عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱
با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا
بنگر علم شاه جهان بر سر بالا
لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن
نصرت شده پیوسته و دولت شده والا
فتح آمده و تهنیت آورده جهان را
سلطان جهانگیر به این فتح مهنا
بشکفته به دین داری او جان پیمبر
نازنده به فرزندی او آدم و حوا
بهروزی او در همه گیتی شده معروف
پیروزی او در همه عالم شده پیدا
رزمش همه با نصرت و رسمش همه نیکو
روزش همه با دولت و کارش همه زیبا
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و خُتَن و کاشغر و خَلُخٌ و یغما
بر بیعت و پیمان تو صد نامه رسیدست
از مکه و غزنین و سمرقند و بخارا
از موکب تو کوه نماید همه هامون
وز لشکر تو شهر نماید همه صحرا
آنجاکه تَف توست چه جیحون و چه هامون
وانجا که صف توست چه جنگ و چهتماشا
تاگَرد سپاه تو برآمد ز خراسان
یک باره به اِدبار فرو شد سر اعدا
زین نصرت و زین فتح که دیدند و شنیدند
دیگر به خراسان نبود غارت و غوغا
نشگفت اگر از بیم توشیران بگریزند
کز هیبت تو موم شود آهن و خارا
تا دست تو دریا بود و تیغ تو آتش
نشگفت نهیب و خطر از آتش و دریا
هر شاه که یک راه زتیغ تو بترسد
از ملک و ولایت نبود نیز شکیبا
سودش نکند تعبیهٔ قلعه و لشکر
آن به که کند با سرِ تیغِ تو مدارا
گر تعبیهسازی بهسوی روم دگر بار
زُنّار چو افسار کنی بر سر ترسا
فرمان تو مسجد کند از خانهٔ رُهبان
شمشیر تو خَرزین کند از چوبِ چلیپا
شاها، مَلِکا، جملهٔ آفاق تو داری
شد دیدهٔ دین از ظفر و فتح تو بینا
بیم است ز شیران جهان وز تو رعایت
عذرست ز شاهان جهان وز تو مُحابا
شادند و سرافراز به عدل تو خداوند
چه خویش و چه بیگانه و چه پیر و چه برنا
تا، بنده معزی ز فتوح تو سخن گفت
زیر قدمش گشت ثَری همچو ثُریا
هر شعر پسندیده که در مدح تو گوید
باشد چو یکی عقد پر از لؤلؤِ لالا
تا عقل شناسنده تمام است به دانش
تا مهر فروزنده بلندست به جَوزا
زیر علم فتح تو بادا همه عالم
زیر قدم عدل تو بادا همه دنیا
شمشیر تو برنده و دست تو دهنده
فرمان تو پاینده و بخت تو توانا
بنگر علم شاه جهان بر سر بالا
لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن
نصرت شده پیوسته و دولت شده والا
فتح آمده و تهنیت آورده جهان را
سلطان جهانگیر به این فتح مهنا
بشکفته به دین داری او جان پیمبر
نازنده به فرزندی او آدم و حوا
بهروزی او در همه گیتی شده معروف
پیروزی او در همه عالم شده پیدا
رزمش همه با نصرت و رسمش همه نیکو
روزش همه با دولت و کارش همه زیبا
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و خُتَن و کاشغر و خَلُخٌ و یغما
بر بیعت و پیمان تو صد نامه رسیدست
از مکه و غزنین و سمرقند و بخارا
از موکب تو کوه نماید همه هامون
وز لشکر تو شهر نماید همه صحرا
آنجاکه تَف توست چه جیحون و چه هامون
وانجا که صف توست چه جنگ و چهتماشا
تاگَرد سپاه تو برآمد ز خراسان
یک باره به اِدبار فرو شد سر اعدا
زین نصرت و زین فتح که دیدند و شنیدند
دیگر به خراسان نبود غارت و غوغا
نشگفت اگر از بیم توشیران بگریزند
کز هیبت تو موم شود آهن و خارا
تا دست تو دریا بود و تیغ تو آتش
نشگفت نهیب و خطر از آتش و دریا
هر شاه که یک راه زتیغ تو بترسد
از ملک و ولایت نبود نیز شکیبا
سودش نکند تعبیهٔ قلعه و لشکر
آن به که کند با سرِ تیغِ تو مدارا
گر تعبیهسازی بهسوی روم دگر بار
زُنّار چو افسار کنی بر سر ترسا
فرمان تو مسجد کند از خانهٔ رُهبان
شمشیر تو خَرزین کند از چوبِ چلیپا
شاها، مَلِکا، جملهٔ آفاق تو داری
شد دیدهٔ دین از ظفر و فتح تو بینا
بیم است ز شیران جهان وز تو رعایت
عذرست ز شاهان جهان وز تو مُحابا
شادند و سرافراز به عدل تو خداوند
چه خویش و چه بیگانه و چه پیر و چه برنا
تا، بنده معزی ز فتوح تو سخن گفت
زیر قدمش گشت ثَری همچو ثُریا
هر شعر پسندیده که در مدح تو گوید
باشد چو یکی عقد پر از لؤلؤِ لالا
تا عقل شناسنده تمام است به دانش
تا مهر فروزنده بلندست به جَوزا
زیر علم فتح تو بادا همه عالم
زیر قدم عدل تو بادا همه دنیا
شمشیر تو برنده و دست تو دهنده
فرمان تو پاینده و بخت تو توانا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲
ای کرده فتح و نصرت در مسرق آشکارا
بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا
با خیلخیل لشکر چون سیلسیل باران
با فوجفوج موکب چون موجموج دریا
از تودهتوده آهن چون کوه کرده هامون
وزگونهگونه رایت چون شهرکرده صحرا
بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن
پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا
ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان
مریخوار بسته هر یک میان به جوزا
شمشیر جنگیانت در خون شده مغرق
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه از تجلی بشکست طور سینا
از جمع پادشاهان کس را نبود هرگز
فتحی بدین بزرگی در وَهم و در تمنا
تو عادلی و دانا وز عدل و دانش تو
هم ملک شد مزین هم فتح شد مهیا
ایگشته همچو مشرق مغرب به تو مزین
وی گشته همچو ایران توران به تو مُهَنّا
فتحی چنین که یابد جز پادشاه عادل
ملکی چنین که گیرد جز شهریار دانا
زین فتح نوکه کردی ملتگرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت گرفت بالا
هست اندرین سعادت تأیید ملک و دولت
هست اندرین بشارت تاریخ دین و دنیا
از نعل بادپایان وز خون خاکساران
گرد و بخار از ایدر رفته است تا بخارا
از روی جنگجویان وز موی شیرگران
بینرخ شد به تورانکافور و مشک سارا
همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون
قومیکه بر خلافت بودند چون ثریا
خشمت نکردکس را الا بهحق عقوبت
عفوت نکرد کس را الا بهحق محابا
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگآوران یغما جانشان زدند یغما
از تیغ شیر مردان تنشان شدست عبرت
وزپای ژنده پیلان سرشان شدست رسوا
در قلعه بود خصمت سیمرغوار پنهان
پیش تو آمد آخرگنجشکوار پیدا
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن
در آرزوی نصرت مقهور شد مفاجا
بگرفتی و سپردی مُلکَش بهپای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش بهدست غوغا
از هیبت تو آخر جون آبگشت آتش
وز دولت تو آخر چون موم گشت خارا
فال موافقانت فرخنده گشت و میمون
لاف مخالفانت بیهوده گشت و سودا
گر باد بود دشمن بیباد گشت خرمن
ور خار بود حاسد بیخارگشت خرما
قحط ستم ز توران امسال برگرفتی
گر پار برگرفتی زانطاکیه چلیپا
اینجا ز فر عدلت ایمن شدست مومن
وانجا ز سَهم تیغت ترسان شدست ترسا
خانان همی به خدمت بوسند سم است
چونانکه بتپرستان سُم خر مسیحا
بیم سرش نباشد هرکس که او به مهرت
از دل کند تَقَرّب وز جان کند تَوَلّا
ای شهریار عادل می خور که خصم بددل
چون مرغ نیمبسمل در دام توست ادرواا
از ملک رفته بیرون بگذشته زاب جیحون
رخ زرد و دیده پرخون بر درد ناشکیبا
ملکی گرفتهای تو چون تازه بوستانی
با دوستان همیکن در بوستان تماشا
منسوخ شد بهگیتی زین داستان و قصه
هم قِصهٔ سکندر هم داستان دارا
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرّر
مدح تو گویم اکنون هر لحظهای مُثَنّا
من بنده گر ز خدمت یک چند دور بودم
باز آمدم به خدمت با شعرهای زیبا
از ترس راه و گرما وز بیم آب جیحون
بودم قریب یک ماه دلتنگ و ناتوانا
مدح تو حرز کردم تا یافتم سلامت
از بیم آب جیحون وز ترس راه و گرما
چون فتح تو شنیدم بر فتح در رسیدم
پیروزی تو دیدم در مشرق آشکارا
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا
آراسته سپاهت وافروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما
دو دست تو گرفته دو چیز روح پرور
یکدست زلف دلبر، یکدست جام صهبا
بر هر صفتکه باشی رای تو باد عالی
در هر وطن که مانی ملک تو باد والا
بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا
با خیلخیل لشکر چون سیلسیل باران
با فوجفوج موکب چون موجموج دریا
از تودهتوده آهن چون کوه کرده هامون
وزگونهگونه رایت چون شهرکرده صحرا
بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن
پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا
ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان
مریخوار بسته هر یک میان به جوزا
شمشیر جنگیانت در خون شده مغرق
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه از تجلی بشکست طور سینا
از جمع پادشاهان کس را نبود هرگز
فتحی بدین بزرگی در وَهم و در تمنا
تو عادلی و دانا وز عدل و دانش تو
هم ملک شد مزین هم فتح شد مهیا
ایگشته همچو مشرق مغرب به تو مزین
وی گشته همچو ایران توران به تو مُهَنّا
فتحی چنین که یابد جز پادشاه عادل
ملکی چنین که گیرد جز شهریار دانا
زین فتح نوکه کردی ملتگرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت گرفت بالا
هست اندرین سعادت تأیید ملک و دولت
هست اندرین بشارت تاریخ دین و دنیا
از نعل بادپایان وز خون خاکساران
گرد و بخار از ایدر رفته است تا بخارا
از روی جنگجویان وز موی شیرگران
بینرخ شد به تورانکافور و مشک سارا
همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون
قومیکه بر خلافت بودند چون ثریا
خشمت نکردکس را الا بهحق عقوبت
عفوت نکرد کس را الا بهحق محابا
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگآوران یغما جانشان زدند یغما
از تیغ شیر مردان تنشان شدست عبرت
وزپای ژنده پیلان سرشان شدست رسوا
در قلعه بود خصمت سیمرغوار پنهان
پیش تو آمد آخرگنجشکوار پیدا
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن
در آرزوی نصرت مقهور شد مفاجا
بگرفتی و سپردی مُلکَش بهپای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش بهدست غوغا
از هیبت تو آخر جون آبگشت آتش
وز دولت تو آخر چون موم گشت خارا
فال موافقانت فرخنده گشت و میمون
لاف مخالفانت بیهوده گشت و سودا
گر باد بود دشمن بیباد گشت خرمن
ور خار بود حاسد بیخارگشت خرما
قحط ستم ز توران امسال برگرفتی
گر پار برگرفتی زانطاکیه چلیپا
اینجا ز فر عدلت ایمن شدست مومن
وانجا ز سَهم تیغت ترسان شدست ترسا
خانان همی به خدمت بوسند سم است
چونانکه بتپرستان سُم خر مسیحا
بیم سرش نباشد هرکس که او به مهرت
از دل کند تَقَرّب وز جان کند تَوَلّا
ای شهریار عادل می خور که خصم بددل
چون مرغ نیمبسمل در دام توست ادرواا
از ملک رفته بیرون بگذشته زاب جیحون
رخ زرد و دیده پرخون بر درد ناشکیبا
ملکی گرفتهای تو چون تازه بوستانی
با دوستان همیکن در بوستان تماشا
منسوخ شد بهگیتی زین داستان و قصه
هم قِصهٔ سکندر هم داستان دارا
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرّر
مدح تو گویم اکنون هر لحظهای مُثَنّا
من بنده گر ز خدمت یک چند دور بودم
باز آمدم به خدمت با شعرهای زیبا
از ترس راه و گرما وز بیم آب جیحون
بودم قریب یک ماه دلتنگ و ناتوانا
مدح تو حرز کردم تا یافتم سلامت
از بیم آب جیحون وز ترس راه و گرما
چون فتح تو شنیدم بر فتح در رسیدم
پیروزی تو دیدم در مشرق آشکارا
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا
آراسته سپاهت وافروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما
دو دست تو گرفته دو چیز روح پرور
یکدست زلف دلبر، یکدست جام صهبا
بر هر صفتکه باشی رای تو باد عالی
در هر وطن که مانی ملک تو باد والا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵
آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا
داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا
گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا
هرکجا باشد بیابانی ز بیآبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا
تا کنند از مرکبان در موج فوجی تاختن
تا کنند از آهوان در سیل خیلی آشنا
هست در عالم خلایق راکنون وقتنظر
هست در صحرا بهایم را کنون جای چرا
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا
شنبلید و لالهٔ نعمان به روی سبزه بر
هست پنداری به مینا در، عقیق و کهربا
خصم سوسن گشت نرگس چشم او زان شد دُژم
عاشق گل شد بنفشه پشت او زان شد دو تا
بلبلان وقت سحر گویی همی دستان زنند
پیش تخت ناصرالدین مطربان خوش نوا
قمریان گویی همیگویند شاه شرق را
روز آدینه خطیبان بر سر منبر دعا
شاه روزافروز ابوالحارث ملک سنجر که هست
پادشا گوهر خداوندی، عجم را پادشا
آن جهانگیری که هست او بر سریر مملکت
آفتاب خسروی بر آسمان کبریا
بازوی دولت خطاب و افسر ملت لقب
از ملوک عالم او دارد که هست او را سزا
بازوی نصرت به این بازو همی گردد قوی
افسر ملت به این افسر همیگیرد بها
بخت عالی چون به درگاهش رسد هر بامداد
خاک درگاهش به چشم اندر کشد چون توتیا
شکر او گویند در خُلد برین با یکدگر
هر زمان جان ملک سلطان و جان مصطفا
آن همیگوید که صافی شد به عدلش ملک من
وین همیگوید که باقی شد به تیغش دین ما
او سلیمان است و تیغ تیز او انگشتری
وین مبارک پی وزیرش آصف بن برخیا
پهلوانان سپاهش روز بزم و روز رزم
چون پری و دیو در فرمان او فرمانروا
رای هر یک عالم آراید همی چون آفتاب
خشم هر یک دشمن او بارد همی چون اژدها
عز دین جان معزالدین بیفروزد همی
زان کجا کردست با فرزند او عهد و وفا
تیغ تیز نصرتالدین نایب است از ذوالفقار
زانکه او در نصرت دین نایب است از مرتضا
از لطافت آسمان تفضیل دارد بر زمین
هست با هر دو به تایید و سعادت آشنا
گر دلیلی باید این را طالع او بس دلیل
ور گواهی باید آن را طینت او بس گوا
شد ز رای این وزیر و دانش این دو امیر
کار این خسرو عجب چون معجزات انبیا
ای فزوده گوهر سلجوق را عز و شرف
داده ملک و دولت مُوروث را نور و نوا
رنجِ قارون است حاسد را ز تو روز نبرد
گنج قارون است سائل را ز تو روز عطا
با عنا باشد کسی کز حکم تو تابد عنان
بیهوی باشد کسی کش سوی تو باشد هوا
بادِ عدل تو بگرداند بلا از دوستان
آتش شمشیر تو بر دشمنان بارد بلا
درگه میمون توکعبه است و دستت زمزم است
پایهٔ تخت تو رکن است و رکاب تو صفا
گر به خواب اندر ببیند رایت تو رآی هند
ور نبرد لشکر تو بشنود خان ختا
از فَزَع شوریده گردد رآی را تدبیر و رآی
وز نهیب اندیشهٔ خان ختا گردد خطا
بر سریرِ خسروی بادت بقای سَرمدی
تا بود خاک و هوا و آب و آتش را بقا
دشمنت را باد همچون آسیا پر آب چشم
تا همیگردد سپهر آبگون چون آسیا
تهنیت کرده تو را میران به صد جشن چنین
شاعران گفته به هر جشنی تو را مدح و ثنا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا
داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا
گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا
هرکجا باشد بیابانی ز بیآبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا
تا کنند از مرکبان در موج فوجی تاختن
تا کنند از آهوان در سیل خیلی آشنا
هست در عالم خلایق راکنون وقتنظر
هست در صحرا بهایم را کنون جای چرا
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا
شنبلید و لالهٔ نعمان به روی سبزه بر
هست پنداری به مینا در، عقیق و کهربا
خصم سوسن گشت نرگس چشم او زان شد دُژم
عاشق گل شد بنفشه پشت او زان شد دو تا
بلبلان وقت سحر گویی همی دستان زنند
پیش تخت ناصرالدین مطربان خوش نوا
قمریان گویی همیگویند شاه شرق را
روز آدینه خطیبان بر سر منبر دعا
شاه روزافروز ابوالحارث ملک سنجر که هست
پادشا گوهر خداوندی، عجم را پادشا
آن جهانگیری که هست او بر سریر مملکت
آفتاب خسروی بر آسمان کبریا
بازوی دولت خطاب و افسر ملت لقب
از ملوک عالم او دارد که هست او را سزا
بازوی نصرت به این بازو همی گردد قوی
افسر ملت به این افسر همیگیرد بها
بخت عالی چون به درگاهش رسد هر بامداد
خاک درگاهش به چشم اندر کشد چون توتیا
شکر او گویند در خُلد برین با یکدگر
هر زمان جان ملک سلطان و جان مصطفا
آن همیگوید که صافی شد به عدلش ملک من
وین همیگوید که باقی شد به تیغش دین ما
او سلیمان است و تیغ تیز او انگشتری
وین مبارک پی وزیرش آصف بن برخیا
پهلوانان سپاهش روز بزم و روز رزم
چون پری و دیو در فرمان او فرمانروا
رای هر یک عالم آراید همی چون آفتاب
خشم هر یک دشمن او بارد همی چون اژدها
عز دین جان معزالدین بیفروزد همی
زان کجا کردست با فرزند او عهد و وفا
تیغ تیز نصرتالدین نایب است از ذوالفقار
زانکه او در نصرت دین نایب است از مرتضا
از لطافت آسمان تفضیل دارد بر زمین
هست با هر دو به تایید و سعادت آشنا
گر دلیلی باید این را طالع او بس دلیل
ور گواهی باید آن را طینت او بس گوا
شد ز رای این وزیر و دانش این دو امیر
کار این خسرو عجب چون معجزات انبیا
ای فزوده گوهر سلجوق را عز و شرف
داده ملک و دولت مُوروث را نور و نوا
رنجِ قارون است حاسد را ز تو روز نبرد
گنج قارون است سائل را ز تو روز عطا
با عنا باشد کسی کز حکم تو تابد عنان
بیهوی باشد کسی کش سوی تو باشد هوا
بادِ عدل تو بگرداند بلا از دوستان
آتش شمشیر تو بر دشمنان بارد بلا
درگه میمون توکعبه است و دستت زمزم است
پایهٔ تخت تو رکن است و رکاب تو صفا
گر به خواب اندر ببیند رایت تو رآی هند
ور نبرد لشکر تو بشنود خان ختا
از فَزَع شوریده گردد رآی را تدبیر و رآی
وز نهیب اندیشهٔ خان ختا گردد خطا
بر سریرِ خسروی بادت بقای سَرمدی
تا بود خاک و هوا و آب و آتش را بقا
دشمنت را باد همچون آسیا پر آب چشم
تا همیگردد سپهر آبگون چون آسیا
تهنیت کرده تو را میران به صد جشن چنین
شاعران گفته به هر جشنی تو را مدح و ثنا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
همیشه باد بقا و سلامت بُت ما
که از وصالش ما را سلامت است و بقا
بتی که عارض او هست چون گل سوری
کشیده بر گل سوریاش عنبر سارا
ز بهر لعل شکربار او همی بارند
ز چشم خویش گهر عاشقان ناپروا
شکرفروش به شهر اندرون چنین باید
که مردمان شَکَرش را گهر دهند بها
شوند آهن و دیبا به گفتگوی اندر
چو او به رزم زره پوشد و به بزم قبا
به روز رزمش دیبا بِه آید از آهن
به روز بزمش آهن بِهْ آید از دیبا
گهی ز چشم زند تیر بر دل عُشّاق
گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا
جو بنگریم همه ساله عالمی باشند
ز چشم او به نفیر و زدست او به بلا
مکن به سرو و مه آن دلفریب را تشبیه
که او جداست به خوبی و سرو و ماه جدا
زره نپوشد و جوشن به رزم سرو بلند
قدح نگیرد و ساغر به بزم بَدْر سما
نه ماه باشد همتای آن نگار و نه سرو
جو بزم و رزم کند پیش میر بیهمتا
معین دولت عالی نصیر ملت حقّ
که پهلوان ملوک است و سَیِّدُالاُمرا
امیر زاده امیری که لشکری باشد
به روز رزم سواری ز لشکرش تنها
قضا چو نادرهٔ نو پدید خواهد کرد
ضمیر او به فِراست سَبَق برد ز قضا
به خنجر وکف او هرکه بنگرد بیند
مُبَشّری ز ظفر یا مُفَسّری ز سَخا
سپهر تا به ابد ننگرد به عین سَخَط
ز بهر او نگرد ساعتی به عین رضا
ز فر مجلس او آسمان شدست زمین
ز نقش رایت او بوستان شدست هوا
دلی نماند به مازندران ز هیبت او
که هست پیچش و ماز اندر آن زکین و جفا
ز هیبت او شیران همیگذر نکنند
به مرغزاری کاسبان او کنند چَرا
وگرکنند گذر چون به داغ او نگرند
ز چشم چشمه کنند و ز موی جسم گیا
گر آدم از هنرش داشتی به خلد خبر
بر او نکردی ابلیس کَید خویش روا
وگر ضمیر سلیمان چو رای او بودی
نگین ملک نکردی به دست دیو رها
وگر سعادت او تافتی بر اسکندر
به ظلمت اندر ره یافتی بر آب بقا
ایا مروت تو بر فتوت تو دلیل
ایا شمایل تو بر فضایل تو گَوا
ز رسم توست همه رسم مردمی ظاهر
ز اصل توست همه اصل مهتری پیدا
ولی ز توست توانگر عدو ز توست هلاک
چه مردمی تو که داری صِناعت دریا
بُوَد وِفاق تو دروازهٔ حیات ابد
بود نِفاق تو دندانهٔ کلید فنا
که دید بر هنر تو گذشته باد محال؟
که دید بر سخن تو نشستهگرد خطا؟
نمایش هنر توست جهل را مقطع
گشایش سخن توست عقل را مبدا
هزار بار فزون گفت خسرو ماضی
کِه داد دادِ هنر، یک به یک به مجلس ما
چنان محل که تورا بود پیس آن خسرو
نبود هیچ کسی را ز جملهٔ نُدَما
اگر بهدست فنا بند عمر او بگسست
ز بند عمر تو کوتاه باد دست عَنا
جهان تو خوش بخور امروز و دل مبند در آنْکْ
چگونه بود جهان دی و چون بود فردا
چه باک از آنکه گشاید ره جفا دشمن
چو بست با تو فلک محضری به شرط وفا
اگر چو شیر نهد دشمنی به جنگ تو روی
خورد به عاقبت از دست روزگار قفا
به نعمت توکه از یکدگر شریفترند
عطای تو ز قبول و قبول تو ز عطا
معزی آنکه به مدح و ثنا معزالدین
عزیز کردش و دادش اَمارت شُعرا
به خدمت آمد و ازکارگاه خاطر خویش
به بارگاه تو آورد حلهٔ دیبا
جه حله باسد ازین بهکه تا زمانه بود
نگار او نکند گردش زمانه هَبا
همیشه تاکه امامان خبر دهند همی
هم از مسیح دعا و هم از کلیم عصا
ز تو عصا و قلم جاودانه معجز باد
چو ازکلیم عصا و چو از مسیح دعا
طرب سریر تورا سجده کرده در مجلس
ظفر رکاب تو را بوسه داده در هَیجا
بهارخانهٔ چین کرده در بهار و خزان
خجسته بزم تو خُوبان خَلُّخُ و یغما
تو ناقد سخن و برکف تو ناقد عقل
جه ناقدی که خرد خوانَدَش همی صهبا
ز تو فتوت و از مهتران درود و سلام
ز تو مروّت و ازکِهتران دعا و ثنا
سه چیز باد تو را جاودان و بیپایان
تنِ درست و دلِ شاد و دولتِ برنا
که از وصالش ما را سلامت است و بقا
بتی که عارض او هست چون گل سوری
کشیده بر گل سوریاش عنبر سارا
ز بهر لعل شکربار او همی بارند
ز چشم خویش گهر عاشقان ناپروا
شکرفروش به شهر اندرون چنین باید
که مردمان شَکَرش را گهر دهند بها
شوند آهن و دیبا به گفتگوی اندر
چو او به رزم زره پوشد و به بزم قبا
به روز رزمش دیبا بِه آید از آهن
به روز بزمش آهن بِهْ آید از دیبا
گهی ز چشم زند تیر بر دل عُشّاق
گهی ز دست زند تیغ بر سر اعدا
جو بنگریم همه ساله عالمی باشند
ز چشم او به نفیر و زدست او به بلا
مکن به سرو و مه آن دلفریب را تشبیه
که او جداست به خوبی و سرو و ماه جدا
زره نپوشد و جوشن به رزم سرو بلند
قدح نگیرد و ساغر به بزم بَدْر سما
نه ماه باشد همتای آن نگار و نه سرو
جو بزم و رزم کند پیش میر بیهمتا
معین دولت عالی نصیر ملت حقّ
که پهلوان ملوک است و سَیِّدُالاُمرا
امیر زاده امیری که لشکری باشد
به روز رزم سواری ز لشکرش تنها
قضا چو نادرهٔ نو پدید خواهد کرد
ضمیر او به فِراست سَبَق برد ز قضا
به خنجر وکف او هرکه بنگرد بیند
مُبَشّری ز ظفر یا مُفَسّری ز سَخا
سپهر تا به ابد ننگرد به عین سَخَط
ز بهر او نگرد ساعتی به عین رضا
ز فر مجلس او آسمان شدست زمین
ز نقش رایت او بوستان شدست هوا
دلی نماند به مازندران ز هیبت او
که هست پیچش و ماز اندر آن زکین و جفا
ز هیبت او شیران همیگذر نکنند
به مرغزاری کاسبان او کنند چَرا
وگرکنند گذر چون به داغ او نگرند
ز چشم چشمه کنند و ز موی جسم گیا
گر آدم از هنرش داشتی به خلد خبر
بر او نکردی ابلیس کَید خویش روا
وگر ضمیر سلیمان چو رای او بودی
نگین ملک نکردی به دست دیو رها
وگر سعادت او تافتی بر اسکندر
به ظلمت اندر ره یافتی بر آب بقا
ایا مروت تو بر فتوت تو دلیل
ایا شمایل تو بر فضایل تو گَوا
ز رسم توست همه رسم مردمی ظاهر
ز اصل توست همه اصل مهتری پیدا
ولی ز توست توانگر عدو ز توست هلاک
چه مردمی تو که داری صِناعت دریا
بُوَد وِفاق تو دروازهٔ حیات ابد
بود نِفاق تو دندانهٔ کلید فنا
که دید بر هنر تو گذشته باد محال؟
که دید بر سخن تو نشستهگرد خطا؟
نمایش هنر توست جهل را مقطع
گشایش سخن توست عقل را مبدا
هزار بار فزون گفت خسرو ماضی
کِه داد دادِ هنر، یک به یک به مجلس ما
چنان محل که تورا بود پیس آن خسرو
نبود هیچ کسی را ز جملهٔ نُدَما
اگر بهدست فنا بند عمر او بگسست
ز بند عمر تو کوتاه باد دست عَنا
جهان تو خوش بخور امروز و دل مبند در آنْکْ
چگونه بود جهان دی و چون بود فردا
چه باک از آنکه گشاید ره جفا دشمن
چو بست با تو فلک محضری به شرط وفا
اگر چو شیر نهد دشمنی به جنگ تو روی
خورد به عاقبت از دست روزگار قفا
به نعمت توکه از یکدگر شریفترند
عطای تو ز قبول و قبول تو ز عطا
معزی آنکه به مدح و ثنا معزالدین
عزیز کردش و دادش اَمارت شُعرا
به خدمت آمد و ازکارگاه خاطر خویش
به بارگاه تو آورد حلهٔ دیبا
جه حله باسد ازین بهکه تا زمانه بود
نگار او نکند گردش زمانه هَبا
همیشه تاکه امامان خبر دهند همی
هم از مسیح دعا و هم از کلیم عصا
ز تو عصا و قلم جاودانه معجز باد
چو ازکلیم عصا و چو از مسیح دعا
طرب سریر تورا سجده کرده در مجلس
ظفر رکاب تو را بوسه داده در هَیجا
بهارخانهٔ چین کرده در بهار و خزان
خجسته بزم تو خُوبان خَلُّخُ و یغما
تو ناقد سخن و برکف تو ناقد عقل
جه ناقدی که خرد خوانَدَش همی صهبا
ز تو فتوت و از مهتران درود و سلام
ز تو مروّت و ازکِهتران دعا و ثنا
سه چیز باد تو را جاودان و بیپایان
تنِ درست و دلِ شاد و دولتِ برنا
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
تا رای بود نصرت دین ناصر دین را
در نصرت او رای بود روح امین را
تا پادشه روی زمین باشد سنجر
بر هفت فلک فخر بود روی زمین را
شاهی که به ماهی به سپاهی بگشاید
صد شهرگرانمایه و صدحصه حصین را
با خصم برابر زند اندر صف پیکار
بی آنکه کند چاره شبیخون و کمین را
چون نیزه زند نرمکند پیل دمان را
چون تیغ زند رام کند شیر عَرین را
هرگز ظفر از عزم متینش نبود دور
گوییکه ظفر بنده شد آن عزم متین را
هرگز خرد از رای رزینش نکشد سر
گوییکه خرد سخره شد آن رآی رزین را
ای شاه فلک خاتم و خورشید نگینت
پیروزی و اقبال تو مُهرست نگین را
در دایرهٔ ملک تویی نقطهٔ مفرد
ره نیست در این دایره همتا و قرین را
از طین چو تویی آمد و چون احمد مُرسَل
بر مرکز نورست شرف جوهر طین را
هنگام سواری ز سواران مبارز
شایسته تر از تو نبود مرکب و زین را
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را
بدخواه لعین را بود از هیبت نامت
قهریکه ز لا حول بود دیو لعین را
سهم است ز پیکان تو در بتکدهٔ هند
بیم است ز تُرکان تو بتخانهٔ چین را
گرد سپه وگوهر شمشیر تو در رزم
گویی که دخان شر رست آتش کین را
در خاک بسیگنج دفین است نهاده
شاهان هنرمند و امیران گزین را
تو گنج همی از قبل بخشش خواهی
در خاک چه تاثیر بود گنج دفین را
هرگز نبود چون تو ملک تا به قیامت
افروختن دولت و پروردن دین را
دیندار و جوانمرد و جهانگیر و دلیری
وین است علامت ملک باز پسین را
امروز در این بزم که چون خلد برین است
ماند می صافی ز خوشی ماء معین را
دیدار همایونت فزایندهٔ جان است
هم خواجهٔ نیکودل و هم خواجهٔ مُعین را
وز فر تو امروز فزون زانکه همه روز
شادی و نشاط است هم آن را و هم این را
هرگه که نهد بنده جبین پیش تو بر خاک
تفضیل نهد بر همه اندام جبین را
همواره دلش مدح تو را هست مهیا
چونانکه مهیاست صدف دُرّ ثمین را
تا در دل مخلوقگمان است و یقین است
شکر تو مدد باد گمان را و یقین را
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را
چون چرخ برین از تو زمین باد مُزَیّن
تا دور بود گرد زمین،چرخ برین را
در نصرت او رای بود روح امین را
تا پادشه روی زمین باشد سنجر
بر هفت فلک فخر بود روی زمین را
شاهی که به ماهی به سپاهی بگشاید
صد شهرگرانمایه و صدحصه حصین را
با خصم برابر زند اندر صف پیکار
بی آنکه کند چاره شبیخون و کمین را
چون نیزه زند نرمکند پیل دمان را
چون تیغ زند رام کند شیر عَرین را
هرگز ظفر از عزم متینش نبود دور
گوییکه ظفر بنده شد آن عزم متین را
هرگز خرد از رای رزینش نکشد سر
گوییکه خرد سخره شد آن رآی رزین را
ای شاه فلک خاتم و خورشید نگینت
پیروزی و اقبال تو مُهرست نگین را
در دایرهٔ ملک تویی نقطهٔ مفرد
ره نیست در این دایره همتا و قرین را
از طین چو تویی آمد و چون احمد مُرسَل
بر مرکز نورست شرف جوهر طین را
هنگام سواری ز سواران مبارز
شایسته تر از تو نبود مرکب و زین را
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را
بدخواه لعین را بود از هیبت نامت
قهریکه ز لا حول بود دیو لعین را
سهم است ز پیکان تو در بتکدهٔ هند
بیم است ز تُرکان تو بتخانهٔ چین را
گرد سپه وگوهر شمشیر تو در رزم
گویی که دخان شر رست آتش کین را
در خاک بسیگنج دفین است نهاده
شاهان هنرمند و امیران گزین را
تو گنج همی از قبل بخشش خواهی
در خاک چه تاثیر بود گنج دفین را
هرگز نبود چون تو ملک تا به قیامت
افروختن دولت و پروردن دین را
دیندار و جوانمرد و جهانگیر و دلیری
وین است علامت ملک باز پسین را
امروز در این بزم که چون خلد برین است
ماند می صافی ز خوشی ماء معین را
دیدار همایونت فزایندهٔ جان است
هم خواجهٔ نیکودل و هم خواجهٔ مُعین را
وز فر تو امروز فزون زانکه همه روز
شادی و نشاط است هم آن را و هم این را
هرگه که نهد بنده جبین پیش تو بر خاک
تفضیل نهد بر همه اندام جبین را
همواره دلش مدح تو را هست مهیا
چونانکه مهیاست صدف دُرّ ثمین را
تا در دل مخلوقگمان است و یقین است
شکر تو مدد باد گمان را و یقین را
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را
چون چرخ برین از تو زمین باد مُزَیّن
تا دور بود گرد زمین،چرخ برین را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
چون ز بُرج شیر سوی خوشه آمد آفتاب
شد به ابر اندر نهان «حتی توارت بالحجاب»
ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سِرشک
مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب
آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مَشیب
آمد آن فصل خزانی را کنون روز شباب
ماه مهر آویخت زرّین حلقه در گوش چمن
تا به حنّا کرد گلبن دست زنگاری خضاب
باغ رنگ بینفس دارد ز بیم ماه دی
تودهٔ کافور سوده زان همی ریزد سحاب
کوه را بر تارک اکنون هست ترک از سیمِ خام
باغ را برگردن اکنون عِقد هست از زرّ ناب
آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا
وین دگر را داد باد از مُلحَم رومی ثیاب
هندوی گندا شدست اندر میان باغ ماغ
نقرهٔ خارا شدست اندر میان حوض آب
برق چون بنمود چهره آتش اندر شد به کوه
زاغ چون بگشاد دیده بلبل اندر شد به خواب
گشت پنهان لالهٔ شنگرفگون در زیر برف
گشت پنهان سوسن کافورگون اندر رضاب
آن یکی چون بدسگال دولت صاحبقِران
واندگر چون دوستدار خسرو مالک رقاب
خسرو عادل ملک فخرالمعالی بوعلی
داور هوشنگْ هوش و شاه پیغمبر خطاب
آن که کمتر خادم او برتر از اسفندیار
وانکه کمتر چاکر او برتر از افراسیاب
از مبارک نام او دارد معالی اِنشقاق
وز مؤید بخت او دارد سعادت انشعاب
موکب اجلال او را آمد از شعرا لگام
خیمهٔ فرمان او را آمد از طوبی طناب
میش با شمشیر تیزش سر فرازد بر پلنگ
بره با فرمان عزمش چیره گردد بر ذئاب
خاک هامون با وجودش برتر از اوج زُحَل
گنج قارون پیش خودش کمتر از پر ذباب
بر امید ترکش او زودتر بالد خدنگ
بر فراق دشمن او زارتر نالد رباب
دشمنانش را ز غسلین است در دوزخ طعام
دوستانش را ز تَسنیم است در جنت شراب
از سراب آبگون کس را نباشد منفعت
زانکه اندر شاًن بدخواهان او آمد سراب
جاه و حشمت نیست الا در همایون درگهش
همچنان لارَطب و یابس نیست الا در کتاب
گر چون او یزدان به همت آفریدی دیگری
آمدستی بینیازی خلق را از اکتساب
ای خداوندی که هستی جعفری و لنگری
داری از جعفر ظفر تا روز محشر فتح باب
چون تویی باید که دارد حیدر کرار غم
چون تویی باید که دارد جعفر طَیّار باب
پادشاهان نامه و نام تو را بر سر نهند
تا به نام توست شاهی و شرف را انتساب
مرکب تو همچو آب و آتش و خاک است و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب
بفکند باد سبک را چون سبک سازی عنان
بشکند کوه گران را چون گران سازی رکاب
چون بپرّانی عقاب و باشه و شاهین و باز
هر یکی را در سر چَنگَل بود صیدی عِجاب
زهره باشد صید باشه تیر باشد صید باز
مهر باشد صید شاهین مه بود صید عقاب
نیزهٔ سندان گذار و تیر خارا خوار تو
هر دو چون تقدیر یزدان است در رفتن صواب
زان یکی روز سیاست سروران را اضطرار
زین دگر روز شجاعت خسروان را اضطراب
هست چوگان تو مانند شهابی تیز رجم
وان مدور گوی تو مانند جرم آفتاب
کی ربایند از تو شاهان گوی هنگام نبرد
تا تو داری روز میدان آفتاب اندر شهاب
ای همیشه پیش تدبیر تو شاهان چون عبید
وی همیشه پیش شمشیر تو شیران چون کلاب
تاکه جود تو به قزوین نیست یک ساکن فقیر
تا که عدل تو به قزوین نیست یک مسکن خراب
با جوال گوهر و صندوق زر بیرون شود
هر که او آید به قزوین با عصا و با جِراب
با پدر بودم به هر بقعت مهنّا و مصیب
بیپدر گشتم به هر مجلس معزا و مصاب
خسروا، بودم در این بقعت غریب و نوسفر
بر غریب و نوسفر ناگاه غُرّان شد غراب
پشت چون پشت یتیم بیپدر در انکسار
چشم چون چشم غریب نوسفر در انسکاب
بر وفایش بود دعوی از قضا و از قَدَر
نیست کس را با قضا و با قدر جنگ و عِتاب
جندگیرم من حببباب عمر او پنجا و شش
نیست دیدارش مرا روزی الی یوم الحساب
گر پسندی پیش تو خدمتکنم همچون پدر
کز پدر فرزند را نیکوتر آید انتساب
من رهی را بیهمایون طلعت تو مدتی
دیده اندر چشم خون گشت و دل اندر بر کباب
گر به خدمت قصد کردم گفت دربان بار نیست
ور فرستادم یکی مدحت ندادندم جواب
رنگ رخسارم به زردی بود مانند ذهب
زانکه جز حرمان ندیدم در ایاب و در ذهاب
بر امید دیدن تو هر شبی کردم دعا
آن دعا را دوش کرد ایزد تعالی مستجاب
تا که جان دارم خداوندا بدین عالی بساط
بارم از دریای خاطر هر زمان دُرِّ خوشاب
دولت پاینده را گویم که اِسْجد و اقْتَرب
گر بیابم اختصاصی بر بساط اقتراب
تا بود تأثیر گردون گه صلاح و گه فساد
بدسگالان تو را بادا عقاب بیثواب
مهرگان آمد خداوندا به شادی بگذران
آفتاب عالمی بر جملهٔ عالم بتاب
شهر گیر و در گشای و دین پرست و کین ستان
ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کام یاب
شد به ابر اندر نهان «حتی توارت بالحجاب»
ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سِرشک
مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب
آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مَشیب
آمد آن فصل خزانی را کنون روز شباب
ماه مهر آویخت زرّین حلقه در گوش چمن
تا به حنّا کرد گلبن دست زنگاری خضاب
باغ رنگ بینفس دارد ز بیم ماه دی
تودهٔ کافور سوده زان همی ریزد سحاب
کوه را بر تارک اکنون هست ترک از سیمِ خام
باغ را برگردن اکنون عِقد هست از زرّ ناب
آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا
وین دگر را داد باد از مُلحَم رومی ثیاب
هندوی گندا شدست اندر میان باغ ماغ
نقرهٔ خارا شدست اندر میان حوض آب
برق چون بنمود چهره آتش اندر شد به کوه
زاغ چون بگشاد دیده بلبل اندر شد به خواب
گشت پنهان لالهٔ شنگرفگون در زیر برف
گشت پنهان سوسن کافورگون اندر رضاب
آن یکی چون بدسگال دولت صاحبقِران
واندگر چون دوستدار خسرو مالک رقاب
خسرو عادل ملک فخرالمعالی بوعلی
داور هوشنگْ هوش و شاه پیغمبر خطاب
آن که کمتر خادم او برتر از اسفندیار
وانکه کمتر چاکر او برتر از افراسیاب
از مبارک نام او دارد معالی اِنشقاق
وز مؤید بخت او دارد سعادت انشعاب
موکب اجلال او را آمد از شعرا لگام
خیمهٔ فرمان او را آمد از طوبی طناب
میش با شمشیر تیزش سر فرازد بر پلنگ
بره با فرمان عزمش چیره گردد بر ذئاب
خاک هامون با وجودش برتر از اوج زُحَل
گنج قارون پیش خودش کمتر از پر ذباب
بر امید ترکش او زودتر بالد خدنگ
بر فراق دشمن او زارتر نالد رباب
دشمنانش را ز غسلین است در دوزخ طعام
دوستانش را ز تَسنیم است در جنت شراب
از سراب آبگون کس را نباشد منفعت
زانکه اندر شاًن بدخواهان او آمد سراب
جاه و حشمت نیست الا در همایون درگهش
همچنان لارَطب و یابس نیست الا در کتاب
گر چون او یزدان به همت آفریدی دیگری
آمدستی بینیازی خلق را از اکتساب
ای خداوندی که هستی جعفری و لنگری
داری از جعفر ظفر تا روز محشر فتح باب
چون تویی باید که دارد حیدر کرار غم
چون تویی باید که دارد جعفر طَیّار باب
پادشاهان نامه و نام تو را بر سر نهند
تا به نام توست شاهی و شرف را انتساب
مرکب تو همچو آب و آتش و خاک است و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب
بفکند باد سبک را چون سبک سازی عنان
بشکند کوه گران را چون گران سازی رکاب
چون بپرّانی عقاب و باشه و شاهین و باز
هر یکی را در سر چَنگَل بود صیدی عِجاب
زهره باشد صید باشه تیر باشد صید باز
مهر باشد صید شاهین مه بود صید عقاب
نیزهٔ سندان گذار و تیر خارا خوار تو
هر دو چون تقدیر یزدان است در رفتن صواب
زان یکی روز سیاست سروران را اضطرار
زین دگر روز شجاعت خسروان را اضطراب
هست چوگان تو مانند شهابی تیز رجم
وان مدور گوی تو مانند جرم آفتاب
کی ربایند از تو شاهان گوی هنگام نبرد
تا تو داری روز میدان آفتاب اندر شهاب
ای همیشه پیش تدبیر تو شاهان چون عبید
وی همیشه پیش شمشیر تو شیران چون کلاب
تاکه جود تو به قزوین نیست یک ساکن فقیر
تا که عدل تو به قزوین نیست یک مسکن خراب
با جوال گوهر و صندوق زر بیرون شود
هر که او آید به قزوین با عصا و با جِراب
با پدر بودم به هر بقعت مهنّا و مصیب
بیپدر گشتم به هر مجلس معزا و مصاب
خسروا، بودم در این بقعت غریب و نوسفر
بر غریب و نوسفر ناگاه غُرّان شد غراب
پشت چون پشت یتیم بیپدر در انکسار
چشم چون چشم غریب نوسفر در انسکاب
بر وفایش بود دعوی از قضا و از قَدَر
نیست کس را با قضا و با قدر جنگ و عِتاب
جندگیرم من حببباب عمر او پنجا و شش
نیست دیدارش مرا روزی الی یوم الحساب
گر پسندی پیش تو خدمتکنم همچون پدر
کز پدر فرزند را نیکوتر آید انتساب
من رهی را بیهمایون طلعت تو مدتی
دیده اندر چشم خون گشت و دل اندر بر کباب
گر به خدمت قصد کردم گفت دربان بار نیست
ور فرستادم یکی مدحت ندادندم جواب
رنگ رخسارم به زردی بود مانند ذهب
زانکه جز حرمان ندیدم در ایاب و در ذهاب
بر امید دیدن تو هر شبی کردم دعا
آن دعا را دوش کرد ایزد تعالی مستجاب
تا که جان دارم خداوندا بدین عالی بساط
بارم از دریای خاطر هر زمان دُرِّ خوشاب
دولت پاینده را گویم که اِسْجد و اقْتَرب
گر بیابم اختصاصی بر بساط اقتراب
تا بود تأثیر گردون گه صلاح و گه فساد
بدسگالان تو را بادا عقاب بیثواب
مهرگان آمد خداوندا به شادی بگذران
آفتاب عالمی بر جملهٔ عالم بتاب
شهر گیر و در گشای و دین پرست و کین ستان
ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کام یاب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
هفت کشور در خط فرمان سلطان سنجرست
هفتگردون در کف پیمان سلطان سنجر است
جز خداوندی که عالم بندهٔ تقدیر اوست
کیست در عالم که او سلطان سلطان سنجر است
گرچهگیتی روشنیگیرد ز نور آفتاب
نور او یک ذره از ایمان سلطان سنجرست
ور چه دریا در همه وقتی مثل باشد به جود
جود او یک قطره از احسان سلطان سنجرست
زحمت روزِشمار و رحمت دارُالقَرار
هر دو در میدان و در ایوان سلطان سنجرست
هند و ترکستان و خوارزم و عراق و روم و شام
هرکه دارد بندهٔ فرمان سلطان سنجرست
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک
از حَلَب تاکاشغر میدان سلطان سنجرست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
کیست کاو را زهرهٔ عِصیان سلطان سنجرست
عاریت دارند شاهان مُلک را در شرق و غرب
زانکه شرق و غربگیتی آنِ سلطان سنجرست
خلق را معلومگشت از رزم غزنین و عراق
کایتِ فتح و ظفر در شأن سلطان سنجرست
گر بجویی در عراق و بقعهٔ غزنین هنوز
زخم تیغ ونیزه و پیکان سلطان سنجرست
شاه را گر حجت و برهان بباید در هنر
تیغ و بازو حجت و برهان سلطان سنجرست
اندرین ایام تاریخ ظفر باید نبشت
زانکه دوران ظفر دوران سلطان سنجرست
هر دلیری کاو نگرداند ز شیر شَرزَه روی
روی او بر شیر شادُروان سلطان سنجرست
هرکه در دنیا سزای حاجب و دربان شدست
خاک پای حاجب و دربان سلطان سنجرست
در جهان ابری که از بخشش نیاساید همی
دست گوهربارِ زرافشانِ سلطان سنجرست
در بلاد هند و زابل همچو روزی خوارگان
خسرو هندوستان بر خوان سلطان سنجرست
در دیار ماوَراءالنَّهر همچون بندگان
خان ترکستان ستایشخوان سلطان سنجرست
ملک و دیوان را همی هر روز بفزاید نظام
تا نظامالملک در دیوان سلطان سنجرست
هست سلطان سنجر اکنون ازکرم مهمان او
گرچه عالم سر به سر مهمان سلطان سنجرست
تا سواران در خم چوگان بگردانند گوی
گوی دولت در خم چوگان سلطان سنجرست
تا جهان را از عطای ایزدی باشد بقا
در جهانداری بقای جان سلطان سنجرست
هفتگردون در کف پیمان سلطان سنجر است
جز خداوندی که عالم بندهٔ تقدیر اوست
کیست در عالم که او سلطان سلطان سنجر است
گرچهگیتی روشنیگیرد ز نور آفتاب
نور او یک ذره از ایمان سلطان سنجرست
ور چه دریا در همه وقتی مثل باشد به جود
جود او یک قطره از احسان سلطان سنجرست
زحمت روزِشمار و رحمت دارُالقَرار
هر دو در میدان و در ایوان سلطان سنجرست
هند و ترکستان و خوارزم و عراق و روم و شام
هرکه دارد بندهٔ فرمان سلطان سنجرست
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک
از حَلَب تاکاشغر میدان سلطان سنجرست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
کیست کاو را زهرهٔ عِصیان سلطان سنجرست
عاریت دارند شاهان مُلک را در شرق و غرب
زانکه شرق و غربگیتی آنِ سلطان سنجرست
خلق را معلومگشت از رزم غزنین و عراق
کایتِ فتح و ظفر در شأن سلطان سنجرست
گر بجویی در عراق و بقعهٔ غزنین هنوز
زخم تیغ ونیزه و پیکان سلطان سنجرست
شاه را گر حجت و برهان بباید در هنر
تیغ و بازو حجت و برهان سلطان سنجرست
اندرین ایام تاریخ ظفر باید نبشت
زانکه دوران ظفر دوران سلطان سنجرست
هر دلیری کاو نگرداند ز شیر شَرزَه روی
روی او بر شیر شادُروان سلطان سنجرست
هرکه در دنیا سزای حاجب و دربان شدست
خاک پای حاجب و دربان سلطان سنجرست
در جهان ابری که از بخشش نیاساید همی
دست گوهربارِ زرافشانِ سلطان سنجرست
در بلاد هند و زابل همچو روزی خوارگان
خسرو هندوستان بر خوان سلطان سنجرست
در دیار ماوَراءالنَّهر همچون بندگان
خان ترکستان ستایشخوان سلطان سنجرست
ملک و دیوان را همی هر روز بفزاید نظام
تا نظامالملک در دیوان سلطان سنجرست
هست سلطان سنجر اکنون ازکرم مهمان او
گرچه عالم سر به سر مهمان سلطان سنجرست
تا سواران در خم چوگان بگردانند گوی
گوی دولت در خم چوگان سلطان سنجرست
تا جهان را از عطای ایزدی باشد بقا
در جهانداری بقای جان سلطان سنجرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
فرخ آن شاهی که هر ماهیش فتحی دیگرست
فتح او از یکدگر زیباتر و نیکوترست
در جهانداری فتوح او طراز دولت است
در مسلمانی خطاب او جمال منبرست
تیغ او در عالم از شاهی بساطیگسترید
طول او گر بنگری از باختر تا خاورست
از نبوت بود معجز هرچه پیغمبر بکرد
بینبوت کار او چون معجز پیغمبرست
چند خوانیم از سمرها نصرت اسکندری
با چنین نصرت چه جای نصرت اسکندرست
ترک حد مشرق است و روم حد مغرب است
هر دو دارد شهریار و حق بهدست حقورست
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را مُنْکِر شدن در عقل کاری مُنْکَرست
صید کردن دوست دارد دولت پیروز او
لاجرم در دام او هر روز صیدی دیگرست
گر ز صید او نشان باید همی در شرق و غرب
خانهٔ خان صید گاه او و صیدش قیصرست
از بشارتهای فتحش در عرب واندر عجم
رایت اندر رایت است و لشکر اندر لشکرست
زانچه امسال از نبرد او به ترکستان رسید
تاگه محشر به ترکستان نهیب محشرست
تاکه عکس خنجرش درکشور توران فتاد
دشمنان دولتش را خنجر اندر حنجرست
موی در تنشان ز ترس تیر او چون خنجرست
مغز در سرشان ز بیم تیغ او چون نشترست
بیشه توران پر از شیران آهن پوش اوست
قد هر شیری به آن ماند کز آهن عرعرست
رنگ خون دشمنان بر پیکر شمشیرشان
راست گویی چون شقایق رسته بر نیلوفرست
از شرار تیغ ایشان بر زمین دشمنان
آب چون خون روان و خاک چون خاکسترست
در دل و در دست و در شمشر ایشان قوتی است
از جهانداری که داد او جهان را داورست
تا سر تیغش همی جوید صلاح ملک و دین
سر دهد بر باد هر کاو را فسادی در سر است
طلعت سلطان ز نعمتهای یزدان نعمتی است
واندرین گفتار هر دیندار با من یاورست
هر که شکر نعمت یزدان گزارد مومن است
وانکه اندر نعمتش کفران نماید کافرست
دشمن از تیغ ملکشاهی حذرکرد و برفت
زانکه تیغش صاعقه است و دشمنش دیو اختر است
خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد
پشه کی جولان کند جایی که باد صرصر است
هست شیر فربه اندر دام و بند شهریار
کی گراید پیش صیدی کو چو میش لاغرست
از شکار بچه ی گنجشک کی یاد آورد
همت بازی که دراجش به چنگال اندر است
فتح شش کشور به دولت شاه را حاصل شده است
سال مستقبل امید فتح هفتم کشور است
نصرت او هر زمان بیش است و خصم او کم است
تا حُسامش خصمْ فرسای است و نصرت پرورست
هم به فر و هم به هیبت هم به ارج و هم به جاه
منظرش چون پیکرش زیباتر از هر منظر است
هم به دین و هم به دانش هم به فتح و هم به عدل
مخبرش چون بنگری نیکوتر از هر مخبر است
خسروا شاها نهایت نیست آثار تو را
کاندر آثار تو دریای سخن بیمعبر است
هست نام و نامهٔ تو افسر و تاج ملوک
تا تورا از دولت و اقبال تاج و افسرست
در دو چشم فتح گرد رزم تو چون توتیا است
در دماغ ملک بوی بزم تو چون عنبرست
گر خرامی سوی بزم و گر شتابی سوی رزم
مر تو را در ساغر و تیغ از دو گونه لب تر است
جانگزای است آن یکی گوهر که اندر تیغ توست
جان فزای است این دگر گوهر که اندر ساغرست
تازه بار از مدح و فتحت دفتر و دیوان و درج
تا که مدح و فتح را دیوان و درج و دفتر است
خاک و باد و آب و آذر زیر فرمان تو باد
تا که طبع ما ز خاک و باد و آب و آذر است
عدل تو غایب مباد از خلق عالم زان کجا
خلق را عدل تو چون جان و جوانی درخور است
فتح او از یکدگر زیباتر و نیکوترست
در جهانداری فتوح او طراز دولت است
در مسلمانی خطاب او جمال منبرست
تیغ او در عالم از شاهی بساطیگسترید
طول او گر بنگری از باختر تا خاورست
از نبوت بود معجز هرچه پیغمبر بکرد
بینبوت کار او چون معجز پیغمبرست
چند خوانیم از سمرها نصرت اسکندری
با چنین نصرت چه جای نصرت اسکندرست
ترک حد مشرق است و روم حد مغرب است
هر دو دارد شهریار و حق بهدست حقورست
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را مُنْکِر شدن در عقل کاری مُنْکَرست
صید کردن دوست دارد دولت پیروز او
لاجرم در دام او هر روز صیدی دیگرست
گر ز صید او نشان باید همی در شرق و غرب
خانهٔ خان صید گاه او و صیدش قیصرست
از بشارتهای فتحش در عرب واندر عجم
رایت اندر رایت است و لشکر اندر لشکرست
زانچه امسال از نبرد او به ترکستان رسید
تاگه محشر به ترکستان نهیب محشرست
تاکه عکس خنجرش درکشور توران فتاد
دشمنان دولتش را خنجر اندر حنجرست
موی در تنشان ز ترس تیر او چون خنجرست
مغز در سرشان ز بیم تیغ او چون نشترست
بیشه توران پر از شیران آهن پوش اوست
قد هر شیری به آن ماند کز آهن عرعرست
رنگ خون دشمنان بر پیکر شمشیرشان
راست گویی چون شقایق رسته بر نیلوفرست
از شرار تیغ ایشان بر زمین دشمنان
آب چون خون روان و خاک چون خاکسترست
در دل و در دست و در شمشر ایشان قوتی است
از جهانداری که داد او جهان را داورست
تا سر تیغش همی جوید صلاح ملک و دین
سر دهد بر باد هر کاو را فسادی در سر است
طلعت سلطان ز نعمتهای یزدان نعمتی است
واندرین گفتار هر دیندار با من یاورست
هر که شکر نعمت یزدان گزارد مومن است
وانکه اندر نعمتش کفران نماید کافرست
دشمن از تیغ ملکشاهی حذرکرد و برفت
زانکه تیغش صاعقه است و دشمنش دیو اختر است
خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد
پشه کی جولان کند جایی که باد صرصر است
هست شیر فربه اندر دام و بند شهریار
کی گراید پیش صیدی کو چو میش لاغرست
از شکار بچه ی گنجشک کی یاد آورد
همت بازی که دراجش به چنگال اندر است
فتح شش کشور به دولت شاه را حاصل شده است
سال مستقبل امید فتح هفتم کشور است
نصرت او هر زمان بیش است و خصم او کم است
تا حُسامش خصمْ فرسای است و نصرت پرورست
هم به فر و هم به هیبت هم به ارج و هم به جاه
منظرش چون پیکرش زیباتر از هر منظر است
هم به دین و هم به دانش هم به فتح و هم به عدل
مخبرش چون بنگری نیکوتر از هر مخبر است
خسروا شاها نهایت نیست آثار تو را
کاندر آثار تو دریای سخن بیمعبر است
هست نام و نامهٔ تو افسر و تاج ملوک
تا تورا از دولت و اقبال تاج و افسرست
در دو چشم فتح گرد رزم تو چون توتیا است
در دماغ ملک بوی بزم تو چون عنبرست
گر خرامی سوی بزم و گر شتابی سوی رزم
مر تو را در ساغر و تیغ از دو گونه لب تر است
جانگزای است آن یکی گوهر که اندر تیغ توست
جان فزای است این دگر گوهر که اندر ساغرست
تازه بار از مدح و فتحت دفتر و دیوان و درج
تا که مدح و فتح را دیوان و درج و دفتر است
خاک و باد و آب و آذر زیر فرمان تو باد
تا که طبع ما ز خاک و باد و آب و آذر است
عدل تو غایب مباد از خلق عالم زان کجا
خلق را عدل تو چون جان و جوانی درخور است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگرست
بر زمین از آفتاب آسمان روشنترست
کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش
آن خداوندی که سلطان جهان را مادرست
هست فارغ دل ز احوال خراسان و عراق
تا محمد در عراق و در خراسان سنجر ست
از پدر گیتی به فرزندان او میراث ماند
خصم او رفت از میان و حق بهدست حقورست
گرچه سلطان و ملک را هست لشکر بیشمار
هر دو خسرو را دعای او فزون از لشکر است
تاکه عهد و بیعت هر دو بدو هست استوار
هر دو را شادی ز عهد و بیعت یکدیگرست
هر دو را نور وفاداری و نیکی در دل است
هر دو را تاج جهانداری و شاهی بر سرست
عیش هر دو خرم است و وصل هر دو فرخ است
عهد هر دو محکم است و عقد هر دو درخور است
ای سرافرازی که زیر آسمان چنبری
پشت خاتونان به خدمت پیش تو چون چنبر است
مصلحت بُرج است و عقل تو در آن چون کوکب است
مملکت درج است و عدل تو در آن چون گوهرست
از عجایب هست در ایام فرزندان تو
هرچه در افسانهٔ کیخسرو و اسکندر است
درکف تایید و نصرت رای تو جون رایت است
بر سر اقبال و دولت نام تو چون افسر است
خاک درگاه تو چشم فتح را چون توتیاست
گرد اسبان تو مغز ملک را چون عنبر است
در مقام توست عز و نصرت اسلام و دین
هر مسلمان کاو بقای تو نخواهد کافرست
تا چهارمکشور از خعرات تو همعمور شد
اختیار جملهٔ عالم چهارم کشور است
آنچه در مرو و نشابور از عمارت کردهای
بر زبان خلق شیر و شرح آن تا محشر است
ازطرب روی نکوخواهانت چون لاله است وگل
وز شکنجه روی بدخواهانت چون نیلوفر ست
جاه و زهد تو بیاراید همی دنیا و دین
زهد تو دینپرور و جاه تو دنیا پرورست
هست عمر دوستانت همچو شاخ بارور
باز عمر دشمنانت همچو تخم بیبر ست
خرمی کن تا هزاران سال در ایام عید
زانکه عید اندر شریعت سنت پیغمبر ست
شاد باش از اختر سلطان و از بخت بلند
کاین یکی فرخندهبخت و آنیکی نیکاخترست
بر زمین از آفتاب آسمان روشنترست
کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش
آن خداوندی که سلطان جهان را مادرست
هست فارغ دل ز احوال خراسان و عراق
تا محمد در عراق و در خراسان سنجر ست
از پدر گیتی به فرزندان او میراث ماند
خصم او رفت از میان و حق بهدست حقورست
گرچه سلطان و ملک را هست لشکر بیشمار
هر دو خسرو را دعای او فزون از لشکر است
تاکه عهد و بیعت هر دو بدو هست استوار
هر دو را شادی ز عهد و بیعت یکدیگرست
هر دو را نور وفاداری و نیکی در دل است
هر دو را تاج جهانداری و شاهی بر سرست
عیش هر دو خرم است و وصل هر دو فرخ است
عهد هر دو محکم است و عقد هر دو درخور است
ای سرافرازی که زیر آسمان چنبری
پشت خاتونان به خدمت پیش تو چون چنبر است
مصلحت بُرج است و عقل تو در آن چون کوکب است
مملکت درج است و عدل تو در آن چون گوهرست
از عجایب هست در ایام فرزندان تو
هرچه در افسانهٔ کیخسرو و اسکندر است
درکف تایید و نصرت رای تو جون رایت است
بر سر اقبال و دولت نام تو چون افسر است
خاک درگاه تو چشم فتح را چون توتیاست
گرد اسبان تو مغز ملک را چون عنبر است
در مقام توست عز و نصرت اسلام و دین
هر مسلمان کاو بقای تو نخواهد کافرست
تا چهارمکشور از خعرات تو همعمور شد
اختیار جملهٔ عالم چهارم کشور است
آنچه در مرو و نشابور از عمارت کردهای
بر زبان خلق شیر و شرح آن تا محشر است
ازطرب روی نکوخواهانت چون لاله است وگل
وز شکنجه روی بدخواهانت چون نیلوفر ست
جاه و زهد تو بیاراید همی دنیا و دین
زهد تو دینپرور و جاه تو دنیا پرورست
هست عمر دوستانت همچو شاخ بارور
باز عمر دشمنانت همچو تخم بیبر ست
خرمی کن تا هزاران سال در ایام عید
زانکه عید اندر شریعت سنت پیغمبر ست
شاد باش از اختر سلطان و از بخت بلند
کاین یکی فرخندهبخت و آنیکی نیکاخترست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است
زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است
تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه
راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است
تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او
کوی ازو حونگلبببتان و خانه زو چونکلسن است
همچو فَرخارست مجلس تا که او در مجلس است
همچو کشمیرست برزن تا که او در برزن است
چون ببینی چشم او گویی شکفته نرگس است
چون ببینی روی او گویی دمیده سوسن است
سوسنی دیدی که گردش شاخههای سنبل است
نرگسی دیدی که گردش نوکهای سوزن است
سنگ بر دل بندم اندر عشق آن زرینکمر
زانکه همواره به زیر سنگ او دست من است
او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از دست من در گردن است
هر کسی را رشک باشد بر بت معشوق خویش
رشک من دایم بر آن سنگین دل سیمین تن است
دشمنی جویم همی با آنکه او را هست دوست
دوستی گیرم همی با آنکه او را دشمن است
حور دیدارست لیکن بر سر دیدار او
سِحر هاروت است و کَید و فتنهٔ اهریمن است
تیر مژگانش همی ناگاه بر دل بگذرد
راست گویی نیزهٔ اسپهبد شیر اوژن است
در جهان اسپهبد شیر اوژن از روی هنر
خسرو عالی اعلی شهریار قارن است
رکن اسلام و علاء دولت و شمس ملوک
آن که در مردی فزون از رستم و از بیژن است
نامور قطبالمعالی آن که اندر صلح و جنگ
مهربان چون اردشیر وکینه کش چون بهمن است
گاه بخشش هر که بیند شخص او گوید مگر
آفتاب اندر قبا و بحر در پیراهن است
قاصد فتح و ظفر را موکب او مقصد است
گوهر عز و شرف را مجلس او معدن است
نرم شد با او فلک گر با همه کس سرکش است
رام شد با او جهانگر با همهکس توسن است
سیرت او گردن ایام را چون زیور است
همت او تارک اَجرام را چون گرزن است
کرد نتوانم برابر کوه را با حلم او
زانکه در میزان حلمش کوه سنگ یک من است
در جحیم از بهر بدخواهان او بادافره است
در بهشت از بهر مداحان او پاداشن است
چون کمان گیرد اجل با تیر او در معرکه است
چون کمین سازد ظفر با تیغ او در مکمن است
جوشنگردان چو غربال است از زوبین او
مِغْفَر جنگآوران با گرز او چون هاون است
پیش زوبین سپاه او سر اعدای او
راست گویی پیش مرغان دانههای ارزن است
اسب او را باد خوان وکوه دان از بهر آنک
کوه شکلی بادپای و بادپایی کُهکَن است
فتح زاید روز رزم از تیغ گوهر دار او
تیغ گوهردار او گویی به فتح آبستن است
هست در آهن به صنع ایزدی باس شدید
زآنکه زوبین و رکاب و تیغ او از آهن است
ای بلند اختر سپهداری که پیش شهریار
نام تو اسپهبد شیر اوژن وگرد افگن است
دشمنت را چون توانم گفت خرمن سوخته
کز نیاز و تنگدستی دشمنت بیخرمن است
از وفاقت در وثاق نیکخواهان هست سور
وز خلافت در سرای بدسگالان شیون است
در سر خصم تو مغفر معجرست از بهر آنک
در صفت مردست لیکن در هنر همچون زن است
هست واجب مدح تو کز جملهٔ اسپهبدان
سیرت تو مُستَفاد و رسم تو مُستَحسَن است
روشنی باشد همی از مدح تو روح مرا
روح من گویی چراغ و مدح تو چون روغن است
عیب نتوان کرد بر مدحی که من گویم تو را
کانچه در مدح تو گویم خالی از زرق و فن است
می ستان از ماه دیبا روی کاندر بوستان
نه چمن دیبا لباس و نه هوا دیبا تن است
گر زمین و کوه پرکافور شد نشگفت از آنک
برف چون کافور سوده ابر چون پرویزن است
نیست اکنون وقت صحرا و شکار و تاختن
موسم کاشانه و آسودن و می خوردن است
آتشی باید که پوشاند هوا را عکس او
جامهای کان را گریبان ماه و ماهی دامن است
آنکه شاه گوهران است و جزای کافران
تحفهٔ ماه دی و ریحان ماه بهمن است
لون او گه زرد و همچون زعفران و شنبلید
رنگ او گه سرخ و همچون ارغوان و روین است
اخگر او زیر خاکستر تو گویی از قیاس
مبرم و شعر خلوقی زیر شعر ادکن است
تا همی هر شب چو بینی لون و شکل اختران
چرخ را گویی به روز اندر هزاران روزن است
تا همیشه اهرمن را هست ماوا در سقر
تا که در خُلد برین روحالامین را مسکن است
اهرمن روز و شب از پیرامن تو دور باد
زانکه سال و مه تو را روحالامین پیرامن است
از نوای چنگ و بربط بزم تو خالی مباد
تا خروش چنگ ساز و غلغل بربط زن است
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مُؤذن است
زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است
تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه
راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است
تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او
کوی ازو حونگلبببتان و خانه زو چونکلسن است
همچو فَرخارست مجلس تا که او در مجلس است
همچو کشمیرست برزن تا که او در برزن است
چون ببینی چشم او گویی شکفته نرگس است
چون ببینی روی او گویی دمیده سوسن است
سوسنی دیدی که گردش شاخههای سنبل است
نرگسی دیدی که گردش نوکهای سوزن است
سنگ بر دل بندم اندر عشق آن زرینکمر
زانکه همواره به زیر سنگ او دست من است
او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از دست من در گردن است
هر کسی را رشک باشد بر بت معشوق خویش
رشک من دایم بر آن سنگین دل سیمین تن است
دشمنی جویم همی با آنکه او را هست دوست
دوستی گیرم همی با آنکه او را دشمن است
حور دیدارست لیکن بر سر دیدار او
سِحر هاروت است و کَید و فتنهٔ اهریمن است
تیر مژگانش همی ناگاه بر دل بگذرد
راست گویی نیزهٔ اسپهبد شیر اوژن است
در جهان اسپهبد شیر اوژن از روی هنر
خسرو عالی اعلی شهریار قارن است
رکن اسلام و علاء دولت و شمس ملوک
آن که در مردی فزون از رستم و از بیژن است
نامور قطبالمعالی آن که اندر صلح و جنگ
مهربان چون اردشیر وکینه کش چون بهمن است
گاه بخشش هر که بیند شخص او گوید مگر
آفتاب اندر قبا و بحر در پیراهن است
قاصد فتح و ظفر را موکب او مقصد است
گوهر عز و شرف را مجلس او معدن است
نرم شد با او فلک گر با همه کس سرکش است
رام شد با او جهانگر با همهکس توسن است
سیرت او گردن ایام را چون زیور است
همت او تارک اَجرام را چون گرزن است
کرد نتوانم برابر کوه را با حلم او
زانکه در میزان حلمش کوه سنگ یک من است
در جحیم از بهر بدخواهان او بادافره است
در بهشت از بهر مداحان او پاداشن است
چون کمان گیرد اجل با تیر او در معرکه است
چون کمین سازد ظفر با تیغ او در مکمن است
جوشنگردان چو غربال است از زوبین او
مِغْفَر جنگآوران با گرز او چون هاون است
پیش زوبین سپاه او سر اعدای او
راست گویی پیش مرغان دانههای ارزن است
اسب او را باد خوان وکوه دان از بهر آنک
کوه شکلی بادپای و بادپایی کُهکَن است
فتح زاید روز رزم از تیغ گوهر دار او
تیغ گوهردار او گویی به فتح آبستن است
هست در آهن به صنع ایزدی باس شدید
زآنکه زوبین و رکاب و تیغ او از آهن است
ای بلند اختر سپهداری که پیش شهریار
نام تو اسپهبد شیر اوژن وگرد افگن است
دشمنت را چون توانم گفت خرمن سوخته
کز نیاز و تنگدستی دشمنت بیخرمن است
از وفاقت در وثاق نیکخواهان هست سور
وز خلافت در سرای بدسگالان شیون است
در سر خصم تو مغفر معجرست از بهر آنک
در صفت مردست لیکن در هنر همچون زن است
هست واجب مدح تو کز جملهٔ اسپهبدان
سیرت تو مُستَفاد و رسم تو مُستَحسَن است
روشنی باشد همی از مدح تو روح مرا
روح من گویی چراغ و مدح تو چون روغن است
عیب نتوان کرد بر مدحی که من گویم تو را
کانچه در مدح تو گویم خالی از زرق و فن است
می ستان از ماه دیبا روی کاندر بوستان
نه چمن دیبا لباس و نه هوا دیبا تن است
گر زمین و کوه پرکافور شد نشگفت از آنک
برف چون کافور سوده ابر چون پرویزن است
نیست اکنون وقت صحرا و شکار و تاختن
موسم کاشانه و آسودن و می خوردن است
آتشی باید که پوشاند هوا را عکس او
جامهای کان را گریبان ماه و ماهی دامن است
آنکه شاه گوهران است و جزای کافران
تحفهٔ ماه دی و ریحان ماه بهمن است
لون او گه زرد و همچون زعفران و شنبلید
رنگ او گه سرخ و همچون ارغوان و روین است
اخگر او زیر خاکستر تو گویی از قیاس
مبرم و شعر خلوقی زیر شعر ادکن است
تا همی هر شب چو بینی لون و شکل اختران
چرخ را گویی به روز اندر هزاران روزن است
تا همیشه اهرمن را هست ماوا در سقر
تا که در خُلد برین روحالامین را مسکن است
اهرمن روز و شب از پیرامن تو دور باد
زانکه سال و مه تو را روحالامین پیرامن است
از نوای چنگ و بربط بزم تو خالی مباد
تا خروش چنگ ساز و غلغل بربط زن است
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مُؤذن است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست
بر شرق و غرب پادشه عدل گسترست
عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است
رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست
سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر
وز باختر ولایت او تا به خاورست
با آفتاب رای منیرش مقابل است
با نوبهار بزم شریفش برابرست
کز نور رای او همه گیتی مزیّن است
وز بوی بزم او همه عالم معطرست
آنجا که تیغ اوست شجاعت مُرکّب است
وانجا که دست اوست سخاوت مصوّرست
تیغش نه تیغ صاعقهٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزهٔ روح پرورست
از نعل مرکبان سپاهش به شرق و غرب
چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست
گر بنگری ز خدمت تیغش به روم و شام
رخها مُزَعفرست و زمینها مُعَصفَرست
آنجا که بود نعرهٔ ناقوس رومیان
اکنون خروش و نالهٔ الله اکبرست
شاها تو در فتوح فزون از سکندری
وان تیغ جان ربای تو سدّ سکندرست
خطی که گرد مملکت اندر کشیدهای
چون دایره است و نقطهٔ او هفت کشورست
از پیش همت تو چو خاک است لاجرم
اندرکف رعیت تو خاک چون زرست
هر روز بهترست خصال تو بیخلاف
تا عالم است روز تو از روز بهترست
آوردهاند سیصد و هفتاد در شمار
آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست
یک رایت تو سیصد و هفتاد رایت است
یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست
دشمن نماند در همه عالم تو را کسی
پس گر کسی بماند مطیع و مُسَخََّرست
در خاک رفت هرکه همی با تو سرکشید
او خاک بر سرست و تورا تاج برسرست
آویزد آنکه گر بگریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم به چنبرست
وقت سَماع و باده و آرام و رامِش است
نه وقت جوشن و زره و خَود و مِغفُرست
در هر وطن که پای برون آری از رکاب
تو هدیهای بدیع و یکی بزم دیگرست
هر روز نوبت است یکی بزم ساختن
و امروز نوبت ملک فرّخ اخترست
آن میر شیربجه و آن شاه شاه زاد
کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست
تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه
وز هر دو دین و دولت و دنیا منوّرست
این بزم جنت است و تو رضوان جنتی
بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست
می خور ز دست نوش لبی خَلُّخی نژاد
کش مشتری برادر و خورشید مادرست
زان می که چون به جام بلور اندر افکنند
گویی در آبِ روشن رخشنده آذرست
تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکب است
تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست
این جمله را به حق ملک و پادشاه باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست
عدل تو باد یاور و دارندهٔ جهان
کایزد تو را همیشه نگهبان و یاورست
بر شرق و غرب پادشه عدل گسترست
عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است
رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست
سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر
وز باختر ولایت او تا به خاورست
با آفتاب رای منیرش مقابل است
با نوبهار بزم شریفش برابرست
کز نور رای او همه گیتی مزیّن است
وز بوی بزم او همه عالم معطرست
آنجا که تیغ اوست شجاعت مُرکّب است
وانجا که دست اوست سخاوت مصوّرست
تیغش نه تیغ صاعقهٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزهٔ روح پرورست
از نعل مرکبان سپاهش به شرق و غرب
چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست
گر بنگری ز خدمت تیغش به روم و شام
رخها مُزَعفرست و زمینها مُعَصفَرست
آنجا که بود نعرهٔ ناقوس رومیان
اکنون خروش و نالهٔ الله اکبرست
شاها تو در فتوح فزون از سکندری
وان تیغ جان ربای تو سدّ سکندرست
خطی که گرد مملکت اندر کشیدهای
چون دایره است و نقطهٔ او هفت کشورست
از پیش همت تو چو خاک است لاجرم
اندرکف رعیت تو خاک چون زرست
هر روز بهترست خصال تو بیخلاف
تا عالم است روز تو از روز بهترست
آوردهاند سیصد و هفتاد در شمار
آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست
یک رایت تو سیصد و هفتاد رایت است
یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست
دشمن نماند در همه عالم تو را کسی
پس گر کسی بماند مطیع و مُسَخََّرست
در خاک رفت هرکه همی با تو سرکشید
او خاک بر سرست و تورا تاج برسرست
آویزد آنکه گر بگریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم به چنبرست
وقت سَماع و باده و آرام و رامِش است
نه وقت جوشن و زره و خَود و مِغفُرست
در هر وطن که پای برون آری از رکاب
تو هدیهای بدیع و یکی بزم دیگرست
هر روز نوبت است یکی بزم ساختن
و امروز نوبت ملک فرّخ اخترست
آن میر شیربجه و آن شاه شاه زاد
کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست
تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه
وز هر دو دین و دولت و دنیا منوّرست
این بزم جنت است و تو رضوان جنتی
بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست
می خور ز دست نوش لبی خَلُّخی نژاد
کش مشتری برادر و خورشید مادرست
زان می که چون به جام بلور اندر افکنند
گویی در آبِ روشن رخشنده آذرست
تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکب است
تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست
این جمله را به حق ملک و پادشاه باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست
عدل تو باد یاور و دارندهٔ جهان
کایزد تو را همیشه نگهبان و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
کف دست موسای پیغمبرست
و یا آتش اژدها پیکرست
وگر زآسمان معجز مصطفی
فرود آمده بر کف حیدرست
کلید فتوح است در هر مصاف
هر آدینه پیرایه منبرست
زبانی است اندر دهان ظفر
که ارواح در نطق او مضمرست
همه گوهر خسروان را به جنگ
نمودار از آن هندوی گوهرست
چو لوحی نوشت است بدخواه شاه
از آسیب او چون قلم بیسرست
اگر شعله آتش است آبدار
گر آتش همیشه به آب اندرست
درخت است و باران بهخور آورد
شهاب است و پیوند هر اخترست
درخت ملوک است در باغ ملک
درختی که بارش گل احمرست
از آن کاب و آتش بدو راه یافت
وزان کاتش و آبش اندر برست
بسی آب ازو همچو خون روان
بسی خاک ازو همچو خاکسترست
و گر اژدها را زبانی بِرُست
که دندانها با زبان یاورست
چو خندد لبانش بود نیلگون
چو گرید سرشکش چو نیلوفرست
از آن سرنگون است و دشمن نگون
بداندیش بیسر از آن سرورست
چو آتش نیابد بود خشک لب
که آتش چو فرزند و او مادرست
اگر هست نیکو به دست ملوک
به دست خداوند نیکوترست
امیر اجل فخر عالم علی
که دلپرور شاه دینپرورست
مرا شعر عالی شد از دو علی
مقدّم یکی محتشم دیگرست
علی بن بوطالب اندر بهشت
علی بن شمسالملوک ایدرست
یکی آنکه داماد جغریبک است
دگر آنکه داماد پیغمبرست
یکی چشمه گوهرست از شرف
یکی مشرف چشمه کوثرست
یکی رفته در خیبر و دربکند
یکی را عدو چون در خیبرست
هر آن نامداری که نام آورد
بهنام علا دوله نام آورست
خلیفه حسامش نهادست نام
حسامی که گردونش فرمانبرست
کمال و معالیش در اصل و نسل
از آدم بپیوسته تا محشرست
به مجلس تو گویی که صد خسروست
به میدان تو گویی که صد لشکرست
به همت نگویم که چون بهمن است
به حشمت نگویم که چون نوذرست
چو بهمن مر او را دو صد خادم است
چو نوذر مر او را دو صد چاکرست
زمینی که او رزم سازد بر آن
نباتش همه اخگر و خنجرست
سخن گویم از تیز رو بارهاش
که در زیر زین همسر صرصرست
به دریا چو باد و به خشکی چو خاک
به هامون چو آب و به کوه آذرست
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضرست
چو خواهی شتابش یکی کشتی است
چو خواهی درنگش یکی لنگرست
چو چرخ است و خورشید آن چرخ سیر
که در ملک شاه جهان مفخرست
خداوند مازندران است میر
که مازندران فخر هر کشورست
حسد برد بر ملک ساری حجاز
که او را چنین خسرو داورست
فلک خدمتش را دو تا کرده پشت
از آن چفته بر صورت چنبرست
چو تصریف بینم جمال و جلال
دل ورای پاک تو چون مصدرست
رسوم تو سرمایهٔ شاعران
مدیح تو پیرایهٔ دفترست
دل من رهی هست در مدح تو
چو بحری که موجش همه گوهرست
به مدح تو یک شعر کردم تمام
چو شعری به شعری دلم اَزْهَرست
قبول تو خواهم که تا زندهام
چو جان خدمت تو مرا درخورست
الا تا که دی پیش بهمن بود
چو مهر از پس ماه شهریورست
بمان شاد در دولت و عز و ناز
که دولت تورا رهبر و یاورست
و یا آتش اژدها پیکرست
وگر زآسمان معجز مصطفی
فرود آمده بر کف حیدرست
کلید فتوح است در هر مصاف
هر آدینه پیرایه منبرست
زبانی است اندر دهان ظفر
که ارواح در نطق او مضمرست
همه گوهر خسروان را به جنگ
نمودار از آن هندوی گوهرست
چو لوحی نوشت است بدخواه شاه
از آسیب او چون قلم بیسرست
اگر شعله آتش است آبدار
گر آتش همیشه به آب اندرست
درخت است و باران بهخور آورد
شهاب است و پیوند هر اخترست
درخت ملوک است در باغ ملک
درختی که بارش گل احمرست
از آن کاب و آتش بدو راه یافت
وزان کاتش و آبش اندر برست
بسی آب ازو همچو خون روان
بسی خاک ازو همچو خاکسترست
و گر اژدها را زبانی بِرُست
که دندانها با زبان یاورست
چو خندد لبانش بود نیلگون
چو گرید سرشکش چو نیلوفرست
از آن سرنگون است و دشمن نگون
بداندیش بیسر از آن سرورست
چو آتش نیابد بود خشک لب
که آتش چو فرزند و او مادرست
اگر هست نیکو به دست ملوک
به دست خداوند نیکوترست
امیر اجل فخر عالم علی
که دلپرور شاه دینپرورست
مرا شعر عالی شد از دو علی
مقدّم یکی محتشم دیگرست
علی بن بوطالب اندر بهشت
علی بن شمسالملوک ایدرست
یکی آنکه داماد جغریبک است
دگر آنکه داماد پیغمبرست
یکی چشمه گوهرست از شرف
یکی مشرف چشمه کوثرست
یکی رفته در خیبر و دربکند
یکی را عدو چون در خیبرست
هر آن نامداری که نام آورد
بهنام علا دوله نام آورست
خلیفه حسامش نهادست نام
حسامی که گردونش فرمانبرست
کمال و معالیش در اصل و نسل
از آدم بپیوسته تا محشرست
به مجلس تو گویی که صد خسروست
به میدان تو گویی که صد لشکرست
به همت نگویم که چون بهمن است
به حشمت نگویم که چون نوذرست
چو بهمن مر او را دو صد خادم است
چو نوذر مر او را دو صد چاکرست
زمینی که او رزم سازد بر آن
نباتش همه اخگر و خنجرست
سخن گویم از تیز رو بارهاش
که در زیر زین همسر صرصرست
به دریا چو باد و به خشکی چو خاک
به هامون چو آب و به کوه آذرست
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضرست
چو خواهی شتابش یکی کشتی است
چو خواهی درنگش یکی لنگرست
چو چرخ است و خورشید آن چرخ سیر
که در ملک شاه جهان مفخرست
خداوند مازندران است میر
که مازندران فخر هر کشورست
حسد برد بر ملک ساری حجاز
که او را چنین خسرو داورست
فلک خدمتش را دو تا کرده پشت
از آن چفته بر صورت چنبرست
چو تصریف بینم جمال و جلال
دل ورای پاک تو چون مصدرست
رسوم تو سرمایهٔ شاعران
مدیح تو پیرایهٔ دفترست
دل من رهی هست در مدح تو
چو بحری که موجش همه گوهرست
به مدح تو یک شعر کردم تمام
چو شعری به شعری دلم اَزْهَرست
قبول تو خواهم که تا زندهام
چو جان خدمت تو مرا درخورست
الا تا که دی پیش بهمن بود
چو مهر از پس ماه شهریورست
بمان شاد در دولت و عز و ناز
که دولت تورا رهبر و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
هر دل که جای دوستی شهریار نیست
برکام خویشتن نفسی کامکار نیست
هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان
بر خط دین ایزد پروردگار نیست
هر جانکه نیست مهر ملک را برو قرار
یک ساعتش به هیچ تن اندر قرار نیست
هر تن که نیست در کَنَف زینهار شاه
نزدیک هیچ خلق ورا زینهار نیست
ور جوهر خرد ز نگاری شود شگفت
نیکوتر از تو جوهر او را نگار نیست
هرکس که نیست بندهٔ سلطان روزگار
او را امید به شدن از روزگار نیست
هر ملک را که قاعده بیامر خسروست
آن قاعده به هیچ صفت استوار نیست
هر سیرتی که شاه نکردست اختیار
نزدیک عاقلان جهان اختیار نیست
هر شعرکان به نام شهنشه نگفتهاند
آن را ز حکمت و ز معانی شعار نیست
باقی بود به نام چنین شهریار شعر
زیراکه در زمانه چنین شهریار نیست
شاهی که نصرت و ظفرش را قیاس نیست
شاهی که دانش و هنرش را شمار نیست
خرد و بزرگ و پیر و جوان را به شرق و غرب
بیاتفاق خدمت او افتخار نیست
ز اسفندیار و رستم تا کی بود حدیث
وقت حدیث رستم و اسفندیار نیست
اندر سپاه شاه جهان بیش از آن دو تن
گر نیک بنگرند کم از صد هزار نیست
گر در عرب بهوقت نبی بود اعتبار
اندر عجم کنون کم از آن اعتبار نیست
شاه زمانه هست اگر نیست مرتضی
شمشیر شاه هست اگر ذوالفقار نیست
حکم خدای عزّوجل را کرانه نیست
ملک خدایگان جهان را کنار نیست
قهّار دشمنند خدای و خدایگان
با هر دو روی دشمنی و کارزار نیست
ای خسروی که عدل تو یار شریعت است
واندر کمال عدل تو را خلق یار نیست
بیکام و بیمراد تو روزیّ و ساعتی
سیاره را مسیر و فلک را مدار نیست
در عادت تو چیست که آن دلپذیر نیست
در سیرت تو چیست که آن شاهوار نیست
شاهانه داد هر چه تو را داد بخت نیک
کس را ز بخت برتر از این انتظار نیست
گر عالم هنر ز بهاری شود بدیع
زیباتر از رخ تو به عالم بهار نیست
در شرق و غرب جایگهی نیست بر زمین
کان جایگه ز لشکر تو پرسوار نیست
کس را بهخاطر اندر رازی نهان نماند
کان راز پیش خاطر تو آشکار نیست
یک شاه نیست در همهگیتی و یک امیر
کش دل بهدام شکر تو اندر شکار نیست
یک بدسَگال نیست تو را در همه جهان
کش خانمان زکینهٔ تو تار و مار نیست
یک جای نیست در همه عالم عَدوت را
کز آتش سیاست تو پرشرار نیست
یک چشم نیست در سپه دشمنان تو
کز خشم و هیبت تو در آن چشم خار نیست
یک سر نماند در همه خیل مخالفت
کز پای مرکب تو در آن سر غبار نیست
آن راکه نیست طبعکریم تو خواستار
تأیید بخت و سَعدِ فلک خواستار نیست
دارد گذارده مَلَکُالموت تیغ مرگ
بر هرکه پیش بخت تو خدمتگزار نیست
بی دولت بلند و دل هوشیار کس
پیروز روز و شاد دل و شاد خوار نیست
خصم تو زان شدست گریزنده و نُفور
کش دولت بلند و دل هوشیار نیست
برکوهسار کرد حِصار و نه آگه است
کان کوهسار جز وطن خاکسار نیست
گر حضرت تو بیند معلوم گرددش
گز حضرت تو بهتر وبرترحصارنیست
آنجاکه هست خصم تو عارست و فخر نیست
اینجاکه هست تخت تو فخرست و عار نیست
با توست فتح و نصرت و فیروزی و ظفر
با خصم بد دل تو یکی زین چهار نیست
بگذشت ز اعتدال همه کارهای او
کس را ازو کنون طمع اعتذار نیست
پیرار و پار عفو تو گسترده شد بر او
امسال کارهاش چو پیرار و پار نیست
تا پیش تو نیاید و فرش تو نسپرد
جفت غم است و هیچکسش غمگسار نیست
اقبال تو بیاوردش گر نیاید او
کاقبال را مهمتر ازین هیچ کار نیست
تا جز به فضل هیچ کسی دینشناس نیست
تا جز به حلم هیچ کسی بردبار نیست
جاوید باد دولت و عمر تو در جهان
زیراکه عمر و دولت تو مستعار نیست
بر فرق تو ز رحمت یزدان نثار باد
زیراکه به ز رحمت یزدان نثار نیست
برکام خویشتن نفسی کامکار نیست
هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان
بر خط دین ایزد پروردگار نیست
هر جانکه نیست مهر ملک را برو قرار
یک ساعتش به هیچ تن اندر قرار نیست
هر تن که نیست در کَنَف زینهار شاه
نزدیک هیچ خلق ورا زینهار نیست
ور جوهر خرد ز نگاری شود شگفت
نیکوتر از تو جوهر او را نگار نیست
هرکس که نیست بندهٔ سلطان روزگار
او را امید به شدن از روزگار نیست
هر ملک را که قاعده بیامر خسروست
آن قاعده به هیچ صفت استوار نیست
هر سیرتی که شاه نکردست اختیار
نزدیک عاقلان جهان اختیار نیست
هر شعرکان به نام شهنشه نگفتهاند
آن را ز حکمت و ز معانی شعار نیست
باقی بود به نام چنین شهریار شعر
زیراکه در زمانه چنین شهریار نیست
شاهی که نصرت و ظفرش را قیاس نیست
شاهی که دانش و هنرش را شمار نیست
خرد و بزرگ و پیر و جوان را به شرق و غرب
بیاتفاق خدمت او افتخار نیست
ز اسفندیار و رستم تا کی بود حدیث
وقت حدیث رستم و اسفندیار نیست
اندر سپاه شاه جهان بیش از آن دو تن
گر نیک بنگرند کم از صد هزار نیست
گر در عرب بهوقت نبی بود اعتبار
اندر عجم کنون کم از آن اعتبار نیست
شاه زمانه هست اگر نیست مرتضی
شمشیر شاه هست اگر ذوالفقار نیست
حکم خدای عزّوجل را کرانه نیست
ملک خدایگان جهان را کنار نیست
قهّار دشمنند خدای و خدایگان
با هر دو روی دشمنی و کارزار نیست
ای خسروی که عدل تو یار شریعت است
واندر کمال عدل تو را خلق یار نیست
بیکام و بیمراد تو روزیّ و ساعتی
سیاره را مسیر و فلک را مدار نیست
در عادت تو چیست که آن دلپذیر نیست
در سیرت تو چیست که آن شاهوار نیست
شاهانه داد هر چه تو را داد بخت نیک
کس را ز بخت برتر از این انتظار نیست
گر عالم هنر ز بهاری شود بدیع
زیباتر از رخ تو به عالم بهار نیست
در شرق و غرب جایگهی نیست بر زمین
کان جایگه ز لشکر تو پرسوار نیست
کس را بهخاطر اندر رازی نهان نماند
کان راز پیش خاطر تو آشکار نیست
یک شاه نیست در همهگیتی و یک امیر
کش دل بهدام شکر تو اندر شکار نیست
یک بدسَگال نیست تو را در همه جهان
کش خانمان زکینهٔ تو تار و مار نیست
یک جای نیست در همه عالم عَدوت را
کز آتش سیاست تو پرشرار نیست
یک چشم نیست در سپه دشمنان تو
کز خشم و هیبت تو در آن چشم خار نیست
یک سر نماند در همه خیل مخالفت
کز پای مرکب تو در آن سر غبار نیست
آن راکه نیست طبعکریم تو خواستار
تأیید بخت و سَعدِ فلک خواستار نیست
دارد گذارده مَلَکُالموت تیغ مرگ
بر هرکه پیش بخت تو خدمتگزار نیست
بی دولت بلند و دل هوشیار کس
پیروز روز و شاد دل و شاد خوار نیست
خصم تو زان شدست گریزنده و نُفور
کش دولت بلند و دل هوشیار نیست
برکوهسار کرد حِصار و نه آگه است
کان کوهسار جز وطن خاکسار نیست
گر حضرت تو بیند معلوم گرددش
گز حضرت تو بهتر وبرترحصارنیست
آنجاکه هست خصم تو عارست و فخر نیست
اینجاکه هست تخت تو فخرست و عار نیست
با توست فتح و نصرت و فیروزی و ظفر
با خصم بد دل تو یکی زین چهار نیست
بگذشت ز اعتدال همه کارهای او
کس را ازو کنون طمع اعتذار نیست
پیرار و پار عفو تو گسترده شد بر او
امسال کارهاش چو پیرار و پار نیست
تا پیش تو نیاید و فرش تو نسپرد
جفت غم است و هیچکسش غمگسار نیست
اقبال تو بیاوردش گر نیاید او
کاقبال را مهمتر ازین هیچ کار نیست
تا جز به فضل هیچ کسی دینشناس نیست
تا جز به حلم هیچ کسی بردبار نیست
جاوید باد دولت و عمر تو در جهان
زیراکه عمر و دولت تو مستعار نیست
بر فرق تو ز رحمت یزدان نثار باد
زیراکه به ز رحمت یزدان نثار نیست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۳
هر نور و هر نظام که ملک جهان گرفت
از سنجر ملک شه آلب ارسلان گرفت
صباحبقران مشرق و مغرب معزّ دین
شاهی که او به تیغ و به دولت جهانگرفت
تا گشت شاهنامهٔ او فاش در جهان
از شرق تا به غرب همه داستان گرفت
نه نه که او همه هنر از خویشتن بیافت
حاجت نیامدش که ره باستان گرفت
ایدون گمان برند که او در هنر مگر
رسم قباد و سیرت نوشیروان گرفت
رستم کجا شدست که تنها دلیروار
شیر و سپید دیو به مازندرانگرفت
اسفندیار نیز کجا شد که بیعدیل
سیمرغ و اژدها به ره هفتخوان گرفت
نام و نشان جمله کنون گم شد از جهان
زان ملکها که خسرو خسرو نشان گرفت
چون رزم کرد بر در غزنین به ساعتی
صد پیل مست و سیصد شیر ژیانگرفت
گیرند ملک خصمان شاهان به سالها
او باز ملک شاهان در یک زمان گرفت
چون بر زد آسمان به زمین روز کارزار
گفتی زمین ز بیم ره آسمان گرفت
از عرش بوسه داد رکابش فرشتهوار
وز چرخ بخت مرکب او را عنانگرفت
چرخ فلک زبهر سلیح نبرد او
رنگ حُسام و جوشن و بَرگُستُوانگرفت
اسبش به پویه رفتن باد سبک گرفت
پیلش به حمله پیکر کوه گران گرفت
خورشیدوار کوه گران زیر مهد کرد
جمشیدوار باد سبک زیر ران گرفت
گر هست در سَمَرکه ز شاهان روزگار
شهری فلان گشاد و یکی باهمان گرفت
من آن سَمَر نخوانم و دانم که شاه ما
از چین و هند تا به در قیروان گرفت
بر دشت ساوه و در غزنین بهروز جنگ
ملک عراق وکشور هندوستان گرفت
تیغش که چون بنفشه کبودی همی نمود
در حال سرخی بَقَم و ارغوان گرفت
ازکشتگان او به زمین عراق و هند
وادی وکوه و دشت همه استخوان گرفت
بی جان در آن زمان بلاجمله تن گرفت
بیتن در آن دیار هوان جمله جان گرفت
عالم چنانکه خواست دل و جان اوگشاد
گیتی چنانکه بود مرادش چنان گرفت
جان در خطر نهاد و مصاف عدو شکست
تا کس نگویدش که جهان رایگان گرفت
شاها جهان ز شخص تو قیمتگرفت و قَدر
چونانکه شخص قیمت و قدر از روان گرفت
رزم از سموم قهر تو سهم سَقَرگرفت
بزم از نسیم خُلق تو بوی جنانگرفت
هر دشمنی که با تو سخن گفت در نبرد
از بیم تیغ تو سخنش در زبان گرفت
بیبیم و بیگزند کبوتر ز عدل تو
در چشم چَرغ و چِنگَل باز آشیان گرفت
از فرّ توگرفت چو نیکو نگهکنند
اندر زمین توران ملکی که خان گرفت
ور ژرف بنگرند گرفت از رضای تو
در هند هر چه خسرو زاولستان گرفت
جز در خور خزانهٔ او نیست هرگهر
کز آفتاب رنگ به کوه و به کان گرفت
شد بیخبر ز همت جود تو سو زیان
هر چند هر کسی خطر از سوزیان گرفت
خورشید چون زکوه زند تیغ بامداد
گویی که روی خاک همه زعفران گرفت
زخم کمانگروههٔ تو ماه را بِخَست
زان خستگی بروی مه اندر نشان گرفت
گاهی ز مهر دست تو شکل سپرگرفت
گاهی ز عشق تیر تو خمّ کمان گرفت
شد در خور سیاست تو مرد راهزن
گر آستین و دامن بازارگانگرفت
در مرو شد به امر تو آویخته به دار
هر دزد کاو به راه پی کاروان گرفت
صاحبقِران تویی و وزیر تو صاحب است
گیتی شرف ز صاحب و صاحِبقِران گرفت
بر شد بنای عدل بهگردون هفتمین
تا او به دولت تو قلم در بَنان گرفت
اومیزبان توست و خجسته است و فرّخ است
فالی که از سعادت تو میزبان گرفت
زیبد که جان خویشکند میزبان نثار
کاین روز عزّ و مرتبه از میزبان گرفت
تا از بهارگردد طبع جهان جوان
چونانکه طبع پیر ز باد خزان گرفت
سوی جوان و پیر نگه کن که در ازل
بر چرخ پیر یاد تو بخت جوان گرفت
از بهر دین به غَزو کمر بند در میان
کز ملک تو سپاه حوادث کران گرفت
تا جاودان بمان به سعادت که روزگار
آرام و ایمنی ز تو تا جاودان گرفت
از سنجر ملک شه آلب ارسلان گرفت
صباحبقران مشرق و مغرب معزّ دین
شاهی که او به تیغ و به دولت جهانگرفت
تا گشت شاهنامهٔ او فاش در جهان
از شرق تا به غرب همه داستان گرفت
نه نه که او همه هنر از خویشتن بیافت
حاجت نیامدش که ره باستان گرفت
ایدون گمان برند که او در هنر مگر
رسم قباد و سیرت نوشیروان گرفت
رستم کجا شدست که تنها دلیروار
شیر و سپید دیو به مازندرانگرفت
اسفندیار نیز کجا شد که بیعدیل
سیمرغ و اژدها به ره هفتخوان گرفت
نام و نشان جمله کنون گم شد از جهان
زان ملکها که خسرو خسرو نشان گرفت
چون رزم کرد بر در غزنین به ساعتی
صد پیل مست و سیصد شیر ژیانگرفت
گیرند ملک خصمان شاهان به سالها
او باز ملک شاهان در یک زمان گرفت
چون بر زد آسمان به زمین روز کارزار
گفتی زمین ز بیم ره آسمان گرفت
از عرش بوسه داد رکابش فرشتهوار
وز چرخ بخت مرکب او را عنانگرفت
چرخ فلک زبهر سلیح نبرد او
رنگ حُسام و جوشن و بَرگُستُوانگرفت
اسبش به پویه رفتن باد سبک گرفت
پیلش به حمله پیکر کوه گران گرفت
خورشیدوار کوه گران زیر مهد کرد
جمشیدوار باد سبک زیر ران گرفت
گر هست در سَمَرکه ز شاهان روزگار
شهری فلان گشاد و یکی باهمان گرفت
من آن سَمَر نخوانم و دانم که شاه ما
از چین و هند تا به در قیروان گرفت
بر دشت ساوه و در غزنین بهروز جنگ
ملک عراق وکشور هندوستان گرفت
تیغش که چون بنفشه کبودی همی نمود
در حال سرخی بَقَم و ارغوان گرفت
ازکشتگان او به زمین عراق و هند
وادی وکوه و دشت همه استخوان گرفت
بی جان در آن زمان بلاجمله تن گرفت
بیتن در آن دیار هوان جمله جان گرفت
عالم چنانکه خواست دل و جان اوگشاد
گیتی چنانکه بود مرادش چنان گرفت
جان در خطر نهاد و مصاف عدو شکست
تا کس نگویدش که جهان رایگان گرفت
شاها جهان ز شخص تو قیمتگرفت و قَدر
چونانکه شخص قیمت و قدر از روان گرفت
رزم از سموم قهر تو سهم سَقَرگرفت
بزم از نسیم خُلق تو بوی جنانگرفت
هر دشمنی که با تو سخن گفت در نبرد
از بیم تیغ تو سخنش در زبان گرفت
بیبیم و بیگزند کبوتر ز عدل تو
در چشم چَرغ و چِنگَل باز آشیان گرفت
از فرّ توگرفت چو نیکو نگهکنند
اندر زمین توران ملکی که خان گرفت
ور ژرف بنگرند گرفت از رضای تو
در هند هر چه خسرو زاولستان گرفت
جز در خور خزانهٔ او نیست هرگهر
کز آفتاب رنگ به کوه و به کان گرفت
شد بیخبر ز همت جود تو سو زیان
هر چند هر کسی خطر از سوزیان گرفت
خورشید چون زکوه زند تیغ بامداد
گویی که روی خاک همه زعفران گرفت
زخم کمانگروههٔ تو ماه را بِخَست
زان خستگی بروی مه اندر نشان گرفت
گاهی ز مهر دست تو شکل سپرگرفت
گاهی ز عشق تیر تو خمّ کمان گرفت
شد در خور سیاست تو مرد راهزن
گر آستین و دامن بازارگانگرفت
در مرو شد به امر تو آویخته به دار
هر دزد کاو به راه پی کاروان گرفت
صاحبقِران تویی و وزیر تو صاحب است
گیتی شرف ز صاحب و صاحِبقِران گرفت
بر شد بنای عدل بهگردون هفتمین
تا او به دولت تو قلم در بَنان گرفت
اومیزبان توست و خجسته است و فرّخ است
فالی که از سعادت تو میزبان گرفت
زیبد که جان خویشکند میزبان نثار
کاین روز عزّ و مرتبه از میزبان گرفت
تا از بهارگردد طبع جهان جوان
چونانکه طبع پیر ز باد خزان گرفت
سوی جوان و پیر نگه کن که در ازل
بر چرخ پیر یاد تو بخت جوان گرفت
از بهر دین به غَزو کمر بند در میان
کز ملک تو سپاه حوادث کران گرفت
تا جاودان بمان به سعادت که روزگار
آرام و ایمنی ز تو تا جاودان گرفت
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴
خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
ملک گیتی دولت عالی تورا دادست و بس
چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد
برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک
لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید
هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید
سروران را سر به نام تو همی باید فراشت
خسروان را می به یاد تو همی باید کشید
پایهٔ تخت تو را بر سر همی باید نهاد
نعرهٔ کوس تو را با جان همی باید شنید
ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین
بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید
اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت
سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید
نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست
جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید
آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد
وانکه با تو سرکشید از تیغ تو دید آنچه دید
تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام
ملک بیآرام توسن رامگشت و آرمید
با نهنگ از امن تو ماهی به آب اندر بخفت
با پلنگ از عدل تو آهو به دست اندر چرید
نه کسی از طاعت و فرمان تو یارَدْ گریخت
نهکسی با ناچَخ و زوبین تو یارد چَخید
خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج
کش به جای تخت تابوتی همی باید خرید
گر شکار او همی شیرست در خَمّ کمند
پیش تخت تو به خدمت چون کمان خواهد خمید
نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو
نامه آن نامهاست کز دولت کنون خواهد رسید
من رهی از آفرین تو معانی پرورم
زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید
تا بهسان چهرهٔ خوبان و روی عاشقان
سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید
بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان
کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشکفید
بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی
بزم ساز و مال بخش و نوش کن جام نبید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
ملک گیتی دولت عالی تورا دادست و بس
چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد
برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک
لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید
هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید
سروران را سر به نام تو همی باید فراشت
خسروان را می به یاد تو همی باید کشید
پایهٔ تخت تو را بر سر همی باید نهاد
نعرهٔ کوس تو را با جان همی باید شنید
ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین
بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید
اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت
سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید
نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست
جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید
آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد
وانکه با تو سرکشید از تیغ تو دید آنچه دید
تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام
ملک بیآرام توسن رامگشت و آرمید
با نهنگ از امن تو ماهی به آب اندر بخفت
با پلنگ از عدل تو آهو به دست اندر چرید
نه کسی از طاعت و فرمان تو یارَدْ گریخت
نهکسی با ناچَخ و زوبین تو یارد چَخید
خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج
کش به جای تخت تابوتی همی باید خرید
گر شکار او همی شیرست در خَمّ کمند
پیش تخت تو به خدمت چون کمان خواهد خمید
نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو
نامه آن نامهاست کز دولت کنون خواهد رسید
من رهی از آفرین تو معانی پرورم
زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید
تا بهسان چهرهٔ خوبان و روی عاشقان
سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید
بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان
کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشکفید
بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی
بزم ساز و مال بخش و نوش کن جام نبید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۶
تا جهان باشد خداوند جهان خاتون بود
دولت و اقبال او در مُلْک روزافزون بود
تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان
تاج دین و تاج دنیا در جهان خاتون بود
عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین
تا سزای تاجگوهرهای گوناگون بود
تا رضای او همی جویند سلطان و ملک
بخت سلطان فرخ و فال ملک میمون بود
آن یکی در شهریاری به ز نوشروان بود
وین دگر در پادشاهی مِه ز اَفْریدون بود
روی او در ملک روشن چون کف موسی بود
طبع این در عدل صافی چون دل هارون بود
تا بود چون مادر موسی و هارون تاج دین
بدسگال هر دو چون فرعون و چون قارون بود
بس سعادتها که از خاتون پدید آید همی
کان سعادتها ز وهم آدمی بیرون بود
هست اسرار خدایی کار خاتون بزرگ
بنده نشناسد که اسرار خدایی چون بود
گر ز بهر چشم بد تعویذ و افسون عادت است
وهم و سِرّ او به از تَعویذ و از افسون بود
هر چه راند بر زبان و هر چه آید در دلش
عدل را تاریخ باشد فتح را قانون بود
رای او ازگنبد گردون بسی عالیترست
پیش رای او چه جای گنبد گردون بود
هرکجا از حشمت و مقدار او گویی سخن
هفت کشور خرد باشد هفتگردون دون بود
گر خیال عدل و انصافش به جیحون بگذرد
شکر اوگوید هر آن ماهی که در جیحون باد
ور به دریا بگذرد اقبال او آرد برون
هرچه اندر قعر دریا لؤلؤ مکنون بود
از سرشک جود او در باغ ایام بهار
کارگاه پرنیان و چرخ سقلاطون بود
وز نسیم دولت او بر درخت و برزمین
عقدهای بهرمان و فرش بوقلمون بود
بر هر آن صحرا که باد همتش یابد گذر
خاک آن صحرا به مشک و غالیه معجون بود
زانکه آخر حرف نون است از خطاب و نام او
ماه نو بر چرخ هر ماهی چو زرین نون بود
بندهای کز دست او منشور یابد بر عمل
حشمت آن بنده بیش از حشمت مأمون بود
چون درآرد موکب عالی به مرو شاهجان
هیبت او در طراز و در بلاساغون بود
باز چون موکب برد بیرون به پیروزی ز مرو
گرد لشگرگاه او بر ساحل سیحون بود
آنگه بگریزد ز لشکر گاه او مدبر بود
و آن که بد خواهد به فرزندان او ملعون بود
باشد اشعار معزی بر سر احرار تاج
تا دل و جانش به شکر تاج دین مرهون بود
از ملوک دهر تا موزون هم یابد عطا
تا ثنای او به میزان خرد موزون بود
تا زمین در ماه نیسان چون رخ لیلی بود
تا هوا در ماه کانون چون دم مجنون بود
باد کانون همچو نیسان بر خداوند جهان
تا همه نیسان بدخواهان او کانون بود
بهرهٔ او تا قیامت راحت بیرنج باد
تاکه رنج و راحت اندر قصهٔ ذوالنّون بود
چشم و روی حاسدانش باد همچون سیم و زر
تاکه سیم و زر به ترکی یرمق و التون بود
دولت و اقبال او در مُلْک روزافزون بود
تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان
تاج دین و تاج دنیا در جهان خاتون بود
عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین
تا سزای تاجگوهرهای گوناگون بود
تا رضای او همی جویند سلطان و ملک
بخت سلطان فرخ و فال ملک میمون بود
آن یکی در شهریاری به ز نوشروان بود
وین دگر در پادشاهی مِه ز اَفْریدون بود
روی او در ملک روشن چون کف موسی بود
طبع این در عدل صافی چون دل هارون بود
تا بود چون مادر موسی و هارون تاج دین
بدسگال هر دو چون فرعون و چون قارون بود
بس سعادتها که از خاتون پدید آید همی
کان سعادتها ز وهم آدمی بیرون بود
هست اسرار خدایی کار خاتون بزرگ
بنده نشناسد که اسرار خدایی چون بود
گر ز بهر چشم بد تعویذ و افسون عادت است
وهم و سِرّ او به از تَعویذ و از افسون بود
هر چه راند بر زبان و هر چه آید در دلش
عدل را تاریخ باشد فتح را قانون بود
رای او ازگنبد گردون بسی عالیترست
پیش رای او چه جای گنبد گردون بود
هرکجا از حشمت و مقدار او گویی سخن
هفت کشور خرد باشد هفتگردون دون بود
گر خیال عدل و انصافش به جیحون بگذرد
شکر اوگوید هر آن ماهی که در جیحون باد
ور به دریا بگذرد اقبال او آرد برون
هرچه اندر قعر دریا لؤلؤ مکنون بود
از سرشک جود او در باغ ایام بهار
کارگاه پرنیان و چرخ سقلاطون بود
وز نسیم دولت او بر درخت و برزمین
عقدهای بهرمان و فرش بوقلمون بود
بر هر آن صحرا که باد همتش یابد گذر
خاک آن صحرا به مشک و غالیه معجون بود
زانکه آخر حرف نون است از خطاب و نام او
ماه نو بر چرخ هر ماهی چو زرین نون بود
بندهای کز دست او منشور یابد بر عمل
حشمت آن بنده بیش از حشمت مأمون بود
چون درآرد موکب عالی به مرو شاهجان
هیبت او در طراز و در بلاساغون بود
باز چون موکب برد بیرون به پیروزی ز مرو
گرد لشگرگاه او بر ساحل سیحون بود
آنگه بگریزد ز لشکر گاه او مدبر بود
و آن که بد خواهد به فرزندان او ملعون بود
باشد اشعار معزی بر سر احرار تاج
تا دل و جانش به شکر تاج دین مرهون بود
از ملوک دهر تا موزون هم یابد عطا
تا ثنای او به میزان خرد موزون بود
تا زمین در ماه نیسان چون رخ لیلی بود
تا هوا در ماه کانون چون دم مجنون بود
باد کانون همچو نیسان بر خداوند جهان
تا همه نیسان بدخواهان او کانون بود
بهرهٔ او تا قیامت راحت بیرنج باد
تاکه رنج و راحت اندر قصهٔ ذوالنّون بود
چشم و روی حاسدانش باد همچون سیم و زر
تاکه سیم و زر به ترکی یرمق و التون بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۸
به فال فرخ و روز مبارک از بغداد
شه ملوک سوی دارملک روی نهاد
ز رای و همت عالی به مدت شش ماه
هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد
خرابههای کهن را به فرّ دولت خویش
چو بوستان اِرم کرد خرّم و آباد
به دشت کوفه و هیت و مداین و تکریت
شکارکرده و داده به شیر مردی داد
نشسته بر لب دجله گرفته جام به دست
زبیم او به لب نیل ناله و فریاد
سران لشکر او آمده ز روم و ز شام
قبای مرتبه پوشیده هر یکی چو قباد
نموده خدمت خویش و گرفته خلعت شاه
فزوده مرتبه و بازگشته خرم و شاد
شهی که سیرت و آیین او چنین باشد
به شاهی اندر خرم زیاد و دیر زیاد
چنین بود نسق ملک و رونق دولت
چو خسروی بود اندر شهنشهی استاد
بناست دولت و عزم ملوک بنیادست
بنا بلند بود چون قوی بود بنیاد
هنر بباید تا نامدار باشد مرد
گهر بباید تا قیمتی بود پولاد
خدایگان هنرپرور این چنین باید
که دانش و هنرش دادِ ملک و دولت داد
گشاد ملک جهان و ببست دست بدان
به داد خویش تهی کرد عالم از بیداد
نه آسمان بتواند گشاد آنچه ببست
نه اختران بتواند ببست آنچه گشاد
ایا متابع امر تو حاضر و غایب
و یا مسخر حلم تو مهتر ازکهزاد
ز جام توست یکی قطره چشمهٔ حَیوان
ز تیغ توست یکی شعله آز خراد
همی زجود تو گویند رادمردان شکر
همی به شکر تو گیرند شیر مردان یاد
خجسته شد به تو روز جهانیان که تویی
خجسته روی و خجسته پی و خجسته نژاد
ستاره دیدکریمان بسی و چون تو ندید
زمانه زاد بزرگان بسی و چون تو نزاد
رسول گفت که در امتم شهان باشند
که عمرشان کشد از عدل برتر از هشتاد
گر این حدیث درست است مژده باد تو را
که عمر تو کشد از عدل بر صد و هفتاد
شکفته ملک تو باغی است و اندرو سپه است
چو لاله و گل و نسرین و نرگس و شمبثباد
گهی نسیم طربشان دهی ز طبع کریم
گهی سرشک نعمشان دهی زد و کف راد
نه ترس آنکه خِلَلشان رسد ز تابش هور
نه بیم آنکه زیانشان رسد ز جنبش باد
تو اختیار خدایی و از سعادت توست
که اختیار سفر کردن تو نیک افتاد
به فرخی شدنت بود در مه آبان
بهشادی آمدنت هست در مه خرداد
به روزگار خزان گر شدنت فرخ بود
به روزگار بهار آمدنت فرّخ باد
همیشه تا که تفاوت بود به نَعْت و صفت
میان سوسن و خار و میان بلبل و خاد
بهر مقام تورا باد نو به نو شادی
ز گونهگونه بتان مجلس تو چون نوشاد
موافقانت به شادی و ناز چون خسرو
مخالفانت به سختی و رنج چون فرهاد
فلک به ملک جم ای شاه مژده داد تو را
به عمر خضر تو را روزگار مژده دهاد
بقای خلق جهان در بقای دولت توست
خدای چشم بد از دولت تو دور کناد
شه ملوک سوی دارملک روی نهاد
ز رای و همت عالی به مدت شش ماه
هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد
خرابههای کهن را به فرّ دولت خویش
چو بوستان اِرم کرد خرّم و آباد
به دشت کوفه و هیت و مداین و تکریت
شکارکرده و داده به شیر مردی داد
نشسته بر لب دجله گرفته جام به دست
زبیم او به لب نیل ناله و فریاد
سران لشکر او آمده ز روم و ز شام
قبای مرتبه پوشیده هر یکی چو قباد
نموده خدمت خویش و گرفته خلعت شاه
فزوده مرتبه و بازگشته خرم و شاد
شهی که سیرت و آیین او چنین باشد
به شاهی اندر خرم زیاد و دیر زیاد
چنین بود نسق ملک و رونق دولت
چو خسروی بود اندر شهنشهی استاد
بناست دولت و عزم ملوک بنیادست
بنا بلند بود چون قوی بود بنیاد
هنر بباید تا نامدار باشد مرد
گهر بباید تا قیمتی بود پولاد
خدایگان هنرپرور این چنین باید
که دانش و هنرش دادِ ملک و دولت داد
گشاد ملک جهان و ببست دست بدان
به داد خویش تهی کرد عالم از بیداد
نه آسمان بتواند گشاد آنچه ببست
نه اختران بتواند ببست آنچه گشاد
ایا متابع امر تو حاضر و غایب
و یا مسخر حلم تو مهتر ازکهزاد
ز جام توست یکی قطره چشمهٔ حَیوان
ز تیغ توست یکی شعله آز خراد
همی زجود تو گویند رادمردان شکر
همی به شکر تو گیرند شیر مردان یاد
خجسته شد به تو روز جهانیان که تویی
خجسته روی و خجسته پی و خجسته نژاد
ستاره دیدکریمان بسی و چون تو ندید
زمانه زاد بزرگان بسی و چون تو نزاد
رسول گفت که در امتم شهان باشند
که عمرشان کشد از عدل برتر از هشتاد
گر این حدیث درست است مژده باد تو را
که عمر تو کشد از عدل بر صد و هفتاد
شکفته ملک تو باغی است و اندرو سپه است
چو لاله و گل و نسرین و نرگس و شمبثباد
گهی نسیم طربشان دهی ز طبع کریم
گهی سرشک نعمشان دهی زد و کف راد
نه ترس آنکه خِلَلشان رسد ز تابش هور
نه بیم آنکه زیانشان رسد ز جنبش باد
تو اختیار خدایی و از سعادت توست
که اختیار سفر کردن تو نیک افتاد
به فرخی شدنت بود در مه آبان
بهشادی آمدنت هست در مه خرداد
به روزگار خزان گر شدنت فرخ بود
به روزگار بهار آمدنت فرّخ باد
همیشه تا که تفاوت بود به نَعْت و صفت
میان سوسن و خار و میان بلبل و خاد
بهر مقام تورا باد نو به نو شادی
ز گونهگونه بتان مجلس تو چون نوشاد
موافقانت به شادی و ناز چون خسرو
مخالفانت به سختی و رنج چون فرهاد
فلک به ملک جم ای شاه مژده داد تو را
به عمر خضر تو را روزگار مژده دهاد
بقای خلق جهان در بقای دولت توست
خدای چشم بد از دولت تو دور کناد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۹
ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خود شاد
دنیا به تو آراسته و دین به تو آباد
ایزد همه آفاق تورا داد سراسر
حقّا که سزاوار تو بود آنچه تو را داد
معلوم شد از تیغ تو هم نصرت و هم فتح
موجود شد از طبع تو هم دانش و هم داد
در شرع به شمشیر تو شد سوخته بِدعَت
در ملک به فرمان تو شد کاسته بیداد
از لشکر تو هست به روم اندر آسیب
وز خنجر تو هست به شام اندرْ فریاد
با فر تو و فتح تو در مشرق و مغرب
از فر جم و فتح سکندر که کند یاد
قفلِ در فتنه است وکلیدِ در روزی
در رزم سر تیغت و در بزم کفِ راد
تا آتش تیغ توببرد آب مخالف
در خاک شد آنکسکه بُد اندر سر او باد
بس آهن و پولاد که از حَزمِ تو شد موم
بس موم که از عزم تو شد آهن و پولاد
بس حِصن که شاهان بگشودند به ده سال
بخت تو کمر بست و به یک ساعت بگشاد
بس خصمکه پای از سر خط تو برون برد
چون دید سر تیغ تو از پای درافتاد
یکساله فتوح تو ز هفتاد فزون است
سال تو هنوز آمده بر نیمهٔ هفتاد
گر عدل به هشتاد کند عمر بزرگان
پس عدل تو عمر تو کشد بر صد و هشتاد
ای درکف پیمانت دل حاضر و غایب
ای بر خط فرمانت سر بنده و آزاد
آن کیست که دل درکف پیمان تو نَسپَرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد
گرچه خرد استاد همه آدمیان است
از دولت و اقبال خرد را تویی استاد
حکمت چو عروس است و عطای تو چوکابین
رای تو چو مَشّاطه و جود تو چو داماد
بنشین به خوشی شاد که اقبال تو داری
تو شاد به اقبال و همه خلق به تو شاد
دنیا به تو آراسته و دین به تو آباد
ایزد همه آفاق تورا داد سراسر
حقّا که سزاوار تو بود آنچه تو را داد
معلوم شد از تیغ تو هم نصرت و هم فتح
موجود شد از طبع تو هم دانش و هم داد
در شرع به شمشیر تو شد سوخته بِدعَت
در ملک به فرمان تو شد کاسته بیداد
از لشکر تو هست به روم اندر آسیب
وز خنجر تو هست به شام اندرْ فریاد
با فر تو و فتح تو در مشرق و مغرب
از فر جم و فتح سکندر که کند یاد
قفلِ در فتنه است وکلیدِ در روزی
در رزم سر تیغت و در بزم کفِ راد
تا آتش تیغ توببرد آب مخالف
در خاک شد آنکسکه بُد اندر سر او باد
بس آهن و پولاد که از حَزمِ تو شد موم
بس موم که از عزم تو شد آهن و پولاد
بس حِصن که شاهان بگشودند به ده سال
بخت تو کمر بست و به یک ساعت بگشاد
بس خصمکه پای از سر خط تو برون برد
چون دید سر تیغ تو از پای درافتاد
یکساله فتوح تو ز هفتاد فزون است
سال تو هنوز آمده بر نیمهٔ هفتاد
گر عدل به هشتاد کند عمر بزرگان
پس عدل تو عمر تو کشد بر صد و هشتاد
ای درکف پیمانت دل حاضر و غایب
ای بر خط فرمانت سر بنده و آزاد
آن کیست که دل درکف پیمان تو نَسپَرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد
گرچه خرد استاد همه آدمیان است
از دولت و اقبال خرد را تویی استاد
حکمت چو عروس است و عطای تو چوکابین
رای تو چو مَشّاطه و جود تو چو داماد
بنشین به خوشی شاد که اقبال تو داری
تو شاد به اقبال و همه خلق به تو شاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
بقای شهریار تاجور باد
پناهش کردگار دادگر باد
دلیلش دولت و بخت جوان باد
ندیمش نصرت و فتح و ظفر باد
ز رزم شاه در مشرق نشان باد
ز بزم شاه در مغرب خبر باد
خدنگ شاه را هنگام رفتن
ز مرگ دشمنان پیکان و پر باد
کجا بندد کمر بر کینِ دشمن
میان دشمنش همچون کمر باد
بر آن گونه که شارستان لوط است
حصار خصم او زیر و زبر باد
به نعمت مختصر شد خصم سلطان
کنون زین پس به دولت مختصر باد
ز خشم شاه چشم خصم کورست
ز کوس شاه گوش خصم کر باد
شه آفاق هست اندر خراسان
نهیب و بیم او در کاشْغر باد
هر آن کوکب کزو باشد سعادت
بهسوی طالع شاهش نظر باد
شعار دیدهٔ شاهیّ و شادی
مبارک رای تو همچون بصر باد
چو آبی کاندرو آتش فروزد
ز خون دشمنان تیغ تو تَر باد
جهانداران و شاهان جهان را
کجا پای تو باشد فرق سر باد
تن اقبال را جود تو جان باد
درخت ملک را جُود تو بر باد
ز اقبال تو طبع بنده دریاست
در آن دریا ز مدح تو گهر باد
اگر روزه تو را فرخنده بودست
ز روز عید تو فرخندهتر باد
تویی سازندهٔ کار همه خلق
خدایت کارساز و راهبر باد
تورا نصرت برادر باد جاوید
تورا دولت همه ساله پدر باد
پناهش کردگار دادگر باد
دلیلش دولت و بخت جوان باد
ندیمش نصرت و فتح و ظفر باد
ز رزم شاه در مشرق نشان باد
ز بزم شاه در مغرب خبر باد
خدنگ شاه را هنگام رفتن
ز مرگ دشمنان پیکان و پر باد
کجا بندد کمر بر کینِ دشمن
میان دشمنش همچون کمر باد
بر آن گونه که شارستان لوط است
حصار خصم او زیر و زبر باد
به نعمت مختصر شد خصم سلطان
کنون زین پس به دولت مختصر باد
ز خشم شاه چشم خصم کورست
ز کوس شاه گوش خصم کر باد
شه آفاق هست اندر خراسان
نهیب و بیم او در کاشْغر باد
هر آن کوکب کزو باشد سعادت
بهسوی طالع شاهش نظر باد
شعار دیدهٔ شاهیّ و شادی
مبارک رای تو همچون بصر باد
چو آبی کاندرو آتش فروزد
ز خون دشمنان تیغ تو تَر باد
جهانداران و شاهان جهان را
کجا پای تو باشد فرق سر باد
تن اقبال را جود تو جان باد
درخت ملک را جُود تو بر باد
ز اقبال تو طبع بنده دریاست
در آن دریا ز مدح تو گهر باد
اگر روزه تو را فرخنده بودست
ز روز عید تو فرخندهتر باد
تویی سازندهٔ کار همه خلق
خدایت کارساز و راهبر باد
تورا نصرت برادر باد جاوید
تورا دولت همه ساله پدر باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۹
خدایگان جهانی خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار توباد
چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد
چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هرکجا که نهی پای، کار کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاهدار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی به نصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیر است و یار تو همه فتح
اگرچه شیر شود خصم تو شکار تو باد
ز سنگ و آهن اگر خصم تو حصارکند
خجسته دولت تو گِرد تو حِصار تو باد
وگر بهسان سکندر برآورد سدّی
بلند سدّ تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار توباد
خدای داد تو را ملک وکامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو باد
نثار کردی بر زایران خزانهٔ خویش
خزانهٔ ملکان سربسر نثار تو باد
به روز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا به فلک بر بود قرار نجوم
به تخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شویّ وگراییّ و هرکجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار توباد
چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد
چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هرکجا که نهی پای، کار کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاهدار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی به نصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیر است و یار تو همه فتح
اگرچه شیر شود خصم تو شکار تو باد
ز سنگ و آهن اگر خصم تو حصارکند
خجسته دولت تو گِرد تو حِصار تو باد
وگر بهسان سکندر برآورد سدّی
بلند سدّ تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار توباد
خدای داد تو را ملک وکامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو باد
نثار کردی بر زایران خزانهٔ خویش
خزانهٔ ملکان سربسر نثار تو باد
به روز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا به فلک بر بود قرار نجوم
به تخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شویّ وگراییّ و هرکجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد