عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - نامه نوشتن لیلی به مجنون
آن بانوی حجلهٔ نکویی
و آن بانوی کاخ خوبرویی
چو گوهر سلک دیگری شد
آسایش تاج سروری شد،
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کن قصهٔ درد پیچ در پیچ
تحریر کند به خون دیده
از خامهٔ هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامهٔ سینهسوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
دیباچهٔ نامه چون رقم زد،
از صورت حال خویش دم زد
کای رفته ز همدمان سوی دشت!
همراه تو نی جز آهوی دشت!
از ما کرده کناره چونی؟
افتاده به خار و خاره چونی؟
شبها کف پای تو که بیند؟
خار از کف پای تو که چیند؟
خوانت که نهد به چاشت یا شام؟
همخوان تو کیست جز دد و دام؟
با اینهمه شکر کن! که باری
نبود چو منات به سینه باری
دوران چو گلام به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچهام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
ز ایشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیدهست
یا بوی تو از صبا شنیدهست،
کی دیده به هر کسی کند باز؟
با صحبت هر خسی کند ساز؟
همخوابهٔ من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
گشته ز من خراب، مهجور
قانع به نگاهی، آن هم از دور
زین غم، روزش شبیست تاریک
زین رنج، تنش چو موی باریک
وز کشمکش غماش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه برافتد از میانه
تا روی تو بیحجاب بینم
خورشید تو بیسحاب بینم
نامه که شد از حجاب، بنیاد
آخر چو به بینقابی افتاد،
زد خاتم مهر، اختتامش
از حلقهٔ میم، والسلامش
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برونشدن راست
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه، چشمهساری
بنشست ولی نه از خود آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون، شترسواری
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
لیلی گفتش که:«از کجایی؟
کید ز تو بوی آشنایی!»
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم
کحل بصرست خاک نجدم»
لیلی گفتا که:«تلخکامی،
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچات به وی آشناییای هست؟
امکان زبانگشاییای هست؟»
گفتا: «بلی آشنای اویام
سر در کنف وفای اویام
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم»
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟»
گفتا که:«ز درد عشق زارست!
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده»
لیلی گفتا که:«ای خردمند!
دانی که به عشق کیست دربند؟»
گفتا:« آری، به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی»
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که: «منم مراد جانش
و آن نام من است بر زبانش
جانم به فدات! اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی،
آیین وفا گری کنی ساز
و آری سوی من جواب آن باز،
دردی ببری و داغی آری
شمعی ببری، چراغی آری»
برخاست به پای، آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پردرد!
منت دارم، به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی: ز آن روز کز تو فردم،
چون مو زارم، چو کاه زردم!
چون نامهبر آن گرفت، برجست
بر ناقهٔ رهنورد بنشست
شد راحلهتاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بیکم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد به باد داده
در خواب نه، لیک چشم بسته
بیدار، ولی ز خویش رسته
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایرهٔ سپهر بیرون
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هرچند حیله انگیخت
تا بو که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازآن صدایی
لیلی گویان حدا همی کرد
و آن دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
و آمد به خود از سماع آن نام
گفتا:«تو کهای و این چه نام است؟
زین نام مراد تو کدام است؟»
گفتا که: «منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی»
گفتا که: «ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته،
هر دم به زبان چه آری این نام؟
گستاخ، چرا شماری این نام؟»
زد لاف که:« من زبان اویام
گویا شده ترجمان اویام
خیزان، بستان! که نامهٔ اوست
یک رشحه ز نوک خامهٔ اوست»
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
چون بر سر نامه نام او دید،
بوسید و به چشم خویش مالید
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بیخودی به خود باز
این نغمهٔ شوق کرد آغاز
کاین نامه که غنچهٔ مرادست
زو در دل تنگ صد گشادست
حرزیست به بازوی ارادت
مرقوم به خامهٔ سعادت
تعویذ دل رمیدگان است
تومار بلا کشیدگان است
وآن دم که گشاد نامه را سر،
سر برزد از او نوای دیگر
کاین نامه نه نامه، نوبهاریست
وز باغ امل بنفشهزاری ست
دلکش رقمیست نورسیده
بر صفحهٔ آرزو کشیده
صفهاست کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری از آن به سوی خانه
برده دل بیدلان چو دانه
ز آن نامهٔ دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعهٔ می کز آن بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جان حمایلاش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خاست
زو کرد جواب نامه درخواست
مجنون چو به نامه در، قلم زد
در اول نامه این رقم زد:
«دیباچهٔ نامهٔ امانی
عنوان صحیفهٔ معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلقگردان دست تقدیر
زنجیریساز پای تدبیر
آن را که به وصل چاره سازد،
سر برتر از آسمان فرازد
و آن را که ز هجر سینه سوزد،
صد شعله به خرمنش فروزد»
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش رازپرداز
کاین هست صحیفهٔ نیازی
ز آزرده دلی به دلنوازی
آن دم که رسید نامهٔ تو
پر عطر وفا ز خامهٔ تو
بر دیدهٔ خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
هر حرف وفا ز وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غمهای مرا بسی فزودی
گیرم که تو دوری از کم و کاست
نید به زبان تو بجز راست،
مسکین عاشق چو بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشهٔ مرده زنده پیلیست
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند،
ز آن مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که: به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار بر کنارم!
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام؟
گفتی که: ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خواهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن!
گر او برود تو را چه کم، یار؟
کالای تو را چه کم خریدار؟
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم از آن همین منم، بس!
آن را که تو دوست داری، ای دوست!
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواهش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
هر چند که من نه از تو شادم،
یک بار ندادهای مرادم،
خاطر ز زمانه شاد بادت!
گیتی همه بر مراد بادت!
دمسازی دوستان تو را باد!
ور من میرم تو را بقا باد!
و آن بانوی کاخ خوبرویی
چو گوهر سلک دیگری شد
آسایش تاج سروری شد،
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کن قصهٔ درد پیچ در پیچ
تحریر کند به خون دیده
از خامهٔ هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامهٔ سینهسوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
دیباچهٔ نامه چون رقم زد،
از صورت حال خویش دم زد
کای رفته ز همدمان سوی دشت!
همراه تو نی جز آهوی دشت!
از ما کرده کناره چونی؟
افتاده به خار و خاره چونی؟
شبها کف پای تو که بیند؟
خار از کف پای تو که چیند؟
خوانت که نهد به چاشت یا شام؟
همخوان تو کیست جز دد و دام؟
با اینهمه شکر کن! که باری
نبود چو منات به سینه باری
دوران چو گلام به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچهام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
ز ایشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیدهست
یا بوی تو از صبا شنیدهست،
کی دیده به هر کسی کند باز؟
با صحبت هر خسی کند ساز؟
همخوابهٔ من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
گشته ز من خراب، مهجور
قانع به نگاهی، آن هم از دور
زین غم، روزش شبیست تاریک
زین رنج، تنش چو موی باریک
وز کشمکش غماش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه برافتد از میانه
تا روی تو بیحجاب بینم
خورشید تو بیسحاب بینم
نامه که شد از حجاب، بنیاد
آخر چو به بینقابی افتاد،
زد خاتم مهر، اختتامش
از حلقهٔ میم، والسلامش
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برونشدن راست
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه، چشمهساری
بنشست ولی نه از خود آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون، شترسواری
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
لیلی گفتش که:«از کجایی؟
کید ز تو بوی آشنایی!»
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم
کحل بصرست خاک نجدم»
لیلی گفتا که:«تلخکامی،
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچات به وی آشناییای هست؟
امکان زبانگشاییای هست؟»
گفتا: «بلی آشنای اویام
سر در کنف وفای اویام
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم»
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟»
گفتا که:«ز درد عشق زارست!
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده»
لیلی گفتا که:«ای خردمند!
دانی که به عشق کیست دربند؟»
گفتا:« آری، به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی»
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که: «منم مراد جانش
و آن نام من است بر زبانش
جانم به فدات! اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی،
آیین وفا گری کنی ساز
و آری سوی من جواب آن باز،
دردی ببری و داغی آری
شمعی ببری، چراغی آری»
برخاست به پای، آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پردرد!
منت دارم، به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی: ز آن روز کز تو فردم،
چون مو زارم، چو کاه زردم!
چون نامهبر آن گرفت، برجست
بر ناقهٔ رهنورد بنشست
شد راحلهتاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بیکم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد به باد داده
در خواب نه، لیک چشم بسته
بیدار، ولی ز خویش رسته
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایرهٔ سپهر بیرون
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هرچند حیله انگیخت
تا بو که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازآن صدایی
لیلی گویان حدا همی کرد
و آن دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
و آمد به خود از سماع آن نام
گفتا:«تو کهای و این چه نام است؟
زین نام مراد تو کدام است؟»
گفتا که: «منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی»
گفتا که: «ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته،
هر دم به زبان چه آری این نام؟
گستاخ، چرا شماری این نام؟»
زد لاف که:« من زبان اویام
گویا شده ترجمان اویام
خیزان، بستان! که نامهٔ اوست
یک رشحه ز نوک خامهٔ اوست»
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
چون بر سر نامه نام او دید،
بوسید و به چشم خویش مالید
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بیخودی به خود باز
این نغمهٔ شوق کرد آغاز
کاین نامه که غنچهٔ مرادست
زو در دل تنگ صد گشادست
حرزیست به بازوی ارادت
مرقوم به خامهٔ سعادت
تعویذ دل رمیدگان است
تومار بلا کشیدگان است
وآن دم که گشاد نامه را سر،
سر برزد از او نوای دیگر
کاین نامه نه نامه، نوبهاریست
وز باغ امل بنفشهزاری ست
دلکش رقمیست نورسیده
بر صفحهٔ آرزو کشیده
صفهاست کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری از آن به سوی خانه
برده دل بیدلان چو دانه
ز آن نامهٔ دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعهٔ می کز آن بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جان حمایلاش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خاست
زو کرد جواب نامه درخواست
مجنون چو به نامه در، قلم زد
در اول نامه این رقم زد:
«دیباچهٔ نامهٔ امانی
عنوان صحیفهٔ معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلقگردان دست تقدیر
زنجیریساز پای تدبیر
آن را که به وصل چاره سازد،
سر برتر از آسمان فرازد
و آن را که ز هجر سینه سوزد،
صد شعله به خرمنش فروزد»
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش رازپرداز
کاین هست صحیفهٔ نیازی
ز آزرده دلی به دلنوازی
آن دم که رسید نامهٔ تو
پر عطر وفا ز خامهٔ تو
بر دیدهٔ خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
هر حرف وفا ز وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غمهای مرا بسی فزودی
گیرم که تو دوری از کم و کاست
نید به زبان تو بجز راست،
مسکین عاشق چو بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشهٔ مرده زنده پیلیست
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند،
ز آن مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که: به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار بر کنارم!
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام؟
گفتی که: ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خواهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن!
گر او برود تو را چه کم، یار؟
کالای تو را چه کم خریدار؟
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم از آن همین منم، بس!
آن را که تو دوست داری، ای دوست!
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواهش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
هر چند که من نه از تو شادم،
یک بار ندادهای مرادم،
خاطر ز زمانه شاد بادت!
گیتی همه بر مراد بادت!
دمسازی دوستان تو را باد!
ور من میرم تو را بقا باد!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۸ - شکستن لیلی کاسهٔ مجنون را و رقص کردن وی از ذوق آن
چون یک چندی بر این برآمد
دودش ز دل حزین برآمد
بگرفت به کف شکستهجامی
میزد به حریم دوست گامی
آن دلشده چون رسید آنجا،
صد دلشده بیش دید آنجا
بر دست گرفته کاسه یا جام
در یوزهگرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبیبی
مییافت به قدر خود نصیبی
مجنون از دور چون بدیدش
عقل از سر و، جان ز تن رمیدش
چون نوبت وی رسید، بیخویش
آورد او نیز جام خود پیش
لیلی وی را چو دید و بشناخت
کارش نه چو کار دیگران ساخت
ناداده نصیب از آن طعاماش
کفلیز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود دید
گویا که جهان به کام خود دید
آهنگ سماع آن شکستاش
چون راه سماع ساخت مستاش
میبود بر آن سماع، رقاص
میزد با خود ترانهای خاص
کالعیش! که کام شد میسر!
عیشی به تمام شد میسر!
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظریش هست تنها
ز آن جام مرا شکست تنها
صد سر فدی شکست او باد!
جانها شده مزد دست او باد!
دودش ز دل حزین برآمد
بگرفت به کف شکستهجامی
میزد به حریم دوست گامی
آن دلشده چون رسید آنجا،
صد دلشده بیش دید آنجا
بر دست گرفته کاسه یا جام
در یوزهگرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبیبی
مییافت به قدر خود نصیبی
مجنون از دور چون بدیدش
عقل از سر و، جان ز تن رمیدش
چون نوبت وی رسید، بیخویش
آورد او نیز جام خود پیش
لیلی وی را چو دید و بشناخت
کارش نه چو کار دیگران ساخت
ناداده نصیب از آن طعاماش
کفلیز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود دید
گویا که جهان به کام خود دید
آهنگ سماع آن شکستاش
چون راه سماع ساخت مستاش
میبود بر آن سماع، رقاص
میزد با خود ترانهای خاص
کالعیش! که کام شد میسر!
عیشی به تمام شد میسر!
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظریش هست تنها
ز آن جام مرا شکست تنها
صد سر فدی شکست او باد!
جانها شده مزد دست او باد!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - در انتظار لیلی ایستادن مجنون و آشیان کردن مرغ بر سر وی
رامشگر این ترانهٔ خوش
دستان زن این سرود دلکش
بر عود سخن چنین کشد تار
کن مانده به چنگ غم گرفتار،
روزی به هوای نیمروزی
از تاب حرارت تموزی،
ره برده به خیمهٔ ذلیلان
یعنی که به سایهٔ مغیلان
برساخت از آن نظاره گاهی
میکرد به هر طرف نگاهی
ناگاه بدید قومی از دور
ز ایشان در و دشت گشته معمور
کردند به یک زمان در آن جای
صد خیمه و بارگاه بر پای
ز آن خیمه گهاش نمود ناگاه
با جمع ستارگان یکی ماه
کز خیمه هوای گشت کردند
ز آن مرحله رو به دشت کردند
آن دم که به پیش هم رسیدند
یکدیگر را تمام دیدند
مسکین مجنون چه دید؟ لیلی!
با او ز زنان قوم خیلی
چشمش چو بر آن سهیقد افتاد
بیخود برجست و بیخود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالی
لیلی به سرش دوید حالی
بنهاد سرش به زانوی خویش
خونابه فشان ز سینهٔ ریش
ز آن خواب خوش از گلابریزی
زود آوردش به خواب خیزی
دیدند جمال یکدگر را
بردند ملال یکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند
هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرین باغ
کس سوختهدل مباد ازین داغ
مجنون گفتا که:«ای دلافروز!
کامروز میان صد غم و سوز
بگذاشتی اندر این زمینام،
من بعد کی و کجات بینم؟»
گفتا که: «به وقت بازگشتن
خواهم هم ازین زمین گذشتن
گر زآنکه درین مقام باشی،
از دیدن من به کام باشی»
این رفت ز جای و او به جا ماند
چون مردهتنی ز جان جدا ماند
بر موجب وعدهای که بشنید
از منزل خویشتن نجنبید
در حیرت عشق آن دلارای
ننشست درختوار از پای
میبود ستاده چون درختی
مرغان به سرش نشسته لختی
یکجا چو درخت پاش محکم
مو رفته چو شاخههاش در هم
عهدی چو گذشت در میانه
مرغی به سرش گرفت خانه
مویش چو بتان مشکبرقع
از گوهر بیضه شد مرصع
برخاست ز بیضهها به پرواز
مرغان سرود عشق پرداز
یکچند براین نسق چو بگذشت
لیلی به دیار خویش برگشت
آمد چو به آن خجستهمنزل
وز ناقه فروگرفت محمل،
آمد به سر رمیده مجنون
دیدش ز حساب عقل بیرون
هر چند نهفته دادش آواز
نمد به وجود خویشتن باز
زد بانگ بلند کای وفا کیش!
بنگر به وفا سرشتهٔ خویش!
گفتا :«تو کهای و از کجایی؟
بیهوده به سوی من چه آیی؟
گفتا که: «منم مراد جانت!
کام دل و رونق روانت!
یعنی لیلی که مست اویی
اینجا شده پایبست اویی»
گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز
در من زده آتشی جهانسوز
برد از نظرم غبار صورت
دیگر نشوم شکار صورت!
عشقام کشتی به موج خون راند
معشوقی و عاشقی برون ماند
لیلی چو شنید این سخنها
از صبر و قرار ماند تنها
دانست یقین، که حال او چیست
بنشست و به هایهای بگریست
گفت: «ای دل و دین ز دست داده!
در ورطهٔ عشق ما فتاده!
نادیده ز خوان ما نوایی!
افتاده به جاودانبلایی!
مشکل که دگر به هم نشینیم
وز دور جمال هم ببینیم»
این گفت و ره وثاق برداشت
ماتم گری فراق برداشت
از سینه به ناله درد میرفت
میرفت و به آب دیده میگفت:
«دردا! که فلک ستیزه کارست
سرچشمهٔ عیش، ناگوارست
ما خوش خاطر دو یار بودیم
دور از غم روزگار بودیم
از دست خسان ز پا فتادیم
وز یکدیگر جدا فتادیم
او دور از من، به مرگ نزدیک
من دور از وی، چو موی باریک
او، کرده به وادی عدم روی
من، کرده به تنگنای غم خوی
او، بر شرف هلاک، بی من
افتاده به خون و خاک، بی من
من، درصدد زوال، بی او
ناچیزتر از خیال، بی او
امروز بریدم از وی امید
دل بنهادم به هجر جاوید»
این گفت و شکسته دل ز منزل
بر نیت کوچ، بست محمل
مجنون هم ازین نشیمن درد
منزل به نشیمن دگر کرد
چون وعدهٔ دوست را به سر برد
بار خود از آن زمین به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز
با گور و گوزن گشت دمساز
دستان زن این سرود دلکش
بر عود سخن چنین کشد تار
کن مانده به چنگ غم گرفتار،
روزی به هوای نیمروزی
از تاب حرارت تموزی،
ره برده به خیمهٔ ذلیلان
یعنی که به سایهٔ مغیلان
برساخت از آن نظاره گاهی
میکرد به هر طرف نگاهی
ناگاه بدید قومی از دور
ز ایشان در و دشت گشته معمور
کردند به یک زمان در آن جای
صد خیمه و بارگاه بر پای
ز آن خیمه گهاش نمود ناگاه
با جمع ستارگان یکی ماه
کز خیمه هوای گشت کردند
ز آن مرحله رو به دشت کردند
آن دم که به پیش هم رسیدند
یکدیگر را تمام دیدند
مسکین مجنون چه دید؟ لیلی!
با او ز زنان قوم خیلی
چشمش چو بر آن سهیقد افتاد
بیخود برجست و بیخود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالی
لیلی به سرش دوید حالی
بنهاد سرش به زانوی خویش
خونابه فشان ز سینهٔ ریش
ز آن خواب خوش از گلابریزی
زود آوردش به خواب خیزی
دیدند جمال یکدگر را
بردند ملال یکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند
هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرین باغ
کس سوختهدل مباد ازین داغ
مجنون گفتا که:«ای دلافروز!
کامروز میان صد غم و سوز
بگذاشتی اندر این زمینام،
من بعد کی و کجات بینم؟»
گفتا که: «به وقت بازگشتن
خواهم هم ازین زمین گذشتن
گر زآنکه درین مقام باشی،
از دیدن من به کام باشی»
این رفت ز جای و او به جا ماند
چون مردهتنی ز جان جدا ماند
بر موجب وعدهای که بشنید
از منزل خویشتن نجنبید
در حیرت عشق آن دلارای
ننشست درختوار از پای
میبود ستاده چون درختی
مرغان به سرش نشسته لختی
یکجا چو درخت پاش محکم
مو رفته چو شاخههاش در هم
عهدی چو گذشت در میانه
مرغی به سرش گرفت خانه
مویش چو بتان مشکبرقع
از گوهر بیضه شد مرصع
برخاست ز بیضهها به پرواز
مرغان سرود عشق پرداز
یکچند براین نسق چو بگذشت
لیلی به دیار خویش برگشت
آمد چو به آن خجستهمنزل
وز ناقه فروگرفت محمل،
آمد به سر رمیده مجنون
دیدش ز حساب عقل بیرون
هر چند نهفته دادش آواز
نمد به وجود خویشتن باز
زد بانگ بلند کای وفا کیش!
بنگر به وفا سرشتهٔ خویش!
گفتا :«تو کهای و از کجایی؟
بیهوده به سوی من چه آیی؟
گفتا که: «منم مراد جانت!
کام دل و رونق روانت!
یعنی لیلی که مست اویی
اینجا شده پایبست اویی»
گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز
در من زده آتشی جهانسوز
برد از نظرم غبار صورت
دیگر نشوم شکار صورت!
عشقام کشتی به موج خون راند
معشوقی و عاشقی برون ماند
لیلی چو شنید این سخنها
از صبر و قرار ماند تنها
دانست یقین، که حال او چیست
بنشست و به هایهای بگریست
گفت: «ای دل و دین ز دست داده!
در ورطهٔ عشق ما فتاده!
نادیده ز خوان ما نوایی!
افتاده به جاودانبلایی!
مشکل که دگر به هم نشینیم
وز دور جمال هم ببینیم»
این گفت و ره وثاق برداشت
ماتم گری فراق برداشت
از سینه به ناله درد میرفت
میرفت و به آب دیده میگفت:
«دردا! که فلک ستیزه کارست
سرچشمهٔ عیش، ناگوارست
ما خوش خاطر دو یار بودیم
دور از غم روزگار بودیم
از دست خسان ز پا فتادیم
وز یکدیگر جدا فتادیم
او دور از من، به مرگ نزدیک
من دور از وی، چو موی باریک
او، کرده به وادی عدم روی
من، کرده به تنگنای غم خوی
او، بر شرف هلاک، بی من
افتاده به خون و خاک، بی من
من، درصدد زوال، بی او
ناچیزتر از خیال، بی او
امروز بریدم از وی امید
دل بنهادم به هجر جاوید»
این گفت و شکسته دل ز منزل
بر نیت کوچ، بست محمل
مجنون هم ازین نشیمن درد
منزل به نشیمن دگر کرد
چون وعدهٔ دوست را به سر برد
بار خود از آن زمین به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز
با گور و گوزن گشت دمساز
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۱ - وصف خزان و مرگ لیلی
لیلی چو ز باغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلشن ز آب خود رفت
بیوسمه گذاشت، ابروان را
بیشانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتاش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد
تبلرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه
بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گل چمنزاد
افتاده به خارخار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر!
پاکیزه فراش پاکچادر!
یک لحظه به مهر باش مایل!
کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم!
بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم،
بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتیام به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمتام کفن کن!
رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدیم!
کنست علامت شهیدیم
روی سفرم به خاک او کن!
جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش!
زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را!
ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم،
آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
بردندش از آن قبیله بیرون
یکسر به حظیرهگاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم
سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانهایم از پی
گردون که به عشوه جانستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زآن پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشهای نشینیم
زین مزرعه خوشهای بچینیم
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بیبرگی تو همه شود برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کآنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برونسرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلشن ز آب خود رفت
بیوسمه گذاشت، ابروان را
بیشانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتاش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد
تبلرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه
بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گل چمنزاد
افتاده به خارخار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر!
پاکیزه فراش پاکچادر!
یک لحظه به مهر باش مایل!
کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم!
بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم،
بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتیام به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمتام کفن کن!
رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدیم!
کنست علامت شهیدیم
روی سفرم به خاک او کن!
جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش!
زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را!
ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم،
آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
بردندش از آن قبیله بیرون
یکسر به حظیرهگاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم
سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانهایم از پی
گردون که به عشوه جانستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زآن پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشهای نشینیم
زین مزرعه خوشهای بچینیم
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بیبرگی تو همه شود برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کآنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برونسرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۸
در انتقال بعالم بسیط بسط و اتصال بدریای محیط وجد و بیان اینکه چون صاحب جمال، جمال خود نماید و ناظران را دل از کف رباید، بر مقتضای حکمت، به آزارشان کوشند و عاشق را شرط است که از آن آزار نرمد و نخروشد تا بر منتهای خواهش کامران شود بر مصداق حدیث من عشقنی الخ.
باز گوید رسم عاشق این بود
بلکه این معشوق را آیین بود
چون دل عشاق را در قید کرد
خودنمایی کرد و دلها صید کرد
امتحانشان را ز روی سر خوشی
پیش گیرد شیوۀ عاشق کشی
در بیابان جنونشان سر دهد
ره بکوی عقلشان کمتر دهد
دوست میدارد دل پر دردشان
اشکهای سرخ و روی زردشان
چهره و موی غبار آلودشان
مغز پر آتش، دل پردودشان
دل پریشانشان کند چون زلف خویش
زآنکه عاشق را دلی باید پریش
خم کند شان قامت مانند تیر
روی چون گلشان کند همچون زریر
یعنی این قامت کمانی خوشترست
رنگ عاشق زعفرانی خوشترست
جمعیتشان در پریشانی خوشست
قوت، جوع و جامه، عریانی خوشست
خود کند ویران، دهد خود تمشیت
خودکشد شان باز خود گردد دیت
تا گریزد هر که او نالایقست
دردرامنکر، طرب را شایقست
تا گریزد هرکه او ناقابلست
عشق را مکره هوس را مایلست
و آنکه را ثابت قدم بیند براه
از شفقت میکند بروی نگاه
اندک اندک می کشاند سوی خویش
میدهد راهش بسوی کوی خویش
بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال
متحد گردند با هم این و آن
هر دو را مویی نگنجد در میان
می نیارد کس بوحدتشان شکی
عاشق و معشوق میگردد یکی
باز گوید رسم عاشق این بود
بلکه این معشوق را آیین بود
چون دل عشاق را در قید کرد
خودنمایی کرد و دلها صید کرد
امتحانشان را ز روی سر خوشی
پیش گیرد شیوۀ عاشق کشی
در بیابان جنونشان سر دهد
ره بکوی عقلشان کمتر دهد
دوست میدارد دل پر دردشان
اشکهای سرخ و روی زردشان
چهره و موی غبار آلودشان
مغز پر آتش، دل پردودشان
دل پریشانشان کند چون زلف خویش
زآنکه عاشق را دلی باید پریش
خم کند شان قامت مانند تیر
روی چون گلشان کند همچون زریر
یعنی این قامت کمانی خوشترست
رنگ عاشق زعفرانی خوشترست
جمعیتشان در پریشانی خوشست
قوت، جوع و جامه، عریانی خوشست
خود کند ویران، دهد خود تمشیت
خودکشد شان باز خود گردد دیت
تا گریزد هر که او نالایقست
دردرامنکر، طرب را شایقست
تا گریزد هرکه او ناقابلست
عشق را مکره هوس را مایلست
و آنکه را ثابت قدم بیند براه
از شفقت میکند بروی نگاه
اندک اندک می کشاند سوی خویش
میدهد راهش بسوی کوی خویش
بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال
متحد گردند با هم این و آن
هر دو را مویی نگنجد در میان
می نیارد کس بوحدتشان شکی
عاشق و معشوق میگردد یکی
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۸
در مراتب وجد عارفانه و شور عاشقانه و اشاره به حال خود در انتساب سلوک به حضرت پیرو مرشد صافی ضمیر خود کثر اللّه افاضاته گوید:
باز وقت آمد که مستی سرکنم
وز هیاهو گوش گردون، کر کنم
از در مجلس در آیم، سرگران
بر زمین، افتان و بر بالا، پران
گاه رقصان در میان؛ گه در کنار
جام می دستی و دستی زلف یار
بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما
مرهم زخم و دوای درد ما
بخ بخ صهبای جان افروز ما
عشرت شب، انبساط روز ما
از خدا دوران، خدا دورت کند
فارغ از سرهای بی شورت کند
گوی از ما آن ملامت گوی را
آن ترش کرده به مستان، روی را
می سزد سنگ ارزنی ما را بجام
چون نخوردت بوی این می بر مشام
شور مجنون گر همی خواهی هله
زلف لیلی را بجنبان سلسله
ای سرا پا عقل خالص، روح پاک
از چه جسمی زادهیی؟ روحی فداک
ای وجودت در صفا، مرآت حق
بهرهمند از هر صفت، جز ذات حق
ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم
ای بحق ما را صراط المستقیم
ای شب جهال را؛ تابنده ماه
ای بره گم کرد گان؛ هادی راه
از تو آمد مقصد عارف پدید
چشم حق بینان خدا را درتو دید
مدتی شد هستم ای صدر کبار
این بساط کبریایی را غبار
اندک اندک طاقتم را کاهشست
از تو ای ساقی، مرا این خواهشست
بازمان ز آن باده در ساغر کنی
حالت ما را پریشانتر کنی
تا بگویم بی کم و بی کاستی
آری آری مستی است و راستی:
شرح آن سر حلقهی عشاق را
پرکنم، مجموعهی اوراق را
باز وقت آمد که مستی سرکنم
وز هیاهو گوش گردون، کر کنم
از در مجلس در آیم، سرگران
بر زمین، افتان و بر بالا، پران
گاه رقصان در میان؛ گه در کنار
جام می دستی و دستی زلف یار
بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما
مرهم زخم و دوای درد ما
بخ بخ صهبای جان افروز ما
عشرت شب، انبساط روز ما
از خدا دوران، خدا دورت کند
فارغ از سرهای بی شورت کند
گوی از ما آن ملامت گوی را
آن ترش کرده به مستان، روی را
می سزد سنگ ارزنی ما را بجام
چون نخوردت بوی این می بر مشام
شور مجنون گر همی خواهی هله
زلف لیلی را بجنبان سلسله
ای سرا پا عقل خالص، روح پاک
از چه جسمی زادهیی؟ روحی فداک
ای وجودت در صفا، مرآت حق
بهرهمند از هر صفت، جز ذات حق
ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم
ای بحق ما را صراط المستقیم
ای شب جهال را؛ تابنده ماه
ای بره گم کرد گان؛ هادی راه
از تو آمد مقصد عارف پدید
چشم حق بینان خدا را درتو دید
مدتی شد هستم ای صدر کبار
این بساط کبریایی را غبار
اندک اندک طاقتم را کاهشست
از تو ای ساقی، مرا این خواهشست
بازمان ز آن باده در ساغر کنی
حالت ما را پریشانتر کنی
تا بگویم بی کم و بی کاستی
آری آری مستی است و راستی:
شرح آن سر حلقهی عشاق را
پرکنم، مجموعهی اوراق را
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۳
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشقست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهیی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازادهایم
لب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بودهست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشقست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهیی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازادهایم
لب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بودهست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۴
میدهی ساغر بیاد آن لب میگون مرا
ساقی امشب میکنی، تا کی بساغر خون مرا؟!
مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق
چهرهی لیلی نمود از دیدهی مجنون مرا
در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال
در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟
صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت
تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا
چشم او آمد بیادم، هوشیاران همتی
تا نپندارد ز مستان، شحنه بیند چون مرا
چشم بیمارش چنان کردهست بیمارم که نیست
چشم بهبود و تن آسانی ز افلاطون مرا
در بهای بوسهیی عقل و دل و دینم گرفت
باز میگوید که ندهم، کردهیی مغبون مرا!
مر مرا مدیون خود کردهست و میداند یقین
کالتفات خواجه نگذارد بکس مدیون مرا
شاه عمرانی علی آن کاحمد مرسل مدام
گفتیش هستی تو اندر منزلت، هارون مرا
همچو قارون با وجود لطف او، خاکم بسر
گر بچشم آید تمام دولت قارون مرا
چون نگشتستم به پیرامون بدخواهان او
درد و غم گشتن نمیآرد به پیرامون مرا
بهر مدح حضرتش عمان ز شعر آبدار
چون صدف خاطرپرست از لؤلؤ مکنون مرا
ساقی امشب میکنی، تا کی بساغر خون مرا؟!
مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق
چهرهی لیلی نمود از دیدهی مجنون مرا
در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال
در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟
صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت
تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا
چشم او آمد بیادم، هوشیاران همتی
تا نپندارد ز مستان، شحنه بیند چون مرا
چشم بیمارش چنان کردهست بیمارم که نیست
چشم بهبود و تن آسانی ز افلاطون مرا
در بهای بوسهیی عقل و دل و دینم گرفت
باز میگوید که ندهم، کردهیی مغبون مرا!
مر مرا مدیون خود کردهست و میداند یقین
کالتفات خواجه نگذارد بکس مدیون مرا
شاه عمرانی علی آن کاحمد مرسل مدام
گفتیش هستی تو اندر منزلت، هارون مرا
همچو قارون با وجود لطف او، خاکم بسر
گر بچشم آید تمام دولت قارون مرا
چون نگشتستم به پیرامون بدخواهان او
درد و غم گشتن نمیآرد به پیرامون مرا
بهر مدح حضرتش عمان ز شعر آبدار
چون صدف خاطرپرست از لؤلؤ مکنون مرا
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۶
دو هفته ماه من ای لعبت بهشتی رو
دگرچه شد که ز من کردهیی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهادهیی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفتهیی دو صد جادو
گهی سراغ کنی از دلم، گهی از تن
بجان خود که تو واقف ترستی از هر دو
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو
ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
خوش آنکه آیی مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو
برای دلها، زنجیر هشته از طره
بقصد جانها، خنجر کشیده از ابرو
چنان بتازی بر من، که شیر بر نخجیر
چنان بگیری بر دل، که باز بر تیهو
ز در و گوهر، مملو کنی مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کنی مرا مشکو
همی ببالی بر خود بتابش رخسار
همی بنازی بر من به پیچش گیسو
گهی بگویی، کو لاله را بدینسان رنگ
گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو
مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین
مرا بگویی گر منکری بگیر و ببو
گهی بگویی جامی شراب ناب بیار
گهی بگویی مدحی ز بوتراب بگو
علی امیر عرب، پادشاه کشور دین
که هست در خم چوگان او فلک، چون گو
مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟
فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟
که داد در ره حق، گاه جوع، نان بفقیر؟
که داد در سر دین روز فتح، سر بعدو؟
گرفت کشور دین را، بضربت شمشیر
شکست پشت عدو را بقوت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خیبر
چنین بباید دست خدای را، نیرو
به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو
غلام درگه او، گر غلام وگر خواجه
کنیز مطبخ او، گر کنیز وگر بانو
زهی به رأفت و الطاف، بیکسان را یار
خهی برحمت و انصاف، بیوگان را، شو
ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت
هنوز آدم را سر بحیرت ست فرو
یکیت خواند از صدق اولین مخلوق
یکیت گوید نی لا اله الا هو
خدات خوانده ولی، مصطفات گفته وصی
تو هم گزیدهی اویی و هم خلیفهی او
هوا نبارد، گر گوئیش بخشم مبار
زمین نروید گر گوئیش بقهر مرو
من و مدیح تو، وین عقل بینوا، حاشا
زوضع خانه چه گوید که نیست ره در کو؟!
ز مهر جانب عمان ببین و شعر ترش
که طعنهها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک
ندید قافیه زین بیش، طبع قافیه جو
همیشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آید، بو
موافقان تو دایم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دایم، شکسته دل چو سبو
دگرچه شد که ز من کردهیی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهادهیی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفتهیی دو صد جادو
گهی سراغ کنی از دلم، گهی از تن
بجان خود که تو واقف ترستی از هر دو
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو
ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
خوش آنکه آیی مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو
برای دلها، زنجیر هشته از طره
بقصد جانها، خنجر کشیده از ابرو
چنان بتازی بر من، که شیر بر نخجیر
چنان بگیری بر دل، که باز بر تیهو
ز در و گوهر، مملو کنی مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کنی مرا مشکو
همی ببالی بر خود بتابش رخسار
همی بنازی بر من به پیچش گیسو
گهی بگویی، کو لاله را بدینسان رنگ
گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو
مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین
مرا بگویی گر منکری بگیر و ببو
گهی بگویی جامی شراب ناب بیار
گهی بگویی مدحی ز بوتراب بگو
علی امیر عرب، پادشاه کشور دین
که هست در خم چوگان او فلک، چون گو
مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟
فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟
که داد در ره حق، گاه جوع، نان بفقیر؟
که داد در سر دین روز فتح، سر بعدو؟
گرفت کشور دین را، بضربت شمشیر
شکست پشت عدو را بقوت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خیبر
چنین بباید دست خدای را، نیرو
به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو
غلام درگه او، گر غلام وگر خواجه
کنیز مطبخ او، گر کنیز وگر بانو
زهی به رأفت و الطاف، بیکسان را یار
خهی برحمت و انصاف، بیوگان را، شو
ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت
هنوز آدم را سر بحیرت ست فرو
یکیت خواند از صدق اولین مخلوق
یکیت گوید نی لا اله الا هو
خدات خوانده ولی، مصطفات گفته وصی
تو هم گزیدهی اویی و هم خلیفهی او
هوا نبارد، گر گوئیش بخشم مبار
زمین نروید گر گوئیش بقهر مرو
من و مدیح تو، وین عقل بینوا، حاشا
زوضع خانه چه گوید که نیست ره در کو؟!
ز مهر جانب عمان ببین و شعر ترش
که طعنهها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک
ندید قافیه زین بیش، طبع قافیه جو
همیشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آید، بو
موافقان تو دایم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دایم، شکسته دل چو سبو
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۷
دایم بیاد قامت آن سرو کشمری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهرهی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافهی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق، بسر چشمهی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجهی عشقست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشقست و هم پری
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیدهی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدرهیی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحهی بومان، چه میچری
در تنگنای عرصهی زاغان، چه میپری؟
عرشی هژبر، بارهی گرگان چه میروی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه میچری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچهی کری!
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
قدرش به ملک امکان، بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینهی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کردهام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقیست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعرهی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیدهی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهرهی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
طوطی فکرتم ز دراری طرازها
مقدار بشکند به سخن گفتن دری
بگشاید از نشاط، سر نافهی مراد
و آفاق را به توفد مغز از معطری
سر بر زند ز گلشن تحقیق من گلی
الفرع بالثریا و الاصل بالثری
منگر به خاکساری و بی دست و پائیم
آبی فراهم آور و بنگر شناوری
عشقم ز سدره، صد ره بالا کشید و ماند
عقل از روش، که کردی دعوی صرصری
خفض الجناح، روح الامین گر کند رواست
با همرهی عشق من از سست شهپری
بی رهبری عشق، بسر چشمهی مراد
کی ره بری هم ار کندت خضر، رهبری؟
هم آسمان نتیجهی عشقست و هم زمین
هم آدمی ملازم عشقست و هم پری
اللّه، که عمر بیش بهاتر ز ممکنات
از دست شد بهر زه درایی و خود سری
گامی براه عشق نگشتیم رهسپار
آوخ که گشت عمر گرانمایه، اسپری
باللّه که ننگری بجهان از سر نشاط
«ای نفس، گر بدیدهی تحقیق بنگری»
ور دانی آنکه عزت و ذلت کدام راست
«درویشی اختیار کنی بر توانگری»
طاووس باغ جنتی ای از خبر تهی
طوطی شاخ سدرهیی ای از خرد بری
در سنگلاخ صفحهی بومان، چه میچری
در تنگنای عرصهی زاغان، چه میپری؟
عرشی هژبر، بارهی گرگان چه میروی؟
قدسی غزال در صف خوکان چه میچری؟
بانگ هم آشنایان از هر طرف بلند
تو خود عبور داده بسر کوچهی کری!
موسی ز آدمیت، محو لقای حق
تو سر خوش پرستش گوساله از خری
چوگانی از ارادت اگر نبودت بدست
کی مرد وارگوی سعادت بدر بری؟
بی صدق و بی خلوص، بدرگاه مصطفی
سلمانی از کجا دهدت دست و بوذری
عارف کسی بود که کند گاه اتفاق
در آب ماهئی و در آتش سمندری
همسنگی ار نماید محنت بکوه قاف
یک جو بحکم او نتواند برابری
صد ره ز موج خیز حوادث بچابکی
بیرون کشیده رخت بری دامن از تری
سر گر نهد بخشت ز روی بلا کشی
تن گردهد بخاک ز راه قلندری
بهتر ز قاقمش کند آن خشت، بالشی
خوشتر ز سندسش کند آن خاک، بستری
در سر هوای حق و بجان شور احمدی
در تن نوای دین و بدل مهر حیدری
دارای دین که از پی بوسیدن درش
صد بار بیش خورد، سلیمان، سکندری
قدرش به ملک امکان، بس نامناسبست
آن در بزرگواری و این از محقری
پیشی گرفته ذات شریفش به ممکنات
وز هر جوان، جوانتر با این معمری
هرگز نداشت صیقل شمشیرش ار نبود
آیینهی مکدر دین این منوری
تا شخص مصطفی را شهری بود ز علم
او را بود بدان شهر از مرتبت دری
من کردهام طلا، بولایش، مس وجود
ای مدعی بیا و ببین کیمیا گری
مدحش نوشته می نشود تا بحشر اگر
اغصان کنند کلکی و اوراق دفتری
ای صادر نخست که در رتبه خلق را
مشتقیست و ذات ترا هست مصدری
امروز پرده از رخ مدحت بر افکنم
نسبت گر این و آن ندهندم بکافری
اللّه اکبر از تو که هر کس ترا شناخت
از دل کشید نعرهی اللّه اکبری
مقصود حق بخلق شناساندن تو بود
بر هر که داد خلعت خاص پیمبری
کشتی نوح، غرقه بدی گر نکردیش
عون تو بادبانی و حفظ تو لنگری
یوسف بدامن کرمت دست زد دمی
کز دست رفت دامن مهر برادری
از پرتو اشارت برد و سلام تو
آذر بپور آزر ننمود آذری
آنجا که مهر تست به مستوجب عذاب
دوزخ کند بهشتی و ز قوم کوثری
بس در قرار چار محالم گرفت دل
یا من هوالمجاور بالساحة الغری
هرکس که این قصیدهی شیوا شنید، گفت:
امروز ختم گشته به عمان، سخنوری
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۸
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳