عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
خصمی‌که ستم بود همه همت او
کردند به‌ کُره عالمی خدمت او
آمد به‌سر آن مرتبه و حشمت او
مالک تن او برد و ملک نعمت او
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
با تو دارم هرچه دارم از جدید و از قدیم
باز از کونین نه امید می دارم نه بیم
چون زبهرِ دوستیِ با من دشمن اند
دشمنان خویشتن را دوست میدارم عظیم
آی دل آشفته گر به مقصد رهبری
پای مجروح است و سَیرت بر صراط مستقیم
تو مس آلوده ای و عشق کوره امتحان
کی شود پاکیزه تا در بوته نگدازند سیم
نیست ممکن وصف درد عاشقان کردن که هست
مادر دوران مگر از جنس این دولت عقیم
گر درونت نیست راه از خود برون نا آمده
تا که علت نگذرد صحت نمییابد سقیم
تا نباشی بت پرست ای یار یاری دوست دار
در فروغِ طلعتش خاصیت دست کلیم
گر بمیری هر نفس در آرزوی روی او
بازت از سر زنده گرداند به انفاس نسیم
مرد این معنی نزاری نیست دعوی مکن
پای چندانی فرو میکن که حد دارد گلیم
آتش و آب و خلیل و خضر تمثیلند و تو
قابل آب بهشتی منکر نار جهیم
سعدالدین وراوینی : مرزبان‌نامه
فهرست الابواب
باب اول : در تعریف کتاب و ذکر واضع و بیان اسباب وضع آن.
باب دوم : در ملک نیکبخت و وصایا که فرزندان را بوقت موت فرموده.
باب سیوم : در ملک اردشیر و دانای مهران‌به
باب چهارم: در دیو گاوپای و دانای دینی
باب پنجم: در دادمه و داستان
باب ششم : در زیرک و زروی
باب هفتم : در شیر و شاه پیلان
باب هشتم: در شتر و شیر پرهیزگار
باب نهم : در عقاب و آزاد چهره وایرا
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب ملک زاده با دستور
ملک‌زاده گفت: دستور از استماع این سخن که اجماع امم و اتّفاق عقلاء عالم بر آنست، درین خصومت و پیکار بدان اسبِ حرون ماند که تا زخمِ تازیانه نخورد، حرونی پیدا نکند و بدان کودک که در مکتب باشد، از بیم دوالِ معلم پای در دامن تأدّب کشیده دارد و چون بیرون آید، عقالِ عقل بگسلد و باز با خوی کودکی شود و بدان خرلنگ که در علفزار آسودگی می‌چرد و بر مربطِ بی‌کاری می‌آساید، درست نماید و چون اندک رنجی از تحمل بارِ اوقار بیند، عیب لنگی پدید آرد. تا اکنون که کشف القناعِ احوالِ او نرفته بود، همه رزانت و ثبات می‌نمود و چون قدمی از حد آزرم فراتر نهادیم، مزاج تأبّی که بر آن تربّی یافتست، پدید آورد و ما چون راه تسامح و تصالح بربستیم، سخن گشاده‌تر بگوئیم: کارداران پادشاه که شرفی دیگر صفاتی و ذاتی بیرون از سمتِ خدمت پادشاه ندارند، چون ایشان را بروز عطلت و عزلت بنشانند، بدان زن متجمّلِ متکحّل مانند که چون پیرایهٔ عاریت ازو فرو گشایند، زشتیِ رویِ خویش پیدا کند و بدان دیوار نگاریده که عکس تصاویر آن چشم را خیره گرداند و چون باندک آبی فرو شوئی، جز گل تیره نبینی و گفته‌اند: لَا تَمدَحَنَّ خَسیساً بِمَرتَبَهٍ نَالَهَا مِن غَیرِ استِحقَاقٍ فَاِنَّهَا تَحُطُّهُ عَمّا کانَ عَلَیهِ و لکِن بَعدَ اَن کَثُرَت ذُنُوبُهُ وَ ظَهَرَت عُیُوبُهُ وَ صَارَمُو اِلَیهِ مُعَادِیا وَ مَادِحُهُ هاجیاً و پادشاه که از مقابحِ افعالِ کارداران و مخازیِ احوالِ ایشان رفادهٔ تعامی بر دیدهٔ بصیرت خویش بندد و خواهد که بتحمّل و تعلّل کار بسر برد، بدان شگالِ خر سوار ماند که بنادانی کشته شد. شهریار گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان شگالِ خرسوار
ملک‌زاده گفت: شنیدم که شگالی بکنار باغی خانهٔ داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسی از انگور و هر میوه بخوردی و تباه کردی تا باغبان ازو بستوه آمد. یکروز شگال را در خوابِ غفلت بگذاشت و سوراخِ دیوار را منفذ بگرفت و استوار گردانید و شگال را در دام بلا آورد و بزخمِ چوبش بیهوش گردانید، شگال خود را مرده ساخت، چندانک باغبانش بمرودکی برداشت و از باغ بیرون انداخت.
اِنَّ ابنَ آوی لَشَدِیدُ المُقتَنَص
وَ هُوَ اِذا مَا صیدَ رِیحٌ فی قَفَص
چون از آن کوفتگی پارهٔ با خویشتن آمد، از اندیشهٔ جور باغبان جوارِ باغ بگذاشت، پای‌کشان و لنگان می‌رفت؛ با گرگی در بیشهٔ آشنائی داشت، بنزدیک او شد. گرگ چون او را بدید، پرسید که موجب این بیماری و ضعف بدین زاری چیست. شگال گفت:
جَناحِیَ اِن رُمتُ النُّهُوضَ مَهِیضُ
وَ حَبَّهُ قَلبی لِلهُمُومِ مَغِیضُ
فَلَو اَنَّ مَا بِی بِالحَدِیدِ اَذابَهُ
وَ بِالصَّخرِ عَادَ الصَّخرُ وَ هُوَ رَضِیضُ
این پایمال حوادث را سرگذشت احوالیست که سمع دوستان طاقتِ شنیدن آن ندارد بلک اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم، چون موم نرم گردد و بر من بسوزد، با این همه هیچ سختی مرا چون آرزوی ملاقاتِ دیدارِ تو نبود که اوقاتِ عمر در خیالِ مشاهدهٔ تو بر دل من منغصّ می‌گذشت تا داعیهٔ اشتیاق بعد از تحمّل داهیهٔ فراق مرا بخدمت آورد. گرگ گفت، ع، إِنَّ الحَبیبَ إِذَا لَم یُستَزَر زَارَا، ع، دوست را چیست به زدیدن دوست. شاد آمدی و شادیها آوردی و کدام تحفهٔ آسمانی و واردِ روحانی در مقابلهٔ این مسرت و موازنهٔ این مبرّت نشیند که ناگهان جمالِ مبارک نمودی وچین اندوه را از جبینِ مراد ما بگشودی.
أَحیاکُمُ اللهُ وَ حَیَّاکُمُ
وَ لَاَعَدَا الوَابِلُ مَغَناکُمُ
فَمَا رَاَینَا بَعدَکُم مَنظَراً
مُستَحسَنا إِلَّا ذَکَرناکُمُ
و همچنین او را بانواع ملاطفات می‌نواخت و تعاطفی که از تعارفِ ارواح در عالمِ اشباح خیزد از جانبین در میان آمد. گرگ گفت: من سه روزه شکار کرده‌ام و خورده. امروز چون تو مهمانِ عزیز رسیدی و ماحضری نیست که حاضر کنم، ناچار بصحرا بیرون شوم، باشد که صیدی در قیدِ مراد توانم آورد، ع، وَ شَبعُ اُلفَتَی ثَومٌ إِذَا جَاعَ ضَیفُهُ شگال گفت: مرا درین نزدیکی خری آشناست، بروم و او را بدامِ اختداع در چنگالِ قهر تو اندازم که چند روز طعمهٔ ما را بشاید. گرگ گفت: اگر این کفالت می‌نمائی و کلفتی نیست، بسم الله. شگال از آنجا برفت، بدرِدیهی رسید، خری را بر درِ آسیائی ایستاده دید. بارِ گران ازو بر گرفته و چهار حمّالِ قوایم از ثقلِ احمال کوفته و فرو مانده؛ نزدیک او شد و از رنجِ روزگارش بپرسید و گفت: ای برادر، تا کی مسخّرِ آدمی‌زاد بودن و جانِ خود را درین عذاب فرسودن؟ خر گفت: ازین محنت چاره نمیدانم. شگال گفت: مرا درین نواحی بمرغزاری وطنست که عکس خضرتِ آن بر گنبدِ خضراء فلک میزند، متنزّهی از عیش با فرح شیرین‌تر و صحرائی از قوس قزح رنگین‌تر، چون دوحهٔ طوبی و حلّهٔ حورا سبزوتر.
تَأَزَّرَ فِیهِ النَّبتُ حَتّی تَخایَلَت
رُباه وَ حَتّی مَا تَری الشّاءُ نُوَّمَا
و آنگه از آفت ددودام خالی الاطراف و از فساد و زحمت سباع و سوامّ فارغ‌الاکناف. اگر رای کنی، آنجا رویم و ما هر دو بمصاحبت و مصادقت یکدیگر بر غادتِ عیش و لذاذتِ عمر زندگانی بسر بریم. خر را این سخن بر مذاق وفاق افتاد و با شگال راهِ مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت: من از راه دور آمده‌ام، اگر مرا ساعتی بر پشت گیری تا آسایشی یابم، همانا زودتر بمقصد رسیم. خر منقاد شد. شگال بر پشتِ او جست و میرفت تا بنزدیکی آن بیشه رسید. خر از دور نگاه کرد، گرگی را دید، با خود گفت: ع، تأتِی الخُطُوبَ وَ أَنتَ عَنهَا نَائِمٌ ؛ ای نفسِ حریص، بپایِ خود استقبالِ مرگ میکنی و بدستِ خویش در شباک هلاک می‌آویزی؟
گر دل ز تو اندیشهٔ بهبود کند
جان در سر اندیشهٔ خود زود کند
آنجا که رسید، اگر عنان باز کشد
خود راومر اهزار غم سود کند
تسویل و تخییلِ شگال مرا عقال و شکال بر دست و پایِ عقل نهاد و درین ورطهٔ خطر و خلاب اختلاب افکند؛ چارهٔ خود بجویم، بر جای خود بایستاد و گفت: ای شگال، اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور می‌بینم و شمومِ ازاهیر و ریاحین بمشامّ من میرسد و اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری، یکباره اینجا آمدمی؛ امروز باز گردم، فردا ساخته و از مهمّات پرداخته باختیارِ سعد و اخترِ فرخنده عزم اینجا کنم. شگال گفت: عجب دارم که کسی نقدِ وقت را بنسیهٔ متوهّم باز کند. خر گفت: راست میگوئی، امّا من از پدر پندنامهٔ مشحون بفوائد موروث دارم که دائماً با من باشد و شب بگاهِ خفتن زیر بالین خود نهم و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد بینم، آنرا بردارم و با خود بیاورم. شگال اندیشه کرد که اگر تنها رود باز نیاید و او را بر آمدن یُمکِن باعثی و محرّضی نباشد، لیکن درینچ میگوید بر مطابقت و موافقت او کار می‌باید کرد، من نیز باز گردم و عنان عزیمت او از راه باز گردانم؛ پس گفت: نیکو میگوئی، کار بر پند پدر و وصایت او نشان کفایتست و اگر از آن پندها چیزی یاد داری، فایدهٔ اسماع و ابلاغ از من دریغ مدار. خر گفت: چهار پندست، اول آنک هرگز بی آن پند‌نامه مباش، سهٔ دیگر بر خاطر ندارم که در حافظهٔ من خللی هست؛ چون آنجا رسم، از پند‌نامه بر تو خوانم. شگال گفت: اکنون باز گردیم و فردا بهمین قرار رجوع کنیم. خر روی براه آورد، بتعجیل تمام چون هیونِ زمان گسسته و مرغ دام دریده میرفت تا بدر دیه رسید. خر گفت: آن سه پند دیگر مرا یاد آمد خواهی که بشنوی. گفت: بفرمای. گفت: پند دوم آنست که چون بدی پیش آید، ازبتر بترس، سیوم آنک دوست نادان بر دشمن دانا مگزین، چهارم آنک از همسایگیِ گرگ و دوستی شگال همیشه بر حذر باش. شگال چون این بشنید، دانست که مقام توقّف نیست، از پشت خر بجست و روی بگریز نهاد. سگان دیه در دنبال او رفتند و خونِ آن بیچاره هدر گشت. این افسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دل بر اندیشهٔ باطل تمادی فرمودن و بتسویف و تأمیل از سبیل رشد تمایل نمودن و بر آن اصرار کردن از اضرار و اخلال خالی نماند و نشاید که پادشاه دستور را دستِ تصرّف و تمکّن کلّی در کار ملک گشاده دارد و یکباره او را از عهدهٔ مطالبات ایمن گرداند که از آن مشارکت در ملک لازم آید و آفتهایِ بزرگ تولد کند. چون ملک‌زاده کنانهٔ خاطر از مکنون سرّ و مکتوم دل بپرداخت و هر تیر که در جعبهٔ ضمیر داشت، بینداخت و عیبهٔ عیب دستور سر گشاده کرد، شهریار بالمعیّت ثاقب و رویّتِ صائب دریافت که هرچ ملک‌زاده گفت: صدق صراح بود و راه نجات و نجاح او طلبید و نقصان و قصورِ دستور در توفیتِ حق‌گزاری نعمت او محقّق شد و گفت: أَلآنَ حَصحَصَ الحَقُّ وَ عَسعَسَ الباطِلُ؛ پس بفرمود تا دستور را از دست و مسند وزارت بپای ما چان ذلّ و حقارت بردند و در حبس مجرمانی که حقوق منعم خویش مهمل گذراند، باز داشتند و برادر را بلطف اکرام و توقیر و احترام تمام بنواخت و گفت: اگرچ امروز صد هزار درّ و مرجان معنی رایگان و مجّان در جیب و دامن ما نهادی و داد دانائی و سخن گستری دادی و عیار اخلاصِ خویش از مغشوش و مغلول خصم پیدا کردی، اکنون میخواهم که قرعهٔ اختیار بگردانی و از رقعهٔ ممالک پدر ببقعهٔ که معمورتر و بلطف آب و هوا مشهورتر دانی، آنجا متوطّن گردی و آنرا مستقرِّ خویش سازی و این کتاب که خواستی نهادن، بنهی و بپردازی و آنچ در اندیشه داشتی، از طیّ امکان بحیّزِ وجودرسانی تا غلیلِ حکمت را شفائی باشد و علیلِ دانش را قانونی و من زمان زمان که زمانه سعادت مساعدت بخشد بمطالعهٔ آن مستأنس و مستفید میباشم و سیاستِ پادشاهی از آنجا استکمال میکنم و مزاج ملک بر حال اعتدال می‌دارم و در حفظِ صحت اندیشهٔ من دستور کار شود و کارنامهٔ اخلاق جهانیان گردد. هیچ توقّف مساز و بر هیچ مقدّمه موقوف مدار و چرم اندیشه خام مگذار که اِذَا کَوَیتَ فَاَنضِج. ملک زاده بحکم فرمان بخلوتخانهٔ حضورِ دل شتافت و این خریدهٔ عذرا را که بعد از چهار صد و اند سال که از پس پردهٔ خمول افتاده بود و ذبولِ بی‌نامی درو اثر فاحش کرده و بایّام دولت خداوند، خواجهٔ جهان از سر جوان میگردد و از پیرایهٔ قبول حضرتش جمالی تازه میگیرد و طراوتی نو می‌پذیرد، بیرون آورد. ایزد تعالی، این آستانِ عالی را که منشأ مکارم و معالیست بر اشادت معالم هنر و احیاءِ رمق آن و اعادتِ دوارسِ دانش و ابداء رونق ِ آن متوفّر داراد و حظوظِ سعاداتش موفّره و بر اعداء دین و دولت مظفر، بِمُحَمَّدٍ و آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِریِنَ.
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان غلام بازرگان
ملک گفت: آورده‌اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک‌سار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روز ی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآئی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آنرا پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت بدیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، برویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و برکار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا میراند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله بغرقاب فنا فرو رفت و او بسنگ پشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا بجزیرهٔ افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یکچندی درآنجایگه از آنچ مقدور بود، قوتی می‌خورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پای‌افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه روز میرفت تا آنگاه که بکنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند باسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خرشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بردرِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو باقطاع او داده‌اند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل میرسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون می‌جهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب می‌آید، خیمه در عالم ظهور میزند و اینچ می‌بینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیائی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت می‌مالید و می‌گفت:
اینک می‌بینم ببیداریست یا رب یا بخواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوائی و منزلتِ مقتدائی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بنده‌وار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گام‌زن که بگامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بروهم سبق گرفتندی، زردهٔ را که گفتی در سبزه‌زار جویبارِ فردوس چریدست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق درسر افسارِ مرصع و زینِ مغرق بتعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و بقلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوش‌لگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی.
کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی
درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و همعنانِ اقبال میراند تا بقصری رسید که شرحِ نماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگرمانی بنگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار ازدرم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاهداشتند و جمله بیک زبان گفتند :
قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ
ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بنده‌ایم، تو فرمان‌دهی و ما همه فرمان‌بریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند، مرا چشم دل میباید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادثست، هرگز بچنین روزی کجازاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
هر یک را بکاری منصوب کرد و بخدمتی منسوب گردانید و بترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او میدید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده میکرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، میخواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که بشمشیر آبدار و سنان آتش بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود ؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را بهمین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یکسال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی بکنار این شهر دریائیست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم صفت سرگشته و هایم میگردد و در قلق و اضطراب سر و پای میزند.
خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه
وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه
غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گم‌شده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چاره‌جوئی کار خاطرِ جوّال را بهر وجهتی می‌فرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، بهر صوبی که پیش چشم بصیرت می‌آمد، می‌تاخت و بدریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی میطلبید تا آن سر رشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گره گشای مبهماتِ اغراضست، من بیرون شوِ این کار بدست آوردم، امّا بدستیاریِ تو؛ اگر رسمِ حق‌گزاری در مساعدت بجای آری، با تمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش باشارتِ من‌دار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار بمذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب میکن تاروی مقصود بآسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.
عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا
و بدانک از معظماتِ وقایع جز برنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند
اکنون ترا بکنار این دریا کشتیهایِ بسیار می‌باید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابک اندیش و رسامِ چرب‌دست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز بعیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ بکار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علی‌التّواتر میرسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف میباید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار بقدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتیها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای بسقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک بسرخ و زرد و فرشهای پیروزه و لاجورد برآوردند و سرائی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :
دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا
***
جائی رسیدهٔ که نبیند محیطِ تو
گرسوی چرخ بر شود اندیشه سالها
روزی که روزگار بنایِ تو می‌نهاد
ناهیدرودها زد و خرشید فالها
پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه وضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمدست یا از سرانگشت معجزهٔموسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ وراغ بپیراستند وانهار باشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعهٔ که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم بلطفِ مزاج و اعتدالِ طبع برسرآمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات وامتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی بامداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بروفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آنروز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر بدرگاه مجتمع شدند تا بقاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطوقدمگاهِ نجات بچشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یکساله که در آن موطن بدامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.
اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا
آخر غلامرا بردند و در کشتی نشاندند و از دریا بکنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه میداشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع بمستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومیدروشن، هوایِ مرادصافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.
مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا
اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنینست که از مبدأ تکوینِ نطفه بتلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت می‌گردد و چنانک قران خبر میدهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که بمرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه میرسد و بکمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر میشود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و بجزیره افتادن و بکنار شهری رسیدن و خلقی انبوده باستقبالِ او آمدن اشارتست بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفلست، بوقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون بدروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه بترتیبِ او قیام می‌نمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده میگردد و از منزلِ جبر و اضطرار بمقامِ فعل و اختیار ترقی میکند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی بکار آید، باقی نگذارد و دم‌بدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش میفرستد تا آن روز که روز عمرِ او بسر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارتست. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی برونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و بطاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و بخرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسسته طناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب میزند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.
ملک‌زاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم برایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو بمعونتِ بخت بی تحمّلِ هیچ مؤنت پای بگنجِ تن آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان بعیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، می‌ترسم که جهان دوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا ازمادر ملکِ عقیم فتنهایِ ناموقع زاید.
وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ
ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفته‌اند: هرک تواند افتادهٔ را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان.
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان آهو و موش و عقاب
ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهوئی در دام افتاد، بیچاره در دام می‌طپید و بر خود می‌پیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفتست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخوئی و تازه‌روئی بر ظاهر تو می‌بینم؛
وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً
وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ
توقّع میکنم که این افتادهٔ صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من بدندان برگشائی تا چون خلاصی باشد، از بنِ‌دندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابدبر ناصیهٔ حال خودکشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.
مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ
لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ
موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را بداور بردن نه از دانائی باشد من حقارتِ خویش میدانم و جسارتِ صیّاد می‌شناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .
کاری که نه کارِ تست، مسپار
راهی که نه راهِ تست، مسپر
پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل دربندِ بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که بهزار غزل و نسیب تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی؛ با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم؛ آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیک‌مردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش چشمِ کشیده گردن افتاد؛ اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور می‌نماید و اگرچ رخصتِ شریعتست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید، فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد بدیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بیگناهی را از کشتن برهاند، هرگز بیگناه کشته نشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود بدوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و همزادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردنکشانِ ملوک و خسروانِ تا جدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت بوقتِ فروماندگی باز نگیرند، لیکن بزمینِ خراسان مرادوستیست جهان گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده اخلاق، پسندیده خصال، نکو عهد و مهربان باصناف دانش موصوف و باوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا بکفایت او باز گذارم. ملک‌زاده گفت: اقسامِ دوستی متشعبست و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را بمطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که بدشمنی ادّا کند، چنانک آن مردِ طامع را با نوخرّه افتاد. ملک زاده گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان مرد طامع با نوخرّه
ملک‌زاده گفت: شنیدم که بزمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانش پسند، سخن پرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ باهلیّت از همه متاخّر بود، بر تبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوش محضر، پاکیزه منظر، نکته‌انداز، بذله‌پرداز، شیرین لهجه چرب زبان، لطیفه‌گوی، به‌نشین که همنشینی ملوک را شایستی، برغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه بخدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند.
اُرِیدُ مَکانَاً مِن کَرِیمٍ یَصُونُنِی
وَ اِلَّا فَلِی رِزقٌ بِکُلِّ مَکَانِ
بنزدیک نوخرّه آمد و صدقِ تمام در مصادقتِ او بنمود و مدت یک دو سال عمر بعشوهٔ امانی میداد و در ملازمتِ صحبت او روزگار میگذرانید و هر وقت در معاریضِ اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسّلیست که از تو بخدمت پادشاه میجویم و توصّلی که بدریافتِ این غرض می‌پیوندم، مگر بپایمردیِ اهتمامِ تو، شرفِ دستبوس او بیابم و در عقدِ حواشی و خدم آیم. نوخرّه می‌شنید و بتغافل و تجاهل بسر میبرد. چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد، مردِ طامع طمع ازو برگرفت، بترک نوخرّه بگفت و آتش در بار منّت او زد و زبانِ بی‌آزرمی دراز کرد.
دَعَوتُ نَدَاکَ مِن ظَمَأٍ اِلَیهِ
فَعَنَّانِی بِقِیعَتِکَ السَّرَابُ
سَرَابٌ لَاحُ یَلمَعُ فِی سِبَاخٍ
وَ لَا مَاءٌ لَدَیهِ وَ لَا شَرَابُ
***
گفتم که بسایهٔ تو خرشید شوم
نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
ای دوست، چنان مکن که نومید شوم
تا از سر غصّهٔ غبنِ خویش قصّهٔ بپادشاه نوشت که این نوخرّه حَاشَا لِلسَّامِعِینَ، معلولِ علّتیست از عللِ عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلتِ او تجنّب می‌فرمایند. شهریار چون قصّه برخواند، فرمود که نوخرّه را دیگر بحضرت راه ندهند و معرّتِ حضور او از درگاه دور گردانند. چون بدرِسرا پرده آمد. دستِ ردّ بسینه‌اش باز نهادند. او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادتِ قربت و مهجوری از آستانِ خدمت سنگِ صبر بر دل بست و نقدِ عنایتِ پادشاه بر سنگِ ثبات می‌آزمود تا خود عیارِ اصل بچه موجب گردانیدست و نقشِ سعایت او بچگونه بسته‌اند آخر‌الامر چون از جلیّتِ کار آگهی یافت، جمعی را از ثقات و اثباتِ ملک و امنا و جلساء حضرت که محلِ اعتماد پادشاه بودند، حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهرِ اعضاءِ خویش تمام بدیشان نمود. هیچ جائی سمتِ نقصان ندیدند، حکایت حال و نکایتی که دشمن در حقّ نوخرّه اندیشیده بود، بسمعِ پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود، از پیش خاطر (ش) برخاست و معلوم شد که مادهٔ این فساد از کدام غرض تولّد کردست؛ اما گفت راست گفته‌اند که چون گل بر دیوارزنی، اگر در نگیرد نقش آن لامَحاله بماند. من هرگاه نوخرّه را بینم، از آن تهمت یادآرم، نفرتی و نبوتی از دیدارِ او در طبع من پدید آید، بتحمّلِ تمام تحمّلِ آن کراهیّت باید کرد، وَ إِذَا احتَاجَ الزِّقُ إِلَی الفَلَکِ فَقَد هَلَکَ ؛ پس بفرمود تا او را بناحیتی دوردست فرستادند.
وَ مَا بِکَثِیرٍ أَلفُ خِلٍّ وَ صَاحِبٍ
وَ إِنَّ عَدُوّا وَاحِداً لَکَثِیرُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که اگر دوستیِ او با این مرد ازین قبیلست، بکاری نیاید. ملک گفت: دوستی ما از شوائبِ اغراض و اطماع صافیست و او در طریقِ مخالصت من چنانک گفت:
أَلَّذِی اِن حَضَرتَ سَرَّکَ فِی الحَیِّ ......................... وَ اِن غِبتَ کَانَ اُذنا و عَینَا
ملک‌زاده گفت: دوستیِ دیگر میان اقارب و عشایر باشد، چنانک خویشی، مثلاً جاهاً اومالاً، از خویشی فزونی دارد، ناقص
خواهد که بکامل درسد و کامل خواهد که در نقصانِ او بیفزاید وَ مَا النَّارُ لِلفَتِیلَهِٔ اَحرَقُ مِنَ التَّعادِی فِی القَبِیلَهِٔ ، تا هر دو بمعاداتِ یکدیگر برخیزند‌و کار‌بمناوات انجامد، چنانک شهریارِ بابل را با شهریارزاده افتاد، ملک گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده
ملک‌زاده گفت: شنیدم که بزمینِ بابل پادشاهی بود، فرزندی خرد داشت. بوقت آنکه متقاضیِ اجل دامن و گریبانِ امل او بگرفت، هنگام نزولِ قضا و نقلِ او از سرایِ فنا بدارِ بقا فراز رسید، برادر را بخواند و در اقامتِ کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیتِ حال ملک و ترشیح و تربیتِ فرزند خویش او را مولّی و موصّی گردانید و گفت: من زمامِ قبض و بسط و عنانِ تولّی و تملّک در مجاریِ امور ملک بتو سپردم، مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبهٔ بلوغ و درایت رسد و حکمِ تحکّم و قیدِ ولایت ازو برخیزد و بایناسِ رشد و تهدّی بادید آید، او را در صدرِ استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکمِ او بر خود اجحاف نشمری و از طاعتِ او استنکاف ننمائی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسهٔ خیانتی هتکِ پردهٔ دیانت فرماید، خطاب اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤَدُّوا الأَمَانَاتِ اِلَی اَهلِها ، پیش خاطر داری، برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند. پدر درگذشت، پسر بالیده گشت و بمقامِ مزاحمت و مطالبتِ ملک رسید. پادشاه را عشق ممکلکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروائی را با مذاقِ طبع آمیختگی تمام حاصل آمده، اندیشید که این پسر رتبتِ پدری گرفت و دربتِ کاردانی یافت، عن‌قریب باستردادِ حکم مملکت برخیزد و سودایِ استبداد در دماغش نشیند؛ اگر من برویِ ممانعت و مدافعت پیش آیم، سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشانرا همداستان و یکرنگ نتوانم کرد. چاره همانست که چنانک من بهلاک او متّهم نباشم زحمتِ وجودش از پیش برگیرم. روزی بعزمِ شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون بشکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند، در موضعی خالی افتادند؛ شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدستِ خویش هردو چشمِ جهان‌بین او برکند و از آنجا بازگشت. بیچاره را اگرچ دیدهٔ ظاهر از مطالعهٔ عالم محسوسات دربستند، بدیدهٔ باطن صحایفِ اسرارِ قدر می‌خواند و شرحِ دستکاریِ قدم بردستِ اعجازِ عیسیِ مریم میدید و در پردهٔ ممکناتِ قدرت ندایِ وَ أُبرِیُ الأَئمَهَ وَ الأَبرَصَ وَ اُحیِی المَوتَی، بسمعِ خرد می‌شنید و میگفت:
وَ لَاتَیاَسنَ مِن صُنعِ رَبِّکَ اِنَّنیِ
ضَمِینٌ بِأَنَّ اللهَ سَوفَ یُدِیلُ
اَلَم تَرَ أَنَّ الشَّمسَ بَعدَ کُسُوفِهَا
لَهَا صَفحَهٌٔ تَغشَی العُیُونَ صَقِیلُ
القصّه چون زیورِ منوّرِ روز از اطرافِ جهان فرو گشودند و تتقِ ظلامِ شب بر رواقِ افق بستند، مادرِ روزگار از فتنه‌زائی سترون شد و شب بنتایجِ تقدیر آبستن گشت و چشم بندان‌ِ کواکب ازین پردهٔ آبگون بازیهایِ گوناگون بیرون آوردند، آن مسکین ببیغولهٔ مسکنی می‌پناهید تا دست او بر درختی آمد؛ از بیمِ درندگان بر آن درخت رفت و دست در شاخی آویخت و بر مرصدِ وارداتِ غیب بنشست ع، تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون، ناگاه مهترِ پریان که زیرِ آن درخت نشستگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمعِ پریان و مهجعِ ایشان بودی، بیامد و بر جایِ خود بنشست و پریانِ عالم گرد او در آمدند و بمسامرت و مساهرت با یکدیگر شب می‌گذاشتند و از متجدّداتِ وقایعِ روزگار خبرها می‌دادند و خبایایِ اسرارِ از قطار و زوایایِ گیتی‌کشف‌میکردند تا یکی از میانه گفت: امروز شهریار بابل با شهریار زاده کیدی کردست و چنین غدری روا داشته.
وَ رُبَّ اَخٍ نَادَیتُهُ لِمُلِمَّهٍٔ
فَاَلفَیتُهُ مِنهَا اَجَلَّ وَ اَعظَمَا
مهترِ پریان گفت: اگر آن پادشاه زاده بداند و از خاصّیّت برگِ این درخت آگاه شود، لختی از آن بر چشم مالد، بینا گردد و در فلان خارستان گز بنی بدین صفت رسته، مار اژدهائی درو آرامگاه دارد، تنّینی که چون برهم پیچد و حلقه شود، زهرِ نحوست از عقدهٔ رأس و ذنب بر مرّیخ و زحل بارد، ثعبانی که بجایِ افسون ودم از سحرهٔ فرعون عصایِ موسی خورد. طالعِ ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطهٔ حرکت افتاده. چون کواکبِ قاطع بدرجهٔ طالع این رسد، هلاکِ او جایز باشد. اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن، پس کشتن او و مردنِ شاه بابل یکی بود.
وَ اِنَّ جَسِیمَاتِ الاُمُورِ مَنُوطَهٌٔ
بِمَستَودَعَاتٍ فِی بُطُونِ الأَسَاَوِدِ
شهریارزاده چون این ماجرا بشنید، برگی از آن درخت برگرفت و برچشم مالید و هر دو دیدهٔ او چون دو چراغِ افروخته روشن شد و صورتِ قدرتِ الهی بچشمِ سر روشن بدید و گفت:
سپاس آفرینندهٔ پاک را
که گویا و بینا کند خاک را
و آنگه بگوشِ عقل میگفت: مَن یُحیِ العِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ ، و هر ساعت فرو میخواند: قُل یُحیِیهاَ الَّذِی اَنشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّهٍٔ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلقٍ عَلِیمٌ ، چون ظفر بدین سعادتِ نقدِ وقت یافت، بتحصیلِ قرینهٔ سعادت دیگر شتافت. بامداد که سیاه مارشب مهرهٔ خرشید از دهانِ مشرق برانداخت، از درخت فرود آمد و بوطن گاهِ مار رفت و دمار از وجود مار برآورد، در حال شهریار بابل جان بقابضِ ارواح و ملک بقبضِ ملک‌زاده تسلیم کرد و آن سلیمِ زخمِ حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأِ دولت رسید و بپادشاهی بنشست. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستیِ تو با او از قبیلِ دوستی چنین قبایلست، مرا بدو نسپاری. ملک گفت: دوستی ما ازین معانی دورست. ملکزاده گفت: نوعی دیگر از دوستان آن‌ها اند که چون بلائی نازل شود، مرد بابتلاءِ دوستان آزادیِ خویش طلبد، چنانک آن مردِ آهنگر کرد با مسافر. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان آهنگر با مسافر
ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی مسافری بود بسیطِ جهان پیموده و بساطِ خافقین بقدمِ سیاحت طی کرده؛
اَخُو سَفَرٍ جَوَّابُ اَرضٍ تَقَاذَفَت
بِهِ فَلَواتٌ فَهوَ اَشعَثُ اَغبَرُ
روزی پای در رکابِ سیر آورده بود و عنانِ عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته، بکنار دیهی رسید؛ آنجایگاه چاهی دید عمیقِ مظلم چون شبِ محنت زایِ مدلهم، مغاکی ژرف پایانِ قعیر سیاه‌تر از دود آهنگِ درکاتِ سعیر، گفتی هر شبه که آسیایِ پیروزهٔ چرخ آس کرد، درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکدهٔ جهنّم را بود، درو ریخته، چون رایِ بی‌خردان تیره و چون رویِ سفیهان بی‌آب، دیوی درو افتاده و کودکی چند گردلب چاه برآمده، چون کواکب که رجمِ شیاطین کنند، سنگ بارانی در سرِ او گرفته. بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشهٔ معزّمان بدستِ اطفال گرفتار آمده. مرد مسافر با خود گفت: اگرچ دیو از اشرارِ خلقِ خداست و او صد هزار سالکِ راهِ حقیقت را در چاهِ ظلام و غارِ خیال افکنده باشد و بدستِ غولِ اغتیال باز داده امّا بر گنه‌کاری که در حقِّ تو گناهی مخصوص نکرده باشد، بخشودن و بربدکرداری که بدیِ او بتولاحق نگشته، رحمت نمودن پسندیدهٔ عقل و ستودهٔ عرفست. پس آنگه چون فرشتهٔ رحمت بسرِ چاه آمد و او را از آن حفرهٔ عذاب برکشید و خلاص داد. دیو را از مباینتِ طینت و منافاتِ طبیعت که در میانِ دیو و آدمی‌زاد باشد، آن مؤاسات عجب آمد.
لَقَد رَقَّ لِی حَتَّی النَّسیِمُ عَلَی السُّرَی
وَ سَاعَدَنِی بِالشَّجوِ وُرقٌ تَنَغَّمُ
فَمِن غَیرِ مَألُوفٍ تَعَاطُفُ مُسعِدٍ
وَ مِن غَیرِ جِنسٍ رِقّهٌٔ وَ تَرَحُّمُ
گفت: ای برادر، چون این دست بردِ کرم نمودی و برویِ این مروّت و فتوّت پیش آمدی و آشنائی دیو با مردم که بنزدِ عقلا ممتنعست و آمیختنِ آب و آتش که در عقل ناممکنست، مصوّر گردانیدی، اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزایِ این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دامِ چنین داهیهٔ گرفتار بینی، نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطهٔ آن آفت برهانم؛ دیو از آنجا بگذشت. مرد مسافر روی براه آورد تا بشهرِ زامهران رسید. آهنگری در آن شهر دوست او بود؛ بحکم دالّت قدیم و صحبت سابق بخانهٔ او نزول کرد. رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معیّن غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی، از اهلِ آن شهر هر که قرعه برو آمدی، متعیّن گشتی. آنروز آهنگر نشانهٔ تیرِ بلا آمده بود؛ او چون مهمان را دید، بدرِ سرایِ شحنه شد و از رسیدنِ او صاحب خبران را آگاهی داد. آمدند و مهمان را بسیاستگاه بردند. بیچاره خود را تا گردن در خلابِ محنت متورّط یافت؛ آخر از مواعدتِ دیو و معاهدتِ بیاد کردن او یاد آورد، نام دیو بر زبان راند. دیو از حجابِ تواری روی بنمود حاضر آمد، مزاجِ حال بشناخت و بدانست که وجهِ علاج چیست. مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغِ جهانیان بود و پدر جهان بچشمِ او دیدی. فی‌الحال بتنِ او در شد و در مجاریِ عروق و اعصابِ او روان گشت و سرِّ حدیثِ اِنَّ الشَّیطَانَ لِیَجرِی مِنِ اُبنِ آدَمَ مَجرَی الدَّمِ آشکارا شد؛ پسر ناگاه دیوانه‌وار از پردهٔ عافیت بدر افتاد و کَمَن بَتَخَبَّطُهُ الشَّیطَانُ مِنَ المَسِّ ، حرکاتِ ناخوش و هذیاناتِ مشوّش از گفتار و کردارِ او با دید آمد و دیوِ خنّاس همچو کنّاسی در تجاویفِ کاریزِ اعضا و منافذِ جوارحِ او تردّد میکرد، گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداءِ انفاس ببستی، گاه چون خیال در سر افتادی و مصباحِ بصیرت را در زجاجهٔ فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکّهٔ زجاجی همه تمویهاتِ باطل دیدی، گاه براجم و اناملش را در خامِ تشنّج دوختی، گاه فصوص و مفاصلش را شکنجهٔ درد برنهادی، چنانک بیم بودی که رشتهٔ اوتار و رباطات را بتابِ تقلّص بگسلد و بجای فضلاتِ عرق، خونِ عضلات از فوّارهٔ مسامّ و فوّهاتِ عروقش بچکاند. رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتمِ اندوه نشستند تا خود حدوثِ این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد. پدر را در غمِ جگرگوشهٔ خویش جگر کباب گشته و از بابزنِ اهداب خوناب ریخته، در چارهٔ کارِ فرزند فرو ماند. طبیبانِ حاذق و مداویانِ محقّق را بخواند و هر یک باندازهٔ علمِ خویش علاجی می‌فرمودند، مفید نمی‌آمد. چون کار بحدِّ صعوبت کشید و رنجِ دلها بنهایت انجامید، دیو از درونِ او آواز داد که شفایِ این معلول بخلاص آن مردِ غریب معلّلست که بیموجبی او را از بهر گشتن باز داشته‌اند. پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند. دیو از تنِ او بیرون آمد و غریبِ مسافر را گفت: این بار ترا بکار آمدم و اِنَّ الکَذُوبَ قَد یَصدُقُ ، لیکن از من دیگر اومید خیرمدار و بدانک اگرچ من برسنِ اعتماد و اعتصامِ تو از چاه برآمدم، آدمی را برسنِ دیو فرا چاه نباید رفت، وَ مَا کُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلّیِنَ عَضُدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبتِ تو با آن مردِ خراسانی ازین جنسست، در توصیتِ او از جهتِ من احتیاط کنی. ملک گفت: شنیدم. آنچ تقریر کردی و تحریرِ آن در اعاجیبِ اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند، اما موالاتی که میانِ ماست، بدین علل آلودگی ندارد. ملک‌زاده گفت: دوستیِ دیگر آنست که از هوایِ طبیعت و تقاضایِ شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطعِ کلی انجامد، چنانک بط را با روباه افتاد. ملک گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان روباه با بط
ملک‌زاده گفت: شنیدم که جفتی بط بکنار جویباری خانه داشتند. روباهی در مجاورتِ ایشان نشیمن گرفته بود. روباه را علّتِ داءُ الثَّعلب برسید، زار و نزار شد، گوشت و موی ریخته و جان بموئی که نداشت آویخته، کَخِرقَهٍٔ بَالِیَهٍٔ بَالَت عَلَیهَا الثَّعَالِبُ ، در گوشهٔ خانه افتاد. روزی کشفی بعیادت او آمد و بکشفِ حال او و بحث از سبب زوالِ صحّت او مشغول شد و گفت: جگر بط در مداواتِ این درد مفیدست. اگر پارهٔ از آن حاصل توانی کرد، از التِ این علّت را سخت نافع آید. روباه اندیشه کرد که من جگرِ بط چگونه بدست آرم، چه گوشت آن مرغ از شیرِ مرغان بر من متعذّرتر می‌نماید، مگر برطرفِ این شط نشینم و حضورِ آن بط را مترصّد می‌باشم تا او را بدمدمهٔ دردامِ احتیال کشم. بدین اندیشه آنجا رفت، اتّفاقاً بط ماده را دریافت، با او از راه مناصحت درآمد، بر عادتِ یاران صادق و غمخوارانِ مشفق ملاطفات آغاز نهاد و گفت: مرا در ساحتِ جوار تو بسی راحت بدل رسیدست که چرب‌دستی و شیرین‌کاریِ تو دیده‌ام و ترا در کدبانوئی و خانه‌داری همیشه نظیف الطّرف اریج العرف یافته و بر تقدیمِ شرایط خدمت باشو هر خویش متوفّر دانسته؛ امروز می‌شنوم که او دل از زناشوهریِ تو برگرفته و بر خطبتِ مهتر زادهٔ میفرستد و حلقهٔ تقاضا بر دری دیگر میزند که تو آنجا از جفتِ خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر درمانی. تا او را بیند، هرگز بجانبِ تو التفات صورت نبندد.
آنکس که کند جفتِ خود اندیشهٔ تو
اندیشهٔ هرک هست ، بر طاق نهد
این معنی نمودم تا تو نیک بدانی.
اَنتِ عَینِی وَ لَیسَ مِن حَقِّ عَینِی
غَضُّ اَجفَانِهَا عَلَی الأَقذَاءِ
بط چون این فصل ازو بشنید، پارهٔ متألّم شد، لیکن جواب داد که حقّ، جلَّ وَعَلا، زنان را در امورِ معاشرت محجورِ حکمِ شوهران و مجبورِ طاعتِ ایشان کردست، کَمَا قَالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ : أَلرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّساءِ ، چه توان کرد؟ من نیز بر وفقِ احکامِ شرع گوش فرا حلقهٔ انقیاد او دارم و با مرادِ او بسازم. روباه گفت: نیکو میگوئی، امّا چون او بر تو کسی دیگر گزیند، اگر تو هم بگزینی، عیبی نیارد وچون عیارِ جانب او با تو مغشوش گشت و میزانِ رغبت از تو بجانبِ دیگر مایل گردانید و بچشمِ دل ملاحظتِ آن جانب میکند و محافظتِ حقوق تو از پسِ پشت می‌اندازد، اگر تو روی از موافقتِ او بگردانی و سلکِ آن الفت و مزاوجت گسسته کنی، ترا در جفتی پیوندم که زیر این طاقِ لاجوردی بنیک مردیِ او دیگری نشان ندهند؛
اَلنَّارَ وَ لاَلعَارَ گفته‌اند، چه واجب آید سرزدهٔ اضدادِ جایر بودن و بر مضرّتِ ضرایر صبر کردن و با یارانِ دونِ خؤون بخلافِ طبع بسر بردن؟ ع، فِی طَلعَهِٔ الشَّمسِ مَا یُغنِیکَ عَن زُحَلِ. بط گفت: هرچ میگوئی قضیّهٔ وفاق و نتیجهٔ کرم و اشقاقست لیکن مرد را تا چهار زن در عقدِ نکاح مباحست و او درین عزیمت برخصتِ شرع تمسّک دارد. فَانکِحُوا مَا طَابَ لَکُم مِنَ النِّسَاءِ مَثنَی وَ ثُلَاثَ وَ رُبُاعَ و او مردی پیش‌بین و دوراندیش و پاکیزه رای باشد و از سرِّ اشارتِ فَاِن خِفتُم اَلَّا تَعدِلُوا فَواحِدَهًٔ باخبر.اگر ندانستی که جمع میان هردو ضدّین میتواند کردن و راهِ عدالت و نصفت نگاهداشتن و بر سازگاریِ ما و راستکاریِ خویش وثوق نداشتی، این اندیشه در پیش فکر نگرفتی، چه شمشیر دودستی مردانِ مرد توانند زد ورطلِ دوگانه بمزاجِ قوی توانند خورد و آنک در محاربتِ خود را قادر نداند، بادو خصم روی بپیکار ننهد و آنک در طریقِ سباحت سخت چالاک نباشد، در معبرِ جیحون دوجرّه بر پای خود نبندد و اگر مثلاً آنک او را قرینِ من میگرداند، بمضادّتِ اقران پیش آید و با من طریقِ حیف و تحامل سِپَرد، من تحمّلِ او واجب بینم و اِذَا عَزَّ اَخُوکَ فَهُن کاربندم. روباه گفت: چون تعریض و تلویح سود نمی‌دارد و آنچ حقیقتِ حالست، صریح می‌باید گفت: بدانک این شوهر ترا بمیلِ طبع سویِ جوانی دیگر از خود تازه‌تر متّهم میدارد و این خیال پیشِ خاطر نهادست که تو دل ازو برگرفتهٔ و من چندانک طهارتِ عرض تو نمودم و ازالتِ خبثِ آن صورت کردم، سودمند نیامد و خود چنین تواند بود.
اِذَا سَاءَ فِعلُ المَرءِ سَاءَت ظُنُونُهُ
وَ صَدَّقَ مَا یَعتَادُهُ مِن تَوَهُّمِ
و هر ساعت ازین نوع هیزمی دیگر زیرِ آتش طبیعت او می نهاد تا چندانش بموم روغنِ حیل و لطافت بمالید که هم نرم شد و سردر آورد.
شَیآنِ یَعجِزُ ذُوالرِّئَاسَهِٔ عَنهُمَا
رَایُ النِّساءِ وَ اِمرَهٌٔ الصِّبیَانِ
اَمَّا النِّسَاءُ فَمَیلُهُنَّ اِلَی الهَوَی
وَ اَخُوالصِّبَی یَجرِی بِغَیرِ عِنَانِ
پس گفت: ای برادر، اینچ می‌فرمائی، همه از سرِ شفقت و مسلمانی و رقّتِ دل و مهربانی میگوئی و من مخایلِ صدق این سخن بر شمایلِ شوهر می‌بینم و مقامِ نیکخواهی و حسنِ معاملت تو می‌شناسم و میدانم که شوایبِ خیانت از مشارعِ دیانت تو دورست و الّا آن ننمائی که مقتضایِ وفا و امانت باشد، وَالرَّائِدُ لَا یَکذِبُ اَهلَهُ اکنون بفرمای تا رهائیِ من ازو بچه و جه میسّر میشود. روباه گفت: از نباتهایِ هندوستان نباتی بمن آورده‌اند که آنرا مرگِ بطان خوانند؛ اگر بدودهی، مقصود تو برآید. بط منّت‌دار گشت و عشوهٔ آن نبات چون شکر بخورد. روباه رفت تا آنچ وعده کرده، بانجاز رساند. دو روز غایب شد و در خانه توقّف ساخت و بط را بواعثِ تحرّص برآمدنِ روباه و آوردنِ دارو لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ زیادت میگشت، ع، کَبَاحِثِ مُدیَهٍٔ فِیها رَدَاهُ ؛ برخاست و بخانهٔ روباه آمد که باز داند تا موجبِ تقاعدو تباعد او از مزار معهدِ ملاقات چه بوده است و بچه مانع از وفاء وعدهٔ که رفت، تخلّف افتاد. چون پای در آستان نهاد، روباه جای خالی یافت، کمینِ غدر بر جان او بگشود و جگرگاهِ او از هم بدرید و معلوم شد که جگرِ بط چون پرِ طاوس و بالِ او آمد و مماتِ او از منبعِ حیات پدید گشت.
لَو کُنتُ اَجهَلُ مَا عَلِمتُ لَسَرَّنِی
جَهلِی کَمَا قَد سَاعَنِی مَا اَعلَمُ
اَلصَّعوُ یَصفِرُ آمِنا فِی سِربِهِ
حُبِسَ الهَزَارُ لِاَنَّهُ یَتَرَنَّمُ
این فسانه از بهرِ آن گفتم تا ملک داند که بر چنین دوستی تکیهٔ اعتماد نتوان کرد. ملک گفت: ای فرزند، سببِ دوستی من با او غایتِ فضل و کفایت و غزارتِ دانش و کیاست و خلالِ ستوده و خصالِ آزمودهٔ اوست و من او را از جهان بفضیلتِ دانائی گزیدم، چنانک آن مرد بازرگان گزید. ملک‌زاده گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی
ملک زاده گفت: در عهودِ مقدّم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پردهٔ تواری کشیده‌اند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته، آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راهِ مخالطت و آمیزش در می‌پیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راهِ حقّ و نجات میگردانیدند و اباطیلِ خیالات در چشمِ آدمیان آراسته می‌نمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دین‌دار بادید آمد بر سرِ کوهی مسکن ساخت و صومعهٔ ترتیب کرد و آنجایگه سجّادهٔ عبادت بگسترد و بجادهٔ عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساطِ دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتّباع دانش او کردند و اتباعِ بی‌شمار برخاستند و تمسّک بقواعدِ تنسّک او ساختند و از بدعتِ کفر بشرعتِ ایمان آمدند و بر قبلهٔ خدای‌پرستی اقبال کردند و از دیوان و افعالِ ایشان اعراض نمودند و ذکرِ او در اقالیمِ عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سرِّ حدیثِ سَیَبلُغُ مُلکُ أُمَّتِی مَازُوِیَ لِی مِنهَا ، در حقِّ او آشکارا شدی. دیوان سراسیمه و آشفته از غبنِ آن حالت پیشِ مهتر خود دیوِ گاوپای آمدند که از مردهٔ عفاریت و فجرهٔ طواغی و طواغیتِ ایشان بود، دیوی که بوقتِ افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی، مقتدایِ لشکر شیاطین و پیشوایِ جنودِ ملاعین بود، قافله سالارِ کاروانِ ضلال و سرنفرِ رهزنانِ وهم و خیال؛ نقب در خزینهٔ عصمتِ آدم زدی، مهرِ خاتمِ سلیمان بشکستی، طلسمِ سحرهٔ فرعون ببستی. دیوان همه پیش او بیکزبان فریادِ استغاثت برآوردند که این مردِ دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینهٔ کار ما انداخت و شکوهِ ما از دلِ خلایق برگرفت. اگر امروز سدّ این ثلمت و کشفِ این کربت نکنیم، فردا که او پنج نوبتِ ارکانِ شریعت بزند و چترِ دولتِ او سایه بر اطرافِ عالم گسترد و آفتابِ سلطنتش سر از ذروهٔ این کوه برآرد، ما را از انقیاد و تتبّعِ مراد او چاره نباشد.
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بی‌تأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بی‌تقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز می‌باید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نه‌چنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفته‌اند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیش‌بینی دورست، چه اگر او را بی‌سببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژه‌هایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیک‌تر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه می‌بیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یک‌سو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ پسرِ احولِ میزبان
دستور گفت : شنیدم که وقتی مردی بود جوانمرد پیشه ، مهمان پذیر ، عنان‌گیر، کیسه پرداز، غریب نواز؛ همه اوصافِ حمیده ذاتِ او را لازم بود مگر احسان که متعدّی داشتی و همه خصلتی شریف در طبعِ او خاصّ بود الّا انعام که عامّ فرمودی، خرجِ او از کیسهٔ کسبِ او بودی نه از دخلِ مالِ مظلومان چنانک اهلِ روزگار راست، چه دودی از مطبخشان آنگه برآید که آتش در خرمن صد مسلمان زنند و نانی بر خوانچهٔ خویش آنگه نهند که آب در بنیادِ خانهٔ صد بی‌گناه بندند؛ مشتی نمک بدیگشان آنگه رسد که خرواری بر جراحتِ درویشان افشانند، دو چوب هیمه بآتشدانشان وقتی درآید که دویست چوب‌دستی بر پهلویِ عاجزان مالند. کرامِ عالم رسمِ افاضتِ کرم خاصّه در ضیافتِ ازو آموختندی. آن گره که سفلگان وقتِ نزولِ مهمان در ابروی آرند ، او در نقشِ کاسه و نگارِ خوانچهٔ مطبخ داشتی و آن سرکه که بخیلان بهنگامِ ملاقاتِ واردان در پیشانی آرند، او را در ابایِ سکبا بودی.
وَ یَکَادُ عِندَ الجَدبِ یَجعَلُ نَفسَهُ
حُبَّ القِریَ حَطَباً عَلَی النّیرانِ
وقتی دوستی عزیز در خانهٔ او نزول کرد ؛ بانواعِ اکرام و بزرگ داشتِ قدوم پیش‌باز رفت و آنچ مقتضایِ حال بود از تعهّد و دلجوئی تقدیم نمود. چون از تناولِ طعام بپرداختند، میزبان بر سبیلِ اعتذار از تعذّرِ شراب حکایت کرد و گفت : شک نیست که آیینهٔ زنگار خوردهٔ عیش را صیقلی چون شراب نیست و طبعِ مستوحش را میانِ حریفانِ وقت که بقایِ صحبتِ ایشان را همه جای بشیشهٔ شراب شاید خواند و وفایِ عهدِ ایشان را بسفینهٔ مجلس، از مکارِه زمانه مونسی ازو به نشین‌تر نه.
اَدِرهَا وُقِیتَ الدَّائِرَاتِ فَاِنَّهَا
رَحیً طَالَما دَارَت عَلَی الهَمِّ وَ الحَزَن
وَلَستُ اُحِبُّ السُّکرَ اِلَّا لِاَنَّهُ
یُخَدِّرُنِی کَیلَا اُحِسَّ اَذَی المِحَن
و با این همه از آنچ درین شبها با دوستان صرف کرده‌ایم، یک شیشهٔ صرف باقیست؛ اگر رغبتی هست تا ساعتی بمناولتِ آن تزجیهٔ روزگار کنیم. مهمان گفت: وَ الجُودُ بِالمَوجُودِ غَایَهُٔ الجُودِ ، حکم‌تر است. میزبان پسر را فرمود که برو و فلان شیشه که فلان جای نهادست، بیار. پسر بیچاره بحولِ چشم و خبلِ عقل مبتلی بود، برفت؛ چون چشمش بر شیشه آمد، عکسِ آن در آیینهٔ کژنمایِ بصرش دو حجم نمود. بنزدیکِ پدر آمد که شیشه دواست، کدام یک آرم؟ پدر دانست که حال چیست، اما از شرمِ رویِ مهمان عرقش بر پیشانی آمد تا مگر او را در خیال آید که بدیگر یک ضنت کردست و برکّتِ رای و نزولِ همّت او را منسوب دارد. هیچ چاره ندانست، جز آنک پسر را گفت: از دوگانه یکی بشکن و دیگر بیار. پسر بحکمِ اشارت پدر سنگی بر شیشه زد، یشکست؛ چون دیگری نیافت، خایب و خاسر باز آمد و حکایتِ حال باز گفت. مهمانرا معلوم شد که آن خلل در بصرِ پسر بود نه در نظرِ پدر.
این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که حاسهٔ بصر با آنک در ادراکِ اعیان اشیا سلیم‌ترِ حواست از مواقعِ غلط ایمن نیست حاسهٔ بصیرت که از حواسِّ باطن در پسِ حجابهایِ اوهام و خیالات می نگرد، از مواردِ صواب و خطا چگونه خالی تواند بود؟ می‌باید که بصرفِ اندیشهٔ ژرف درین کار نگه کنی و بی‌تأمّل و تثبّت قدم در راهِ این عزیمت ننهی که آفریدگار، جَلَّ وَ عَلَا، با آنک از جملهٔ جواهرِ حیوانات جوهرِ آدمی را مطهّرتر آفریدست و بهرهٔ دانائی و تیزبینی و هوشمندی، ایشان را بیشتر داده و بهریک ستارهٔ از ستارگانِ علوی و سفلی نگهبان احوال کرده تا همچنانک دایگان طفل را پرورند، او را در حضانهٔ تربیت می‌دارد و می‌پرورد و هر یک را فرشتهٔ او عالمِ قدسِ ملکوت آموزگار گردانیده و لوحِ تفهیم و تعلیم در پیش نهاده، چنانک در صفتِ بهترینِ موجودات می‌آید، عَلَّمَهُ شَدِیدُ القُوَی ذُو مِرَّهٍٔ فَاستَوَی ، و لیکن چون از پی هوی قدمی فرا نهند، اسیرِ ما دیوان شوند و مسخّر و مقهورِ ما گردند، پس ما که سرشت گوهر از دودِ تیرهٔ مظلم و جهلِ مرکّب داریم، اگر زمامِ دل بدستِ هوی دهیم و دست از تفکّر و تأنّی باز داریم، چه حال باشد و با آدمی که این همه عدّت و آلت دارد و بچندین خصال متّصفست، چگونه برآئیم؟ اَخُو الظَّلمَاءِ اَعشَی بِاللَّیلِ، می‌ترسم که ازین مهتری و برتری جستن شما را بتری افتد، چنانک آن مردِ مهمان با خانه خدای گفت. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ مردِ مهمان با خانه خدای
دستور گفت: شنیدم که برزیگری بود، شبی از شبهایِ زمستان که مزاجِ هوا افسرده بود و مفاصلِ زمین درهم افشرده، سیلان
از مدامعِ سبلان منقطع شده و سیل از اطرافِ عیون بر طبقاتِ زجاجی افتاده و مسامِّ جلدِ زمین بمسامیرِ جلیدی درهم دوخته، آبِ جامد چون دستِ ممسکان از افاضتِ خیر بسته، هوایِ بارد از دمِ سفلگان فقّاع گشوده.
وَ تَرَی طُیُورَ المَاءِ فِی وُکُنَاتِهَا
تَختَارُ حَرَّ النَّارِ وَالسَّفُودَا
وَ اِذَا رَمَیتَ بِفَضلِ کَأسِکَ فِی الهَوَا
عَادَت اِلَیکَ مِن العَقِیقِ عُقُودَا
در چنین حالتی دوستی بخانهٔ او نزول کرد، آنچ رسم گرامی داشتِ اضیافست بجای آورد و ماحضری که بود پیش بنهاد؛ بکار بردند و آتشی خوش برافروختند و از لطفِ محاورات و مفاکهات فواکهِ روحانی با ریحانیِ زمستانی برهم آمیختند و صیرفیِ طبع در رغبتِ قلب الشّتاء هر ساعت این ابیات میخواند:
بی صرفه در تنور کن آن زرِّ صرف را
کو شعلها بصرفه و عوّا برافکند
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاو رس ریزهایِ منقّی برافکند
پس بحکمِ مباسطت و مخالطتی که در سابق رفته بود، مهمان و برزیگر و کدبانو هرسه بر سرِ تنور نشستند. کدبانو را در محاذاتِ عورت شکافی از سراویل پدید آمد، مهمان دزدیده نگاه میکرد و خاموش می‌بود. شوهر وقوف یافت، اندیشه کرد که اگر بگذارم، مهمان می‌بیند و پردهٔ صیانت دریده شود؛ چوبکی برداشت و آهسته می‌برد تا بر اندامِ او نهد مگر انتباهی یابد. مهمان میدانست، در اثنا حکایت هر وقت ببهانهٔ این عبارت تلقین میکرد که نباید که بترکنی ع، اِیَّاکَ اَعنِی فَاسمَعِی یَا جَارَهٔ ، و شوهر از نکتهٔ سخن غافل. ناگاه سرِ چوب بر موضعِ مخصوص آمد، زن در لرزید و بادی از مخرج رها کرد؛ خجالت حاصل آمد و ندامت بر آن حرکت سود نداشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا چارهٔ این کار همه از یک طرف نیندیشی و حکمِ اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. گاوپای گفت: شنیدم آنچ گفتی و در نصاب حق قرار گرفت لیکن بمهارتِ هنر و غزارتِ دانش و یاری خرد و حصافت بر خصم چیرگی توان یافت، چنانک موش بر مار یافت. دستور پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ موش و مار
گاوپای گفت: شنیدم که وقتی موشی در خانهٔ توانگری خانه گرفت و از آنجا دری در انبار برد و راهی بباغ کرد و مدتها بفراغِ دل و نشاطِ طبع در آنجا زندگانی میکرد و بی غوایلِ زحمتِ متعرّضان بسر می‌برد.
هرکو بسلامتست و نانی دارد
وز بهرِ نشستن آشیانی دارد
نه خادمِ کس بود نه مخدومِ کسی
گوشادبزی که خوش جهانی دارد
و آنک در پناهِ سایهٔ حصنِ امن با کفایتِ نعمت نشستن در چار بالشِ خرسندی میسّر دارد و بر سرِ این فضلهٔ طمع جوید، سزاوار هیچ نیکی نباشد. اِذَا الصِّحَهُٔ وَ القُوَّ ..........................................هُٔ بَاقٍ لَکَ وَالأَمنُ
وَ اَصبَحتَ اَخَا حُزنٍ
فَلَا فَارَقَکَ الحُزنُ
روزی ماری اژدهاپیکر با صورتی سخت منکر از صحرایِ شورستان لب تشنه و جگرتافته بطلبِ آبشخور در آن باغ آمد و از آنجا گذر بر خانهٔ موش کرد، چشمش بر آن آرام جای افتاد، دری چنان در بستان‌سرای گشاده که در امن و نزهت از روضهٔ ارم و عرصهٔ حرم نشان داشت، با خود گفت:
روزی نگر که طوطیِ جانم سویِ لبت
بر بویِ پسته آمد و بر شکّر اوفتاد
مار آن کنج خانهٔ عافیت یافت، بر سر گنجِ مراد بنشست و سر بر پایِ سلامت نهاد و حلقه‌وار خود را بر درِ گنج بست. آری، هر کراپای بگنجِ سعادت فرو رود، حلقهٔ این در زند، اما طالبانِ دنیا حلقهٔ درِ قناعت را بشکلِ مار می‌بینند که هر کس را دستِ جنبانیدن آن حلقه نیست، لاجرم از سلوت سرایِ اقبال و دولت چون حلقه بر درند.
کسی که عزّتِ عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که رویِ قناعت ندید، هیچ ندید
مار پای افزارِ سیر و طلب باز کرد و باز افتاد، آمَنُ مِن ظَبیِ الحَرَمِ وَ آلَفُ مِن حَمَامَهِٔ مَکَّهَٔ . موش بخانه آمد، از دور نگاه کرد، ماری را دید در خانهٔ خود چون دودِ سیاه پیچیده ؛ جهان پیش چشمش تاریک شد و آهِ دودآسا از سینه بر آوردن گرفت و گفت: یا رب، دودِ دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد؟ مگر آن سیاهیهاست که من در خیانت با خلقِ خدای کرده‌ام یا دودِ آتش که در دلِ همسایگان افروخته‌ام، وَ لَا یُرَدُّ بَأسُهُ عَنِ القَومِ المُجرِمِینَ. القصّه موش بدلی خسته و پشت طاقت از بارِ غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوعِ واقعهٔ دست بردِ مار بر خانه و اسبابِ او حکایت کرد و از مادر در استرشادِ طریقِ دفع از تغلّبِ او مبالغتها نمود.مادر گفت: کُن کَالضَّبِ یَعرِفُ قَدرَهُ وَ یَسکُنُ جُحرَهُ وَ لَا تَکُن کَالجَرَادِ یَأکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَأکُلُهُ مَا یَجِدُهُ ؛ مگر بر ملکِ قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دستِ تعرّض بگرد کرده و اندوختهٔ دیگران یا زیدی؟ برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنتِ خویش بساز که ترا روزِ بازویِ مار نباشد و کمانِ کین او نتوانی کشید و اگرچ تو ازسرِ سر تیزی بسرِ دندان تیز مغروری، هم دندانیِ مار را نشائی که پیلِ مست را از دندانِ او سنگ در دندان آید و شیرِ شرزه را زهرِ او زهره بریزد.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بنِ دندانِ ارقمست
و اگرچ از موطن و مألفِ خویش دور شدن و از مرکزِ استقرار باضطرار مهاجرت کردن و تمتّعِ دیگران از ساخته و پرداختهٔ
خود دیدن مجاهدهٔ عظیم باشد و مکابدتی الیم و ایزد، جَلَّ وَ عَلَا، کشتنِ بندگان خویش و از عاج و اخراجِ ایشان از آرامگاه و مأوایِ اصلی برابر می‌فرماید، اَنِ اقتُلُوا اَنفُسَکَم اَوِ اخرُجُوا مِن دِیَارِکُم ، امّا مرد آنست که چون ضرورتی پیش آید، محملِ عزم بر غواربِ اغتراب بندد و چون قمر عرصهٔ مشارق و مغارب بپیماید و چون خرشید زین بر مناکبِ کواکب نهاده میرود
لَو اَنَّ فِی شَرَفِ المَأوَی بُلُوغَ عُلًی
لَم تَبرَحِ الشَّمسُ یَوماً دَارَهَٔ الحَمَلِ
اِنَّ العُلَی حَدَّئَتنِی وَهیِ صَادِقَهٌٔ
فِیمَا تُحَدِّثُ اِنَّ العِزَّ فِی النُّقَلِ
تا آنگاه که مقرّی و آرامگاهی دیگر مهیّا کند و حقّ تلافی آنچه تلف شده باشد، از گردشِ روزگار بتوافی رساند. موش گفت: این فصل اگرچ مشبع گفتی، اما مرا سیری نمیکند، چه حمّیتِ نفس و ابیّتِ طبع رخصتِ آن نمیدهد که با هر ناسازی در سازد که مردانِ مرد از مکافاتِ جورِ جایران و قصدِ قاصدان تا ممکن شود، دست باز نگیرند و تا یک تیر در جعبهٔ امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند و سلاحِ هنر در پایِ کسل نریزند.
لَالَکُ کَالجَارِی اِلَی غَایَهٍٔ
حَتَّی اِذَا قَارَبَهَا قَامَا
مادر گفت : اگر تو مقاومتِ این خصم بمظاهرتِ موشان و معاونتِ ایشان خواهی کرد، زود بود که هلاک شوی و هرگز بادراکِ مقصود نرسی، چه از شعاعِ آفتاب که در روزن افتد، بر بام آسمان نتواند شد و بدامی که از لعابِ عنکبوت گردِ زوایایِ خانه تنیده باشد، نسرِ طایر نتوان گرفت ع، اِلَی ذَاکَ مَا بَاضَ الحَمَامُ وَ فَرَّخَا ، ع ، ترا این کار برناید تو با این کار برنائی. موش گفت: بچشمِ استحقار در من نظر مکن، اِیَّاکُم وَ حَمِیَّهَٔ الاَوقَابِ؛ و من این مار را بدست باغبان خواهم گرفت که بشعبدهٔ حیل او را بر کشتنِ مار تحریض کنم. مادر گفت: اگر چنین دستیاری داری و این دست‌برد می‌توانی نمود، اَصَبتَ فَالزَم. موش برفت و روزی چند ملازمِ کار می‌بود و مترقِّب و مترصِّد می‌نشست تا خود کمینِ مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیدهٔ حزم او چگونه افکند. روزی مشاهده میکرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی، پشت بر آفتاب کرد و بخفت، از آن بی‌خبر که شش جهتِ کعبتینِ تقدیر از جهتِ موش موافق خواهد آمد و چهار گوشهٔ تخت نردِ عناصر بر رویِ بقای او خواهد افشاند تا زیادکارانِ غالب‌دست بدانند که با فرودستانِ مظلوم بخانه‌گیر بازی کردن نامبارکست و همان ساعت اتفاقاً باغبانرا نیز باستراحت جای خود خفته یافت و بختِ خود را بیدار. موش بر سینهٔ باغبان جست، از خواب درآمد، موش پنهان شد، دیگر باره در خواب رفت. موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار میشد تا چند کرّت این شکل مکرّر گشت. آتشِ غضب در دلِ باغبان افتاد، چون دود از جای برخاست، گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقتِ حرکت موش نگاه میداشت. موش بقاعدهٔ گذشته بر شکمِ باغبان و ثبهٔ بکرد. باغبان از جای بجست و از غیظِ حالت زمامِ سکون از دست رفته در دنبال میدویدو او بهروله و آهستگی میرفت تا بنزدیکِ مار رسید، همانجا بسوراخ فرو رفت. باغبان بر مارِ خفته ظفر یافت، سرش بکوفت. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبدادِ ضعفا از پیش بردِ کارها قاصر آید، استمداد از قوت عقل و رزانتِ رای و معونتِ بخت و مساعدتِ توفیق کنند تا غرض بحصول پیوندد و فِی المَثَل اَلتَّجَلُّدَ وَ لَا التَّبَلُّدَ. دستور گفت : تقریرِ این فصول همه دلپذیرست، اما بدانک، چون کسی در ممارستِ کاری روزگار گذاشت و بغوامضِ اسرار آن رسید و موسومِ آن شد، هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصانِ آن شناسد، لیکن چون پیشه ندارد، هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالب‌دستی خداوندِ پیشه را باشد؛ قَالَ عُمَرُ ابنُ الخطَّابِ رَضِیَ اللهُ عَنهُ : مَ نَاظَرتُ ذَافُنُونٍ اِلَّا وَقَد غَلَبتُهُ وَ مَا نَاظَرنِی ذُوفَنٍّ اِلَّا وَقَد غَلَبنَی.
این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلّی و خفیِّ علوم واقف و تو در همهٔ مواقف متردّد و متوقّف. اگر شما را اتفاقِ مناظره باشد، وفورِ علم او و قصورِ جهل تو پیدا آید و ترجّحِ فضیلت او موجبِ تنجّحِ و سیلت گردد و کارِ او در کمالِ نصابِ اعلی نشیند و نصیب ماخذلان و حرمان باشد و داستانِ بزورجمهر با خسرو، همچنین افتاد. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ بزورجمهر با خسرو
دستور گفت: شنیدم که بزورجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: شب خیز باش تا کام‌روا باشی. خسرو بحکم آنک بمعاشرت و معاقرت در سماعِ اغانی و اجتماعِ غوانی شب گذاشته بودی و با ماه‌پیکران تا مطلعِ آفتاب بر نازبالشِ تنعّم سرنهاده، از بزورجمهر بسببِ این کلمه پارهٔ متأثّر و متغیّر گشتی و این معنی همچون سرزنشی دانستی. یک روز خسرو چاکران را بفرمود تا بوقتِ صبحی که دیدهٔ جهان از سیاههٔ ظلمات و سپیدهٔ نورنیم گشوده باشد و بزورجمهر روی بخدمت نهد، متنکّروار بروی زنند و بی‌آسیبی که رسانند، جامهٔ او بستانند. چاکران بحکم فرمان رفتند و آن بازی در پردهٔ تاریکی شب با بزورجمهر نمودند. او بازگشت و جامهٔ دیگر بپوشید؛ چون بحضرت آمد، برخلافِ اوقات گذشته بیگاه ترک شده بود. خسرو پرسید که موجب دیر آمدن چیست؟ گفت: می‌آمدم، دزدان برمن افتادند و جامهٔ من ببردند، من بترتیبِ جامهٔ دیگر مشغول شدم. خسرو گفت: نه هر روز نصیحتِ تو این بود که شب‌خیز باش تا کام‌روا باشی؟ پس این آفت بتو هم از شب‌خیزی رسید. بزورجمهر بر ارتجال جواب داد که شب‌خیز دزدان بودند که پیش از من برخاستند تا کام ایشان روا شد. خسرو از بداهتِ گفتارِ بصواب و حضورِ جوابِ او خجل و ملزم گشت. این فسانه از بهر آن گفتم که خسرو اگرچ دانا بود، چون سخن‌پردازی، بزروجمهر ملکهٔ نفس داشت، ازو مغلوب آمد مبادا که قضیّهٔ حال تو معکوس شود و روزگار اندیشهٔ تو مغلوب گرداند، وَ رَبَّ حیلَهٍٔ کَانَت عَلَی صَاحِبِهَا وَ بَیلَهًٔ . گاوپای از آن سخن در خشم شد، چنان پنداشت که آن همه از راه استعظامِ دانش دینی و استصغارِ جانب او میگویند؛ پس دستور بزرگترین را گفت که اشارتِ رایِ تو بکدام جهتست و درین ابواب آنچ طریق صواب می‌نماید، چیست ؟ دستور گفت: امروز روز بازارِ دولت دینیست و روزگار فرمان‌پذیرِ امرِ او، چرخ پیروزه که نگینِ خاتمِ حکم اوست، مهر بر زبانِ اعتراضِ ما نهادست و تا انقراضِ کار هرک قدم تعدّی فراتر نهد و پیگارِ او را متصدّی شود، منکوب و مغلوب آید
لَا تَسعَ فِی الاَمرِ حَتَّی تَستَعّدلَهُ
سَعیٌ بِلَاعُدَّهٍٔ قَوسٌ بِلَاوَتَرِ
گاوپای گفت: بی‌آنک از دست بردِ این مردِ دینی بجدال و قتالِ ما کاری برخاست، وقعِ هراس و بأسِ او در دلهایِ شما بنشست وَ قَذَفَ فِی قُلُوبِهُمُ الرُّعبَ ، لیکن کارِ دولت بآبِ در جوی ماند که اگر صد سال بر یک مجری رود تا گذرگاهِ آن مسدود نگردانی، روی بجانبِ دیگر ننهد. من قدمِ اجترا در پیش نهم و مجریِ این آبِ دولت او بگردانم و در جویِ مرادِ خود برانم. دستور این مفاوضه می‌شنید و میگفت :
کای تیره شده آب بجویِ تو ز تو
وز خویِ تو بر نخورده، رویِ تو ز تو
عشّاقِ زمانه را فراغت دادست
رویِ تو ز دیگران و خویِ تو ز تو
پس او نیز زمامِ استسلام بدستِ او تسلیم کرد که اگر برین که گفتم، چیزی بیفزایم و در نقضِ عزایمِ او مبالغتی بیش ازین نمایم، لاشکّ که بتهمتی منسوب شوم و بوصمتِ خیانتی موصوف گردم، وَ اِنَّ کَثِیرَ النُّصحِ یَهجُمُ عَلَی کَثِیرِ الظِّنَّهَٔ . گاو پای را رایِ بر آن قرار گرفت که هزار دیوِ دانا بگزیند که هر یک هزار دامِ مکر دریده باشند و بسیار زاهدان را پس از کمرِ طاعت ز نّارِ انکار بر میان بسته و بسی عابدان را از کنج زاویهٔ قناعت در هاویهٔ حرص و طمع اسیرِ سلاسل وسواس گردانیده، این همه را حشر کرد و بجوارِ آن کوه رفت که صومعهٔ دینی بر آنجا بود. یکی را که بجراءت و بسالت معروف دانست ، برسمِ رسالت پیشِ دینی فرستاد که من پیشوا و مقتدایِ دیوان جهانم، استراقِ سمع از فرشتگانِ آسمان میکنم. فَأَتبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ در شأن من آمدست، اضلالِ سالکانِ زمین کار منست، وَ اِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ اِلَی اَولِیَائِهِم در حقِّ گماشتگانِ من نزول کردست، من بمنزلِ مزاحمتِ تو چگونه فرو آیم ؟ تو آمدهٔ و عرصهٔ دعویِ دانش بگامِ فراخ می‌پیمائی و جهانیان را باظهارِ تورّع و امثالِ این تصنّع سغبهٔ زرق و بستهٔ فریبِ خویش میکنی و میخواهی که چهرهٔ آراستهٔ دولت و طرهٔ طرازندهٔ مملکتِ ما را مشوّه و مشوّش گردانی. اکنون من آمده‌ام تا ما را ملاقاتی باشد و بمحضرِ دانشوران و مجمعِ هنرنمایانِ عالم از علماءِ فریقین و عظماءِ ثقلین میانِ ما مناظره رود تا اندازهٔ سخن‌دانی از من و تو پیدا آید. دیو این فصل یاد گرفت و برفت، چون بخدمت دینی‌رسید. شکوه و مهابتِ او دیو را چنان گرفت که مجالِ دم زدن نیافت، کَاَنَّهُ عَرَتهُ بَهَتَهٌٔ اَو اَخَذَتهُ سَکتَهٌٔ . دینی ازو پرسید که تو کدام دیوی و بچه کار آمدهٔ ؟ گفت : از دیوِ گاوپای که بپایانِ این کوه با لشکرِ انبوه از مردهٔ عفاریتِ شیطان و عبدهٔ طواغیتِ طغیان فرو آمدست و پیغامی چند بر زبانِ من فرستاده ، اگر اشارت رود، ادا کنم. دینی اجازت داد . دیو هرچ شنیده بود ، باز گفت. دینی گفت : برین عزم که دیوِ گاوپای آمد و پای در این ورطهٔ خطر نهاد ، خر در خلاب و کبوتر در مضراب می‌راند و بخت بد اَرَی قَدَمَکَ اَرَاقَ دَمَکَ بروی میخواند ، مگر ارادتِ ازلی ازالتِ خبث شما از پشت زمین خواستست و طهارتِ دامن آخر الزّمان از لوثِ وجودِ شما تقدیر کرده و زمانِ افسادِ شیاطین در عالمِ کون و فساد برآورده اکنون چون چنین میخواهی ، ساخته باش این مناظره و منافره را و اگرچ بهرهٔ من از عالمِ لدنّیّت علمی زیادت نیامدست و از محیطِ معرفتِ نامتناهی براسخِ قدمانِ نبوت و ولایت بیش از قطرهٔ چند فیضان نکرده ، وَ مَا اُوتِیتُم مِنَ العِلمِ اِلَّا قَلِیلاً ، اما از علم آنقدر تخصیص یافته‌ام که از سؤال و جوابِ او در نمانم و از کم‌زنانِ دعوی ، مهرهٔ عجز باز نچینم ، اِن تَکُ ضَبّاً فَأِنّی حِسلُهُ. فرستاده باز آمد و جوابها بیاورد . گاوپای پرسید که هان چگونه یافتی دینی را و بر ظاهر و باطنش چه دیدی که از آن بر نیک و بدِ احوال او استدلال توان کرد ؟ گفت : او را با لبی خشک و چشمی تر و روئی زرد و جثّهٔ لاغر و هیأتی همه هیبت و شیمتی همه لطافت یافتم ، کلماتی درشت در عبارتی نرم میراند و مرارتِ حق را بوقتِ تجریع در ظرفِ تقریع بانگبینِ تلطّف چاشنی میدهد.
تَمَازَجَ مِنهُ الحِلمَ وَ البَأسُ مَثلَمَا
یُمَازَجُ صَوبَ الغَادِیَاتِ عُقَارُ
گاوپای از حکایتِ حال او سخت بهراسید و اندیشید که این همه اماراتِ پرهیزگاری و علاماتِ شریعت ورزی و دین‌پروری شاید بود از عاداتِ متجرّدان و متهجّدان می‌نماید ، همانا که بریاضت توسنِ طبیعت را رام کردست که در سخن گفتن خود را تازیانه نمیزند و در جهادِ اکبر با نفسِ کافر شمشیر زدست که از پیگارِ ما سپر نمی‌اندازد ، اما چکنم، چون شروع رفت ، ملزم شد ، ناچار قدم پیش می‌باید نهاد .
تا از من و او کامِ که گردد حاصل
یا خود که کند زیان کرا دارد سود ؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
مناظرهٔ دیو گاوپای با دانای دینی
روز دیگر که سلاثهٔ صبحِ بام از مشیمهٔ ظلام بدر آمد و کلالهٔ شام از بناگوشِ سحر تمام باز افتاد، گاوپای با خیلِ شیاطین بحوالیِ آن موضع فرو آمد و جماهیرِ خلق از دیو و پری و آدمی در یک مجمع مجتمع شدند و بمواثیقِ عهود بر آن اجماع کردند که اگر دینی درین مناظره از عهدهٔ سؤالاتِ گاوپای بیرون آید و جوابِ او بتواند گفت، دیوان معمورهٔ عالم باز گذارند و مساکن و اماکن در غایراتِ زمین سازند و بمغاکها و مغارات متوطّن شوند و از مواصلت و مخالطت با آدمیان دور باشند و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید، او را هلاک کنند. بر این قرار بنشستند و مسائله آغاز نهادند. دیو گفت : جهان بر چند قسمست و کردگارِ جهان چند ؟ دینی گفت : جهان بر سه قسمست، یکی مفرداتِ عناصر و مرکبّات که از اجزاءِ آن حاصل می‌آید و آن از حرکات نیاساید و بر یک حال نپاید و تبدّل و تغیّر حالاً فحالاً از لوازمِ آنست، دوم اجرامِ علویِ سماوی که بعضی از آن دایماً بوجهی متحرّک باشند چون ثوابت و سیّارات کواکب که بصعود و هبوط و شرف و وبال و رجوع و استقامت و اوج و حضیض و احتراق و انصراف و اجتماع و استقبال وَ اِلَی غَیرِ ذَلِکَ مِن عَوَارِضِ الحَالَاتِ موسوم‌اند و ببطء و سرعتِ سیر و تأثیرِ سعادت و نحوست منسوب و بوجهی نامتحرک که هر یک را در دایرهٔ فلک البروج و چه در دیگر دوایرِ افلاک که محاطِ آنست مرکوز نهند ، چنانک گوئی نگینهایِ زرنگارند درین حقلهٔ پیروزه نشانیده و فلکِ اعظم محیط و متشبّث بجملهٔ فلکها و بطبیعتی که بر آن مجبولست از بخشندهٔ فاطر السّموات میگردد، و همه را بحرکت قسری در تجاویفِ خویش گردِ این کرهٔ اغبر میگرداند و دیگران در مرکزِ خویش ثابت و ساکن. سیوم عالمِ عقول و نفوسِ افلاک که جوهرِ ایشان از بساطت و ترکیب بری باشد و از نسبت سکون و حرکت عری و از نقصِ حدثان و تغیّرِ زمان و مکان لباسِ فطرت بسر چشمهٔ قدس و طهارت شسته و پیشکاریِ بارگاه علّییّن یافته ، فَالمُقَسِّمَاتِ اَمراً و کردگار یکیست که مبدعِ کایناتست و ذاتِ او مقدّس از آنک او را در ابداع و ایجادِ موجودات شریکی بکار آید، تَعَالَی عَمَّا یَقُولُ الظَّالِمُونَ عُلُوّاً کَبِیرا دیو گفت : آفرینشِ مردم از چیست و نامِ مردمی بر چیست و جانِ مردم چندست و بازگشتِ ایشان کجاست ؟ دینی گفت : آفرینشِ مردم از ترکیبِ چهار عناصر و هشت مزاج مفرد و مرکب عَلَی سَبِیلِ الاِعتِدالِ حاصل شود و نامِ مردمی بر آن قوّتِ ممیّزه اطلاق کنند که نیک از بدو صحیح از فاسد و حقّ از باطل و خوب از زشت و خیر از شر بشناسد و معانی که در ذهن تصوّر کند، بواسطهٔ مقاطعِ حروف و فواصلِ الفاظ بیرون دهد و این آن جوهرست که آنرا نفسِ ناطقه خوانند و جانِ مردم سه حقیقتست به عضو از اعضاءِ رئیسه قائم یکی روحِ طبیعی که از جگر منبعث شود و بقایِ او بمددی باشد که از قوّتِ غاذیه پیوند او گردد، دوم روحِ حیوانی که منشأ او دلست و مبدأ حس و حرکت ازینجا باشد و قوّت او از جنبشِ افلاک و نیّرات مستفادست ، سیوم روحِ نفسانی که محلِّ او دماغست و تفکّر و تدبّر از آنجا خیزد ، همچنانک قوّهٔ نامیه ، در روحِ طبیعی طلبِ غذا کند ، قوّتِ ممیّزه در روحِ نفسانی سعادتِ دو جهانی جوید و از اسبابِ شقاوت اجتناب نماید و استمدادِ قوای او از اجرامِ علوی و هیاکلِ قدسی بود و خلعتِ کمالِ او اینست که وَ مَن یُؤتَ الحِکمَهَٔ فَقَد اُوتِیَ خَیراً کَثیراً وَ مَا یَذَّکَّرُ اِلَّا اُولُوالاَلبَابِ ، امّا بازگشت بعالمِ غیب که مقامِ ثواب و عقابست و اشارت کجائی بلامکان نرسد. دیو گفت : نهادِ عناصرِ چهارگانه بر چه نسق کرده‌اند ؟ دینی گفت : از اینها هرچ بطبعِ گران‌ترست زیر آمد و هرچ سبکتر بالا ، تا زمین که باردِ یابست و از همه ثقیل‌تر مشمولِ آب آمد و آب شاملِ او و آب که باردِ رطبست و ثقیل‌تر از هوا مشمولِ هوا آمد و هوا شامل او و هوا که حارِّ رطبست و ثقیل‌تر از آتش مشمولِ آتش شاملِ او و آتش که حارِّ یابست مرکز و مقرِّ او بالایِ هر سه آمد و سطحِ باطن از فلک قمر مماسِّ اوست و اگرچ در اصلِ آفرینش و مبدأ تکوین هر یک ببساطتِ خویش از دیگری منفرد افتاد، لیکن از بهر مناظمِ کارِ عالم و مجاریِ احوالِ عالمیان بر وفقِ حکمت اجزاء هر چهار را با یکدیگر اختلاط و امتزاج داده آمد تا هرچ از یکی بکاهد ، در دیگری بیفزاید و بتغّیرِ مزاج از حقیقت بحقیقت و از ماهیّت بماهیّت انتقال پذیرد، چنانک ابر بخاریست که از رطوبتِ عارضی در اجزاءِ زمین بواسطهٔ حرارتِ شعاع آفتاب برخیزد و بدان سبب که از آب لطیف‌تر بود، در مرکز آب و خاک قرار نگیرد ، روی بمصاعدِ هوا نهد و بر بالا رود و بقدرِ آنچ از آتش ثقیل‌ترست، در میانه بایستد و چون رطوبتش بغایت رسد، تحلیل پذیرد و باران شود و چون حرارتش بکمال انجامد ، آتش گردد بِإِذنِ اللهِ وَ لُطفِ صُنعِهِ . دیو گفت : آورد و چیست که باز نتوان داشت و چیست که نتوان آموخت و چیست که نتوان دانست ؟ دینی گفت : آنچ از همه چیزها بمن نزدیکترست ، اجلست که چون قادمی روی بمن نهادست و من چون مستقبلی دو اسبه براشهبِ صبح و ادهمِ شام پیش او باز می‌روم و تا درنگری بهم رسیده باشیم.
هذَاکَ مَرکُوبِی وَ تِلکَ جَنِیبَتِی
بِهِمَا قَطَعتُ مَسَافَهَٔ العُمرِ
و آنچ از همه چیزها از من دورترست ؛ روزیِ نامقدّرست که کسبِ آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد، ایّامِ شباب و ریعانِ جوانی که ریحانِ بستان اما نیست و چون دست مالیدهٔ روزگار گشت ، اعادتِ رونقِ آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولتِ سپری شده ، همچون سفینهٔ شکسته که آب از رخنهایِ او درآید و میلِ رسوب کند تا در قعر بنشیند، اصلاحِ ملّاح هیچ سود نکند و چون برگِ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستانِ جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهرِ فطرت نسرشته باشند و از خزانهٔ یُؤتِیهِٔ مَن یَشَاءُ عطا نکرده ، در مکتبِ هیچ تعلیم بتحصیلِ آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمالِ کنه ایزدی و حقیقتِ ذات او که در احاطتِ علم هیچکس صورت نبندد و داناترینِ خلق و آگاه‌ترینِ بشر ، صُلَوَاتُ اللهِ عَلَیهِ وَ آلِه ، بهنگامِ اظهارِ عجز از ادراکِ کمال و صفتِ جلالِ او میگوید : لَا اُحصِی ثَنَاءً عَلَیکَ اَنتَ کَمَا اَثنَیتَ عَلَی نَفسِکَ . چون مجادله و محاورهٔ ایشان اینجا رسید ، شب در آمد و حاضرانِ انجمن چون انجمِ بنات النّعش بپراکندند و عقودِ ثریّا چون دُررِ دَراریِ جوزا از علاقهٔ حمایل فلک درآویختند، متفرق گشتند . گاوپای عنانِ معارضه برتافت . اَفلَتَ وَ لَهُ حُصَاصٌ . پس با قومی که مجاورانِ خدمت و مشاورانِ خلوتِ او بودند ، همه شب در لجّهٔ لجاجِ خویش غوطهٔ ندامت و غصّهٔ آن حالت می‌خورد که نزولِ درجهٔ او از منزلتِ دینی بفنونِ دانش پیشِ جماهیر خلق روشن شود و رویِ دعوی او سیاه گردد. روز دیگر که تتقِ اطلسِ آسمان بطرازِ زر کشیدهٔ آفتاب بیاراستند ، طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانایِ دینی آمد و طوایفِ خلایق مجتمع شدند. دیو گفت : دوستیِ دنیا از بهرچه آفریده‌اند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست ؟ دینی گفت : از بهر آبادانیِ جهانست که اگر آز نبودی و دیدهٔ بصیرتِ آدمی را بحجابِ آن از دیدنِ عواقبِ کارها مکفوف نداشتندی ، کس از جهانیان غمِ فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوهٔ که مذاقِ حال باومیدِ دریافتِ طعمِ آن خوش دارد ، هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبلِ حالّ مددِ بقایِ خویش از آن داند ، تخمی نیفشاندی ، سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مُکَوَّنات درهم نیفتادی . دیو گفت : گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام ؟ دینی گفت : گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنائی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ، ذات او بلباس مَلَکیّت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند ، بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید . دیو گفت ، فایدهٔ خرد چیست ؟ دینی گفت : آنک چون راه حقّ گم کنی ، او زمامِ ناقهٔ طلبست را بجادّهٔ راستی کشد و چون غمگین شوی، انیسِ انده‌گار و جلیسِ حقّ‌گزارت او باشد و چون در مصادماتِ وقایع پایت بلغزد ، دست گیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند، سرمایهٔ توانگری از کیسهٔ کیمیاءِ سعادت او بخشد و چون بترسی در کنفِ حفظ او ایمن باشی، جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد.
هر آنکس که دارد روانش خرد
سرمایهٔ کارها بنگرد
خرد رهنمای و خرد ره‌گشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
***
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
متوسّط میانِ صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون سوی ِ او پناه کند
مرسها را بعلم ماه کند
پادشاهی شود ز مایهٔ او
آفتابی شود ز سایهٔ او
دیو گفت : خردمند میان مردم کیست ؟ دینی گفت : آنک چون برو ستم کنند ، مقامِ احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند ، عفو بوقتِ قدرت واجب شناسد و کارِ جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشهٔ جهانِ باقی خالی نباشد ، چون احسانی بیند ، باندازهٔ آن سپاس دارد ، چون اساءتی یابد ، بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند، در محامدِ اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند ، از مذامِّ سیرت محترز باشد ، خاموشیِ او مهرِ سلامت یابی ، گویائیِ او فتح‌الباب منفعت بینی ، تا میان مردم باشد ، شمع‌وار بنورِ وجودِ خویش چشمها را روشنائی دهد، چون بکنار نشیند، بچراغش طلبند، از بهر صلاحِ خود فسادِ دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیلِ ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافیِ فایت رنج بر دل ننهد ، در نایافتِ مراد اندوهگن نگردد و در نیلِ آن شادی نیفزاید ، لِکَیلَا تَاسَوا عَلَی مَافَاتَکُم وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتیکُم . دیو گفت : کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن؟ دینی گفت : آنچ موجودست و موجود نیست ، هرچ فرودِ فلک قمرست از مفرداتِ طبایع و مرکّباتِ اجسام که حقایقِ آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلّل تا هر ذرّهٔ که از آن بعالم عدم باز رود ، دیگری قایم مقامِ آن در وجود آید بر سبیلِ انتقالِ صورت و آنک موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن، عالمِ الوهیّت و ذاتِ پاکِ واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست. دیو گفت: کدام جزوست که بر کلِّ خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداءِ کلِّ ازوست و او از کلّ شریفترست و کدام چیزست که از یک‌روی هزلست و از یک‌روی جدّه ؟ دینی گفت : آن جزو که بر کلِّ خویش محیطست ، آن عقلست که منزلِ او حجبِ دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طَوراَ فَطوراً پرورده شود و ببلوغِ حال رسد ، بر عقلِ کلّ از رویِ ادراک مشرف گردد و ماهیّتِ آن بداند و آن جزو که ابتداءِ کلّست و شریفتر از کلّ، دلست که نقطهٔ پرگارِ آفرینش اوست و منشأ روحِ حیوانی که مایه‌بخش جملهٔ قوّتهاست، هم او باتّفاق شریفترینِ کلّ اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدّست و از یک روی هزل ، این افسانها و اسمارِ موضوع از وضعِ خردمندان دانش پژوه که جمع آورده‌اند و در اسفار و کتب ثبت کرده ، از آنروی که از زبانِ حیواناتِ عجم حکایت کرده‌اند، صورتِ هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهایِ خفیّ در مضامینِ آن مندرج، جدِّ محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعهٔ ظاهر آن کشش کند ، پس بر اسرارِ باطن بطریقِ توصّل وقوف یابد. دیو چون دست‌بردِ دینی در بیانِ سخن بدید و حاضرانرا از حضورِ جواب او دیدهٔ تعجّب متحیّر بماند و از تقدّمِ دینی در حلبهٔ مسابقت جَریَ المُذَکِّیِ حَسَرَت عَنهُ الحُمُرُ برخواندند . دیوان از آن مباحثه کَالبَاحِثِ عَن حَتفِه بِظِلفِهِ پشیمان شدند ، از آنجایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهرهٔ ایشان آمد، بزیرِ زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شرِّ مخالطتِ ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا اربابِ بصیرت بدانند که اعانتِ حقّ و اهانتِ باطل سنّتِ الهیست ، تَعَالَی وَ تَقَدَّسَ ، و تزویر زور با تقریرِ صدق برنیاید و عَلَم عِلم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حقّ منصور باشد و باطل مقهور .
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دلِ پیر برنا بود
تمام شد داستانِ دیوِ گاوپای و دانایِ دینی . بعد از این یاد کنیم بابِ دادمه و داستان و درو باز نمائیم آنچ شرایطِ آدابِ خدمتِ ملوکست که عموم و خصوصِ خدم و حشم را در مسالک و مدارجِ آن چگونه قدم می‌باید نهاد. حقّ تَعَالَی ، رایِ ممالک آرایِ خواجهٔ جهان، دستور و مقتدایِ جهانیان روشن داراد و اقدامِ سالکان این راه را از غوایلِ جهل بنورِ رویّت و هدایت المعّیتِ او مصون و معصوم بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِریِن .
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
در دادمه و داستان
ملک‌زاده گفت : شنیدم که شیری بود بکم آزاری و پرهیزگاری از جملهٔ سباع وضواری متمیّز و از تعرّضِ ضعافِ حیوانات متحرّز و بر همه ملک و فرمان‌ده، در بیشهٔ متوطّن که گفتی پیوندِ درختانِ او از شاخسارِ دوحهٔ طوبی کرده‌اند و چاشنیِ فواکهِ آن از جویِ عسل در فردوسِ اعلی داده، مرغان بر پنجرهٔ اغصانش چون نسر و دجاج بر کنگرهٔ این کاخِ زمرّدین از کمان گروههٔ آفات فارغ نشسته ، آهوان در مراتعِ سبزه‌زارش چون جدی و حمل بر فرازِ این مرغزارِ نیلوفری از گشادِ خدنگِ حوادث ایمن چریده ، کس از مقاطفِ اشجارش بقواصی و دوانی نرسیده ، روزگار از مجانیِ ثمارش دستِ تعرّضِ جانی بریده ، نخل و اعناب چون کواعبِ اتراب بر مهرِ بکارتِ خویش مانده ، نار پستانِ و سیبِ زنخدانش را جز آفتاب و ماهتاب از روزن مشبّکهٔ افنان ملاحظت نکرده ، پسته لبانِ بادام چشمش را جز شمال و صبا گوشهٔ تتقِ اوراق برنداشته ، دندانِ طامعان بلبِ ترنج و غبغبِ نارنجِ او نارسیده ، دستِ متناولان از چهرهٔ آبی و عارضِ تفاحش شفتالوئی نربوده ، عنّابش عنائی ندیده و عتابی نشنیده .
فَاَخضَلَّ مِن سُقیَاهُ کُلُّ مُضَرَّجٍ
وَاخضَرَّ مِن رَبَّاهُ کُلُّ مُصَنِّفِ
وَ تَلَثَّمَت شَمسُ النَّهارِ بِبُرقَعٍ
مِن طُرَّتَیهِ وَ السَّمَاءُ بِمِطرَفِ
شیر را دو شکال زیرک طبعِ نیکو محضر پسندیده منظر ندیم و انیس بود یکی دادمه نام و دیگر داستان. هر دو بمزیدِ قربت از دیگر خواصِّ خدم مرتبهٔ تقدّم یافته و مشیر و محرمِ اسرارِ مملکت گشته . خرسی دستور مملکتِ او بود ، همیشه اندیشهٔ آن کردی که این دو یارِ مختصر شکل که رجوعِ معظماتِ امور با ایشانست ، روزی بتعرّض منصبِ من متصدّی شوند و کارِ وزارت بر من بشولیده کنند.
فَلَا تَحقِرَنَّ عَدُوّا رَمَاکَ
وَ اِن کَانَ فِی سَاعِدَیهِ قِصَر
فَأِنَّ السُّیُوفَ تَحُزُّ الرِّقَابَ
وَ تَعجِزُ عَمَّا تَنَالُ الإِبَر
لاجرم بر ارتفاعِ درجهٔ جاه و منزلتِ ایشان حسد بردی و پیوسته با خود گفتی : مرا چارهٔ این کار می‌باید اندیشید و چشم بر بهانهٔ نهاد که ایشانرا از چشمِ عنایتِ ملک بیندازم و ذاتُ البَینی در میانه افکنم که انثلامِ آنرا اصلاح و التئام ممکن نگردد . روزی ملک بر قاعدهٔ معهود تکیهٔ استراحت زده بود و خوش خفته و هر دو بر بالینِ او نشسته ، افسانه می‌گفتند و افسونِ شکر خوابِ فراغت بر وی می‌دمیدند ، درین میان ملک را بادی از مخرجِ معتاد رها شد. دادمه را خندهٔ ناگهان بیامد ، چنانک سمعِ ملک حسّ آن دریافت، بیدار شد و بتناوم و تصامم خویش را بر جای میداشت و خفته فرا می‌نمود تا ازیشان چه شنود. داستان گفت : بر ملک چرا میخندی؟ نه واقعهٔ بدیع و نه شکلی شنیع دیدی که ازو صادر آمده ، این ضحکهٔ بارد و این استهزاءِ ناوارد بر کجا می‌آید ؟
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ور قوایِ ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اوّل نبودی برتری
فعلِ طبع از راهِ تسخیرست بی هیچ اختیار
در جماد و در نبات ، آنگاه ما را بر سری
و پوشیده نیست که از مست و مجنون و خفته و کودک قلمِ تکلیف بر گرفته‌اند و رقمِ عذر درکشیده و مؤاخذت بهیچ منکر که ازیشان مشاهده افتد ، رخصت شرع و رسم نیست، لیکن از همه اعذار عذرِ خفته مقبول‌ترست و او بنزدیکِ عقل از همه معذورتر، چه در دیگر حالات مثلاً چون سکر و جنون هیچ حرکت و سکون از فعل و اختیاری خالی نباشد و خفته را عنانِ تصرّف یکباره در دستِ طبیعت نهاده‌اند و بندِ تعطیل بر پایِ حواسّ بسته و قوایِ ارادی را از کارِ خویش معزول گردانیده و حکما ازینجا گفته‌اند که خواب مرگی جزویست و مرگ خوابی کلّی وَ النَّومُ اَخُو المُوتِ ، و در کتبِ اخلاق خوانده‌ام که عاقل بعیبی که لازم ذات او باشد ، دیگری را تعییر نکند خاصّه پادشاه را که عیب او بهتر برداشتن و باطلِ او را حق انگاشتن از مقتضایِ عقلست و خواصِّ حضرت و نزدیکانِ خدمت را واجب‌تر که مراقبِ این حال باشند ، چه پیوسته بر مزلّه الاقدام اند ، عَلَی شَفَا جُرُفٍ هَارٍ ایستاده ، مَن جَالَسَ المُلُوکَ بِغَیرِ اَدَبٍ فَقَد خَاطَرَبِنَفسِهِ ، و خطاب از جنابِ کبریا در تقویمِ آگاهترینِ خلایق دو عالم چنین آمد که فَاستَقِم کَمَا اُمِرتَ ، تا زبانِ نبوّت از هیبتِ نزولِ این آیت میگوید : شَیَّبَتنِی سُورَهُ هُودٍ . دادمه گفت : عرضی که از عیب پاکست و زبانی که برو کذب نرود و نفسی که بمعرّت نادانی منسوب نباشد ، از خندیدن کسی باک ندارد. داستان گفت : سه عادت از عاداتِ جاهلانست ، یکی خود را بی‌عیب پنداشتن ، دوم دیگران را در مرتبهٔ دانش از خود فروتر نهادن ، سیوم بعلمِ خویش خرّم بودن و خود را بر قدمِ انتها دانستن و در غایتِ کمال پنداشتن.
چو گوئی که هر دانش آموختم
ز خود وامِ بی دانشی توختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
و در لطایفِ عظت از خداوندانِ حکمت می‌آید که چون عیب دیگران جوئی و هنر خویش بینی ، از جستنِ عیب خویش و هنرِ دیگران غافل مباش که هر که بر عیب خویش و هنر دیگران واقف نشود ، عیب پاک نگردد و در گرد هنرمندان نرسد ، اِذَا اَرَادَ اللهُ بِعَبدٍ خَیراً بَصَّرَهُ بِعُیُوبِ نَفسِهِ و بقراط میگوید : کُن فِی الحِرصِ عَلَی تَفَقُّدِ عُیُوبِکَ کَعَدُوِّکَ . دادمه گفت : آنکس که در نفس پاکِ بتفتیشِ رذایلِ عیوب مشغول شود ، آنرا ماند که چشمهٔ آب زلال را بشوراند تا صفایِ آن از کدورت بهتر شناخته شود ، لاشکّ از مبالغت در شورانیدن روشنیِ آن بتیرگی میل کند و کثافتی نامتوقّع از لطافتِ اجزاءِ او بیرون آید . داستان گفت : هیچ عاشق عیبِ معشوق نبیند و مردم را با هیچ معشوقِ خوب‌روی آن عشق بازی نبود که با مشاهدهٔ نفس خویش و ازین سبب همیشه محاسنِ آثار خویش بیند و مساویِ دیگران ، چنانک گفت :
ای تا بفلک سرِ تو در خود بینی
کرده همه عمر وقف بر خود بینی
خود بین بمثل اگر بسنگی نگرد
چون آینه ناردش مگر خود بینی
و هرک گردشِ روزگار را مساعدِ خویش بیند ، پندارد که با همه آن مزاج دارد همچون منعمی که بفصلِ تابستان خیش خانهٔ آسایشِ او را غلامانِ سیمین بناگوش زرّین گوشوار بمروحهٔ که سر زلفِ ایشان را مشوّش کند ، خوش میدارند ، گمان برد که نیم سوختگانِ شررِ آفتاب که محنت همه جای سایه‌وار در قفایِ ایشان میرود ، در همان نصیب لذّت و راحت‌اند ، یا
چون صاحب ثروتی که در موسمِ زمستان هوایِ تابخانه را از تأثیرِ شعلهٔ آتشِ اثیروش بفصلِ دی مزاجِ باحور دهد و با حور پیکرانِ ماه منظر شرابِ ارغوانی بر سماعِ ارغنونی نوشد ، حال آن کشتگان شکنجهٔ سرما و افسردگان دم‌سردیِ روزگار که در پایانِ عقبات راضی گشته باشند تا ساعدِ ایشان بجایِ ساق هیزم بر آتش کورهٔ توانگران نهند ، از خود قیاس کند و این همه از بابِ جهل و نادانی و غفلت و خام قلتبانی باشد وخامتی هر آینه بفرجام باز دهد و پادشاه هر چند راهِ انبساط گشاده‌تر کند ، از بساطِ حشمت او دورتر باید نشست ، اِنِ اتَّخَذَکَ المَلِکُ اَخاً فَاتَّخِذهُ رَبّاً وَ اِن زَادَکَ اِینَاساً فَزِدهُ اِجلَالاً . دادمه گفت : این خنده راستی از من خطا آمد، لیکن سخن که از دهان بیرون رفت و تیرکه از قبضهٔ کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید ، اعادتِ آن صورت نبندد.
اَلقَولُ کَاللَّبَنِ المَحلُوبِ لَیسَ لَهُ
رَدٌّ وَ کَیفَ یَرُدُّ الحَالِبُ اللَّبَنَا
و این معنی مقررّست که تا گناه آشکارا نشود ، بیمِ عقوبت نباشد ، پس من حالیا از اذیّت و بالِ این خطیئت ایمنم ، چه این ماجرا میانِ من و تو رفت و مجربّان صاحب حنکت که خنگِ ابلقِ ایّام لگامِ ریاضتِ ایشان خائیده باشد ، گفته‌اند : رازِ کس در دلِ کس گنجائی ندارد مگر در دلِ دوست ع ، خِزَانَهُ سِرٍّ اَعجَزَت کُلَّ فَاتِحٍ . اگر تو این راز در پردهٔ خاطر پوشیده داری، از حسنِ عهد و صدقِ ودادِ تو مستبدع نیست .
داستان گفت : نشنیدی که گویند ، دو عادت از لوازمِ نادانانست ، یکی آنک سیمِ خود بکسی وام دهد که بضراعت و شفاعت ازو باز نتواند ستد ، دوم آنک رازِ خویش با کسی گشاید که در استحفاظِ آن بغلاظ و شداد سوگند دادن محتاج باشد و گفته‌اند : راز چیزیست که بلایِ آن در محافظتست و هلاکِ آن در افشاءِ، چنانک دزد را باکیک افتاد . دادمه گفت : چون بود آن ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ دزد باکیک
داستان گفت : شنیدم که وقتی دزدی عزم کرد که کمند بر کنگرهٔ کوشک خسرو اندازد و بچالاکی در خزانهٔ او خزد. مدّتی غوغایِ این سودا درو بام دماغِ دزد فرو گرفته بود و وعایِ ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده. طاقتش در اخفاءِ آن برسید وَ المَصدُورُ اِذَا لَم یَنفُث جَوِیَ ، در جهان محرمی لایق و همدمی موافق ندید که راز با او در میان نهد. آخر کیکی در میان جامهٔ خویش بیافت، گفت : این جانورِ ضعیف زبان ندارد که باز گوید و اگر نیز تواند ، چون میداند که من او را بخونِ خویش می‌پرورم، کی پسندد که رازِ من آشکارا کند. بیچاره را جان در قالب چون کیک در شلوار و سنگ در موزه بتقاضایِ انتزاع زحمت می‌نمود تا آن راز با او بگفت. پس شبی قضا بر جانِ او شبیخون آورد و بر ارتکابِ آن خطر محرّض شد، خود را بفنونِ حیل در سرایِ خسرو انداخت. اتفاقاً خوابگاه از حضورِ خادمان خالی یافت و در زیرِ تخت پنهان شد و تقدیر درختِ سیاست از بهرِ او می‌زد. خسرو درآمد و بر تخت رفت ، راست که بر عزمِ خواب سر بر بالین نهاد ، کیک از جامهٔ دزد بجامهٔ خوابِ خوابِ خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبعِ خسرو را ملال افزود. بفرمود تا روشنائی آوردند و در معاطفِ جامهٔ خواب نیک طلب کردند. کیک بیرون جست و زیر تخت شد . در جستنِ کیک دزد را یافتند و حکمِ سیاست برو براندند.
مَشَی بِرِجلَیهِ عَمداً نَحوَ مَصرَعِهِ
لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کَانَ مَفعُولَا
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که رازِ دل با هرک جانی دارد ، نباید گفت . چون مناظرات و معارضاتِ ایشان بدینجا رسید ، شیر خود را آشفته و زنجیر صبر گسسته بزمجرهٔ خشم از خواب درآورد و فرمود تا دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. داستان در آن شکل که پیش آمد ، سخت از جای برفت و از سرِ تلهّف و تأسّف بدرِ زندان سرای رفت و با دادمه عتابهایِ شورانگیز و خطابهایِ زهرآمیز آغاز نهاد و بتثریب و توبیخ بیم بود که بیخِ وجود او برکشد و گفت : مردم دانا گفته‌اند که بذلِ مال که باندازهٔ یسار نکنی ، نیازمندی و محتاجی ثمره دهد و سخن که نه در پایهٔ خویش گوئی ، از پایه بیفکند و سرِ زبانی که از آن بیم سر بود ، بریده اولیتر و همچنانک مضرّت از بسیار خوردن طبیعت را بیش از آنست که از کم خوردن، ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آنست که بر کم گفتن .
مَا اِن نَدِمتُ عَلَی سُکُوتِی مَرَّهً
لکِن نَدِمتُ عَلَی الکَلَامِ مِرَارَا
و برهمهٔ هند که براهینِ حکمت در بیان دارند ، چنین گفتند که سخن ناگفته بدان مخدرهٔ ناسفته ماند که مرغوبِ طبعها و محبوبِ دلها باشد و خاطبان را رغبات بدو صادق و سخنِ گفته بدان کدبانویِ شوی دیده که حیلها باید کرد تا بازارِ تزویج او بدشواری ترویج پذیرد و هم در لطایفِ کلمات ایشان خوانده‌ام که خاموشی هم پردهٔ عورت جهلست و هم شکوهِ عظمتِ دانائی .
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
ز دانش چو جانِ ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
و صفتِ عیب‌جوئی و تعوّدِ زبان بذکرِ فحشا و منکر دلیلِ رذالتِ اصل و لؤمِ طبع و فرومایگیِ نفس گرفته‌اند و تو در استحسانِ صورتِ حالِ خویش اصرار کردی ع ، تا خود بکجا رسد سرانجام ترا ؟
دادمه گفت : بیمست ، ای داستان، که از غبنِ گفتار تو ، اَلسِّجنُ اَحَبُّ اِلَیَّ برخوانم. چون ملک را بدانچ ازو آمد ، معذور می‌داری و فعلِ طبیعت و سلبِ اختیار می‌نهی ، چرا مرا هم بدین عذر معذور نمی‌داری و لیکن چکنم که کارِ آدمی زاد بر اینست ع یکروز که خندید که سالی نگریست ؟ این همه اشکِ حسرت که گلاب‌گر از نایژهٔ حدقهٔ گل می‌چکاند ، نتیجهٔ همان یک خنده است که غنچهٔ گل سحر گهان بر کارِ جهان زد و قهقههٔ شیشه ، هنوز در گلو باشد که بگریهٔ زار خون دل پالاید .
لَا تَحسَبَنَّ سُرُوراً ذلئماً اَبَداً
مَن سَرَّهُ زَمَنٌ ساءَتهُ اَزمانُ
و آنگه ، ای داستان ، دانی که چون بخت برگردد ، هرچ نیکوتر اندیشی ، بتر در عبارت آید و بکمتر لغوی که سَهواً فَکَیفَ عَمداً صادر شود ، مطالبت کنند . چون مزاجِ ممراض که هرچند در ترتیبِ غذا و قاعدهٔ احتما شرطِ احتیاط بیشتر بجای آرد، باندک زیادتی که بکار برد . زود از سمتِ اعتدال منحرف گردد و برعکس آن چون اقبال یاری کند ، اگرچ گوینده از اهلیّتِ سخن گوئی بهرهٔ زیادت ندارد ، رکیک‌تر سخنی ازو محکم و متین نماید و در مقاعدِ سمعِ قبول نشیند . همچون مردِ تیرانداز که اگرچ ساعدِسست و ضعیف دارد ، چون بخت مساعد اوست ، هرچ از قبضهٔ او بیرون رود بر نشانه آید و چون روزگار از طریقِ سازگاری میل کند ، میل در چشمِ بصیرت کشد و روزِ روشن برو چون شبِ تاریک نماید ، چنانک آن مرد را با هدهد افتاد . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب پنجم
داستانِ نیک مرد با هدهد
دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ ، زبانِ مرغان آموخته بود و زُقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنائی داشت . روزی می‌گذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت : ای هدهد، اینجا که نشسته ای ، گوش بخود دار و متیقّظ باش که اینجا کمین‌گاهِ یغمائیانِ قضاست ، تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطّیر بدین مقام بحکمِ اختیار آیند و باحتراز گذرند . هدهد گفت : درین حوالی کودکی بطمعِ صیدِ من دام می‌نهد و من تماشایِ او می‌کنم که روزگار بیهوده می‌گذراند و رنجی نامفید می‌برد. نیک مرد گفت : بر من همینست که گفتم و برفت . چون باز آمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت . گفت : تو نه بردام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او می‌خندیدی و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، بچه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیده‌ای ؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان بحوالیِ احوال او راه یافت . من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و بپرِ چابکی و دانش می‌پریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم ، خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده ، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت در آرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و باملأاعلی بعلمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد ؟
ناکام شدم بکامِ دشمن
تا خود زتوام چه کام روزیست ؟
مرغیست دلم بلند پرواز
لیکن ز قضاش ، دام روزیست
نیک مرد دانست که آنچ میگوید محض راستی و عینِ صدقست ؛ دو درم بدان کودک داد ، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف میکنی ، اگر بدانچ تدبیرِ کارمنست ، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولیتر .
دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ
وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ
داستان را ازین سخن دل نرم شد و بدل گرمی دادمه بیفزود و گفت : توزّع و توجّع بخاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیهٔ از دواهی که روی نماید ، مرا از پیش بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود ، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابتست و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفته‌اند : مال بروزِ سختی بکار آید و دوست بهنگامِ محنت و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد ، یکی آنک چون بلائی بدوست رسد ، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند ، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت یاز گرداند و نگذارد که بفعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد ، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد ، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیثست متنبّه باید بود تا قاصر نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرمودست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم ، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چارهٔ نیست ، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد ، هنگامِ کار افتادگی جمله بآبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند می‌آید که آنرا که کردار نیست ، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست ، رامش نیست ، آسوده خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من بخدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و بتخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت : اومید میدارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید ، باقی نگذاری ، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت زدگانِ کار افتاده زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا بقدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت بآتش تیز ماند ، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید ، از من منقطع شوی ، چه گفته‌اند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را ، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت ، نیز نباید که از علّتِ بیماری او هم‌بدیشان اثر کند
اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ
فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه
اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی باستقامت نهد ، نگه می‌باید داشت تا رنج بی‌فایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟