عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۲
هجران خواهی طریق عشاقانست
وانکو ماهیست جای او عمانست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید
آن ذره که او سایه نخواهد جانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۵
یکبار به مردم و مرا کس نگریست
گر بار دگر زنده شوم دانم زیست
ای کرده تو قصد من ترا با من چیست
یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۵
آن را منگر که ذوفنون آید مرد
در عهد و وفا نگر که چون آید مرد
از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد
از هرچه صفت کنی فزون آید مرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۶
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد
از عشق تو می نایدم از عشقم یاد
اسباب و علل پیش من آمد همه باد
بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۳
آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد
وز بهر مقام آشیانی دارد
نی طالب کس بود نه مطلوب کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۳
آنها که چو آب صافی و ساده روند
اندر رگ و مغز خلق چون باده روند
من پای کشیدم و دراز افتادم
اندر کشتی دراز افتاده روند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۱
از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید
زانروی اجل امید از من ببرید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۲
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
وانگاه در آن هوا که مرغان ویند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۴
این تنهائی هزار جان بیش ارزد
این آزادی ملک جهان بیش ارزد
در خلوت یک زمانه با حق بودن
از جان و جهان و این و آن بیش ارزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۵
بسیار تو را خسته روان باید شد
و انگشت نمای این و آن باید شد
گر آدمی‌ای بساز با آدمیان
ور خود ملکی بر آسمان باید شد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۷
بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی‌جنبش عشق در مکنون نشود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۱
بی‌یاری تو دل بسوی یار نشد
تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد
هرچیز که بسیار شود خار شود
غمهای تو بسیار شد و خوار شد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۸
تا سر نشود یقین که سرکش نشود
وان دلبر برگزیده سرکش نشود
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۵
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
خود چیست به جز عشق که آنرا نگرد
بیزار شوم ز چشم در روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲۱
رو نیکی کن که دهر نیکی داند
او نیکی را از نیکوان نستاند
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند
آن به که بجای مال نیکی ماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶۰
عشاق به یک دم دو جهان در بازند
صد ساله بقا به یک زمان دربازند
بر بوی دمی هزار منزل بروند
وز بهر دلی هزار جان دربازند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶۲
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عاشق نبود که از بلا پرهیزد
مردانه کسی بود که در شیوهٔ عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶۸
عقل و دل من چه عیشها میداند
گر یار دمی پیش خودم بنشاند
صد جای نشیب آسیا میدانم
کز بی‌آبی کار فرو میماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹۳
کشتی چو به دریای روان میگذرد
می‌پندارد که نیستان میگذرد
ما میگذریم ز این جهان در همه حال
می‌پندارم کاین جهان میگذرد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹۶
گفتم که به من رسید دردت بمزید
گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید
گفتم که دلم خون شد از دیده دوید
گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید