عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما النّوریّة
تولای نوریان به ابی الحسن احمدبن محمد النوری رضی اللّه عنه باشد و وی یکی از صدور علمای متصوّفه بود و مشهورتر از نور میان ایشان به مناقب لامع و حجج قاطع. و وی را اندر تصوّف مذهبی پسندیده و قاعده‌ای گزیده است. قانون مذهبش تفضیل تصوّف باشد بر فقر و معاملاتش موافق جنید باشد.
و از نوادر طریقت وی یکی آن است که اندر صحبت، ایثار حق صاحب فرماید بر حق خود، و صحبت بی ایثار حرام دارد و گوید: «صحبت مر دوریشان را فریضه است و عزلت ناستوده و ایثار صاحب بر صاحب هم فریضه.»
و ازوی می‌آید که گفت: «ایّاکُمْ و العُزْلَةَ، فإنَّ العُزْلَةَ مُقارَنَةُ الشَّیطانِ، وَعَلَیْکُمْ بالصُّحْبَةِ فاِنَّ فی الصُّحْبَةِ رضاءُ الرَّحْمنِ. بپرهیزید از عزلت؛ که آن مقارنت شیطان است و بر شما بادا به صحبت که اندر صحبت؛ خشنودی خدای است، عزّ و جلّ.»
و اکنون من حقیقت ایثار را بیان کنم. چون به باب صحبت و عزلت رسم آن‌جا رموز آن را شرح دهم تا فواید عام‌تر شود.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
و امّا السّهلیّة
تولای سهلیان به سهل عبداللّه التّستری رحمة اللّه علیه باشد و وی از محتشمان اهل تصوّف بود و کبرای ایشان؛ چنان‌که ذکر وی گذشت، و در جمله اندر وقت خود سلطان وقت بود و از اهل حل و عقد اندر این طریقت. وی را براهین بسیار ظاهر بود که از ادراک حکایات آن عقل عاجز شود.
و طریقت وی اجتهاد و مجاهدت نفس و ریاضت است و مریدان را به مجاهدت به درجهٔ کمال رسانیدی.
و اندر حکایات معروف است که: مریدی را گفت: «جهد کن تا یک روز همه روز می‌گویی که: اللّه اللّه.» و دیگر روز و سدیگر همچنان تا بر آن خوکرد. گفت: «اکنون شب‌ها بدان پیوند.» چنان کرد تا چنان شد که اگر خود را به جای خواب دیدی همان می‌گفتی اندر خواب، تا آن عادت طبع وی شد. آنگاه گفت: «اکنون از این بازگرد به یادداشت مشغول شو.» تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن گشت. قالَ بَعْضُهُم: «ذِکْرُ اللِّسانِ غَفْلَةٌ و ذِکْرُ الْقَلْبِ قُرْبَةٌ.»
وقتی اندر خانه‌ای بود، چوبی از هوادرافتاد، بر سر وی آمد و بشکست و قطره‌های خون از سرش بر زمین می‌آمد نبشته پدید می‌شد که: «اللّه اللّه.»
و پرورش مریدان از روی مجاهدت و ریاضت طریق سهلیان است، و خدمت درویشان و حرمت ایشان طریق حمدونیان و به مراقبهٔ باطن طریق جنیدیان. رحمة اللّه علیهم اجمعین.
اما ریاضت و مجاهدت جمله خلاف کردن نفس باشد و تا کسی نفس را نشناخت ریاضت و مجاهدت وی را سود ندارد. اکنون من در حقیقت نفس و معرفت آن بیانی کنم تا معلوم شود. آنگاه بیان مذهب اندر مجاهدات و احکام آن فرونهم تا بر طالب معرفت هر دو پیدا شود و باللّه التوفیق.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما الحکیمیّة
تولّا حکیمیان به ابی عبداللّه محمدبن علی حکیم الترمذی رضی اللّه عنه کنند. وی یکی از ائمهٔ وقت بود اندر جملهٔ علوم ظاهری و باطنی و وی را تصانیف و نکت بسیار است و قاعدهٔ سخن و طریقش بر ولایت بود و عبارت از حقیقت آن کردی و از درجات اولیا و مراعات ترتیب آن و او خود علی حِدَه بحری است بیکرانه با عجوبات بسیار.
و ابتدای کشف مذهب وی آن است که بدانی که خداوند تعالی را اولیا است که ایشان را از خلق برگزیده است. و همتشان از متعلقات بریده و از دعاوی نفس و هواشان واخریده و هر کسی را بر درجتی قیام داده و دری از معانی بر ایشان گشاده.
و اندر این معنی سخن بسیار است و چند اصل او را شرح باید داد تا معلوم گردد. اکنون من بر سبیل اختصار تحقیق این ظاهر کنم. و اوصاف سخن مردمان را اندر آن بیارم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلامُ فی اظهار جنسِ المعجزةِ علی یدَی مَنْ یدٌعِی الْإلهیّة
اتفاق کرده‌اند مشایخ این طریقه و جملهٔ اهل سنت و جماعت بر آن که: «روا باشد فعلی ناقض عادت، مانند معجزه و کرامت پیدا آید بر دست کافری که اسباب شبهت از ظهور آن منقطع باشد و کس را اندر کذب وی شک نماند و ظهور آن فعل بر کذب وی ناطق باشد و این چنان بود که فرعون چهارصد سال عمر یافت که اندر آن میان وی را بیماری نبود و آب از پسِ وی به بالا برشدی و چون بیستادی آب بستادی و چون برفتی آب برفتی، و همچنین علامات. هیچ عاقل را شبهت نیفتاد؛ که وی در دعوی خدایی کاذب و کافر بود؛ از آن که مضطرند عقلا که خداوند تعالی مجسم و مرکب نیست و اگر از این افعال بسیار بر وی پدیدار آمدی عاقل را بر کذب دعوی وی شبهتی نماندی و آن‌چه از شداد صاحب ارم و از نمرود روایت آرند هم از این جنس، هم بر این قیاس می‌کن.
و مانند این مُخبر صادق ما را خبر داد که: اندر آخرالزّمان دجّال بیرون آید و دعوی خدایی کند و دو کوه، یکی بر راست و یکی بر چپ وی، می‌رود. این که بر راست بود جایگاه نعیم بود و آن که بر چپ بود جایگاه عذاب و عقوبت بود. خلق را به خود دعوت کند، آن که بدو نگرود وی را عقوبت کند. خداوند تعالی به سبب ضلالت وی مر خلق را می‌میراند و زنده می‌گرداند و اندر عالم امر مطلق گسترانیده باشد. اگر به جای آن صد چندان ازافعال ناقض عادت بر وی پدیدار آید، عاقل را اندر آن هیچ شبهت نیفتد؛ که عاقل را به‌ضرورت معلوم بود که خداوند تعالی بر خر ننشیند ومتغیر و متلون نباشد و این را حکم استدراج باشد.
و نیز روا باشد که بر دست مدعی رسالتی که کاذب بود، فعلی پدیدار آید ناقض عادت؛که آن دلیل کذب وی باشد، چنان‌که بر دست صادق علامت صدق وی باشد. اما روا نباشد که فعلی پدیدار آید که اندر آن کسی را شبهتی افتد؛ که چون اثبات شبهت جایز باشد، صادق را از کاذب باز نتوان شناخت و آنگاه طالب نداند که را تصدیق می‌باید کرد و که را تکذیب. آنگاه حکم نبوت بکلیت باطل شود.
و روا باشد که بر دست مدعی ولایت چیزی از جنس کرامت پدیدار آید که وی اندر دین درست باشد، اگرچه معاملاتش خوب نباشد؛ از آن که بدان صدق رسول اثبات می‌کند و فضل حق می ظاهر کند، نه نسبت آن فعل به حول و قوهٔ خود می‌کند و آن که اندر اصل ایمان راستگوی بود بی برهان اندر همه احوال به اعتقاد اندر ولایت راستگوی بودبه برهان؛ زانچه در وصف اعتقاد وی به اعتقاد ولی باشد اگرچه اعمال موافق اعتقاد نباشد دعوی ولایت ازوی ترک معاملات، منافات نکند؛ چنان‌که دعوی ایمان و به‌حقیقت کرامت و ولایت از مواهب حق است نه از مکاسب بنده. پس کسب مر حقیقت هدایت را علت نگردد.
و پیش از این گفته‌ایم که اولیا معصوم نباشند؛ که عصمت مر ایشان را شرط نبوده است؛ اما محفوظ باشند از آفتی که وجود آن نفی ولایت اقتضا کند و نفی ولایت نعوذ باللّه اند رِدَّت بسته است نه اندر معصیت و این مذهب محمد ابن علی است و از آنِ جنید و ابوالحسن نوری و حارث محاسبی و جز ایشان از اهل حقایق، رحمة اللّه علیهم.
اما اهل معاملت چون سهل بن عبداللّه و ابوسلیمان دارانی و حمدون قصار و جز ایشان را رحمهم اللّه مذهب آن است که شرط ولایت بر مداومت طاعت است. چون کبیره بر دل ولی گذر کند، وی از ولایت معزول شود و پیش از این گفتیم که به اجماع امت بنده به کبیره از ایمان بیرون نیاید، و ولایتی ازولایتی اولی تر نیست. چون ولایت معرفت که اصل همهٔ کرامتهاست به معصیت زایل نشود، محال باشد که آن‌چه کمتر از آن است اندر شرف و کرامت، زایل شود.
و این اختلاف اندر میان مشایخ دراز شده است. این‌جا مراد من اثبات آن جمله نیست؛ اما مهمترین چیزها اندر معرفت این باب آن است که بدانی به علم یقینی که این کرامت بر ولی اندر چه حال ظاهر شود، اندر حال صَحْو یا در حال سُکْر و اندر غلبه و یا تمکین؟ و شرح صَحْو و سُکْر اندر ذکر مذهب ابویزید رحمة اللّه علیه به‌تمامی بیاورده‌ام.
ابویزید و ذی النون المصری و محمدبن خفیف و حسین بن منصور و یحیی ابن مُعاذ رضی اللّه عنهم و جماعتی بر آنند که اظهار کرامت بر ولی به‌جز اندر حال سُکْر وی نباشد، و آن‌چه اندر حال صَحْو باشد آن معجز انبیا بود و این فرقی واضح است میان معجز و کرامات اندر مذهب ایشان؛ که اظهار کرامات بر ولی اندر سُکْر وی باشد؛ که وی مغلوب باشد و پروای دعوی ندارد و اظهار معجز بر نبی اندر حال صَحْو وی باشد؛ که وی تحدی کند و خلق را به معارضهٔ آن خواند و صاحب معجز مخیر بود میان دو طرف حکم: یکی اظهار وی آن‌جا که خواهد و دیگر کتمان آن. و باز اولیا را این نباشد؛ زیرا که گاهی بود که ایشان بخواهند و نباشد، و گاهی که نخواهند و بباشد؛ از آن‌چه ولی داعی نباشد تا حالش به بقای اوصاف منسوب بود؛ که وی مکتوم باشد و حالش به فنای صفت موصول بود. پس یکی صاحب شرع بود و دیگر صاحب ستر. پس باید تا کرامت جز در حال غیبت و دهشت ظاهر نگردد، و جملهٔ تصرف وی به تصرف حق باشد و آن که وقت وی این بود جملهٔ نطقش به تألیف حق باشد؛ از آن‌چه صحت صفت بشریت یا لاهی را بود و یا ساهی را و یا مطلق الهی را. پس انبیا لاهی و ساهی نباشند و به‌جز انبیا مطلقا الهی نباشند. ماند این‌جا ترددی و تلونی بدون تحقیقی و تمکینی، تا به اقامت حال بشریت با خود باشند محجوب باشند، و چون مکاشف شوند مدهوش و متحیر گردند اندر حقیقت الطاف حق.
و اظهار کرامت جز اندر حال کشف درست نیاید که آن درجهٔ قرب باشد وآن وقتی بود که حَجَر و ذهب به نزدیک دلش یکسان بود و به هیچ حال از آدمی به‌جز انبیا را این حال صفت نگردد الا اندر وی عاریت باشد و آن به‌جز حالت سُکْر نباشد؛ چنان‌که حارثه یک روز از دنیا گسسته شد و اندر دنیا به عقبی مکاشف گشت گفت، رضی اللّه عنه: «عَزَفتُ نفسی عَنِ الدُّنیا فاسْتَوَتْ عِندی حَجَرُها و ذَهَبُها و فِضَّتُها و مَدَرُها.» روز دیگر وی را دیدند بر خرمابنی کاری می‌کرد. گفتند: «چه می‌کنی یا حارثه؟» گفتا: «طلب قوتی که از آن چاره نیست.» پس آن ساعت چنان بود و این ساعت چنین.
پس مقام صَحْو اولیا درجهٔ عوام بود و مقام سکرشان درجهٔ انبیا. هرگاه که به خود بازآیند خود را یکی از آحاد مردمان دانند و چون از خود غایب شوند و به حق راجع گردند سکرشان مذهب شود و مر حق را مهذب گردند. کل عالم اندر حق ایشان چون ذهب شود، چنان‌که شبلی گوید، رحمه اللّه:
ذَهَبٌ أیْنَما ذَهَبْنا و دُرٌّ
حیثُ دُرْنا، وَفِضَّةٌ فی الفَضاءِ
و از استاد امام ابوالقاسم القشیری رضی اللّه عنه شنیدم که گفت: وقتی از طابرانی پرسیدم از ابتدای حالش. گفت: «وقتی مرا سنگی می‌بایست ازرودخانهٔ سرخس هر سنگ که برمی‌گرفتم جوهری می‌شد باز می‌انداختم.» و این از آن بود که هر دو به نزدیک وی یکسان بود؛ لا، بل که هنو زجوهر خوارتر؛ که ورا ارادت سنگی بود و ازآنِ جوهر نه.
و از خواجه امام حزامی شنیدم به سرخس که گفت: کودک بودم به محله‌ای رفته بودم از محله‌های باغستان، به طلب برگ تود از برای مایهٔ قَزّ. و بر درختی شدم گرمگاه، و شاخ آن درخت می‌زدم. شیخ ابوالفضل حسن رضی اللّه عنه بدان کوی برگذشت و من بر درخت بودم مراندید. هیچ شک نکردم که او از خود غایب است و به دل با حق حاضر. بر حکم انبساط سر برآورد و گفت: «بار خدایا، یکسال بیشتر است تا مرادنگی نداده‌ای که موی سر حلق کنم، با دوستان چنین کنی؟» گفت: هم اندر حال همه اوراق و اصول درختان زر گشته بود. آنگاه گفت: «عجب کاری! همه تعریض ما اعراض است! مر گشایش دل را با تو سخنی نتوان گفت؟»
و از شبلی می‌آید که چهار هزار دینار به یک جمله به دجله انداخت. گفتند: «چه می‌کنی؟» گفت: «سنگ به آب اولی‌تر.» گفتند: «چرا به خلق ندهی؟» گفت: «ای سبحان اللّه! من به خدای چه حجت آرم که حجاب از دل خود برگیرم و بر دل برادر مسلمان بنهم؟ شرط نباشد در دین که برادر مسلمان را از خود بتر خواهی.»
و این جمله حالت سُکْر است و شرح این گفته‌ام، اما مراد این‌جا اثبات کرامات است.
باز جنید و ابوالعباس سیاری و ابوبکر واسطی و محمدبن علی، صاحب مذهب –رضوان اللّه علیهم اجمعین بر آن‌اند که: کرامت اندر حال صَحْو و تمکین ظاهر شود، بیرونِ سُکْر؛ از آن که اولیا را خداوند تعالی والیان عالم کرده است و حل و عقد بدیشان باز بسته و احکام عالم را موصول همت ایشان گردانیده. پس باید تا صحیح‌ترین همه رای‌ها رای ایشان باشد و شفیق ترین همه دل‌ها دل ایشان اخص بر خلق خدای؛ از آن‌چه ایشان رسیدگان‌اند. تلوین و سُکْر اندر ابتدای حال باشد. چون بلوغ حاصل آمد، تلوین با تمکین بدل گردد. آنگاه وی ولی بر حقیقت باشد و کرامات وی صحیح بود.
و اندر میان اهل این قصه معروف است که: مر اوتاد را باید تا هر شب به گرد جملهٔ عالم برآیند و اگر هیچ جا باشد که چشم ایشان بر نیفتاده بود و خللی آن‌جا پدیدار آید، آنگاه به قطب باز گردند؛ تا وی همت برگمارد، آن خلل از عالم به برکات وی، خداوند تعالی زایل گرداند.
و آنان که گویند: زر و کلوخ به نزدیک وی یکسان شده است؛ این همه علامت سُکْر باشد و نادرستی دیدار و این را بس شرفی نباشد. شرف مر آن درست بین و راست دان را باشد که زر نزدیک وی، زر بود و کلوخ، کلوخ؛ اما به آفت آن بینا بود تا گوید: «یا صَفْراءُ یا بَیْضاءُ غُرّی غَیْری.» یا زر زرد روی و یا سیم سفید کار، به‌جز مرا فریبید که من به شما مغرور نگردم؛ از آن‌چه من آفت شما دیده‌ام. پس آن که آفت وی بدید مر آن را محل حجاب داند به ترک آن بگوید ثواب یابد؛ و باز آن را که زر چون کلوخ بود به ترک کلوخ گفتن راست نیاید.
ندیدی که چون حارثه صاحب سُکْر بود گفت: «زر و کلوخ و سنگ و نقره به نزدیک من همه یکسان‌اند»، و ابوبکر صدیق رضی اللّه عنه صاحب صَحْو بود، آفت قبض دنیا بدید و ثواب ترک آن معلوم کرد، دست از آن بداشت؛ تا پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم گفت: «عیال را چه ماندی؟» گفت: «خدای و رسول وی.» و ابوبکر وراق ترمذی روایت کند که: روزی محمدبن علی رضی اللّه عنهما مرا گفت: «یا بابکر امروز من تو را به جایی خواهم برد.» گفتم: «فرمان شیخ راست.» با وی برفتم. دیری برنیامد که بیابانی دیدم صعب بزرگ،و تختی زرین اندر میان آن بیابان در زیر درختی سبز بر کنار چشمهٔ آب نهاده ویکی بر آن تخت نشسته و لباسی خوب پوشیده چون محمدبن علی رضی اللّه عنهم به نزدیک وی رفت، سلام گفت. او برخاست، وی را بر تخت نشاند. چون زمانی برآمد از هر سوی گروهی می‌آمدند تا چهل کس آن‌جا جمع شدند. وی اشارتی کرد به آسمان، چیزی خوردنی پدیدار آمد، بخوردیم و محمدبن علی سؤالی کرد و آن مرد در آن باب سخن بسیار گفت؛ چنان‌که من یک کلمه از آن فهم نکردم. چون زمانی بود، دستوری خواست و بازگشت. و مرا گفت: «یا بابکر، برو که سعید ابد گشتی.» چون زمانی بود به ترمذ بازآمدیم من وی را گفتم: «ایها الشیخ، آن چه جای بود؟ و آن مرد که بود؟» گفت: «آن تیه بنی اسرائیل و آن مرد قطب المدار علیه.» گفتم: «ایها الشیخ، اندر این ساعت ازترمذ چگونه به تیه رسیدیم؟» گفت: «یا ابابکر، تو را کار با رسیدن است نه با پرسیدن و با چگونگی.» و این علامت صحت صَحْو باشد نه از آنِ سُکْر.
اکنون این مختصر کردیم که اگر به تفصیل این مشغول شویم و اخوات این را شرح دهیم کتاب مطول شود و از مقصود بازمانیم. پس بعضی از دلایل که تعلق آن بدین کتاب است به ذکر کرامات و حکایات ایشان موصول گردانم تا به خواندن آن مریدان را تنبیه باشد و علما را ترویح و محققان رامذاکرت و عوام را زیادت یقین و دفع شبهت.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
امّا الخّرازیّة
تولا خرازیان به ابی سعید خراز رضی اللّه عنه کنند و وی را اندر طریقت تصانیف از هراست و اندر تجرید و انقطاع شأنی عظیم داشت و ابتدای عبارات از حال فنا و بقا او کرد و طریقت خود را جمله اندر این دو عبارت مضمر گردانید. اکنون من معنی آن بگویم و غلط‌های گروهی اندر آن بیارم تا بدانی که مذهب وی چیست و مقصود این طایفه از این دو عبارت متداول چیست.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
و امّا الخفیفیّة
خفیفیان تولا به ابی عبداللّه محمدبن خفیف کنند. و وی از کبرای سادات این طایفه بوده است و از عزیزان وقت رضی اللّه عنه و عن جمیع أَسلافهم و عالم به علوم ظاهری و باطنی و وی را تصانیف معروف است اندر فنون علم این طریقت و مناقبش اشهر آن است که کلیت آن احصا توان کرد فی الجمله، مردی عزیز روزگار و عزیز نفس بود و مُعرض از شهوات نفسانی.
و شنیدم که چهارصد نکاح کرده بود و آن از آن بوده بود که وی از ابنای ملوک بود. و چون توبه کرد، مردم شیراز بدو تقرب بسیار کردندی و چون حالش بزرگ شد بنات ملوک و رؤسا مر تبرک را خواستندی تا با وی عقد کنند و وی قبول کری و قبل الدخول طلاق دادی. اما چهل زن پراکنده اندر عمر وی دوگان و سه گاه خادمان فِراش وی بودند و یکی را از ایشان با وی چهل سال صحبت بوده بود و آن دختر وزیری بود.
شنیدم از شیخ بوالحسن علی بکران الشیرازی رحمةاللّه علیه که: روزی از زنانی که به حکم وی بوده بودند هر یک از وی حکایتی می‌کردند. جمله متفق شدند که ایشان شیخ را اندر خلوت به حکم اسباب شهوت هرگز ندیده بودند وسواسی اندر دل هر یک پدیدار آمد و متعجب شدند و پیش از آن هر یک پنداشته بودند که او بدان مخصوص است. گفتند: «از سر صحبت وی به‌جز دختر وزیر خبر ندارد؛ که سالهاست تا اندر صحبت وی است و دوست ترین زنان بر وی اوست.» دو کس را از میان خود اختیار کردند و بدو فرستادند که: «شیخ را با تو انبساط بیشتر بوده است، باید که ما را از سر صحبت وی آگاه کنی.» گفت: «چون شیخ مرا اندر حکم خود آورد، کسی بیامد که: شیخ امشب به خانهٔتو خواهد آمد. من طبخ‌های خوب بساختم و مر زینت و زیب خود را تکلف کردم. چون بیامد، طعامی بیاوردند و مرا بخواندند. زمانی اندر من نگریست و زمانی اندر طعام. آنگاه دست من بگرفت و به آستین خود اندر کشید. از سینهٔ وی تا ناف پانزده عقده افتاده بود. گفت: ای دختر وزیر، بپرس که این چه عقده‌هاست. بپرسیدمش. گفت: این همه لَهب و شدت صبر است که گره بسته است. از چنین روی و از چنین طعام صبر کرده‌‌ام این بگفت و برخاست. بیشترین گستاخی‌های وی با من این بوده است.
و طراز مذهب وی اندر تصوّف غیبت و حضور است و عبارت از آن کند و من به مقدار قوت بیان آن را بیارم، إن شاءَ اللّهُ العزیز.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما السّیاریّة
تولا سیّاریان به ابی العبّاس سیاری کنند، رضی اللّه عنه و وی امام مرو بود اندر همه علوم، و صاحب ابوبکر واسطی بود و امروز اندر نسا و مرو از اصحاب وی طبقه‌ای بسیارند و هیچ مذهب اندر تصوّف بر حال خود نمانده است الا مذهب وی؛ که به هیچ وقت مرو یا نسا از مقتدایی خالی نبوده است که اصحاب وی را بر اقامت مذهب وی رعایت می‌کرده است تا الی یومنا هذا.
و مر اهل نسا را از اصحاب وی با اهل مرو رسایل لطیف است و سخن ایشان میان یک‌دیگر به نامه بوده است و من بعضی از آن نامه‌ها بدیدم به مرو، سخت خوش است و عبارات ایشان را بنا بر جمع و تفرقه باشد و این لفظی است مشترک میان جملهٔ اهل علوم، و هر گروه اندر صنعت خود مر این لفظ را کار بندند مر تفهیم عبارات خود را، اما مراد هر یک از آن چیزی دیگر است؛ چنان‌که حسابیان به جمع و تفرقه مراد اجتماع و افتراق اعداد چیزی خواهند و نحویان اتفاق اسامی لغوی و افتراق معانی آن، و فقها جمع قیاس و تفرقه نص و یا بر عکس این و اصولیان جمع صفات ذات و تفرقه صفات فعل؛ اما مراد این طایفه بدین، نه این جمله بود که یاد کردیم.کنون من مقصود این طایفه بدین عبارات و اختلاف مشایخ بیارم تا تو را حقیقت این معلوم گردد، ان شاء اللّه تعالی.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
امّا الحلولیّه، لعنهم اللّه
قوله تعالی: «فماذا بعدَ الحقِّ الّا الضّلالُ (۳۲/یونس).»
از آن دو گروه مطرود که تولا بدین طایفه کنند و ایشان را به ضلالت خود با خود یار دارند، یکی تولا به ابی حُلمان دمشقی کنند و از وی روایات آرند؛ به خلاف آن که در کتب مشایخ ازوی مسطور است و اهل این قصه مر آن پیر را از ارباب دل دارند؛ اما آن ملاحده وی را به حلول و امتزاج و نسخ ارواح منسوب کنند و دیده‌‌ام اندر کتاب مقدمی که اندر وی طعن کرده است و علمای اصول را نیز از وی صورتی بسته است و خدای عزّ و جلّ بهتر داند از وی.
و گروهی دیگر نسبت مقالت به فارِس کنند و وی دعوی کند که این مذهب حسین بن منصور است و به‌جز اصحاب حسین کسی را این مذهب نیست و من ابوجعفر صیدلانی را دیدم با چهار هزار مرد اندر عراق پراکنده که حلاجیان بودند، جمله بر فارِس بدین مقالت لعنت می‌کردند؛ و اندر کتب وی که مصنّفات وی است به‌جز تحقیق نیست.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، می‌گویم: من ندانم که فارِس و ابوحُلمان که بودند و چه گفتند اما هرکه قائل باشد به مقالتی به خلاف توحید و تحقیق، وی را اندر دین هیچ نصیب نباشد و چون دین که اصل است مستحکم نبود، تصوّف که نتیجه و فرع است اولی تر که با خلل باشد؛ از آن که اظهار کرامات و کشف آیات جز بر اهل دین و توحید صورت نگیرد.
و مر قائلان این را جمله غلط‌ها اندر روح افتاده است و من اکنون جملهٔ احکام آن را بیان کنم و مقالات و مغالیط و شبهت‌های مَلاحده اندر آن بیارم تا تو را قوّاک اللّه بدین قوت باشد؛ که اندر این فساد بسیار است.

هجویری : بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
بابُ سماعِ الاصوات و الالحان
قوله، علیه السّلام: «زَیِّنُوا أصواتَکُم بِالقُرانِ. بیارایید آوازها را به خواندن قرآن.»
و یک روایت دیگر: «زَیِنّوُا القُرآنَ بِالأصْواتِ الحَسَنِ. بیارایید قرآن را به صوت‌های خوش نیکو.»
قوله، تعالی: «یزیدُ فِی الخلقِ ما یَشاءُ (۱/فاطر).» مفسران گفتند که این، صوت حَسَن باشد و هرکه خواهد که صوت داود بشنود گو صوت بوموسی اشعری بشنو.
و اندر اخبار مشهور است که: اندر بهشت مر اهل بهشت را سماع باشد و آن چنان بود که از هر درختی صوتی و لحنی مختلف می‌آید. چون مؤلَّف شوند آن اصوات طبایع را اندر آن لذتی عظیم باشد و این نوع سماع عام است اندر میان خلق از آدمی و غیر آن که زنده‌اند به حکم آن که روح، لطیف است و اندر اصوات لطافتی هست، چون بشنود جنس به جنس مایل شد و این قول گروهی است که گفتم.
و اطبا را و آنان که دعوی تحقیق کنند از اهل خبرت اندر این سخن بسیار است و اندر تألیفِ الحان، کتب ساخته‌اند و مر آن را عُظْم داده و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیده‌اند مر قوت هوی را و طلب لهو را به حکم موافقت شیطان؛ تا حدی که گویند: اسحاق موصلی اندر باغی می غنا کرد هزار دستان می‌سرایید، از لذت آن خاموش شد و سماع می‌کرد تا از درخت درافتاد مرده و از این جنس حکایت‌ها شنیده‌‌ام اما مراد به‌جز این است.
و ایشان گویند که: «همه راحات طبایع از تألیف و ترکیب اصوات و الحان بود.» ابراهیم خواص رضی اللّه عنه گوید که: من وقتی به حیی از احیای عرب فراز رسیدم و به دار ضیف امیری از امرای حی نزول کردم سیاهی دیدم مَغلول و مُسلسل، بر در خیمه افکنده اندر آفتاب. شفقتی بر دلم پدید آمد. قصد کردم تا اورا به شفاعت بخواهم از امیر. چون طعام پیش آوردند مر اکرام ضیف را امیر بیامد تا با من موافقت کند چون وی قصد طعام کرد من ابا کردم. و بر عرب هیچ چیز سخت تر از آن نیاید که کسی طعام ایشان نخورد. مرا گفت: «ای جوانمرد، چه چیز تو را از طعام من باز می‌دارد؟» گفتم: «امیدی که بر کرم تو دارم.» گفت: «همه املاک من تو را، تو طعام بخور.» گفتم: «مرا به ملک تو حاجتی نیست، این غلام را در کار من کن.» گفت: «نخست از جرمش بپرس، آنگاه بند از وی برگیر؛ که تو را بر همه چیزها حکم است تا در ضیافت مایی.» گفتم: «بگو تا جرمش چیست.» گفت: «بدان که این غلامی است که حادی است، و صوتی خوش دارد من این را به ضیاع خود فرستادم با اشتری صد تا برای من غله آرد وی برفت و دوبار شتر بر هر اشتری نهاد و اندر راه حُدی می‌کرد و اشتران می‌شتافتند تا به مدتی قریب این‌جا آمدند، با دو چندان بار که من فرموده بودم. چون بار از اشتران فرو گرفتند، اشتران همه یگان دوگان هلاک شدند.»
ابراهیم گفت: مرا سخت عجب آمد، گفتم: «ایّها الامیر، شرف تو تو را جز به راست گفتن ندارد، اما مرا بر این قول برهانی باید.» تا ما در این سخن بودیم اشتری چند از بادیه به چاهسار آوردند تا آب دهند. امیر پرسید که: «چند روز است که این اشتران آب نخورده‌اند؟‌» گفتند: «سه روز.» این غلام را فرمود تا به حُدی صوت برگشاد. اشتران اندر صوت وی و شنیدن آن مشغول شدند و هیچ دهان به آب نکردند تا ناگاه یک یک در رمیدند و اندر بادیه بپراکندند. آن غلام را بگشاد و به من بخشید.
و ما بعضی از این اندر مشاهده می‌بینیم که چون اشتربان و خربنده ترنّمی کنند اندر آن اشتر و خر طربی پیدا آید.
و اندر خراسان و عراق عادتی است که صیادان به شب آهو گیرند طشتی بزنند تا آهوان آواز طشت بشنوند و بر جای بایستند. ایشان مر او را بگیرند.
و مشهور است که اندر هندوستان گروهی‌اند که به دشت بیرون روند و غنا می‌کنند و لحن می‌گردانند. آهوان چون آن بشنوند، قصد ایشان کنند. ایشان گرد آهو می‌گردند و غنا می‌کنند تا از لذت چشم فرو گیرد و بخسبد. ایشان مر او را بگیرند.
و اندر کودکان خرد این حکم ظاهر است که چون بگریند اندر گاواره، کسی نوایی بزند خاموش شوند و مر آن را بشنوند و اطبا گویند مر این کودک را که حس وی درست است و به بزرگی زیرک باشد و از آن بود که آن ملک عجم را وفات آمد از وی پسری ماند دو ساله. وزرا گفتند که: «اینی را بر تخت مملکت باید نشاند؟» با بزرجمهر تدبیر کردند. وی گفت: «صواب اید. اما بباید آزمود تا حسش درست هست و بدو امید توان داشت؟» گفتند: «تدبیر این چیست؟» بفرمود تا غنا می‌کردند وی اندر آن میان به طرب آمد و دست و پای زدن گرفت. بزرجمهر گفت: «این امیدوار است به ملک.»
و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است به نزدیک عقلا که به اظهار برهان وی حاجت آید و هر که گوید: «مرا به الحان و اصوات و مزامیر خوش نیست»، یا دروغ گوید، یا نفاق کند، و یا حس ندارد واز جملهٔ مردمان و ستوران بیرون باشد. منع گروهی از آن بدان است که رعایت امر خداوند کنند و فقها متفق‌اند که: چون ادوات ملاهی نباشد و اندر دل فسقی پدیدار نیاید، شنیدن آن مباح است و بر این آثار و اخبار بسیار آرند. کما رُوِیَ عن عایشة رضی اللّه عنها قالتْ: «عندی جاریةٌ تُغَنّی، فاستأذنَ عمرُ، فلمّا، سمعَتْ حسَّه فَرَّتْ فلمّا دخَلَ عمرُ تبسَّمُ رسولُ اللّهِ، صلّی اللّه علیه و سلم. فقالَ له عمر: ما أضحکَکَ، یا رسولَ اللّه؟ قال: کانَتْ عندَنا جاریةٌ تغنّی فلمّا سمعَتْ حسَّک فرَّتْ. فقال عمرُ: لاأبرحُ حتّی أسْمَعَ ماکانَ سمِعَ رسولُ اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم. فدعا رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلم الجاریةَ، فأخذتْ تُغَنّی و رسولُ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم یستمعُ.»
و بسیاری از صحابه رضوان اللّه علیهم مانند این آورده‌اند و شیخ ابوعبدالرحمان سُلَمی آن جمله را جمع کرده است، اندر کتاب سماع و به اباحت آن قطع کرده و مراد مشایخ متصوّفه از این به‌جز این است؛ از آن‌چه اندر اعمال فواید بایداباحت طلبیدن کار عوام باشد و محل مباح ستوران‌اند. بندگان مکلف را باید تا از کردار فایده طلبند.
وقتی من به مرو بودم. یکی از ائمهٔ اهل حدیث آن که معروفترین بود مرا گفت: «من اندر اباحت سماع کتابی کرده‌ام.» گفتم: «بزرگ مصیبتی که اندر دین پدیدار آمد، که خواجه امام لهوی را که اصل همه فسقهاست حلال کرد!» مرا گفت: «تو اگر حلال نمی‌داری، چرا می‌کنی؟» گفتم: «حکم این بر وجوه است بر یک چیز قطع نتوان کرد اگر تأثیر اندر دل حلال بود سماع حلال بود؛ و اگر حرام حرام، و اگر مباح مباح. چیزی را که حکم ظاهرش فسق است و اندر باطن حالش بر وجوه است اطلاق آن به یک چیز محال بود.» واللّه اعلم بالصّواب.

هجویری : باب مراتبهم فی السّماع
فصل
بدان که سماع وارد حق است و تزکیت جد از هزل و لهو است؛ و به هیچ حال طبع مبتدی قابل حدیث حق نباشد و به ورود آن معنی ربانی مر طبع را زیر و زبری باشد و حُرقت و قهر؛ چنان‌که گروهی اندر سماع بیهوش شوند و گروهی هلاک گردند و هیچ کس نباشد الا که طبع او از حد اعتدال بیرون شود و این را برهان ظاهر است.
و معروف است که اندر روم چیزی ساخته‌اند اندر بیمارستانی، سخت عجیب، که آن را «اَنگِلْیون» خوانند و اندر هر چیزی که عجایب باشد بسیار یونانیان بدین نام خوانند آن را؛ چنان‌که صحف را اَنگِلیون خوانند و آن وضع مانی را و مانند آن را و مراد از این نه اظهار حکم آن است و آن مثال رودی است از رودها و اندر هفته‌ای دو روز بیماران را اندر آن‌جا برند و آن بفرمایند زدن و بر مقدار علت، آن بیمار را آواز آن بشنوانند آنگاه ورا از آن‌جا بیرون آرند. و چون خواهند که کسی را هلاک کنند زمانی بیشتر آن‌جا بدارند تا هلاک شود و به‌حقیقت آجال مکتوب است اما مرگ را اسباب باشد و آن اطبا پیوسته می‌شنوند و اندر ایشان هیچ اثر نکند؛ از آن‌چه آن موافق است با طبع ایشان و مخالف به طبع مبتدیان.
و اندر هندوستان دیدم که اندر زهر قاتل کرمی پدید آمده بود و زندگی وی بدان بود؛ از آن‌چه کلیت وی همه آن بود.
و اندر ترکستان دیدم به شهری به سرحد اسلام که آتش اندر کوهی افتاده بود و می‌سوخت و از سنگ‌های آن نوشادر بیرون می‌جوشید و اندر آن آتش موشی بود که چون از آتش بیرون آمدی هلاک شدی.
و مراد به‌جز این است از این جمله، که اضطراب مبتدی اندر حلول وارد حق تعالی بدو از آن می‌باشد که حس وی مر آن را مخالف است چون آن متواتر شود اندر آن ساکن شود. ندیدی که چون جبرئیل اندر ابتدا بیامد پیغمبر علیه السّلام طاقت رؤیت وی نداشت، و چون به نهایت رسید اگر یک نفس دیرتر آمدی تنگدل شدی؟ و این را شواهد بسیار است و این حکایت هم دلیل اضطراب مبتدیان است و هم برهان سکون منتهیان اندر سماع.
و معروف است که جنید را مریدی بوده است که اندر سماع اضطراب بسیار کردی و درویشان بدان مشغول شدندی پیش شیخ رضی اللّه عنهشکایت کردند. وی را گفت: «بعد از این اگر اندر سماع اضطراب کنی نیز من با تو صحبت نکنم.» بومحمد جُریری گوید: «در سماعی من اندر وی نگاه می‌کردم. لب بر هم نهاده بود و خاموش می‌بود تا از هر مویی از اندام وی چشمه‌ای بگشاد تا هوش از وی بشد و یک روز بیهوش بود. پس من ندانم تا وی اندر سماع درست‌تر بود، یا حرمت پیر بر دلش قوی‌تر.»
و گویند که مریدی اندر سماع نعره‌ای بزد. پیر ورا گفت: «خاموش.» وی سر بر زانو نهاد و چون نگاه کردند مرده بود.
و از شیخ بومسلم فارِس بن غالب الفارسی رُضِیَ عنه شنیدم که گفت: «درویشی اندر سماع اضطرابی می‌کرد یکی دست بر سر وی نهاد که: بنشین. نشستن همان بود و رفتن از دنیا همان.
و جنید رضی اللّه عنه می‌گوید که: «دیدم درویشی را که اندر سماع جان بداد.»
و دقی روایت کند از دَرّاج که او گفت: من با ابن الفُوَطی بر لب دجله می‌رفتیم میان بصره و اُبلَّه. به کوشکی فرا رسیدیم نیکو. مردی بر آن در نشسته بود و کنیزکی در پیش او نشسته که وی را می غنا کرد و می‌گفت:
فی سبیلِ اللّهِ ودٌّ
کانَ مِنّی لک یُبْذَل
کلُّ یومٍ تتلوَّن
غیرُ هذا بکَ أجْمَل
و جوانی را دیدم اندر زیر دیوار کوشک استاده، با مرقعه‌ای و رَکوه‌ای. گفت: «ای کنیزک، به خدایِ تو بر تو، که این بیت بازگوی؛ که از زندگانی من یک نفس بیش نمانده است؛ تا باری جان به استماع این بیت برآید.» کنیزک دیگر باره بازگفت. آن جوان نعره‌ای بزد. جان از وی جدا شد خداوندهٔ کوشک مر کنیزک را گفت که: «تو آزادی.» و خود فرود آمد به جهاز وی مشغول شد، و همه اهل بصره بر وی نماز کردند. پس آن مرد بر پای خاست و گفت: «یا اهل بصره، من که فلان بن فلانم همه املاک خود سبیل کردم و ممالیک آزاد کردم.» هم از آن‌جا برفت و کس خبر آن نیافت.
و فایدهٔ این حدیث و حکایت آن است که مرید را اندر غلبهٔ سماع، حال چندین بباید که سماع وی، فاسقان را از فسق باز دارد و اندر زمانه گروهی گمشدگان به سماع فاسقان حاضر شوند و گویند ما سماع از حق کنیم و فاسقان، بدانکه ایشان مر ایشان را موافقت کنند بر سماع کردن و فسق و فجور حریص‌تر شوند تا خود را و ایشان را هلاک کنند.
و از جنید رضی اللّه عنه پرسیدند که: «اگر ما بر وجه اعتبار اندر کلیسیا شویم، روا بود و مراد ما از آن جز آن نبود تا ذُلّ کافران ببینیم و بر نعمت اسلام شکر کنیم؟» وی گفت: «اگر به کلیسیا توانید شد چنان‌که چون شما بیرون آیید تنی چند را از ایشان به درگاه توانید آورد، بروید، و اگرنه مروید.»
پس صومعه‌ای اگر به خرابات شود، خرابات صومعهٔ وی شود و خراباتی اگر به صومعه رود، صومعه خرابات وی گردد.
و یکی از کبار مشایخ گوید: من با درویشی در بغداد آواز مغنیی شنیدم که می‌خواند:
مُنیً إن تکن حقّاً تکُنْ احسنَ المنی
وَإلّا فَقَدْ عِشْنا بها زَمَناً رَغْدَا
آن درویش نعره‌ای بزد و از دنیا بیرون شد.
و مانند این، ابوعلی رودباری رضی اللّه عنه گوید: درویشی را دیدم که به آواز مغنیی مشغول گشته بود من نیز گوش بنهادم تا وی چه می‌گوید. آن کس به صوتی حزین می‌گفت:
أمُدُّ کفّی بِالخُضُوعِ
إلَی الّذی جادَ بِالصَّنیع
آن درویش بانگی بکرد و بیفتاد چون بشدم ورا یافتم مرده.
و یکی گوید که: با ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه به راهی می‌رفتم طربی اندر دلم پدید آمد، برخواندم:
صحَّ عندَ النّاسِ أنّی عاشِقٌ
غیرَ أنْ لَمْ یَعْلَمُوا عِشْقی لِمَنْ
ما فی الْإنسانِ شیءٌ حسَنٌ
إلّا وأحسنُ منه صوتٌ حسنُ
مرا گفت: «باز گوی این بیت را.»بازگفتم. وی به حکم تواجد قدمی چند بر زمین زد. چون نگاه کردم، آن اَقدام وی، چون به موم، به سنگ فرو می‌رفت آنگاه بیهوش بیفتاد چون به هوش آمد مرا گفت: «اندر روضهٔ بهشت بودم تو ندیدی.»
و از این جنس حکایات بیش از این است که این کتاب آن رامحتمل باشد.
و من اندر معاینه درویشی دیدم اندر جبال آذربایگان که می‌رفت و می‌گفت این بیت‌ها بشتاب:
واللّهِ ما طَلَعَتْ شمسٌ وَما غَرَبَتْ
إلّا و أنْتَ مُنی قلبی وَوَسْواسی
وَلا تَنَفَّسْتُ مَحْزُوناً وَلا فَرِحاً
إلّا و ذِکْرُکَ مَقْرونٌ بأنفاسی
ولاجَلَسْتُ إلی قَوْمٍ اُحَدِّثُهم
إلّا و أنْتَ حَدیثی بینَ جُلّاسی
ولاهمَمْتُ بِشُربِ الماء مِنْ عَطَشٍ
إلّا رأیتُ خیالاً مِنکَ فی الْکاسِ
از سماع این متغیر شد. پشت به سنگی باز گذاشت و جان بداد.

هجویری : باب مراتبهم فی السّماع
فصل
گروهی از مشایخ خواندن قرآن به الحان و شنیدن قصاید و اشعار را؛ چنان‌که حروف از حد آن تجاوز کرده است کراهیت داشته‌اند و خود پرهیز کرده و اندر آن غُلُو نموده و ایشان چند گروه‌اند و هر یکی را اندر آن علتی دیگر است.
گروهی از آن آنان‌اند که اندر تحریم آن روایات یافته‌اند و اندر آن مُتابع سَلَفِ صالح شده و بدیشان تقلید کرده؛ چنان‌که زجر کردن پیغمبر علیه السّلام مر شیرین را، کنیزک حسان بن ثابت، از غنا کردن و دِرّه زدن عمر رضی اللّه عنه مر آن صحابی را که می غنا کرد و انکار کردن علی بر معاویه که کنیزکان مغنیه داشت و منع کردن وی مر حسن را رضی اللّه عنه از نظارهٔ آن زن حبشه که می غنا کرد و گفتی که او قرین شیطان است؛ و مانند این.
و نیز گویند که دلیل بزرگترین ما بر کراهیت داشت غنا اجماع امت است اندر زمانهٔ ما و پیش از ما بر آن که آن کراهیت است تا آن که گروهی حرام مطلق دارند.
و اندر این معنی از ابوالحارث روایت کنند که گفت: من اندر سماع کردن بجد بودم. شبی یکی به صومعهٔ من آمد و گفت: «جمعی از طالبان درگاه خداوند تعالی مجتمع‌اند و حضور شما را منتظر، اگر فضل کنید و رنجه شوید.» گفت: بیرون آمدم و بر اثر وی می‌رفتم بسی برنیامد که به گروهی رسیدم که حلقه زده بودند و پیری میان ایشان نشسته. مرا کرامتی کردند فوق الغایه، و آن پیر گفت: «اگر فرمایی تا بیتی برخوانند؟» من اجابت کردم. دو کس به الحان خوش ابیات خواندن گرفتند ابیاتی که شعرا در فراق گفته بودند و ایشان جمله برخاستند به تواجد و زعقه‌های خوش می‌زدند و اشارت‌های لطیف می‌کردند و من به تعجب حال ایشان مانده بودم و خوشی وقتشان تا صبح نزدیک آمد. آنگاه آن پیر مرا گفت: «ایها الشیخ، هیچ نپرسی مرا که تو کیستی و این قوم کیان‌اند؟» گفتم: «حشمت تو مرا می از سؤال بازدارد.» وی گفت لعنة اللّه ابلیس است و آن جمله فرزندان وی و اندر این نشستن و غنا کردن مرا دو فایده باشد: یکی آن که مصیبت فراق و ایام دولت خود دارم ودیگر آن که پارسا مردان را از راه ببرم و اندر غلط افکنم.
ابوالحارث گوید: از آنگاه ارادت سماع از دلم نفی شد و من از آن غبن عظیم تشویر زده گشتم.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام از شیخ ابوالعباس شقانی رحمه اللّه شنیدم که گفت: روزی در مجمعی بودم که گروهی سماع می‌کردند دیوان دیدم برهنه اندر میان ایشان پای بازی می‌کردند و من به تعجب حال ایشان مانده بودم که در می‌دمیدند و ایشان بدان گرم‌تر می‌شدند.
و گروهی دیگرند که از خوف و خطر مریدان که تا اندر بلا و بطالت نیفتند و بدیشان تقلید نکنند و از سر توبه با سرِ معصیت باز نیایند و هوی اندر ایشان قوّت نگیرد وهوس مر عزیمت صلاح ایشان را فسخ نکند که معرض بلا و مایهٔ فتنه است، سماع نکردند و اندر میان ایشان ننشستند.
و از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که: جُریری را گفت، اندر حال ابتدای توبهٔ وی که: «اگر سلامت دین خواهی و رعایت توبه کنی، اندر سماع صوفیان که کنند منگر و مشو و خود را اهل آن مدان تا جوانی و چون پیر شدی مردمان را بزهکار مکن.»
گروهی دیگر گفتند که: اهل سماع بر دو فرقت‌اند: یکی لاهی و دیگر الهی. لاهی در عین فتنه باشد و از آن نترسد و الهی به ریاضات و مجاهدات و به انقطاع دل از مخلوقات و اعراض سر از مکونات فتنه از خود دور کرده باشد و از آن ایمن شده چون ما نه از این گروه باشیم نه از آن، ترک آن ما را بهتر و مشغول شدن به چیزی که موافق وقت ماست اولی‌تر.
و گروهی دیگر گفتند: چون عوام را اندر سماع فتنه است و از شنیدن ما اعتقاد مردمان می مشوش شود واز درجت ما اندر محجوب‌اند و به ما می بزهکار شوند، پس بر عامه می شفقت کنیم و مر خاص را نصیحت کنیم و بر وقت غیرت، دست از آن بداریم و این طریقی پسندیده است.
و گروهی گفتند که: پیغمبر علیه السّلام گفت: «مِنْ حُسْنِ إسْلامِ الْمَرْءِ ترکهُ مالایَعْنیه.» دست از چیزی بداریم که از آن گزیرد. آن‌چه به ما لایعنی مشغول شوند تضییع وقت باشد ووقت دوستان با دوستان عزیز باشد، ضایع نباید کرد.
و گروهی دیگر گفتند از خواص که: سماع خبر است و لذت آن یافت مراد و این کار کودکان باشد؛ که اندر عیان خبر را چه مقدار باشد؟ پس کار، مشاهدت دارد.
این است احکام سماع که یاد کردم بر وجه اختصار. کنون اندر وجد و وجود و تواجد بابی بیارم و مرتب گردانم، ان شاء اللّه العزیز وحده.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷
ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست
خیام : ترانه‌های خیام (صادق هدایت)
مقدمه
شاید کمتر کتابی در دنیا مانند مجموعهٔ ترانه‌های خیام تحسین شده، مردود و منفور بوده، تحریف شده، بهتان خورده، محکوم گردیده، حلاجی شده، شهرت عمومی و دنیاگیر پیدا کرده و بالاخره ناشناس مانده.
اگر همهٔ کتاب‌هایی که راجع به خیام و رباعیاتش نوشته‌شده جمع آوری شود تشکیل کتابخانهٔ بزرگی را خواهد داد. ولی کتاب رباعیاتی که به اسم خیام معروف است و در دسترس همه می‌باشد مجموعه‌ای است که عموماً از هشتاد الی هزار و دویست رباعی کم وبیش دربردارد؛ اما همهٔ آن‌ها تقریباً جنگ مغلوطی از افکار مختلف را تشکیل می‌دهند. حالا اگر یکی از این نسخه‌های رباعیات را از روی تفریح ورق بزنیم و بخوانیم درآن به افکار متضاد، به مضمون‌های گوناگون و به موضوع‌های قدیم و جدید برمی‌خوریم؛ به‌طوری‌که اگر یک نفر صد سال عمر کرده باشد و روزی دو مرتبه کیش و مسلک و عقیدهٔ خودرا عوض کرده‌باشد قادر به گفتن چنین افکاری نخواهد‌بود. مضمون این رباعیات روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل: الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوشبینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت‌پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری ... آیا ممکن است یک نفر این‌همه مراحل و حالات مختلف را پیموده‌باشد و بالاخره فیلسوف و ریاضی‌دان و منجم هم باشد؟ پس تکلیف ما در مقابل این آش درهم‌جوش چیست؟ اگر به شرح حال خیام در کتب قدما هم رجوع بکنیم به همین اختلاف نظر برمی‌خوریم.
این اختلافی است که همیشه در اطراف افکار بزرگ روی می‌دهد. ولی اشتباه مهم از آن‌جا ناشی شده که چنان‌که باید خیام شناخته نشده و افسانه‌هایی که راجع به او شایع کرده‌اند این اشکال را در انتخاب رباعیات او تولید کرده‌است.
در این‌جا ما نمی‌خواهیم به شرح زندگی خیام بپردازیم و یا حدسیات و گفته‌های دیگران را راجع به او تکرار بکنیم. چون صفحات این کتاب خیلی محدود است. اساس کتاب ما روی یک مشت رباعی فلسفی قرار گرفته‌است که به اسم خیام، همان منجم و ریاضی دان بزرگ مشهوراست و یا به‌خطا به او نسبت می‌دهند. اما چیزی که انکارناپذیر است، این رباعیات فلسفی در حدود قرن ۵ و ۶ هجری به زبان فارسی گفته‌شده.
تا کنون قدیمترین مجموعهٔ اصیل از رباعیاتی که به خیام منسوب است، نسخهٔ «بودلن» اکسفورد می‌باشد که در سنهٔ ۸۶۵ در شیراز کتابت شده. یعنی سه قرن بعد از خیام و دارای ۱۵۸ رباعی است، ولی همان ایراد سابق کم‌وبیش به این نسخه وارد است. زیرا رباعیات بیگانه نیز در این مجموعه دیده‌می‌شود.
فیتز جرالد که نه تنها مترجم رباعیات خیام بوده، بلکه از روح فیلسوف بزرگ نیز ملهم بوده‌است، درمجموعهٔ خود بعضی رباعیاتی آورده که نسبت آن‌ها به خیام جایز نیست. قضاوت فیتز جرالد مهم‌تر از اغلب شرح حالاتی است که راجع به خیام در کتب قدیم دیده‌می‌شود؛ چون با ذوق و شامهٔ خودش بهتر رباعیات اصلی خیام را تشخیص داده تا نیکلا مترجم فرانسوی رباعیات خیام که او را به نظر یک شاعر صوفی دیده و معتقد است که خیام عشق و الوهیت را به لباس شراب و ساقی نشان می‌دهد، چنان‌که از همان ترجمهٔ مغلوط او شخص با ذوق دیگری مانند رنان خیام حقیقی را شناخته‌است.
قدیم‌ترین کتابی که از خیام اسمی به میان آورده و نویسندهٔ آن هم‌عصر خیام بوده و خودش را شاگرد و یکی از دوستان ارادتمند خیام معرفی می‌کند و با احترام هرچه تمام‌تر اسم او را می‌برد، نظامی عروضی مؤلف «چهارمقاله» است. ولی او خیام را در ردیف منجمین ذکر می‌کند و اسمی از رباعیات او نمی‌آورد. کتاب دیگری که مؤلف آن ادعا دارد در ایام طفولیت (۵۰۷ ) در مجلس درس خیام مشرف شده «تاریخ بیهق» [در اصل کتاب «تاریخ بیهقی» است که غلط آشکار است.] و «تتمهٔ صوان‌الحکمة» نگارش ابوالحسن بیهقی می‌باشد که تقریباً درسنهٔ ۵۶۲ تألیف شده. او نیز از خیام چیز مهمی به دست نمی‌دهد. فقط عنوان او را می‌گوید که: «دستور، فیلسوف و حجة‌الحق» نامیده‌می‌شده! پدران او همه نیشابوری بوده‌اند، در علوم و حکمت تالی ابوعلی بوده ولی شخصاً آدمی خشک، و بدخلق و کم‌حوصله بوده. چند کتاب از آثار او ذکر می‌کند و فقط معلوم می‌شود که خیام علاوه بر ریاضیات و نجوم در طب و لغت و فقه و تاریخ نیز دست داشته و معروف بوده‌است. ولی درآن‌جا هم اسمی از اشعار خیام نمی‌آید گویا ترانه‌های خیام در زمان حیاتش به واسطهٔ تعصب مردم مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک‌ دسته از دوستان همرنگ و صمیمی او شهرت داشته و یا در حاشیهٔ جُنگ‌ها و کتب اشخاص باذوق به طور قلم‌انداز چند رباعی از او ضبط شده، و پس از مرگش منتشر گردیده که داغ لامذهبی و گمراهی رویش گذاشته‌اند و بعدها با اضافات مقلدین و دشمنان او جمع آوری شده. انعکاس رباعیات او را در کتاب «مرصادالعباد» خواهیم دید.
اولین کتابی که در آن از خیام شاعر گفت‌وگو می‌شود کتاب «خریدةالقصر» تألیف عمادالدین کاتب اصفهانی به زبان عربی است که در ۵۷۲ یعنی قریب ۵۰ سال بعد از مرگ خیام نوشته‌شده و مؤلف آن خیام را در زمرهٔ شعرای خراسان نام برده و ترجمهٔ حال او را آورده‌است.
کتاب دیگری که خیام شاعر را تحت مطالعه آورده «مرصاد‌العباد» تألیف نجم‌الدین رازی می‌باشد که در سنه ۶۱۰ - ۶۲۱ (هجری) تألیف شده. این کتاب وثیقهٔ بزرگی است زیرا نویسندهٔ آن صوفی متعصبی بوده و از این لحاظ به عقاید خیام به نظر بطلان نگریسته و نسبت فلسفی و دهری و طبیعی به او می‌دهد و می‌گوید:
(ص ۱۸) « ... که ثمرهٔ نظر ایمان است و ثمرهٔ قدم عرفان. فلسفی و دهری و طبایعی از این دو مقام محروم‌اند و سر گشته و گم‌گشته‌اند. یکی از فضلا که به نزد نابینایان به فضل و حکمت و کیاست معروف و مشهور است و آن عمر خیام است، از غایت حیرت و ضلالت این بیت را می‌گوید، رباعی:
در دایره‌ای کامدن و رفتن ماست،آن را نه بدایت، نه نهایت پیداست؛کس می‌نزند دمی درین عالم راست،کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
رباعی:دارنده چه ترکیب طبایع آراست.باز از چه سبب فکندش اندر کم‌وکاست؟گر زشت آمد این صور، عیب کراست؟ور نیک آمد، خرابی از بهر چه خاست؟»
(ص ۲۲۷) «... اما آن‌چه حکمت در میرانیدن بعد از حیات و در زنده کردن بعد از ممات چه بود، تا جواب به آن سرگشتهٔ غافل و گم‌کشتهٔ عاطل می‌گوید:«دارنده چو ترکیب طبایع آراست ...»
قضاوت این شخص ارزش مخصوصی در شناسانیدن فکر و فلسفهٔ خیام دارد. مؤلف صوفی‌مشرب از نیش زبان و فحش نسبت به خیام خود‌داری نکرده‌است. البته به واسطهٔ نزدیک بودن زمان، از هر جهت مؤلف مزبور آشنا‌تر به زندگی و افکار و آثار خیام بوده، و عقیدهٔ خودرا در بارهٔ او ابراز می‌کند. آیا این خود دلیل کافی نیست که خیام نه تنها صوفی و مذهبی نبوده، بلکه بر عکس یکی ازدشمنان ترسناک این فرقه به شمار می‌آمده؟
اسناد دیگر در بعضی از کتب قدما مانند، نزهة‌الارواح، تاریخ‌الحکماء، آثار‌البلاد، فردوس‌التواریخ و غیره دربارهٔ خیام وجود دارد که اغلب اشتباه‌آلود و ساختگی است. و از روی تعصب و یا افسانه‌های مجعول نوشته‌شده و رابطهٔ خیلی دور با خیام حقیقی دارد. ما در اینجا مجال انتقاد آن‌ها را نداریم.
تنها سند مهمی که از رباعیات اصلی خیام در دست می‌باشد، عبارت است از رباعیات سیزده‌گانهٔ «مونس‌الاحرار» که در سنهٔ ۷۴۱ هجری نوشته‌شده، و در خاتمهٔ کتاب رباعیات روزن استنساخ و دربرلین چاپ شده (رجوع شود به نمرات: ۸، ۱۰،۲۷، ۲۹، ۴۱، ۴۵، ۵۹، ۶۲، ۶۴، ۶۷، ۹۳، ۱۱۵، ۱۲۷) رباعیات مزبور علاوه بر قدمت تاریخی، روح و فلسفه و طرز نگارش خیام درست جور می‌آیند و انتقاد مؤلف «مرصاد‌العباد» به آن‌ها نیز وارد است. پس دراصالت این سیزده رباعی ودو رباعی «مرصاد‌العباد» که یکی از آن‌ها در هر دو تکرار شده (نمرهٔ ۱۰) شکی باقی نمی‌ماند و ضمناً معلوم می‌شود که گویندهٔ آن‌ها یک فلسفهٔ مستقل و طرز فکر و اسلوب معین داشته، و نشان می‌دهد که ما با فیلسوفی مادی و طبیعی سروکار داریم. از این رو با کمال اطمینان می‌توانیم این رباعیات چهارده‌گانه را از خود شاعر بدانیم و آن‌ها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر خیام قرار بدهیم.
از این قرار چهارده رباعی مذکور سند اساسی این کتاب خواهد بود، و در این صورت هر رباعی که یک کلمه و یا کنایهٔ مشکوک و صوفی‌مشرب داشت، نسبت آن به خیام جایز نیست. ولی مشکل دیگری که باید حل بشود این است که می‌گویند خیام به اقتضای سن، چندین بار افکار و عقایدش عوض شده، در ابتدا لاابالی و شراب‌خوار و کافر و مرتد بوده و آخر عمر سعادت رفیق او شده راهی به سوی خدا پیدا کرده و شبی روی مهتابی مشغول باده‌گساری بوده؛ ناگاه باد تندی وزیدن می‌گیرد و کوزهٔ شراب روی زمین می‌افتد و می‌شکند. خیام برآشفته به خدا می‌گوید:
اِبریقِ می مرا شکستی رَبّی،بر من درِ عیش را ببستی، من میْ خورم و تو می‌کنی بد‌ مستی؟خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خدا او را غضب می‌کند، فوراً صورت خیام سیاه می‌شود و خیام دوباره می‌گوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو،آن‌کس که گنه نکرده چون زیست؟ بگو؛من بد کنم و تو بد مکافات دهی!پس فرق میان من و تو چیست؟ بگو.
خدا هم او را می‌بخشد و رویش درخشیدن می‌گیرد، و قلبش روشن می‌شود. بعد می‌گوید: «خدایا مرا به سوی خودت بخوان!» آن وقت مرغ روح از بدنش پرواز می‌کند!
این حکایت معجز‌آسای مضحک بدتر از فحش‌های نجم‌الدین رازی به مقام خیام توهین می‌کند، و افسانهٔ بچگانه‌ای است که از روی ناشیگری به‌هم بافته‌اند. آیا می‌توانیم بگوییم گویندهٔ آن چهارده رباعی محکم فلسفی که با هزار زخم زبان و نیش‌خندهای تمسخرآمیزش دنیا و مافیهایش را دست انداخته، در آخر عمر اشک می‌ریزد و از همان خدایی که محکوم کرده به زبان لغات آخوندی استغاثه می‌طلبد؟ شاید یک نفر از پیروان و دوستان شاعر برای نگهداری این گنج گرانبها، این حکایت را ساخته تا اگر کسی به رباعیات تند او برخورد به نظر عفو و بخشایش بگویندهٔ آن نگاه کند و برایش آمرزش بخواهد!
افسانهٔ دیگری شهرت دارد که بعد از مرگ خیام مادرش دایم برای او از درگاه خدا طلب آمرزش می‌کرده و عجز و لابه می‌نموده، روح خیام در خواب به او ظاهر می‌شود و این رباعی را می‌گوید:
ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی،ای آتش دوزخ از تو افروختنی؛تاکی گویی که بر عُمَر رحمت کن؟حق را تو کجا به رحمت آموختنی؟
باید اقرار کرد که طبع خیام در آن دنیا خیلی پس رفته که این رباعی آخوندی مزخرف را بگوید. از این قبیل افسانه‌ها در بارهٔ خیام زیاد است که قابل ذکر نیست، و اگر همهٔ آن‌ها جمع آوری بشود کتاب مضحکی خواهد شد. فقط چیزی که مهم است به این نکته برمی‌خوریم که تأثیر فکر عالی خیام در یک محیط پست و متعصب خرافات‌پرست چه بوده، و ما را در شناسایی او بهتر راهنمایی می‌کند. زیرا قضاوت عوام و متصوفین و شعرای درجهٔ سوم و چهارم که به او حمله کرده‌اند از زمان خیلی قدیم شروع شده، و همین علت مخلوط شدن رباعیات او را با افکار متضاد به دست می‌دهد کسانی که منافع خود را از افکار خیام درخطر می‌دیده‌اند تا چه اندازه در خراب کردن فکر او کوشیده‌اند.
ولی ما از روی رباعیات خود خیام نشان خواهیم داد که فکر و مسلک او تقریباً همیشه یک‌جور بوده و از جوانی تا پیری شاعر پیرو یک فلسفهٔ معین و مشخص بوده و در افکار او کمترین تزلزل رخ نداده. و کمترین فکر ندامت و پشیمانی یا توبه از خاطرش نگذشته‌است.
در جوانی شاعر با تعجب از خودش می‌پرسد که چهره‌پرداز ازل برای چه او را درست کرده. طرز سؤال آن‌قدر طبیعی که فکر عمیقی را برساند، مخصوص خیام است:
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا؛ معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک،نقّاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا!
از ابتدای جوانی زندگی را تلخ و ناگوار می‌دیده و داروی دردهای خودرا در شراب تلخ می‌جسته:
امروز که نوبت جوانی من است،می نوشم از آن که کامرانی من است؛عیبم مکنید، گرچه تلخ است خوش است.تلخ است، چرا که زندگانی من است.
در این رباعی افسوس رفتن جوانی را می‌خورد:افسوس که نامهٔ جوانی طی شد!وان تازه‌بهار زندگانی دی شد!حالی که ورا نام جوانی گفتند،معلوم نشد او که کی آمد و کی شد!
شاعر با دست لرزان و موی سپید قصد باده می‌کند. اگر او معتقد به زندگی بهتری دردنیای دیگر بود، البته اظهارندامت می‌کرد تا بقیهٔ عیش و نوش‌های خودرا به جهان دیگرمحول بکند. این رباعی کاملاً تأسف یک فیلسوف مادی را نشان می‌دهد که در آخرین دقایق زندگی سایهٔ مرگ را درکنار خود می‌بیند و می‌خواهد به خودش تسلیت بدهد ولی نه با افسانه‌های مذهبی، و تسلیت خودرا در جام شراب جست‌وجو می‌کند:
من دامن زهد و توبه طی خواهم‌کرد،با موی سپید، قصد می ‌خواهم‌کرد،پیمانهٔ عُمْرِ من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط کی خواهم‌کرد؟
اگر درست دقت بکنیم خواهیم دید که طرز فکر، ساختمان و زبان وفلسفهٔ گویندهٔ این چهار رباعی که درمراحل مختلف زندگی گفته‌شده یکی است، پس می‌توانیم به طور صریح بگوییم که خیام از سن شباب تا موقع مرگ مادی، بد بین و ریبی بوده ( و یا فقط در رباعیاتش این‌طور می‌نموده ) و یک لحن تراژدیک دارد که به غیر از گویندهٔ همان رباعیات چهارده‌گانهٔ سابق کس دیگری نمی‌تواند گفته‌باشد، و قیافهٔ ادبی و فلسفی او به طور کلی تغییر نکرده‌است. فقط در آخر عمر با یک جبر یأس‌آلودی حوادث تغییرناپذیر دهر را تلقی نموده و بدبینی که ظاهراً خوش‌بینی به نظر می‌آید اتخاذ می‌کند.
به طور خلاصه، این ترانه‌های چهار مصراعی کم‌حجم و پرمعنی اگر ده‌تای از آن‌ها هم برای ما باقی می‌ماند، بازهم می‌توانستیم بفهمیم که گویندهٔ این رباعیات در مقابل مسایل مهم فلسفی چه رویه‌ای را در پیش گرفته و می‌توانستیم طرز فکر او را به دست بیاوریم. لهذا ازروی میزان فوق، ما می‌توانیم رباعیاتی که منسوب به خیام است از میان هرج‌ومرج رباعیات دیگران بیرون بیاوریم. ولی آیا این کار آسان است؟
مستشرق روسی ژوکوفسکی، مطابق صورتی که تهیه کرده در میان رباعیاتی که به خیام منسوب است ۸۲ رباعی «گردنده» پیدا کرده، یعنی رباعیاتی که به شعرای دیگر نیز نسبت داده‌شده؛ بعدها این عدد به صد رسیده. ولی به این صورت هم نمی‌شود اعتماد کرد، زیرا مستشرق مذکور صورت خود را بر طبق قول (اغلب اشتباه) تذکره‌نویسان مرتب کرده که نه تنها نسبت رباعیات دیگران را از خیام سلب کرده‌اند بلکه اغلب رباعیات خیام را هم به دیگران نسبت داده‌اند. از طرف دیگر، سلاست طبع، شیوایی کلام، فکر روشن سرشار و فلسفهٔ موشکاف که از خیام سراغ داریم به ما اجازه می‌دهد که یقین کنیم بیش از آن‌چه از رباعیات حقیقی او که در دست است، خیام شعر سروده که از بین برده‌اند و آن‌هایی که مانده به مرور ایام تغییرات کلی و اختلافات بی‌شمار پیدا کرده و روی گردانیده.
علاوه بر بی‌مبالاتی و اشتباهات استنساخ‌کنندگان و تغییر دادن کلمات خیام که هر کسی به میل خودش در آن‌ها تصرف و دستکاری کرده، تغییرات عمدی که به دست اشخاص مذهبی و صوفی شده نیز در بعضی از رباعیات مشاهده می‌شود مثلاً:شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.
تقریباً در همه نسخه نوشته «شادی مطلب» در صورتی که ساختمان شعر و موضوعش خلاف آن را نشان می‌دهد. یک دلیل دیگر به افکار ضد صوفی و ضد مذهبی خیام نیز همین است که رباعیات او مغشوش و آلوده به رباعیات دیگران شده. علاوه بر این هر آخوندی که شراب خورده و یک رباعی در این زمینه گفته از ترس تکفیر آن را به خیام نسبت داده. لهذا رباعیاتی که اغلب دم از شرابخواری و معشوقه‌بازی می‌زند بدون یک جنبهٔ فلسفی و یا نکتهٔ زننده و یا ناشی ازافکار نپخته و افیونی است و سخنانی که دارای معانی مجازی سست و درشت است می‌شود با کمال اطمینان دور بریزیم مثلاً آیا جای تعجب نیست که در مجموعهٔ معمولی رباعیات خیام به این رباعی بربخوریم:
ای آن‌که گزیدهٔ تو دین زرتشت،اسلام فکنده‌ای تمام از پس و پشت؛تا کی نوشی باده و بینی رخ خوب؟جایی بنشین عمر خواهندت کشت.
این رباعی تهدید‌آمیز آیا درزمان زندگانی خیام گفته‌شده و به او سوء قصدکرده‌اند؟ جای تردید است، چون ساختمان رباعی جدید‌تر از زمان خیام به نظر می‌آید. ولی درهر صورت قضاوت گوینده را دربارهٔ خیام و درجهٔ اختلاط ترانه‌های او را با رباعیات دیگران نشان می‌دهد.
به هر حال، تا وقتی که یک نسخهٔ خطی که از حیث زمان و سندیت تقریباً مثل رباعیات سیزده‌گانهٔ کتاب «مونس‌الاحرار» باشد به دست نیامده، یک حکم قطعی در بارهٔ ترانه‌های اصلی خیام دشوار است، به علاوه شعرایی پیدا شده‌اند که رباعیات خود را موافق مزاج و مشرب خیام ساخته‌اند و سعی کرده‌اند که از او تقلید بکنند ولی سلاست کلام آن‌ها هرقدر هم کامل باشد اگر مضمون یک رباعی را مخالف سلیقه و عقیدهٔ خیام ببینیم با کمال جرئت می‌توانیم نسبت آن را از خیام سلب بکنیم. زیرا ترانه‌های خیام با وضوح وسلاست کامل و بیان ساده گفته‌شده؛ در استهزا و گوشه‌کنایه خیلی شدید و بی‌پروا ست. از ین مطالب می‌شود نتیجه گرفت که هر فکر ضعیف که در یک قالب متکلف و غیر منتظم دیده‌شود از خیام نخواهد بود. مشرب مخصوص خیام، مسلک فلسفی، عقاید و طرز بیان آزاد و شیرین و روشن او این‌ها صفاتی است که می‌تواند معیار مسئلهٔ فوق بشود.
ما عجالتاً این ترانه‌ها را به اسم همان خیام منجم و ریاضی‌دان ذکر می‌کنیم، چون مدعی دیگری پیدا نکرده. تا ببینیم این اشعار مربوط به همان خیام منجم و عالم است و یاخیام دیگری گفته. برای این کار باید دید طرز فکر و فلسفهٔ او چه بوده‌است.
خیام : ترانه‌های خیام (صادق هدایت)
خیام فیلسوف
فلسفهٔ خیام هیچ وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد. چون این ترانه‌های در ظاهر کوچک ولی پرمغز تمام مسایل مهم و تاریک فلسفی که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری که جبراً به او تحمیل شده و اسراری که برایش لاینحل مانده مطرح می‌کند. خیام ترجمان این شکنجه‌های روحی شده: فریادهای او انعکاس دردها، اضطراب‌ها، ترس‌ها، امیدها و یأس‌های میلیون‌ها نسل بشر است که پی‌درپی فکر آن‌ها را عذاب داده‌است. خیام سعی می‌کند در ترانه‌های خودش با زبان و سبک غریبی همهٔ این مشکلات، معماها و مجهولات را آشکارا و بی‌پرده حل بکند. او زیر خنده‌های عصبانی و رعشه‌آور مسایل دینی و فلسفی را بیان می‌کند. بعد راه حل محسوس و عقلی برایش می‌جوید.
به طور مختصر، ترانه‌های خیام آیینه‌ای است که هر کس ولو بی‌قید و لاابالی هم باشد یک تکه از افکار، یک قسمت از یأس‌های خود را در آن می‌بیند و تکان می‌خورد. ازین رباعیات یک مذهب فلسفی مستفاد می‌شود که امروز طرف توجه علمای طبیعی است و شراب گس و تلخ‌مزهٔ خیام هرچه کهنه‌تر می‌شود بر گیرندگیش می‌افزاید. به همین جهت ترانه‌های او در همه جای دنیا و در محیط‌های گوناگون و بین نژادهای مختلف طرف توجه شده.
هر کدام از افکار خیام را جداگانه می‌شود نزد شعرا و فلاسفهٔ بزرگ پیدا کرد. ولی روی‌هم‌رفته هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌شود با خیام سنجید و خیام در سبک خودش از اغلب آن‌ها جلو افتاده. قیافهٔ متین خیام او را پیش از همه چیز یک فیلسوف و شاعر بزرگ همدوش لوکرس، اپیکور، گوته، شکسپیر و شوپن‌آور معرفی می‌کند.
اکنون برای این که طرز فکر و فلسفهٔ گویندهٔ رباعیات را پیدا بکنیم و بشناسیم ناگزیریم که افکار و فلسفهٔ او را چنان‌که از رباعیاتش مستفاد می‌شود بیرون بیاوریم، زیرا جز این وسیلهٔ دیگری در دسترس ما نیست و زندگی داخلی و خارجی او، اشخاصی که با آن‌ها رابطه داشته، محیط و طرز زندگی، تأثیر موروثی، فلسفه‌ای که تعقیب می‌کرده و تربیت علمی و فلسفی او به ما مجهول است.
اگر چه یک مشت آثار علمی، فلسفی و ادبی از خیام به یادگار مانده ولی هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌تواند ما را در این کاوش راهنمایی بکند. چون تنها رباعیات افکار نهانی و خفایای قلب خیام را ظاهر می‌سازد. در صورتی که کتاب‌هایی که به مقتضای وقت و محیط یا به دستور دیگران نوشته حتی بوی تملق و تظاهر از آن‌ها استشمام می‌شود و کاملاً فلسفهٔ او را آشکار نمی‌کند.
به اولین فکری که در رباعیات خیام برمی‌خوریم این است که گوینده با نهایت جرئت و بدون پروا با منطق بیرحم خودش هیچ سستی، هیچ یک از بدبختی‌های معاصرین و فلسفهٔ دستوری و مذهبی آن‌ها را قبول ندارد، و به تمام ادعاها و گفته‌های آن‌ها پشت پا می‌زند. در کتاب «اخبارالعلماء باخبارالحکماء» که در سنهٔ ۶۴۶ تألیف شده راجع به اشعار خیام این طور می‌نویسد: «... باطن آن اشعار برای شریعت مارهای گزنده و سلسله زنجیرهای ضلال بود. و وقتی که مردم او را در دین خود تعییب کردند و مکنون خاطر او را ظاهر ساختند، از کشته‌شدن ترسیده و عنان زبان و قلم خود را باز کشید و به زیارت حج رفت... و اسرار ناپاک اظهار نمود... و او را اشعار مشهوری است که خفایای قلب او در زیر پرده‌های آن ظاهر می‌گردد و کدورت باطن او جوهر قصدش را تیرگی می‌دهد.»
پس خیام باید یک اندیشهٔ خاص و سلیقهٔ فلسفی مخصوصی راجع به کاینات داشته‌باشد. حال ببینیم طرز فکر او چه بوده: برای خواننده شکی باقی نمی‌ماند که گویندهٔ رباعیات تمام مسایل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علما و فقهایی که از آن‌چه خودشان نمی‌دانند دم می‌زنند حمله می‌کند. این شورش روح آریایی را بر ضد اعتقادات سامی نشان می‌دهد و یا انتقام خیام از محیط پست و متعصبی بوده که از افکار مردمانش بیزار بوده. واضح است فیلسوفی مانند خیام که فکر آزاد و خرده‌بین داشته نمی‌توانسته کورکورانه زیر بار احکام تعبدی، جعلی، جبری و بی‌منطق فقهای زمان خودش برود و به افسانه‌های پوسیده و دام‌های خر‌بگیری آن‌ها ایمان بیاورد.
زیرا دین عبارت است از مجموع احکام جبری و تکلیفاتی که اطاعت آن بی‌چون و چرا بر همه واجب است و در مبادی آن ذره‌ای شک و شبهه نمی‌شود بخود راه داد. و یک دسته نگاهبان از آن احکام استفاده کرده مردم عوام را اسباب دست خودشان می‌نمایند. ولی خیام همهٔ این مسایل واجب‌الرعایهٔ مذهبی را با لحن تمسخرآمیز و بی‌اعتقاد تلقی کرده و خواسته منفرداً از روی عمل و علل پی به معلول ببرد. مسایل مهم مرگ و زندگی را به طرز مثبت از روی منطق و محسوسات و مشاهدات و جریان‌های مادی زندگی حل بنماید، ازین رو تماشاچی بی‌طرف حوادث دهر می‌شود.
خیام مانند اغلب علمای آن زمان به قلب و احساسات خودش اکتفا نمی‌کند، بلکه مانند یک دانشمند به تمام معنی آن‌چه که در طی مشاهدات و منطق خود به دست می‌آورد می‌گوید. معلوم است امروزه اگر کسی بطلان افسانه‌های مذهبی را ثابت بنماید چندان کار مهمی نکرده‌است، زیرا از روی علوم خود‌به‌خود باطل شده‌است. ولی اگر زمان و محیط متعصب خیام را در نظر بیاوریم بی‌اندازه مقام او را بالا می‌برد.
اگر چه خیام در کتاب‌های علمی و فلسفی خودش که بنا به دستور و خواهش بزرگان زمان خود نوشته، رویهٔ کتمان و تقیه را از دست نداده و ظاهراً جنبهٔ بی‌طرف به خود می‌گیرد، ولی در خلال نوشته‌های او می‌شود بعضی مطالب علمی که از دستش دررفته ملاحظه نمود. مثلاً در «نوروزنامه» (ص۴) می‌گوید: « به فرمان ایزد تعالی حال‌های عالم دیگرگون گشت، و چیزهای نو پدید آمد. مانند آنک در خور عالم و گردش بود.» آیا از جملهٔ آخر فورمول معروف Adaptation du milieu استنباط نمی‌شود؟ زیرا او منکر است که خدا موجودات را جداجدا خلق کرده و معتقد است که آن‌ها به فراخور گردش عالم با محیط توافق پیدا کرده‌اند. این قاعدهٔ علمی که در اروپا ولوله انداخت آیا خیام در ۸۰۰ سال پیش به فراست دریافته و حدس زده‌است؟ در همین کتاب (ص۳) نوشته: «و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمان‌ها و زمین‌ها را بدو پرورش داد.» پس این نشان می‌دهد که علاوه بر فیلسوف و شاعر ما با یک نفر عالم طبیعی سروکار داریم.
ولی در ترانه‌های خودش خیام این کتمان و تقیه را کنار گذاشته. زیرا در این ترانه‌ها که زخم روحی او بوده به هیچ‌ وجه زیر بار کرم‌خوردهٔ اصول و قوانین محیط خودش نمی‌رود. بلکه بر عکس از روی منطق همهٔ مسخره‌های افکار آنان را بیرون می‌آورد. جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانه‌های او آشکار است و تمام زهرخنده‌های او شامل حال زهاد و فقها و الهیون می‌شود و به قدری با استادی و زبردستی دماغ آن‌ها را می‌مالاند که نظیرش دیده‌نشده. خیام همهٔ مسایل ماورای مرگ را با لحن تمسخرآمیز و مشکوک و به طور نقل قول با «گویند» شروع می‌کند:
گویند: «بهشت و حور عین خواهد بود... (۸۸)گویند مرا: «بهشت با حور خوش است... (۹۰)گویند مرا که: «دوزخی باشد مست... (۸۷)
در زمانی که انسان را آینهٔ جمال الهی و مقصود آفرینش تصور می‌کرده‌اند و همهٔ افسانه‌های بشر دور او درست شده بود که ستاره‌های آسمان برای نشان دادن سرنوشت او خلق شده و زمین و زمان و بهشت و دوزخ برای خاطر او برپا شده و انسان دنیای کهین و نمونه و نمایندهٔ جهان مهین بوده چنان‌که بابا افضل می‌گوید:
افلاک و عناصر و نبات و حیوان، عکسی ز وجودِ روشنِ کاملِ ماست.خیام با منطق مادی و علمی خودش انسان را جامِ جم نمی‌داند. پیدایش و مرگ او را همان‌قدر بی‌اهمیت می‌داند که وجود و مرگ یک مگس:
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد! (۴۱)
حال ببینیم در مقابل نفی و انکار مسخره‌آلودی که از عقاید فقها و علما می‌کند خودش نیز راه حلی برای مسایل ماوراء طبیعی پیدا کرده؟ در نتیجهٔ مشاهدات و تحقیقات خودش خیام به این مطلب برمی‌خورد که فهم بشر محدود است. از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم؟ کسی نمی‌داند، و آن‌هایی که صورت حق‌به‌جانب به خود می‌گیرند و در اطراف این قضایا بحث می‌نمایند جز یاوه‌سرایی کاری نمی‌کنند، خودشان و دیگران را گول می‌زنند. هیچ‌کس به اسرار ازل پی نبرده و نخواهد برد و یا اصلاً اسراری نیست و اگر هست در زندگی ما تأثیری ندارد. مثلاً جهان چه محدث و چه قدیم باشد آیا به چه درد ما خواهد خورد؟
چون من رفتم. جهان چه محدث چه قدیم. (۹۳)تا کی ز حدیث پنج و چار ای ساقی؟
به ما چه که وقت خودمان را سر بحث پنج حواس و چهار عنصر بگذرانیم؟ پس به امید و هراس موهوم و بحث چرند وقت خودمان را تلف نکنیم. آن‌چه که گفته‌اند و به هم بافته‌اند افسانهٔ محض می‌باشد. معمای کائنات نه به وسیلهٔ علم و نه به دستیاری دین هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیده‌ایم. در ورای این زمینی که رویش زندگی می‌کنیم نه سعادتی هست و نه عقوبتی. گذشته و آینده دو عدم است و ما بین دو نیستی که سرحد دو دنیاست دمی را که زنده‌ایم دریابیم! استفاده بکنیم و در استفاده شتاب بکنیم. به عقیدهٔ خیام کنار کشتزارهای سبز و خرم، پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس می‌کند، آهنگ دلنواز چنگ، ساقیان ماه‌رو، گل‌های نوشکفته. یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی می‌گذرد. امروز را خوش باشیم، فردا را کسی ندیده. این تنها آرزوی زندگی است:
حالی خوش باش زان که مقصود این است. (۱۳۴) در مقابل حقایق محسوس و مادی یک حقیقت بزرگ‌تر را خیام معتقد است، و آن وجود شر و بدی است که بر خیر و خوشی می‌چربد. گویا فکر جبری خیام بیشتر در اثر علم نجوم و فلسفهٔ مادی او پیدا شده. تأثیر تربیت علمی او روی نشو و نمای فلسفی‌اش کاملاً آشکار است. به عقیدهٔ خیام طبیعت کور و کر گردش خود را مداومت می‌دهد. آسمان تهی است و به فریاد کسی نمی‌رسد:
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل، چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است! (۳۴) چرخ ناتوان و بی‌اراده ‌است. اگر قدرت داشت خودش را از گردش باز می‌داشت: در گردش خود اگر مرا دست بدی، خود را برهاندمی ز سرگردانی. (۳۳)
بر طبق عقاید نجومی آن زمان خیام چرخ را محکوم می‌کند و احساس سخت قوانین تغییرناپذیر اجرام فلکی را که در حرکت هستند مجسم می‌نماید. و این در نتیجهٔ مطالعهٔ دقیق ستاره‌ها و قوانین منظم آن‌هاست که زندگی ما را در تحت تأثیر قوانین خشن گردش افلاک دانسته، ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشته زیرا که برعلیه سرنوشت شورش می‌کند و ازین لحاظ بدبینی در او تولید می‌شود. شکایت او اغلب از گردش چرخ و افلاک است نه از خدا. و بالاخره خیام معتقد می‌شود که همهٔ کواکب نحس هستند و کوکب سعد وجود ندارد:
افلاک که جز غم نفزایند دگر... (۲۸)در نوروزنامه (ص ۴۰) به طور نقل قول می‌نویسد: « ... و چنین گفته‌اند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید به تقدیر و ارادت باری‌ تعالی، و به شخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد.» نظامی عروضی در ضمن حکایتی که از خیام می‌آورد می‌گوید که ملکشاه از خیام درخواست می‌کند که پیشگویی بکند هوا برای شکار مناسب است یا نه و خیام از روی علم نیورنیوار Métérologie پیش‌گویی صحیح می‌کند(۱) [زیرنویس:‌ یک کتاب در خصوص همین علم به خیام منسوب است موسوم یه «لوازم‌الامکنه»] بعد می‌افزاید: « اگر چه حکم حجة‌الحق عمر بدیدم، اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی...»
در رباعی دیگر علت پیدایش را در تحت تأثیر چهار عنصر و هفت سیاره دانسته:ای آن‌که نتیجهٔ چهار و هفتی،وز هفت و چهار دایم اندر تفتی. (۲۹)
چنان‌که سابق گذشت بدبینی خیام از سن جوانیش وجود داشته (نمرهٔ۱۶) و این بدبینی هیج‌وقت گریبان او را ول نکرده. یکی از اختصاصات فکر خیام است که پیوسته با غم و اندوه و نیستی و مرگ آغشته‌است (۱) [۱- نوروز‌نامه (ص ۹): « ... و دنیا در دل کسی شیرین مباد.» (صفحهٔ ۶۹) همین کتاب: «مردان مرگ را زاده‌اند.»] و در همان حال که دعوت به خوشی و شادی می‌نماید لفظ خوشی در گلو گیر می‌کند. زیرا در همین دم با هزاران نکته و اشاره هیکل مرگ، کفن، قبرستان و نیستی خیلی قوی تر از مجلس کیف و عیش جلو انسان مجسم می‌شود و آن خوشی یک‌دم را از بین می‌برد.
طبیعت بی‌اعتنا و سخت کار خود را انجام می‌دهد. یک دایهٔ خونخوار و دیوانه است که اطفال خود را می‌پروراند و بعد با خونسردی خوشه‌های رسیده و نارس را درو می‌کند. کاش هرگز به دنیا نمی‌آمدیم، حالا که آمدیم، هر چه زودتر برویم خوشبخت‌تر خواهیم‌بود:
ناآمدگان اگر بدانند که ما، از دهر چه می‌کشیم، نایند دگر. (۲۸)خرم دل آن‌که زین جهان زود برفت،
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر. (۲۳) (۲) [۲- در رومان پهلوی «یادگار زریران» وزیر گاماسپ می‌گوید: «خوشبخت کسی که از مادر نزاد و یا اگر زاد مرد و یا هرگز بدین جهان نیامد!» ]
این آرزوی نیستی که خیام در ترانه‌های خود تکرار می‌کند آیا با نیروانهٔ بودا شباهت ندارد؟ در فلسفهٔ بودا دنیا عبارت است از مجموع حوادث به‌هم‌پیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر، یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی است:احوال جهان و اصل این عمر که هست،خوابی و خیالی و فریبی و دمی است. (۱۹۰)
اغلب شعرای ایران بدبین بوده‌اند ولی بدبینی آن‌ها وابستگی مستقیم با حس شهوت تند و ناکام آنان دارد. در صورتی که در نزد خیام یک جنبهٔ عالی و فلسفی دارد و ماهرویان را تنها وسیلهٔ تکمیل عیش و تزیین مجالس خودش می‌داند و اغلب اهمیت شراب بر زن غلبه می‌کند. وجود زن و ساقی یک نوع سرچشمهٔ کیف و لذت بدیعی و زیبایی هستند. هیچ‌کدام را به عرش نمی‌رساند و مقام جداگانه‌ای ندارند. از همهٔ این چیزهای خوب و خوش‌نما یک لذت آنی می‌جسته. ازین لحاظ خیام یک نفر پرستنده و طرفدار زیبایی بوده و با ذوق بدیعیات خودش چیزهای خوش‌گوار، خوش‌آهنگ و خوش‌منظر را انتخاب می‌کرده. یک فصل از کتاب «نوروزنامه» در بارهٔ صورت نیکو نوشته و این طور تمام می‌شود: «... و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده‌آمد.» پس خیام از پیش‌آمدهای ناگوار زندگی شخصی خودش مثل شعرای دیگر مثلاً از قهر کردن معشوقه و یا نداشتن پول نمی‌نالد. درد او یک درد فلسفی و نفرینی است که بر پایهٔ احساس خویس به اساس آفرینش می‌فرستد. این شورش در نتیجهٔ مشاهدات و فلسفهٔ دردناک او پیدا شده. بدبینی او بالاخره منجر به فلسفهٔ دهری شده. اراده، فکر، حرکت و همه چیز به نظرش بیهوده آمده:
ای بیخبران، جسم مجسم هیچ است،وین طارم نه‌سپهر ارقم هیچ است (۱۰۱)بنظر می‌آید که شوپن‌آور از فلسفهٔ بدبینی خودش به همین نتیجهٔ خیام می‌رسد: «برای کسی که به درجه‌ای برسد که ارادهٔ خود را نفی بکند. دنیایی که به نظر ما آن قدر حقیقی می‌آید. با تمام خورشیدها و کهکشان‌هایش چیست؟ هیچ!»
خیام از مردم زمانه بری و بیزار بوده. اخلاق، افکار و عادات آن‌ها را با زخم زبان‌های تند محکوم می‌کند و به هیچ وجه تلقینات جامعه را نپذیرفته‌است. از اشعار عربی و بعضی از کتاب‌های او این کینه و بغض خیام برای مردمان و بی‌اعتمادی به آنان به خوبی دیده می‌شود. در مقدمهٔ جبر و مقابله‌اش می‌گوید: « ما شاهد بودیم که اهل علم ازبین‌رفته و به دسته‌ای که عده‌شان کم و رنجشان بسیار بود منحصر گردیدند. و این عدهٔ انگشت‌شمار نیز در طی زندگی دشوار خود همتشان را صرف تحقیقات و اکتشافات علمی نمودند. ولی اغلب دانشمندان ما حق را به باطل می‌فروشند و از حد تزویر و ظاهرسازی تجاوز نمی‌کنند؛ و آن مقدار معرفتی که دارند برای اغراض پست مادی به کار می‌برند، و اگر شخصی را طالب حق و ایثار کنندهٔ صدق و ساعی در رد باطل و ترک تزویر بینند استهزا و استخفاف می‌کنند.» گویا در هر زمان اشخاص دورو و متقلب و کاسه‌لیس چاپلوس کارشان جلو است!
دیوژن معروف روزی در شهر آتن با فانوس روشن جست‌وجوی یک نفر انسان را می‌نمود و عاقبت پیدا نکرد. ولی خیام وفت خود را به تکاپوی بیهوده تلف نکرده و با اطمینان می‌گوید:
گاوی است بر آسمان، قرین پروین،گاوی است دگر بر زبرش جمله زمین؛گر بینایی چشم حقیقت بگشا:زیرو زبر دو گاو مشتی خر بین.
واضح است در این صورت خیام از بس که در زیر فشار افکار پست مردم بوده به هیچ وجه طرفدار محبت، عشق، اخلاق، انسانیت و تصوف نبوده، که اغلب نویسندگان و شعرا وظیفهٔ خودشان دانسته‌اند که این افکار را اگر چه خودشان معتقد نبوده‌اند برای عوام فریبی تبلیغ بکنند. چیزی که غریب است، فقط یک میل و رغبت یا سمپاتی و تأسف گذشتهٔ ایران در خیام باقی است. اگر چه به واسطهٔ اختلاف زیاد تاریخ ما نمی‌توانیم به حکایت مشهور سه رفیق دبستانی باور بکنیم که نظام‌الملک با خیام و حسن صباح هم‌درس بوده‌اند. ولی هیچ استبعادی ندارد که خیام و حسن صباح با هم رابطه داشته‌اند. زیرا که بچهٔ یک عهد بوده‌اند و هر دو تقریباً در یک سنه ۵۱۷ - ۵۱۸ مرده‌اند. انقلاب فکری که هردو در قلب مملکت مقتدر اسلامی تولید کردند این حدس را تایید می‌کند و شاید به همین مناسبت آن‌ها را با هم هم‌دست دانسته‌اند. حسن به وسیلهٔ اختراع مذهب جدید و لرزانیدن اساس جامعه آن زمان تولید یک شورش ملی ایرانی کرد. خیام به واسطهٔ آوردن مذهب حسی، فلسفی، و عقلی و مادی همان منظور او را در ترانه‌های خودش انجام داد. تأثیر حسن چون بیشتر روی سیاست و شمشیر بود بعد از مدتی از بین رفت. ولی فلسفهٔ مادی خیام که پایه‌اش روی عقل و منطق بود پایدار ماند.
نزد هیچ‌یک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و برهم زدن اساس افسانه‌های مذهبی سامی مانند خیام دیده نمی‌شود شاید بتوانیم خیام را از جملهٔ ایرانیان ضد عرب مانند: ابن‌مقفع، به‌آفرید، ابومسلم، بابک و غیره بدانیم. خیام با لحن تأسف‌انگیزی اشاره به پادشاهان پیشین ایران می‌کند. ممکن است از خواندن شاهنامهٔ فردوسی این تأثر در او پیدا شده و در ترانه‌های خودش پیوسته فر و شکوه و بزرگی پایمال‌شدهٔ آنان را گوشزد می‌نماید که با خاک یکسان شده‌اند و در کاخ‌های ویران آن‌ها روباه لانه کرده و جغد آشیانه نموده. قهقهه‌های عصبانی او، کنایات و اشاراتی که به ایران گذشته می‌نماید پیداست که از ته قلب از راهزنان عرب و افکار پست آن‌ها متنفر است، و سمپاتی او به طرف ایرانی می‌رود که در دهن این اژدهای هفتاد‌سر غرق شده بوده و با تشنج دست و پا می‌زده.
نباید تند برویم، آیا مقصود خیام از یادآوری شکوه گذشته ساسانی مقایسهٔ بی‌ثباتی و کوچکی تمدن‌ها و زندگی انسان نبوده‌است و فقط یک تصویر مجازی و کنایه‌ای بیش نیست؟ ولی با حرارتی که بیان می‌کند جای شک و شبهه باقی تمی‌گذارد. مثلاً صدای فاخته که شب مهتاب روی ویرانهٔ تیسفون کوکو می‌گوید مو را به تن خواننده راست می‌کند:
آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو،بر درگهِ او شهان نهادندی رو،دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ایبنشسته همی‌گفت که: «کوکو، کوکو؟»آن قصر که بهرام درو جام گرفت،آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
چنان‌که سابقاً ذکر شد خیام جز روش دهر خدایی نمی‌شناخته و خدایی را که مذاهب سامی تصور می‌کرده‌اند منکر بوده‌است. ولی بعد قیافهٔ جدی‌تر به خود می‌گیرد و راه حل علمی و منطقی برای مسایل ماورای طبیعی جست‌وجو می‌کند. چون راه عقلی پیدا نمی‌کند به تعبیر شاعرانهٔ این الفاظ قناعت می‌نماید. صانع را تشبیه به کوزه‌گر می‌کند و انسان را به کوزه و می‌گوید:
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف، می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش! (۴۳)
به حقیقت مطلب کاری نداریم ولی مجلس این کوزه‌گر دیوانه را به قیافهٔ احمق و خونخوارش که همهٔ همّ خود را صرف صنایع ظریف می‌کند ولی از روی جنون آن کوزه‌ها را می‌شکند، فقط قلم آقای درویش نقاش توانسته روی پردهٔ خودش مجسم بکند.
بهشت و دوزخ را در نهاد اشخاص دانسته:دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست، فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست. (۱۴۲)
گل‌های خندان، بلبلان نالان، کشتزارهای خرم، نسیم بامداد، مهتاب روی مهتابی، مهرویان پریوش، آهنگ چنگ، شراب گلگون، این‌ها بهشت ماست. چیزی بهتر از این‌ها روی زمین پیدا نمی‌شود، با این حقایقی که در این دنیای بی‌ثبات پر از درد و زجر برایمان مانده استفاده بکنیم. همین بهشت ماست، بهشت موعودی که مردم را به امیدش گول می‌زنند! چرا به امید موهوم از آسایش خودمان چشم بپوشیم؟
کس خلد و جحیم را ندیده‌است، ای دل،گویی که از آن جهان رسیده‌است؟ ای دل... (۹۱)
یک بازیگرخانهٔ غریبی است. مثل خیمه‌شب‌بازی یا بازی شطرنج، همهٔ کاینات روی صفحه گمان می‌کنند که آزادند. ولی یک دست نامرئی که متعلق به یک ابله یا بچه است مدتی با ما تفریح می‌کند. ما را جابه‌جا می‌کند، بعد دلش را می‌زند، دوباره این عروسک‌ها یا مهره‌ها را در صندوق فراموشی و نیستی می‌اندازد:
ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز، از روی حقیقتی نه از روی مجاز... (۵۰)خیام می‌خواسته این دنیای مسخره، پست غم‌انگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقی‌تری روی خرابهٔ آن بنا بکند:گر بر فلکم دست بدی چون یزدان، برداشتمی من این فلک را ز میان... (۲۵)
برای اینکه بدانیم تا چه اندازه فلسفهٔ خیام در نزد پیراوان او طرف توجه بوده و مقلد پیدا کرده این نکته را می‌گوییم که مؤلف «دبستان مذاهب» در چند جا مثل از رباعیات خیام می‌آورد و یک جا رباعی غریبی به او نسبت می‌دهد (ص ۶۳): «... سمراد در لغت و هم پندار را گویند ... فره‌مند شاگرد فرایرج گفته: اگر کسی موجود باشد داند که عناصر و افلاک و انجم و عقول و نفوس حق است. و واجب‌الوجودی که می‌گوید هستی‌پذیر نشد و ما از وهم گمان بریم که او هست و یقین که او هم نیست. من‌الاستشهاد حکیم عمر خیام بیت:
«صانع به جهان کهنه همچون ظرفی است.آبی است به معنی و به ظاهر برفی است؛بازیچهٔ کفر و دین به طفلان بسپار،بگذر ز مقامی که خدا هم حرفی است!»
در جای دیگر (ص ۱۵۹) راجع به عقاید چارواک می‌گوید: «... عاقل باید از جمع لذات بهره گیرد و از مشتهیات احتراز ننماید. از آن‌که چون به خاک پیوست باز آمدن نیست. ع: باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
روشن‌تر گوییم عقیده، چارواک آن است که ایشان گویند: چون صانع پدیدار نیست و ادراک بشری به اثبات آن محیط نیارد شد، ما را چرا بندگی امری مظنون، موهوم، بل معدوم باید کرد؟... و بهر نوید جنت و راحت آن از کثرت حرص ابلهانه دست از نعمت‌ها و راحت‌ها باز داشت؟ عاقل نقد را به نسیه ندهد... آن‌چه ظاهر نیست باور کردن آن را نشاید ترکیب جسد موالید از عناصر اربعه است، به مقتضای طبیعت یک‌چند با هم تألیف پذیر شده...، چون ترکیب متلاشی شود، معاد عنصر جز عنصر نیارد بود. بعد از تخریب کاخ تن، عروجی به برین وطن و ناز و نعیم و نزول نار و جحیم نخواهد بود.»
آیا تجزیهٔ افکار خیام را از این سطور درک نمی‌کنیم؟ هرون آلن دراضافات به رباعیات خیام (ص۲۹۱) از کتاب «سرگذشت سلطنت کابل» تألیف الفینستن که در سنهٔ ۱۸۱۵ میلادی به طبع رسیده نقل می‌کند و شرح می‌دهد که فرقه‌ای دهری و لامذهب به اسم ملازکی شهرت دارند: « به نظر می‌آید که افکار آن‌ها خیلی قدیمی است و کاملاً با افکار شاعر قدیم ایران خیام وفق می‌دهد، که در آثار او نمونه‌های لامذهبی به قدری شدید است که در هیچ زبانی سابقه ندارد... این فرقه عقاید خودشان را در خفا آشکار می‌کردند و معروف است که عقاید آن‌ها بین نجبای رند دربار شاه محمود رخنه کرده بود.»
اختصاص دیگری که در فلسفهٔ خیام مشاهده می‌شود دقیق شدن او در مسألهٔ مرگ است که نه از راه نشئات روح و فلسفهٔ الهیون آن را تحت مطالعه درمی‌آورد، بلکه از روی جریان و استحالهٔ ذرات اجسام و تجزیهٔ ماده تغییرات آن را با تصویرهای شاعرانه و غمناکی مجسم می‌کند.
برای خیام ماورای ماده چیزی نیست. دنیا در اثر اجتماع ذرات به وجود آمده که بر حسب اتفاق کار می‌کنند. این جریان دایمی و ابدی است، و ذرات پی‌درپی در اشکال و انواع داخل می‌شوند و روی می‌گردانند. از این رو انسان هیچ بیم و امیدی ندارد و در نتیجهٔ ترکیب ذرات و چهار عنصر و تأثیر هفت کوکب به وجود آمده و روح او مانند کالبد مادی است و پس از مرگ نمی‌ماند:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی. (۲۹)چون عاقبت کار جهان «نیستی» است. (۱۴۰)هر لالهٔ پژمرده نخواهد بشکفت. (۴۷)
اما خیام به همین اکتفا نمی‌کند و ذرات بدن را تا آخرین مرحلهٔ نشأتش دنبال می‌نماید و بازگشت آن‌ها را شرح می‌دهد. در موضوع بقای روح معتقد به گردش و استحالهٔ ذرات بدن پس از مرگ می‌شود. زیرا آن‌چه که محسوس است و به تمیز درمی‌آید این است که ذرات بدن در اجسام دیگر دوباره زندگی و یا جریان پیدا می‌کنند. ولی روح مستقلی که بعد از مرگ زندگی جداگانه داشته باشد نیست. اگر خوشبخت باشیم، ذرات تن ما خُم باده می‌شوند و پیوسته مست خواهند بود، و زندگی مرموز و بی‌اراده‌ای را تعقیب می‌کنند. همین فلسفهٔ ذرات سرچشمهٔ درد و افکار غم‌انگیز خیام می‌شود. در گِل کوزه، در سبزه، در گُل لاله در معشوقه‌ای که با حرکات موزون به آهنگ چنگ می‌رقصد، در مجالس تفریح و در همه جا ذرات تن مهرویان را می‌بیند که خاک شده‌اند، ولی زندگی غریب دیگری را دارند. زیرا در آن‌ها روح لطیف باده در غلیان است.
در این‌جا شراب او با همهٔ کنایات و تشبیهات شاعرانه‌ای که در ترانه‌هایش می‌آورد یک صورت عمیق و مرموز به خود می‌گیرد. شراب در عین حال که تولید مستی و فراموشی می‌کند، در کوزه حکم روح را در تن دارد. آیا اسم همهٔ قسمت‌های کوزه تصغیر همان اعضای بدن انسان نیست مثل: دهنه، لبه، گردنه، دسته، شکم... و شراب میان کوزه روح پر کیف آن نمی‌باشد؟ همان کوزه که سابق بر این یک نفر ماهرو بوده! این روح پرغلیان زندگی دردناک گذشتهٔ کوزه را روی زمین یادآوری می‌کند! از این قرار کوزه یک زندگی مستقل پیدا می‌کند که شراب به منزلهٔ روح آن است.(۱) [۱- این گونه تشبیه زیاد در افکار خیام دیده می‌شود. مثلاً در نوروزنامه (ص ۴۰) در مورد کمان می‌گوید: «... و به یک روی کمان بر صورت مردم نگاشته‌است از رگ و استخوان و پی و پوست و گوشت، و زه وی چون جان وی بود که به وی زنده است، با جان که از هنرمند بیابد.» ]
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز. (۱۳۹)این دسته که بر گردن او می‌بینی،دستی است که بر گردن یاری بوده‌است. (۷۲)
از مطالب فوق به دست می‌آید که خیام در خصوص ماهیت و ارزش زندگی یک عقیده و فلسفهٔ مهمی دارد. آیا او در مقابل این‌همه بدبختی و این فلسفه چه خط مشی و رویه‌ای را پیش می‌گیرد؟
در صورتی که نمی‌شود به چگونگی اشیا پی برد، در صورتی که کسی ندانسته و نخواهد دانست که از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم و گفته‌های دیگران مزخرف و تلهٔ خربگیری است. درصورتی که طبیعت آرام، بی‌اعتنا وظیفهٔ
خودش را انجام می‌دهد و همهٔ کوشش‌های ما در مقابل او بیهوده است و تحقیقات فلسفی غیر ممکن می‌باشد، در صورتی که اندوه و شادی ما نزد طبیعت یکسان است و دنیایی که در آن مسکن داریم پر از درد و شرّ همیشگی است و زندگی هراسناک ما یک رشته خواب، خیال، فریب و موهوم می‌باشد، در صورتی که پادشاهان بافر و شکوه گذشته با خاک نیستی هم‌آغوش شده‌اند، و پریرویان ناکامی که به سینهٔ خاک تاریک فرورفته‌اند ذرات تن آن‌ها در تنگنای گور از هم جدا می‌شود و در نباتات و اشیا زندگی دردناکی را دنبال می‌کند. آیا همهٔ این‌ها به زبان بی‌زبانی سستی و شکنندگی چیزهای روی زمین را به ما نمی‌گویند؟ گذشته به جز یادگار درهم و رؤیایی بیش نیست، آینده مجهول است. پس همین دم را که زنده‌ایم، این دم گذرنده که به یک چشم به هم زدن در گذشته فرومی‌رود، همین دم را دریابیم و خوش باشیم. این دم که رفت دیگر چیزی در دست ما نمی‌ماند، ولی اگر بدانیم که دم را چگونه بگذرانیم! مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا می‌توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم. انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آن‌که در چنگال او خرد بشویم!
بربای نصیب خویش کت بربایند. (۴۵) باید دانست هرچند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توأم است. از این رو همواره معانی فلسفه خیام در ظاهر دعوت به خوش‌گذرانی می‌کند اما در حقیقت همهٔ گُل و بلبل، جام‌های شراب، کشتزار و تصویرهای شهوت‌انگیز او جز تزیینی بیش نیست، مثل کسی که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و تزیین اطاق خودش بپردازد. ازین جهت خوشی او بیشتر تأثرآور است. خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون، این مایع زندگی، که از هزاران زخم ما جاری است نبینیم!
چون خیام از جوانی بدبین و در شک بوده و فلسفهٔ کیف و خوشی را در هنگام پیری انتخاب کرده به همین مناسبت خوشی او آغشته با فکر یأس و حرمان است:پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟ (۱۴۱)
این ترانه که ظاهراً لحن یکنفر رند کارکشته و عیاش را دارد که از همه چیز بیزار و زده‌شده و زندگی را می‌پرستد و نفرین می‌کند، در حقیقت شتاب و رغبت به باده گساری در سن هفتادسالگی این رباعی را بیش از رباعیات بدبینی او غم انگیز می‌کند و کاملاً فکر یک نفر فیلسوف مادی را نشان می‌دهد که آخرین دقایق عمر خود را در مقابل فنای محض می‌خواهد دریابد!
روی ترانه‌های خیام بوی غلیظ شراب سنگینی می‌کند و مرگ از لای دندان‌های کلید شده‌اش می‌گوید: « خوش باشیم؟»
موضوغ شراب در رباعیات خیام مقام خاصی دارد. اگر چه خیام مانند ابن‌سینا در خوردن شراب زیاده‌روی نمی‌کرده ولی در مدح آن تا اندازه‌ای اغراق می‌گوید. شاید بیشتر مقصودش مدح منهیات مذهبی است. ولی در «نوروزنامه» یک فصل کتاب مخصوص منافع شراب است و نویسنده از روی تجربیات دیگران و آزمایش شخصی منافع شراب را شرح می‌دهد و در آن‌جا اسم بوعلی‌سینا و محمد زکریای رازی را ذکر می‌کند (ص۶۰) می‌گوید: «هیچ چیز در تن مردم نافع‌تر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی. خاصیتش آن است که غم را ببرد و دل را خرم کند.» (ص ۷۰): «... همهٔ دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست.» (ص۶۱): « ... و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمت‌های بهشت است.» آیا می‌توانیم باور کنیم که نویسنده این جمله را از روی ایمان نوشته در صورتی که با تمسخر می‌گوید:
گویند: بهشت و حوض کوثر باشد! (۸۹)ولی در رباعیات، شراب برای فرونشاندن غم و اندوه زندگی است. خیام پناه به جام باده می‌برد و با می ارغوانی می‌خواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند. خوش باشیم، کیف بکنیم، این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم. مخصوصاً فراموش بکنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایهٔ ترسناک دور می‌زند. این سایهٔ مرگ است، کوزه شراب لبش را که به لب ما می‌گذارد آهسته بغل گوشمان می‌گوید: منهم روزی مثل تو بوده‌ام، پس روح لطیف باده را بنوش تا زندگی را فراموش بکنی!
بنوشیم، خوش باشیم، چه مسخرهٔ غمناکی! کیف؟ زن، معشوق دمدمی، بزنیم، بخوانیم، بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آن که این سایهٔ ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد. میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا می‌زنند و دعوت به نیستی می‌کنند و مرگ با خندهٔ چندش‌انگیزش به ما می‌خندد.
زندگی یک دم است. آن دم را فراموش بکنیم!می خور که چنین عمر که غم در پی اوست.آن به که به خواب یا به مستی گذرد! (۱۴۳)
خیام : ترانه‌های خیام (صادق هدایت)
خیام شاعر
آن‌چه که اجمالاً اشاره شد نشان می‌دهد که نفوذ فکر، آهنگ دلفریب، نظر موشکاف، وسعت قریحه، زیبایی بیان، صحت منطق، سرشاری تشبیهات ساده بی‌حشو و زوائد و مخصوصاً فلسفه و طرز فکر خیام که به آهنگ‌های گوناگون گویاست و با روح هر کس حرف می‌زند در میان فلاسفه و شعرای خیلی کمیاب مقام ارجمند و جداگانه‌ای برای او احراز می‌کند.
رباعی کوچکترین وزن شعری است که انعکاس فکر شاعر را با معنی تمام برساند(۱) [۱- در کتاب کریستنسن راجع به خیام (ص ۹۰) نوشته که رباعی وزن شعری کاملاً ایرانی است و به عقیدهٔ هارتمان رباعی ترانه نامیده می‌شد و اغلب به آواز می‌خوانده‌اند.بر ساز ترانه‌ای پیش آور می.(۱۱۶)بعدها اعراب این وزن را از فارسی تقلید کردند، این عقیده را لابد هارتمان از خواندن گفتهٔ شمس قبس رازی راجع به رباعی پیدا کرده. ] هر شاعری خودش را موظف دانسته که در جزو اشعارش کم‌وبیش رباعی بگوید. ولی خیام رباعی را به منتها درجهٔ اعتبار و اهمیت رسانیده و این وزن مختصر را انتخاب کرده، در صورتی که افکار خودش را در نهایت زبردستی در آن گنجانیده‌است.
ترانه‌های خیام به قدری ساده، طبیعی و به زبان دلچسب ادبی و معمولی گفته‌شده که هرکسی را شیفته آهنگ و تشبیهات قشنگ آن می‌نماید، و از بهترین نمونه‌های شعر فارسی به شمار می‌آید. قدرت ادای مطلب را به اندازه‌ای رسانیده که گیرندگی و تأثیر آن حتمی است و انسان به حیرت می‌افتد که یک عقیدهٔ فلسفی مهمی چگونه ممکن است در قالب یک رباعی بگنجد و چگونه می‌توان چند رباعی گفت که از هر کدام یک فکر و فلسفه مستقل مشاهده بشود و در عین حال با هم همآهنگ باشد. این کشش و دلربایی فکر خیام است که ترانه‌های او را در دنیا مشهور کرده، وزن ساده و مختصر شعری خیام خواننده را خسته نمی‌کند و به او فرصت فکر می‌دهد.
خیام در شعر پیروی از هیچ‌کس نمی‌کند. زبان سادهٔ او به همهٔ اسرار صنعت خودش کاملاً آگاه است و با کمال ایجاز، به بهترین طرزی شرح می‌دهد. در میان متفکرین و شعرای ایرانی که بعد از خیام آمده‌اند، برخی از آن‌ها به خیال افتاده‌اند که سبک او را تعقیب بکنند و از مسلک او پیروی بنمایند. ولی هیچ‌کدام از آن‌ها نتوانسته‌اند به سادگی و گیرندگی و به بزرگی فکر خیام برسند. زیرا بیان ظریف و بی‌مانند او با آهنگ سلیس مجازی کنایه‌دار او مخصوص به خودش است. خیام قادر است که الفاظ را موافق فکر و مقصود خودش انتخاب بکند. شعرش با یک آهنگ لطیف و طبیعی جاری و بی‌تکلف است، تشبیهات و استعاراتش یک ظرافت ساده و طبیعی دارد.
طرز‌ بیان، مسلک و فلسفهٔ خیام تأثیر مهمی در ادبیات فارسی کرده و میدان وسیعی برای جولان فکر دیگران تهیه نموده. حتی حافظ و سعدی در نشئات ذره، ناپایداری دنیا، غنیمت شمردن دم و می‌پرستی اشعاری سروده‌اند که تقلید مستقیم از افکار خیام است. ولی هیچ‌کدام نتوانسته‌اند درین قسمت به مرتبهٔ خیام برسند. مثلاً سعدی می‌گوید:
به خاک بر مرو ای آدمی به نخوت و ناز، که زیر پای تو همچون تو آدمیزاد است. (۶۳)عجیب نیست از خاک اگر گل شکفت،که چندین گل‌اندام در خاک خفت! (۵۸)سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست.در میان این و آن فرصت شمار امروز را.(۱۲۰)
و دراین اشعار حافظ:چنین که بر دل من داغ زلف سرکش تو ست، بنفشه‌زار شود تربتم چو درگذرم. (۶۳)هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار،کس را وقوف نیست که انجام کار چیست! (۱۱۲)روزی که چرخ از گِل ما کوزه‌ها کند،زنهار کاسهٔ سرِ ما پُرشراب کن. (۶۶)که هر پاره خشتی که بر منظری است،سر کیقبادی و اسکندری است! (۱۰۹)قدح به شرط ادب گیر زان‌که ترکیبش،ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد.(۷۰)
حاقظ و مولوی و بعضی شعرای متفکر دیگر اگر چه این شورش و رشادت فکر خیام را حس کرده‌اند و گاهی شلتاق آورده‌اند، ولی به قدری مطالب خودشان را زیر جملات و تشبیهات و کنایات اغراق‌آمیز پوشانیده‌اند که ممکن است آن را به صد گونه تعبیر و تفسیر کرد. مخصوصاً حافظ که خیلی از افکار خیام الهام یافته و تشبیهات او را گرفته‌است، می‌توان گفت او یکی از بهترین و متفکرترین پیروان خیام است. اگرچه حافظ خیلی بیشتر از خیام رؤیا، قوهٔ تصور و الهام شاعرانه داشته که مربوط به شهوت تند او می‌باشد. ولی افکار او به پای فلسفهٔ مادی و منطقی خیام نمی‌رسد و شراب را به صورت اسرار‌آمیز صوفیان درآورده. در همین قسمت حافظ از خیام جدا می‌شود. مثلاً شراب حافظ اگرچه در بعضی جاها به طور واضح همان آب انگور است، ولی به قدری زیر اصطلاحات صوفیانه پوشیده‌شده که اجازهٔ تعبیر را می‌دهد و یک نوع تصوف می‌شود از آن استنباظ کرد. ولی خیام احتیاج به پرده‌پوشی و رمز و اشاره ندارد، افکارش را صاف و پوست‌کنده می‌گوید. همین لحن ساده، بی‌پروا و صراحت لهجه او را از سایر شعرای آزاد‌فکر متمایز می‌کند.
مثلاً این اشعار حافظ به خوبی جنبهٔ صوفی و رؤیای شدید او را می‌رساند:این‌همه عکس می ونقش و نگارین که نمود،یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد.ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم،ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما.
حافظ نیز به زهاد حمله می‌کند ولی چه قدر با حملهٔ خیام فرق دارد:راز درون پرده ز رندان مست پرس،کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را. (۸۵)خیلی با نزاکت‌تر و ترسوتر از خیام به بهشت اشاره می‌کند:باغ فردوس لطیف است، و لیکن زنهار،تو غنیمت شمر این سایهٔ بید و لب کشت. (۸۸)چه قدر با احتیاط و محافظه‌کاری به جنگ صانع می‌رود:پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت،آفرین بر نظر پاک خطا‌پوشش باد! (۱۱)
شعرای دیگر نیز از خیام تبعیت کرده‌اند و حتی در اشعار صوفی کنایات خیام دیده می‌شود؛ مثلاً این شعر عطار:گر چو رستم شوکت و زورت بود،جای چون بهرام در گورت بود.(۵۴)غزالی نیز مضمون خیام را استعمال می‌کند:چرخ فانوس خیالی عالمی حیران در او،مردمان چون صورت فانوس سرگردان در او. (۱۰۵)
بر طبق روایت «اخبار‌العلماء» خیام را تکفیر می‌کنند به مکه می‌رود و شاید سر راه خود خرابهٔ تیسفون را دیده و این رباعی را گفته:آن فصر که بر چرخ همی زد پهلو ...(۵۹)
آیا خاقانی تمام قصیدهٔ معروف خود «ایوان مداین» را از همین رباعی خیام الهام نشده(۱) [از نوحهٔ جغد الحق ماییم به درد سر...خاک در او بودی دیوار نگارستان... ]؟
از همهٔ تأثیرات و نفوذ خیام در ادبیات فارسی چیزی که مهمتر است رشادت فکری و آزادی است که ابداع کرده و گویا به قدرت قلم خودش آگاه بوده. چون در «نوروزنامه»‌ (ص ۴۸) در فصل «اندر یاد کردن قلم»‌ حکایتی می‌آورد که قلم را از تیغ برهنه مؤثرتر می‌داند و این طور نتیجه می‌گیرد: «... و تأثیر قلم صلاح و فساد مملکت را کاری بزرگ است و خداوندان قلم را که معتمد باشند عزیز باید داشت.»
تأثیر خیام در ادبیات انگلیس و امریکا، تأثیر او در دنیای متمدن امروز همهٔ این‌ها نشان می‌دهد که گفته‌های خیام با دیگران تا چه اندازه فرق دارد.
خیام اگر چه سر و کار با ریاضیات و نجوم داشته ولی این پیشهٔ خشک مانع از تظاهر احساسات رقیق و لذت بردن از طبیعت و ذوق سرشار شعری او نشده! و اغلب هنگام فراغت را به تفریح و ادبیات می‌گذرانیده. اگرچه ما بین منجمین مانند خواجه نصیر طوسی و غیره شاعر دیده‌شده و اشعاری به آن‌ها منسوب است ولی گفته‌های آن‌ها با خیام زمین تا آسمان فرق دارد. آنان تنها در الهیات و تصوف یا عشق و اخلاق و یا مسایل اجتماعی رباعی گفته‌اند. یعنی همان گفته‌های دیگران را تکرار کرده‌اند و ذوق شاعری در اشعار و قافیه‌‌پردازی [در اصل کتاب «قیافیه‌پردازی» است که نادرست است.]آن‌ها تقریباً وجود ندارد.
شب مهتاب، ویرانه، مرغ حق، قبرستان، هوای نمناک بهاری در خیام خیلی مؤثر بوده. ولی به نظر می‌آید که شکوه و طراوت بهار، رنگ‌ها و بوی گل، چمنزار، جویبار، نسیم ملایم و طبیعت افسونگر، با آهنگ چنگ ساقیان ماهرو و بوسه‌های پرحرارت آن‌ها که فصل بهار و نوروز را تکمیل می‌کرده، در روح خیام تأثیر فوق‌العاده داشته. خیام با لطافت و ظرافت مخصوصی که در نزد شعرای دیگر کمیاب است طبیعت را حس می‌کرده و با یک دنیا استادی وصف آن را می‌کند:
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد... (۱۱۸)بنگر زصبا دامن گل چاک شده... (۶۰)ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست... (۶۱)چون ابر به نوروز رخ لاله بشست... (۶۲)مهتاب به نور دامن شب بشکافت... (۱۱۱)
خیام در وصف طبیعت تا همان اندازه که احتیاج دارد با چند کلمه محیط و وضع را مجسم و محسوس می‌کند. آن هم در زمانی که شعر فارسی در زیر تأثیر تسلط عرب یک نوع لغت‌بازی و اظهار فضل و تملق‌ گویی خشک و بی‌معنی شده‌بوده و شاعران کمیابی که ذوق طبیعی داشته‌اند برای یک برگ و یا یک قطرهٔ ژاله به قدری اغراق می‌گفته‌اند که انسان را از طبیعت بیزار می‌کرده‌اند. این سادگی زبان خیام بر بزرگی مقام او می‌‌افزاید، نه تنها خیام به الفاظ ساده اکتفا کرده، بلکه در ترانه‌های خود استادی‌های دیگری نیز به کار برده که نظیر آن در نزد هیچ‌یک از شعرای ایران دیده‌نمی‌شود. او با کنایه و تمسخر لغات قلنبهٔ آخوندی را گرفته به خودشان پس داده. مثلاً در این رباعی:
گویند: «بهشت و حور عین خواهدبود،آن‌جا می ناب و انگبین خواهدبود.»اول نقل فول کرده و اصطلاحات آخوندی را در وصف جنت به زبان خودشان شرح داده، بعد جواب می‌دهد:گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک؟چون عاقبت کار همین خواهدبود!
درین رباعی القاب ادبا و فضلا را به اصطلاح خودشان می‌گوید:آنان‌ که «محیط فضل و آداب شدند،در جمع کمال شمع اصحاب شدند.» به زبان خودش القاب و ادعای آن‌ها را خراب می‌کند:ره زین شب تاریک نبردند به روز،گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند!
در جای دیگر لفظ «پرده»‌ی صوفیان را می‌آورد و بعد به تمسخر می‌گوید که پشت پردهٔ اسرار عدم است:هست از پس «پرده» گفت‌وگوی من و تو،چون «پرده» برافتد، نه تو مانی و نه من!گاهی با لغات بازی می‌کند، ولی صنعت او چه قدر با صنایع لوس و ساختگی بدیع فرق دارد. مثلاً لغاتی که دو معنی را می‌رساند:بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
تقلید آواز فاخته که در ضمن به معنی «کجا رفتند؟» هم باشد یک شاهکار زیرکی، تسلط به زبان و ذوق را می‌رساند:دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای،بنشسته همی‌گفت که: «کوکو کوکو!»
در آخر بعضی از رباعیات قافیه تکرار شده، شاید به نظر بعضی فقر لغت و قافیه را برساند مثل:دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است... (۱۰۲)بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیچ. (۱۰۷)ولی تمام تراژدی موضوع در همین تکرار «هیچ» جمع شده.
چندین اثر فلسفی و علمی به زبان فارسی و عربی از خیام مانده. ولی آثار علمی او هرگز در میزان شهرتش دخالتی نداشته. خوشبختانه اخیراً یک رسالهٔ ادبی گرانبهایی از خیام به دست آمده موسوم به: «نوروزنامه» که به سعی و اهتمام دوست عزیزم آقای مجتبی مینوی در تهران به چاپ رسید. این کتاب به فارسی ساده و بی‌مانندی نوشته‌شده که نشان می‌دهد اثر قلم توانای همان گویندهٔ ترانه‌ها می‌باشد. نثر ادبی آن یکی از بهترین و سلیس‌ترین نمونه‌های نثر فارسی است و ساختمان جملات آن خیلی نزدیک به پهلوی می‌باشد و هیچ‌کدام از کتاب‌هایی که کم‌وبیش در آن دوره نوشته‌شده از قبیل «سیاست‌نامه» و «چهارمقاله» و غیره از حیث نثر و ارزش ادبی به پای «نوروزنامه» نمی‌رسند.
نگارنده موضوع کتاب خود را یکی از رسوم ملی ایران قدیم قرار داده که رابطهٔ مستقیم با نجوم دارد، و در آن خرافات نجومی و اعتقادات عامیانه و خواص اشیا را بر طبق نجوم و طب Empirique شرح می‌دهد. اگرچه این کتاب دستوری و به فراخور مقتضیات روز نوشته‌شده، ولی در خفایای الفاظ آن همان موشکافی فکر، همان منطق محکم ریاضیدان، قوهٔ تصور فوق‌العاده و کلام شیوای خیام وجود دارد و در گوشه و کنار به همان فلسفهٔ علمی و مادی خیام که از دستش دررفته برمی‌خوریم. در این کتاب نه حرفی از عذاب آخرت است و نه از لذایذ جنت، نه یک شعر صوفی دیده‌می‌شود و نه از اخلاق و مذهب سخنی به میان می‌آید. موضوع یک جشن باشکوه ایران، همان ایرانی که فاخته بالای گنبد ویرانش کوکو می‌گوید و بهرام و کاووس و نیشاپور و توسش با خاک یکسان شده، از جشن آن دوره تعریف می‌کند و آداب و عادات آن را می‌ستاید.
آیا می‌توانیم در نسبت این کتاب به خیام شک بیاوریم البته از قراینی ممکن است. ولی بر فرض هم که از روی تصادف و یا تعمد این کتاب به خیام منسوب شده باشد، می‌توانیم بگوییم که نویسندهٔ آن رابطهٔ فکری با خیام داشته و در ردیف همان فیلسوف نیشابوری و به مقام ادبی و ذوقی او می‌رسیده. به هر حال، تا زمانی که یک سند مهم تاریخی به دست نیامده که همین کتاب «نوروزنامه» را که در دست است به نویسندهٔ مقدم بر خیام نسبت بدهد هیچ‌گونه حدس و فرضی نمی‌تواند نسبت آن را از خیام سلب بکند. بر عکس، خیلی طبیعی است که روح سرکش و بیزار خیام، آمیخته با زیبایی و ظرافت‌ها که از اعتقادات خشن زمان خودش سرخورده، در خرافات عامیانه یک سرچشمهٔ تفریح و تنوع برای خودش پیدا بکند. سرتاسر کتاب میل ایرانی ساسانی، ذوق هنری عالی، ظرافت‌پرستی و حس تجمل مانوی را به یاد می‌آورد. نگرنده پرستش زیبایی را پیشهٔ خودش نموده، همین زیبایی که در لغات و در آهنگ جملات او به خوبی پیداست. خیام شاعر، عالم و فیلسوف خودش را یک‌ بار دیگر در این کتاب معرفی می‌کند.
خیام نمایندهٔ ذوق خفه‌شده، روح شکنجه‌دیده و ترجمان ناله‌ها و شورش یک ایران بزرگ، باشکوه و آباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم‌کم مسموم و ویران می‌شده.
از مطالب فوق به دست می‌آید که گویندهٔ این ترانه‌ها فیلسوف، منجم و شاعر بی‌مانندی بوده‌است. حال اگر بخواهیم نسبت این رباعیات را از خیام معروف سلب بکنیم، آیا به کی آن‌ها را نسبت خواهیم‌داد؟ لابد باید خیام دیگری باشد که همزاد همان خیام معروف است و شاید از خیام منجم هم مقامش بزرگ‌تر باشد. ولی در هیچ جا به طور مشخص اسم او برده نشده و کسی او را نمی‌شناخته، در صورتی که بایستی در یک زمان و یک جا و به یک طرز با خیام منجم زندگی کرده‌باشد. پس این به غیر از خود خیام که ژنی بی‌مانند او به انواع گوناگون تجلی می‌کرده و یا شبح او کس دیگری نبوده. اصلاً آیا کس دیگری را به جز خیام سراغ داریم که بتواند این طور ترانه‌سرایی بکند؟
چند قطعه شعر عربی از خیام مانده‌است، ولی از آن‌جایی که هیچ‌یک از شعرا نتوانسته‌اند آن‌ها را به شعر فارسی به زبان خیام در بیاورند از درج آن چشم پوشیدیم.
بنا به خواهش دوست هنرمندم آقای درویش نقاش، این مقدمه را اجمالاً به ترانه‌های خیام نوشتم تا راهنمای تابلوهای ایشان بشود. در این کتاب، ترانه‌های خیام مطابق سبک و افکار فلسفی مرتب شده و رباعیاتی که به نظر مشکوک می‌آمده جلو آن‌ها یک ستاره گذاشته‌شده، این رباعیات بر فرض هم از خود خیام نباشد از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیماً از فکر فیلسوف و شاعر بزرگ الهام شده‌است.
صادق هدایت
تهران، ۴ مهر – ۱۳۱۳
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۳
این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،
بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،
گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۵
مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس،
در چنگ گرفته کلّهٔ کیکاوس،
با کلّه همی‌گفت که: افسوس، افسوس!
کو بانک جَرَس‌ها و کجا نالهٔ کوس؟
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابن محمد امام صادق(ع)
آن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگرگوشه انبیاء، آن ناقد علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق: جعفرالصادق رضی الله عنه.
گفته بودیم که اگر ذکر انبیاء و صحابه و اهل بیت کنیم کتابی جداگانه باید ساخت این کتاب شرح اولیاست که پس از ایشان بوده اند اما به سبب تبرک به صادق ابتدا کنیم که او نیز بعد از ایشان بوده است. و چون از اهل بیت بود و سخن طریقت او بیشتر گفته است و روایت از وی بیشتر آمده است کلمه ای چند از آن او بیاوریم که ایشان همه یکی اند.
چون ذکر او کرده شود از آن همه بود. نه بینی که قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند. یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی.
اگر تنها صفت او گویم، به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم و اشارات و عبارات بی تکلف به کمال بود، و قدوه جمله مشایخ بود، و اعتماد همه بر وی بود، و مقتدای مطلق بود. هم الهیآن را شیخ بود، و هم محمدیان را امام، و هم اهل ذوق را پیشرو، و هم اهل عشق را پیشوا. هم عباد را مقدم، هم زهاد را مکرم. هم صاحب تصنیف حقایق، هم در لطایف تفسیر و اسرار تنزیل بی نظیر بود، و از باقر رضی الله عنه بسیار سخن نقل کرده است و عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت را باید گفت به حقیقت. ومن آن نمی‌دانم که کسی در خیال باطل مانده است، آن می دانم که هر که به محمد ایمان دارد و به فرزندانش ندارد به محمد ایمان ندارد. تا به حدی که شافعی در دوستی اهل بیت تا به حدی بوده است که به رفضش نسبت کرده اند و محبوس کردند و او در آن معنی شعری سروده است و یک بیت این است:
لو کان رفضا حب آل محمد
فلیشهد الثقلان انی رافض
که فرموده است یعنی: اگر دوستی آل محمد رفض است گو جمله جن و انس گواهی دهید به رفض من؛ و اگر آل و اصحاب رسول دانستن از اصول ایمان نیست، بسی فضولی که به کار نمی‌آید، می‌دانی. اگر این نیز بدانی زیان ندارد، بلکه انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آخرت محمد ا می‌دانی وزرا او را به جای خود می‌باید شناخت، و صحابه را به جای خود، و فرزندان او را به جای خود می‌باید شناهخت تا سنی پاک باشی و با هیچ کس از پیوستگان پادشاهت کار نبود. چنانگه از ابو حنیفه رضی الله عنه پرسیدند: از پیوستگان پیغامبر صلی الله علیه که کدام فاضلتر؟
گفت: از پیران صدیق و فاروق و از جوانان عثمان و علی و اززنان عایشه از دختران فاطمه رضی الله عنهم اجمعین.
نقل است که منصور خلیفه شبی وزیر را گفت: برو صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت: او در گوشه ای نشسته است و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده و امیرالمومنین را از وی رنجی نه. از کشتن وی چه فایده بود؟
هرچند گف سودی نداشت. وزیر برفت بطلب صادق.
منصور غلامان را گفت: چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم شما او را بکشید.
وزیر صادق را درآورد. منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشانید و خود نیز به دوزانو پیش اوو بنشست. غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت: چه حاجت داری؟
صادق گفت: آنکه مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای بگذاری.
پس دستوری داد و به اعزازی تمام روانه کرد. درحال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر در کشید و بیهوش شد.
گویند سه نماز از وی فوت شد. چون باز هوش آمد وزیر پرسید: که آن چه حال بود؟
گفت: چون صادق از در درآمد اژدهایی دیدم که با او بود که لبی به زبر صفه نهاد ولبی به زیر صفه؛ و مرا گفت به زبان حال اگر تو او را بیازاری تو را با این صفه فروبرم. و من از بیم اژدها ندانستم که چه می‌گویم. از وی عذر خواستم و چنین بیهوش شدم.
نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت: ای پسر رسول خدای!مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.
گفت: یا باسلیمان! تو زاهد زمانه ای. تو را به پند من چه حاجت است.
گفت: ای فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است.
گفت: یا ابا سلیمان! من از آن می‌ترسم که به قیامت جد من دست در من زند که حق متابعت من نگزاردی؟ این کار به نسبت صحیح و به نسبت قوی نیست. این کار به معاملت شایسته حضرت حق بود.
داوود بگریست و گفت: بار خدایا! آنکه معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است، او بدین حیرانی است. داوود که باشد که به معامله خود معجب شود.
نقل است که با موالی خود روزی نشسته بود. ایشان را گفت: بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که از میان ما در قیامت رستگاری یابد همه را شفاعت کند.
ایشان گفتند: یا ابن رسول الله تو را به شفاعت ما چه حاجت که جدتو شفیع جمله خلایق است؟
صادق گفت: من بدین افعال خودم شرم دارم که به قیامت در روی جد خود نگرم.
نقل است که جعفر صادق مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. سفیان ثوری به درخانه وی آمد و گفت: مردمان از فواید انفاس تو محروم اند چرا عزلت گرفته ای؟
صادق جوابداد:که اکنون چنین روی دارد: فسد الزمان و تغیرالاخوان.
و این دو بیت را بخواند:
ذهب الوفاء ذهاب امس الداهب
والناس بین مخایل و مآرب
یفشون بینهم المودة والوفا
و قلوبهم محشوة بعقارب
نقل است که صادق را دیدند که خزی گرانمایه پوشیده بود. گفتند: یا ابن رسول الله هذا من زی اهل بیتک.
دست آن کس بگرفت و در آستین کشید. پلاسی پوشیده بود که دست را خلیده می‌کرد. گفت: هذا للحق و هذا للخلق.
نقل است که صادق را گفتند: همه هنرها داری. زهد و کرم باطن و قرةالعین خاندانی؛ ولکن پس متکبری.
گفت: من متکبر نیم، لیکن کبر کبریایی است، که من چون از سر کبر خود برخاستم کبریای او بیامد و به جای کبر من بنشست. به کبر خود کبریایی نشاید کرد اما به کبریای او کبر شاید کرد.
نقل است که صادق از ابو حنینفه پرسید که: عاقل کیست؟
گفت: آنکه تمییز کند میان خیر و شر.
صادق گفت: بهایم نیز تمییز توانند کرد، میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند.
ابوحنیفه گفت: نزدیک تو عاقل کیست.
گفت: آنکه تمییز کند میان دو خیر و شر تا از دو خیر خیر الخیرین اختیار کند و از دو شر خیر الشرین برگزیند.
نقل است که همیانی زر از یکی برده بودند. آنکس در صادق آویخت که: تو بردی. و او را نشناخت.
صادق گفت: چند بود.
گفت: هزار دینار.
او را به خانه برد و هزار دینار به وی داد. پس از آن، آن مرد زر خود بازیافت. زر صادق باز برد و گفت: غلط کرده بودم.
صادق گفت: ماهرچه دادیم باز نگیریم.
بعد از آن مرد از یکی پرسید: که او کیست؟
گفتند: جعفر صادق.
آن مرد خجل شد و برفت. نقل است که صادق روزی تنها در راهی می‌رفت الله الله می‌گفت. سوخته ای بر عقب او میر فت و بر موافقت او الله الله می‌گفت.
صادق گفت: الله! جبه ندارم. الله جامه ندارم!
در حال دستی جامه ای زیبا حاضر شد. جعفر درپوشید.
آن سوخته پیش رفت و گفت: ای خواجه! در الله گفتن با تو شریک بودم، آن کهنه خود به من ده.
صادق را خوش آمد و آن کهنه به او داد.
نقل است که یکی پیش صادق آمد و گفت: خدای را به من بنمای.
گفت: آخر نشنیده ای که موسی را گفتند لن ترانی. گفت: آری! اما این ملّّّت محمّد است که یکی فریاد می‌کند رای قلبی ربی، دیگری نعره می‌زند که لم اعبد رباً لم ارة.
صادق گفت: او را ببندید و در دجله اندازید. او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: یا ابن رسول الله!الغیاث، الغیاث.
صادق گفت: ای آب! فرو برش.
فرو برد، باز آورد. گفت! یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.
گفت: فرو بر.
همچنین چند کرت آب را می‌گفت که فرو بر، فرو می‌برد. چون برمی آورد می‌گفت: یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث. چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد این نوبت که آب او را برآورد گفت: الهی الغیاث، الغیاث.
صادق گفت: او را برآرید.
برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: حق را بدیدی.
گفت: تا دست در غیری می‌زدم در حجاب می‌بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم روزنه ای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه می‌جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه.
صادق گفت: تا صادق می‌گفتی کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.
و گفت: هر که گوید خدای بر چیزست یا در چیزست و یا از چیزست او کافر بود.
و گفت: هرآن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند که اول آن ترس بود و آخر آن عذر.
و گفت: هر آن طاعت که اول آن امن بود و آخر آن عجب آن طاعت بنده را ا زخدای دور گرداند مطیع با عجب عاصی است وعاصی با عذر مطیع زیرا که در این معنی بنده را به حق نزدیک گرداند
از وی پرسیدند: درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر. گفت: درویش صابر که توانگر را دل به کیسه بود و درویش را با خدای.
و گفت عبادت جز به توبه راست نیاید که حق تعالی توبه مقدم گردانید برعبادت.
کما قال الله تعالی التائبون العابدون.
و گفت: ذکر توبه در وقت ذکر خدای غافل ماندن است از ذکر. و خدای را یاد کردن به حقیقت آن بود که فراموش کند در جنب خدای جمله اشیا را به جهت آنکه خدای او را عوض بود از جمله اشیاء.
و گفت: در معنی این آیت: یختص برحمته من یشاء. خاص گردانم به رحمت خویش هرکه را خواهم واسطه و علل واسباب از میان برداشته است تا بدانند که عطاء محض است.
و گفت: مومن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آن است که ایستاده است با خداوند خویش.
و گفت: هرکه مجاهده کند به نفس برای نفس به کرامات برسد و هرکه مجاهده کند با نفس برای خداوند برسد به خداوند.
و گفت: الهام از اوصاف مقبولان است و استدلال ساختن که بی الهام بود از علامت راندگان است.
و گفت: مکر خدای در بنده نهانتر است از رفتن مورچه در سنگ سیاه به شب تاریک.
و گفت: عشق جنون الهی است نه مذموم است نه محمود. وگفت سر معاینه آنگاه مرا مسلم شد که رقم دیوانگی بر من کشیدند
و گفت: از نیکبختی مرد است که خصم او خردمند است. و گفت از صحبت پنج کس حذر کنید،یکی از دروغگوی که همیشه
با وی در غرور باشی؛ دوم احمق که آن وقت که سود تو خواهد زیان تو بود و نداند؛ سوم بخیل که بهترین وقتی از تو ببرد؛ چهارم بددل که در وقت حاجت تو را ضایع گذارد؛ پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه.
گفتند: آن چیست کمتر از یک لقمه؟
گفت: طمع در آن.
و گفت: حق تعالی را در دنیا بهشت است و دوزخ است. بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کارخود را خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری.
و گفت: من لم یکن له سر فهو مضر. اگر صحبت اعدا مضر بودی اولیا را به آسیه ضرری رسیدی از فرعون، و اگر صحبت اولیا نافع بودی اعدا را منفعتی رسیدی از زن نوح و زن لوط را، ولکن بیش از قبضی و بسطی نبود. و سخن او بسیار است، تاسیس چند کلمه گفتیم و ختم کردیم.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر اویس القرنی رضی الله عنه
آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمان، آن سهیل یمنی، اُوَیس قَرَنی رضی الله عنه.
قال النبی صلی الله علیه و سلم: اُوَیسُ القَرَنیُّ خَیرُالتابِعینَ بإحسانٍ و عطفٍ [اویس قرنی در بخشش و مهربانی، نیکترین تابعان است]. ستایش کسی که ستاینده او رحمهً للعالمین بود. و نفَس او نفَس رب العالمین بود، به زبان من کجا راست آید؟ گاه گاه خواجه انبیا علیهم السلام روی سوی یمن کردی و گفتی إنّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرحمنِ مِن ِقبَلِ الیَمَن [یعنی نسیم رحمت از جانب یمن می‌یابم]
و باز خواجه انبیا گفت علیهم السلام که: فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت روَد تا هیچ آفریده، الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است، که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبّۀ تواری عبادت می‌کرد و خویش را از خلق دور می‌داشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ مانَد که: أولیائی تَحتَ قِبابی لایَعرفُهُم غیری [اولیای من در بارگاهم هستند و جز من کسی آنها را نمی‌شناسد].
و در اخبار غریب آمده است که فردا خواجۀ انبیا علیهم السلام در بهشت از حجرۀ خود بیرون آید چنانکه کسی مر کسی را طلب کند. خطاب آید که که را طلب می‌کنی؟ گوید: اویس را. آواز آید که رنج مبَر که چنانکه در دارِ دنیا وی را ندیدی اینجا نیز هم نبینی.
گوید: الهی کجاست؟ فرمان رسد که: فی مَقعَدِ صِدقٍ. [در جایگاهی پسندیده / قمر،55]
گوید مرا نبیند؟ فرمان رسد که کسی که ما را می‌بیند، تو را چرا بیند؟
باز خواجۀ انبیا گفت علیهم السلام که: در امّتِ من مردی است که به عددِ موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.
و چنین گویند که در عرب هیچ قبیله را چندان گوسفند نبود که این دو قبیله را.
صحابه گفتند: این که باشد؟
گفت: عَبدٌ مِن عَبیدِ الله [بنده ای از بندگان خدای].
گفتند: ما همه بندگانیم، نامش چیست؟
گفت: اویس.
گفتند: او کجا بوَد؟
گفت: به قَرَن.
گفتند: او تو را دیده است؟
گفت: به دیده ظاهر ندیده است.
گفتند: عجب، چنین عاشق تو و او به خدمت تو نشتافته است.
گفت: از دو سبب: یکی از غلبه حال؛ دوم از تعظیم شریعت من. که پیرمادری دارد عاجزه ای است ایمان آورده، به چشم به خلل و دست و پای سست شده. به روز اُویس اشتروانی کند و مزد آن بر نفقاتِ خود و مادر خود خرج کند.
گفتند: ما او را ببینیم؟
صدیق را گفت تو او را در عهد خود نبینی. اما فاروق و مرتضی را گفت رضی الله عنهما، که شما او را ببینید و وی مردی شعرانی است و بر پهلوی چپ وی و برکف دست وی چندانکه یک درم سفید است و آن نه سفیدیِ بَرص است. چون او را دریابید از من سلامش رسانید و بگویید تا امّت مرا دعا گوید.
باز خواجه انبیا گفت علیهم السلام: اَحَبُّ العِبادِ اِلیَ الله الأَتقِیاءُ الأَخفِیاءُ [پرهیزکارانِ گمنام، محبوبترین بندگان خداوندند].
بعضی گفتند: یا رسول الله، ما این در خویشتن می‌یابیم.
سید علیه السلام گفت: شتروانی است به یمن، او را اویس گویند، قدم بر قدم او نهید.
نقل است که چون خواجۀ انبیا را علیهم السلام وفات نزدیک رسید، گفتند یا رسول الله مرقّع تو به که دهیم؟
گفت: به اویس قرنی.
چون فاروق و مرتضی از بعدِ وفات مصطفی علیه السلام به کوفه آمدند، فاروق در میان خطبه گفت: یا أهلَ نَجدٍ قوموا. [ای اهل نجد، برخیزید]
برخاستند. گفت از قَرَن کسی در میان شما هست؟
گفتند: بلی.
قومی را بدو فرستادند. فاروق رضی الله عنه خبر اویس ازیشان پرسید.
گفتند نمی‌دانیم.
گفت: صاحب شرع مرا خبر داده است و او گزاف نگوید. مگر شما او را نمی‌دانید؟
یکی گفت: هُوَ اَحقَرُ شأناً مِن أن یَطلُبَهُ امیرالمومنین [او از آن حقیرتر است که امیرالمومنین او را طلب کند].
دیوانه ای احمق و از خُلق، وحشی باشد.
گفت او را طلب می‌کنیم. کجاست؟
گفتند: در وادیِ عُرَنَة یحمی الإبِلَ. در آن وادی اشتر نگاه می‌دارد تا شبانگاه نانش دهیم. شوریده ای است. در آبادانیها نیاید، و با کسی صحبت ندارد، و آنچه مردمان خورند او نخورد، غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند او بگرید، و چون بگریند او بخندد.
گفت: او را می‌طلبیم.
پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما آنجا شدند، او را بدیدند در نماز و حق تعالی مَلَکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه می‌داشت. چون بانگ حرکت آدمی بیافت، نماز کوتاه کرد. چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد. او جواب داد. فاروق گفت: مااسمُکَ [چیست نام تو؟]
قال: عَبدالله [گفت بندۀ خدای].
قال عُمَرُ کُلُّنا عَبیدُ الله [گفت همه بندگان خداییم]. تو را خاص نام چیست؟
گفت: اُوَیس.
قال اَرِنی یَدَکَ الیُمنی [گفت: بنمای دست راست]
بنمود. آن سپیدی که رسول علیه السلام نشان کرده بود بدید. فقَبَّل یَدَهُ [بوسه داد دست او را] گفت که رسول علیه السلام تو را سلام رسانیده است، گفته است که امّتان مرا دعا کن.
قال أنتَ أولی بالدُّعاء لِجَمیعِ المؤمنینَ [گفت: تو اولی تری به دعا گفتن مسلمانان] که بر روی زمین از تو عزیزتر کسی نیست. فاروق گفت: من خود این کار می‌کنم. تو وصیت رسول علیه السلام به جای آور.
گفت یا عُمَر لعَلَّهُ غَیری [بنگر نباید که آن دیگری بوَد]
گفت: پیغمبر تو را نشان کرده است.
پس اویس گفت مرقّع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم.
ایشان مرقع بدو دادند. پس گفتند بپوش و دعا کن.
گفت صبر کنید تا حاجت بخواهم.
در نپوشید. از بر ایشان دورِ دور برفت و آن مرقع فرو کرد و روی بر خاک نهاد و می گفت الهی این مرقع در نپوشم تا همه امت محمد را به من نبخشی. پیغامبرت حواله اینجا کرده است و رسول فاروق و مرتضی است. الهی همه کار خویش کردند، کنون کار تو مانده است.
خطاب آمد که: چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. می‌گفت: نه! همه را خواهم.
خطاب آمد که چندینی به تو بخشیدم، مرقع درپوش. می‌گفت: نه، همه را خواهم.
باز خطاب آمد که چندین هزارِ دیگر به تو بخشم، مرقع بپوش.
می‌گفت نه همه خواهم. باز خطاب می‌آمد که چندین هزار هزارِ دیگر به تو بخشم مرقع بپوش. می گفت همه را خواهم. همچنان در مناجات می‌گفت و می‌شنود تا صحابه را صبر نبود. برفتند تا او را در چه کار است؟ بدو رسیدند. تا اویس ایشان را بدید گفت: آه، چرا آمدید؟ اگر این آمدن شما نبودی مرقع در نپوشیدمی تا همه امت محمّد را بِنَخواستمی. صبر بایست کرد.
فاروق او را دید. گلیمی اشتریِ خود فراگرفته و سر و پای برهنه، توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم دید. فاروق از خویشتن و از خلافت خود دلش بگرفت. گفت کیست که این خلافت از ما بخرد به گِرده ای؟
اویس گفت کسی که عقل ندارد. چه می‌فروشی؟ بینداز تا هرکه را ببابد برگیرد؛ خرید و فروخت در میان چه کار دارد؟
تا صحابه فریاد برآوردند که چیزی که از صدیق قبول کرده ای کار چندین هزار مسلمان ضایع نتوان گذاشت که یک روز عدل تو بر هزار ساله عبادت شرف دارد.
پس اویس مرقع در پوشید و گفت به عددِ موی شتر وگاو و گوسفند ربیعه و مضر از امّت محمّد علیه السلام بخشیدند از برکات این مرقع.
اینجا تواند بود که کسی گمان بَرد که اویس از فاروق در بیش بود و نه چنین است، اما خاصیت اویس تجرید بود، فاروق آن همه داشت، تجرید نیز می‌خواست، چنانکه خواجۀ انبیا علیه السلام درِ پیرزنان می‌زد که: محمّد را به دعا یاد دارید.
پس مرتضی خاموش بنشست. فاروق گفت: یا اویس چرا نیامدی تا مهتر را بدیدی؟
گفت آنگاه شما دیدیت؟
گفتند بلی.
گفت مگر جبّۀ او را دیدید؛ اگر شما او را دیدیت بگویید تا ابروی او پیوسته بود یا گشاده؟
ای عجب، چندان او را دیده بودند، اما از هیبت که او را بود نشان بازنتوانستند داد. گفت: شما دوست محمّد هستید؟
گفتند: هستیم.
گفت: اگر در دوستی درست بودیت چرا آن روز که دندان مبارک او شکستند به حکم موافقت دندان خود نشکستید که شرط دوستی موافقت است؟
پس دندان خود بنمود، یک دندان در دهان نداشت. گفت من او را به صورت نادیده موافقت کردم که موافقت از دین است.
پس هر دو را رقت جوش آورد، بدانستند که منصب موافقت و ادب منصبی دیگر است که رسول را ندیده بود و از وی می‌بایست آموخت.
پس فاروق گفت: یا اویس مرا دعایی بکن.
گفت: در ایمان میل نبوَد، دعا کرده ام و در هر نماز تشهد می‌گویم: أللّهُمَّ اغفِرلِلمومنین و المؤمنات [خداوندا، مردان و زنان مؤمن را ببخش]، اگر شما ایمان به سلامت به گور برید خود شما را دعا دریابد و اگر نه من دعا ضایع نکنم. پس فاروق گفت: مرا وصیّتی کن. گفت: یا عمر، خدای را شناسی؟ گفت شناسم. گفت اگر به جز از خدای هیچ کس دیگر نشناسی تو را به. گفت زیادت کن. گفت یا عمر خدای تو را می‌داند؟ گفت داند. گفت اگر به جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را به.
پس فاروق گفت: باش تا چیزی بیاورم برای تو. اویس دست در گریبان کرد و دو درم برآورد. گفت من این را از اشتربانی کسب کرده ام. اگر تو ضمان می‌کنی که من چندان بزیم که این بخورم، آنگاه دیگر بستانم.
زمانی بود. پس گفت رنجه گشتید، بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه آنجا ما را دیدار بوَد که بازگشتی نبوَد، که من اکنون به ساختن زاد راه قیامت مشغولم.
چون اهل قَرَن از کوفه بازگشتند اویس را حرمتی و جاهی پدید آمد در میان ایشان. سرِ آن نمی‌داشت، از آنجا بگریخت و به کوفه شد و بعد از آن کسی او را ندید الا هَرِم بن حیّان رضی الله عنه. هرم گفت: چون آن حدیث بشنودم که درجۀ شفاعت اویس تا چه حدّ است آرزوی وی بر من غالب شد. به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را بازیافتم. برکنار فرات وضو می‌کرد و جامه می‌شست وی را بشناختم که صفتِ او شنیده بودم. سلام کردم و جواب داد و در من نگریست. خواستم تا دستش فراگیرم، دست نداد. گفتم: رَحِمَکَ الله یا اُوَیسُ و غَفَرلک [ای اویس، خدا بر تو ببخشاید و تو را بیامرزد]، چگونه ای؟
گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعیفی حال وی. اویس نیز بگریست. گفت وَ حیّاکَ الله یا هَرِمَ بن حَیّانَ [خداوند عمرت دراز گرداند ای هرم]، چگونه ای یا برادر من و تو را که راه نمود به من؟
گفتم نام من و پدر من چون دانستی؟ و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟
گفت: نَبَّأَنِی العَلیمُ الخَبیرُ [آنکه هیچ چیز از علم و خبر وی بیرون نیست مرا خبر داد] و روح من روح تو را بشناخت که روح مومنان با یکدیگر آشنا باشد، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند.
گفتم مرا چیزی روایت کن از رسول علیه السلام. گفت من وی را درنیافته ام، اخبار وی از دیگران شنیده ام و نخواهم که راه حدیث بر خویش گشاده کنم و نخواهم که محدث و مفتی و مذکِّر باشم که مرا خود شغل هست که بدین نمی‌پردازم.
گفتم آیتی بر من خوان تا از تو بشنوم.
پس دست من بگرفت و گفت:
أعوذُ بالله مِن الشَّیطان الرَّجیم و زار بگریست. پس گفت چنین می‌گوید خدای جل جلاله: وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ و الإِنسَ الّا لِیَعبدونِ [پریان و آدمیان را نیافریدم مگر تا مرا بپرستند / ذاریات، 56] وَ ما خَلَقنا السَّموات و الأَرضَ و ما بَینَهُما لاعِبینَ ما خَلَقناهُما إلّا بالحَقّ ولکِنَّ أکثَرَهُم لایَعلَمون [ما آسمانها و زمین و آنچه را میان آنهاست به بازی نیافریدیم؛ ولی بیشترشان نمی‌دانند]، تا اینجا که: إنَّهُ هُوَ العَزیزُ الرّحیم، برخواند. آنگاه یک بانگ بکرد. پنداشتم که عقل ازو زایل شد.
پس گفت: ای بُسر حیّان، چه آورد ترا اینجا؟
گفتم تا با توانس گیرم و به تو بیاسایم. گفت من هرگز ندانستم که کسی خدای را بشناخت و به هیچ چیز دیگر انس تواند گرفت و به کسی دیگر بیاسود. هَرِم گفت مرا وصیتی کن. اویس گفت مرگ را زیر بالین دار، چون که بخفتی و پیش چشم دار، که برخیزی؛ و در خُردیِ گناه منگر، در بزرگی آن نگر که در وی عاصی شوی که اگر گناه خرد داری، خداوند را خرد داشته باشی و اگر بزرگ داری خداوند را بزرگ داشته باشی.
هَرِم گفت کجا فرمایی که مقام کنم.
گفت به شام.
گفتم آنجا معیشت چگونه بوَد؟
اویس گفت: أُفٍّ لِهذِهِ القلوب قَدخالَطَها الشّکُ و لاتَنفَعها الموعظه [اف از این دلها که شک برو غالب شده است پند نپذیرد].
گفتم مرا وصیتی دیگر کن.
گفت یا بُسر حیان، پدرت بمرد، آدم و حوا بمرد، نوح و ابراهیم خلیل بمرد، موسی عمران بمرد، داود خلیل خدای بمرد، محمّد رسول الله بمرد، ابوبکر خلیفه وی بمرد،عمر برادرم بمرد و دوستم بمرد واعُمَراه، واعُمَراه.
گفتم رَحِمَک الله، عمر نمرده است.
گفت حق تعالی مرا خبر داد از مرگ وی.
پس گفت: من و تو از جملۀ مردگانیم
و صلوات داد و دعایی سبک بگفت و گفت وصیّت این است که کتاب خدای و راه اهل صلاح فراپیش گیری، یک ساعت از یاد مرگ غافل نباشی و چون با نزدیک قوم و خویش رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای باز مگیر، یک قدم پای از موافقتِ جماعت کشیده مدار که آنگاه بی دین شوی و ندانی و در دوزخ افتی.
و دعایی چند بگفت و گفت رفتی یا هَرِم بن حیّان، نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من نیز تو را یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از آن جانب بروم.
گفت خواستم تا یک ساعتی با وی بروم، نگذاشت و بگذشت و می‌گریست و مرا به گریستن آورد. من از قفای او می‌نگریستم تا به کوی فروشد و نیزش از آن پس خبری نیافتم و گفت بیشتر سخن که با من گفت، از امیرین بود فاروق و مرتضی رضی الله عنهما.
و ربیع خثیم گوید برفتم تا اویس را بینم. در نماز بامداد بود. چون فارغ شد گفتم صبر کنم تا از تسبیح بازپردازد. درنگی کردم، همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بگزارد و نماز دیگر بکرد. حاصل سه شبانه روز از نماز نپرداخت و هیچ نخورد و نخفت. شب چهارم او را گوش می‌داشتم خواب در چشمش آمد در حال با حق به مناجات آمد، گفت خداوندا به تو پناه می‌گیرم از چشم بسیار خواب و از شکمِ بسیار خوار.
گفتم مرا این بسنده است، او را تشویش ندادم و بازگردیدم.
اویس را می‌آرند که در همه عمر خویش هرگز شب نخفت. یک شبی گفتی: هذه لَیلَةُ القیام [امشب شب برپایی (نماز و عبادت) است]، و دیگر شب گفتی: هذه لَیلَةُ الرَّکوع [امشب شب دست به زانو بودن است]، و دیگر شب گفتی: هذه لَیلَةُ السُّجود [امشب شب بر روی درافتادن است]؛
یک شب به قیامی بسر بردی و یک شب به رکوعی و یک شب به سجودی.
گفتند یا اویس چون طاقت می‌داری شبی بدین درازی بر یک حال؟ گفت ما خود هنوز یکبار سبحانَ رَبّی الأعلی نگفته باشیم در سجودی، که روز آید؛ خود سه بار تسبیح گفتن سنّت است. این از آن می‌کنم که می‌خواهم که مثل عبادت آسمانیان کنم.
از وی پرسیدند که خشوع در نماز چیست؟
گفت آنکه اگر نیزه بر پهلوش زنند در نماز خبرش نبود.
گفتند چونی؟
گفت چگونه باشد کسی که بامداد برخیزد و نداند که شبانگاه خواهد زیست یا نه؟
گفتند کار چگونه است؟
گفت: وا قِلةَ زادٍ وا طولَ طریقاه. [آه از بی زادی و درازی راه].
و گفت اگر تو خدای را تعالی پرستش کنی به عبادت آسمانها و زمینها از تو به بنپذیرد تا باورش نداری. گفتند چگونه باورش داریم؟ گفت ایمن نباشی بدانچه تو را فرا پذیرفته است و فارغ نبینی خویش را تا در پرستش او به چیزی دیگرت مشغول نباید بود.
گفت هر که سه چیز را دوست دارد دوزخ بدو از رگ گردنش نزدیکتر بوَد؛ طعام خوش خوردن و لباس نیکو پوشیدن و با توانگران نشستن.
اویس را گفتند رضی الله عنه که دراین نزدیکی تو مردی است، سی سال است که گوری فرو کرده است و کفنی درآویخته و بر سر آن نشسته است و می‌گرید و نه به شب قرار گیرد و نه به روز.
اویس گفت: مرا آنجا برید تا او را ببینم.
اُویس را نزدیک او بردند. او را دید زرد گشته و نحیف شده و چشم از گریه در مُغاک افتاده. بدو گفت: یا فُلانُ شَغَلَکَ القَبرُ عَنِ الله [ای مرد سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای مشغول کرده است] و بدین هر دو باز مانده‌ای و این هر دو بت راه تو آمده است. آن مرد به نور او آن آفت در خویش بدید، حال بَرو کشف شد، نعره ای بزد و در آن گور افتاد و جان بداد. اگر گور و کفن حجاب خواهد بود حجاب دیگران بنگر که چیست و چندست.
نقل است که اویس یکبار سه شبانه روز هیچ نخورده بود. روز چهارم بامداد بیرون آمد. بر راه یک دینار زر افگنده بود. گفت از آن کسی افتاده باشد. روی بگردانید تا گیاه از زمین برچیند و بخورد. نگاه کرد، گوسفندی می‌آمد. گِرده‌ای گرم در دهان گرفته پیش وی بنهاد. گفت مگر از کسی ربوده باشد. روی بگردانید. گوسفند به سخن آمد. گفت: من بنده آن کسم که تو بنده اویی. بستان روزی خدای از بنده خدای.
گفت دست دراز کردم تا گرده برگیرم، گرده در دست خویش دیدم گوسفند ناپدید شد.
محامد او بسیار است و فضایل وی بی شمار. در ابتدا شیخ ابوالقاسم گرگانی را رضی الله عنه ذکر آن بوده ست مدتی که می‌گفته است اُویس، اُویس، اُویس. ایشان دانند قدر ایشان. وسخن اوست که گفت: مَن عَرَفَ الله لایُخفی عَلَیهِ شَیءٌ [هرکه خدای را شناخت هیچ چیز بر او پوشیده نماند].
دیگر معنی آن است که هر که بشناخت تا شناسنده کیست.
دیگر معنی آن است که هر که اصل بدانست فروع دانستن آسان بوَدش که به چشم اصل در فروع نگرد.
دیگر معنی آن است که خدای را به خدای بتوان شناخت که: عَرِفتُ رَبّی بِرَبّی؛ پس هرکه خدای را به خدای داند همه چیزی می‌داند.
و سخن اوست که: السلامَةُ فِی الوَحدَة [سلامت در تنهایی است] و تنها آن بوَد که فرد بوَد در وحدت و وحدت آن بوَد که خیال غیر درنگنجد تا سلامت بوَد؛ اگر تنها به صورت گیری درست نبوَد که الشَیطانُ أبعَدُ مِنَ الاثنَین [شیطان دورتر است از دو تن]، حدیث است.
و سخن اوست که: عَلَیکَ بِقلبک [بر تو باد به دل تو]. یعنی برتو باد که دایم دل حاضر داری تا غیر در او راه نیابد.
و سخن اوست که: طلبتُ الرّفعةَ فوجدتُهُ فی التّواضع و طلبتُ الرّیاسة فوجدتُه فی نصیحة الخلق و طلبتُ المروة فوجدتُه فی الصّدق وطلبتُ الفخر فوجدتُه فی الفقر و طلبت النسبة فوجدتُه فی التقوی و طلبتُ الشّرف فوجدتُه فی القناعة و طلبتُ الرّاحة فوجدتُه فی الزهد [برتری خواستم و آن را در فروتنی یافتم، جویندۀ سروری شدم و آن را در نیکخواهی مردمان یافتم، خواستار جوانمردی شدم و آن را در راستی یافتم، کسب فخر کردم و آن را در فقر یافتم، خویشی و پیوستگی جستم آن را در پرهیزکاری یافتم، شرف خواستم و آن را در بسندگی و خرسندی یافتم، آسودگی طلبیدم و آن را در پارسایی یافتم]، معانی این سخنها معلوم است و مشهور.
نقل است که همسایگان او گفتند ما او را از دیوانگان شمردیمی. آخر از وی درخواست کردیم تا او را خانه ای ساختیم بر در سرای خویش و یک سال و دو سال به سرآمدی که او را وجهی نبودی که بدان روزه گشادی. طعام او آن بودی که گاه گاه اَستۀ خرما برچیدی و شبانگاه بفروختی و در وجه قوت صرف کردی و بدان افطار کردی و اگر خرمای خشک یافتی نگاه داشتی تا روزه بدان گشادی و اگر خرمای خشک بیشتر یافتی استۀ خرما بفروختی و به صدقه بدادی. و جامۀ وی خرقه‌ای کهنه بود که از مزبله‌ها برچیدی و پاک بشستی و برهم دوختی و با آن می‌ساختی. عجبا کارا، نَفَسِ خدایی از میان چنین جای برآید. وقت نماز اوّل بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و به هر محلّتی که فروشدی کودکان وی را سنگ زدندی. گفتی ساقهای من باریک است خُردتر بردارید تا پای من شکسته و خون آلوده نشود تا از نماز بازنمانم که مرا غم نماز است، نه غم پای.
در آخر عمر چنین گفتند که سفیدی بَرو پدید آمد و آن وقت برموافقت امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه در صفّین حرب می‌کرد تا کشته شد. عاشَ وحیداً وماتَ شهیداً [تنها زیست و در راه خدا مرد] رضی الله عنه.
بدانکه قومی باشند که ایشان را اُویسیان گویند. ایشان را به پیر حاجت نَبوَد که ایشان را نبوّت در حجر خود پرورش دهد بی واسطه غیری چنانکه اویس را داد. اگرچه به ظاهر خواجۀ انبیا را ندید اما پرورش ازو می‌یافت، نبوت می‌پرورد و حقیقت هم نفَس می‌بود. و این عظیم عالی مقامی است تا که را آنجا رسانند واین دولت روی به که نماید. ذلِک فَضلُ الله یُؤتیهِ مَن یَشاءُ وَ اللهُ ذوالفضلِ العظیم [تین بخشایشی است از جانب خدا که به هر که می‌خواهد ارزانیش می‌دارد، که خدا صاحب بخشایشی بزرگ است / حدید، 21].
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر حسن بصری رحمة الله علیه
آن پروده نبوت، آن خو کرده فتوت، آن کعبه عمل و علم، آن خلاصه ورع و حلم، آن سبق برده به صاحب صدری، صدر سنت، حسن بصری رضی الله عنه، مناقب او بسیار است و محامد او بی شمار است. صاحب علم و معامله بود، و دایم خوف و حزن حق او را فراگرفته بود و مادر او از موالی ام سلمه بود. چون مادرش به کاری مشغول شدی حسن در گریه آمدی. ام سلمه رضی الله عنها پستان در دهانش نهادی تا او بمکیدی. قطره ای چند شیر پدید آمدی. چندان هزار برکات که حق ازو پدید آورد، همه از اثر شیر ام سلمه بود.
نقل است که حسن طفل بود، یک روز از کوزه پیغامبر علیه السلام آب خورد، در خانه ام سلمه. پیغامبر گفت: این آب که خورد؟
گفتند: حسن. گفت: چندان که از این آب خورد علم من به او سرایت کند.
نقل است که روزی پیغامبر علیه السلام به خانه ام سلمه درآمد، حسن را در کنار وی نهادند. پیغامبر علیه السلام بدو دعا کرد. هرچه یافت از برکات دعای او یافت.
نقل است که چون حسن در وجود آمد او را پیش عمر آوردند. گفت: سموه حسنا فانه حسن الوجه. او را نام «حسن »کنید که نیکوروی است.
ام سلمه رضی الله عنها پرورش و تعهد او قبول کرد، به حکم شفقتی که بر وی برد شیرش پدید آمد تا پیوسته می‌گفتی: اللهم اجعله اماما یقتدی به. خداوندا! او را مقتدای خلق گردان. تا چنان شد که صد و سی تن را از صحابه دریافته بود و هفتاد بدری را یافته، و ارادات او به علی بوده است رضی الله عنهما، و در علوم رجوع باز او کرده است و طریقت ازو گرفت، و ابتدای توبه او آن بود که او گوهر فروش بود. او را الحسن اللولوئی گفتندی، تجارت روم کردی، و با امیران و وزیران قیصد ستد و داد کردی رضی الله عنه. وقتی به روم شد و نزدیک وزیر رفت و ساعتی سخن گفت وزیر گفت: ما به جایی خواهیم شد اگر موافقت کنی.
گفت: حکم تراست، موافقت می‌کنم.
بفرمود تا اسبی برای حسن بیاوردند تا با وزیر بنشست وبرفتند. چون به صحرا رسیدند حسن خیمه ای دید از دیبای رومی زده با طناب ابریشم و میخهای زرین در زمین محکم کرده. حسن به یکسو بایستاد و آنگاه سپاهی چند گران بیرون آمدند. همه آلت حرب پوشیده، گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. آنگاه فیلسوفان و دبیران - قرب چهارصد - در رسیدند. گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. بعد از آن سیصد از پیران نورانی با محاسنهای سفید روی به خیمه نهادند و گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. پس از آن کنیزکان ماهروی - زیادت از دویست - هر یکی طبقی از زر و سیم و جواهر برگرفته گرد خیمه بگشتند و چیزی بگفتند و برفتند. آنگاه قیصر و وزیر جنگ در خیمه شدند و بیرون آمدند و برفتند.
حسن گفت: من متحیر و عجب بماندم. با خود گفتم این چه حالست، چون فرود آمدیم من از او پرسیدم. گفت قیصر روم را پسری بود که ممکن نبود به جمال او آدمیی، و در انواع علوم کامل و در میدان مردانگی بی نظیر. و پدر عاشق او، به صدهزار دل، ناگاه بیمار شد و جمله اطبای حاذق در معالجه او عاجز آمدند. عاقبت وفات کرد. درآن خیمه به گور کردند. هر سال یکبار به زیارت او بیرون شوند. اول سپاهی بی قیاس گرداگرد خیمه در گردند و گویند: ای ملک زاده! ما از این حال که تو را پیش آمدست اگر به جنگ راست شدی ما همه جانها فدا کردیمی تا تورا باز ستدمانی. اما این حال که تو را پیش آمدست از دست کسی است که با او به هیچ روی کارزار نمی‌توانیم کرد، و مبارزت نتوان کرد.
این گویند و بازگردند. آنگاه فیلسوفان و دبیران پیش روند و گویند: این حال کسی کرده است که به دانش و فیلسوفی و علم و خرده شناسی بااو هیچ نتوان کرد که همه حکمای عالم در پیش او عاجزاند و همه عالمان در جنب علم او جاهل، و اگر نه تدبیرها کردیمی و سخنها گفتیمی که در آفرینش همه عاجز از آن شدندی.
این گویند و بازگردند. آنگاه پیران به حرمت به شکوه پیش روند و گویند: ای پادشاه زاده! این حال که تو را پیش آمده است اگر به شفات پیران راست آمدی ما همه شفاعت و زاری کردیمی وتو را آنجا نگذاشتیمی. اما این حال تو را از کسی پیش آمده است که شفاعت هیچ بنده سود ندارد.
این بگویند و بروند. آنگاه آن کنیزکان ماهروی با طبقهای زر و جواهر پیش روند و گرد خیمه بگردند و گویند: ای قیصر زاده! این حال که تو را پیش آمده است اگر به مال و جمال راست آمدی ما همه خود را فدا کردیمی و مالهای عظیم بدادیمی و تو را نگذاشتیمی اما این حال تو را از کسی پیش آمده است که آنجا مال و جمال را اثری نیست.
این گویند و بازگردند. پس قیصر با وزیر بزرگ در خیمه رود و گوید:
بدان ای چشم و چراغ پدر، و ای میوه دل پدر، و ای جگرگوشه پدر به دست پدر چیست؟ پد برای تو لشکر گران آورد و فیلسوفان و پیران و شفیعان و رای زنان آورد و صاحب جمالان و مال و نعمتهای الوان آورد و خود بیامد. اگر بدین همه کاری برآمدی پدر هر چه بتوانستی کرد بجای آوردی اما این حال از کسی پیش آمده است که پدر با این همه کار و بار و لشکر و حشم و نعمت و مال و خزینه در پیش او عاجز است. سلام بر تو باد تا سال دیگر.
این بگوید و باز گردد. این سخن بر دل حسن چنان کار کرد که دلش از کار برفت. در حال تدبیر بازگشتن کرد و سوی بصره آمد و سوگند خورد که نیز در دنیا نخندد تا عاقبت کارش معلوم نشود و چنان خویشتن را در انواع مجاهده و عبادت افگند که در عهد او کس را ممکن بالای آن ریاضت کشیدن نبود. تا ریاضت به جایی رسید که گفتند هفتاد سال طهارت او در طهارت جای باطل می‌شد و در عزلت چنان شد که امید از جمله خلق بریده کرد تا لاجرم از جمله با سرآمد چنانکه یک روز یکی در جمعی برپای خاست و گفت:
حسن مهتر وبهتر ما چراست؟
بزرگی حاضر بود. گفت: از جهت آنکه امروز جمله خلایق را به علم او حاجت است و او به یک جوبه خلق محتاج نیست. همه در دین بدو حاجتمندند و او در دنیا از همه فارغ است. مهتری و بهتری اینجا بود.
درهفته یکبار مجلس وعظ گفتی و هرباری که به منبر برآمدی چو رابعه را ندیدی مجلس به ترک گرفتی و فرود آمدی. گفتند: ای خواجه! چندین محتشمان و خواجگان و بزرگان آمدند اگر پیرزنی مقنعه داری نیاید چه باشد؟
او گفتی: آری شربتی که ما از برای حوصله پیران ساخته باشیم در سینه موران نتوانیم ریخت.
و هر گاه که مجلس گرم شدی روی به رابعه کردی که ای در گلیم پوشیده. هذا من جمرات قلبک یا سیده. این همه گرمی از یک اخگر دل توست. او را سوال کردند که: جمعی بدین انبوهی که در پای منبر تو می‌نشینند دانیم که شاد شوی.
گفت: ما به کثرت جمع شاد نشویم ولکین اگر یک درویش حاضر بود دل ما شاد شود.
باز پرسیدند: مسلمانی چیست و مسلمان کیست؟ گفت: مسلمانی در کتابهاست و مسلمانان در زیر خاک اند.
از او پرسیدند: اصل دین چیست؟
فقال الورع.
گفتند: آن چیست که ورع را تباه کند؟
فقال الطمع.
و پرسیدند جنات عدن چیست؟
گفت: کوشکی است از زر. در او نیاید الا پیغامبری یا صدیقی یا شهیدی یا سلطانی عادل.
و پرسیدند: طبیبی که بیمار بود دیگران را معالجه چون کند؟
گفت: تو نخست خود را علاج کن، آنگاه دیگران را.
گفت: سخن من بشنوید که علم من شما را سود دارد، و عمل من شما را زیان ندارد.
و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی‌کند. چه کنیم؟
گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند می‌جنبانی بیدار نمی‌گردد.
پرسیدند: قومی اند که در سخن ما را چندان می‌ترسانند که دل ما از خوف پاره شود. این روا بود؟
گفت: امروز با قومی صحبت دارید که شما را بترسانند و فردا ایمن باشید بهتر که صحبت با قومی دارید که شما را ایمن کنند وفردا به خوف اندر رسید.
گفتند: قومی به مجلس تو می‌آیند و سخنهای تو یاد می‌گیرند تا برآن اعتراض کنند و عیب آن می‌جویند.
گفت: من خویشتن را دیده ام که طمع فردوس اعلی و مجاورة حق تعالی می‌کند و هرگز طمع سلامت از مردمان نکند که آفریدگار ایشان از زبان ایشان سلامت نمی‌یابد.
گفتند: کسی می‌گوید که خلق را دعوت مکنید تا پیش خود را پاک نکنید.
گفت: شیطان در آرزوی هیچ نیست مگر در آنکه این کلمه در دل ما آراسته کند تا در امربه معروف و نهی منکر بسته آید.
گفتند: مومن حسد کند.
گفت: برادران یوسف را علیه السلام فراموش کردید، ولکن چو رنجی از سینه بیرون نیفکند زیان ندارد.
حسن مریدی داشت که هرگاه آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی. یکبار بدو گفت: ای مرد اگر اینچه می‌کنی توانی که نکنی، پس آتش نیستی درمعامله جمله عمر خود زدی. و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی.
پس گفت: الصعقه من الشیطان. هر که بانگی از او برآید آن نیست الا از شیطان و اینجا حاکم غالب کرده است که نه همه جایی چنین بود و شرح این خود او گفته است. یعنی اگر که تواند آن باطل کند و آن صعقه از او پدید آید از شیطان است.
یک روز مجلس می‌داشت. حجاج درآمد با لشکریان بسیار و تیغهای کشیده. بزرگی حاضر بود گفت: امروز حسن را بیازماییم که هنگام آزمایش است.
حجاج بنشست. حسن یک ذره بدو ننگرید و از آن سخن که می‌گفت بنگردید، تا مجلس تمام کرد. آن بزرگ دین گفت: حسن حسن است آخر.
حجاج خویشتن آنجا افگند که حسن بود و بازوش بگرفت و گفت: انظروا الی الرجل. اگر می‌خواهید که مردی را ببینید در حسن نگرید.
حجاج را به خواب دیدند، در عرصات قیامت افتاده گفتند: چه می‌طلبی؟
گفت: آن می‌طلبم که موحدان طلبند.
و این از آن بود که در حالت نزع می‌گفته بود خداوندا بدین مشتی تنگ حوصله نمای ‌که غفارم و اکرم الاکرمین ام. که همه یک دل و یک زبان اند که مرا فروخواهی برد، مرا به ستیزه ایشان برآور و بدیشان نمای که فعال لما یرید منم.
این سخن حسن را برگفتند. گفت: بدان ماند که این خبیث به طراری، آخرت نیز بخواهد برد.
نقل است که مرتضی رضی الله عنه به بصره درآمد - مهار اشتر بر میان بسته - و سه روز بیش درنگ نکرد. جمله منبرها بفرمود تا بشکستند و مذکران را منع کردند. به مجلس حسن درآمد. حسن مجلس می‌گفت. پرسید: تو عالمی یا متعلم.
گفت: هیچ کدام. سخنی از پیغامبر به من رسیده است. باز می‌گویم. مرتضی رضوان الله علیه او را منع نکرد و گفت: این جوان شایسته سخن است.
پس برفت. حسن به فراست بدانست که او کیست. از منبر فرود آمد. از پی او دوان شد تا در او رسید. دامنش بگرفت. گفت: ا زبهر الله وضو ساختن در من آموز.
جایی است که آن را باب الطشت گویند. طشت آوردند تا وضو در حسن آموخت و برفت.
یکبار در بصره خشکسالی افتاد. دویست هزار خلق برفتند و منبری بنهادند و حسن را بر منبر فرستادند تا دعایی گوید. حسن گفت: می‌خواهید تا باران بارد.
گفتند: بلی! برای این آمده ایم.
گفت: حسن را از بصره بیرون کنید.
و چندان خوف بر او غالب بوده است که چنان نقل کرده اند که چون نشسته بودی، گفتی در پیش جلاد نشسته است و هرگز کس لب او خندان ندیدی و دردی عظیم داشته است.
نقل است که روزی یکی را دید که می‌گریست. گفت: چرا می‌گریی؟ گفت به مجلس محمد بن کعب قرظی بودم او نقل کرد که مرد باشد از مومنان که به شومی گناهان چندین سال در دوزخ بماند. گفت: ای کاش که حسن از آنها بودی که پس از چندین سال از دوزخ بیرون آوردندی.
نقل است که یک روز این حدیث می‌خواند: آخر من یخرج من النار رجل یقال له هناد. آخر کسی که از دوزخ بیرون آید مردی بود نام او هناد.
حسن گفت: کاش من آن مرد بودمی.
یکی از یاران گفت: شبی حسن در خانه من می‌نالید. گفتم این ناله تو از چیست با چنین روزگاری که تو داری بدین آراستگی؟ گفت: از آن می‌نالم و می‌گریم که نباید که بی علم و قصد حسن کاری رفته باشد یا قدمی به خطا برداشته یا سخنی به زبان آمده باشد که آن بر درگاه حق تعالی پسندیده نبود، پس حسن را گفته باشد برو که اکنون ترا بر درگاه ما قدری نماند. پس از این هیچ چیز از تو نخواهیم پذیرفت.
نقل است که روزی بر در صومعه او کسی نشسته بود. حسن بر بام صومعه نماز می‌کرد. در سجده چندان بگریست که آب از ناودان فروچکیدن گرفت وبر جامه این مرد افتاد. آن مرد در بزد. گفت: این آب پاک هست یا نه تا بشویم؟
حسن گفت: بشوی که با آن نماز روا نبود که آب چشم عاصیان است.
نقل است که یکبار به جنازه ای رفت. چون مرده را در گور نهادند و خاک فرو کرده بودند، حسن بر سر آن خاک بنشست و چندانی بدان خاک فرو گریست که خاک گل شد. پس گفت: ای مردمان! اول و آخر لحد است. آخر دنیا گور است و اول آخرت نگری گور است که القبر اول منزل من منازل الاخرة. چه می‌نازید به عالمی که آخرش این است. یعنی گور! و چون نمی‌ترسید از عالمی که اولش این است یعنی گور! اول و آخر شما این است اهل غفلت! کار اول و آخر بسازید. تا جماعتی که حاضر بودند چندان بگریستند که همه یک رنگ شدند.
نقل است که روزی به گورستان می‌گذشت - با جماعتی درویشان - بدیشان گفت: در این گورستان مردان اند که سر همت ایشان به بهشت فرو نمی‌آمده است، لکن چندان حسرت با خاک ایشان تعبیه است که اگر ذره ای از آن حسرت بر اهل آسمان و زمین عرضه کنند همه از بیم فرو ریزند.
نقل است که در حال کودکی معصیتی بر حسن رفته بود هرگاه پیراهنی نو بدوختی آن گناه بر گریبان پیراهن نوشتی. پس چندان بگریستی که هوش از وی برفتی.
وقتی عمر عبدالعزیز رضی الله عنه به نزدیک حسن نامه ای نوشت و در آن نامه گفت: مرا نصیحتی کن کوتاه چنانکه یاد دارم و این امام خویش سازم.
حسن بر ظهر نامه نوشت: یا امیرالمومنین!چون خدای با تو است بیم از که داری و اگر خدای با تو نیست امید به که داری.
وقتی دیگر حسن بدو نامه نوشت که: آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که مرگ بر وی نوشته اند بمیرد و السلام.
او جوابداد: روزی آمده گیر که دنیا و آخرت هرگز خود نبود.
وقتی ثابت بنانی رحمةالله علیه، به حسن نامه ای نوشت که: می‌شنوم به حج خواهی رفت. می‌خواهم که در صحبت تو باشم.
جوابگفت: بگذار تا در ستر خدای زندگانی کنیم که با یکدیگر بودن عیب یگدیگر را ظاهر کند و یکدیگر را دشمن گیریم.
نقل است که سعید جبیر را در نصیحت گفت: سه کار مکن، یکی قدم بر بساط سلاطین منه، اگر همه محض شفقت بود بر خلق؛ و دوم با هیچ سر پوشیده در خلوت منشین، و اگر چه رابعه بود و تو او را کتاب خدای آموزی؛ و سوم هرگز گوش خود عاریت مده امیر را اگر چه در جه مردان مرد داری که از آفت خالی نبود آخر الامر زخم خویش بزند.
مالک دینار گفت: از حسن پرسیدم: که عقوبت عالم چه باشد؟
گفت: مردن دل.
گفتم: مرگ دل چیست؟
گفت: حب دنیا.
بزرگی گفت: سحرگاهی به در مسجد حسن رفتم. به نماز. در مسجد بسته بود و حسن در درون مسجد دعا می‌کرد و قومی آمین می‌گفتند. صبر کردم تا روشنتر شد. دست بر در نهادم، گشاده شد. در شدم، حسن را دیدم - تنها - متحیر شدم. چون نماز بگزاردیم، قصه با وی بگفتم و گفتم: خدایرا مرا از این کار آگاه کن.
گفت: با کسی مگوی، هر شب آدینه پریان نزد من می آیند و من با ایشان علم می‌گویم و دعا می‌کنم. ایشان آمین می‌گویند.
نقل است که چون حسن دعا کردی حبیب عجمی دامن برداشتی و گفتی: اجابت می‌بینم.
نقل است که بزرگی گفت: با حسن و جماعتی به حج می‌رفتم. در بادیه تشنه شدیم. به سر چاهی رسیدیم، دلو و رسن ندیدیم. حسن گفت: چون من در شروع نماز شوم، شما آب خورید. پس در نماز شد تا به سر آب شدیم. آب برسر چاه آمده بود. باز خوردیم. یکی از اصحاب رکوه ای آب برداشت. آب به چاه فروشد.
چون حسن از نماز فارغ شد گفت: خدایرا استوار نداشتید تا آب به چاه فرورفت.
پس از آنجا برفتیم. حسن در راه خرمایی بیافت، به ما داد، بخوردیم. دانه ای زرین داشت. به مدینه بردیم و از آن طعام خریدیم و به صدقه دادیم.
نقل است که ابو عمرو -امام القرا - قرآن تعلیم کردی. ناگاه کودکی صاحب جمال بیامد که قرآن آموزد. ابو عمرو به نظر خیانت در وی نگریست. قرآن تمام از الف الحمد تا سین من الجنة والناس فراموش کرد. آتشی در وی افتاد و بی قرار شد و به نزدیک حسن بصری رفت و حال با زگفت و زار بگریست. گفت: ای خواجه! چنین کار پیش آمد، و همه قرآن فراموش کردم.
حسن از آن کار اندوهگین شدو گفت: اکنون وقت حج است، برو و حج بگزار. چون فارغ شوی به مسجد خیف رو که پیری بینی در محراب نشسته. وقت بر وی تباه مکن، بگذار تا خالی شود. پس با او بگوی تا دعا کند.
بو عمرو همچنان کرد و در گوشه مسجد بنشست. پیری با هیبت دید خلقی بگرد او نشسته چون زمانی برآمد مردی درآمد با جامه سفید پاکیزه. خلق پیش او باز شدند، و سلام کردند، و سخن گفتند با یکدیگر. چون وقت نماز شد آن مرد برفت و خلقی با وی برفتند. آن پیر خالی ماند. ابو عمرو گفت: من پیش او رفتم و سلام کردم. گفتم: الله الله، مرا فریاد رس! و حال بازگفتم. پیر غمناک شد و به دنبال چشم در آسمان نگاه کرد. هنوز سر در پیش نیاورده بود که قرآن بر من گشاده شد. بوعمرو گفت: من از شادی در پیش در پایش افتادم. پس گفت: تو را به من که نشان داد. گفتم: حسن بصری . گفت کسی را که امامی چون حسن باشد به کسی دیگر چه حاجت باشد. پس گفت: حسن مارا رسوا کرد، ما نیز او را رسوا کنیم. او پرده ما بدرید، ما نیزپرده او بدریم. پس گفت: آن پیر که دیدی با جامه سفید که پس از نماز پیشین آمد و پیش از همه برفت و همه او را تعظیم کردند آن حسن بود. هر روز نماز پیشین به بصره کند، و اینجا آید، و با ما سخن گوید، ونماز دیگر به بصره رود. آنگاه گفت: هر که چون حسن امامی دارد دعا از ما چرا خواهد کرد؟
نقل است که در عهد حسن مردی را اسبی به زیان آمد و آن مرد فروماند. حال خود با حسن بگفت. حسن آن اسب را از بهر جهاد به چهارصد درم از وی بخرید و سیم بداد. شبانه آن مرد مرغزاری در بهشت بخواب دید و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره، همه خنگ: پرسید این اسبان از آن کیست؟
گفتند: به نام تو بود، اکنون به نام حسن کردند.
چون بیدار شد پیش حسن آمد و گفت: ای امام! بیع اقالت پدید کن که پشیمانم.
حسن گفت: برو که آن خواب که تو دیده ای من پیش از تو دیدم.
آن مرد، غمگین بازگشت. شب دیگر حسن کوشکها دید و منظرها به خواب. پرسید: از آن کیست؟
گفت: آن کسی را که بیع اقالت کند.
حسن بامداد آن مرد را طلب کرد و بیع اقالت کرد.
نقل است که همسایه ای داشت، آتش پرست، شمعون نام. بیمار شد و کارش به نزاع رسید. حسن را گفتند: همسایه را دریاب.
حسن به بالین او شد، او را بدید، از آتش و دود سیاه شده گفت: بترس از خدای که همه عمر در میان آتش و دود بسر برده ای. اسلام آر، تا باشد که خدای بر تو رحمت کند.
شمعون گفت: مرا سه چیز از اسلام باز می‌دارد: یکی آنکه شما دنیا می‌نکوهید وشب و روز دنیا می‌طلبید، دوم آنکه می‌گویید مرگ حق است و هیچ ساختگی مرگ نمی‌کنید؛ سوم آنکه می‌گویید دیدار حق دیدنی است، و امروز همه آن می‌کنید که خلاف رضای اوست.
حسن گفت: این نشان آشنایان است. پس اگر مومنان چنین می‌کنند تو چه می‌گویی؟ ایشان به یگانگی مقرند وتو عمر خود در آتش پرستی صرف کردی تو که هفتاد سال آتش پرستیده ای و من که نپرستیده ام، هر دو را به دوزخ درآورند. تو را و مرا بسوزند و حق تو نگاه ندارد. اما خداوند من اگر خواهد آتش را زهره نبود که مویی بر تن من بسوزد، زیرا که آتش مخلوق خدای است و مخلوق، مامور باشد. اکنون تو هفتاد سال او را پرستیده ای بیا تا هر دو دست بر آتش نهیم تا ضعف آتش و قدرت خدای تعالی مشاهده کنی.
این بگفت و دست در آتش نهاد و می‌داشت که یک ذره از وجود وی متغیر نشد و نسوخت. شمعون چون چنین دید متحیر شد، و صبح آشنایی دمیدن گرفت. حسن را گفت: مدت هفتاد سال است تا آتش را پرستیده ام. اکنون نفسی چند مانده است. تدبیر من چیست؟
گفت: آنکه مسلمان شوی.
شمعون گفت: اگر خطی بدهی که حق تعالی مرا عقوبت نکند ایمان آورم، ولیکن تا خط ندهی ایمان نیاورم.
حسن خطی بنوشت. شمعون گفت: بفرمای تا عدول بصره گواهی نویسند بعد از آن بنوشتند. پس شمعون بسیار بگریست و اسلام آورد و حسن را وصیت کرد: که چون وفات کنم بفرمای تا بشویند، و مرا به دست خود در خاک نه و این خط در دست من نه که حجت من این خط خواهد کرد.
این وصیت کرد و کلمه شهادت بگفت و وفات کرد. او را بشستند و نماز کردند ودفن کردند و آن خط در دست او نهادند.
حسن آن شب از اندیشه درخواب برفت که این چه بود که من کردم. من خود غرقه ام، غرقه ای دیگر را چون دستگیرم؟ مرا خود بر ملک خود هیچ دستی نیست، بر ملک خدای چرا سجل کردم؟
در این اندیشه در خواب رفت. شمعون را دید -چون شمعی تابان - تاجی بر سر، و حله ای در بر، خندان در مرغزار بهشت خرامان.
حسن گفت: ای شمعون چگونه ای؟
گفت: چه می‌پرسی؟ چنین که می‌بینی. حق تعالی مرا در جوار خود فرود آورد به فضل خود ودیدار خود نمود به کرم خود و آنچه از لطف در حق من فرمود، در صفت و عبارت نیاید. اکنون تو باری از ضمان خود برون آمدی. بستان این خط خود که مرا پیش بدین حاجت نماند. چون حسن بیدار شد آن کاغذ را در دست دید.گفت: خداوندا! معلوم است که کار تو به علت نیست جز به محض فضل. بر در تو که زیان کند؟ گبر هفتاد ساله را به یک کلمه به قرب خود راه دهی، مومن هفتاد ساله را کی محروم کنی؟
نقل است که چنان شکستگی داشت که در هر که نگریستی او را از خود بهتر داسنتی. روزی به کنار دجله می‌گذشت. سیاهی دید با قرابه ای، و زنی پیش او نشسته و از آن قرابه می‌آشامید. به خاطر حسن بگذشت که این مرد از من بهترا ست. با زشرع حمله آورد که آخر از من بهتر نبود که بازنی نامحرم نشسته و از قرابه می‌آشامد؟ او در این خاطر بود که ناگاه کشتی ای گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند، و ناگاه درگشت و غرقه شد. آن سیاه در رفت و شش تن را خلاص داد. پس روی به حسن کرد و گفت: برخیز اگر از من بهتری. من شش تن را نجات دادم. تو این یک تن را خلاص ده، ای امام مسلمانان! در آن قرابه آب است و آن زن مادر من است. خواستم تا تو را بیازمایم تا تو به چشم ظاهر می‌بینی یا به چشم باطن. اکنون معلوم شد که به چشم ظاهر دید ی.
حسن در پای او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشته حق است پس گفت: ای سیاه! چنانکه ایشان را از دریا خلاص کردی مرا از دریای پندار خلاص ده.
سیاه گفت: چشمت روشن باد!
بعد از آن چنان شد که البته خود را به از کسی دیگر ندانستی، تا وقتی سگی دید و گفت: الهی مرا بدین سگ برگیر.
پرسیدند: تو بهتری یا سگ؟
گفت: اگر از عذاب خدا خلاص یابم من بهتر باشم والا به عزت و جلال خدای که او از صد چون من به.
نقل است که به سمع حسن برسانیدند که فلان کس ترا غیبت کرده است طبقی رطب بنزدیک آنمرد تحفه فرستاد وبر سبیل عذر گفت : به من رسید که حسنات خویش را به جریده اعمال من نقل کرده ای خواستم که مکافاتی نمایم معذور دار که مکافات چنین مبرتی بر سبیل کمال اقامت نتوان کرد.
نقل است که حسن گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکی و مستی و مخنثی و زنی. گفتند: چگونه؟
گفت: روزی جامه از مخنثی که برو می‌گذشتم درکشیدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پیدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثانی الحال خدای داند که چون شود؛ و مستی را دیدم که در میان وحل می‌رفت، افتان و خیزان. فقلت له ثبت قدمک یا مسکین حتی لاتزل. گفتم قدم ثابت دار تا نیفتی. گفت: تو قدم ثابت کرده ای با این همه دعوی؟ اگر من بیفتم مستی باشم به گل آلوده؛ برخیزم و بشویم. این سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. این سخن در دلم عظیم اثر کرد و کودکی وقتی چراغی می‌برد و گفتم: از کجا آورده ای این روشنایی؟ بادی در چراغ دمید و گفت: بگوی تا به کجا می رفت این روشنایی تا من بگویم از کجا آورده ام؟ و عورتی روی برهنه و هر دو دست گشاده و خشم آلوده با جمالی عظیم از شوهر خود با من شکایت می‌کرد. گفتم: اول روی پوش. گفت: من از دوستی مخلوق چنانم که عقل از من زایل شده است و اگر مرا خبر نمی‌کردی همچنین به بازار خواستم شد. تو بااین همه دعوی دردوستی او چه بودی اگر تو ناپوشیدگی روی من ندیدی؟ مرا از این عجب آمد.
نقل است که چون از منبر فرو آمدی تنی چند را از این طایفه باز گرفتی و گفتی النور. بیاید تا نور نشر رکنیم. روزی یکی نه از اهل این حدیث با ایشان همراه شد. حسن او را گفت: تا تو بازگردی.
نقل است که روزی یاران خود را گفت: شما ماننده اید به اصحاب رسول علیه السلام.
ایشان شادی نمودند. حسن گفت: به روی و به ریش، نه به چیزی دیگر که اگر شما را بر آ ن قوم چشم افتادی همه در چشم شما دیوانه نمودندی واگر ایشان را بر سرایر شما اطلاع افتادی یکی را از شما مسلمان نگفتندی، که ایشان مقدمان بودند. بر اسبان رهوار رفتند چون مرغ پرنده و باد وزنده، و ما بر خران پشت ریش مانده ایم.
نقل است که اعرابی پیش حسن آمد و از صبر سوال کرد. گفت: صبر بر دو گونه است. یکی بر بلا و مصیبت و یکی بر چیزها که حق تعالی ما را از آن نهی کرده است. و چنانکه حق صبر بود اعرابی را بیان کرد. اعرابی گفت: ما رایت ازهدمنک.
من زاهدتر از تو ندیدم و صابرتر از تو نشنیدم.
حسن گفت: ای اعرابی! زهد من به جمله از جهت میل است و صبر من از جهت جزع.
اعرابی گفت: معنی این سخن بگوی که اعتقاد من مشوش کردی.
گفت: صبر من در بلایا در طاعت ناطق است بر ترس من از آتش دوزخ و این عین جزع بود و زهد من در دنیا رغبت است در آخرت و این عین نصیبه طلبی است.
پس گفت: صبر آنکس قوی است که نصیبه خود از میان برگیرد تا صبرش حق را بود نه ایمنی تن خود را از دوزخ و زهدش حق را بود نه وصول خود را به بهشت. و این علامت اخلاص بود.
و گفت: مرد را علمی باید نافع و عملی کامل و اخلاصی با وی و قناعتی باید مشبع و صبری با وی. چون این هر سه آمد از آن پس ندانم تا با وی چه کنند.
و گفت: گوسفند از آدمی آگاهتر است از آنکه بانگ شبان او را از چرا کردن باز دارد و آدمی را سخن خدای از مراد خویش باز نمی‌دارد.
وگفت هم نشینی با بدان کردن مردم را بد گمان کند در نیکان.
و گفت: اگر کسی مرا به خمر خوردن خواند دوستر از آن دارم که به طلب کردن دنیا خواند.
و گفت: معرفت آن است که در خود یک ذره خصومت نیابی.
و گفت: بهشت جاودانی بدین عمل روزی چند اندک نیست. به نیت نیکو است.
و گفت: اول که اهل بهشت به بهشت نگرند هفتصد هزار سال بیخود شوند. از بهر آنکه حق تعالی بر ایشان تجلی کند. اگر در جلالش نگرند مست هیبت شوند و اگر در جمالش نگرند غرق وحدت شوند.
و گفت: فکر آینه ای است که حسنات و سیئات تو بدو به تو نمایند.
و گفت: هرکه را سخن نه از سر حکمت است عین آفت است. و هر که را خاموشی نه از سرفکرت است آن برشهوت و غفلت است، و هر نظر که نه از سر عبرت است آن همه لهو و زلت است.
و گفت: در تورات است که هر آدمی که قناعت کرد بی نیاز شد، و چون از خلق عزلت گرفت سلامت یافت، و چون شهوت را زیر پای آورد آزاد گشت، و چون از حسد دست بداشت مودت ظاهر شد، و چون روزی چند صبرکرد بر خورداری جاوید یافت.
و گفت: پیوسته اهل دل به خاموشی معاودت می‌کنند تا وقتیکه دلهای ایشان در نطق آید پس از آن بر زبان سرایت کند.
و گفت: ورع سه مقام است یکی آنکه بنده سخن نگوید مگر به حق، خواه در خشم باش خواه راضی، دوم آنکه اعضای خود را نگاه دارد از هر خشم خدای، سوم آنکه قصد او در چیزی بود که خدای تعالی بدان راضی باشد.
و گفت: مثقال ذره ای از ورع بهتر از هزار سال نماز و روزه.
و گفت: فاضلترین همه اعمال فکرت است و ورع.
و گفت: اگر بدانمی که در من نفاقی نیست از هرچه در روی زمین است دوست تر داشتمی.
و گفت: اختلاف ظاهر و باطن و دل و زبان از جمله نفاق است.
و گفت: هیچ مومن نبوده است از گذشتگان و نخواهد بود از آیندگان الا که برخود می‌لرزند که نباید منافق باشیم.
و گفت: هر که گوید مومنم حقا که مومن نیست به یقین، ولاتزکوا انفسکم هو اعلم بمن اتقی.
و گفت: مومن آن است که آهسته بود و چون حاطب اللیل نبود، یعنی چون کسی نبود که هرچه تواند کرد بکند، هر چه به زبان آید بگوید.
و گفت: سه کس را غیبت نیست: صاحب هوا را، فاسق را، و امام ظالم را.
و گفت: در کفارت غیبت استغفار بسنده است، اگرچه بحلی نخواهی.
و گفت: مسکین، فرزند آدم. راضی شده به سرایی که حلال آن را حساب است و حرام آن را عذاب.
و گفت: جان فرزند آدم ازدنیا مفارقت نکند الا به سه حسرت: یکی آنکه سیر نشد از آنکه جمع کرده بود، دوم آنکه در نیافته بود آنکه امید داشته بود؛ سوم آنکه زادی نیکو نساخت برای چنان راهی که پیش او آمد.
یکی گفت: فلان کس جان می‌کند.
گفت: چنین مگوی که او هفتاد سال بود تا جان می‌کند اکنون از جان کند ن بازخواهد رست تا به کجا خواهد رسید.
و گفت: نجات یافتند سبکباران، هلاک شدند گرانباران.
و گفت: بیامرزاد خدای عزوجل قومی را که دنیا ایشان را ودیعت بود، ودیعت را بازدادند و سبکبار برفتند.
و گفت: به نزدیک من زیرک و دانا آن است که خراب کند دنیا را، و بدان خرابی دنیا آخرت را بنیاد کند، و خراب نکند آخرت را، بدان خرابی آخرت و دنیا را بنیاد نهد.
و گفت: هر که خدایرا شناخت او را دوست دارد، و هرکه دنیا را شناخت او را دشمن دارد.
و گفت: هیچ ستوری به لگام سخت اولیتر از نفس تو نیست در دنیا.
و گفت: اگر خواهی که دنیا را بینی که پس از تو چون خواهد بود بنگر که بعد از مرگ دیگران چونست.
و گفت: به خدای که نپرستیدند بتان راالا به دوستی دنیا.
و گفت: کسانی که بیش از شما بوده اند قدر آن نامه دانسته اند که از حق به ایشان رسید. به شب تامل کردندی، و به روز کار بدان کردند ی. و شما درس کردید و بدان عمل نکردیت. اعراب و حروف درست کردید و بدان بارنامه دنیا می‌سازیت.
و گفت: به خدای که زر و سیم را هیچ کس عزیز ندارد که نه خدای او را خوار گرداند.
و گفت: هر احمقی که قومی را بیند که از پس او روان شوند، به هیچ حال دل بر جای نماند.
و گفت: هرچه کسی را خواهی فرمود باید که اول فرمانبردار باشی.
و گفت: هر که سخن مردمان پیش تو آرد سخن تو پیش دیگرن برد، او را نه لایق صحبت باشد.
و گفت: برادران پیش ما عزیزاند که ایشان یار دین اند واهل و فرزند، یار دنیا و خصم دین.
و گفت: هرچه بنده بر خود و مادر و پدر نفقه کند آن را حساب بود مگر طعامی که پیش دوستان و مهمانان نهد.
و گفت: هر نمازی که دل در وی حاضر نبود به عقوبت نزدیکتر بود.
و گفتند: خشوع چیست؟
گفت: بیمی که در دل ایستاده بود و دل آن را ملازم گرفته.
گفتند: مردی بیست سال است تا به نماز جماعت نیامده است، و با کسی اختلاط نکرده، و در گوشه ای نشسته است.
حسن پیش او رفت و گفت: چرا به نماز جماعت نیایی و اختلاط نکنی.
گفت: مرا معذور دارد که مشغولم.
گفت: به چه مشغولی؟ گفت: هیچ نفس از من برنمی آید که نه نعمتی از حق به من رسد و نه معصیتی از من بدو.و به شکر آن نعمت و به عذر آن معصیت مشغولم.
حسن گفت: همچنین باش که تو بهترا زمنی.
پرسیدند: تو را هرگز وقت خوش بوده است؟
گفت: روزی بر بام بودم. زن همسایه با شوهر می‌گفت که قرب پنجاه سال است که در خانه توام. اگر بود و اگر نبود. صبر کردم. در سرما و گرما و زیادتی نطلبیدم و نام و ننگ تو نگاه داشتم و از تو به کس گله نکردم. اما بدین یک چیز تن در ندهم که بر سر من دیگری گزینی. این همه برای آن کردم تاتو مرا ببینی همه، نه آن که تو دیگری را ببینی. امروز به دیگری التفات می‌کنی. اینک به تشنیع دامن امام مسلمانان گیرم.
حسن گفت: مرا وقت خوش گشت و آب از چشمم روانه گشت. طلب کردم تا آن را در قرآن نظیر یابم. این آیت یافتم: ان الله لایغفر ان یشرک به و یغفرما دو ن ذلک لمن یشاء. همه گناهت عفو گردانم اما اگر به گوشه خاطر به دیگری میلی کنی و با خدای شریک کنی هرگزت نیامرزم.
نقل است که یکی از او پرسید: که چگونه ای؟ گفت: چگونه بود حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی به تخته ای بمانند.
گفت: صعب باشد.
گفت: حال من همچنان باشد.
نقل است که روز عید بر جماعتی بگذشت که می‌خندیدند و بازی می‌کردند. گفت: عجب از کسانی دارم که بخندند واز حقیقت حال خود ایشان را خبر نه.
نقل است که یکی را دید که در گورستان نان می‌خورد. گفت: او منافق است.
گفتند: چرا.
گفت: کسی را که در پیش این مردگان شهوت بجنبد گویی که به آخرت و مرگ ایمان ندارد. این نشان منافق بود.
نقل است که در مناجات گفتی: الهی مرا نعمت دادی، شکر نکردم، بدانکه شکر نکردم نعمت از من بازنگرفتی. بلا بر من گماشتی، صبر نکردم، بلا دایم نگردانیدی بدانکه صبر نکردم. الهی! از تو چه آید جز کرم؟
و چون وقت وفاتش نزدیک آمد بخندید و هرگز کس او را خندان ندیده بود؛ و می‌گفت: کدام گناه؟ کدام گناه؟ و جان بداد. پیری او را به خواب دید و گفت: در حال حیات هرگز نخندیدی، در نزع آن چه حال بود؟
گفت: آوازی شنیدم که یا ملک الموت!سخت بگیرش که هنوزش یک گناه مانده است. مرا از آن شادی خنده آمد. گفتم: کدام گناه؟ و جان بدادم.
بزرگی آن شب که او وفات کرد به خواب دید که درهای آسمان گشاده بودی و منادی می‌کردند که حسن بصری به خدای رسید و خدای از او خوشنود است، روح الله روحه.