عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷
مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
مسکین کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بینگار
صد خرمن گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمنگل نیست درکنار
وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون کند ز بر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار
نه روی آنکه دوست بر من گذر کند
نه راه آن که من به بر او کنم گذار
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم کم کند خمار
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لالهزار
نرگسگشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار
گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامهکبودکرد و خمیده شد و نزار
گفتی رفیقوار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرفالملک شهریار
بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار
صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
توقیع او بدیعتر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمهکند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار
گر ابر بهره یابد زرّین کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار
نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار
هر مدعی که بیهده دعوی کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حقگزار
نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
هستی به شفقت پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار
هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار
نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار
وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار
شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گردون ز حُلّههای دگر نقش بسترد
وین حُلّهها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکتهها که بود شرع را حصار
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار
رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص کریم تو به همه فخرها مشار
در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
مسکین کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بینگار
صد خرمن گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمنگل نیست درکنار
وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون کند ز بر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار
نه روی آنکه دوست بر من گذر کند
نه راه آن که من به بر او کنم گذار
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم کم کند خمار
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لالهزار
نرگسگشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار
گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامهکبودکرد و خمیده شد و نزار
گفتی رفیقوار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرفالملک شهریار
بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار
صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
توقیع او بدیعتر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمهکند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار
گر ابر بهره یابد زرّین کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار
نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار
هر مدعی که بیهده دعوی کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حقگزار
نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
هستی به شفقت پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار
هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار
نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار
وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار
شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گردون ز حُلّههای دگر نقش بسترد
وین حُلّهها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکتهها که بود شرع را حصار
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار
رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص کریم تو به همه فخرها مشار
در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۷
دل بیقرار دارم از آن زلف بیقرار
سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار
داند نگار من که چنین است حال من
زان چشم پُر خمار و از آن زلف بیقرار
ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش
خرّم رخش چو تازه بهاری است غمگسار
گر گویمش که زلف و خط تو عجب شدند
گوید که ابر و سبزه عجب نیست در بهار
گویی مهندسی است خَمِ جَعْدِ آن صنم
گویی مُشَعبَدی است سرِ زلفِ آن نگار
کز غالیه کشید یکی بر سُهیل خط
وز مورچه نهاد یکی بر عقیق تار
ای گشته ارغوان تو شمشاد را وطن
وی گشته پرنیان تو پولاد را حصار
گویی ز بهر فتنهٔ عشاق گشتهاند
پولاد تو نهفته و شمشادت آشکار
دُرّی است آبدار تو را زیر لاله برگ
مشکی است تابدار تو را گرد لالهزار
تاب است در دل من و آب است در دو چشم
زان مشک تابدار و از آن درّ آبدار
در خَدّ توست روشنی ماه آسمان
در قَدّ توست راستی سرو جویبار
ماهی و آسمان تو ایوان خسروست
سروی و جویبار تو میدان شهریار
والا جلال دولت و دنیا معزّ دین
شاهی که هست سید شاهان روزگار
شاهی که هست سیرت و کردارهای او
فهرست پادشاهی و قانون افتخار
در بخت او همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و بخت او سوار
سَدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار بدان سدِّ استوار
گر یُمن و یُسر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن بر یمینش و هم یُسر بر یسار
شاهی بزرگوار و ستودست و همچو اوست
کردار او ستوده و رسمش بزرگوار
ای یادگار جملهٔ شاهان باستان
هرگز مباد ملک جهان از تو یادگار
شاهان عالمند همی اختیار دهر
وایزد ز اختیار تو را کرد اختیار
دیدار جانفزای تو بینار هست نور
شمشیر جانگزای تو بینور هست نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمتِ حَشرست روز بار
از قدرتی که تیغ تو را داد آسمان
وز قوّتی که دست تو را داد کردگار
دعوی کنند شیعه که روز نبرد هست
دست تو دست حیدر و تیغ تو ذوالفقار
ای انتظار خلقِ جهانِ سوی درگهت
دادت خدای آنچه تو را بود انتظار
رفتی ز دار مملکت خویش ناگهان
باز آمدی مُظّفر و پیروز و کامکار
امسال یک هزار شمردیم فتح تو
اَرجو که بِشمَریم دگر سال ده هزار
فردا هنوز نامد و خرّم گذشت دی
امروز روز توست به شادی همی گذار
بیحکم تو مباد سکون و مدار ملک
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار
داند نگار من که چنین است حال من
زان چشم پُر خمار و از آن زلف بیقرار
ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش
خرّم رخش چو تازه بهاری است غمگسار
گر گویمش که زلف و خط تو عجب شدند
گوید که ابر و سبزه عجب نیست در بهار
گویی مهندسی است خَمِ جَعْدِ آن صنم
گویی مُشَعبَدی است سرِ زلفِ آن نگار
کز غالیه کشید یکی بر سُهیل خط
وز مورچه نهاد یکی بر عقیق تار
ای گشته ارغوان تو شمشاد را وطن
وی گشته پرنیان تو پولاد را حصار
گویی ز بهر فتنهٔ عشاق گشتهاند
پولاد تو نهفته و شمشادت آشکار
دُرّی است آبدار تو را زیر لاله برگ
مشکی است تابدار تو را گرد لالهزار
تاب است در دل من و آب است در دو چشم
زان مشک تابدار و از آن درّ آبدار
در خَدّ توست روشنی ماه آسمان
در قَدّ توست راستی سرو جویبار
ماهی و آسمان تو ایوان خسروست
سروی و جویبار تو میدان شهریار
والا جلال دولت و دنیا معزّ دین
شاهی که هست سید شاهان روزگار
شاهی که هست سیرت و کردارهای او
فهرست پادشاهی و قانون افتخار
در بخت او همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و بخت او سوار
سَدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار بدان سدِّ استوار
گر یُمن و یُسر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن بر یمینش و هم یُسر بر یسار
شاهی بزرگوار و ستودست و همچو اوست
کردار او ستوده و رسمش بزرگوار
ای یادگار جملهٔ شاهان باستان
هرگز مباد ملک جهان از تو یادگار
شاهان عالمند همی اختیار دهر
وایزد ز اختیار تو را کرد اختیار
دیدار جانفزای تو بینار هست نور
شمشیر جانگزای تو بینور هست نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمتِ حَشرست روز بار
از قدرتی که تیغ تو را داد آسمان
وز قوّتی که دست تو را داد کردگار
دعوی کنند شیعه که روز نبرد هست
دست تو دست حیدر و تیغ تو ذوالفقار
ای انتظار خلقِ جهانِ سوی درگهت
دادت خدای آنچه تو را بود انتظار
رفتی ز دار مملکت خویش ناگهان
باز آمدی مُظّفر و پیروز و کامکار
امسال یک هزار شمردیم فتح تو
اَرجو که بِشمَریم دگر سال ده هزار
فردا هنوز نامد و خرّم گذشت دی
امروز روز توست به شادی همی گذار
بیحکم تو مباد سکون و مدار ملک
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۲
چون عقیق آبدار است و کمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوار است ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این دگر بر جویبار
روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت
قامت چون سرو را خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم قیاس احال زارا خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در او بنگرم دانم که صعب افتاد کار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر در آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبر که من وصف جمال او کنم
بوی عطر آید ز من در پیش تخت شهریار
شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانهوار است ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانهوار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این دگر بر جویبار
روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت
قامت چون سرو را خورشید چون آورد بار
من ز دل گیرم قیاس احال زارا خویشتن
او ز من گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در او بنگرم دانم که صعب افتاد کار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر در آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبر که من وصف جمال او کنم
بوی عطر آید ز من در پیش تخت شهریار
شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳
هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار
نیستکس را نزد آن یاقوت شکر بار بار
سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آنگلزار زار
نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو
در دل تنگم فکند آن نیمهٔ دینار نار
ای بت شیرین لبان تا چند از این گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از تلخیگفتار تار
دوستی و مهربانی کار تو پنداشتم
کی گمان بردم که اداریا کینه و پیکار کار
عاشقی جستم نگارا تا دلم غمخوار گشت
گشتم اندر عهدهٔ عشق از دل غمخوار خوار
هرکه از یاران وفا جوید نبیند جز جفا
آفرین فخر فَتْیان بهتر از بسیار یار
قاسِمُ الارزاق بُوالقاسم که اندر حَلّ و عَقْد
هست عزم او میان نیک و بد دیوار وار
آنکه اندر مهتری آثار خوبش ظاهرست
وز بداندیشان همی خواهد بر آن آثار ثار
هست فرخنده درختی باغ اصل خویش را
کافرید از آفرینش ایزد جبار بار
گرد گردون همت میمون او هنجار زد
لاجرم گشته است گردون را از آن هنجار جار
گر بپیوندد زه سوفار تیر خویش را
شیر نر گردد ز بیم و ترس آن سوفار فار
شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعت کند چون زر مشتافشار شار
کلک او در دست او مرغی است زرین ای عجب
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد
معدن یاقون گردد در کُه بلغار غار
ای هنرمندی که گر بر مار بگذاری ضمیر
زار گردد همچو مور از حسرت تیمار مار
تحفهای زیبا فرستادم تو را از طبع خویش
تحفهٔ طبع مرا با قیمت و مقدار دار
من یقین دانم که تو فخر آوری زاشعار من
حاش لله گر تو داری از چنین اشعار عار
تا که بشناسد ز چوگان مرد حِکمت گوی گوی
تا که بشناسد ز بلبل مرد زیرک سار سار
شاخ شادی و طرب بنشان به نام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار
نیستکس را نزد آن یاقوت شکر بار بار
سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آنگلزار زار
نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو
در دل تنگم فکند آن نیمهٔ دینار نار
ای بت شیرین لبان تا چند از این گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از تلخیگفتار تار
دوستی و مهربانی کار تو پنداشتم
کی گمان بردم که اداریا کینه و پیکار کار
عاشقی جستم نگارا تا دلم غمخوار گشت
گشتم اندر عهدهٔ عشق از دل غمخوار خوار
هرکه از یاران وفا جوید نبیند جز جفا
آفرین فخر فَتْیان بهتر از بسیار یار
قاسِمُ الارزاق بُوالقاسم که اندر حَلّ و عَقْد
هست عزم او میان نیک و بد دیوار وار
آنکه اندر مهتری آثار خوبش ظاهرست
وز بداندیشان همی خواهد بر آن آثار ثار
هست فرخنده درختی باغ اصل خویش را
کافرید از آفرینش ایزد جبار بار
گرد گردون همت میمون او هنجار زد
لاجرم گشته است گردون را از آن هنجار جار
گر بپیوندد زه سوفار تیر خویش را
شیر نر گردد ز بیم و ترس آن سوفار فار
شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعت کند چون زر مشتافشار شار
کلک او در دست او مرغی است زرین ای عجب
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد
معدن یاقون گردد در کُه بلغار غار
ای هنرمندی که گر بر مار بگذاری ضمیر
زار گردد همچو مور از حسرت تیمار مار
تحفهای زیبا فرستادم تو را از طبع خویش
تحفهٔ طبع مرا با قیمت و مقدار دار
من یقین دانم که تو فخر آوری زاشعار من
حاش لله گر تو داری از چنین اشعار عار
تا که بشناسد ز چوگان مرد حِکمت گوی گوی
تا که بشناسد ز بلبل مرد زیرک سار سار
شاخ شادی و طرب بنشان به نام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۸
گل و مَه است همانا شکفته عارض یار
که گونهٔ گل و نور مهش بود هموار
مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره
گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار
بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست که از خط شکفت عارض یار
مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار
به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
به گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار
تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار
ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
به زلف مشکفشان و به جَعد غالیه بار
بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار
مخالف لب او هست چشم من ز چه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار
لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار
من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار
اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار
چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی
که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار
عماد دین شرفالملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار
سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار
همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار
چه باک دولت او را ز حادثات زمین
که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار
شریف گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار
به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار
ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم
چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار
گر آن گروه در این روزگار زنده شوند
به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار
هرآنگهی که ز خشم و زعفو سازد شغل
هرآنگهی که ز مهر و ز کین گذارد کار
از او درست شکسته شود شکسته درست
وز او سوار پیاده شود پیاده سوار
خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار
ز راستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار
به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک
به بحر ماند و او را زعنبرست بخار
به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار
دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار
اگرچه بیخبر است او ز رفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار
بهسان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار
چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چوکمکنی سرش از تن جواهر آرد بار
به قدر هست بلند و به فعل هست درست
اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار
همیشه گنج بدو فربه است و ملک قوی
اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار
به دست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیرکوکب سیار
ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست
به شرق و غرب فروزنده گونهگون آثار
عجب مدار که امروز تو به است ز دی
عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار
که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار
مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون
سکون خاک کجا حزم توست هست مدار
ستارهای که مراد تورا طلب نکند
ستارگان دگر زو برآورند دمار
مخالفی که به پیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار
بزرگ بار خدایا همیشه همت توست
برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار
چنانکه جود تو همواره حقگزار من است
دل و زبان من از جود توست مدح گزار
اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار
ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار
صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم ز صدف در شاهوار نثار
ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار
چو پشت وگردن من زیر بار منت توست
روا مدار که بروی ز قرض دارم بار
قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم به تحمّل چهار صد دینار
دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذرهای شکیب و قرار
بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار
چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار
مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار
گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار
وگر تمام کند شغل من به دایرهای
کشم ز فخر علم بر سپهر دایرهوار
همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار
خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
زعمر باش به کام و زبخت برخوردار
تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار
صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار
که گونهٔ گل و نور مهش بود هموار
مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره
گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار
بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست که از خط شکفت عارض یار
مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار
به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
به گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار
تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار
ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
به زلف مشکفشان و به جَعد غالیه بار
بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار
مخالف لب او هست چشم من ز چه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار
لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار
من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار
اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب
دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار
چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی
که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار
عماد دین شرفالملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار
سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار
همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار
چه باک دولت او را ز حادثات زمین
که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار
شریف گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار
به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار
ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم
چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار
گر آن گروه در این روزگار زنده شوند
به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار
هرآنگهی که ز خشم و زعفو سازد شغل
هرآنگهی که ز مهر و ز کین گذارد کار
از او درست شکسته شود شکسته درست
وز او سوار پیاده شود پیاده سوار
خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار
ز راستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار
به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک
به بحر ماند و او را زعنبرست بخار
به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار
دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار
اگرچه بیخبر است او ز رفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار
بهسان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار
چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چوکمکنی سرش از تن جواهر آرد بار
به قدر هست بلند و به فعل هست درست
اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار
همیشه گنج بدو فربه است و ملک قوی
اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار
به دست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیرکوکب سیار
ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست
به شرق و غرب فروزنده گونهگون آثار
عجب مدار که امروز تو به است ز دی
عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار
که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار
مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون
سکون خاک کجا حزم توست هست مدار
ستارهای که مراد تورا طلب نکند
ستارگان دگر زو برآورند دمار
مخالفی که به پیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار
بزرگ بار خدایا همیشه همت توست
برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار
چنانکه جود تو همواره حقگزار من است
دل و زبان من از جود توست مدح گزار
اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار
ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار
صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم ز صدف در شاهوار نثار
ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار
چو پشت وگردن من زیر بار منت توست
روا مدار که بروی ز قرض دارم بار
قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم به تحمّل چهار صد دینار
دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذرهای شکیب و قرار
بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار
چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار
مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار
گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار
وگر تمام کند شغل من به دایرهای
کشم ز فخر علم بر سپهر دایرهوار
همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار
خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
زعمر باش به کام و زبخت برخوردار
تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار
صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹
ربود از دلم آن زلف بیقرار، قرار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز
به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفهتر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش
به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار
ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار
وزان قبل که زرهوار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبر وار
به روزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار
کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی
ز سردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شده است که رخسار او چو گلزار است
گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود ز کف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سَید احرار بر لب احرار
مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان
که ملک و دولت از او یافته است استظهار
ابوالمحاسن پیرایهٔ محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر
قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخشتر از مهر همتش بسیار
شعاع مهر زمین را بهروز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار
به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار
به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار
صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار
میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
جگونه بحری کآن را پدید نیستکنار
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار
بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
وگر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار
وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتادهاند مدبر و خوار
به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار
در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز دشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که به خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه بهچرخ اندرون بود انوار
موافقان تو بادند در رسیده بهنور
مخالفان تو بادند در رسیده بهنار
به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز
به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفهتر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش
به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار
ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار
وزان قبل که زرهوار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبر وار
به روزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار
کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی
ز سردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شده است که رخسار او چو گلزار است
گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود ز کف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سَید احرار بر لب احرار
مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان
که ملک و دولت از او یافته است استظهار
ابوالمحاسن پیرایهٔ محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر
قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخشتر از مهر همتش بسیار
شعاع مهر زمین را بهروز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار
به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار
به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار
صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار
میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
جگونه بحری کآن را پدید نیستکنار
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار
بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
وگر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار
وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتادهاند مدبر و خوار
به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار
در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز دشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که به خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه بهچرخ اندرون بود انوار
موافقان تو بادند در رسیده بهنور
مخالفان تو بادند در رسیده بهنار
به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳
زان دو رشته دُرّ مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
دُرّ مکنون دارد اندر زیِر لعلِ آبدار
لعل آن بت آب حَیوان است پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتاب است آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مَسکنِ حورِ بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید ز مار
چون بهارست آن خط و مور اندر ان نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبان است و منشور امارت یافته است
واینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش بیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید به توقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صدهزار
آن که چون معبود عالم را به عدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بخار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فَرقَد رسد گر عدل او یابد شرف
شِعر بر شَعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حِلم او گاهِ وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود انشگفت اگرا
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاک است نار
تا مدار است آسمان آبگون را بر مَدَر
هست ملک شاه را بر مَدِّ کلک او مدار
مشکخوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشکخواری دُرفشان کز او بود صد مشکخوار
گه زبان را نایب است و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمان است و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریکبین
چون ببایدگفت پاسخ بیسخن باسخگزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ایکفت در سیم و زر زنهار خوردهگاه جود
هم کَفَت داده ز محنت زایران را زینهار
همت هر کس به گیتی خواستاری خواسته است
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد به نور
آخر از خورشید تابان است نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس راکه باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملکبخشی تازهروی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آنکه در جان، شاخ مهرتکشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سَگال
چون شودکلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سِحْر حَلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حلههایی یافتم برکارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتوست آن حلهها را پود وتار
عید اضْحیٰ سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر درکعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با مِنا و با صفا مشتاق توست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچارهای کردن روا بی حجتی
به ز صد حج است در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقعکرد و توقیع تو یافت
به زصد عمرهاست و در عمره است خیرکردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزّت حصاری ساخته پیرامَنَت
بخت و دولت کوتْوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵
از بهر وفاداری آمد بر من یار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود ز آن که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود ز این که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بارکشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب به لب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد به دیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که به دست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست ز دلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را به کرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نامآور و بر ناموران سید و سالار
گویند ز بیداری دولت بود اقبال
مُقبِل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش از او خواه و از او پرس
هر لفظ معمّا که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختارگزیدست
چونانکه ز خلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را به جهان زنده نبینم
رفتند به یک نوبت و مردند به یک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هر گه که کند همت او قصد مَساحت
بیرون شود از دایرهٔ گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش به دانش
وز خدمت او تازه شود طبع به کردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتاده است
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زان است رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که مانندهٔ خورشید
تابنده بود بر فلک بر شده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد به همه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانس داننده و هم بینس نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه اوراست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبهٔ فضل و هنر و قبلهٔ آمال
ای چشمهٔ جود وکرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن وکام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت به عیوق
بخت و علم خصم ز عیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی به حقیقت
بنگر تو بدین صُفّهٔ آراسته دیدار
بازار طرب تیزکن و باده به کف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه به بازار
آن بنده که خاک پی اسبان تو دارد
در قدر پسندیدهتر از طَبلهٔ عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختی است
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شُعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بیآزار
در خانه ز تو برده به خروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده به خروار
هرگهکه ز مدح تو عزیزست معزّی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال بر او فتنه شد و بخت بر او وَقْف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوان است و ضعیف است و هنرور
تا خرد و بزرگ است و مطیع است وگنهکار
تا لاله بود بر زبرکوه چو شَنگَرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرّخی و روزبهه باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
میگیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمی است کهگفته است:
(ای دل تو چهگوییکه زمین یاد کند یار)
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷
ای تازه تر از برک گل تازه به بر بر
پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر
عناب شکر بار تو هرگه که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مهروی
رهبان به چلیپا برو حاجی به حجر بر
در سایهٔ زلف تو سپاه حَبَش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل به حذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمتزدگان یک به دگر بر
بر لولو خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی به قمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر
بستی کمر و راه سفر پیش گرفتی
بیش از سفر توست دل من به سفر بر
جسمم بهکمر مانَدْ و چشمم به دو کوکب
کوکب به کمر بر زده چون سیم به زر بر
ایکاش تورا جسم منستی به میان بر
وی کاش تو را چشم منستی به کمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی به جگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف اَحْرار
از دولت تاجالامرا تاج به سر بر
خسرو حَبَشی شمس معالی که ز رسمش
توقیع معالی است به منشور هنر بر
شاهی که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنّی به علیّ و به عمر بر
آنگوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است توگویی به خَضَر بر
با دولت عالیش مدارست جهان را
چندانکه مدارست جهان را به مَدر بر
هرگه که شود سرخ به خون دل اعدا
گوییکه شد آمیخته باران به شرر بر
آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت
شرط است کشیدن خط نسیان به سَمَر بر
در معرکه گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد به خطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهان است
هست این خبر وتکیه نباشد به خبر بر
گو خیز وببین دست تو بر قبضه شمشیر
آن کس که ندیدست قضا را به قدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم تر آمد
از تاختن رستم سکزی به پسر بر
مهر تو بر اَحباب تو فرخنده تر آمد
از پیرهنِ یوسفِ مصری به پدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی به گهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت
مالک بزدی قفل به درهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ به ایوان و طرر بر
شد ابر سَخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراکند به بر بر
بر نسترن و گل به نفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفرآید به نفر بر
کبکان وشق پوش ز بس لاله که خوردند
منقار همه گشت عقیقی به کمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل به مطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تاوان نبود نظم معانی به فَکَر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صُوَر بر
مًولع شده برگفتن شکرتو شب و روز
جون عابد بیدار به تسبیح سحر بر
یک چند به درگاه تو برخاست که باشد
آموخته چون آهوی دشتی به شمر بر
لیکن چو همی دزدخر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت به خر بر
تا چرخ ز یاقوت و دُرر در مه نیسان
هر ساله همی مُرسَله بندد به شجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ به یاقوت و درر بر
در ملک تو را بر اُمرا باد تقدم
تا هست تقدم ز محرم به صفر بر
پیوسته بماناد تو را عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز بهگذر بر
هر روز تو را نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مُرَوّق به ظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دل افروز
حوریت ببربر چوگل تازه به بر بر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر»
پرورده تو را خازن فردوس به بَر بر
عناب شکر بار تو هرگه که بخندد
شاید که بخندند به عناب و شکر بر
در سیم حَجَر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو به زیر اندر و سیمت به زبر بر
زین روی همه بوسه دهند ای بت مهروی
رهبان به چلیپا برو حاجی به حجر بر
در سایهٔ زلف تو سپاه حَبَش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل به حذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمتزدگان یک به دگر بر
بر لولو خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی به قمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه به در بر
بستی کمر و راه سفر پیش گرفتی
بیش از سفر توست دل من به سفر بر
جسمم بهکمر مانَدْ و چشمم به دو کوکب
کوکب به کمر بر زده چون سیم به زر بر
ایکاش تورا جسم منستی به میان بر
وی کاش تو را چشم منستی به کمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی به جگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف اَحْرار
از دولت تاجالامرا تاج به سر بر
خسرو حَبَشی شمس معالی که ز رسمش
توقیع معالی است به منشور هنر بر
شاهی که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنّی به علیّ و به عمر بر
آنگوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است توگویی به خَضَر بر
با دولت عالیش مدارست جهان را
چندانکه مدارست جهان را به مَدر بر
هرگه که شود سرخ به خون دل اعدا
گوییکه شد آمیخته باران به شرر بر
آن شهرگشایی تو که با شرح فتوحت
شرط است کشیدن خط نسیان به سَمَر بر
در معرکه گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد به خطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهان است
هست این خبر وتکیه نباشد به خبر بر
گو خیز وببین دست تو بر قبضه شمشیر
آن کس که ندیدست قضا را به قدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم تر آمد
از تاختن رستم سکزی به پسر بر
مهر تو بر اَحباب تو فرخنده تر آمد
از پیرهنِ یوسفِ مصری به پدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی به گهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی به قیامت
مالک بزدی قفل به درهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ به ایوان و طرر بر
شد ابر سَخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراکند به بر بر
بر نسترن و گل به نفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفرآید به نفر بر
کبکان وشق پوش ز بس لاله که خوردند
منقار همه گشت عقیقی به کمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل به مطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تاوان نبود نظم معانی به فَکَر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صُوَر بر
مًولع شده برگفتن شکرتو شب و روز
جون عابد بیدار به تسبیح سحر بر
یک چند به درگاه تو برخاست که باشد
آموخته چون آهوی دشتی به شمر بر
لیکن چو همی دزدخر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت به خر بر
تا چرخ ز یاقوت و دُرر در مه نیسان
هر ساله همی مُرسَله بندد به شجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ به یاقوت و درر بر
در ملک تو را بر اُمرا باد تقدم
تا هست تقدم ز محرم به صفر بر
پیوسته بماناد تو را عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز بهگذر بر
هر روز تو را نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مُرَوّق به ظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دل افروز
حوریت ببربر چوگل تازه به بر بر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش به اثر بر»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۸
ترک نزاید چنو به کاشغر اندر
سرو نروید چنو به عاتفر اندر
خوب تر از عارضش ندید و نبیند
هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
عمداگویی کسی ز عنبر سارا
سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او به ماه و خور اندر
از دل بیرحمتش نهاد خداوند
غایت سختی به آهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش به دیده و فکر اندر
ز آتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر
ماهِ تمام است در جمال و ملاحت
نیست نظیرش به عالم صور اندر
از غم آن ماه بینظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان به تن ملک شاه دادگر اندر
کُنیت و نامش حساب سَعد و محامِد
کرد فَذلک به دفتر هنر اندر
هست کریمی که شد به نامش منسوخ
نام کریمان به قصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند به قیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانهٔ اجرام
مرتبت او به نسبت پدر اندر
پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید
نور طبیعی به قوت بصر اندر
طلعت او روشن است و هست همانا
روشنی او به کوکب سحر اندر
ای به سزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانهٔ بشر اندر
هر که ز مهر تو آب روی نجوید
سوختهگردد به آتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت به دست آن نظر اندر
در حَشَر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک به محنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط سقاوت بهگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مُخّلد به بند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشی است که دارد
مرگ مخالف به شعله و شرر اندر
کلک تو ابری است کش مطر همه درّ است
مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان به زر اندر
او شجر دولت است و تو به کفایت
دست زده استی به اصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجدهکند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو به چشم سر اندر
من رهی انعام تو ز بهر تفاخر
فاتحه کردم به نامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسلهکردم به خاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمت است اهل خرد را
باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر
گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو ز بر بخت بر مدار سعادت
دشمن تو زیر تخته و مدر اندر
سرو نروید چنو به عاتفر اندر
خوب تر از عارضش ندید و نبیند
هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
عمداگویی کسی ز عنبر سارا
سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او به ماه و خور اندر
از دل بیرحمتش نهاد خداوند
غایت سختی به آهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش به دیده و فکر اندر
ز آتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر
ماهِ تمام است در جمال و ملاحت
نیست نظیرش به عالم صور اندر
از غم آن ماه بینظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان به تن ملک شاه دادگر اندر
کُنیت و نامش حساب سَعد و محامِد
کرد فَذلک به دفتر هنر اندر
هست کریمی که شد به نامش منسوخ
نام کریمان به قصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند به قیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانهٔ اجرام
مرتبت او به نسبت پدر اندر
پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید
نور طبیعی به قوت بصر اندر
طلعت او روشن است و هست همانا
روشنی او به کوکب سحر اندر
ای به سزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانهٔ بشر اندر
هر که ز مهر تو آب روی نجوید
سوختهگردد به آتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت به دست آن نظر اندر
در حَشَر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک به محنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط سقاوت بهگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مُخّلد به بند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشی است که دارد
مرگ مخالف به شعله و شرر اندر
کلک تو ابری است کش مطر همه درّ است
مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان به زر اندر
او شجر دولت است و تو به کفایت
دست زده استی به اصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجدهکند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو به چشم سر اندر
من رهی انعام تو ز بهر تفاخر
فاتحه کردم به نامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسلهکردم به خاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمت است اهل خرد را
باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر
گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو ز بر بخت بر مدار سعادت
دشمن تو زیر تخته و مدر اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹
دو شب گویی که یکجای است گرد یک بهار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
و یا زلفین مشکین است گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کاو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس به چین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
به وصف کشمری سروی بهکشمیری نگار اندر
نه درکشمر بود سروی بهسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بهکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لالهزار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران به تفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد به خدمت زهره پیش من
اگر گیرم تو را روزی به آغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی بس استادی به کار اندر
اگر ایمن نگردم من به جان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بینایی است عقل او به چشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید به رجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جملهٔ عالم
همه دُرِّ ثمین باشد بر امواج بحار اندر
به مدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جان است مدح او به چشم افتخار اندر
سواران را که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
ز دُرج اوگهر باید به تیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند به دستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بهدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت به صنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بهدست پردهدار اندر
تو از جاه حُسامالدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید به دیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
تورا دولت قراری شد به چرخ بیقرار اندر
اگر نعمت ز جود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت به جاه تو به امن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
به جاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
تو را هر دو مُرَکَب شد به رُمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم به قهر و انتقام اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد ز طبع هر چهار اندر
مُرَکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوان است در گیتی
منم شیر سخنگستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهیکه از مدح و ثنای تو سخنگویم
کنم سِحر و خرد مُضمر به در شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر
همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت به ملت پایدار اندر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵
همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش
همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش
اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش
وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش
نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش
نهاد اندر دلم دردی که پیدا نیست درمانش
چو وصلش من همی خواهم چه گردم گرد هجرانش
که پیداگشت پنهانم ز بس پیدا و پنهانش
گل خندان همی بینم شکفته درگلستانش
همیشه چشم منگریان از آنگلهای خندانش
خمیده همچو چوگان است زلف عنبر افشانش
دل مسکین منگوی است زیر خَمِّ چوگانش
لبش ماننده ی لعلاست و مرجاناست دندانش
سرشکم لعل و مرجان شد ز عشق لعل و مرجانش
گرایدون یوسف است آن بت، منم در چاه زندانش
وگر عیسی است آن دلبر منم بِطریق و رُهبانش
نیارم خواند مهمانش ز بسکین فراوانش
نه نیز از هیبت خشمش توانمگشت مهمانش
زعشق او همی پیچد دلم چون زلف پیچانش
مگر راحت دهد روزی معینالملک سلطانش
ستوده بوالمحاسن آن که از انعام و احسانش
همی خواهند دینداران بقای دولت و جانش
سعادت چون یکی روضه است و بخت اوست رضوانش
کفایت چون یکی نامه است و نام اوست عنوانش
دلش گردون توقیع است و بر عقل است دورانش
سزاوارست اگر گردن نهد گردون گردانش
از آن دست روان بخشش وزآن تیغ چو ثعبانش
همی نشناسم از عیسی و از موسی عمرانش
ز قدر و همت عالی چنان خواهد شد ایوانش
که مرد فلسفی در وصف نشناسد زکیوانش
چو تیغ اندر یمین گیرد قدر خوانم به میدانش
چوکلک اندر بنانگیرد قضا خوانم به ایوانش
که یارد خواند چونینش که یارد گفت چونانش
چو شمشادست پولادش چو سنجاباست دندانش
کسی کاندر خلاف او مقرر گشت خذلانش
بدان خذلان روا باشد که خوانم نامسلمانش
چو بحرست او بهجود اندر مبادا هیج پایانش
چو بدرست او به صدر اندر مبادا هیچ نقصانش
به شادی باد جاویدان دو پیغمبر دو برهانش
بقا و عمر خضرش باد و فرمان سلیمانش
همایون و مبارک باد عید روزه دارانش
چو عید روزه دارانش مبارک باد قربانش
همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش
اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش
وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش
نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش
نهاد اندر دلم دردی که پیدا نیست درمانش
چو وصلش من همی خواهم چه گردم گرد هجرانش
که پیداگشت پنهانم ز بس پیدا و پنهانش
گل خندان همی بینم شکفته درگلستانش
همیشه چشم منگریان از آنگلهای خندانش
خمیده همچو چوگان است زلف عنبر افشانش
دل مسکین منگوی است زیر خَمِّ چوگانش
لبش ماننده ی لعلاست و مرجاناست دندانش
سرشکم لعل و مرجان شد ز عشق لعل و مرجانش
گرایدون یوسف است آن بت، منم در چاه زندانش
وگر عیسی است آن دلبر منم بِطریق و رُهبانش
نیارم خواند مهمانش ز بسکین فراوانش
نه نیز از هیبت خشمش توانمگشت مهمانش
زعشق او همی پیچد دلم چون زلف پیچانش
مگر راحت دهد روزی معینالملک سلطانش
ستوده بوالمحاسن آن که از انعام و احسانش
همی خواهند دینداران بقای دولت و جانش
سعادت چون یکی روضه است و بخت اوست رضوانش
کفایت چون یکی نامه است و نام اوست عنوانش
دلش گردون توقیع است و بر عقل است دورانش
سزاوارست اگر گردن نهد گردون گردانش
از آن دست روان بخشش وزآن تیغ چو ثعبانش
همی نشناسم از عیسی و از موسی عمرانش
ز قدر و همت عالی چنان خواهد شد ایوانش
که مرد فلسفی در وصف نشناسد زکیوانش
چو تیغ اندر یمین گیرد قدر خوانم به میدانش
چوکلک اندر بنانگیرد قضا خوانم به ایوانش
که یارد خواند چونینش که یارد گفت چونانش
چو شمشادست پولادش چو سنجاباست دندانش
کسی کاندر خلاف او مقرر گشت خذلانش
بدان خذلان روا باشد که خوانم نامسلمانش
چو بحرست او بهجود اندر مبادا هیج پایانش
چو بدرست او به صدر اندر مبادا هیچ نقصانش
به شادی باد جاویدان دو پیغمبر دو برهانش
بقا و عمر خضرش باد و فرمان سلیمانش
همایون و مبارک باد عید روزه دارانش
چو عید روزه دارانش مبارک باد قربانش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸
تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانهوار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به شهر و به سامان شمار خویش
از آن شدم به دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
هرچند کانتظار ندارم به وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافیالکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوبشعار و خجستهبخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایستهتر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پروردهای مرا
واوردهام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانهای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بینهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانهوار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به شهر و به سامان شمار خویش
از آن شدم به دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
هرچند کانتظار ندارم به وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافیالکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوبشعار و خجستهبخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایستهتر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پروردهای مرا
واوردهام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانهای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بینهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹
ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کردهای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
چشم من است کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش برِ من فرست گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش
گر گویمت که مفلس و درویش گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من آن تو دانم نه آن خویش
تا ابروان کمان و مژه تیر کرده ای
من کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح کنم داستان خویش
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره به برجی قرانکنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش
هرگه که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبکسر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلمگران خویش
وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش
گویی که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش
ای صاحبی که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان خویش
گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین کند از آسمان خویش
برگستوان خویشکند چرخ لاجورد
پروین کند پشیزهٔ برگستوان خویش
دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُنس طایفهای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش
دارد شه ملوک به کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
دیدی عجایبیکه ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست و زیان تو از نخست
فرجامکار سود تو دید و زیان خویش
ور در جفا چو آتش سوزنده گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
این گوشمال درخور آن کس بود که او
کاریکند نه درخور قدر و توان خویش
هرگز ندیدهام که کند قصد هیچ باز
جغدی که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
این شکر چون کنیم که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش
ای بحر بیکرانه که از هیچ جانبی
هرگز ندیدهای و نبینی کران خویش
بازارگان تو چو زیارت کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کردهام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
گر قول مصطفی است که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت:
«ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش»
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان گمان خویش
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش
تا در زمانه گاه بهارست و گه خزان
در خرمی گذار بهار و خزان خویش
می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را بهخوان خویش
گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدحخوان خویش
شاها سپر ز نرگس سیمین و لالهخواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش
تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طیاللسان خویش
فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کردهای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
چشم من است کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش برِ من فرست گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش
گر گویمت که مفلس و درویش گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من آن تو دانم نه آن خویش
تا ابروان کمان و مژه تیر کرده ای
من کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح کنم داستان خویش
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره به برجی قرانکنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش
هرگه که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبکسر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلمگران خویش
وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش
گویی که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش
ای صاحبی که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان خویش
گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین کند از آسمان خویش
برگستوان خویشکند چرخ لاجورد
پروین کند پشیزهٔ برگستوان خویش
دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُنس طایفهای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش
دارد شه ملوک به کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
دیدی عجایبیکه ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست و زیان تو از نخست
فرجامکار سود تو دید و زیان خویش
ور در جفا چو آتش سوزنده گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
این گوشمال درخور آن کس بود که او
کاریکند نه درخور قدر و توان خویش
هرگز ندیدهام که کند قصد هیچ باز
جغدی که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
این شکر چون کنیم که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش
ای بحر بیکرانه که از هیچ جانبی
هرگز ندیدهای و نبینی کران خویش
بازارگان تو چو زیارت کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کردهام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
گر قول مصطفی است که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت:
«ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش»
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان گمان خویش
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش
تا در زمانه گاه بهارست و گه خزان
در خرمی گذار بهار و خزان خویش
می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را بهخوان خویش
گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدحخوان خویش
شاها سپر ز نرگس سیمین و لالهخواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش
تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طیاللسان خویش
فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰
روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اِذا جَلَستَ وابصَرت فَاَنصَرِف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم یَبقَ فی القَطیعَهِٔ وَصف الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجبکند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هستکف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت نوشتند لَن تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرامتر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آوردهام زخاطر خویش احسنالطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اِذا جَلَستَ وابصَرت فَاَنصَرِف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم یَبقَ فی القَطیعَهِٔ وَصف الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجبکند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هستکف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت نوشتند لَن تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرامتر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آوردهام زخاطر خویش احسنالطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲
چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق
چرا همی ز خراسان روی به سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بیمهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان بهگرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن به نیکویی
شنیدهای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارمالاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلیَالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلیَالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بیتو یکی دیده بود بیلعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیما
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل که به درگاه تو قدم پوید
درست گشت که اقدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لمیَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیهالاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والاصال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق
چرا همی ز خراسان روی به سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بیمهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان بهگرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن به نیکویی
شنیدهای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارمالاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلیَالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلیَالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بیتو یکی دیده بود بیلعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیما
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل که به درگاه تو قدم پوید
درست گشت که اقدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لمیَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیهالاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والاصال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۷
شراب باید و آتش رباب باید و چنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من کرانه کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که گیرد از نفس من کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس علاء و بها قدر او به هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال و مرتبه و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواریکه پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشهای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفتکه تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بتپرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاسکنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همیکند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من کرانه کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که گیرد از نفس من کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس علاء و بها قدر او به هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال و مرتبه و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواریکه پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشهای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفتکه تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بتپرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاسکنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همیکند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۸
آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ
زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ
لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ
گفت مهر از من گسستی با تو جای جنگ هست
لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ
سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ
سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ
چون دلم بیقُوََّت و جان و تنم بیقُوت دید
داد قوت و قُوََّتم زان شَکّرِ یاقوت رنگ
تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر برگرفتند از سرای من به تنگ
گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار
یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ
گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار
تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ
گفت خواهم شُکرِ اِنعام خداوندی که او
اندر انعام و فتوت نام نعمان کرد ننگ
ملک یزدان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آفتاب عقل و علم و مایهٔ فرهنگ و هنگ
آن خداوندی که گردون بخت او را مرکب است
مرکبی کش ماه نو زین است و جوزا پالهنگ
چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش
هم به نار اندر شتاب و هم به خاک اندر درنگ
باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف
خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ
تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز
راستیگیرد همی ازکلک او تیر خدنگ
در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست
بر سباعکوه و صحراکبر از آن دارد پلنگ
از دم خصمش به آتش در سمندر بِفسُرَد
وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ
بیش او خلق از مروف لاف نتواند زدن
بیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ
در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود
پنجهٔ شیر از گراز و چنگل باز از کلنگ
گر ز مهر او فتد یک ذره در دریای چین
ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ
نه به چین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین
نه به زنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ
ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ
ماه مهر آمد زیادتکرد باید مهر ماه
آب شد چون زنگ برکف بادهها باید چو زنگ
از کف تُرک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشانگنگ
شیر زوریکاو به نیزه زور بستاند ز شیر
رنگ چشمیکاو به غمزه چشم برباید ز رنگ
تاکه سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید
تاکه آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ
خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن
شهد درکام بداندیش تو بادا چون شرنگ
مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر
جاه تو بیعیب باد و عمر تو بی آذرنگ
روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار
مرکب اقبال و دولت راکشیده تنگ تنگ
زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ
لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ
گفت مهر از من گسستی با تو جای جنگ هست
لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ
سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ
سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ
چون دلم بیقُوََّت و جان و تنم بیقُوت دید
داد قوت و قُوََّتم زان شَکّرِ یاقوت رنگ
تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر برگرفتند از سرای من به تنگ
گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار
یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ
گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار
تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ
گفت خواهم شُکرِ اِنعام خداوندی که او
اندر انعام و فتوت نام نعمان کرد ننگ
ملک یزدان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آفتاب عقل و علم و مایهٔ فرهنگ و هنگ
آن خداوندی که گردون بخت او را مرکب است
مرکبی کش ماه نو زین است و جوزا پالهنگ
چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش
هم به نار اندر شتاب و هم به خاک اندر درنگ
باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف
خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ
تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز
راستیگیرد همی ازکلک او تیر خدنگ
در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست
بر سباعکوه و صحراکبر از آن دارد پلنگ
از دم خصمش به آتش در سمندر بِفسُرَد
وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ
بیش او خلق از مروف لاف نتواند زدن
بیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ
در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود
پنجهٔ شیر از گراز و چنگل باز از کلنگ
گر ز مهر او فتد یک ذره در دریای چین
ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ
نه به چین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین
نه به زنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ
ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ
ماه مهر آمد زیادتکرد باید مهر ماه
آب شد چون زنگ برکف بادهها باید چو زنگ
از کف تُرک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشانگنگ
شیر زوریکاو به نیزه زور بستاند ز شیر
رنگ چشمیکاو به غمزه چشم برباید ز رنگ
تاکه سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید
تاکه آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ
خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن
شهد درکام بداندیش تو بادا چون شرنگ
مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر
جاه تو بیعیب باد و عمر تو بی آذرنگ
روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار
مرکب اقبال و دولت راکشیده تنگ تنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹
برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۷
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بیدرخت و نهال
مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال آب زلال است پس چراست حرام
فراق بادهٔ تلخ است پس چراست حلال
مگر به رخصت دهر گزاف کار شدست
حلال بادهٔ تلخ و حرام آب زلال
تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
ز دیده خالی و از آب دیده مالامال
تن چو کوه من از ماه توست کاه صفت
قدِ چو ناژِ من از سروِ توست نالْ مثال
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال
بر این مقام که با من وفا و صحبت را
به حد صدق رسانید و بر مقام مقال
ملازمت کنمی گر نترسمی ز مَلام
مواظبت کنمی کر نترسمی ز ملال
چو راه یافت به خورشید صحبت تو کسوف
زوال کرد زمن تا شدم به شکل هلال
کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم به مجلس خورشید بیکسوف و زوال
یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوک است و قبلهٔ اقبال
ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال
جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارک است به فال
درخت طوبی گیرد به زیر سایهٔ خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال
اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را ز خلق نیست همال
کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال
اگر محامد او را قضا شود وزان
وگر مکارم او را قدر شود کیال
هزاران گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال
ایا ستوده تو را دولت و فزوده تو را
خدای عرش جلال و خدایگان اجلال
زآدمی تو ولیکن بر او شرف داری
که تو ز نور لطیفی و آدم از صلصال
ز مشکلات هنر گر خرد سوال کند
به جز تو کس ندهد در جهان جواب سوال
به زیر پای تو زیبد که شیر شادروان
ز کبر بر سر شیر فلک زند دنبال
زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیل است و روزگار عیال
ز بهر آنکه به حلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال
اگر ز حلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد به خانهٔ آن ژاژ باد استیصال
تویی خلیفهٔ بغداد را یمین و معین
که دین و داد تورا هست بر یمین و شمال
از آن قبل به لقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بیدرخت و نهال
مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال آب زلال است پس چراست حرام
فراق بادهٔ تلخ است پس چراست حلال
مگر به رخصت دهر گزاف کار شدست
حلال بادهٔ تلخ و حرام آب زلال
تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
ز دیده خالی و از آب دیده مالامال
تن چو کوه من از ماه توست کاه صفت
قدِ چو ناژِ من از سروِ توست نالْ مثال
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال
بر این مقام که با من وفا و صحبت را
به حد صدق رسانید و بر مقام مقال
ملازمت کنمی گر نترسمی ز مَلام
مواظبت کنمی کر نترسمی ز ملال
چو راه یافت به خورشید صحبت تو کسوف
زوال کرد زمن تا شدم به شکل هلال
کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم به مجلس خورشید بیکسوف و زوال
یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوک است و قبلهٔ اقبال
ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال
جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارک است به فال
درخت طوبی گیرد به زیر سایهٔ خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال
اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را ز خلق نیست همال
کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال
اگر محامد او را قضا شود وزان
وگر مکارم او را قدر شود کیال
هزاران گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال
ایا ستوده تو را دولت و فزوده تو را
خدای عرش جلال و خدایگان اجلال
زآدمی تو ولیکن بر او شرف داری
که تو ز نور لطیفی و آدم از صلصال
ز مشکلات هنر گر خرد سوال کند
به جز تو کس ندهد در جهان جواب سوال
به زیر پای تو زیبد که شیر شادروان
ز کبر بر سر شیر فلک زند دنبال
زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیل است و روزگار عیال
ز بهر آنکه به حلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال
اگر ز حلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد به خانهٔ آن ژاژ باد استیصال
تویی خلیفهٔ بغداد را یمین و معین
که دین و داد تورا هست بر یمین و شمال
از آن قبل به لقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال