عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۳ - دسته گل از چمن فضایل سخن چیدن و رشته اتمام سبب کتاب بر آن پیچیدن
پس از پیری و عجز و ناتوانی
چو بازش تازه شد عهد جوانی
بجز راه وفا و عشق نسپرد
بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد
درین نامه سخن رانم ز هر یک
به خامه گوهر افشانم ز هر یک
به هر نقدی کز ایشان خرج سازم
ز حکمت تازه گنجی درج سازم
طمع دارم که گر ناگه شگرفی
بخواند زین محبت نامه حرفی
نتابد نامه سان بر روی من پشت
نساید خامه وش بر حرفم انگشت
به دورادور اگر بیند خطایی
نیارد بر سر من ماجرایی
به قدر وسع در اصلاح کوشد
وگر اصلاح نتواند بپوشد
سخن دیباچه دیوان عشق است
سخت نوباوه بستان عشق است
خرد را کار و باری جز سخن نیست
جهان را یادگاری جز سخن نیست
به عالم هر چه از نوی و کهن زاد
چنین گوید سخندان کز سخن زاد
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد
قلم بر صفحه هستی قدم زد
چو شد قاف قلم زان کاف موجود
گشاد از چشمه اش فواره جود
جهان باشان که در بالا و پستند
ز جوشش های آن فواره مستند
چو زان جوشش کند لب نکته رانی
گلی باشد ز گلزار معانی
زند باد نفس دستش به دامان
برون آرد ز گلزارش خرامان
کند ره بر در دروازه گوش
فتد از مقدم او هوش مدهوش
کند خاطر به استقبالش آهنگ
درآرد دل به بر چون غنچه اش تنگ
گهی لب را نشاط خنده آرد
گه از دیده نم اندوه بارد
ازو خندد لب اندوهمندان
و زو گریان شود دلهای خندان
چو این شأن الهی بینم از وی
معاذالله که دامن چینم از وی
بدین می شغل گیری ساخت پیرم
به پیرافشانی اکنون شغل گیرم
دهم از دل برون راز نهان را
بخندانم بگریانم جهان را
کهن شد دولت شیرین و خسرو
به شیرینی نشانم خسرو نو
سرآمد نوبت لیلی و مجنون
کسی دیگر سرآمد سازم اکنون
چو طوطی طبع را سازم شکرخا
ز حسن یوسف و عشق زلیخا
خدا از قصه ها چون احسنش خواند
به احسن وجه ازان خواهم سخن راند
چو باشد شاهد آن وحی منزل
نباشد کذب را امکان مدخل
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آن را راست مانند
سخن را زیوری چون راستی نیست
جمال مه بجز ناکاستی نیست
ازان صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است
چو صبح راستین از صدق دم زد
ز خور بر آسمان زرین علم زد
به صنعت گر بیارایی دروغی
نگیرد زان چراغ وی فروغی
چرا دوزی به قد زشت دیبا
چو از دیبا نگردد زشت زیبا
ز دیبا زشت زیبایی نیابد
ولی دیبا سوی زشتی شتابد
رخ گلرنگ را گلگونه باید
کش از گلگونه گلرنگی فزاید
چو گلگونه به روی تیره مالی
نبیند دیده زان جز تیره حالی
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده
جمالش از همه خوبان فزوده
ز خوبان هر که را ثانی ندانند
ز اول یوسف ثانیش خوانند
نبود از عاشقان کس چون زلیخا
به عشق از جمله بود افزون زلیخا
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید
به شاهی و اسیری عشق ورزید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۱ - در شرح احسان های یوسف علیه السلام با اهل زندان و تعبیر کردن وی خواب مقربان پادشاه مصر را و وصیت کردن وی مر یکی ازیشان را که وی را پیش پادشاه یاد کند
ز مادر هر که دولتمند زاید
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود گلزار گردد
گل از وی نافه تاتار گردد
چو ابر ار بگذرد بر تشنه کشتی
شود از مقدمش خرم بهشتی
چو باد ار در رود در تازه باغی
فروزد از رخ هر گل چراغی
به زندان گر درآید خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
به گردن غلشان شد طوق اقبال
به پا زنجیرشان فرخنده خلخال
اگر زندانیی بیمار گشتی
اسیر محنت و تیمار گشتی
کمر بستی پی بیمارداریش
خلاصی دادی از تیمارخواریش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
گشاده رو شدی او را رضا جوی
ز تنگی در گشاد آوردیش روی
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غره اش سلخ
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی بر گرفتی
وگر خوابی بدیدی نیکبختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی هم آواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کزان در جانشان افتاد تابی
یکی را مژده ده خواب از نجاتش
یکی را مخبر از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن زیشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خواب های خود بگفتند
جواب خواب های خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوانمردی که سوی شاه می رفت
به مسندگاه عز و جاه می رفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی
مرا در مجلسش یاد آوری زود
کزان یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بی نصیبی
چنینش بی گنه مپسند رنجور
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه
می از قرابه قرب شهنشاه
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سالش
نهال وعده اش مأیوسی آورد
به زندان بلا محبوسی آورد
بلی آن را که ایزد برگزیند
به صدر عز معشوقی نشیند
ره اسباب بر رویش ببندد
رهین این و آنش کم پسندد
نتابد جز سوی خود روی او را
ز هر کس بگسلاند خوی او را
به دست غیر تاراجش نخواهد
به غیر خویش محتاجش نخواهد
نخواهد دست او در دامن کس
اسیر دام خویشش خواهد و بس
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۲ - طلب کردن پادشاه مصر یوسف را علیه السلام برای تعبیر خواب خود و تعلل کردن وی تا آنچه میان وی و زنان مصر گذشته بود تفحص نمایند
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگت قصه آور
نخستین سال های هفتگانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر برآید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمت های پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد زآسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مالداران ست دارند
ز تنگی تنگدستان جان سپارند
چنان نان گم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان
جوانمرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از دمش چون غنچه بشگفت
بگفتا خیز و یوسف را بیاور
کزو به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری شکر است آن
ولی گر خود بگوید خوشتر است آن
چو از دلبر سخن شاید شنیدن
چرا از هر دهن باید شنیدن
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که ای سرو ریاض قدس بخرام
سوی بستانسرای شاه نه گام
خرام آنسو بدین روی دلارا
بیارا زین گل آن بستانسرا را
بگفتا من چه آیم سوی شاهی
که چون من بی کسی را بی گناهی
به زندان سالها محبوس کرده ست
ز آثار کرم مأیوس کرده ست
اگر خواهد ز من بیرون نهم پای
ازین غمخانه اول گو بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کفها بریدند
به یکجا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود از من چه دیدند
چرا رختم سوی زندان کشیدند
بود کین سر شود بر شاه روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه گناه اندیشگی نیست
در اندیشه خیانت پیشگی نیست
در آن خانه خیانت نامد از من
به جز صدق و امانت نامد از من
مرا به گر زنم نقب خزاین
که باشم در فراش خانه خاین
جوانمرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یکسر جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کزان شمع حریم جان چه دیدید
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید
ز رویش در بهار و باغ بودید
چرا ره سوی زندانش نمودید
بتی کازار باشد بر تنش گل
کی از دانا سزد بر گردنش غل
گلی کش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب زنجیر
زنان گفتند کای شاه جوان بخت
به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت
ز یوسف ما به جز پاکی ندیدیم
به جز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بوده از تهمت آن جان و جهان پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید رسته
ز دستان های پنهان زیر پرده
ریاضت های عشقش پاک کرده
فروغ راستیش از جان علم زد
چو صبح راستین از صدق دم زد
به جرم خویش کرد اقرار مطلق
برآمد زو صدای حصحص الحق
بگفتا نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
نخست او را به وصل خویش خواندم
چو کام من نداد از پیش راندم
به زندان از ستم های من افتاد
در آن غم ها ز غم های من افتاد
غم من چون گذشت از حد و غایت
به حالش کرد حال من سرایت
جفایی گر رسد او را ز جافی
کنون واجب بود آن را تلافی
هر احسان کاید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
چو گل بشگفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زندانش آرند
بدان خرم سرابستانش آرند
ز باغ لطف گلبرگیست خندان
گل خندان به بستان به که زندان
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
بسا قفلا که ناپیدا کلید است
برد او راه گشایش ناپدید است
بود چون کار دانا پیچ در پیچ
به پیشش کوشش فکر و نظر هیچ
ز ناگه دست صنعی در میان نه
به فتحش هیچ صانع را گمان نه
پدید آید ز غیب آن را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلت های خود کند
برید از رشته تدبیر پیوند
به جز ایزد نماند او را پناهی
که باشد در نوایب تکیه گاهی
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفتش فیض فضل ایزدی دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
به سان سبزه آن را پاک خوردند
بدینسان سبز و خرم هفت خوشه
که دل زان قوت بردی دیده توشه
برآمد از عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیدار دل تعبیر آن خواست
همه گفتند کین خوابی محال است
فراهم کرده وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
به جز اعراض تدبیری ندارد
جوانمردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که در زندان همایون فر جوانیست
که در حل دقایق خرده دانیست
بود بیدار در تعبیر هر خواب
دلش از غوص این دریا گهریاب
اگر گویی بر او بگشایم این راز
و زو تعبیر خوابت آورم باز
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن
مرا چشم خرد زان لحظه کور است
که از دانستن این راز دور است
روان شد جانب زندان جوانمرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا گاو و خوشه هر دو سالند
به اوصاف خودش وصاف حالند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سالت خبره ده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۱ - گفتار در فضایل سخن و سخنوری و تقریب نظم این منظومه از عیب تکلف بری که نامزد است به خردنامه اسکندری
سخن ز آسمان ها فرود آمده ست
بر اقلیم جان ها فرود آمده ست
گشاده ز اقلیم جان پر و بال
چو طاووس در جلوه گاه خیال
گهی گشته بر نی چو طفلان سوار
به روم آمده از ره زنگبار
چو عباسیان در عبای سیاه
سواد بصر ساخته جلوه گاه
گهی بادپای نفس زیر ران
برون رانده از رهگذار زبان
فرود آمده زین فضای فراخ
به دهلیزه تنگ کاخ صماخ
ز ذوق قدومش دل تیزهوش
بود دیده بر روزن چشم و گوش
ازان بنگرد جلوه ناز او
وز این بشنود دلکش آواز او
ازان جلوه کون و مکان پر شعاع
وز این نغمه جان و جهان در سماع
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
دو حرفند از دفترش کاف و نون
به هستی شده نیست را رهنمون
سخن گر نبودی نبودی قلم
به لوح بیان سر نسودی قلم
قلم زوست نالان به چنگ دبیر
نوای طرب زن به لحن صریر
زبان مغنی برون زان صدا
بود چون تنی مانده از جان جدا
تهی زان نوا چنگ و دف نغز نیست
چه حاصل ازان پوست کش مغز نیست
سخن مایه سحر و افسون بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
ازان سحر بستم زبان چند بار
وز آن نادر افسون شدم توبه کار
ولیکن چو بود آن مرا در سرشت
نگشت از سرم حرف آن سرنوشت
دگر باره گشتم به آن حرف باز
سخن را به هر صورتی حرفه ساز
زدم عمری از بی مثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
قلم وار از سر قدم ساختم
ز مشکین خطان نامه پرداختم
دم از ساده رویان رعنا زدم
غزل را ز مه خیمه بالا زدم
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیز گام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگی ها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چاره جوی
کنون کرده ام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنوی های پیران کار
که مانده ست ازان رفتگان یادگار
اگر چه روانبخش و جان پرور است
در اشعار نو لذت دیگر است
به چندین هنر پیر آراسته ست
ولی نی چو خوبان نوخاسته ست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
نظامی که استاد این فن ویست
درین بزمگه شمع روشن ویست
ز ویرانه گنجه شد گنج سنج
رسانید گنج گهر را به پنج
چو خسرو به آن پنج همپنجه شد
وز آن بازوی فکرتش رنجه شد
کفش بود ازان گونه گوهر تهی
دهش ساخت لیک از زر ده دهی
زر از سیم اگر چند برتر بود
بسی کمتر از در و گوهر بود
من مفلس عور دور از هنر
نه در حقه گوهر نه در صره زر
درین کارگاه فسون و فسوس
ز مس ساختم پنج گنج فلوس
من و شرمساری ز ده گنجشان
که این پنج من نیست ده پنجشان
ولی داشت چون زور پایم نوی
زدم گام همت به چابک روی
گشادم به مفتاح عزم درست
در گنج گفتار را وز نخست
ز لب تحفه آوردم احرار را
به کف سبحه بسپردم ابرار را
وز آن پس چو کلک تصرف زدم
رقم بر زلیخا و یوسف زدم
چو طفلان ز نی چون فرس تاختم
به لیلی و مجنون فرس ساختم
چو زین چار شد طبع من کامیاب
کنون آورم رو به پنجم کتاب
به یک سلک خواهم چو گوهر کشید
خردنامه ها کز سکندر رسید
خردنامه زان اختیار من است
که افسانه خوانی نه کار من است
ز اسرار حکمت سخن راندن
به از قصه های کهن خواندن
ز بهرام گورش نراندم سخن
نکشتم به باغ خود آن سرو بن
چو معموره عمر شد خاک تود
ز معماری هفت پیکر چه سود
بر آن بحر یک مثنوی داشتم
که تخم حقایق در او کاشتم
همه نکته های حکیمان دین
حکایات ارباب کشف و یقین
چو این گوهرم بود زان بحر ژرف
مکرر نراندم در آن بحر حرف
سخن گر چه باشد چو آب زلال
ز تکرار خیزد غبار ملال
چو افتاد بی آن به کارم خلل
تلافیش کردم به نعم البدل
شدم از دگر بحر گوهرفشان
وز آن کردم ابرار را سبحه خوان
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
ازان چون ردیفم فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامه ام
که نبود سیه رویی نامه ام
چو بر دست نبود شش انگشت خوش
چرا سازم از خامه انگشت شش
ز راه خرد خط چو بیرونی است
به کف خامه انگشت افزونی است
حضور دل از دست دادم به نقد
که بکر سخن را درآرم به عقد
رمید از من آن وین نگردید رام
گرفت آن هوا وین نیامد به دام
کنون می دهد دور چرخم به یاد
به ضرب المثل قصه غوک و خاد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۴ - معارضه حکیم و لئیمی که صورت این چون سیرت آن آراسته بود و صورت آن چو سیرت این ناپیراسته
حکیمی نه بر صورت دلپسند
ز سرمایه حسن نابهره مند
ز حد تناسب برون پیکرش
به هم ناملایم ز پا تا سرش
قدی راست چون همت سفله پست
رخی همچو زلف بتان پر شکست
ز آسیب لنگیش پا پر خلل
ز نیروی گیراییش دست شل
ز قوت تهی حقه مشت او
به فرمان او نی یک انگشت او
فضولی بدو گفت دور از قبول
که ای طبع دانا ز شکلت ملول
بدین شکل ناخوش ز حکمت ملاف
ندیده کس از تیره گل آب صاف
هر آن میوه کش نیست خوش رنگ و بوی
ز شیرینی طعم او دست شوی
به چشم عنایت مشو ناظرش
که عنوان باطن بود ظاهرش
بخندید از آن هرزه گویی حکیم
بدو گفت کای هرزه گوی سلیم
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق دل آراستم
مصیقل شد آیینه سان سینه ام
دو عالم مصور در آیینه ام
ز من یافت اجناس عالم نوی
شدم عالمی نو ولی معنوی
به تکمیل معنی که مقدور بود
قصور تکاسل ز من دور بود
چو تحسین صورت به تدبیر من
نیامد مزن طعن تقصیر من
به صنع از تو گر طعنه ای راجع است
به تحقیق آن طعنه بر صانع است
به این طعنه کم ده زبان را گشاد
مده خرمن دین و دانش به باد
بیا ساقی آن باده عیب شوی
که از خم فتاده به دست سبوی
بده تا دمی عیب شویی کنم
درون فارغ از عیب جویی کنم
بیا مطرب و پرده ای خوش بساز
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیب ها پرده پوش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۵ - داستان آفتاب دولت فیلقوس به سر دیوار رسیدن و آیینه اسکندری را در مقابله آن داشتن و فروغ آن را در وی دیدن و سلطنت رابه ربقه تصرف وی در آوردن و از استاد وی ارسطو طلب وصیت کردن
سکندر چو ز آلایش جهل پاک
شد از علم یونانیان بهره ناک
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین شش جهت کارگاه خیال
مزاجش بگشت از حد اعتدال
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه
سردین پرستان دانش پژوه
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا زود همراه شاگرد خویش
پذیرنده کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
کمین کرد بر جان کمند اجل
به سر برد میدان سمند امل
ارسطو چو زین قصه آگاه شد
به آن قبله ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیده باز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهده قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
که شاها سکندر همه بخردیست
دلش روشن از پرتو ایزدیست
نمانده ست هیچ آرزو در دلش
که نبود ز دانشوری حاصلش
بر آن کس هزار آفرین بیش باد
که بر وی در گنج حکمت گشاد
جهان را ز بی حکمتی نیست بیم
چو باشد در او حاکم اینسان حکیم
ز حکمت نزاید به جز عدل و داد
ز حکمت چه امکان ظلم و فساد
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاح آوران سپاهش شدند
وز آن پس در آن پیر حکمت شناس
رخ آورد و کرد این مراد التماس
که ای گنج حکمت قلم تیز کن
خردنامه ای از نو انگیز کن
که اسرار شاهی بدان در بود
قلاووز راه سکندر بود
به هر کار کآرد درین عرصه روی
نخستین از آنجا شود بهره جوی
گر آن کار باشد به وفق خرد
به پای کفایت بدان پی برد
وگرنه بدارد ازان کار دست
کند بر سریر فراغت نشست
ارسطو چو بشنید آن سر نغز
تهی خامه را داد از اندیشه مغز
به نام خدای اول آغاز کرد
وز آن پس خردنامه ای ساز کرد
همه شرح حکم الهی در او
همه بسط دستور شاهی در او
سراسر صلاح معاد و معاش
ز بدکاری مفسدان دور باش
چو آن طرفه نامه به عنوان رسید
تک و پوی خامه به پایان رسید
دل فیلقوس از غم آزاد شد
وز آن خوش رقم خاطرش شاد شد
برآمد ز وی همره جان دمی
وز آن دم به خون غرقه شد عالمی
ازین غم دلی کو زبون نیست نیست
ز تیغ اجل غرق خون نیست نیست
خردمند را زان جگر خون بود
که هر لحظه گیتی دگرگون بود
گهی مرگ باشد گهی زندگی
گهی پادشاهی گهی بندگی
پدر را کند جا به تخته ز تخت
پسر را کند زان جگر لخت لخت
پسر را برد از قبا در کفن
پدر را زند چاک در پیرهن
خوش آن زیرک مغز بین زیر پوست
که از مرگ هر کس چه دشمن چه دوست
نیارد به دل جز غم خویشتن
ندارد به جز ماتم خویشتن
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست در هم شود
بود از غم خویش دردیش خاص
که از دشمن و دوست باشد خلاص
بیا جامی از این و آن در گذر
وز این دار و گیر جهان درگذر
پی دوستان سوکداری مکن
ز خون جگر اشکباری مکن
مبین مرگ بدخواه را برگ خویش
به یاد آر ازان نوبت مرگ خویش
ز آیینه ات زنگ غفلت زدای
به هر نیک و بد چشم عبرت گشای
نگویم که بر نیک و بر بد گری
ببین مرگ ایشان و بر خود گری
غم دور و نزدیک چندین مخور
کس از تو به تو نیست نزدیکتر
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۹ - خردنامه ارسطاطالیس
دبیر خردمند دانش پژوه
نویسنده قصه هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه های حکیمان نوشت
ز هر حرف حکمت که شد بهره یاب
نوشتش به حل یافته زر ناب
بلی نقد بحر خرد گوهر است
به زر نظم سلک گهر خوشتر است
به هر لحظه کردی در آنجا نظر
شدی از سوادش مکحل بصر
گرفتی به دستور آن کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود
خردنامه ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایش سر آغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که شاها دلت چشمه راز باد
به روی تو چشم رضا باز باد
زبانی که باشد به فرمان گرو
نباشد به از گوش فرمان شنو
فضیلت بود در قبول سخن
نه اندر فضولی کن یا مکن
ز سوسن گل باغ ازان بهتر است
که این جمله گوش آن زبان آور است
خدای آنچه با بندگان می کند
ازیشان توقع همان می کند
کند لطف تا لطف خویی کنند
کند نیکویی تا نکویی کنند
بپرورد در لجه جودشان
به جودی که پرورد فرمودشان
گناه همه از نم عفو شست
به جرم کسان از همه عفو جست
ازان با همه زد دم از راستی
که تابد عنانشان ز کم کاستی
به هر کس ز داد و ستد ره گشاد
نمی خواهد از وی به جز آنچه داد
میفکن به کار رعیت گره
خدا آنچه دادت به ایشان بده
ترحم کن و عفو و بخشش نمای
که اینها رسیدت ز فضل خدای
جهان کوه و فعل تو آمد ندا
جزای تو بر فعل باشد صدا
ازین کوه کز فعل تو پر نداست
صدا جز به وفق ندا برنخاست
به کوه آنچه گویی جز آن نشنوی
به خاک آنچه کاری جز آن ندروی
نهالی که کاری درین تیره خاک
چنان کار کز وایه طبع پاک
دهد نام نیکوت امروز بار
به فردات خشنودی کردگار
اگر واگذاری به او کار خویش
نیاید تو را هیچ دشوار پیش
ز کار تو دشمن هراسان شود
همه کارها بر تو آسان شود
وگر جز بدو افکنی کار را
نشانه شوی تیر ادبار را
بماند تو را کار ناساخته
دل از نقد اقبال پرداخته
نیاورده روی دل اندر صلاح
ز تو قصد اصلاح نبود مباح
ز گم کرده ره رهنمایی که یافت
ز دود سیه روشنایی که یافت
ز سرچشمه چون تلخ و شور آید آب
ز لب تشنگان کی برد تف و تاب
گر اصلاح خلق جهان بایدت
دل از هر بدی بر کران بایدت
نشسته ز خود حرف عیب از نخست
ز تو عیب شویی نیاید درست
چو ناپاک آید به تو آب جوی
مجو پاکی جامه از شست و شوی
مشو غره حسن گفتار خویش
نکو کن چو گفتار کردار خویش
چو کردار ناصح بود ناپسند
نصیحت کی افتد ز وی سودند
خرد عیب آن بی خرد می کند
که منع کس از کار خود می کند
نشد مانع طفل قول پدر
که خود خورد حلوا و گفتش مخور
پی زجر نادان بی باک کیش
بود قوت فعل از قول بیش
ودیعت نهادت فلک در سرشت
بسی خوی نیک و بسی خوی زشت
هلاک تو در خوی زشت است لیک
نجات تو بخشد ازان خوی نیک
چو غالب شود خوی بد بر مزاج
نباشد به جز خوی نیکش علاج
بزن شیشه خشم را سنگ حلم
بشو ظلمت جهل را زآب علم
به فکرت ز دل زنگ نسیان ببر
به شکر از درون داغ کفران ببر
چو باری ز گردونت آید به دوش
در افکندن آن مشو حیله کوش
به پشت تحمل کش آن بار را
مکن حیله گر نفس مکار را
مبادا شود سخت تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۳ - خردنامه سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۵ - خردنامه بقراط
ز هر تار حکمت که او تافته ست
دو صد خرقه تن رفو یافته ست
ز نقشی که در خاطر آورده است
بسی صورت نادر آورده است
شنیدم که بود اندر آن روزگار
یکی پادشه بختش آموزگار
ازین چار مادر وز این نه پدر
ندادش خداوند جز یک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولی شد ز کاهش تنش چون هلال
حکیمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعدیل اخلاط را
سر و زر همه زیر پایش فشاند
به بالین آن دلربایش نشاند
چو خنیاگر چست پیشش نشست
سوی ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوایی نیامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دلیل
ندیدش تن از هیچ علت علیل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوی نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعی دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد
یقین شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دایه اش را بخواند
ز شهزاده با وی بسی قصه راند
در آن نکته از وی بیانی نیافت
وز آن راز با وی نشانی نیافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشایند پرده ز هر پردگی
چو برگ گل از نازپروردگی
کنیزان پوشیده رخ چون پری
در آیند در عرض جولانگری
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پریرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت
که نبض وی از جنبش خود نگشت
ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاری ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحی فداک
چو شهزاده را چشم بر وی فتاد
تو گویی مگر شعله در نی فتاد
به پهلوی او دل طپیدن گرفت
ز رخسار او خون چکیدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهی آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سینه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبری راه زد
ز خورشیدرویی در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاریی
جز این نبودش هیچ بیماریی
بپرسید شه کان دلارام کیست
مر او را نشیمن کجا نام چیست
بگفتا به جایی دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صیدی کمند امید افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درین کهنه ویرانه گنج من اوست
سرور سرای سپنج من اوست
بدو گفت شه کای گرامی حکیم
دلی بهر فرزند دارم دو نیم
فرود آی ازین نیکرو بارگی
رهان خاطرم را ز غمخوارگی
ازین بارگی گر بتابی عنان
کشم مرکبی بهترت زیر ران
به شه گفت بقراط کای شهریار
کس از جان خود می نگیرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نیابد کس آن را بدل
میانشان ازینسان جواب و سؤال
بسی رفت و کوته نشد قیل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز میغ
چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و یا زیر شمشیر من سر بنه
بگفتا که عمری به هر داوری
کنی دعوی معدلت گستری
نباشد درین معدلت بوی خیر
که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر
اگر قبله میل آن سرو بن
کنیز تو باشد همین حکم کن
شهش آفرین گفت کای رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنیز
اگر چه مرا بود چون جان عزیز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسلیم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام یافت
ز بی صبری خویش آرام یافت
شب وی ازان مه شب قدر گشت
هلالش به یک چند شب بدر گشت
بیا ای تو را دل به حکمت گرو
دمی برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سلیم
بدان نکته هایی که گفت این حکیم
چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ
کشش های حاجت ز خود دور کن
ز بی حاجتی سینه پر نور کن
چو بی حاجت است آن که مقصود توست
بدین نسبت خود به او کن درست
کسی را که بی حاجتی بیشتر
قدمگاه قربش بود پیشتر
به قوت کم از خوان گیتی بساز
مکن رنجت از بیش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بیش اگر خود بود سودمند
چرا بیمت از فقر و بی سیمی است
که بی سیمیت عین بی بیمی است
تهیدست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بی دانشان بر سپر
بدین نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به نادانی خود شدم
نگویم ندانم که این اعتراف
ز دانایی خود بود محض لاف
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هیچ ندهد تقاضا مکن
خیال طلب را به دل جا مکن
نعیمیست دنیا که پاینده نیست
به جز رنج و محنت فزاینده نیست
چو دستت دهد خیر می کن در او
نوابخشی غیر می کن در او
و گر نی ز ناداری خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبیند یکی حال یزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گریز
به اقبال هر خیر شو زود خیز
مرو روی در شغل شر چون خسان
وگر خیر باشد به غایت رسان
همی دار ازان طرف دامان نگاه
وز این بر سر خویش می نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمین نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خیر از همه بهتر است
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوری چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست
اگر تلخیی هست در بیم اوست
مبر چیزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پایمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حریر است و همخوابه حور
منه پای بیرون خیر الامور
میان دو کس معنی زیرکی
بود مایه اتحاد و یکی
همه زیرکان زان به هم دوستند
یکی مغز را گشته صد پوستند
ولی هست در دیده اعتبار
طریق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نیستند
ره عقل را معتقد نیستند
ز عاقل بسی تا به جاهل ره است
ره هر یکی زان دگر کوته است
کی آید به هم راست پیوندشان
به هم هست پیوندشان بندشان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۶ - حکایت اعراض پدر حکیم از تربیت پسر لئیم
به یونان حکیمی فلاطون محل
که در علم حکمت نبودش بدل
ز گیتی یکی سفله فرزند داشت
که با مردم سفله پیوند داشت
نمی زد به راه پدر نیم گام
بدر بود از آیین حکمت تمام
ز حرف ادب دور انگشت او
ز نقد مروت تهی مشت او
ز اقبال او عار همخانه را
ز ادبار او بار بیگانه را
حریفان ازو رنجه در میکده
به مستان قوی پنجه در عربده
ز خوی بدش مادر آمد به تنگ
به پیش پدر کوفت بر سینه سنگ
که ای پیر تعلیم فرزانگان
ز خوی نکو خویش بیگانگان
یکی جزو از دفتر عقل کل
فروغ ضمیرت چراغ سبل
به شاگردیت عقل فعال شاد
کمالاتش از عقل تو مستفاد
ز فکر تو حل مشکل هندسی
محرر براهین اقلیدسی
مؤدب به تأدیب تو خاکیان
مباهی به آدابت افلاکیان
به تو هست فرزندت از جمله پیش
بدو هست پیوندت از جمله بیش
به تعلیم آداب او لب گشای
ز لوح دلش حرف علت زدای
نیند از تو بیرونیان بی نصیب
چرا جزو خود را نباشی ادیب
بگفتا گل او ز کان من است
ولی جان او نی ز جان من است
چو جانش نباشد ز من بهره ناک
چه سودش کند نسبت آب و خاک
بیا ساقیا در ده آن جام خاص
که سازد مرا یکدم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسم کند متصل
بیا مطربا در نی افکن خروش
که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبه آن پیام
ازین دون نشیمن به عالی مقام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۷ - خردنامه فیثاغورس
چنین است در سفرهای قدیم
ز فیثاغرس آن الهی حکیم
که چون قفل درج سخن باز کرد
جهان را گهر ریز این راز کرد
که ای چون صدف جمله تن گشته گوش
گشا یک نفس گوش حکمت نیوش
خدایی که آغاز هر هستی اوست
بلندی ده قدر هر پستی اوست
ازو شد به ما فتح باب جود
و زو یافت نور آفتاب وجود
ز آلودگی داد جانیت پاک
کزو زندگی دارد این آب و خاک
چنان پاک کامد بدو باز ده
رهش در سرا پرده راز ده
ز آلایش طبع پاکش بشوی
وز آن پس کنش سوی آن پاک روی
سزاوار آن پاک جز پاک نیست
به گردون شدن قوت خاک نیست
چو گشتی شناسای یزدان پاک
کسی گر نه بشناسدت زان چه باک
به قربش توانی رسیدن ولیک
به کردار نیکو نه گفتار نیک
چو کردار همراه گفتار نیست
به گفتار کس را بدو بار نیست
نگهدار خود را ز هر کار زشت
که ناید ز پاکان نیکو سرشت
مشو غره کان را ندانست کس
تو دانستی آن را به تنها و بس
تو را دیده بینا و دل هوشیار
ز خود از همه بیشتر شرم دار
اگر لب گشایی به حکمت گشای
مشو همچو بی حکمتان ژاژخای
و گر نی ز گفتار خاموش باش
پی فهم حکمت همه گوش باش
چو بندد شب تیره مشکین نقاب
ازان پیش کافتی ز پا مست خواب
زمانی چراغ خرد برفروز
ببین در فروغش عمل های روز
که روز تو در نیک و بد چون گذشت
در اشغال روح و جسد چون گذشت
کجا کامت از استقامت فتاد
ز سر حد راه سلامت فتاد
تلافی کن آن را به عجز و نیاز
به آمرزش از ایزد کارساز
کجا پا نیفتادت از ره برون
عنایت به طاعت شدت رهنمون
زیادت کن آن را به شکرآوری
فزایش ده آن را به خدمتگری
اگر هر شب این صورت آری به جای
شوی خاص درگاه قرب خدای
اگر چون شکوفه ز باران غیب
درم های سیمت بروید ز جیب
چو شاخ شکوفه مباش از کرم
که بر خاک و خاشاک ریزی درم
چنان هم مشو ممسک و زرپرست
که چون افتدت تنگه زر به دست
به ضرب طپانچه تو را آن ز کف
نگردد جدا چون جلاجل ز دف
مزی ناخوش و خوش ز نابود و بود
طریق وسط ورز در بخل و جود
هر آن کس که در دوستی راست نیست
بدو دشمنی جز کم و کاست نیست
چو در عقل و دین نیستش روشنی
حذر کن که با وی کنی دشمنی
تهی کن ز اندیشه اش مغز و پوست
نه با خویش دشمن شمارش نه دوست
مکن چون فرومایگان دل گران
ز حاجت روایی حاجتوران
چو باشد دو صد حاجتت با خدای
بر ارباب حاجت مزن پشت پای
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی که کس را کنی آزمون
مشو غره حسن گفتار او
نظر کن که چونست کردار او
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خویش همه ناخوش است
چو زاید ز فعلش همه درد و رنج
چه حاصل که دارد زبان سحر سنج
گرفتم که بر خلق شاهی کنی
نشاید ز تو کانچه خواهی کنی
بکن آنچه باید وگر فی المثل
در ارکان جاهت فتد صد خلل
نه از خرده دانیست جان کاستن
به آن گنج و مال جهان خواستن
مخواه آنچه کم داد بی بخت دست
به خست توان پای او سخت بست
به هر جا وزد باد احسان و جود
فرو ریزدش شاخ و برگ وجود
منه دیده بر گرد خوان سپهر
بگردان رخ از گرده ماه و مهر
مکن نیش دندان بر آن لقمه تیز
که ناخورده یک لقمه گویند خیز
مشو چو خسان سخره حرص و آز
به چیزی که امروز داری بساز
مخور غم که فردا چه پیش آیدت
در زرق بر رو که بگشایدت
زهی طفل نادان که در دست نان
بود بهر نان دگر خون فشان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۱ - خردنامه هرمس
ز هرمس که هر مس زر ناب کرد
جهان پر گهرهای نایاب کرد
به ما درس حکمت چنین آمده ست
سزاوار صد آفرین آمده ست
که ای مهبط فضل جان آفرین
نمودار صنع جهان آفرین
به دانشوری شکر نعمت گزار
گه شکر بر نعمت کردگار
نباشد چنان هیچ شکری شگرف
که نعمت شود در حق خلق صرف
نهد لقمه از خوان فضل خدای
به کام فقیران بی دست و پای
تمنای دنیا و سودای دین
به یک سینه با هم نگردد قرین
چو دین بایدت رخ ز دنیا بتاب
کز آبادی این شود آن خراب
به هر پیشه آن کس که دانا بود
به جمع همه کی توانا بود
چو گیرد به کف دوک ریسندگی
کشد نوک کلک از نویسندگی
ور آغاز نامه نوشتن کند
کی آهنگ پشمینه رشتن کند
نیاید ز یک دست کردن دو کار
نشاید به یک دل گرفتن دو یار
چو پرهیزگاری شود پیشه ات
بود خیرخواهی در اندیشه ات
حذر کن ز راهی که رو در شر است
که آن ره سوی چه تو را رهبر است
قدم را نگهدار ازین تیره راه
مبادا که ناگه در افتی به چاه
به سوگند ناراست مگشا زبان
که دل را گزند است و جان را زیان
به هر سفله اش نیز تلقین مکن
وز آن خویش را رخنه در دین مکن
همی دانم از خوی ناساز او
که گردی به بشکستن انباز او
به راه جهالت مشو تیز گام
مبر دست مکنت به کسب حرام
که گر کیسه ات را دهد فربهی
کند سینه ات را ز ایمان تهی
مکن میل دنیا و لذات او
که نعت خوشی نیست در ذات او
گرفتار دنیا به دریاست غرق
گران سنگ باری نهاده به فرق
به ساحل نیفکنده زان موج رخت
دهد جان شیرین در آن موج سخت
به اخلاق اهل کرم روی کن
به اکرام هر نیک و بد خوی کن
به اکرام نیکان به نیکی گرای
که خشنود باشد ز نیکان خدای
به تعظیم شو با بدان سازگار
بدی شان به نیکی ز خود باز دار
اگر یابی آگاهی از عیب کس
به هر کس ازان بر نیاور نفس
تو هستی بشر دیگران هم بشر
نباشد بشر پای تا سر هنر
ز خیر بشر شرش افزون تر است
حروف بشر بیشتر زان شر است
مبادا که چو عیبی از جیب تو
زند سر کند دیگری عیب تو
تهیدستی و زهد و طاعتوری
به از مال بسیار و جرم آوری
چو آید به سر نوبت مال و جاه
رود مالت از دست و ماند گناه
دو مردن بود آدمیزاد را
گرفتار این محنت آباد را
یکی مردن از شهرت حرص و آز
ز بایست ها داشتن دست باز
دوم رشته جان بریدن ز تن
گسستن کشش های روح از بدن
کسی کو به مرگ نخستین شتافت
ز مرگ دوم عمر جاوید یافت
درین موج زن لجه رنج و بیم
ندارد جز این بهره مرد حکیم
که خود را کشیده ست بر ساحلی
گرفته ز موجش برون منزلی
گشاده ز دل دیده اعتبار
به نظاره بنشسته لیل و نهار
که چون دیگران غرق دریا شوند
به موج اندرون زیر و بالا شوند
متاع خود آخر به طوفان دهند
جگر تشنه و خشک لب جان دهند
چو با تو شود مدعی سخت گوی
به جز راه حلم و مدارا مپوی
شود چون ز انصاف خیزد خطاب
خطاپیشگان را دلیل صواب
اگر نرم خواهی حریف درشت
بود راحت کف به از رنج مشت
خشونت ز پولاد مردآزمای
به سوهان توان سود نی چوب سای
نیاراسته دل به فضل و ادب
مکن زینت جامه و جا طلب
چو نقش ادب از درون کاستی
برون را چه حاصل که آراستی
تو در بند زیور پی دیگران
تف افکن به روی تو دانشوران
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۳ - داستان جهانگیری اسکندر و عمارت شهرها و اختراع کارهای وی بر سبیل اجمال
گهرسنج این گنج گوهرفشان
چنین می دهد از سکندرنشان
که چون این خردنامه ها را نوشت
به دل تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
به کشور ستانی عنان تاب داد
ز کشور ستانان سنان آب داد
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان صبح وار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینه مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
و زو کین خود بی مدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تأیید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد علم زد به مشرق زمین
به مشرق زمین مطلع نور شد
وز آن ناحیت تیرگی دور شد
ولی چون خور آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغرب زمین بازگشت
سرانجام کارش چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار بر اولین نقطه پای
شد این چار دیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
به محدود آورد روی از حدود
فرو ریخت باران احسان و جود
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم رزم
گه از نور آهنگ ظلمات کرد
بدو نور ظلمت مباهات کرد
صنمخانه ها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین به جز دین یزدان پاک
فرو شست یکباری لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
به سان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یأجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش بر روی آب
همی رفت گنبد زنان چون حباب
تو گویی مگر گوهرافشان قلم
به لوح زمرد همی زد قلم
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکه اش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
ازو زرگران زرگری یافتند
و زو سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
ازو گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل تافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
در آن خوش سفر همدمش بوده اند
به تدبیر ره محرمش بوده اند
یکی زان حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
چو پیش آمدی مشکلی در رهش
برون از وقوف دل آگهش
ز هر یک در آن خواستی یاوری
به فکرت گزاری و حیلتگری
به خود هم دل حکمت اندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیش
گشادی ز تدبیر خود دادیش
بلی حکمت آن به که زاید ز دل
زهاب درایت گشاید ز دل
زمین دل مرد را در سرشت
بود از حکیم ازل دست کشت
نه تاراج مرگش تواند ربود
نه تیغ هلاکش تواند زدود
ز دستش درین دیر دیرینه پای
رود هر چه هست آن بماند به جای
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۵ - خردنامه اسکندر
سکندر که گنجینه راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسی گوهر شب فروز
کزو مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قاید هوش کن
وز آن گوهر آویزه گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمت شنو
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که ای خرده جوی
به دانش ز اقران خود برده گوی
چو ملک جهانت مسلم شود
در آن پایه پای تو محکم شود
چه باشد به پیش تو مقدار من
چه رونق پذیرد ز تو کار من
بگفتا که باشد تو را برتری
بر من به مقدار فرمانبری
به طاعت تو را تا قدم پیشتر
بود قدر تو پیش من بیشتر
ارسطو چو از وی شنید این جواب
به معیار حکمت نمودش صواب
بگفتا شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهره مند
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر
بگفتا زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
ازین شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زنده جاودان
ازین یافتم یک دو روزه وجود
وز آن یک شدم بحر افضال و جود
ازین بهر گفتن زبان ور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
ز شهوت شد این یک زمان کامیاب
پی تخم من ریخت یک قطره آب
ز فکرت شد آن سالها سحر کار
که در علم و حکمت شدم نامدار
ازین پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم
یکی روز بر تخت شاهی بسی
به سر برد و بیگانه نامد کسی
بگفتا که امروز را کز درم
نیامد کس از عمر خود نشمرم
در آن روز شه را چه آسایش است
که از وی نه بخشش نه بخشایش است
نریزد به دامان خواهنده سیم
نشوید ز جان پناهنده بیم
عنایت نبیند نکوکار ازو
سیاست نبیند دل آزار ازو
چه خوش گفت روزی که قول حکیم
بود آینه پیش مرد کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یکچند درمان پذیر
کمان اجل گر خدنگ افکن است
میازار کآزار آن بر تن است
چو سالم زید مرغ شیرین نفس
چه غم گر شکستی رسد بر قفس
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنه دان تغافل ز عذر گناه
بترس از عقاب شدیدالعقاب
مکن در عقوبتگرایی شتاب
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم می شمار
ز منت نهادن همی کن کنار
همی گیر کم لیک می بین بسی
کزین شکر پیوند گردد کسی
چو دارا به آن رای و فرهنگ خویش
شد آزرده تیغ سرهنگ خویش
ازان زخم در خاک و خون اوفتاد
ز ملک سلامت برون اوفتاد
پس پرده پوش یکی طرفه دخت
ز پاکیزگی میوه سایه پخت
وصیت چنین کرد کان در پاک
ز فر سکندر شود تابناک
نگردد جز او هیچ کس جفت او
گشاینده درج ناسفت او
سکندر چو کرد آن وصیت قبول
ولی از قبول وصیت ملول
بدو گفت کس کین ملالت ز چیست
ازو بهترت در جهان جفت کیست
بگفتا ازان باشد اندیشه ام
که بر پا زند عشق او تیشه ام
ز سودای عشقش در افتم ز پای
شود بر سرم شاه فرمانروای
نیارم ز کس کردن آن را نهان
بگویند فرزانگان جهان
سکندر ز دارا جهان را گرفت
ولی دخترش از وی آن را گرفت
زبون ساز مردان صاحب نگین
زبون شد زنی را نه عقل و نه دین
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۱ - داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پیچیدن و به اسکندر فرستادن
سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامه ای
خراشید مشحون به غم نامه ای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس
ضعیفی به تأیید یزدان قوی
رسوم کرم را ز رایش نوی
به اعزاز ایزد عزیز جهان
به تعلیم او واقف هر نهان
به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نیست وز هستیش بهره مند
بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد
به جز حکمت مرد آگاه نیست
که بیرون ز حکم خرد راه نیست
خیال بزرگی به خود گو مبند
که بر خاک خواری فتد خودپسند
به چشم خود آن به که باشد ذلیل
که هست این صفت بر عزیزی دلیل
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال
سوی خویش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود
مکن عجب را گو به دل آشیان
که دین را گزند است و جان را زیان
بود روز اقبال را عجب شب
ز اقبالیان عجب باشد عجب
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۳ - داستان طلب وصیت کردن اسکندر از ارسطو و وصیت نوشتن وی
سکندر به سوی ارسطو نوشت
که ای فرخ استاد نیکو سرشت
دلم تخته کلک تعلیم توست
سرم خاک میدان تعظیم توست
منم بی تو ای گنج سور و سرور
ز سر چشمه حکمت افتاده دور
ازان چشمه ام رشح آبی فرست
سؤالی که دارم جوابی فرست
خطی چند بفرست خاطرپسند
که باشد به هر خطه ام سودمند
بود هر خطش چو صدف های در
ز اندرزهای حکیمانه پر
ارسطو چو خواند از وی آن نامه را
بدین نکته بر نامه زد خامه را
که ای نقد دل گنج یونان تو را
حکیمان یونان زبونان تو را
ز انعام توست این سخن سازیم
چه لایق به تو مدح پردازیم
ز پندم به آب حیا نامه شوی
ولیکن بگویم چو گفتی بگوی
جهان کهنه زالیست زیرک فریب
به زرق و دغا خویش را داده زیب
نداند کس از صلح او جنگ او
به نیرنگ سازیست آهنگ او
به غارت برد عاقبت هر چه داد
به باد اجل بر دهد هر چه زاد
نشد خانه ای در حریمش به پای
که سیل حوادث نکندش ز جای
بنایی برآورده در چل چله
نگونسار سازد به یک زلزله
که را ساخت اقبال او تاجور
که ننهاد بر خاک ادبار سر
که را کرد از تخت فرخنده بخت
که ناورد رختش به تخته ز تخت
به هر کس که در بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشیمان شود
کند ریش جان صد آزاده را
ستاند به افزونی آن داده را
دهد قطره جوید گهرهای ناب
فشاند به گل آب و گیرد گلاب
رساند به جان بخردی را خلل
ز نابخردان سازد او را بدل
کند رخنه در سد اسکندری
کند از گل آنگه مرمتگری
نشاند به جای سمن خار را
ز افسونگر آرد عوض مار را
در او یک سر موی تمییز نیست
تفاوت کن چیز و ناچیز نیست
چو دونان ازو جاه و دولت مخواه
به جاهش مکن جز به عبرت نگاه
چو نبود ز تمییز بخششگری
چه بخششگری و چه بخل آوری
نیرزد به هیچ ار نه زآگاهی است
عطاگر همه دولت شاهی است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۵ - داستان نکته های حکمت راندن شاگردان ارسطو و خبر یافتن اسکندر از آن و عقدهای گوهر بر ایشان نثار کردن
ارسطو که در حکمت استاد بود
و زو کشور حکمت آباد بود
پی طالبان بود دور از حرم
یکی خانه اش نام بیت الحکم
بدان خانه هر گه برون آمدی
ز هر سو دو صد ذوالفنون آمدی
به شاگردیش صف کشیدی همه
می صرف حکمت چشیدی همه
یکی روز نامد برون تا به دیر
شد از انتظارش دل جمله سیر
بیایید گفتند تا یک به یک
زنیم از سخن نقد خود بر محک
دو سه نکته از حکمت آریم پیش
نماییم ازان حاصل کار خویش
یکی گفت کای گم به راه هوس
همین گمرهیت اندرین راه بس
که نبود امید تو در هیچ کار
به فضل خداوندگار استوار
به کار آر علمی که آموختی
مکش مشعلی را که افروختی
چو دانش به سوی کنش رهبر است
کنش مایه دانش دیگر است
بکش بر جهان عطف دامان ناز
که پیش تو افتد به خاک نیاز
بود این جهان زاغ مردارخوار
جهان دگر رشک باغ بهار
به تن مایه قوت این زاغ باش
به جان طایر شاخ آن باغ باش
دوم گفت گیتی یکی گلشن است
خدا جوی را دیده روشن است
خدا را به او بین و او را مبین
به بی رنگ شو رنگ و بو را مبین
بود خانه دل حریم خدای
مکن جز خدا را در آن خانه جای
چه لایق به قانون فرزانگی
که با حق کند خلق همخانگی
سیم گفت کین چند روز حیات
بود نقد گنجینه کاینات
خوش آن کس که راه خرد را گزید
بداد آن و عمر ابد را خرید
چهارم بدین نکته لب را گشود
که آینده آید چه دیر و چه زود
خوش آن کس که آب رخ خود نریخت
به نیکش رخ آورد و از بد گریخت
گذشته چو مرغیست جسته ز دام
ازو نیست در دست تو غیر نام
برایش نه غمگین و نی شاد باش
به کلی ز فکر وی آزاد باش
ز جان و دل پنجم این نکته خاست
که هر کس به حق راست با خلق راست
چو با حق کند بنده ناراستی
نیاید ازو هیچ جا راستی
مساق سخن چون بدینجا رسید
ز در ناگه آن پیر دانا رسید
بگفتا که در وقت این انتظار
کدامین سخن بودتان اختیار
بگفتند آنها که بگذشته بود
نوابخش گوش و زبان گشته بود
چو پیر آنچه گفتند با او شنفت
چو غنچه بخندید و چون گل شگفت
به گوش سکندر رسید این خبر
بفرمود تا عقدهای گهر
ببردند و زان رشته بگسیختند
به فرق فلک سایشان ریختند
ازیشان کسی سر به بالا نکرد
نظر در گهرهای والا نکرد
ارسطو به تحسینشان لب گشاد
که این عقل و دین از جهان گم مباد
بر آن چند دعوی که پرداختید
ز همت بلندی گوا ساختید
به هر کار کاینجا رساندید رخت
بگیرید دامان آن کار سخت
به آن صید اقبال دیگر کنید
رخ همت از به به بهتر کنید
بیا ساقیا می روانتر بده
سبک باش و جام گرانتر بده
به کف باده در ساغر زر درآی
چو به داری از به به بهتر گرای
بیا مطربا بر یکی پرده ایست
مکن کین عجب جانفزا پرده است
به هر پرده رازی بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۶ - داستان رسیدن اسکندر به زمین هند و ملاقات وی با حکیمان ایشان
سکندر چو بر هند لشکر کشید
خردمندی برهمانان شنید
گروهی خدادان و حکمت شناس
بریده ز گیتی امید و هراس
نیامد ازیشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر بی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو زان برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه
نه ما را سر صلح نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
چو موریم پیشت تواضع نمای
چه مالی صف مور را زیر پای
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
به جز گنج کاوی نمی شایدت
بود کاوش گنج طاعتوری
نه کشور گشایی و غارتگری
میازار ما را که آزرده ایم
مکش تیغ بر ما که ما مرده ایم
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
فزون دید ازان سویشان میل خویش
تنی چند بگزید از خیل خویش
به آن چند تن راه جان برگرفت
دل از ملک و مال جهان گرفت
زر و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بی پا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فرو شسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچه فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
بسا رمز حکمت که پرداختند
بسا سر مشکل که حل ساختند
چو آمد به سر مجلس گفت وگوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که هر چه از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من که یکسر رواست
بگفتند ما را درین خاکدان
نباید به جز هستی جاودان
مرادی کزان برتر امید نیست
به جز زندگانی جاوید نیست
بگفتا که این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من
کسی کو نیارد که در عمر خویش
کند لحظه ای بلکه کم نیز بیش
چه سان بخشش زندگانی کند
بقای کسی جاودانی کند
بگفتند چون دانی این راز را
چرا بنده ای شهوت و آز را
پی ملک تا چند خون ریختن
به هر کشوری لشکر انگیختن
گرفتم که گیتی همه آن توست
جهان سر به سر زیر فرمان توست
شده بر تو دور زمان گنج سنج
نمانده ست بر تو نهان هیچ گنج
چه حاصل چو می باید آخر گذاشت
به دل تخم اندوه جاوید کاشت
بگفتا من این نی به خود می کنم
نه تنها به حکم خرد می کنم
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
برآرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانه ها را شکست
کنم هر که را هست یزدان پرست
من آن موج جنبش نهادم ز باد
که یکدم ز جنبش نیارم ستاد
ز باد اذن آرام گر دیدمی
سر مویی از جا نجنبیدمی
ولی چون نه پیش من است اختیار
نیارم گرفتن به یک جا قرار
اسیرم درین جنبش نو به نو
روم تا مرا گوید ایزد برو
ز دست اجل چون شوم پای بست
کشم پای ازین جنبش دور دست
روم عور ازین دیر از خیر دور
چنان کامده ستم ز آغاز عور
ولی نبودم زین تن عور باک
چو در ستر حکمت بود جان پاک
دلا از لباس بدن عور باش
ز آلایش ما و من دور باش
چو جان تو گنج و طلسم است جسم
بر این گنج پر مایه بشکن طلسم
ولی باشد آنگاه جان تو گنج
که چون بگذرد زین سرای سپنج
بود همره او گهرهای راز
کزان تا ابد باشدش برگ ساز
بدان جاودان شاد و خرم بود
به هر جاکه باشد مکرم بود