عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۳۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۶۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۴۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۹۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۷۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۷۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۹۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۹۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۱۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۹۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۰۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۳۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۰۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۴۰
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست
یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۴) حکایت آن طفل که با مادر ببازار آمد و گم شد
زنی آورد طفلی را ببازار
ز مادر گم شد و بگریست بسیار
زمانی خاک بر سر زود میریخت
زمانی اشک خون آلود میریخت
چو میدیدند غرق خون و خاکش
بترسیدند از بیم هلاکش
بدو گفتند مادر را چه نامست
بگو، گفتا ندانم کوکدامست
بدو گفتند بس دیوانهٔ تو
کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟
چنین گفت آن بچه افتاده گمراه
که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه
بدو گفتند نام آن محلّت
بگو تا فارغ آئی زین مذلت
چنین گفت او که پر دردست جانم
که نام آن محلت هم ندانم
بدو گفتند پس با تو چه سازیم
که تو میسوزی و ما میگدازیم
چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه
نیم از مادر و از نامش آگاه
محلّت میندانم خانه هم نیز
بجز مادر نمیدانم دگر چیز
من این دانم چنین در مانده بی کس
که اینجا مادرم میباید و بس
من این دانم که پر خونست جانم
که مادر بایدم دیگر ندانم
اگر تو مرد صاحب درد گردی
حریم وصل را در خورد گردی
ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق
نه بینی در جهان مطلوب مطلق
ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی
ازان تو هم جمیل و هم نکوئی
اگرچه تو نکوئی ای نکوبین
چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین
به بین احوال خود تا بر چه سانست
نه نیکوئی تو، او نیکونهانست
تو خود را منگر و این جان و تن را
نهاد او نگر نه خویشتن را
ز مادر گم شد و بگریست بسیار
زمانی خاک بر سر زود میریخت
زمانی اشک خون آلود میریخت
چو میدیدند غرق خون و خاکش
بترسیدند از بیم هلاکش
بدو گفتند مادر را چه نامست
بگو، گفتا ندانم کوکدامست
بدو گفتند بس دیوانهٔ تو
کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟
چنین گفت آن بچه افتاده گمراه
که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه
بدو گفتند نام آن محلّت
بگو تا فارغ آئی زین مذلت
چنین گفت او که پر دردست جانم
که نام آن محلت هم ندانم
بدو گفتند پس با تو چه سازیم
که تو میسوزی و ما میگدازیم
چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه
نیم از مادر و از نامش آگاه
محلّت میندانم خانه هم نیز
بجز مادر نمیدانم دگر چیز
من این دانم چنین در مانده بی کس
که اینجا مادرم میباید و بس
من این دانم که پر خونست جانم
که مادر بایدم دیگر ندانم
اگر تو مرد صاحب درد گردی
حریم وصل را در خورد گردی
ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق
نه بینی در جهان مطلوب مطلق
ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی
ازان تو هم جمیل و هم نکوئی
اگرچه تو نکوئی ای نکوبین
چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین
به بین احوال خود تا بر چه سانست
نه نیکوئی تو، او نیکونهانست
تو خود را منگر و این جان و تن را
نهاد او نگر نه خویشتن را
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۴۸
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۱
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۲۲