عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶ - در مدح خواجه ابوالعباس
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار را بشناس
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرامست و نز عداد اناس
نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان
چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس
فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس
همی نثار کند ابر شامگاهی در
همی عبیر کند باد بامدادی آس
درست گویی نخاس گشت باد صبا
درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس
خجسته را به جز از خردما ندارد گوش
بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه ابو العباس
بزرگ بار خدایی که ایزد متعال
یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس
همه به کردن خیرست مر ورا همت
همه به دادن مالست مر ورا وسواس
هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق
هزار بار ز آهن قویترست به باس
چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور
چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس
خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شهریار
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه
راست پنداری بلورین جامهای چینیان
بر سر تصویر زنگاری و بند آینه
یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر
پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه
ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو
در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه
خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی
کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه
در دعای مؤمنین و مؤمناتی، زانکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه
بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه
اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست
ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر وبم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه
سال سیصد سرخ می‌خور، سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در وصف جشن مهرگان و مدح ابوحرب بختیار
برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه
آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان
نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه
گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بی‌چنگها
گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه
لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن
نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه
نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر
وان شاخه‌های مورد تر چون گیسوی پر غالیه
وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه
گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه
شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز
اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان
قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه
بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه
انگورها بر شاخها، مانندهٔ چمچاخها
واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه
گردان بسان کفچه‌ای، گردن بسان خفچه‌ای
واندر شکمشان بچه‌ای، حسناء مثل الجاریه
بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه
آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان
از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه
چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند
آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند
وانگه به قمعی افکند در قصعهٔ مروانیه
چون صبح صادق بردمد، میر مرا او می‌دهد
جامی به دستش برنهد چون چشمهٔ معمودیه
گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد
ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه
ای بختیار راستین مولا امیرالمؤمنین
چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه
آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی
کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه
دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد
شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه
دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان
در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه
خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه
از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه
پیرایهٔ عالم تویی، فخر بنی‌آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه
یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه
ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه
بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه
بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر
از «سیف اصدق» راست‌تر در فتح آن عموریه
چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم
از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه
تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه
عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی‌زیان
همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰ - در وصف بهار و مدح ابو حرب بختیار محمد
نوروز، روزگار مجدد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست
اوراق عشرهای مجلد کند همی
در لاله‌زار، لالهٔ نعمان سرخ روی
خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
وان نسترن چو ناف بلورین دلبری
کوناف را میانه پر از ند کند همی
وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد
پیکانهای پهن زبرجد کند همی
ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی
از بهر آنکه زلف معقد نکو بود
سنبل به باغ زلف معقد کند همی
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر
گلنار روی خویش مورد کند همی
خور باز مجمری بفروزد برآسمان
گویی که زر به تیغ مهند کند همی
ابر گلاب‌ریز همی بر گلابدان
برروی گل گلاب مصعد کند همی
ابر بهار باز کند مطرد سیاه
هر گه که روی خویش به راود کند همی
بی عود، باد، عود مثلث کند همی
بی‌تاب آب درع مزرد کند همی
باغ طری ستبرق رومی کند همی
بربر همی قلاده ز فرقد کند همی
بر سر عصابهٔ زر رومی کند همی
دربر لباده‌ای ز زبرجد کند همی
سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی
نسرین دهان ز در منضد کند همی
لاله دل از فتیلهٔ عنبر کند همی
خیری رخ از صحیفهٔ عسجد کند همی
باد بزین صناعت مانی کند همی
مرغ حزین روایت معبد کند همی
بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت
گویی ثنای میر مؤید کند همی
بوحرب بختیار محمد، که رای او
ارکانهای ملک مؤکد کند همی
طوبی بر آن قلم که به عنوان نامه‌بر
بوحرب بختیار محمد کند همی
گر هیچ میر عمر مؤبد کند به فضل
این میر عمر خویش مؤبد کند همی
ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی
او طالع کریمان اسعد کند همی
بی‌ابر، فعل ابر بهاری کند همی
بی‌تیغ، کار تیغ مجرد کند همی
رای موافق و نیت و اعتقاد او
عالم بسان خلد مخلد کند همی
کردارهٔ سلیمترین با عدوی خویش
آنست کاین سلیم مسهد کند همی
اقبال کار مرد به رای مسدد است
او رای کارهای مسدد کند همی
برش قلاده‌ایست که هر خرد و هر بزرگ
گردن بدان قلاده مقلد کند همی
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد بن قوص بن احمد کند همی
چونانش همتیست رفیع و فراشته
کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی
با چاکران خویش و جز از چاکران خویش
احسان بی‌نهایت و بی‌حد کند همی
این عادتش طبیعی وجودش جبلی است
هرعادتی نه مرد مسعد کند همی
کان اختیار کار نیاید که بنده کرد
این اختیار میر محمد کند همی
تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه
عالم چو عارض بت امرد کند همی
بر پای باد دولت میر بزرگوار
کوپای حادثات مقید کند همی
زو قوت و سیادت و سودد مباد دور
کوقوت و سیادت و سودد کند همی
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست
گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را، دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند
با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار
شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست
گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست
پستانی سختست و درازست و نگونست
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار
نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ
وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو
با راز به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار
آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته
چون جوژگکان از تن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار
وان نار بکردار یکی حقهٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
توتو سلب زرد بر آن روی فتاده
بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده
واکنده در آن غالیه دان سونش دینار
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید، در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه باید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار
گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟
رخسار شما پردگیان را که بدیده‌ست؟
وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟
وین پردهٔ ایزد به شما بر که دریده‌ست؟
تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟
گردید به کردار و بکوشید به گفتار
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار
امروز همی بینمتان «بارگرفته»
وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونهٔ دینار گرفته
زهدانکتان بچهٔ بسیار گرفته
پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار
من نیز مکافات شما باز نمایم
+اندام شما یک به یک از هم بگشایم
از باغ به زندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم
اندام شما زیر لگد خرد بسایم
زیرا که شما را به جز این نیست سزاوار
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان
وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار
آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
برپشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک، بیکبار
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار
یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار
گوید که شما را به چسان حال بکشتم
اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید
زنده‌تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید
حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس ننمایمتان آزار
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم
بر فرق شما آب گل سوری بارم
با جام چو آبی به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار
آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد
عود و بلسان بویش در مغز بکارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل مختار
سلطان معظم ملک عادل مسعود
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایرهٔ عود
داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست
گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست
ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست
هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست
هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست
مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار
شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد
یک نیمهٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمهٔ دیگر بگرد دیر نباشد
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار
امسال که جنبش کند این خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک
تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک
چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار
شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی‌نی که تهیدست خود او شیر بگیرد
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
آنگه که بگیرد ، زبر و زیر بگیرد
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار
آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد
از جوشن او موی تنش بیرون جوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار
ای شاه! تویی شاه جهان گذران را
ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را
با ملک چکارست فلان را و فلان را
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار
هر کو به جز از تو به جهانداری بنشست
بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست
دادار جهان ملک وقف تو کردست
بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته‌ست «النار ولا العار»
جدان تو از مادر از بهر تو زادند
از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند
این ملک به شمشیر برای تو گشادند
خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند
زین دست بدان دست، به میراث تو دادند
از دهر بد این شه را، این ملکت بسیار
تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو درین باب سپاسی
زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه‌دلی، پاک تنی، پاک حواسی
کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار
ای بار خدای و ملک بار خدایان
ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان
ای راهنمای به سر راهنمایان
ای بسته گشای در هربسته گشایان
ای ملک زدایندهٔ هر ملک‌زدایان
ای چارهٔ بیچاره و ای مفرغ زوار
ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه
کردار تو ضد همه کردار زمانه
در پشت عدویت تو کنی بار زمانه
از پای افاضل تو کنی خار زمانه
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار
تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی
برجان و روان پدرانت بفزودی
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار
بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی
وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار
منوچهری دامغانی : مسمطات
در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی
نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز
زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز
برزن غزلی، نغز و دل‌انگیز و دل‌افروز
ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز
بر قافیهٔ خوب همی‌خواند اشعار
کبکان دری غالیه در چشم کشیدند
سروان سهی عبقری سبز خریدند
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه‌های طبریوار
کبکان بی‌آزار که بر کوه بلندند
بی‌قهقهه یک بار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند
هر ساعتکی سینه به منقار برندند
چون جزع پر سینه و چون بسد منقار
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند
ماه سه شبه از بر گردن بنگارند
از غالیه، بی‌آنکه همی غالیه دارند
صدبار به روزی در، پرها بشمارند
چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرهٔ نرد شبه بازند
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
دو گوشهٔ شیزین کمانی بطرازند
چون گردن سیمین طرازی بفرازند
بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید
در آب کند گردن و در آب بروید
گوییکه همی چیزی در آب بجوید
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد لؤلؤ شهوار
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی
تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار
باد از سمنستان به تک آمد به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه
ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه
ازشرم به رخساره فروهشته وقایه
آورد لی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار
چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد
با کینهٔ دیرینه ازو کینه نتوزد
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد
گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد
گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار
ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد
تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد
آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد
چون مهتر ما مال همه پاک بریزد
هم در بی‌اندازه و هم لؤلؤ شهوار
منوچهری دامغانی : مسمطات
در مدح خواجه خلف، روح‌الرسا ابوربیع بن ربیع
سبحان‌الله جهان نبینی چون شد
دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد
شمشاد به توی زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ
در باغ کنون حریرپوشان بینی
برکوه صف گهرفروشان بینی
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی
برروی هوا گلیم گوشان بینی
دردست عبیر و نافهٔ مشک به تنگ
هنگام سحر ابر زند کوس همی
با باد صبا بید کند کوس همی
بر لاله کند سرخ گل افسوس همی
نرگس گل را دست، دهد بوس همی
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی‌پردهٔ طنبور و بی‌رشتهٔ چنگ
هر طوطیکی سبز قبایی دارد
هر طاووسی دراز پایی دارد
هر فاخته‌ای ساخته نایی دارد
هربلبلکی زیر و ستایی دارد
تیهو به دهن شاخ گیایی دارد
و آهو به دهن درون گل رنگ به رنگ
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
صلصل به نوا سخره کند لیلی را
گلبن به گهر خیره کند کسری را
موسیجه همی بانگ کند موسی را
قمری به مژه درون کند شعری را
هدهد به سراندرون زند تیر خدنگ
هر روز درخت با حریری دگرست
وز باد سوی باده سفیری دگرست
هر روز کلنگ با نفیری دگرست
مسکین ورشان بابم وزیری دگرست
هرروز سحاب را مسیری دگرست
هرروز نبات را دگر زینت و رنگ
هر زرد گلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد
هرباز به زیر چنگ ماغی دارد
هر سرخ گل از بید جناغی دارد
هر قمریکی قصد به باغی دارد
هر لاله گرفته لاله‌ای در برتنگ
در باغ به نوروز درمریزانست
بر نارونان لحن دل‌انگیزانست
باد سحری سپیده‌دم خیزانست
با میغ سیه به کشتی آویزانست
وان میغ سیه ز چشم خون‌ریزانست
تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ
بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه
دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه
بر فرق سر نرگس از زر کلاه
بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتش اندر او فتاد به خف است
گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است
زیرا که چو معشوقهٔ خواجه خلف است
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش به شتاب نه، نه جودش به درنگ
روح رؤسا ابوربیع بن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع
چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع
زیرا که شریفست و لطیفست و منیع
گر بنده جریرست و حبیب‌ست و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ
والا منشی که پشت او هست اله
برشاه جهان عزیز و بر حاجب شاه
مر حاجب شاه و شاه را نیکوخواه
زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه
برده سبق از همه بزرگان سپاه
پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانهٔ بدسگال او ماتم باد
فرمانش رونده در همه عالم باد
بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد
احباب ورا سعادت بی‌غم باد
تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی
برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردباد تندگردی تیره اندر وا
ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون
چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا
تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهٔ چینی
تو گفتی موی سنجاب است بر پیروزه‌گون دیبا
به سان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش
به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا
تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش
به پرواز اندر آورده‌ست ناگه بچگان عنقا
همی‌رفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن
وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا
به سان چندن سوهان‌زده بر لوح پیروزه
به کردار عبیر بیخته بر صفحهٔ مینا
چو دودین آتشی، کآبش به روی اندر زنی ناگه
چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره
چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا
یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی
امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا
قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما
شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید
ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا
دل ترسا همی‌داند کزو کیشش تبه گردد
لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا
خلافش بدسگالان را بدانگونه همی‌بکشد
که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما
دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری
که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا
امید خلق غواصست و دست راد او دریا
به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا
گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت
تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا
گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو
نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا
جهان را برترین جایست زیر پایهٔ تختش
چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا
صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس
خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا
زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز
دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا
چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا
چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا
بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا
ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد
ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا
نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت
نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا
ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا
دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر
ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا
به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی
که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما
امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده‌ستی
که گنجی را بر افشانی چو بر کف برنهی صهبا
تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها
که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا
طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم
همانا قصر تو کعبه‌ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی
که پیش تو جبین بر خاک ننهاده‌ست چون مولا
هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند
بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا
ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید
که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا
همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون
چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا
گهی چون آینهٔ چینی نماید ماه دو هفته
گهی چون مهرهٔ سیمین نماید زهرهٔ زهرا
عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی
قرین کامگاری باش و یار دولت برنا
میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح خواجه عمید ابو منصور سید اسعد
نیلگون پرده برکشید هوا
باغ بنوشت مفرش دیبا
آبدان گشت نیلگون رخسار
و آسمان گشت سیمگون سیما
چون بلور شکسته، بسته شود
گر براندازی آب را به هوا
لوح یاقوت زرد گشت به باغ
بر درختان صحیفهٔ مینا
بینوا گشت باغ مینا رنگ
تا درو زاغ برگرفت نوا
مطرب بینوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا
گر نه عاشق شده‌ست برگ درخت
از چه رخ زردگشت و پشت دو تا
باد را کیمیای سوده که داد
که ازو زر ساو گشت گیا
گر گیا زرد گشت باک مدار
بس بود سرخ روی خواجهٔ ما
خواجهٔ سید اسعد آنکه ازوست
هر چه سعدست زیر هفت سما
آنکه با رای او یکیست قدر
آنکه با امر او یکیست قضا
زیر تدبیر محکمش آفاق
زیر اعلام همتش دنیا
تا به دریا رسید باد سخاش
در شکسته‌ست زایش دریا
کل جودست دست او دایم
وان دگر جودها همه اجزا
هرکه امروز کرد خدمت او
خدمت او ملک کند فردا
هر که خالی شد از عنایت او
عالم او را دهد عنان عنا
زایران را سرای او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هر که تنها شود ز خدمت او
از همه چیزها شود تنها
جز بدو سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا
آفرین خدای باد بر او
کآفرین را بلند کرد بنا
بابها گشت صدر و بالش ازو
که ثنا زو گرفت فر و بها
او کند فرق نیک را از بد
او شناسد صواب را ز خطا
خاطر من مگر به مدحت او
ندهد بر مدیح خلق رضا
گرچه دورم به تن ز خدمت او
نکنم بی بهانه رسم رها
هر زمان مدحتی فرستم نو
ای رساننده زود باش هلا
او سزاوارتر به مدح و ثناست
جهد کن تا رسد سزا به سزا
ای ستوده خوی ستوده سخن
ای بلند اختر بلند عطا
گر به خدمت نیامدم بر تو
عذرکی تازه رخ نمود مرا
تا ز درگاه تو جدا گشتم
هر زمانی مرا غمیست جدا
فرقت پردهٔ تو گشت مرا
پرده‌ای بر دو دیدهٔ بینا
من به مدح و دعا ز دستم چنگ
گر بسنده کنی به مدح و دعا
تا نمازست مایهٔمؤمن
تا صلیبست قبلهٔ ترسا
شادمان باش و بختیار و عزیز
جاودان، کامران و کامروا
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین سبکتگین
باغ دیبا رخ پرند سلب
لعبگر گشت و لعبهاش عجب
گه دهد آب را ز گل خلعت
گاهی از آب لاله را مرکب
گه بهشتی شود پر از حورا
گه سپهری شود پر از کوکب
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرده بسدین مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آید همی ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده‌ست
خاک همبوی عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلی را به شاخ گلبن بر
زند بافیست با هزار شغب
بلبلان گوییا خطیبانند
بر درختان همی‌کنند خطب
باز بر ما وزید باد شمال
آن شمال خجسته پی مرکب
بوستان شکفته پنداری
دارد از خلعت امیر سلب
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو را گوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدی دریا
گر برو حلم نیستی اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روی دشمن اوست
ننهد در خزانه هیچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب
ای ترا مردمی، شریعت و کیش
ای ترا جود، ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پیشگاه خزانهٔ تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب
با همه مهتران یکیست به کسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پی خدمت مبارک تو
مهتران کهتری کنند طلب
مر ترا معجزاتهای قویست
زیر شمشیر تیز و زیر قصب
روز هیجا که برکشی ز نیام
خنجری چون زبانه‌ای ز لهب،
نشناسد ز بس تپد مریخ
که حمل برج اوست یا عقرب
هر کجا جنگ ساختی، بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو به جنگ گشت دچار
با ظفر نزد او یکیست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
یا نهان جای اوست یا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زمینی کز او نروید حب
ای به آزادگی و نیکخویی
نه عجم چون تو دیده و نه عرب
آنچه تو کرده‌ای به اندک سال
اندر اخبار خوانده نیست و هب
بازگیری به تیغ روز شکار
گرگ را شاخ و شیر را مخلب
باز کردی به تیغ وقت شکار
پیل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کرگ را به کمند
ای ترا میر کرگگیر لقب
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شیر شرزهٔ تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود «سیستان» برابر «بست»
تا بود «کش» برابر «نخشب»
تا به بحر اندرست وال و نهنگ
تا به گردون برست راس و ذنب
شادمانه زی و تن آسان باش
به عدو بازدار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دی اطیب
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب
آنکه زلفش چو خوشهٔ عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دایم از مطربان خویش به بزم
غزل شاعران خویش طلب
شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین
ای زینهارخوار بدین روزگار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یکدل همی‌چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ به یک مرغزار
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
در باغ گل همی‌شکفد صد هزار
هر شب همی‌درخشد در گلستان
چون شعله‌های آذر گلهای نار
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه به صحرا سوار
وقتیکه چون سرود سرایی به باغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
وقتیکه عاشقان و جوانان به هم
در باغ می خورند به دیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز
بی یار چون زیم به چنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید به کار
و آنگاه چون بهار به آید ز تو
گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار
تو زین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به ای غمگسار
اینک بهار و اینک رخسار تو
بنگر به روی خویش و به روی بهار
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار،
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید به کار
بنیاد حمد میرمحمد کزوست
شاهی و ملک و دولت و دین استوار
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی و اندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
زو قدر و جاه و عز و شرف یافته
تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را به منزلت حیدر است
شمشیر او به منزلت ذوالفقار
مردان مردگیر و شیران نر،
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
رایش به وقت حزم حصار قویست
تیغش به روز رزم کلید حصار
در حلم نایبانند او را جبال
در جود چاکرانند او را بحار
جایی که جود باید،جود و سخاست
جایی که حلم باید، حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم او نکوخو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان ز غار
ای عدل و راد مردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خردست و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید به کار
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی به هر امیدی امیدوار
غره نه ای بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
سلطان ترا به چرخ برین برکشید
و آخر بدین همی‌نکند اختصار
جایی رساندت که به درگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران تو شده‌اند ای امیر
فرمان دهندگان صغار و کبار
اندر دو چشم خویش زند خار و خسک
هر دشمنی که با تو کند چارچار
در هر دلی هوای تو بیخی زده‌ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود به جای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایهٔ عز و فخار
نیک اختیار باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، به خدمت تو کند پیشبین
خدمت، به درگه تو کند هوشیار
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دلشکسته و جود نزار
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکستهٔ چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامگار
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دل را به خرمی و به شادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
وز هر یکی جدا غزلی نو شنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نوروز و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش به شادی گذار
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش برآری دمار
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین
مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
به فر خدمت درگاه میر شیرشکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستودهٔ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلند نام و سرافزار در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده‌اند و پدر
چو من ستایش او را همی‌کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیشبین دولتیار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی
دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار
هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر
پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان بیاراید
مصاف و موکب او را به صد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقند به هم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من به توانایی و به دستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانهٔ من
تهی نباشد روزی ز سائل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر بارانبار
ازان عطا که به من داد اگر بمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
به وقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
به شکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی‌گزند و بی‌آزار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی
ای دل ناشکیب مژده بیار
کامد آن شمسهٔ بتان تتار
آمد آن سرو جلوه کرده به ناز
آمد آن گلبن خمیده ز بار
آمد آن بلبل چمیده به باغ
آمد آن آهوی چریده بهار
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار
آمد آن ماه با هزار ادب
آمد آن روی با هزار نگار
آمد آن مشکبوی مشکین مو
آمد آن خوبروی ماه عذار
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار
زین بهنگامتر نباشد وقت
زین دلارامتر نباشد یار
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگر بار
اندر این عشق نو غزلها گوی
پس به گوش خدایگان بگذار
آفتاب خدایگان که بدوی
چون گل افروخته‌ست روی تبار
میر عادل محمد محمود
پشت دین محمد مختار
آنکه گیتی به روی او بیند
خسرو شاه‌بند شیرشکار
آنکه دولت چو بندگان مطیع
خدمت او کند به لیل و نهار
بهتر از خدمت مبارک او
نیست اندر جهان سراسر کار
خدمت او امیدوارترست
از دعاهای عابدان بسیار
هر چه باید ز آلت ملکان
همه دادستش ایزد دادار
گر که سرمایهٔ مهی هنرست
هنرش را پدید نیست شمار
ور بزرگی به فضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار
روز چوگان زدن ستاره شود
گوی او بر سپهر دایره وار
و اندر آماجگاه راه کند
تیر او اندر آهنین دیوار
نامهٔ نانوشته برخواند
خاطر پاک او به روز هزار
گویی آن خاطر زدودهٔ او
یابد اندر ضمیر هر کس بار
زآنچه امسال کرد خواهد خصم
رایش آگاه گشته باشد پار
هر چه بر عالمان بود مشکل
زو بپرسی به دم کند تکرار
دولت او برو بر آسان کرد
هر چه بر مردمان بود دشوار
گویی او از کتابهای جهان
برگزیده‌ست نکتهٔ اسرار
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند و اخبار
گرچه گیتی بجمله در کف اوست
ور چه آکنده گنجهاش به مار
همتش برتر از تواناییست
دادنش بیشتر ز دستگزار
ابر و دریا سخی بوند بطبع
دستش از هر دو ننگ دارد و عار
در خزان از رزان نریزد برگ
نیم از آن، کز دو دست او دینار
پادشه اینچنین سزد که دهند
پادشاهان به فضل او اقرار
مملکت را ملک چنین باید
تا بود کار ملک راست چو تار
آفرین بر یمین دولت باد
آن بلنداختر بزرگ آثار
کز همه خسروان عصر جز او
کس ندارد پسر بدین کردار
ای ملکزادهٔ فریشته خو
ای به تو شادمان دل احرار
گفتگوی تو بر زبان دارند
پیشبینان زیرک و هشیار
هر که فردای خویش را نگرید
چنگ در دامن تو زد ستوار
فر شاهی خدای ما به تو داد
گر نه مردم بداند این مقدار
ماه و خورشید را قران باشد
هر گهی با پدر کنی دیدار
همچنین باش سالهای دراز
دل سلطان گرفته بر تو قرار
کار تو با سعادت و اقبال
وز تن و جان خویش برخوردار
دیدن شاه بر تو فرخ باد
همچو بر شاه دیدنت هموار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی
برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی
به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
به گوشم آمد بانگ و خروش و نالهٔ زار
مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم
بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزادهٔ سلطان و برکشیدهٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر هماره ستارهٔ سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار
به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار
ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم
بگونهٔ قلم تو شده‌ست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار
چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد به گه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز
حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن‌محمدوالی‌چغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار
سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار
هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا
چشمهٔ حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود
گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر
تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمد بن حسن میمندی
سرو ساقی و ماه رودنواز
پرده بر بسته در ره شهناز
ز خمهٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز
مجلس خوب خسروانیوار
از سخن چین تهی و از غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچو روی تذرو و سینهٔ باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتیگیر
زلف او بر حریر چوگانباز
بادهٔ چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا! ساتگینی اندر ده
مطربا! رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله‌ای که بود
نام صاحب بر او به جای طراز
صاحب سید احمد آنک ملوک
نام او را همی‌برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هر که را خواجه برکشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز
بر بداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان دریاز
آسمان برترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو و آتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکتدار و کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
بر شه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبهٔ بزاز
متواتر شده‌ست نامهٔ فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ور نکو بنگری به راه در است
نامهٔ فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هر دو ، فتح شام و حجاز
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نوبهارست و مطرب از بر گل
برکشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و به گماز
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بندهٔ تو بر در تو
از بساط تو برکشیده دهاز
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ
آن شد از ابر همچو سینهٔ غرم
وین شد از برگ همچو پشت پلنگ
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ
زیر برگ اندر آب پنداری
همچو در زیر روی زرد زرنگ
آب گویی که آینهٔ رومیست
برسرش برگ چون بر آینه زنگ
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خلنگ
آب روشن به جوشن اندر شد
چون سواران خسرو اندر جنگ
خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زادهٔ بزرگ اورنگ
آنکه نام پیمبری دارد
که بسی جایگاه کرده به چنگ
آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینهٔ رادی و بزرگی زنگ
نیست فرهنگی اندر این گیتی
که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ
ماه با فر او ندارد فر
کوه با سنگ او ندارد سنگ
سایهٔ تیغش ار به سنگ افتد
گوهر از بیم خون شود در سنگ
تلخی خشمش ار به شهد رسد
باز نتوان شناخت شهد از فنگ
هر کجا بوی خوی او باشد
بر توانی گرفت مشک به تنگ
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچ کس ز خواسته تنگ
هر کجا او بود نیارد گشت
زفتی و نیستی به صد فرسنگ
هر کجا نام او بری نبود
بد و بیغاره و نکوهش و ننگ
هر که پردلتر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ
ای جهان داوری که نام نکو
سوی تو کرد زان جهان آهنگ
آفرینندهٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ
نشود بر تو زایچ روی به کار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ
خسروا خوبتر ز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکار دوست کلنگ
زهرهٔ دشمنان به روز نبرد
بر درانی چو شیر سینهٔ رنگ
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ
شاد باش و دو چشم دشمن تو
سال و مه از گریستن چو وننگ
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و ترانهٔ چنگ
مهرگانت خجسته باد و دلت
برکشیده بر اسب شادی تنگ
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر فخرالدوله ابو المظفر احمد بن محمدوالی‌چغانیان
تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال
همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال
باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال
هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیرخواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که‌ای رود به موی
ما به پدرام همی‌گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازندهٔ مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیردل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال
من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر
هر زمان سر بفرازم به میان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزوده‌ست جلال
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره‌گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان
به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز
اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال
به جهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهرهٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصرالدین
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان
مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان
ز رنگ لالهٔ او وز دم بنفشهٔ او
جهان نگارنمایست و باد مشک افشان
همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین
همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان
مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد
به گرد لالهٔ آن سرو قد موی میان
کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود
اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان
بهشتوار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زاد سرو نوان
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان
نه باغ را بشناسی ز کلبهٔ عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه زمان
خدایگان خردپرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمتدان
ازو شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان
کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت
نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان
اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن
به وصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان
بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان
جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد
سخن طلب را نزدیک او دهند نشان
سخنشناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان
عطای وافر، برهان جود او بنمود
عطا بود به همه حال جود را برهان
همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان
عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش
به دستش اندر زرین شدی دوال عنان
به حیله پایگه همتش همی‌طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان
چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند
کسی که دیده بود فر سایهٔ یزدان
همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن
امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند
ز فر سایهٔ او کشته باز یابد جان
همه دلایل فرهنگ را به اوست مب
همه مسائل سربسته را ازوست بیان
به روز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان
هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش به جای روان
مبارزان عدو پیش او چنان آیند
چو مورچه که بود برگرفته دانه گران
به سوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان
سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان
کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان
ز سهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان
همیشه باشد از مهر او و کینهٔ او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان
ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامهٔ کتان
ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان
همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان
همیشه تابود آز و امید در دل خلق
چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان
خدایگان جهان باد و پادشاه زمین
به عون ایزد کشور گشا و شهرستان
ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح خواجه ابو سهل دبیر وزیر امیر یوسف
اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان
رز دژمروی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان
رز چرا ترسد ای شگفت ز باد
چون نترسد همی رز از رزبان
باز رزبان به کارد برد رز
بچهٔ نازنین کند قربان
گرچه سر دست باد را زنهار
نرسد زو مگر به جامه زیان
جامه خوشتر بر تو یا فرزند
نی که فرزند خوشترست از آن
رز مسکین به مهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران
ما غم رز چرا خوریم همی
خیز تا باده‌ها خوریم گران
ساقیا! بار کن ز باده قدح
بادهٔ چون گداخته مرجان
مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجهٔ عمید بخوان
خواجه بوسهل دادپرور و دین
کدخدای برادر سلطان
آن بزرگ آمده ز خانهٔ خویش
وز بزرگی بدو دهند نشان
دیده پیوسته در سرای پدر
زایران را و شاعران بر خوان
چشم او پر زمال و نعمت خویش
زو رسیده عطا بدین و بدان
همه تا کوشد، اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان
خدمت او همی‌کند همه کس
او کند باز خدمت مهمان
مجمع شاعران بود شب و روز
خانهٔ آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان
نامجویست و زود یابد نام
هر که را فضل باشد و احسان
هر که نیکو کند نکو شنود
گر ندانسته‌ای درست بدان
خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان
همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران
نزد او عرض او عزیزترست
از گرامی تن و عزیز روان
در جوانی بزرگنامی یافت
وین عجایب بود ز مرد جوان
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران
تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرود آید از هوا باران
دولتش یار باد و بخت رفیق
رای او کارکرد زین دو میان
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان