۲۵۴ بار خوانده شده

بخش ۴۱ - داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پیچیدن و به اسکندر فرستادن

سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت

چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد

ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز

تراشید مشکین رقم خامه ای
خراشید مشحون به غم نامه ای

سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک

فرازنده افسر سرکشان
فروزنده طلعت مهوشان

به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین

وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بنده حق شناس

ضعیفی به تأیید یزدان قوی
رسوم کرم را ز رایش نوی

به اعزاز ایزد عزیز جهان
به تعلیم او واقف هر نهان

به خود پست وز لطف او سربلند
به خود نیست وز هستیش بهره مند

بر او باد کز حد خود نگذرد
به جز راه اهل خرد نسپرد

به جز حکمت مرد آگاه نیست
که بیرون ز حکم خرد راه نیست

خیال بزرگی به خود گو مبند
که بر خاک خواری فتد خودپسند

به چشم خود آن به که باشد ذلیل
که هست این صفت بر عزیزی دلیل

چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال

سوی خویش گو بخل را ره مده
که دست گشاده ست از بسته به

کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت

دل اهل حاجت جراحت بود
براو دست بگشاده راحت بود

مکن عجب را گو به دل آشیان
که دین را گزند است و جان را زیان

بود روز اقبال را عجب شب
ز اقبالیان عجب باشد عجب

بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۰ - حکایت شخصی که زمین خرید و در آنجا گنجی یافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمین را و هر چه در وی بوده فروخته ام
گوهر بعدی:بخش ۴۲ - حکایت آن جوان رعنا که جامه های عید پوشید و به نظر عجب در خود نگریست و به آن تیر زهرآلود از پای در افتاد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.