عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۵
درویشی را به هر چه خواهی ندهم
وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم
چون صحت و امن و لذت علمم هست
تنهای را به پادشاهی ندهم
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۷
عیسی چو شرابِ لطف در کامم ریخت
بارانِ کمال بر در و بامم ریخت
چون جان و جهان زخویش کردم خالی
خضر آبِ حیات خواست در جامم ریخت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۸
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد
گه یک سخنم هزار جان میگیرد
چندان که ز دریا دلم آب حیات
بر میکشم آب جای آن میگیرد
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۰
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت
طعم همه چیزها به تنهایی خورد
پس نقل به منکران رها کرد و برفت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۱
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش
خورشید منور از نکورایی خویش
در گوشهٔ غم با دل سودایی خویش
بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۲
رفتم که زبان را سر انشا بنماند
جان نیز در انوارِ تجلی بنماند
ناگفته درین شیوه میانِ فضلا
دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۳
دل نیست که نور حق بر او تافته نیست
جان نیست که این حدیث دریافته نیست
آن قوم که دیبای یقین بافتهاند
دانند که این سخن فرا یافته نیست
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۴
ای دل به سخن مثل محال است تُرا
سبحان اللّه! این چه کمال است تُرا
چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک
این نیست سخن سِحرِ حلال است تُرا
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۷
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
فریاد ز جان و دل مردم برخاست
شعر دگران چه میکنی شعر این است
دریا چو پدید شد تیمم برخاست
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۸
در وقت بیان،‌عقل سخن سنج مراست
در وقت معانی دو جهان گنج مراست
با این همه یک ذرّه نیم فارغ از آنک
گر من منم و اگر نیم رنج مراست
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۱
دل میبینم عاشق وآشفته ازو
جان هر نفسی گلی دگر رُفته ازو
شکر ایزد را که آنچه در جان من است
در گفت نیاید این همه گفته ازو
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۲
یا رب ز خور و خفت چه میباید دید
وز تهمت پذرفت چه میباید دید
بسیار بگفتم و نمیداند کس
تا خود پس ازین گفت چه میباید دید
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۳
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۴
در هر سخنی که سر بدان آوردم
تا سر ننهم دران سخن سرکردم
آخر چه دلی بود که آن خون نشود
دردش نکند این سخن پُر دردم
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۵
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بنیوش سخن که سودمند است تُرا
خود یک کلمه است جمله پند است تُرا
گر کار کنی یکی، پسند است تُرا
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۸
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
گو از بر من برو که او را دین نیست
دریای عجایب است در سینهٔ من
لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۱
هان ای دل بیدار بخفتی آخر
گفتی که نیوفتم بیفتی آخر
ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر
بسیار بگفتی و برفتی آخر
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۴
زین کژ که به راستی نکو میگردد
ماییم و دلی که خون درو میگردد
ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک
من خاک همی گردم و او میگردد
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۶
با زهر اجل چو نیست تریاکم روی
کردند به سوی عالم پاکم روی
ای بس که نباشم من و پاکان جهان
بر خاک نهند بر سر خاکم روی
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۷
عطار به درد از جهان بیرون شد
در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد
زان پس که چنان بود چنین اکنون شد
گویای جهان بدین خموشی چون شد