عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - از زبان اهل خراسان به خاقان سمرقند رکنالدین قلج طمغاج خان پسرخواندهٔ سلطان سنجر
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی
ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون
وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرثبقا پادشه کسری عدل
وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دل افکار جگر سوختگان میگویند
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود
در همه ایران امروز نماندست اثر
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریادرس ای شاهنژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایهٔ غز شوم پی غارتگر
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش
گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک
وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر
رحمکن رحم برآن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک
تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل
حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تراست
از چه محرومست از رافت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع
مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلک مرتبه برهانالدین
آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبر
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار
تا در این کار بود با تو به همت یاور
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ
نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را
او شفیع است چنان کامت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حقپرور
دیدهای خواجهٔ آفاق کمالالدین را
که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو
اعتماد آن شه دینپرور نیکو محضر
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند
قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمالالدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خونآلود ای باد باصفاهان بر
بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای
از جهانداری ای خسرو عادل بر خور
نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر
نامهای مطلع آن رنج تن و آفت جان
نامهای مقطع آن درد دل و سوز جگر
نامهای بر رقمش آه عزیزان پیدا
نامهای در شکنش خون شهیدان مضمر
نقش تحریرش از سینهٔ مظلومان خشک
سطر عنوانش از دیدهٔ محرومان تر
ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع
خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر
تاکنون حال خراسان و رعایات بودست
بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر
نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی
ذرهای نیک و بد نه فلک و هفت اختر
کارها بسته بود بیشک در وقت و کنون
وقت آنست که راند سوی ایران لشکر
خسرو عادل خاقان معظم کز جد
پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر
دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر
باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد
خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد
کی روا دارد ایران را ویران یکسر
ای کیومرثبقا پادشه کسری عدل
وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر
قصهٔ اهل خراسان بشنو از سر لطف
چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر
این دل افکار جگر سوختگان میگویند
کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر
خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود
در همه ایران امروز نماندست اثر
خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان
نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و حیران
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر
شاد الا بدر مرگ نبینی مردم
بکر جز در شکم مام نیابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را
پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در
خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر
کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان
بیند، از بیم خروشید نیارد مادر
آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر
بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف
که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر
هست در روم و خطا امن مسلمانان را
نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در
خلق را زین غم فریادرس ای شاهنژاد
ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر
به خدایی که بیاراست به نامت دینار
به خدایی که بیفراخت به فرت افسر
که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا
زین فرومایهٔ غز شوم پی غارتگر
وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش
گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر
زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار
بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک
وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد
خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر
هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند
چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر
رحمکن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
در مصیبتشان جز نوحهگری کار دگر
رحمکن رحم برآن قوم که جویند جوین
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر
رحمکن رحم بر آنها که نیابند نمد
از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر
رحمکن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پس آنکه به مستوری بودند سمر
گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک
تویی امروز جهان را بدل اسکندر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک و از ملکالعرش ظفر
همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان
همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل
حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را
گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
تو خور روشنی و هست خراسان اطلال
نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور
هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر
هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر
بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق
هست واجب غم حق ضعفا بر داور
کشور ایران چون کشور توران چو تراست
از چه محرومست از رافت تو این کشور
گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب
غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور
کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند
از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر
پادشاه علما صدر جهان خواجهٔ شرع
مایهٔ فخر و شرف قاعدهٔ فضل و هنر
شمس اسلام فلک مرتبه برهانالدین
آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمانبر
آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح
وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر
یاورش بادا حق عزوجل در همه کار
تا در این کار بود با تو به همت یاور
چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ
نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر
به تو ای سایهٔ حق خلق جگرسوخته را
او شفیع است چنان کامت را پیغمبر
خلق را زین حشر شوم اگر برهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت
ای چنو پادشه دادگر حقپرور
دیدهای خواجهٔ آفاق کمالالدین را
که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر
نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو
اعتماد آن شه دینپرور نیکو محضر
هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود
هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر
روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را
بود ایران را رایش همه عمر اندر خور
واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت
چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر
با کمالالدین ابنای خراسان گفتند
قصهٔ ما به خداوند جهان خاقان بر
چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز
عرضه این قصهٔ رنج و غم و اندوه و فکر
از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها
کز کمالالدین داری سخن ما باور
زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق
که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر
تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان
خویشتن پیش چنین حادثهای کرد سپر
آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک
بسطت ملک تو میخواهد نه جاه و خطر
خسروا در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شیوهٔ نظم خوش و اشعار غرر
گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم
چون ضروریست شها پردهٔ این نظم مدر
هم بر آنگونه که استاد سخن عمعق گفت
خاک خونآلود ای باد باصفاهان بر
بیگمان خلق جگرسوخته را دریابد
چون ز درد دلشان یابد از اینگونه خبر
تا جهان را بفروزد خور گیتیپیمای
از جهانداری ای خسرو عادل بر خور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶
ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر
وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر
ای روزگار عادل و ایام فتنهسوز
وی آسمان ثابت و خورشید سایهور
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی
با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت
بیجاده از تعرض کاهست بر حذر
گیتی ز فضلهٔ دل ودست تو ساختست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر
وز مابقی خوان تو ترتیب کردهاند
بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوختست از ابرهٔ افلاک آستر
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم
دریا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه
از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کیست که بودست سالها
زین روی پردهدار و زان روی پردهدر
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام
ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت
گر در قوای نامیه پیدا کند اثر
این در زبان خامش سوسن نهد کلام
وان در طباق دیدهٔ نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم
با انگبین همی نبرد دوستی به سر
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر
چون موم نرم سجدهٔ طاعت برد حجر
قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز
کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست
هستی و نیستیش به یک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان
کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر
طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد
فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو
آثار حسن عاریتی بر رخ قمر
ور سایهٔ تغیر تو بر جهان فتد
در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک
هم سوی تو به دیدهٔ احول کند نظر
چون زاب تیغ دودهٔ سلجوق بیخ ملک
کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی
ارواح را مشیمه و اشباح را گهر
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی
ای مادر جهان به جهانی همه هنر
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا
زاید وزیر عالم عادل یکی پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان
هم در نهاد خویش بود پادشا سیر
عقلی مجرد آمده در حیز جهت
روحی مقدس آمده در صورت بشر
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر
با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر
میبود تا به عهد تو بیچاره منتظر
کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن
کانچ از قضا شنید همان دید از قدر
گردان به گرد کوی زمانه زمانهایست
با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر
از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار
کو روزگار خویش به هرکس کند هدر
خود خاک درگه تو حکایت همی کند
چونان که سطح آب حکایت کند صور
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
من این همی ندانم دانم که چون تو نیست
در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر
در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت
در طول و عرض دامن آخر زمان نگر
تا تربیت کنند سه فرزند کون را
ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر
از طوق طوع گردن این چار نرم دار
در پای قدر تارک آن نه فرو سپر
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار
دوران بیشمار به شادی همی شمر
بر مرکز مراد تو ایام را مدار
تا چرخ را مدار بود گرد این مدر
جویندهٔ رضای تو سلطان دادبخش
دارندهٔ بقای تو سبحان دادگر
وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر
ای روزگار عادل و ایام فتنهسوز
وی آسمان ثابت و خورشید سایهور
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی
با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت
بیجاده از تعرض کاهست بر حذر
گیتی ز فضلهٔ دل ودست تو ساختست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر
وز مابقی خوان تو ترتیب کردهاند
بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوختست از ابرهٔ افلاک آستر
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم
دریا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه
از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کیست که بودست سالها
زین روی پردهدار و زان روی پردهدر
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام
ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت
گر در قوای نامیه پیدا کند اثر
این در زبان خامش سوسن نهد کلام
وان در طباق دیدهٔ نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم
با انگبین همی نبرد دوستی به سر
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر
چون موم نرم سجدهٔ طاعت برد حجر
قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز
کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست
هستی و نیستیش به یک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان
کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر
طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد
فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو
آثار حسن عاریتی بر رخ قمر
ور سایهٔ تغیر تو بر جهان فتد
در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک
هم سوی تو به دیدهٔ احول کند نظر
چون زاب تیغ دودهٔ سلجوق بیخ ملک
کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی
ارواح را مشیمه و اشباح را گهر
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی
ای مادر جهان به جهانی همه هنر
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا
زاید وزیر عالم عادل یکی پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان
هم در نهاد خویش بود پادشا سیر
عقلی مجرد آمده در حیز جهت
روحی مقدس آمده در صورت بشر
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر
با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر
میبود تا به عهد تو بیچاره منتظر
کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن
کانچ از قضا شنید همان دید از قدر
گردان به گرد کوی زمانه زمانهایست
با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر
از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار
کو روزگار خویش به هرکس کند هدر
خود خاک درگه تو حکایت همی کند
چونان که سطح آب حکایت کند صور
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
من این همی ندانم دانم که چون تو نیست
در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر
در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت
در طول و عرض دامن آخر زمان نگر
تا تربیت کنند سه فرزند کون را
ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر
از طوق طوع گردن این چار نرم دار
در پای قدر تارک آن نه فرو سپر
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار
دوران بیشمار به شادی همی شمر
بر مرکز مراد تو ایام را مدار
تا چرخ را مدار بود گرد این مدر
جویندهٔ رضای تو سلطان دادبخش
دارندهٔ بقای تو سبحان دادگر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح و تهنیت خدام صاحب ناصرالدین طاهربن المظفر هنگام باز آمدن از زمین غور به جانب هراة
موکب عالی دستور جهان آمد باز
به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا
موکبش تا به سعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا
کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود
دهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاز
زاستین داد دگرباره کند دست برون
فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز
شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب
رایت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا
تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف
چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد
پس از این زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن
گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر
وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ
بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک
وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز
جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد
همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه
ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار
وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آب دندانتر ازو کس نتوان یافت به باز
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست خون باخته شد جای به یاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند
عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو
منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیرهتر از طرهٔ خوبان ختن
دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب
گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی
فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال
تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام
وز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام
عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز
به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز
جاودان در کنف خیر و سعادت بادا
موکبش تا به سعادت رود و آید باز
صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا
کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز
بازگیرد پس از این رونق ملک محمود
دهر شوریدهتر و تیرهتر از زلف ایاز
زاستین داد دگرباره کند دست برون
فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز
شعلهٔ خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب
رایت امن و امان باز کشد سر به فراز
گرگ با میش تعدی نکند در صحرا
تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز
چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف
چه که در پنجهٔ شیر و چه که در مخلب باز
داعی شر که همی نعره به عیوق کشد
پس از این زهره ندارد که برادر اواز
دست با عهد تو کردست قضا در گردن
گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز
ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر
وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلهٔ حکم ترا حاکم قضا برده نماز
ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ
بدرد وهم تو بر کتم عدم پردهٔ راز
سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند
مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز
از رسوم تو خرد ساخته پیرایهٔ ملک
وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز
پایهٔ قدر تو جاییست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز در دستانداز
با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ
با کف دست تو در جود و سخا آید آز
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز
هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز
جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز
در کفت نامده از بیم مذلت بجهد
همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز
فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم
طنز را ماند و من بنده نباشم طناز
زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه
ماه نمام نداری تو و مهر غماز
عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ
جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز
ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار
وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز
حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد
آب دندانتر ازو کس نتوان یافت به باز
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست خون باخته شد جای به یاران پرداز
عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود
گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز
نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند
عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز
یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو
منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز
جان ما تیرهتر از طرهٔ خوبان ختن
دل ما تنگتر از دیدهٔ ترکان طراز
عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب
گشته با عقدهٔ گردون به سیاست انباز
چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک
شد سبک دل ز پیش عالمی از گرم و گداز
حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی
فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز
این همی گفت که من بر اثرم گرم مران
وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز
اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال
تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز
تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب
تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز
در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز
تا ابد نایهٔ عمر تو مقید به دوام
وز ازل جامهٔ جاه تو مزین به طراز
ساحت عز ترا نیست کناری بخرام
عرصهٔ عمر ترا نیست کرانی بگراز
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح دستور نظامالملک صدرالدین محمد
به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر
کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر
کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح امیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی و تهنیت او به تشریف سلطان
مبارک باد و میمون باد و خرم
همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو والا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفتهام عقل مجرد
کفش را گفتهام جود مجسم
به قدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بیقرار تست گویی
قرار ملک سطان معظم
نباشد منتظم بیکلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم
به کلک و رای در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم
به اعجاز عصا موسی عمران
به ایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم
تویی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانهٔ خلق تو مرهم
همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنیآدم به کرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تایید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم
همایون خلعت سلطان عالم
بلی خود خلعت سلطان بهرحال
مبارک باشد و میمون و خرم
ترا بیرون ز تشریف شهنشاه
که حد و قدر آن کاریست معظم
نیارد داد گردون هیچ دولت
که نه قدرش بود از قدر تو کم
ایا در امر تو تعجیل مضمر
و یا در نهی تو تاخیر مدغم
مقدم عهد و در دولت مؤخر
مؤخر عهد و در فرمان مقدم
فلک را قدر تو والا ذعالی
جهان را حزم تو بنیاد محکم
کند امن تو آب فتنه تیره
کند سهم تو سور زهره ماتم
زمین تاب عنان تو ندارد
چه جای این حدیثست آسمان هم
ستم تا پای عدلت در میان بست
نهادست از تحیر دست بر هم
کفت را خواستم گفتن زهی ابر
دلت را خواستم گفتن زهی یم
قضا گفتا معاذالله مگو این
که ما را اندرین حکمیست ملزم
دلش را گفتهام عقل مجرد
کفش را گفتهام جود مجسم
به قدرت آسمانی زان زمین شد
تصرفهای کلکت را مسلم
ز کلک بیقرار تست گویی
قرار ملک سطان معظم
نباشد منتظم بیکلک تو ملک
حدیث رستمست و رخش رستم
به کلک و رای در ملک آن کنی تو
که در عمر آن نکردست از کف و دم
به اعجاز عصا موسی عمران
به ایجاب دعا عیسی مریم
چه اندر صدر تو دیوان طغری
چه اندر دست دیوان خاتم جم
تویی کز فتح باب دست تو هست
همیشه خشکسال آز را نم
جراحتهای آسیب فلک را
ز داروخانهٔ خلق تو مرهم
همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را در شادی و غم
برد یمن از یمینت نوک خامه
دهد یسر از یسارت نقش خاتم
چو تو در دور آدم کس ندیدست
کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی
بنیآدم به کرمنا مکرم
بیانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست در نعت تو ابکم
سخن کوتاه شد گر راست خواهی
تویی مانند تو والله اعلم
الا تا از خم گردون برون نیست
نه صبح اشهب و نه شام ادهم
مبادا صبح تایید ترا شام
مبادا پشت اقبال ترا خم
ابد با مدت عمرت هم آواز
چو از روی تناسب زیر با بم
کمینه پاسبانت بخت بیدار
فروتر بارگاهت چرخ اعظم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح ضیاء الدین مودودبن احمد عصمی
مملکت را به کلک داد نظام
ثانی اثنین صدر آل نظام
همچنین جاودان ز کلکش باد
ملک گیتی به رونق و به نظام
صدر دنیی ضیاء دین خدای
سد دولت مؤید الاسلام
میر مودود احمد عصمی
آن بر از جنبش و مه از آرام
آنکه در تحت همتش افلاک
وانکه در حبس طاعتش اجرام
شرفش همچو طبع گردون خاص
کرمش همچو جور گیتی عام
سخنش را مزاج سحر حلال
درگهش را خواص بیت حرام
مطرب بزمگاه او ناهید
حاجب بارگاه او بهرام
روضهٔ خلد مجلسش ز خواص
موقف حشر درگهش ز عوام
دست حکمش گشاده بر شب و روز
داغ طوعش نهاده بر دد ودام
با کفش ابر میندارد پای
با دلش بحر مینیارد نام
تشنگان امید لطفش را
یاس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان را ز گرگ بستاند
دیت اندر حمایتش اغنام
ای ترا گردش زمانه مطیع
وی ترا خواجهٔ سپهر غلام
مشکل چرخ پیش کلک تو حل
توسن دره زیر ران تو رام
عالمی دیگری تو در عالم
هفت اقلیمت و ز هفت اندام
گر ز جود و سخات دام نهند
نسر طایر درآید اندر دام
ور به یادت ذکات مینوشند
جام گیتی نمای گردد جام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
عالم و عادلی بلی چه عجب
عدل بیعلم برندارد گام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
چکد از شرم با انامل تو
عرق خجلت از مسام غمام
ای تمامی که بعد ذات خدای
هیچ موجود نیست چون تو تمام
گر ز گیتیت برگزیدستند
پادشاه جهان و صدر انام
چون تو کس نیست اهل این تخصیص
جز تو کس نیست اهل این انعام
رای اعلای آن و عالی این
که ادب نیست باز گفتن نام
نیک دانند نیک را از بد
سره دانند پخته را از خام
به تو باشد قوام این منصب
که عرض را به جوهرست قوام
اینکه امروز دیدهای چندست
باش باقی بسیست بر ایام
باش تا صبح دولتت پس از این
تیغ خورشید برکشد ز نیام
تا کنی از طناب صبح طناب
تا کنی از خیام چرخ خیام
ای برآورده پای از آن خطه
که به اوصاف آن رسد اوهام
بنده شد مدتی که در خدمت
گه به هنگام و گه به ناهنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام
آن نمیبیند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قیام
وان نمیبیند از تهاون خویش
که بدان نیست مستحق ملام
بکرم عذر عفو میفرمای
که بزرگان چنین کنند و کرام
تا که فرجام صبح شام بود
باد صبح مخالف تو چو شام
محنت دشمن تو بیپایان
مدت دولت تو بیفرجام
بر سرت سایهٔ ملوک مقیم
بر کفت ساعر مدام مدام
دوستت دوستکام باد و مباد
هیچ دشمنت جز که دشمن کام
ثانی اثنین صدر آل نظام
همچنین جاودان ز کلکش باد
ملک گیتی به رونق و به نظام
صدر دنیی ضیاء دین خدای
سد دولت مؤید الاسلام
میر مودود احمد عصمی
آن بر از جنبش و مه از آرام
آنکه در تحت همتش افلاک
وانکه در حبس طاعتش اجرام
شرفش همچو طبع گردون خاص
کرمش همچو جور گیتی عام
سخنش را مزاج سحر حلال
درگهش را خواص بیت حرام
مطرب بزمگاه او ناهید
حاجب بارگاه او بهرام
روضهٔ خلد مجلسش ز خواص
موقف حشر درگهش ز عوام
دست حکمش گشاده بر شب و روز
داغ طوعش نهاده بر دد ودام
با کفش ابر میندارد پای
با دلش بحر مینیارد نام
تشنگان امید لطفش را
یاس تلخی نیارد اندر کام
کشتگان را ز گرگ بستاند
دیت اندر حمایتش اغنام
ای ترا گردش زمانه مطیع
وی ترا خواجهٔ سپهر غلام
مشکل چرخ پیش کلک تو حل
توسن دره زیر ران تو رام
عالمی دیگری تو در عالم
هفت اقلیمت و ز هفت اندام
گر ز جود و سخات دام نهند
نسر طایر درآید اندر دام
ور به یادت ذکات مینوشند
جام گیتی نمای گردد جام
رود از سهم در مظالم تو
راز خصم تو با عرق ز مسام
عالم و عادلی بلی چه عجب
عدل بیعلم برندارد گام
بر دوام تو عدل تست دلیل
عدل باشد بلی دلیل دوام
چکد از شرم با انامل تو
عرق خجلت از مسام غمام
ای تمامی که بعد ذات خدای
هیچ موجود نیست چون تو تمام
گر ز گیتیت برگزیدستند
پادشاه جهان و صدر انام
چون تو کس نیست اهل این تخصیص
جز تو کس نیست اهل این انعام
رای اعلای آن و عالی این
که ادب نیست باز گفتن نام
نیک دانند نیک را از بد
سره دانند پخته را از خام
به تو باشد قوام این منصب
که عرض را به جوهرست قوام
اینکه امروز دیدهای چندست
باش باقی بسیست بر ایام
باش تا صبح دولتت پس از این
تیغ خورشید برکشد ز نیام
تا کنی از طناب صبح طناب
تا کنی از خیام چرخ خیام
ای برآورده پای از آن خطه
که به اوصاف آن رسد اوهام
بنده شد مدتی که در خدمت
گه به هنگام و گه به ناهنگام
دهد از جنس دیگرت زحمت
آرد از نوع دیگرت ابرام
آن نمیبیند از مکارم تو
که به شرحش توان نمود قیام
وان نمیبیند از تهاون خویش
که بدان نیست مستحق ملام
بکرم عذر عفو میفرمای
که بزرگان چنین کنند و کرام
تا که فرجام صبح شام بود
باد صبح مخالف تو چو شام
محنت دشمن تو بیپایان
مدت دولت تو بیفرجام
بر سرت سایهٔ ملوک مقیم
بر کفت ساعر مدام مدام
دوستت دوستکام باد و مباد
هیچ دشمنت جز که دشمن کام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - مدح صدر تاجالدین ابراهیم
اختیار ملوک هفت اقلیم
تاج دین خدای ابراهیم
باز بر تخت بخت کرد مقام
باز در صدر ملک گشت مقیم
کرد خالی شهاب کلکش باز
فلک ملک را ز دیو رجیم
صدر ملکش فلک مسلم کرد
تا جهانی بدو کند تسلیم
زود کز عدل او صبا و دبور
به مشام فلک برند نسیم
آنکه قدرش رفیع و رای منیر
وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم
نه سؤالش در انتقام درشت
نه جوابش در احترام سقیم
جودش ار والی جهان گردد
ابر نیسان شود هوای عقیم
سهمش ار بانگ بر زمانه زند
خون شود ژالهٔ سحاب از بیم
گر سموم سیاستش بوزد
تشنه میرد در آب ماهی شیم
ور نسیم عنایتش بجهد
روح یابد ازو عظام رمیم
عقل خواندش حکیم بازش گفت
حکمت صرف خوانمش نه حکیم
دهر گفتش کریم بازش گفت
کرم محض گویمش نه کریم
کلک او داد نفس انسی را
آنچه معلوم کس نشد تعلیم
ذهن او داد عقل کلی را
آنچه مفهوم کس نشد تفهیم
درگذر از طلایهٔ عزمش
کوه دریا بود به عبره سلیم
با وقار و سیاستش در ملک
آب و آتش بود حرون و حلیم
ای به رایت بر آفتاب مزید
وی به قدرت بر آسمان تقدیم
خردی در کفایت و دانش
فلکی در جلالت و تعظیم
کوه با حلم تو خفیف و لطیف
روح با لطف تو کثیف و جسیم
نه به وجود اندرت عطای رکیک
نه به طبع اندرت خطال ذمیم
بر بقای تو کند تیغ اجل
با کمال تو خرد عرش عظیم
حرم عدل تو چنان ایمن
که جهان را ز فتنه گشت حریم
وعدهٔ فضل تو چنان صادق
که فلک را به وعده خوانده لئیم
همتت برتر از حدوث و قدم
فکرتت آگه از حدیث و قدیم
نفست وارث دعای مسیح
قلمت نایب عصای کلیم
نوک کلک تو بحر مسجور است
واندرو صد هزار در یتیم
لوح ذهن تو لوح محفوظست
واندرو سعد و نحس هفت اقلیم
جز به انگشت ذهن و فطنت تو
نشود نقطه قابل تقسیم
هرچه معلوم تو فرود تواند
کیست برتر ز تو خدای علیم
ابر را گر کف تو مایه دهد
بشکند پنجهٔ چنار از سیم
معدهٔ آز را به وقت سال
نعمتت امتلا دهد ز نعیم
جان بدخواه تو به روز اجل
عنف تو سرنگون کشد به جحیم
آب رفق تو شد شراب طهور
آتش کین تو عذاب الیم
تیغ کینت نغوذبالله ازو
روح را چون بدن زند به دو نیم
تا که از روی وضع نقش کنند
شین پس از سین و حا فرود از جیم
پشت خصمت چو جیم باد و جهان
بر دلش تنگتر ز حلقهٔ میم
دولتت را کمال باد قرین
مدتت را زمانه باد ندیم
کوس تو بر فلک رسیده و باز
طبل خصمت بمانده زیر گلیم
اختیارات تو چنان مسعود
که تولا بدو کند تقویم
تاج دین خدای ابراهیم
باز بر تخت بخت کرد مقام
باز در صدر ملک گشت مقیم
کرد خالی شهاب کلکش باز
فلک ملک را ز دیو رجیم
صدر ملکش فلک مسلم کرد
تا جهانی بدو کند تسلیم
زود کز عدل او صبا و دبور
به مشام فلک برند نسیم
آنکه قدرش رفیع و رای منیر
وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم
نه سؤالش در انتقام درشت
نه جوابش در احترام سقیم
جودش ار والی جهان گردد
ابر نیسان شود هوای عقیم
سهمش ار بانگ بر زمانه زند
خون شود ژالهٔ سحاب از بیم
گر سموم سیاستش بوزد
تشنه میرد در آب ماهی شیم
ور نسیم عنایتش بجهد
روح یابد ازو عظام رمیم
عقل خواندش حکیم بازش گفت
حکمت صرف خوانمش نه حکیم
دهر گفتش کریم بازش گفت
کرم محض گویمش نه کریم
کلک او داد نفس انسی را
آنچه معلوم کس نشد تعلیم
ذهن او داد عقل کلی را
آنچه مفهوم کس نشد تفهیم
درگذر از طلایهٔ عزمش
کوه دریا بود به عبره سلیم
با وقار و سیاستش در ملک
آب و آتش بود حرون و حلیم
ای به رایت بر آفتاب مزید
وی به قدرت بر آسمان تقدیم
خردی در کفایت و دانش
فلکی در جلالت و تعظیم
کوه با حلم تو خفیف و لطیف
روح با لطف تو کثیف و جسیم
نه به وجود اندرت عطای رکیک
نه به طبع اندرت خطال ذمیم
بر بقای تو کند تیغ اجل
با کمال تو خرد عرش عظیم
حرم عدل تو چنان ایمن
که جهان را ز فتنه گشت حریم
وعدهٔ فضل تو چنان صادق
که فلک را به وعده خوانده لئیم
همتت برتر از حدوث و قدم
فکرتت آگه از حدیث و قدیم
نفست وارث دعای مسیح
قلمت نایب عصای کلیم
نوک کلک تو بحر مسجور است
واندرو صد هزار در یتیم
لوح ذهن تو لوح محفوظست
واندرو سعد و نحس هفت اقلیم
جز به انگشت ذهن و فطنت تو
نشود نقطه قابل تقسیم
هرچه معلوم تو فرود تواند
کیست برتر ز تو خدای علیم
ابر را گر کف تو مایه دهد
بشکند پنجهٔ چنار از سیم
معدهٔ آز را به وقت سال
نعمتت امتلا دهد ز نعیم
جان بدخواه تو به روز اجل
عنف تو سرنگون کشد به جحیم
آب رفق تو شد شراب طهور
آتش کین تو عذاب الیم
تیغ کینت نغوذبالله ازو
روح را چون بدن زند به دو نیم
تا که از روی وضع نقش کنند
شین پس از سین و حا فرود از جیم
پشت خصمت چو جیم باد و جهان
بر دلش تنگتر ز حلقهٔ میم
دولتت را کمال باد قرین
مدتت را زمانه باد ندیم
کوس تو بر فلک رسیده و باز
طبل خصمت بمانده زیر گلیم
اختیارات تو چنان مسعود
که تولا بدو کند تقویم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح ملک عضدالدین طغرل تکین
ای جهان را ایمنی از دولت طغرلتکین
جاودان منصور بادا رایت طغرل تکین
نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست
کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرل تکین
تو و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان
امن و تشویش از حضور و غیبت طغرل تکین
خسروان دل برقرار ملک آن گاهی نهند
کاوردشان آسمان در بیعت طغرل تکین
پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه برکنند
کافکندشان روزگار از طاعت طغرل تکین
اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم
از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرل تکین
کو فریدون گو بیا نظاره کن اندر جهان
تا ببینی خویشتن در نسبت طغرل تکین
ملک اگر در دولت سنجر به آخر پیر شد
شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکین
هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد
صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرل تکین
قدرت طغرل تکین نوعی است گویی از قدر
بر جهان زان غالب آمد قدرت طغرل تکین
چرخ را گفتم دلیری میکنی در کارها
گفت از خود نه ولی از صولت طغرل تکین
کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز
بیاجازت نامهای از حضرت طغرل تکین
لشکر طغرل تکین بر هم زنندی خاک و آب
گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرل تکین
تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر
گر نباشندی طفیل نصرت طغرل تکین
از پی آسایش خلقست و آرام جهان
هرچه هست از آلت و از عدت طغرل تکین
ورنه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض
تا بدو مغرور گردد رغبت طغرل تکین
با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست
گفت دانی از که پرس از همت طغرل تکین
باز گفتم عادت طغرل تکین در ملک چیست
گفت انصافست و بخشش عادت طغرل تکین
رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام
رحمت یزدانشناس و رحمت طغرل تکین
حاجت از طغرل تکین شاید که خواهی بهر آنک
جز به یزدان نیست هرگز حاجت طغرل تکین
نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست
در عطا منت نهادن سیرت طغرل تکین
قربت طغرل تکین را نیکبختی لازمست
نیک بختا انوری از قربت طغرل تکین
چون خداوندی از این خدمت همی حاصل شود
ما و زین پس آستان و خدمت طغرل تکین
بر جهان چون سایهٔ ابرست و نور آفتاب
بخشش بیوعده و بیمنت طغرل تکین
چون جهان از دولت طغرل تکین دارد نظام
تا جهان باقیست بادا دولت طغرل تکین
مدت طغرل تکین چندان که دوران سپهر
وام خواهد روزگار از مدت طغرل تکین
جاودان منصور بادا رایت طغرل تکین
نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست
کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرل تکین
تو و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان
امن و تشویش از حضور و غیبت طغرل تکین
خسروان دل برقرار ملک آن گاهی نهند
کاوردشان آسمان در بیعت طغرل تکین
پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه برکنند
کافکندشان روزگار از طاعت طغرل تکین
اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم
از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرل تکین
کو فریدون گو بیا نظاره کن اندر جهان
تا ببینی خویشتن در نسبت طغرل تکین
ملک اگر در دولت سنجر به آخر پیر شد
شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکین
هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد
صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرل تکین
قدرت طغرل تکین نوعی است گویی از قدر
بر جهان زان غالب آمد قدرت طغرل تکین
چرخ را گفتم دلیری میکنی در کارها
گفت از خود نه ولی از صولت طغرل تکین
کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز
بیاجازت نامهای از حضرت طغرل تکین
لشکر طغرل تکین بر هم زنندی خاک و آب
گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرل تکین
تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر
گر نباشندی طفیل نصرت طغرل تکین
از پی آسایش خلقست و آرام جهان
هرچه هست از آلت و از عدت طغرل تکین
ورنه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض
تا بدو مغرور گردد رغبت طغرل تکین
با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست
گفت دانی از که پرس از همت طغرل تکین
باز گفتم عادت طغرل تکین در ملک چیست
گفت انصافست و بخشش عادت طغرل تکین
رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام
رحمت یزدانشناس و رحمت طغرل تکین
حاجت از طغرل تکین شاید که خواهی بهر آنک
جز به یزدان نیست هرگز حاجت طغرل تکین
نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست
در عطا منت نهادن سیرت طغرل تکین
قربت طغرل تکین را نیکبختی لازمست
نیک بختا انوری از قربت طغرل تکین
چون خداوندی از این خدمت همی حاصل شود
ما و زین پس آستان و خدمت طغرل تکین
بر جهان چون سایهٔ ابرست و نور آفتاب
بخشش بیوعده و بیمنت طغرل تکین
چون جهان از دولت طغرل تکین دارد نظام
تا جهان باقیست بادا دولت طغرل تکین
مدت طغرل تکین چندان که دوران سپهر
وام خواهد روزگار از مدت طغرل تکین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح ملکالعادل ابوالفتح ملکشاه
آمد به سلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایستهتر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایستهتر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بیمشغله و بیغلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را به جز او نیست خداوند
شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آنکس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همهشان محنت و نزد همهشان عم
جفت همهشان حسرت و گفت همهشان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولیدار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایستهتر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایستهتر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بیمشغله و بیغلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را به جز او نیست خداوند
شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آنکس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همهشان محنت و نزد همهشان عم
جفت همهشان حسرت و گفت همهشان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولیدار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - مدح خاقانالمعظم طفقاج خان
شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواه
نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه
از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب
در جام ماه نو می چون آفتاب خواه
وز خد آنکه قطرهٔ آبست و برگ گل
تا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواه
یاقوت ناب و آب فسرده است جام می
آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه
ازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغ
فارغ ز گرد ران گوزنان کباب خواه
روز مصاف خصم به جیش خطاشکن
وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه
شبها که دشمن تو ز بیم تو نغنود
گردون به طعنه گویدش از بخت خواب خواه
هر پایهای که خصم ترا برکشد سپهر
گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه
روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح
از ترکش گهرکش خود یک شهاب خواه
وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک
از منشیان حضرت خود یک خطاب خواه
بر گشت عافیت چو بخیلی کند سپهر
از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه
در موقف جزای مطیعان و عاصیان
از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه
نی نی که انتقام خواهد خود آسمان
روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه
در شان داد آیت حق بود میر داد
او باب تست زندگی از نام باب خواه
ایام گر بکرد خطایی در آن مبند
خوش باش و انتقام ز رای صواب خواه
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه
چون خاک بیدرنگ شود چرخ بیشتاب
از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه
دنیا خراب و دین به خلل بود و عدل تو
آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه
کاهی که از جهان ببرد کهربا به غصب
در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه
بیعدل مستجاب نگردد دعای شاه
شاها دعای خویش همه مستجاب خواه
آباد دار ملک زمین خسروا به داد
طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه
نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه
از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب
در جام ماه نو می چون آفتاب خواه
وز خد آنکه قطرهٔ آبست و برگ گل
تا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواه
یاقوت ناب و آب فسرده است جام می
آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه
ازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغ
فارغ ز گرد ران گوزنان کباب خواه
روز مصاف خصم به جیش خطاشکن
وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه
شبها که دشمن تو ز بیم تو نغنود
گردون به طعنه گویدش از بخت خواب خواه
هر پایهای که خصم ترا برکشد سپهر
گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه
روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح
از ترکش گهرکش خود یک شهاب خواه
وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک
از منشیان حضرت خود یک خطاب خواه
بر گشت عافیت چو بخیلی کند سپهر
از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه
در موقف جزای مطیعان و عاصیان
از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه
نی نی که انتقام خواهد خود آسمان
روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه
در شان داد آیت حق بود میر داد
او باب تست زندگی از نام باب خواه
ایام گر بکرد خطایی در آن مبند
خوش باش و انتقام ز رای صواب خواه
آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم
از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه
چون خاک بیدرنگ شود چرخ بیشتاب
از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه
دنیا خراب و دین به خلل بود و عدل تو
آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه
کاهی که از جهان ببرد کهربا به غصب
در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه
بیعدل مستجاب نگردد دعای شاه
شاها دعای خویش همه مستجاب خواه
آباد دار ملک زمین خسروا به داد
طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - مدح ناصرالدین طوطیبیک و عضدالدین کندکز
یافت احوال جهان رونق جاویدانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنانشان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدلشان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانی
زانکه در سایهٔ او مینتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارونوار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیمالله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بیفایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی
چرخ بنهاد ز سر عادت بیفرمانی
در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
بر رخ روز درآرند شب ظلمانی
باز در معرکه چون صبح سنانشان بدمد
دل شب همچو رخ روز شود نورانی
دو جهانگیر و دو کشور ده و اقلیم سنان
نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی
عضد دولت و دین آن همه افریدونی
ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی
رای آن بر افق عدل کند خورشیدی
قدر این بر فلک ملک کند کیوانی
عدلشان گویی خاصیت لاحول گرفت
چون قضا تهنیهشان گفت به گیتیبانی
زانکه در سایهٔ او مینتواند که زند
هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی
پاسشان حبس زمین است و درو قارونوار
فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی
گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند
جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی
ور جهان را گره ابروی کین بنمایند
بگریزد ز جهان صورت آبادانی
ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند
چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی
ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند
هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی
گشته بخشودن ایشان سبب آسایش
گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی
بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او
مرحباگویان اقبال کند رضوانی
رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او
اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی
هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی
موجها خاسته از خون عدو طوفانی
تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی
تیغشان گر به ضیافت چو خلیلالله نیست
دام و دد را چکند روز وغا مهمانی
دستشان گر ید بیضای کلیمالله نیست
چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی
شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید
گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی
ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست
زان امیری برسیدند بدین سلطانی
ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست
اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی
هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی
مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن
انوری داد بده رو که تو هم نتوانی
لیک با این همه ای در بر روح سخنت
روح بیفایده اندر سخن روحانی
گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی
راه بر قافیه می گم شود از حیرانی
مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت
که در این ملک همه عمر کنی حسانی
تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد
روی نرخ امل خلق سوی ارزانی
عدل ایشان سبب عافیت عالم باد
ملک را عدل دهد مدت جاویدانی
کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد
کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی
اوحدی مراغهای : جام جم
در نصیحت ملوک به عدل
ایکه بر تخت مملکت شاهی
عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار
نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بیعلم بیخ و بر نکند
حکم بیعدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست
پادشه را سواری از عدلست
دود دلها به دادگر نرسد
عادلان را به جان خطر نرسد
پایداری به عدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
طاق کسری به داد ماند درست
خانه سازی، به داد کوش نخست
عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلانم چنین خبر دادند
شاه کو عدل و داد پیشه کند
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
سایهٔ کردگار باشد شاه
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
سایه آنرا بود که دارد تن
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
نور کلی ز سایه دور بود
سایهٔ نور نیز نور بود
خلق ازین سایه در پناه آیند
مردم از فر او به راه آیند
شاه خفته است فتنهٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دو پیشی به دست باید کرد
عدل باید طلایهٔ سپهت
تا کند فتح را دلیل رهت
لشکر از عدل بر نشان وز داد
تا کنندت به فتح و نصرت شاد
بتو دادند ملک دست به دست
مده این ملک را به غافل و مست
دشمنانت به هم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند
هر یکی را به گوشهای انداز
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
بر قوی پنجه دست کین مگشای
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
کان یکی گر سگست گرگ شود
وین به قصد تو سر بزرگ شود
فاش کن حیلت بد اندیشان
تا نگویند غافلی زیشان
شاه باید که دارد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
شاه را گر به عدل دست رسست
قاصد او یکی پیاده بسست
مال ده، گر چهار کس باشد
یک سر تازیانه بس باشد
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن به خونریزی
خون ناحق مکن، چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
یاد کن سر «کاظمینالغیظ»
اختر و آسمان کمر بستند
به چهار آخشیج پیوستند
تا چنین صورتی هویدا شد
وندران سر صنع پیدا شد
نسخهٔ حرز کردگارست این
بس طلسمی بزرگوارست این
هر که بیموجبش خراب کند
خویش را عرضهٔ عذاب کند
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
ظلم باشد به کشتن کس عزم
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
این بدان و مباش دور از عدل
روح خود را به عالم ارواح
انس ده، تا رسی به روح و به راح
چون ملک با تو آشنایی یافت
دلت از غیب روشنایی یافت
اینکه چون سایه سو بسو گردی
سایه برخیزد و تو او گردی
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست
هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد
وین مراد دلت به جان خواهد
آب خواهی تو، ابر آب کشد
ایمنی، فتنه سر به خواب کشد
با تو بیعت کنند جن و ملک
سر به حکمت دهند چرخ و فلک
نامت اسمی شود زداینده
تن طلسمی جهان گشاینده
سخنت را قضا قبول کند
پیش تختت قدر نزول کند
دیدنت حشمت و جلال دهد
التفات تو ملک و مال دهد
آنکه دل در تو بست جان یابد
وآنکه سودت برد زیان یابد
هر که قصد تو کرد خسته شود
دشمنت خود به خود شکسته شود
فر کیخسروی ازینجا خاست
که جهانرا به علم و عدل آراست
روز خلوت گلیم پوشیدی
به نماز و بهروزه کوشیدی
دست بستی، کمر بیفگندی
تاج شاهی ز سر بیفگندی
روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش
دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز
دیدنیهای این نشیب و فراز
سر جام جهان نما اینست
اثر قربت خدا اینست
روشنانی که این خرد دارند
جام جسم و ضمیر خود دارند
هر کرا این کمان و تیر بود
روح صید و فرشته گیر بود
خطبه اینست و سکه آن باشد
که دو گیتی در آن میان باشد
عادلی، سایهٔ خدا باشی
ورنه از سایه هم جدا باشی
عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار
نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بیعلم بیخ و بر نکند
حکم بیعدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست
پادشه را سواری از عدلست
دود دلها به دادگر نرسد
عادلان را به جان خطر نرسد
پایداری به عدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
طاق کسری به داد ماند درست
خانه سازی، به داد کوش نخست
عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلانم چنین خبر دادند
شاه کو عدل و داد پیشه کند
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
سایهٔ کردگار باشد شاه
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
سایه آنرا بود که دارد تن
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
نور کلی ز سایه دور بود
سایهٔ نور نیز نور بود
خلق ازین سایه در پناه آیند
مردم از فر او به راه آیند
شاه خفته است فتنهٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دو پیشی به دست باید کرد
عدل باید طلایهٔ سپهت
تا کند فتح را دلیل رهت
لشکر از عدل بر نشان وز داد
تا کنندت به فتح و نصرت شاد
بتو دادند ملک دست به دست
مده این ملک را به غافل و مست
دشمنانت به هم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند
هر یکی را به گوشهای انداز
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
بر قوی پنجه دست کین مگشای
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
کان یکی گر سگست گرگ شود
وین به قصد تو سر بزرگ شود
فاش کن حیلت بد اندیشان
تا نگویند غافلی زیشان
شاه باید که دارد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
شاه را گر به عدل دست رسست
قاصد او یکی پیاده بسست
مال ده، گر چهار کس باشد
یک سر تازیانه بس باشد
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن به خونریزی
خون ناحق مکن، چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
یاد کن سر «کاظمینالغیظ»
اختر و آسمان کمر بستند
به چهار آخشیج پیوستند
تا چنین صورتی هویدا شد
وندران سر صنع پیدا شد
نسخهٔ حرز کردگارست این
بس طلسمی بزرگوارست این
هر که بیموجبش خراب کند
خویش را عرضهٔ عذاب کند
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
ظلم باشد به کشتن کس عزم
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
این بدان و مباش دور از عدل
روح خود را به عالم ارواح
انس ده، تا رسی به روح و به راح
چون ملک با تو آشنایی یافت
دلت از غیب روشنایی یافت
اینکه چون سایه سو بسو گردی
سایه برخیزد و تو او گردی
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست
هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد
وین مراد دلت به جان خواهد
آب خواهی تو، ابر آب کشد
ایمنی، فتنه سر به خواب کشد
با تو بیعت کنند جن و ملک
سر به حکمت دهند چرخ و فلک
نامت اسمی شود زداینده
تن طلسمی جهان گشاینده
سخنت را قضا قبول کند
پیش تختت قدر نزول کند
دیدنت حشمت و جلال دهد
التفات تو ملک و مال دهد
آنکه دل در تو بست جان یابد
وآنکه سودت برد زیان یابد
هر که قصد تو کرد خسته شود
دشمنت خود به خود شکسته شود
فر کیخسروی ازینجا خاست
که جهانرا به علم و عدل آراست
روز خلوت گلیم پوشیدی
به نماز و بهروزه کوشیدی
دست بستی، کمر بیفگندی
تاج شاهی ز سر بیفگندی
روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش
دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز
دیدنیهای این نشیب و فراز
سر جام جهان نما اینست
اثر قربت خدا اینست
روشنانی که این خرد دارند
جام جسم و ضمیر خود دارند
هر کرا این کمان و تیر بود
روح صید و فرشته گیر بود
خطبه اینست و سکه آن باشد
که دو گیتی در آن میان باشد
عادلی، سایهٔ خدا باشی
ورنه از سایه هم جدا باشی
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
رفت کسری ز خط شهر به دشت
با سواران ز هر طرف میگشت
گلشنی دید تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر ز نارنج و نار باغی خوش
زیر هر برگ آن چراغی خوش
گفت: کاب از کدام جویستش؟
که بدین گونه رنگ و بویستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نیک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبیند کسی خراب او را
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بیعمارتی ننهاد
وین عمارت به عدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دریغ
بیرعیت چو آب باش و چو میغ
ملک معمول و گنج مالامال
بر کشد تخت را به گردون بال
شاه بیشهر چون ستاند باج
شهر بیده زبون شود ز خراج
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
نحوشان عمر و وزید را شاید
عدلشان عالمی بیاراید
شاه مهر و وزیر ماه بود
زین دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نیابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب این هر دو کردگار کند
نه ز رو مرد بیشمار کند
نشود طالع اختر شاهی
بیوجود مدبر داهی
خنجر خسروست و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر
شاه باشد به روز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزیر چراغ
وزرا ملک را امینانند
کار فرمای دولت اینانند
وزرایی، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درویشان
وزر باشد وزارت ایشان
خلق صد شهر گشته سر گردان
در پی خواجه در بدر گردان
پی ایشان هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
روی چندین هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینههای ریش بساز
خیر تاخیر بر نمیتابد
خنک آنکس که خیر دریابد
چشم گیتی تویی، مرو در خواب
فرصت از دست میرود، دریاب
با سواران ز هر طرف میگشت
گلشنی دید تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر ز نارنج و نار باغی خوش
زیر هر برگ آن چراغی خوش
گفت: کاب از کدام جویستش؟
که بدین گونه رنگ و بویستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نیک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبیند کسی خراب او را
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بیعمارتی ننهاد
وین عمارت به عدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دریغ
بیرعیت چو آب باش و چو میغ
ملک معمول و گنج مالامال
بر کشد تخت را به گردون بال
شاه بیشهر چون ستاند باج
شهر بیده زبون شود ز خراج
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
نحوشان عمر و وزید را شاید
عدلشان عالمی بیاراید
شاه مهر و وزیر ماه بود
زین دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نیابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب این هر دو کردگار کند
نه ز رو مرد بیشمار کند
نشود طالع اختر شاهی
بیوجود مدبر داهی
خنجر خسروست و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر
شاه باشد به روز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزیر چراغ
وزرا ملک را امینانند
کار فرمای دولت اینانند
وزرایی، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درویشان
وزر باشد وزارت ایشان
خلق صد شهر گشته سر گردان
در پی خواجه در بدر گردان
پی ایشان هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
روی چندین هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینههای ریش بساز
خیر تاخیر بر نمیتابد
خنک آنکس که خیر دریابد
چشم گیتی تویی، مرو در خواب
فرصت از دست میرود، دریاب
اوحدی مراغهای : جام جم
در باب ظلمه و ظلم
ظلمت ظلم تیره دارد راه
عدل باید جناح و قلب سپاه
خانهٔ ظالمان نه دیر، که زود
به فضیحت خراب خواهد بود
دود دل خانه سوز ظالم بس
بد کنش را همان مظالم بس
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشندهتر ز مه کندت
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد
چه جنایت بتر که خون خوردن؟
وانگه از حلق هر زبون خوردن
نیست در بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج یتیم؟
باغ خود را نچیده گل بیوه
برده سرهنگ هیزم و میوه
شب تاریک دوک رشتن او
روز نانی به خون سرشتن او
وانگهی ظالمی چنین در پی
تیغ دفع بدان تویی،یا حی
پیرهزن نیمشب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند
وای بر خفتگان خونخواران!
ز آفت سیل چشم بیداران
بس که دیدم دعای پیرزنان
که فرو ریخت خون تیرزنان!
گر به یک حبه ظلم ورزی تو
به حقیقت جوی نیرزی تو
از تو گر دیدهای پر آب شود
ملکت از سیل آن خراب شود
مهل، ای خواجه، کین زبونگیران
شهر وارون کنند و ده ویران
چو ضرورت شود معاون کار
ملک خود را به عادلان بسپار
چه کنی بر قلم زنان دغل
تکیه بر عقد ملک داری و حل؟
قلمی راست کرده در پس گوش
چشم بر خردهٔ کسان چون موش
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندر سلک
نشناسد که: کردگارش کیست؟
نه بداند که: اصل کارش چیست؟
علم دانستن فقیر و نقیر
علم ازردن یتیم و صغیر
گر ترا تیغ حکم در مشتست
شحنه کش باش دزد خود کشتست
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بیگناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچها را عسس چریک بود
چون سیاست نباشد اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر
نیم شب کرد بر کریوه رود
دزد بر بام طفل و بیوه رود
همه مارند و مور،میر کجاست؟
مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟
راه زد کاروان و ده را کرد
شحنهٔ شهر مال هر دو ببرد
بر حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فرو برد دندان
چون کمان رئیس شد بیزه
نتوان خفت ایمن اندر ده
شهر وقتی که بیعسس باشد
چین ابروی شحنه بس باشد
تیغ حاکم حصار شهر بود
داروی درد فتنه قهر بود
سر دزدان که میوهٔ دارست
بر تن آسوده پارهٔ کارست
دزد را جای بر درخت بهست
پاسبان را نظر به رخت بهست
بتو معمور دادهاند این ملک
به خرابی مهل، که گیرد کلک
تا رخ این زمین نخاری تو
بجز از خار و خس چکاری تو؟
گر نه این میوهها به بار آید
باغ را از کلم چه کار آید؟
همه اندر تراش چون تیشه
کی بماند درخت این بیشه،
گوشت دهقان به هر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز کار
ده خدا دست نرم برده که: آر
دو سه درویش رفته در دره
پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که: گرگ میش برد
روز آهی که؟ دزد خیش برد
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت؟
ای که بر قهر دیگران کوشی
بهر خود گاو دیگران دوشی
هیچ در قهر خود نخواهی شد
حاکم شهر خود نخواهی شد
هر که بر نفس خود مسلط نیست
نیست سلطان و اندرین خط نیست
پادشاهی نگاه داشتنست
دیده و دل به راه داشتنست
اندرین تن، که ملک خاص تواست
گر تو شاهی کنی، خلاص تواست
شاهی تن ز اعتدال بود
به طلب کردن کمال بود
کردن او را به شرع و عقل دوا
نپسندیدن آنچه نیست روا
اندرین شوکت و جوانی خود
شیر مردی و پهلوانی خود
بر وجود خود ار ظفر یابی
یا خود این روز رفته دریابی
زندهٔ جاودانه باشی تو
شیر مرد زمانه باشی تو
گر چه ترشست و تلخ گفتن حق
شوربختیست هم نهفتن حق
سخن ار دل شکن نباشد و سخت
رهنمایی کجا کند سوی بخت؟
هر چه گفتم اگر نگیری یاد
روز ما بگذرد، شبت خوش باد
عدل باید جناح و قلب سپاه
خانهٔ ظالمان نه دیر، که زود
به فضیحت خراب خواهد بود
دود دل خانه سوز ظالم بس
بد کنش را همان مظالم بس
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشندهتر ز مه کندت
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد
چه جنایت بتر که خون خوردن؟
وانگه از حلق هر زبون خوردن
نیست در بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج یتیم؟
باغ خود را نچیده گل بیوه
برده سرهنگ هیزم و میوه
شب تاریک دوک رشتن او
روز نانی به خون سرشتن او
وانگهی ظالمی چنین در پی
تیغ دفع بدان تویی،یا حی
پیرهزن نیمشب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند
وای بر خفتگان خونخواران!
ز آفت سیل چشم بیداران
بس که دیدم دعای پیرزنان
که فرو ریخت خون تیرزنان!
گر به یک حبه ظلم ورزی تو
به حقیقت جوی نیرزی تو
از تو گر دیدهای پر آب شود
ملکت از سیل آن خراب شود
مهل، ای خواجه، کین زبونگیران
شهر وارون کنند و ده ویران
چو ضرورت شود معاون کار
ملک خود را به عادلان بسپار
چه کنی بر قلم زنان دغل
تکیه بر عقد ملک داری و حل؟
قلمی راست کرده در پس گوش
چشم بر خردهٔ کسان چون موش
حلق درویش را بریده به کلک
مال و ملکش کشیده اندر سلک
نشناسد که: کردگارش کیست؟
نه بداند که: اصل کارش چیست؟
علم دانستن فقیر و نقیر
علم ازردن یتیم و صغیر
گر ترا تیغ حکم در مشتست
شحنه کش باش دزد خود کشتست
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بیگناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچها را عسس چریک بود
چون سیاست نباشد اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر
نیم شب کرد بر کریوه رود
دزد بر بام طفل و بیوه رود
همه مارند و مور،میر کجاست؟
مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟
راه زد کاروان و ده را کرد
شحنهٔ شهر مال هر دو ببرد
بر حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فرو برد دندان
چون کمان رئیس شد بیزه
نتوان خفت ایمن اندر ده
شهر وقتی که بیعسس باشد
چین ابروی شحنه بس باشد
تیغ حاکم حصار شهر بود
داروی درد فتنه قهر بود
سر دزدان که میوهٔ دارست
بر تن آسوده پارهٔ کارست
دزد را جای بر درخت بهست
پاسبان را نظر به رخت بهست
بتو معمور دادهاند این ملک
به خرابی مهل، که گیرد کلک
تا رخ این زمین نخاری تو
بجز از خار و خس چکاری تو؟
گر نه این میوهها به بار آید
باغ را از کلم چه کار آید؟
همه اندر تراش چون تیشه
کی بماند درخت این بیشه،
گوشت دهقان به هر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز کار
ده خدا دست نرم برده که: آر
دو سه درویش رفته در دره
پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که: گرگ میش برد
روز آهی که؟ دزد خیش برد
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت؟
ای که بر قهر دیگران کوشی
بهر خود گاو دیگران دوشی
هیچ در قهر خود نخواهی شد
حاکم شهر خود نخواهی شد
هر که بر نفس خود مسلط نیست
نیست سلطان و اندرین خط نیست
پادشاهی نگاه داشتنست
دیده و دل به راه داشتنست
اندرین تن، که ملک خاص تواست
گر تو شاهی کنی، خلاص تواست
شاهی تن ز اعتدال بود
به طلب کردن کمال بود
کردن او را به شرع و عقل دوا
نپسندیدن آنچه نیست روا
اندرین شوکت و جوانی خود
شیر مردی و پهلوانی خود
بر وجود خود ار ظفر یابی
یا خود این روز رفته دریابی
زندهٔ جاودانه باشی تو
شیر مرد زمانه باشی تو
گر چه ترشست و تلخ گفتن حق
شوربختیست هم نهفتن حق
سخن ار دل شکن نباشد و سخت
رهنمایی کجا کند سوی بخت؟
هر چه گفتم اگر نگیری یاد
روز ما بگذرد، شبت خوش باد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
شمسهٔ چین را طلوع ازطرف بغتاقش نگر
چینیانرا بندهٔ چین بغلتاقش نگر
آنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چین
بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر
چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد
خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر
ظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرین
رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر
آن مه بد عهد چندان شور بین در عهد او
وان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگر
کرد خون کشتهٔ هجران بیک ره پایمال
ور نمیداری مسلم نعل بشماقش نگر
راستی را گر چه هرنوبت مخالف میشود
از سپاهان تا حجاز آشوب عشاقش نگر
این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین
و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر
نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی
جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر
چینیانرا بندهٔ چین بغلتاقش نگر
آنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چین
بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر
چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد
خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر
ظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرین
رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر
آن مه بد عهد چندان شور بین در عهد او
وان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگر
کرد خون کشتهٔ هجران بیک ره پایمال
ور نمیداری مسلم نعل بشماقش نگر
راستی را گر چه هرنوبت مخالف میشود
از سپاهان تا حجاز آشوب عشاقش نگر
این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین
و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر
نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی
جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
باز هر چند که در دست شهان دارد جای
نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است
ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای
هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت
آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند
کار درویش چو خلخال میفکن در پای
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند
از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی
پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند
که بهر باد هوائی نخروشد چون نای
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای
نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است
ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای
هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت
آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند
کار درویش چو خلخال میفکن در پای
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند
از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی
پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند
که بهر باد هوائی نخروشد چون نای
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۴
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۵
نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید