عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در بینشانی
بینشان شو یک دم از یاد و نشان
تا ببینی سر پنهانی عیان
بینشان شو ای پسر در راه یار
تاتو باشی در دو عالم بختیار
بینشان شو در ره مردان مرد
تا تو باشی در جهان آزاد وفرد
بینشان شو در میان عام و خاص
تا بباشی پیش حق خاص الخواص
بینشان شو ای فقیر پاکباز
تا تو باشی دردو عالم شاهباز
بینشان شو در ره حق ای پدر
تا ز اسرار خدایابی خبر
بینشان شو در ره توحید باش
دائماً در ترک و در تجرید باش
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا جمال دوست بینی آشکار
بعد منزل هیبت و انس ای فقیر
سالکان و طالبان را دستگیر
تا ببینی سر پنهانی عیان
بینشان شو ای پسر در راه یار
تاتو باشی در دو عالم بختیار
بینشان شو در ره مردان مرد
تا تو باشی در جهان آزاد وفرد
بینشان شو در میان عام و خاص
تا بباشی پیش حق خاص الخواص
بینشان شو ای فقیر پاکباز
تا تو باشی دردو عالم شاهباز
بینشان شو در ره حق ای پدر
تا ز اسرار خدایابی خبر
بینشان شو در ره توحید باش
دائماً در ترک و در تجرید باش
بگذر از خوف و رجا ای مرد کار
تا جمال دوست بینی آشکار
بعد منزل هیبت و انس ای فقیر
سالکان و طالبان را دستگیر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
غزل در بیان مقام انس با حق تعالی
انس چون بادوست باشد باد و آتش هم توئی
انس چون با دوست باشد آدم عالم توئی
انس چون با دوست باشد ذرهها دریا شود
انس چون با دوست باشد رازها پیدا شود
انس چون بادوست باشد طالبان مطلوب شد
انس چون با دوست باشد هر بلا محبوب شد
انس چون بادوست باشدخاکدان شدآسمان
انس چون با دوست باشد خودمکان شدلامکان
انس چون بادوست باشددوزخت جنت شود
انس چون بادوست باشد لعنتت رحمت شود
انس چون بادوست باشد این جهان شدآن جهان
انس چون با دوست باشد سر پنهان شد عیان
انس چون با نور باشد نار را تونور دان
انس چون بادوست باشد دیو را تو حور دان
انس چون بادوست باشدظلمت تو روشنست
انس چون بادوست باشد گلخن تو گلشن است
انس چون بادوست باشد راه تو منزل شود
انس چون با دوست باشد کام تو حاصل شود
انس چون با دوست باشد آدم عالم توئی
انس چون با دوست باشد ذرهها دریا شود
انس چون با دوست باشد رازها پیدا شود
انس چون بادوست باشد طالبان مطلوب شد
انس چون با دوست باشد هر بلا محبوب شد
انس چون بادوست باشدخاکدان شدآسمان
انس چون با دوست باشد خودمکان شدلامکان
انس چون بادوست باشددوزخت جنت شود
انس چون بادوست باشد لعنتت رحمت شود
انس چون بادوست باشد این جهان شدآن جهان
انس چون با دوست باشد سر پنهان شد عیان
انس چون با نور باشد نار را تونور دان
انس چون بادوست باشد دیو را تو حور دان
انس چون بادوست باشدظلمت تو روشنست
انس چون بادوست باشد گلخن تو گلشن است
انس چون بادوست باشد راه تو منزل شود
انس چون با دوست باشد کام تو حاصل شود
عطار نیشابوری : وصلت نامه
رجوع به مطلب
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت قطب الاولیاء سلطان بایزید قدس سره
سائلی بنشست پیش بایزید
گفت از لطف خدای برمزید
در ره حق دائماً مردانهای
در میان عارفان فرزانهای
راه حق راتو به جان کوشیدهای
دائماً از شوق حق جوشیدهای
تو شراب سر حق نوشیدهای
سر اسرار خدا پوشیدهای
سر سبحانی ز تو شد آشکار
در میان عاشقان نامدار
جان و تن را در طلب بگداختی
تا کمال معرفت در یافتی
هر دو عالم را در این ره باختی
مرکب معنی در این ره تاختی
در وجود خویشتن فانی شدی
در بقای حق بحق باقی شدی
دیدهٔ نفس بهیمی دوختی
این جهان و آن جهان را سوختی
سر تو از فکر جمله برتر است
فکر تو از عرش اعلی برتر است
مظهر تحقیق و تجرید آمدی
لاجرم در عین توحید آمدی
غیر حق را اندر این ره سوختی
چشم خود بینی در این ره دوختی
طالبان و سالکان در راه تو
جمله همچون چاکرند شاه تو
عاشقان در راه تو حیران شدند
عارفان از درد تو بیجان شدند
زاهدان از زهد تو واماندهاند
عالمان از علم تو درماندهاند
پیر ما در ره توئی این دم یقین
نام تو کردند سلطان عارفین
مشکلی افتاده اندر ره مرا
مشکل ما را بکن حالی روا
اندر این ره میروم با پا و سر
هر زمان پیش آیدم لونی دگر
گاه نورانی و گه ظلمانیم
گاه روحانی و گه نفسانیم
گاه در علویم و گه در اسفلی
گاه در عقلیم و گه در غافلی
گاه طالب گاه مطلوب آمدم
گه محب و گاه محبوب آمدم
گاه عاشق گاه صادق آمدم
گه منافق گاه فاسق آمدم
گه محقق گه موحد آمدم
گاه زاهد گه مقلد آمدم
هر زمان لون دگر میدیدهام
اندر این ره راه را نادیدهام
گفت سلطانش چو انس حق رسد
این خیالات از سرت بیرون کند
چونکه انس حق ترا حاصل شود
راه حق در پیش تو واصل شود
اندر این ره جسم تو یکتا شود
طالب و مطلوب هم یکجا شود
علو را در سفل بینی ای پسر
بشنو این اسرار شو صاحب نظر
نور در ظلمت ببینی آشکار
فهم کن اسرار ای مرد کبار
عشق و عاشق هر دو را محبوب دان
سالک و طالب همه مطلوب دان
یافتن اینجا بود نایافتن
گم شدن اینجا بود پیدا شدن
هست را میدان در این ره غافلی
خیز ونادان شو اگر تو عاقلی
بعد از آن بینی انیس با جلیس
اندر این منزل شوی روح نفیس
دائماً بنشسته باشی با خدا
فارغ ازکبر و نفاق و از هوا
روح اندر خلوت جانان بود
در حریم وصل با جانان بود
یک زمان غایب نباشی از خدا
دائماً از نور حق گیری ضیاء
سر این اسرار را حاصل کنی
جان و دل در معرفت کامل کنی
در جلیس این جسم تو چون جان شود
در حریم حضرت جانان شود
در جلیسی با خدا و مصطفی
هم انیست میشود دایم صفا
گفت از لطف خدای برمزید
در ره حق دائماً مردانهای
در میان عارفان فرزانهای
راه حق راتو به جان کوشیدهای
دائماً از شوق حق جوشیدهای
تو شراب سر حق نوشیدهای
سر اسرار خدا پوشیدهای
سر سبحانی ز تو شد آشکار
در میان عاشقان نامدار
جان و تن را در طلب بگداختی
تا کمال معرفت در یافتی
هر دو عالم را در این ره باختی
مرکب معنی در این ره تاختی
در وجود خویشتن فانی شدی
در بقای حق بحق باقی شدی
دیدهٔ نفس بهیمی دوختی
این جهان و آن جهان را سوختی
سر تو از فکر جمله برتر است
فکر تو از عرش اعلی برتر است
مظهر تحقیق و تجرید آمدی
لاجرم در عین توحید آمدی
غیر حق را اندر این ره سوختی
چشم خود بینی در این ره دوختی
طالبان و سالکان در راه تو
جمله همچون چاکرند شاه تو
عاشقان در راه تو حیران شدند
عارفان از درد تو بیجان شدند
زاهدان از زهد تو واماندهاند
عالمان از علم تو درماندهاند
پیر ما در ره توئی این دم یقین
نام تو کردند سلطان عارفین
مشکلی افتاده اندر ره مرا
مشکل ما را بکن حالی روا
اندر این ره میروم با پا و سر
هر زمان پیش آیدم لونی دگر
گاه نورانی و گه ظلمانیم
گاه روحانی و گه نفسانیم
گاه در علویم و گه در اسفلی
گاه در عقلیم و گه در غافلی
گاه طالب گاه مطلوب آمدم
گه محب و گاه محبوب آمدم
گاه عاشق گاه صادق آمدم
گه منافق گاه فاسق آمدم
گه محقق گه موحد آمدم
گاه زاهد گه مقلد آمدم
هر زمان لون دگر میدیدهام
اندر این ره راه را نادیدهام
گفت سلطانش چو انس حق رسد
این خیالات از سرت بیرون کند
چونکه انس حق ترا حاصل شود
راه حق در پیش تو واصل شود
اندر این ره جسم تو یکتا شود
طالب و مطلوب هم یکجا شود
علو را در سفل بینی ای پسر
بشنو این اسرار شو صاحب نظر
نور در ظلمت ببینی آشکار
فهم کن اسرار ای مرد کبار
عشق و عاشق هر دو را محبوب دان
سالک و طالب همه مطلوب دان
یافتن اینجا بود نایافتن
گم شدن اینجا بود پیدا شدن
هست را میدان در این ره غافلی
خیز ونادان شو اگر تو عاقلی
بعد از آن بینی انیس با جلیس
اندر این منزل شوی روح نفیس
دائماً بنشسته باشی با خدا
فارغ ازکبر و نفاق و از هوا
روح اندر خلوت جانان بود
در حریم وصل با جانان بود
یک زمان غایب نباشی از خدا
دائماً از نور حق گیری ضیاء
سر این اسرار را حاصل کنی
جان و دل در معرفت کامل کنی
در جلیس این جسم تو چون جان شود
در حریم حضرت جانان شود
در جلیسی با خدا و مصطفی
هم انیست میشود دایم صفا
عطار نیشابوری : وصلت نامه
حکایت درویش مسافر
بود درویشی مسافر ای غلام
سال و مه اندر سفر بودی مدام
بارها در راه مکه رفته بود
بس ریاضتهای مشکل کرده بود
عرصهٔ عالم همه گردیده بود
خاک مردان را زیارت کرده بود
عمر خود را در سفر بگذاشته
بهرهٔ خود از سفر نایافته
دائماً میکرد در عالم طواف
رفته بود آن مرد تا دامان قاف
آبله میکرد هر دم پای او
یک دمی ننشسته بر یکجای او
همچنین میرفت اندر ره مدام
تا رسید اندر خراسان والسلام
در خراسان بود مردی نامدار
شیخ عالم بوسعید آن مرد کار
در کرامات و مقامات عیان
بود آن مرد خدای خورده دان
در شریعت پیشوای عالمان
در طریقت رهنمای صوفیان
در حقیقت واصل برحق بد او
دائماً در شرع مستغرق بد او
نام او مشهور بود اندر جهان
سالکان را مرشدی بود از عیان
آن مسافر آمد از ره پیش شیخ
آبله بر پا فتاده همچو میخ
شیخ گفتش ای جوان خوبروی
آبله گر بر دلت باشد بگوی
در جلیس آ همچو مردان ای فقیر
تا ز اسرار نهان گردی خبیر
در جلیس آ ای فقیر نور بین
صد هزاران عالم پرنور بین
در جلیس آ و ببین جان جهان
سر سبحانی شود هر دم عیان
در جلیس آ و نشین با دادگر
شاد بنشین و مرو تو در بدر
در جلیس آ و جمال حق ببین
در جلیس آ و جلال حق ببین
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
سال و مه اندر سفر بودی مدام
بارها در راه مکه رفته بود
بس ریاضتهای مشکل کرده بود
عرصهٔ عالم همه گردیده بود
خاک مردان را زیارت کرده بود
عمر خود را در سفر بگذاشته
بهرهٔ خود از سفر نایافته
دائماً میکرد در عالم طواف
رفته بود آن مرد تا دامان قاف
آبله میکرد هر دم پای او
یک دمی ننشسته بر یکجای او
همچنین میرفت اندر ره مدام
تا رسید اندر خراسان والسلام
در خراسان بود مردی نامدار
شیخ عالم بوسعید آن مرد کار
در کرامات و مقامات عیان
بود آن مرد خدای خورده دان
در شریعت پیشوای عالمان
در طریقت رهنمای صوفیان
در حقیقت واصل برحق بد او
دائماً در شرع مستغرق بد او
نام او مشهور بود اندر جهان
سالکان را مرشدی بود از عیان
آن مسافر آمد از ره پیش شیخ
آبله بر پا فتاده همچو میخ
شیخ گفتش ای جوان خوبروی
آبله گر بر دلت باشد بگوی
در جلیس آ همچو مردان ای فقیر
تا ز اسرار نهان گردی خبیر
در جلیس آ ای فقیر نور بین
صد هزاران عالم پرنور بین
در جلیس آ و ببین جان جهان
سر سبحانی شود هر دم عیان
در جلیس آ و نشین با دادگر
شاد بنشین و مرو تو در بدر
در جلیس آ و جمال حق ببین
در جلیس آ و جلال حق ببین
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
در جلیس آ و خدا را یاد گیر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در بیان منزل جمال وجلال حضرت احدیت عز اسمه
بعد از آن بینی جمالی با جلال
اندر این منزل بود عین وصال
قطره اندر عین دریا اوفتد
ذره درخورشید والا اوفتد
قطرهٔ اندر بحر ناپیدا شود
قطره در دریا فتد دریا شود
محو گردد صورت آفاق کل
عزها کلی بدر گردد بذل
آنچنان گفته است عطار امین
نور روشن منطق الطیرش ببین
سایه در خورشید گم گردد مدام
کل همه خورشید گردد والسلام
گفتهٔ عطار خود از مغز بود
لیک اندر صد لباس نغز بود
گفتهٔ بهلول خود از جان بود
هرچه گوید آیت و برهان بود
گفتهٔ بهلول را توحید دان
دائمش در ترک ودر تجرید دان
اندر این منزل بود عین وصال
قطره اندر عین دریا اوفتد
ذره درخورشید والا اوفتد
قطرهٔ اندر بحر ناپیدا شود
قطره در دریا فتد دریا شود
محو گردد صورت آفاق کل
عزها کلی بدر گردد بذل
آنچنان گفته است عطار امین
نور روشن منطق الطیرش ببین
سایه در خورشید گم گردد مدام
کل همه خورشید گردد والسلام
گفتهٔ عطار خود از مغز بود
لیک اندر صد لباس نغز بود
گفتهٔ بهلول خود از جان بود
هرچه گوید آیت و برهان بود
گفتهٔ بهلول را توحید دان
دائمش در ترک ودر تجرید دان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز و تتمهای از حالات شیخ لقمان و آمدن شیخی از بخارا بدیدن او
شیخ لقمان بود در عین وصال
محو گشته در جمال ذوالجلال
ازوجود خویشتن فانی شده
در بقای حق بحق باقی شده
از خودی بگذشته آن مرد خدا
دائماً در وصل بود آن باصفا
از سلوک و از طلب بگذشته بود
با جمال اندر طلب پیوسته بود
هم به ذکر و فکر تقوی سوخته
جنبهٔ وصل حقیقی دوخته
قیل وقال علم و تقلید و بیان
ترک کرده آمده اندر عیان
محو بود اندر جمال آن پاکباز
زان نکردی گاه و بیگاهی نماز
هست خدمت با وجود ای مردکار
چون وجودت محو شد رستی ز کار
شیخ رفت و ازوجود خودبرست
در حریم حضرت سبحان نشست
آنکه باشد دائماً اندر جمال
کی بود در فکر و ذکر و قیل وقال
آنکه با سلطان نشیند در وصال
گر به خدمت رونهد باشد وبال
شیخ دائم محو بود اندر جمال
غیر حق در پیش او گشتی زوال
در بخارا بود شیخی پاکباز
گفت لقمان چون نمیآرد نماز
من روم او را بفرمایم نماز
بندگی باشد در این ره با نیاز
در زمان برخواست اندر ره فتاد
بود با او چل مرید پاک زاد
دست جنبانید پیر رهنمون
خیل شیران آمد از بیشه برون
هر یکی بر شیر نر گشته سوار
تازیانه ساختند آنگه ز مار
همچنان در راه شد آن ذوفنون
شیخ را اعلام دادند از درون
شیخ بر کوهی نشست آن دم روان
رفت آن کوهش چو اسب تکدوان
آن فقیر آن شیخ را دیده ز دور
از قدم تا فرق گشته غرق نور
بر نشسته کوه را شهباز شاد
می برفت آن کوه در ره همچو باد
با مریدان گفت پیر این دم ز شیر
هین فرود آئید پیش این دلیر
جملهشان از شیر افتاده به زیر
از پی تعظیم آن شیخ کبیر
چون رسیدند آن زمان با یکدگر
در قدوم او نهاده جمله سر
اندر آن صحرا یکی چه یافتند
بر سر آن چاه منزل ساختند
اندر آمد آن زمان وقت نماز
پیر و اصحابش شدند اندر نیاز
بعد از آن آن پیر گفت ای پاکباز
چه سبب نگذاردی این جا نماز
گفت لقمان چون صباح آید فراز
با تو بگذارم در این موضع نماز
پیر و اصحابش ز هیبت سوختند
دیدهٔ عقل آن زمان بردوختند
جمله آندم از خودی بیرون شدند
در مقام بیخودی مجنون شدند
سر نهادند آن همه رفتند خواب
چون شدند از خواب حاجت شد به آب
پیرو اصحابش چو قصد چاه کرد
تا که آب آرند از چه بهر خود
دلو را در چه فکنده کاروان
دلوشان در چاه نرسید آن زمان
پر نشد از آب در دلو ای عجب
در تعجب ماند آن قوم از تعب
آمد آن دم پیش شیخ انصاف داد
روی خود بر پای لقمانش نهاد
شیخ اندر چه فکند آب دهان
آب بیرون آمد از چه شد روان
پیر و اصحابش وضو چون ساختند
غسل کردند و به خود پرداختند
بعد از آن گفتند تو اولیتری
در حقیقت غالب و والاتری
رفت لقمان بعد از آن اندر نماز
گفت تکبیر و نشست آن شاهباز
پیر و اصحابش بگفتند ای همام
تو بکردی این نماز اینجا تمام
شیخ دست از خرقه بیرون آورید
از سر هر موی او خون میچکید
چونکه آن حالت بدیدند آن نفر
از حدیث عشق گشتند با خبر
آن زمان گفتند لقمان واصل است
هردمی عین وصالش حاصل است
هر که او واصل شود تکلیف نیست
در میان وصل حق تصریف نیست
هر که باشد در جمال ای نامدار
او به غیر حق ندارد کار و بار
هر که جان شد جسم را با او چکار
یافت معنی اسم را با و چه کار
هر که واصل شد برست از ننگ ونام
وانکه عارف شد بجست از زرق ودام
هرکه را آمد جمال با جلال
محو شد از خویش در عین وصال
هرکه واصل شد برست از ترهات
شه رخی زد این جهان را کرد مات
هر که او واصل برست از نام وننگ
شیشهٔ سالوس بشکست او به سنگ
هرکه واصل شد برست از خاکدان
هست با محبوب خود در لامکان
هرکه او واصل ز پنج و چار رفت
گنج وحدت یافت برخوردار رفت
هر که واصل شد جمال حق بدید
در جمال حق جلال حق بدید
هر که واصل شد عددها را بسوخت
هر دو عالم را به یک ارزن فروخت
محو گشته در جمال ذوالجلال
ازوجود خویشتن فانی شده
در بقای حق بحق باقی شده
از خودی بگذشته آن مرد خدا
دائماً در وصل بود آن باصفا
از سلوک و از طلب بگذشته بود
با جمال اندر طلب پیوسته بود
هم به ذکر و فکر تقوی سوخته
جنبهٔ وصل حقیقی دوخته
قیل وقال علم و تقلید و بیان
ترک کرده آمده اندر عیان
محو بود اندر جمال آن پاکباز
زان نکردی گاه و بیگاهی نماز
هست خدمت با وجود ای مردکار
چون وجودت محو شد رستی ز کار
شیخ رفت و ازوجود خودبرست
در حریم حضرت سبحان نشست
آنکه باشد دائماً اندر جمال
کی بود در فکر و ذکر و قیل وقال
آنکه با سلطان نشیند در وصال
گر به خدمت رونهد باشد وبال
شیخ دائم محو بود اندر جمال
غیر حق در پیش او گشتی زوال
در بخارا بود شیخی پاکباز
گفت لقمان چون نمیآرد نماز
من روم او را بفرمایم نماز
بندگی باشد در این ره با نیاز
در زمان برخواست اندر ره فتاد
بود با او چل مرید پاک زاد
دست جنبانید پیر رهنمون
خیل شیران آمد از بیشه برون
هر یکی بر شیر نر گشته سوار
تازیانه ساختند آنگه ز مار
همچنان در راه شد آن ذوفنون
شیخ را اعلام دادند از درون
شیخ بر کوهی نشست آن دم روان
رفت آن کوهش چو اسب تکدوان
آن فقیر آن شیخ را دیده ز دور
از قدم تا فرق گشته غرق نور
بر نشسته کوه را شهباز شاد
می برفت آن کوه در ره همچو باد
با مریدان گفت پیر این دم ز شیر
هین فرود آئید پیش این دلیر
جملهشان از شیر افتاده به زیر
از پی تعظیم آن شیخ کبیر
چون رسیدند آن زمان با یکدگر
در قدوم او نهاده جمله سر
اندر آن صحرا یکی چه یافتند
بر سر آن چاه منزل ساختند
اندر آمد آن زمان وقت نماز
پیر و اصحابش شدند اندر نیاز
بعد از آن آن پیر گفت ای پاکباز
چه سبب نگذاردی این جا نماز
گفت لقمان چون صباح آید فراز
با تو بگذارم در این موضع نماز
پیر و اصحابش ز هیبت سوختند
دیدهٔ عقل آن زمان بردوختند
جمله آندم از خودی بیرون شدند
در مقام بیخودی مجنون شدند
سر نهادند آن همه رفتند خواب
چون شدند از خواب حاجت شد به آب
پیرو اصحابش چو قصد چاه کرد
تا که آب آرند از چه بهر خود
دلو را در چه فکنده کاروان
دلوشان در چاه نرسید آن زمان
پر نشد از آب در دلو ای عجب
در تعجب ماند آن قوم از تعب
آمد آن دم پیش شیخ انصاف داد
روی خود بر پای لقمانش نهاد
شیخ اندر چه فکند آب دهان
آب بیرون آمد از چه شد روان
پیر و اصحابش وضو چون ساختند
غسل کردند و به خود پرداختند
بعد از آن گفتند تو اولیتری
در حقیقت غالب و والاتری
رفت لقمان بعد از آن اندر نماز
گفت تکبیر و نشست آن شاهباز
پیر و اصحابش بگفتند ای همام
تو بکردی این نماز اینجا تمام
شیخ دست از خرقه بیرون آورید
از سر هر موی او خون میچکید
چونکه آن حالت بدیدند آن نفر
از حدیث عشق گشتند با خبر
آن زمان گفتند لقمان واصل است
هردمی عین وصالش حاصل است
هر که او واصل شود تکلیف نیست
در میان وصل حق تصریف نیست
هر که باشد در جمال ای نامدار
او به غیر حق ندارد کار و بار
هر که جان شد جسم را با او چکار
یافت معنی اسم را با و چه کار
هر که واصل شد برست از ننگ ونام
وانکه عارف شد بجست از زرق ودام
هرکه را آمد جمال با جلال
محو شد از خویش در عین وصال
هرکه واصل شد برست از ترهات
شه رخی زد این جهان را کرد مات
هر که او واصل برست از نام وننگ
شیشهٔ سالوس بشکست او به سنگ
هرکه واصل شد برست از خاکدان
هست با محبوب خود در لامکان
هرکه او واصل ز پنج و چار رفت
گنج وحدت یافت برخوردار رفت
هر که واصل شد جمال حق بدید
در جمال حق جلال حق بدید
هر که واصل شد عددها را بسوخت
هر دو عالم را به یک ارزن فروخت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در ترغیب سالک در سلوک
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در مناجات شیخ بهلول و ختم کتاب
پادشاها ره نما این بنده را
این فقیر بیکس افکنده را
ای خدای انبیا و اولیاء
رحمت تو مصطفی و مرتضی
ای خدای انبیاء و مرسلین
ای خدا مؤمنین و مسلمین
ای خدای عاقلان و کاملان
ای خدای عاشقان و عارفان
ای خدای زاهدان و صوفیان
ای خدای غازیان و عالمان
ای خدای جمله پیدا ونهان
ذات تو بر تر ز فکر است و بیان
ای خدای وحش و حیوان و طیور
زندگی دادی تمامت را ز نور
ای خدای بینهایت جز تو کیست
هم توئی بیحد و غایت جز تو کیست
اولین و آخرینی یا کریم
ظاهرین و باطنینی یا عظیم
محو گردان ای خدا بهلول را
وارهان از خویشتن این گول را
رحمت للعالمینی بر همه
ختم گردان راه دین را بر همه
این فقیر بیکس افکنده را
ای خدای انبیا و اولیاء
رحمت تو مصطفی و مرتضی
ای خدای انبیاء و مرسلین
ای خدا مؤمنین و مسلمین
ای خدای عاقلان و کاملان
ای خدای عاشقان و عارفان
ای خدای زاهدان و صوفیان
ای خدای غازیان و عالمان
ای خدای جمله پیدا ونهان
ذات تو بر تر ز فکر است و بیان
ای خدای وحش و حیوان و طیور
زندگی دادی تمامت را ز نور
ای خدای بینهایت جز تو کیست
هم توئی بیحد و غایت جز تو کیست
اولین و آخرینی یا کریم
ظاهرین و باطنینی یا عظیم
محو گردان ای خدا بهلول را
وارهان از خویشتن این گول را
رحمت للعالمینی بر همه
ختم گردان راه دین را بر همه
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً