عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۲
از دل و پشت مبارز می بر آید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۶
نمرود به گاه پور آذر
می گفت خدای خلق ماییم
جبار به نیم پشه او را
خوش داد سزا که ما گواییم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
چون بر کشی آن بلارک گوهردار
بر مرکب تازی فگنی زین افزار
هر موی جداگانه بر اندام سوار
فریاد همی کند که : شاها ، زنهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱
سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر
نخست گفتم کان بی‌کرانه دریا چیست
که آب او همه جودست و موج او همه زر
رسیده منفعت آب او به شرق و غرب
رسیده مشعلهٔ موج او به بحر و به بر
از آب او شده در ملک باغ دولت سبز
ز موج او شده بر چرخ اوج‌ کیوان تر
به بیخ شاخ شده آب او که هر شاخی
ز بس بزرگی بی‌ساحت است و بی‌معبر
فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحون است
به‌گاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر
در او براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی‌بادبان و بی‌لنگر
ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی
به گونه‌گونه یواقیت وگونه‌گونه گهر
مسافران جهان در جهان یکی دریا
ندیده‌اند و نبینند از او شگفتی تر
گهی بدو در مرغابیان رنگین تن
گهی شگفت و عجب ماهیان زرین‌بر
جواب داد که آن دست راد دستور است
گه گاه کلک همی‌گیرد و گهی ساغر
سوال کردم کان جشمهٔ مبارک چیست
به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر
نمود فضل خدای آن خجسته چشمه به خلق
چنانکه چشمهٔ حیوان به خضر پیغمبر
به جای تازه گیاه اندر او در و گوهر
به‌جای آب زلال اندر او نَد و عنبر
عیان او ز ضیاء و نهان او ز ظَلَم
برون او ز صفا و درون او ز کَدَر
چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم
چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر
نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین
شریف‌وار فرو بسته گیسوان از بر
نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف
بود همیشه خداوند گیسو و افسر
چو اخترست فروهشه ظاهرش لیکن
سیاه چون شب تاری است باطنش یکسر
فروغ اختر دیدم بسی میانهٔ شب
شب سیاه ندیدم میانهٔ اختر
جواب داد که هست آن دوات صدر عجم
که می‌نهد گه توقیع پیش خویش اندر
سؤال کردم کان زرد چهرِ لاغر چیست
که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر
گهی میانهٔ صحرای سیم غالیه بار
گهی میانهٔ دریای قیر غالیه خور
سَخی بساط و سَخا کسوت و اَدیم حصار
شهاب‌رنگ و سنان‌شکل و خیزران‌پیکر
به فرق اَسوَد و روز هنر از او ابیض
به‌گونه اَصفَر و روی‌ کرم از او احمر
بدو معالی بینا و چشم او اَعمی
بدو معانی فربی و جسم او لاغر
زمین به دست هوا راست‌ کرده قامت او
هوا به دست زمین بر میانش بسته‌کمر
به سان مرغی زرین که نوک منقارش
به مشک ناب نگارد همیشه سیمین بر
صریر او برساند به لفظ معنی را
چو قدرت ملک‌العرش روح را به‌ صور
چو شب بود علم مصریان ‌کند پیدا
به روز رایت عباسیان نشان و اثر
به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر
چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران
وگرچه قطران هرگز نخیزد ازکوثر
جواب داد که کلک وزیر شاه است آن
به حَلّ و عَقد جهان نایب قضا و قدر
سوال کردم کان عقدهای گوهر چیست
ز فخرگردن ایام را شده زیور
ضمیر سفته به الماس عقد هر گهری
ز دست طبع مر او را به رشته‌ کرده هنر
نموده هر گهر آثار نعمت فردوس
گشاده هر هنر آثار حکمت داور
نه منعقد شده در سنگها ز گردش چرخ
نه رنگ یافته درکانها ز تابش خَور
همه نتیجه و پروردهٔ دماغ و دل است
همه نهاده و اَلفغده ی ضمیر و فکر
خزانه را عوض است آن ز تاج نوشروان
زمانه را بدل است آن ز باج اسکندر
سفینه‌های خرد را فَواکه است و نُکَت
صحیفه‌های ادب را نوادرست و غُرَر
چنان‌که گوهر در دست هیچ بازرگان
ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر
جواب داد که توقیع‌های خواجه بود
به نامه‌ها بر مانند عقدهای گهر
وزیر عالم عادل عمید ملک ملک
مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر
علی ‌کجا پدر او حسین بود به علم
چنان علی است‌ که او را حسین بود پسر
چهار یار نبی داشتند سیرت خوب
گرفت سیرت ایشان وزیر خوب سیر
شجاع چون علی است و به‌شرم چون عثمان
کریم طبع چو بوبکر و داد ده چو عمر
کجا ز همت و احسان او حدیث کنند
حدیث حاتم و جعفر هبا شناس و هدر
ز بهر آنکه به یک ساعت آن چه او بدهد
به عمر خویش ندادند حاتم و جعفر
عجب نباشد با همت چنین دستور
اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر
به هند آنبهٔ پیل او برد چیپال
به روم غاشیهٔ اسب او کشد قیصر
ز بوعلی و علی خرم‌اند در دو جهان
دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر
از آن به عقبی نازد همی ملک سلطان
وزین به دنیا نازد همی ملک سنجر
بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز
علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر
ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست
ز نسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر
بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم
فضیلتی که ز تو گوش بشنود به خبر
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر
سخاوت تو ز تاخیر و دفع دور بود
از آن‌کجا نه اگر باشد اندرو نه مگر
ز بیم تیغ غلامانت هر دو ا‌در تَعَب‌اندا
جوان و پیر هم از باختر هم از خاور
بود ز سمع بصر را گه ثنای تو رشک
چنانکه گاه لقای تو سمع را ز بصر
ز بیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید
به‌روی درکشد از ماه‌گاه گاه سپر
بدید در ازل آتش نهیب خشم تو را
از آن نهیب نهان گشت در میان حجر
بدان زمین که تو لشکرکشی و روی نهی
تو را خدای فرستد ز آسمان لشکر
کسی که منکر گردد تو را به اول‌ کار
رسد به عاقبت او را عقوبتی مُنکَر
خطر ز دشمنی و کین تو کسی جوید
که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر
اگرچه خصم تو اسباب حزم ساخته بود
وگرچه ‌کُتْب حذر جمله کرده بود از بر
کتابهٔ علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کُتبِ حذر
فلک نمود بدو محشری که در دل او
بماند تا گه محشر نهیب آن محشر
مبارک آمد فتح تو در میان فتوح
چنانکه سورهٔ الفتح در میان سور
نه ممکن است معالیت‌ را قیاس و شمار
که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر
قیاس برگ درختان کجا شود ممکن
شمار قطرهٔ باران که را بود باور
اگر ز همت و حلم تو بهره‌ای یابد
گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر
شرار آن سوی پستی‌ گرایدی چو سرشک
سرشک این سوی بالا شتابدی جو شرر
اگر سخا و ثنا را شرایط است تویی
جهان‌فروز و جوانی‌فزای و جان پرور
رسید موسم اثار رحمت یزدان
یکی به‌ چشم شگفتی به‌ رحمتش بنگر
نمود خواهد در خانهٔ شرف خورشید
صناعتی که چو بستان جهان شود از سر
ز بهر راحت ارواح خلق روح‌الامین
بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در
گهر فرستد رضوان به دست باد صبا
زگوش و گردن حوران به شاخه‌های شجر
قِنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست
خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر
کنند کبکان برکوه لاله را بالین
کنندگوران بر دشت سبزه را بستر
گهی تَذَروان شادی کنند گرد چمن
گهی گوزنان بازی کنند گرد شَمَر
سیاه پوشان از بوستان شوند نفور
سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر
بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد
چو سوی لاله به‌ شوخی‌ کند نگه عبهر
چوگل بخندد و از مهر روی بنماید
زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر
چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست
به ‌روی آینه بر جای جای خاکستر
گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش
گهی چو کوس تو آواز بر‌کشد تندر
زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب
ز سرو فاخته آمین کند به وقت سحر
بلند بختا بختم جوان شد از نظرت
نظیر تو نشناسم‌ کسی به حسن نظر
اگرچه مدح بسی گفته‌ام بزرگان را
همی نویسم مدح تو بر سر دفتر
همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا
سه قوت بدن اندر دل و دِماغ و جگر
ز نی شکر بود اندر جهان خلایق را
مرا ز کلک تو شُکرست و شُکر به ز شَکَر
چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من
روا بود که معافم کنی ز رنج سفر
همیشه تا صفت خرمی بود ز جنان
چنان کجا صفت ناخوشی بود ز سقر
ز خرمی چو جنان بر ولیت باد جهان
ز ناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر
همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز
بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر
دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی
که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر
جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر
تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده
به همّت تو ملک را زمانه فرمان بر
تو را و او را روزی به جشن نوروزی
هم آسمانی‌ اقبال و هم الهی فر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان‌ کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست یاسمین زاسیب او بی‌دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه مهر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب‌ گویی به عمدا خون آبی خورد نار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شَبَه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
شُست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پای‌کوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهان گنج و آنگه مهرگان
گنج فروردین همی خواهد ز باغ‌ و جویبار
بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفه‌ها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان‌ گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانْشْ خوان او را که کر خوانی سزاست
زآنکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش
کیست چون او گاه بزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب دولت‌ را به ‌رزم اندر چنو باید سوار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
از نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی‌ کردست‌ گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی‌ گریند زار
عقل و فضل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب‌ کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق‌ گیرد در یمین و غرب ‌گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت ‌کوکب در مسیر و هفت‌ گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی‌ها چو در شاهوار
زان شرف‌ کز تیر و از تیغت همی یابند زخم
آهوان بر چشم و گوران بر سرین روزشکار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و در بن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی‌ گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت‌ دیوار بلند و آنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی‌ که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهانرا بر یکی‌ کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان‌ گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان سبز در فصل بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی‌قیاس
باد چون برگ درختان لشگر تو بی‌شمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۱
دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و فضل بر او برگ‌ و شاخ‌ و بار
از قندهار سایهٔ او تا به قیروان
وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار
نزدیک او نشسته جوانی‌ گشاده طبع
با صورتی بدیع و زبانی سخن‌گزار
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار
گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه ‌روی
باز این درخت چیست چنین سبز و آبدار
گفت این درخت دین خدای پیمبرست
من دولتم‌گرفته به نزدیک او قرار
تا در چهار فصل بپیرایم این درخت
چون زادْ سر‌وْ مرد کشاورز در بهار
گفتم ‌که تا به سعی تو پیراسته است دین
دین را به اهتمام تو آراسته است ‌کار
گفتا همیشه نصرت دین است کار من
در روزگار ناصر دین شاه روزگار
گفتم بپرسم از تو در این حال چند چیز
فرزانه‌وار پاسخ هر پرسشی بیار
گفتا هر آن سوال که از من ‌کنی کنون
آن را دهم جواب به توفیق‌ کردگار
گفتم که چیست آن‌ که نه آب و نه آتش است
چون آب و آتش است به وادی و کوهسار
پشت زمین ز رفتن او هست پر هلال
روی فلک ز جنبش او هست پر غبار
بادی است‌کوه پیکر وکوهی است باد پای
برقی است ابر گردش و ابری است برق‌بار
هامون همی ‌گذارد و گردون از او خجل
صحرا همی نوردد و دریا بر او سوار
اندر جَهَد بدیدهٔ شیران گه نبرد
اندر رسد به آهوی دشتی‌گه شکار
گفتا باین صفت‌ که تو پرسی همی زمن
اندر جهان ندانم جز اسب شهریار
گفتم که چیست آن ‌که به شکل سپهر نیست
لون سپهر دارد و گه‌گه‌ کند مدار
هنگام جنگ در صف هیجا برآورد
ناگه مدار او ز سرسر کشان دمار
گاهی چو جوی آب بود گه چون برگ بید
گاهی چو لوح مینا گه چون زبان مار
زنگارگون چون سبزه بود در مکان خویش
شنگرف‌ گون چو لاله شود روز کارزار
آید دلاوران عجم را از او عجب
چونانکه سروران عرب را ز ذوالفقار
گفتا که هیچ چیز ندانم باین صفت
جز تیغ پادشاه عجم شاه کامکار
گفتم که چیست آن ‌که به گوهر چو مرغ نیست
چون مرغ‌ از این دیار بپرد به آن دیار
از چوب و آهن است چو از دست شد رها
بیرون جهد ز چوب و ز آهن ‌کند گذار
پرواز او به رزم یکی سازد از دو تن
آهنگ او به جنگ دو تن سازد از چهار
شکلی خمیده گیردش اندر کنار خویش
چون عاشقی که ‌گیرد معشوق در کنار
در دست شیر مردان هر ساعتی به پای
چرم‌گوزن را بکشد تنگ استوار
چون پای را به چرم‌ گوزن اندر آورد
از بیم چون‌‌ گوزن شود شیر مرغزار
گفتا بر این مثال مگر تیر خسروست
آن خسروی‌ که هست کریم و بزرگوار
فرمانده زمانه ملک سنجر آن ‌که او
ملک زمانه را ز پدر هست یادگار
شاهی‌ که همچنانکه محمد ز انبیاء
هست اختیار او ز ملوک است اختیار
دارد هزار بنده ‌که هر بنده را رهی است
صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار
دل بر نشاط اوست یلان را به روز رزم
سر بر بساط اوست شهان را به روز بار
گردون بلند کردهٔ او را نکرد پست
دولت عزیز کردهٔ او را نکرد خوار
در صید و در مصاف ز پیکان و تیغ او
نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار
تاکلک او نگارگر روی دولت است
بر روی دولت است ز توقیع او نگار
دانی چرا ستاره نبیند کسی به روز
باشد بر آسمان به شب تیره صد هزار
زیراکه هر ستاره که پیدا بود به شب
خورشید بامداد کند بر سرش نثار
ای اختران به نور تو محتاج بر سپهر
وی ماهیان به جود تو مشتاق در بحار
از بهر آنکه ‌کشتهٔ تو دوزخی بود
از خون دشمنانت به دوزخ شود بخار
چون سقف بیستون ز هوا بر زمین فتد
گر دشمنت‌ کند ز که بیستون حصار
از فر دولت تو به اطراف مملکت
شد خاندان بدکنشان جمله تار و مار
قومی شدندکشتهٔ شمشیر لشکرت
قومی اسیر و بسته به زنجیر بر قطار
آنان ‌که زنده‌اند ندانم همی چرا
از حال آن گروه نگیرند اعتبار
در مغزشان خُمار شراب ضَلالت است
شمشیر تو برون برد از مغزشان خمار
گردون غلام توست و زمانه به‌ کام تو
دشمن به دام توست و بداندیش خاکسار
در دست دوستان تو چون زر شدست خاک
در باغ بندگان تو چون‌گل شدست خار
چون بنده انتظار کند قوت خویش را
او را به یک نظر برهانی ز انتظار
دریای بیکرانی و از بهر گوهرست
بازارگان به ساحل دریای بی‌کنار
تا خاک را غبار بود باد را نسیم
تا اب را سرشک بود نار را شرار
بادند حلم و طبع تورا سخره خاک و باد
بادند عفو و خشم تو را بنده آب و نار
عمر تو بی‌نهایت وگنج تو بی‌قیاس
ملک تو بیکرانه و فتح تو بیشمار
امروز بر تو خوشتر و پدرام تر ز دی
وامسال بر تو بهتر و فرخنده‌تر ز بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۷
بنگر به صبوح مجلس سلطان
خرم شده همچو باغ در نیسان
اقبال‌ ندیم و بخت‌ خدمتگر
توفیق‌ رفیق و چرخ‌ سعد افشان
سلطانِ معظمِ و ندیمانش
دل خرم و تن درست و لب خندان
چون خضر نشسته خسرو عالم
می برکف او چو چشمهٔ حیوان
این تخت سپهر و شاه چون خورشید
این بزم بهشت و شاه چون رضوان
بزمی که از او همی فروزد دل
شاهی‌ که از او همی فزاید جان
ای مطرب‌ رود تیزتر کن هین
ای ساقی‌ باده بیشتر ده هان
شاهی که به حزم و عزم او گردد
سندان چون موم و موم چون سندان
با دولت او زمانه را بیعت
با همت او ستاره را پیمان
در لشکر او هزار کیخسرو
در خدمت او هزار نوشروان
جاوید سزد بقای شاهنشه
یارب تو کنی بقاش جاویدان
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
صدر دین را ملک‌العرش گزید از وزرا
همچنان چون وزرا از همهٔ خلق جهان
وزرا از همگان چون رمضان اندر سال
صدر دین از وزرا چون شب قدر از رمضان
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
همای کلک تو مرغی است لاغر
که از منقار او شد ملک فربی
هر آنکس کو تو را بیند بپرسد
که این خورشید تابنده است یا نی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
آن ابر که خاطرش به خاطر برق است
وان بحر که خلق در نوالش غرق است
وان شمس‌ که تاج دولتش بر فرق است
طبع و دل و همت رئیس الشرق است
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ای صدر جهان هرکه می‌کین تو خورد
از رنج خمارگشت با ناله و درد
گر شیر سیه بود به هنگام نبرد
شد عاقبت کار به حال سگ زرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
گر نعمت دشمنت ز حد بیرون شد
بنگر که به عاقبت ز محنت چون شد
از قارون‌ گر به مال و گنج افزون شد
در زیر زمین نهفته چون قارون شد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
گر ابر به جود خویشتن را چو تو خواند
فراش تو بود او همی‌گرد نشاند
هر چند بسی‌ گهر پراکند و فشاند
آخر گهرش نماند و بی‌کار بماند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
تیراندازان همه گرو در بستند
بردند گمان که با ملک همدستند
آخر همه عاجز و خجل بنشستند
وز شرم ملک تیر و کمان بشکستند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
خصمان ملک چو جغد در ویرانند
دایم همه را همچو مگس میرانند
خود را چو همای از چه قِبَل می‌دانند
کز چشم چو سیمرغ همی پنهانند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
خرگه زند وکارکسی نگشاید
مطبخ زند و نان به کسی ننماید
گر دود به مطبخش درآید شاید
کز مطبخ او دود همی برناید
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
دست مَلِک ملوکِ عالم‌ْ سنجر
بحری است‌ که در جهان چنان نیست دگر
چون باد سخاکند بر آن بحرگذر
موجش همه دُر باشد و آبش همه زر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
نشناخت ملک سعادت اختر خویش
در منقبت وزیر خدمتگر خویش
بگماشت بلای تاج برکشور خویش
تا در سر تاج‌کرد آخر سر خویش
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
تیغ ملک شرق خداوند جهان
شیری است تنش به جمله چنگال و دهان
چون ناخن او باز شود با دندان
در ناخن سرگیرد و در دندان جان
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
نازید به گرز گاوسار افریدون
در دست تو گرز شیر سارست کنون
از تو فرق است تا به افْریدون چون
چونانکه ز شیر شرزه تا گاوِ زبون