عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح کشف اولیاء
سه کشف است اندرین ره تا بدانی
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیده‌های گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بی‌خویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید می‌باید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمی‌گردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمی‌گویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمی‌آرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در مناجات و ختم کتاب فرماید
خداوندا چو توفیقم فزودی
ره تحقیق را با من نمودی
همی خواهم بدین راهم بداری
بفضل خویش آگاهم بداری
که تا گردد نهانیها عیانم
بفضل خویش گویا کن زبانم
بنور حق چو بینا شد مرا چشم
نیاید باطلم دیگر فرا چشم
بحکمتها مزین کن دلم را
گشاده کن تمامت مشکلم را
بده در راه شرعم استقامت
که تا یابم در آن امن و سلامت
مرا منعم کن از مال شریعت
مپوشان بر من احوال شریعت
بر اسرار شریعت ده وقوفم
مکن موقوف یکسر در حروفم
منور کن بنور شرع چشمم
مقدر از عبودیت کن اسمم
ز چرک شرک صافی کن تو دینم
زیادت کن تو هر لحظه یقینم
مگردانم مقید در خیالات
بفضل خود رسان جانم بحالات
رفیق راه من گردان عنایت
که تا بفزایدم هر دم هدایت
جدائی ده وجودم را ز هستی
رهائی ده مرا از خودپرستی
حیاتم بخش از آب معانی
که تا باشم ز ارباب معانی
ملغزان پای جهدم را در این راه
بفضل خود مرا میدار آگاه
شناسم ده بسلطان حقیقت
که هست او گوهر کان حقیقت
شناسا کن مرا با حضرت او
که برد او در جهان از سالکان گو
کسی را کو شناسش حاصل آمد
یقین دان کان رونده واصل آمد
نیارد نام او بردن زبانم
که بس آلوده می‌بینم دهانم
ز من عاصی تری چندان که بینم
درین امت نباشد شد یقینم
نکردم یک عمل هرگز خدائی
که از دوزخ بیابم زان رهائی
بجز کان اولیا را دوست دارم
محبان خدا را دوست دارم
کنم بر دیدهٔ دل جای ایشان
سرم باشد بزیر پای ایشان
تمامی عاصیان را چون پناهند
گناهم را مگر ایشان بخواهند
خداوندا بحق جان خواجه
بحال و حرمت ایمان خواجه
بفرزندان و پاکان صحابش
نگهداری مرا از تاب آتش
کسانی را که اندر عصر مایند
اگر بیگانه و گر آشنایند
ز مشرق تا بمغرب برّو فاجر
ز ترسا و یهود و گبر و کافر
بفضل خود نکو کن کار ایشان
به نیکی کن بدل احوال ایشان
بلطف خود برآور کام هر یک
برحمت تیز کن بازار هر یک
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
تاریخ نظم کتاب
بسال پانصد و هفتاد و دو چار
شهور سال راند در آخر کار
ز ذی الحجه گذشته بد ده و پنج
که مدفون کردم اندر دفتر این گنج
ز هفته بود روز جمعه آخر
که شد منظوم این عقد جواهر
تو ای خوانندهٔ این نظم دلکش
که بادا وقت تو پیوسته زین خوش
قرین معرفت بادا ترا دل
که تا گردد مراد تو بحاصل
بفکرت خوان تو مفتاح ارادت
که تا بگشایدت باب سعادت
چو بگشایند ابواب فتوحت
از آن معنی شود آسوده روحت
بسی گفته شد اسرار معانی
هم از ایمان عینی هم عیانی
هم از ارشاد خاصان گزیده
که باشند از خودی خود بریده
هم از اوقات ارباب بدایات
هم از احوال اصحاب نهایات
هم آن از کشف و وقت و حال ایشان
مقامات بلند احوال ایشان
تأمل میکن اندر هر مقامی
تفکر میکن اندر هر کلامی
تمامت باز جو بنیاد معنی
که تا چون دادم ای جان داد معنی
بود جلوه کند بر تو معانی
که تا تحقیق هر معنی بدانی
بسا رمزا که آن پوشیده گفتم
در او راز نهانیها نهفتم
بده جان تا معانی را بدانی
همان راز نهانی را بدانی
هر آن چیزی که ماند بر تو مشکل
فرو مگذار اگر هستی تو عاقل
یکایک باز جو از روی معنی
اگر آبی خوری از جوی معنی
به نیکی نام ما را یاد می‌آر
بگو یارب برحمت شاد عطار
ترحم چون فرستی بر روانم
ز انفاست شود آسوده جانم
فزون از قطره‌های برف و باران
که بارد در شتا و در بهاران
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۱
من بغیر از تو نه‌بینم درجهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کی غیر باشد ای خدا
چون به جز تو نیست در هر دو جهان
لاجرم غیری نباشد در میان
اولین و آخرین وای احد
ظاهرین و باطنین و بی عدد
این جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عیان
هم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
در ازل بودی و باشی همچنان
تا ابد هستی و باشی جاودان
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان و جهان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت یغما شده
ای ز تو چرخ فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت عاشقان دلسوخته
جامهٔ وصل تو هر دم دوخته
ای ز وصلت کار بازار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
ای ز وصلت جانها اندر فغان
همچو موسی درجواب لن تران
ای ز وصلت جانها بریان شده
همچو اسمعیل صید قربان شده
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
ای ز وصلت عالمان در گیر و دار
چون سلیمان پادشاهی ملک دار
ای ز وصلت جان ما تاراج یافت
چون محمد یک شب معراج یافت
ای ز وصلت عاشقان آشفته کار
همچو عیسی آمده از پای دار
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندرین ره راه بی‌پایان شده
ای ز وصلت کوکبان اندر طلب
می‌نیاسایند هرگز از تعب
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان می‌رود بی سر و پا
ای ز وصلت خاک را خون در جگر
هر زمان سردگر کرده بدر
ای ز وصلت آب در کار آمده
هر زمان هر سو پدیدار آمده
ای ز وصلت شد فریدت غرق خون
هر زمان در خاک افتد سرنگون
ای ز وصلت آتش از غم سوخته
اندر آن دم سنگ بر سر کوفته
ای ز وصلت هر زمان حیران شدم
در تحیر سر بسر گردانشدم
ای ز وصلت غرق توحید آمدم
لاجرم در عین تجرید آمدم
من توام تو من نه من جمله توئی
محو کردم در تو مائی و توئی
خود یکی بود و نبود او را دوئی
از منی هر چیز هم اینجا توئی
من بوصلت عارفی مطلق شدم
عارفی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
صد هزاران خلق حیران مانده‌اند
اندرین ره نوح گریان مانده‌اند
صد هزاران عارفان در گفتگو
اندرین ره لوح دل در شست و شو
عاشقان آتش زنند در هر دو کون
تا رهی زین نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالش برفرور
چون نماند نقشها اندر نهان
آن زمان نقاش را بینی عیان
با تو گویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین به حق
خویش را هرگز نبینی جز به حق
جملگی اعضای تو ای بی خبر
ذات کلی این جهان را سر به سر
عرش و فرش و لوح کرسی و قلم
از توشان شد اسم در عالم علم
گوهری جان در هوس تو کردهٔ
با سگی و جاهلی خوکردهٔ
دادهٔ بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نهٔ از سرجان
چون شوی آگه ز سر خویشتن
ترک گیری ازحدیث ما و من
جمله را یک بینی ای مرد خدای
تا نه‌بینی ای پسر رشته دوتای
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک کعبه و یک دل شوی
ننگری در هیچ سوای مردکار
دایما در عشق باشی بی‌قرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
لاجرم از خلق پنهان آمده است
هست پیدا نیک تنها از شما
کی بود خفاش را تاب ضیا
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان و از یقین
عشق با انسان و آن آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
گفتم ای آرام جان عاشقان
هم شوی درمان درون جسم و جان
ای جمالت عاشقان نشناخته
مرکب معنی درین ره تاخته
ای وصالت سالکان را رهروان
جمله در آیند از ره بی نشان
ای وصالت صادقان صادق شده
در طریق عشق خود لائق شده
ای وصالت عالمان درهای و هوی
در ره تقلید بشکافند موی
ای وصالت اولیا را داد حال
دأب ایشان ماورای قیل و قال
ای وصالت آسمان و هم زمین
هست در تسبیح رب العالمین
ای وصالت شمس را دریافته
نور او در جمله عالم یافته
ای وصالت ماه را هاله زده
گاه بدروگه هلالی بر زده
ای وصالت باد و آتش را به هم
داد وصلت از ره لطف و کرم
ای وصالت بحر را بگداخته
هر زمان درد دگر پرداخته
ای وصالت کرد آب و خاک را
داد قدسی روح قدس پاک را
ای وصالت کوه را در گل زده
صد هزاران عاربش بر دل زده
ای وصالت سر دریای قدم
صد هزاران درّ آرد از عدم
ای وصالت آشکارا و نهان
ای وصالت بی بیان و بی عیان
ای وصالت انبیا و اولیا
ای وصالت عاشقان و اصفیا
ای وصالت زاهدان و مخلصان
ای وصالت نیستی و هستیان
ای وصالت هست گشته در جهان
ای وصالت هست پیدا ونهان
ای وصالت از جهان بیرون شده
ای وصالت عالم بیچون شده
ای وصالت هر دو عالم سوخته
ای وصالت خان و مانم سوخته
عالمان در علم اودرمانده‌اند
عارفان از عرف او وامانده‌اند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بی جان شدند
زاهدان از زهد او رسوا شدند
در خیال زهد او شیدا شدند
بعد پنجه سال او اسرار یافت
از فریدالدین لقب عطار یافت
سر بیسرنامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۲
درنگر ای عارف صاحب نظر
پاک مردان را جهان آمد بسر
ای وصالت روشنائی در جهان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت شمع جان بی‌کسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت سر مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک تجرید آمده
ای وصالت گنج تفرید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت باطنی و ظاهرین
ای وصالت وصل در بن تاخته
لاجرم در عشق جان در باخته
ای وصالت گشته بر ما آشکار
سالکی گشتم ز فضلت نامدار
ای وصالت کرد رندان مردمان
ای وصالت هست گشته در جهان
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
گفت احمد خواند یار آن امام
انبیا و اولیا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوریده در معنی از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجهٔ دنیا و دین خیرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان این معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او بدند
زاهدان یک شمهٔ از وی یافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دست‌ها شستند با ساعد زجان
رهبر عالم محمد(ص) آمده است
اسم او محمود(ص) احمد آمده است
ره از او جو گر تو مرد رهبری
تا نمانی در بلای کج روی
راه راه مستقیم دنیا و دین
سر حق است رحمة للعالمین
هر که در راه محمد راه یافت
سر حق را ازدل آگاه یافت
احمد است اینجا احد ای مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
میم را بردار احمد شد احد
فهم کن معنی الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این راکی شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زیبا چه سود
گرچه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستی راه شیطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحید آمده
کار ما تجرید و تفرید آمده
من طریق عشق احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد یافتم
من شراب از جام احمد خورده‌ام
گوی را از خلق عالم برده‌ام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من نه عطارم تو عطارم همین
در ره حق راز اسرارم به بین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادر جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۳
بعد از این جوهر ندیدم از صفا
من نوشتم سر بی سر نامه را
سر بی سر نامه را کردم عیان
این زمان جویم نخواهد شد روان
محو شد اجزای کل من ز هم
فارغم از خوف و شادی و ز غم
گنج پنهانم درین جسم آمدم
سرواعلانم درین اسم آمدم
من وجود خویش را فانی کنم
در لقای حق به حق باقی کنم
من باسرار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این رسم را
تا بداند عاشقان سوخته
اسم اعظم گشت در دین دوخته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم در عشق مشتاق آمدم
جسم خود را در ره حق باختم
سر معنی را به جان بشناختم
اولین وآخرین من بوده‌ام
طاهرین و باطنین من بوده‌ام
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر وکینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۴
بود عطاری عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نه‌بینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا می‌کند
عشق هر دم خود به یغما می‌کند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق به‌بین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جمله‌تان
من سزاوارم برای جمله‌تان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۵
بود شیخی گفت ما را رو به چین
بود گر کافر نداری کیش و دین
پیشوای ماست همچون مصطفاست
لاجرم بود آنچه گوئی بیرواست
بعد از آن عطار گفت ای کور و کر
از رموز سر عشقی بی خبر
تو به بندی صورت واماندهٔ
کی تو حرف حق احمد خواندهٔ
لی مع الله گفت احمد در میان
تو کجادانی که هستی در میان
تو بصورت همچو کافر ماندهٔ
واصل حق را تو کافر خواندهٔ
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
ونگه سالوس را پوشیدهٔ
بت پرستی می‌کنی در زیر دلق
می‌نمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دام گاهی کردهٔ این خرق را
می‌فریبی هر زمان این خلق را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو هست
تو سخن کم کن که آن راه تو هست
روی تقلیدی بماندی مبتلا
تو کجا و سر توحید از کجا
رو که راه بی نشان راه تونیست
عقل را در راه معنی روشکیست
تو نمی‌دانی که من هستم چنین
بی هوامائیم بر روی زمین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۶
این سخن را از ره مردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
جوهر عشق از تو پیدا می‌شود
هر دوعالم در دلت یکتا شود
بی تو در شک نامده درّ یقین
بگذری ازکفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لائق شوی
عشق حق را عاشق صادق شوی
گر مرا از عشق تو باشد خبر
مرتدی باشیم و در ره بی خبر
آن چنان خواهم که کلی گم شوی
تا ز پستی آدم مردم شوی
ورنه همچون زاهدان کور و کر
چون ز هستی خودت باشد خبر
کی توانم کرد پنهان دود را
من نه زهر کاشته نمرود را
بحر معنی بی‌نهایت آمده
لاشکی بی حد و غایت آمده
یافتم یک قطره از بحر صفا
ز آن بر آمد هر زمانی موج‌ها
راه توحید عیانی داشتم
گنج اسرار نهانی داشتم
راه حق را صادق عشق آمدم
حق حق است حق مطلق آمدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بیسر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۷
گفتم ای دارندهٔ کون و مکان
غیر تو کس نیست در هر دو جهان
گفتم ای دارندهٔ عرش مجید
عرش و کرسی از تو هم صورت ندید
گفتم ای دارندهٔ لوح و قلم
این جهان و آن جهان از تو علم
گفتم ای دانای بینا آمده
خلق عالم از تو حیران آمده
می‌کنم من ختم بی سر نامه را
می‌کنم آلوده در خون جامه را
لیک در دریای خون غوطه زدم
بعد ازآن کردم وضو در خون شدم
مردمان گفتند و پنجه دیدهٔ
روی خود در خون چرا آلودهٔ
گفتم این دم می‌گذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاک باز
این نماز عشق را آنجا وضو
راست ناید جز به خون پاک رو
بعد از آن گفتند مردی مرد کار
از تصوف این زمان امری بیار
گفت هم هر رنگ من بینی چنین
تا ترا در راه من باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
در طریق عشق ده ما را خبر
گفت پس آنجا بود گردن زدن
بعد از آن به سوختن آتش زدن
این بگفتم این چنین سر جان من
منتشر شد در جهان ایمان من
ای دریغا ختم بی سر نامه شد
لیک در سیلاب خون تر جامه شد
ای دریغا در خودی در مانده‌ام
لاجرم در صد بلا افتاده‌ام
ای دریغا بی نوایان یقین
راه رفتند و بماندم این چنین
ای دریغا عارفان با وفا
شان برفتند و بماندم در قفا
ای دریغا سالکان راه بین
راه رفتند و بماندم این چنین
ای دریغا صوفیان با صفا
شان برفتند و بماندم مبتلا
ای دریغا نفس ما در معصیت
خود خودی کرده بری از معرفت
ای دریغا عاشقی را باادب
جمله در تجرید دایم خشک لب
هر که او خود را فنا کلی شناخت
اندر آن جائی بقانی کل بساخت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام کردگار فرد بی چون
که ما را از عدم آورد بیرون
خداوندی که جان بخشید و ادراک
نهاد اسرار خود را در کف خاک
علیمی کاینهمه اسرار و انوار
ز عشق خویش آورد او پدیدار
ز ذات خویش چار ارکان نمود او
زمین ساکن فلک گردان نمودار
همه هستی ذات اوست اینجا
چو خورشید و چو مه پنهان و پیدا
دو عالم در سجود اوست دایم
به ذات خود بود پیوسته قایم
ز جار ارکان نمود اجسام آدم
دمیده از دم خویش اندرو دم
ز خاکی اینهمه معنی نموده
درو دیدار خود پیدا نموده
ز نور اوست پیدایی بینش
ازو پیدا نموده آفرینش
وجود تست اینجا گه ز جودش
اگر دیدار خواهی کن سجودش
دو عالم در تو پیدا کرده بنگر
وصالش یافتی از وصل برخور
سراسر در تو پیدا میندانی
که بیشک این جهان و آن جهانی
توئی آیینه در آیینه میبین
جمال خویش در آیینه میبین
زهی صانع که چندین از تو پیدا
ازین پیوسته از تو شور و غوغا
زهی از تیرگی دیدار کرده
طلسم گنج پر اسرار کرده
ترا خورشید و مه رخشان و گردان
طلبکار تو و تو در دل و جان
حقیقت شیب و بالا از تو پیداست
ز دیدار تو عالم پر ز غوغا است
همه ذرات در تسبیح ذاتت
ندیده هیچکس کل صفاتت
تمامت در تو حیران و تو در خویش
ز عزت این جهان آورده در پیش
حجاب صورت آنجا باز بسته
خودی و خویش در پرده نشسته
کسی جز تو که باشد آن تو هستی
صفات خویش بر خود نقش بستی
طلبکار تو عقل و ره نبرده
ز تو حیران اگرچه بسته پرده
کجا عقلت بیابد زانکه جانی
اگر گویم نشان بی نشانی
نشان بینشانی از تو موجود
صفاتت کرده هستی تو معبود
همه ذات تو میجویند پیدا
تو ناپیدا و در جمله هویدا
حقیقت آشکارائی همیشه
نه بر جائی نه بیجائی همیشه
منور از تو عالم در میانه
توئی خود عالم و از تو نشانه
چهارت عنصر اینجا بنده گشته
ابا خورشید تو تابنده گشته
تو خود میجوئی و با خویش هستی
ز خود گوئی و بر خود بار بستی
کجا آتش تواند یافت بویت
که شد دیوانه از سودای رویت
کجا رویت تواند یافتن باد
که جانم از صفات اوست آباد
صفات عشق هم آیات دیده است
اگرچه خویش در آفات دیده است
حقیقت خاک اینجا یافته راز
هزاران قصه بی او گفتهٔ باز
تو خورشیدی میان خاک و خونی
مگر ذرات عالم رهنمونی
تو شاهی عکس خود در ذات دیده
سوی خورشید جان دیگر رسیده
چه نور است اینکه در جانها فکندی
که در هر ذره طوفانها فکندی
هزاران قطره هر یک آفتابی
ز عکس هر یکی نوری و تابی
ز هر قطره عیان عکسی پدیدار
تو اندر وصل خود جان را خریدار
تووئی بحر و توئی جوهر چه جویم
توئی خورشید من دیگر چگویم
وصالت هر که جوید سر ببازد
چو شمع آنگاه هر دم سر فرازد
تو شمع مجلس کون و مکانی
تو جوهر میندانم گرچه کانی
ز تاب روی تو عالم منیر است
کز آن یک لمعه در سیر مسیر است
ز نور روی تو خورشید خیره
شده پنهان و گشته لعل تیره
مه از شرم تو در هر ماه بگداخت
چو رویت دید خود در خاک انداخت
فلک مدهوش و از شوق تو حیران
بسر در خاک راهت گشته پویان
همه گلهای رنگارنگ زیبا
که میگردد ز صنع تو هویدا
شود ریزان درین ره ز اشتیاقت
فنا آمد مر ایشان را فراقت
بنفشه خرقه پوش مست کویت
فکنده سر ببر درهای هویت
شده نرگس ز بویت مست و مدهوش
گشاده دیدهها و گشته خاموش
فتاده در زبانت سوسن از راز
ریاحین گفته نیز اسرارها باز
ثنا و حمد تو گویند مرغان
به هر گونه میان باغ و بستان
چو بلبل روی گل در عشق تو یافت
از آن نزد سلیمان خویش بو یافت
حقیقت فاخته طوق تو دارد
بگردن جان دراز شوق تو دارد
همه در غلغل عشق تو هستند
گهی هشیار و گاهی نیم مستند
تعالی الله کمال صنع بیجون
که جان بنموده اندر خاک در خون
چه چیزی کاینهمه از تست پیدا
تو درجانی و جان ازتست پیدا
چو از دیدار تو دیدار کرده
ز مستی جمله را بیدار کرده
تو خود دانای خویش و نیز کس نیست
بجز تو فوق و تحت و پیش و پس نیست
یکی ذاتی که اول مینداری
که در اول در آخر می برآری
یکی بودی و هم آخر یکینی
بنزدم قل هوالله پیشکینی
زبان عاقلان شد الکن تو
فرو ماندند در ماه و من تو
نیارد کرد عقلت وصف اینجا
که پرکرده است او هر نقش اینجا
که باشد عقل طفلی در ره تو
که افتاده است در خاک ره تو
بسی وصف تو کرد و هم بسی خواند
ولی در آخر از راز تو درماند
چنان کانجا توئی آنجا تو باشی
به کل در علم خود دانا تو باشی
تو در پرده برون پرده غوغا
همه نادان توئی بر جمله دانا
زهی از تو شده پیدا دو عالم
ز یکتائی تو پیدا شد آدم
ز تو پیدا همه تو ناپدیدار
ز تو آدم شده اینجا پدیدار
کمال صنع تو آدم نموده
ابا او گفتهٔ و از خود شنوده
دم آدم ز تو بد ورنه آدم
کجا هرگز زدی اینجایگه دم
تمامت انبیا حیران دیدت
فرستادست بی گفت و شنیدت
تو پیغام خود اینجا بازگفتی
ابا احمد حقیقت راز گفتی
دو عالم پر ز نور فر و زیبت
فرازی کرده از بهر نشیبت
خروش عشق تو در عالم افتاد
از اول در نهاد عالم افتاد
ز بالا سوی شیب آمد ز عزت
تو بخشیدی مرا وراعز و قربت
تو دادی رفعتش در روی ذرات
فرستادی مرا دو اسفل آیات
اساس علم الاسمایش کردی
ز ذات خویشتن پیداش کردی
نهادی گنج خود اندر دل او
دمیده از دم خود در گل او
نفخت فیه من روح آشکاره
ز تست و هم توئی برخود نظاره
ز تست آدم هویدا و از تو برخاست
یکی اسمست وین پنهان و پیداست
اگر پنهان شوی پیدا تو باشی
دوئی محو است کل یکتا تو باشی
توئی یکتا دوئی شد ازمیانه
تو خواهی بود با خود جاودانه
ز یکتائی خود جانا نمودی
جمال خویش هم با ما نمودی
دل عشاق تو پر خون بماند
نداند هیچکس تا چون بماند
جهان جان شده از تو پدیدار
ابا عشاق تو میگوید اسرار
بگفتی سر خود جانا بآخر
ابا منصور رازت گشت ظاهر
که باشد کو نداند ور بداند
چو تو در دید خود حیران بماند
نداند جز تو کس در عشقبازی
که با ما هر یکی چه عشق بازی
برافکن پرده جانا تا بدانیم
یقین گردان که در عین گمانیم
ز عزت عاشقان را شادگردان
وزین بند بلا آزاد گردان
چنان دیدار تو در جان ما شد
که جان یکبارگی از خود فنا شد
چو جان ما فنا شد در ره تو
از آن شد در حقیقت آگه تو
حقیقت یافت شد آخر خبردار
برون آمد بکل از عجب و پندار
خبردار است جان و از تو گوید
تو میبیند وصالت مینجوید
ز صنع ذات تو جانست آگاه
ستاده بهر خدمت سوی درگاه
وصالش کرده هم روزی در اینجا
که دید و بخت و پیروزی در اینجا
دل اینجا نیز عین اصل دارد
که با جان در قیامت وصل دارد
ز تو بازار دنیا پرحضور است
سراسر از تو دلها پر ز نور است
منور از تو روی کاینات است
همه عالم پر از خورشید ذاتست
عجب خورشید رویت در تک وناب
فتاده این زمان در قطره آب
ز تو پیدا ز تو پنهان شود باز
سوی خورشید تو رخشان شود باز
ندانم با که و اندر کجائی
چه کردستی تو و چه مینمائی
ندانم با که وصفت باز گویم
نمیبینم کسی تا راز گویم
چه بینم چون به جز تو دیگری نیست
خبرداری و کس را مخبری نیست
ز هر وصفی که کردم بیش از آنی
که وصف خویش کردن هم تودانی
ز تو جان زنده و اندر گفتگویست
به تست اینجایگه هم جستجویست
نهان از شوق گریانیم و خاموش
سر خود را نهاده بر بنا گوش
همی گرید چو ابر از شرمساری
که گر بد کرده او را درگذاری
توئی بیرون ولی در اندرونی
همه ذرات خود را رهنمونی
عطا دادی تو در آخر کریما
برحمت عفو کردستی رحیما
عطا بخشی تو بیش از گناه است
ولیکن جان بنزدت عذر خواهست
صفاتت انبیا چون دیده باشد
ز تو گفته ز تو بشنیده باشد
ز وصفت ذات تو جانست آگاه
ستادم بهر خدمت سوی درگاه
اگرچه کرد خدمت مربسی او
شناسد خویشتن را تا کسی او
که باشد جان که تا باشد بر تو
که واماند حقیقت در خور تو
ترق دارد ز دیدار تو ای دوست
که دارد از تو و افتاده در پوست
توی او را به هر حال و به هر کار
حقیقت مونس و هم ناپدیدار
حقیقت چون دل و جان هم تو باشی
فکنده دمدمه هم دم تو باشی
بقای جاودانی هم تو بخشی
نهانی هم نهانی هم تو بخشی
همه از تست اینجا چه بد و نیک
ولی ما خون خودریزان درین ریگ
بدی از ما و نیکی از تو پیداست
که ذات پاک تو در کل هویداست
تو دانائی و علام و خبیری
که مر بیچارگان را دستگیری
تو ستّاری و سرّ جمله پوشی
حقیقت عذر موری مینیوشی
تو بخشائی مر آخر هر گنه را
که میدانیم ما تو پادشه را
قلم راندی و خرسندیم مانده
ترا پیوسته در بندیم مانده
اسیر و ناتوان افتادهٔ تو
درین نه طاق ایوان زادهٔ تو
ترا در راه معنی راه داده
ز شوقت داغ بر دلها نهاده
چو داغ عشق تو ما راست در دل
از آن اینجا مراد آمد به حاصل
چو افتادیم اینجا همچو خاکت
مکن از ما دریغ آن نور پاکت
کریما قادرا پروردگارا
بفضل خود ببخشی این گدا را
عظیما صانع کون و مکانی
گدا را دادهٔ راز نهانی
سمیعا خود بخود می راز گفتی
همه بشنیده هم خود بازگفتی
زهی سرت زبان خاموش گشته
تن و جان در رهت بیهوش گشته
زهی صنعت نموده عشق عطار
که چندین جوهر افشانده است و اسرار
زهی انعام و لطف و کارسازی
بفضل خویش ما را مینوازی
نهادم گردن تسلیم اینجا
بماندستم عجب پر بیم اینجا
طلبکارت بدم در اول کار
به آخر آمدی جانا پدیدار
منم افتاده در خاک رهت خوار
مرا از خاک ره ای دوست بردار
چنان حیرانم و هم راز دیدم
خودی در بیخودی من باز دیدم
قلم راندی مرا در آخر ای دوست
که تا بیرون کنی این مغز از پوست
بدان قولم که گفتی درالستم
بآخر این صدف جانا شکستم
تو ما را کردهٔ جانا بزندان
درین زندان تو هستیم مهمان
مرا خوشد از اینجا آشنادار
مرا در قید زندان با صفا دار
یقین میدان که اندر آخر کار
بیامرزد حقیقت کل بیک بار
بیامرزد بآخر دوستان را
دهدشان مر بهشت جاودان را
گر آمرزد بیک ره جمله را پاک
نیامرزیده باشد جز کف خاک
همه در حضرتش یک مشت خاکست
ببخشاید به آخر ز آن چه باکست
چه باشد نزد او این جمله عالم
حبابی دان ونقشی دان در این دم
چه باشد گر ببخشاید بیک بار
کجا آید در این دریا پدیدار
نه چندانست انعام الهی
سر مو نیست از مه تا بماهی
کمال لطف تو بیمنتهایست
گدا امیدوار اندر دعایست
بفضل خود ببخشی ناتوان را
ز بس بنمای از خود جان جان را
نمائی بیشکی راه نجاتم
رسانی آخر ازدل سوی ذاتم
تو میبینم تو میدانم دگر هیچ
نیاید جز تو دیگر در نظر هیچ
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در معراج حضرت خاتم صلی الله علیه و آله
شبی جبریل پاک آمد سوی خاک
بنزد مصطفی سلطان لولاک
که ای مهتر ازین زندان برون آی
در امشب انبیا را رهنمون آی
ستاده انبیا و مرسلیناند
به هر جانب جهانی حور عیناند
ز ماهی تابمه جوش و خروش است
همه کروبیان حلقه بگوش است
در امشب چون سوی حضرت شتابی
مراد خود در آن حضرت بیابی
بخواه از حق تعالی امت خود
که تا بخشد مر ایشان را همه بد
شب امشب ترا عین وصال است
وز آن حضرت تجلی جلال است
براق آورد آنگه پیش احمد
عنان او گرفته در کف خود
چه گویم وصف او چون کس ندیده است
بگفتا بهر تو حق آفریده است
نه چندان بودش آنجا اشتیاق او
نشست آنگاه بر پشت براق او
ز چار و پنج و شش آنجا برون شد
همه کون و مکان را رهنمون شد
علم زد بر فراز هفت افلاک
برون بنهاد پا از عرصهٔ پاک
به هر چیزی که آمد سوی او باز
حقیقت محو میکرد آن سرافراز
گذر میکرد و میشد تا رسید او
مقام انبیا در سدره دید او
تمامت انبیا را دید آنجا
سلامش کرد آدم گفت ابنا
شب آنست ای فرزند میمون
که آری جمله را ز اندیشه بیرون
یکایک در سلامش راز گفتند
غم دیرینهٔ خود بازگفتند
همه بشنفت از ایشان راز ایشان
نهاد آنگاه رخ را سوی جانان
بسی میدید اندر ره عجایب
گذر میکرد از چندان غرایب
چو رفرف سد ره را بگذشت از دور
حقیقت جبرئیلش ماند مهجور
ازو جبریل معظم دور افتاد
محمد در میان نور افتاد
همی شد تا بجائی کان نه جا بود
که آنجا گاه جای مقتدا بود
چو از نه پردهٔ نیلی گذر کرد
ورای پردهٔ غیبی سفر کرد
به هر پرده که میشد راز میجست
نمود بود خود را باز میجست
طلب میکرد طالب عین مطلوب
که کلی بازبیند روی محبوب
چو نور ذات آمد در صفاتش
حقیقت کشف شد اسرار ذاتش
چو میم احمد آنجا محو آمد
احد شد در میانه اسم احمد
حجاب صورت آنجامحو مانده
حقیقت مصطفی ز آن صحو مانده
خطابی کرد با وی صاحب راز
چرا در خویش ماندستی چنین باز
منم تو تو منی داری ز من هان
ترا زیبد ز ذات حق برهان
بگو کامشب چه میخواهی بگویم
که بیشک سرور و شاهی چگویم
بگویم تا چه میخواهی کنون تو
که کردم در میانه رهنمون تو
ترا من برگزیدم از مقامت
بتو بخشم همه روز قیامت
ترا کردم کنون بر جمله سالار
مر آن چیزی که میگویم نگهدار
خطاب ما شنو هر لحظه از جان
میان اهل دنیا خود مرنجان
تو از مائی وما از تو بدیدم
حقیقت خلق از تو آفریدم
توی سلطان و هر جمله گدایت
بر من بهتر آمد خاکپایت
در امشب حضرت ما یافتستی
ز ماهی تا بمه بشتافتستی
طلب کن تا ترا ای مهتر راز
چه بایستت آن با ما بگو باز
جوابش داد آن شب شاه جمله
چه گویم من توی آگاه جمله
تو میدانی که دانائی در اسرار
توی از خاطر موری خبردار
ترا زیبد که راز جمله دانی
مراد ما بر آوردن توانی
تو دانائی که در خاطر چه دارم
بنزدیک تو چون پاسخ گذارم
بفضل خود ببخشا امت من
تو افزودی تو از خود حرمت من
ببخشی امتم چون پرگناهند
درین حضرت ستاده عذر خواهند
چه باشد گر ببخشائی کف خاک
کف خاکند پیش صانع پاک
گناهانشان بمن بخشی سراسر
نیندازی مر ایشان را در آذر
چو فضل و رحمت تو بیشمار است
ترا بخشایش بیچاره کار است
چه باشد گر برحمت دست گیری
که تو افتادگان را دستگیری
نه چندانست فضل و رحمت تو
که داند هیچکس از قربت تو
توی اول توی آخر چه گویم
که در میدان حضرت همچو گویم
همه امت بتو دارند امید
که ایشان را کنی رحمت تو جاوید
بیامرزی مرایشان آخر کار
نگردانی بدوزخ شان گرفتار
بمیرانی بایمانشان تو جمله
نگهداری ز شیطانشان تو جمله
ترا دانند چیزی میندانند
ترا از جان و دل دانی که خوانند
خطاب آمد بدو از حضرت پاک
که شد آخر حقیقت زهر و تریاک
مخور غم سیدا اندیشه بگذار
که بخشایم گناهانشان بیکبار
بتو بخشیدم ایشان را که دانند
ز بهر تو سوی جنت رسانند
لقای خود کنم روزی ایشان
دهم من بخت و پیروزی ایشان
محمد شاد شد از وعدهٔ دوست
خوشا آن وعدهٔ کان وعدهٔ اوست
نودالف سخن با حق بیان کرد
نودالف دگر نقش بیان کرد
حقیقت سی هزارش گفت بر گو
تو با این دوستان راهبر گو
مگو این سی هزار دیگر ای دوست
که یکسان باشد آنگه مغز با پوست
دگر سی گفت اگر خواهی بگو تو
دگر خواهی مگو و راز کم گو
حقیقت وعدهٔ او راست آمد
ترا امشب ز ما درخواست آمد
چو احمد رازها بشنید از یار
حقیقت سجده کرد از جان بیکبار
چو نزد دوست صاحب راز گردید
درآنجا سجده کرد و باز گردید
چنان در سیر عزت با خبر بود
که جانانش بکلی در نظر بود
به هر پرده که دیگر در نظر بود
ز جانان باز صاحب رازتر بود
حقیقت ذات پاکش بیشکی بود
نزولش با دخول آنجا یکی بود
چو باز آمد سوی دنیا حقیقت
یقین روز دگر شاه شریعت
همه یاران بر احمد شده باز
یقین هر یک چو بازی او چو شهباز
بعزت نزد احمد خوش نشستند
حقیقت بهر تسلیمی به بستند
زبان بگشود شاه آنگاه آنجا
که گرداند همه آگاه آنجا
بگفت آن سرّها کو بود دیده
بجز او هیچکس آن سر ندیده
امیرالمؤمنین حیدر که جان بود
رموز آشکارایش عیان بود
چنین گفتا مبارک بادت ای جان
که میبینم دل آبادت ای جان
از این پس هم توی هم میرو هم شاه
که هستی از کمال عشق آگاه
ترا این لحظه باید سوی دولت
گرائیدن که داری عز و قربت
ز درد امت خود یاد میدار
چو شه با تست جانت شاد میدار
منه بیرون زحد شرع خود پای
چو جنت عرصهٔ عالم به پیمای
سر بدخواه خود را کاستی تو
مکن هیچ دگر جز راستی تو
ترا بخشند اینجا راستی باز
کجا بازار حق آراستی باز
زهی مهتر که قرب تو فزونست
ز جمله انبیا این رهنمونست
ترا بر رهنمونی حق فرستاد
یقین این عزت و تمکین ترا داد
ترا عطار بیچاره غلام است
تمامش کن که مسکین ناتمام است
بتو امید دارد در شفاعت
کزین رنجش تو بخشائی براحت
نخواهد شد ترا بیرون ازین باب
بحق گیسویت کو بود در تاب
امیدی داشتم هست آن امیدم
که دل گشته سیاه و مو سپیدم
ضعیف و مبتلا و خوارمانده
عجایب خسته و غمخوار مانده
امید من توی در هر دو عالم
نظرها میکنی بر من دمادم
چنانی در میان جان عطار
که همچون نقطهٔ در عین پرگار
بتو نازانست اینجا انبیا کل
حقیقت بی شکی هم انبیا کل
دمی ای صدر دین عطار بنواز
ورا کلی تو از خاطر نینداز
دگرکز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی که این مسکین درویش
هوای روضهات دارد فراپیش
چو بیشک در میان جان نهانی
همی دانی همه راز نهانی
طلبکار تو بودم در جهان من
کنونت یافتستم رایگان من
چنانت عاشقم ای ماه اینجا
که بر گردون زنم خرگاه اینجا
تو میدانی که راز جان ما چیست
درین درد و بلا درمان ما چیست
بکن درمان درد ما حقیقت
که قوت یافت از هر سو طبیعت
فنا گردان مرا از بود خویشم
که دیدم در فنا معبود خویشم
فنا خواهد بدن اول بقاام
از آن پیوسته در عین فناام
در آخر این بود ما را سرانجام
بیاید خوردن آخر جمله آن جام
همه اینجام باید خورد آخر
که تا جانان شود آخر بظاهر
همه آنجام باید کردنت نوش
که گردانیم غمها را فراموش
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در مناقب حضرت امیرالمؤمنین سلام الله علیه
امیر دین و دنیا مرتضی دان
ورا بر حق ز بعد مصطفی دان
لدنی بودش آن پاکیزه گوهر
بکل علم محمد بود اودر
که در مردی سر و جان را ببخشید
که اندر کل عالم جمله حق دید
چو او دیگر نباشد در جهان مرد
که کرده است آنچه او با قلعهٔ کرد
محمد اوست او نفس محمد
بنطق خود چنین فرمود احمد
حقیقت هر که او را باز یابد
چو منصور اندر اینجا راز یابد
اگر چون مرتضی خواهی قدم زد
چو منصورت نمیباید تو دم زد
ره حیدر طلب کن همچو مردان
براه او رسی اینجا بجانان
هران کو مهر مُهر مصطفی را
نهد بر دل بیابد مرتضی را
حقیقت نفس احمد مرتضایست
که بیشک مصطفی کل مرتضایست
چگویم وصف حیدر به ازین من
که حیدر کرد در کل پیش ازین من
زهی شاه و زهی دستور جمله
توی تا جاودانی نور جمله
ترا خوانده است شیر اینجا خداوند
که شیران جهان کردی تو در بند
سخایت حاتم طائی کجا یافت
اگرچه در سخا بسیار بشتافت
بخوانت آمده زهره ز گردون
کجا وصف تو یارد کرد هر دون
صفات مصطفی یکسر توداری
حقیقت بحر و هم گوهر تو داری
دل عطار شد چون خاکراهت
بدین گفتار اکنون عذر خواهت
وصال حب حیدر به ز گنجت
وگر نه بعد ازاین در دست رنجت
علی جو و از علی دریاب اسرار
زلا اعبد بدان اسرار آن یار
علی را این چنین نتوان ستایش
نمودارش کنم در جان فدایش
هزاران جان فدای مصطفی باد
ابا یاران او جان آشنا باد
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در مناقب حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام
چه گویم مدح میر دین حسن را
دگربار آن حسین پاک تن را
دو نور جوهر زهرا و حیدر
بروز رزم هر یک صد غضنفر
دو شمع از پرتو خورشید اسرار
جهان ازنور ایشان شد پدیدار
یکی در خاک و خون آغشته گشته
یکی در زهر جانش کشته گشته
نظام خطّه دنیا از ایشان
نعیم جنت و نیران و رضوان
چو ایشان کشته شو عطار کم گو
که پرگوئی ز میدان کم برد گوی
درین ره نه قدم در خون در آخر
که گردد آن زمان آن یار ظاهر
جهان هیچست و مانند رباطست
فکنده در رباط اینجا بساط است
جهان بر رهگذر هنگامه کرده است
تو بگذر زانکه این هنگامه سرد است
جهان بنگر که تا چون پنج و پنجست
ز مرکز تا محیط اندوه و رنجست
تماشاگاه دان عالم سراسر
تماشائی بکن از وی تو بگذر
گذر کن از تماشا گاه زنهار
وگرنه در بلا مانی گرفتار
ازین معدن که سر کردی تو بیرون
بسی خوردی درین خاک ای پسر خون
چو اصلت خون بود خونت بریزد
کجا پشه ابا صرصر ستیزد
بخواهد ریخت خون جملگی زار
بخون در نه قدم مانند عطار
موافق باش با اهل یقین تو
چو ایشان باش در حق پیش بین تو
موافق شد دلم با عاشقانش
فدا گشتم برای عاشقانش
درین ره صد هزاران سر چو گویست
چه جای گفتگو و جستجویست
ولی راز دگر افتاد ما را
عجب ساز دگر افتاد ما را
هر آنچ آید از آن دلدار خوبست
که او پیوسته انوار القلوب است
قلم راندست در هر چیز کور است
حقیقت اوست بشنو این سخن راست
همه آثار صنع اوست اینجا
بر ما زشت و بد نیکوست اینجا
قدم چون در نهی این بار در راه
مشوی این بار از بود خود آگاه
قدم چون در نهادی راز بینی
یقین سر رشته خود باز بینی
قدم در نه درین ره تا بیابی
جمال یار و سوی او شتابی
چرا درماندهٔ بگشاده این در
اگر مرد رهی زین در تو بگذر
چو دنیا رهگذار آن جهان است
کناری گیر کاینجا هم چنانست
کناری جوی از مردم که یارت
ز ناگاهی بیاید در کنارت
ترا زین کی خبر باشد وزین یار
مگر وقتی که یار آید پدیدار
اگر صبرت بود در آخرت دوست
نماید روی خویش از ظاهرت دوست
مترس از جان و سراینجایگه تو
که بنماید ترا دیدار شه تو
تو داری در دو عالم جوهر دوست
نمیدانی نمیبینی که کل اوست
چنان دان این سخن گر مرد راهی
که تو اویی و او در تو چه خواهی
ز تو تادوست راهی نیست بسیار
حجاب تو و جود تست برادر
تو هستی در وجود خویش دریاب
مثال جوهری در عین غرقاب
سخن با تست جمله گر بدانی
همه اسرار و انوار معانی
سخن در عشق و دل بسیار گفتم
حقیقت کل ز دید یار گفتم
سخن چون جمله جانانست اینجا
که پیدا او و پنهانست اینجا
سخن با اوست اینجا هرچه گویم
که سرگردان عشق او چه گویم
حقیقت ای دل اکنون پاک رو باش
ابا جانان تو در گفت و شنو باش
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار عشق الهی فرماید
دلا اکنون شدی از خواب بیدار
رهائی یافتی از خواب بیدار
ز غفلت آمدی بیرون حقیقت
بسی خوردی در اینجا چون حقیقت
بغفلت روزگاری بسپریدی
درین گام بلا کامی ندیدی
ندیدی هیچ کامی سوی دنیا
بماندی غافل اندر کوی دنیا
اگرچه دادهای جان اندرین راه
که از رازی کنون درمانده درچاه
بمنزل در رسیدی مانده درچاه
اگرچه دادهٔ جان اندرین راه
بمنزل در رسیدی باز مانده
هنوز از شوق صاحب راز مانده
دم عرفان زدی اینجا بیکبار
ترا جانان نموده عین دیدار
ز اصل دوست برخورد ار عشقی
چو منصور این زمان بردار عشقی
ترا از عشق بد چندین ملامت
که خوردی حسرت و رنج و ندامت
قدم چون سوی این گلشن نهادی
ندانستی و در گلخن فتادی
درین گلخن بماندی مدتی باز
گهی درسوز بودی گاه در ساز
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
توی از جوهر بالا گزیده
مقام عالم بالا ندیده
سفر کردی ندیدستی ره خود
بکلی مینگشتی آگه خود
سفر کردی سوی منزل رسیدی
دمی وصلت ز نور خود ندیدی
سفر کردی تو با اینسان در اینجا
ندیدی هیچ همراهان در اینجا
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده گوهر کی شود در
سفر را گرچنین قدری نبودی
مه نو بر فلک بدری نبودی
نخستین قطرهٔ باران سفر کرد
وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد
توی کرده سفر در عین دریا
چرا میمانی اندر قعر دریا
تو در دریای عشقی پروریده
کمال خود در این دریا ندیده
کمال خود ندیدی در جواهر
که اسرارت شود اینجای ظاهر
طلب کن جوهرخودسوی دریا
چرا ماندستی اندر قعر دریا
طلب کن جوهر ای دانای اسرار
صدف را بشکن و گوهر برون آر
توئی دریا و جوهر در نشان نه
ترانامی ولی نام ونشان نه
توی اندر صدف ساکن بمانده
ز دامن پاک خود ایمن بمانده
تو دست شاه لایقتر نمائی
تو بیشک رازدار پادشائی
چرا تو اندرین دریای خونخوار
بجنگ این صدف ماندی گرفتار
صدف را بشکن و بنمای هم رخ
تو از دریا شنو پیوسته پاسخ
نظر کن در خود اکنون چون شکستی
صدف بشکن که کلی خود تو هستی
تو داری نور پاک هفت گلشن
تو در دریا شده پیوسته روشن
کنار بحر روشن از تو باشد
حقیقت هفت گلشن از تو باشد
الا ای جوهر بی منتها تو
حقیقت بیشکی نور خدا تو
الا ای خانهٔ راز الهی
عجایب جوهری جوهر نمائی
نه در کونین و نی در عالمینی
که سرگردان بین اصبعینی
الا ای جوهر قدسی کجائی
نه در عرشی نه در فرشی کجائی
درین دریا اگر دریا به بینی
تو خود را محو و ناپیدا به بینی
نه جای تست این دریا و بگذر
درین دریای بیپایان تو بنگر
اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب
کمال خویش هم اینجا تو دریاب
کمال خویش بشناس اندر اینجا
که تا زینجا رسی در عین اینجا
چه میدانی در اینجا تا تو چونی
توئی آن جوهری که ذوفنونی
تو را خواهند بردن تا برشاه
که تا شه گردد از راز تو آگاه
حقیقت پیش شه خواهی شدن باز
تو باشی در کف سلطان باعزاز
تو خواهی بود باز و بند سلطان
چوداری حکم بازوبند سلطان
کمالت آنگهی افزاید از یار
که سلطانت بود از جان خریدار
خریدار تو سلطانست از عشق
در اینجا راز پنهانست ار عشق
دریغا چون ندانستی چه گویم
دوای درد بیدرمان چه جویم
دوای درد خود هستم حقیقت
وزین زندان برون جستم حقیقت
برون جستم ازین زندان ظلمات
شدم آزاد اندر حضرت ذات
مرا در سوی آن حضرت برد باز
که تا از راز او گردم سرافراز
بیابم حضرت بیچونش ای دل
که مقصود منست اینجای حاصل
مرا اینجاست عز و قدر و قیمت
در اینجا دیدن جانان حقیقت
غنیمت دان که در اینجا دو روزی
مثال عاشقان سازی بسوزی
چو با عشاق صاحب درد باشم
نه چون زن همچو مردان مرد باشم
مرا با درد جانان آشنائیست
دوای دردم از صورت جدائیست
دریغا درد مادرمان ندارد
حقیقت راه ما پایان ندارد
ندارد درد من درمان دریغا
بمانم بیسر و سامان دریغا
سر و سامان ندارم در ره جان
بماندم خوار در بازار جانان
مرا تا درد باشد جان ندارم
در اینجا جز رخ جانان ندارم
مرا مقصود جانانست دیدن
پس آنگه درکمال جان رسیدن
سر من بهر این راز است سرباز
که یابد عاقبت اسرار ما باز
ازین معنی نگردم یک زمان من
که تا اینجا رسم در جان جان من
نخواهد بود اینجا نطق خاموش
که دل چون دیگ در آتش زند جوش
دلم در دیگ سودای معانی
چنان پخته که آن پیر نهانی
در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت
که حق دید و وزو دید و نکو گفت
هر آن چیزی که از حق گفت خواهی
دری باشد که بیشک سفت خواهی
ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست
کسی اسرار او کلی ندانست
ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق
که از حق میرسد پیوسته توفیق
ز توفیق وی اینجا جوی طاعت
که در طاعت بیابی استطاعت
ترا آنجاکمال عشق شاه است
چه غم داری چو شه در بارگاهست
مدد از شاه جوی و خرمی کن
مگردان روی از شه همدمی کن
چو فرمودت ترا در عین فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
چنان میدان که شاه آفرینش
ترا پیداست اندر آفرینش
کمال شاه و فرّ شاه با تست
حقیقت هم دل آگاه با تست
همه در دل شناس و دل عیان بین
درون جان جمال بی نشان بین
ترا در دل جمال ماهروئیست
بلای عشق در هر لحظه سوئی است
تو از اوئی و با اوباش اینجا
توی نقش رویت نقاش اینجا
ترا او نقش بسته آخر کار
کند خود این همه نقشت بیکبار
تو چندینی چرا خود دوست داری
به مغزی در حقیقت پوست داری
ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست
از آن مغزی ندیدستی به جز پوست
ترا چون مغز اینجا گه نباشد
چو مردانت دل آگه نباشد
دل آگه باید در میانه
که تا یابد کمال جاودانه
هر آن غم کاندرین منزل نهادند
حقیقت بار آن بر دل نهادند
ز بحر وصل جانها بیقرار است
مکان وصل در دارالقرار است
اگر دارالقرار اینجا بدانی
بیابی وصل و اسرار نهانی
حقیقت باید اینجا گه قرارت
که پنهان نیست خود دیدار یارت
ترا دیدار جانانست اینجا
ولی در پرده پنهانست اینجا
وصال او اگر میبایدت دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
همه گفتارها از بهر این است
که در مردن یقین عین الیقین است
اگر مردی برستی از جهان تو
یقین یابی بهشت جاودان تو
در آنجا دایماً عین وصالست
که اینجا خانهٔ رنج و وبال است
در این محنت سرای عالم کل
کجا آید مراد کل بحاصل
خوشستی زندگانی و کشستی
اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
فراق آخر کار است ما را
وصالش دیدن یار است ما را
فراق سخت در راهست آخر
کسی یابد که آگاهست آخر
ز بعد آن وصال جاودانست
همه دیدار با آن جان جانست
ولی اینجا فراق اندر فراقست
همه دوری ز درد اشتیاق است
مراد اینجا تمنا دان حقیقت
در او پنهان و پیدا دان حقیقت
دم آخر همه اسرار یابند
کسانی کاندر این دم یار یابند
جهانی پر زاندو هست و ماتم
که ما را مینماید غم دمادم
بلا و رنج بیحد یافتستم
اگرچه مویها بشکافتستم
دل و جان در بلای قرب جانانست
چنین اسرار گفتن کی چنانست
دل و جان رازدار پادشاهند
حقیقت دایماً نور الهند
چه حاجت بود چندینی ز گفتن
چو میبایست اندر خاک خفتن
چه میجوئی ز چندین سر اسرار
که ما گفتیم و هم آمد پدیدار
وصال جان جان از جان بگویم
به هر اسرار صد برهان بگویم
از اول درد مییابد حقیقت
دوم تقوی در اسرار شریعت
سوم جز آنگهی معشوق دیدن
چهارم وصل آنگه سر بریدن
نظر در کار این کردم بیکبار
نداند این سخن جز صاحب اسرار
جهان و هرچه در هر دو جهانست
نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست
بجز جانان در این عالم ندانی
به بینی گر تو هم صاحب یقینی
بجز جانان مجو ای جان و دل تو
وگرنه عاقبت گردی خجل تو
جز او آخر چه باشد هیچ باشد
جهان نقش و طلسم و پیچ باشد
حقیقت جملهٔ مردان که بودند
کزو گفتند وهم از وی شنیدند
همه گفتار ایشان بود از یار
یکی دیدند اینجاگه نگهدار
چنان دیدند در این جایگه باز
که گوئی جان ایشان بد یکی راز
طلب کردند تا آخر رسیدند
بوصل اصل جانان باز دیدند
رهی دور است این راه خطرناک
چه داند کرد اندر ره کف خاک
رهی دور است و بس راهیست مشکل
که یارد رفت آنجا سوی منزل
رهی دور است باید رفت ناچار
ترا میگویمت اکنون خبردار
خبردار از سوال دوست ای دل
جواب او یقین با اوست ای دل
ترا باید شدن واقف ز اسرار
شوی و وارهی از گیر و از دار
ترا تا صورت اینجا باز باشد
دلت پر غصه و پر راز باشد
چه خواهی یافت از دیدار صورت
که باید زو گذشت آخر ضرورت
دو روزی کاندرین صورت اسیری
مجو چیزی به جز عشق و فقیری
فقیری کن طلب در قعر جان کوش
لباس نیستی در فقر درپوش
فقیر اینجا ملامت شوق داند
هزاران دوزخ آمد ذوق داند
چه سرما و چه گرما در فقیری
بر عاشق یکی باشد اسیری
ز صورت دان و گرنه فقر یا راست
در او اسرارهای بیشمار است
اگر فقر و فنا خواهی در این راز
تکبر از نهاد خود بینداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آری بحاصل
ترا اینجا برای عجز آورد
که تا باشی در اینجا صاحب درد
چو ما را داد ماهم جان فشانیم
بر معشوق دایم بی نشانیم
حقیقت حق شناسی چیست تسلیم
شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم
اگر مردی حقیقت او شوی تو
ببین خود تا حقیقت خودشوی تو
همه در خود خداوند جهان بین
به هرچه اندر به بینی جان جان بین
ره او بسپر اینجا همچو مردان
که خدمتکارت آید چرخ گردان
ترا چون چرخ گردون بنده باشد
مه و مهرت بجان تابنده باشد
فلک گردان تست و می ندانی
همه ملک آن تست و می ندانی
قدم زن بهتر از دوران افلاک
که سرگردان تست این کرهٔ خاک
ترا سرّی ورای اوست بنگر
اگر رویت نماید دوست بنگر
توانی یافت وصل اینجا حقیقت
اگر میبسپری راه شریعت
شریعت بسپر آنگه از نمودار
بگویم رازها آنکه خبردار
عمل میبایدت کردن در اینجا
پس آنگه گوی خود بردن در اینجا
عمل کن تا ستانی مرد کارت
عمل باشد در اینجا یادگارت
عمل کردند مردان اندرین راه
بترس از آه موری در بن چاه
عمل چون هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود در اول کار
عمل آید ترا اینجا خریدار
ترا دو چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
طلب باید که تا در برگشاید
پس آگاهی بمطلوبت نماید
دریغا کین طلب در دست کس نیست
درین وادی کسی فریادرس نیست
نه فریادت رسد جز جان در اینجا
که جان دیده است مر جانان در اینجا
کمال عشق اگر آید پدیدار
بچشم تو نه درماند نه دیوار
دلی باید ز عشق یار در جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
الا تا در مقام عشق بازی
تو پنداری مگر این عشق بازی
که داند بردره در معدن عشق
چنان برگشتهٔ از مامن عشق
حقیقت عقل چون طفلی به پیشش
همیشه میخورد از شوق پیشش
کجا دارد ابا او پایداری
سزد گر عشق با جان پایداری
به پیش کار گه چون رخ نمودند
در آخر این چنین پاسخ شنودند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار عشق و نموداری هیلاج فرماید
کمال عشق داند یافت عاشق
اگر باشد فنای عشق لایق
خرد بیند دوی اینجایگه باز
حقیقت عشق بیند از یکی راز
خرد صورت همی بیند دمادم
ولیکن عشق داند سر آدم
حقیقت عشق رمز کاینات است
که عشق اینجایگه دیدار ذاتست
حقیقت عشق بشناس و فنا شو
از آن عین فنا عین بقا شو
حقیقت عشق آمد رهبر یار
سر مو نیست ازتو تا بر یار
حقیقت عشق این ره دیده باشد
که او در خویش صاحب دیده باشد
نماید عشق راهت تا بریار
تو کی آئی در اینجا گه پدیدار
یکی ذره که داری از منی تو
نیابی اندرین ره روشنی تو
همه عشق است اینجا راهنمایت
اگر باشد ترا حق هدایت
هدایت نیست جز کار است دریاب
مکن در کارخود هرگز تو اشتاب
بلای عشق اگر اشتاب داری
بسوزد زانکه سردرخواب داری
به بیداری توانی یافت جانان
بگیر از پختهٔ این کار آسان
مدان آسان اگر آسان نماید
ترا پیدا و خود پنهان نماید
سخنها میرود چون آب زر پاک
برون کردیم زهر از عین تریاک
ز عشقت آنچه گویم گوش کن تو
وزین اسرار جان بیهوش کن تو
تقرب سوی جان خویشتن کن
حقیقت جان و تن را جان و تن کن
حقیقت عشق در یکی پدید است
ولیکن جمله دردی ناپدید است
همه در عشق زادت تا بدانی
به آخر جمله باد است ار بدانی
بنور تو مزین آمد این خاک
که دروی داخل است این هفت افلاک
تو بینائی که میبینی تمامت
توی جمله مر این نکته تمامت
بتو پیداست جمله نقش ذاتش
دو روزی بنگر این نقد صفاتش
از آن نقش جهان درّی بدست آر
که بهتر آید آن از نقش هموار
جهان چون گنده پیری دان حقیقت
پر از نقش نکو خواه طبیعت
نه کس داند حقیقت بازی او
ترا دارد یقین در گفت و درگو
به هرزه بگذراند روزگارت
دراندازد بناگه سوی کارت
طلب کن عشق دنیا را مبین تو
حقیقت نیز هم دنیا مبین تو
همه مولا نگر اینجا به تحقیق
که بخشد ناگهانت عشق توفیق
بدو بتوانی او را دید آخر
که حقست این و ناتقلید آخر
سخن تا هست اینجا میتوان گفت
نه پنهانی نه پیدا میتوان گفت
سخن اینجا بسی گوئیم آخر
ببازم من بشکرانه دگر سر
حقیقت عشق میگوید که جان باز
سرو جانرا ز بهر جان جان باز
یقین است آنچه اینجا شد گمانت
نگهدار است بر جان و جهانت
ز حکم یفعل الله کس نگردد
اگر خواهد بیک دم در نوردد
سخن باقی از آن پس بازگفتم
نشد بس زانکه بس ناساز گفتم
سخن با یار خواهم گفت دیگر
بخواهد رفت ما را ناگهان سر
سخن پیشنیان بسیار گفتند
ولی نی شیوهٔ عطار گفتند
سخن گفتند لیکن نی چنان مست
ندید و کس نداده این چنین دست
چه باشد سر که تا بازیم اینجا
که ما در عشق شهبازیم اینجا
حقیقت عشق میگوید که جانباز
سر و جان راز بهر جان جان باز
یقینست اینکه شد اینجا گمانت
نگهدار است مرجان جهانت
سخن اینست تا آخر چنین است
کسی داند که چون ما پیش بین است
سخن خواهیم گفتن هر زمانی
ز سر عشق هر دم داستانی
سخن عشق است اگر پر درد باشد
حقیقت این سخن نامرد باشد
اگر مرد رهی تکرار میکن
دمادم گوش با عطار میکن
حقیقت این زمان عطار یار است
مرا در سر جانان آشکار است
بسی گفتیم از اسرار جانان
که تا پیدا شود دیدار جانان
حقیقت آنچه دادم دست امروز
که درکاریم با بخت جهان سوز
مرا شد منکشف اسرار حلاج
نمودم نام او در عشق هیلاج
چو جوهرنامه کردم فاش آخر
نمودم صورت نقاش آخر
بکنجی در نشستم زار مانده
ضعیف و ناتوان و خوار مانده
شب و روز از تفکر مانده غمناک
که چه آید دگر از صانع پاک
در اندیشه که از بعد جواهر
چه اسرار آید اینجاگاه ظاهر
نظر کردم یکی دیوانه دیدم
ز علم صورتی بیگانه دیدم
که آمد پیش من این عاشق زار
لب از هم برگشاد و گفت اسرار
چو صبح از صبحدم او خندهٔ کرد
دگر سر را فرو برد او دراین درد
زمانی بود اینجا ساکن و خوش
دگر آورد سر بیرون ز آتش
مرا گفتا چرا درغم نشستی
در معنی بروی خود به بستی
نه وقت آمد که دیگر رازجوئی
دگر اسرار جانان بازگوئی
تو این دم عاشقی و راز دیده
جمال دوست درخود نار دیده
طلب کردی و دیدی دید مطلوب
رسیدی این زمان در ذات محبوب
همه ذاتست ای عطار سرکش
چه بینی باز رنج آب و آتش
همه ذاتست کاینجا گفتهٔ تو
همه درّاست کاینجا سفتهٔ تو
چرا فارغ نشینی زود برخیز
دگر در عشق و دید فقر آویز
چو کردستی در اینجا جملگی ترک
بجز کشتن نماندستت دگر برگ
کنون باید که گوئی سر اسرار
حقیقت فاش گردانی دگر بار
بنام من کتابت نغزآری
دگر هوش و دگر بامغز آری
بنام من نهی بنیاد اینجا
دهی امروز ما را داد اینجا
بگوئی نام من با هر که عالم
که شادی بینی از عشق دمادم
هنوز ای جان جان اندر گمانی
که گفتی جمله اسرار معانی
برون جستی کنون از کدخدائی
گرفتی از میان کلی جدائی
منم این لحظه نزدت بازمانده
چو گنجشکی بچنگ بازمانده
بمانده در بر تو کدخدایم
کدم رفته بکل مانده خدایم
خدایم این زمان من واقف خود
درون جان تو من واصف خود
خدایم این زمان فارغ ز جمله
میان جملگی فارغ ز جمله
حقیقت این زمان منصور وقتم
درون جزو و کل مشهور وقتم
اناالحق میزند عطار با تو
که هستی صاحب اسرار با تو
خدائی میکنی در سرّ اسرار
حقیقت زادهٔ در عین اسرار
تو این در برگشادی از زمانه
که داری لامکان جاودانه
ندارد هیچکس امروز این راز
ترا بخشیدم اینجا ای سر افراز
شدی اکنون وفائی پیش آور
دمی عطار را با خویش آور
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سؤال کردن از هیلاج و جواب دادن او را
بدو گفتم که ای جان چیست نامت؟
که حق داده است اینجا گاه نامت
چه نامی بازگو تا بشنوم باز
چه میگوئی بگویم ای سرافراز؟
جوابم داد من منصور حلاج
مرانام است در آفاق هیلاج
بدو گفتم که ای معنی خدائی
بدانستم که از عین خدائی
جوابم داد کای عطار برگوی
مرا بگذار هین اسرار برگوی
منم هیلاج ودیگر کدخدایم
تو منصوری و من در تو خدایم
کنون بنویس مر اسرار ما را
نگهدارش تو این گفتار ما را
درون جان تو مائیم گویا
توی از من شده در عشق جویا
بگفت این آنگهی نزدیکم آمد
چراغی در دل تاریکم آمد
بدادم بوسهٔ بر دست وبر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
نظر کردم پس آنگه سوی بالا
که تا بینم مبارک سوی هیلا
ندیدم هیچ صورت در میانه
مرا بخشیدش آنگه یک نشانه
کلاهی بد نشانه بر سر ما
که آن باشد بعالم افسر ما
نشان بود آن کلاه از رب دادار
که سرافرازی از حق شد پدیدار
نشانست آن کلاه از جان جانم
رموز آشکار او نهانم
تأمل کردم از دم در تأمّل
فتادم جان و دل در شور و غلغل
بخود گفتم که هان برخیز و خوشباش
که بنمودست اینک دید نقاش
نمودی بود کاینجاگه نمود او
زهر معنی دری دیگر گشود او
دری بگشاد از معنی برویت
که آرد دیگر اندر گفتگویت
حقیقت گفت وهم زو گفت نرگس
که او باشد ترا فریاد رس بس
کلاه از عیب آمد سر فرازیست
ترا اینجایگه عشقی نه بازیست
ترا فهمی دگر دادست هیلاج
حقیقت رخ نمود اینجای هیلاج
نمودم روی سوی آن دو عالم
چرا خاموش اینجا در کشی دم
دمت بگشای و دمدم جوهر افشان
دل و جان جست برخاک در افشان
از ایمعنی که بخشیدند از نو
از آن حضرت خطاب عشق بشنو
ترا وقتی است چون منصور حلاج
دگر بنمود رخ در عشق هیلاج
همه دیدار جانانست عطار
حقیقت درد و درمانست عطار
چو دردت این زمان درمانست دریاب
چو جانت این زمان جانانست دریاب
چو این دم یافتی کام دل خود
تو خواهی بود این دم واصل خود
کنون وصل است دید شادمانی
که میگوئی زهر راز و معانی
کنون بگشای دل در عشق و مستی
حقیقت دان تو این یک دم که هستی
مشو بیرون دمی از سیرهیلاج
دمادم یاد میآور ز حلاج
فنا خواهی شدن در پایداری
چو او این لحظه اندر پایداری
کلاه عشق دادندت بسر بر
که بینی در خدا این دم سراسر
سرافرازی کن ای بیسر در آخر
که اینجا نیستت همسر در آخر
دمادم مانده از اینجا تو بیرون
حقیقت جوهرت باشد دگرگون
اساس راه را عطار دارد
که اسرارش همه گفتار دارد
کتابی دیگر است از سر حلاج
که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج
کتاب آخر است این تا بدانی
اگر تو امزه داری این بخوانی
بخوان با خویش و از خود رنج بردار
تو داری گنج از خود گنج بردار
توی گنج و چنین محروم مانده
میان کافری مظلوم مانده
در اینجا گنج معنی بیشمار است
در آخر دوستان را یادگاراست
بخوان تا آخر و بگشای دیده
مکن باور سخنهای شنیده
همه از دیده خوان و از دیده بشنو
اگر مرد رهی از دیده بشنو
اباتست آنچه جوئی تا به بینی
در این آخر اگر صاحب یقینی
چو در عشقی تو عاشق وار میخوان
اگر بادردآئی رهبر است هان
سخن بادرد خوان و آشنا شو
چه خواندی این کتب کلی فدا شو
اساس شرع در اینجاست بنگر
همه اسرارها پیداست بنگر
جواهرنامه گر خوانی در آخر
وزو گردد یقین منصور ظاهر
جوابم ده در این معنی که این چون
چگونه دم زد اینجا بیچه و چون
چگونه گشت واصل در تن تو
چگونه دید ذات روشن تو
ز وصل او بگو تا ما بدانیم
درین پنهانیش پیدا بدانیم
جنید اینجا چنین از کار رفته
که همچون نقطه در پرگار رفته
اگر این سرّ بگوئی در زمانم
شود مکشوف ای جان و جهانم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شیخ جنید را از حالات
بدو منصور گفت ای ذات بیچون
اناالحق میزند از ذات بیچون
اناالحق میزند درخون او باز
وگرنه خون کجا این دم زند باز
اناالحق چون نیارد زو تو دریاب
بگویم نکتهٔ دیگر تو دریاب
اناالحق خون کجا آورد ای دوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقیقت
وگرنه خود بود بیشک حقیقت
اناالحق حق زند اینجای بنگر
اناالحق گفتنش ای شاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پی
کجا یارد زدن هر دم وی از وی
دمم حق زنده گردانید در خون
نمود اینجای رازش بیچه و چون
ز سرّ جان جان چون یافت بوئی
اناالحق زدوی اندر های و هوئی
دم حق هرکجا کاید نمودار
اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار
درخت سبز با موسی در آن شب
اناالحق گفت با موسی در آن شب
درختی دید موسی صاحب راز
اناالله گفت با موسی در آن باز
درختی واصل این راه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختی وصل جانان یافت آن دم
اناالحق گفت او اینجا در آن دم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آید حقیقت کردگارت
که خون گشته نهان در زیردارت
اناالحق میزند بیدست مانده
حقیقت خون ز دست خود فشانده
از آن اینجا اناالحق میزند باز
که اینجا گشت خواهد ناپدیدار
نه دست من که دست خود بریده است
طمع اینجا زنیک و بد بریده است
طمع ببریده است است ازدست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببریده است از دست و از پای
یکی میبینم اینجا مسکن و جای
درین مسکن زخلوت صاف بوده
درین معنی بخون رگ را گشوده
حیات طیّبه در خون بدیده
که تا دانی تو کان را چون بدیده
حیات طیّبه آمد پدیدار
از آن خون اناالحق زد ابایار
حیات طیّبه منصور دارد
که سرتا پای خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اینجا
نه همچون دیگران سرگشته اینجا
حیاتی یافت جانم اندر این دم
که ریزان گشت از دست و دلم دم
حیاتی یافت جان اینجا نمانی
نمود اسرار صورت در معانی
دو دستم بایدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اینجاگه بدستان
درون جان و دل صد گونه دستان
یقین خواهد نمودن بر سردار
دمادم میکند دلها خبردار
حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا می چه گوید
چه بیند راز دردستم چه گوید
زبان بیزبان چون گویدم راز
دگر چون بنگری در عین آواز
تو حال دست چون دیدی چه باشد
از این معنی که پرسیدی چه باشد
تو حال دست را پرسیدی اینست
که با ذرات در عین یقین است
مرا اینجایگه چه دست و چه سر
همه عین الیقین بوده است بنگر
ز سر تا پای منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پای منصور است جانان
اناالحق گوی اینجا در یقین دان
ز سر تا پای دلدار است منصور
اناالحق گوی اینجا بر سر طور
ز سر تا پای منصور است دلدار
اناالحق گوی اینجا برسردار
ز سر تا پای منصور است بیشک
گرفتار آمده دربند کل یک
یکی ذاتست منصور از حقیقت
خداگشته چه جای و چه طبیعت
ز سر تا پای منصور است اشیا
نمود دوست دروی جمله پیدا
ز سر تا پای منصور است خورشید
همه ذرات دروی کرده امید
ز سر تا پای منصور است کل ذات
اناالحق گوی در وی جمله ذرات
چنانم این زمان در سر بیچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم این زمان در ذات مانده
کنون در عین هر ذرات مانده
چنانم ده ریئی و در یکی کم
منم چون قطره در دریای قلزم
چنانم از یدالله آشکار است
مرا بادست این صورت چکار است
یدالله است راز ما در این بس
نمیداند به جز من سیر این کس
ندیدم واصلی تا راز گویم
ورا اسرار کلی بازگویم
تو گرچه واصلی در عشق مانده
کجاباشی تو دست از جان فشانده
اگر مردی تودست ازجان فشانی
مر این اسرار اینجا بازدانی
اگر تو ترک کردی صورت خویش
حجاب بیشکی برخیزد از خویش
حقیقت ای جنید پاک دین تو
مرو بیرون ازین پس بی یقین تو
من ازعین یقین و اصل شد ستم
چنین اسرارها حاصل شدستم
من از عین الیقین اعیان ذاتم
اناالحق گوی اینجا در صفاتم
حقم اندر حق و اینجا تو بنگر
که میگویم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر دیدار یار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقیقت حق شد اینجا
نمود جسم و جان مطلق شد اینجا
صفاتم حق بود چون راز دیدی
اناالحق تو ز خونم باز دیدی
صفاتم این زمان حقست بنگر
بجان ودل از این معنی تو برخور
صفاتم این زمان حقست مطلق
اناالحق گویم اینجا من اناالحق
مزه چون درین میدان فتادست
اناالحق مرو را در جان فتاده است
منزه چون درین راز است اینجا
از آن بیشک در آواز است اینجا
منزه چون من عین صفات است
از آن اینجایگه دیدار ذاتست
صفاتم ذات بیچونست اینجا
ویم درخاک و درخونست اینجا
بجز او نیست اکنون در درونم
اناالحق زن به بین در خاک و خونم
ایا اینجا ندیده سر اسرار
اناالحق چند خواهی گفت با یار
سخن اینست اکنون سالک پیر
که باید شست دست از جان چه تدبیر
دو دست از جان بباید شست ناچار
که تا بنمایدت این جای اسرار
دو دست از جان بیابد شست ای دل
که تا روزی مگر گردی تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوی و آنگاهی جداشو
تو دستان فلک اینجا چه دانی
که پنهان نیست این راز نهانی
تو دستان فلک بنگر یقین باز
که میبنمایدت مردم چنین راز
از آن ماندی که دست از خود بداری
کجا زیبد تو امر پای داری
تودست ازخود کجا داری بتحقیق
که تا یارت دهد در عشق توفیق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز دید خویشتن کلی نهان شو
چو دست از خویش شستی یارگشتی
حقیقت بیشکی دلدار گشتی
تو دست از جان بدار ارکاردانی
که بگشاید درت باز از معانی
تودست از خود بدار و او شو اینجا
حقیقت کرد اینجا گاه یکتا
تو دست از خود بیکباره فرو شوی
هر آن چیزی که او گوید تو میگوی
دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم
حقیقت ما کنون بیما بماندیم
قلم راندیم اندر اصل او
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اینجا
بدید اندر فنا معبود اینجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداری جانان در دل و جان
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در فنا و در یافتن بقای کل فرماید
فناگرداند زین ره شیخ جان بین
درون جان و دل عین عیان بین
کنون چون دست شد با دست دلدار
چه خواهد نیز یابم در نمودار
چو ما را دستگیری کرد جانان
از آن دستی در اینجا برد جانان
کنون چون دستگیری کرد آن شاه
بنزدیک خودم دادست او راه
کنون دستم گرفت و پایداری
نمودم دمبدم درعشق یاری
جفای او وفای ماست بنگر
رضای او رضای ماست بنگر
ز دستم چند گویم سرببازم
درین ره چون بدیدم شاهبازم
چو راهم داد نزدیکش شتابم
که بخشیده است اینجا فتح بابم
گشوده راه ما در کل کونین
همه دیدار ما در عین مابین
چو ذاتم داد اینجا در حقیقت
رهم هم داد ما را در شریعت
دم من داد جانان پیش جانان
که پستم نیز پیش اندیش جانان
ز پیش اندیشی خود یاد کردم
از آن در عشق خود پرداد کردم
ز پیش اندیشی خود رهبرم من
توانم کز سر جان بگذرم من
ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم
کنم بیشک که من آن میتوانم
ز پیش اندیشی خود ذات دیدم
کنون اسرار هر آیات دیدم
ز قرآن این زمانم واصل ذات
حقیقت دانم اندر جمله ذرات
ولی باید که قرآن باز داند
ز قرآن بیشکی هر راز داند
ز قرآن این زمان منصور پیداست
درون او حقیقت نور پیداست
به بین این خون که نور ذوالجلالست
اناالحق گوی اینجا در وصال است
مبین خون شیخ بیشک ذات او بین
نمود خویشتن در ذات او بین
حقیقت این زمانم سرّ قرآن
حقیقت آشکارا هست درجان
نه در زندان تو گفتی شیخ با من
که باید کردنت اسرار روشن
وگرنه دزد راهی تا بدانی
زدی این دم تو آن دم در نهانی
چو در اینجایگه من دزد راهم
کنون بنگر که اندر دار شاهم
کنون بردار شاهم دزد عشاق
ز شاهم بستده من فرد عشاق
کنون بردار شاهم از حقیقت
که دزد لایقی دارند حقیقت
چنان فرمودهام در سر قرآن
حقیقت سر این معنی فرو خوان
نه حق گفته است والسارق بقرآن
بخوان اینجایگه میدان تو برهان
که دزدان دست او با پای اینجا
بریدن باید اینجا شیخ دانا
حقیقت دزد راه تست منصور
اگرچه آگه اندر تست منصور
چو من دزد ره مردان دینم
ز دزدی این زمان اندر یقینم
چو من دزدی کجا باشد بآفاق
که دزدی اوفتادستم عجب طاق
ندارم همسری از دزدی خود
کنون نیکم اگرچه کردهام بد
ز من عین بدی شد تا بدانی
رضای ما چنین بد تا بدانی
رضای ماست اینجا خواری عشق
از آن داریم ما غمخواری عشق
رضای ماست اینجا سر بریدن
ره جانان بود در سر بریدن
رضای ماست اینجا جانفشانی
ترا میگویم ای شیخ این معانی
حقیقت از در منصور حلاج
بود او را یقین در عین آماج
نشان او را بیابد این زمان تیر
بباید دوخت سر تا پایش از تیر
حقیقت این چنینم آرزویست
ز بهر این زمان درگفت و گویست
گناه دست نبود شیخ جانم
بریدن باید اینجا گه زبانم
زبان باید برید اینجا نه دستان
که باشد این گناه او را یقین دان
زبان دارد گنه اینجا بگفتار
اناالحق میزند اندر سردار
زبان دارد گنه در بیوفائی
که دعوی میکند او در خدائی
زبان دارد گنه نی دست ای شیخ
که اینجا آمده است او مست ای شیخ
زبان دارد گنه در حکم احمد
که این یک نکته میگوید چنین بد
بحکم شرع میباید بریدش
که تا پیدا نماید دید دیدش
بحکم شرع اگر در خون بگردد
اناالحق گفتن اینجا در نوردد
بحکم شرع بردار است اینجا
اگر بیشک خبردار است اینجا
چنان کاینجا دو دست خود بریدم
ازین معنی زمانی آرمیدم
چه دستانها که دست اینجا نمودم
ور اسرار از آن فارغ گشودم
زبان این لحظه با او یار گردد
ز سر دست تو برخوردار گردد
زبان و دست گفتستند مردان
زبان باید نمود این راز میدان
توا بشیخ جهان اسرار دانی
بمعنی برتر از عین معانی
حقیقت دزد منصور است اینجا
ز دزدی رفت او بردار اینجا
یقین آغاز با انجام اینجا
ز دزدی یافت او چون کام اینجا
ز دزدی یافت او اسرار اینجا
ز دزدی گشت او مشهور و پیدا
ز دزدی یافت اسرار حقیقت
ز دزدی رفت بردار شریعت
مرا این لحظه اسرارم عیانست
که جانانم درین دارم عیانست
نموده راز با ما از سر دست
حقیقت راز گفتم تا که پیوست
ابامن یار در زندان چنین گفت
رموزی دوش در عین یقین گفت
که ای منصور گفتی رمز مطلق
خدایم من تو گفتستی اناالحق
منم با تو تو با من راست گوئی
در این معنی دگر اینجا چه جوئی
منم بنمودهام اسرار اینجا
حقیقت هم ترا دیدار اینجا
ز دیدارم نمود راز دیدی
مرا در پردهٔ جان باز دیدی
چو من در پردهٔ جانت عیانم
ولی از چشم صورت بین نهانم
ابا تو گفتهام در پرده هر راز
بگفتم با تو کاین پرده برانداز
حقیقت پرده اکنون بر دریدی
بجز من هیچ در پرده ندیدی
بجز من نیست اندر پرده اینجا
بدیدی عاقبت گم کرده اینجا
مرا در پرده دیدی ناگهان تو
نمودی راز با خلق جهان تو
ترا خود نیست اینجا دوستداری
اگرچه ماهم اندر پوست داری
نمودی مغز ذاتم در تن خویش
حجابت رفته اینجا گاه از پیش
نمودی مر مرا با خاص و با عام
که بد مستی نداری طاقت عام
ترا زین گفتن بیهوده معنی
که با ما میکنی در عشق دعوی
تو دعوا میکنی معنیت باید
در اینجا گر نه این دعویت باید
اگرچه صورتت در ذات معنی
بدانسته ز ما آیات معنی
نبستانند از تو خاص و هم عام
که بد مستی نداری طاقت جام
نداری طاقت جامی در اینجا
کجا یابی تو مر کامی در اینجا
نداری طاقت جامی فنا شو
ابا ما در میان جان بقا شو
نداری طاقت جامی چه گوئی
کنون در هرزهاند گفت و گوئی
نداری طاقت جامی ز دلدار
کنیمت این زمان منصور بردار
نداری طاقت جامی ز منصور
فنادستی عجب از نفس و جان دور
نداری طاقت جام الستم
کنون پیوندت اینجا گه شکستم
نداری طاقت جام یقینم
ترا نزدیک خود مردی نهبینم
نداری طاقت اینجام اینجا
بخواهی بودن اندر عشق رسوا
کنم رسوا ترا فردا حقیقت
نمایم بر تو مر غوغا حقیقت
کنم رسوا ترا فردا بر خلق
بسوزانم ترا زنار با دلق
کنم رسوا ترا فردا بر خویش
نیم آنکه برم اندر بر خویش
کنم رسوا ترا فردا ابردار
ببرم دست و پایت بین خبردار
کنم رسوا زبانت را به بیرون
کنم اندازم اندر خاک و در خون
نمیدانی چه خواهی دید فردا
که خواهم کردنت منصور رسوا
اگر مرد رهی ماهی چنین است
چنین خواهد بدن فردا یقین است
که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد
وز آن خواهی تو بودن صاحب درد
بگفتی راز با منصور غافل
کجا از دست تو بپذیرد ای دل
دل و جان را قبول اینجا ندارد
که گویندت وصول اینجا نداری
تمامت سالکانت اندر اینجا
کنند از عشق صد افغان و غوغا
مگو منصور اگر تو مرد راهی
وگرنه رخ به بینی زین سیاهی
اگر رسوائیت آمد یقین خوش
بسوزانیم فردایت بر آتش
به آتش مروجودت را بسوزم
تمامت عین بودت را بسوزم
در آتش رفت خواهی ز اروسرمست
ابی پا و زبان منصور بی دست
در آتش رفت خواهی تا بدانی
نمایم آنگهی راز نهانی
ترا در آتش سوزان حقیقت
نمایم بیشکی دیدار دیدت
بگفتی راز ما شرمت نداری
کنون باید که رازم پایداری
حقیقت پایداری کن بردار
مشو غافل ز من این دم خبردار
که خون از دست خود بینی روانه
ترا من رخ نمایم بی بهانه
چو دست خویشتن بینی پر از خون
مشو آن لحظه اینجا گه دگرگون
نشان ما شناسی عین خونت
وگر نه گفتن پر از جنونت
هر آنکو در ره ما غرق خون شد
ابا ما در تمامت غرق خون شد
هر آنکو در ره ما یافت بوئی
کنم گردان سرش مانند گوئی
اگر خواهی گذشت از جان نمایم
ترا معنی دمادم مینمایم
اگر خواهی گذشت از جان و از تن
ترا دایم کنم اینجای روشن
اگر خواهی گذشت از سردراینجا
کنم با ذات خود ذات تو یکتا
اگر خواهی گذشت از سر حقیقت
نهم من بر سرت افسر حقیقت
اگر منصور اینجا مردمائی
حقیقت مرد صاحبدرد مائی
چنین راندم قلم ای مرد سالک
زوصلت میکنم فردای مالک
فناگر دانمت چون راز گفتی
ابا خاص و عوامم بازگفتی
ترا بند زبان اینجایگه نیست
تن تو لایق دیدار شه نیست
ترا بند زبان اینجا نبوده است
زبان کردی و گفتی زین چسود است
ترا پند زبان چون نیست تحقیق
کجا یابی درین اسرار توفیق
مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون
بیابی ذات خود را غرقه در خون
کنم منصور این قسم فراقت
کنم اندر نمود اشتیاقت
کزین سر بر سر خود میکنی تو
که بود خویشتن کل بشکنی تو
تو با ما ما بتو هر دو یکیایم
حقیقت ذات اینجا بیشکیایم
ترا گردانم اینجا گه یگانه
نظر کن تا بدانی این بهانه
بهانه نیست منصور این نمود است
زما کانجا دل و جانت شنود است
اناالحق ما زدیم اندر نمودت
نمودی هستم آید زین نمودت
نمایم مرترا منصور فردا
میندیش از فراق و عین غوغا
چنان با ما یکی شو بر سردار
که چیزی می نه بینی جز مرا یار
ز ما گوی وز ما میزن اناالحق
که من خود مینمایم راز مطلق
ز ما گوی و دمادم خرّمی کن
ابا ما یک نفس تو همدمی کن
تو دم با ما زدی ما با تو همدم
همی باش ار بریزیمت یقین دم
کنون منصور میکن عشق بازی
که اینجا نیست ما را عشقبازی
ببازی عشق ما مرناکسی را
نباشد تاشوی آنجا کسی را
بگردد آنگهی بنمایم اسرار
ابا او مینمایم از سردار
تو یکتای منی منصور سرکش
بسوزانم ترا فردا به آتش
تو یکتای منی درجان و در دل
تراام من ترا ای پیر واصل
ز وصل ما کنون بر خور حقیقت
گذر کن تو بما بر خور حقیقت
گذر کن زین وجود و ذات ما بین
وجود خویشتن محو فنابین
بقایی نیست صورت را درین جان
بکن ترکش تو یار خود مرنجان
چو مردان بگذر از این دام صورت
که این رفته قلم باشد ضرورت
کنون منصور فردا راز بینی
مرا در جمله اشیا بازبینی
زوال صورتت فرداست دانی
همه از صورتت پیداست دانی
زوال صورتت فرداست آخر
نمایم ذات خود فردات ظاهر
زوال صورتت گر چه جمالست
توئی تو شو که از عین وصالست
وصال آخر کار است فردا
مرو بیرون دمی منصور از ما
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب منصور در خطاب حق سبحانه و تعالی
چویارم این پیامم دوش گفتست
در اسرار با ما دوش سفته است
نیندیشم من از دست و زبانم
اناالحق آینه شرح و بیانم
نیندیشم ز دست و سر بیکبار
ببازم جسم و جان اندر بر یار
مرا تا یار آنجا یار باشد
اناالحق دمبدم دیدار باشد
حقیقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اینجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گوید
اناالحق همچو دستم باز گوید
ز سر تا پای من گوئی در آنجا
حقیقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پای من بنگر تو مطلق
که بیشک میزند اینجا اناالحق
همه ذرات من جان شد یقین بین
حقیقت نور مطلق شد یقین بین
همه ذرات من جانست امروز
ولیکن بار اعیانست امروز
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق میشنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
شب دوشم حقیقت وصل دلدار
نمود و گفت کلی اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
چو خواهد گشت محبوبم بزاری
کنم در عشق شیخا پایداری
چو خواهد گشت محبوبم یقین باز
بگویم راز او با پیش بین باز
بخواهم گفت راز او بیکبار
که خواهد کرد اینجا ناپدیدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بیشک من نمانم او بمانم
حقیقت حق شناسی کرد منصور
به اینجا ناسپاسی کرد منصور
چه باشد حق شناسی جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
دمادم یار میآید بر من
که او آمد حقیقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوی
از آن برد از سخنگویان سخن گوی
همه گفتارها جان و جهان است
چگویم گر از این صورت جهانست
نخواهم صورت اینجا گاه دانم
از آن صورت در اینجا در نهانم
چو یار من یقین با صورت آمد
نمود عشق را بیصورت آمد
نماند با من این صورت بآخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
ندارد صورت جانان در اینجا
ولیکن صورت پنهان در اینجا
ندارد صورتی در دید توحید
که یارد مرو را اینجایگه دید
که یارد دید جانان بینشانست
نمود ذات اودر جسم و جانست
اگر صورت نبودی او نبودی
نمودی بود بودی و شنودی
سخن او از حقیقت سر اسرار
نگر آنکو در این آمد خبردار
خبر هرگز درین صورت نیابد
حقیقت سر منصورست نیابد
چو صورت رفت ما مانیم و جانان
اگر خواهم بنمائیم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقیقت صورت ما صورت اوست
از این صورت شدم در اصل واصل
حقیقت آمدیم از اصل واصل
منم جان جنید پاک سیرت
یقین میداند این شیخ کبیرت
که من با او ز پیش این راز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب این گفتهام من
در اسرار با او سفتهام من
ابا او گفتهام در ماه و در سال
حقیقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بودهام در خدمت او
که او میداند اینجا قربت او
که داند بیشکی جز ذات منصور
گدای او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شیراز
بر من آمد او از بهر این راز
چه مهمانی کنم من در خور او
که باشد اندر اینجا رهبر او
حقیقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
کنم قربان او پا و سر ودست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزید ما را
کنم قربان او خود را حقیقت
که او کل صاحب اسرار شریعت
هزاران جان کنم قربان پایش
بجا آرم در اینجاگه وفایش
هزاران جان کنم قربان این دم
که چون او کس ندید از نسل آدم
هزاران جان کنم ایثار اینجا
که من میبینمش جانان در اینجا
هزاران جان کنم قربان دیدش
بخاصه در سرگفت و شنیدش
حقیقت شیخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باکست
مرا کار است با ذاتش در اینجا
که بر میخوانم آیاتش در اینجا
مرا کار است با دیدار او کل
که گویم نزد او اسرار او کل
مرا کار است با این پاک اکبر
که هست او سالکان را پیر و رهبر
مرا کار است تا او راز بیند
ز اول تا بآخر باز بیند
جمال کعبهٔ جانست پیدا
حقیقت جان جانانست پیدا
حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است
بمعنی و بصورت طاق شیخ است
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقیقت آفرینش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرین عین صفاتش
هزاران دور میباید در اسرار
که تا شیخی چنین آید پدیدار
وصال کعبه جانست بیشک
از آن او جان جانانست بیشک
که اصل کعبه باشد اندر اینجا
گشاده بیند او ما را در اینجا
در من زان گشادند از حقیقت
که بسپردم بکل راز شریعت
جنیدا در شریعت کام میران
که خواهد گشت این ترکیب ویران
جنیدا در شریعت بین حقیقت
حقیقت در طبیعت بد شریعت
ره خوف و خطر افتاد دنیا
عجب زیر و زبر افتاد دنیا
تمامت انبیا اینجا هلاکش
کشیدند و شدند در عین آتش
تمامت سالکان کار دیده
شدند اینجا ز عشقش سر بریده
تمامت عارفان در گفت و گویش
تمامت عارفان در جستجویش
همه جانها درین حیرت خرابست
همه دلها از این حسرت کباب است
که داند کاین سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل این افتاد در کار
بجز منصور کین جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خویش در باخت
حقیقت شیخ دین اصلم در امروز
به بین بیدست و پا وصلم در امروز
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او مانندهٔ خور
نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش
مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش
کنون این ذره خورشید است بنگر
حقیقت عین جاوید است بنگر
نباشد مثل این دیگر بیانی
از این خوریاب اندر جان نشانی