عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الصائغ و السیاح
بخش ۴
مار جواب داد که: از سر معذرت درگذر، که مکارم تو سابق است و سوابق تو راجح.
پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک بشنودند و کس او را ندید که: «داوری مارگزیده نزدیک سیاح محبوس است». زود او را آنجا آوردند و پیش امیر بردند. نخست حال خود بازنمود، وانگاه پسر را علاج کرد و اثر صحبت پدید آمد و براءت ساحت و نزاهت جانب او از آن حوالت رای امیر را معلوم شد. صلتی گران فرمود و مثال داد تا بعوض او زرگر را بردار کردند.
و حد دروغ در آن زمانه آن بودی که اگر نمامی کسی را در بلایی افگندی چون افترای او اندران ظاهر گشتی همان عقوبت که متهم مظلوم را خواستندی کرد در حق آن کذاب لئیم تقدیم افتادی.
و نیکوکاری هرگز ضایع نشود و جزای بدکرداران بهیچ تاویل در توقف نماند. و عاقل باید که از ایذا و ظلم بپرهیزد و اسباب مقام دنیا و توشه آخرت بصلاح و کم آزاری بسازد.
اینست مثل پادشاهان، در اختیار صنایع و تعرف حال اتباع و تحرز از آنچه بر بدیهه اعتمادی فرمایند، که بر این جمله ازان خللها زاید. والله یعصمنا و جمیع المسلمین علما یوردنا شرائع الهلکة و الشقاء بمنه و رحمته.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۳
گر هزار آستین برافشانی
ندهندت زیاده از روزی
آتش حرص را مزن دامن
که خود اندر میانه می‌سوزی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر طلب دنیا
هرکه جست از خدای خود دنیی
مرحبا لیک نبودش عقبی
هردو نبود به هم یکی بگذار
زان سرای نفیس دست مدار
هست بی‌قدر دنیی غدّار
مر سگان راست این چنین مردار
وانکه از کردگار عقبی خواست
گر مر او را دهیم جمله رواست
زانکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران راست
وانکه دعوی دوستی ما کرد
از تن و جان او برآرم گرد
هیچ اگر بنگرد سوی اغیار
زنده او را برآورم بردار
دانی از بهر چیست رنج و عنا
زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا
تن خود از دین به کام دارد مرد
هرچه جز حق حرام دارد مرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
صفت مرگ شاهان فرس و بزرگان ایشان
زان ملوک عجم که در تاریخ
بخردان راست موعظت توبیخ
زان سخنهای ملک کیخسرو
رستم زال و نیرم و جم و زو
آل گشتاسب و نامور لهراسب
وان همه علم و حکمت جاماسب
حال جمشید و حال افریدون
حال ضحاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم
پدر بی‌حفاظ و آن زن شوم
حال اسفندیار و ظلم پدر
حال افراسیاب بسته کمر
رستم گرد و خدعهٔ سهراب
که جهان شد ز فعل هر دو خراب
زان جفاهای بهمن دانا
که چه کرد از خروج با دارا
زان ملوک طوائف عظما
که چه‌گونه شدند جمله هبا
حال فیروز و اردشیر عظام
اردوان دلیر با بهرام
زان خبرهای آل ساسانی
راندن کام دل به آسانی
زان خصال سکندر رومی
که برفت از جهان به محرومی
زان سیرهای یزدگرد عزیز
که شد از بخت بد همه ناچیز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر دور قمر و گردش روزگار
دور ماهست و خلق را از ماه
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هرکرا ماه پرورد به کنار
شیر خواره‌اش دوتا کند چو خیار
با رونده روندگان پایند
بام خرگه به گِل نیندایند
خانهٔ جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
این چو حرّاقه دان و آن چو بلور
می‌کشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند
هم ازو خرگهیت پردازند
بر تو عمر تو القیامة خواند
زانکه واللیل والضحاش نماند
چون برآید ز چرخ عمر تو شید
شید مرگ آنگه عود او شد بید
چون ببیندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
دیده را جز به دیده نتوان یافت
که یکی شمع زنده کرد به باغ
به یکی بوسه صدهزار چراغ
گر کسی از اثیر برگذرد
دوربین زان بُوَد که دیده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بُوَد ترازو سنج
مبرد ار چند چیزها ساید
مبرد دیگرش بفرساید
با گرانجان مگوی هرگز راز
کاسیا چون دو شد شود غمّاز
اندرین خر سرای نویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
خرِ عیسی گرسنه بر آخُر
دامن راه کهکشان پر دُر
ار بسان ذباب ماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
دست دیوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
یار در راه چون روان باشد
بی‌روان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
یکدگر را مدد بوند چو آب
مرد باید که اهل دیده بُوَد
تا در این راه حق گزیده بُوَد
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است یا اولی‌الابصار
دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر
نیستی در نهاد کار بصیر
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دید را جز به دیده نتوان دید
یار ناجنس تخم خواب آمد
یار همجنس پای آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پایهای یکدگرند
راه بی‌یار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت
با رفیقان سفر مقر باشد
بی‌رفیقان مقر سقر باشد
بس نکو گفته‌اند هشیاران
خانه را راه و راه را یاران
کار بد هر که را رفیق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نیست یارش دان
وآنکه نه یارِ تست بارش دان
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی جان و دل ز یارانست
دوست را کس به یک بلا نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
پس اگر این مدد بریده شود
میوه بر شاخ پژمریده شود
راه بی‌یار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آکفت
یار نیک اندرین زمانه کمست
زانکه غثّ و سمین کنون بهمست
هجویری : بابُ اثباتِ العلم
فصل
بدان که علم دو است: یکی علم خداوند تعالی و دیگر علم خلق و علم بنده اندر جَنُب علم خداوند تعالی متلاشی بود، زیرا که علم وی صفت وی است و بدو قایم، و اوصاف وی را نهایت نیست؛ و علم ما صفت ماست و به ما قایم، و اوصاف ما متناهی باشد؛ لقوله، تعالی: «وَمااُوتیتُم مِنَ الْعِلْمِ إلّا قَلیلاً (۸۵/الإسراء).» و در جمله علم از صفات مدح است و حدش احاطةُ المعلوم و تبینُ المعلوم و نیکوترین حدود وی این است که: «العلمُ صفةٌ یصیرُ الحیُّ بها عالماً.» و خدای عزّ و جلّ گفت: «واللّهُ مُحیطٌ بِالکافِرینَ (۱۹/البقره)»، ونیز گفت: «واللّهُ بکلِّ شیءٍ علیمٌ (۲۸۲/البقره).» و علم او یک علم است که بدان همی‌داند جملهٔ موجودات و معدومات را، و خلق را با وی مشارکت نیست و متجزی نیست و ازوی جدا نیست. و دلیل بر علمش ترتیب فعلش؛ که فعل محکم، علم فاعل اقتضا کند. پس علم وی به اسرار لاحق است و به اظهار محیط. طالب را باید که اعمال اندر مشاهدهٔ وی کند؛ چنان‌که داند که او بدو و به افعال او بیناست.
همی آید که اندر بصره رئیسی بود، به باغی از آن خود رفته بود، چشمش به جمال زن برزگر افتاد. مرد را به شغلی بفرستادو زن را گفت: «درها دربند.» گفتا: «همه درها بستم، الا یک در؛ که آن نمی‌توانم دربست.» گفت: «کدام در است آن؟» گفت: «آن در که میان ما و میان خداوند است، جل جلاله.» مرد پشیمان شد و استغفار کرد.
حاتم الاصمّ گفت، رضی اللّه عنه: «چهار علم اختیار کردم، از همه عالم برستم.» گفتند: «کدام است آن؟» گفت: «یکی آن که بدانستم خدای را تعالی بر من حقی است که جز من نتواند گزارد کسی آن را، به ادای آن مشغول گشتم. دُیُم آن که بدانستم که مرا رزقی است مقسوم که به حرص من زیادت نشود،از طلب زیادتی برآسودم. سیم آن که بدانستم که مرا طالبی است یعنی مرگ که ازوی نتوانم گریخت، او را بساختم. چهارم آن که بدانستم که مرا خدای است جلّ جلالُه مطلع بر من، از وی شرم داشتم و ناکردنی را دست بداشتم؛ که چون بنده عالم بود که خداوند تعالی بدو ناظر است چیزی نکند که به قیامت شرم دارد.»

هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۳- ابوعلی الحسن بن ابی الحسن البصری، رحمةاللّه علیه
و منهم: امام عصر، و فرید دهر، ابوعلی الحسن بن ابی الحسن البصری، رحمة اللّه علیه
و گروهی کنیتش ابومحمد کنند و گروهی ابوسعید. وی را قدری و خطری بزرگ است به نزدیک اهل این علم، بل کلی علوم. و لطیف الاشاره بوده است اندر معاملت.
و اندر حکایات یافتم که اعرابیی به نزدیک وی آمد، و وی را از صبر بپرسید. گفت: «صبر بر دو گونه است: یکی صبر اندر مُصیبات و بلیات و دیگر صبر بر منهیات.» اعرابی گفت: «أنتَ زاهِدٌ ما رأیتُ أزهَدُ منک؛ یعنی تو زاهدیی که من زاهدتر از تو هرگز ندیدم و صابرتر نه.» حسن گفت: «یا اعرابی، اما زهد من بجمله رغبت است و صبر من جَزَع.» اعرابی گفت: «تفسیر این با من بگوی؛ که اعتقاد من مشوش گشت.» گفت: «صبر من اندر بلا و یا اندر طاعت، ناطق است به ترس من از آتش دوزخ و این عین جَزَع بود؛ و زهد من اندر دنیا رغبت است به آخرت و این عین رغبت بود. خنک آن که نصیب خود را از میانه برگیرد تا صبرش مر حق را بود جلّ جلالُه خاص نه ورا از خوف دوزخ و زهدش مر حق را بود عمّ نوالُه مطلق، نه رسیدن به بهشت.» و این علامت صحت اخلاص است.
و هم از وی می روایت کنند رحمة اللّه علیه که گفت: «إنّ صحبةَ الاشرارِ تُورِثُ سوءَ الظَّنِّ بالاخیار.»
هرکه با طایفه بدان صحبت کند به نیکان آن طایفه بدگمان شود. و این قولی سخت متقن است و اندر خور مر اهل این زمانه را که جمله منکرانند مر عزیزان حضرت حق جل جلاله را، و آن از آن افتاده است که با این مستصوّفان و اهل رسم صحبت کنند و فعلشان بر خیانت بینند و زبانشان بر دروغ و غیبت و گوششان بر استماع دو بیتی و بطالت و چشمشان بر لهو و شهوت و همتشان جمله جمع کردن حرام و شُبهت. پندارند که متصوّفه را معاملت همین است و یا صوفیان را مذهب چنین. لا، بل که فعلشان همه طاعت است و زبانشان ذاکر حق و حقیقت و گوششان محل استماع شریعت و چشمشان موضع جمال مشاهدت و همتشان جوامع اسرار ربوبیت. اگر قومی پدیدار آمدند که اندر زمرهٔ ایشان خیانت بر دست گرفته‌اند خیانت خاینان بدیشان باز گردد نه بدان احرار جهان و سادات زمان.
پس کسی که با اشرار صحبت کند آن از شر وی باشد؛ که اگر اندر وی خبری بودی با اخیار صحبت کردی. «الجنسُ معَ الجنسِ» اثر است. پس هر کسی ملامت خود را باید کرد که صحبت با سزا و کفو خود کند. منکران ایشان اشر و ارذل خلق خدای‌اند جلّ جلالُه که صحبت ایشان با اشر و ارذل ایشان بوده است تا هوایی و مرادی نیافته‌اند، بر ایشان منکر شده‌اند؛ و یا اقتدا بدیشان کرده‌اند، چون ایشان مهلک شده‌اند؛ سوی آن اخیار و عزیزان خداوند تعالی نیامده‌اند که به چشم رضا اندر ایشان نگریستندی، و مر صحبت ایشان را به جان و دل بخریدندی و از عالم طریق ایشان بگزیدندی و به برکات ایشان به مقصود دو جهان برسیدندی و از کل ببریدندی. و اندر این معنی گفته‌اند:
فَلا تَحْقِرَنْ نَفْسی و أَنْتَ حَبیبُها
فکُلُّ امرءٍ یَصْبُوا إلی مَنْ یُجانِسُ

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۱- بشر بن الحارث الحافی، رضی اللّه عنه
و منهم: سریر معرفت، و تاج اهل معاملت، بشر بن الحارث الحافی، رضی اللّه عنه
اندر مجاهدت شأنی کبیر داشت و اندر معاملت حظی تمام. صحبت فضیل ابن عیاض دریافته بود و مرید خال خود بود، علی بن خَشْرَم. به علم اصول و فروع عالم بود.
و ابتدای وی آن بود که روزی مست می‌آمد. اندر میان راه کاغذ پاره‌ای یافت. مر آن را به تعظیم برگرفت، بر آن نبشته دید که: «بسم اللّه الرّحمن الرحیم.» آن را معطر کرد و به جایی پاک بنهاد. آن شب مر خداوند تعالی را به خواب دید که وی را گفت: «طیَّبْتَ اسْمی فبعزّتی لأُطَیّبَنَّ اسمَکَ فی الدّنیا و الآخرة. نام مرا خوشبوی گردانیدی، به عزت من که نام تو را خوشبوی گردانم در دنیا و آخرت، تا کس نام تو نشنود الا که راحتی به جان وی آید.»
آنگاه توبه کرد و طریق زهد بر دست گرفت و از شدت غلبه اندر مشاهدت حق تعالی هیچ چیز اندر پای نکرد از وی علت آن بپرسیدند. گفت: «زمین بساط وی است، و من روا ندارم که بساط وی سپرم و میان پای من و زمین واسطه‌ای باشد.»
و این از غرایب معاملات وی است. اندر جمع همت وی به حق، پای افزار حجاب وی آمد.
و از وی می‌آید که گفت: «من أراد أن یکون عزیزاً فی الدّنیا شریفاً فی الآخرة، فلْیَجْتَنِبْ ثلاثاً: لایسألْ أحداً حاجةً ولایذکُرْأحداً بسوءٍ ولایحبْ أحداً إلی طعامه.» هرکه خواهد که اندر دنیا عزیز باشد و اندر آخرت شریف، گو از سه چیز بپرهیز: از مخلوقان حاجت مخواه، و کس را بد مگوی و به مهمانی کس مرو.
اما هر که به خداوند تعالی راه داند از خلق حاجت نخواهد؛ که حاجت به خلق دلیل بی معرفتی بود؛ که اگر به قاضی الحاجات عالمستی از چون خویشتنی حاجت نخواهدی. «استغاثةُ المخلوقِ کأستغاثةِ المَسْجونِ إلی المَسْجونِ.»
و اما هر که کسی را بد گوید آن تصرف است که اندر حکم خدای تعالی می‌کند؛ از آن‌چه آن کس و فعل وی آفریدهٔ خدای است، عزّ و جل. آفریدهٔ وی را بر که رد می‌کنی و آن که فعل را عیب کند فاعل را کرده باشد؟ به‌جز آن که وی فرموده است که: «کفار را بر موافقت من ذم کنید.»
اما آن‌چه گفت از نان خلق بپرهیزید؛ که رازق خدای است جل جلاله اگر مخلوقی را سبب روزی تو گرداند او را مبین و بدان که روزی توست که خدای تعالی به تو رسانید، نه از آن وی، و اگر او پندارد که از آن وی است و بدان بر تو منت نهد وی را اجابت مکن؛ که اندر روزی کس را بر کس منت نیست البته؛ از آن که به نزدیک اهل سنت و جماعت روزی غذاست و به نزدیک معتزله ملک و خلق را به اغذیه خدای پرورد نه مخلوق، و مَجاز این قول را وجهی دیگر است. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۶- ابوعلی شقیق بن ابراهیم الأزْدی، رضی اللّه عنه
و منهم: سرهنگ اهل بلا و بلوی، و مایهٔ زهد و تقوی، ابوعلی شقیق بن ابراهیم الأزْدی، رضی اللّه عنه
عزیز قوم و مقتدای ایشان بود و عالم به جملهٔ علوم شرعی و معاملتی و حقیقتی و وی را تصانیف بسیار است اندر فنون علم و صاحب ابراهیم بن ادهم بود و بسیاری از مشایخ را دیده بود و صحبت ایشان را دریافته.
از وی می‌آید که گفت، رضی اللّه عنه: «جَعَلَ اللّهُ أهْلَ طاعَتِه أَحیاءً فی مَماتِهمْ و أهلَ المَعاصی أمواتاً فی حَیاتِهم.» خداوند تعالی اهل طاعت خود را اندر حال مرگ زنده گردانید و اهل معصیت را اندر زندگی مرده؛ یعنی مطیع اگرچه مرده باشد زنده بود؛ که ملائکه بر طاعت وی آفرین همی‌کنند تا به قیامت، و ثوابش مؤبد بود پس وی اندر فنای مرگ باقی بود به بقای جزا.
همی‌‌آید که: پیری به نزدیک وی آمد گفت: «ایّها الشّیخ، گناه بسیار دارم و می‌خواهم که توبه کنم.» وی گفت: «دیرآمدی.» پیر گفت: «نه، که زود آمدم.» گفت: «چرا؟» گفت: «هرکه پیش از مرگ بیاید، اگرچه دیر آمده باشد، زود آمده باشد.»
و گویند ابتدای حال وی آن بود که سالی اندر بلخ قحطی افتاده بود و مردمان مر یک‌دیگر را می‌خوردند و همه مسلمانان اندوهگن بودند. غلامی را دیدند که در بازار می‌خندید و طرب می‌کرد. مردمان گفتند: «چرا می‌خندی؟ شرم نداری که همه مردمان اندر اندوه مانده‌اند و تو چندین شادی همی‌کنی؟» گفت:«مرا هیچ اندوه نیست؛ که من بندهٔ آن کسم که ورا یکی ده است و شغل من از دل من برداشته است.» شقیق گفت، رضی اللّه عنه: «بارخدایا، این غلام به خواجه‌ای که یکی ده دارد چندین شادی می‌کند و تو مالک الملوکی و روزی ما اندر پذیرفته‌ای و ما چندین اندوه بر دل گماشته‌ایم!» از شغل دنیا رجوع کرد و طریق حق سپردن گرفت و نیز هرگز اندوه روزی نخورد و پیوسته گفتی: «شاگرد غلامی‌‌ام شاگرد غلامی‌ام، و آن‌چه یافتم بدو یافتم.» و این از وی تواضع بود.
وی را مناقب بسیار است. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۸- ابوالسّری منصور بن عمّار، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ باوقار و مُشرف خواطر و اسرار، ابوالسری منصور بن عمار، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود به درجت و از کبرای ایشان به مرتبت. از اصحاب عراقیان بود و مقبول اهل خراسان بود و احسن کلام اندر موعظت کلام وی بود و الطف بیان، بیانِ وی. مردمان را عِظت کردی به فنون علم و روایات و درایات و احکام ومعاملات عالم بود. و بعضی از متصوّفه اندر امر وی مبالغت فوق حد کنند.
از وی می‌آید که گفت: «سبحانَ مَنْ جَعَلَ قُلُوبَ العارفینَ أَوْعیَةَ الذِّکْرِ، و قُلوبَ الزّاهدینَ أوْعَیَةَ التَّوکُّلِ، و قُلوبَ المتوکِّلینَ أَوْعیَةَ الرِّضا، و قُلوبَ الفُقَراءِ أَوعیَة القَناعَةِ، و قُلوبَ أَهْلِ الدّنیا أَوْعیَةَ الطَّمَعِ.»
پاک آن خدایی که دل عارفان را محل ذکر گردانید و از آنِ زاهدان موضع توکل، و از آن متوکلان منبع رضا، و از آنِ درویشان جایگاه قناعت، و از آنِ اهل دنیا محل طمع و اندر این عبرتی است که هر عضوی را که خداوند تعالی بیافرید مر فعلی را محل گردانید؛ چنان‌که دست‌ها را محل بطش و پای‌ها را محل مَشْی و چشم‌ها را محل نظر وگوش‌ها را محل سمع و زبان را محل نطق آفرید و اندر معانی کمونی و ظهوری ایشان خلافی بیشتر نبود. فاما دل‌ها را که بیافرید در هر یکی معنیی مختلف نهاد و ارادتی دیگرسان و هوایی دیگرگون، یکی را محل معرفت کرد و یکی را موضع ضلالت، یکی جایگاه قناعت و مانند این و اندر هیچ عضو عجوبهٔ فعل خداوند تعالی ظاهرتر از دل‌ها نیست.
هم از وی می‌آید که گفت: «النّاسُ رَجُلانِ: عارفٌ بنفسِه، فَشُغْلُهُ فی المجاهَدَةِ و الریاضَةِ، و عارفٌ برَبِّه، فَشُغْلُهُ بخِدْمتِه و عبادَتِه و مَرْضاتِه.» مردم آن بود که یا به حق عارف بود یا به خود: آن که به خود عارف بود شغلش مجاهدت و ریاضت بود، و آن که به حق عارف بود شغلش خدمت و عبودیت و طلب رضا باشد. پس عارفان به خود را عبادت، ریاضت بود و عارفان به حق را عبادت ریاست. این عبادت کند تا درجت یابد و آن عبادت کند و خود همه یافته باشد. فشتّانَ ما بینَ المَنزلتَینِ! بنده‌ای قایم به مجاهدت و دیگری قایم به مشاهدت.
و ازوی می‌آید که گفت: «النّاسُ رجُلانِ: مُفتَقِرٌ إلی اللّهِ، فَهُوَ فی أعلَی الدَّرجاتِ عَلی لِسانِ الشَّریعَةِ، و آخَرُ لایَرَی الإفتقارَ لِما عَلِمَ مِنْ فَراغِ اللّهِ مِنَ الْخَلْقِ وَ الرِّزْقِ و الأجَلِ و السَّعادةِ و الشَّقاوةِ، فهوَ فی إفتقارِه إلیه و اسْتغناءه به.» مردمان بر دو گروه‌اند: یکی نیازمندی به خدای تعالی و او اندر درجهٔ بزرگترین است به حکم ظاهر شریعت، و دیگر آن که رؤیت افتقارش نباشد؛ از آن‌چه می‌داند که خداوند تعالی و تقدس قسمت کرده است اندر ازل از خلق و رزق و اجل و حیات و شقاوت و سعادت، جز آن نباشد که این کس اندر عین افتقار است بدو و استغنا از غیر او. پس آن گروه اندر افتقارشان به رؤیت افتقار محجوب‌اند از رؤیت تقدیر، و این گروه اندر ترک رؤیت افتقارشان مکاشف و مستغنی بدو. پس یکی با نعمت ودیگر با منعم، آن که با نعمت اندر رؤیت نعمت، اگرچه غنی فقیر و آن که با منعم و مشاهدت وی، اگرچه فقیر غنی. واللّه اعلم بالصواب.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۴- ابوعبداللّه احمدبن یحیی بن الجّلاء، رضی اللّه عنه
و منهم: سهیل معرفت و قطب محبت، ابوعبداللّه احمدبن یحیی بن الجلاء، رضی اللّه عنه
از بزرگان قوم بود و سادات وقت. و وی را طریقی نیکو و سیرتی پسندیده بود و صاحب جنید بود و ابوالحسن نوری و جماعتی از کبرا، رضی اللّه عنهم وی را کلامی عالی و اشاراتی لطیف است اندر حقایق.
از وی می‌آید که گفت: «همَّةُ العارفِ إلی مَوْلاهُ فَلَمْ یَعْطِفْ إلی شَیءٍ سِواهُ.» همت عارف با حق باشد و از وی به هیچ چیز باز نگردد و بر هیچ چیز فرو نیاید؛ از آن که عارف را به‌جز معرفت وی هیچ چیز نباشد. چون سرمایهٔ دلش معرفت بود مقصود همتش رؤیت بود؛ از آن‌چه پراکندگی هِمم هُموم بار آورد و هُموم از درگاه حق بازدارد.
از وی حکایت آرند که گفت: روزی ترسایی دیدم خوبروی. در جمال وی متحیر شدم، اندر مقابلهٔ وی بیستادم. جنید رحمه اللّه بر من گذر کرد. با وی گفتم: «ای استاد، خدای تعالی این چنین روی به آتش دوزخ بخواهد سوخت؟» مرا گفت، رضی اللّه عنه: «ای پسر، این بازارچهٔ نفس است که تو را بر این می‌دارد نه نظارهٔ عبرت؛ که اگر به عبرت می‌نگری، اندر هر ذره‌ای از موجودات همین عجوبه موجود است؛ اما زود باشد که تو بدین بی حرمتی معذب گردی.» گفت: چون جنید روی از من بگردانید، اندر حال قرآن فراموش کردم تا سال‌ها می اسعانت خواستم از خدای تعالی و توبه کردم تا قرآن به دست آوردم. اکنون زَهرهٔ آن ندارم که به هیچ چیز از موجودات التفات کنم یا وقت خود را به نظر اندر اشیا ضایع گردانم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۶- ابویعقوب یوسف بن حسین الرازی، رضی اللّه عنه
و منهم: بدیع عصر، و رفیع قدر، ابویعقوب یوسف بن حسین الرازی، رضی اللّه عنه
از کبرای ائمهٔ وقت بود و قدمای مشایخ زمان. عمری نیکو یافت. مرید ذی النون مصری بود و با بسیاری از شیوخ صحبت داشته بود و جمله را خدمت کرده.
از وی می‌آید که گفت: «أذلُّ النّاسِ الفَقیرُ الطَّمُوعُ وَالمُحِبُّ لمحبوبِه.» ذلیل‌ترین همه مردمان درویش طماع باشد؛ چنان‌که شریف‌ترین ایشان فقرای صادق باشند. و طمع مر درویش را به ذُلّ دو جهانی افکند؛ ازآنچه درویشان خود در چشم اهل دنیا حقیرند، چون بدیشان طمع کنند حقیرتر گردند. پس غنای به عزّ بسیار تمام‌تر از فقر به ذل بود و طمع مر درویش را به تکذیب صرف منسوب کند و دیگر محب مر محبوب خود را نیز ذلیل‌ترین همه خلق باشد؛ که محب مر خود را در مقابلهٔ محبوب خود سخت حقیر شناسد و مر او را متواضع باشد و این هم از نتایج طمع بود. چون طمع گسسته شد ذل بجمله عزّ گردد. و تا زلیخا را به یوسف طمعی می‌بود هر زمان ذلیل‌تر بود و چون طمع بگسست خدای تعالی جمال و جوانی بدو بازداد. و سنت چنین رفته است که اقبال محب اعراض محبوب تقاضا کند. چون محب دوستی را دربرگیرد و به صرف دوستی از دوست فارغ شود و با دوستی بیارامد لامحاله که دوست بدو اقبال کند و به‌حقیقت محبت عزّ است تا طمع وصلت نبود، چون محب را طمع وصال باشد و برنیاید، عزش همه ذل شود. و هر محبی را که وجود دوستی از وصال و فراق دوست مشغول نگرداند آن محبت وی معلول باشد.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۱- ابومحمّد احمدبن الحسین الجُریری، رضی اللّه عنه
و منهم: باسط علوم، و واضع رسوم، ابومحمد، احمدبن الحسین الجُریری، رضی اللّه عنه
از صاحب سران جنید بود و صحبت سهل بن عبداللّه دریافته بود. و از همه اصناف علوم خبر داشت. اندر فقه امام وقت بود واصول نیک دانست. و اندر طریقت تصوّف به درجتی بود که جنید گفت: «مریدان مرا ادب آموز و ریاضت فرمای.» و از پس جنید ولی عهد وی بود.
از وی می‌آید که گفت: «دَوامُ الایمانَ وَقِوامُ الأدیانِ و صَلاحُ الأبدانِ فی خِلالِ ثلاثٍ: الإکتفاء، و الاتّقاء و الاحتماء. فَمَنِ اکْتَفی باللّهِ صَلُحَتْ سَریرَتُه، و مَنِ اتَّقی ما نَهیَ اللّهُ عَنه اسْتَقامَتْ سیرَتُه، وَمَنِ احتَمی مالَم یُوافِقْهُ ارْتاضَتْ طبیعَتُه. فَثَمَرَةُ الإکتفاءِ صَفْوُ المَعرِفَةِ و عاقِبَةُ الإتّقاءِ حُسنُ الخلیفةِ و غایةُ الإحتماءِ اعتِدالُ الطّبیعةِ.» دوام ایمان و پایْ داشت دین و صلاح تن اندر سه چیز بسته است: یکی بسنده کردن ودیگر پرهیز کردن و سدیگر غذا نگاه داشتن. هرکه به خدای تعالی بسنده کند سرش بصلاح شود، و هرکه از مَناهی وی بپرهیزد سیرتش نیکو گردد و هرکه غذای خود نگاه دارد نفسش ریاضت یابد. پس پاداش اکتفا صَفو معرفت باشد و عاقبت تقوی حسن خلیقت و غایت احتما اعتدال طبیعت؛ یعنی هرکه به خداوند تعالی بسند کار باشد معرفتش مصفا شود و هر که چنگ در معاملت تقوی زند خُلقش نیکو گردد اندر دنیا و آخرت؛ کما قالَ النَّبیُّ، علیه السّلام: «مَنْ کَثُرَ صلواتُه باللّیل حَسُنَ وَجْهُه بِالنَّهار. هر که را نماز شب بسیار بود رویش اندر روز نیکو باشد.» و اندر خبر دیگر است که: در قیامت متقیان می‌آیند «وُجُوهُهُم نورٌ علی مَنابِرَ منْ نورٍ. با روی‌های منور بر تخت‌ها از نور»، و هرکه طریق احتما بر دست گیرد تنش از علت و نفسش از شهوت محفوظ باشد. و این سخنان جامع است و نیکو. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۲- ابوعثمان سعید بن سلّام المغربی، رضی اللّه عنه
و منهم: سیف سیاست، و آفتاب سعادت، ابوعثمان سعیدبن سلّام المغربی، رضی اللّه عنه
از بزرگان اهل تمکین بود و اندر فنون علم حظّی وافر داشت و صاحب ریاضات و سیاسات بود اندر رؤیت آفات. و وی را آیات بسیار است و برهان نیکو.
از وی می‌آید که گفت، رضی اللّه عنه: «مَن اَثَرَ صُحْبَةَ الأغنیاءِ عَلی مُجالَسَةِ الفُقراءِ إِبتلاهُ اللّهُ بِمَوْتِ الْقَلْبِ.» هرکه صحبت توانگران برگزیند بر مجالست درویشان، خدای تعالی وی را به مرگ دل مبتلا گرداند. با توانگران صحبت گفت و با درویشان مجالست؛ از آن که از فقرا کسی اعراض کند که با ایشان مجالست کرده باشد نه کسی که صحبت کرده باشد؛ از آن‌چه اندر صحبت اعراض نباشد و چون از مجالست ایشان به صحبت اغنیا شود دلش به مرگ نیاز بمیرد و تنش به بند آز گرفتار گردد. چون اعراض از مجالست را ثمرت، مرگ دل بود، اعراض از صحبت چگونه باشد؟ و اندر این کلمات فرق ظاهر شد میان صحبت و مجالست. واللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
۲- ابوعلی الحسن بن علی بن محمد الدّقّاق، رضی اللّه عنه
ومنهم: بیان مریدان و برهان محققان ابوعلی الحسن بن علی بن محمد الدقاق، رضی اللّه عنه
امام فن خود بود و اندر زمانه بی نظیر. بیانی صریح و زبانی فصیح داشت اندر کشف راه خداوند، تعالی. و مشایخ بسیار را دیده بود و با ایشان صحبت داشته. مرید نصر آبادی بود. تذکیر گفتی.
از وی می‌آید که گفت: «مَنْ أَنَسَ بِغَیْرِه ضَعُفَ فی حالِه، و مَنْ نَطَقَ مِنْ غَیْره کَذَبَ فی مَقاله.» هرکه را بدون حق اُنس بود اندر حال خود ضعیف باشد و آن که جز از وی گوید اندر مقالات خود کاذب باشد؛ از آن‌چه اُنس با غیر از غایت قلت معرفت باشد و انس با وی از غیر وحشت بود و مستوحش از غیر، ناطق نبود از غیر.
و از پیری شنیدم که: روزی به مجلس وی اندر آمدم به نیت آن که بپرسم از حال متوکلان. وی دستاری نیکوی طبری در سر داشت. دلم بدان میل کرد. گفتم: «ایّها الشیخ، توکل چه باشد؟» گفت: «آن که طمع از دستار مردمان کوتاه کنی.» این بگفت و دستار در من انداخت. رضی اللّه عنه.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی حقیقة الهوی
بدان أعزِّکَ اللّه که هوی عبارتی است از اوصاف نفس به نزدیک گروهی و به نزدیک گروهی عبارتی است از ارادت طبع که متصرف و مدبر نفس است؛ چنان‌که عقل از آنِ روح، و هر روحی را که اندر بِنْیَت خود از عقل قوتی نبود ناقص بود و هر نفسی را که از هوی قوتی نباشد ناقص بود. پس نقص روح نقص قربت باشد و نقص نفس عین قربت باشد و پیوسته مر زنده را دعوتی می‌باشد از عقل و یکی از هوی، آن که متابع دعوت عقل باشد به ایمان رسد و آن که متابع دعوت هوی باشد به نیران رسد.
پس حجاب واصلان و وقعت گاه مریدان و محل اعراض طالبان هواست و مأمور است بنده به خلاف کردن آن و مَنهیّ از ارتکاب بر آن؛ «لأنّ مَنْ رَکِبَها هَلَکَ وَمَنْ خالَفَها مَلَکَ»؛ کما قال اللّهُ، تعالی: «و أمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبَّهِ وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی (۴۰/النازعات)»، و قال النّبیُّ، علیه السّلام: «أخْوَفُ ماأخافُ عَلی اُمتّی اتّباعُ الْهَوی وَطُولُ الأمَلِ.»
و از ابن عباس رضی اللّه عنه می‌آرند در تفسیر قول خدای،عزّ و جلّ: «أفَرَأیتَ مَنِ اتَّخَذَ إلهَهُ هَویهُ وَأضَلَّهُ اللّهَ (۲۳/الجاثیه)؛ ای إنَّ الْهَوی إلهٌ معبودٌ.»
ویل بر آن که دون حق هوای وی، معبود وی است و همه همت وی روز و شب طلب رضای هوای وی است.
و هواها جمله بر دوقسم است: یکی هوای لذت و شهوت و دیگر هوای جاه و ریاست.آن که متابع هوای لذتی باشد اندر خرابات بود، و خلق از فتنهٔ وی ایمن بوند؛ اما آن که متابع هوای جاه و ریاست بود اندر صوامع و دوایر بود و فتنهٔ خلق باشد؛ که خود از راه افتاده باشد و خلق را نیز به ضلالت برده. فَنَعوذُ باللّهِ مِنْ مُتابَعَةِ الهوی.
پس آن را که کل حرکت هوی باشد و یا به متابعت آن وی را رضا باشد، دور باشد از حق، اگرچه بر سما باشد؛ و باز آن را که از هوی بُرینش بود و از متابعت آن گریزش بود نزدیک بود به حق، اگرچه اندر کنش بود.
ابراهیم خواص گوید رضی اللّه عنه که: وقتی شنیدم که اندر روم راهبی هست که هفتاد سال است تا در دیر است به حکم رُهبانیت. گفتم: ای عجب! شرط رهبانیت چهل سال بود. این مرد به چه مشرب هفتاد سال به آن دیر بیارامیده است؟ قصد وی کردم. چون به نزدیک دیر وی رسیدم، دریچه باز کرد و مرا گفت: «یا ابراهیم، دانستم که به چه کار آمده‌ای. من این‌جا نه به راهبی نشسته‌‌ام اندر این هفتاد سال؛ که من سگی دارم با هوای شوریده. اندر این‌جا نشسته‌‌ام سگوانی می‌کنم و شر وی از خلق باز می‌دارم و الا من نه اینم.» چون این سخن از وی بشنیدم، گفتم: «بارخدایا، قادری که اندر عین ضلالت بنده‌ای را طریق صواب دهی و راه راست کرامت کنی.» مرا گفت: «یا ابراهیم، چند مردمان را طلبی؟ برو خود را طلب. چون یافتی پاسبان خود باش؛ که هر روز این هوی سیصد و شصت گونه جامهٔ الهیت پوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.»
و در جمله شیطان را در دل و باطن بنده مجال نباشد تاوی را هوای معصیتی پدیدار نیاید و چون مایه‌ای از هوی پدیدار آمد، آنگاه شیطان آنرا برگیرد و می‌آراید و بر دل او جلوه می‌کند، و این معنی را وسواس خوانند. پس ابتدا از هوای وی بوده باشد، وَالْبادیُ أظْلَمُ. و این معنی قول خدای است عزّ و جلّ در جواب ابلیس که می‌گفت: «فَبِعِزَّتِکَ لَاُغْوِیَّنَّهُم أجْمَعینَ (۸۲/ص)»، حق تعالی و تقدس در جواب وی فرمود: «إنَّ عِبادی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ (۶۵/الإسراء). تو را بر بندگان من هیچ سلطان نیست.»
پس شیطان بر حقیقت نفس و هوای بنده باشد و از آن بود که پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «ما مِنْ أحدٍ إلّا وَقَدْ غَلَبَهُ شَیْطانُه إِلّا عُمَرَ، فانَّه غَلَبَ شَیْطانَهُ. هیچ کس نیست که نه شیطان وی را غلبه کرده است؛ یعنی هوای هر کسی مر ایشان را غلبه کرده است إلا عمر رضی اللّه عنه کهوی مر هوای خود را غلبه کرده است.» پس هوی ترکیب طینت آدم و ریحان جان فرزندان وی است؛ لقوله، علیه السّلام: «الْهَوی وَالشَّهْوَةُ مَعْجُونةٌ بِطینَةِ ابنِ آدَمَ.»
ترک هوی بنده را امیر کند و ارتکاب آن امیر را اسیر کند؛ چنان‌که زلیخا هوی را ارتکاب کرد،امیر بود، اسیر شد؛ و یوسف علیه السّلام به ترک هوی بگفت، اسیر بود، امیر گشت.
و از جنید رضی اللّه عنه پرسیدند: «مَا الْوَصْلُ؟» قال: «ترکُ الْهَوی.» آن که خواهد تا به وصلت حق مکرم شود هوای تن را خلاف باید کرد؛ که بنده هیچ عبادت نکند بزرگتر از مخالفت هوی؛ از آن که کوه به ناخن کندن به آدمیزاد آسانتر از مخالفت نفس و هوی بود.
و اندر حکایات یافتم از ذوالنون مصری رحمة اللّه علیه که گفت: یکی را دیدم که اندر هوا می‌پرید. گفتم: «این درجه به چه یافتی؟» گفت: «قدم بر هوی نهادم تادر هوا شدم.»
و از محمدبن الفضل البلخی رضی اللّه عنه می‌آید که گفت: «عجب دارم از آن که به هوای خود به خانهٔوی شود و زیارت کند، چرا قدم بر هوی ننهد تا بدو رسد و با وی دیدار کند.»
اما ظاهرترین صفتی نفس را شهوت است و شهوت معنیی است پراکنده اندر اجزای آدمی و جمله حواس درگاه وی‌اند. و بنده به حفظ جمله مکلف است و از فعل هر یک یک مسئول. شهوت چشم، دیدن و گوش، شنیدن و بینی بوییدن و زبان،گفتن و کام، چشیدن و از آنِ جسد بسودن و از آنِ صدر اندیشیدن. پس باید طالب، راعی و حاکم خود بود. روز و شب روزگار خود اندر آن گذراند تا این دواعی هوی که اندر حواس پیدا می‌آیند از خود منقطع گرداند و از خداوند تعالی اندر خواهد تا وی را بدان صفت گرداند که این ارادات از باطن وی مدفوع شود؛ که هر آن که به بحر شهوت مبتلا گردد، از کل معانی محجوب شود. پس بنده اگر به تکلف این را از خود دفع کند رنج آن بر وی دراز گردد و وجود اجناس آن متواتر شود و طریق این تسلیم است تا مراد به حاصل آید، ان شاء اللّه وحده.
و از ابوعلی سیاه مروزی قدّس اللّه روحه حکایت کنند که گفت: من به گرمابه رفته بودم و بر متابعت سنت ستره را مراعات می‌کردم. گفتم: ای ابوعلی، این مقصود را که منبع شهوات است که تو را می به چندین آفت مبتلا دارد، از خود جدا کن؛ تا از شهوت بازرهی، به سرم ندا کردن که: «یا با علی اندر مُلک ما تصرف می‌کنی؟ مر تعبیهٔ ما را عضوی از عضوی اولی‌تر نیست. به عزت ما که آن را از خود جدا کنی، که ما در هر موی از آنِ تو صد چندان شهوت آفرینیم که اندر آن محل.» و اندر این معنی گوید:
مَنَّنْتَنی الإحْسانَ دَعْ إحْسانَک
اُترُکْ بِخَشْوِ اللّهِ باذَنْجانَک
بنده را در خرابی بنیت هیچ تصرف نیست؛ اما اندر تبدیل صفت، به توفیق حق و تسلیم امر و تبرا از حول و قوت کسبی تصرف هست. و به‌حقیقت چون تسلیم آمد عصمت یافت و به عصمت حق بنده به حفظ و فنای آفت نزدیکتر بود که به مجاهدت، «لِأَنَّ نَفْیَ الذَّبابِ بالمِکبَّةِ أَیْسَرُ مِنْ نَفْیه بِالمِذَبَّةِ.»
پس حفظ حق زایل گردانندهٔ جملگی آفتهاست و بردارندهٔ جملگی علت‌ها و به هیچ صفت بنده را با وی مشارکت نیست جز آن که وی فرموده است و اندر ملک وی تصرف جایز نه، و تا تقدیر عصمت حق نباشد به جهد بنده از هیچ چیز باز نتواند بود؛ که جِد به جَدّ، جِد باشد. چون از حق به بنده جَدّ نباشد جِدّ، وی را سود ندارد و قوت طاعت به جد ساقط شود و جملهٔ جدها اندر دو جایگاه صورت بندد: یا جهد کند تا تقدیر حق بگرداند از خود، یا به خلاف تقدیر چیزی خود را کسب کند و این هر دو روا نباشد؛ که تقدیر به جهد متغیر نشود و هیچ کاری بی تقدیر نیست.
و همی‌آید که شبلیرحمة اللّه علیه بیمار شد. طبیبی به نزدیک وی آمد، گفت: «پرهیز کن.» گفت: «از چه چیز پرهیز کنم؟ از چیزی که روزی من است یا از چیزی که روزی من نیست؟ اگر پرهیز از روزی می‌باید کرد نتوان و اگر از غیر روزی آن خود به من ندهند؛ لأنّ المُشاهِدَ لایُجاهِدُ.»
و این مسأله باحتیاط به جایی دیگر بیاریم، ان شاء اللّه.

هجویری : بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
قوله، عزّ و جلّ: «لایَسْألونَ النّاسَ إلحافاً (۲۷۳/البقره).»
سؤال به الحاف نکنند و چون کسی از ایشان سؤالی کند منع نکنند؛ لقوله، تعای: «و امّا السّائلَ فلا تَنْهَرْ (۱۰/الضّحی).» و تا توانند سؤال جز از حق تعالی نکنند و غیر وی را در محل سؤال ننهند؛ که سؤال اعراض باشد از حق به غیر حق و چون بنده اعراض کرد بیم آن باشد که ورا اندر محل اعراض بگذارند.
یافتم که یکی گفت از اهل دنیا مر رابعه را رضی اللّه عنها که: «یا رابعه، چیزی بخواه از من تا مرادت حاصل کنم.» وی گفت: «یا هذا! من شرم دارم که از خالقِ دنیا دنیا خواهم شرم ندارم که از چون خویشتنی خواهم؟»
گویندکه: اندر وقت بومسلم مروزی درویشی بیگناه را به تهمت دزدی بگرفتند و به چهار طاق مرو باز داشتند چون شب اندر آمد، بومسلم پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا با مسلم، مرا خداوند به تو فرستاده است که دوستی از دوستان من بی جرمی اندر زندان توست. برخیز و وی را بیرون آر.» بومسلم از خواب بجست و سر و پای برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشادند و آن درویش را بیرون آورد و از وی عذر خواست و گفت: «حاجتی بخواه.» درویش گفت: «ایّها الأمیر، کسی که او خداوندی دارد که چنین نیم شبان بومسلم را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند روا باشد که او از دیگری سؤال کند و حاجت خواهد؟» بومسلم گریان گشت و درویش برفت.
و باز گروهی گویند که: روا باشد درویش را که از خلق سؤال کند؛ لقوله، تعالی: «لایسألونَ النّاسَ إلْخافاً (۲۷۳/البقره)»، رد می‌کند از سؤال، اما به وجه الحاف.
و قوله،علیه السّلام: «أُطلبُوا الحوائجَ عندَ حِسانِ الوُجُوه.»
و مشایخ رُضِیَ عنهم به سه علت سؤال کردن روا داشته‌اند:
یکی مر فراغت دل را که لابد بود و گفته‌اند که: ما دو گرده را آن قیمت ننهیم که روز و شب در انتظار آن گذاریم؛ از آن‌چه هیچ مشغولی چون شغل طعام نیست و از آن بود که چون بایزید مرید شقیق را پرسید از حال شقیق رضی اللّه عنهم در آن حالت که به زیارت وی آمده بود، مرید گفت: «او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکلی نشسته.» بویزید گفت او را که: «چون باز گردی، بگوی او را که: نگر تا خدای را به دو گرده نیازمایی. چون گرسنه گردی دو گرده از همجنس خود بخواه و بارنامهٔ توکل یک سونه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرو نشود.»
و دیگر ریاضت نفس را سؤال کرده‌اند تا ذُلّ آن بکشند و رنج بر دل خود نهند و قیمت خود بدانند که ایشان مر هر کسی را به چه ارزند، و تکبر نکنند ندیدی که چون شبلی به جنید رضی اللّه عنهما آمد، گفت: «یا بابکر، تو را نخوت آن در سر است که: من پسر حاجب الحُجّاب خلیفه‌‌ام و امیر سامره ازتو هیچ کار نیاید تا به بازار بیرون نشوی و از هر که بینی سؤال نکنی؛ تا قیمت خود بدانی.» چنان کرد. هر روز بازارش سست‌تر بودی تا سرِ سال به درجتی رسید که اندر همه بازار بگشت، هیچ کسش هیچ نداد. باز آمد با جنید رضی اللّه عنهما بگفت. جنید گفت: «یا بابکر، اکنون قیمت خود بدانی؛ که خلق را به هیچ می نیرزی. دل اندر ایشان مبند و ایشان را به هیچ نیز برمگیرد.» و این مر ریاضت را بود نه مر کسب را.
و از ذوالنون مصری رحمه اللّه روایت آرند که گفت: من رفیقی داشتم موافق.
خدای عزّ و جلّ او را پیش خواست و از محنت دنیا به نعمت عقبی رسید. وی را به خواب دیدم، گفتمش: «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت: «مرا بیامرزید.» گفتم: «به چه خصلت؟» گفت: «مرا بر پای کرد و گفت: بندهٔ من، بسیار ذُلّ و رنج کشیدی از سفلگان و بخیلان و دست پیش ایشان دراز کردی و اندر آن صبر کردی. تو را بدان بخشیدم.»
و سدیگر مر حرمت حق را از خلق سؤال کردند. همه املاک دنیا و مال از آنِ وی دانستند و همه خلقان وکیلان وی دیدند. چیزی که به نصیب نفس ایشان بازگشت از وکیل وی بخواستند و سخن خود با وی بگفتند و اندر شاهد بایستِ بنده که بر وکیل عرضه کند به حرمت و عزت نزدیک‌تر باشد از آن که بر خداوند. پس سؤال ایشان از غیر، علامت حضور و اقبال بود به حق نه غیبت و اعراض از حق.
یافتم که یحیی بن مُعاذ را دختری بود. روزی مر مادر را گفت: «مرا می فلان چیز باید.» مادر گفت: «از خدای بخواه.» گفت: «ای مادر، من شرم دارم که بایست نفسانی خود از حضرت وی بخواهم، و آن‌چه تو دهی هم از آنِ وی بود و روزی مقدر من باشد.»
پس آداب سؤال آن باشد که: اگر مقصود بر آید خرم‌تر از آن نباشی که برنیاید و خلق را اندر میانه نبینی و از زنان و اصحاب اسواق سؤال نکنی، و راز خود جز با آن نگویی که بر حلالی مال وی موقن باشی و تا توانی کرد سؤال بر نصیب خود نکنی و از آن تجمل و کدخدایی نسازی و مر آن را ملک خود نگردانی و مر حکم وقت را باشی حدیث فردا بر دل نگذرانی تا به هلاک جاودانه مأخوذ نشوی و خدای را عزّ و جلّ بر دام گدایی خود نبندی و از خود پارسایی نکنی تا از راه آن تو را چیزی دهند.
یافتم پیری را از محتشمان متصوّفه که از بادیه برآمد فاقه زده و رنج انقطاع کشیده به بازار کوفه اندر آمد، گنجشکی بر دست نشانده و می‌گفت: «از برای این گنجشگک مرا چیزی دهید.» گفتند: «ای هذا! این چه می‌گویی؟» گفت: «محال باشد که من گویم: مرا از بهر خدای چیزی دهید؛ از آن که به دنیا شفیع جز حقیری نتوان آورد.» این اندکی است از بسیار آن‌چه اندر این باب شرط است. والسّلام.

خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۲
* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،
چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!
تن را به قضا سپار و با درد بساز،
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمدبن واسع رحمة الله علیه
آن مقدم زهاد، آن معظم عباد، آن عالم عامل، آن عارف کامل، آن توانگر قانع، محمد واسع، رحمة الله علیه رحمة واسعة؛ در وقت خود در شیوة خود بی نظیر بود و بسیار کس از تابعین را خدمت کرده بود و مشایخ مقدم را یافته بود و در طریقت و شریعت حظی وافر داشت. در ریاضت چنان بود که نان خشک در آب می‌زد و می‌خورد و می‌گفت: هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز گردد؛ و در مناجات گفتی: الهی مرا برهنه و گرسنه می‌داری، همچنانکه دوستان خود را. آخر من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو بود.
و گاه بودی که از غایت گرسنگی با اصحاب به خانة حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی بدان شاد شدی و سخن اوست که گفتی: فرخ آنکس که بامداد گرسنه خیزد و شبانگاه گرسنه خفتد و بدین حالت از خدای راضی باشد.
کسی از او وصیت خواست. گفت: وصیت می‌کنم تو را بدانکه پادشاه باشی در دنیا و آخرت.
مرد گفت: این چگونه بود.
گفت: چنانکه در دنیا زاهد باشی. یعنی چون در دنیا زاهد باشی به هیچ کس طمع نبود و همه خلق را محتاج بینی. لاجرم توغنی و پادشاهی! هر که چنین باشد پادشاه دنیا باشد و پادشاه آخرت باشد.
یک روز مالک دینار را گفت: نگاه داشتن زبان بر خلق سخت تر است از نگاه داشتن درم و دینار.
و یک روز در بر قتیبه بن مسلم شد، با جامه صوف. گفت: صوف چرا پوشیده ای؟
خاموش بود.
گفت: چرا جوابندهی؟
گفت: خواهم که بگویم از زهد، نه که بر خویشتن ثنا گفته باشم، یا از درویشی نه که از حق تعالی گله کرده باشم.
یک روز پسر را دید که می‌خرامید. وی را آواز داد و گفت: هیچ دانی که تو کیستی؟ مادرت را به دویست دینار خریده ام، و پدرت چنانست که در میان مسلمانان از او کمتر کس نیست. این خرامیدن تواز کجاست؟
و کسی از وی پرسید: چگونه ای؟
گفت: چگونه باشد کسی که عمرش می‌کاهد و گناهش می‌افزاید؟
و در معرفت چنان بود که سخن اوست که: ما رایت شیئا الا و رایت الله فیه. هیچ چیز ندیدم، الا که خدایرا در آن چیز دیدم و از و پرسیدند: که خدایرا می‌شناسی؟
ساعتی خاموش سرفروافگند. پس گفت: هرکه او را بشناخت سخنش اندک شد و تحیرش دایم گشت.
و گفت: سزاوار است کسی را که خدای به معرفت خودش عزیز گردانیده است که هرگز از مشاهده او به غیر او باز ننگرد و هیجچ کس را بر او اختیار نکند.
و گفت: صادق هرگز نبود تا بدانکه امید می‌دارد بیمناک نبود.
یعنی باید که خوف و رجاش برابر بود تا صادق و مومن حقیقی بود. بدانکه خیرالامور اوسطها، رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوحازم مکی رحمة الله علیه
آن مخلص متقی، آن مقتدای مهتدی، آن شمع سابقان، آن صبح صادقان، آن فقیر غنی، ابوحازم مکی رحمة الله علیه، در مجاهده و مشاهده بی نظیر بود، و پیشوای بسی مشایخ بود، و عمری دراز یافته بود، و ابوعمر و عثمان مکی در شان او مبالغتی تمام دارد، و سخن او مقبول همه دلهاست، و کلید همه مشکلها؛ و کلام او در کتب بسیار است. هر که زیاده خواهد می‌طلبد اما از جهت تبرک را کلمه ای چند نقل می‌کنیم و بر حد اختصار رویم که اگر زیادت شرح او دهیم سخن دراز گردد، و این تمام است که بدانی که از بزرگان تابعین بوده است، و بسیار کس را از صحابه دیده است، چون انس بن مالک و بوهریره رضی الله عنهما. هشام بن عبدالملک از ابوحازم پرسید که: آن چیست که بدان نجات یابیم در این کار؟
گفت: هر درمی که بستانی از جایی ستانی که حلال بود و به جایی صرف کنی که به حق بود.
گفت: این که تواند کرد؟
گفت: آنکه از دوزخ گریزان بود و بهشت را جویان بود و طالب رضای رحمان بود و سخن اوست که بر شما باد که از دنیا احتراز کنید که به من درست چنین رسیده است که روز قیامت بنده ای را که دنیا را عظیم داشته بود به پای کنند بر سر جمع، پس منادی کنند که بنگرید که این بنده ای است که آنچه حق تعالی آن را حقیر داشته است و آنچه خدای دشمن داشته او دوست و عزیز داشته است و آنچه خدای انداخته است او برگرفته.
وگفت: در دنیا هیچ چیز نیست که بدان شاد شوی که نه در زیر وی چیزی است که بدان اندوهگین شوی اما شادی صافی خود نیافریده است.
و گفت: اندکی از دنیا تو را مشغول گرداند از بسیاری آخرت.
و گفت: همه چیز اندر دو چیز یافتم یکی مرا و یکی نه مرا. آنکه مراست اگر بسیار از آن بگریزم هم سوی من آید و آنکه نه مراست اگر بسی جهد کنم به جهد خویش هرگز در دنیا نیابم.
و گفت: اگر من از دعا محروم مانم بر من بسی دشوارتر از آن بود که از اجابت.
و گفت: تو در روزگاری افتاده ای که به قول از فعل راضی شده اند و به علم از عمل خرسند گشته اند. پس تو در میان بدترین مردمان و بدترین روزگار مانده ای.
کسی از وی پرسید: که مال تو چیست؟
گفت: مال من رضای خدای تعالی است و بی نیازی است از خلق و لامحاله هر که به حق راضی بود از خلق مستغنی بود.
و فراغت او از خلق تا حدی بود که به قصابی بگذشت که گوشت فربه داشت. گفت: از این گوشت بستان.
گفت: سیم ندارم.
گفت: تو را زمان دهم.
گفت: من خویشتن را زمان دهم نکوتر از آن که تو مرا زمان دهی، و من خود آراسته گردانم.
قصاب گفت: لاجرم استخوانهای پهلوت پدید آمده است.
گفت: کرمان گور را این بس بود؟
بزرگی گفته است از مشایخ که به نزدیک بوحازم درآمدم. وی را یافتم خفته. زمانی صبر کردم تا بیدار شد. گفت: در این ساعت پیغامبر را بخواب دیدم صلی الله علیه و سلم که مرا به تو پیغام داد و گفت: حق مادر نگاه داشتن تو را بسی بهتر از حج کردن. بازگرد و رضای او طلب کن.
من از آنجا بازگشتم و به مکه نرفتم. رحمة الله علیه.