عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۳۶
چون زمین نرم از من گرد بر می‌آورند
می‌کنم هر چند با مردم مدارا بیشتر
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۶۸
از دشمنان خود نتوان بود بی‌خبر
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۴۳
علاج کودک بدخو ز دایه می‌آید
کجاست عشق، که درمانده‌ام به چارهٔ دل
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۹۶
دیوانه‌ام که بر سر من جنگ می‌شود
جنس کساد کوچه و بازار نیستم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۷۱
رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
چون دل خویش ز صد راهگذر جمع کنم؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۷۳
من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب
دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۹۶
از دیده هرچه رفت، ز دل دور می‌شود
من پیش چشم خلق ز دل دور می‌شوم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۹۷
شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می‌شنوم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۱۸
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
تا خویش را چو آینه هموار کرده‌ایم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۹۶
چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده‌ای داری
که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۰۵
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می‌کشند از زیر پای او
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۳۱
خصم درونی از برون، بار است بر دل بیشتر
با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۰۹
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۴۰
چنان در خانهٔ آیینه محو دیدن خویشی
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی‌آیی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست
یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۴) حکایت آن طفل که با مادر ببازار آمد و گم شد
زنی آورد طفلی را ببازار
ز مادر گم شد و بگریست بسیار
زمانی خاک بر سر زود می‌ریخت
زمانی اشک خون آلود می‌ریخت
چو می‌دیدند غرق خون و خاکش
بترسیدند از بیم هلاکش
بدو گفتند مادر را چه نامست
بگو، گفتا ندانم کوکدامست
بدو گفتند بس دیوانهٔ تو
کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟
چنین گفت آن بچه افتاده گمراه
که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه
بدو گفتند نام آن محلّت
بگو تا فارغ آئی زین مذلت
چنین گفت او که پر دردست جانم
که نام آن محلت هم ندانم
بدو گفتند پس با تو چه سازیم
که تو می‌سوزی و ما می‌گدازیم
چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه
نیم از مادر و از نامش آگاه
محلّت می‌ندانم خانه هم نیز
بجز مادر نمی‌دانم دگر چیز
من این دانم چنین در مانده بی کس
که اینجا مادرم می‌باید و بس
من این دانم که پر خونست جانم
که مادر بایدم دیگر ندانم
اگر تو مرد صاحب درد گردی
حریم وصل را در خورد گردی
ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق
نه بینی در جهان مطلوب مطلق
ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی
ازان تو هم جمیل و هم نکوئی
اگرچه تو نکوئی ای نکوبین
چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین
به بین احوال خود تا بر چه سانست
نه نیکوئی تو، او نیکونهانست
تو خود را منگر و این جان و تن را
نهاد او نگر نه خویشتن را
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۴۸
هم در بر خود خواندگان داری تو
هم از درِ خود راندگان داری تو
هم خوانده و هم رانده فرو ماندهاند
ای بس که فرو ماندگان داری تو
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۱
چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا
دیوانگی آورد به زنجیر مرا
چون کار به علّت نکنی با بد و نیک
ترکِ بد و نیک گیر و بپذیر مرا
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۱۱
هر جان که به راه رهنمون مینگرد
چل سال به دیدهٔ جنون مینگرد
چون چل بگذشت آفتابی بیند
کز روزن هر ذرّه برون مینگرد
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۲۲
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
در دریاست او ولیک در وی دریاست
هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر
کار آن دارد که بحر بنشیند راست