عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - در تغزل و تشبیب
بس دلبرکانند به هر بوم و به هر بر
یارب چکند یک دل با این همه دلبر
آن میبردش از چپ و این میکشد از راست
مسکیندلکم مانده در اینکشمکش اندر
گه میکشدش این به دو ابروی مقوس
گه میکشدش آن به دو گیسوی معنبر
این میکندش صید بدو تافته چوگان
آن مینهدش قید به دو بافته چنبر
این میکشدش گه به رخ از ابرو شمشیر
آن میزندش گه به تن از مژگان خنجر
گاهی غمش از شوق سرینی شده فربه
گاهی تنش از عشق میانی شده لاغر
گه تاب برد آن یکش از تاب دو سنبل
گه خواب برد آن یکش از خواب دو عبهر
گه میچرد از زلف بتی سنبل بویا
گه میخورد از لعل لبی قند مکرر
مسکین دلکم راکه خدا باد نگهدار
خود را نتواند که نگهدارد در بر
بیند لب آن را لبش از غصه شود خشک
بیند رخ این را رخش از گریه شود تر
گه طرهٔ آن بیند و اندوه کند ساز
گه غرهٔ این بیند و فریاد کند سر
گه موی مهی بیند بر روی پریشان
از مویه به خود پیچد چون موی بر آذر
گه خال بتی بیند چون عود بر آتش
واهش ز درون خیزد چون دود ز مجمر
چون تاب گهی جای کند در شکن زلف
چون خال گهی پای نهد بر رخ دلبر
من این دل سودازده بالله که نخواهم
بیرون کشمش با رگ و با ریشه ز پیکر
بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سیم
کامروز همم سیم به کار آید و هم زر
ور کس به زر و سیم دل از من نستاند
بشتابم و سوداکنمش با دل دیگر
نینی غلطم کس دل دیوانه نخواهد
دیوانه بود هرکه به دیوانهکند سر
یارب چکند یک دل با این همه دلبر
آن میبردش از چپ و این میکشد از راست
مسکیندلکم مانده در اینکشمکش اندر
گه میکشدش این به دو ابروی مقوس
گه میکشدش آن به دو گیسوی معنبر
این میکندش صید بدو تافته چوگان
آن مینهدش قید به دو بافته چنبر
این میکشدش گه به رخ از ابرو شمشیر
آن میزندش گه به تن از مژگان خنجر
گاهی غمش از شوق سرینی شده فربه
گاهی تنش از عشق میانی شده لاغر
گه تاب برد آن یکش از تاب دو سنبل
گه خواب برد آن یکش از خواب دو عبهر
گه میچرد از زلف بتی سنبل بویا
گه میخورد از لعل لبی قند مکرر
مسکین دلکم راکه خدا باد نگهدار
خود را نتواند که نگهدارد در بر
بیند لب آن را لبش از غصه شود خشک
بیند رخ این را رخش از گریه شود تر
گه طرهٔ آن بیند و اندوه کند ساز
گه غرهٔ این بیند و فریاد کند سر
گه موی مهی بیند بر روی پریشان
از مویه به خود پیچد چون موی بر آذر
گه خال بتی بیند چون عود بر آتش
واهش ز درون خیزد چون دود ز مجمر
چون تاب گهی جای کند در شکن زلف
چون خال گهی پای نهد بر رخ دلبر
من این دل سودازده بالله که نخواهم
بیرون کشمش با رگ و با ریشه ز پیکر
بفروشمش ار کس خرد از من به زر و سیم
کامروز همم سیم به کار آید و هم زر
ور کس به زر و سیم دل از من نستاند
بشتابم و سوداکنمش با دل دیگر
نینی غلطم کس دل دیوانه نخواهد
دیوانه بود هرکه به دیوانهکند سر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در ستایش نواب فریدون میراز طاب ثراه گوید
دوشینه کاین نیلی صدف گشت ازکواکب پر درر
در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در
جستم ز جا رفتم دوان آسیمهسر دلدلکنان
تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر
پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی
بیموجبی را نیستی همچون غریبان دربدر
رین پاسخ آمد در غضب برزد صداکای بیادب
رهزن نیمکاین نیمهشب آرم به هرکوییگذر
بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم
بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر
از آن صدای آشنا در موج خون کردم شنا
جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر
ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما
مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر
آسیمهسار و سرنگون او از برون من از درون
او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر
القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب
از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر
در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش
وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر
ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده
خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر
خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا
کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر
غنجش فزون نازش فره جعدش همه بند و گره
گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش تا کمر
روشنرخ و تاریکمو شیرینزبان و تلخگو
دشمن نهاد و دوسترو نیکوجمال و بدسیر
گیسو زره قامتسنان مژگانخدنگ ابروکمان
دل آهن و تنپرنیان خطجوشن و صورت سپر
فربهسرین لاغرمیان اندکسخن بسیاردان
خورشید رو ذرهدهان فولاددل سیماببر
باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا
گفتاکه بیموجب چرا از وصل من جستی حذر
من ماهم و در تیرهشب از من رمیدی بیسبب
در تیرهشب ماهای عجب نیکوتر آید در نظر
گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا
ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر
گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو
برخیز و سنگینکن سبو زان بادهٔ پر شور و شر
زان باده کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک
از رنگو بو چون لعل و مشک از زیب و فر چون ماه و خور
دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح
ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر
بویش به عنبر ماندا رنگش به گوهر ماندا
بیجادهٔتر ماندا لؤلؤی خشک مستقر
هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او
هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان
همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور
بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود
وز آن ابابیلی شود خجلتده طاووس نر
نادان از آن گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا
تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر
حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم
بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر
آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی
نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربهسر
بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرینلبا
اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر
زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی
عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر
بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به
بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر
هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم گل ببو
هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر
خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان
کز نقش پیدا و نهان باقی نمیماند اثر
شادی خوشست و خرمی کز نقش بیشی و کمی
جز عیش جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر
اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما
قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر
امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم
زیرا که فردا میکشم رخت عزیمت بر سفر
نام سفر چون برده شد آن شوخچشم آزرده شد
وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر
زالماس مرجانسای شد از جزع مرجانزای شد
از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر
هی گریه کرد و هی جزع هی ناله کرد و هی فزع
هیگفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر
خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران
افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه
صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر
هی ریخت برگلگوهرا هی بیخت بر مه عنبرا
هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر
جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل
چون نوح هردم متصلگویانکه ربی لاتذر
گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین
چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر
میبینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس
چون غافلان از پیش و پس آشفتهحال آسیمهسر
گه پیشهیی را مخترع گه شیوهیی را متبع
فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر
نه عارفی نه متقی نه بادهخواری نه شقی
نه پاکدامن نه نقی نه پیشبین نه پسنگر
این آرزو باری بهلکز من نخواهی شد بحل
دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر
حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا
جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر
چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه
دنیا نماند این همهگیتی نیرزد اینقدر
گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد
یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر
چندان نیرزد این عناکز حضرتی گردی جدا
کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور
شاه آفریدونکز سمک بررفته صیتش تا فلک
با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر
فرخنده شاه راستینکشکان بود در آستین
با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر
مغلوب حکمش چار حد منکوب قهرش دیو و دد
هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر
بر عالم و آدمکیا کاخش مطاف ازکیا
جنت ز خلقش یکگیا دوزخ ز قهرش یک شرر
عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان
غیثکرم غوث امان فصل ادب اصل هنر
کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها
خورشید با رایش سها یاقوت با جودش مدر
مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک
مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر
خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا
هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر
عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم
بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر
ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر
وی چون فروغ صبحگه صیتت گرفته بحر و بر
خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا
خاک بداندیشان هبا خون ستمکیشان هدر
بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان
بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر
روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان
وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر
از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین
کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر
از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل
وز بس خدنگ جانگسلگردد به دلهاکارگر
گویی خدای آسمان مینافرید اندر جهان
جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر
وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین
گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور
چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون
از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر
رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک
نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر
گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم
یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر
گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص
اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر
شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس
کافکنده چرخم در قفس چون طایر بیبال و پر
سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا
هم سیم داد هم زرا هم گنج دادی هم گهر
بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته
واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر
نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی
هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر
در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در
جستم ز جا رفتم دوان آسیمهسر دلدلکنان
تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر
پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی
بیموجبی را نیستی همچون غریبان دربدر
رین پاسخ آمد در غضب برزد صداکای بیادب
رهزن نیمکاین نیمهشب آرم به هرکوییگذر
بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم
بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر
از آن صدای آشنا در موج خون کردم شنا
جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر
ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما
مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر
آسیمهسار و سرنگون او از برون من از درون
او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر
القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب
از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر
در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش
وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر
ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده
خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر
خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا
کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر
غنجش فزون نازش فره جعدش همه بند و گره
گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش تا کمر
روشنرخ و تاریکمو شیرینزبان و تلخگو
دشمن نهاد و دوسترو نیکوجمال و بدسیر
گیسو زره قامتسنان مژگانخدنگ ابروکمان
دل آهن و تنپرنیان خطجوشن و صورت سپر
فربهسرین لاغرمیان اندکسخن بسیاردان
خورشید رو ذرهدهان فولاددل سیماببر
باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا
گفتاکه بیموجب چرا از وصل من جستی حذر
من ماهم و در تیرهشب از من رمیدی بیسبب
در تیرهشب ماهای عجب نیکوتر آید در نظر
گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا
ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر
گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو
برخیز و سنگینکن سبو زان بادهٔ پر شور و شر
زان باده کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک
از رنگو بو چون لعل و مشک از زیب و فر چون ماه و خور
دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح
ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر
بویش به عنبر ماندا رنگش به گوهر ماندا
بیجادهٔتر ماندا لؤلؤی خشک مستقر
هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او
هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان
همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور
بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود
وز آن ابابیلی شود خجلتده طاووس نر
نادان از آن گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا
تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر
حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم
بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر
آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی
نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربهسر
بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرینلبا
اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر
زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی
عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر
بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به
بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر
هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم گل ببو
هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر
خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان
کز نقش پیدا و نهان باقی نمیماند اثر
شادی خوشست و خرمی کز نقش بیشی و کمی
جز عیش جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر
اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما
قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر
امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم
زیرا که فردا میکشم رخت عزیمت بر سفر
نام سفر چون برده شد آن شوخچشم آزرده شد
وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر
زالماس مرجانسای شد از جزع مرجانزای شد
از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر
هی گریه کرد و هی جزع هی ناله کرد و هی فزع
هیگفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر
خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران
افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه
صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر
هی ریخت برگلگوهرا هی بیخت بر مه عنبرا
هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر
جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل
چون نوح هردم متصلگویانکه ربی لاتذر
گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین
چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر
میبینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس
چون غافلان از پیش و پس آشفتهحال آسیمهسر
گه پیشهیی را مخترع گه شیوهیی را متبع
فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر
نه عارفی نه متقی نه بادهخواری نه شقی
نه پاکدامن نه نقی نه پیشبین نه پسنگر
این آرزو باری بهلکز من نخواهی شد بحل
دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر
حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا
جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر
چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه
دنیا نماند این همهگیتی نیرزد اینقدر
گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد
یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر
چندان نیرزد این عناکز حضرتی گردی جدا
کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور
شاه آفریدونکز سمک بررفته صیتش تا فلک
با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر
فرخنده شاه راستینکشکان بود در آستین
با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر
مغلوب حکمش چار حد منکوب قهرش دیو و دد
هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر
بر عالم و آدمکیا کاخش مطاف ازکیا
جنت ز خلقش یکگیا دوزخ ز قهرش یک شرر
عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان
غیثکرم غوث امان فصل ادب اصل هنر
کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها
خورشید با رایش سها یاقوت با جودش مدر
مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک
مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر
خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا
هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر
عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم
بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر
ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر
وی چون فروغ صبحگه صیتت گرفته بحر و بر
خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا
خاک بداندیشان هبا خون ستمکیشان هدر
بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان
بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر
روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان
وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر
از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین
کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر
از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل
وز بس خدنگ جانگسلگردد به دلهاکارگر
گویی خدای آسمان مینافرید اندر جهان
جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر
وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین
گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور
چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون
از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر
رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک
نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر
گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم
یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر
گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص
اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر
شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس
کافکنده چرخم در قفس چون طایر بیبال و پر
سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا
هم سیم داد هم زرا هم گنج دادی هم گهر
بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته
واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر
نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی
هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - من افکاره العالی
دی آمد از در من آن دلفریب پسر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پرحلقه سلسلهیی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو
چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مستگردیده ازپی لعب
آسیمهسار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان
دارد به سایهٔ سرو از آفتابگذر
یا نی دو دزد دغل پی بردهاند بهگنج
از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین
گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او
از غصه کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود
پیوسته منع کند آن سیم را زنفر
غافل که سیم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ایکاش نقره ی او بودی مرا که همی
میداد می که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین
چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ایکز فروغ رخت
روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهمکه بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شیرین کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم
نشنیدهام که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس که لطیف این شکری که مرا
بگدازد ار کندی بر در نسیم گذر
کی احتمالکند دمهای سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود
تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار
ایدون به نقد بزن دستی بهکیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بیزر کسی نستد
ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا
جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم
دارم ز نظم دری آماده گنج و گهر
گفتا که گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم این گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ کوتاه ساز سخن
دانیکه شاخ هوسکب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران
صد ره گزیده ترست از صد هزار هنر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پرحلقه سلسلهیی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو
چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مستگردیده ازپی لعب
آسیمهسار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان
دارد به سایهٔ سرو از آفتابگذر
یا نی دو دزد دغل پی بردهاند بهگنج
از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین
گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او
از غصه کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود
پیوسته منع کند آن سیم را زنفر
غافل که سیم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ایکاش نقره ی او بودی مرا که همی
میداد می که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین
چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ایکز فروغ رخت
روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهمکه بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شیرین کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم
نشنیدهام که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس که لطیف این شکری که مرا
بگدازد ار کندی بر در نسیم گذر
کی احتمالکند دمهای سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود
تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار
ایدون به نقد بزن دستی بهکیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بیزر کسی نستد
ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا
جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم
دارم ز نظم دری آماده گنج و گهر
گفتا که گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم این گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ کوتاه ساز سخن
دانیکه شاخ هوسکب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران
صد ره گزیده ترست از صد هزار هنر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در ستایش امیر الامرأ العظام نظام الدوله حسین خان دام مجده العالی حکمران فارس فرماید
شادان رسید دوش نگارینم از سفر
وزگرد راه غالیه پاشیده بر قمر
زانسان که هست بر رخ من نقش آبله
از گرد راه مانده به رخسار او اثر
گفتی دو زلف او دو فرشته است عنبرین
بر چهر آفتاب بریشیده بال و پر
از وهم کرده دایرهایکاین مرا دهان
بر هیچ بسته منطقهایکاین مراکمر
معلوم من نشد که تنش بود یا حریر
مفهوم من نشد که لبش بود یا شکر
دستی زدم به زلفش و از همگشودمش
فیالحال بوی مشک برآمد ز بوم و بر
گویند روز محشر یک نیزه آفتاب
تابد فراز خاک و صحیحست این خبر
یک نیزه هست قد وی و رویش آفتاب
زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر
زنجیر زلف او چو اسیران زنگبار
دلها قطار بسته به دنبال یکدگر
از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من
پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر
در زلفکانش بس که دل افتاده روی دل
در حلقههای او نبود شانه را گذر
دندانههای شانه چو بر زلف او رسید
از هر کران زند به دل خلق نیشتر
گفتی دو چشم عاریه فرموده از غزال
و آن را به سحر تعبیه کردست بر قمر
چشم خروس را که همه خلق دیدهاند
دزدیده کاین مراست لب سرخ جان شکر
مانا که حسن هر دو جهان را بیافرید
در جزو جزو صورت او واهبالصور
حیران شدم که تا به چه عضوش کنم نگاه
زیرا که بود آن یک ازین یک بدیعتر
سوگند خورده است که از شرم پیکرش
تاجر به فارس نارد دیبا ز شوشتر
دستم اشارهیی به لب لعل او نمود
ز انگشت من دمید همه شاخ نیشکر
رویش به موی دیدم و بگریستم بلی
مه چون به عقرب آید بارد همی مطر
باری ز جای جستم و بوسیدمش رکاب
زودش پیادهکردم و بگرفتمش ببر
وانگه که موزهٔ سفر از پا کشیدمش
بر سیم ساق او چوگدا دوختم نظر
گفتا به ساق من چکنی اینقدر نگاه
گفتم بسی به سیم تو مشتاقم ای پسر
خندید و گفت کس ندهد سیم خود به مفت
یک مشت زر بیاور و سیم مرا بخر
گفتم که زر ندارم لیکن گرت هواست
از مدح خواجه بر تو فشانم همی گهر
کان هنر سپهر ظفر صاحب اختیار
سالار ملک فارن حسینخان نامور
آن سروری که پیشی بر وی نیافت کس
جز آنکه پیش پیش رکابش دود ظفر
جز خشکی لب و تری دیده خصم او
در بحر و بر نصیب نیابد ز خشک و تر
کس را به غیر تیر نراند ز پیش خویش
وان نیز بهر دفع حسودان بد سیر
ای در جهان شریفتر از روح در بدن
وی در زمان عزیزتر از نور در بصر
امضا دهد عزایم قدر ترا قضا
اجراکند اوامر امر ترا قدر
از روی ورای تو دو نمونه است ماه و مهر
وز مهر وکین تو دو نشانه است خیر و شر
در روز حشر آید هر چیز در شمار
جز جود دست تو که برونست از شمر
گر بوالبشر لقب نهمت بس غریب نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
کوته بود ز قامت بخت بلند تو
گر روزگار ابره شود چرخ آستر
زان در شبان تیره گریزد عدوی تو
کز سهم تو ز سایهٔ خود میکند حذر
پشتیکه همچو تیغ نشد خم به پیش تو
او را به راستی چو قلم میبرند سر
رضوان خلد اگر تف تیغ تو بنگرد
حسرت خورد که کاش بدم مالک سقر
صدرا حکایت من و یار قدیم من
بشنو که گوش دشمنت از غصه باد کر
امروز گاه آنکه برون آمد آفتاب
ماهم چو یک سپهر سهیل آمد از سفر
ننشسته و نشسته رخ از گرد راه گفت
فرسودهٔ رهم به میام خستگی ببر
زان باده بردمش که اگر قطرهیی از آن
ریزی به سنگ خاره شود سنگ جانور
نوشید و تندگشت و ترشکرد ابروان
گفتا شراب شیرین تلخی دهد ثمر
شربم بد این شراب وز طعم همی مرا
افسردهگشت خاطر و آزرده شد جگر
گفتم هلا چه جرم و خیانت به من نهی
بگشای چشم و بر لب و دندان خود نگر
زیرا ز بس که هست دهان تو شکرین
شرین شود شراب چو در ویکند گذر
این باده تلخ بود به مانندهٔگلاب
شیرین شد این زمان که درآمیخت با شکر
خندید و دوستانه به دشنام لب گشود
کای فتنهٔ جهان چکنی این همه هنر
خلاق نظم و نثری و مشهور شرق و غرب
سحار نکته سنجی و معروف بحر و بر
نبود عجب که شعر ترا در بهشت حور
از بـهر دلفـریبی غــلمان کــند ز بــر
وانگه ز هرکران سخنی رفت در میان
تا رفته رفته جست ز احوال من خبر
گفتم هزار شکر که صیتم چو آفتاب
از خــاوران گــرفته هـمی تـا به بـاختر
تا صاحب اختیار به شیراز آمدست
هر روز کار من بود از خوب خوبتر
در عهد او غمی به خدا در دلم نبود
غیر از غم فراق تو ای سرو سیمبر
وانهم به سر رسید چو از در در آمدی
گفتا که در زمانه رسد هر غمی به سر
پس گفت این زمان به چهکاری و باکه یار
گــفتم بــه کــار بـاده و بــا یــار سیمبر
گفتا که کیست یار تو گفتم بتان همه
در حیرتم که تا به کدامین کنم نظر
خوبان شهر با دل من جستهاند خوی
هر روز میکنند به بنگاه من حشر
گه شعر کی ملیح سرایم به مدح این
وانگه شویم دوست چو پرویز با شکر
با این کنم مطایبه از صبح تا به شب
بــا آن کــنم مـلاعبه از شـام تـا سحر
گفتا دریغ ازین دلک هرزهگرد تو
کاو چون گدای خانه به دوشست دربدر
یاری چو من گزین که نماید ترا به طبع
مسـتغنی از مــحبت تــرکان کــاشغر
گفتم تو آفتابی و خوبان شعاع تو
در شرق و غرب از ره وصل تو پیسپر
هرگه که دست من به مؤثر نمیرسد
نــاچارم ای پســر کـــه شتابم پـــی اثـــر
گفت این زمان که آمدم و باز دیدیم
حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر
زانسان به خشم رفت که گفتی ز مژگانش
بارد همی به پیکر من ناچخ و تبر
گفت از چه رو ز بد بتری گفتمش ز شرم
نقدی به کف ندارم جز نقد جان و سـر
شرم آیدم که تا کنمت خرج آب و نان
حیرانم از کجا دهمت و جه خواب خور
گفت این زمان تو گفتی کز صاحب اختیار
هر روز کار من شود از خوب خوبتر
مرسوم پار را مگـرت مرحـمت نکـرد
گــفتم مطوّلست و بگـویمت مــختصر
یک نـیمه را حـوالهٔ عمال کرد و باز
فرمود نقد میدهمت نیمهٔ دگر
آن نیمهٔ حواله سپردم به قرض خواه
زین نیم نقد باید ترتیب ما حضر
شرم آیدم که زحمت خدام او دهم
کان نیم نقد یابم و آسایم از خطر
گفتا ترا حکیم که خواند که ابلهی
نادیدهام نظیر تو در هیچ بوم و بر
دانیکه عاشقست کف صاحب اختیار
بر هر لبیکه خواهد ازو گنج سیم و زر
تو چون گدای کاهل جاهل نشستهای
بر در خموش و خانه خدا از تو بیخبر
شیئی اللهی بزنکه برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که گشایند بر تو در
الحق خجل شدم که به تحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر
اکنون تو دانی وکرم خویش وفضل خویش
تو مفتخر به فضلی و ما جمله مفتقر
من بندهٔ توام تو خداوند نعمتی
کافیست عرض حال خود از بنده اینقدر
تا جن و انس و وحش و دد و دام میکنند
در بر و بحر نعت خداوند دادگر
شکر تو باد شیوهٔ سکان آب خاک
مدح تو باد پیشهٔ قطان بحر و بر
هرکاو عدوی جان تو مالش بود هبا
هرکاو حسود بخت تو خونش بود هدر
پشتش ز بار غم نشود گوژ چونکمان
هرکاو به راستی به تو پیوست چون وتر
وزگرد راه غالیه پاشیده بر قمر
زانسان که هست بر رخ من نقش آبله
از گرد راه مانده به رخسار او اثر
گفتی دو زلف او دو فرشته است عنبرین
بر چهر آفتاب بریشیده بال و پر
از وهم کرده دایرهایکاین مرا دهان
بر هیچ بسته منطقهایکاین مراکمر
معلوم من نشد که تنش بود یا حریر
مفهوم من نشد که لبش بود یا شکر
دستی زدم به زلفش و از همگشودمش
فیالحال بوی مشک برآمد ز بوم و بر
گویند روز محشر یک نیزه آفتاب
تابد فراز خاک و صحیحست این خبر
یک نیزه هست قد وی و رویش آفتاب
زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر
زنجیر زلف او چو اسیران زنگبار
دلها قطار بسته به دنبال یکدگر
از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من
پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر
در زلفکانش بس که دل افتاده روی دل
در حلقههای او نبود شانه را گذر
دندانههای شانه چو بر زلف او رسید
از هر کران زند به دل خلق نیشتر
گفتی دو چشم عاریه فرموده از غزال
و آن را به سحر تعبیه کردست بر قمر
چشم خروس را که همه خلق دیدهاند
دزدیده کاین مراست لب سرخ جان شکر
مانا که حسن هر دو جهان را بیافرید
در جزو جزو صورت او واهبالصور
حیران شدم که تا به چه عضوش کنم نگاه
زیرا که بود آن یک ازین یک بدیعتر
سوگند خورده است که از شرم پیکرش
تاجر به فارس نارد دیبا ز شوشتر
دستم اشارهیی به لب لعل او نمود
ز انگشت من دمید همه شاخ نیشکر
رویش به موی دیدم و بگریستم بلی
مه چون به عقرب آید بارد همی مطر
باری ز جای جستم و بوسیدمش رکاب
زودش پیادهکردم و بگرفتمش ببر
وانگه که موزهٔ سفر از پا کشیدمش
بر سیم ساق او چوگدا دوختم نظر
گفتا به ساق من چکنی اینقدر نگاه
گفتم بسی به سیم تو مشتاقم ای پسر
خندید و گفت کس ندهد سیم خود به مفت
یک مشت زر بیاور و سیم مرا بخر
گفتم که زر ندارم لیکن گرت هواست
از مدح خواجه بر تو فشانم همی گهر
کان هنر سپهر ظفر صاحب اختیار
سالار ملک فارن حسینخان نامور
آن سروری که پیشی بر وی نیافت کس
جز آنکه پیش پیش رکابش دود ظفر
جز خشکی لب و تری دیده خصم او
در بحر و بر نصیب نیابد ز خشک و تر
کس را به غیر تیر نراند ز پیش خویش
وان نیز بهر دفع حسودان بد سیر
ای در جهان شریفتر از روح در بدن
وی در زمان عزیزتر از نور در بصر
امضا دهد عزایم قدر ترا قضا
اجراکند اوامر امر ترا قدر
از روی ورای تو دو نمونه است ماه و مهر
وز مهر وکین تو دو نشانه است خیر و شر
در روز حشر آید هر چیز در شمار
جز جود دست تو که برونست از شمر
گر بوالبشر لقب نهمت بس غریب نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
کوته بود ز قامت بخت بلند تو
گر روزگار ابره شود چرخ آستر
زان در شبان تیره گریزد عدوی تو
کز سهم تو ز سایهٔ خود میکند حذر
پشتیکه همچو تیغ نشد خم به پیش تو
او را به راستی چو قلم میبرند سر
رضوان خلد اگر تف تیغ تو بنگرد
حسرت خورد که کاش بدم مالک سقر
صدرا حکایت من و یار قدیم من
بشنو که گوش دشمنت از غصه باد کر
امروز گاه آنکه برون آمد آفتاب
ماهم چو یک سپهر سهیل آمد از سفر
ننشسته و نشسته رخ از گرد راه گفت
فرسودهٔ رهم به میام خستگی ببر
زان باده بردمش که اگر قطرهیی از آن
ریزی به سنگ خاره شود سنگ جانور
نوشید و تندگشت و ترشکرد ابروان
گفتا شراب شیرین تلخی دهد ثمر
شربم بد این شراب وز طعم همی مرا
افسردهگشت خاطر و آزرده شد جگر
گفتم هلا چه جرم و خیانت به من نهی
بگشای چشم و بر لب و دندان خود نگر
زیرا ز بس که هست دهان تو شکرین
شرین شود شراب چو در ویکند گذر
این باده تلخ بود به مانندهٔگلاب
شیرین شد این زمان که درآمیخت با شکر
خندید و دوستانه به دشنام لب گشود
کای فتنهٔ جهان چکنی این همه هنر
خلاق نظم و نثری و مشهور شرق و غرب
سحار نکته سنجی و معروف بحر و بر
نبود عجب که شعر ترا در بهشت حور
از بـهر دلفـریبی غــلمان کــند ز بــر
وانگه ز هرکران سخنی رفت در میان
تا رفته رفته جست ز احوال من خبر
گفتم هزار شکر که صیتم چو آفتاب
از خــاوران گــرفته هـمی تـا به بـاختر
تا صاحب اختیار به شیراز آمدست
هر روز کار من بود از خوب خوبتر
در عهد او غمی به خدا در دلم نبود
غیر از غم فراق تو ای سرو سیمبر
وانهم به سر رسید چو از در در آمدی
گفتا که در زمانه رسد هر غمی به سر
پس گفت این زمان به چهکاری و باکه یار
گــفتم بــه کــار بـاده و بــا یــار سیمبر
گفتا که کیست یار تو گفتم بتان همه
در حیرتم که تا به کدامین کنم نظر
خوبان شهر با دل من جستهاند خوی
هر روز میکنند به بنگاه من حشر
گه شعر کی ملیح سرایم به مدح این
وانگه شویم دوست چو پرویز با شکر
با این کنم مطایبه از صبح تا به شب
بــا آن کــنم مـلاعبه از شـام تـا سحر
گفتا دریغ ازین دلک هرزهگرد تو
کاو چون گدای خانه به دوشست دربدر
یاری چو من گزین که نماید ترا به طبع
مسـتغنی از مــحبت تــرکان کــاشغر
گفتم تو آفتابی و خوبان شعاع تو
در شرق و غرب از ره وصل تو پیسپر
هرگه که دست من به مؤثر نمیرسد
نــاچارم ای پســر کـــه شتابم پـــی اثـــر
گفت این زمان که آمدم و باز دیدیم
حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر
زانسان به خشم رفت که گفتی ز مژگانش
بارد همی به پیکر من ناچخ و تبر
گفت از چه رو ز بد بتری گفتمش ز شرم
نقدی به کف ندارم جز نقد جان و سـر
شرم آیدم که تا کنمت خرج آب و نان
حیرانم از کجا دهمت و جه خواب خور
گفت این زمان تو گفتی کز صاحب اختیار
هر روز کار من شود از خوب خوبتر
مرسوم پار را مگـرت مرحـمت نکـرد
گــفتم مطوّلست و بگـویمت مــختصر
یک نـیمه را حـوالهٔ عمال کرد و باز
فرمود نقد میدهمت نیمهٔ دگر
آن نیمهٔ حواله سپردم به قرض خواه
زین نیم نقد باید ترتیب ما حضر
شرم آیدم که زحمت خدام او دهم
کان نیم نقد یابم و آسایم از خطر
گفتا ترا حکیم که خواند که ابلهی
نادیدهام نظیر تو در هیچ بوم و بر
دانیکه عاشقست کف صاحب اختیار
بر هر لبیکه خواهد ازو گنج سیم و زر
تو چون گدای کاهل جاهل نشستهای
بر در خموش و خانه خدا از تو بیخبر
شیئی اللهی بزنکه برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که گشایند بر تو در
الحق خجل شدم که به تحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر
اکنون تو دانی وکرم خویش وفضل خویش
تو مفتخر به فضلی و ما جمله مفتقر
من بندهٔ توام تو خداوند نعمتی
کافیست عرض حال خود از بنده اینقدر
تا جن و انس و وحش و دد و دام میکنند
در بر و بحر نعت خداوند دادگر
شکر تو باد شیوهٔ سکان آب خاک
مدح تو باد پیشهٔ قطان بحر و بر
هرکاو عدوی جان تو مالش بود هبا
هرکاو حسود بخت تو خونش بود هدر
پشتش ز بار غم نشود گوژ چونکمان
هرکاو به راستی به تو پیوست چون وتر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
شباهنگام کز انبوه اختر
فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر
درآمد از درم آن ترک فرخار
گلش پر ژاله خورشیدش پراختر
ز جز عینش روان لولوی سیال
در الماسش نهان یاقوت احمر
تو گفی خفته در چشمانش افعی
توگفتی رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خیره همچون جان عفریت
دو زلفش تیره همچون قلب کافر
دویدم کش نشانم تا فشانم
غبار راهش از جعد معنبر
چه گفتم گفتم ای خورشید نوشاد
چهگفتمگفتم ای شمشادکشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوری
لبت بر رخ چو در فردوس کوثر
اسیر برگ شمشادت ضمیران
غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ریزی عقد پروین
چرا بر سیم باری گنج گوهر
چه خواهیکان ترا نبود مسلم
چه جویی کان ترا نبود میسر
گرت سیم آرمانها اشک من سیم
گرت زز آرزوها چهر من زر
چو این گفتم ز خشم آنسان برآشفت
که از بحران سقیم. از باد آذر
گسست آنگونه تار گیسوان را
که گفتی بر رگ جان کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان
که گیتی از شمیمش شد معطّر
بگفتا ای فصیح عشقبازان
که هیچت نیست جز قولی مزور
فصاحت را بهل بزمی بیارا
بلاغت را بنه خوانی بگستر
فصاحت درخور پندست و تعلیم
بلاغت لایق وعظست و منبر
چرا خود را چنین عاشق شماری
بدین خَلق کریه و خُلق منکر
به ترک عشق گوی و عشوه مفروش
که عاشق مینشاید جز توانگر
نه جز بکر سخن بکریت در بزم
نه جز فکر هنر فکریت در سر
سقیم این فکرت از تحصیل اسباب
عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر
تو نیز از خوان یغما غارتی کن
تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر
بگفتم خوان یغما خودکدامست
بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحی ملک را ملک بستان
بیا رنجی ببر گنجی بیاور
محمد شاه غازی کز هراسش
بگرید طفل در زهدان مادر
شهنشاهیکه در ذاتش خداوند
نهانکرد آفرینش را سراسر
چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان
چه خارا پیش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دریا مقابل
جلالش با دو صد دنیا برابر
همهگنج وجود او را مسلّم
همه ملک شهود او را مسخر
زکاخش بقعهیی هر هفتگردون
ز ملکش رقعهیی هر هفت کشور
تعالی همتش از ذکر بیرون
تقدّس حشمتش از فکر برتر
در اقلیمش جهان کاخی مسدس
به چوگانش فلکگویی مدور
جهان بیچهر او تنگست در چشم
روان بیمهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف میرقصد از شوق
که شاهش بر نهد روزی بر افسر
به لنگر نام عزمشگر نگارند
خواص بادبان خیزد ز لنگر
بنامیزد سمند باد پایش
که با او یال نگشاید کبوتر
زگردش هرکجا دشتی محدب
ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر
موقر با تکش باد مخفّف
محقر با تنش کوه موقر
عنان بین بر سرش تا مینگویی
نشاید باد را بستن به چنبر
چو خوی ریزد ز اندامش توگویی
ز چرخ همتش میبارد اختر
چو خسرو را بر آن بینی عجب نیست
که گویی آن براقست این پیمبر
و یاگویی یکی دریای زخّار
نهاد ستند برکوهان صرصر
شها ای لشکرت در آب و آتش
همال ماهی و جفت سمندر
فنا با تیر دلدوزت بنی عم
قضا با تیغ خونریزت برادر
بهکاخت خانه روبی خان و فغفور
به قصرت ره نشینی رای و قیصر
بر آنستم که کان زاسیب جودت
توانگر مینگردد تا به محشر
صبا در پویهٔ رخش تو مدغم
فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر
توییگر مکرمتگردد مجسم
تویی گر معدلت آید مصور
شهنشاها دو چشم خونفشانم
که پر خونند چون از می دو ساغر
دو مه بیشست تا با من به کینند
بدان آیین که با دارا سکندر
همی گویند کای بیمهر بدعهد
همیگویند کای مسکین مضطر
نه آخر ما دو را از لطف یزدان
رئیس عضوها فرموده یکسر
چراگوش و زبان خویشتن را
مقدم داری و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو
دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن
بود همواره توفیقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم
ز شوق روی شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار
جنایت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ایدون چه گویم
مگر حکمیکند شاه فلک فر
پری را تا بود نفرت ز آهن
عرض را تا بود الفت به جوهر
عدویت را خسک بارد به بالین
خلیلت را سمن روید ز بستر
فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر
درآمد از درم آن ترک فرخار
گلش پر ژاله خورشیدش پراختر
ز جز عینش روان لولوی سیال
در الماسش نهان یاقوت احمر
تو گفی خفته در چشمانش افعی
توگفتی رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خیره همچون جان عفریت
دو زلفش تیره همچون قلب کافر
دویدم کش نشانم تا فشانم
غبار راهش از جعد معنبر
چه گفتم گفتم ای خورشید نوشاد
چهگفتمگفتم ای شمشادکشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوری
لبت بر رخ چو در فردوس کوثر
اسیر برگ شمشادت ضمیران
غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ریزی عقد پروین
چرا بر سیم باری گنج گوهر
چه خواهیکان ترا نبود مسلم
چه جویی کان ترا نبود میسر
گرت سیم آرمانها اشک من سیم
گرت زز آرزوها چهر من زر
چو این گفتم ز خشم آنسان برآشفت
که از بحران سقیم. از باد آذر
گسست آنگونه تار گیسوان را
که گفتی بر رگ جان کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان
که گیتی از شمیمش شد معطّر
بگفتا ای فصیح عشقبازان
که هیچت نیست جز قولی مزور
فصاحت را بهل بزمی بیارا
بلاغت را بنه خوانی بگستر
فصاحت درخور پندست و تعلیم
بلاغت لایق وعظست و منبر
چرا خود را چنین عاشق شماری
بدین خَلق کریه و خُلق منکر
به ترک عشق گوی و عشوه مفروش
که عاشق مینشاید جز توانگر
نه جز بکر سخن بکریت در بزم
نه جز فکر هنر فکریت در سر
سقیم این فکرت از تحصیل اسباب
عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر
تو نیز از خوان یغما غارتی کن
تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر
بگفتم خوان یغما خودکدامست
بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحی ملک را ملک بستان
بیا رنجی ببر گنجی بیاور
محمد شاه غازی کز هراسش
بگرید طفل در زهدان مادر
شهنشاهیکه در ذاتش خداوند
نهانکرد آفرینش را سراسر
چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان
چه خارا پیش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دریا مقابل
جلالش با دو صد دنیا برابر
همهگنج وجود او را مسلّم
همه ملک شهود او را مسخر
زکاخش بقعهیی هر هفتگردون
ز ملکش رقعهیی هر هفت کشور
تعالی همتش از ذکر بیرون
تقدّس حشمتش از فکر برتر
در اقلیمش جهان کاخی مسدس
به چوگانش فلکگویی مدور
جهان بیچهر او تنگست در چشم
روان بیمهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف میرقصد از شوق
که شاهش بر نهد روزی بر افسر
به لنگر نام عزمشگر نگارند
خواص بادبان خیزد ز لنگر
بنامیزد سمند باد پایش
که با او یال نگشاید کبوتر
زگردش هرکجا دشتی محدب
ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر
موقر با تکش باد مخفّف
محقر با تنش کوه موقر
عنان بین بر سرش تا مینگویی
نشاید باد را بستن به چنبر
چو خوی ریزد ز اندامش توگویی
ز چرخ همتش میبارد اختر
چو خسرو را بر آن بینی عجب نیست
که گویی آن براقست این پیمبر
و یاگویی یکی دریای زخّار
نهاد ستند برکوهان صرصر
شها ای لشکرت در آب و آتش
همال ماهی و جفت سمندر
فنا با تیر دلدوزت بنی عم
قضا با تیغ خونریزت برادر
بهکاخت خانه روبی خان و فغفور
به قصرت ره نشینی رای و قیصر
بر آنستم که کان زاسیب جودت
توانگر مینگردد تا به محشر
صبا در پویهٔ رخش تو مدغم
فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر
توییگر مکرمتگردد مجسم
تویی گر معدلت آید مصور
شهنشاها دو چشم خونفشانم
که پر خونند چون از می دو ساغر
دو مه بیشست تا با من به کینند
بدان آیین که با دارا سکندر
همی گویند کای بیمهر بدعهد
همیگویند کای مسکین مضطر
نه آخر ما دو را از لطف یزدان
رئیس عضوها فرموده یکسر
چراگوش و زبان خویشتن را
مقدم داری و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو
دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن
بود همواره توفیقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم
ز شوق روی شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار
جنایت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ایدون چه گویم
مگر حکمیکند شاه فلک فر
پری را تا بود نفرت ز آهن
عرض را تا بود الفت به جوهر
عدویت را خسک بارد به بالین
خلیلت را سمن روید ز بستر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش شاهنشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکهگوید
فرو بگرفته گیتی را به باغ و راغ وکوه و در
نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر
شخ از نسرین هوا از مه چمن ازگل تل از سبزه
حواصلبال و شاهینچشم و هدهدتاج و طوطیپر
ز ابرو اقحوان و لاله و شاه اسپرم بینی
هوا اسود زمین ابیض دمن احمر چمن اخضر
عقیق و کهربا و بُسّد و پیروزه را ماند
شقیق و شنبلید و بوستان افروز و سیسنبر
ز صنع ایزدی محوند و مات و هائم و حیران
اگر لوشا اگر ارژنگ اگر مانی اگر آزر
کنونکز سنبل و شمشاد باغ و بوستان دارد
چمن تزیین دمن تمکین زمین آیین زمان زیور
به صحن باغ و طرف راغ و زیر سرو و پای جو
بزن گام و بجو کام و بخور جام و بکش ساغر
به ویژه با بتی شنگول و شوخ و شنگ و بیپروا
سخنپرداز و خوشآواز و افسونساز و حیلتگر
سمنخوی و سمنبوی و سمنروی و سمنسیما
پریطبع و پریزاد و پریچهر و پریپیکر
برشا دیبا فرش زیبا قدش طوبی خدش جنت
تنش روشن خطش جوشن رخش گلشن لبش شکر
به بالاکش به سیما خوش به مو دلکش به خو آتش
به چشم آهو به قد ناژو به خد مینو به خط عنبر
چو سیمین سرومن، کشهسترویو مویو چهر و لب
مه روشن شب تاریگل سوری می احمر
کفش رنگی دلش سنگین خطلش مشکین لبش شیرین
به خو توسن به رو سوسن به رخ گلشن به تن مرمر
دو هاروت و دو ماروت و دوگلبرگ و دو مرجانش
پر از خواب و پر از تاب و پر از آب و پر از شکر
مرا هست از غم و اندیشه و فکر و خیال او
بقا مشکل دو پا درگل هوا در دل هوس در سر
ز عشقش چون انار و نار و مار و اژدها دارم
بری کفته دلی تفته تنی چفته قدی جنبر
ولیکن من ازو شادمکه سال و ماه و روز و شب
به طوع و طبع و جان و دل ثنای شه کند از بر
طراز تاج و تخت و دین و دولت ناصرالدین شه
که جوید نام و راند کام و پاشد سیم و بخشد زر
ملک اصل و ملک نسل و ملک رسم و ملک آیین
ملکطبع و ملکخوی و ملکروی و ملکمنظر
عدوبند و ظفرمند و هنرجوی و هنرپیشه
عطابخش و صبارخش و سماقدر و سخاگستر
قویحال و قوییال و قویبال و قویبازو
جهانجوی و جهانگیر و جهاندار و جهانداور
شهنشاهیکه هست او را به طوع و طبع و جان و دل
قضا تابع قدر طالع ملک خادم فلک چاکر
حقایقخوان دقایقدان معارکجو بلارکزن
فلکپایه گرنمایه هماسایه همایونفر
ز فیض فضل و فرط بذل و خلق خوب و خوی خوش
دلش صافیکفشکافی دمش شافی رخش انور
به رای و فکرت و طبع و ضمیرش جاودان بینی
خرد مفتون هنر مکنون شَغَف مضمون شرف مضمر
زهی ای بر تن و اندام و چشم و جسم بدخواهت
عصبزنجیر و رگشمشیر و مژگانتیر و مو نشتر
حسام فر و فال و بخت و اقبال ترا زیبد
سپهر آهن قضا قبضه شرف صیقل ظفر جوهر
در آن روزیکهگوش وهوش و مغز و دل ز هم پاشد
غوکوس و تک رخش و سرگرز و دم خنجر
ز سهم تیر و تیغ و گرز و کوپال گوان گردد
قضاهایم قدر حیران زمان عاجز زمین مضطر
خراشد سنگ و پاشدگرد و ریزد خاک و سنبدگل
به سم اَشهَب به دم ابرش به تک ادهم به نعل اشقر
بلا گاز و بدن آهن سنان آتش زمین کوره
تبر پتک و سپر سندان نفس دم مرگ آهنگر
دلیران از پی جنگ و نبرد و فتنه و غوغا
روان در صف دهان پر تف سنان برکف سپر بر سر
تو چون ببر و پلنگ و پیل و ضرغام ازکمین خیزی
بهکف تیغ و به بر خفتان به تن درع وبه سر مغفر
به زیرت او همی چالاک و چست و چابک و چعره
شخآشوب و زمینکوب و رهانجام و قویپیکر
سرین و سم و ساق و سینه و کتف و میان او
سطبر و سخت و باریک و فراخ و فربه و لاغر
دم و اندام و یال و بازو و زین و رکاب او
شراع و زورق و بلط و ستون و عرشه و لنگر
پیش باد و سمش سندان تنش ابر و تکش طوفان
کفش برف و خویش باران دوش برق و غوش تندر
به یک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در کمند آری
دو صد دیو و دو صد گیو و دو صد نیو و دو صد صفدر
به یک ناورد و رزم و حمله و جنبش ز هم دری
دو صد پیل و دو صد شیر و دو صد ببر و دو صد اژدر
به دشت از سهم تیر و تیغ و گرز و برزت اندازد
سنان قارن، سپر بیژن،کمان بهمن،کمر نوذر
شها قاآنی از درد و غم و رنج و المگشته
قدش چنگ و تغش تار و دمش نای و دلش مزهر
سزد کز فیض و فضل و جود و بذلت زین سپس آرد
نهالش بیخ و بیخش شاخ و شاخش برگ و برگش بر
نیارد حمد و مدح و شکر و توصیفتگرش باشد
محیط آمه شجر خامه فلک نامه جهان دفتر
الا تا زاید و خیزد الا تا روید و ریزد
نم از آبو تف از نار وگل از خاک و خس از صرصر
حسود و دشمن و بدگوی و بدخواه ترا بادا
به سرخاک و به چشم آب و به لب باد و به دل آذر
به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را
کجک برسر نجک دردل حسک بالین خسک بستر
نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر
شخ از نسرین هوا از مه چمن ازگل تل از سبزه
حواصلبال و شاهینچشم و هدهدتاج و طوطیپر
ز ابرو اقحوان و لاله و شاه اسپرم بینی
هوا اسود زمین ابیض دمن احمر چمن اخضر
عقیق و کهربا و بُسّد و پیروزه را ماند
شقیق و شنبلید و بوستان افروز و سیسنبر
ز صنع ایزدی محوند و مات و هائم و حیران
اگر لوشا اگر ارژنگ اگر مانی اگر آزر
کنونکز سنبل و شمشاد باغ و بوستان دارد
چمن تزیین دمن تمکین زمین آیین زمان زیور
به صحن باغ و طرف راغ و زیر سرو و پای جو
بزن گام و بجو کام و بخور جام و بکش ساغر
به ویژه با بتی شنگول و شوخ و شنگ و بیپروا
سخنپرداز و خوشآواز و افسونساز و حیلتگر
سمنخوی و سمنبوی و سمنروی و سمنسیما
پریطبع و پریزاد و پریچهر و پریپیکر
برشا دیبا فرش زیبا قدش طوبی خدش جنت
تنش روشن خطش جوشن رخش گلشن لبش شکر
به بالاکش به سیما خوش به مو دلکش به خو آتش
به چشم آهو به قد ناژو به خد مینو به خط عنبر
چو سیمین سرومن، کشهسترویو مویو چهر و لب
مه روشن شب تاریگل سوری می احمر
کفش رنگی دلش سنگین خطلش مشکین لبش شیرین
به خو توسن به رو سوسن به رخ گلشن به تن مرمر
دو هاروت و دو ماروت و دوگلبرگ و دو مرجانش
پر از خواب و پر از تاب و پر از آب و پر از شکر
مرا هست از غم و اندیشه و فکر و خیال او
بقا مشکل دو پا درگل هوا در دل هوس در سر
ز عشقش چون انار و نار و مار و اژدها دارم
بری کفته دلی تفته تنی چفته قدی جنبر
ولیکن من ازو شادمکه سال و ماه و روز و شب
به طوع و طبع و جان و دل ثنای شه کند از بر
طراز تاج و تخت و دین و دولت ناصرالدین شه
که جوید نام و راند کام و پاشد سیم و بخشد زر
ملک اصل و ملک نسل و ملک رسم و ملک آیین
ملکطبع و ملکخوی و ملکروی و ملکمنظر
عدوبند و ظفرمند و هنرجوی و هنرپیشه
عطابخش و صبارخش و سماقدر و سخاگستر
قویحال و قوییال و قویبال و قویبازو
جهانجوی و جهانگیر و جهاندار و جهانداور
شهنشاهیکه هست او را به طوع و طبع و جان و دل
قضا تابع قدر طالع ملک خادم فلک چاکر
حقایقخوان دقایقدان معارکجو بلارکزن
فلکپایه گرنمایه هماسایه همایونفر
ز فیض فضل و فرط بذل و خلق خوب و خوی خوش
دلش صافیکفشکافی دمش شافی رخش انور
به رای و فکرت و طبع و ضمیرش جاودان بینی
خرد مفتون هنر مکنون شَغَف مضمون شرف مضمر
زهی ای بر تن و اندام و چشم و جسم بدخواهت
عصبزنجیر و رگشمشیر و مژگانتیر و مو نشتر
حسام فر و فال و بخت و اقبال ترا زیبد
سپهر آهن قضا قبضه شرف صیقل ظفر جوهر
در آن روزیکهگوش وهوش و مغز و دل ز هم پاشد
غوکوس و تک رخش و سرگرز و دم خنجر
ز سهم تیر و تیغ و گرز و کوپال گوان گردد
قضاهایم قدر حیران زمان عاجز زمین مضطر
خراشد سنگ و پاشدگرد و ریزد خاک و سنبدگل
به سم اَشهَب به دم ابرش به تک ادهم به نعل اشقر
بلا گاز و بدن آهن سنان آتش زمین کوره
تبر پتک و سپر سندان نفس دم مرگ آهنگر
دلیران از پی جنگ و نبرد و فتنه و غوغا
روان در صف دهان پر تف سنان برکف سپر بر سر
تو چون ببر و پلنگ و پیل و ضرغام ازکمین خیزی
بهکف تیغ و به بر خفتان به تن درع وبه سر مغفر
به زیرت او همی چالاک و چست و چابک و چعره
شخآشوب و زمینکوب و رهانجام و قویپیکر
سرین و سم و ساق و سینه و کتف و میان او
سطبر و سخت و باریک و فراخ و فربه و لاغر
دم و اندام و یال و بازو و زین و رکاب او
شراع و زورق و بلط و ستون و عرشه و لنگر
پیش باد و سمش سندان تنش ابر و تکش طوفان
کفش برف و خویش باران دوش برق و غوش تندر
به یک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در کمند آری
دو صد دیو و دو صد گیو و دو صد نیو و دو صد صفدر
به یک ناورد و رزم و حمله و جنبش ز هم دری
دو صد پیل و دو صد شیر و دو صد ببر و دو صد اژدر
به دشت از سهم تیر و تیغ و گرز و برزت اندازد
سنان قارن، سپر بیژن،کمان بهمن،کمر نوذر
شها قاآنی از درد و غم و رنج و المگشته
قدش چنگ و تغش تار و دمش نای و دلش مزهر
سزد کز فیض و فضل و جود و بذلت زین سپس آرد
نهالش بیخ و بیخش شاخ و شاخش برگ و برگش بر
نیارد حمد و مدح و شکر و توصیفتگرش باشد
محیط آمه شجر خامه فلک نامه جهان دفتر
الا تا زاید و خیزد الا تا روید و ریزد
نم از آبو تف از نار وگل از خاک و خس از صرصر
حسود و دشمن و بدگوی و بدخواه ترا بادا
به سرخاک و به چشم آب و به لب باد و به دل آذر
به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را
کجک برسر نجک دردل حسک بالین خسک بستر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در ستایش امیر مبرور آصفالدوله اللهیارخانگوید
ای طره و چهر تو یکی نار و یکی مار
بینار تو در نارم و بیمار تو بیمار
بینار تو یارست مرا ناله و اندوه
بیمار توکارست مرا مویه و تیمار
جز من که به نار تو و مار تو گریزم
دیارگریزند هم از مار و هم از نار
نبود عجب ار رام شود مار تو بر من
زیراکه شود رام چو مقلوب شود مار
بیزار ز آزار شود مردم عالم
من مینشوم هیچ ز آزار تو بیزار
ای خال سیاه تو درون خط مشکین
چون نقطهیی از مشک میان خط پرگار
روی تو به موی تو چو در غالیه سوسن
موی تو به روی تو چو بر آینه زنگار
در هالهٔ خط لالهٔ تو تا شده پنهان
بر لالهٔ من ژالهٔ اشکست پدیدار
زین ژاله مرا لاله دمیدست ز چهره
زین هاله مرا ژاله چکیدست به رخسار
خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان
جانبردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار
ازکاهش هجر تو توانم شده اندک
از خواهش وصل تو غمانم شده بسیار
در چهرهٔ تو خال تو ای غارتکشمیر
بر قامت تو زلف تو ای آفت فرخار
چون زنگیکی ساخته در خلد نشیمن
چون هندوکی آمده از سرو نگونسار
با شاخگل آمیختهیی عنبر سارا
بر برگ سمن ریختهیی نافهٔ تاتار
دوشینهکه در محفل اغیار نشستی
با ثابت و سیار مرا بود سر و کار
رشکم همه بر شادی اغیار تو ثابت
اشکم همه ازدوری رخسار تو سیار
از روز من و بخت من ای دوست چه پرسی
بی روی تو و موی تو این تیره شد آن تار
در مرحلهٔ مهر تو چون خاک شدم پست
در بادیهٔ عشق تو چون خار شدم خوار
چهرم همه زرخیز و سرشکم همه درریز
وین زر و گهر را نبود نزد تو مقدار
زر را نکند جز تو کسی خاکصفت پست
دُر را نکند جز تو کسی خارصفت خوار
الا به گه جود و عطا میر جهانگیر
الا بهگه فضل و سخا صدر جهاندار
دستور ملک صدر جهان آصف دوران
سالار زمان میر زمین قدوهٔ احرار
آن آصف ثانیکه بر از آصف اول
در فکرت و هوش و خرد و سیرت و کردار
عمان ز خلیج کرمش چیست یکی جوی
گیهان ز نسیج نعمش چیست یکی تار
از شاخ نوالش ورقی روضهٔ رضوان
بر خوان جلالش طبقی گنبد دوار
قلزم ز حیاض نعم اوست یکی موج
جنت ز ریاض نعم اوست یکی خار
ای صدر قدَر قدر که از فرط جلالت
در حضرت جاه تو فلک را نبود بار
تفی ز شرار سخطت برق به بهمن
رشحی ز سحاب کرمت ابر در آذار
سروبست سنانت که به جز سر نکند بر
نخلیست بنانتکه به جز بر ندهد بار
در ملک شهنشاه تویی آمر و ناه
بر جیش ولیعهد تویی سرور و سالار
در طاعت آن کرده خداوندت مجبور
در دولت این کرده شهنشاهت مختار
اکنون که چمن راست به بر خلعت زربفت
اکنون که سمن راست به تن کسوت زرتار
بیزمزمهٔ سار همه ساحت گلشن
بیقهقههٔ کبک همه دامن کهسار
ایدون همی از راغ سوی باغ چرد گور
اکنون همی از باغ سوی راغ پرد سار
آن راغ که از لاله بدی تودهٔ شنگرف
آن باغ که از سبزه بدی معدن زنگار
دامان وی از ابر کنون معدن گوهر
سامان وی از باد کنون مخزن دینار
از باد چمن زردتر از گونهٔ عاشق
از ابر فلک تارتر از طرهٔ دلدار
من مانده بدی با نفس سرد مشوّش
من گشته بدی در قفس برد گرفتار
آزادی من با اثر بذل تو آسان
آسایش من بی نظر فضل تو دشوار
هرسو نگرم نیست به جز مویه مرا جفت
هر جا گذرم نیست به جز ناله مرا یار
گیرم نبود پایه مرا هیچ ز دانش
گیرم نبود مایهٔ مرا هیچ به گفتار
تو مهری و کس را نه درین مسأله تردید
تو ابری و کس را نه درین مرحله انکار
آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق
آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار
پر قصر شه و کوی گدا هر دو ضیا بخش
بر شاخ گل و برگ گیا هر دو گهربار
با آنکه برای تو چو روزست مبرهن
با آنکه به چشم تو چو نورست به نمودار
کامروز ز من ساحتگیتی است معطر
آنگونه که از مشک ختن کلبهٔ عطار
و امروز ز من تودهٔ غبراست منور
آنگونه که از مهر فلک ساحت آمصار
بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند
در خوبی یوسف نکند شبهه خریدار
بر مرتبهٔ چاکرگردونکند اذعان
بر معجزهٔ احمد حصبا کند اقرار
تا پای گنه درشکند سنگ انابه
تا نام خطا برفکند صیت ستغفار
هرکاو به تو پیوست و برید از همه عالم
خوارش مکنادا به جهان ایزد دادار
بینار تو در نارم و بیمار تو بیمار
بینار تو یارست مرا ناله و اندوه
بیمار توکارست مرا مویه و تیمار
جز من که به نار تو و مار تو گریزم
دیارگریزند هم از مار و هم از نار
نبود عجب ار رام شود مار تو بر من
زیراکه شود رام چو مقلوب شود مار
بیزار ز آزار شود مردم عالم
من مینشوم هیچ ز آزار تو بیزار
ای خال سیاه تو درون خط مشکین
چون نقطهیی از مشک میان خط پرگار
روی تو به موی تو چو در غالیه سوسن
موی تو به روی تو چو بر آینه زنگار
در هالهٔ خط لالهٔ تو تا شده پنهان
بر لالهٔ من ژالهٔ اشکست پدیدار
زین ژاله مرا لاله دمیدست ز چهره
زین هاله مرا ژاله چکیدست به رخسار
خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان
جانبردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار
ازکاهش هجر تو توانم شده اندک
از خواهش وصل تو غمانم شده بسیار
در چهرهٔ تو خال تو ای غارتکشمیر
بر قامت تو زلف تو ای آفت فرخار
چون زنگیکی ساخته در خلد نشیمن
چون هندوکی آمده از سرو نگونسار
با شاخگل آمیختهیی عنبر سارا
بر برگ سمن ریختهیی نافهٔ تاتار
دوشینهکه در محفل اغیار نشستی
با ثابت و سیار مرا بود سر و کار
رشکم همه بر شادی اغیار تو ثابت
اشکم همه ازدوری رخسار تو سیار
از روز من و بخت من ای دوست چه پرسی
بی روی تو و موی تو این تیره شد آن تار
در مرحلهٔ مهر تو چون خاک شدم پست
در بادیهٔ عشق تو چون خار شدم خوار
چهرم همه زرخیز و سرشکم همه درریز
وین زر و گهر را نبود نزد تو مقدار
زر را نکند جز تو کسی خاکصفت پست
دُر را نکند جز تو کسی خارصفت خوار
الا به گه جود و عطا میر جهانگیر
الا بهگه فضل و سخا صدر جهاندار
دستور ملک صدر جهان آصف دوران
سالار زمان میر زمین قدوهٔ احرار
آن آصف ثانیکه بر از آصف اول
در فکرت و هوش و خرد و سیرت و کردار
عمان ز خلیج کرمش چیست یکی جوی
گیهان ز نسیج نعمش چیست یکی تار
از شاخ نوالش ورقی روضهٔ رضوان
بر خوان جلالش طبقی گنبد دوار
قلزم ز حیاض نعم اوست یکی موج
جنت ز ریاض نعم اوست یکی خار
ای صدر قدَر قدر که از فرط جلالت
در حضرت جاه تو فلک را نبود بار
تفی ز شرار سخطت برق به بهمن
رشحی ز سحاب کرمت ابر در آذار
سروبست سنانت که به جز سر نکند بر
نخلیست بنانتکه به جز بر ندهد بار
در ملک شهنشاه تویی آمر و ناه
بر جیش ولیعهد تویی سرور و سالار
در طاعت آن کرده خداوندت مجبور
در دولت این کرده شهنشاهت مختار
اکنون که چمن راست به بر خلعت زربفت
اکنون که سمن راست به تن کسوت زرتار
بیزمزمهٔ سار همه ساحت گلشن
بیقهقههٔ کبک همه دامن کهسار
ایدون همی از راغ سوی باغ چرد گور
اکنون همی از باغ سوی راغ پرد سار
آن راغ که از لاله بدی تودهٔ شنگرف
آن باغ که از سبزه بدی معدن زنگار
دامان وی از ابر کنون معدن گوهر
سامان وی از باد کنون مخزن دینار
از باد چمن زردتر از گونهٔ عاشق
از ابر فلک تارتر از طرهٔ دلدار
من مانده بدی با نفس سرد مشوّش
من گشته بدی در قفس برد گرفتار
آزادی من با اثر بذل تو آسان
آسایش من بی نظر فضل تو دشوار
هرسو نگرم نیست به جز مویه مرا جفت
هر جا گذرم نیست به جز ناله مرا یار
گیرم نبود پایه مرا هیچ ز دانش
گیرم نبود مایهٔ مرا هیچ به گفتار
تو مهری و کس را نه درین مسأله تردید
تو ابری و کس را نه درین مرحله انکار
آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق
آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار
پر قصر شه و کوی گدا هر دو ضیا بخش
بر شاخ گل و برگ گیا هر دو گهربار
با آنکه برای تو چو روزست مبرهن
با آنکه به چشم تو چو نورست به نمودار
کامروز ز من ساحتگیتی است معطر
آنگونه که از مشک ختن کلبهٔ عطار
و امروز ز من تودهٔ غبراست منور
آنگونه که از مهر فلک ساحت آمصار
بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند
در خوبی یوسف نکند شبهه خریدار
بر مرتبهٔ چاکرگردونکند اذعان
بر معجزهٔ احمد حصبا کند اقرار
تا پای گنه درشکند سنگ انابه
تا نام خطا برفکند صیت ستغفار
هرکاو به تو پیوست و برید از همه عالم
خوارش مکنادا به جهان ایزد دادار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷ - در ستایش حاج میرزا آقاسی
عطسهٔ مشکین زند هر دم نسیم مشکبار
بادگویی آهوی چنست کارد مشک بار
نافهٔ چین دارد اندر ناف باد مشکبوی
عقد پروین دارد اندر جیب ابر نوبهار
گنج باد آورد خواهی ابر بنگر در هوا
سیم دست افشار جویی آب بین در جویبار
راغگویی تبت و خرخیز دارد در بغل
باغ گویی خلخ و نوشاد دارد در کنار
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد بر مرغزار
ابر شد سنجابپوش و بر تنش بنشست خوی
دود در چشم هوا پیچید از آن شد اشکبار
باژگون دریاست پنداری سحاب اندر هوا
کز تکش ریزد همی بر دشت در شاهوار
پنبهزاری بود یک مه پیش ازین هامون ز برف
برق نیسان آتشی انگیخت در آن پنبهزار
شعله و دودی که در آن پنبهزار انگیخت برق
لاله شد زان شعله پیدا ابر از آن دود آشکار
یا نه گویی زال چرخ آن پنبهها یکسر برشت
زانکه زالان را به عادت پنبهریسی هستکار
پس به صباغ طبیعت داد و کردش رنگ رگ
نفس نامی بافت زان این حلهای بیشمار
برف بدکافور وزو شد باغ آبستن بهگل
ای عجب کافور بین کابستنی آورد بار
بو که چون شوی طبیعت را پدید آمد عنن
از چه از فرط حرارت کی بتا بستان پار
قرصکافورری بخورد از برف چون محرور بود
قرص کافوری شدش دفع عنن را سازگار
مغز خا از عطسهٔ بادش ایدون مشکبری
چهر باغ ازگریهٔ ابرست اینک آبدار
بببکه پرچینی حریرست از ریاحین آبگیر
بس که پر رومی نگارست از شقایق کوهسار
باد تا غلطد نغلطد جزیه بر چینی حریر
چشم تا بیند نبیند جز که بر رومی نگار
هم ز زنبق پر زگوش پیل بینی بوستان
هم ز لاله پر ز چشم شیر یابی مرغزار
خوشهخوشه گوهر آرد ابر هرشام از عدن
طبله طبله عنبر آرد باد هر صبح از تتار
باد ازین عنبر به زلف سبزه پاشد غالیه
ابر از آن گوهر به گوش لاله بندد گوشوار
غنچه با طبع شکفته زر نهان سازد به جیب
ابر با روی گرفته در همی آرد نثار
این بود با جود فطری چون لئیمان ترش روی
آن بود با بخل طبعی چون کریمان شادخوار
سرو پرویزست و گل شیرین و بستان طاقدیس
باربد صلصل نکیسا زند خوان فرهاد خار
قاصد خسرو سوی شیرین اگر شاپور بود
قاصد سروست سوی گل نسیم مشکبار
تاکه ارزقپوش شد سوسن بسان رومیان
باد میرقصد ز شادی همچو اهل زنگبار
لختی ار منقار تیهو کج بدی طوطی شدی
بس که لب بر لاله سود و پر زد اندر سبزهزار
نرگس مسکین بهشت از نرگس فتان از آنک
مسکنت از فتنهجویی به بعهد شهریار
جوی آب از عکس گل برخویش می پیچد بلی
گرد خود پیچد چو بیند آتش تابنده مار
سبزه دیبا ابر دیبا باف و بستانکارگه
پشتهٔ انهار پود و رشتهٔ امطار تار
بی می و مطرب بهفصلی این چنین نتوان نشست
همتی ای ارغنونزن رحمتی ای میگسار
زان میم ده کز فروغش راز موران را بدل
دید بتوان از دو صد فرسغگ در شهای تار
زان میم ده کم چنان سازدکه اندر پیرهن
خویش را پیدا نیارم کرد تا روز شمار
زان شرابم ده که در رگهای من زانسان دود
کز روانی حکم خواجهٔ اعظم اندر روزگار
خواجه دانی کیست آن غژمان نهنگ بحر عشق
شیرمرد و پیرمرد و کامجوی و کامگار
قهرمان ملک طاعت دست بخت عقل کل
در تاج آفرینش عارف پروردگار
بندهٔ یزدانشناس و خضر اسکندر اسان
خواجهٔ احمد خصال و بوذر سلمان وقار
غوث ملت غیث دولت حاجیآقاسی که یافت
ی از وی احتشام و هستی از وی افتخار
آن نصیر ملک و دین کز لطف و عنف اوست مه
همچو میش ابنحاجب گه سمین و گه نزار
آنکه از جذبهٔ ولایش در مشیمهٔ مادران
عشق ذوق بیشعوری کرده طفلان را شعار
صیت او آفاقگیر و جود او آفاق بخش
دست او خورشید بارو چهر او خورشید زار
جهد دارد کز طرب بر آسمان پرد ز مهد
گر بخوانی مدح او درگوش طفل شیرخوار
هرچه را بینی قرار کارش اندر دست اوست
غیر سیم و زر که در دستش نمیگیرد قرار
اختیار هرچه خواهی هست در فرمان او
غیر بخشیدن که در بخشش ندارد اختیار
اعتبار هر که پرسی هست در دوران او
غیر بحر وکانکه در عهدش ندارد اعتبار
دوش دیدم ماه را بر چرخ گردان نیمشب
کاسمانش ز اختران می کرد هردم سنگسار
چرخ راگفتم هلا زین بینوایکوژ پشت
نا چه بد دیدیکه بر جانش نبخشی زینهار
چرخ گفتا شب روی جز این به عهد شاه نیست
خواجه فرمودست کز جانش برانگیزم دمار
ای ترا از بس بزرگی عرصهٔ ایجاد تنگ
وی ترا از بس جلالت چنبر هستی حصار
در دوشبرت جای و گر فر نهان سازی عیان
ذرهیی نتواند از تنگی خزد در روزگار
دانه را مانی کز اول خرد میآید به چشم
تنگ سازد خانه را چون شد درختی باردار
چون توکلی این جهان اجزا سپس مداح تو
در حقیقت هردو گیتی را بود مدحت گزار
کانکه وصف بحر گوید قطرههای بحر را
گفته باشد وصف لیکن بر سبیل اختصار
انتظار آنکه چرخ آرد نظیرت را پدید
مرد خواهد گر چه از مردن بتر هست انتظار
برتری نبود حسودت را مگر کز شرم تو
آب گردد و آفتاب آن آب را سازد بخار
گردش چشم پلنگان بینی اندر تیغ کوه
جنبش قلب نهنگان یابی از قعر بحار
ور بههرجا میخرامی از پی تعظیم تو
خیزد از جا خاکره لیکننمیگیرد غبار
خصمت ار زی کوه بگریزد پی احراق او
از درون صخرهٔ صما جهد بیرون شرار
گرچه مدحت در سخن باید ولی در مدح تو
غیر از آنم اعتذاری هست نعمالاعتذار
عذرم این کز حرص مدحت در زبان و دل مرا
چون میان لفظ و معنی اندر افتدگیر ودار
معنی از دل در جهد بیلفظ و خود دانیبهگوش
معنی بیلفظ را بنیان نباشد استوار
لفظ برمعنی زند پهلوکزو جوید سبق
لفظ بیمعنی شود وانگاه میناید بهکار
در میان لفظ و معنی هست چون این دار و گیر
بنده قاآنی ندارم بر مدیحت اقتدار
ور دعا گویم به عادت کرده باشم دعوتی
زانکه زانسوی اجابت هست عزمت را مدار
چون ز فرط قرب حق هم داعیستی هم مجیب
من چه گویم خودطلب کن خودبخواه و خود برآر
بادگویی آهوی چنست کارد مشک بار
نافهٔ چین دارد اندر ناف باد مشکبوی
عقد پروین دارد اندر جیب ابر نوبهار
گنج باد آورد خواهی ابر بنگر در هوا
سیم دست افشار جویی آب بین در جویبار
راغگویی تبت و خرخیز دارد در بغل
باغ گویی خلخ و نوشاد دارد در کنار
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد بر مرغزار
ابر شد سنجابپوش و بر تنش بنشست خوی
دود در چشم هوا پیچید از آن شد اشکبار
باژگون دریاست پنداری سحاب اندر هوا
کز تکش ریزد همی بر دشت در شاهوار
پنبهزاری بود یک مه پیش ازین هامون ز برف
برق نیسان آتشی انگیخت در آن پنبهزار
شعله و دودی که در آن پنبهزار انگیخت برق
لاله شد زان شعله پیدا ابر از آن دود آشکار
یا نه گویی زال چرخ آن پنبهها یکسر برشت
زانکه زالان را به عادت پنبهریسی هستکار
پس به صباغ طبیعت داد و کردش رنگ رگ
نفس نامی بافت زان این حلهای بیشمار
برف بدکافور وزو شد باغ آبستن بهگل
ای عجب کافور بین کابستنی آورد بار
بو که چون شوی طبیعت را پدید آمد عنن
از چه از فرط حرارت کی بتا بستان پار
قرصکافورری بخورد از برف چون محرور بود
قرص کافوری شدش دفع عنن را سازگار
مغز خا از عطسهٔ بادش ایدون مشکبری
چهر باغ ازگریهٔ ابرست اینک آبدار
بببکه پرچینی حریرست از ریاحین آبگیر
بس که پر رومی نگارست از شقایق کوهسار
باد تا غلطد نغلطد جزیه بر چینی حریر
چشم تا بیند نبیند جز که بر رومی نگار
هم ز زنبق پر زگوش پیل بینی بوستان
هم ز لاله پر ز چشم شیر یابی مرغزار
خوشهخوشه گوهر آرد ابر هرشام از عدن
طبله طبله عنبر آرد باد هر صبح از تتار
باد ازین عنبر به زلف سبزه پاشد غالیه
ابر از آن گوهر به گوش لاله بندد گوشوار
غنچه با طبع شکفته زر نهان سازد به جیب
ابر با روی گرفته در همی آرد نثار
این بود با جود فطری چون لئیمان ترش روی
آن بود با بخل طبعی چون کریمان شادخوار
سرو پرویزست و گل شیرین و بستان طاقدیس
باربد صلصل نکیسا زند خوان فرهاد خار
قاصد خسرو سوی شیرین اگر شاپور بود
قاصد سروست سوی گل نسیم مشکبار
تاکه ارزقپوش شد سوسن بسان رومیان
باد میرقصد ز شادی همچو اهل زنگبار
لختی ار منقار تیهو کج بدی طوطی شدی
بس که لب بر لاله سود و پر زد اندر سبزهزار
نرگس مسکین بهشت از نرگس فتان از آنک
مسکنت از فتنهجویی به بعهد شهریار
جوی آب از عکس گل برخویش می پیچد بلی
گرد خود پیچد چو بیند آتش تابنده مار
سبزه دیبا ابر دیبا باف و بستانکارگه
پشتهٔ انهار پود و رشتهٔ امطار تار
بی می و مطرب بهفصلی این چنین نتوان نشست
همتی ای ارغنونزن رحمتی ای میگسار
زان میم ده کز فروغش راز موران را بدل
دید بتوان از دو صد فرسغگ در شهای تار
زان میم ده کم چنان سازدکه اندر پیرهن
خویش را پیدا نیارم کرد تا روز شمار
زان شرابم ده که در رگهای من زانسان دود
کز روانی حکم خواجهٔ اعظم اندر روزگار
خواجه دانی کیست آن غژمان نهنگ بحر عشق
شیرمرد و پیرمرد و کامجوی و کامگار
قهرمان ملک طاعت دست بخت عقل کل
در تاج آفرینش عارف پروردگار
بندهٔ یزدانشناس و خضر اسکندر اسان
خواجهٔ احمد خصال و بوذر سلمان وقار
غوث ملت غیث دولت حاجیآقاسی که یافت
ی از وی احتشام و هستی از وی افتخار
آن نصیر ملک و دین کز لطف و عنف اوست مه
همچو میش ابنحاجب گه سمین و گه نزار
آنکه از جذبهٔ ولایش در مشیمهٔ مادران
عشق ذوق بیشعوری کرده طفلان را شعار
صیت او آفاقگیر و جود او آفاق بخش
دست او خورشید بارو چهر او خورشید زار
جهد دارد کز طرب بر آسمان پرد ز مهد
گر بخوانی مدح او درگوش طفل شیرخوار
هرچه را بینی قرار کارش اندر دست اوست
غیر سیم و زر که در دستش نمیگیرد قرار
اختیار هرچه خواهی هست در فرمان او
غیر بخشیدن که در بخشش ندارد اختیار
اعتبار هر که پرسی هست در دوران او
غیر بحر وکانکه در عهدش ندارد اعتبار
دوش دیدم ماه را بر چرخ گردان نیمشب
کاسمانش ز اختران می کرد هردم سنگسار
چرخ راگفتم هلا زین بینوایکوژ پشت
نا چه بد دیدیکه بر جانش نبخشی زینهار
چرخ گفتا شب روی جز این به عهد شاه نیست
خواجه فرمودست کز جانش برانگیزم دمار
ای ترا از بس بزرگی عرصهٔ ایجاد تنگ
وی ترا از بس جلالت چنبر هستی حصار
در دوشبرت جای و گر فر نهان سازی عیان
ذرهیی نتواند از تنگی خزد در روزگار
دانه را مانی کز اول خرد میآید به چشم
تنگ سازد خانه را چون شد درختی باردار
چون توکلی این جهان اجزا سپس مداح تو
در حقیقت هردو گیتی را بود مدحت گزار
کانکه وصف بحر گوید قطرههای بحر را
گفته باشد وصف لیکن بر سبیل اختصار
انتظار آنکه چرخ آرد نظیرت را پدید
مرد خواهد گر چه از مردن بتر هست انتظار
برتری نبود حسودت را مگر کز شرم تو
آب گردد و آفتاب آن آب را سازد بخار
گردش چشم پلنگان بینی اندر تیغ کوه
جنبش قلب نهنگان یابی از قعر بحار
ور بههرجا میخرامی از پی تعظیم تو
خیزد از جا خاکره لیکننمیگیرد غبار
خصمت ار زی کوه بگریزد پی احراق او
از درون صخرهٔ صما جهد بیرون شرار
گرچه مدحت در سخن باید ولی در مدح تو
غیر از آنم اعتذاری هست نعمالاعتذار
عذرم این کز حرص مدحت در زبان و دل مرا
چون میان لفظ و معنی اندر افتدگیر ودار
معنی از دل در جهد بیلفظ و خود دانیبهگوش
معنی بیلفظ را بنیان نباشد استوار
لفظ برمعنی زند پهلوکزو جوید سبق
لفظ بیمعنی شود وانگاه میناید بهکار
در میان لفظ و معنی هست چون این دار و گیر
بنده قاآنی ندارم بر مدیحت اقتدار
ور دعا گویم به عادت کرده باشم دعوتی
زانکه زانسوی اجابت هست عزمت را مدار
چون ز فرط قرب حق هم داعیستی هم مجیب
من چه گویم خودطلب کن خودبخواه و خود برآر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - در تعریف بهار و شکایت از یار و ستایش امیر کامگار حسین خان نظامالدوله
یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار
دلکی داشتم و دلبرکی بادهگسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید
بیوفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
بی وفاییّ گل آن بس که کند زود سفر
چون بهاران که سه مه آید و بربندد بار
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف
گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شکن
به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار
ماری از ماه در آویخته کاینم گیسو
ناری از سرو برافراختهکاینم رخسار
چهرش آنسان که کشی نقش مهی از شنگرف
خطش آنسان که کنی طرح شبی از زنگار
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست
حسن در صورت او مانی تصویر نگار
نه لبی داشت کزان بوسه توان کرد دریغ
نه رخی داشت کزو صبر توان برد به کار
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
چشم عاشقکشش از دور بهایمابیگفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
خال بر چهرهٔ او در خم گیسو گفتی
نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
چشم میدوختم از وی که نبینمش دگر
بیخبر در رخش از دیده دویدی دیدار
مه نگویمشکه مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش که گل را نبود صوت هزار
مرغکی عاشق آبستکه بوتیمارش
نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هماز مر رخشاکم جرستم شب و روز
همچنان کاب روان را نخورد بوتیمار
نور و ظلمات من او بود بهرحالکه بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طرهیی داشت چو شبهای زمستان تاریک
وندران طره رخی تازهتر از روز بهار
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغیکه در او
یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
من به دو یار چو بلبلکه بود عاشقگل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه میگفتمش ای ترک بیا بوسه بده
گاه میگفتمش ای شوخ بیا باده بیار
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس
نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همی گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
خلقگویند حکیمی به سوی خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همیگشت پدید
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور
تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره
که به گرد شکرین لعلش گردد هموار
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمیدانستم
کز چه رو میکند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان
باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیهبار
رفت و با لالهرخان دامن صحرا بگرفت
با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش خواست رود زیر زمین
گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
وز خیالی که به دامانش درآویزد سرو
خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ
گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود
تو کنون بی زری و من ز تو هستم بیزار
منگرفتم گل سرخم تو خریدار منی
مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم ای ماه به تحقیقکنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
پس یک سال که برگش به در آید ز درخت
دست دهقان را هردم کند از خار فکار
چون کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وی تنگدلیها اظهار
باز بعد از دو سه روزی که به گلزار شکفت
بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
به عبث نیست که در دیگ سیه زآتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن گل سرخی و من آن دهقانم
که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
خار طعنم زدی و تنگدلیها کردی
تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی
بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
گل که عطار به جوشاندش آخر در دیگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده
حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز می پر نشود چون گلنار
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آید و بیزر دشوار
مالک سیم نیی یاوه چه میبازی عشق
مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
گفتمش گر نبود سیم و زرم عیب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
گفت بس عاشق مفلس که همین عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
گفتم اکنون چکنم چارهٔ اینکار بگو
که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
گفت این حرف مزن کاهلی و راحت دوست
کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس
به تو مرسوم تو پیش از همه کردی ایثار
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا
پیش از آنی که گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتی ساده کشی در آغوش
تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو
تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او
گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
کی شنیدی که بود حاکمی اینگونه همیم
که رسد فیض عمیمش چه به مو و چه به مار
کی شنیدیکه بود داوری اینگونه کریم
که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
اینک این هرچه مرادی که ترا هست بدل
خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
گفتمش واسطهیی نیست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دین بدر امم بحر کرم کوه وقار
والی فارس حسینخان که بر همت او
هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی
بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
شهپرستست بدانگونه که در غیبت شاه
آنچنان است که گویی بَرِ شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظیم کند
که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو
آسمانگفتکه قاآنی بس کن زنهار
ماه من تیره شد و زهرهٔ من گشت نژند
مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد
اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
گاه آنست که من نیز در افتم به زمین
بیم آنست که من نیز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی
زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندیگه سیر
خم شدیگر ز بر عرش فتادیش گذار
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم
ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وی میکشد از آهن و فولاد حصار
بدسگال تو به هرجا که رود در خطرست
آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو
گوید این لشکر میرستکه آید به قطار
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند
کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور
کز پی کشتن من میر برافراخته دار
گاه از کوه کند رم که به فرمان امیر
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند درگل قدمش چون مسمار
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست
هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
مهترا طرز سخنبین و سخن گویی نغز
که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمیگویی جاندارترند این اشعار
خامهٔ من به غزالان ختن میماند
که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
وین همه از اثر تربیت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربیت اینگونه نمایی زین پس
همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع
از زن حایض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار
دلکی داشتم و دلبرکی بادهگسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید
بیوفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
بی وفاییّ گل آن بس که کند زود سفر
چون بهاران که سه مه آید و بربندد بار
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف
گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شکن
به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار
ماری از ماه در آویخته کاینم گیسو
ناری از سرو برافراختهکاینم رخسار
چهرش آنسان که کشی نقش مهی از شنگرف
خطش آنسان که کنی طرح شبی از زنگار
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست
حسن در صورت او مانی تصویر نگار
نه لبی داشت کزان بوسه توان کرد دریغ
نه رخی داشت کزو صبر توان برد به کار
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
چشم عاشقکشش از دور بهایمابیگفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
خال بر چهرهٔ او در خم گیسو گفتی
نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
چشم میدوختم از وی که نبینمش دگر
بیخبر در رخش از دیده دویدی دیدار
مه نگویمشکه مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش که گل را نبود صوت هزار
مرغکی عاشق آبستکه بوتیمارش
نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هماز مر رخشاکم جرستم شب و روز
همچنان کاب روان را نخورد بوتیمار
نور و ظلمات من او بود بهرحالکه بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طرهیی داشت چو شبهای زمستان تاریک
وندران طره رخی تازهتر از روز بهار
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغیکه در او
یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
من به دو یار چو بلبلکه بود عاشقگل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه میگفتمش ای ترک بیا بوسه بده
گاه میگفتمش ای شوخ بیا باده بیار
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس
نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همی گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
خلقگویند حکیمی به سوی خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همیگشت پدید
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور
تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره
که به گرد شکرین لعلش گردد هموار
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمیدانستم
کز چه رو میکند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان
باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیهبار
رفت و با لالهرخان دامن صحرا بگرفت
با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش خواست رود زیر زمین
گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
وز خیالی که به دامانش درآویزد سرو
خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ
گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود
تو کنون بی زری و من ز تو هستم بیزار
منگرفتم گل سرخم تو خریدار منی
مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم ای ماه به تحقیقکنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
پس یک سال که برگش به در آید ز درخت
دست دهقان را هردم کند از خار فکار
چون کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وی تنگدلیها اظهار
باز بعد از دو سه روزی که به گلزار شکفت
بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
به عبث نیست که در دیگ سیه زآتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن گل سرخی و من آن دهقانم
که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
خار طعنم زدی و تنگدلیها کردی
تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی
بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
گل که عطار به جوشاندش آخر در دیگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده
حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز می پر نشود چون گلنار
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آید و بیزر دشوار
مالک سیم نیی یاوه چه میبازی عشق
مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
گفتمش گر نبود سیم و زرم عیب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
گفت بس عاشق مفلس که همین عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
گفتم اکنون چکنم چارهٔ اینکار بگو
که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
گفت این حرف مزن کاهلی و راحت دوست
کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس
به تو مرسوم تو پیش از همه کردی ایثار
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا
پیش از آنی که گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتی ساده کشی در آغوش
تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو
تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او
گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
کی شنیدی که بود حاکمی اینگونه همیم
که رسد فیض عمیمش چه به مو و چه به مار
کی شنیدیکه بود داوری اینگونه کریم
که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
اینک این هرچه مرادی که ترا هست بدل
خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
گفتمش واسطهیی نیست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دین بدر امم بحر کرم کوه وقار
والی فارس حسینخان که بر همت او
هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی
بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
شهپرستست بدانگونه که در غیبت شاه
آنچنان است که گویی بَرِ شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظیم کند
که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو
آسمانگفتکه قاآنی بس کن زنهار
ماه من تیره شد و زهرهٔ من گشت نژند
مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد
اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
گاه آنست که من نیز در افتم به زمین
بیم آنست که من نیز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی
زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندیگه سیر
خم شدیگر ز بر عرش فتادیش گذار
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم
ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وی میکشد از آهن و فولاد حصار
بدسگال تو به هرجا که رود در خطرست
آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو
گوید این لشکر میرستکه آید به قطار
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند
کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور
کز پی کشتن من میر برافراخته دار
گاه از کوه کند رم که به فرمان امیر
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند درگل قدمش چون مسمار
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست
هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
مهترا طرز سخنبین و سخن گویی نغز
که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمیگویی جاندارترند این اشعار
خامهٔ من به غزالان ختن میماند
که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
وین همه از اثر تربیت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربیت اینگونه نمایی زین پس
همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع
از زن حایض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزا نبیخان حکمران فارس فرماید
ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر
قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو
تند از بر من میگذری چون ز کمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر
از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هر گه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقیکه بود در نیکلکم
نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت
خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش
بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر
جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک
ایدونکه جهان جسته ز عدلش همه تعمیر
در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست
کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر
مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر
برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر
آنجا که بود رای وی اجرام بود تار
آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر
با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن
ناگشته جنین در رحم مام شود پیر
هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ
هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر
زین گونه در امکان که بود عزمش جاری
بیخواهش او می نکنند اشیا تأثیر
در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم
آسوده چرد آهو در خوابگه شیر
پذرفته قضا از سمت عزمش جریان
آموخته کوه از صفت حلمش توقیر
جز زلف بتان نیست سیه کار به عهدش
آن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر
در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد
جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند
با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر
تعداد کند نعمت او را به زمین مور
تحریر کند مدحت او را به فلک تیر
از بندگیش بس که خداوندی خیزد
در نزد همان خاک درش آمد اکسیر
یارب به جهان درهم و دینار فشان باد
تا نام دراهم بود و اسم دنانیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر
قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو
تند از بر من میگذری چون ز کمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر
از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هر گه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقیکه بود در نیکلکم
نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت
خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر
از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش
بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر
جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک
ایدونکه جهان جسته ز عدلش همه تعمیر
در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست
کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر
مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر
برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر
آنجا که بود رای وی اجرام بود تار
آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر
با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن
ناگشته جنین در رحم مام شود پیر
هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ
هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر
زین گونه در امکان که بود عزمش جاری
بیخواهش او می نکنند اشیا تأثیر
در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم
آسوده چرد آهو در خوابگه شیر
پذرفته قضا از سمت عزمش جریان
آموخته کوه از صفت حلمش توقیر
جز زلف بتان نیست سیه کار به عهدش
آن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر
در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد
جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر
با سطوت او طعم حلاوت رود از قند
با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر
تعداد کند نعمت او را به زمین مور
تحریر کند مدحت او را به فلک تیر
از بندگیش بس که خداوندی خیزد
در نزد همان خاک درش آمد اکسیر
یارب به جهان درهم و دینار فشان باد
تا نام دراهم بود و اسم دنانیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا گوید
دوش از بر شهزاده اردشیر
آورد مرا نامهیی بشیر
بگرفتم و بوسیدمش وز آن
شد مغز من آکنده از عبیر
بر سیم پراکنده بود مشک
بر شیر پریشیده بود قیر
شنوا شده از لفظ او اصم
بینا شده از خط او ضریر
گفتی سر زلفین خویش حور
بگسسته و پیچیده در حریر
یا ماهیکی چند مشک رنگ
افتاده به سیمابی آبگیر
تا بشنوم آن لفظ دلپسند
تا بنگرم آن خط دلپذیر
چون دل شده اعضای من سمیع
چون جان شده اجزای من بصیر
هی خواندی و هیکردم آفرین
بر کلک ملکزاده اردشیر
از هر ستمی دهر را پناه
از هر فزعی خلق را مجیر
چون بحر به همت دلش عمیق
چون ابر به بخششکفش مَطیر
ملکش ز سمک بود تا سماک
صیتش ز ثری رفته تا اثیر
جودش پی بخشش بهانهجو
عزمش پیکوشش بهانهگیر
در خصم عتابش جهندهتر
از آتش تنور در فطیر
در سنگ سهامش دوندهتر
از پنجهٔ خباز در خمیر
درکوه سنانش خلندهتر
از سوزن خیاط در حریر
دنیا بر ملکشکم از طسوج
دریا بر جودش کم از نفیر
در چنبر حکمش نه آسمان
زانگونهکه تدویر در مدیر
بر درگه قدرش فلک غلام
در ربقهٔ حکمش جهان اسیر
ترسد ز جهانسوز تیغ او
زانست که دوزخ کشد زفیر
نه چرخ ز سهمش چنان نفور
کز هستی خود میکشد نفیر
درگوش مخاطب جهد ز حرص
بیسعی زبان وصفش از ضمیر
ای چرخ به عون تو مستعین
ای دهر به لطف تو مستجیر
صیت قلمت بحر و برگرفت
با آنکهکسش نشنود صریر
مهری که سنیتر ازو نبود
با رای تو چون ذره شد حقیر
بحریکه غنیتر ازو نبود
با جود تو چون قطره شد فقیر
منظورش از آن جزو نام تست
زان طفلکندگریه بهر شیر
نبود پس نه پردهٔ فلک
رازیکه نه رایت بر آن خبیر
گویی که مجسم شود سرور
آنگهکهکنی جای بر سریر
در مغز خرد یک جهان شعور
باحزم توهمسنگ یکشعیر
جنبد همه اعضایش از نشاط
چون مدح تو انشاکند دبیر
لرزان تن دوزخ ز تیغ تو
چون پیکر عریان به زمهریر
تا حوزهٔ گیهان بود وسیع
تا روضهٔ رضوان بود نضیر
عمر ابد و نصرت ازل
آن باد نصیب این یکت نصیر
آورد مرا نامهیی بشیر
بگرفتم و بوسیدمش وز آن
شد مغز من آکنده از عبیر
بر سیم پراکنده بود مشک
بر شیر پریشیده بود قیر
شنوا شده از لفظ او اصم
بینا شده از خط او ضریر
گفتی سر زلفین خویش حور
بگسسته و پیچیده در حریر
یا ماهیکی چند مشک رنگ
افتاده به سیمابی آبگیر
تا بشنوم آن لفظ دلپسند
تا بنگرم آن خط دلپذیر
چون دل شده اعضای من سمیع
چون جان شده اجزای من بصیر
هی خواندی و هیکردم آفرین
بر کلک ملکزاده اردشیر
از هر ستمی دهر را پناه
از هر فزعی خلق را مجیر
چون بحر به همت دلش عمیق
چون ابر به بخششکفش مَطیر
ملکش ز سمک بود تا سماک
صیتش ز ثری رفته تا اثیر
جودش پی بخشش بهانهجو
عزمش پیکوشش بهانهگیر
در خصم عتابش جهندهتر
از آتش تنور در فطیر
در سنگ سهامش دوندهتر
از پنجهٔ خباز در خمیر
درکوه سنانش خلندهتر
از سوزن خیاط در حریر
دنیا بر ملکشکم از طسوج
دریا بر جودش کم از نفیر
در چنبر حکمش نه آسمان
زانگونهکه تدویر در مدیر
بر درگه قدرش فلک غلام
در ربقهٔ حکمش جهان اسیر
ترسد ز جهانسوز تیغ او
زانست که دوزخ کشد زفیر
نه چرخ ز سهمش چنان نفور
کز هستی خود میکشد نفیر
درگوش مخاطب جهد ز حرص
بیسعی زبان وصفش از ضمیر
ای چرخ به عون تو مستعین
ای دهر به لطف تو مستجیر
صیت قلمت بحر و برگرفت
با آنکهکسش نشنود صریر
مهری که سنیتر ازو نبود
با رای تو چون ذره شد حقیر
بحریکه غنیتر ازو نبود
با جود تو چون قطره شد فقیر
منظورش از آن جزو نام تست
زان طفلکندگریه بهر شیر
نبود پس نه پردهٔ فلک
رازیکه نه رایت بر آن خبیر
گویی که مجسم شود سرور
آنگهکهکنی جای بر سریر
در مغز خرد یک جهان شعور
باحزم توهمسنگ یکشعیر
جنبد همه اعضایش از نشاط
چون مدح تو انشاکند دبیر
لرزان تن دوزخ ز تیغ تو
چون پیکر عریان به زمهریر
تا حوزهٔ گیهان بود وسیع
تا روضهٔ رضوان بود نضیر
عمر ابد و نصرت ازل
آن باد نصیب این یکت نصیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - و له ایضاً فی مدحه
شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز
مسند بهگذرگاه نسیم سحر انداز
تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون
گلفام می رنگین در جام زر انداز
امروز جز از باده گساری نبود کار
هرکار دگر هست به روز دگر انداز
از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن
از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز
از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید
از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز
نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد
از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز
بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت
تو نیز نظر جانب او مختصر انداز
درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست
تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز
با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید
بگذار دلیری و به چاره سپر انداز
ساغر طلب و باده بخور چاره همینست
در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز
ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل
ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز
خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز
صد وسوسه بر خاطر صاحبظر انداز
آن مویمیان طاقت آن بار ندارد
قلاب سر زلف به دور کمر انداز
شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز
رقصی کن و آن کوه به زیر و زبر انداز
تا با تو در و بام به رقص آید از وجد
در رقص از آن روی یکی پرده درانداز
یعنی ز رخ آینهوش زلف زرهسان
یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز
پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان
مایل شو و بشکسته کله را ز سر انداز
در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر
بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز
جنبنده کن از زیر کمر کوه گرن را
جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز
گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار
آشوب قیامت به نهاد بشر انداز
گه چهره فروپوش بدان موی پریشان
از شام سیه پرده به روی سحر انداز
گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف
یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز
گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت
آشوب به ’ملک ملک دادگر انداز
گه سرو سهی را به خرام آور از ناز
وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز
وجد آر و سماعآور و رقص آور و بازی
اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز
بس غلغله در طارم چرخ کهن افکن
صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز
بنشین بهکنار من و از بوسهٔ شیرین
برکام من از لب همه شیر و شکر انداز
کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه
درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز
مسند بهگذرگاه نسیم سحر انداز
تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون
گلفام می رنگین در جام زر انداز
امروز جز از باده گساری نبود کار
هرکار دگر هست به روز دگر انداز
از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن
از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز
از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید
از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز
نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد
از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز
بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت
تو نیز نظر جانب او مختصر انداز
درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست
تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز
با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید
بگذار دلیری و به چاره سپر انداز
ساغر طلب و باده بخور چاره همینست
در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز
ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل
ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز
خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز
صد وسوسه بر خاطر صاحبظر انداز
آن مویمیان طاقت آن بار ندارد
قلاب سر زلف به دور کمر انداز
شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز
رقصی کن و آن کوه به زیر و زبر انداز
تا با تو در و بام به رقص آید از وجد
در رقص از آن روی یکی پرده درانداز
یعنی ز رخ آینهوش زلف زرهسان
یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز
پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان
مایل شو و بشکسته کله را ز سر انداز
در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر
بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز
جنبنده کن از زیر کمر کوه گرن را
جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز
گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار
آشوب قیامت به نهاد بشر انداز
گه چهره فروپوش بدان موی پریشان
از شام سیه پرده به روی سحر انداز
گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف
یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز
گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت
آشوب به ’ملک ملک دادگر انداز
گه سرو سهی را به خرام آور از ناز
وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز
وجد آر و سماعآور و رقص آور و بازی
اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز
بس غلغله در طارم چرخ کهن افکن
صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز
بنشین بهکنار من و از بوسهٔ شیرین
برکام من از لب همه شیر و شکر انداز
کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه
درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در منقبت مظهرالعجائب اسدالله الغالب علیبن ابیطالب گوید
رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسمگل
خوشست وقت حریفان بادهخوار امروز
بگیر جام ز ساقی که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق
شدست ابر شبهرنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔگلگون
شدست مجلس ما رشک لالهزار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست هست چه حاجت به یادگار امروز
بتی ربود دل من که پیش اهل نظر
مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل گلبن شکفته رخند
بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری
ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانیگردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر
ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست
به عیش کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی
ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب
یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار
بگیر ساقیگلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم
به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند
صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ
به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به گوش دل اینمژدهام ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق
گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیسخو پدید آمد
ز آشتین خفا دست کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر
بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان
به پردهداری اسلام پردهدار امروز
نمود از پس عمری که بود بیهده گرد
یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق
شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
بهگرد نقطهٔ ایمانکشید بار دگر
مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب
بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش کفر سترد
بهگرد نقطهٔ ایمانکند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل
کسی که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق
گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی گردد آفرینش را
میان ذات وی و آفریدگار امروز
بهکفگرفت چو میزان عدل خادم او
به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر
سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ کفر
از او چو خانهٔ دین گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنجخانهٔ هستی
کند بهگوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست
به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج کشتی اسلام
به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
در آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا
که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی
بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال
بگیر و برزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به کارست دشت چالش را
حنت سلاح سپارم به مستعار امرهز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر
ز من بخواه اگر باشدت بهار امروز
بمان که گاو زمین را شکته بینی شاخ
همی ز سطوت کوپالگاوسار امروز
بمان که شیر فلک را دریده بینی ناف
همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نبرد
سزد که زلزله افتد بهکوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام
جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش
که مرد کیست به میدان کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام
مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به مویه دهد پاسخت که خواهی بست
ز خون نایژهٔ من به کف نگار امروز
کفن به گردن کیوان زیارهٔ برجیس
که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره کند
کبابگوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت
به مرگ گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه
به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال کند
که آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل
به فرق شیران آون کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه میدانی
که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منمکه زکید زمانهٔ غذار
شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست
مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان
هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی که شیر جگر خاید از مهابت او
شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی که پیل شکارش بدی شغالان را
شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضلگردن چرخ برین بپیچانم
ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند
که مدحگوی تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن
هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد
فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا
کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه کاسهٔ تو
به کام خاطر احباب زهر مار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسمگل
خوشست وقت حریفان بادهخوار امروز
بگیر جام ز ساقی که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق
شدست ابر شبهرنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔگلگون
شدست مجلس ما رشک لالهزار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست هست چه حاجت به یادگار امروز
بتی ربود دل من که پیش اهل نظر
مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل گلبن شکفته رخند
بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری
ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانیگردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر
ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست
به عیش کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی
ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب
یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار
بگیر ساقیگلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم
به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند
صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ
به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به گوش دل اینمژدهام ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق
گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیسخو پدید آمد
ز آشتین خفا دست کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر
بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان
به پردهداری اسلام پردهدار امروز
نمود از پس عمری که بود بیهده گرد
یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق
شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
بهگرد نقطهٔ ایمانکشید بار دگر
مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب
بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش کفر سترد
بهگرد نقطهٔ ایمانکند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل
کسی که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق
گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی گردد آفرینش را
میان ذات وی و آفریدگار امروز
بهکفگرفت چو میزان عدل خادم او
به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر
سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ کفر
از او چو خانهٔ دین گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنجخانهٔ هستی
کند بهگوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست
به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج کشتی اسلام
به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
در آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا
که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی
بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال
بگیر و برزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به کارست دشت چالش را
حنت سلاح سپارم به مستعار امرهز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر
ز من بخواه اگر باشدت بهار امروز
بمان که گاو زمین را شکته بینی شاخ
همی ز سطوت کوپالگاوسار امروز
بمان که شیر فلک را دریده بینی ناف
همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نبرد
سزد که زلزله افتد بهکوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام
جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش
که مرد کیست به میدان کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام
مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به مویه دهد پاسخت که خواهی بست
ز خون نایژهٔ من به کف نگار امروز
کفن به گردن کیوان زیارهٔ برجیس
که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره کند
کبابگوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت
به مرگ گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه
به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال کند
که آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل
به فرق شیران آون کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه میدانی
که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منمکه زکید زمانهٔ غذار
شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست
مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان
هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی که شیر جگر خاید از مهابت او
شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی که پیل شکارش بدی شغالان را
شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضلگردن چرخ برین بپیچانم
ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند
که مدحگوی تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن
هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد
فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا
کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه کاسهٔ تو
به کام خاطر احباب زهر مار امروز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده حسنعلی میرزا طاب الله ثراه گوید
ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش
پریشانخاطرم از عشق گیسوی پریشانش
ار خورشید میجویی نگهی روی چون ماهثث
وگر شمشاد میخواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل که جز غم نیست درمانش
فدنروسو عارضگل خطسعزهاسو لب غنچه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرینکلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش
چو بارانگریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش کرده در زه تیر مژگان را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمانمان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویرانگشت از آبادی عدلش
نیاز سائلانکم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان کار مشکل رزم آسانش
چو در میدان سیاوشوش نماید عزمگو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقهیی اندر بیابانش
در آن روزی که چون کشتی زمین در لجهٔ هیجا
بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهامکینه بارانش
بیاویزد هوا چون کاوه نطع گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدونوار گرز گاوسر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک گردد با توکین آور
تهمتنوار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینهوش بهرام چرخت کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکانکز طالعکرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملککرمانش
تو آن شیری که گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیشکرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازینسب اسبی بود آذرگشسبآسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان رو
که این را چار مه وان را مهیوان نیز نقصانش
به عهد انتقامتگر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس شروانش
به قدر دانش خود میستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجبکز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراقگردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش
پریشانخاطرم از عشق گیسوی پریشانش
ار خورشید میجویی نگهی روی چون ماهثث
وگر شمشاد میخواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل که جز غم نیست درمانش
فدنروسو عارضگل خطسعزهاسو لب غنچه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرینکلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش
چو بارانگریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش کرده در زه تیر مژگان را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمانمان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویرانگشت از آبادی عدلش
نیاز سائلانکم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان کار مشکل رزم آسانش
چو در میدان سیاوشوش نماید عزمگو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقهیی اندر بیابانش
در آن روزی که چون کشتی زمین در لجهٔ هیجا
بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهامکینه بارانش
بیاویزد هوا چون کاوه نطع گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدونوار گرز گاوسر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک گردد با توکین آور
تهمتنوار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینهوش بهرام چرخت کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکانکز طالعکرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملککرمانش
تو آن شیری که گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیشکرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازینسب اسبی بود آذرگشسبآسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان رو
که این را چار مه وان را مهیوان نیز نقصانش
به عهد انتقامتگر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس شروانش
به قدر دانش خود میستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجبکز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراقگردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در ستایش وزیر بینظیر جناب حاج میرزاآقاسی رحمهلله فرماید
فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبهسان حقهای کفتید و بپراکند درهایش
شبآسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غمزاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرینشوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان سان که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسانکه چون لبریز بینی ساغری از وی
همهکان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتابکرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاکگریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید میبارید بر دامان
چنانکز اشک غلطان رشک عمانگشت دامانش
چنان هر لحظه خشمآلود برگردون نظرکردی
کهگفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جانفرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی گفت ازین گردون گردنده
کهگویی جز بخشتکینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستمگاهی بر ابرارش
نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخگفتمش ای ترک ترک شکوه گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمهتر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسانکه ایزد را
ز موجودی نیابی جلوهگر زآنسانکز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتابالله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدانگاه فرقانش
وجود مجمعالبحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسمالله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکشکه یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزونکنوز حکمت بیچون
از آنست ابرشگردون بهگرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدمکه پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسانکه ظاهر نیست پایانش
ملک کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسانکامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانیکه درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشنرای دریادل
که در یک شبرنی پنهانکنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همهگردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چونکه باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چونکهگردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد بهگیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلکگویی نمیداند حدیث حفت الجنه
که چون دف میخورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنیگو نشد هرگز
که عذر لنترانی در رسد چون پور عمرانش
نگوید چون سلیمان رب هبلب از ادب لیکن
رسد بیمنت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفتکیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسیکه آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوهگرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهمکند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکلکند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزیکه باشد روز خمسین الف یکآنش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبهسان حقهای کفتید و بپراکند درهایش
شبآسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غمزاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرینشوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان سان که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسانکه چون لبریز بینی ساغری از وی
همهکان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتابکرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاکگریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید میبارید بر دامان
چنانکز اشک غلطان رشک عمانگشت دامانش
چنان هر لحظه خشمآلود برگردون نظرکردی
کهگفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جانفرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی گفت ازین گردون گردنده
کهگویی جز بخشتکینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستمگاهی بر ابرارش
نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخگفتمش ای ترک ترک شکوه گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمهتر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسانکه ایزد را
ز موجودی نیابی جلوهگر زآنسانکز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتابالله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدانگاه فرقانش
وجود مجمعالبحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسمالله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکشکه یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزونکنوز حکمت بیچون
از آنست ابرشگردون بهگرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدمکه پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسانکه ظاهر نیست پایانش
ملک کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسانکامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانیکه درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشنرای دریادل
که در یک شبرنی پنهانکنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همهگردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چونکه باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چونکهگردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد بهگیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلکگویی نمیداند حدیث حفت الجنه
که چون دف میخورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنیگو نشد هرگز
که عذر لنترانی در رسد چون پور عمرانش
نگوید چون سلیمان رب هبلب از ادب لیکن
رسد بیمنت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفتکیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسیکه آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوهگرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهمکند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکلکند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزیکه باشد روز خمسین الف یکآنش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶ - درستایش شاهزاده رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه گوید
نگار منکه بود جایگاه در جانش
عقیق را به جگر خونکند دو مرجانش
نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش
فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش
نشان سیاهی خال از دل گنهکارش
فزون درازی زلف از شب زمستانش
سپید چهرهٔ سیمین چو رای دانایش
سیاه طرهٔ مشکین چو روز نادانش
صفای روح منور صباح نوروزش
شمیم موی معنبر نسیم نیسانش
رخان چو جنتو قامت بهجلوه طاووسش
لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش
همال روی لئیمست زلف پرچینش
مثال خلقکریمست روی تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش
لب از حلاوت خلاق آب حیوانش
قدشکه هرکه در آفاق مست و مشتاقش
لبشکه هرچه در ایام محو و حیرانش
درم خریده غلامیست سرو آزادش
به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش
اگر به خنده درآید لب شکرخیزش
وگر به جلوه درآید رخ پریسانش
شکر شود چو شکر خورده تن پر از تابش
پری شود چو پری دیده دل پریشانش
عسل بسان عسل خورده میمزد انگشت
ز حسرت لب شیرین شکر افشانش
شقایقیکه نباشد نظیر در باغش
جواهری که ندارد همال درکانش
هنود وار یکی داغدار رخسارش
یهودوار یکی جزیهبخش دندانش
روایتی بود از لب رحیق مختومش
حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگانوار
مرا چو گوی سراسیمه دل ز چوگانش
به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی
تمام عالم بینی به زیر فرمانش
جز ایقدر به نکوییکسش نبیند عیب
که اندکیست به عشاق سستپیمانش
کند بخیلی با من به وصل خود ارچه
رخی گشاده بود چون کف جهانبانش
جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر
نماز آرد بر خاکپای دربانش
مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق
خدایکرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانهیی گهر از گفت گوهر آمودش
نمونهیی شکر از نطقگوهرافشانش
کمینهٔ بندهٔ درگه هزار چیپالش
کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش
تشبهی بود از حلمکوه الوندش
ترشّحی بود از جود بحر عمانش
کمین سلالهبی از لطف هشت فردوسش
کهین شرارهیی از قهر هفت نیرانش
ثنای اوست عروسی که دهر کابینش
سرای اوست بهشتی که چرخ رضوانش
ذلیلتر بود از خاک جسم بدخواهش
عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش
غسالهیی بود از نطق جوی تسنیمش
سلالهیی بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش
روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منورکه شمع خرگاهش
از آن سپهر مدورکهگوی میدانش
زمانه کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش
ستاره چه بود؟ موجی ز سیل احساسش
نتیجهٔ امل از همت جهانگیرش
سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش
زمین و هر که بر او خادمی ز درگاهش
سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش
فلک چه باشد خوانی گشاده در کاخش
قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاری به سائلی ماند
که جور او زگهر پر نموده دامانش
نه پیل اگرچه ز خنجر چو پیل خرطومش
نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش
گمان بری که پر از اژدهاست خفتانش
ظیر ابر بود چونکه جای برگاهش
همال ببر بود چون مکان بیکرانش
توگویی آنکه جحیمست در دل دریا
درون چنگ چو بینی حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد
به تیغ تیز تشبهکنی به طوفانش
طنابگردن خصمست خام پر تابش
عقاب وادی مرگست تیر پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک
سهیل چرخ بهکف خنجر درخشانش
ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش
به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش
صفات اوست محیطی که نیست پایابش
جلال اوست سپهریکه نیست پایانش
به هرچه عزمکند تابعست گردونش
به هرچه حکمکند بنده استگیهانش
زبان خامهٔ مرگست ک شمشیرش
رسول نامهٔ فتحست پیک پیکانش
ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل
دریده است ز حسرت چراگریبانش
جهان دلیست که کردار او بود روحش
سخن تنیست که گفتار او بود جانش
بهگاه رزم لقب ضیغم زره پوشش
به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محیطی که جود امواجش
سنان اوست سحابی که مرگ بارانش
به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش
به یک نظاره مسلم بود دوگیهانش
چو ملک پارس اگر باشدش دو صد کشور
عطیّهایست ز گیهان خدیو ایرانش
به ملک پارس ننازدکهکمتر از شبریست
به چشم ساحت ایران و ملک تورانش
بزرگوارا امیرا توییکه قاآنی
روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوی می مهرت از دهان آید
که مینیارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پُتک زنند
به یمن مهر تو سخست تن چو سندانش
نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش
نه با رضای تو باک از هزار پیکانش
نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش
نه از تو رای بریدن به هیج دستانش
بدیت خلوص و ارادتکه نیست مانندش
بدین صفا و عقیدتکه نیست پایانش
نه آفتاب که خوانی به سخره هم چشمش
نه روزگار که دانی به طعنه همسانش
نه گوهرست و نه درهم که تا ز فرط کرم
کند عطای تو با خاک راه یکسانش
به یک اشاره توان برگزید ز امثالش
به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش
همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش
هماره تا که فلک پایدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منیع بنیادش
سرای قدر تو بادا وسیع بنیانش
عقیق را به جگر خونکند دو مرجانش
نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش
فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش
نشان سیاهی خال از دل گنهکارش
فزون درازی زلف از شب زمستانش
سپید چهرهٔ سیمین چو رای دانایش
سیاه طرهٔ مشکین چو روز نادانش
صفای روح منور صباح نوروزش
شمیم موی معنبر نسیم نیسانش
رخان چو جنتو قامت بهجلوه طاووسش
لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش
همال روی لئیمست زلف پرچینش
مثال خلقکریمست روی تابانش
رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش
لب از حلاوت خلاق آب حیوانش
قدشکه هرکه در آفاق مست و مشتاقش
لبشکه هرچه در ایام محو و حیرانش
درم خریده غلامیست سرو آزادش
به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش
اگر به خنده درآید لب شکرخیزش
وگر به جلوه درآید رخ پریسانش
شکر شود چو شکر خورده تن پر از تابش
پری شود چو پری دیده دل پریشانش
عسل بسان عسل خورده میمزد انگشت
ز حسرت لب شیرین شکر افشانش
شقایقیکه نباشد نظیر در باغش
جواهری که ندارد همال درکانش
هنود وار یکی داغدار رخسارش
یهودوار یکی جزیهبخش دندانش
روایتی بود از لب رحیق مختومش
حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش
دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگانوار
مرا چو گوی سراسیمه دل ز چوگانش
به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی
تمام عالم بینی به زیر فرمانش
جز ایقدر به نکوییکسش نبیند عیب
که اندکیست به عشاق سستپیمانش
کند بخیلی با من به وصل خود ارچه
رخی گشاده بود چون کف جهانبانش
جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر
نماز آرد بر خاکپای دربانش
مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق
خدایکرد در اقطاع ملک سلطانش
نشانهیی گهر از گفت گوهر آمودش
نمونهیی شکر از نطقگوهرافشانش
کمینهٔ بندهٔ درگه هزار چیپالش
کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش
تشبهی بود از حلمکوه الوندش
ترشّحی بود از جود بحر عمانش
کمین سلالهبی از لطف هشت فردوسش
کهین شرارهیی از قهر هفت نیرانش
ثنای اوست عروسی که دهر کابینش
سرای اوست بهشتی که چرخ رضوانش
ذلیلتر بود از خاک جسم بدخواهش
عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش
غسالهیی بود از نطق جوی تسنیمش
سلالهیی بود از خلق باغ رضوانش
نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش
روان به جسم ممالک چو روح فرمانش
از آن شهاب منورکه شمع خرگاهش
از آن سپهر مدورکهگوی میدانش
زمانه کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش
ستاره چه بود؟ موجی ز سیل احساسش
نتیجهٔ امل از همت جهانگیرش
سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش
زمین و هر که بر او خادمی ز درگاهش
سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش
فلک چه باشد خوانی گشاده در کاخش
قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش
سپهر در شب تاری به سائلی ماند
که جور او زگهر پر نموده دامانش
نه پیل اگرچه ز خنجر چو پیل خرطومش
نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش
ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش
گمان بری که پر از اژدهاست خفتانش
ظیر ابر بود چونکه جای برگاهش
همال ببر بود چون مکان بیکرانش
توگویی آنکه جحیمست در دل دریا
درون چنگ چو بینی حسام بر رانش
به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد
به تیغ تیز تشبهکنی به طوفانش
طنابگردن خصمست خام پر تابش
عقاب وادی مرگست تیر پرانش
غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک
سهیل چرخ بهکف خنجر درخشانش
ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش
به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش
صفات اوست محیطی که نیست پایابش
جلال اوست سپهریکه نیست پایانش
به هرچه عزمکند تابعست گردونش
به هرچه حکمکند بنده استگیهانش
زبان خامهٔ مرگست ک شمشیرش
رسول نامهٔ فتحست پیک پیکانش
ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل
دریده است ز حسرت چراگریبانش
جهان دلیست که کردار او بود روحش
سخن تنیست که گفتار او بود جانش
بهگاه رزم لقب ضیغم زره پوشش
به وقت بزم صفت قلزم سخندانش
بنان اوست محیطی که جود امواجش
سنان اوست سحابی که مرگ بارانش
به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش
به یک نظاره مسلم بود دوگیهانش
چو ملک پارس اگر باشدش دو صد کشور
عطیّهایست ز گیهان خدیو ایرانش
به ملک پارس ننازدکهکمتر از شبریست
به چشم ساحت ایران و ملک تورانش
بزرگوارا امیرا توییکه قاآنی
روان به مهر تو هست از ازل گروگانش
چنانش بوی می مهرت از دهان آید
که مینیارد کردن ز خلق پنهانش
اگر به تارک او صد هزار پُتک زنند
به یمن مهر تو سخست تن چو سندانش
نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش
نه با رضای تو باک از هزار پیکانش
نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش
نه از تو رای بریدن به هیج دستانش
بدیت خلوص و ارادتکه نیست مانندش
بدین صفا و عقیدتکه نیست پایانش
نه آفتاب که خوانی به سخره هم چشمش
نه روزگار که دانی به طعنه همسانش
نه گوهرست و نه درهم که تا ز فرط کرم
کند عطای تو با خاک راه یکسانش
به یک اشاره توان برگزید ز امثالش
به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش
همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش
هماره تا که فلک پایدار ارکانش
رواق مجد تو بادا منیع بنیادش
سرای قدر تو بادا وسیع بنیانش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در ستایش شاهزاده رضوان آرامگاه فریدون میرزا طاب ثراه گوید
ای زلف نگار ای حبشیزادهٔ شبرنگ
ای اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیهکاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیههمرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسنسازی و هندوی رسنباز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیهروی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه گرفتار
چون طایر پر ریخته کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیهروی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زدهیی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی کز پی کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای طرفه که نالان دل من در تو شب و روز
چون زیر و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخریکه برو پردهکشد ننگ
مانی به غرابی که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغیکه به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ گنگ
یا زنگی حیران که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبقخوان که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه گیتی که گه کین
بر چهرهٔ خود پردهکشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان کرده کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ایکز اثر عدل تو در موسمگرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأس تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش کشی تنگ
چون قلب همه روحی چون روح همه عقل
چون عقل همه هوشی و چون هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه که گر حاجب کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو بهکین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بیحکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت بهگه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یکگرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حاملهگردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔکبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دلکفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاککه با بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه که به وصلت کنم آهنگ
جانی تو و من جسمکه با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسانکهبهتنتوش وبهسرهوش وبهدل سنگ
یا چون شرف عقل بهگفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزینا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا بهکفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ
ای اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیهکاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیههمرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسنسازی و هندوی رسنباز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیهروی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه گرفتار
چون طایر پر ریخته کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیهروی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زدهیی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی کز پی کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای طرفه که نالان دل من در تو شب و روز
چون زیر و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخریکه برو پردهکشد ننگ
مانی به غرابی که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغیکه به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ گنگ
یا زنگی حیران که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبقخوان که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه گیتی که گه کین
بر چهرهٔ خود پردهکشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان کرده کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ایکز اثر عدل تو در موسمگرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأس تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش کشی تنگ
چون قلب همه روحی چون روح همه عقل
چون عقل همه هوشی و چون هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه که گر حاجب کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو بهکین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بیحکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت بهگه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یکگرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حاملهگردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔکبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دلکفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاککه با بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه که به وصلت کنم آهنگ
جانی تو و من جسمکه با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسانکهبهتنتوش وبهسرهوش وبهدل سنگ
یا چون شرف عقل بهگفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزینا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا بهکفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹ - در ستایش پادشاه اسلامپناه ناصرالدین شاه غازی
ای زلف تو پیچیدهتر از خط ترسل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۰ - در ستایش نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
ای فال سعید و بخت مقبل
وی زهرهٔ بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب
تو روحی وگلرخان هیاکل
برگرد مه شمایل تو
زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جانها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین
زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف
در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست وچهر تو مهر
مهری که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار
ای آتشخوی و آهنیندل
خورشید سپیده دم ندیدم
کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست کز بناگوش
زی چاه ذقن شدست مایل
یا نی به سپیدهدم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست
آویخته روز و شب مقابل
مانند دوکفهٔ ترازو
در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز
چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال والاساطین
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خِضَمّست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب
بر دست نوال غیث وابل
عاجز شدهاند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس
وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت
سبقتگیرد به صوت سائل
ز انسان که سبق برد مجلی
هنگام دویدن از مُؤمّل
الفاظ بدیعت از بداعت
ضربالمثل است در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست
آثار جمیلت از شمایل
در چشم بصیرت تو اجسام
بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص که دهر داشت کردند
از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود
ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبیّ و خاکساری
دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید
تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی
من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغولکند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک
رخشندهترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات
گر فرض نمیشدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت
برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجّل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسم است جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه ی تو
زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ که اژدر است آونگ
یا تیغ تو بر کَتَف حمایل
با نظم تو گفتهٔ نوابغ
با شعر تو چامه ی اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان
یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت
تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمین فِتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ
نسرین فلک شوند بسمل
االبیض علی الرؤس تغلی
بالبیض کانها مراجل
تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی
بالجوّ کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح
والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری
باطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی
من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی
تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی
والقوس ترنّ کالهوابل
فی راس عدوک المنازع
فیکف حسودک المناصل
تبیّض لبأسک المفارق
تصفّر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکهٔ مغازل
بازوی نزار ملک و دین را
فربه سازی به سیف ناحل
ای عمّ شهنشه مکرّم
ای بأس تو همچو مرگ هایل
گر فیض قبول خاطرت را
حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند
لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست
بعد از سه طلاق از محلّل
از حلیهٔ بخت تو مبادا
یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پیوسته تماس با معدّل
از منطقهٔ جلالت تو
خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش
ای فال سعید و بخت مقبل
وی زهرهٔ بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب
تو روحی وگلرخان هیاکل
برگرد مه شمایل تو
زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جانها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین
زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف
در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست وچهر تو مهر
مهری که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار
ای آتشخوی و آهنیندل
خورشید سپیده دم ندیدم
کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست کز بناگوش
زی چاه ذقن شدست مایل
یا نی به سپیدهدم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست
آویخته روز و شب مقابل
مانند دوکفهٔ ترازو
در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز
چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال والاساطین
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خِضَمّست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب
بر دست نوال غیث وابل
عاجز شدهاند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس
وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت
سبقتگیرد به صوت سائل
ز انسان که سبق برد مجلی
هنگام دویدن از مُؤمّل
الفاظ بدیعت از بداعت
ضربالمثل است در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست
آثار جمیلت از شمایل
در چشم بصیرت تو اجسام
بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص که دهر داشت کردند
از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود
ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبیّ و خاکساری
دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید
تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی
من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغولکند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک
رخشندهترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات
گر فرض نمیشدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت
برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجّل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسم است جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه ی تو
زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ که اژدر است آونگ
یا تیغ تو بر کَتَف حمایل
با نظم تو گفتهٔ نوابغ
با شعر تو چامه ی اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان
یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت
تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمین فِتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ
نسرین فلک شوند بسمل
االبیض علی الرؤس تغلی
بالبیض کانها مراجل
تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی
بالجوّ کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح
والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری
باطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی
من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی
تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی
والقوس ترنّ کالهوابل
فی راس عدوک المنازع
فیکف حسودک المناصل
تبیّض لبأسک المفارق
تصفّر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکهٔ مغازل
بازوی نزار ملک و دین را
فربه سازی به سیف ناحل
ای عمّ شهنشه مکرّم
ای بأس تو همچو مرگ هایل
گر فیض قبول خاطرت را
حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند
لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست
بعد از سه طلاق از محلّل
از حلیهٔ بخت تو مبادا
یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پیوسته تماس با معدّل
از منطقهٔ جلالت تو
خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش
ای فال سعید و بخت مقبل
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷ - تتمهٔ قصیده
ای با خطاب مهر تو هر ذرهیی سپهر
ای با عتاب قهر تو هر ممکنی محال
حالی بدان رسیده که از حرص مدح تو
بر من ز لفظ و معنی تنگ اوفتد مجال
یکسو ز بس هجوم مضامین دلفریب
حیران شود خیال من از فرط ارتجال
یکسو ز بس تراکم الفاظ دلنشین
لکنت خورد زبان من از فرط اتصال
گرم آنچنان دوند حروف از قفای هم
کاین حرف مینجوید از آن حرف انفصال
شین خیزد ازکناری و اندر دود به سین
دال آید از کرانی و اندر جهد به ذال
پهلوزنان حروف مخارج به یکدگر
من در میانه هائم و حیران خموش و لال
زین درگذر مدیح توگفتن مرا چه سود
کز هرکسی مدیح تو خوشترکند خصال
مانی بدان قمر که بتابد به نیمشب
مانی بدان مطر که ببارد به خشکسال
مداح آن قمر که بود به از آن فروغ
وصّاف این مطر که نکوتر ازین نوال
مریخ را ز مهر تو سرطان شود شرف
ناهید را ز قهر تو میزان شود وبال
بخت ترا جهان نفریبد به سیم و زر
با شوی نوجوان کند عشوه پیرزال
از یمن خاکپای تو طفلان به عهد تو
با چشم سرمه کرده برآیند چون غزال
برگرد آفرینش عالم ز عقل کل
حصنی حصین کشید ز آغاز ذوالجلال
وانگه کلید حصن به دست تو داد و گفت
کاین حصن را ندانم غیر از تو کوتوال
در هرچه در عوالم ذاتت نهفته بود
نقشی نمونه ساخت خداوند لایزال
از قدر تو فلککرد از رای تو نجوم
از خلق تو ملک کرد از حزم تو خیال
قاآنی این فصاحت بیهوده را بهل
بیدار شو ز خواب یکی چشم خود بمال
چون وهم عاجزست چه آید زگفتگو
چون عقل هائمست چه خیزد ز قیل و قال
ناکام عاشقان نبود جزکنار و بون
تا کار صوفیان نبود جز سماع و حال
دوران دولت تو برون باد از شمر
خورشید شوکت تو مون باد از زوال
ای با عتاب قهر تو هر ممکنی محال
حالی بدان رسیده که از حرص مدح تو
بر من ز لفظ و معنی تنگ اوفتد مجال
یکسو ز بس هجوم مضامین دلفریب
حیران شود خیال من از فرط ارتجال
یکسو ز بس تراکم الفاظ دلنشین
لکنت خورد زبان من از فرط اتصال
گرم آنچنان دوند حروف از قفای هم
کاین حرف مینجوید از آن حرف انفصال
شین خیزد ازکناری و اندر دود به سین
دال آید از کرانی و اندر جهد به ذال
پهلوزنان حروف مخارج به یکدگر
من در میانه هائم و حیران خموش و لال
زین درگذر مدیح توگفتن مرا چه سود
کز هرکسی مدیح تو خوشترکند خصال
مانی بدان قمر که بتابد به نیمشب
مانی بدان مطر که ببارد به خشکسال
مداح آن قمر که بود به از آن فروغ
وصّاف این مطر که نکوتر ازین نوال
مریخ را ز مهر تو سرطان شود شرف
ناهید را ز قهر تو میزان شود وبال
بخت ترا جهان نفریبد به سیم و زر
با شوی نوجوان کند عشوه پیرزال
از یمن خاکپای تو طفلان به عهد تو
با چشم سرمه کرده برآیند چون غزال
برگرد آفرینش عالم ز عقل کل
حصنی حصین کشید ز آغاز ذوالجلال
وانگه کلید حصن به دست تو داد و گفت
کاین حصن را ندانم غیر از تو کوتوال
در هرچه در عوالم ذاتت نهفته بود
نقشی نمونه ساخت خداوند لایزال
از قدر تو فلککرد از رای تو نجوم
از خلق تو ملک کرد از حزم تو خیال
قاآنی این فصاحت بیهوده را بهل
بیدار شو ز خواب یکی چشم خود بمال
چون وهم عاجزست چه آید زگفتگو
چون عقل هائمست چه خیزد ز قیل و قال
ناکام عاشقان نبود جزکنار و بون
تا کار صوفیان نبود جز سماع و حال
دوران دولت تو برون باد از شمر
خورشید شوکت تو مون باد از زوال