عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال کردن شیخ جنید ازمنصور در حقیقت شرع
بدو آنگه جنید پاک دین گفت
که ای ذات تو با عین الیقین جفت
دمی بگذار تا با هم بگوئیم
دوای درد خود از تو بجوییم
دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار
تو میدانیم از این معنی خبردار
دمی هم گوش ما هاسوی ما کن
پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن
تو امروزی حقیقت رخ نموده
ابا دمبدم پاسخ نموده
گمان برداشتی عین الیقینی
میان جملگی تو پیش بینی
از آن در پیش بینی پادشاهی
که هم در عشق ذاتی تو الهی
توئی اصل و منت هم اصل ذاتم
حقیقت بود تو از وصل ذاتم
بدین معنی ترادیدم دل و جان
مرا در بود خوداکنون مرنجان
چو در بود توام معبود مائی
درین دنیا زبان و سود مائی
زیان و سود ما اندر بر تست
حقیقت ذات توهم درخور تست
کجا ما در خور ذات تو باشیم
بخاصه چونکه ذرات تو باشیم
تو در ذاتی و ما در عین افعال
که در افعال کی باشد یقین حال
حقیقت ذات تو در جمله پیداست
نمودت درهمه چیزی هویداست
یقین دانم که موجودی نه باطل
که ازتو میشود مقصود حاصل
حقت دانم که بر حقی تو بیچون
که کل میگوئی از کل بیچه و چون
حقت دانم که بیچونی و مطلق
دم کل میزنی اندر اناالحق
حقت دانم که دیدار الهی
حقیقت صاحب اسرار الهی
حقت دانم که گفتی راز سرباز
حقیقت با جنید خود سرافراز
تو حقی و یقین اینجا حقی تو
به معنی سر ذات مطلقی تو
کنون ای سرور و سلطان عالم
جوابی ده مرا ای جان عالم
کنون ای سرور و سلطان اسرار
جوابی ده مرا هان از سردار
بگویم هان جواب از روی معنی
کنون چون حاضری در کوی دنیا
بر تو جمله یکسانست دانم
مرا گوئی که تا راز است دانم
توئی در جمله پیدا و حقیقت
توئی بر جملگی دانا حقیقت
توئی در گفت وگوی جملگی دید
حقیقت در مکان عین توحید
تو هم جانی نمودی ساکن دل
درین آب و درین نار و در این گل
درین صورت نمودی روی ما را
حقیقت نیز از هر سوی ما را
یکی ذاتست با تو هرچه هستست
دل وجانم ز دیدار تو مست است
ندانم هیچ بیروی تو اینجا
فتاده جمله در کوی تو اینجا
تو خود آوردهٔ اینجا نمودت
تو خود دانی حقیقت بود بودت
تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان
درین دیدار خود اسرار جانان
بدیدستی حقیقت کس نداند
بجز تودیده خود میبس نداند
تو بنهادی تو میدانی بصد راز
کجا یابد به جز تو سر تو باز
تو دانای زمین و آسمانی
تو مانی ذات و اینجاکس نمانی
ز دانائی خود بینا یقین است
که نور نور بودت پیش بین است
طلبکارت بدم تادیدمت من
مرا سر یقین از تست روشن
ز توراهست روشن همچو خورشید
بتو دارم حقیقت جمله امید
ره از تو روشن است و چون تو نوری
درون جملگی دایم حضوری
حضور از تست و آسایش حقیقت
کنی مان پاک از رنگ طبیعت
اگرچه رهنمون و آشنائی
ز عشق خویش درعین بلایی
یقین دانم که عشقت هست اینجا
نمودت نیز هم پاکست اینجا
ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه
که تا ایشان کنی از راز آگاه
بقدر خویش ای دانای اکبر
ترا دانیم ای دانای سرور
جنید خویش را آزاد کن تو
از این معنی مرا دلشاد کن تو
بگو با من که اینجا چون یقین باز
همه یکیسیت در انجام و آغاز
همه از اصل تست اینجا پدیدار
یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار
همه دیدار تست و غیر نبود
همه دیدار تو در سیر نبود
توئی جمله عیان و هم نهانی
توئی فی الجمله راز کل تو دانی
چرا هر یک نمودستی دگرسان
حقیقت اندرین دیدار ایشان
سخن ز انسانست نی حیوان درین راز
بگو با من که تادانم ز سرباز
یکی را انبیا ورده نمودی
مرایشان را دل آگه نمودی
اگر کافر وگر دیندار اینجا
مرا برگوی این اسرار اینجا
یکی را بت پرست خویش کردی
یکی را مؤمن و درویش کردی
دگر خونی و درزوداشت کردار
برآری همچو خویشش بر سردار
یکی را معتکف در کعبه داری
مراو را دمبدم پاسخ گذاری
یکی دیوانه داری دایماً تو
نه بیند درجنون او جز ترا تو
یکی را ره دهی در وصل اینجا
نمائی مرورادر اصل اینجا
چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست
چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست
عجب ماندستم ای جان من درین سر
که از هرگونه کردستی تو ظاهر
عجب ماندستم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود این دید صورت
عجائب مختلف افتاد احوال
که میبینم همه در قیل و در قال
بسی کردم ز تو در تو دمادم
حقیقت سرّها با تو در این دم
به هر نقشی که آمد در برم باز
ترا دیدم حقیقت ای سرافراز
بگو تا سر این معنی چگونه است
که این یک ره روان این ره نکویست
که داند ذات تو از سر بگویم
نمود باطن و ظاهر بگویم
ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی
که بیشک معنی بیرون تو دانی
ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود حکم شریعت
بسی خون خوردهام شاها تودانی
تو میگوئی مرا هان لن ترانی
بسی خون خوردهام اندر ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
بسی خون خوردهام در پاکبازی
سؤالت کردهام از سرفرازی
نداری از جنید پاکبازت
کرم کن می بگوی اینجای رازت
حقیقت سر ببازم در ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
چه باشدجان چو میدانی بگویم
بزن شاها تو اینچوگان چو گویم
جنیدت سر چو گوئی پیش دارد
که ازتو عقل پیش اندیش دارد
اگرچه عشق او دارد کمالی
زند عقل از وصال تو مقالی
در این قال تو اینجا عقل شاد است
که با گفتن ورا این سر فتاده است
از آن اینجا نمیبیند یکی او
که دارد جز تو اینجا گه شکی تو
نه شک دارد اگرچه در یقین است
ولی در کفر و دینت پیش بین است
ره شرع تو بسپرده است عقلم
ز نور عقل دائم نور فعلم
ز قرآن گوی تا گوئی زنم من
ز قرآن سیر این روشن کنم من
ز قرآنست اسرارم در اینجا
ز قرآن من خبردارم در اینجا
مراین معنی ز قرآنم بگو تو
دوای دردم از قرآن بجو تو
ز قرآن گوی تا تحقیق یابم
بنورش شاه کل توفیق یابم
ز قرآنم بگوی و جان ستانم
توباقی مان که من باقی نمانم
تو باقی باش هم ساقی مرا دوست
که قرآن در حقیقت مغز بر پوست
تو بی منصور آنستی و گوئی
که در چوگان زلفش همچو گوئی
تو بی منصور دانستی و دانی
مرا زین گفتن اینجا گه رهانی
مرا مقصود ازین گفتار آنست
بدانم مختلفها کز چه سانست
مرا مقصود ازین گفتار این بود
که تو گفتی منم در اصل معبود
تو معبودی یقین در آفرینش
تمامت دادهٔ در عین بینش
بگو اسرارم و برقع برانداز
جنید امروز با عشاق بنواز
بگو اسرارم اینجادوست اینجا
که تا بیرون شوم از پوست اینجا
بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر
مرا گوهر نما ای بحر اکبر
بگو اسرارم ای سلطان حقیقت
که تا بشناسم این برهان حقیقت
جنید اسرار میجوید در امروز
توئی هم تو بتو میگوید امروز
چه فرقست از میان ما حقیقت
که ماندستم در او شیدا حقیقت
من این دانم بسی و می ندانم
ولیکن درس در پیش تو خوانم
تو استاد تمامت کاملانی
که درس عشق نیکوتر تو دانی
تو استادی و ما هستیم مزدور
یقین نزدیک نی از صحبت دور
تو استادی و تلقین ده بیادم
پس آنگه ده ز عشق خود ببادم
تو استادی کنونم نکتهٔ گوی
که سرگردانم ای استاد چون گوی
تو استادی و ما را رهنمونی
گرفته هم درون و هم برونی
درون آگاهی و بیرون حقیقت
یکی دید است در دیدار دیدت
بگو اکنون مرا این راز مطلق
اگر بر راستی گوئی اناالحق
که ای ذات تو با عین الیقین جفت
دمی بگذار تا با هم بگوئیم
دوای درد خود از تو بجوییم
دمی بگذار مستی ز آنکه دلدار
تو میدانیم از این معنی خبردار
دمی هم گوش ما هاسوی ما کن
پس آنگه هرچه خواهی پیشوا کن
تو امروزی حقیقت رخ نموده
ابا دمبدم پاسخ نموده
گمان برداشتی عین الیقینی
میان جملگی تو پیش بینی
از آن در پیش بینی پادشاهی
که هم در عشق ذاتی تو الهی
توئی اصل و منت هم اصل ذاتم
حقیقت بود تو از وصل ذاتم
بدین معنی ترادیدم دل و جان
مرا در بود خوداکنون مرنجان
چو در بود توام معبود مائی
درین دنیا زبان و سود مائی
زیان و سود ما اندر بر تست
حقیقت ذات توهم درخور تست
کجا ما در خور ذات تو باشیم
بخاصه چونکه ذرات تو باشیم
تو در ذاتی و ما در عین افعال
که در افعال کی باشد یقین حال
حقیقت ذات تو در جمله پیداست
نمودت درهمه چیزی هویداست
یقین دانم که موجودی نه باطل
که ازتو میشود مقصود حاصل
حقت دانم که بر حقی تو بیچون
که کل میگوئی از کل بیچه و چون
حقت دانم که بیچونی و مطلق
دم کل میزنی اندر اناالحق
حقت دانم که دیدار الهی
حقیقت صاحب اسرار الهی
حقت دانم که گفتی راز سرباز
حقیقت با جنید خود سرافراز
تو حقی و یقین اینجا حقی تو
به معنی سر ذات مطلقی تو
کنون ای سرور و سلطان عالم
جوابی ده مرا ای جان عالم
کنون ای سرور و سلطان اسرار
جوابی ده مرا هان از سردار
بگویم هان جواب از روی معنی
کنون چون حاضری در کوی دنیا
بر تو جمله یکسانست دانم
مرا گوئی که تا راز است دانم
توئی در جمله پیدا و حقیقت
توئی بر جملگی دانا حقیقت
توئی در گفت وگوی جملگی دید
حقیقت در مکان عین توحید
تو هم جانی نمودی ساکن دل
درین آب و درین نار و در این گل
درین صورت نمودی روی ما را
حقیقت نیز از هر سوی ما را
یکی ذاتست با تو هرچه هستست
دل وجانم ز دیدار تو مست است
ندانم هیچ بیروی تو اینجا
فتاده جمله در کوی تو اینجا
تو خود آوردهٔ اینجا نمودت
تو خود دانی حقیقت بود بودت
تو اینجا دیدهٔ دیدار جانان
درین دیدار خود اسرار جانان
بدیدستی حقیقت کس نداند
بجز تودیده خود میبس نداند
تو بنهادی تو میدانی بصد راز
کجا یابد به جز تو سر تو باز
تو دانای زمین و آسمانی
تو مانی ذات و اینجاکس نمانی
ز دانائی خود بینا یقین است
که نور نور بودت پیش بین است
طلبکارت بدم تادیدمت من
مرا سر یقین از تست روشن
ز توراهست روشن همچو خورشید
بتو دارم حقیقت جمله امید
ره از تو روشن است و چون تو نوری
درون جملگی دایم حضوری
حضور از تست و آسایش حقیقت
کنی مان پاک از رنگ طبیعت
اگرچه رهنمون و آشنائی
ز عشق خویش درعین بلایی
یقین دانم که عشقت هست اینجا
نمودت نیز هم پاکست اینجا
ز بهر عاشقان اینجا توئی شاه
که تا ایشان کنی از راز آگاه
بقدر خویش ای دانای اکبر
ترا دانیم ای دانای سرور
جنید خویش را آزاد کن تو
از این معنی مرا دلشاد کن تو
بگو با من که اینجا چون یقین باز
همه یکیسیت در انجام و آغاز
همه از اصل تست اینجا پدیدار
یقین هم زشت و هم زیبا پدیدار
همه دیدار تست و غیر نبود
همه دیدار تو در سیر نبود
توئی جمله عیان و هم نهانی
توئی فی الجمله راز کل تو دانی
چرا هر یک نمودستی دگرسان
حقیقت اندرین دیدار ایشان
سخن ز انسانست نی حیوان درین راز
بگو با من که تادانم ز سرباز
یکی را انبیا ورده نمودی
مرایشان را دل آگه نمودی
اگر کافر وگر دیندار اینجا
مرا برگوی این اسرار اینجا
یکی را بت پرست خویش کردی
یکی را مؤمن و درویش کردی
دگر خونی و درزوداشت کردار
برآری همچو خویشش بر سردار
یکی را معتکف در کعبه داری
مراو را دمبدم پاسخ گذاری
یکی دیوانه داری دایماً تو
نه بیند درجنون او جز ترا تو
یکی را ره دهی در وصل اینجا
نمائی مرورادر اصل اینجا
چو جمله خود توئی بس نیک و بد چیست
چو تو عشقی حقیقت جز تو خود کیست
عجب ماندستم ای جان من درین سر
که از هرگونه کردستی تو ظاهر
عجب ماندستم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود این دید صورت
عجائب مختلف افتاد احوال
که میبینم همه در قیل و در قال
بسی کردم ز تو در تو دمادم
حقیقت سرّها با تو در این دم
به هر نقشی که آمد در برم باز
ترا دیدم حقیقت ای سرافراز
بگو تا سر این معنی چگونه است
که این یک ره روان این ره نکویست
که داند ذات تو از سر بگویم
نمود باطن و ظاهر بگویم
ز ظاهر گویم اینجا چون تو دانی
که بیشک معنی بیرون تو دانی
ز ظاهر گویم اینجا در حقیقت
که در ظاهر بود حکم شریعت
بسی خون خوردهام شاها تودانی
تو میگوئی مرا هان لن ترانی
بسی خون خوردهام اندر ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
بسی خون خوردهام در پاکبازی
سؤالت کردهام از سرفرازی
نداری از جنید پاکبازت
کرم کن می بگوی اینجای رازت
حقیقت سر ببازم در ره تو
اگر کلی شوم من آگه تو
چه باشدجان چو میدانی بگویم
بزن شاها تو اینچوگان چو گویم
جنیدت سر چو گوئی پیش دارد
که ازتو عقل پیش اندیش دارد
اگرچه عشق او دارد کمالی
زند عقل از وصال تو مقالی
در این قال تو اینجا عقل شاد است
که با گفتن ورا این سر فتاده است
از آن اینجا نمیبیند یکی او
که دارد جز تو اینجا گه شکی تو
نه شک دارد اگرچه در یقین است
ولی در کفر و دینت پیش بین است
ره شرع تو بسپرده است عقلم
ز نور عقل دائم نور فعلم
ز قرآن گوی تا گوئی زنم من
ز قرآن سیر این روشن کنم من
ز قرآنست اسرارم در اینجا
ز قرآن من خبردارم در اینجا
مراین معنی ز قرآنم بگو تو
دوای دردم از قرآن بجو تو
ز قرآن گوی تا تحقیق یابم
بنورش شاه کل توفیق یابم
ز قرآنم بگوی و جان ستانم
توباقی مان که من باقی نمانم
تو باقی باش هم ساقی مرا دوست
که قرآن در حقیقت مغز بر پوست
تو بی منصور آنستی و گوئی
که در چوگان زلفش همچو گوئی
تو بی منصور دانستی و دانی
مرا زین گفتن اینجا گه رهانی
مرا مقصود ازین گفتار آنست
بدانم مختلفها کز چه سانست
مرا مقصود ازین گفتار این بود
که تو گفتی منم در اصل معبود
تو معبودی یقین در آفرینش
تمامت دادهٔ در عین بینش
بگو اسرارم و برقع برانداز
جنید امروز با عشاق بنواز
بگو اسرارم اینجادوست اینجا
که تا بیرون شوم از پوست اینجا
بگو اسرارم ای پاکیزه گوهر
مرا گوهر نما ای بحر اکبر
بگو اسرارم ای سلطان حقیقت
که تا بشناسم این برهان حقیقت
جنید اسرار میجوید در امروز
توئی هم تو بتو میگوید امروز
چه فرقست از میان ما حقیقت
که ماندستم در او شیدا حقیقت
من این دانم بسی و می ندانم
ولیکن درس در پیش تو خوانم
تو استاد تمامت کاملانی
که درس عشق نیکوتر تو دانی
تو استادی و ما هستیم مزدور
یقین نزدیک نی از صحبت دور
تو استادی و تلقین ده بیادم
پس آنگه ده ز عشق خود ببادم
تو استادی کنونم نکتهٔ گوی
که سرگردانم ای استاد چون گوی
تو استادی و ما را رهنمونی
گرفته هم درون و هم برونی
درون آگاهی و بیرون حقیقت
یکی دید است در دیدار دیدت
بگو اکنون مرا این راز مطلق
اگر بر راستی گوئی اناالحق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب منصور شیخ جنید را (قس)
بدو منصور گفت ای راز دیده
تویی اسرار معنی باز دیده
سؤالی میکنی از نیک و بد باز
ز خوب و زشت اینجا ای سرافراز
سؤالی از یکی بودست چندین
بگو با تو از راز نخستین
نخستین راست گویم تا بدانی
ترا سرباز گویم تا بدانی
ز گبر و وز یهودی اهل زنار
حقیقت جملگی میدان تو دیندار
بچشم خرد منگر سوی کس تو
چو طاوسی همی بین درمگس تو
همه نیکونگر چه خوب و چه زشت
که بود تخم جمله در یکی کشت
حقیقت هرچه بینی نیک بین باش
حقیقت اندرین عین الیقین باش
همه از کارگاه ماست پیدا
تودوئی اندر این یکتاست پیدا
حقیقت اصل جوهر باز دان تو
ز جوهر آنگهی این راز دان تو
تو اینجا گه ندیدی اصل جوهر
بگویم هم بتو در شرع رهبر
ز قرآنت بگویم راز سرباز
نقاب آنگاه از این معنی برانداز
چوذات پاکم اینجا قل هوالله
عیان شد جوهر نقش هوالله
ز اصل آفرینش مینمودم
بمعنی ذات مخفی جمله دیدم
بُدم من ذات جمله اندر اینجا
نمودی کردم ای رهبر در اینجا
نمودی کردم از اعیان ذاتم
یکی جوهر نمودم در صفاتم
یکی جوهر نمودم ازحقائق
که کس اینجا نداند آن دقائق
نباشد هر کسی این راز دیدن
مراین جوهر در اینجا بازدیدن
عجایب جوهری اندر میان یاب
درونش پر ز اعیان جهان یاب
عجائب جوهری نه ابتدایش
به دیدارش نه نیزش انتهایش
همه خورشید بینی در درونش
حقیقت عقل کلی رهنمونش
همه اسرار من اینجا عیان بود
نشانی مر مرا در بی نشان بود
نشانی آمده در بی نشانی
عیانی آمده اندر نهانی
نشانی بود آن از عکس ذاتم
جمالی آمد از دید صفاتم
چو دیدم من جمال خود در اینجا
جمال خود جلال خویش اینجا
نظر کردم در اینجا من بر اعیان
جلالم کرد اینجا نور تابان
ز تف هیبت نور جلالم
همه شد محو درعین جمالم
جمالم با جلال اینجا نهان شد
دگر این هفت چرخ اینجا عیان شد
ز تاب نور دودی سبز برخاست
حقیقت نوربگرفت از چپ و راست
ز دود جوهر اینجا هفت پرگار
عیان شد بعد ازین در عین دیدار
مه وخورشید کردم آشکاره
در اینجا گاه از بهر نظاره
ز عکس ذاتم اینجا نور بنگر
به هر جانت جهانی حور بنگر
سراسر شد پر از در و جواهر
ز یک جوهر چنین درها بظاهر
ز کف گوهر اینجا گه زمین بین
عیان کردستم از بهر مکین بین
مکینم دایماً عین مکانست
در این مسکن مرا راز نهانست
چو گردم از یکی جوهر پدیدار
منم درجمله اینجا ناپدیدار
همه از خویشتن کردیم پیدا
منم اینجا حقیقت خوب و زیبا
صفاتم چرخ دان در هفت اعلا
نظر میکن درین نور تجلا
در اینجا چون عدد در کار آمد
مراد جملگی دیدار آید
به هر نقشی که کردم آشکارم
در اینجا بازبین دیدار یارم
تو هر نقشی که بینی اصل بینش
در اینجاگه نموده وصل بینش
تو هر نقشی که اینجا گاه بینی
چنان باید که دروی شاه بینی
تو هر نقشی که بینی هست نقاش
چه در گبر و جهود و رند و اوباش
چو از جوهر چنین افعال کردم
نمود روز و ماه سال کردم
از آنت مختلف میگویم این راز
که از هر جانبی یابی رخم باز
منم خورشید اندروی چنان دان
بآخر ذات را عین عیان دان
بعقل اینکار خانه کردهام راست
حقیقت هفت پرده کردهام راست
در این پردهٔ گرچه هفت پرده است
درون پرده عقلم ره نبرده است
درون پرده ارواحم به بین باز
یکی اندر یکی انجام وآغاز
به هرجائی نمودی آفریدم
دراینجا از وجود خود بریدم
چوعین لا بدم در عین اینجا
از آن ننمودهام این جمله پیدا
همه از من پدید آمد ز توحید
حقیقت دان جنیدا اندرین دید
نظر کن بین ز اعلا سوی اسفل
یکی میبین تو هان از دید اول
یکایک را نظر میکن حقیقت
توئی هم نقطه پرگارت حققت
تو اینجا نقطه و اندر نشانی
بصورت لیک معنی بینشانی
نشانی یاب از اصل جواهر
که اندر بینشان باشی تو ظاهر
همان اصل اندر اینجا گه طلب کن
همان وصل اندر اینجاگه طلب کن
از آن میجویمت نی راز اینجا
همان میگویمت سرباز اینجا
اگر ره میبری در سرّ پرگار
مبین هان اندر اینجا جز که دیدار
تو خود پرگاری اندر اصل فطرت
بگویم تا بدانی وصل فطرت
تو از اصلی ز جوهر بینشان ذات
نگه کن در مکین ودرمکان ذات
همه ذات من آمددر حقیقت
دگر می باز گویم از شریعت
درینجایت که دنیا نام دارد
که عاشق دید او ناکام دارد
تمامت عاشقان مهجور کردم
تمامت عارفان معذور کردم
همه دیوانگانم در سلاسل
شده اندر جنون مقصود حاصل
ز اصلم دیده ودیدار دیدند
مرا از خویش برخوردار دیدند
همه دیدند یکسر پاکبازند
از آن از هر دو عالم بینیازند
همه گبران مرا جویند بابیت
چنین حکمت فتاد از شق لایت
یهودان در کنشت خویش جویند
مسلمان در درون کعبه جویند
درون کعبه با من راز گویند
ز دیرم باز جمعی باز جویند
همه با من من اندر جمله باشم
که اسرار جهان برجمله باشم
همه نزدیک من یکیست اینجا
نمودارم ز هست ونیست اینجا
مثالم آنکه اینجا بیمثال است
نخواهد بود خورشیدم روانست
چو دیدی اصل لایت اندر الا
ز الا جوی دایم ذات اعلا
بصورت لیک معنی ذات بنگر
تو نحن اقرب از آیات بنگر
حقیقت ذات با جان انس دارد
که رنگی اندرینجا گه ندارد
ابی رنگست ذات ای شیخ عالم
ولی بنگر که بنمایم دمادم
ابا تقدیر حق تدبیر چبود
در اینجاگه جوان و پیر چبود
جوان و پیر در عین بلایند
در اینجا جمله در عین قضایند
قلم رانده است اینجابر همه یار
فکنده است از حقیقت دیدهٔ یار
همه دراصل یکی بنگر و باش
چو در یکی شدی بینی تو نقاش
یقین نقاش میداند ترا راز
نماید راز خود اینجایگه باز
هر آن رازی که پیدا ونهانست
بر نقّاش کل عین العیانست
چونقّاشست از کلی خبردار
اگر خواهد برآرد جمله بردار
چو شاهست از جنید اندر شریعت
همه نیکو کند بنگر ز دیدت
کند هر حکم کو خواهد در اینجا
ز حکمش ذرهٔ کی کاهد اینجا
حقیقت جمله گفتارش نمود است
تمامت آفرینش در سجود است
سجودش میکند خورشید و افلاک
دمادم کرد طوف کرهٔ خاک
همه ذرات عالم درسجودند
همه حیران و سرگردان بودند
در اینجا هرچه میبینی جزاینش
دمی بگشای و بنگر کفر ودینش
به هر ملت که بینی گفت وگوی است
ولیکن احمد اینجا پرده گوی است
خلاصه در شریعت راه دیدم
در اینجا من بذات کل رسیدم
شریعت نور راه مصطفایست
که اندر شرع کل نور خدایست
شریعت میدهد تقوی که منصور
حقیقت نور شد نور علی نور
در اینجا مسکن یار است ما را
از آنم دیده دیدار است ما را
چه قرب یار ما را دید آمد
از آنم جزو و کل توحید آمد
ولیکن ای جنید از عین اعیان
نظر میکن تو اندر عین قرآن
همه پیوسته میبین هرچه بینی
از آن پیوسته میبین هرچه بینی
همه پیوسته هست اما نهانی
ازین پیوستها کی باز دانی
که پیوستت دراینجاگه شکسته
شود از یکدگر بندت گسسته
توآندم زنده باشی گر بدانی
بدین ارزنده باشی گر بدانی
چو بود صورت تو جمله خاکست
نظر میکن که چه دیدار پاکست
درین صورت همه منصور پیداست
عجایب صورتش مشهور پیداست
چو منصور است و چیزی نیست جزوی
که بگرفتست کل لحم و رگ و پی
که داند هر که او این را نداند
پس این معنی حقیقت هرزه خواند
تو ای منصور عشق خویش بشناس
ترا اینجاست اعیان عشق بشناس
ترا منصور بردار و خبر نه
وی اندر تو خبردار و خبر نه
تو باشی از وصال او خبردار
خبر یاب این زمان اندر سردار
فداکن هم سر و هم پای اینجا
بگوی و بعد از این منمای اینجا
اناالحق گرچه هستی سرّ مطلق
دمی با شرع آی و گوی اناالحق
اگرگوئی اناالحق باز رستی
هم از انجام و آغاز رستی
تو را اینست تو این سرنگهدار
نگهداری این سر بر سر دار
طوافی کن چو مردان در حقیقت
منه پائی برون تو از شریعت
چو این اسرار اندر جمله پیداست
بعقلت آفتاب اینجا هویداست
کنون اسرار فاش افتاد اینجا
که بر دلدار فاش افتاد اینجا
هم از گفتار جانانست منصور
که اینجا گفتهٔ تا نفخهٔ صور
اگر منصور این جاوید جانان
حقیقت هر کسی را نیست پنهان
خبردارید لیکن بیخبر باز
از اینجا میدهد بیشک خبر باز
که چیزی نیست جز دیدارمنصور
نمییابد کسی اسرار منصور
جنید پاک دین در صبغةالله
دم کلی زدی عین هوالله
ترا شد منکشف اسرار بیچون
نکو بنگر بسیر هفت گردون
چوداری دیدهٔ بیدار بینش
نگه کن سر بسر در آفرینش
نه بینی هر دو چیز اینجای مانند
بجز یکی یکی آن را ندانند
خدابینان درین ره سرفرازند
گهی بخشید جان گه سرفرازند
هر آنکو سر در این سر باخت تحقیق
در اینجا گاه او سریافت توفیق
یکی بین آنچه بینی چون ندانی
در این گفتار چون بیچون بدانی
ترا چون این نظر آمد پدیدار
که گردی محو یار آمدپدیدار
بگوید با تو چون من هر زمان راز
در اندازد در آن دم برقعت باز
کند درجان شیخت چیست بنگر
حقیقت نیز شیخ کیست بنگر
شریعت نکتهٔاصل است اینجا
حقیقت جملگی وصلست اینجا
تو هم از شیخ بیرون شو بافسوس
گذر کن هم ز نام وننگ و ناموس
چو رندان در دمی کش درخرابات
زمانی بانگ میزن در مناجات
نه مرد خرقهام نی مرد زنار
گهم مسجد وطن گاهم بخمّار
زنام وننگ اینجاگه گذر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
بسالوسی نیاید این سخن راست
بدان شیخا که این معنی شما راست
بسالوسی کجاکامی بری تو
چو خود در باختی نامی بری تو
هر آنکو خویشتن در باخت در عشق
حقیقت نیز سر بفراخت در عشق
هر آنکو جان فدای روی او کرد
بماند تا ابد در جزو و کل فرد
حقیقت هر که اینجا یار دیده است
حقیقت دیده و دیدار دیده است
چو من باشد یقین درجزو و در کل
حقیقت باشد او را عزّ و با ذُل
چنین تا چند گوئی راه کن راه
که خود گردی تو از هر کار آگاه
جنیدا عاشق دیدار ما باش
دمی استاده زیر دار ما باش
جنیدا واقفت کردم ز اسرار
ترا کردم خبردار از نمودار
جنیدا چون توئی از جوهر کل
در اینجا بهر آنی رهبر کل
جنیدا این زمان بنگر مرا تو
کنون خواهم که بری سر مرا تو
فصاص شرع را بر من برانی
چو دادستم ترا چندین معانی
بران اینجا قصاص شرع جانان
که هرگز مینماند عشق پنهان
از آن ما حقیقت عشق آید
وجود ما در اینجا میرباید
از آن در عشق اینجا پیشوایم
نماید در اناالحق رهنمایم
دمادم سر بیچون بیچه و چون
بخواهد ریخت هر منصور را خون
به استادی کنون ای شیخ عالم
چنان خواهم که این ساعت در این دم
بُری دو دست و پایم این زمان تو
همی گویم بر خلق جهان تو
تمامت کاملان کار دیده
که ایشانند بی شک یار دیده
در اینجا ایستاده چشم بر من
کنم اسرار اینجا بر تو روشن
مترس از جمله تا اینجا بجویند
چو من حقم بگو از من چه گویند
همه فتوی دهید اینجا دگر بار
که تا پیدا کنم اندر سردار
بپرس از جملگی مردان فتوی
که ایشان را بود برهان فتوی
که بیشک این چنین باید یقین باز
که تا پیدا کنم اندر سرت راز
قلم رفتست و دیگر مینگردد
حقیقت جسم اینجا درنوردد
قلم رفتست اکنون هان بران تو
ز من بشنو تو ای صاحبقران تو
چو این دم از وجود آگاه هستم
بکشتن این زمان من شاه هستم
چه باشد گر بماندم جان منصور
که کشتن برد اینجاکام منصور
چو اصلم این نداند اصل فطرت
چنین راندم ز ذات خویش قسمت
ازین معنی بیندیش این زمان تو
بپرس این لحظه از خلق جهان تو
تویی اسرار معنی باز دیده
سؤالی میکنی از نیک و بد باز
ز خوب و زشت اینجا ای سرافراز
سؤالی از یکی بودست چندین
بگو با تو از راز نخستین
نخستین راست گویم تا بدانی
ترا سرباز گویم تا بدانی
ز گبر و وز یهودی اهل زنار
حقیقت جملگی میدان تو دیندار
بچشم خرد منگر سوی کس تو
چو طاوسی همی بین درمگس تو
همه نیکونگر چه خوب و چه زشت
که بود تخم جمله در یکی کشت
حقیقت هرچه بینی نیک بین باش
حقیقت اندرین عین الیقین باش
همه از کارگاه ماست پیدا
تودوئی اندر این یکتاست پیدا
حقیقت اصل جوهر باز دان تو
ز جوهر آنگهی این راز دان تو
تو اینجا گه ندیدی اصل جوهر
بگویم هم بتو در شرع رهبر
ز قرآنت بگویم راز سرباز
نقاب آنگاه از این معنی برانداز
چوذات پاکم اینجا قل هوالله
عیان شد جوهر نقش هوالله
ز اصل آفرینش مینمودم
بمعنی ذات مخفی جمله دیدم
بُدم من ذات جمله اندر اینجا
نمودی کردم ای رهبر در اینجا
نمودی کردم از اعیان ذاتم
یکی جوهر نمودم در صفاتم
یکی جوهر نمودم ازحقائق
که کس اینجا نداند آن دقائق
نباشد هر کسی این راز دیدن
مراین جوهر در اینجا بازدیدن
عجایب جوهری اندر میان یاب
درونش پر ز اعیان جهان یاب
عجائب جوهری نه ابتدایش
به دیدارش نه نیزش انتهایش
همه خورشید بینی در درونش
حقیقت عقل کلی رهنمونش
همه اسرار من اینجا عیان بود
نشانی مر مرا در بی نشان بود
نشانی آمده در بی نشانی
عیانی آمده اندر نهانی
نشانی بود آن از عکس ذاتم
جمالی آمد از دید صفاتم
چو دیدم من جمال خود در اینجا
جمال خود جلال خویش اینجا
نظر کردم در اینجا من بر اعیان
جلالم کرد اینجا نور تابان
ز تف هیبت نور جلالم
همه شد محو درعین جمالم
جمالم با جلال اینجا نهان شد
دگر این هفت چرخ اینجا عیان شد
ز تاب نور دودی سبز برخاست
حقیقت نوربگرفت از چپ و راست
ز دود جوهر اینجا هفت پرگار
عیان شد بعد ازین در عین دیدار
مه وخورشید کردم آشکاره
در اینجا گاه از بهر نظاره
ز عکس ذاتم اینجا نور بنگر
به هر جانت جهانی حور بنگر
سراسر شد پر از در و جواهر
ز یک جوهر چنین درها بظاهر
ز کف گوهر اینجا گه زمین بین
عیان کردستم از بهر مکین بین
مکینم دایماً عین مکانست
در این مسکن مرا راز نهانست
چو گردم از یکی جوهر پدیدار
منم درجمله اینجا ناپدیدار
همه از خویشتن کردیم پیدا
منم اینجا حقیقت خوب و زیبا
صفاتم چرخ دان در هفت اعلا
نظر میکن درین نور تجلا
در اینجا چون عدد در کار آمد
مراد جملگی دیدار آید
به هر نقشی که کردم آشکارم
در اینجا بازبین دیدار یارم
تو هر نقشی که بینی اصل بینش
در اینجاگه نموده وصل بینش
تو هر نقشی که اینجا گاه بینی
چنان باید که دروی شاه بینی
تو هر نقشی که بینی هست نقاش
چه در گبر و جهود و رند و اوباش
چو از جوهر چنین افعال کردم
نمود روز و ماه سال کردم
از آنت مختلف میگویم این راز
که از هر جانبی یابی رخم باز
منم خورشید اندروی چنان دان
بآخر ذات را عین عیان دان
بعقل اینکار خانه کردهام راست
حقیقت هفت پرده کردهام راست
در این پردهٔ گرچه هفت پرده است
درون پرده عقلم ره نبرده است
درون پرده ارواحم به بین باز
یکی اندر یکی انجام وآغاز
به هرجائی نمودی آفریدم
دراینجا از وجود خود بریدم
چوعین لا بدم در عین اینجا
از آن ننمودهام این جمله پیدا
همه از من پدید آمد ز توحید
حقیقت دان جنیدا اندرین دید
نظر کن بین ز اعلا سوی اسفل
یکی میبین تو هان از دید اول
یکایک را نظر میکن حقیقت
توئی هم نقطه پرگارت حققت
تو اینجا نقطه و اندر نشانی
بصورت لیک معنی بینشانی
نشانی یاب از اصل جواهر
که اندر بینشان باشی تو ظاهر
همان اصل اندر اینجا گه طلب کن
همان وصل اندر اینجاگه طلب کن
از آن میجویمت نی راز اینجا
همان میگویمت سرباز اینجا
اگر ره میبری در سرّ پرگار
مبین هان اندر اینجا جز که دیدار
تو خود پرگاری اندر اصل فطرت
بگویم تا بدانی وصل فطرت
تو از اصلی ز جوهر بینشان ذات
نگه کن در مکین ودرمکان ذات
همه ذات من آمددر حقیقت
دگر می باز گویم از شریعت
درینجایت که دنیا نام دارد
که عاشق دید او ناکام دارد
تمامت عاشقان مهجور کردم
تمامت عارفان معذور کردم
همه دیوانگانم در سلاسل
شده اندر جنون مقصود حاصل
ز اصلم دیده ودیدار دیدند
مرا از خویش برخوردار دیدند
همه دیدند یکسر پاکبازند
از آن از هر دو عالم بینیازند
همه گبران مرا جویند بابیت
چنین حکمت فتاد از شق لایت
یهودان در کنشت خویش جویند
مسلمان در درون کعبه جویند
درون کعبه با من راز گویند
ز دیرم باز جمعی باز جویند
همه با من من اندر جمله باشم
که اسرار جهان برجمله باشم
همه نزدیک من یکیست اینجا
نمودارم ز هست ونیست اینجا
مثالم آنکه اینجا بیمثال است
نخواهد بود خورشیدم روانست
چو دیدی اصل لایت اندر الا
ز الا جوی دایم ذات اعلا
بصورت لیک معنی ذات بنگر
تو نحن اقرب از آیات بنگر
حقیقت ذات با جان انس دارد
که رنگی اندرینجا گه ندارد
ابی رنگست ذات ای شیخ عالم
ولی بنگر که بنمایم دمادم
ابا تقدیر حق تدبیر چبود
در اینجاگه جوان و پیر چبود
جوان و پیر در عین بلایند
در اینجا جمله در عین قضایند
قلم رانده است اینجابر همه یار
فکنده است از حقیقت دیدهٔ یار
همه دراصل یکی بنگر و باش
چو در یکی شدی بینی تو نقاش
یقین نقاش میداند ترا راز
نماید راز خود اینجایگه باز
هر آن رازی که پیدا ونهانست
بر نقّاش کل عین العیانست
چونقّاشست از کلی خبردار
اگر خواهد برآرد جمله بردار
چو شاهست از جنید اندر شریعت
همه نیکو کند بنگر ز دیدت
کند هر حکم کو خواهد در اینجا
ز حکمش ذرهٔ کی کاهد اینجا
حقیقت جمله گفتارش نمود است
تمامت آفرینش در سجود است
سجودش میکند خورشید و افلاک
دمادم کرد طوف کرهٔ خاک
همه ذرات عالم درسجودند
همه حیران و سرگردان بودند
در اینجا هرچه میبینی جزاینش
دمی بگشای و بنگر کفر ودینش
به هر ملت که بینی گفت وگوی است
ولیکن احمد اینجا پرده گوی است
خلاصه در شریعت راه دیدم
در اینجا من بذات کل رسیدم
شریعت نور راه مصطفایست
که اندر شرع کل نور خدایست
شریعت میدهد تقوی که منصور
حقیقت نور شد نور علی نور
در اینجا مسکن یار است ما را
از آنم دیده دیدار است ما را
چه قرب یار ما را دید آمد
از آنم جزو و کل توحید آمد
ولیکن ای جنید از عین اعیان
نظر میکن تو اندر عین قرآن
همه پیوسته میبین هرچه بینی
از آن پیوسته میبین هرچه بینی
همه پیوسته هست اما نهانی
ازین پیوستها کی باز دانی
که پیوستت دراینجاگه شکسته
شود از یکدگر بندت گسسته
توآندم زنده باشی گر بدانی
بدین ارزنده باشی گر بدانی
چو بود صورت تو جمله خاکست
نظر میکن که چه دیدار پاکست
درین صورت همه منصور پیداست
عجایب صورتش مشهور پیداست
چو منصور است و چیزی نیست جزوی
که بگرفتست کل لحم و رگ و پی
که داند هر که او این را نداند
پس این معنی حقیقت هرزه خواند
تو ای منصور عشق خویش بشناس
ترا اینجاست اعیان عشق بشناس
ترا منصور بردار و خبر نه
وی اندر تو خبردار و خبر نه
تو باشی از وصال او خبردار
خبر یاب این زمان اندر سردار
فداکن هم سر و هم پای اینجا
بگوی و بعد از این منمای اینجا
اناالحق گرچه هستی سرّ مطلق
دمی با شرع آی و گوی اناالحق
اگرگوئی اناالحق باز رستی
هم از انجام و آغاز رستی
تو را اینست تو این سرنگهدار
نگهداری این سر بر سر دار
طوافی کن چو مردان در حقیقت
منه پائی برون تو از شریعت
چو این اسرار اندر جمله پیداست
بعقلت آفتاب اینجا هویداست
کنون اسرار فاش افتاد اینجا
که بر دلدار فاش افتاد اینجا
هم از گفتار جانانست منصور
که اینجا گفتهٔ تا نفخهٔ صور
اگر منصور این جاوید جانان
حقیقت هر کسی را نیست پنهان
خبردارید لیکن بیخبر باز
از اینجا میدهد بیشک خبر باز
که چیزی نیست جز دیدارمنصور
نمییابد کسی اسرار منصور
جنید پاک دین در صبغةالله
دم کلی زدی عین هوالله
ترا شد منکشف اسرار بیچون
نکو بنگر بسیر هفت گردون
چوداری دیدهٔ بیدار بینش
نگه کن سر بسر در آفرینش
نه بینی هر دو چیز اینجای مانند
بجز یکی یکی آن را ندانند
خدابینان درین ره سرفرازند
گهی بخشید جان گه سرفرازند
هر آنکو سر در این سر باخت تحقیق
در اینجا گاه او سریافت توفیق
یکی بین آنچه بینی چون ندانی
در این گفتار چون بیچون بدانی
ترا چون این نظر آمد پدیدار
که گردی محو یار آمدپدیدار
بگوید با تو چون من هر زمان راز
در اندازد در آن دم برقعت باز
کند درجان شیخت چیست بنگر
حقیقت نیز شیخ کیست بنگر
شریعت نکتهٔاصل است اینجا
حقیقت جملگی وصلست اینجا
تو هم از شیخ بیرون شو بافسوس
گذر کن هم ز نام وننگ و ناموس
چو رندان در دمی کش درخرابات
زمانی بانگ میزن در مناجات
نه مرد خرقهام نی مرد زنار
گهم مسجد وطن گاهم بخمّار
زنام وننگ اینجاگه گذر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
بسالوسی نیاید این سخن راست
بدان شیخا که این معنی شما راست
بسالوسی کجاکامی بری تو
چو خود در باختی نامی بری تو
هر آنکو خویشتن در باخت در عشق
حقیقت نیز سر بفراخت در عشق
هر آنکو جان فدای روی او کرد
بماند تا ابد در جزو و کل فرد
حقیقت هر که اینجا یار دیده است
حقیقت دیده و دیدار دیده است
چو من باشد یقین درجزو و در کل
حقیقت باشد او را عزّ و با ذُل
چنین تا چند گوئی راه کن راه
که خود گردی تو از هر کار آگاه
جنیدا عاشق دیدار ما باش
دمی استاده زیر دار ما باش
جنیدا واقفت کردم ز اسرار
ترا کردم خبردار از نمودار
جنیدا چون توئی از جوهر کل
در اینجا بهر آنی رهبر کل
جنیدا این زمان بنگر مرا تو
کنون خواهم که بری سر مرا تو
فصاص شرع را بر من برانی
چو دادستم ترا چندین معانی
بران اینجا قصاص شرع جانان
که هرگز مینماند عشق پنهان
از آن ما حقیقت عشق آید
وجود ما در اینجا میرباید
از آن در عشق اینجا پیشوایم
نماید در اناالحق رهنمایم
دمادم سر بیچون بیچه و چون
بخواهد ریخت هر منصور را خون
به استادی کنون ای شیخ عالم
چنان خواهم که این ساعت در این دم
بُری دو دست و پایم این زمان تو
همی گویم بر خلق جهان تو
تمامت کاملان کار دیده
که ایشانند بی شک یار دیده
در اینجا ایستاده چشم بر من
کنم اسرار اینجا بر تو روشن
مترس از جمله تا اینجا بجویند
چو من حقم بگو از من چه گویند
همه فتوی دهید اینجا دگر بار
که تا پیدا کنم اندر سردار
بپرس از جملگی مردان فتوی
که ایشان را بود برهان فتوی
که بیشک این چنین باید یقین باز
که تا پیدا کنم اندر سرت راز
قلم رفتست و دیگر مینگردد
حقیقت جسم اینجا درنوردد
قلم رفتست اکنون هان بران تو
ز من بشنو تو ای صاحبقران تو
چو این دم از وجود آگاه هستم
بکشتن این زمان من شاه هستم
چه باشد گر بماندم جان منصور
که کشتن برد اینجاکام منصور
چو اصلم این نداند اصل فطرت
چنین راندم ز ذات خویش قسمت
ازین معنی بیندیش این زمان تو
بپرس این لحظه از خلق جهان تو
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
تحسین کردن جنید منصور را در اسرار عشق
جنیدا راهبر چون راز بشنید
تبسّم کرد و گفت آن صاحب دید
ترا زیبد که این گوئی چنین است
چنین خواهد بدن عین الیقین است
ولیکن این زمان معنی توداری
ابا این نفس کل دعوی توداری
یقین شیخ معظم ایستاده است
دو چشم اندر سوی حضرت نهادست
حقیقت آنچه او داند تودانی
که او را یار غاری و تودانی
که او اینجا چه است و در چه چیز است
که در آفاق همچون جان عزیز است
عزیز است این زمان در آفرینش
وزو روشن شده اسرار بینش
من اینجا گرچه شیخ و پیشوایم
تو سلطانی و من همچو گدایم
گدایم من تو سلطان کباری
تو تاج سلطنت بر فرق داری
تو تاج سلطنت داری ابر سر
حقیقت میدهی هم تاج و افسر
نداند هیچکس قدر حیاتت
مگر آنکس که او بشناخت ذاتت
هر آنکو ذات خود بشناخت اینجا
ز شادی جان و دل در باخت اینجا
عجایب جوهری تو باز دیدم
هم از جان و دل همراز دیدم
سرافرازی و سربازی درین راه
که از راز خودی ای شیخ آگاه
تو آگاه خودی در آفرینش
تو همراز خودی در کل بینش
ندیده چشم عالم چون تو شاهی
همه اینجا بکش چون پادشاهی
تو شاه آفرینش آمدی کل
چرا افکندهٔ خود را درین ذل
نهٔ این ذلّ و دیگر بس چه خواهی
نخواهم یافت چون تو جان پناهی
حقیقت جملگی را قهر گردان
برافکن از میان چرخ گردان
بماتا چند اینجا میکشی تو
گهی اندر خوشی گه ناخوشی تو
چو بود تو یکی بوده است اول
همی کن بود را اینجامعطل
برون انداز خود را از سردار
که تا چیزی نباشد لیس فی الدار
چو میدانم که کلی جوهری تو
حقیقت نور ذات و سروری تو
تو اصلی این همه فرع تو آمد
مصاحب نیز از شرع تو آمد
از آن اینجا کمال خویش بردار
نمودستی تو از بهر نمودار
ازل را با ابد پیوند داری
چراخود را تو اندر بندداری
چو خواهی رفت عالم را بسوزان
که هستت بخت و تاج نیک روزان
چو خواهی رفت ازین صورت تو بیرون
بگردان جمله را در خاک ودرخون
چوخواهی رفت چیزی را بمگذار
بجز ذات خود ای دانای اسرار
بشرع اقوال پاکت یافتستم
نمود خود ز خاکت یافتستم
من اندر اصل جوهر از تو بودم
بجز ذات تودرکلی نبودم
تماشا کردمت سری که گفتی
تو خود گفتی و هم از خود شنفتی
رهی بردم سوی اسرار ذاتت
نماندستم کنون اندر صفاتت
چو ذاتت در صفاتت هست موجود
همه ذات تو هست ونیست جز بود
جنیدا ذات تست اینجا حقیقت
ولیکن از صفات اینجا پدیدت
جنیدا ذات تست و خود تودانی
که میدانی که اندر جان نهانی
جنید امروز می چیزی نداند
بجز تو در همه حیران بماند
چه میدانم که چیزی می ندانم
صفاتی چند اینجا آگاه خوانم
صفاتت کی جنید اینجا بیابد
چو تو کی صید کی اینجا بیابد
چو تو مرغی که سیمرغ مکانی
نموده روی خود در لامکانی
که داند تا چه تو دانی در اینجا
که بگشادی صفات خوددر اینجا
وصالت اندرین فقر است اینجا
که در فقری همیشه بود تنها
اگر شیخم تو شیخی داریم دوست
وگر مغزم تو اینجا کردهٔ پوست
ز شیخی این زمان من فارغم یار
بجز تو نقش خود میبینم اغیار
ز شیخی فارغم و از زهد و سالوس
حقیقت جملگی میدارم افسوس
ز شیخی فارغم از عین فتوی
ترا میدانم ای دنیا و عقبی
چه خواهم کرد شیخی زین سپس من
ترا میبینم اندر جمله بس من
ز شیخی جانم آمد بر زبانم
بطاقت آمد از این کار جانم
کنون بودم درین سر عین پندار
ازین پندار جان من برون آر
تو گفتی آنچه اینجا گفتنی است
دلم زان تو از جمله مکین است
همه فعلند و تو عین صفاتی
صفاتند این همه تو بود ذاتی
من اینها را ندانم چون تو دیگر
کجا باشد صدف مانند گوهر
صدف را گرچه گوهردار باشد
کجا همچون در شهوار باشد
درین دریا که اینجا جوهر تست
حقیقت عقل اینجا رهبر تست
اگرچه عاشقی معشوقه گردی
ز عشق خود کنی این ره نوردی
دگر میبشکنی بت از وجودت
که ناپیدا نماید بود بودت
چه بود تو یقین هم پایدار است
جنیدت عاشق اندر پای دار است
ز چندین راز کاینجا گفتهٔ باز
در اسرارها هم سفتهٔ باز
توقع دارم از شیرین زبانت
که برگوئی بسی شرح و بیانت
بیانت دمبدم ذات خود آمد
از آنت نحن و آیات خود آمد
تو نزدیکی چرا دوری گزینی
ز ما امروز معذوری نه بینی
همه معذور راهیم ای سرافراز
تو از بهر چه میآئی سرانداز
چرا دست و زبانت دور داری
ازین گفتن مرا معذور داری
چرا خود را بسوزانی درآتش
چرا بیرون شوی از پنج و از شش
در این ترکیب رخسارت پدید است
درین صورت ترا گفت و شنید است
همه معنی ازین صورت عیانست
وزین صورت همه شرح و بیانست
در این صورت تو میبینند و آفاق
وزین صورت همه شرحست و مشتاق
ازین صورت ترا بردار بینند
حقیقت نقطهٔ پرگار بینند
چو ما ز این صورت اینجا آشنائیم
نمود تو در این صورت نمائیم
چرائی محو خواهی کرد صورت
چه افتاده است بر گوئی ضرورت
چو در اصل تو صورت هست پیدا
وجود جمله اندر لاوالّا
تو ذاتی از تو ظاهر هست ذاتم
وز آن سر نکته دیگر برانم
من این فتوی نخواهم داد اینجا
که بُرندت زبان با دست و با پا
اگر سر میرود ما را حقیقت
نخواهم ترک کردن دید دیدت
مرا این سرفرازی از سر تست
مرا بر سر حقیقت افسر تست
مرا بر دست دستان تو باشد
بخاصه چون قدم زان تو باشد
حقیقت خود بسوزانم درین راه
کجا هرگز توانم سوخت ای شاه
ترا اینجا اگر جمله بسوزم
از آن به کین وجودت برفروزم
حقیقت این چنین است ای یگانه
مرا زهره نباشد در زمانه
که کاری این چنین آرم پدیدار
تو باقی هرچه میخواهی پدید آر
تو اینجا حاکم بود و وجودی
کنی هر چیز اینجاگه که بودی
ولکین راز بسیار است دانم
ترازین کار بس بار است دانم
حقیقت شیخ دین شیخ کبیر است
که در معنی و صورت بی نظیر است
ببینم تا چه میگوید درین راز
پس آنگه این همی کن ای سرافراز
تبسّم کرد و گفت آن صاحب دید
ترا زیبد که این گوئی چنین است
چنین خواهد بدن عین الیقین است
ولیکن این زمان معنی توداری
ابا این نفس کل دعوی توداری
یقین شیخ معظم ایستاده است
دو چشم اندر سوی حضرت نهادست
حقیقت آنچه او داند تودانی
که او را یار غاری و تودانی
که او اینجا چه است و در چه چیز است
که در آفاق همچون جان عزیز است
عزیز است این زمان در آفرینش
وزو روشن شده اسرار بینش
من اینجا گرچه شیخ و پیشوایم
تو سلطانی و من همچو گدایم
گدایم من تو سلطان کباری
تو تاج سلطنت بر فرق داری
تو تاج سلطنت داری ابر سر
حقیقت میدهی هم تاج و افسر
نداند هیچکس قدر حیاتت
مگر آنکس که او بشناخت ذاتت
هر آنکو ذات خود بشناخت اینجا
ز شادی جان و دل در باخت اینجا
عجایب جوهری تو باز دیدم
هم از جان و دل همراز دیدم
سرافرازی و سربازی درین راه
که از راز خودی ای شیخ آگاه
تو آگاه خودی در آفرینش
تو همراز خودی در کل بینش
ندیده چشم عالم چون تو شاهی
همه اینجا بکش چون پادشاهی
تو شاه آفرینش آمدی کل
چرا افکندهٔ خود را درین ذل
نهٔ این ذلّ و دیگر بس چه خواهی
نخواهم یافت چون تو جان پناهی
حقیقت جملگی را قهر گردان
برافکن از میان چرخ گردان
بماتا چند اینجا میکشی تو
گهی اندر خوشی گه ناخوشی تو
چو بود تو یکی بوده است اول
همی کن بود را اینجامعطل
برون انداز خود را از سردار
که تا چیزی نباشد لیس فی الدار
چو میدانم که کلی جوهری تو
حقیقت نور ذات و سروری تو
تو اصلی این همه فرع تو آمد
مصاحب نیز از شرع تو آمد
از آن اینجا کمال خویش بردار
نمودستی تو از بهر نمودار
ازل را با ابد پیوند داری
چراخود را تو اندر بندداری
چو خواهی رفت عالم را بسوزان
که هستت بخت و تاج نیک روزان
چو خواهی رفت ازین صورت تو بیرون
بگردان جمله را در خاک ودرخون
چوخواهی رفت چیزی را بمگذار
بجز ذات خود ای دانای اسرار
بشرع اقوال پاکت یافتستم
نمود خود ز خاکت یافتستم
من اندر اصل جوهر از تو بودم
بجز ذات تودرکلی نبودم
تماشا کردمت سری که گفتی
تو خود گفتی و هم از خود شنفتی
رهی بردم سوی اسرار ذاتت
نماندستم کنون اندر صفاتت
چو ذاتت در صفاتت هست موجود
همه ذات تو هست ونیست جز بود
جنیدا ذات تست اینجا حقیقت
ولیکن از صفات اینجا پدیدت
جنیدا ذات تست و خود تودانی
که میدانی که اندر جان نهانی
جنید امروز می چیزی نداند
بجز تو در همه حیران بماند
چه میدانم که چیزی می ندانم
صفاتی چند اینجا آگاه خوانم
صفاتت کی جنید اینجا بیابد
چو تو کی صید کی اینجا بیابد
چو تو مرغی که سیمرغ مکانی
نموده روی خود در لامکانی
که داند تا چه تو دانی در اینجا
که بگشادی صفات خوددر اینجا
وصالت اندرین فقر است اینجا
که در فقری همیشه بود تنها
اگر شیخم تو شیخی داریم دوست
وگر مغزم تو اینجا کردهٔ پوست
ز شیخی این زمان من فارغم یار
بجز تو نقش خود میبینم اغیار
ز شیخی فارغم و از زهد و سالوس
حقیقت جملگی میدارم افسوس
ز شیخی فارغم از عین فتوی
ترا میدانم ای دنیا و عقبی
چه خواهم کرد شیخی زین سپس من
ترا میبینم اندر جمله بس من
ز شیخی جانم آمد بر زبانم
بطاقت آمد از این کار جانم
کنون بودم درین سر عین پندار
ازین پندار جان من برون آر
تو گفتی آنچه اینجا گفتنی است
دلم زان تو از جمله مکین است
همه فعلند و تو عین صفاتی
صفاتند این همه تو بود ذاتی
من اینها را ندانم چون تو دیگر
کجا باشد صدف مانند گوهر
صدف را گرچه گوهردار باشد
کجا همچون در شهوار باشد
درین دریا که اینجا جوهر تست
حقیقت عقل اینجا رهبر تست
اگرچه عاشقی معشوقه گردی
ز عشق خود کنی این ره نوردی
دگر میبشکنی بت از وجودت
که ناپیدا نماید بود بودت
چه بود تو یقین هم پایدار است
جنیدت عاشق اندر پای دار است
ز چندین راز کاینجا گفتهٔ باز
در اسرارها هم سفتهٔ باز
توقع دارم از شیرین زبانت
که برگوئی بسی شرح و بیانت
بیانت دمبدم ذات خود آمد
از آنت نحن و آیات خود آمد
تو نزدیکی چرا دوری گزینی
ز ما امروز معذوری نه بینی
همه معذور راهیم ای سرافراز
تو از بهر چه میآئی سرانداز
چرا دست و زبانت دور داری
ازین گفتن مرا معذور داری
چرا خود را بسوزانی درآتش
چرا بیرون شوی از پنج و از شش
در این ترکیب رخسارت پدید است
درین صورت ترا گفت و شنید است
همه معنی ازین صورت عیانست
وزین صورت همه شرح و بیانست
در این صورت تو میبینند و آفاق
وزین صورت همه شرحست و مشتاق
ازین صورت ترا بردار بینند
حقیقت نقطهٔ پرگار بینند
چو ما ز این صورت اینجا آشنائیم
نمود تو در این صورت نمائیم
چرائی محو خواهی کرد صورت
چه افتاده است بر گوئی ضرورت
چو در اصل تو صورت هست پیدا
وجود جمله اندر لاوالّا
تو ذاتی از تو ظاهر هست ذاتم
وز آن سر نکته دیگر برانم
من این فتوی نخواهم داد اینجا
که بُرندت زبان با دست و با پا
اگر سر میرود ما را حقیقت
نخواهم ترک کردن دید دیدت
مرا این سرفرازی از سر تست
مرا بر سر حقیقت افسر تست
مرا بر دست دستان تو باشد
بخاصه چون قدم زان تو باشد
حقیقت خود بسوزانم درین راه
کجا هرگز توانم سوخت ای شاه
ترا اینجا اگر جمله بسوزم
از آن به کین وجودت برفروزم
حقیقت این چنین است ای یگانه
مرا زهره نباشد در زمانه
که کاری این چنین آرم پدیدار
تو باقی هرچه میخواهی پدید آر
تو اینجا حاکم بود و وجودی
کنی هر چیز اینجاگه که بودی
ولکین راز بسیار است دانم
ترازین کار بس بار است دانم
حقیقت شیخ دین شیخ کبیر است
که در معنی و صورت بی نظیر است
ببینم تا چه میگوید درین راز
پس آنگه این همی کن ای سرافراز
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سخن گفتن منصور با شیخ کبیر قدس سره
ز دار آنگاه منصور حقیقت
جوابی داد کای میر شریعت
توئی شیخ کبیر عالم خاک
که خدمتکار تست این چرخ و افلاک
تو ای شیخ جهان در پایداری
ستاده تن زده در پای داری
تو ای شیخ این زمان خاموش مانی
زمانی در مکان بیهوش مانی
نه این باشد وفا و مهربانی
که اسرار نکو را تو بدانی
تو میدانی مرا اسرار اینجا
تو کردستی مرا بردار اینجا
تو میدانی مرا اسرار تحقیق
که در کشتن مرا از اوست توفیق
تو میدانی که گفتستم ترا راز
دگر گفتم جنید اینجایگه باز
نمیدانید اینان گرچه دانند
که ایشان مردن از جان کی توانند
مرا زیبد ز خود رفتن درین راه
که هستم از حیات جمله آگاه
مرا زیبد که جان بازم برویت
که من راز توام آیم بسویت
چو ایشان در زمان در دهر هستند
حقیقت در خراباتم نشستند
منم اسرار ایشان درحقیقت
که گفتم این چنین از دید دیدت
منم اسرار ایشان از نمودار
همی گویم حقیقت بر سر دار
ببازی نیست اینجا مردن از خویش
مرا زیبد که جانان دیدم از پیش
ولی دانم که ایشان ناتمامند
درین سودای ما ناپخته خامند
ره شرعم اگرچه کرده ایشان
ولکین ماندهام در نزد ایشان
اگر این پرده از هم بردرانند
مرا اینجا به بینند و بدانند
اگرچه پختهٔ رازی در اینجا
ز راز من تو آگاهی در اینجا
تو دانی راز من در پردهٔ راز
که اینجا دیدهام انجام وآغاز
منزه دانم اینجا از همه چیز
مبرّاام در اینجا ایمنم نیز
توی اسرار ومن اسراردانم
تو برکاری و من بیکار از آنم
ترا زیبد کنون سلطان معنی
که برگویم ترا برهان معنی
که اینجا محو کن اسرار عالم
برانداز این زمان از پرده دردم
توانم کردن این اما حقیقت
درین معنی است ما را صد طریقت
کسی ای شیخ دین ما را نه بشناخت
بگو تا لاجرم بودم در این باخت
من اینجا بهر تو دیدار کردم
ز عشقم خویشتن بردار کردم
که هر خواری که هست اینجا مرا باد
که نقش خود دهم اینجایگه داد
مرا این آفرینش بهر این بود
مرا این سر یقین عین الیقین بود
کنون خواری نخواهم من دگر بس
مرا زیبد در اینجا گفتن و بس
مرا اینجا بباید خویشتن سوخت
حقیقت هم دل و هم جان و تن سوخت
نسوزانم کسی را خود بسوزم
جهان را شمع وحدت برفروزم
نخواهم کشت کس را خود کشم من
شراب صرف وحدت درکشم من
از آن خمخانه خوردستم شرابی
که دنیا مینمایم چون سرابی
از آن خمخانه کردم جرعهٔ نوش
که دنیا میشود کلی فراموش
از آن خمخانه شیخا نوش کن جام
که دیدستی یقین آغاز و انجام
از آن خمخانه من امروز مستم
بت خود را بیکباره شکستم
از اول بت پرستیدم در اینجا
ندیدم هیچ ازین بت دیدم اینجا
جمالت بت پرست خویش آخر
مرا او کرد مست خویش آخر
بدیرم درکشید از آخر کار
مرا او محو کرد اینجا بیکبار
بدیرم درکشید و مست کردم
حقیقت نیست کرد و هست کردم
کنون مست جلال جاودانم
عجب مست جمال بینشانم
چنان مستم که جانم پیش محو است
مرا دیدار اودر دید سهو است
مرا این مهلکات اینجا یقین است
که آخر این جهانم پیش بین است
هلاکی عاشقان دیدار یار است
از آن منصور اینجا برقرار است
همی خواهم قرار خود دگربار
که بردارم زجان خود دگر بار
مرا باریست صورت درمیانه
که دایم مینمایم جاودانه
نخواهد جاودانه ماند صورت
مرا هم سوختن آمد ضرورت
کنون شیخ جهان لامکان تو
گذشته از زمین و از زمان تو
اگرچه پیر شبلی پیر راهست
در اول دیدمش او عذر خواهست
مرا گفت آشکارا این عیان او
حقیقت هست در دل بی نشان او
اگرچه او رسیده نارسیده است
ندیده است او و بیشک ناپدید است
هر آنکو ناپدید آمد در اینجا
در آخر او پدیدآمد در اینجا
هر آنکو ناپدید یار گردد
ز بود جسم و جان بیزار گردد
در آخر جان جان آید پدیدار
چوگردد جسم و جانش ناپدیدار
جمال یار اینجا بی نشان است
بجز منصور او را کس ندانست
ندیدم هیچکس اینجای دیدار
منم بی عشق خود از خود خریدار
توئی شیخ زمین و آسمان تو
گذشتستی هم از کون ومکان تو
بفرمایم که تا دست و زبانم
ببرید و ببین شرح و بیانم
قدم فرمای تا اینجا می جدایم
کنند و بنگری صنع خدایم
فلک را در ملک اینجا زنم من
حقیقت دور گردون بشکنم من
چنان راندستم اینجا گه قلم باز
که جسم اندازم از سوی عدم باز
عدم خواهم که دنیا دیدهام من
قدم خواهم قدم را دیدهام من
بنزدم جمله دنیا دیدهام من
که دنیا کنده پیری دیدهام من
در این ارزن کجا من شرح فردوس
کنم آرم کنون من فرع فردوس
نخواهم دم بدنیا کردن اینجا
که دنیا ازمن آمد خوب و زیبا
هر آنچه از کارگاه ماست امروز
حقیقت در بر چرخ دل افروز
همه نیکست اما در شریعت
بدی میدان گرفتار طبیعت
همه مردان ره گفتند این باز
چه به زین یافتند عین یقین باز
همه مردان ره دیدند خواری
ز دستانش بکرده پایداری
مرادنیا و بر دین برگ کاه است
که برتر زین مرا خود پایگاهست
چه صورت عین دنیا بود اینجا
یقین جان دید مولا بود اینجا
نه دنیا و نه مولا در بر من
مرا مغیست از اسرار روشن
بجز ذاتم همه اینجا هبا است
که ذاتم عین دیدار خدا است
همه عاشق همه دنیا سراب است
بر عاقل همه دنیا خراب است
تو ای شیخ کبیر جمله مردان
مرا زین نقشها آزاد گردان
چو دنیا سجن مؤمن آمد اینجا
که در اینجای ایمن آمد اینجا؟
حقیقت جایگاه دیو گردم
که من زین معنی اینجاگاه فردم
یکی باشم دوئی را من ندانم
دوی را از یکی اینجاجهانم
کنون صورت نمیخواهم ز دنیا
نخواهم ظلمت ازنور تجلا
مرا بس اندرینجا گاه دیوان
که کردستم عجایب در غریوان
همه مقصودم اینجاهست کشتن
وزین صورت همه آزاد گشتن
سخن از شرع گفتم در حقیقت
تو میدانی یقین پیر طریقت
جنیدم راهبر سلطان دین است
بجان پاک او صد آفرین است
ولی باید که بهتر زین نداند
مرا در کشتن خود راز داند
گذشتم این زمان از جسم و از جان
نمیباید مرا جز دید جانان
همه گفتارها از بهر اینست
همه کردارها از بهر این است
چه به زین چونکه جانان رخ نموده است
مرا امروز پاسخها نمود است
چرا میگوید ای منصور امروز
ترا با خود کنم مشهور امروز
ترا باید نمودن راز من باز
بیار این هر که تا گردم سرافراز
سرافرازی ترا خواهد بدن بس
نخواهد بود همچون تو دگر بس
جوابی داد کای میر شریعت
توئی شیخ کبیر عالم خاک
که خدمتکار تست این چرخ و افلاک
تو ای شیخ جهان در پایداری
ستاده تن زده در پای داری
تو ای شیخ این زمان خاموش مانی
زمانی در مکان بیهوش مانی
نه این باشد وفا و مهربانی
که اسرار نکو را تو بدانی
تو میدانی مرا اسرار اینجا
تو کردستی مرا بردار اینجا
تو میدانی مرا اسرار تحقیق
که در کشتن مرا از اوست توفیق
تو میدانی که گفتستم ترا راز
دگر گفتم جنید اینجایگه باز
نمیدانید اینان گرچه دانند
که ایشان مردن از جان کی توانند
مرا زیبد ز خود رفتن درین راه
که هستم از حیات جمله آگاه
مرا زیبد که جان بازم برویت
که من راز توام آیم بسویت
چو ایشان در زمان در دهر هستند
حقیقت در خراباتم نشستند
منم اسرار ایشان درحقیقت
که گفتم این چنین از دید دیدت
منم اسرار ایشان از نمودار
همی گویم حقیقت بر سر دار
ببازی نیست اینجا مردن از خویش
مرا زیبد که جانان دیدم از پیش
ولی دانم که ایشان ناتمامند
درین سودای ما ناپخته خامند
ره شرعم اگرچه کرده ایشان
ولکین ماندهام در نزد ایشان
اگر این پرده از هم بردرانند
مرا اینجا به بینند و بدانند
اگرچه پختهٔ رازی در اینجا
ز راز من تو آگاهی در اینجا
تو دانی راز من در پردهٔ راز
که اینجا دیدهام انجام وآغاز
منزه دانم اینجا از همه چیز
مبرّاام در اینجا ایمنم نیز
توی اسرار ومن اسراردانم
تو برکاری و من بیکار از آنم
ترا زیبد کنون سلطان معنی
که برگویم ترا برهان معنی
که اینجا محو کن اسرار عالم
برانداز این زمان از پرده دردم
توانم کردن این اما حقیقت
درین معنی است ما را صد طریقت
کسی ای شیخ دین ما را نه بشناخت
بگو تا لاجرم بودم در این باخت
من اینجا بهر تو دیدار کردم
ز عشقم خویشتن بردار کردم
که هر خواری که هست اینجا مرا باد
که نقش خود دهم اینجایگه داد
مرا این آفرینش بهر این بود
مرا این سر یقین عین الیقین بود
کنون خواری نخواهم من دگر بس
مرا زیبد در اینجا گفتن و بس
مرا اینجا بباید خویشتن سوخت
حقیقت هم دل و هم جان و تن سوخت
نسوزانم کسی را خود بسوزم
جهان را شمع وحدت برفروزم
نخواهم کشت کس را خود کشم من
شراب صرف وحدت درکشم من
از آن خمخانه خوردستم شرابی
که دنیا مینمایم چون سرابی
از آن خمخانه کردم جرعهٔ نوش
که دنیا میشود کلی فراموش
از آن خمخانه شیخا نوش کن جام
که دیدستی یقین آغاز و انجام
از آن خمخانه من امروز مستم
بت خود را بیکباره شکستم
از اول بت پرستیدم در اینجا
ندیدم هیچ ازین بت دیدم اینجا
جمالت بت پرست خویش آخر
مرا او کرد مست خویش آخر
بدیرم درکشید از آخر کار
مرا او محو کرد اینجا بیکبار
بدیرم درکشید و مست کردم
حقیقت نیست کرد و هست کردم
کنون مست جلال جاودانم
عجب مست جمال بینشانم
چنان مستم که جانم پیش محو است
مرا دیدار اودر دید سهو است
مرا این مهلکات اینجا یقین است
که آخر این جهانم پیش بین است
هلاکی عاشقان دیدار یار است
از آن منصور اینجا برقرار است
همی خواهم قرار خود دگربار
که بردارم زجان خود دگر بار
مرا باریست صورت درمیانه
که دایم مینمایم جاودانه
نخواهد جاودانه ماند صورت
مرا هم سوختن آمد ضرورت
کنون شیخ جهان لامکان تو
گذشته از زمین و از زمان تو
اگرچه پیر شبلی پیر راهست
در اول دیدمش او عذر خواهست
مرا گفت آشکارا این عیان او
حقیقت هست در دل بی نشان او
اگرچه او رسیده نارسیده است
ندیده است او و بیشک ناپدید است
هر آنکو ناپدید آمد در اینجا
در آخر او پدیدآمد در اینجا
هر آنکو ناپدید یار گردد
ز بود جسم و جان بیزار گردد
در آخر جان جان آید پدیدار
چوگردد جسم و جانش ناپدیدار
جمال یار اینجا بی نشان است
بجز منصور او را کس ندانست
ندیدم هیچکس اینجای دیدار
منم بی عشق خود از خود خریدار
توئی شیخ زمین و آسمان تو
گذشتستی هم از کون ومکان تو
بفرمایم که تا دست و زبانم
ببرید و ببین شرح و بیانم
قدم فرمای تا اینجا می جدایم
کنند و بنگری صنع خدایم
فلک را در ملک اینجا زنم من
حقیقت دور گردون بشکنم من
چنان راندستم اینجا گه قلم باز
که جسم اندازم از سوی عدم باز
عدم خواهم که دنیا دیدهام من
قدم خواهم قدم را دیدهام من
بنزدم جمله دنیا دیدهام من
که دنیا کنده پیری دیدهام من
در این ارزن کجا من شرح فردوس
کنم آرم کنون من فرع فردوس
نخواهم دم بدنیا کردن اینجا
که دنیا ازمن آمد خوب و زیبا
هر آنچه از کارگاه ماست امروز
حقیقت در بر چرخ دل افروز
همه نیکست اما در شریعت
بدی میدان گرفتار طبیعت
همه مردان ره گفتند این باز
چه به زین یافتند عین یقین باز
همه مردان ره دیدند خواری
ز دستانش بکرده پایداری
مرادنیا و بر دین برگ کاه است
که برتر زین مرا خود پایگاهست
چه صورت عین دنیا بود اینجا
یقین جان دید مولا بود اینجا
نه دنیا و نه مولا در بر من
مرا مغیست از اسرار روشن
بجز ذاتم همه اینجا هبا است
که ذاتم عین دیدار خدا است
همه عاشق همه دنیا سراب است
بر عاقل همه دنیا خراب است
تو ای شیخ کبیر جمله مردان
مرا زین نقشها آزاد گردان
چو دنیا سجن مؤمن آمد اینجا
که در اینجای ایمن آمد اینجا؟
حقیقت جایگاه دیو گردم
که من زین معنی اینجاگاه فردم
یکی باشم دوئی را من ندانم
دوی را از یکی اینجاجهانم
کنون صورت نمیخواهم ز دنیا
نخواهم ظلمت ازنور تجلا
مرا بس اندرینجا گاه دیوان
که کردستم عجایب در غریوان
همه مقصودم اینجاهست کشتن
وزین صورت همه آزاد گشتن
سخن از شرع گفتم در حقیقت
تو میدانی یقین پیر طریقت
جنیدم راهبر سلطان دین است
بجان پاک او صد آفرین است
ولی باید که بهتر زین نداند
مرا در کشتن خود راز داند
گذشتم این زمان از جسم و از جان
نمیباید مرا جز دید جانان
همه گفتارها از بهر اینست
همه کردارها از بهر این است
چه به زین چونکه جانان رخ نموده است
مرا امروز پاسخها نمود است
چرا میگوید ای منصور امروز
ترا با خود کنم مشهور امروز
ترا باید نمودن راز من باز
بیار این هر که تا گردم سرافراز
سرافرازی ترا خواهد بدن بس
نخواهد بود همچون تو دگر بس
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
اسرارگفتن منصور با شیخ کبیر در اعیان
بگو شیخ کبیر کار دیده
که تقوی داری ای برگزیده
ترا بگزیدهام از بینیازی
که کار آخرت اینجا بسازی
بتقوی راه کن در سوی ما تو
مبین در هیچ بد در کوی ما تو
بتقوی باش دایم عین مولا
نظر میکن تو اندر سوی مولا
هر آنکو کار ما امروز سازد
حقیقت ذات ما او را نوازد
بجز نیکی مکن در دهر خونخوار
که دنیا بدسکال است ای وفادار
وفاداری تو ای شیخ یگانه
مرا کن دستگیری در زمانه
تو میدانم که هم شیخ کبیری
مرا کن اندر اینجا دستگیری
وصال شیخ اگر بیدست گیرد
مرا اینجایگه که دست گیرد؟
بحق آنکه یارانیم اینجا
حقیقت بیوفایانیم اینجا
تو بامن من ابا تو در میانه
نموده روی در دید زمانه
زمانه بگذرد صورت نماند
ولیکن ذات منصورت نماند
تو با منصور اینجا آشنائی
که قطبی در کبیری و خدائی
توئی قطب و منم خورشید عالم
که خورشیدی ز من جاوید عالم
توئی قطب ملایک در زمین تو
که خورشید مکانی در مکین تو
نداند قدر تو جز ذات منصور
فدای تست مر ذرات منصور
بخواهم رفت ودیگر باز آمد
دمادم صاحب این راز آمد
بخواهم رفت از این صورت برون من
دهم ذرات کلی رهنمون من
چو هستم رهنمون جمله ذرات
از آنم نحن اقرب عین آیات
جمالم آفتاب هر جهانست
همه ذراتم اینجاگه عیان است
چو کل شیئی در جمعم نموداست
همه ذراتم اینجا در سجود است
طلب کردند در آن مسکن خویش
حجاب جملگی رفته است از پیش
حجاب از پیش اینجا برگرفتم
نمود ذات را رهبر گرفتم
مرا علم حقایق نور ذاتست
بیان شرعم از ذات و صفاتست
همه گویا بمن در اصل بنگر
میان شرح من در وصل بنگر
چه به ازوصل ما شیخا درونت
نظر میکن که هستم رهنمونت
چه به از وصل شیخا در دل و جان
نظر میکن که هستم راز پنهان
حقیقت راز میگویم ترا باز
وصال ما نگر اینجا سرافراز
خدائی کن که تو شیخ کبیری
که امروزم حقیقت دستگیری
خدائی تو اندر بندگی دوست
دمی منگر ز معنی در سوی پوست
خدائی کن ایا شیخ وفادار
در اینجا خویشتن را پای میدار
تو از شیراز امروزت که آورد
ترا اینجای از بهر چه آورد
بدان آورده است امروز اینجا
که تا گردانمت پیروز اینجا
توئی پیروز در کون و مکان یار
حقیقت فارغ از دیدار اغیار
در اینجا سرّ تفسیرم بیابد
کسی باید که تقریرم بیابد
حقیقت کل اللهام پدیدار
در اینجا گاه بیشک برسر دار
حقیقت قل هوالله است بودم
از آن اینجا کنی دایم سجودم
سجود خود کنم در عشق دایم
که ذاتم هست در اسرار قایم
منم در شوق دایم قایم الذات
که یکی قل هواللهم ز آیات
نه من از کس نه از من کس بزاده است
یقین ذات من اینجا بازداده است
که تقوی داری ای برگزیده
ترا بگزیدهام از بینیازی
که کار آخرت اینجا بسازی
بتقوی راه کن در سوی ما تو
مبین در هیچ بد در کوی ما تو
بتقوی باش دایم عین مولا
نظر میکن تو اندر سوی مولا
هر آنکو کار ما امروز سازد
حقیقت ذات ما او را نوازد
بجز نیکی مکن در دهر خونخوار
که دنیا بدسکال است ای وفادار
وفاداری تو ای شیخ یگانه
مرا کن دستگیری در زمانه
تو میدانم که هم شیخ کبیری
مرا کن اندر اینجا دستگیری
وصال شیخ اگر بیدست گیرد
مرا اینجایگه که دست گیرد؟
بحق آنکه یارانیم اینجا
حقیقت بیوفایانیم اینجا
تو بامن من ابا تو در میانه
نموده روی در دید زمانه
زمانه بگذرد صورت نماند
ولیکن ذات منصورت نماند
تو با منصور اینجا آشنائی
که قطبی در کبیری و خدائی
توئی قطب و منم خورشید عالم
که خورشیدی ز من جاوید عالم
توئی قطب ملایک در زمین تو
که خورشید مکانی در مکین تو
نداند قدر تو جز ذات منصور
فدای تست مر ذرات منصور
بخواهم رفت ودیگر باز آمد
دمادم صاحب این راز آمد
بخواهم رفت از این صورت برون من
دهم ذرات کلی رهنمون من
چو هستم رهنمون جمله ذرات
از آنم نحن اقرب عین آیات
جمالم آفتاب هر جهانست
همه ذراتم اینجاگه عیان است
چو کل شیئی در جمعم نموداست
همه ذراتم اینجا در سجود است
طلب کردند در آن مسکن خویش
حجاب جملگی رفته است از پیش
حجاب از پیش اینجا برگرفتم
نمود ذات را رهبر گرفتم
مرا علم حقایق نور ذاتست
بیان شرعم از ذات و صفاتست
همه گویا بمن در اصل بنگر
میان شرح من در وصل بنگر
چه به ازوصل ما شیخا درونت
نظر میکن که هستم رهنمونت
چه به از وصل شیخا در دل و جان
نظر میکن که هستم راز پنهان
حقیقت راز میگویم ترا باز
وصال ما نگر اینجا سرافراز
خدائی کن که تو شیخ کبیری
که امروزم حقیقت دستگیری
خدائی تو اندر بندگی دوست
دمی منگر ز معنی در سوی پوست
خدائی کن ایا شیخ وفادار
در اینجا خویشتن را پای میدار
تو از شیراز امروزت که آورد
ترا اینجای از بهر چه آورد
بدان آورده است امروز اینجا
که تا گردانمت پیروز اینجا
توئی پیروز در کون و مکان یار
حقیقت فارغ از دیدار اغیار
در اینجا سرّ تفسیرم بیابد
کسی باید که تقریرم بیابد
حقیقت کل اللهام پدیدار
در اینجا گاه بیشک برسر دار
حقیقت قل هوالله است بودم
از آن اینجا کنی دایم سجودم
سجود خود کنم در عشق دایم
که ذاتم هست در اسرار قایم
منم در شوق دایم قایم الذات
که یکی قل هواللهم ز آیات
نه من از کس نه از من کس بزاده است
یقین ذات من اینجا بازداده است
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سر صفات بعیان عین الیقین فرماید
لقای خالق الخلق قدیمم
که بسم الله الرحمن الرحیمم
مرا اینجا نباید خویش و پیوند
حقیقت نه زن و نی یار و فرزند
نمانم هیچکس را من به تحقیق
دهم هر کس که خواهم عین توفیق
صفاتم بین منزه از همه کس
مرا بنگر تو هم از پیش و از پس
نداند وصف من کردن به جز من
ز اسرارم حقیقت هست روشن
منم منصور شاه آفرینش
حققت عذر خواه آفرینش
بیان میگویم این اسرار سرباز
که خواهم باخت اینجا نیک و بد باز
وصالم آفرینش پایدار است
دلم با جان در اینجا بردبار است
سزای خود دهم اینجای با خود
برم یکسانست اینجا نیک یابد
کنون شیخا منم سلطان عالم
یقین هم جان و هم جانان عالم
منم جان در تن هر کس حقیقت
که باشدجز من اینجاگه حقیقت؟
منم جان در تن این جمله اینجا
همه نادان ومن درخویش دانا
منم جان در تن ونور دودیده
کسی وصلم در اینجا کل ندیده
که یابد وصل من گر جان شود باز
حقیقت بود ما باشد یقین باز
تو شیخا این چنین دان سرّ توحید
که در توحید موجود است تقلید
شنیدستی قیامت را که گویند
قیامت روز امروز است جویند
قیامت روز امروز است اینجا
از آنم بخت پیروز است اینجا
قیامت روز امروز است بنگر
همه ذرات من نزدیک آور
قیامت خویشتن داده است کل باز
اگرچه مانده اندر عین ذل باز
قیامت دیدهٔ امروز او بین
ز من بشنو حقیقت صاحب دین
مبین منصور جز دیدار بیچون
که بنموده است دانا بیچه وچون
ابی مثلست در آفاق میدان
فتاده اندرین سر طاق میدان
ندارد مثل در آفاق منصور
که بیشک اوفتاده طاق منصور
درین نه طاق روی او پدید است
ابا تو این زمان گفت و شنید است
مرا ای شیخ دین دیندار اینجا
که میگویم ترا در دار اینجا
جهان میبین تو شادان از رخ من
حقیقت گوش کن این پاسخ من
بود منصور ذات لایزالی
درین منزل تجلی جلالی
مرا زیبد که اینجا مینماید
در وصلت اینجا میگشاید
در وصلت گشادم می نه بینی
ترا منداد دادم می نه بینی
هنوز اندر کمال شیخ اینجا
نمیدانی یقین گفتار ما را
کمان بگذار و بنگر دید دیدم
که گویم درحقیقت ناپدیدم
کمان بردار و ما را پیشوا بین
چو منصور اندر اینجا گه خدابین
منم الله جز من نیست ای خلق
وجودذات من یکیست ای خلق
خلایق این زمان ما را پرستند
در اینجاهرکه استاداست هستند
خدای خویشتن منصور باشد
درونش بین همه پرنور باشد
خدای جمله منصور است حلاج
نهاده برسر شیخ جهان تاج
خدای جملگی منصور شیخ است
ولکین در میان منصور شیخ است
کجادانند این سرّ می ندانند
همه منصور را بینند وخوانند
همه منصور دانند از حقیقت
پرستندش همه اندر شریعت
بجز منصور اینجا نیست الله
که از اسرار رحمن است آگاه
خبر تا میدهد ز اسرار اینجا
نمودار است او بردار اینجا
نمودار است رویش باز بیند
پرستیدن اگر صاحب یقیناند
خدا منصور و منصوراست خالق
وصال اینست اینجا ای خلایق
خلایق جمله درگفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
همه در پردهاند و مانده کل باز
در اینجا گاه اندر عین ذل باز
منم در پردهٔ جانها حقیقت
پدیدارند جانهای حقیقت
تعالی این چه شور است و چه افغان
که تا افکندهام اندر دل و جان
خلایق من خدایم تا به بینند
نمودم مینمایم تا به بینند
خلایق من خدایم در نمودار
ز عشق خویش امروزم بر این دار
خلایق من خدایم چند گویم
همه خواهند تا پیوند جویم
منم پیوندتان اکنون خلایق
منم جان می ندانند این خلایق
صفات ذات من در جمله پیداست
درون جملگی دیدم هویداست
دگر با شیخ گفت ای پیر رهبر
زمانی باش و ما را باش غمخور
زمانی شیخ ما را بیوفا باش
تو بر ما این زمان تو پیشوا باش
بفرما این زمان کاینجا جُنید است
که سیمرغست اندر خویش صید است
بسی گفتم نخواهد بُرد فرمان
مرا امروز ای شیخ جهان بان
ز هر گونه ورا میگویمش باز
همی سوزد دلش بر من سرافراز
نمیدانم ورا معذور دارم
نمیخواهم که وی را دور دارم
اگر او عاشق کل پاکباز است
حقیقت بیشکی در پایدار است
بفرماید مرا اینجا قصاص او
که عام الناس را باشد مناص او
فتادستند و نادانان راهند
چوامروزی که در دیدار شاهند
نمیدانند شاه خود یقین باز
بماندستم درون جان و تن باز
مرا دانندصورت راز داند
ازین فکرت از ایشان باز ماند
چنان در فکر ماندستند اینجا
فتاده از خروش بانگ وغوغا
بخواهم کرد اکنون یادگارم
برای شیخ هان برروی دارم
خلایق را بپرس و عالمان باز
یقین از ما گمان از جاهلان باز
که منصور است اکنون راز گفته
حقیقت سر جانان بازگفته
چنان بنموده است امروز او باز
که خواهد گشت اندر عشق جانباز
نخواهد باخت جانان روی جانان
فکنده دمدمه درکوی جانان
بخواهد باخت جان و سرحقیقت
ندارد هیچ او سر بر حقیقت
چنین میگوید اینجا پیر حلاج
که امروزم کنید از عشق آماج
چو آیم این زمان اندر دل و جان
حقیقت میزنم من دم ز جانان
اگر از عاشقان راه مائید
همی امروز کل آگاه مائید
نخواهم جان و تن نی عز و نی ذل
بخواهم این زمان انداختن کل
دل وجان چون حجاب راه ما بود
کنون هم جان و دل آگاه ما بود
چو دل آگاه شد هم جان آگاه
شوید آگاه از ما خلق گمراه
کنون سر را بگفتم در قصاصم
نظر میکن تو درعین سپاسم
بگو ای شیخ اکنون چون کبیر است
در اینجا کردهام من بینظیر است
نظیرت نیست اندر روی آفاق
مرا این قطب در روی جهان طاق
که بسم الله الرحمن الرحیمم
مرا اینجا نباید خویش و پیوند
حقیقت نه زن و نی یار و فرزند
نمانم هیچکس را من به تحقیق
دهم هر کس که خواهم عین توفیق
صفاتم بین منزه از همه کس
مرا بنگر تو هم از پیش و از پس
نداند وصف من کردن به جز من
ز اسرارم حقیقت هست روشن
منم منصور شاه آفرینش
حققت عذر خواه آفرینش
بیان میگویم این اسرار سرباز
که خواهم باخت اینجا نیک و بد باز
وصالم آفرینش پایدار است
دلم با جان در اینجا بردبار است
سزای خود دهم اینجای با خود
برم یکسانست اینجا نیک یابد
کنون شیخا منم سلطان عالم
یقین هم جان و هم جانان عالم
منم جان در تن هر کس حقیقت
که باشدجز من اینجاگه حقیقت؟
منم جان در تن این جمله اینجا
همه نادان ومن درخویش دانا
منم جان در تن ونور دودیده
کسی وصلم در اینجا کل ندیده
که یابد وصل من گر جان شود باز
حقیقت بود ما باشد یقین باز
تو شیخا این چنین دان سرّ توحید
که در توحید موجود است تقلید
شنیدستی قیامت را که گویند
قیامت روز امروز است جویند
قیامت روز امروز است اینجا
از آنم بخت پیروز است اینجا
قیامت روز امروز است بنگر
همه ذرات من نزدیک آور
قیامت خویشتن داده است کل باز
اگرچه مانده اندر عین ذل باز
قیامت دیدهٔ امروز او بین
ز من بشنو حقیقت صاحب دین
مبین منصور جز دیدار بیچون
که بنموده است دانا بیچه وچون
ابی مثلست در آفاق میدان
فتاده اندرین سر طاق میدان
ندارد مثل در آفاق منصور
که بیشک اوفتاده طاق منصور
درین نه طاق روی او پدید است
ابا تو این زمان گفت و شنید است
مرا ای شیخ دین دیندار اینجا
که میگویم ترا در دار اینجا
جهان میبین تو شادان از رخ من
حقیقت گوش کن این پاسخ من
بود منصور ذات لایزالی
درین منزل تجلی جلالی
مرا زیبد که اینجا مینماید
در وصلت اینجا میگشاید
در وصلت گشادم می نه بینی
ترا منداد دادم می نه بینی
هنوز اندر کمال شیخ اینجا
نمیدانی یقین گفتار ما را
کمان بگذار و بنگر دید دیدم
که گویم درحقیقت ناپدیدم
کمان بردار و ما را پیشوا بین
چو منصور اندر اینجا گه خدابین
منم الله جز من نیست ای خلق
وجودذات من یکیست ای خلق
خلایق این زمان ما را پرستند
در اینجاهرکه استاداست هستند
خدای خویشتن منصور باشد
درونش بین همه پرنور باشد
خدای جمله منصور است حلاج
نهاده برسر شیخ جهان تاج
خدای جملگی منصور شیخ است
ولکین در میان منصور شیخ است
کجادانند این سرّ می ندانند
همه منصور را بینند وخوانند
همه منصور دانند از حقیقت
پرستندش همه اندر شریعت
بجز منصور اینجا نیست الله
که از اسرار رحمن است آگاه
خبر تا میدهد ز اسرار اینجا
نمودار است او بردار اینجا
نمودار است رویش باز بیند
پرستیدن اگر صاحب یقیناند
خدا منصور و منصوراست خالق
وصال اینست اینجا ای خلایق
خلایق جمله درگفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
همه در پردهاند و مانده کل باز
در اینجا گاه اندر عین ذل باز
منم در پردهٔ جانها حقیقت
پدیدارند جانهای حقیقت
تعالی این چه شور است و چه افغان
که تا افکندهام اندر دل و جان
خلایق من خدایم تا به بینند
نمودم مینمایم تا به بینند
خلایق من خدایم در نمودار
ز عشق خویش امروزم بر این دار
خلایق من خدایم چند گویم
همه خواهند تا پیوند جویم
منم پیوندتان اکنون خلایق
منم جان می ندانند این خلایق
صفات ذات من در جمله پیداست
درون جملگی دیدم هویداست
دگر با شیخ گفت ای پیر رهبر
زمانی باش و ما را باش غمخور
زمانی شیخ ما را بیوفا باش
تو بر ما این زمان تو پیشوا باش
بفرما این زمان کاینجا جُنید است
که سیمرغست اندر خویش صید است
بسی گفتم نخواهد بُرد فرمان
مرا امروز ای شیخ جهان بان
ز هر گونه ورا میگویمش باز
همی سوزد دلش بر من سرافراز
نمیدانم ورا معذور دارم
نمیخواهم که وی را دور دارم
اگر او عاشق کل پاکباز است
حقیقت بیشکی در پایدار است
بفرماید مرا اینجا قصاص او
که عام الناس را باشد مناص او
فتادستند و نادانان راهند
چوامروزی که در دیدار شاهند
نمیدانند شاه خود یقین باز
بماندستم درون جان و تن باز
مرا دانندصورت راز داند
ازین فکرت از ایشان باز ماند
چنان در فکر ماندستند اینجا
فتاده از خروش بانگ وغوغا
بخواهم کرد اکنون یادگارم
برای شیخ هان برروی دارم
خلایق را بپرس و عالمان باز
یقین از ما گمان از جاهلان باز
که منصور است اکنون راز گفته
حقیقت سر جانان بازگفته
چنان بنموده است امروز او باز
که خواهد گشت اندر عشق جانباز
نخواهد باخت جانان روی جانان
فکنده دمدمه درکوی جانان
بخواهد باخت جان و سرحقیقت
ندارد هیچ او سر بر حقیقت
چنین میگوید اینجا پیر حلاج
که امروزم کنید از عشق آماج
چو آیم این زمان اندر دل و جان
حقیقت میزنم من دم ز جانان
اگر از عاشقان راه مائید
همی امروز کل آگاه مائید
نخواهم جان و تن نی عز و نی ذل
بخواهم این زمان انداختن کل
دل وجان چون حجاب راه ما بود
کنون هم جان و دل آگاه ما بود
چو دل آگاه شد هم جان آگاه
شوید آگاه از ما خلق گمراه
کنون سر را بگفتم در قصاصم
نظر میکن تو درعین سپاسم
بگو ای شیخ اکنون چون کبیر است
در اینجا کردهام من بینظیر است
نظیرت نیست اندر روی آفاق
مرا این قطب در روی جهان طاق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
راز گفتن شیخ کبیر با شیخ جنید(قس) از هواداری منصور
چو شیخ این راز بشنید از خداباز
جُنید پیر را گفت ای سرافراز
چنین افتاد اینجا آنچه بینی
شنیدی جمله و صاحب یقینی
عجب حالیست در عین زمانه
که این شهباز آمد نشانه
نه آن مرغست این کز دانه گردد
همی خواهد که دامش در نوردد
ندیدم مثل این و کس نه بیند
بجز عین زمانه گر نه بیند
وصالش اندر اینجا دست دادست
از آن در کشتن اینجاگاه شاد است
وصالش از تجلی جلالست
فراقش در میانه دید وصالست
چنان مستغرق اسرار آمد
که بیخود جملگی بردار آمد
سراپایش همه دیداردارد
چنین شرح و بیان گفتار دارد
تودیدی هر صفاتی عین گفتار
که میگوید حقیقت او ز دلدار
همه گفتار او از جان جانست
در این سرش حیات جاودانست
همه گفتار او از دید دید است
ابا جانان درین گفت و شنید است
همه گفتار او از بهر مرگ است
که این شاه جهان خود کرده ترکست
همه گفتار او در کشتن آمد
از آنش در جهان برگشتن آمد
نه صورت لیک جان جان جانست
حقیقت ذات او کل جاودانست
ز عهد آدم ای شیخا تودیدی
چنین شخصی بگو از که شنیدی
چنین شخصی کجا آوازه دارد
که جان عاشقان او تازه دارد
حقیقت فتنهٔ روی زمین است
که از عشاق این کس پیش بین است
ندیدم فتنهٔ چون او بعالم
که میگوید یقین این سردمادم
دمادم راز میگوید عیان باز
که خواهم کشتن اندر عین سرباز
تو چوندیدی مر او را باز گو تو
به پیش من حققت راز گو تو
جُنید پیر را گفت ای سرافراز
چنین افتاد اینجا آنچه بینی
شنیدی جمله و صاحب یقینی
عجب حالیست در عین زمانه
که این شهباز آمد نشانه
نه آن مرغست این کز دانه گردد
همی خواهد که دامش در نوردد
ندیدم مثل این و کس نه بیند
بجز عین زمانه گر نه بیند
وصالش اندر اینجا دست دادست
از آن در کشتن اینجاگاه شاد است
وصالش از تجلی جلالست
فراقش در میانه دید وصالست
چنان مستغرق اسرار آمد
که بیخود جملگی بردار آمد
سراپایش همه دیداردارد
چنین شرح و بیان گفتار دارد
تودیدی هر صفاتی عین گفتار
که میگوید حقیقت او ز دلدار
همه گفتار او از جان جانست
در این سرش حیات جاودانست
همه گفتار او از دید دید است
ابا جانان درین گفت و شنید است
همه گفتار او از بهر مرگ است
که این شاه جهان خود کرده ترکست
همه گفتار او در کشتن آمد
از آنش در جهان برگشتن آمد
نه صورت لیک جان جان جانست
حقیقت ذات او کل جاودانست
ز عهد آدم ای شیخا تودیدی
چنین شخصی بگو از که شنیدی
چنین شخصی کجا آوازه دارد
که جان عاشقان او تازه دارد
حقیقت فتنهٔ روی زمین است
که از عشاق این کس پیش بین است
ندیدم فتنهٔ چون او بعالم
که میگوید یقین این سردمادم
دمادم راز میگوید عیان باز
که خواهم کشتن اندر عین سرباز
تو چوندیدی مر او را باز گو تو
به پیش من حققت راز گو تو
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن جنید شیخ کبیر را درنموداری منصور
جُنیدش گفت ای خورشید آفاق
حقیقت هست ایجان جهان طاق
چنین گفتار او اندر سر دارد
که میبینم ورا از عین کل یار
خبر دارد ز اسرار حقیقت
دم خود میزند او بیطبیعت
دم از حق میزند چون یار دیده است
ز جانان معنی بسیار دیده است
دم ازحق میزند در راز مطلق
دمادم گوید اینجاگه اناالحق
دم از حق میزند امروز با ما
یقین ما نیز هم گفتیم زیبا
بشکل و صورت اینجا آدمی است
نهادش جملگی بر مردمی است
ولی در باطنش سرّ آله است
ورا اینجاکمال پادشاهست
چو عین ظاهر او آشکار است
نمود باطنش هم سرّ یار است
حقیقت خورده گیرانند اینجا
که راز او نمیدانند اینجا
نمیدانند نادان حقایق
همی گیرند بر سلطان دقایق
به بین تادشمن من چند اینجاست
جهانی پر خروش و بانگ غوغاست
نه بینند هیچ اینجادشمن و دوست
حقیقت مغزبین واز برون پوست
نباشد پوست هرگز در نهانی
بدان گفتم که تا مغزت بدانی
حقیقت کار اینجا مغز دارد
که این دادار مغز نغز دارد
چنان در مغز جان بیهوش بین است
حقیقت این زمان خاموش بین است
همی داند که من اکنون چه گویم
درین گفتن کنون این سر چه جویم
ولی ما نیز با او یار باشیم
ز سرش نیز برخوردار باشیم
چه باید کرد این دم ظاهر یار
بمعنی صورت او نزد اغیار
جهانی پرغریو و گفت وگویست
هزاران سر در این معنی چو گویست
عوام الناس فتوی آوریدند
فغان یکباره آنجا برکشیدند
هزار و چهارصد فتوی ده راز
مرا گفتند اینجا گاه کل باز
سه روز است تا که فتوای تمامت
مرا دانند شیخا زین قیامت
تمامت سالکان صورت اینجا
همی گویند کاین منصورت اینجا
بباید کشتنش اینجا بزاری
که تا بینیم اورا پای داری
بباید سوخت آنگه بعد کشتن
که تا باشد مراورا باز گشتن
بذات خود نگوید این دگر بار
ز بهر اینش کردستند بردار
من از فتوای ایشان کار کردم
من صادق چنین بردار کردم
تودیدی حال رندان و شنیدی
بغور سرّ او اینجا رسیدی
من از فتوی چنین کردم ابا او
که تا کوته شود این گفت و این گو
نمیبینی خروش عام انعام
که میگویند چه هم خاص و هم عام
بباید کشتن او را بر سر دار
خلایق را همی بهر نمودار
کنون چون واقفی و راز دانی
بگو چیزی که بااو میتوانی
مرا بیم عوام الناس باشد
از آن در صورتم وسواس باشد
که ایشان جاهل راهند اینجا
از این معنی نه آگاهند اینجا
گمان بردار اینجا صاحب دار
نمود عشق او آمد پدیدار
حقیقت بود ودید یار دارد
نمودش این چنین برداردارد
دم حق یافتست و سرّ مطلق
از آن دم میزند اندراناالحق
اناالحق گفت او از روز اول
عوام آخر شدند اینجا معطل
اناالحق گفته و ایشان شنیدند
حقیقت ظاهرش اینجا بدیدند
عوام از وی کجا یابند اسرار
کنون مائیم ز اسرارش خبردار
بخواهم کشت من او را بداری
ترا باید نمودن پایداری
تو دانی من ندانم سرّ این مرد
که با او بودهٔ تو صاحب درد
تو او را صاحب دردی در اینجا
که تو مانند او فردی در اینجا
تو او را راز دار و راز دانی
بپرس از وی که تاز و باز دانی
هر آنچه آرزوی تست آن کن
مراد او تو ای شیخ جهان کن
مراد او بکن امروز اتمام
که خواهی برد در روی جهان نام
بکن اتمام و کارش کن که دانی
حقیقت در یقین بسیار دانی
در این معنی که او گوید تمامت
حقیقت نام او عیدالسلامت
حقیقت روز اول چون بدیدش
زمانی نزد او خوش آرمیدش
چه گفتارش بدید اینجا باسرار
که میزد او اناالحق برسردار
بپرسیدم ز پیر خویشتن راز
مرا زین سر خبرها داد او باز
که هان بشنو جنید و باش خاموش
تو همچون دیگران کم گوی و خاموش
کشیدستم مر او را نام اینجا
که خواهد خوردن او کل جام اینجا
حقیقت راز دارد در زمانه
میان عاشقان باشد یگانه
نباشد مثل این کس شیخ دیگر
ببازی ای جنید او راتو منگر
حقیقت هست ایجان جهان طاق
چنین گفتار او اندر سر دارد
که میبینم ورا از عین کل یار
خبر دارد ز اسرار حقیقت
دم خود میزند او بیطبیعت
دم از حق میزند چون یار دیده است
ز جانان معنی بسیار دیده است
دم ازحق میزند در راز مطلق
دمادم گوید اینجاگه اناالحق
دم از حق میزند امروز با ما
یقین ما نیز هم گفتیم زیبا
بشکل و صورت اینجا آدمی است
نهادش جملگی بر مردمی است
ولی در باطنش سرّ آله است
ورا اینجاکمال پادشاهست
چو عین ظاهر او آشکار است
نمود باطنش هم سرّ یار است
حقیقت خورده گیرانند اینجا
که راز او نمیدانند اینجا
نمیدانند نادان حقایق
همی گیرند بر سلطان دقایق
به بین تادشمن من چند اینجاست
جهانی پر خروش و بانگ غوغاست
نه بینند هیچ اینجادشمن و دوست
حقیقت مغزبین واز برون پوست
نباشد پوست هرگز در نهانی
بدان گفتم که تا مغزت بدانی
حقیقت کار اینجا مغز دارد
که این دادار مغز نغز دارد
چنان در مغز جان بیهوش بین است
حقیقت این زمان خاموش بین است
همی داند که من اکنون چه گویم
درین گفتن کنون این سر چه جویم
ولی ما نیز با او یار باشیم
ز سرش نیز برخوردار باشیم
چه باید کرد این دم ظاهر یار
بمعنی صورت او نزد اغیار
جهانی پرغریو و گفت وگویست
هزاران سر در این معنی چو گویست
عوام الناس فتوی آوریدند
فغان یکباره آنجا برکشیدند
هزار و چهارصد فتوی ده راز
مرا گفتند اینجا گاه کل باز
سه روز است تا که فتوای تمامت
مرا دانند شیخا زین قیامت
تمامت سالکان صورت اینجا
همی گویند کاین منصورت اینجا
بباید کشتنش اینجا بزاری
که تا بینیم اورا پای داری
بباید سوخت آنگه بعد کشتن
که تا باشد مراورا باز گشتن
بذات خود نگوید این دگر بار
ز بهر اینش کردستند بردار
من از فتوای ایشان کار کردم
من صادق چنین بردار کردم
تودیدی حال رندان و شنیدی
بغور سرّ او اینجا رسیدی
من از فتوی چنین کردم ابا او
که تا کوته شود این گفت و این گو
نمیبینی خروش عام انعام
که میگویند چه هم خاص و هم عام
بباید کشتن او را بر سر دار
خلایق را همی بهر نمودار
کنون چون واقفی و راز دانی
بگو چیزی که بااو میتوانی
مرا بیم عوام الناس باشد
از آن در صورتم وسواس باشد
که ایشان جاهل راهند اینجا
از این معنی نه آگاهند اینجا
گمان بردار اینجا صاحب دار
نمود عشق او آمد پدیدار
حقیقت بود ودید یار دارد
نمودش این چنین برداردارد
دم حق یافتست و سرّ مطلق
از آن دم میزند اندراناالحق
اناالحق گفت او از روز اول
عوام آخر شدند اینجا معطل
اناالحق گفته و ایشان شنیدند
حقیقت ظاهرش اینجا بدیدند
عوام از وی کجا یابند اسرار
کنون مائیم ز اسرارش خبردار
بخواهم کشت من او را بداری
ترا باید نمودن پایداری
تو دانی من ندانم سرّ این مرد
که با او بودهٔ تو صاحب درد
تو او را صاحب دردی در اینجا
که تو مانند او فردی در اینجا
تو او را راز دار و راز دانی
بپرس از وی که تاز و باز دانی
هر آنچه آرزوی تست آن کن
مراد او تو ای شیخ جهان کن
مراد او بکن امروز اتمام
که خواهی برد در روی جهان نام
بکن اتمام و کارش کن که دانی
حقیقت در یقین بسیار دانی
در این معنی که او گوید تمامت
حقیقت نام او عیدالسلامت
حقیقت روز اول چون بدیدش
زمانی نزد او خوش آرمیدش
چه گفتارش بدید اینجا باسرار
که میزد او اناالحق برسردار
بپرسیدم ز پیر خویشتن راز
مرا زین سر خبرها داد او باز
که هان بشنو جنید و باش خاموش
تو همچون دیگران کم گوی و خاموش
کشیدستم مر او را نام اینجا
که خواهد خوردن او کل جام اینجا
حقیقت راز دارد در زمانه
میان عاشقان باشد یگانه
نباشد مثل این کس شیخ دیگر
ببازی ای جنید او راتو منگر
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
اسرارگفتن عبدالسلام درحضور منصور
سؤالی کرد از عبدالسلامم
کزین معنی جوابی ده تمامم
چه خواهد کرد این در ملک بغداد
که افتادست این مربودش آباد
مرا برگوی حال این یگانه
چه خواهد کرد در عین زمانه
اناالحق میزند مانند ما او
چه نامت اندر اینجا آشنارو
ولیکن ما نهانی راز گفتیم
نه با هر کس معانی باز گفتیم
عوام امروز میبینی یقین تو
در اینجاگاه پیر پیش بین تو
همه درگفت و گوی ما شده باز
چه باید کرد اینجا گو مرا باز
نه حرف عام این مرحرف خاصست
که میگوید کجا او زین خلاصست
کشند او را بزاری اندر اینجا
کنند او را عجب خواری درینجا
هزاران خواری آمد برتن او
نمیگردد چنین از گفت و از گو
اناالحق میزند مانند موسی
بسوی طور در دیدار مولی
اناالحق میزند مانند فرعون
خدائی میکند با فروباعون
اناالحق میزند مانند عشاق
خروشی افکند در روی آفاق
هنوز این مرد ناپخته است گوئی
بمیزان عقل ناسخت است گوئی
ندارد عقل ای نه مرد این پیر
چه باید کرد اکنون عین تدبیر
ندارد عقل افتاده است بیرون
بریزیدش خلایق جملگی خون
ندارد عقل از آن نادان راهست
فتاده این زمان درعین جاه است
ز دانائی نگوید هیچکس این
نمیبیند کسی این کفر بادین
حقیقت کفر کی با دین بگنجد
مر این عاقل بیک موئی نسنجد
سخن از کفر میراند نه از دین
ندارد گفتن او هیچ تمکین
حقیقت این زمانش پاره پاره
کنند اینجایگه دیگر چه چاره
کزین معنی جوابی ده تمامم
چه خواهد کرد این در ملک بغداد
که افتادست این مربودش آباد
مرا برگوی حال این یگانه
چه خواهد کرد در عین زمانه
اناالحق میزند مانند ما او
چه نامت اندر اینجا آشنارو
ولیکن ما نهانی راز گفتیم
نه با هر کس معانی باز گفتیم
عوام امروز میبینی یقین تو
در اینجاگاه پیر پیش بین تو
همه درگفت و گوی ما شده باز
چه باید کرد اینجا گو مرا باز
نه حرف عام این مرحرف خاصست
که میگوید کجا او زین خلاصست
کشند او را بزاری اندر اینجا
کنند او را عجب خواری درینجا
هزاران خواری آمد برتن او
نمیگردد چنین از گفت و از گو
اناالحق میزند مانند موسی
بسوی طور در دیدار مولی
اناالحق میزند مانند فرعون
خدائی میکند با فروباعون
اناالحق میزند مانند عشاق
خروشی افکند در روی آفاق
هنوز این مرد ناپخته است گوئی
بمیزان عقل ناسخت است گوئی
ندارد عقل ای نه مرد این پیر
چه باید کرد اکنون عین تدبیر
ندارد عقل افتاده است بیرون
بریزیدش خلایق جملگی خون
ندارد عقل از آن نادان راهست
فتاده این زمان درعین جاه است
ز دانائی نگوید هیچکس این
نمیبیند کسی این کفر بادین
حقیقت کفر کی با دین بگنجد
مر این عاقل بیک موئی نسنجد
سخن از کفر میراند نه از دین
ندارد گفتن او هیچ تمکین
حقیقت این زمانش پاره پاره
کنند اینجایگه دیگر چه چاره
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
اسرار گفتن عبدالسلام با شیخ جنید از حقیقت منصور
ورا عبدالسلام آنگه چنین گفت
که این مرد این همه عین الیقین گفت
که چشم من در این اسرار افتاد
شدم من از وجود خویش آزاد
چو دیدم روی اودیدم حقیقت
نمود سرّ بیچون در شریعت
سراپایش نظر کردم خدایست
ابا ذات حقیقت آشنایست
جلال اندر جمالش هست پیدا
در اینجا کرد رازم آشکارا
سخن کاینمرد میگوید همان است
که این بیچاره اندر جان عیانست
سخن کاین مرد گفت اینجا یقین باز
میان عاشقان آمد سرافراز
سخن کاین مرد گفت از بود بود است
که ذات جسم و جان در کل نموداست
سخن کاین مرد میگوید خدایست
همه ذرات اینجا رهنمایست
هر آنکو ره برد او را بداند
چو داند اندر و حیران بماند
من این دلدار میدانم که چونست
که از عقل خلایق آن برونست
تو اکنون ای جنید ار بازدانی
سزد کز پیر خود این راز دانی
سخن از عقل میگوئی دگر باز
کجا عقل این تواند گفت سرباز
سخن از عشق میگوید عیانی
بر هر کس یقین راز نهانی
سخن از عشق میگوید در اینجا
تو میدانی چه میجوید در اینجا
فراقی در وصال بازدیده است
وصال آنگاه کلّی باز دیده است
وصالش در فراق آمد پدیدار
نمیبینی همی جز دید دلدار
مرا بود این زمان این یار رهبر
تو نیز ار گفت او درعشق ره بر
حقیقت این زمانش گر بزندان
دل او را در اینجاگه بسوزان
مرنجان خویشتن گر بود اوئی
که با او این زمان در گفت و گوئی
تو اوئی او ترا و می ندانی
که من با او عیانم در نمانی
منم با او و او با من حقیقت
نمودش یافتم اندر شریعت
منم او را و او با من یقینست
که اودر من حقیقت رازبین است
ز بهر من در این بغداد آمد
که کل از جسم و جان آزاد آمد
ز جسم وجان طمع بریده است او
که صاحب درد و صاحب دیده است او
چو باشد آفتاب اندر درونش
همان خورشید اندر رهنمودنش
کسی دارد مثال آفتاب او
از آن اینجاست اندر تک و تاب او
از آن خورشید رهبر بود بر ذات
نهاده روی سوی جمله ذرات
همه ذرات گرد اوست اینجا
که میبینند با او دوست اینجا
حقیقت دوست با اودر میانست
اناالحق گوی با وی در بیانست
چو حق او راست پس مطلق چه گوید
بجز حق در درون او که گوید
خدا با اوست اینجا راز گفته
ابا ما و تو اینجا بازگفته
خدا با اوست میگوید که مائیم
اناالحق تا سراسر مینمائیم
خدا با اوست از بهر نمودار
بخواهد کردنش اینجای بردار
بخواهد سوختن در آخر کار
شود در آخر کار او خبردار
اگرچه هر خبر دارد بظاهر
خبر کل باز یابد او در آخر
بآخر هم بسوزانید او را
چنان باشد مر اورا گفتگو را
ولیکن چون کنند اینجای بردار
حقیقت گوید این سر صاحب اسرار
که من هستم خدا بیشک بدانید
حقیقت حق منم یک یک بدانید
از اول اندر اینجا گه زبانش
برون آرند اینجا از دهانش
ببرندش دگر دست و دگر پای
اناالحق چون بگوید جای بر جای
به آخر دست او بالا پذیرد
نمودش جمله اینجادست گیرد
بسوزانند آخر ظاهر یار
شود در آتش آنگه ناپدیدار
بگوئید آن زمان خاکستر او
اناالحق همچنان در گفت و درگو
بسی راز است او رااندر اینجا
بهل تا زود بگشاید در اینجا
جنید او را تو اکنون دان ز مندوست
حقیقت حق نگر او را که حق اوست
درون او نظر کن راز مطلق
حق است اینجا و میگوید اناالحق
اناالحق میزند در دید یار است
مر اورا ذات جانان آشکار است
جنیدا این نگهدار و نگو راز
تو این اسرار جز با صاحب راز
چو این مرد است از مردان دیندار
میان عاشقان صاحب اسرار
بخواهد یافتن او سرفرازی
حقیقت دان تو او را بینیازی
بپرسیدم دگر از پیر خود من
ترا این سر کرا کردست روشن
بگو تا من چو تو این راز دانند
حقیقت سرّ کلی بازدانند
تو این از خویش میگوئی مرا راز
و یا از دیگری بشنیدهٔ باز
بگو این مرد را تا من بدانم
که من بر تو حقیقت مهربانم
جوابم داد کای شیخ سرافراز
مرا مر خضر گفتست این سخن باز
شبی در خلوت اسرار بودم
دمی دم دیدهٔ دیدار بودم
چنانم وجد بُد یا حضرت ذات
که گوئی جان شدم مر جمله ذرات
دل وجانم چنان درآشنائی
دل آن شب یافت اسرار خدائی
فرو رفتم درون خود حقیقت
برستم من ز نیک و بد حقیقت
حقیقت وقت من خوش بد در آن دم
نمودم راز جانان من چودیدم
دمادم رخ نمودم سر اسرار
شدم ازدیدن دم ناپدیدار
چو درعین عیان من راز دیدم
وصال یار آن شب باز دیدم
عیانم منکشف شد اندر اینجا
خدا را یافتم من در همه جا
درونم با برون حق یافتم من
حقیقت سرّ مطلق یافتم من
نبودم من همه کلی خدا بود
که ما را اندر آن دیدار بنمود
دمی خوش خوش درآن حالت فتادم
زمانی بر زمین من رخ نهادم
چو با خویش آمدم اینجا یقین من
بدیدم در زمان خورشید روشن
یکی پیری بدیدم ماه رفتار
که شد در خلوت من او پدیدار
چنان پیری که نورش بود در روی
ابا من بود اینجا روی در روی
چو آن حالت بدیدم من در آن شب
که پیری آنچنان آمد در آن شب
چو با خویش آمدم کردم سلامی
بر من کرد پیر دین قوامی
دمی خاموش بودم بعد از آن پیر
مرا گفتا درین حالت چه تدبیر
دمی خوش دست دادت در زمانه
طلب کردی وصال جاودانه
طلب کردی ندانندت یقین دوست
کجایابی ازین عین الیقین دوست
ترا آن دم دل و جان محو باشد
که مکرت را بآخر صحو باشد
اگر ازجان درین ره بگذری تو
جمال یار اینجا بنگری تو
جمال یار میجوئی و با تست
کجا یابی چنین کاری چنین سست
زمانی با وصال او نبودت
خیالی ازوصال اینجا نمودت
خیالی دیدی و حیران شدی تو
چنین در عشق سرگردان شوی تو
وصال یار را تابی نداری
که اینجا این توانی پای داری
نمودت همچو منصور حقیقی
که یارد کرد با او هم رفیقی
تو این دم حالتی خوش دست دادت
ولی کلی ندیدی نور ذاتت
دل از جان دور کن تا یار یابی
درون جان به کل دلدار یابی
که این مرد این همه عین الیقین گفت
که چشم من در این اسرار افتاد
شدم من از وجود خویش آزاد
چو دیدم روی اودیدم حقیقت
نمود سرّ بیچون در شریعت
سراپایش نظر کردم خدایست
ابا ذات حقیقت آشنایست
جلال اندر جمالش هست پیدا
در اینجا کرد رازم آشکارا
سخن کاینمرد میگوید همان است
که این بیچاره اندر جان عیانست
سخن کاین مرد گفت اینجا یقین باز
میان عاشقان آمد سرافراز
سخن کاین مرد گفت از بود بود است
که ذات جسم و جان در کل نموداست
سخن کاین مرد میگوید خدایست
همه ذرات اینجا رهنمایست
هر آنکو ره برد او را بداند
چو داند اندر و حیران بماند
من این دلدار میدانم که چونست
که از عقل خلایق آن برونست
تو اکنون ای جنید ار بازدانی
سزد کز پیر خود این راز دانی
سخن از عقل میگوئی دگر باز
کجا عقل این تواند گفت سرباز
سخن از عشق میگوید عیانی
بر هر کس یقین راز نهانی
سخن از عشق میگوید در اینجا
تو میدانی چه میجوید در اینجا
فراقی در وصال بازدیده است
وصال آنگاه کلّی باز دیده است
وصالش در فراق آمد پدیدار
نمیبینی همی جز دید دلدار
مرا بود این زمان این یار رهبر
تو نیز ار گفت او درعشق ره بر
حقیقت این زمانش گر بزندان
دل او را در اینجاگه بسوزان
مرنجان خویشتن گر بود اوئی
که با او این زمان در گفت و گوئی
تو اوئی او ترا و می ندانی
که من با او عیانم در نمانی
منم با او و او با من حقیقت
نمودش یافتم اندر شریعت
منم او را و او با من یقینست
که اودر من حقیقت رازبین است
ز بهر من در این بغداد آمد
که کل از جسم و جان آزاد آمد
ز جسم وجان طمع بریده است او
که صاحب درد و صاحب دیده است او
چو باشد آفتاب اندر درونش
همان خورشید اندر رهنمودنش
کسی دارد مثال آفتاب او
از آن اینجاست اندر تک و تاب او
از آن خورشید رهبر بود بر ذات
نهاده روی سوی جمله ذرات
همه ذرات گرد اوست اینجا
که میبینند با او دوست اینجا
حقیقت دوست با اودر میانست
اناالحق گوی با وی در بیانست
چو حق او راست پس مطلق چه گوید
بجز حق در درون او که گوید
خدا با اوست اینجا راز گفته
ابا ما و تو اینجا بازگفته
خدا با اوست میگوید که مائیم
اناالحق تا سراسر مینمائیم
خدا با اوست از بهر نمودار
بخواهد کردنش اینجای بردار
بخواهد سوختن در آخر کار
شود در آخر کار او خبردار
اگرچه هر خبر دارد بظاهر
خبر کل باز یابد او در آخر
بآخر هم بسوزانید او را
چنان باشد مر اورا گفتگو را
ولیکن چون کنند اینجای بردار
حقیقت گوید این سر صاحب اسرار
که من هستم خدا بیشک بدانید
حقیقت حق منم یک یک بدانید
از اول اندر اینجا گه زبانش
برون آرند اینجا از دهانش
ببرندش دگر دست و دگر پای
اناالحق چون بگوید جای بر جای
به آخر دست او بالا پذیرد
نمودش جمله اینجادست گیرد
بسوزانند آخر ظاهر یار
شود در آتش آنگه ناپدیدار
بگوئید آن زمان خاکستر او
اناالحق همچنان در گفت و درگو
بسی راز است او رااندر اینجا
بهل تا زود بگشاید در اینجا
جنید او را تو اکنون دان ز مندوست
حقیقت حق نگر او را که حق اوست
درون او نظر کن راز مطلق
حق است اینجا و میگوید اناالحق
اناالحق میزند در دید یار است
مر اورا ذات جانان آشکار است
جنیدا این نگهدار و نگو راز
تو این اسرار جز با صاحب راز
چو این مرد است از مردان دیندار
میان عاشقان صاحب اسرار
بخواهد یافتن او سرفرازی
حقیقت دان تو او را بینیازی
بپرسیدم دگر از پیر خود من
ترا این سر کرا کردست روشن
بگو تا من چو تو این راز دانند
حقیقت سرّ کلی بازدانند
تو این از خویش میگوئی مرا راز
و یا از دیگری بشنیدهٔ باز
بگو این مرد را تا من بدانم
که من بر تو حقیقت مهربانم
جوابم داد کای شیخ سرافراز
مرا مر خضر گفتست این سخن باز
شبی در خلوت اسرار بودم
دمی دم دیدهٔ دیدار بودم
چنانم وجد بُد یا حضرت ذات
که گوئی جان شدم مر جمله ذرات
دل وجانم چنان درآشنائی
دل آن شب یافت اسرار خدائی
فرو رفتم درون خود حقیقت
برستم من ز نیک و بد حقیقت
حقیقت وقت من خوش بد در آن دم
نمودم راز جانان من چودیدم
دمادم رخ نمودم سر اسرار
شدم ازدیدن دم ناپدیدار
چو درعین عیان من راز دیدم
وصال یار آن شب باز دیدم
عیانم منکشف شد اندر اینجا
خدا را یافتم من در همه جا
درونم با برون حق یافتم من
حقیقت سرّ مطلق یافتم من
نبودم من همه کلی خدا بود
که ما را اندر آن دیدار بنمود
دمی خوش خوش درآن حالت فتادم
زمانی بر زمین من رخ نهادم
چو با خویش آمدم اینجا یقین من
بدیدم در زمان خورشید روشن
یکی پیری بدیدم ماه رفتار
که شد در خلوت من او پدیدار
چنان پیری که نورش بود در روی
ابا من بود اینجا روی در روی
چو آن حالت بدیدم من در آن شب
که پیری آنچنان آمد در آن شب
چو با خویش آمدم کردم سلامی
بر من کرد پیر دین قوامی
دمی خاموش بودم بعد از آن پیر
مرا گفتا درین حالت چه تدبیر
دمی خوش دست دادت در زمانه
طلب کردی وصال جاودانه
طلب کردی ندانندت یقین دوست
کجایابی ازین عین الیقین دوست
ترا آن دم دل و جان محو باشد
که مکرت را بآخر صحو باشد
اگر ازجان درین ره بگذری تو
جمال یار اینجا بنگری تو
جمال یار میجوئی و با تست
کجا یابی چنین کاری چنین سست
زمانی با وصال او نبودت
خیالی ازوصال اینجا نمودت
خیالی دیدی و حیران شدی تو
چنین در عشق سرگردان شوی تو
وصال یار را تابی نداری
که اینجا این توانی پای داری
نمودت همچو منصور حقیقی
که یارد کرد با او هم رفیقی
تو این دم حالتی خوش دست دادت
ولی کلی ندیدی نور ذاتت
دل از جان دور کن تا یار یابی
درون جان به کل دلدار یابی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
پرسیدن عبدالسلام از حقیقت منصور
بدو گفتم که ای پیر سرافراز
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ جنید عبدالسلام را
جوابم داد و گفتا عبدالله
کنون از راز جانان کرد آگاه
تو هستی بنده و من راز دانم
تو هستی سالک و من درعیانم
بدان کامشب شدم اینجا نمودار
نه جانی دیدم و بیخود ابا یار
منم خضر نبی عالم هدایت
که دادستم خدا عین سعادت
چنان حق دار ما را علم بیچون
که بنمایم دمادم بیچه و چون
همه بحر جهان در قدرت اوست
مرا داده است و بخشیده است کل اوست
گهی در برگهی من در بحارم
گهی در عین خشکی پایدارم
حقیقت من گذر دارم بآفاق
بروی خشک دراندر جهان طاق
فتادستم که بیشک ز انبیایم
هدایت یافته من از خدایم
عنایت کرد ما را در ازل یار
که هر جائی که خواهم من پدیدار
شوم بیشک نداند سرّ من کس
حقیقت اینست ما را در جهان بس
حقیقت صحبت من کس نیابد
بجز عاشق در اینجا بس نیابد
کنون کردم در این خلوت گذاره
ترادیدم شدم عین نظاره
دمی خوش یافتی و نوش کردی
دگر آن دم بکل فرموش کردی
در آن دم بیشکی آدم نگنجد
وجودعالم وآدم نگنجد
همه مردان درین دم راز بینند
ابی خوددید جانان بازبینند
دم مردان ترا دیدم در اینجا
از آن این دم ترا بگزیده اینجا
دمی داری و دردم پایداری
ولی در آخرین دم پای داری
ولیکن چون دم منصور نبود
چو او اندر جهان مشهور نبود
چو او هرگز کجا آید بآفاق
ندیدم چون دم اودر جهان طاق
دلی دارد که آن دم کس ندارد
یقین در سرّ جانان پای دارد
دمی دارد که حق ز آن دم پدید است
ابا او گفته و از وی شنیده است
دم او جملهٔ دمها بیک دم
فرو برده است چه از عهد آدم
اناالحق میزند اینجا عیان او
همی گوید ابا حق در جهان او
که من اینجا یقین بود خدایم
نمود انبیا و اولیائم
یکی چون من که خضرم درحقیقت
سپرده راه بحر کل طریقت
چودیدم او بپرسیدم ز حق باز
مرا اوداد آنگه زود آواز
که هان از حق حق پرسی بگو تو
بجز من درجهان می حق بجو تو
تو ای خضر جهان گرراز جوئی
ز من ذات خدا می باز جوئی
یکی چون من که موسی صاحب راز
نیارست او نمود اینجا مرا باز
نمودی گر چه بد همراه من او
نبود از سرّ کل آگاه من او
اگرچه بود هم صحبت مرایار
نیامد سر او جز من پدیدار
نمودم راز موسی می ندانست
مراین اسرارها راز جهانست
حقیقت صحبت او در نوشتم
بیک دم از وجود او گذشتم
رها کردم حقیقت صحبت او
که بیش از پیش بودش قربت او
یکی علم لدنّی بود ما را
درین عالم یقین معبود ما را
چو او در دید ما اسرار بین شد
همواز صحبتم صاحب یقین شد
حقیقت با چنین فرو شجاعت
که بخشیدستمان حق این سخاوت
ندیدم در جهان من مثل منصور
نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور
کنون از راز جانان کرد آگاه
تو هستی بنده و من راز دانم
تو هستی سالک و من درعیانم
بدان کامشب شدم اینجا نمودار
نه جانی دیدم و بیخود ابا یار
منم خضر نبی عالم هدایت
که دادستم خدا عین سعادت
چنان حق دار ما را علم بیچون
که بنمایم دمادم بیچه و چون
همه بحر جهان در قدرت اوست
مرا داده است و بخشیده است کل اوست
گهی در برگهی من در بحارم
گهی در عین خشکی پایدارم
حقیقت من گذر دارم بآفاق
بروی خشک دراندر جهان طاق
فتادستم که بیشک ز انبیایم
هدایت یافته من از خدایم
عنایت کرد ما را در ازل یار
که هر جائی که خواهم من پدیدار
شوم بیشک نداند سرّ من کس
حقیقت اینست ما را در جهان بس
حقیقت صحبت من کس نیابد
بجز عاشق در اینجا بس نیابد
کنون کردم در این خلوت گذاره
ترادیدم شدم عین نظاره
دمی خوش یافتی و نوش کردی
دگر آن دم بکل فرموش کردی
در آن دم بیشکی آدم نگنجد
وجودعالم وآدم نگنجد
همه مردان درین دم راز بینند
ابی خوددید جانان بازبینند
دم مردان ترا دیدم در اینجا
از آن این دم ترا بگزیده اینجا
دمی داری و دردم پایداری
ولی در آخرین دم پای داری
ولیکن چون دم منصور نبود
چو او اندر جهان مشهور نبود
چو او هرگز کجا آید بآفاق
ندیدم چون دم اودر جهان طاق
دلی دارد که آن دم کس ندارد
یقین در سرّ جانان پای دارد
دمی دارد که حق ز آن دم پدید است
ابا او گفته و از وی شنیده است
دم او جملهٔ دمها بیک دم
فرو برده است چه از عهد آدم
اناالحق میزند اینجا عیان او
همی گوید ابا حق در جهان او
که من اینجا یقین بود خدایم
نمود انبیا و اولیائم
یکی چون من که خضرم درحقیقت
سپرده راه بحر کل طریقت
چودیدم او بپرسیدم ز حق باز
مرا اوداد آنگه زود آواز
که هان از حق حق پرسی بگو تو
بجز من درجهان می حق بجو تو
تو ای خضر جهان گرراز جوئی
ز من ذات خدا می باز جوئی
یکی چون من که موسی صاحب راز
نیارست او نمود اینجا مرا باز
نمودی گر چه بد همراه من او
نبود از سرّ کل آگاه من او
اگرچه بود هم صحبت مرایار
نیامد سر او جز من پدیدار
نمودم راز موسی می ندانست
مراین اسرارها راز جهانست
حقیقت صحبت او در نوشتم
بیک دم از وجود او گذشتم
رها کردم حقیقت صحبت او
که بیش از پیش بودش قربت او
یکی علم لدنّی بود ما را
درین عالم یقین معبود ما را
چو او در دید ما اسرار بین شد
همواز صحبتم صاحب یقین شد
حقیقت با چنین فرو شجاعت
که بخشیدستمان حق این سخاوت
ندیدم در جهان من مثل منصور
نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
پرسیدن عبدالسلام ازخضر از سرّ منصور
باو گفتم که او این دم کجایست
تو میدانی که این دم در چه جایست
اگر دانی بگویم تا بدانم
که بهر چیست این راز نهانم
ز پیغمبر یقین بهتر نباشد
چو او اینجایگه رهبر نباشد
تو دید انبیا و پیشوائی
حقیقت این زمان عین خدائی
بگو اسرار او تا من بدانم
در این سر نهان روشن بدانم
مرا گفتاندانی باش خاموش
سخن میران تو ازعقل وهم از هوش
کجا بینی وگربینی ندانی
چو بینی قول من بیشک بدانی
تو او را دید خواهی جاودانه
ازو بنگر رموزش در میانه
تو او را بینی اندر شهر بغداد
که خواهد داد من عشاق را داد
تو او را چون ببینی یارگردی
ازین مستی بکل هشیار گردی
بدان اورا چه میگوید اناالحق
که او دارد حقیقت سر مطلق
نمودی باز بین ازواصل راه
که او دیده است بیشک در مکان شاه
همه عشاق عالم شاهشان او
حقیقت سالکان آگاهشان او
اگر آگاه راهی از زمان تو
یقین منصور میبین جان جان تو
چه منصور است جان جان و رابین
حقیقت این زمان دید خدابین
خدا منصور را داده است مستی
که همچون دیگران نی بت پرستی
نیامد تا حقیقت یار شد او
ز دید عشق برخوردار شد او
چو سر عشق درمنصور آمد
از آن در آخر اومشهور آمد
چنان این دم دمی دارد در آفاق
که جز او نیست اندر جزو و کل طاق
چنانش وصل آنجادست دادست
که هم بادانش و با دین و داد است
همه علمی بر او راهست اعیان
نمیبیند حقیقت جز که جانان
همه جانان همی بیند جهان او
همه بادست و او اندر میان او
همه با دست اینجا در حقیقت
سپرده او یقین راه شریعت
همه یار است ره بسپرده اینجا
نه همچون دیگران در پرده اینجا
همه یار است و کل دلدار دارد
ز وصل حق دل هشیار دارد
چنان در سرّ قربت کامرانست
که اینجاگه بکلی جان جانست
چنان در سرّ قربت پایدار است
که گوئی دایماً برروی داراست
حقیقت ذات حق در اوست موجود
میان عاشقان کل اوست موجود
یقین منصور حق درکاینات اوست
نمود واصلان و سرّ ذات اوست
همه ذاتست اندر آفرینش
بدو روشن تمامت چشم بینش
تمامت سالکان را پیشوایست
همه ذرات عالم رهنمایست
که باشد همچو او دیگر نباشد
جز او همراز و هم رهبر نباشد
سوی منزل رسیده یار دیده
حقیقت قصهٔ بسیار دیده
ریاضت میکشد هر دم بدم او
طلب کل میکند عین عدم او
ازل را با ابد کردست پیوند
در آنجاگه گشاده بند از بند
همه بندش بصورت بازگشته
میان عارفان شهباز گشته
شد کونین عام مصطفایست
که بر کل امم او پیشوایست
هر آن قدری که آنجا یافت احمد
که بُد در عشق محمود و مؤید
از آن منصور احمد بود در راز
که اسرار یقینم گفته سرباز
نگفت او سر ما کس داشت پنهان
که بد بیشک حقیقت جان جانان
چو جانان بود امر کل عشاق
نگفت و شد درون جزو و کل طاق
از آن طاق دو ابرویش دو تابود
که اندر من رآنی کل خدا بود
خدا بود و بگفت از عزت یار
از آن کل گشت اندر قربت یار
خدا بود و نگفت اینجا اناالحق
از آن شد رهبر ذرات مطلق
خدا بود و خدا آن سرور دین
از آن آمد حقیقت رهبر دین
از آن اورا حقیقت کل معانی
که زد دم در یقین از من رآنی
حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد
که او بر کل عالم سرور آمد
حیات جاودان بخشید او را
مرا ز آب حیات آن شاه بینا
حیات جاودان زو یافتستم
از آن در قرب اوبشتافتستم
چودیدم اوست بیشک شاه عالم
همودانم یقین آگاه عالم
چوآگاهی ازو دارد دل و جان
شدم بر درگه او همچو دربان
یقین منصور از وی گشت حاصل
مراوراجان جان در عشق واصل
ازو منصور راز خود بگوید
دوای عاشقان اینجا بجوید
ازو منصور گوید سر اسرار
نماید اندرو دیدار دلدار
ازو منصور اینجا در یقین است
خداگشته بکلی پیش بین است
ازو منصور دم زد آخر کار
کنون خواهد شدن در آخر کار
کنون منصور دریای یقین است
نمودم جملگی عین یقین است
در آن دریا من اورادوش دیدم
ز عشق او را به کل بیهوش دیدم
چنان بیهوش گشت ومست جانان
حقیقت بود و نیست و هست جانان
چنان مستغرق دریای لا بود
که گوئی در جهان عین فنا بود
عیانش منکشف دلدار گشته
ولیکن خویشتن بیزار گشته
چو او رادیدم اینجا ساکن یار
حقیقت بوده اینجا ساکن یار
دمی در بود او کردم قراری
باستادم در اینجا برکناری
چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک
دمادم گفت از جان پاسخ پاک
نه چندان گفت آن شب سر توحید
که اعیان بودش آنجا گه بتقلید
همه توحید بیچون گفت اینجا
بسی درهای معنی سفت اینجا
به آخر تهنیت بسیار کرد او
چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او
بسی بگریست دمدم شاه عشاق
صدازد آنگهی در کل آفاق
میان بحر آوازی برآورد
ز هر جانب صد آغازی برآورد
اناالحق میزد اندر روی دریا
تمامت ماهیان از سرّ دریا
اناالحق نیز ما با او هم بگفتند
صدفها درّ معنی هم بسفتند
دمی خوش من که خضرم اندراینجا
از آن بگشاد کل بر من در اینجا
درم بگشاد آن دم در نمودار
ز هر سو باز دیدم من رخ یار
مرا علم لدنّی بود اول
بر اسرار اوآمد معطل
معطل شد همه علم یقین باز
مرا بنمود اینجا ای سرافراز
زناگه روی در سوی من آورد
که ای خضر از چه هستی صاحب درد
بسی گشتی تو اندر گرد آفاق
بسی دیدی عجایبها توای طاق
یکی میجوی از ارزندهٔ تو
حیاتی یافتی و زندهٔ تو
بآبی گشتهٔ قانع در اینجا
کجا آخر توانی خورد دریا
اگردریا فرو نوشی تمامی
دگر کی پخته گردی و تو خامی
تو اینجا گه حیات خویش هستی
حیات جاودان مسکین نجستی
حیات جاودان اینجا طلب کن
حقیقت جان جان اینجا طلب کن
در این ظلمات اینجاگه خوش آمد
مقامت عین آب و آتش آمد
در این آتشکده مغرور گشتی
نخورده آبی از وی دورگشتی
از آن دوری که اندر نزد عشاق
قبولی کردهٔ خود را بآفاق
نظر کن تا ترا بخشم حقیقت
اگر بسپردهٔ راه طریقت
اگر ره کردهٔ در سوی منزل
رسیدستی بگو اینجا تو از دل
اگر آری خبر از جان جانان
نظر کن بحر کل در عشق عیان
تو خضراکنون بدان اسرار منصور
که هستی بر یقین دردار منصور
ترا کار است دایم در سر بحر
کجا دانی شدن تو اندرین قصر
اگر ره بردهٔ اندر سر آب
درون رو در میان بحر غرقاب
اگر فردا شبت باشد کناری
سوی بغداد ما را هست یاری
در آن خلوت چو بینی روی او باز
سلام ما رسان او را سرافراز
بگو اینک رسیدم هست نزدیک
که تا روشن کنم این راه تاریک
بگو اسرار او با ما در اینجا
که ترا میگوید منصور دانا
درین اسرار ار اگر باشی خبردار
ز تو هستیم میدان پیر هشیار
در این سر فنا بنگر بقایم
مگردان صورت اینجا جابجایم
چنان باش اندر اینجا لابالّا
که باشد در یکی عین تولا
خابین باش نه خودبین مطلق
اگر از کل زنی دم از اناالحق
خدابین باش طاعت دمبدم کن
وجود بود خود کلی عدم کن
عدم کن بود خود تا باز بینی
در اینجا بود آندل بازبینی
بیکباره یکی شودر حقیقت
وصال یار میبین در طریقت
چنان خود بازکن کاینجا مراتو
همی گویم چو هستی پیشوا تو
بجز حق را مبین و حق شو آنگه
حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه
وصال یار میخواهی چو ما باش
بکل یکبارگی عین لقا باش
چو نتوانی بذات او رسیدن
ترا بایدجمال ما بدیدن
کنون خواهیم آمد سوی بغداد
که خواهیم از عیان ما دادخودداد
یکی دیدیم خواهیم آمدن باز
که بنمائیم اینجا عز و اعزاز
تو فتوی ده چو بینی یار مطلق
که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق
همه خصمان ما خوشنود گردان
وجود ما بکلی بود گردان
بده فتوی عوام الناس ای یار
که باید کرد مرمنصور بردار
مرا بردار کن تا سر نمایم
ترا اسرار کل ظاهر نمایم
مرا بردار کن کز پیش گفتم
ترا این درّ معنی کل بسفتم
کنون ای خضر ما را بازبین تو
ز باغ عشق برخوردار بین تو
چنان گردد و یکی در دهر فانی
که باشد باز در عین عیانی
منم امروز کل دلدارگشته
بخاک و خون بزیر دار گشته
نداند قصّهٔ من جز خداوند
که اودارد ابا او خویش و پیوند
مرا پیوند اکنون کردگاراست
مرا با عشق او بسیارکار است
همی گویم اناالحق در جهان من
دمی گویم اناالحق راز جان من
دم خود را حقیقت یار بینم
دم من لیس فی الدیار بینم
شب وصل است امشب خضر دیگر
در امشب از عیان ما تو برخور
شب وصلست و روز وصل دیگر
حقیقت روز وصلم میشود سر
شب وصل است و روز اصل بینی
تو در بغداد ما را وصل بینی
شب وصلست و جانانست پیدا
مرا خورشید تابانست پیدا
شب وصلست و ما را روز آمد
در اینجا یار جان افروز آمد
شب وصل است خضرا راه کن تو
مر آن دلدار آگاه کن تو
همی گوئیم بالجمله خدائیم
نه چون سالوسیان بیوفائیم
خدا با ماست و با تو گفت اسرار
به بینی بعد از آتش برسر دار
تو بردارش شناساگرد آخر
چو اسرارش شود در عشق ظاهر
که دارد در عیان صاحبقرانی
تو بردارش نظر کن تا بدانی
ز دید احمد مختار دارد
سراپایش حقیقت یاردارد
کنون خضر از محمد گشت واصل
کزو مقصود کل بینی تو حاصل
ز احمد بردار از من عیان شو
ز احمد راز دان و در نهان شو
چو من از سرّ او گشتم فنا کل
حقیقت گشتهام عین لقا کل
سراپایم محمد شد حقیقت
چو بسپردم ورا راه شریعت
حقیقت مصطفی عین خدا بود
از آن منصور شد در عشق معبود
بگفت این و بشد در قعر دریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
دمادم موج میزد بحر الحق
در اینجا شورش او بود الحق
اناالحق در درون بحر دیدم
نظر کردم ورا در قعر دیدم
درون بحردیدم دید منصور
مرا ازگفتن این دار معذور
بجز جانان نخواهد بود اینجا
که او خواهد بُدن معبود اینجا
همیشه بود و باشد جاودانه
نماید سرها اندر زمانه
همه اسرار او پنهان نباشد
سخن با عاشقان درجان نباشد
اگر جزوی تو میبینی در اینجا
کجا بگشایدت کلی در اینجا
اگر اینجا گشاید در بتحقیق
بود بیشک بنزد عشق توفیق
ترا توفیق اینجا بایدت یافت
دراینجاراز یکتا بایدت یافت
کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان
که منصور است دایم بود جانان
چو از عبدالسلام اسرار دیدم
کنون منصوررا بر دار دیدم
همه اسرار دان لامکانست
که امروز اندرین روی جهانست
نداند جز من او را شیخ دریاب
همی منصور بحرتست دریاب
خدا با اوست دید یار دارد
در اینجا بیشکی دیدار دارد
تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم
چه فرمائی جنیدت را درین دم
هر آن چیزی که فرمائی در اینجا
حقیقت آن کنیم ای پیردانا
تو میدانی که این دم در چه جایست
اگر دانی بگویم تا بدانم
که بهر چیست این راز نهانم
ز پیغمبر یقین بهتر نباشد
چو او اینجایگه رهبر نباشد
تو دید انبیا و پیشوائی
حقیقت این زمان عین خدائی
بگو اسرار او تا من بدانم
در این سر نهان روشن بدانم
مرا گفتاندانی باش خاموش
سخن میران تو ازعقل وهم از هوش
کجا بینی وگربینی ندانی
چو بینی قول من بیشک بدانی
تو او را دید خواهی جاودانه
ازو بنگر رموزش در میانه
تو او را بینی اندر شهر بغداد
که خواهد داد من عشاق را داد
تو او را چون ببینی یارگردی
ازین مستی بکل هشیار گردی
بدان اورا چه میگوید اناالحق
که او دارد حقیقت سر مطلق
نمودی باز بین ازواصل راه
که او دیده است بیشک در مکان شاه
همه عشاق عالم شاهشان او
حقیقت سالکان آگاهشان او
اگر آگاه راهی از زمان تو
یقین منصور میبین جان جان تو
چه منصور است جان جان و رابین
حقیقت این زمان دید خدابین
خدا منصور را داده است مستی
که همچون دیگران نی بت پرستی
نیامد تا حقیقت یار شد او
ز دید عشق برخوردار شد او
چو سر عشق درمنصور آمد
از آن در آخر اومشهور آمد
چنان این دم دمی دارد در آفاق
که جز او نیست اندر جزو و کل طاق
چنانش وصل آنجادست دادست
که هم بادانش و با دین و داد است
همه علمی بر او راهست اعیان
نمیبیند حقیقت جز که جانان
همه جانان همی بیند جهان او
همه بادست و او اندر میان او
همه با دست اینجا در حقیقت
سپرده او یقین راه شریعت
همه یار است ره بسپرده اینجا
نه همچون دیگران در پرده اینجا
همه یار است و کل دلدار دارد
ز وصل حق دل هشیار دارد
چنان در سرّ قربت کامرانست
که اینجاگه بکلی جان جانست
چنان در سرّ قربت پایدار است
که گوئی دایماً برروی داراست
حقیقت ذات حق در اوست موجود
میان عاشقان کل اوست موجود
یقین منصور حق درکاینات اوست
نمود واصلان و سرّ ذات اوست
همه ذاتست اندر آفرینش
بدو روشن تمامت چشم بینش
تمامت سالکان را پیشوایست
همه ذرات عالم رهنمایست
که باشد همچو او دیگر نباشد
جز او همراز و هم رهبر نباشد
سوی منزل رسیده یار دیده
حقیقت قصهٔ بسیار دیده
ریاضت میکشد هر دم بدم او
طلب کل میکند عین عدم او
ازل را با ابد کردست پیوند
در آنجاگه گشاده بند از بند
همه بندش بصورت بازگشته
میان عارفان شهباز گشته
شد کونین عام مصطفایست
که بر کل امم او پیشوایست
هر آن قدری که آنجا یافت احمد
که بُد در عشق محمود و مؤید
از آن منصور احمد بود در راز
که اسرار یقینم گفته سرباز
نگفت او سر ما کس داشت پنهان
که بد بیشک حقیقت جان جانان
چو جانان بود امر کل عشاق
نگفت و شد درون جزو و کل طاق
از آن طاق دو ابرویش دو تابود
که اندر من رآنی کل خدا بود
خدا بود و بگفت از عزت یار
از آن کل گشت اندر قربت یار
خدا بود و نگفت اینجا اناالحق
از آن شد رهبر ذرات مطلق
خدا بود و خدا آن سرور دین
از آن آمد حقیقت رهبر دین
از آن اورا حقیقت کل معانی
که زد دم در یقین از من رآنی
حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد
که او بر کل عالم سرور آمد
حیات جاودان بخشید او را
مرا ز آب حیات آن شاه بینا
حیات جاودان زو یافتستم
از آن در قرب اوبشتافتستم
چودیدم اوست بیشک شاه عالم
همودانم یقین آگاه عالم
چوآگاهی ازو دارد دل و جان
شدم بر درگه او همچو دربان
یقین منصور از وی گشت حاصل
مراوراجان جان در عشق واصل
ازو منصور راز خود بگوید
دوای عاشقان اینجا بجوید
ازو منصور گوید سر اسرار
نماید اندرو دیدار دلدار
ازو منصور اینجا در یقین است
خداگشته بکلی پیش بین است
ازو منصور دم زد آخر کار
کنون خواهد شدن در آخر کار
کنون منصور دریای یقین است
نمودم جملگی عین یقین است
در آن دریا من اورادوش دیدم
ز عشق او را به کل بیهوش دیدم
چنان بیهوش گشت ومست جانان
حقیقت بود و نیست و هست جانان
چنان مستغرق دریای لا بود
که گوئی در جهان عین فنا بود
عیانش منکشف دلدار گشته
ولیکن خویشتن بیزار گشته
چو او رادیدم اینجا ساکن یار
حقیقت بوده اینجا ساکن یار
دمی در بود او کردم قراری
باستادم در اینجا برکناری
چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک
دمادم گفت از جان پاسخ پاک
نه چندان گفت آن شب سر توحید
که اعیان بودش آنجا گه بتقلید
همه توحید بیچون گفت اینجا
بسی درهای معنی سفت اینجا
به آخر تهنیت بسیار کرد او
چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او
بسی بگریست دمدم شاه عشاق
صدازد آنگهی در کل آفاق
میان بحر آوازی برآورد
ز هر جانب صد آغازی برآورد
اناالحق میزد اندر روی دریا
تمامت ماهیان از سرّ دریا
اناالحق نیز ما با او هم بگفتند
صدفها درّ معنی هم بسفتند
دمی خوش من که خضرم اندراینجا
از آن بگشاد کل بر من در اینجا
درم بگشاد آن دم در نمودار
ز هر سو باز دیدم من رخ یار
مرا علم لدنّی بود اول
بر اسرار اوآمد معطل
معطل شد همه علم یقین باز
مرا بنمود اینجا ای سرافراز
زناگه روی در سوی من آورد
که ای خضر از چه هستی صاحب درد
بسی گشتی تو اندر گرد آفاق
بسی دیدی عجایبها توای طاق
یکی میجوی از ارزندهٔ تو
حیاتی یافتی و زندهٔ تو
بآبی گشتهٔ قانع در اینجا
کجا آخر توانی خورد دریا
اگردریا فرو نوشی تمامی
دگر کی پخته گردی و تو خامی
تو اینجا گه حیات خویش هستی
حیات جاودان مسکین نجستی
حیات جاودان اینجا طلب کن
حقیقت جان جان اینجا طلب کن
در این ظلمات اینجاگه خوش آمد
مقامت عین آب و آتش آمد
در این آتشکده مغرور گشتی
نخورده آبی از وی دورگشتی
از آن دوری که اندر نزد عشاق
قبولی کردهٔ خود را بآفاق
نظر کن تا ترا بخشم حقیقت
اگر بسپردهٔ راه طریقت
اگر ره کردهٔ در سوی منزل
رسیدستی بگو اینجا تو از دل
اگر آری خبر از جان جانان
نظر کن بحر کل در عشق عیان
تو خضراکنون بدان اسرار منصور
که هستی بر یقین دردار منصور
ترا کار است دایم در سر بحر
کجا دانی شدن تو اندرین قصر
اگر ره بردهٔ اندر سر آب
درون رو در میان بحر غرقاب
اگر فردا شبت باشد کناری
سوی بغداد ما را هست یاری
در آن خلوت چو بینی روی او باز
سلام ما رسان او را سرافراز
بگو اینک رسیدم هست نزدیک
که تا روشن کنم این راه تاریک
بگو اسرار او با ما در اینجا
که ترا میگوید منصور دانا
درین اسرار ار اگر باشی خبردار
ز تو هستیم میدان پیر هشیار
در این سر فنا بنگر بقایم
مگردان صورت اینجا جابجایم
چنان باش اندر اینجا لابالّا
که باشد در یکی عین تولا
خابین باش نه خودبین مطلق
اگر از کل زنی دم از اناالحق
خدابین باش طاعت دمبدم کن
وجود بود خود کلی عدم کن
عدم کن بود خود تا باز بینی
در اینجا بود آندل بازبینی
بیکباره یکی شودر حقیقت
وصال یار میبین در طریقت
چنان خود بازکن کاینجا مراتو
همی گویم چو هستی پیشوا تو
بجز حق را مبین و حق شو آنگه
حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه
وصال یار میخواهی چو ما باش
بکل یکبارگی عین لقا باش
چو نتوانی بذات او رسیدن
ترا بایدجمال ما بدیدن
کنون خواهیم آمد سوی بغداد
که خواهیم از عیان ما دادخودداد
یکی دیدیم خواهیم آمدن باز
که بنمائیم اینجا عز و اعزاز
تو فتوی ده چو بینی یار مطلق
که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق
همه خصمان ما خوشنود گردان
وجود ما بکلی بود گردان
بده فتوی عوام الناس ای یار
که باید کرد مرمنصور بردار
مرا بردار کن تا سر نمایم
ترا اسرار کل ظاهر نمایم
مرا بردار کن کز پیش گفتم
ترا این درّ معنی کل بسفتم
کنون ای خضر ما را بازبین تو
ز باغ عشق برخوردار بین تو
چنان گردد و یکی در دهر فانی
که باشد باز در عین عیانی
منم امروز کل دلدارگشته
بخاک و خون بزیر دار گشته
نداند قصّهٔ من جز خداوند
که اودارد ابا او خویش و پیوند
مرا پیوند اکنون کردگاراست
مرا با عشق او بسیارکار است
همی گویم اناالحق در جهان من
دمی گویم اناالحق راز جان من
دم خود را حقیقت یار بینم
دم من لیس فی الدیار بینم
شب وصل است امشب خضر دیگر
در امشب از عیان ما تو برخور
شب وصلست و روز وصل دیگر
حقیقت روز وصلم میشود سر
شب وصل است و روز اصل بینی
تو در بغداد ما را وصل بینی
شب وصلست و جانانست پیدا
مرا خورشید تابانست پیدا
شب وصلست و ما را روز آمد
در اینجا یار جان افروز آمد
شب وصل است خضرا راه کن تو
مر آن دلدار آگاه کن تو
همی گوئیم بالجمله خدائیم
نه چون سالوسیان بیوفائیم
خدا با ماست و با تو گفت اسرار
به بینی بعد از آتش برسر دار
تو بردارش شناساگرد آخر
چو اسرارش شود در عشق ظاهر
که دارد در عیان صاحبقرانی
تو بردارش نظر کن تا بدانی
ز دید احمد مختار دارد
سراپایش حقیقت یاردارد
کنون خضر از محمد گشت واصل
کزو مقصود کل بینی تو حاصل
ز احمد بردار از من عیان شو
ز احمد راز دان و در نهان شو
چو من از سرّ او گشتم فنا کل
حقیقت گشتهام عین لقا کل
سراپایم محمد شد حقیقت
چو بسپردم ورا راه شریعت
حقیقت مصطفی عین خدا بود
از آن منصور شد در عشق معبود
بگفت این و بشد در قعر دریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
دمادم موج میزد بحر الحق
در اینجا شورش او بود الحق
اناالحق در درون بحر دیدم
نظر کردم ورا در قعر دیدم
درون بحردیدم دید منصور
مرا ازگفتن این دار معذور
بجز جانان نخواهد بود اینجا
که او خواهد بُدن معبود اینجا
همیشه بود و باشد جاودانه
نماید سرها اندر زمانه
همه اسرار او پنهان نباشد
سخن با عاشقان درجان نباشد
اگر جزوی تو میبینی در اینجا
کجا بگشایدت کلی در اینجا
اگر اینجا گشاید در بتحقیق
بود بیشک بنزد عشق توفیق
ترا توفیق اینجا بایدت یافت
دراینجاراز یکتا بایدت یافت
کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان
که منصور است دایم بود جانان
چو از عبدالسلام اسرار دیدم
کنون منصوررا بر دار دیدم
همه اسرار دان لامکانست
که امروز اندرین روی جهانست
نداند جز من او را شیخ دریاب
همی منصور بحرتست دریاب
خدا با اوست دید یار دارد
در اینجا بیشکی دیدار دارد
تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم
چه فرمائی جنیدت را درین دم
هر آن چیزی که فرمائی در اینجا
حقیقت آن کنیم ای پیردانا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری شیخ کبیر با منصور
نظر کردم آنگهی در سوی منصور
پس آنگه گفت با او شیخ پرنور
که ای سلطان همی دانیم رازت
در اینجا گاه کام بی نیازت
حقیقت بیش از آنی مانده آنیم
که از سر حقیقت ما عیانیم
تو میدانی مرا اسرار ما را
ریاضت یافتستم در بقا را
فنا گردان مرا مانند خودهان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
یکی حرفست آنجا آن توداری
حقیقت بیشکی جانان تو داری
تو داری دید جانان اندر اینجا
تو هم دیدی ز دید خویش ما را
تو داری دید جانان اندرین راه
تو هم هستی ز دید خویش آگاه
ترا اینجا بقا بخشیدهام من
ترا این درها بخشیدهام من
تو میدانی سر اسرار ما را
ریاضت یافتستم در بقا را
فناگردان مرا مانند خود هان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
یکی حرف است آنجا آن تو داری
حقیقت بیشکی جانان تو داری
توداری دید جانان اندراینجا
توهم دیدی ز دید خویش ما را
تو میدانی وصول من در اینجا
حقیقت بین تو جای من در اینجا
چه چون تو می بدانی من چه گویم
دوای درد من اینجا بجویم
پس آنگه گفت با او شیخ پرنور
که ای سلطان همی دانیم رازت
در اینجا گاه کام بی نیازت
حقیقت بیش از آنی مانده آنیم
که از سر حقیقت ما عیانیم
تو میدانی مرا اسرار ما را
ریاضت یافتستم در بقا را
فنا گردان مرا مانند خودهان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
یکی حرفست آنجا آن توداری
حقیقت بیشکی جانان تو داری
تو داری دید جانان اندر اینجا
تو هم دیدی ز دید خویش ما را
تو داری دید جانان اندرین راه
تو هم هستی ز دید خویش آگاه
ترا اینجا بقا بخشیدهام من
ترا این درها بخشیدهام من
تو میدانی سر اسرار ما را
ریاضت یافتستم در بقا را
فناگردان مرا مانند خود هان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
یکی حرف است آنجا آن تو داری
حقیقت بیشکی جانان تو داری
توداری دید جانان اندراینجا
توهم دیدی ز دید خویش ما را
تو میدانی وصول من در اینجا
حقیقت بین تو جای من در اینجا
چه چون تو می بدانی من چه گویم
دوای درد من اینجا بجویم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سخن گفتن شیخ کبیر با منصور از نموداری قصاص
بدو گفتا که ای شیخ جهان بین
نظر بگشای هان و جان جان بین
بفرما این زمان تاحق برین دار
نمایم تا بیابی بر سر دار
تو یاری راز ما دانی حقیقت
یکی ذاتی تو در نقش طبیعت
تو جانانی ولیکن جان مائی
ابا مائی و عین کل خدائی
سؤال تست اینجا در قصاصم
قصاصم ز آن بده کلی خلاصم
خلاصم ده ازین زندان صورت
که تادر جزو و کل باشم ضرورت
یکی کن دست و پایم را تو بردار
زبانم کن تو بیرون بر سر دار
بحکم شرع آنگه کل بسوزان
در آتش تا کنم از دل فروزان
بسوزانم درآتش پای تا سر
ز من بشنو چوهستی شاه و سرور
هر آنکو جان نبازد شیخ بایار
میان اهل دل خوانندش اغیار
هر آنکو نزد جانان جان نبازد
میان اهل دل با جان نسازد
بناز ما بسی جانها بناز است
نمود ما حقیقت در نیاز است
بسی در دارم از بحر معانی
درون جانت بنهادم نهانی
چو من خواهم ستد آنرا نگهدار
که تا باشی ز راز ما خبردار
کنون ای شیخ این اعوام مسکین
بصورت اندرین شورند و در کین
مراد این همه در کشتن ماست
مراد ما هم از برگشتن ماست
مراد ما یقین در کشتن آمد
مرادر سوی او برگشتن آمد
بصورت لیک درجان کردکارم
کنون در عشق باید کردکارم
کنون درعشق شادی مینماید
بسی را عین آزادی نماید
درین صورت گرفتارند جمله
چو من اینجای بردارند جمله
نمیدانند که ایشان را فنایست
ز بعد آن فنا در ما بقایست
فنا خواهد شدن اینجا تمامت
دگر ما راست آن روز قیامت
اگر نه عشق باشد باز ایمان
کجا یابد خلاصی در یقین جان
تمامت راه ما دارند در پیش
چه سلطان وچه دربان و چه درریش
همه در راه ما عین فنااند
کسانی کاندرین دار بقااند
کنون ما را فنای خویش آمد
در اینجا گه بقای خویش آمد
خدا دیدیم شیخا در دل و جان
ابا ما گفت هر دم را زجانان
اگرداری سر ما سرفشان تو
بجان و سر یقین اینجا ممان تو
اناالحق زد خود و خود عشق بازد
یقین در ذات خود سرمیفرازد
اناالحق زد خود و بشنید خودباز
ندیده ذات خود او نیک دیدار
چنان خود دید شیخا در زمانه
که جز او میندیدش جاودانه
چنان خود دید اندر ملک بغداد
که خواهد کرد اینجا جمله آزاد
چنان خود دید اینجا برسر دار
که جز او نیست چیزی نیز هشیار
خدا با ما و اینجا در بقایم
کنون با او حقیقت در لقایم
خدا با ما و در هر جا که بینی
خدامی بین اگر صاحب یقینی
مبین جز حق که حق گفتیم مطلق
از آن اینجا زنم هردم اناالحق
درین ره حق شدیم ازواصلانیم
از آن گفتیم تا جان برفشانیم
چه شه اینجاست و آنجا در میان باز
حقیقت صورتم انجام وآغاز
چو شه با ماست ما بردار کرده
بخواهد سوخت چون بدرید پرده
دریده پردهٔ مادر بر عام
که یابد همچو مادر عشق اتمام
مرا انعام جانان بس بود یار
که با ما عشق بازد بر سردار
مرا بردار کرد و جان جانم
به هر لحظه کند خود را عیانم
درونت هر دمی صد راز دیگر
یکی میبینمش اینجا مصور
مصور ساخته ترکیب جانها
نهاده پر صفت ترتیب جانها
درون جمله درگفتار مانده
در او حیران دلم بردار مانده
ابا او هر زمان در عین گفتار
همی گوید بیانها بر سردار
هر آن چیزی که دیدم جمله دید او
از آن بودم وجودم جمله شد او
همه بود وجودم یار بگرفت
دل و جانم همه دلدار بگرفت
زناگه او شدم زو بازگفتم
ازو اینجا ز سرّ راز گفتم
پس آنگه جان عیانی یار خود دید
کنونش بر سر این دار خوددید
در امروزش عیان میبینم اینجا
ابا خلق جهان میبینم اینجا
خطابم میکند مانند هر یار
که با ماهان درین بحرم گهربار
بسی شیخا نمودم یار اینجا
نمودخویشتن هر بار اینجا
ولی این بار جوهر آشکار است
صدف در پیش چشمم تازه بار است
صدف بشکست اندر عین دریا
فکندستم درون بحر غوغا
درین بحر عجائب راز بگشاد
دمادم سرّ جوهر باز بگشاد
بسی در بحر صورت باز دیدم
بآخر جوهر کل باز دیدم
مرا مقصود جوهر بود اینجا
که تا رویم یقین بنمود اینجا
مرا دان جوهر دریای اسرار
که در بغداد گشتم بر سر دار
منم آن جوهری کز هر دو عالم
حقیقت صورتم مشتق ازین دم
تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا
که بنمودم حقیقت اندر اینجا
نمودم جوهر خود در میان من
نمودخویشتن از لامکان من
مکانم اندر اینجا آشکار است
نمود ما کنون دیدار یار است
نمایم راز اگر اینجا زبانم
برون آرم بیک ره ازدهانم
نمایم راز گردستم کنی باز
بدست تو دهم یار سرافراز
قدم بر بعد از آن در آتش انداز
بسوزان تا بیابی سر من باز
ز بعد سوختن اسرار مابین
درون جان و دل دیدار مابین
ز بعد سوختن بنمایمت راز
اناالحق گویمت بی جسم و جان باز
چوصورت مینباشد در میانه
اناالحق گویم اینجا جاودانه
هر آن رازی که میگویم بگفتار
ابی صورت عیان آرم پدیدار
گمانت گر نماید این بدانی
دگر اندر گمانی این بدانی
ابی صورت مرا زیبد اناالحق
که در خاکسترم گوید اناالحق
منم منصور از لا دیده الا
چو پنهانی شوم بینیم پیدا
به پنهانی نگر تا راز گویم
وگرنه چند معنی بازگویم
هر آن عاشق که چون من در فناشد
نهانش با عیان کلی خداشد
خدائی راتو از منصور دریاب
گشاده است این درم اکنون تو دریاب
دری بگشادهام ای شیخ اینجا
درون رو تا بیابی گنج ما را
من این گنج نهان میبخشم ای شیخ
نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ
همه گنجست اینجا گه نهاده
بآخر این در گنجم گشاده
طلسم گنج، صورت دان وبشکن
که تو برخیزدت ای یار با من
اگر گنج بقا خواهی بده جان
که چون جان رفت کلی ماند جانان
ترا گنجیست اینجا آشکاره
طلسمت کن در اینجا پاره پاره
صدف بشکستهٔدر عین دریا
فکندم در میان بحر غوغا
نیابی گنج معنی رایگان تو
اگر اینجا نیابی جان جان تو
چه خواهی کرد صورت دشمن تست
که جان دیدار گنج روشن تست
اگر صورت نباشد جان نهبینی
ابی جان بیشکی جانان نه بینی
همه گفتار ما از بهر اینست
که بیصورت همه عین الیقین است
چو شد محو فنا از جسم و از جان
ابی صورت نماید روی جانان
حقیقت هر که اینجا جا بیابد
نمود جان جان پیدا بیابد
حقیقت حیرت آید آخر کار
مراو را اندر اینجاگه پدیدار
بسی حیرت خوری سالک بآخر
که اینجا مینه بینی یار ظاهر
بگو تا چند خواهی راه کردن
بخواهی خویشتن را شاه کردن
دل و جانت ازین آگاه کن تو
وجود خویشتن را شاه کن تو
وصال یار پیدا و تو آگاه
نهٔ کاندر درون تست آن شاه
زهی نادان که در جسمی بمانده
از ان اینجا تو بی اسمی بمانده
ترا هر لحظه منصور حقیقت
همی گوید رها کن این طبیعت
درون تست پیدا و ندانی
تو اورادایماً جویا ندانی
چو منصور است با تو کور دیده
ابا او گفته و از وی شنیده
دمادم راز میگوید ترا باز
ولیکن کی تو گردی صاحب راز
ولی باید که کلی جان شود او
که کلی میز خود پنهان شود او
چو دل پنهان شود صورت نماند
یقین جز عشق منصورت نماند
چو جان جانان شود آنگه بدانی
که وصل دوست یابی در نهانی
چو جانان جان شود در آخر کار
تو مر منصور بینی بر سردار
حدیث تو یقین واصلانست
هر آنکو شیخ گردد واصل آنست
اگر با تو بود عُجبی در این سر
نگردد هرگزت دلدار ظاهر
توئی درمانده بیرون وندانی
که کلی یار جانست ارتوانی
به بین او را که منصور است دیدت
حقیقت جملگی نوراست دیدت
توئی منصور امّا کی نماید
نمودت باوجودت درگشاید
زبانت محو خواهد کرد جانان
بنزد ناگهی بردار جانان
بخواهد سوخت در آخر وجودت
که تا آن دم نماید بودبودت
اگر گوئی و گرنه این به بینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
اگر اینجا سلوکت وصل گردد
سراپای تو کلّی اصل گردد
تو ای سالک مرو در خواب اینجا
تو وصل یار را دریاب اینجا
چنین تا چند در تقلید باشی
دمی آن کاندرین توحید باشی
دم توحید اینجا گاه زن تو
نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو
ترا چون زهرهٔ مردان نباشد
طلسمی دانمت کان جان نباشد
طلسمی لیک جانت در طلسم است
از آن دیدار اعیان تو اسم است
سوی گنج حقیقت راه داری
بحمدالله دلی آگاه داری
بدان اسرار ما و گنج بستان
کز آن تست آن بیرنج بستان
اگرچه رنج میبینی ز صورت
ترا درمان بود آخر ضرورت
تو با منصور و منصور است با تو
نظر میکن که مشهور است باتو
تو بامنصور و منصور است درجان
دمادم روی می بنمایدت جان
چو بشناسی که راتاوان بود این
ترا تاوان یقین در جان بود این
دریغا چون ندانی چون کنم من
از آن هر لحظه جان بیرون کنم من
چو جانانست باعطار اینجا
نموده مرورا دیدار اینجا
نظر بگشای هان و جان جان بین
بفرما این زمان تاحق برین دار
نمایم تا بیابی بر سر دار
تو یاری راز ما دانی حقیقت
یکی ذاتی تو در نقش طبیعت
تو جانانی ولیکن جان مائی
ابا مائی و عین کل خدائی
سؤال تست اینجا در قصاصم
قصاصم ز آن بده کلی خلاصم
خلاصم ده ازین زندان صورت
که تادر جزو و کل باشم ضرورت
یکی کن دست و پایم را تو بردار
زبانم کن تو بیرون بر سر دار
بحکم شرع آنگه کل بسوزان
در آتش تا کنم از دل فروزان
بسوزانم درآتش پای تا سر
ز من بشنو چوهستی شاه و سرور
هر آنکو جان نبازد شیخ بایار
میان اهل دل خوانندش اغیار
هر آنکو نزد جانان جان نبازد
میان اهل دل با جان نسازد
بناز ما بسی جانها بناز است
نمود ما حقیقت در نیاز است
بسی در دارم از بحر معانی
درون جانت بنهادم نهانی
چو من خواهم ستد آنرا نگهدار
که تا باشی ز راز ما خبردار
کنون ای شیخ این اعوام مسکین
بصورت اندرین شورند و در کین
مراد این همه در کشتن ماست
مراد ما هم از برگشتن ماست
مراد ما یقین در کشتن آمد
مرادر سوی او برگشتن آمد
بصورت لیک درجان کردکارم
کنون در عشق باید کردکارم
کنون درعشق شادی مینماید
بسی را عین آزادی نماید
درین صورت گرفتارند جمله
چو من اینجای بردارند جمله
نمیدانند که ایشان را فنایست
ز بعد آن فنا در ما بقایست
فنا خواهد شدن اینجا تمامت
دگر ما راست آن روز قیامت
اگر نه عشق باشد باز ایمان
کجا یابد خلاصی در یقین جان
تمامت راه ما دارند در پیش
چه سلطان وچه دربان و چه درریش
همه در راه ما عین فنااند
کسانی کاندرین دار بقااند
کنون ما را فنای خویش آمد
در اینجا گه بقای خویش آمد
خدا دیدیم شیخا در دل و جان
ابا ما گفت هر دم را زجانان
اگرداری سر ما سرفشان تو
بجان و سر یقین اینجا ممان تو
اناالحق زد خود و خود عشق بازد
یقین در ذات خود سرمیفرازد
اناالحق زد خود و بشنید خودباز
ندیده ذات خود او نیک دیدار
چنان خود دید شیخا در زمانه
که جز او میندیدش جاودانه
چنان خود دید اندر ملک بغداد
که خواهد کرد اینجا جمله آزاد
چنان خود دید اینجا برسر دار
که جز او نیست چیزی نیز هشیار
خدا با ما و اینجا در بقایم
کنون با او حقیقت در لقایم
خدا با ما و در هر جا که بینی
خدامی بین اگر صاحب یقینی
مبین جز حق که حق گفتیم مطلق
از آن اینجا زنم هردم اناالحق
درین ره حق شدیم ازواصلانیم
از آن گفتیم تا جان برفشانیم
چه شه اینجاست و آنجا در میان باز
حقیقت صورتم انجام وآغاز
چو شه با ماست ما بردار کرده
بخواهد سوخت چون بدرید پرده
دریده پردهٔ مادر بر عام
که یابد همچو مادر عشق اتمام
مرا انعام جانان بس بود یار
که با ما عشق بازد بر سردار
مرا بردار کرد و جان جانم
به هر لحظه کند خود را عیانم
درونت هر دمی صد راز دیگر
یکی میبینمش اینجا مصور
مصور ساخته ترکیب جانها
نهاده پر صفت ترتیب جانها
درون جمله درگفتار مانده
در او حیران دلم بردار مانده
ابا او هر زمان در عین گفتار
همی گوید بیانها بر سردار
هر آن چیزی که دیدم جمله دید او
از آن بودم وجودم جمله شد او
همه بود وجودم یار بگرفت
دل و جانم همه دلدار بگرفت
زناگه او شدم زو بازگفتم
ازو اینجا ز سرّ راز گفتم
پس آنگه جان عیانی یار خود دید
کنونش بر سر این دار خوددید
در امروزش عیان میبینم اینجا
ابا خلق جهان میبینم اینجا
خطابم میکند مانند هر یار
که با ماهان درین بحرم گهربار
بسی شیخا نمودم یار اینجا
نمودخویشتن هر بار اینجا
ولی این بار جوهر آشکار است
صدف در پیش چشمم تازه بار است
صدف بشکست اندر عین دریا
فکندستم درون بحر غوغا
درین بحر عجائب راز بگشاد
دمادم سرّ جوهر باز بگشاد
بسی در بحر صورت باز دیدم
بآخر جوهر کل باز دیدم
مرا مقصود جوهر بود اینجا
که تا رویم یقین بنمود اینجا
مرا دان جوهر دریای اسرار
که در بغداد گشتم بر سر دار
منم آن جوهری کز هر دو عالم
حقیقت صورتم مشتق ازین دم
تو جوهر دان مرا شیخا در اینجا
که بنمودم حقیقت اندر اینجا
نمودم جوهر خود در میان من
نمودخویشتن از لامکان من
مکانم اندر اینجا آشکار است
نمود ما کنون دیدار یار است
نمایم راز اگر اینجا زبانم
برون آرم بیک ره ازدهانم
نمایم راز گردستم کنی باز
بدست تو دهم یار سرافراز
قدم بر بعد از آن در آتش انداز
بسوزان تا بیابی سر من باز
ز بعد سوختن اسرار مابین
درون جان و دل دیدار مابین
ز بعد سوختن بنمایمت راز
اناالحق گویمت بی جسم و جان باز
چوصورت مینباشد در میانه
اناالحق گویم اینجا جاودانه
هر آن رازی که میگویم بگفتار
ابی صورت عیان آرم پدیدار
گمانت گر نماید این بدانی
دگر اندر گمانی این بدانی
ابی صورت مرا زیبد اناالحق
که در خاکسترم گوید اناالحق
منم منصور از لا دیده الا
چو پنهانی شوم بینیم پیدا
به پنهانی نگر تا راز گویم
وگرنه چند معنی بازگویم
هر آن عاشق که چون من در فناشد
نهانش با عیان کلی خداشد
خدائی راتو از منصور دریاب
گشاده است این درم اکنون تو دریاب
دری بگشادهام ای شیخ اینجا
درون رو تا بیابی گنج ما را
من این گنج نهان میبخشم ای شیخ
نهم چون دیگران در نقشم ای شیخ
همه گنجست اینجا گه نهاده
بآخر این در گنجم گشاده
طلسم گنج، صورت دان وبشکن
که تو برخیزدت ای یار با من
اگر گنج بقا خواهی بده جان
که چون جان رفت کلی ماند جانان
ترا گنجیست اینجا آشکاره
طلسمت کن در اینجا پاره پاره
صدف بشکستهٔدر عین دریا
فکندم در میان بحر غوغا
نیابی گنج معنی رایگان تو
اگر اینجا نیابی جان جان تو
چه خواهی کرد صورت دشمن تست
که جان دیدار گنج روشن تست
اگر صورت نباشد جان نهبینی
ابی جان بیشکی جانان نه بینی
همه گفتار ما از بهر اینست
که بیصورت همه عین الیقین است
چو شد محو فنا از جسم و از جان
ابی صورت نماید روی جانان
حقیقت هر که اینجا جا بیابد
نمود جان جان پیدا بیابد
حقیقت حیرت آید آخر کار
مراو را اندر اینجاگه پدیدار
بسی حیرت خوری سالک بآخر
که اینجا مینه بینی یار ظاهر
بگو تا چند خواهی راه کردن
بخواهی خویشتن را شاه کردن
دل و جانت ازین آگاه کن تو
وجود خویشتن را شاه کن تو
وصال یار پیدا و تو آگاه
نهٔ کاندر درون تست آن شاه
زهی نادان که در جسمی بمانده
از ان اینجا تو بی اسمی بمانده
ترا هر لحظه منصور حقیقت
همی گوید رها کن این طبیعت
درون تست پیدا و ندانی
تو اورادایماً جویا ندانی
چو منصور است با تو کور دیده
ابا او گفته و از وی شنیده
دمادم راز میگوید ترا باز
ولیکن کی تو گردی صاحب راز
ولی باید که کلی جان شود او
که کلی میز خود پنهان شود او
چو دل پنهان شود صورت نماند
یقین جز عشق منصورت نماند
چو جان جانان شود آنگه بدانی
که وصل دوست یابی در نهانی
چو جانان جان شود در آخر کار
تو مر منصور بینی بر سردار
حدیث تو یقین واصلانست
هر آنکو شیخ گردد واصل آنست
اگر با تو بود عُجبی در این سر
نگردد هرگزت دلدار ظاهر
توئی درمانده بیرون وندانی
که کلی یار جانست ارتوانی
به بین او را که منصور است دیدت
حقیقت جملگی نوراست دیدت
توئی منصور امّا کی نماید
نمودت باوجودت درگشاید
زبانت محو خواهد کرد جانان
بنزد ناگهی بردار جانان
بخواهد سوخت در آخر وجودت
که تا آن دم نماید بودبودت
اگر گوئی و گرنه این به بینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
اگر اینجا سلوکت وصل گردد
سراپای تو کلّی اصل گردد
تو ای سالک مرو در خواب اینجا
تو وصل یار را دریاب اینجا
چنین تا چند در تقلید باشی
دمی آن کاندرین توحید باشی
دم توحید اینجا گاه زن تو
نه مردی لاف ازین دیگر مزن تو
ترا چون زهرهٔ مردان نباشد
طلسمی دانمت کان جان نباشد
طلسمی لیک جانت در طلسم است
از آن دیدار اعیان تو اسم است
سوی گنج حقیقت راه داری
بحمدالله دلی آگاه داری
بدان اسرار ما و گنج بستان
کز آن تست آن بیرنج بستان
اگرچه رنج میبینی ز صورت
ترا درمان بود آخر ضرورت
تو با منصور و منصور است با تو
نظر میکن که مشهور است باتو
تو بامنصور و منصور است درجان
دمادم روی می بنمایدت جان
چو بشناسی که راتاوان بود این
ترا تاوان یقین در جان بود این
دریغا چون ندانی چون کنم من
از آن هر لحظه جان بیرون کنم من
چو جانانست باعطار اینجا
نموده مرورا دیدار اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
شیخ فریدالدین عطار قدس سره درنموداری خود و اسرار منصور فرماید
حقیقت رنج دل دیده است عطار
پس آنگه جان ودل دیده است عطار
نه عطار است جانانست بنگر
که اندر نص و برهانست بنگر
که داند سرّ تو جز واصل راه
که او باشد حقیقت دید الله
که داند سرّ تو جز مرد واصل
که اورا کل عیان باشد بحاصل
از آن کاسرار گفتی جان نماندست
یقین جز دیدن جانان نماندست
که میداند چه میگوئی در اینجا
که افکندستی اینجا شور وغوغا
سخن اصل است صاحب وصل باید
که اوداند که اینجا کیست شاید
درین حضرت یقین داری چو عطار
از آن پیوسته درکاری چو عطار
کسی این شیوه معنی گفته اینجا
مر این جوهر یقینی سفته اینجا
تو سفتی جوهر بود حقیقت
تو دیدی روی معبود حقیقت
تمامت درگمان تو در یقینی
از آن معبود در عین الیقینی
ترا زیبد که منصوری درین دار
ز بهر سالکان ای پیر هشیار
دل تو گنج راز کبریایست
حقیقت جان تو کلی خدایست
بکلی حق شدی اندر زمانه
ترا پیدا وصال جاودانه
بجز منصور کاینجا گفته این راز
دگر اینجا تو گفتستی همان باز
همان منصور اینجا گاه باتست
چه غم داری کنون چون شاه با تست
چو منصور است با تو گفت با گوی
که بردستی حقیقت اندرو گوی
بکام تست میان حقیقت
بزن گوئی ز چوگان حقیقت
یقین رو باش در کل بیگمانی
همی باران تو دُرهای معانی
درون بحر کل غواص گشتی
میان عام خاص الخاص گشتی
درین بحر معانی جوهر راز
تو آوردی برون این دُر را باز
چو جوهر آوریدستی تو بیرون
مقابل کردهٔ با درّ مکنون
چو جان در تست جانانست گوهر
از آن پیوسته تابانست جوهر
چو مغز جوهر اندر مغز داری
از آنمعنی گهرها نغز داری
کنون شوبرسر اسرار جان باز
بگو دیگر تو از عین عیان باز
عیان بین باش نی جان ونه تن
که منصور است اسرار تو روشن
عیان بین باش نه خود بین در این راه
که خودبین را یقین راند همی شاه
تو حق در حق ببین اینجا حقیقت
که خواهد کرد محو اینجا طبیعت
خدابین جملگی جانان شناسد
وی از خلق جهان کی میهراسد
چو سالک وصل دید و در عیان شد
حقیقت جملهٔ خلق جهان شد
یکی بینند هم از خویش اینجا
حجاب اینجایگه در پیش اینجا
بکل بردار جانان میشود کل
کشد ما نقد مردان رنج با ذل
ولیکن گنج او با رنج باشد
یقین درمان او با گنج باشد
چو درمانست اینجا رنج مردان
بکش رنجی ز بهر گنج مردان
برنج این سرتوانی کرد حاصل
چو درمان یافتی گشتی تو واصل
وصال یار اندر بخت تحقیق
پس آنگه یافتند مر گنج توفیق
ترا درداست از آن دریات پیداست
که جانم رفته و جانات پیداست
اگر جانان نمیبینم دگر من
ازآنم صاحب درد و خبر من
ز دردت از کجا اینجا زنم باز
از آنم در حقیقت صاحب راز
ندارد درد من درمان دریغا
ندارد راه ما پایان دریغا
چنین افتاد این سر عین صورت
بخواهد دید وصل اینجا ضرورت
همه درد دلم صورت بداند
که جز صورت کسی دیگرنداند
همه درد است در صورت حقیقت
که بیشک اوست کل عین طبیعت
طبیعت بود اول آخر کار
حقیقت شد دلا اینجا پدیدار
حقیقت مرد از خود بینشان شد
یقین اینجایگه دیدار جان شد
چو جان شد جسم دم دم باز آمد
دگر در کبر و نقش کار آمد
دمادم جان شود اینجا طبیعت
طلب کردست راهی در حقیقت
ولیکن گرچه بردار حقیقت
در انجامم خبردار طبیعت
خبر دارد که جانانست با او
ولی در پرده پنهانست با او
دمادم عشقبازی میکند یار
ابا او تا شود از وی خبردار
اگریک دم ابی دلدار باشد
کجا از ذات برخوردار باشد
ورا دلدار میگوید دمادم
که باید شد ورا بیرون از این دم
بخواهم کشتنت اینجا بزاری
ابا ما کن در اینجا پایداری
بخواهم کشتنت مانند حلاج
نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج
بخواهم کشتنت اینجا حقیقت
که با ما گردی از عین طبیعت
بخواهم کشتنت اینجا یقین دان
تو ما را ازنمودت پیش بین دان
بخواهم کشتنت در خون و درخاک
کز آلایش کنم اینجا ترا پاک
بخواهم کشتنت تا رازیابی
مرا ناگاه کلی بازیابی
چو من برگفت جانان سر نهادم
ازآن اینجا در معنی گشادم
منم امروز اندر دار معنی
خدا را یافته دردار دنیا
نه بینم هیچ جز دیدار جانان
نگویم هیچ جز اسرار جانان
بجز جانان ندیدم اندر اینجا
مرا بگشاده او کلی در اینجا
همه جانان شدم چون او بدیدم
ازو میگویم و از وی شنیدم
تو هم جانان منصوری درین راه
همی گویم که تا گردی تو آگاه
خبرداری ولیکن می ندانی
که اندر بود خود جان جهانی
تو جانانی ولیکن برسر دار
همی خواهم که تاگردی خبردار
توجانانی که این توفیق یابی
که اینجا عالم تحقیق یابی
ترا آنگه نماید روی جانان
که یکی بینی از هر روی جانان
یکی بین باش و در یکی نظر کن
تو یک بینی وجودت را خبر کن
یکی بین باش و زثانی برون شو
همه ذرات عالم رهنمون شو
بجز یکی مبین در پرده اینجا
مشو آخر همی گم کرده اینجا
رهت اینست وهر راه دگر نیست
دریغا کز نمود خود خبر نیست
ترا ای جان من مانند عطار
که تا چیزی نه بینی جز رخ یار
اگر واصل چو من گردی در اینجا
ترا اسرارگردد روشن اینجا
اگرواصل شوی در جسم و جانت
یکی بینی تمامت جان جانت
وصالت اندر اینجا رخ نماید
نه غیری را چنین پاسخ نماید
همه باتست و تو اندر یکی هان
همه با تست اینجا نص وبرهان
تو ای عطار اکنون چندگوئی
تو منصوری و دیگر می چه جوئی
اگر با خود به بینی اوست یاخود
که میگوید ترا اسرار با خود
مرو بیرون تو ازمنصور گو باز
که اوآمد ترا سررشتهٔ راز
کنون از دید منصور است گفتار
که تادیگر چه گوید برسردار
پس آنگه جان ودل دیده است عطار
نه عطار است جانانست بنگر
که اندر نص و برهانست بنگر
که داند سرّ تو جز واصل راه
که او باشد حقیقت دید الله
که داند سرّ تو جز مرد واصل
که اورا کل عیان باشد بحاصل
از آن کاسرار گفتی جان نماندست
یقین جز دیدن جانان نماندست
که میداند چه میگوئی در اینجا
که افکندستی اینجا شور وغوغا
سخن اصل است صاحب وصل باید
که اوداند که اینجا کیست شاید
درین حضرت یقین داری چو عطار
از آن پیوسته درکاری چو عطار
کسی این شیوه معنی گفته اینجا
مر این جوهر یقینی سفته اینجا
تو سفتی جوهر بود حقیقت
تو دیدی روی معبود حقیقت
تمامت درگمان تو در یقینی
از آن معبود در عین الیقینی
ترا زیبد که منصوری درین دار
ز بهر سالکان ای پیر هشیار
دل تو گنج راز کبریایست
حقیقت جان تو کلی خدایست
بکلی حق شدی اندر زمانه
ترا پیدا وصال جاودانه
بجز منصور کاینجا گفته این راز
دگر اینجا تو گفتستی همان باز
همان منصور اینجا گاه باتست
چه غم داری کنون چون شاه با تست
چو منصور است با تو گفت با گوی
که بردستی حقیقت اندرو گوی
بکام تست میان حقیقت
بزن گوئی ز چوگان حقیقت
یقین رو باش در کل بیگمانی
همی باران تو دُرهای معانی
درون بحر کل غواص گشتی
میان عام خاص الخاص گشتی
درین بحر معانی جوهر راز
تو آوردی برون این دُر را باز
چو جوهر آوریدستی تو بیرون
مقابل کردهٔ با درّ مکنون
چو جان در تست جانانست گوهر
از آن پیوسته تابانست جوهر
چو مغز جوهر اندر مغز داری
از آنمعنی گهرها نغز داری
کنون شوبرسر اسرار جان باز
بگو دیگر تو از عین عیان باز
عیان بین باش نی جان ونه تن
که منصور است اسرار تو روشن
عیان بین باش نه خود بین در این راه
که خودبین را یقین راند همی شاه
تو حق در حق ببین اینجا حقیقت
که خواهد کرد محو اینجا طبیعت
خدابین جملگی جانان شناسد
وی از خلق جهان کی میهراسد
چو سالک وصل دید و در عیان شد
حقیقت جملهٔ خلق جهان شد
یکی بینند هم از خویش اینجا
حجاب اینجایگه در پیش اینجا
بکل بردار جانان میشود کل
کشد ما نقد مردان رنج با ذل
ولیکن گنج او با رنج باشد
یقین درمان او با گنج باشد
چو درمانست اینجا رنج مردان
بکش رنجی ز بهر گنج مردان
برنج این سرتوانی کرد حاصل
چو درمان یافتی گشتی تو واصل
وصال یار اندر بخت تحقیق
پس آنگه یافتند مر گنج توفیق
ترا درداست از آن دریات پیداست
که جانم رفته و جانات پیداست
اگر جانان نمیبینم دگر من
ازآنم صاحب درد و خبر من
ز دردت از کجا اینجا زنم باز
از آنم در حقیقت صاحب راز
ندارد درد من درمان دریغا
ندارد راه ما پایان دریغا
چنین افتاد این سر عین صورت
بخواهد دید وصل اینجا ضرورت
همه درد دلم صورت بداند
که جز صورت کسی دیگرنداند
همه درد است در صورت حقیقت
که بیشک اوست کل عین طبیعت
طبیعت بود اول آخر کار
حقیقت شد دلا اینجا پدیدار
حقیقت مرد از خود بینشان شد
یقین اینجایگه دیدار جان شد
چو جان شد جسم دم دم باز آمد
دگر در کبر و نقش کار آمد
دمادم جان شود اینجا طبیعت
طلب کردست راهی در حقیقت
ولیکن گرچه بردار حقیقت
در انجامم خبردار طبیعت
خبر دارد که جانانست با او
ولی در پرده پنهانست با او
دمادم عشقبازی میکند یار
ابا او تا شود از وی خبردار
اگریک دم ابی دلدار باشد
کجا از ذات برخوردار باشد
ورا دلدار میگوید دمادم
که باید شد ورا بیرون از این دم
بخواهم کشتنت اینجا بزاری
ابا ما کن در اینجا پایداری
بخواهم کشتنت مانند حلاج
نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج
بخواهم کشتنت اینجا حقیقت
که با ما گردی از عین طبیعت
بخواهم کشتنت اینجا یقین دان
تو ما را ازنمودت پیش بین دان
بخواهم کشتنت در خون و درخاک
کز آلایش کنم اینجا ترا پاک
بخواهم کشتنت تا رازیابی
مرا ناگاه کلی بازیابی
چو من برگفت جانان سر نهادم
ازآن اینجا در معنی گشادم
منم امروز اندر دار معنی
خدا را یافته دردار دنیا
نه بینم هیچ جز دیدار جانان
نگویم هیچ جز اسرار جانان
بجز جانان ندیدم اندر اینجا
مرا بگشاده او کلی در اینجا
همه جانان شدم چون او بدیدم
ازو میگویم و از وی شنیدم
تو هم جانان منصوری درین راه
همی گویم که تا گردی تو آگاه
خبرداری ولیکن می ندانی
که اندر بود خود جان جهانی
تو جانانی ولیکن برسر دار
همی خواهم که تاگردی خبردار
توجانانی که این توفیق یابی
که اینجا عالم تحقیق یابی
ترا آنگه نماید روی جانان
که یکی بینی از هر روی جانان
یکی بین باش و در یکی نظر کن
تو یک بینی وجودت را خبر کن
یکی بین باش و زثانی برون شو
همه ذرات عالم رهنمون شو
بجز یکی مبین در پرده اینجا
مشو آخر همی گم کرده اینجا
رهت اینست وهر راه دگر نیست
دریغا کز نمود خود خبر نیست
ترا ای جان من مانند عطار
که تا چیزی نه بینی جز رخ یار
اگر واصل چو من گردی در اینجا
ترا اسرارگردد روشن اینجا
اگرواصل شوی در جسم و جانت
یکی بینی تمامت جان جانت
وصالت اندر اینجا رخ نماید
نه غیری را چنین پاسخ نماید
همه باتست و تو اندر یکی هان
همه با تست اینجا نص وبرهان
تو ای عطار اکنون چندگوئی
تو منصوری و دیگر می چه جوئی
اگر با خود به بینی اوست یاخود
که میگوید ترا اسرار با خود
مرو بیرون تو ازمنصور گو باز
که اوآمد ترا سررشتهٔ راز
کنون از دید منصور است گفتار
که تادیگر چه گوید برسردار
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
حکایت منصور و ختم کتاب
ترا گفت آنگهی سلطان معنی
حقیقت نکته در برهان معنی
که میگویم خدایم درجهان بین
تو امروزم یقین گنج نهان بین
طلسمت بشکن آنگه گنج بردار
ترا میگویم از هستی خبردار
نمانده هیچ گنجت آشکار است
ترا منصور جان دیدار یار است
ترا منصور گنج است از حقیقت
مراورابین که هست امروز دیدت
قصاص شرع چون میرانی ای گنج
شود کل آشکارا بیغم و رنج
بساگفتیم اینجا شیخ از دید
بسی خواهیم گفتن هم زتوحید
تو فتوی ده ز گفتار من اینجا
که تا میبشنوی یار من اینجا
ز گفتار من اینجا ده تو فتوی
مکن سستی درین سر کان تقوا
که سر منصور را یابد در اینجا
بکشتن تا چه بنماید در اینجا
ز قول من بگو این کشتنی است
میان خاک و خون آغشتنی است
بباید کشت مر منصور رازار
بباید سوخت او را بر سردار
بباید کشتن او اینجا بزاری
بباید کردنش هر لحظه خواری
که سرّ کل بگفت اینجا حقیقت
نهانی کرد سر پیدا حقیقت
کجا دلدار کرد اینجایگه فاش
بباید کشتنش در نزد اوباش
حذر گیرند مردم زین حکایت
که جانان کرد از این کس شکایت
نباید گفت این کس گفت زنهار
وگرنه ما کشیمش اندرین دار
چنان کو گفت دیگر مینداند
وگرنه او روان را برفشاند
بترسان خلق را زین گفت شیخا
که جان تو چنین در سفت شیخا
شریعت گفتم این یک نکته خوب
که تا طالب پدید آید ز مطلوب
ترا اسرار با جانست امروز
نه با صورت پرستانست امروز
سخن از شرع میگویم کنون باز
حقیقت گویدت اینجای چون باز
بگو اکنون و فتوی ده حقیقت
که بس کس کشتنی آمد حقیقت
حقیقت نکته در برهان معنی
که میگویم خدایم درجهان بین
تو امروزم یقین گنج نهان بین
طلسمت بشکن آنگه گنج بردار
ترا میگویم از هستی خبردار
نمانده هیچ گنجت آشکار است
ترا منصور جان دیدار یار است
ترا منصور گنج است از حقیقت
مراورابین که هست امروز دیدت
قصاص شرع چون میرانی ای گنج
شود کل آشکارا بیغم و رنج
بساگفتیم اینجا شیخ از دید
بسی خواهیم گفتن هم زتوحید
تو فتوی ده ز گفتار من اینجا
که تا میبشنوی یار من اینجا
ز گفتار من اینجا ده تو فتوی
مکن سستی درین سر کان تقوا
که سر منصور را یابد در اینجا
بکشتن تا چه بنماید در اینجا
ز قول من بگو این کشتنی است
میان خاک و خون آغشتنی است
بباید کشت مر منصور رازار
بباید سوخت او را بر سردار
بباید کشتن او اینجا بزاری
بباید کردنش هر لحظه خواری
که سرّ کل بگفت اینجا حقیقت
نهانی کرد سر پیدا حقیقت
کجا دلدار کرد اینجایگه فاش
بباید کشتنش در نزد اوباش
حذر گیرند مردم زین حکایت
که جانان کرد از این کس شکایت
نباید گفت این کس گفت زنهار
وگرنه ما کشیمش اندرین دار
چنان کو گفت دیگر مینداند
وگرنه او روان را برفشاند
بترسان خلق را زین گفت شیخا
که جان تو چنین در سفت شیخا
شریعت گفتم این یک نکته خوب
که تا طالب پدید آید ز مطلوب
ترا اسرار با جانست امروز
نه با صورت پرستانست امروز
سخن از شرع میگویم کنون باز
حقیقت گویدت اینجای چون باز
بگو اکنون و فتوی ده حقیقت
که بس کس کشتنی آمد حقیقت
عطار نیشابوری : مظهر
بسم الله الرحمن الرحیم
گهنکارم ز فعل خود گنه کار
خداوندا توئی دانای اسرار
گنهکارم که فرمانت نبردم
ولیکن بادهٔ لطفت بخوردم
بکردی توبهٔ همچون نصوحا
بدادند جام معنیت مصفّا
تو گشتی پاک و معصوم و مطهر
گرفتی دامن اولاد حیدر
از آنکه شربت ایشان چشیدی
دوعالم پیش خود چون بیضه دیدی
ز مشرق تا بمغرب کو جوانی
که گوید همچو مظهر داستانی
اگر یک قطره از جامش کنی نوش
کنی تو هستی خود را فراموش
شوی واصل بدریای یقینی
اناالحق گوئی و منصور بینی
اگر از جام او نوشی تو باده
نگردی تو بگرد شیخ لاده
اگر از جام او داری تو نامی
بکن عطّار مسکین را سلامی
اگر از جام او داری تو شوقی
تو داری در معانیهاش ذوقی
اگر از جام او خوردی پیاله
نمیخواهی ز اعظم یک نواله
اگر از جام او داری تو لذّت
نهای با شافعی محتاج صحبت
اگر از جام او گردی تو سالک
ترا کاری نباشد خود به مالک
اگر از جام او گردی مکمّل
تو گردی فارغ ز گفتار حنبل
اگر از جام او نوشی بعالم
ببینی جملگی اسرار آدم
اگر از جام او نوشی بتحقیق
شود گفتار ما آن جات صدیق
ز مشرق تا بمغرب نام دارم
ز فضل او هزاران جام دارم
اگر از جام او نوشی بمعنی
نهند بر فرق تو صد تاج تقوی
اگر از جام او نوشی به اسرار
ببینی نور او در عین دیدار
اگر از جام او نوشی دمادم
تو را باشد سلیمانی و خاتم
اگر از جام او نوشی چو احمد
شریعت را بدانی همچو ابجد
اگر از جام او نوشی چو حیدر
دو عالم بیشکت گردد مسخّر
اگر از جام او نوشی حسن وار
خدا یار تو باشد در همه کار
اگر نوشی تو از جام حسینی
بظاهر هم بباطن نور عینی
اگر تو جام او نوشی چو سجّاد
تو باشی جان و روح جمله عبّاد
اگر تو جام او نوشی چو باقر
شود بر تو همه اسرار ظاهر
اگر تو جام او نوشی چو صادق
تو باشی بر تمام علم حاذق
اگر تو جام او نوشی چو کاظم
بمانی از بلای نفس سالم
اگر تو جام او نوشی رضا گوی
درا در دین و دنیا پیشوا گوی
اگر تو جام او نوشی تقی وار
شوی از خواب غفلت زود بیدار
اگر از جام او نوشی نقی بین
مبین خود دشمنان آل یاسین
اگر تو جام او نوشی چو عسکر
تو را قطره نماید حوض کوثر
اگر تو جام او نوشی چو مهدی
تو باشی در زمان خویش هادی
اگر تو جام او نوشی امینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر تو جام او نوشی چو منصور
اناالحق گوئی و باشی همه نور
اگر تو جام او نوشی چو سلمان
محقّق گردی اندر عین عرفان
اگر تو جام او نوشی چوبوذر
ترا باشد مقام قرب قنبر
اگر تو جام او نوشی چو اشتر
شود شمشیر تو مانند آذر
اگر تو جام او نوشی چو مختار
چو ابراهیم اشتر باش سردار
اگر تو جام او نوشی چو حارث
شوی شمشیر بابش را تو وارث
اگر تو جام او نوشی چو عمّار
مسیّب بینی اندر عین این کار
اگر تو جام او نوشی چو مسلم
چو ز مجی از بلا باشی تو سالم
اگر تو جام او نوشی بایّام
ببینی بایزیدش را به بسطام
اگر تو جام او نوشی به آبی
تمامی علمها را خود جوابی
اگر تو جام او نوشی شوی مست
بگوئی عشق خوددر پیش ما هست
نبی این باده خورد و نعرهها زد
هزاران آتش اندر جان ما زد
نبی این باده خورد و حال ما گفت
طریق عاشقان را بر ملا گفت
نبی این باده خورد و گفت ای جان
چرا غافل شدی از شاه مردان
نبی این باده خورد و گفت اوداد
زسر بگذشتم و از پای آزاد
نبی این باده خورد و شادمان شد
به پیش عارفان اسرار خوان شد
نبی این باده خورد و بیخودی کرد
دلم را پر ز نور سرمدی کرد
نبی این باده خورد و گشت عاشق
ز دُرد بادهاش منصور عاشق
نبی این باده خورد و گفت والله
توئی در جان و دل بیدارو آگاه
نبی این باده خورد و جان فدا کرد
به اسرار خدایم آشنا کرد
نبی این باده خورد و گفت عطّار
توی اندر میان عاشقان یار
نبی این باده خورد و گفت مظهر
درون سالکان را کرد انور
نبی این باده خورد و رفت در راه
همی نالید و میگفت ای تو آگاه
نبی این باده خورد و دستها زد
سماع گرم را او با صفا زد
نبی این باده خورد و از چه درآمد
خروش و غلغل آن شه برآمد
همه گویند عشق این تخم کشته است
که حق او را بدست خودسرشته است
ز اسرارش همه دلها شود شاد
که داده خرمن هستی خود باد
ز اسرارش جهان آباد گردد
دل عشّاق دانا شاد گردد
ز اسرارش منوّر جان عاشق
که انور گشته زآن ایمان عاشق
ز اسرار تو مظهر گشته عارف
ازو آواز میآید که هاتف
تو هاتف را ندانی کو بغیب است
سر خود در گریبان کش که جیب است
ز جیب او همه اسرار دیدم
همه مُلک ومَلک عطّار دیدم
ز اسرارش همه دیدار دیدم
خدا را پیش آن دلدار دیدم
محمّد هست دلدار الهی
گواه پاکی او ماه و ماهی
شریعت با طریقت حقّ او دان
ظهور اوست اندر ذات ایشان
شریعت خانهٔ امن و امانست
طریقت راه قرب راستانست
حقیقت اصل وصل آن امین شد
چو نوری سوی ربّ العالمین شد
از آن می خورد هر کو مست حق شد
وجودش پاک و صافی چون ورق شد
از آن می هر که خورد او بی هوس شد
فغان و نالهٔ او چون جرس شد
وجود من پر از نور ولی جو
همی خواهم که گویم با تو نیکو
ولی ازدست این مشتی منافق
نمی گویم من این اسرار لایق
وگر گویند عطّار است رافض
هر آن کو این بگوید هست حایض
به پیشم کمتر از حیض زنان است
هر آن کس کو ورا خود این گمانست
دو و پانصد کتاب اولیا را
دوباره خواندهام هم انبیا را
دگر با اولیا بسیار بودم
حدیث اولیا چون جان شنودم
دگر احمد بحیدر راز گویم
ز اهل فضل کی اسرار جویم
مرا یاریست اندر پرده پنهان
کسی گوید که رو تو راز خود دان
دگر میگویدم آن یار برگو
باو کن ختم معنی این زمان تو
نبی اسرار و عرفان مرتضی شد
همی درجان منصور او خدا شد
همو معنیّ و آیات کلام است
ز غزّت بر محمّد او پیام است
امین کبریا چون جبرئیلست
بخلق و لطف و عصمت چون خلیل است
خدا او را ولیّ الله خوانده
برفعت مصطفایش شاه خوانده
بهر قرنی برون آید به لونی
ازو آباد میدان این دو کونی
محمّد با علی از نور ذاتند
درون جان عاشق خود حیاتند
خدا نور است و او نور خدای است
به شرعم این معانی مقتدایست
محمد از وجود خویش برخاست
تمام نور خود با نورش آراست
چو قطره سوی بحر آمد نکو شد
اناالحق گوی در معنی هم او شد
چه میگوئی تو ای فاضل بیا گو
برو انسان کامل را دعاگو
ز انسان نور تابد در معانی
تو از انسان کامل وا نمانی
حقیقت را درون جان ما بین
شریعت آستان آن سرا بین
دو عالم پیش من خود یک نگین است
به تحقیق و یقین دانم چنین است
من این دعوی ز اصل کار دارم
جهان را اندرو مردار دارم
من این دعوی بمعنی باز گویم
به پیش شاه خود این راز گویم
من این دعوی به دانا کی توانم
از آنکو گفت باشد در زبانم
مرا دعوی به غیری باشد ای یار
که او دو بین شده در عین پندار
مرا دعوی مُسلّم گشت در دین
که شرعم از محمّد هست تلقین
مرا دعوی رسد در کلّ آفاق
که هستم در معانیهای او طاق
مرا دعوی رسد کز وی بگویم
نشان پای او را من بجویم
بعمر خویش مدح کس نگفتم
دُری از بهر دنیا من نسفتم
مرا گنج معانی شد مُسخّر
بیمن همّت اولاد حیدر
مرا گنج معانی همنشین است
ترا استاد شیطان لعین است
مرا گنج معانی راهبر شد
ترا از این معانی گوش کر شد
مرا گنج معانی در درونست
به پیشم دین بیدینان زبونست
مرا گنج معانی بیشمار است
حضور ذوق من دیدار یار است
مرا گنج معانی هست در دل
کتبهایم شده فضل فضایم
مرا گنج معانی بی زوال است
تو را سرّ معانی قیل و قال است
مرا گنج معانی در قطار است
که اشترهای مستم بی مهار است
مرا گنج معانی در ظهور است
از آن این مظهر من گنج نور است
مرا گنج معانی بی کلید است
مگو کین از جنید و بایزید است
مرا گنج معانی رهنمایست
امیرالمؤمنینم پیشوای است
مرا گنج معانی در ضمیر است
ز اسرارم خوارج در زحیر است
مرا گنج معانی بس کبیر است
امیرالمؤمنینم دستگیر است
مرا گنج معانی خود زعشق است
نه جانم کوفه و مصر و دمشق است
مرا گنج معانی گفت برخیز
برو از جمع بیدینان بپرهیز
مرا گنج معانی مرتضایست
که او خود تاج و عین اولیایست
مرا گنج معانی در کتاب است
که نام یار من دروی خطاب است
مرا گنج معانی آن امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
مرا گنج معانی آن امیر است
که او جبّار اکبر را وزیر است
مرا گنج معانی جعفر آمد
که او باب علی را چون درآمد
مرا گنج معانی شاه داده است
چنانکه قبرش را ماه داده است
مرا گنج معانی جفر شاه است
که هر دو کون پیشش چون گیاه است
مرا گنج معانی نهج او شد
از آن گفتار من در دین نکوشد
مرا گنج معانی او بداده
منم خاک ره آن شاهزاده
خداوندا توئی دانای اسرار
گنهکارم که فرمانت نبردم
ولیکن بادهٔ لطفت بخوردم
بکردی توبهٔ همچون نصوحا
بدادند جام معنیت مصفّا
تو گشتی پاک و معصوم و مطهر
گرفتی دامن اولاد حیدر
از آنکه شربت ایشان چشیدی
دوعالم پیش خود چون بیضه دیدی
ز مشرق تا بمغرب کو جوانی
که گوید همچو مظهر داستانی
اگر یک قطره از جامش کنی نوش
کنی تو هستی خود را فراموش
شوی واصل بدریای یقینی
اناالحق گوئی و منصور بینی
اگر از جام او نوشی تو باده
نگردی تو بگرد شیخ لاده
اگر از جام او داری تو نامی
بکن عطّار مسکین را سلامی
اگر از جام او داری تو شوقی
تو داری در معانیهاش ذوقی
اگر از جام او خوردی پیاله
نمیخواهی ز اعظم یک نواله
اگر از جام او داری تو لذّت
نهای با شافعی محتاج صحبت
اگر از جام او گردی تو سالک
ترا کاری نباشد خود به مالک
اگر از جام او گردی مکمّل
تو گردی فارغ ز گفتار حنبل
اگر از جام او نوشی بعالم
ببینی جملگی اسرار آدم
اگر از جام او نوشی بتحقیق
شود گفتار ما آن جات صدیق
ز مشرق تا بمغرب نام دارم
ز فضل او هزاران جام دارم
اگر از جام او نوشی بمعنی
نهند بر فرق تو صد تاج تقوی
اگر از جام او نوشی به اسرار
ببینی نور او در عین دیدار
اگر از جام او نوشی دمادم
تو را باشد سلیمانی و خاتم
اگر از جام او نوشی چو احمد
شریعت را بدانی همچو ابجد
اگر از جام او نوشی چو حیدر
دو عالم بیشکت گردد مسخّر
اگر از جام او نوشی حسن وار
خدا یار تو باشد در همه کار
اگر نوشی تو از جام حسینی
بظاهر هم بباطن نور عینی
اگر تو جام او نوشی چو سجّاد
تو باشی جان و روح جمله عبّاد
اگر تو جام او نوشی چو باقر
شود بر تو همه اسرار ظاهر
اگر تو جام او نوشی چو صادق
تو باشی بر تمام علم حاذق
اگر تو جام او نوشی چو کاظم
بمانی از بلای نفس سالم
اگر تو جام او نوشی رضا گوی
درا در دین و دنیا پیشوا گوی
اگر تو جام او نوشی تقی وار
شوی از خواب غفلت زود بیدار
اگر از جام او نوشی نقی بین
مبین خود دشمنان آل یاسین
اگر تو جام او نوشی چو عسکر
تو را قطره نماید حوض کوثر
اگر تو جام او نوشی چو مهدی
تو باشی در زمان خویش هادی
اگر تو جام او نوشی امینی
ظهور اولین و آخرینی
اگر تو جام او نوشی چو منصور
اناالحق گوئی و باشی همه نور
اگر تو جام او نوشی چو سلمان
محقّق گردی اندر عین عرفان
اگر تو جام او نوشی چوبوذر
ترا باشد مقام قرب قنبر
اگر تو جام او نوشی چو اشتر
شود شمشیر تو مانند آذر
اگر تو جام او نوشی چو مختار
چو ابراهیم اشتر باش سردار
اگر تو جام او نوشی چو حارث
شوی شمشیر بابش را تو وارث
اگر تو جام او نوشی چو عمّار
مسیّب بینی اندر عین این کار
اگر تو جام او نوشی چو مسلم
چو ز مجی از بلا باشی تو سالم
اگر تو جام او نوشی بایّام
ببینی بایزیدش را به بسطام
اگر تو جام او نوشی به آبی
تمامی علمها را خود جوابی
اگر تو جام او نوشی شوی مست
بگوئی عشق خوددر پیش ما هست
نبی این باده خورد و نعرهها زد
هزاران آتش اندر جان ما زد
نبی این باده خورد و حال ما گفت
طریق عاشقان را بر ملا گفت
نبی این باده خورد و گفت ای جان
چرا غافل شدی از شاه مردان
نبی این باده خورد و گفت اوداد
زسر بگذشتم و از پای آزاد
نبی این باده خورد و شادمان شد
به پیش عارفان اسرار خوان شد
نبی این باده خورد و بیخودی کرد
دلم را پر ز نور سرمدی کرد
نبی این باده خورد و گشت عاشق
ز دُرد بادهاش منصور عاشق
نبی این باده خورد و گفت والله
توئی در جان و دل بیدارو آگاه
نبی این باده خورد و جان فدا کرد
به اسرار خدایم آشنا کرد
نبی این باده خورد و گفت عطّار
توی اندر میان عاشقان یار
نبی این باده خورد و گفت مظهر
درون سالکان را کرد انور
نبی این باده خورد و رفت در راه
همی نالید و میگفت ای تو آگاه
نبی این باده خورد و دستها زد
سماع گرم را او با صفا زد
نبی این باده خورد و از چه درآمد
خروش و غلغل آن شه برآمد
همه گویند عشق این تخم کشته است
که حق او را بدست خودسرشته است
ز اسرارش همه دلها شود شاد
که داده خرمن هستی خود باد
ز اسرارش جهان آباد گردد
دل عشّاق دانا شاد گردد
ز اسرارش منوّر جان عاشق
که انور گشته زآن ایمان عاشق
ز اسرار تو مظهر گشته عارف
ازو آواز میآید که هاتف
تو هاتف را ندانی کو بغیب است
سر خود در گریبان کش که جیب است
ز جیب او همه اسرار دیدم
همه مُلک ومَلک عطّار دیدم
ز اسرارش همه دیدار دیدم
خدا را پیش آن دلدار دیدم
محمّد هست دلدار الهی
گواه پاکی او ماه و ماهی
شریعت با طریقت حقّ او دان
ظهور اوست اندر ذات ایشان
شریعت خانهٔ امن و امانست
طریقت راه قرب راستانست
حقیقت اصل وصل آن امین شد
چو نوری سوی ربّ العالمین شد
از آن می خورد هر کو مست حق شد
وجودش پاک و صافی چون ورق شد
از آن می هر که خورد او بی هوس شد
فغان و نالهٔ او چون جرس شد
وجود من پر از نور ولی جو
همی خواهم که گویم با تو نیکو
ولی ازدست این مشتی منافق
نمی گویم من این اسرار لایق
وگر گویند عطّار است رافض
هر آن کو این بگوید هست حایض
به پیشم کمتر از حیض زنان است
هر آن کس کو ورا خود این گمانست
دو و پانصد کتاب اولیا را
دوباره خواندهام هم انبیا را
دگر با اولیا بسیار بودم
حدیث اولیا چون جان شنودم
دگر احمد بحیدر راز گویم
ز اهل فضل کی اسرار جویم
مرا یاریست اندر پرده پنهان
کسی گوید که رو تو راز خود دان
دگر میگویدم آن یار برگو
باو کن ختم معنی این زمان تو
نبی اسرار و عرفان مرتضی شد
همی درجان منصور او خدا شد
همو معنیّ و آیات کلام است
ز غزّت بر محمّد او پیام است
امین کبریا چون جبرئیلست
بخلق و لطف و عصمت چون خلیل است
خدا او را ولیّ الله خوانده
برفعت مصطفایش شاه خوانده
بهر قرنی برون آید به لونی
ازو آباد میدان این دو کونی
محمّد با علی از نور ذاتند
درون جان عاشق خود حیاتند
خدا نور است و او نور خدای است
به شرعم این معانی مقتدایست
محمد از وجود خویش برخاست
تمام نور خود با نورش آراست
چو قطره سوی بحر آمد نکو شد
اناالحق گوی در معنی هم او شد
چه میگوئی تو ای فاضل بیا گو
برو انسان کامل را دعاگو
ز انسان نور تابد در معانی
تو از انسان کامل وا نمانی
حقیقت را درون جان ما بین
شریعت آستان آن سرا بین
دو عالم پیش من خود یک نگین است
به تحقیق و یقین دانم چنین است
من این دعوی ز اصل کار دارم
جهان را اندرو مردار دارم
من این دعوی بمعنی باز گویم
به پیش شاه خود این راز گویم
من این دعوی به دانا کی توانم
از آنکو گفت باشد در زبانم
مرا دعوی به غیری باشد ای یار
که او دو بین شده در عین پندار
مرا دعوی مُسلّم گشت در دین
که شرعم از محمّد هست تلقین
مرا دعوی رسد در کلّ آفاق
که هستم در معانیهای او طاق
مرا دعوی رسد کز وی بگویم
نشان پای او را من بجویم
بعمر خویش مدح کس نگفتم
دُری از بهر دنیا من نسفتم
مرا گنج معانی شد مُسخّر
بیمن همّت اولاد حیدر
مرا گنج معانی همنشین است
ترا استاد شیطان لعین است
مرا گنج معانی راهبر شد
ترا از این معانی گوش کر شد
مرا گنج معانی در درونست
به پیشم دین بیدینان زبونست
مرا گنج معانی بیشمار است
حضور ذوق من دیدار یار است
مرا گنج معانی هست در دل
کتبهایم شده فضل فضایم
مرا گنج معانی بی زوال است
تو را سرّ معانی قیل و قال است
مرا گنج معانی در قطار است
که اشترهای مستم بی مهار است
مرا گنج معانی در ظهور است
از آن این مظهر من گنج نور است
مرا گنج معانی بی کلید است
مگو کین از جنید و بایزید است
مرا گنج معانی رهنمایست
امیرالمؤمنینم پیشوای است
مرا گنج معانی در ضمیر است
ز اسرارم خوارج در زحیر است
مرا گنج معانی بس کبیر است
امیرالمؤمنینم دستگیر است
مرا گنج معانی خود زعشق است
نه جانم کوفه و مصر و دمشق است
مرا گنج معانی گفت برخیز
برو از جمع بیدینان بپرهیز
مرا گنج معانی مرتضایست
که او خود تاج و عین اولیایست
مرا گنج معانی در کتاب است
که نام یار من دروی خطاب است
مرا گنج معانی آن امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
مرا گنج معانی آن امیر است
که او جبّار اکبر را وزیر است
مرا گنج معانی جعفر آمد
که او باب علی را چون درآمد
مرا گنج معانی شاه داده است
چنانکه قبرش را ماه داده است
مرا گنج معانی جفر شاه است
که هر دو کون پیشش چون گیاه است
مرا گنج معانی نهج او شد
از آن گفتار من در دین نکوشد
مرا گنج معانی او بداده
منم خاک ره آن شاهزاده
عطار نیشابوری : مظهر
در اشاره بکتب و تألیفات خود فرماید
به اوّل سه کتب تقریر کردم
به آخر یک از آن تحریر کردم
جواهر نامه با مختار نامه
بشرح القلب من رهبر بخانه
ترا معراج نامه پیش حق خواند
جواهر نامهات خود این سبق خواند
ترا مختار نامه چون بهشت است
بشرح القلب معنا چون کنشت است
ز بعد این کتب خوان سه کتب را
که تا گردد وجودت خود مصفّا
بوصلت نامه دان وصل معانی
ز بلبل نامهٔ ما وا نمانی
زهیلاجم جهان در لرزش آمد
فلک از قدرتش در گردش آمد
کتب بسیار دارم گر بخوانی
ازو دنیا و عقبی را بدانی
ازو ناجی شوی و سالک آیی
براه دیگران خودهالک آیی
بدان کین مظهرم جان کتبها است
درو اسرار دین حق هویداست
بیا در جان من مقصود جان بین
بعین عین خود عین العیان بین
بیا بین آنچه مقصود اله است
که او ملک وملایک را پناه است
بیا بین نور حق رادر معانی
که نور اوست نور جاودانی
بیا بین نور او را در وجودت
بشکرانه بکن او را سجودت
چو آدم نور حق را پیش خود دید
ورا بود آن چنان روزی دو صد عید
به عدل او را اشارت خود همو کرد
که ای باب همه مردان توئی فرد
بکن عدل ارز ما خواهی دگر بار
وگرنه پیش ما نبود ترا بار
بکن عدل ار محبّ مصطفائی
غلام و چاکر آل عبائی
بکن عدل ارز حکمت با نصیبی
که علم و عدل باشد خود حسیبی
بکن عدل و امین شو در جهان تو
که تا باشی سعادت جاودان تو
بکن عدل و کرم با خلق آفاق
که تا باشی میان صالحان طاق
بکن عدل و کرم گر میتوانی
که این ماند بدنیا جاودانی
بکن عدل و کرم ای نقد آدم
که تا باشی میان حاتمان یم
بکن عدل و کرم تا نام یابی
میان عاشقان آرام یابی
بکن عدل و کرم گر تاج خواهی
ز شاهان جهان اخراج خواهی
بکن عدل و کرم در ملک دنیا
که تا باشد ترا عقبی مهیا
بکن عدل و کرم تا راه یابی
بزیر جبّهات صد ماه یابی
بکن عدل و کرم تا جان دهندت
بوقت مرگ خود ایمان دهندت
بکن عدل و کرم ای فخر ایّام
اگر داری تو بر این قصر ما کام
بکن عدل وکرم گر ملک خواهی
که این باشد نشان پادشاهی
بکن عدل و کرم گر میتوانی
کتاب ظلم را دیگر نخوانی
بکن عدل و کرم کین فخر دین است
نشان اولیآء ملک دین است
بکن عدل و کرم تا شاد گردی
ز دوزخ بیشکی آزاد گردی
بکن عدل و کرم تا زنده باشی
میان اولیآ فرخنده باشی
بکن عدل و کرم ای جان درویش
که خورشید است قرص خوان درویش
بکن عدل و کرم ورنه زبون شو
درون دوزخ تابان نگون شو
بکن عدل و کرم ورنه خرابی
درون آتش سوزان کبابی
بکن عدل و کرم ورنه بمردی
ز دنیا حسرت واندوه بردی
بکن عدل و کرم ورنه اسیری
بغلّ و بند در زندان بمیری
بکن عدل و کرم ورنه فتادی
تو برخود این در محنت گشادی
بتو هرچند گویم از معانی
تو این را بشنوی افسانه خوانی
معانیهای عالم جمع کردم
ز دستش بادهٔ عرفان بخوردم
شدم مست و ببحرش راه بردم
ز جسم هستی خود جمله مردم
ز علم دوست گشتم حیّ موجود
هم او بوده مرا از علم مقصود
ز بحر علم دُر آرم بخروار
کنم در راه جانان جمله ایثار
ز بحر علم دارم صد کتب من
در آن بنهادهام اسرار لب من
ز بحر علم دارم جامهها پر
برو بستان تو از الفاظ من در
تو آن در را نگهدار و رهی شو
بکوی راستان همچون شهی شو
ز بحر علم دارد جان من جوش
ولی علم صور کردم فراموش
ز علم انبیا خواندم سبقها
ز شرح اولیا دارم ورقها
کتابی را که از ایمان نویسم
ز علم معنی قرآن نویسم
کتابی را که با جانان قرین است
ز گفتار نبی المرسلین است
کتابی را که من از آن نویسم
بود بحر و دگر را چون نویسم
کمال علم او دانستن جان
ولی در ذات انسانست پنهان
چو انسان نیستی علمت نباشد
میان مردمان حلمت نباشد
چو آن سان نیستی تو سر ندانی
توسرّ خویش را از برندانی
هر آنکس را که دنیا خویش باشد
ورا زقوّم دوزخ پیش باشد
هر آنکس را که دنیا همنشین است
ورا شیطان ملعون در کمین است
هر آنکس را که دنیا یار دانست
ز خود عقبی همه بیزار دانست
هر آنکس را که دنیا رهنمونست
بتحقیق و یقین خود بس زبونست
هر آنکس را که دنیا برده از راه
نباشد از خدای خویش آگاه
هر آنکس کو زدنیا کام ور شد
به آخر او ز دین حق بدر شد
هر آنکس کو ز دنیا شاد کام است
مقام آخرت بروی حرام است
هر آنکس را که دنیا برقع افکند
ورا کرد او بزیر پرده در بند
هر آنکس را که دنیا خود مقامست
ورا در عالم قدسی نه کام است
هر آنکس را که دنیا برگزیده است
فلک را زیر گردش خود خمیده است
هر آنکس را که دنیا برکشیده است
فلک او را بزیر پنجه دیده است
هر آنکس را که دنیا پیشوا شد
محمّد با علی از وی جدا شد
هر آنکس را که دنیا دام باشد
شیاطین جملگی بر بام باشد
هر آنکس را که دنیا ذکر باشد
ز ذکر جنّتش کی فکر باشد
هر آنکس را که دنیا درنگین است
ورا صد دشمن بد در کمین است
هر آنکس را که دنیا چون شکر شد
ورا تیغ چو زهرش در جگر شد
هر آنکس را که دنیا خود حیاتست
به آخر اصل حال او ممات است
هر آنکس را که دنیا آرزو شد
سیه رو گشت و حال او چو مو شد
هر آنکس را که دنیا شد زبون شد
چو عیسی بر فلک بر گو که چون شد
برو تو حبّ دنیا را چو مردان
برون کن از دل و خود را مرنجان
برو تو حبّ دنیا بی ثمر دان
تو اصل دانش و دین چون قمر دان
برو با یار گو اسرار رازم
برویش باب معنی کن تو بازم
هر آنکو دین ندارد مرد ما نیست
میان عاشقان و با صفا نیست
برو ای یار دینم را وطن کن
پس آنکه با کتبهایم سخن کن
برو ای یار با عطّار بنشین
که تا یابی بوقت مرگ تلقین
چو تلقین یافتی اندر بهشتی
وگرنه دین و ایمانت بهشتی
ترا عطّار از اسرارگوید
نه با نفس و هوایت یار گوید
ترا ازمعنی قرآن دهد پند
برو خود را بقرآن کن تو پیوند
که تا محکم شود ایمان و دینت
شود جمله نهانیها یقینت
تو دانستی یقین تو یار ما باش
درون جبّهٔ اسرار ما باش
برو با اهل معنی خلوتی کن
ز جام اهل معنی شربتی کن
برو ای یار پیش یار درویش
که او باشد ترا پیوند و هم خویش
برو ای یار سالک را دعا کن
تو این دنیای دون را خود رها کن
برو ای یار خاک آن قدم شو
پش آنکه سرفراز و محترم شو
برو ای یار با او همنشین باش
بجور بردباری چون زمین باش
برو ای یار با او همقرین شو
پس آنگه باملایک همنشین شو
اگر تا نی بیائی اندرین راه
ترا مظهر کند از حال آگاه
اگر در منزل او راه یابی
بهر دو کون بیشک جاه یابی
اگردانا دهد جاهت بشاهی
بگیری این فلک با ماه و ماهی
اگر دانا ترا افکند از پای
سرت رفت و نیابی هیچ جا جای
برو تو دانش دانا زبر کن
ز دانشهای نادان تو حذر کن
ز دانشهای نادان در چه افتی
چه خوک تیر خورده در ره افتی
ز دانشهای نادان کرده ره گم
نخوردی یک دمی از آب زمزم
ترا چون آب زمزم نیست در جان
وصال کعبه کی یابی چو مردان
ز کعبه یافتم مقصود کعبه
از آنم مشتری گشته چو زهره
مرا با شاه کعبه حالها شد
که نی از درد من در نالهها شد
زهرجا نعرهها آمد زصخره
که رو چون بیت مقدس گیر بهره
در آن بهره تو مقصودی طلب کن
ز مقصودم تو محبوبی طلب کن
در آن مطلوب محبوبم هویداست
ز سر تا پای او انوار پیداست
مرا با اوست بیعت در معانی
تو این اسرار معنی را چه دانی
مرا با اوست این دنیا و دینم
ظهور او شده عین الیقینم
مرا ازاوست این جانی که بینی
ترا کفر است با او همنشینی
اگر شخصی بگوید دین من اوست
به خونش میدهی فتوی که نیکوست
ترا از بهر کشتن نافریدند
ز بهر وصل کردن آفریدند
تو بشناس آنکه او باب الجنانست
بشهرستان احمد چون جنان است
تو بشناس آنکه او ما را یقین گفت
یقین از گفت شاه المرسلین گفت
تو بشناس آنکه او سرّ معالیست
درون نی ز غیر او چه خالیست
که بود آنکه محمّد گفت جانش
بحال نزع بوسید اودهانش
به آن بوسه باو اسرارها گفت
دگر او را سر و سردارها گفت
هم او سردار باشد اولیآ را
هم او دیدار باشد انبیآ را
اگر خواهی بدانی پیشوایت
بگویم تا بدانی مقتدایت
امیرالمؤمنین حیدر ولیّم
محمّد فخر آدم شد نبیّم
امیرالمؤمنین اسم وی آمد
ز بهر دیگران این خود کی آمد
امیرالمؤمنین باشد امامم
که مهر اوست وابسته بجانم
امیرالمؤمنین نور خدایست
دگر او نطق و نفس مصطفایست
امیرالمؤمنین روح روانم
بمعنی نطق گشته در زبانم
امیرالمؤمنین میدان که شاه است
مرا در کلّ آفتها پناه است
امیرالمؤمنین درویش آمد
درین عالم ز جمله پیش آمد
امیرالمؤمنین دانای سرها
امیرالمؤمنین از جان هویدا
امیرالمؤمنین شد اسم اعظم
امیرالمؤمنین باشد مکرّم
امیرالمؤمنین در هر زمانی
امیرالمؤمنین در هر مکانی
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امیرالمؤمنین جاه ولایت
امیرالمؤمنین راه و طریقست
امیرالمؤمنین بحر عمیقست
امیرالمؤمنین شمشیر برّان
امیرالمؤمنین خود شیر غرّان
امیرالمؤمنین چون ماه تابان
امیرالمؤمنین آن اصل قرآن
امیرالمؤمنین قهّار آمد
امیرالمؤمنین جبّار آمد
امیرالمؤمنین در حکم محکم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین را تو چه دانی
که بغضش رامیان جان نشانی
ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
ز حبّش درولای او نمیری
تراگر دین و ایمان پابجای است
ترا حبّش ز حق در دین عطایست
در این عالم بسی من راه دیدم
همه این راهرا در چاه دیدم
بغیر راه او کآن راه حق است
دگرها جمله مکروهات فسق است
تو اندر وقف راهی ساختستی
که ازدرس معانی باز رستی
برو در مدرسه تو علم حق خوان
مده تغییر در معنیّ قرآن
بقرآن وقف ترکان کی حلالست
ترا این خدمت و منصب وبالست
به پیشم حیلهٔ شرعی میاور
به پیش من نباشد حیله باور
ترا از بهر دانش آوریدند
ز بهر بینشت خود پروریدند
ترا انسان کامل نام کردند
میان سالکانت جام کردند
پس آنگه ریختند در وی شرابی
که انسان و ملک خوردند آبی
همه از جرعهاش مدهوش و مستند
همه از جوی بیراهی بجستند
همه هستند و سر مستند و هشیار
در این دنیای دون و دون گرفتار
برون آ از گرفتاری این چرخ
که تا گردی چو معروفی در آن کرخ
ز کرخ دل برون آی و تو جان بین
تو معروف حقیقی بیگمان بین
مرا خود آرزوی لامکانست
که آجا سرّ ما اوحی عیانست
جهان خود پر ز انوارتجلّی است
ولیکن دیدهٔ تو مثل اعمی است
ترا انوار جانان نیست روشن
از آن افتادی اندر چاه بیژن
چو افتادی بدان چه کی برآئی
درون آتش هجران درآئی
برون آ خانه را روشن کن از نور
رفیقی اندرو بنشان به از حور
که تا از راه بد آرد براهت
بمعنی باشد او پشت و پناهت
ترا باشد رفیق نیک ایمان
باین عالم تو باشی چون سلیمان
بیا تا ما و تو اسرار گوئیم
میان خانه و بازار گوئیم
به اسرارت نمایم راه توفیق
بکن این قول حقانی تو تصدیق
اگر این قول را خوانی بتکرار
به او واصل شوی درعین دیدار
بیا و علم حقانی زبر کن
تو انسان را ز علم حق خبر کن
برو تو علم عاشق گیر در دین
که تا گردی چو منصور خدابین
برو تو واقف اسرار من باش
درون کلبهٔ عطّار من باش
که تا بینی که سرمستان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
هرآنکس کو از این جرعه چشیده است
دو عالم را مثال ذرّه دیده است
ملایک با همه انسان عالم
طفیل مصطفا اند بلکه آدم
محمّد هست محبوب خداوند
هم او بوده است مطلوب خداوند
هم او باشد به این اسرار محرم
هم او باشد به یاران یار همدم
تو یار یار را نشناختستی
از آن ایمان و دین در باختستی
تو یار یار محبوب محمّد
بدان تا گردی از معنی مؤیّد
تو بشناس آنکه او اسرار دیده است
میان اولیآ دیدار دیده است
تو بشناس آنکه او را حق ولی خواند
محمّد بعد خویشش خود وصی خواند
تو بشناس آنکه مقصود جنان است
معین و رهبر این کاروان شد
تو بشناس آنکه او دانای راز است
تو بشناس آنکه او بینای راز است
تو بشناس آنکه او در عین دید است
همه گلهای معنی او بچیده است
توبشناس آنکه او دید الهست
هم او مولای خود را عذر خواه است
ترا حیله است ورد جان و تلقین
از آن گندیده گشتی همچو سرگین
مرا با حال پاکان کار باشد
که در پاکی همه انوار باشد
مرا با اهل معنی ذوق باشد
که از عشقش درونم شوق باشد
مرا با اهل عرفان رازهایست
که از دردش درونم نالههایست
مرا جز اهل وحدت گفتگونیست
که گفت دیگرانم همچو بونیست
مرا از بحر عشقش یکدوجو نیست
که پیشم بحر نادان چون سبو نیست
مرا هر دو جهان بر مثل موئیست
به آتش سوزمش این دم که هوئیست
مرا از دست نادان خون شده دل
بنادان گفتن اسرار مشکل
مرا کاری دگر در پیش راه است
که عالم بر دو چشم من سیاه است
مقیّد ماندهام در دست اطفال
یکان وقتی بدرد آید مرا حال
مرا از درد ایشان درد زاید
زمانه دایمم انگشت خاید
خداوندا بحق جود و فضلت
بحقّ رحمت و احسان و بذلت
بحقّ جمله محبوبان درگاه
بحقّ جمله مطلوبان درگاه
بحقّ اولیا و انبیایت
بحقّ اصفیا و اتقیایت
بحقّ جمله قرآن و کلامت
به بیداری که داری در قیامت
بحقّ جملهٔ کروّبیانت
به فضل جملهٔ روحانیانت
بحقّ آتش شوق محبّان
بحقّ حالت ذوق محبّان
بحقّ آن یتیم زار و بیمار
بحقّ آن اسیران نگونسار
بحقّ عاشقان مست اسرار
بحقّ عارفان سینه افکار
بحقّ جام وصل واصلانت
بحقّ ذکر و اوراد مهانت
بحقّ آن شهیدان کفن تر
بحقّ آن یتیم دیده بردر
بحقّ آن شجاع سر فدایت
بحقّ آنکه دادیش از عطایت
بحقّ آنکه چون منصور مست است
بحقّ آنکه او مست الست است
بحقّ آدم و نوح و سلیمان
بحقّ شیث با موسیّ عمران
بحقّ خضر و با الیاس و یعقوب
بحقّ ارمیا با هود وایّوب
بحقّ دانیال ادریس و یحیی
به اسمعیل و اسحق و به عیسی
بحقّ یونس ابراهیم امجد
بصدق آن شعیب پاک و اسعد
بحقّ اولیاء ما تقدم
بحقّ انبیاء دیده پرنم
بحقّ مصطفی و آل یسین
بحقّ مرتضی آن نور تلقین
بحقّ جمله فرزندان پاکش
بحقّ عابدان خاک راهش
بحقّ پیروان آل حیدر
بحقّ جانشینان مطهّر
بحقّ شیعهٔ شبّیر و شبّر
بآب دیدهٔ عابد بشب تر
بحقّ باقر آن دریای رحمت
بحقّ صادق آن نور حقیقت
بحقّ کاظم آن بحر تحمّل
بحقّ آن رضا کان توکّل
بحقّ آن تقی چون باب معصوم
بحقّ آن نقیّ کشته مظلوم
بحقّ عسکری آن تاج ایمان
بحقّ مهدی آن هادی ایمان
بحقّ بوذر و سلمان و قنبر
بحقّ یاسر و عمّار و اشتر
بحقّ بصری ومالک به دینار
بحقّ آن محمّد واسع کار
بحقّ آن حبیب اعجمیم
بحقّ خالد مکّی ولیّم
بحقّ عتبه با شیخ فضیلم
بحقّ رابع سلطان کمیلم
بحقّ شاه ابراهیم ادهم
به بشر حافی آن شیخ مکرّم
بحقّ شیخ آن ذوالنون مصری
به بازید و شقیق آن شیخ بلخی
بحقّ عبد آن شیخ مبارک
بحقّ آنکه بگرفت او سه تارک
بحقّ داود طائی و حارث
بحقّ احمد حرب و بوارث
بحقّ عبدسهل معروف و اعلم
به سمّاک و بدارا و به اسلم
بحقّ پیر رضی الدین لالا
به حاتمّ اصم آن نور والا
بحقّ سرّی و آن فتح موصل
به شیخ احمد آن عبّاد فاضل
بحقّ بوتراب و خضرویّه
به یحیی معاذ آن پیر خرقه
بحقّ شه شجاع و مجد بغداد
به یوسف بن حسن با شیخ حدّاد
بحقّ شیخ دین منصور عماد
بحمدون قصار آن بحر اسرار
بحقّ مرد حق احمد عاصم
به شیخ ما جنید آن مست قائم
بحقّ عمرو و آن عثمان مکّی
به خرّاز و ابوسفیان ثوری
بحقّ آن محمّد بحر رویم
به ابراهیم رقی با عطایم
بحقّ یوسف و اسباط و یعقوب
بسمنون محبّ و شیخ ایوب
بحقّ شیخ بوشنجی و ورّاق
بحقّ مرتعش آن شیخ دقاق
بحقّ فضل دین با شیخ مغرب
بحقّ حمزهٔ طوسی و مهلب
بحقّ شیخ علی مرحبانی
بحقّ احمد مسروق فانی
بحقّ شیخ عبدالله روعد
بحقّ شیخ مرشد کوست سرمد
بحقّ پیر ذخّار کبیرم
که او بوده بدین عالم منیرم
بحقّ شاه سرمستان آفاق
که نامش مستطر بوده به نه طاق
بحقّ شیخ محمد حریری
که او را بوده انفاس کبیری
بحقّ شیخ دشت خاورانی
که او را بوده حکم کامرانی
بحقّ نالش عطار مسکین
بحقّ رهروان راه این دین
بحقّ کعبه و بطحا و زمزم
بحقّ سجده گاه باب آدم
که اهل علم را ده تو صفائی
و یا بر سرنهش تاج وفائی
ویا رحمی بده یارب ورا تو
که تا سازد دل درویش نیکو
دگر اهل معانی را حضوری
بده تا طاعتش باشد چو نوری
دگر دست عدو کوتاه گردان
بدرویشی و فقرم شاه گردان
چو درویشی و فقرم شد مسلّم
زنم در کاینات الله اعلم
دگر اهل و عیال و خیل وخالم
تو شان جمعیّتی ده در وصالم
دگر این بنده را کنج حضوری
خداوندا بده یا خود صبوری
دگر از خلق دوری ذوق دارم
ازین دوری بخود بس شوق دارم
وگر از خلق دارم من نفوری
ندارم من بایشان دست زوری
وگر من ازگنه بسیاردارم
ولیکن عفو تو من یار دارم
به آخر یک از آن تحریر کردم
جواهر نامه با مختار نامه
بشرح القلب من رهبر بخانه
ترا معراج نامه پیش حق خواند
جواهر نامهات خود این سبق خواند
ترا مختار نامه چون بهشت است
بشرح القلب معنا چون کنشت است
ز بعد این کتب خوان سه کتب را
که تا گردد وجودت خود مصفّا
بوصلت نامه دان وصل معانی
ز بلبل نامهٔ ما وا نمانی
زهیلاجم جهان در لرزش آمد
فلک از قدرتش در گردش آمد
کتب بسیار دارم گر بخوانی
ازو دنیا و عقبی را بدانی
ازو ناجی شوی و سالک آیی
براه دیگران خودهالک آیی
بدان کین مظهرم جان کتبها است
درو اسرار دین حق هویداست
بیا در جان من مقصود جان بین
بعین عین خود عین العیان بین
بیا بین آنچه مقصود اله است
که او ملک وملایک را پناه است
بیا بین نور حق رادر معانی
که نور اوست نور جاودانی
بیا بین نور او را در وجودت
بشکرانه بکن او را سجودت
چو آدم نور حق را پیش خود دید
ورا بود آن چنان روزی دو صد عید
به عدل او را اشارت خود همو کرد
که ای باب همه مردان توئی فرد
بکن عدل ارز ما خواهی دگر بار
وگرنه پیش ما نبود ترا بار
بکن عدل ار محبّ مصطفائی
غلام و چاکر آل عبائی
بکن عدل ارز حکمت با نصیبی
که علم و عدل باشد خود حسیبی
بکن عدل و امین شو در جهان تو
که تا باشی سعادت جاودان تو
بکن عدل و کرم با خلق آفاق
که تا باشی میان صالحان طاق
بکن عدل و کرم گر میتوانی
که این ماند بدنیا جاودانی
بکن عدل و کرم ای نقد آدم
که تا باشی میان حاتمان یم
بکن عدل و کرم تا نام یابی
میان عاشقان آرام یابی
بکن عدل و کرم گر تاج خواهی
ز شاهان جهان اخراج خواهی
بکن عدل و کرم در ملک دنیا
که تا باشد ترا عقبی مهیا
بکن عدل و کرم تا راه یابی
بزیر جبّهات صد ماه یابی
بکن عدل و کرم تا جان دهندت
بوقت مرگ خود ایمان دهندت
بکن عدل و کرم ای فخر ایّام
اگر داری تو بر این قصر ما کام
بکن عدل وکرم گر ملک خواهی
که این باشد نشان پادشاهی
بکن عدل و کرم گر میتوانی
کتاب ظلم را دیگر نخوانی
بکن عدل و کرم کین فخر دین است
نشان اولیآء ملک دین است
بکن عدل و کرم تا شاد گردی
ز دوزخ بیشکی آزاد گردی
بکن عدل و کرم تا زنده باشی
میان اولیآ فرخنده باشی
بکن عدل و کرم ای جان درویش
که خورشید است قرص خوان درویش
بکن عدل و کرم ورنه زبون شو
درون دوزخ تابان نگون شو
بکن عدل و کرم ورنه خرابی
درون آتش سوزان کبابی
بکن عدل و کرم ورنه بمردی
ز دنیا حسرت واندوه بردی
بکن عدل و کرم ورنه اسیری
بغلّ و بند در زندان بمیری
بکن عدل و کرم ورنه فتادی
تو برخود این در محنت گشادی
بتو هرچند گویم از معانی
تو این را بشنوی افسانه خوانی
معانیهای عالم جمع کردم
ز دستش بادهٔ عرفان بخوردم
شدم مست و ببحرش راه بردم
ز جسم هستی خود جمله مردم
ز علم دوست گشتم حیّ موجود
هم او بوده مرا از علم مقصود
ز بحر علم دُر آرم بخروار
کنم در راه جانان جمله ایثار
ز بحر علم دارم صد کتب من
در آن بنهادهام اسرار لب من
ز بحر علم دارم جامهها پر
برو بستان تو از الفاظ من در
تو آن در را نگهدار و رهی شو
بکوی راستان همچون شهی شو
ز بحر علم دارد جان من جوش
ولی علم صور کردم فراموش
ز علم انبیا خواندم سبقها
ز شرح اولیا دارم ورقها
کتابی را که از ایمان نویسم
ز علم معنی قرآن نویسم
کتابی را که با جانان قرین است
ز گفتار نبی المرسلین است
کتابی را که من از آن نویسم
بود بحر و دگر را چون نویسم
کمال علم او دانستن جان
ولی در ذات انسانست پنهان
چو انسان نیستی علمت نباشد
میان مردمان حلمت نباشد
چو آن سان نیستی تو سر ندانی
توسرّ خویش را از برندانی
هر آنکس را که دنیا خویش باشد
ورا زقوّم دوزخ پیش باشد
هر آنکس را که دنیا همنشین است
ورا شیطان ملعون در کمین است
هر آنکس را که دنیا یار دانست
ز خود عقبی همه بیزار دانست
هر آنکس را که دنیا رهنمونست
بتحقیق و یقین خود بس زبونست
هر آنکس را که دنیا برده از راه
نباشد از خدای خویش آگاه
هر آنکس کو زدنیا کام ور شد
به آخر او ز دین حق بدر شد
هر آنکس کو ز دنیا شاد کام است
مقام آخرت بروی حرام است
هر آنکس را که دنیا برقع افکند
ورا کرد او بزیر پرده در بند
هر آنکس را که دنیا خود مقامست
ورا در عالم قدسی نه کام است
هر آنکس را که دنیا برگزیده است
فلک را زیر گردش خود خمیده است
هر آنکس را که دنیا برکشیده است
فلک او را بزیر پنجه دیده است
هر آنکس را که دنیا پیشوا شد
محمّد با علی از وی جدا شد
هر آنکس را که دنیا دام باشد
شیاطین جملگی بر بام باشد
هر آنکس را که دنیا ذکر باشد
ز ذکر جنّتش کی فکر باشد
هر آنکس را که دنیا درنگین است
ورا صد دشمن بد در کمین است
هر آنکس را که دنیا چون شکر شد
ورا تیغ چو زهرش در جگر شد
هر آنکس را که دنیا خود حیاتست
به آخر اصل حال او ممات است
هر آنکس را که دنیا آرزو شد
سیه رو گشت و حال او چو مو شد
هر آنکس را که دنیا شد زبون شد
چو عیسی بر فلک بر گو که چون شد
برو تو حبّ دنیا را چو مردان
برون کن از دل و خود را مرنجان
برو تو حبّ دنیا بی ثمر دان
تو اصل دانش و دین چون قمر دان
برو با یار گو اسرار رازم
برویش باب معنی کن تو بازم
هر آنکو دین ندارد مرد ما نیست
میان عاشقان و با صفا نیست
برو ای یار دینم را وطن کن
پس آنکه با کتبهایم سخن کن
برو ای یار با عطّار بنشین
که تا یابی بوقت مرگ تلقین
چو تلقین یافتی اندر بهشتی
وگرنه دین و ایمانت بهشتی
ترا عطّار از اسرارگوید
نه با نفس و هوایت یار گوید
ترا ازمعنی قرآن دهد پند
برو خود را بقرآن کن تو پیوند
که تا محکم شود ایمان و دینت
شود جمله نهانیها یقینت
تو دانستی یقین تو یار ما باش
درون جبّهٔ اسرار ما باش
برو با اهل معنی خلوتی کن
ز جام اهل معنی شربتی کن
برو ای یار پیش یار درویش
که او باشد ترا پیوند و هم خویش
برو ای یار سالک را دعا کن
تو این دنیای دون را خود رها کن
برو ای یار خاک آن قدم شو
پش آنکه سرفراز و محترم شو
برو ای یار با او همنشین باش
بجور بردباری چون زمین باش
برو ای یار با او همقرین شو
پس آنگه باملایک همنشین شو
اگر تا نی بیائی اندرین راه
ترا مظهر کند از حال آگاه
اگر در منزل او راه یابی
بهر دو کون بیشک جاه یابی
اگردانا دهد جاهت بشاهی
بگیری این فلک با ماه و ماهی
اگر دانا ترا افکند از پای
سرت رفت و نیابی هیچ جا جای
برو تو دانش دانا زبر کن
ز دانشهای نادان تو حذر کن
ز دانشهای نادان در چه افتی
چه خوک تیر خورده در ره افتی
ز دانشهای نادان کرده ره گم
نخوردی یک دمی از آب زمزم
ترا چون آب زمزم نیست در جان
وصال کعبه کی یابی چو مردان
ز کعبه یافتم مقصود کعبه
از آنم مشتری گشته چو زهره
مرا با شاه کعبه حالها شد
که نی از درد من در نالهها شد
زهرجا نعرهها آمد زصخره
که رو چون بیت مقدس گیر بهره
در آن بهره تو مقصودی طلب کن
ز مقصودم تو محبوبی طلب کن
در آن مطلوب محبوبم هویداست
ز سر تا پای او انوار پیداست
مرا با اوست بیعت در معانی
تو این اسرار معنی را چه دانی
مرا با اوست این دنیا و دینم
ظهور او شده عین الیقینم
مرا ازاوست این جانی که بینی
ترا کفر است با او همنشینی
اگر شخصی بگوید دین من اوست
به خونش میدهی فتوی که نیکوست
ترا از بهر کشتن نافریدند
ز بهر وصل کردن آفریدند
تو بشناس آنکه او باب الجنانست
بشهرستان احمد چون جنان است
تو بشناس آنکه او ما را یقین گفت
یقین از گفت شاه المرسلین گفت
تو بشناس آنکه او سرّ معالیست
درون نی ز غیر او چه خالیست
که بود آنکه محمّد گفت جانش
بحال نزع بوسید اودهانش
به آن بوسه باو اسرارها گفت
دگر او را سر و سردارها گفت
هم او سردار باشد اولیآ را
هم او دیدار باشد انبیآ را
اگر خواهی بدانی پیشوایت
بگویم تا بدانی مقتدایت
امیرالمؤمنین حیدر ولیّم
محمّد فخر آدم شد نبیّم
امیرالمؤمنین اسم وی آمد
ز بهر دیگران این خود کی آمد
امیرالمؤمنین باشد امامم
که مهر اوست وابسته بجانم
امیرالمؤمنین نور خدایست
دگر او نطق و نفس مصطفایست
امیرالمؤمنین روح روانم
بمعنی نطق گشته در زبانم
امیرالمؤمنین میدان که شاه است
مرا در کلّ آفتها پناه است
امیرالمؤمنین درویش آمد
درین عالم ز جمله پیش آمد
امیرالمؤمنین دانای سرها
امیرالمؤمنین از جان هویدا
امیرالمؤمنین شد اسم اعظم
امیرالمؤمنین باشد مکرّم
امیرالمؤمنین در هر زمانی
امیرالمؤمنین در هر مکانی
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امیرالمؤمنین جاه ولایت
امیرالمؤمنین راه و طریقست
امیرالمؤمنین بحر عمیقست
امیرالمؤمنین شمشیر برّان
امیرالمؤمنین خود شیر غرّان
امیرالمؤمنین چون ماه تابان
امیرالمؤمنین آن اصل قرآن
امیرالمؤمنین قهّار آمد
امیرالمؤمنین جبّار آمد
امیرالمؤمنین در حکم محکم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین را تو چه دانی
که بغضش رامیان جان نشانی
ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
ز حبّش درولای او نمیری
تراگر دین و ایمان پابجای است
ترا حبّش ز حق در دین عطایست
در این عالم بسی من راه دیدم
همه این راهرا در چاه دیدم
بغیر راه او کآن راه حق است
دگرها جمله مکروهات فسق است
تو اندر وقف راهی ساختستی
که ازدرس معانی باز رستی
برو در مدرسه تو علم حق خوان
مده تغییر در معنیّ قرآن
بقرآن وقف ترکان کی حلالست
ترا این خدمت و منصب وبالست
به پیشم حیلهٔ شرعی میاور
به پیش من نباشد حیله باور
ترا از بهر دانش آوریدند
ز بهر بینشت خود پروریدند
ترا انسان کامل نام کردند
میان سالکانت جام کردند
پس آنگه ریختند در وی شرابی
که انسان و ملک خوردند آبی
همه از جرعهاش مدهوش و مستند
همه از جوی بیراهی بجستند
همه هستند و سر مستند و هشیار
در این دنیای دون و دون گرفتار
برون آ از گرفتاری این چرخ
که تا گردی چو معروفی در آن کرخ
ز کرخ دل برون آی و تو جان بین
تو معروف حقیقی بیگمان بین
مرا خود آرزوی لامکانست
که آجا سرّ ما اوحی عیانست
جهان خود پر ز انوارتجلّی است
ولیکن دیدهٔ تو مثل اعمی است
ترا انوار جانان نیست روشن
از آن افتادی اندر چاه بیژن
چو افتادی بدان چه کی برآئی
درون آتش هجران درآئی
برون آ خانه را روشن کن از نور
رفیقی اندرو بنشان به از حور
که تا از راه بد آرد براهت
بمعنی باشد او پشت و پناهت
ترا باشد رفیق نیک ایمان
باین عالم تو باشی چون سلیمان
بیا تا ما و تو اسرار گوئیم
میان خانه و بازار گوئیم
به اسرارت نمایم راه توفیق
بکن این قول حقانی تو تصدیق
اگر این قول را خوانی بتکرار
به او واصل شوی درعین دیدار
بیا و علم حقانی زبر کن
تو انسان را ز علم حق خبر کن
برو تو علم عاشق گیر در دین
که تا گردی چو منصور خدابین
برو تو واقف اسرار من باش
درون کلبهٔ عطّار من باش
که تا بینی که سرمستان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
هرآنکس کو از این جرعه چشیده است
دو عالم را مثال ذرّه دیده است
ملایک با همه انسان عالم
طفیل مصطفا اند بلکه آدم
محمّد هست محبوب خداوند
هم او بوده است مطلوب خداوند
هم او باشد به این اسرار محرم
هم او باشد به یاران یار همدم
تو یار یار را نشناختستی
از آن ایمان و دین در باختستی
تو یار یار محبوب محمّد
بدان تا گردی از معنی مؤیّد
تو بشناس آنکه او اسرار دیده است
میان اولیآ دیدار دیده است
تو بشناس آنکه او را حق ولی خواند
محمّد بعد خویشش خود وصی خواند
تو بشناس آنکه مقصود جنان است
معین و رهبر این کاروان شد
تو بشناس آنکه او دانای راز است
تو بشناس آنکه او بینای راز است
تو بشناس آنکه او در عین دید است
همه گلهای معنی او بچیده است
توبشناس آنکه او دید الهست
هم او مولای خود را عذر خواه است
ترا حیله است ورد جان و تلقین
از آن گندیده گشتی همچو سرگین
مرا با حال پاکان کار باشد
که در پاکی همه انوار باشد
مرا با اهل معنی ذوق باشد
که از عشقش درونم شوق باشد
مرا با اهل عرفان رازهایست
که از دردش درونم نالههایست
مرا جز اهل وحدت گفتگونیست
که گفت دیگرانم همچو بونیست
مرا از بحر عشقش یکدوجو نیست
که پیشم بحر نادان چون سبو نیست
مرا هر دو جهان بر مثل موئیست
به آتش سوزمش این دم که هوئیست
مرا از دست نادان خون شده دل
بنادان گفتن اسرار مشکل
مرا کاری دگر در پیش راه است
که عالم بر دو چشم من سیاه است
مقیّد ماندهام در دست اطفال
یکان وقتی بدرد آید مرا حال
مرا از درد ایشان درد زاید
زمانه دایمم انگشت خاید
خداوندا بحق جود و فضلت
بحقّ رحمت و احسان و بذلت
بحقّ جمله محبوبان درگاه
بحقّ جمله مطلوبان درگاه
بحقّ اولیا و انبیایت
بحقّ اصفیا و اتقیایت
بحقّ جمله قرآن و کلامت
به بیداری که داری در قیامت
بحقّ جملهٔ کروّبیانت
به فضل جملهٔ روحانیانت
بحقّ آتش شوق محبّان
بحقّ حالت ذوق محبّان
بحقّ آن یتیم زار و بیمار
بحقّ آن اسیران نگونسار
بحقّ عاشقان مست اسرار
بحقّ عارفان سینه افکار
بحقّ جام وصل واصلانت
بحقّ ذکر و اوراد مهانت
بحقّ آن شهیدان کفن تر
بحقّ آن یتیم دیده بردر
بحقّ آن شجاع سر فدایت
بحقّ آنکه دادیش از عطایت
بحقّ آنکه چون منصور مست است
بحقّ آنکه او مست الست است
بحقّ آدم و نوح و سلیمان
بحقّ شیث با موسیّ عمران
بحقّ خضر و با الیاس و یعقوب
بحقّ ارمیا با هود وایّوب
بحقّ دانیال ادریس و یحیی
به اسمعیل و اسحق و به عیسی
بحقّ یونس ابراهیم امجد
بصدق آن شعیب پاک و اسعد
بحقّ اولیاء ما تقدم
بحقّ انبیاء دیده پرنم
بحقّ مصطفی و آل یسین
بحقّ مرتضی آن نور تلقین
بحقّ جمله فرزندان پاکش
بحقّ عابدان خاک راهش
بحقّ پیروان آل حیدر
بحقّ جانشینان مطهّر
بحقّ شیعهٔ شبّیر و شبّر
بآب دیدهٔ عابد بشب تر
بحقّ باقر آن دریای رحمت
بحقّ صادق آن نور حقیقت
بحقّ کاظم آن بحر تحمّل
بحقّ آن رضا کان توکّل
بحقّ آن تقی چون باب معصوم
بحقّ آن نقیّ کشته مظلوم
بحقّ عسکری آن تاج ایمان
بحقّ مهدی آن هادی ایمان
بحقّ بوذر و سلمان و قنبر
بحقّ یاسر و عمّار و اشتر
بحقّ بصری ومالک به دینار
بحقّ آن محمّد واسع کار
بحقّ آن حبیب اعجمیم
بحقّ خالد مکّی ولیّم
بحقّ عتبه با شیخ فضیلم
بحقّ رابع سلطان کمیلم
بحقّ شاه ابراهیم ادهم
به بشر حافی آن شیخ مکرّم
بحقّ شیخ آن ذوالنون مصری
به بازید و شقیق آن شیخ بلخی
بحقّ عبد آن شیخ مبارک
بحقّ آنکه بگرفت او سه تارک
بحقّ داود طائی و حارث
بحقّ احمد حرب و بوارث
بحقّ عبدسهل معروف و اعلم
به سمّاک و بدارا و به اسلم
بحقّ پیر رضی الدین لالا
به حاتمّ اصم آن نور والا
بحقّ سرّی و آن فتح موصل
به شیخ احمد آن عبّاد فاضل
بحقّ بوتراب و خضرویّه
به یحیی معاذ آن پیر خرقه
بحقّ شه شجاع و مجد بغداد
به یوسف بن حسن با شیخ حدّاد
بحقّ شیخ دین منصور عماد
بحمدون قصار آن بحر اسرار
بحقّ مرد حق احمد عاصم
به شیخ ما جنید آن مست قائم
بحقّ عمرو و آن عثمان مکّی
به خرّاز و ابوسفیان ثوری
بحقّ آن محمّد بحر رویم
به ابراهیم رقی با عطایم
بحقّ یوسف و اسباط و یعقوب
بسمنون محبّ و شیخ ایوب
بحقّ شیخ بوشنجی و ورّاق
بحقّ مرتعش آن شیخ دقاق
بحقّ فضل دین با شیخ مغرب
بحقّ حمزهٔ طوسی و مهلب
بحقّ شیخ علی مرحبانی
بحقّ احمد مسروق فانی
بحقّ شیخ عبدالله روعد
بحقّ شیخ مرشد کوست سرمد
بحقّ پیر ذخّار کبیرم
که او بوده بدین عالم منیرم
بحقّ شاه سرمستان آفاق
که نامش مستطر بوده به نه طاق
بحقّ شیخ محمد حریری
که او را بوده انفاس کبیری
بحقّ شیخ دشت خاورانی
که او را بوده حکم کامرانی
بحقّ نالش عطار مسکین
بحقّ رهروان راه این دین
بحقّ کعبه و بطحا و زمزم
بحقّ سجده گاه باب آدم
که اهل علم را ده تو صفائی
و یا بر سرنهش تاج وفائی
ویا رحمی بده یارب ورا تو
که تا سازد دل درویش نیکو
دگر اهل معانی را حضوری
بده تا طاعتش باشد چو نوری
دگر دست عدو کوتاه گردان
بدرویشی و فقرم شاه گردان
چو درویشی و فقرم شد مسلّم
زنم در کاینات الله اعلم
دگر اهل و عیال و خیل وخالم
تو شان جمعیّتی ده در وصالم
دگر این بنده را کنج حضوری
خداوندا بده یا خود صبوری
دگر از خلق دوری ذوق دارم
ازین دوری بخود بس شوق دارم
وگر از خلق دارم من نفوری
ندارم من بایشان دست زوری
وگر من ازگنه بسیاردارم
ولیکن عفو تو من یار دارم
عطار نیشابوری : مظهر
مناجات
خداوندا دلم آزاد گردان
به فضل خود تنم را شادگردان
خداوندا گنه بسیار دارم
ولکین جمله را اقرار دارم
قلم درکش باین طومار عصیان
که غرقم اندرین دریای طوفان
خداوندا ترا زیبد حکومت
که وصفت را ندانم حدّ وغایت
خداوندا بسی من دردمندم
درین دنیای دون بس مستمندم
خداوندا مرا دنیا زبون کرد
ز کوی عاشقان تو برون کرد
خاوندا ازین کویم برون کن
بکوی عاشقانم خود درون کن
خداوندا بلا بسیار دیدم
درین کو من جفا بسیار دیدم
محلّ آن شده کازاده باشم
میان سالکان استاده باشم
خداوندا نباشد حال بیتو
خداوندا نباشد قال بی تو
توئی حال و توئی قال و توئی روح
ز تو گردان شده کشتیّ هر نوح
هر آنکس را که خواهی تاج بدهی
ز ملک عافیت صد باج بدهی
هرآنکس را که خود را یار خوانی
ز خواب غفلتش بیدار خوانی
خداوندا توئی درمان و دردم
برحمت سرخ گردان روی زردم
خداوندا مرا مقصود دین است
کزویم علم شرعی در نگین است
خداوندا مرا در علم جان ده
تو این اسرار پنهانم عیان ده
خداوندا توئی حلال مشکل
ز تو باشد مرا دیدار حاصل
خداوندا ز تو خواهم امانی
که حلّ مشکلات این جهانی
خداوندا اگرچه اهل عالم
بسوی دیگران دارند مقدم
مرا چون تونباشد یارو همدم
ز دین مصطفی هستم مکرّم
بحمدالله که عطّار فقیرت
شده در ملک معنی چون اسیرت
خداوندا باو فضل و کرم کن
برو علم معانی خوان و دم کن
خداوندا ز تو انعام خواهم
ز خنب عافیت صد جام خواهم
خداوندا مرا از تن رها کن
ز فضل خویشتن اینم عطا کن
خداوندا دگر طاقت ندارم
تو زین وحشت سرا بیرون درآرم
تمام اولیا از وی بجستند
که از مکر چنین مکّاره رستند
خداوندا ز تو اینم مراد است
که آزادی و فردی در نهاد است
خداوندا به پیشت سهل باشد
که کار این چنین مسکین برآید
خداوندا فراغت خواهم از تو
بده تا گرددم زاینحال نیکو
خداوندا ازین دریای جودت
بده یک قطره تا آرم سجودت
مرا از بحر جودت شبنمی بس
ز داروخانهات یک مرهمی بس
اگربدهی تو از خورشید نورم
برد ماه معانی تا به طورم
خداوندا تو احمد کن شفیعم
که تادنیا و دین گردد مطیعم
خداوندا بذات پاک حیدر
بکن این جسم و جانم را منوّر
خداوندا مراده آشیانی
بکنج عافیت بدهم مکانی
که تا این پنج روزه عمر باقی
بطاعت صرف سازم همچو ساقی
خداوندا از آن ساقیّ کوثر
شرابم ده که تاگردم منور
خداوندا ز تو خواهم پناهی
که از ظلمت شدم مثل گیاهی
خلاصی ده از این ظلمت تو ما را
که تا یابم ز تو نور بقا را
خداوندا درین محنت فسردم
ز هستیهای خود کلیّ بمردم
خداوندا مرا انعام دادی
ز بحر حیرتم صد جام دادی
خداوندا ترا حکم جلالست
از آنم شاعری سحر حلالست
خداوندا ز تو گفتم عطایست
که اوراد ملایک در سمایست
خداوندا مرانظمی روانست
که مقصود همه انسانیانست
خداوندا توام این نطق دادی
نظام ملک عالم را نهادی
خداوندا تو میدانی که عطّار
نرفته یک قدم بی نظم اسرار
خداوندا نیم زرّاق و سالوس
نکردم تختهٔ خسران بکالوس
خداوندا بدین مصطفایم
به اسرار علیّ مرتضایم
خداوندا بفرزندان حیدر
گناه بنده را بخشی چو بوذر
خداوندا دعازین به ندارم
شفیعم او بود روز شمارم
شفاعت خواه من در روز محشر
علیّ مرتضا شبّیر وشبّر
مناجاتم بنام مرتضا ختم
که او بوده میان اولیا ختم
به فضل خود تنم را شادگردان
خداوندا گنه بسیار دارم
ولکین جمله را اقرار دارم
قلم درکش باین طومار عصیان
که غرقم اندرین دریای طوفان
خداوندا ترا زیبد حکومت
که وصفت را ندانم حدّ وغایت
خداوندا بسی من دردمندم
درین دنیای دون بس مستمندم
خداوندا مرا دنیا زبون کرد
ز کوی عاشقان تو برون کرد
خاوندا ازین کویم برون کن
بکوی عاشقانم خود درون کن
خداوندا بلا بسیار دیدم
درین کو من جفا بسیار دیدم
محلّ آن شده کازاده باشم
میان سالکان استاده باشم
خداوندا نباشد حال بیتو
خداوندا نباشد قال بی تو
توئی حال و توئی قال و توئی روح
ز تو گردان شده کشتیّ هر نوح
هر آنکس را که خواهی تاج بدهی
ز ملک عافیت صد باج بدهی
هرآنکس را که خود را یار خوانی
ز خواب غفلتش بیدار خوانی
خداوندا توئی درمان و دردم
برحمت سرخ گردان روی زردم
خداوندا مرا مقصود دین است
کزویم علم شرعی در نگین است
خداوندا مرا در علم جان ده
تو این اسرار پنهانم عیان ده
خداوندا توئی حلال مشکل
ز تو باشد مرا دیدار حاصل
خداوندا ز تو خواهم امانی
که حلّ مشکلات این جهانی
خداوندا اگرچه اهل عالم
بسوی دیگران دارند مقدم
مرا چون تونباشد یارو همدم
ز دین مصطفی هستم مکرّم
بحمدالله که عطّار فقیرت
شده در ملک معنی چون اسیرت
خداوندا باو فضل و کرم کن
برو علم معانی خوان و دم کن
خداوندا ز تو انعام خواهم
ز خنب عافیت صد جام خواهم
خداوندا مرا از تن رها کن
ز فضل خویشتن اینم عطا کن
خداوندا دگر طاقت ندارم
تو زین وحشت سرا بیرون درآرم
تمام اولیا از وی بجستند
که از مکر چنین مکّاره رستند
خداوندا ز تو اینم مراد است
که آزادی و فردی در نهاد است
خداوندا به پیشت سهل باشد
که کار این چنین مسکین برآید
خداوندا فراغت خواهم از تو
بده تا گرددم زاینحال نیکو
خداوندا ازین دریای جودت
بده یک قطره تا آرم سجودت
مرا از بحر جودت شبنمی بس
ز داروخانهات یک مرهمی بس
اگربدهی تو از خورشید نورم
برد ماه معانی تا به طورم
خداوندا تو احمد کن شفیعم
که تادنیا و دین گردد مطیعم
خداوندا بذات پاک حیدر
بکن این جسم و جانم را منوّر
خداوندا مراده آشیانی
بکنج عافیت بدهم مکانی
که تا این پنج روزه عمر باقی
بطاعت صرف سازم همچو ساقی
خداوندا از آن ساقیّ کوثر
شرابم ده که تاگردم منور
خداوندا ز تو خواهم پناهی
که از ظلمت شدم مثل گیاهی
خلاصی ده از این ظلمت تو ما را
که تا یابم ز تو نور بقا را
خداوندا درین محنت فسردم
ز هستیهای خود کلیّ بمردم
خداوندا مرا انعام دادی
ز بحر حیرتم صد جام دادی
خداوندا ترا حکم جلالست
از آنم شاعری سحر حلالست
خداوندا ز تو گفتم عطایست
که اوراد ملایک در سمایست
خداوندا مرانظمی روانست
که مقصود همه انسانیانست
خداوندا توام این نطق دادی
نظام ملک عالم را نهادی
خداوندا تو میدانی که عطّار
نرفته یک قدم بی نظم اسرار
خداوندا نیم زرّاق و سالوس
نکردم تختهٔ خسران بکالوس
خداوندا بدین مصطفایم
به اسرار علیّ مرتضایم
خداوندا بفرزندان حیدر
گناه بنده را بخشی چو بوذر
خداوندا دعازین به ندارم
شفیعم او بود روز شمارم
شفاعت خواه من در روز محشر
علیّ مرتضا شبّیر وشبّر
مناجاتم بنام مرتضا ختم
که او بوده میان اولیا ختم