عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱
چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد به پیش گنبد خضرا ؟
چو در بالا بود باشد به چشمش آب در پستی
چو در پستی بود باشد، به کامش دود بر بالا
گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون
گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا
فلک کردار برخیزد ، کران پر اختر روشن
صدف کردار برجوشد ،میان پر لؤلؤ لالا
زموج آسمان پهنا ، زچرخ چنبری گوهر
زچرخ چنبری گوهر ، زموج آسمان پهنا
به جای قطرهٔ باران، هوا او را دهد لؤلؤ
به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا
هوا از چهر او گردد بسان دیدهٔ شاهین
زمین از اشک او گردد بسان سینهٔ عنقا
سپاهش را برانگیزد ، به دریا برزند غارت
مصافش را بپیوندد ، به گردون بر ، کند غوغا
ازان غارت پدیدآید، هوا را افسر لؤلؤ
وزین غوغا بپوشاند زمین را صدرهٔ دیبا
معنبر گردد از چهرش، به عینه پیکر گردون
منور گردد از چشمش، به لؤلؤ جامۀ صحرا
همی گرید ازو گردون بسان دیدهٔ وامق
همی خندد ازو صحرا بسان چهرۀ عذرا
گهی گوهر برافشاند چو دست شاه گوهربخش
گهی آتش برانگیزد چو تیغ شاه در هیجا
تو گویی خدمتی سازد همی بر رسم نوروزی
ز شکل لؤلؤ عمان ، زنقش دیدۀ صنعا
خجسته شمس دولت را ، همایون کهف ملت را
مبارک زین ملت را ، طغانشه مفخر دنیا
جهانداری، که خشم او، به خارا در زند آتش
شهنشاهی که تیغ او برآرد آتش از خارا
اگر طبعش گذر سازد، به سوی بصره و طایف
و گر جودش گذر گیرد، به سوی مکه و بطحا
شهی و شهد گرداند، کشنده تخم در حنظل
زر و یاقوت گرداند، خلنده خار در خرما
زتاب خشمش از عنبر، بجوشد آتش سوزان
به بوی خلقش از آتش، ببوید عنبر سارا
و گر از خلخ و یغما نه او را بندگانندی
جهان نشناسدی خلخ ، فلک نستایدی یغما
زمان با پایهٔ تختش نخواهد خاک را ساکن
جهان با گوشهٔ تاجش نداند چرخ را والا
طبایع داند این روشن : که اندر گردش گیتی
نیارد آسمان او را، ز گشت اختران همتا
دو چیز طرفه یابد زو، عدو در گردش و کوشش
کزو خالی نبینندش، چو لفظ مقطع از مبدا
به سر در ، خنجر بران، چو جهل اندر سر نادان
به دل در ، ناوک پران ، چو دانش در دل دانا
الا ، یا پایهٔ تختت فرود پیکر ماهی
الا ، ای گوشۀ تاجت فراز گردش جوزا
اگر کسری و دارا را، درین ایام ره بودی
شدی گنجور تو کسری ، بدی دربان تو دارا
اگر قیصر به روم اندر،ز خشمت بنگرد هیبت
و گر خاقان به چین اندر، ز نامت بشنود آوا
یکی خشم تو برگیرد بجای خنجر و نیزه
یکی نام تو بگزیند، بجای خاتم و طغرا
منقش جامهٔ رنگین، ز حلش نوبهار آئین
منور لؤلؤی مکنون زشکلش مشتری سیما
زدست زایرت خیزد به از بغداد و از ششتر
زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا
ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین
ز گردون گر برآشوبی، بدان تیغ حلال آسا
از ان در قعر این ریزد چو لؤلؤ اختر روشن
وزین در صحن آن جوشد چو اختر لؤلؤ بیضا
چو در میدان بگردانی سنان در لشکری انبه
چو در کوشش بجنبانی عنان در گوشه ای تنها
اگر دیوانه ای شیدا بود با گرز تو عاقل
و گر آهسته ای بخرد شود با تیغ تو کانا
دل گرزت فرو کوبد، سر آهستۀ بخرد
سر تیغت بپیراید، دل دیوانه ی شیدا
سپاهت را چو بنمایی ره پیکار و کین جستن
زمین چون آسمان گردد زشخص دشمنان بالا
عنان اندر عنان بندند خیل صاعقه حمله
زمین از نعلشان ارقش ، سپهر از زخمشان زرقا
کمان سخت اگر گیرند پیش حملۀ دشمن
سبک دستی اگر جویند پیش لشکر اعدا
به زخم تیر بستانند، نور از دیدۀ روشن
به نوک نیزه بگشایند، آب از چشم نابینا
سپاه یکدل و یکتا چو در میدان بود جنگی
زمانه مر تو را خواهد، سپاه یکدل و یکتا
چو در کوشش بیامیزند گردان کینه با کوشش
هماورد تو در کوشش، نیارد آسمان کوشا
به وقتی کز سر خنجر، نمایی خصم را نکبت
نماند پیش اسب تو، به میدان تندر و نکبا
ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن
ز تف تیغ برانت، بجوشد مغز اژدرها
فرو سنبی دل دشمن بدان تیر شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا
اگر جزوی زمهر تو، به بر اندر کنی قسمت
و گر جزوی زحلم تو، به بحر اندر کنی اجرا
چو گوهر لؤلؤ مکنون، به خاک اندر شود پنهان
چو لؤلؤ ، گوهر رخشان، به آب اندر شود پیدا
ز بهر نظم مدح تو، به مردم بر عزیز آمد
روان روشن بخرد ، زبان جاری گویا
زبان داند که نندیشد روان جز مهر تو بخرد
روان داند که نسراید زبان جز مدح تو زیبا
الا تا ناورد گیتی درستی رای بخرد را
نشان از چشمۀ حیوان و شکل از پیکر عنقا
بچم در مجلس شادی ، بکش در جام و در ساغر
زدست لاله رخساری، فروغ لاله گون صهبا
به کام دل بخور نعمت،بمان جاوید در دولت
ببزم اندر بچم شادان ، بملک اندر بمان برنا
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸
عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر؟
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان ، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان ، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان ، فلک در گوشة مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را ، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را ، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از ان سیمین شود کشور
ببوی خلقش ارخواهی کنی از آذر آذریون
بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر
قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی
ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر
الا یا نامور شاهی که پیش تخت و تاج تو
ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور
چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان
ستاره بادبان باید ، فلک کشتی ، زمین لنگر
خرد چون پیکری گردد ز بهر آنکه پیش تو
اشار تهای خدمت را بکار آید همی پیکر
جهان از تیغ تو ترسد چه ترس افتاد تیغت را ؟
که از مغز عدوی تو نیارد کرد بیرون سر
طبابع گر خبر یابد ز سهم جان ستان تو
مر آثار طبایع را عرض بگریزد از جوهر
ز بهر زخم و پریدن خدنگ دیده دوزت را
ز پر بیرون جهد پیکان ز پیکان سر برآرد پر
جهان گردر کفت بودی سخای تو بیک ساعت
ز آبش بر کشیدی در ، زخاکش بر فشاندی زر
زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد
ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور
هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی
کنون تدبیر آن داری کز آهن بر کشی گوهر
هر آن سر کان بتیغ تو زتن ، شاها، جدا گردد
تنش بیسر برانگیزند روز حشر در محشر
زجاه و همتت روزی دو معنی در سخن راندم
جهان دیدم درو مدغم فلک دیدم درو مضمر
در آن روزی کجا ختلی ، فعال ماه پیکررا
نهد بر دیدۀ جنگی زند بر سینۀ صفدر
بدانسان آتش پیکار در دلها برافروزد
که درع جوشن و خفتان شود بر سینه خاکستر
چو آتش نطفۀ بی جان زبهر کین برون آید
ز پشت مرد جوشن پوش بازو بین و با مغفر
زهاب چشمه را ماند زخون کشتگان صحرا
صفیر مرغ را ماند ز آواز یلان تندر
مبارزتر کسی ، شاها ، که مرزخم سنانش را
بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
چو بیند صورت خود را بتیغ اندر چنان داند
کز آهن مر نبردش را برون آید همی لشکر
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر
ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو
نه بر بشناسد از پیکان نه سر بشناسد از خنجر
نبود آگاه اسکندر چوشد از حد تاریکی
که بر گوهر همی راند، نه بر خاک ، ادهم واشقر
اگر جز وی ز رای توچراغ راه او بودی
بدیدی در شب تاریک گام مور بر مرمر
وگر تخت سلیمان را همی صرصر خداوندا
کشید اندر هوا پران بامر داد ده داور
تو آتش طبع گردونی همی در زیر ران داری
که اندر دست او ابرست و اندر پای او صرصر
و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی
گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر
تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری
که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر
و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را
چو موم تفته بگسستی همی داود پیغمبر
نیابد رنج دست تو خیال دست تو شاها
ز گیتی بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر
خداوندا ، همی خواهم که انقاس مدیحت را
شود مژگان من اقلام و گردد دیدگان اختر
باندک روزگار ، ای شه ، دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظ خرد رتبت ،دوم طبع سخن گستر
مرا گر پیش ازین ، شاها ، بشعر اندر بسی بودی
معانی سست و نازیبا ، قوافی سرد و نا درخور
کنون بخت توام ، شاها ، همی تلقین کند نونو
معانی های چون لؤلؤ قوافیهای چون شکر
همی تا گنبد گردون نگیرد با زمین پستی
همی تا چشمۀ خورشید سر بر دارد از خاور
ولایت گیر و دشمن کش ، جهان پیمای و لشگر کش
نشاط افزای و شادی کن ، سخاوت ورز و ملکت خور
بمان چندان ، خداوندا ، که اندر گردش گردون
ز اخگر بردمد دریا ، زدریا بر جهد اخگر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹
بفال همایون و فرخنده اختر
ببخت موفی و سعد موفر
بوقتی که هست اندر و فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد و اکبر
ببزم نو ، اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت ، گزین کهف امت
ملک بوالفوارس ، طغانشاه صفدر
روان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر
بباغی خرامید خسرو ، که او را
بهار و بهشتست مولی و چاکر
چمن های او را ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندر و روی لاله
بوقت خزان اندر و چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزمر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر
بکشی چو اندیشة مرد عاشق
بخوبی چو رخسارة یار دلبر
یکی برکۀ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا ، نه کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا، بپاکی چو کوثر
بپاکی چو جان و بخوبی چو دانش
ز صفوت هواو ز لطافت چو آذر
روان اندر و ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور
بیک موی این باغ خرم سرایی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان را بساید بچنبر
ز بس نقره کاری ، چو کاخ سلیمان
ز پس استواری ،چو سد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر
همه سایه و صورت و شکل ایوان
در آن برکۀ لاژوردی مصور
تو گویی مگر جام کیخسرو ستی
منقش در و پیکر هفت کشور
سر کنگره ، گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دو پیکر
گو زنان بالیده شاخند گویی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپوید مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه ، عنقا بشهپر
مزین درو صفه های مربع
منقش درو شمسه های مدور
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و بزرگی و دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر او باز بستست گیتی
عرض باز بستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تماست و اندیشه ابتر
گر از باختر بر کشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون ، عین معنی
بتعریف دولت درون ، لفظ مصدر
کسی کوندیدست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیدست صرصر
ایا شهریاری ، که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر
ز تف سنان تو ، نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد از ناف مادر
کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید به محشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بفر تو منبر
شعاع درفش تو بر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بدرانی از نعل اشقر
تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدیگر بگسلاند
بروز نبرد تو ، ز آهنگ لشکر
ز خنجر کنی چشمۀ زندگانی
اگر نام خود بر نگاری بخنجر
بنام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگر دوز و خنجر دهد بر
فری سیر آن بارۀ کوه پیکر
که با آب و آتش بپوید برابر
بچشم و بموی و بسم و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
بکبر پلنگ و برفتار شاهین
به قد هیون و به زور غضنفر
بهنگام نرمی و هنگام تندی
سبک تر ز کشتی ، گران تر ز لنگر
بآب اندرون همچو لؤلؤی بیضا
بآتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر
ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی به پیکان پولاد پیکر
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر
میی گیر ، شاها ، که از بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک اذفر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش زی
ز فرخ وزیر خردمند برخور
وزیری ، که او را کفایت مهیا
وزیری ، که او را جلالت مسخر
وزیری ، که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص خرد راست زیور
وزیری ، که پرداخت جایی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک پیروز دولت
بجان بندۀ شاه پیروز اختر
ایا شهریاری ، کجا تیغ عدلت
ز گیتی ببرید دست ستم گر
بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بندۀ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
به فال سعد و خجسته زمان و نیک اختر
نشسته بودم یک شب به باغ وقت سحر
ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز
کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور
فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او
چنانکه یار کنی سند روس با عنبر
بنات نعش تو گفتی که باشگونه همی
نمود صورت صادی ز هفت دانه گهر
درست گفتی نار کفیده بد پروین
به جای پوست زمرد ، به جای دانه درر
زحل چو ناوک بیجاده رنگ با سوفار
فرو نشسته بروی کبود فام سپر
مجره در فلک ایدون چو سبز دریایی
فگنده تودۀ کافور فام کف بر سر
چنان قطار حواصل نشسته در دریا
گشاده بر سر دریا یکان یکان شهپر
چنین شبی که رخ صبح و زلف شب در وی
همی نمود مرکب به هم صفا و کدر
زبان من شده از طبع من ستاره فشان
دو چشم من شده اندر فلک ستاره شمر
یکی ستاره مدیح شه بزرگ عطا
دگر ستارۀ روشن سپهر تیز ممر
به عقل عالی در هر دوان همی شمرم
کزین دو نوع ستاره کدام عالی تر ؟
فکر چو بستۀ آن حال طرفه کرد مرا
ببست خواب سحر بر دلم مجال فکر
به خواب دیدم کز آسمان همی گفتند
مرا به لفظ دری مشتری و شمس و قمر
که ای به جان و به تن بندۀ شهی که ازوست
فروغ تاج ونگین و جمال جاه و خطر
تو را چه خدمت سازیم ؟ تا که کردی تو
مدیح خسرو ما را نسب به یکدیگر
در آفرینش ما آن غرض بد ایزد را
که این جمال بیابیم در کمال مگر
میان به خدمت شه بسته ایم و دربندیم
اگر به خدمت باشیم شاه را در خور
از آنکه بر زر و سیمست نام او منقوش
شدست گونۀ اجر ام ما چوسیم و چو زر
وزان سبب که بپیکر برند سجده ورا
به رشک باشیم اندر فلک ز دو پیکر
وز آنکه تابش خور معتدل ستوده ترست
بود به طالع او اعتدال تابش خور
از آسمان و ستاره است حکم حال ملوک
ورا ستاره غلامست و آسمان چاکر
نیوفتاد مرین شاه را جز از سفری
کس از شهان و بزرگان ببد نداشت سفر
به آب دریا بنگر که تا ز موضع خویش
سفر نکرد نیامد ازو پدید گهر
وگر گمان توایدون بود که او ضجرست
ملوک رنجه ندارند طبع را بضجر
زمانه آذر و طبع ملوک یاقوتست
کسی نبیند یاقوت تفته در آذر
شگفت و خیره بماندیم تا کجا بهری
بمانده دل بغمان در نژند و جان مضطر
چهار بار شدی سوی بلخ و هر باری
به نوع طرفه شود مانعت قضا و قدر
یقین بدان که درین بار خیر مانع نیست
بلی که مانع تو هست عین صورت شر
هری که حضرت شاه تو بود چونان بود
کزو زدند مثل زیب را بهر محضر
کنون که حضرت شاه تو زو گسسته شدست
گسسته گشت ازو نوروزیب و رونق و فر
وگر ز تنگی دستت عذر تو ظاهر
خدای بر تو نبندد همی به روزی در
وگر درازی را هست عذر و دشخواری
نه طول چرخست این و نه سد اسکندر
و گر هوای تبار و گهر بساده دلی
همی ز عزم سفر خواندت بعزم حضر
خدایگان تو با تو به خوبی آن کردست
که نسبت تو ندیدند در تبار و گهر
جز از گریستن بیهده ز تنگدلی
همی نبینم انواع خدمت تو دگر
گشاده کن دل و این بیهده غمان بگذار
میان ببند و به درگاه شهریار گذر
ابوالفوارس خسرو طغانشه آن ملکی
که آسمان فخارست و آفتاب هنر
گزیده شمس دول ، شهریار زین ملوک
خدایگان عجم ، پادشاه دین گستر
برای وحلم و به جود و کفایت افزونست
ز آسمان و ز خاک و ز آب و از آذر
چو عیش خرم خواهی مدیح او بگزین
چو حال فرخ خواهی به روی او بنگر
هزار عقل تمامست در یکی صورت
هزار جان لطیفست در یکی پیکر
اگر نه مجلس او را خدم ببایستی
نه فعل روح بدی در جهان ، نه شکل صور
ستاره و فلک الفاظ و همتش دیدند
یکی در آن شده مدغم ، یکی درین مضمر
بدان سبب که به ناگاه خون نریزد شاه
صفیر تیرش گوید به دشمنان که حذر
اگر ز آب روان دشمنش بدن سازد
شود ز آتش شمشیر شاه خاکستر
وگر به ریگ عرب زیر پای اسمعیل
گشاد زمزم فرخنده داد ده داور
بپای قدر شهنشاه آسمان ببسود
گشاد بر در جنت ز فر او کوثر
ایا ستوده شهی ، خسروی ، خداوندی
که نعمت تو کند خاک خشک لؤلؤ تر
ز نوک کلک تو یابند نادرات خرد
ز زخم تیغ تو گیرند کیمیای ظفر
ایا محامد تو طبع راست را تحسین
ایا فضایل تو عقل پاک را زیور
اگر تو در خور همت ولایتی طلبی
هلال خاتم خواهی و آفتاب افسر
بدان گهی که ز آواز کوس و حملۀ پیل
به شکل روبه ماده شود شود غضنفر نر
کمانوران چو دو گوشه کمان خوارزمی
ز جنگ باز پس آیند هر زمان بی مر
کمان بدست و کمر بر میان زره بر تن
زره دریده ، شکسته کمان ،گسسته کمر
چو رایت تو بجنبد ، شها ، ز قلب سپاه
ز بیم زرد شود در کف یلان خنجر
ز درد ناله کند بر تن یلان جوشن
ز بیم نوحه کند برسر گوان مغفر
به نعره مریخ اندر فلک همی گوید
زهی طغانشه الپ ارسلان شیر شکر
خدایگانا ، این هشت ماه بندۀ تو
چنان گذاشت که از خویشتن نداشت خبر
به حق حرمت تو ، خسروا و نعمت تو
که عبرت از من بیچاره مانده بد بعبر
بجای نور بد اندر روان من دژمی
بجای مغز بد اندر دماغ من اخگر
از آن قصاید پرگنده دفتری دارم
که خوانده بودم بر تاج خسروان ایدر
دلم بر آتش غم هر زمان که تفته شود
بآب دیده یکی بنگرم در آن دفتر
چو نام شاه ببینم چنان شوم گویی
که باز یافتم آن روزگار جان پرور
جز از مدیح توام نیست غمگسار مرا
بحق آیت فرقان و دین پیغمبر
همیشه تا ندمد از چمن همی لؤلؤ
همیشه تا نبود در صدف همی عرعر
بقات باد و بزرگیت باد و دولت باد
ستاره ناصح و دولت قرین ، ملک یاور
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
همایون جشن عید و ماه آذر
خجسته باد بر شاه مظفر
امیر انشاه بن قاورد جغری
جمال دین و دین را پشت و یاور
خداوندی ، کجا کوته نماید
بپیش خطی او خط محور
اگر خورشید بودی دست رادش
شدی جرم زمین یاقوت احمر
زمین باران جودش گر بیابد
به جای سبزه روید از زمین زر
بدربند بجستان آنچه او کرد
مثالی کرده بد حیدر بخیبر
حنا و کوهۀ زین داشت شش ماه
به جای خوابگه بالین و بستر
درین شش مه زمانی برنیاسود
ز دار و گیر پیلان معسکر
بگرد اندر همی شد مهر پنهان
به خون اندر همی زد چرخ چنبر
ز بانگ کوس غران چشم کودک
همی احوال شد اندر رحم مادر
زبیم جان همی تن کرد پنهان
چو دراج از پس صید غضنفر
زمین دریای موج افکن شد از خون
درو کشتی سوار و کشته لنگر
اجل بازو زنان هرسو همی شد
بخون اندر ، چو مرد آشناور
جهانی دیده بر خسرو نهاده
به تیر و نیزه از دیوار و از در
ز شه برجی قضا را چرخ داری
ملک را یافت در میدان برابر
ز خون شمشیر هندی در کفش لعل
ز خوی خفتان رومی بر تنش تر
چو آتش چرخ را بر کرد و بشتافت
کز آتش بیند آن پاداش و کیفر
بزد بر بازوی بر گستوان دار
خدنگی راست رو ، بر گستوان در
ز زخم تیر تا پای خداوند
به دستی مانده بد ، یا نیز کمتر
بدیگر سو از آن سان تیز بگذشت
که از تیزی نیالودش به خون پر
ملک چون سرو و گل نازان و خندان
نشاطی باد پایی خواست دیگر
ملایک بر هوا آواز دادند
ز شادی وز شگفت : الله اکبر
ز فر ایزد و آثار دولت
نشانی باشد این واضح ، نه مضمر
دو پیکر بود اسب و مرد جنگی
بسوزانی و تیزی برق و صرصر
به زخم اندر چه داند تیر بی جان
تفاوت کردن از پیکر به پیکر؟
در افسر در مکنون کی شناسد
که افسر چیست یا دارای افسر ؟
به گیتی ز آب و آتش تیزتر نیست
دو جان او بار سلطان ستمگر
سیاوش را و خسرو را نیازرد
چو فر ایزدی بود آب و آذر
تهور گر نه بد بودی ز شاهان
نه جوشن داردی در کین ، نه مغفر
چه باید مغقر از آهن مر او را
که یزدان داده باشد مغفر از فر ؟
ایا شاهی ، که شخصت را بیار است
به عقل و حلم یزدان گرو گر
فزون شد دولتت ، تا باز گشتی
ز جنگ سکزیان دیو منظر
تو ان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهرۀ سکزی بزنبر
از اکنون تا پسین روزی ز گیتی
بر آن خاک ار فرود آید کبوتر
ز بس آغار خون ، گردانه چیند
تبر خون رویدش در حلق و ژاغر
چنان کردی که در ایوان شاهان
بجای جنگهای رستم زر
ازین پس مرترا برزین نگارند
تن تنها دریده قلب لشکر
بعون زال و رخش و پر سیمرغ
ز یک تن کرد رستم پاک کشور
تو تنها با سپاهی گر بکوشی
چو قوم عاد بر بالی اشقر
چنانشان باز گردانی ، که از بیم
بردار سبق جوید از برادر
ترا سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر
زمردی و جگر نگذاشت باقی
مصور بر تو ، ای زیبا مصور
شجاعت هدیه ای باشد خدایی
یلان را ، در دماغ و دل مستر
کسی رادرجهان ضامن نگیرد
بشخص فربه و بالای سنگر
بپیش شیر لاغر پیل فربه
چنان باشد که کوهی پیش یک ذر
ولیکن گاه کوشش بردارند
دوال از پیل فربه شیر لاغر
الا ای نامور شاهی ، که هستی
ز شاهان در هر انواعی مخیر
ز سهم افزای کاری باز گشتی
که آن نادیده ، کس را نیست باور
ز حرص کین برون نا کرده خفتان
ز خون دشمنان ناشسته خنجر
ز خون خوردن دلت ناسیر ، لیکن
ز خون در خنجرت سیراب گوهر
ز خفتان معصفر بند بگشای
ز ساقی باده ای بستان ، معصفر
بجای جوشن اندر پوش قاقم
بجای نیزه بر کف گیر ساغر
قدح بر کف نه و عبهر بینبوی
بر افروز آتشی چون چشم عبهر
اگر بستان آزاری بیفسرد
ز آذر بوستانی کن در آذر
درختان رز اکنون ، تانه بس دیر
یکایک زرد کرده سبز چادر
برین گردون دریا چهر از میغ
بپیوندد سماریهای عنبر
سماریهای عنبر چون گران شد
فرو بارد ز عنبر عقد گوهر
وزان باریدن گوهر بنیسان
بخندد باغ و بر بالا صنوبر
ایا شاهی ، که از نظم مدیحت
نگردد سیر طبع نظم گستر
مرا از نظم در خاطر عروسیست
که ازنام تو خواهد نقش وزیور
بقای ذکر مردم نظم عالیست
که دارد پای با ارکان و اختر
بسا کاشعار من در مدحت تو
بخواهد گشتن از دفتر به دفتر
الا تا هر درختی نیست طوبی
الا تا هر غدیری نیست کوثر
چو کوثر عمر وعیشت باد شیرین
چو طوبی شاخ بختت باد پر بر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
خوش و نکو ز پی هم رسید عید و بهار
بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار
یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون
یکی ز دین عرب دین احمد مختار
جهان بسان یکی چادری شدست یقین
کجا ز عید و ز نوروز پود دارد و تار
ز روی پیری گلزار چون زلیخا بود
دعای یوسف گشت آب و ابر در گلزار
اگر نسیم گل نو چو خضر در سفرست
ردای خضر چرا بر سر افگنند اشجار ؟
چو میغ گوشۀ چتر سیه برافرازد
بآسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز عکس لاله و از عکس سبزه بزخیزد
دو نیم دایره از روی ابر باران بار
گمان بری که ز بس سبزی و ز بس سرخی
که سبزی خط یارست و سرخی لب یار
بسان مهرۀ مارست شکل ژاله و زو
بشکل مار در آید بدشت سیل بهار
اگر ز مار همی مهره خاست ، از چه سبب
کنون ز مهره همی خیزد ، ای شگفتی ، مار ؟
چو پشت مشکین سارست شکل لاله و زو
چکان بسان نقطهای پشت مشکین سار
ستارگان بمجره ، درست پنداری
گل سپید برو آب زر برده بکار
دریده پیرهن سبز غنچه بر گل زرد
چنانکه طوطی بر زعفران زند منقار
ز باد چفته شود برگ زرد گل ، گویی
مگر کسی بفسان برهمی زند دینار
صبا بسوی گل سرخ برد وقت سحر
سماع بلبل روشن روان ز شاخ چنار
درید لالۀ کوهی نقاب زنگاری
چو شمع سوزان مومش سرشته بازنگار
تصوفست همانا طریقت گل سرخ
که بر سماع بدرید جامه صوفی وار
گمان بری که گه زخم بازوی خسرو
سنان لعل ز خفتان سبز کرد گذار
گزیده شمس دول شهریار زین ملوک
که دین و دولت ازو گشت جفت عز و فخار
ابوالفوارس خسرو طغانشه ، آن ملکی
که شاهی از اثر جاه او برد مقدار
خدایگانی ، کز قدر و جاه و بخشش اوست
مدار چرخ و سکون زمین و موج بخار
خصایلش همه تهذیب دانشست و خرد
جوارحش همه ترکیب بخششست و وقار
بسی بلیغ تر آید ز گفت افلاطون
اگر معانی یک لفظ او کنی تکرار
چه لفظ او بسخن در ، چه ابر گوهرپاش
چه سهم او بو غادر، چه شیر مردم خوار
ایا بزرگ عطا خسرو بزرگ اثر
و یا بلند همم سرور بلند آثار
ایا بنزد تو عاقل بلند و جاهل پست
و یا بپیش تو دانش عزیز و خواسته خوار
هر آن تنی که شراب خلاف تو بچشید
زهاب تیغ تو سازد سرش علاج خمار
مخالفان تو هر چند کآدمی گهرند
نه آدمی خردند و نه آدمی کردار
ز نسل آدم مشمارشان که نشاسند
زمی خمار و زطاوس پای و از گل خار
دل عدوی تو مانند سنگ مغناطیس
کشد سنان ترا سوی خویش در پیکار
بطبع و خلق هماییست تیغ تو ، که همی
بخاصیت شکند ز خمش استخوان سوار
چنان ببندد سهم تو خصم را گویی
که گشت موی تنش بر مسام او مسمار
هزار بار بهر لحظه ای فزون خواهد
ز شیر رایت تو شیر آسمان زنهار
عقاب آهن منقار تیر تست و شود
روان خصم ز منقار او بگونۀ قار
مرکبست ز بلغار و هند ، ز آنکه همی
سرش ز هند پدید آید و تن از بلغار
بچرم غرم و بشاخ گوزن بشتابد
بزخم غرم و بصید گوزن روز شکار
بنزد عقل چو هنجار زخم خواهد جست
چو نور عقل در آید براه بی هنجار
اگر عدوی تو ار شست بر گشاید تیر
بروید ، ای ملک ، اندر زه کمان سوفار
طلسم ساخت سکندر ، که مال گیتی را
بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار
اگر بسد سکندر درون بود زر تو
بطمع سایل بشکافد آهنین دیوار
شعاع دیدۀ آن کیمیای زر گردد
که دست راد تو بیند بخواب در ، یک بار
از آن جهت ، ملکا ، زرد گشت گونۀ زر
که با سخای تو از ذل خویش دارد عار
چو زر بسایل بخشی بدست خویش ببخش
که از نهیب تو گردد برو کآشفته نگار
حدیث میر خراسان و قصۀ توزیع
بگفت رودکی از روی فخر در اشعار
بدانچه داده بد او را هزار دیناری
بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار
تو در هری بشبی ، خسروا ، ببخشدی
زر مدور صافی دو بار بیست هزار
سخا و فضل و شجاعت ز تو جدا نشود
چو جان ز لفظ و خط از حرف و مرکز از پرگار
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آتش ولاحول و لفظ استغفار
ایا شهنشه مردم شناس مردم دوست
و یا شهنشه چاکر نواز چاکردار
بگاه مدح تو گویی که روح روشن من
از این کثافت ارکان همی ندارد یار
چنان صفاوت مدح توام کند صافی
که در دو عالم سازد روان من دیدار
اگر روان و زبان مدح تو نگفتندی
نه با روان خردستی ، نه با زبان گفتار
برنج و سختی یک سال روز بشمردم
بغیبت تو در ، ای عالی آفتاب تبار
رهی ز دانش خواهیم یافت سخت آسان
پس از شمردن این روزگار بس دشوار
بدان دلیل که رامش همی شود ، ملکا
که با شکوفه تأمل کنی حروف شمار
خدایگا نا،آن روزگار کی باشد
که رایت تو زند در هری لوای شکار؟
ببینم آخر کز نعل سم مرکب تو
رسد ز خاک فراوان سوی ستاره غبار
هزار قبه شود بر مثال کوه بلند
بجلوه صف زده طاوس بر یمین و یسار
ز قبه های ملون بپای اسب تو در
بجای سیم و زر ، ای شاه ، جان کنیم نثار
خجسته روی چو خورشید تو همی بینم
گهی بمجلس بزم و گهی بصفۀ بار
همیشه تا نشود خاک چون سپهر لطیف
همیشه تا نکند کوه چون ستاره مدار
غلام و چاکر و فرمانبر و رهی بادت
بملکت اندر فغفور و رای و قیصر و شار
همیشه تا که جوانی و ملک بستایند
تو بادیا ، ز جوانی و ملک ، برخوردار
نگاهدار تو بادا خدای عزوجل
بسال و ماه و بنیک و بد و بلیل و نهار
باعتقاد من ، ای شاه ، و سوخته دل من
باستجابت پیوندد این دعا ناچار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
در روزگار کامروا باد و شاد خوار
شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان ، که چرخ
ایوانش را بدیده نهادست بر کنار
شاهی که تاج محمود از افتخار او
در آفتاب ننگرد الا بچشم عار
شاهی که تخت دارا از انتظار او
هر ساعتی چو زیر کند نالهای زار
از عشق نام شاه نگین عزیز مصر
خون شد ز غبن او و پذیرفتن نگار
هر روز بی اجازت رأی خدایگان
برناید آفتاب درخشان ز کوهسار
عز جواز او را بیش از هزار سال
بودست آفرینش عالم در انتظار
از روزگار آدم تا روزگار او
شاهان قدوم او را بودند جان سپار
پیراستند ملک و بینباشتند گنج
افراختند تخت و برآراستند کار
آخر بجمله دولت پاینده را بطوع
پیش بقای شاه نهادند بنده وار
او هست خسروی که سلاطینش بوده اند
مستوفی و مهندس و ضراب و جامه دار
عزمیست استوار فلک را چنانکه چرخ
دارد بنای ملک بر آن عزم استوار
تا آسمان عدل بری ماند از خلل
تا آفتاب ملک صمی باشد از غبار
رای بلند او بوزیری سپرده ملک
کز رای اوست گوهر اسلام را عیار
آن یوسفی که دیدۀ یعقوب زو ضریر
او کرد بوی پیرهن یوسفش نثار
پیری که بخت او بجوانی نهاد روی
نوری که خصم او بحمایت گرفت نار
بر عالمی حکایت او کارزار کرد
کان جا فلک نبود کفایت بکارزار
دست و بنانش مایۀ تیغ آمد و قلم
بأس و امانش مایۀ لیل آمد و نهار
در مسند جلال نیاید چنو وزبر
بر عرصۀ کمال نتازذ چنو سوار
ای تاج تیغ داران اسب ترا نعال
وی جان پادشاهان تیغ ترا شکار
عزم شکار تو ز هزبران ملک چند
پر کرد غار و سمج و تهی کرد مرغزار
روزی که چون سلیمان اهل زمانه را
از روی فخر دادی بر پشت باد بار
در خدمت رکاب تو سربر زمین نهاد
خورشید ز آسمان چهارم هزار بار
آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد
ار آب خورد گیتی از آن عزم نامدار
کاندر همه خراسان تخمی نکرد بیخ
وندر همه عراق نهالی نداد بار
از سختی کمند بلند تو گشت پست
مسمار های ملک سلاطین روزگار
هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت
پنهان شد از نهیب خدنگ تو در حصار
ای شاه ، تاجداران دانند سر این
تیرت گوزن را نبود سخت خواستار
خرسندیی دهش چو بینی که پاک رفت
در آرزوی تیر تو ، شاها ، ازو قرار
بینند ، خسروا ، که اکر پیش رای تو
زین پس کند شکاری زین گونه آشکار
عاجز شود ستاره و بگریزد از سپهر
واله شود سپهر و فرو ماند از مدار
فرمانده سپهری ، فرمان دهش بجبر
تا بیخ دشمنانت ببرد باختیار
هر چند دل رمیده و آسیمه سر شدست
از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار
ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای
بربسته پیش لشکر یأجوج رهگذار
بر کشوری زده که فلک بر فراز او
نگذشت تا نخواست از آن قوم زینهار
آن صبح دم چه بود که از کوه جنگوان
سر بر زد آفتابی اندوه رخ بقار
ابری ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد
بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار
از غار بر فراخت سر موج خون بکوه
وز کوه در فتاد سر سیل خون بغار
سیلی چنان عظیم ، که در کم ز ساعتی
دیار جای گیر نماند اتدر آن دیار
یا بردۀ اجل شد ، یا بردۀ سپاه
یا خستۀ یمین شد ، یا بستۀ یسار
آنست امید بخت تو کز خشم و بأس تو
از لشکر عراق برآرد کنون دمار
بگشاید آن ولایت و بربندد آن طریق
بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار
از ملک بی زوال تو و بخت بی ملال
وز عز بی فنای تو و عمر بی کنار
تا گوهر از فروغ شرف گیرد و خطر
تا عالم از بهار شود تبت و تتار
رای تو باد گوهر انصاف را فروغ
فتح تو باد عالم اسلام را بهار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
ز موج دریا این آبر آسمان آهنگ
کشیر رایت پروین نمای بر خرچنگ
مشعبد آمد پروین او ، که در دل کوه
چو وهم مرد مشعبد همی نماید رنگ
سپهر رنگین زو گشت کوه سیم اندود
ستاره وار روان بر سپهر رنگین رنگ
سحاب گویی در منضدست بکیل
شمال گویی عود مثلثست بتنگ
شکفته شاخ سمن گرد بوستان گویی
همی بر آرد در ثمین هزار از سنگ
دهان ابر بهاری همی فشاند در
گلوی مرغ نو آیین همی نوازد چنگ
ز شاخهای سمن مرغکان باغ پرست
بلحن باربدی بر کشیده اند آهنگ
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
بروی سبزۀ زنگار گون نبید چو زنگ
چو ابر فندق سیمین بر آید آن ریزد
بر آرد از دل پیروزه شکل سیمین زنگ
مشعبدیست که بر خرد مهره های رخام
بحقهای بلورین همی کند بیرنگ
زمین ز زخم صبا شد نگارخانۀ چین
چمن ز شاخ سمن شد بهار خانۀ گنگ
شکفته لاله تو گویی همی که عرضه کنند
بزیر سایۀ رایات سرخ لشکر زنگ
بزخم نازده ، برق از مسام سنگ سیاه
همی فشاند خون چون سنان شاه بجنگ
گزیده شمس دول ، شهریار کهف امم
طغانشه بن محمد طبایع فرهنگ
رکاب مرکب او بر کرانۀ خورشید
زبان نیزۀ او در دهان هفت اورنگ
سخاوت وهمم وکلک و طبع روشن او
ز چرخ و انجم و افلاک و کوه دارد ننگ
زرشک زین پلنگش ، زچرخ ، بدر منیر
سیاه وزرد نماید همی چو پشت پلنگ
هلاک دشمن او را ، ز هند و از بلغار
شکنج وافعی روید بجای رمح وخدنگ
نماید از دل شاه و بقا و همت او
زمانه کوته وافلاک خرد و دریا تنگ
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ
ایا ز گوشۀ تاج تو چرخ جسته علو
ویا ز پایۀ تخت تو خاک برده درنگ
تویی که پیش تو شیر ژیان چنان باشد
که پیش شیر ژیان دست بسته رو به لنگ
خدنگ پر مکش اندر کمان ، که گاه کشاد
زمین ندارد در خورد سیر او فرسنگ
چنان رود ، که ز آسیب نصل خون آلود
کند کنارۀ گردون چو نار گون نارنگ
هزار لشکر داری ، که هر یکی زیشان
فزون ترند ز دیو پلید و از ارژنگ
زمانه سیرت و دریا نهیب و چرخ توان
سهیل رایت و مه چتر و مشتری فرهنگ
چو رستم آسا در چنگ تیغ کینه کشند
بچهر دیو سپید اندر افکنند آژنگ
بیک اشارت تو در زمان گشاده کنند
ز هند تا بلغار و ز روم تا کیرنگ
تویی که ناز مخالف کنی بنیزه نیاز
تویی که شهد معادی کنی بکینه شرنگ
سنان خصم ترا گر ستاره وصف کنم
ستاره در روش آسمان بر آرد زنگ
صدف چو بیند تیغ نهنگ وار ترا
فرو رود گهر از حلق او بکام نهنگ
بدان امید که ارواح دشمنت در رزم
شود چو گوهر تیغ تو ارغوانی رنگ
شهاب را بکمان بر نهی چو چوبۀ تیر
سپهر را بحنا در کشی چو حلقۀ تنگ
زمان زمان بفلک بر ، سهیل مرجان جرم
ز سیر و ز حرکت جمله باز دارد چنگ
مگر که شاه ز بهر نگین خاتم ملک
بدست همت عالی بدو کند آهنگ
اگر چه خاتم ملک سپهر صحن ترا
ستارۀ فلکی به بود ز پارۀ سنگ
مکن ، شها، که گر این پایه او بدست آرد
بر آفتاب کند پرده های گردون تنگ
همیشه تا نرود بر سپهر چشمۀ آب
همیشه تا نبود در ستاره چوب زرنگ
موافق تو کند در سعود ناز و طرب
مخالف تو کند در عنا غریو و غرنگ
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
ز نور قبۀ زرین آینه تمثال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
چون آب موج زند سیم در مسام جبال
بریخت برگ گل مشکبوی پروین شکل
چو جرم پروین بر آسمان کشید اشکال
ز خوید سبز بگردد همی سرین گوزن
ز لاله سرخ بگردد همی سروی غزال
طیور ، گاه پریدن ، ز تابش خورشید
همی کنند بمنقار آتش از پر و بال
چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال
ز نور تابش خورشید لعل فام شود
سروی آهوی دشتی ، چو آتشین خلخال
گمان بری که برفتن سموم آتش زخم
ز خشم شاه کند بر زمانه استعجال
گزیده شمس دول،شهریار زین ملل
ستوده کهف امم ، آفتاب جود و جلال
طغانشه بن محمد ، که خواندش گردون
خدایگان عجم ، شهریار خوب خصال
ز گنج او بسوی سایلان درگه او
چو مور در گذر خاک راه جوید مال
ز جود دست وی اندر نگین خاتم او
همی گشاده شود چشمه های آب زلال
هلال شکل ز نعل سمند او گیرد
بدین سبب زخسوف ایمنست شکل هلال
ستاره لفظش خوانند و آسمان مرکب
بگاه قول و معانی ، بروز جنک وجدال
فرو گرفتن و بیرون گذاشتن عجبست
ستاره از سر کلک ، آسمان ز تاب دوال
ایا شهی،که بهنگام کین رسول اجل
ز خنجر تو برد روزنامۀ آجال
شدست قابض ارواح تیغ هندی تو
چنانکه نقش نگین تو مقصد آمال
مگر که در ازل ، ای شاه ، حکم رزق و اجل
نگین و تیغ ترا داد ایزد متعال؟
گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال
ز روی تیغ تو اندر دو چشم دشمن تو
دهان گشاده نماید نهنگ مرگ آغال
بدان گهی که چو شیران یلان آهن پوش
برون شوند خروشان همال پیش همال
پلنگ و شیر بجنبند بر هلال علم
تن از نسیج یمانی و جان ز باد شمال
ز بهر کین زره تنگ حلقه در پوشند
بجای پوست در ارحام مادران اطفال
ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون
همی کشند بدریای خون درون اذیال
صدف ز بیم بلا در جهد بکام نهنگ
ز خون برنگ یواقیت سرخ کرده لئال
زمین چو پشت کشف پر ز غیبۀ جوشن
هوا چو قوس قزح پر علامت ابطال
هوا چو بیشۀ الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغز فتال ؟
چنان گریزد دشمن که شیر رایت او
ز هیبت تو نجنبد مگر بشکل شکال
چو گرم گردد از آشوب حمله مرکب تو
بجای خوی ز مسامش برون جهد پر و بال
مخالف تو اگر تیر در کمان راند
چو خار پشت سر اندر کشد بتیر نصال
ستاره در روش چرخ چون کند خردش
زمین بتارک ماهی فرو برد اشغال
پس از نبرد تو مر خستگان تیغ ترا
ز خون بدل رود الماس ریزه از قیفال
بروز جنگ زیک میل ترگ دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو تشنه سفال
ز ضربت تو الف وارقد دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال
مخالفت ننهد تیغ آبدار از دست
اگر چه تیر بود بر مخالف تو و بال
گمان برد که اگر اشک او کمی گیرد
ز آب تیغ توان کرد دیده مالامال
پس از نبرد تو عمری در از بر شخ کوه
ز زخم تیغ تو بر موج خون روند ابدال
بروز حرب مجوف کنی بیک فرسنگ
بنیزه ار زره تنگ حلقه نقطۀ خال
سپهر چنبری از خدمت تو جوید نام
سعود مشتری از سیرت تو گیرد فال
هزار دریا در یک سخاوت تو ضمین
هزار گردون در یک کفایت تو عیال
ز همت تو کم از نقطه ایست جرم فلک
ز سیرت تو کم از ذره ایست کل کمال
هزار جای فزون گفت عنصری که: « ملک
برور جنگ به آمد ز خان و از چیپال »
ز دولت پدران تو صد هزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال
ایا شهی ، که ز عدل تو شیر شادروان
ز دست خویش بدندان برون کند چنگال
اگر بدولت محمود می پدید آمد
ز طبع عنصری آن شعرهای سحر مثال
مرا بفر تو باید که در ترازوی نظم
خواطر شعرا کم سزد ز یک مثقال
ز بحر خاطرم ار ابر قطره بردارد
بجای گل سر طوطی برون دمد ز نهال
زمانه گردن اقبال را قلاده کند
هر آن قصیده که من بر سرش نویسم : قال
نگیرم از قبل جاه خدمت اعیان
نگویم از جهت مال مدحت ارذال
نه در حدود تمکن کنم ز بهر طمع
نه از ملکوت مذلت کشم ز بهر منال
ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل
بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل
نه منتست که بر تو همی نهم ، لیکن
همی بنظم بگویم مجاری احوال
شنیده بودم از این پیشتر که : راه سرخس
بود نشیمن آفات و مرکز اهوال
سموم وار بود بادهای او محرق
شرار وار بود خاکهای او قتال
طریقهاش بباریکی پل محشر
مضیقهاش بتاریکی دل دجال
از ان قبل که در آن ره بعینه گفتی
که روضه های جنانند توده های رمال
مرا ز خاصۀ خود بود زیر ران فرسی
بتن چو کوه جسیم و بتگ چو باد شمال
تکاوری ، که زمین از تحرک سم او
بود چو نقطۀ سیماب دایم از زلزال
منقط از اثر گام او هوا بشهب
منقش از اثر نعل او زمین بهلال
نهنگ وار گه غوطه در رود ببحار
پلنگ وار گه پویه بر شود بجبال
چو در مصاحبت او بریدم آن ره را
مرا معاینه شد کان حدیث بود خیال
بمدحت تو سخن های چابک اندیشم
نه طبع ایشان زربود و آن من صلصال ؟
فغان من همه زین شاعران خیره سخن
غریق بحر جهالت ز طبع تیره و ضال
فریب تشنگی این قوم را بر آورده
ز آفتاب تخیل دو صد سراب محال
ولیک اگر چه چنینست هم پدید بود
خسک ز لؤلؤ مکنون وروبه از ریبال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک از ین بنگین دان برند ، از آن بجوال
خدایگانا ، طبع لطیف خواهد شعر
لطیف زود پذیرد تغیر احوال
چو مشتری بدرخشد گه فزونی عز
چو خاک تیره نماید بگاه سستی حال
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
مرا بباغ طرب در،چو سرو گردد نال
چنان شود سخن من ، که در معانی او
بخیرگی نگرد طبع جادوی محتال
و گر بخدمت آن صدر آفتاب آیین
بکام دل رسم و رسته گردم از اهوال
بفر دولت شاه از برای خدمت من
قلاده بر نهد از ماه نو فلک بغزال
جهان پیر چو من یک جوان برون نارد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
همیشه تا نشود لعل عود و مرجان مشک
همیشه تا نشود عود فحم و مشک ز کال
بکامرانی بنشین ، ببین مخالف را
بچنگ مرگ مقید ، بدام ننگ نکال
زآب تیغ تو آتش گرفته جان عدو
ز موج دست تو گوهر فشانده ابر نوال
چو مهر بر طرف آسمان قصر بتاب
چو سرو در کنف بوستان عدل ببال
طرب فزای و درون پرورو فراغت کن
سماع ساز و تنعم کن و نشاط سگال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
از هری گر سوی اوغان شوی،ای باد شمال
باز گویی زهری پیش ملک صورت حال
گویی : آن شهر،کجا بود دل بخت بدو
شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال
بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو
هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال
جمله کاشانۀ آن شهر طلالند امروز
جغد کاشانه فرو برده بر اطراف طلال
منم آن باد شمالی که ز من روح افزود
بی تو کس روح نیفزود ز من باد شمال
آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست
بندگان تو چنانند که بر آتش نال
خون بقیفال در از بیم بیفسرد همی
بزد ایام ز مژگان یکایک قیفال
نه بطبع اندر شادی ، نه بمغز اندر هوش
نه بشخص اندر کسوت ، نه بدست اندر مال
لیکن ، ای باد ، چو این گفته بوی باز بگوی :
کای فلک فرۀ سیما ملک اعدا مال
تو نه یزدانی واز مال تو سوی همه خلق
همچو یزدانی تقدیر رسیدست اموال
در حریم تو ، اگر نقش شود صورت شیر
بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال
بخدای متعال،ای ملک روی زمین ،
که بسازد همه کار تو خدای متعال
در سر مملکت و دولت خود ، با همه خلق
نیکویی کرده ای ، ای پادشه نیک سگال
اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت
روز کی چند شدی بستۀ آسایش وهال
آب سیل ، ار چه کند قوت و با سهم رود
تا نیاساید جایی نشود آب زلال
ور بناکام خود از ملکت خود دور شدی
ملکت و کام تو ز آنجا رسد ، ای شه ، بکمال
شاخ باریک جداگانه درختی نشود
تا نبرندش و جایی ننشانند نهال
و گر از حادثۀ چرخ شدی رنجه بدل
در شادیست در آن رنج ، تو از رنج منال
بدوالی ، که عنانست ، نیاراید دست
مرد ، تا پیش معلم نخورد زخم دوال
و گر احوال تو تغییر پذیرفت ، شها
اندر ین عالم تغییر پذیرست احوال
مشتری را ، که همه سعد جهان بسته بدوست
هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال
گاه مسعود بود ذات وی از سعد شرف
گاه منحوس بود جرم وی از نحس وبال
ور قوامی بشداز مملکت و دولت تو
هم ز ایام قوامی بپذیرد بجمال
ماه بر جملۀ هفت اختر سیاره شهست
نیست رأی حکما را بجز این روی اقوال
گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمین
گه بود درفشان و گهی چفته هلال
سیر اعمال چو بر مرد شود بسته ، سپهر
هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال
اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست
که ز ناچیز همی چیز نماید محتال
مرد خزاف بچین آن گل بی قیمت را
بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال
زو یکی پاره سفالی بنماید که شود
چاشنی گیر چو تو خسرو آن پاره سفال
ای خداوندی ، کز صحبت تو خیره شود
خرد آنجا که ببر هان بود الابجدال
بیم و آمال ، شها ، در عقب یک دگرند
گه ز آمال رود بیم و گه از بیم آمال
آدمی ، گر چه ز چنگال هزبرست ببیم
هم بزر گیرد و تعویذ کند آن چنگال
تو شهنشاه ملوکی و شهان را ز افلاک
کارهایی بجهد نادرو نادر تمثال
گردد از بخت شما گوهر الماس جمد
گردد از فر شما دانۀ یاقوت زکال
کارهایی که شما را ز عجایب برود
دل و اندیشۀ ما زان بهراسد بخیال
نه چو مایید شما از ره توفیق و عمل
گر چه ماییم ز صلصال و شما از صلصال
صوف بصری و جوال ، ار چه ز پشمند باصل
صوف بصری نبود گاه بها همچو جوال
ای ثبات تو ممکن ز همه روی ثبات
وی خصال تو مخیر ز همه نوع خصال
نه ز جود تو ز یان ونه ز عدل تو ستم
نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال
اندر آن وقت که قتال زند نعرۀ جنگ
تیغ در بازوی قتال در آید بقتال
باد بر روی هوا عرضه کند قوس قزح
از بسی رایت سبز و بسی رایت آل
انجم از چرخ بر آرند دلیران بکمند
گرد بر چرخ فشانند ستوران بنعال
گر ز پنجاه منی پست کند مغفر و سر
تیغ الماس نسب پاره کند جوشن ویال
تیغ خون ریز ، ز بس رخنه ، شود سیمین تن
قد خونخوار ، ز بس رنج ، شود زرین نال
سله ای گردد میدان و درو مار کمند
بیشه ای گردد خفتان و درو شیر غزال
اسب کشتی شود و حملۀ او قوت موج
دشت دریا شود و تیغ در و ماهی وال
علت صرع بود رایت تو خصم ترا
که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال
کلکت ار نطق پذیرد چه بود صاحب ری؟
تیغت ار روح پذیرد چه بود رستم زال؟
با سر خامۀ تو جملۀ آمال قرین
با دل خنجر تو زهرۀ آجال محال
ابر در لفظ سخای تو چه چیزست ؟ ضمین
چرخ در جنب توان تو چه چیزست ؟ عیال
سهم یک حرف ز علم تو فزون تر بحور
وزن یک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال
نه ز شاهان چو تو شاهی رسد از نسل ملوک
نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال
ای خداوند ، من ار شدت دلتنگی خویش
بر شمارم ، بعدد بیشتر آید ز رمال
مغز من خیره ، بدان گونه که در مغز خرد
طبع من تیره ، بدان گونه که در طبع ملال
من درین شهر یکی مرغم در بند قفس
مرغ اقبال مرا کنده زمانه پرو بال
خدمت مجلست ، ار بخت بمن باز دهد
دولتی یابم کان را نبود روی زوال
تا چو قلزم نتوان ساختن از یک قطره
تا چو ثهلان نتوان ساختن از یک مثقال
باد نام تو چو بخت تو فزون روز بروز
باد عزم تو چو فر تو فزون سال بسال
گشت پرداخته بر فرخی این شعر بدیع
آخر ماه صیام اول ماه شوال
فالهایی زده ام خوب و حکیمان گفتند :
کز قضای ازلی جزو مهین آمد فال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
ایا از ملک زادگان فخر عالم
نژاد ترا ملک عالم مسلم
نه در طالع دشمنان تو یک عز
نه اندر دل دوستان تو یک غم
همی پیش چشم من آید که گیتی
بگیری بخنجر ، سپاری بخاتم
بر مح چو افعی کنی مر عدو را
رگ و پی در اندام افعی و ارقم
دم نای رویین تو چون بر آید
بد اندیش را بر نیاید یکی دم
وز آن هندوی تیغ زهر آب داده
چو یخ بفسرد در عروق عدو دم
ایا پادشاهی ، که گرزنده بودی
بخدمت چمیدی بدر گاه تو جم
پرستیدن خاک نعل ستورت
بود فخر آبای من تا بآدم
بدین نامه تا شادیم برفزودی
بس شادی دشمنان کرده ای کم
ازین پس بحشمت مرا بنده زیبد
هر آن کس که یک بیت گوید بعالم
زشادی و از خرمی مست گشتم
که هرگز مبادی بجز شاد و خرم
تو آن پادشاهی ، که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی ترا سام نیرم
تو آن شهر یاری ، که أز تیغ و تیرت
فرو شد بر آوردۀ زال و رستم
گر از خط تو فخر و لافی فزایم
نه لافیست نا حق ، نه فخریست مبهم
الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه
الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم
خصال تو بادا و نام تو بادا
چو زمزم مطهر ، چو کعبه معظم
روان بداندیشت از آب تیغت
بآتش درون همچو فرزند ملجم
وزان خواب من بنده نیمی بیاید
نیاید دگر نیمه والله اعلم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان
رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان
رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او
زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان
گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک
گاه آهسته همی خورد قدحهای گران
نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه
باغها دید ازو دیده پر از سرو روان
هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد
مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان
دهن کوچک او دیدم هنگام سخن
کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان
گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :
که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟
گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود
که همی باز ندانم دهن از غالیه دان
گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟
گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان
گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو
که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان
گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت
پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟
گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست
کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان
کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی
کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان
بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست
مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان
میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او
پادشاهان زمینند و بزرگان زمان
باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة
باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان
همبر جودش یک قطره نیاید قلزم
همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان
نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل
وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان
نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر
بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان
از عجایب بتواریخ درون بنویسند :
که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان
و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند
گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان
علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت
با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان
کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر
کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان
بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان
می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن
از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان
کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر
عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان
بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر
سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان
از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود
راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان
راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش
چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان
در نشستی بزمین دست وی از قوت پای
که چنان در ننشیند بگل اندر سندان
راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال
راست گفتی که ز الماس بد او را دندان
مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سردست زدی در بن ران
تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را
برمیدند و نبردند کسی را فرمان
مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر
از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان
از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید
سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان
تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید
شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان
شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ
خوردن زخم همان بود و شدن سست همان
بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر
گردد آسوده و باز آید و سازد جولان
بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد
در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان
جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد
چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان
زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان
چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین
بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان
ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا
چاکرانند کمر بسته به از نوشروان
پیش بازوی تو باریک بود چوب علم
اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان
روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند
نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان
برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت
در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان
در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد
در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان
تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم
چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران
تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود
تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان
تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار
سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان
از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :
رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۱
در سپهر دولت آمد کامجوی و کامران
از شکار خسروی آن آفتاب خسروان
آسمان داد و همت ، آفتاب تاج و تخت
نور جان میر جغری ، شمع شاه الب ارسلان
مفخر سلجوقیان ، شمشیر میرالمؤمنین
شمس دولت ، زین ملت ، کهف امت ، شه طغان
خون و آتش در بلارگ ، زهر و باد اندر خدنگ
کوه و گردون در جنیبت ، ابر و دریا در سنان
نوک زوبین خسته اندر نافۀ آهوی مشک
زهر پیکان رانده اندر زهرۀ شیر ژیان
هر که او نخجیرگاه خسرو ایران بدید
از شگفتی های عالم نیست طبعش را بیان
بر سپهر کوه پیکر هر طرف پر گنده بود
لالۀ شمشاد پوش و گلبن پروین نشان
جعدشان بر سوسن سیمین فکنده عودتر
زلفشان بر لالۀ رنگین نهاده ضیمران
آهوان خیمگی هر ساعتی بر کوه و دشت
بر کشیدندی بروی شیر گردنکش فغان
خاک چون اشکال اقلیدس شد از شاخ گوزن
در بر هر شکل حرفی از خدنگ جان ستان
چنگ باز اندر هوا و شاخ رنگ اندر زمین
این معلق ، آن مجعد ، این ز مشک ، آن زعفران
بر زمبن چشم گوزنان ، راست گویی ضف زده
اختران جزع پیکر در عقیقن آسمان
روی آهو پیکر پروین نمود اندر زمین
وز هلال منخسف بر پیکر پروین نشان
خامۀ مانی تو گفتی بر زمین بیرنگ زد
صد هزاران صورت رنگین بآب ناردان
هر گهی کان آفتاب خسروان از بهر صید
در بر افگندی بلارگ ، در زه آوردی کمان
گورو نخجیر و گوزن از روی دشت و تیغ و کوه
رو کشیدندی بهامون ، کاروان در کاروان
مر تفاخر را ، بتحریض از گشاد زخم او
زود می خوردند آهن ، خوش همی دادند جان
آنکه از زخم گشاد دیگران بی جان شدی
زنده گشتی از غبار اسب او اندر زمان
از نسیم خلق او بر سنگ سخت و خار خشک
سبز شد نسرین و سوسن ، شاخ زد کافور و بان
سایۀ شبدیز او بر هر زمینی کاوفتاد
صورتی شد با رکاب و پیکری شد با عنان
ای شهنشاهی ، که پیش تاج گردون سای تو
در بلندی چشمۀ خورشیدباشد ناتوان
تا ندیدم تیغ و تیرت را ندانستم درست
کآفت از بلغار خیزد ، فتنه از هندوستان
زهره چون لخت زمرد ، صدره از بیم تو شیر
برگسستست از جگر ، بیرون فکندست از دهان
سنگ و آهن را بدوزی ، چون بیندازی خدنگ
چرخ و دریا را بسوزی ، چون بجنبانی سنان
کوه بالا گرز رومی بشکنی از زور دست
پیل پیکر خنگ،ختلی بگسلی در زیر ران
مر عدو را از خیال رمح افعی شکل تو
مغز و تارک مار و افعی گردد اندر استخوان
گر تنی چندان روان یابد که شمشیر تو یافت
همچو خضر اندر دو گیتی زنده ماند جاودان
پرنیان کردار فولادی که پیش زخم او
روز کین بر آهن و پولاد خندد پرنیان
آتش ارواح لمع و جوهر نصرت عرض
ابر پیروزی سرشک و اختر هیجا قران
کان بیجاده است گویی در نقاب لاژورد
صد هزاران چشمۀ سیماب در اجزای آن
نیست نادر سنگ مغناطیس اگر آهن کشد
آهن شمشیر خسرو هست مغناطیس جان
آب و آتش را تو پنداری مرکب کرده اند
آب یاقوتین سرشک و آتش مرجان دخان
با چنین تیغی ، خداوندا ، چو در میدان شوی
بر زمرد معصفر روید ، ز لؤلؤ زعفران
خوار و آسان آری اندر فکرت ، ای شه ، مرد را
کشتن دیو سپید و قصۀ مازندران
آفرین بر مرکبی . کز ماه پیکر نعل او
جرم خاک اندر سپهر نیلگون گیرد مکان
چون بپیچد ، چون بتازد ، راست پنداری که هست
استخوان اندر تن او حلقه های خیزران
چون برانگیزد بهیجا آتش تحریک او
همچو موم اندر فروزد غیبۀ بر گستوان
در میان نقش خاتم ره برد مانند موم
بگذرد از چشمۀ سوزن چو تار ریسمان
تیزرو همچون سپهر و بارکش همچون زمین
راه دان همچون یقین و دور رو همچون گمان
ای خداوندی ، که از یک صلت تو روز بزم
شرم دارد گنج باد آورد و گنج شایگان
کاردار و عامل تست ، ای خداوند زمین
در زمین هند رای و در بلاد ترک خان
هر چه در بالا و پهنای جهان جنبنده ایست
نیستند از خویشتن بی مهر تو هم داستان
بندۀ مهر تو از جان خدمتی ساز دهنی
خرم و زیبا و رنگین چون شکفته بوستان
داستانی طرفه ، کز اخبار و از اشکال او
بر گشاید طبع دانا را هزاران داستان
پر طاوسست ، بر وی بسته مرواریدتر
شکل پروینست ، در وی رسته برگ ارغوان
از معانی اندرو پر گنده لختی گفته ام
از ره فرهنگ و جهل و از ره سود و زیان
گر یپرد ختن خداوند جهان فرمان دهد
بنده اندر دانش از اندیشه بگذارد روان
خدمتی سازم ، که جان مرد دانش پیشه را
چون بقای شاه جاویدان بماند در جهان
قصۀ منثور حاشاکی بود باریک و پست
گوهری گردد چو منظوم اندر آری برزبان
از قصص هایی که در شهنامه پیدا کرده اند
نظم فردوسی بکار آید ، نه رزم هفت خوان
تا نگردد پیکر کوه گران باد سبک
تا نگردد گوهر باد سبک کوه گران
تا برخشد لاله در نوروز مه بر کوهسار
تا بخندد گل بهنگام بهار از گلستان
کام ران و ملک ساز و شادباش و دیرزی
در نعیم بی زوال و در بقای بی کران
رایت ملک تو بگذشته سپهر اندر سپهر
مرکب جاه تو افگنده عنان اندر عنان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان
بر من آمد پروین نمای و ماه نشان
نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی
شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان
درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان
بزیر سنبل مشکین او همی رفتند
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل
یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان
شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟
سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟
نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند
نموده نرگس مشکین او بزیر کمان
یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان
چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم
برامش دل من جان بیار و مژده ستان
بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود
خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان
شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن
امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان
سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش
بفهم کردن دشوار و خواندن آسان
گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی
سزای مدحت او لفظهای چابک ران
چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را
عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران
سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست
بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان
کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد
ز فخر عار نماید ز جنبش دوران
عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین
هزار بنده فزون دارد آفتاب توان
بدست همت با آسمان کند بازی
بپای قدرت سازد ز ماه شادروان
نمونه ایست ز آثار رای او پروین
نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان
ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او
بزهر تیز کند اژدها سر دندان
زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان
بنام خشمش روباه ماده در گسلد
ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران
ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار
و یا جهان خرد را طبایع و ارکان
هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد
خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان
ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز
ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان
دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر
دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان
سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر
شود دهان صدف جای آتشین پیکان
عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا
نگار گیرد و دینار گردد اندر کان
بر غم ابر همی موج دست فرخ تو
بماه دی گل سوری برآورد از سندان
چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند
مدیح دست تو باشد بابر در باران
اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند
ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان
خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد
خجسته خلعت خسرو بردار سلطان
سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق
ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان
نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار
شکارگاه تو باشد بضرب در عمان
صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین
فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان
فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای
پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان
بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند
بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان
ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک
و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان
خدایگانا ، من بستۀ هوای توام
بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان
بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا
مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان
همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند
همیشه تا نشود آب شکل کوه گران
بقا و عز خداوندی تو دایم باد
ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان
وز آب چشم ابر بخندید بوستان
با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد
میغی برنگ قیر ز دریای قیروان
گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست
گر آب چشم ابر زمین شد چو آسمان
از بسکه بر بهشت فزونیست باغ را
رضوان همی حسد برد اکنون ز باغبان
گیتی کنون شدست جوانی ، که چشم کس
شیرین و آبدار نبیند چنو جوان
از آفتاب و از نم باران شگفت نیست
گر همچو شاخ گل بدمد شاخ خیزران
نورش فزون از آنکه بود نور ماه و مهر
بویش فزون از آنکه بود بوی مشک و بان
از بوی او همی بفزاید نشاط دل
وز نور او همی بفزاید صفای جان
دشت از حریر سبز بپوشید قرطه ای
پر عنبر آستینش و پر مشک بادبان
از پر طوطی و دم طاوس کرده اند
آهو و عندلیب چراگاه و آشیان
بر هر زمین که آهو ازو گام برگرفت
در حین برو ز شکل دو بادام شد نشان
اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین
چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همی خوار و رایگان
با کوه عقد گوهر و با ابر درج در
با باد مشک سوده و با خاک بهرمان
مینای بصری است همانا بمرغزار
لعل بدخشی است همانا بارغوان
از لاله گشت کوه پر از لعل ششتری
وز خوید گشت دشت پر از سبز پرنیان
از برگ سبز دشت بپوشید پیرهن
وز میغ تیره کوه برافگند طیلسان
از بس بنفشه چون کف نیلست جویبار
وز بس شکوفه چون تل سیمست آبدان
پر در و مشک لالۀ سیراب را دهن
گویی بمدح شاه گشاید همی دهان
شاهی ز نسبتی که بعالم نبود و نیست
در نسبتش فزونی و در شاهیش گمان
خسرو همام دولت ، میرانشه ، آنکه اوست
تاجی ز فخر بر سر شاهان باستان
شاهنشهی که شاکر و با آفرین روند
زوار او ز درگه و مهمان او ز خوان
اندر مصاف لشکر و در بزم کس ندید
مانند او مبارز و چالاک میزبان
ده سال بر ولی اگر او میزبان بود
خوش طبع تر بود ، چو شود پیش میهمان
در خورد او زمانه اگر داد او دهد
ننگ آیدش که نام برد گنج شایگان
منت خدای را که جوانست شاه ما
مر مرد را ببخت جوانی بود ضمان
جایی رسد ز گردش ایام جاه او
کز اردشیر بگذرد این شاه و اردوان
از روزگار نیست جز اینم مراد هیچ
یا رب ، تو این مراد بزودی بمن رسان
ای خسرو مبارک ، و صدر بزرگوار
وی شاه بنده پرور و میر ستوده سان
آهن ز بهر کشتن خصمت بخاصیت
شمشیر آبداده شود در میان کان
ور تیغ نافسان زده داری بروز جتگ
از جوشن عدو شود آن تیغ را نشان
روزی کجا ز کوه گران تر شود رکاب
وز جستن شمال سبک تر شود عنان
زخم زره سیاه کند روی رزم جوی
بار سلیح چفته کند پشت رزم ران
شاطر پسر فتاده بپیش پدر نگون
مشق پدر فگنده بپیش پسر سنان
از گرد جنگ دیدۀ خورشید با غبار
وز زخم کوس تارک مریخ با فغان
لرزان چو دست مردم مفلوج بر ستور
مردان کار دیده و گردان کاردان
نار کفیده گشته سرسر کشان بتیغ
زان نار سنگ ریزۀ میدان چو ناردان
وز عکس تیغ چهرۀ بد دل گمان بری
کابستنست تیغ یمانی بزعفران
بهرام گور وار شد آن جنگ ازین صفت
در قلب و پیش صف تویی ، ای شاه پهلوان
گویند شاعران که : خداوند ما بزخم
بر شیر و پیل مست همی بگسلد میان
بر مهتران دروغ بدینسان نشان دهند
و ایزد نیافریده بود زین سخن نشان
و آن تیره طبع گم شده اندر غلط که من
دارم چنین شجاعت و دارم چنین توان
خندان شود هر آنکه در آن شعر بنگرد
گاهی ز عجب این و گهی از دروغ آن
من زان نشان دروغ چه گویم ؟ که کار تو
از روی راستیست در آفاق داستان
از شاهزادگان که کند هرگز آنکه تو
در جنگ فارس کردی و در حرب سیستان ؟
سر در کشیده بود بکردار خار پشت
بر نیز ه ها زبیم بحنگ اندرون سنان
با لشکر بلند کمان از نژاد ترک
نام بلند جستی و برداشتی کمان
ور هندوان ز هند بجنگ تو آمدند
جان آختی بآهن هندی ز هندوان
ور لشکر همای تکین با توصف کشید
ز ایشان همای حوصله پر کرد استخوان
شاهنشها ، چه باشد اگر پیش صدر تو
گستاخ وار بیت دو حالی کنم بیان
از بیم دل شود همی اندر برم چو سنگ
تا کرده ای تو بر من بیچاره سرگران
هر روز بامداد بیایم ز راه دور
نزدیک شاه در گل و باران بی کران
بر دامنم پشیزه ز گلهای تیره رنگ
بر گردنم نثار ز محراق ناودان
زان پیشتر که بنده بدرگاه شه رسد
اسبی چو دیو کرده بود شاه زیر ران
و آنجا که رفت باز نگردد مگر که شب
چتر سیاه بر کشد از حد قیروان
ور تا بشب مقام کند بنده ، وقت شب
آرام و خواب روی ندارد در آن مکان
ور وقت خواب را سوی آرامگه رود
کفش فلان ستاند و دستار باهمان
شاها ؛ خدایگان منا ؛ داد من بده
بر خیره خیر چاکر بد خدمتم مخوان
گر من روان نه از پی مدح تو دارمی
چون دل بخدمت تو بر افشانمی روان
تحقیق این سخن که همی گوید این رهی
داند خدای ، بلکه شناسد خدایگان
تا هیچ کس زیان نشمارد بجای سود
تا هیچ کس خبر ننهد همبر عیان
از دشمنت مباد بگیتی درون خبر
بر خاطرت مباد ز صرف زمان زیان
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
مر کلک ترا سخاوت ، ای خسرو ، خوست
شمشیر تو بر شیر بدارند پوست
کلک تو و شمشیر تو زان زشت و نکوست
کاین دوزخ دشمنست و آن جنت دوست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
گر نعل سمند تو بر آهن ساید
زو چشمۀ خضر در زمان بگشاید
ور خصم تو در آینه رخ بنماید
دست اجل از آینه بیرون آید
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
چون لعل کند سنان سر از خون جگر
وز تیغ کبود تو بجنبد گوهر
گر ز آب روان بود عدو را پیکر
در آتش زخم تو شود خاکستر
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
از هیبت تو بریزد اندر صف جنگ
تیزی ز سنان ، زه از کمان ، پر ز خدنگ
از جود تو خیزد ای شه بافرهنگ
پیروزه ز کان، در ز صدف، لعل ز سنگ
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
از حمله سمند تو ، ز آسیب نعال
لرزان کند اجزای زمین از زلزال
وز هیبت تیغ تو عدو را مه و سال
الماس رود به جای خون از قیفال