عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ مار افسای و مار
خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زندهدلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِوار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بیتهاون بانفاذ رساند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن مینماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بیتهاون بانفاذ رساند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن مینماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ برزگر با گرگ و مار
شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو میچینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوبدستی که سرکوفتِ ماران گرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد.
اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا
مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ
***
بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت
خرس گفت: سره میگوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفتهاند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفتهاند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیشبینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذاتالبینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفتهاند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فیالمثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و همخواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش میداشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش مینهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، میکشیدم و خوش میخوردم و در مرابضِ طرب میچریدم و بر مضاجعِ فراغت میغلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.
خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر
و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.
اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی
زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی
فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ
وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ
فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم
عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی
اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟
عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا
وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا
***
رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم
هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند
مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل میداد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک میشد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع مینهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی مینمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دستوپای چنین باریک گشته یا رشتهایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان میبرم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.
مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ
رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا
تا روزی زاغی را که از همنشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعیدالمنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی میهراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب میکرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر میکردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب میروید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمیشود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بیپایان افکندهام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.
لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی
فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا
زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بیسامان میباشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بیواسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتنداری مقصور گردانیدم و امروز از شما میخواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من میبینید یا بسهو و عمد از من فعلی میآید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجبالوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، مییابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل میکند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.
اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا
یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ
حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دینداری و کنفِ کمآزاریِ تو پروریدهایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟
روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو
روزگارو سرکار همه خوش میگذرد
خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان میماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچوجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفتهاند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناکتر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر میجوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.
وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ
تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ
شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون میبینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهرهگشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِدل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان مینماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوتخانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیکخدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حقشناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست میاندیشی، قَدِّر که هرچ عظیمترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفتهاند و خیالی نشاندهاند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارفالبال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بستهام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.
کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ
قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف
عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ
یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف
پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راستگویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفتهام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟
اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا
مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ
***
بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت
خرس گفت: سره میگوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفتهاند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفتهاند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیشبینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذاتالبینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفتهاند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فیالمثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و همخواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش میداشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش مینهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، میکشیدم و خوش میخوردم و در مرابضِ طرب میچریدم و بر مضاجعِ فراغت میغلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.
خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر
و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.
اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی
زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی
فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ
وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ
فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم
عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی
اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟
عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا
وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا
***
رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم
هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند
مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل میداد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک میشد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع مینهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی مینمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دستوپای چنین باریک گشته یا رشتهایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان میبرم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.
مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ
رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا
تا روزی زاغی را که از همنشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعیدالمنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی میهراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب میکرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر میکردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب میروید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمیشود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بیپایان افکندهام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.
لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی
فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا
زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بیسامان میباشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بیواسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتنداری مقصور گردانیدم و امروز از شما میخواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من میبینید یا بسهو و عمد از من فعلی میآید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجبالوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، مییابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل میکند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.
اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا
یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ
حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دینداری و کنفِ کمآزاریِ تو پروریدهایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟
روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو
روزگارو سرکار همه خوش میگذرد
خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان میماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچوجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفتهاند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناکتر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر میجوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.
وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ
تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ
شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون میبینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهرهگشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِدل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان مینماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوتخانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیکخدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حقشناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست میاندیشی، قَدِّر که هرچ عظیمترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفتهاند و خیالی نشاندهاند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارفالبال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بستهام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.
کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ
قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف
عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ
یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف
پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راستگویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفتهام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ درودگر با زنِ خویش
شتر گفت: شنیدم که درودگری بود در صنعت و حذاقت چنان چابکدست که جان در قالبِ چوب دادی و نگاریدهٔ اندیشه و تراشیدهٔ تیشهٔ او بر دستِ او آفرین کردی؛ زنی داشت چنان نیکورویِ خوبپیکر که این دو بیتِ غزل سرایانِ خاطر در پردهٔ حسبِ حالِ او سرایند :
ای شکسته بنقشِ رخسارت
سرِ پرگارِ وهم در کارت
همه صورت گرانِ چین یابند؟
تا بچینند دردِ رخسارت
والحقّ اگرچ نقش نگارخانهٔ خوبی و جمال بود. نقشبندیِ حیل زنان هم بکمال دانستی و از کارگاهِ عمل صورتها انگیختی که در مطالعهٔ آن چشمِ عقل خیره شدی. القصّه هر شب بهنگامِ آنک درودگر سر در خوابِ غفلت نهادی و دیدهبانِ بصرش درِ دولختی اجفان را بسلسلهٔ مژگان محکم ببستی و آن سادهٔ یک لخت خوش بخفتی، زن را سلسلهٔ عشقِ دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی، بجنبیدی، آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگانِ طلایع روز سر از جیبِ افق بیرون کنند، با خانه نیامدی. درودگر را کار بجان و کارد باستخوان رسید، اندیشید که من این نابکار را بدینچ میکند، رسوا کنم و طلاقش دهم که میانِ اقران و اخوان چون سفرهٔ خوان عرضِ من دستمالِ ملامت شد و خود را مضغهٔ هر دهنی و ضحکهٔ هر انجمنی ساختم؛ او را رها کنم و از خاندانِ صیانت و خدرِ دیانت سرپوشیدهٔ را در حکمِ تزوّج آرم که بدو سرافراز و زباندراز شوم، مَن لَم تَخُنهُ نِاَؤُهُ تَکَلَّمَ بِمِلءِ فیه. تا شبی که متناوم شکل سذ در جامهٔ خواب کشید، زن بقاعدهٔ گذشته برخاست و بیرون رفت. شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد، در بسته دید. شوهر را آواز داد که در باز کن. درودگر گفت: از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشهٔ که چندین گاه از دستِ تو بر پایِ خود زدهام، بر سرت زنم. مگر چاهی عمیق بنزدیکِ در کنده بود، زن گفت: اگر در باز نکنی، من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنهٔ شهر بقصاصِ من خونِ تو بریزد. پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پسِ دیواری پنهان شد. درودگر را آواز سنگ بگوش آمد، بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست. زن از جائی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد. همسایگان جمع آمدند که چه افتاد؟ گفت: ای مسلمانان، این شوهرِ من مردی درویشست، من بافاقهٔ خویش و فقرِ او میسازم و با او بهر نامرادی دامنِ موافقت گرفتهام و او شکرانهٔ چنین نعمتی که مرا حقّ، تَعَالی در کنار او نهاد، بدین حرکت میگذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید، مرا بیش ازین طاقتِ تحمّل نیست. شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند. قرار بر آن افتاد که هر دو پیشِ حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند؛ رفتند و بداوری نشستند. زن آغاز کرد و صورتی که نگاشتهٔ خدیعت و فراداشتهٔ هوایِ طبیعت او بود، باز گفت. پس شوهر حکایتِ حال راست در میان نهاد. زن را حکمِ تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید، بفرمودند. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیّت مغلوب، کارِ مردان کمتر کند و بهر وقت با صفتِ زنان گراید و بدین روی پیش آید
زبان چرب و گویا و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
زاغ بنزدیک شیر آمد و آهسته گفت: علامات حیلت و مخاتلت درین معاملت بر خرس پیداست و دلایلِ مکاید او بر گنهکاری خویش و بیگناهی شتر گواهی میدهد و گفتهاند که پادشاه نشاید که کار با عامّهٔ خلق بحجّت کند و سخن نباید که بمعارضت گوید که آنگه بچشمِ ایشان خوار گردد و گستاخ شوند و بجائی رسد که تمشیتِ حق با ایشان دشوار تواند کرد فَکَیفَ تویتِ باطل. شهریار فرمود تا هر دو را بحبس باز داشتند و روباهی را که جادو نام بود، بر محافظتِ ایشان گماشت.
تَمَنَّیتَ اَن تَحیَی حَیَاهًٔ شَهِیَّهًٔ
وَ اَن لَا تَرَی طُولَ الزَّمَانِ بَلَابِلَا
فَهَیهَاتَ هَذَا الدَّهرُ سِجنٌ وَ قَلَّمَا
یَمُرُّ عَلَی المَسجُونِ یَومٌ بِلَابَلَا
پس آن موش که از کارِ شتر آگاهی داشت و مخاطباتِ ایشان شنوده بود، رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس بچه انجامید ؟ گفت: هر دو پیش من محبوساند تا آنگه که وجهِ نجاتی مطلق پدید آید. موش گفت: توقّع دارم که بهر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی، با من بگوئی تا بدانم که از هر دو فرجامِ کار که نیکو میگردد و شومی بکدام جهت باز خورد. جادو گفت: بویِ این حدیث از میان کار میآید ، اگر آنچ میدانی، بر من اظهار کنی، از شیوهٔ دوستان و یارانِ یگانه غریب ننماید. موش گفت: من میخواهم که هردو مشمول عاطفتِ شهریار و مرموقِ نظرِ عنایت او آیند و خاتمتِ بخیر پیوندد و نیز شنیدهام که گویند: به نیک و بد تا توانی در کارِ پادشاه سخن مگوی و خودرا محترز دار. گفت: سخن باید که نیکو و بهنجارِ عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبینِ خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری، اگر مثلاً از زرِ زده باشد و اگر سفال کرده، همه ذوقها را بهرهٔ حلاوت یکسان دهد و دانش بقطراتِ باران ماند که بر هر زمینکه بارد،اثریاز آثارِ منفعت بنمایدومرد زیرکطبعِ با کفایت و درایت چون بجهتِ کارِ خداوندگارِخویش صلاحی طلبد، اگر خود بجان خطر باید کرد،از پیش برد و تحصیلِ آن باز نماند،چنانک ایراجسته کرد با خسرو. موش گفت: چون بود آن؟
ای شکسته بنقشِ رخسارت
سرِ پرگارِ وهم در کارت
همه صورت گرانِ چین یابند؟
تا بچینند دردِ رخسارت
والحقّ اگرچ نقش نگارخانهٔ خوبی و جمال بود. نقشبندیِ حیل زنان هم بکمال دانستی و از کارگاهِ عمل صورتها انگیختی که در مطالعهٔ آن چشمِ عقل خیره شدی. القصّه هر شب بهنگامِ آنک درودگر سر در خوابِ غفلت نهادی و دیدهبانِ بصرش درِ دولختی اجفان را بسلسلهٔ مژگان محکم ببستی و آن سادهٔ یک لخت خوش بخفتی، زن را سلسلهٔ عشقِ دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی، بجنبیدی، آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگانِ طلایع روز سر از جیبِ افق بیرون کنند، با خانه نیامدی. درودگر را کار بجان و کارد باستخوان رسید، اندیشید که من این نابکار را بدینچ میکند، رسوا کنم و طلاقش دهم که میانِ اقران و اخوان چون سفرهٔ خوان عرضِ من دستمالِ ملامت شد و خود را مضغهٔ هر دهنی و ضحکهٔ هر انجمنی ساختم؛ او را رها کنم و از خاندانِ صیانت و خدرِ دیانت سرپوشیدهٔ را در حکمِ تزوّج آرم که بدو سرافراز و زباندراز شوم، مَن لَم تَخُنهُ نِاَؤُهُ تَکَلَّمَ بِمِلءِ فیه. تا شبی که متناوم شکل سذ در جامهٔ خواب کشید، زن بقاعدهٔ گذشته برخاست و بیرون رفت. شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد، در بسته دید. شوهر را آواز داد که در باز کن. درودگر گفت: از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشهٔ که چندین گاه از دستِ تو بر پایِ خود زدهام، بر سرت زنم. مگر چاهی عمیق بنزدیکِ در کنده بود، زن گفت: اگر در باز نکنی، من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنهٔ شهر بقصاصِ من خونِ تو بریزد. پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پسِ دیواری پنهان شد. درودگر را آواز سنگ بگوش آمد، بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست. زن از جائی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد. همسایگان جمع آمدند که چه افتاد؟ گفت: ای مسلمانان، این شوهرِ من مردی درویشست، من بافاقهٔ خویش و فقرِ او میسازم و با او بهر نامرادی دامنِ موافقت گرفتهام و او شکرانهٔ چنین نعمتی که مرا حقّ، تَعَالی در کنار او نهاد، بدین حرکت میگذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید، مرا بیش ازین طاقتِ تحمّل نیست. شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند. قرار بر آن افتاد که هر دو پیشِ حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند؛ رفتند و بداوری نشستند. زن آغاز کرد و صورتی که نگاشتهٔ خدیعت و فراداشتهٔ هوایِ طبیعت او بود، باز گفت. پس شوهر حکایتِ حال راست در میان نهاد. زن را حکمِ تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید، بفرمودند. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیّت مغلوب، کارِ مردان کمتر کند و بهر وقت با صفتِ زنان گراید و بدین روی پیش آید
زبان چرب و گویا و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
زاغ بنزدیک شیر آمد و آهسته گفت: علامات حیلت و مخاتلت درین معاملت بر خرس پیداست و دلایلِ مکاید او بر گنهکاری خویش و بیگناهی شتر گواهی میدهد و گفتهاند که پادشاه نشاید که کار با عامّهٔ خلق بحجّت کند و سخن نباید که بمعارضت گوید که آنگه بچشمِ ایشان خوار گردد و گستاخ شوند و بجائی رسد که تمشیتِ حق با ایشان دشوار تواند کرد فَکَیفَ تویتِ باطل. شهریار فرمود تا هر دو را بحبس باز داشتند و روباهی را که جادو نام بود، بر محافظتِ ایشان گماشت.
تَمَنَّیتَ اَن تَحیَی حَیَاهًٔ شَهِیَّهًٔ
وَ اَن لَا تَرَی طُولَ الزَّمَانِ بَلَابِلَا
فَهَیهَاتَ هَذَا الدَّهرُ سِجنٌ وَ قَلَّمَا
یَمُرُّ عَلَی المَسجُونِ یَومٌ بِلَابَلَا
پس آن موش که از کارِ شتر آگاهی داشت و مخاطباتِ ایشان شنوده بود، رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس بچه انجامید ؟ گفت: هر دو پیش من محبوساند تا آنگه که وجهِ نجاتی مطلق پدید آید. موش گفت: توقّع دارم که بهر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی، با من بگوئی تا بدانم که از هر دو فرجامِ کار که نیکو میگردد و شومی بکدام جهت باز خورد. جادو گفت: بویِ این حدیث از میان کار میآید ، اگر آنچ میدانی، بر من اظهار کنی، از شیوهٔ دوستان و یارانِ یگانه غریب ننماید. موش گفت: من میخواهم که هردو مشمول عاطفتِ شهریار و مرموقِ نظرِ عنایت او آیند و خاتمتِ بخیر پیوندد و نیز شنیدهام که گویند: به نیک و بد تا توانی در کارِ پادشاه سخن مگوی و خودرا محترز دار. گفت: سخن باید که نیکو و بهنجارِ عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبینِ خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری، اگر مثلاً از زرِ زده باشد و اگر سفال کرده، همه ذوقها را بهرهٔ حلاوت یکسان دهد و دانش بقطراتِ باران ماند که بر هر زمینکه بارد،اثریاز آثارِ منفعت بنمایدومرد زیرکطبعِ با کفایت و درایت چون بجهتِ کارِ خداوندگارِخویش صلاحی طلبد، اگر خود بجان خطر باید کرد،از پیش برد و تحصیلِ آن باز نماند،چنانک ایراجسته کرد با خسرو. موش گفت: چون بود آن؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ ایراجسته با خسرو
روباه گفت: شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاهزاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسریرِ مملکت او خرامیده، رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته، عارضش در خانهٔ شاه ماه را مات کرده. خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سروِ بوستانِ امانی را از جویبارِ جوانی فرو شکسته و آن غصنِ دوحهٔ شهریاری را بر ارومهٔ کامگاری بخون پیوند کرده. خسرو اگرچ در کار عشق او سختزار بود، امّا از کارزاری که با ایشان کرد، همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین] شوهر محرّض آید و هرگز یادِ عزیزان از گوشهٔ خاطر او نرود. وقتی هر دو در خلوتخانهٔ عشرت بر تختِ شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند. خسرو از سرنشوتِ نشاط دستِ شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمنِ یاسمین را بکمندِ مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پستهٔ تنگ و بادامِ فراخش بنقل برگیرد. معصومه نگاه کرد، پرستارانِ استارِ حضرت و پردگیانِ حرمِ خدمت اعنی کنیزکانِ ماهمنظر و دخترانِ زهرهنظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده، چون بنات و پروین بگردِ مرکزِ قطب صف در سف کشیده؛ از نظارهٔ ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیشِ خاطر او نصبِ عین آمد که کسری انوشروان را بوقتِ آنک بمشاهدهٔ صاحب جمالی از منظورانِ فراشِ عشرت جاذبهٔ رغبتش صادق شد، نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهایِ ریاحین نهاده دید، پردهٔ حیا در رویِ مروّت مردانه کشید و گفت: اِنِّی لَاَستَحیِی اَن اُبَاضِعُ فِی بَیتٍ فِیهِ النَّرجِسُ لِاَنَّهَا تُشبِهُ العیُونَ النَّاظِرَهَٔ . با خود گفت که او چون با همه عذرِ مردی از حضورِ نرگس که نابینایِ مادرزاد بود، شرم داشت، اگر با حضورِ یاسمین و ارغوان که از پیشِ من رستهاند و از نرگس در ترقّبِ احوال من دیدهورتر، مبالات ننمایم و در مغالاتِ بضاعتِ بضع مبالغتی نکنم این سمن عذارانِ بنفشه موی سوسنوار زبانِ طعن در من دراز کنند و اگرچ گفتهاند : جَدَعَ الحَلَالُ اَنفَ الغَیرَهِٔ ، مرا طاقتِ این تحمّل و رویِ این آزرم نباشد، در آن حالت دستی برافشاند، بر رویِ خسرو آمد، از کنارِ تخت درافتاد، در خیال آورد که موجب و مهیّجِ این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درونِ او تمکّن یافته و هر وقت ببهانهٔ سر از گریبانِ فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصّه زن. پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود، بخواند و بعدما که سببِ خشم بر منکوحهٔ خویش بگفت، فرمود که او را ببرد و هلاک کند. دستور در آن وقت که پادشاه را سورتِ سخط چنان در خط برده بود، الّا سر برخطِ فرمان نهادن روی ندید. او را در پردهٔ حرمت بسرایِ خویش برد و میان تاخیرِ آن کار و تقدیمِ اشارت ملک متردّد بماند. معصومه بر زبانِ خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنهکارم، آخر این نطفهٔ پاک که از صلبِ طهارتِ تو در شکم دارم، گناهی ندارد، هنوز آبی بسیطست و باجزاءِ خاک آدم که آلودهٔ عصیانست، ترکیب نیافته، برو این رقمِ مؤاخذت کشیدن و قلمِ این قضا راندن لایق نیست. آخر این طفل که از عالمِ غیب بدعوت خانهٔ دولتِ تو میآید، تو او را خواندهٔ و بدعاهایِ شب قدومِ او خواسته و باوراد ورودِ او استدعا کرده، بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمانِ طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلیِ مهمان را دستِ منع پیش نیازند، ع، مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر. دستور بخدمتِ خسرو آمد و آن حاملِ بار امانت را تا وقتِ وضعِ حمل امان خواست، خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهمّ بقضا و این مثال بأمضا رسان. دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد، از مفتیِ عقل رخصتِ این فعل نمییافت و میدانست که هم روزی در درونِ او که بدودِ آتش غضب مظلم شدست، مهرِ فرزندی بتابد و از کشتنِ او که سببِ روشنائی چشم اوست، پشیمانی خورد و مرا واسطهٔ آن فعل داند، صواب چنان دانست که جایگاهی از نظرِ خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنهٔ دیوار او را ندیدی، عصمت را بپردهداری و حفظ را بپاسبانیِ آن سراچه که مقامگاه او بود، بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش مِن کُلِّ مَا یُحتَاجُ اِلَیهِ ترتیب داد و بر وجهِ مصلحت ساخته گردانید. چون نه مه تمام برآمد، چهارده ماهی از عقدهٔ کسوف ناامیدی روی بنمود، نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابلهٔ دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت میپرورید تا بهفتسال رسید. روزی خسرو بشکارگاه میگردید، میشی با برهٔ و نرمیشی از صحرا پیدا آمد، مرکب را چون تندباری از مهبّ مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید، هر سه را در عطفهٔ کمری پیچید، یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد. مادرش در پیش آمد تا سپرِ آفت شود. چون تیر بر ماده راست کرد، نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردانِ ماده شود. خسرو از آن حالت انگشتِ تعجّب در دندان گرفت، کمان از دست بینداخت و از صورتِ حال زن و هلاک کردنِ او با فرزندی که در شکم داشت، بیاد آورد، با خود گفت: جائی که جانورِ وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدایِ بچهٔ خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد، من جگر گوشهٔ خود را بدستِ خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبیِ صورت و پاکیِ صفت از زنانِ عالم طاق بود، رحمت نکردم. من مساغِ این غصّه و مرهمِ داغ این قصّه از کجا طلبم ؟
کسی را سر از راست پیچان شود
که از کردهٔ خود پشیمان شود
چون از شکار باز آمد، دستور را بخدمتِ خود خواند و حکایتِ شکاریان و شکایتِ جراحتی که بدلِ او از تذکّر زن و فرزند و تحسّر بر فواتِ ایشان رسیده، با او از سر گرفت. دستور گفت: جز صبر دست آویزی نیست، پس برخاست و بخانه آمد و شاهزاده را از فرق تا قدم بزینتی رایق و حلیتی فایق و فواخرِ لباسهایِ لایق بیاراست و همچنان جهت مادرش رزمهایِ دیبا و تختهایِ جامهٔ زیبا با مضافاتِ دیگر، پیشکشهایِ مرغوب از ملبوس و مرکوب و غیر آن جمله مرتّب کرد و بخدمت خسرو آمد ضَاحِکا مُستَبشِرا وَ عَن وَجهِ الصَّبَاحَهِ مُسفِراً .
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود نه بوی نهفت
ای خداوند، آن روز که فرمودی تا آن صدف را با درّ بشکنند و آن گل را با غنچه در خاک افکنند و آن پیوند میان مادر و پدر بقطع رسانند، من از ندامتِ شاه و غرامتِ خویش اندیشه کردم و آن فرمان را تا وقتِ وضعِ حمل در توقّف داشتم. بعد از نه ماه فرزندی که فرزینی از دورخ بر همه شاهزادگان جهان طرح دارد، بفالِ فرخنده و اخترِ سعد بوجود آمد. همان زمان منجّمِ طالع ولادتِ او را رصد کرد، اینک تاریخِ میلاد و طالعِ مولود؛ و ای پادشاه، مادری که چنین فرزندی بینظیر آورد، هلاک کردن پسندیده نداشتم. اینک هر دو را بسلامت باز رسانیدم، مشک را با نافه و شاخ را با شکوفه بحضرت آوردم. خسرو از شنیدن و دیدنِ آن حال چنان مدهوش و بیهوش شد که خود را در خود گم کرد و ندانست که چه میشنود و چون از غشیِ حالت با خویشتن آمد، گفت :
اَهلاً وَ هَهلاً بِالَّتِی
جَادَت عَلَیَّ بِعِلَّهِ
اَهلاً بِهَا وَ بِوَصلِهَا
مِن بَعدِ طُولِ الهِجرَهِ
اَدِرِ المُدَامَ وَ غَنِّنِی
اَهلاً وَ سَهلاً بِالَّتِی
پس از دستور منّتی که مقابلِ چنان خدمتی بود، بپذیرفت و هرچ ممکن شد از تکریمِ جانب حرمت و تنویهِ جاه و منزلتِ او، کرد ورایِ او را صورت آرای عروسِ دولت و مشکل گشایِ بندِ محنت و ذخیرهٔ و قنیهٔ روزِ حاجت گردانید. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدین خدمت ایستادگی نمائی و این صورتِ واقعه از حجابِ ریبت و اشتباه بیرون آری و انتباهِ او از موقع اغالیطِ خیال و لخالیطِ وهم حاصل کنی، نتیجهٔ احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازاتِ آن هرچ بحسنِ مجازات باز گردد، هیچ دریغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفّعِ مرتبتی سَنِیّ و تمتّع از عیشی هَنِیّ زود توان رسید. موش گفت: راست میگوئی و عقل را در تحقیقِ این سخن هیچ تردّد نیست وَ لَکِن مَن اَنَفِی الرَّفعَهِ . من از آن جمله که در عقدِ موالی و خدم آیم و از موالیانِ خدمت باشم تا مثلاً بشرفِ مثول در این آستانه مخصوص شوم، که باشم ؟ و بدالّتِ کدام آلت و بارشادِ کدام رشاد این مقام طلبم و باعتدادِ چه استعداد درین معرض نشینم؟ ع، اِنَّکَ لَا تَجنِی مِنَ الشَّوکِ العِنَب. سالهاست تا درین کنجِ خمول پای در دامنِ عزلت کشیدهام و دامن از غبارِ چنین اطماع افشانده، بروز از طلبِ مرادی که طالبش نبودهام آسوده و بشب از نگاهداشتِ چیزی که نداشتم، خوش خفته. من هرگز بپادشاهشناسی اسمِ خویش علم نکنم و این معرفه بر نکرهٔ نفسِ خویش در چنین واقعهٔ نکراء و داهیهٔ دهیاء ترجیح ننهم و کاری که از مجالِ وسعِ من بیرونست و از قدرِ امکانِ من افزون، پیش نگیرم.
وَ لَم اَطلُب مَدَاهُ وَ مَن یُحَاوِل
مَنَاطَ الشَّمسِ یَعرَض لِلسِّقَاطِ
و گفتهاند: صحبتِ پادشاه و قربتِ جوارِ او بگرمابهٔ گرم ماند که هرک بیرون بود، بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درونِ او نشست و از لذعِ حرارتِ آب و ناسازگاریِ هوایِ او متأذّی شد، خواهد که زود بیرون آید، همچنین نظّارگیان که از دور حضرتِ پادشاه و رونقِ حاضران بینند، دست در حبایل و وسایطِ او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جملهٔ ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد، با لطفِالوجوه فاصلی جویند که میانِ خدمتِ پادشاه و ایشان حجابِ بیگانگی افکند، لکن چون ترا تعلّقِ خاطر و تعمّقِ اندیشه درین کار میبینم، این راز با تو بگشایم، اما باید که اسنادِ آن بمن حواله نفرمائی و این روایت و حکایت از من نکنی. روباه رعایتِ آن شرایط را عهده کرد. پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود، بتفصیل باز گفت و مهارشهٔ خرس در فساد انگیزی و مناقشهٔ شتر در صلاح طلبی چنانک رفت، در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبعِ سلس القیاد را خارِ تسویلِ حیلت و مغیلانِ غیلت در راه انداخت، با همه سادهدلی بیک سرِ موی درو اثر نکرد و مواردِ صفایِ او از خبثِ وساوسِ آن شیطانِ مارد تیره نگشت و مادّه الفتش بصورتِ باطل انقطاع نپذیرفت. روباه چون این فصل از موش مفصّل و مستوفی بشنید، خوشدل و شادمان بخدمتِ شهریار رفت و گفت: دولتِ دو جهانی ملک را ببقایِ جاودانی متّصل باد، چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمالِ این حضرت محجوب، تفحّصِ کار خرس و شتر و تصفّحِ حالِ ایشان میکردم، آخر از مقامِ تحیّر و توقّف بیرون آمدم و بر حقّ و حقیقتِ مکایدت و مجاهدتِ هر دو اطّلاعِ تمام یافتم. اگر اشارتِ ملک بدان پیوندد، از مخبرِ اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم. شیر گفت: بحمدالله تا بودهٔ در مسارّ و مضارِّ اخبار از رواتِ ثقات بودهٔ و ما را سماعِ قولِ مجرّدِ تو در افادتِ یقین بر تواترِ اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرایِ احوال مِن اَوَّلِهِ اِلَی آخِرِهِ بگوشِ ملک رسانید و چهرهٔ اجتهاد از نقابِ شبهت بیرون آورد، چنانک ملک جمالِ عیان در آینهٔ خبر مشاهده کرد. پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزایِ خرس و جزایِ افعال نکوهیدهٔ او چیست و چه میباید کرد. زاغ گفت: رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاصّ باصنافِ خلق از عوامّ و خواصّ و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند. شهریار بنشیند و در پیشِ بساط حضرت هر کس آنچ داند، فراخورِ استحقاق بدکرداران بگوید و کلمهٔ حق باز نگیرد، تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محقّ. آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند. روز دیگر که شکوفهٔ انجم ببادِ صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدایِ سپهر ازین مرغزارِ بنفشهگون روی بنمود، شیر در بارگاهِ حشمت چون بنفشهٔ طبری و گلبرگِ طری تازهروی بنشست. دررِ عبارات بالماسِ شقاشقِ لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایقِ بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت: لفظ نبوی چنینست که لَا تَجتَمِعُ اُمَّتِی عَلَی الضَّلَالَهِ ، بحمدالله شما همه متورّع و پرهیزگار و در ملّتِ خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعتِ خدای و رسول و لباعتِ من که از اولوالامرم تبعیّت ورزیدهاید و طریق اَلنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم سپرده و اینک همه مجتمعید، بگوئید و بر کلمهٔ حق یک زبان شوید که آنک با برادرِ همدم بر یک طریق معاشرت مدّتها قدم زده باشد و در راهِ او همه وداد و اتّحاد نموده و نطاقِ خلطت و عناقِ صحبت چنان تنگ گردانیده که میانِ ایشان هیچ ثالثی در اسرارِ دوستی و دشمنی نگنجیده، ظاهر را بحلیتِ وفاق آراسته و باطن را بحشوِ حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیهٔ احتیال و تعمیهٔ استجهال او را در ورطهٔ افکند و بدامِ عملی گرفتار کند که گردشِ گردون بهیچ افسون بندِابرام و احکامِ آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصدِ جانِ خداوندگارِ مشفق و مخدومِ منعم میباید اندیشید و فرصتِ هلاکِ او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی، داعیهٔ قصدِ او سبق گیرد و تا درنگری خود را بستهٔ بندقضا و خستهٔ چنگال بلایِ او بینی، چه تغیّر خاطرِ او با تو نه بمقامیست که در مجالِ فرصت توقّف کردنِ او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقلِ توفیقی و بصیرتِ غریزی زمامِ انقیاد آن نیکو خصالِ پسندیده خلالِ سلیم سیرتِ کریم طینت از دستِ آن خبیث خویِ مفسدهجوی بستاند و براهِ سداد و سبیلِ رشاد کشد، تا رویِ قبول از سخنِ او بگرداند و پشتِ اعراض بر کارِ اوکند، راست که دمِ اختراع و فسونِ اختداعِ او درنگیرد، پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر رویِ کرده و انداختهٔ او دریده گردد و بخیهٔ دو درزیِ نفاقِ او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرّسِ ذهن یا بتجسّس از نیکخواهانِ مخلص و مشفقانِ مخالص از خباثتِ او آگاهی یابد. آن میشومِ مرجومِ لعنت کَالمَهجُومِ عَلَی الظِّنهِ بقدمِ تجاسر پیش آید و کَالمُهَدِّر فِی العُنَّهِ رویِ مکابره در خصم نهد و سگالیدهٔ فعال و شوریدهٔ مکرِ خویش برو قلب کند و کَم حُجَّهٍ تَأتِی عَلَی مُهجَهٍٔ هرگز پیش خاطذ نیارد ، بچه نکال سزاوار بود و مستحقِّ کدام زخمِ سیاست شاید که باشد. حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمایِ چنین صفتی نانحمود گشت، اولیتر آنک از میانِ طوائفِ بندگانِ دولت بیرون رود تا بویِ مکیدت و رنگِ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلایِ گفتارِ آلوده و کردار ناستودهٔ او مبتلی نشوند و آنک تلفِ نفسِ پادشاه اندیشد و بذاتِ کریمِ اولحوقِ ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد، جنایتِ او را هیچ جزائی جز تیغ که اجزاءِ او را از هم جدا کند، نشاید بود و جز بآبِ شمشیر چرک وجودِ او از اعراضِ دوستانِ این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشهٔ شرارهٔ قدح در آن سوخته خرمن میانداختند و تیر بارانِ ملامت از جوانب بدو روان کردند.
وَ مَن دَعَا النَّاسَ اِلَی ذَمِّهُ
ذَمُّوهُ بِالحَقِّ وَ بِالبَاطِلِ
مَقَالَ]ُ السُّوءِ اِلَی اَهلِهِ
اَسرَعُ مِن مُنحَدِرٍ سَائِلِ
پس گفتند: نمیدانیم که کدام شوم اخترِ بد گوهرِ تیره رایِ خیره رویِ بی بصر را این خذلان در راه افتاد و حوالهگاهِ این خزی و خسار کدام خاکسار آمد. روباه گفت: اگرچ مجرم خرسست و برهانِ جرایمِ او بضمایمِ حجّت از اقاویلِ معتمدان شنیدهایم، روشن شد، اما این موش که شخصی نیکو محضر و براستگوئی و هنرپسندی نعروفست و اگرچ در عدادِ خدمتگارانِ خاصّ نیامدست و از جملهٔ ایشان محسوب نبوده، امّا میانِ اقرانِ جنسِ خویش بانواعِ محامد و مآثر شهرتی هرچ شایعتر داشتست، اینک حاضرست، آنچ داند، بگوید و باز نگیرد . موش را جز راست گفتن و سرِّ کار آشکارا کردن چارهٔ نبود. گفت: گواهی میدهم که این هیونِ هیّن و این جملِ مؤمن نهادِ مومسرشتِ لیّن را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم مینهاد، میپنداشت که مگر بر حاشیهٔ خاطرِ آن ناقهٔ صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما که ملک بچشمِ حدس و فراست آن نقس از صفحاتِ حالِ اشتر خوانده بود، من دانسته بودم ، لکن بفرِّ دولتِ او وثوق داشتم که آن خود پوشیده نماند، عنانِ زبانِ فضول از حکایتِ آن فصول باز کشیدم و گفتم تا ملک نپرسد، ازین باب کلمات گفتن نه اندازه منست ع، کَنَاطِخِ صَخرَهٍٔ بِقِحَافِ رَأسِ . خرس چون این گواهی بر خود بشنید ، دست و پای و قوّت و حرکتِ او از کار برفت و گفت: من هرگز ترا ندیدهام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته، این شهادت زور بر من چگونه زوا میدادی؟ موش گفت : راست می گوئی، لکن من در گوشهٔ آن حجره که با اشتر خلوت ساخته بودی ، خانهٔ دارم ، هرچ آن روز میانِ شما از مقاولات و مفاوضات رفت، جمله شنیدم و بر منکراتِ کلامِ چون تو معروفی که از معارفِ مملکت و اعیانِ دولت بودهٔ منکر میشدم تا با مخدومی که در توفیرِ حظورِ خدمت و توقیرِ جانبِ حشمتِ تو این همه دستِ سوابقِ مکرمت بر تو دارد و ترا از منزلِ خساست بدین منزلت رسانید، چگونه جایز میشمردی در تمهیدِ سببی که متضمّنِ هلاک او باشد، کوشیدن و با کسی که در همه ابواب بر تو معوّل کند، بمعولِ فریب و خداع بنیادِ حیاتِ او برکندن.
فَلَازَالَ اَصحَابِی یُسِیئُونَ عِشرَتِی
وَ یَجفُونَنِی حَتَّی عَذَرَتُ الاَعَادِیَا
فَوَااَسَفا حَتَّامَ اَرعَی مُضَیِّعا
وَ آمَنُ خَوَانّا وَ اَذکَرُ نَاسِیَا
چون موش از اداءِ شهادت بپرداخت و از عهدهٔ واجبِ خود بدر آمد ، ملک مثال داد تا وحوش و سباع جمع شدند و بعذابی هرچ عظیمتر و قتلی هرچ الیمتر پس از زخمِ زبانِ لعن و سنانِ طعن باسنان وانیاب خرس را اعضا و جوارح از هم جدا کردند و بر کبابِ جگرِ اوخونِ او از شراب خوشتر باز خوردند و شتر میانِ سروران دولت و گردنانِ مملکت بوجاهت و رفعت و نباهت و سروگردنی بیفزود. اینست حاصلِ بیخردانِ غادر که بقصدِ خداوندگار مبادر باشند و با دوستان زهرِ نفاق در جامِ شکر مذاقِ صحبت پراکنند و ثمرهٔ خردمندان امین که حقِّ احسان و مبرّت بحسنِ معاملت نگاه دارند وَالعَاقِبَهُٔ لِلمُتَّقِینَ . تمام شد باب شتر و شیرِ پرهیزگار ، بعد از این یاد کنیم بابِ کبکان و عقاب. ایزد، تَعالی موردِ انعامِ خداوند، خواجهٔ جهان را از ورودِ ناسپاسانِ کفور و حق ناشناسانِ کنود آسوده داراد و دیدهٔ حقودِ حسود از ملاحظتِ جمالِ حضرتش در مراقدِ غفلت تا صبحِ قیامت غنوده بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّهِرِینَ .
کسی را سر از راست پیچان شود
که از کردهٔ خود پشیمان شود
چون از شکار باز آمد، دستور را بخدمتِ خود خواند و حکایتِ شکاریان و شکایتِ جراحتی که بدلِ او از تذکّر زن و فرزند و تحسّر بر فواتِ ایشان رسیده، با او از سر گرفت. دستور گفت: جز صبر دست آویزی نیست، پس برخاست و بخانه آمد و شاهزاده را از فرق تا قدم بزینتی رایق و حلیتی فایق و فواخرِ لباسهایِ لایق بیاراست و همچنان جهت مادرش رزمهایِ دیبا و تختهایِ جامهٔ زیبا با مضافاتِ دیگر، پیشکشهایِ مرغوب از ملبوس و مرکوب و غیر آن جمله مرتّب کرد و بخدمت خسرو آمد ضَاحِکا مُستَبشِرا وَ عَن وَجهِ الصَّبَاحَهِ مُسفِراً .
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود نه بوی نهفت
ای خداوند، آن روز که فرمودی تا آن صدف را با درّ بشکنند و آن گل را با غنچه در خاک افکنند و آن پیوند میان مادر و پدر بقطع رسانند، من از ندامتِ شاه و غرامتِ خویش اندیشه کردم و آن فرمان را تا وقتِ وضعِ حمل در توقّف داشتم. بعد از نه ماه فرزندی که فرزینی از دورخ بر همه شاهزادگان جهان طرح دارد، بفالِ فرخنده و اخترِ سعد بوجود آمد. همان زمان منجّمِ طالع ولادتِ او را رصد کرد، اینک تاریخِ میلاد و طالعِ مولود؛ و ای پادشاه، مادری که چنین فرزندی بینظیر آورد، هلاک کردن پسندیده نداشتم. اینک هر دو را بسلامت باز رسانیدم، مشک را با نافه و شاخ را با شکوفه بحضرت آوردم. خسرو از شنیدن و دیدنِ آن حال چنان مدهوش و بیهوش شد که خود را در خود گم کرد و ندانست که چه میشنود و چون از غشیِ حالت با خویشتن آمد، گفت :
اَهلاً وَ هَهلاً بِالَّتِی
جَادَت عَلَیَّ بِعِلَّهِ
اَهلاً بِهَا وَ بِوَصلِهَا
مِن بَعدِ طُولِ الهِجرَهِ
اَدِرِ المُدَامَ وَ غَنِّنِی
اَهلاً وَ سَهلاً بِالَّتِی
پس از دستور منّتی که مقابلِ چنان خدمتی بود، بپذیرفت و هرچ ممکن شد از تکریمِ جانب حرمت و تنویهِ جاه و منزلتِ او، کرد ورایِ او را صورت آرای عروسِ دولت و مشکل گشایِ بندِ محنت و ذخیرهٔ و قنیهٔ روزِ حاجت گردانید. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدین خدمت ایستادگی نمائی و این صورتِ واقعه از حجابِ ریبت و اشتباه بیرون آری و انتباهِ او از موقع اغالیطِ خیال و لخالیطِ وهم حاصل کنی، نتیجهٔ احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازاتِ آن هرچ بحسنِ مجازات باز گردد، هیچ دریغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفّعِ مرتبتی سَنِیّ و تمتّع از عیشی هَنِیّ زود توان رسید. موش گفت: راست میگوئی و عقل را در تحقیقِ این سخن هیچ تردّد نیست وَ لَکِن مَن اَنَفِی الرَّفعَهِ . من از آن جمله که در عقدِ موالی و خدم آیم و از موالیانِ خدمت باشم تا مثلاً بشرفِ مثول در این آستانه مخصوص شوم، که باشم ؟ و بدالّتِ کدام آلت و بارشادِ کدام رشاد این مقام طلبم و باعتدادِ چه استعداد درین معرض نشینم؟ ع، اِنَّکَ لَا تَجنِی مِنَ الشَّوکِ العِنَب. سالهاست تا درین کنجِ خمول پای در دامنِ عزلت کشیدهام و دامن از غبارِ چنین اطماع افشانده، بروز از طلبِ مرادی که طالبش نبودهام آسوده و بشب از نگاهداشتِ چیزی که نداشتم، خوش خفته. من هرگز بپادشاهشناسی اسمِ خویش علم نکنم و این معرفه بر نکرهٔ نفسِ خویش در چنین واقعهٔ نکراء و داهیهٔ دهیاء ترجیح ننهم و کاری که از مجالِ وسعِ من بیرونست و از قدرِ امکانِ من افزون، پیش نگیرم.
وَ لَم اَطلُب مَدَاهُ وَ مَن یُحَاوِل
مَنَاطَ الشَّمسِ یَعرَض لِلسِّقَاطِ
و گفتهاند: صحبتِ پادشاه و قربتِ جوارِ او بگرمابهٔ گرم ماند که هرک بیرون بود، بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درونِ او نشست و از لذعِ حرارتِ آب و ناسازگاریِ هوایِ او متأذّی شد، خواهد که زود بیرون آید، همچنین نظّارگیان که از دور حضرتِ پادشاه و رونقِ حاضران بینند، دست در حبایل و وسایطِ او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جملهٔ ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد، با لطفِالوجوه فاصلی جویند که میانِ خدمتِ پادشاه و ایشان حجابِ بیگانگی افکند، لکن چون ترا تعلّقِ خاطر و تعمّقِ اندیشه درین کار میبینم، این راز با تو بگشایم، اما باید که اسنادِ آن بمن حواله نفرمائی و این روایت و حکایت از من نکنی. روباه رعایتِ آن شرایط را عهده کرد. پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود، بتفصیل باز گفت و مهارشهٔ خرس در فساد انگیزی و مناقشهٔ شتر در صلاح طلبی چنانک رفت، در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبعِ سلس القیاد را خارِ تسویلِ حیلت و مغیلانِ غیلت در راه انداخت، با همه سادهدلی بیک سرِ موی درو اثر نکرد و مواردِ صفایِ او از خبثِ وساوسِ آن شیطانِ مارد تیره نگشت و مادّه الفتش بصورتِ باطل انقطاع نپذیرفت. روباه چون این فصل از موش مفصّل و مستوفی بشنید، خوشدل و شادمان بخدمتِ شهریار رفت و گفت: دولتِ دو جهانی ملک را ببقایِ جاودانی متّصل باد، چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمالِ این حضرت محجوب، تفحّصِ کار خرس و شتر و تصفّحِ حالِ ایشان میکردم، آخر از مقامِ تحیّر و توقّف بیرون آمدم و بر حقّ و حقیقتِ مکایدت و مجاهدتِ هر دو اطّلاعِ تمام یافتم. اگر اشارتِ ملک بدان پیوندد، از مخبرِ اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم. شیر گفت: بحمدالله تا بودهٔ در مسارّ و مضارِّ اخبار از رواتِ ثقات بودهٔ و ما را سماعِ قولِ مجرّدِ تو در افادتِ یقین بر تواترِ اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرایِ احوال مِن اَوَّلِهِ اِلَی آخِرِهِ بگوشِ ملک رسانید و چهرهٔ اجتهاد از نقابِ شبهت بیرون آورد، چنانک ملک جمالِ عیان در آینهٔ خبر مشاهده کرد. پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزایِ خرس و جزایِ افعال نکوهیدهٔ او چیست و چه میباید کرد. زاغ گفت: رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاصّ باصنافِ خلق از عوامّ و خواصّ و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند. شهریار بنشیند و در پیشِ بساط حضرت هر کس آنچ داند، فراخورِ استحقاق بدکرداران بگوید و کلمهٔ حق باز نگیرد، تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محقّ. آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند. روز دیگر که شکوفهٔ انجم ببادِ صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدایِ سپهر ازین مرغزارِ بنفشهگون روی بنمود، شیر در بارگاهِ حشمت چون بنفشهٔ طبری و گلبرگِ طری تازهروی بنشست. دررِ عبارات بالماسِ شقاشقِ لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایقِ بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت: لفظ نبوی چنینست که لَا تَجتَمِعُ اُمَّتِی عَلَی الضَّلَالَهِ ، بحمدالله شما همه متورّع و پرهیزگار و در ملّتِ خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعتِ خدای و رسول و لباعتِ من که از اولوالامرم تبعیّت ورزیدهاید و طریق اَلنَّاسُ عَلَی دِینِ مُلُوکِهِم سپرده و اینک همه مجتمعید، بگوئید و بر کلمهٔ حق یک زبان شوید که آنک با برادرِ همدم بر یک طریق معاشرت مدّتها قدم زده باشد و در راهِ او همه وداد و اتّحاد نموده و نطاقِ خلطت و عناقِ صحبت چنان تنگ گردانیده که میانِ ایشان هیچ ثالثی در اسرارِ دوستی و دشمنی نگنجیده، ظاهر را بحلیتِ وفاق آراسته و باطن را بحشوِ حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیهٔ احتیال و تعمیهٔ استجهال او را در ورطهٔ افکند و بدامِ عملی گرفتار کند که گردشِ گردون بهیچ افسون بندِابرام و احکامِ آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصدِ جانِ خداوندگارِ مشفق و مخدومِ منعم میباید اندیشید و فرصتِ هلاکِ او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی، داعیهٔ قصدِ او سبق گیرد و تا درنگری خود را بستهٔ بندقضا و خستهٔ چنگال بلایِ او بینی، چه تغیّر خاطرِ او با تو نه بمقامیست که در مجالِ فرصت توقّف کردنِ او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقلِ توفیقی و بصیرتِ غریزی زمامِ انقیاد آن نیکو خصالِ پسندیده خلالِ سلیم سیرتِ کریم طینت از دستِ آن خبیث خویِ مفسدهجوی بستاند و براهِ سداد و سبیلِ رشاد کشد، تا رویِ قبول از سخنِ او بگرداند و پشتِ اعراض بر کارِ اوکند، راست که دمِ اختراع و فسونِ اختداعِ او درنگیرد، پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر رویِ کرده و انداختهٔ او دریده گردد و بخیهٔ دو درزیِ نفاقِ او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرّسِ ذهن یا بتجسّس از نیکخواهانِ مخلص و مشفقانِ مخالص از خباثتِ او آگاهی یابد. آن میشومِ مرجومِ لعنت کَالمَهجُومِ عَلَی الظِّنهِ بقدمِ تجاسر پیش آید و کَالمُهَدِّر فِی العُنَّهِ رویِ مکابره در خصم نهد و سگالیدهٔ فعال و شوریدهٔ مکرِ خویش برو قلب کند و کَم حُجَّهٍ تَأتِی عَلَی مُهجَهٍٔ هرگز پیش خاطذ نیارد ، بچه نکال سزاوار بود و مستحقِّ کدام زخمِ سیاست شاید که باشد. حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمایِ چنین صفتی نانحمود گشت، اولیتر آنک از میانِ طوائفِ بندگانِ دولت بیرون رود تا بویِ مکیدت و رنگِ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلایِ گفتارِ آلوده و کردار ناستودهٔ او مبتلی نشوند و آنک تلفِ نفسِ پادشاه اندیشد و بذاتِ کریمِ اولحوقِ ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد، جنایتِ او را هیچ جزائی جز تیغ که اجزاءِ او را از هم جدا کند، نشاید بود و جز بآبِ شمشیر چرک وجودِ او از اعراضِ دوستانِ این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشهٔ شرارهٔ قدح در آن سوخته خرمن میانداختند و تیر بارانِ ملامت از جوانب بدو روان کردند.
وَ مَن دَعَا النَّاسَ اِلَی ذَمِّهُ
ذَمُّوهُ بِالحَقِّ وَ بِالبَاطِلِ
مَقَالَ]ُ السُّوءِ اِلَی اَهلِهِ
اَسرَعُ مِن مُنحَدِرٍ سَائِلِ
پس گفتند: نمیدانیم که کدام شوم اخترِ بد گوهرِ تیره رایِ خیره رویِ بی بصر را این خذلان در راه افتاد و حوالهگاهِ این خزی و خسار کدام خاکسار آمد. روباه گفت: اگرچ مجرم خرسست و برهانِ جرایمِ او بضمایمِ حجّت از اقاویلِ معتمدان شنیدهایم، روشن شد، اما این موش که شخصی نیکو محضر و براستگوئی و هنرپسندی نعروفست و اگرچ در عدادِ خدمتگارانِ خاصّ نیامدست و از جملهٔ ایشان محسوب نبوده، امّا میانِ اقرانِ جنسِ خویش بانواعِ محامد و مآثر شهرتی هرچ شایعتر داشتست، اینک حاضرست، آنچ داند، بگوید و باز نگیرد . موش را جز راست گفتن و سرِّ کار آشکارا کردن چارهٔ نبود. گفت: گواهی میدهم که این هیونِ هیّن و این جملِ مؤمن نهادِ مومسرشتِ لیّن را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم مینهاد، میپنداشت که مگر بر حاشیهٔ خاطرِ آن ناقهٔ صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما که ملک بچشمِ حدس و فراست آن نقس از صفحاتِ حالِ اشتر خوانده بود، من دانسته بودم ، لکن بفرِّ دولتِ او وثوق داشتم که آن خود پوشیده نماند، عنانِ زبانِ فضول از حکایتِ آن فصول باز کشیدم و گفتم تا ملک نپرسد، ازین باب کلمات گفتن نه اندازه منست ع، کَنَاطِخِ صَخرَهٍٔ بِقِحَافِ رَأسِ . خرس چون این گواهی بر خود بشنید ، دست و پای و قوّت و حرکتِ او از کار برفت و گفت: من هرگز ترا ندیدهام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته، این شهادت زور بر من چگونه زوا میدادی؟ موش گفت : راست می گوئی، لکن من در گوشهٔ آن حجره که با اشتر خلوت ساخته بودی ، خانهٔ دارم ، هرچ آن روز میانِ شما از مقاولات و مفاوضات رفت، جمله شنیدم و بر منکراتِ کلامِ چون تو معروفی که از معارفِ مملکت و اعیانِ دولت بودهٔ منکر میشدم تا با مخدومی که در توفیرِ حظورِ خدمت و توقیرِ جانبِ حشمتِ تو این همه دستِ سوابقِ مکرمت بر تو دارد و ترا از منزلِ خساست بدین منزلت رسانید، چگونه جایز میشمردی در تمهیدِ سببی که متضمّنِ هلاک او باشد، کوشیدن و با کسی که در همه ابواب بر تو معوّل کند، بمعولِ فریب و خداع بنیادِ حیاتِ او برکندن.
فَلَازَالَ اَصحَابِی یُسِیئُونَ عِشرَتِی
وَ یَجفُونَنِی حَتَّی عَذَرَتُ الاَعَادِیَا
فَوَااَسَفا حَتَّامَ اَرعَی مُضَیِّعا
وَ آمَنُ خَوَانّا وَ اَذکَرُ نَاسِیَا
چون موش از اداءِ شهادت بپرداخت و از عهدهٔ واجبِ خود بدر آمد ، ملک مثال داد تا وحوش و سباع جمع شدند و بعذابی هرچ عظیمتر و قتلی هرچ الیمتر پس از زخمِ زبانِ لعن و سنانِ طعن باسنان وانیاب خرس را اعضا و جوارح از هم جدا کردند و بر کبابِ جگرِ اوخونِ او از شراب خوشتر باز خوردند و شتر میانِ سروران دولت و گردنانِ مملکت بوجاهت و رفعت و نباهت و سروگردنی بیفزود. اینست حاصلِ بیخردانِ غادر که بقصدِ خداوندگار مبادر باشند و با دوستان زهرِ نفاق در جامِ شکر مذاقِ صحبت پراکنند و ثمرهٔ خردمندان امین که حقِّ احسان و مبرّت بحسنِ معاملت نگاه دارند وَالعَاقِبَهُٔ لِلمُتَّقِینَ . تمام شد باب شتر و شیرِ پرهیزگار ، بعد از این یاد کنیم بابِ کبکان و عقاب. ایزد، تَعالی موردِ انعامِ خداوند، خواجهٔ جهان را از ورودِ ناسپاسانِ کفور و حق ناشناسانِ کنود آسوده داراد و دیدهٔ حقودِ حسود از ملاحظتِ جمالِ حضرتش در مراقدِ غفلت تا صبحِ قیامت غنوده بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّهِرِینَ .
سعدالدین وراوینی : باب نهم
در عقاب و آزاد چهره و ایرا
ملکزاده گفت: شنیدم که در حدودِ آذربیجان کوهیست ببلند نامی و انواعِ نبات و نوامی مشهور، اجناسِ وحوش و طیور از فضای هوا و عرصهٔ هامون در معاطف دامنِ او خزیده و گریبان از دستِ غریمِ حوادث درکشیده، در آن مراتع و مرابع میانِ ناز و نعیم پرورده و از مجاورتِ نیاز و ناکامی رختِ اقامت بساحتِ آن منشأ خصب و راحت آورده، ره نشینانِ شام و سحر بنامِ منابتِ خاکش طبلهٔ عقاقیر گشوده، ناک دهان صبا و شمال ببویِ فوحات هوایش نافهٔ از اهیر شکافته ، خضر از چشمهٔ حیوان چاشنیِ زلالِ انهارش گرفته، ادریس از سایهٔ طوبی بظلالِ اشجارش آرزومند شده .
اَرَتکَ یَدُالمُزنِ آثَارَهَا
وَ اَخرَجَتِ الاَرضُ اَسرَارَهَا
هِیَ الخُلدُ تَجمَعُ مَا تَشتَهِی
فَزُرهَا فَطُوبَی لِمَن زَارَهَا
مگر جفتی کبک در آن کوهسار آشیان داشتند یکی آزادچهره نام و یکی ایرا. هر سال بهنگامِ بهار که خونِ ریاحین در عروقِ زمین بجوش آمدی و گوشِ آفاق از زمزمهٔ مرغان در پردهٔ عشاق بخروش، عقابی بر کوهِ قارن متوطّن بود و بر مرغان آن نواحی پادشاه، برخاستی و بعزم تنزّه و تفرّج شکارکنان با کوکبهٔ جوارحِ طیور و کواسرِ عقبان بدان کوه آمدی و بچّگانِ نوزادهٔ این دو کبک را در آن میان شکار کردی و ایشان همه ساله بفراقِ جگر گوشگان خونین دل و دیده و سوگوار در کنجِ احزان خویش افتاده بودندی و لباسِ اطلسِ ملوّن چون پلاسِ غراب بجامهٔ ماتمزدگان بدل کرده، درّاعهٔ خارایِ مخطّط را تا دامن چاک زده ، چون زهِ گریبانِ طاوس برنگِ لاجوردی برآورده ، بجای قهقههٔ نشاط و طرب که در مزاجِ غریزت ایشان مرکوز باشد ، روز و شب گریهٔ زار و نالهٔ زیر میکردند و میگفتند:
صد هزاران دیده بایستی دلِ ریش مرا
تا بهریک خویشتن بر خویشتن بگریستی
تنگ دل مرغم ، گرم بربا بزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، بابزن بگریستی
روزی هر دو بتدبیرِ کارِ خویش با یکدیگر بنشستند و گفتند : ما را سالِ عمر برآمد و پر و بالِ نشاط بشکست و هر سال که بیضه مینهیم را ببلوغِ پرواز میرسانیم ، این عقاب ایشان را از پیشِ چشمِ ما برمیدارد و در امکانِ ما نه که بهیچگونه دفعِ او اندیشیم ، نزدیکست که نسل دودهٔ ما برافکند و خان و مانِ اومیدِ ما بدودِ دل سیاه گرداند و اعقابِ ما از زخمِ چنگل این عقاب بانقطاع انجامد و اگرچ ما از وقعِ صولتِ او در وقایهٔ تحرّز حالی را مصون میمانیم و ایزد، تَعالی ، دیدهٔ دلهای ما را بکحلِ بیداری و هشیاری روشن میدارد تا از مغافضهٔ قهرِ او متنبّه میباشیم، اما چون قضا نازل شود چشمِ حزم بسته ماند و ما را نیز اسیرِ چنگال و کسیرِ شاهبالِ صولتِ خویش گرداند ، از آن تیقّظ چه فایده ؟ آزادچهره گفت : صواب آنست که ازین مقامِ مخوف بمأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارضِ امثال این حادثات آنجا آسودهتر توانیم زیست، چه جمه آورده و اندوختهٔ خود را در کنارِ دیگران نهادن که نه از شعبِ اصل و فرعِ نسلِ تو باشد، کاری صعبست
تُؤَدِّیهِ مَذمُوماً اِلَی غَیرِ حَامِدٍ
فَیَأکُلُهُ عَفوا وَ اَنتَ دَفِینُ
و بی فرزندان که عمدهٔ زندگانی و ثمرهٔ درخت امانیاند و هرمویِ ایشان رگیست که پیوند با جان گرفته، خوش زیستن امکان چگونه پذیرد ؟
وَ ذَاکَ لِأَنَّ المَرءَ یَحیَی بِلَایَدٍ
وَ رِجلٍ وَ لَا تَلقَاهُ یَحیَی بِلَا کَبِد
ایرا گفت: راستست این سخن ما در صفقهٔ این محنت و نعمت بهم مشارکیم و در عینِ واقعهٔ یکدیگر منغمس و هر دو بیک داغِ بلامبتلی وَ لَم یَعرِف مَرَارَهَٔ الثَّکلِ اِلَّا مَن ذَاقَهُ. من هرگز ازین اندیشه که تو کردهٔ، خالی نبودهام و اندیشهایِ راست از اربابِ دانش همه بر یک نسق متوافق آید و سهام اوهام خردمندان از گشادِ فکرت همه بر یک نشانهٔ اصابت متتابع رسد و گفتهاند، عقل بکوهی حصینِ منیعالمنالِ پرمنفعت ماند، هر کو بطلبِ منافع درو راه جوید، از یک طریق وصول تواند یافت و قدمِ معاملت و معاشرت در مسالکِ دوستی و دشمنی و مناهجِ بیم و اومید و مذاهبِ لطف و عنف با عاقلان زدن همین صفت دارد، چه سررشتهٔ رضا و سخطِ ایشان یکی بیش نیست و ازین جهت آسان بدست توان آوردن، بخلافِ جاهلان که دواعیِ طبعِ خلیعالعذارِ ایشان را ضابطی نباشد و عنانِ خواطرِ فاسد و هواجسِ پریشان ایشان را هیچ صاحب کفایت فرو نتواند گرفت.
اِنِّی لَآمَنُ مِن عَدُوٍّ عَاقِلٍ
وَ اَخَافَ خِلّاً یَعتَریهِ جُنُونُ
فَالعَقلُ فَنٌّ وَاحِدٌ وَ طَرِیقُهُ
اَدرِی وَ اَرصُدُوَا الجُنُونُ فُنُونُ
لکن نهال محبّت در مفارسِ وطن دست نشانِ ایمانست، قلع کردنِ آن دشوار دست دهد و بحکمِ آنک آشیانهٔ ما از میانِ مرغان شکاری و فتنهجویان ضواری بکنارهٔ اوفتادست و ما درین گوشه از مصادماتِ تعرّضِ ایشان رستهایم و از ملاطماتِ تعدّی آسوده، هم اینجا ساختن اولیتر، چه میترسم که اگر ازین تربت نقل کنیم، هوایِ غربت ما را نسازد و از مسقطالرّأسِ خود دور شویم و بتوهّمِ سودِ دهچهل رأسالمالِ عافیت نیز زیان کنیم که نقش انگیختهٔ تقدیر بیشتر از آنست که در قالبِ انداختِ ما نشیند و از مقدّماتِ اغراض جز حرمان نتیجهٔ نمیآید.
ممکن نبود که بادغایِ تو
ما را ز دو پنج یک چهار آید
چون قوتی دریت بیغوله هست، بیغولانِ ضلال رفتن و دعوتِ خیالِ نفس خوردن و آرزویِ ناممکن و محال پختن نشانِ خامی و دشمن کامی باشد،ع، چیزی چه طلب کنی که گم کرده نهٔ، و چنانک زاجِ علیل از عقابیلِ علّت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیاتِ طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیّتِ مردانه پیش آرد. آزادمرد که نسبتِ مروّت بخود درست کند، از ننگ و بندِ این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مرادِ خویش فراتر نهد و اَلحُرِّیَّهُ فِی رَفضِ الشَّهَوَاتِ برخواند، اما محنتِ واقعهٔ فرزندان که هر سال تازه میشود، یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد، چه ما همه عرضهٔ آسیبِ آفات و پایمالِ انواعِ صدماتِ اوئیم و نفوسِ ما منزلِ حوادث و محلِ کوارثِ او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم، رنجِ فراقِ اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادثِ آبستنست و هر لحظه بحادثهٔ زاید، پنداریم که زادنِ بچّگان ما و خوردنِ عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادرِ نامهربان را تا بود، عادت چنین بود، تَطعَمُ اَولَادَهَا وَ تَاکُلُ مَولُودَهَا و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهایِ عمر جز سببِ رنجِ خاطرِ مادر و پدر نیست، چه او تا در مرتبهٔ طفولیّتست یک چشم زخم بی مراقبتِ احوال و محافظت بر دقایقِ تعهّدِ او نتوان بود و چون بمنزلِ بلوغ رسید، صرفِ همّت همه بضبطِ مصالح او باشد و ترتیبِ امورِ معاشِ او بر همه مهمّات راجح دانند و اگر وَالعِیاذُ بِاللهِ او را واقعهٔ افتد، آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست. پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغلِ دریافتِ سعادت و هولترین قاطعی از قواطعِ راهِ آخرت ایشانند اِنَّمَا اَموَالُکُم وَ اَولَادُکُم فِتنَهٌٔ در بیانِ این معنیست که شرح داده آمد. اگر سمعِ حقیقت شنوفرا این کلماتدهی که زبانِ وحی بدان ناطقست، دانی که وجودِ فرزندان در نظرِ حکمت همچو دیگر آرایشهایِ مزوّر از مال و متاعِ دنیا که جمله زیورِ عاریتست که بر ظواهرِ حال آدمیزاد بسته، هیچ وزنی ندارد و میانِ کودکِ نادانِ خیالپرست که بالعبتی از چوبِ تراشیده بالف و پیوندِ دل عشقبازی کند و میانِ آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقایِ فرزندان و جمالِ ایشان خرّم و خرسند گرداند، هیچ فرقی نمینهد تا بدین صفت از آن عبارت میفرماید : اِنَّمَا الحَیَوهُ الدُّنیَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زِینَهٌ وَ تَفَاخُرٌ بَینَکُم وَ تَکَاثُرٌ فِی الاَموَالِ وَالأَولَادِ ، و چنانک آن طفلِ نا ممیّز تا مشعوف آن لعبتست، از دیگر آدابِ نفس باز میماند، مرد را تا همّت بکارِ فرزند و دل مشغولی باحوالِ اوست، بهیچ تحصیلی از اسبابِ نجات در حالتِ حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعهٔ جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایقِ اسرارِ باقی و فانی محروم و محجوب میماند، اَلمَالُ وَ البَنُونَ زِینَهُ الحَیِوهِ الدُّنیَا ، خود اشارتی مستأنفست، بدانچ مقرّر کرده آمد وَ البَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیرٌ عِندَ رَبِّکَ صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبانِ سعادتِ جاودانی را آنچ ذخیرهٔ عمل شاید که باشد و در عرضگاهِ یَومَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَ لَابَنُونَ در پیش شاید آورد ، چیزی دیگرست نه اعلاقِ سیم و زر و علایقِ پسر و دختر، و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنایِ صحبتهایِ ناآزموده و تحمّلِ جورِ بیگانگان و اخلاقِ ناستودهٔ ایشان و خواب و خورِنه باختیار و حرکت و سکونِ نه بقاعده و هنجار که از لوازمِ غربتست، یاد آریم، آنچ داریم، دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی، برسی، تواند بود که هم از آن نظرگاهِ اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عینِ راحت چشم داشته، محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپایِ استنکاف مالیده را عوض نبینی.
کَم نَارِ عَادِیَهٍ شُبَّت لِغَیرِ قریً
عَلَی یَفَاعٍ وَ کَم نَورٍ بِلَاثَمَرِ
هَوِّن عَلَیکَ اُمُوراً اَنتَ تَنکِرُهَا
فَالدَّهرُ یَاتِی بَأَلوَانٍ مِنَ الغِیَرِ
آزاد چهره گفت: آنچ میگوئی همه خلاصهٔ خرد و مایهٔ دانش و حاصل تجربهٔ ایّامست و اشاراتِ عقل و احکام شرع مؤکّد، لکن خود را در خواب ذهول نتوان کرد و از طوارقِ آفات و خوارقِ عاداتِ روزگار که از پسِ پردهٔ قضا همه بازیهایِ نادر و نادیده آرد، ایمن نتوان بود، چه هرگز نازلهٔ دهر پیش از آمدنِ خویش رسولی نفرستد که از وقتِ نزولِ او باخبر باشی.
یَا رَاقِدَ اللَّیلِ مَسرُورا بِأَوَّلِهِ
اِنَّ الحَوَادِثَ قَد یَطرُقنَ اَسحارَا
و اگر این عقاب عِیاذا بِاللهِ روزی یکی را از ما هر دو دررباید ، آنک باقی ماند، از بقاءِ خویش در فواتِ دوستی حق گزار و مونسی انده گسار چه لذّت یابد ؟
مَا حَالُ مَن کَانَ لَهُ وَاحِدٌ
یُؤخَذُ مِنهُ ذَلِکَ الوَاحِدُ
و چون در حبس خانهٔ وحدت افتاد، هزارساله انسِ صحبتِ یاران گذشته با یک ساعته وحشتِ تنهائی چگونه مقابل کند و پنداری حکایتِ چنین حالی گفت، آنک گفت:
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالهٔ او دوش نخفتیم و نخفت
او ناله همی کرد و منش میگفتم
او را چه غمی بود که بتواند گفت؟
و مباد آن روز که ما را با سازِ چنین سوزی باید ساختن و نوایِ نالهٔ فراق نواختن و میباید دانست که هرک پشتِ استظهار با قدر دهد و دست از طلب باز گیرد یا تکیهٔ اعتماد همه بر طلب زند و روی از قدر بگرداند، بدان مرد مکاری ماند که بارِ خر یکسو سبک کند و یکسو سنگی، ناچار پشتِ بارگیر ریش گردد و بار نابرده بماند، چه طلب و قدر را هر دو در میزانِ تعدیل نظیر و عدیل یکدیگر نهادهاند و همتنگ و هم سنگ آفریده، بلک دو برادرند در طریقِ مرافقت چنان دست دردست نهاده و عنان در عنان بسته که این بیحضورِ آن هرگز از آستانِ عدم در پیشگاهِ وجود قدم ننهد و آن بیوجودِ این هرگز از مرحلهٔ قوّت بمنزلِ فعل رخت فرو نگیرد، پس ما را پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بگذرد و در مضیقِ اضطرار پیچیده شود، ساخته و بسیچیده باید بود رفتن را بمقامگاهِ دیگر، چه هنگامِ بیضهنهادن و بچّه کردن فراز آید، ناچار تدبیرِ مسکن و آشیان و ترتیبِ اسبابِ احتضان ایشان باید کرد، ع، دَمِّث لِنَفسِکَ قَبلَ الیَومِ مُضطَجِعا. ایرا گفت: هرچ میگوئی بر قواعدِ عقل مبنیست و در مقاعدِ سمعِ قبول تقریرِ آن جایگیر لکن طالبانِ دنیا و مراد جویانِ عاجل را هر یک در اقتناصِ مرادات و تحصیلِ اغراض قانونی دیگر و اصلی جداگانه است بعضی را بخت کشش کند و بیواسطهٔ کوشش بمقصود رساند و بعضی را تا کوشش نباشد، از کشش هیچ کار نیاید؟ چنانک بسیار کس از تسویفِ کسل بیبهره ماندند، بسیار در عثارِ عجل بسر درآمدند و از بادیهٔ خونخوارِ امل بیرون نرفتند.
بِالحِرصِ فَوَّتَنِی دَهرِی فَوَائِدَهُ
فَکُلَّمَا ازدَدتُ حِرصا زَادَ تَفوِیتَا
و ما را با عقاب کوشیدن و طریقِ دفع او اندیشیدن سودائی باشد که ازو بویِ خون آید، چه پروازِ قوّت او از رویِ نسبت در اوجِ ثریّاست و مقامِ ضعفِ ما در حضیضِ ثری وَ اَینَ الثَّرَی مِنَ الثُّرَیَّا و گفتهاند که هرک با خصمانِ قویحال و بالادست روی بمقاومت نهد، هم بردستِ او منکوب آید و مثلِ این صورت بدان مورچهٔ حقیر بنیت زدهاند که چون پر برآرد، داعیهٔ انتهاضش از زوایایِ مطمورهٔ ظلمتِ خویش برانگیزاند، بیرون آید، پندارد که بدان پر که او دارد، پرواز توان کرد، هر حیوان که اوّل بدو رسد، طعمهٔ خودش گرداند، اِذَا اَرَادَ اللهُ اِهلَاکَ نَعلَهٍٔ اَنبَتَ لَهَا جَنَاحَینِ ، و آنچ در طیِّ مکامنِ غیب پنهانست و بمظهرِ مکوّناتِ فردا خواهد آمد، امروز کس نداند و این آسیایِ جهان فرسای بر سرما و بر سرِ این عقاب که ما را در عقابینِ بلا کشیدست، از یک مدار میگردد و هرکرا نظری دقیق باشد، چون در گردشِ این آسیا نگرد، داند که او را نیز همچو ما خرد میساید و او بیخبر، و دورِ این جائر وجورِ این ضائر هم بپایانی رسد و شاید بود که کارِ او بمقطعِ انتها انجامد و مخلصِ حالِ ما ازو پیدا آید.
مَهلاً اَبَا الصَّقرِ فَکَم طَائِرٍ
خَرَّ صَرِیعا بَعدَ تحلِیقِ
زُوِّجتَ نُعمَی لَم لَکُن کَفؤَهَا
آذَنَهَااللهُ بِتَطلِیقِ
آزادچهره گفت: این اندیشه از تدبیرِ خردمندان کار دیده و خویِ روزگار آزموده دور نیست، لکن کفالتِ وفایِ عمر بنیلِ مقاصد که میکند و ضامنِ روزگار از غدرِ کامن او که میباشد ؟
وفایِ یار پذیرفت روزگارِ مرا
مرا بعمرِ گرانمایه کوپذیر فتار ؟
رایِ من آنست که ما روی بمملکتِ عقاب نهیم و آنجا هرچ وقت اقتضا کند، دراستیمان و استنجاحِ خویش از جناحِ رحمتِ او پیش گیریم که او را اگرچ خونخوار و خلق شکارست، اما صفت ملوک دارد که بعلوِّ همّت و بخشایش بر ضعفاءِ خلق گراید و عفو از سر کمالِ قدرت فرماید و اگرچ او را از امثالِ ما مددِ استظهاری نباشد و افتخاری بمکانِ ما نیفزاید، آنجا که در عرضگاهِ بندگان تکثیرِ سوادِ حشم خواهد، ما نیز دو نقطه بر آن حواشی افتاده باشیم، باشد که روزی هم در دایرهٔ خطِ بندگی راه توانیم یافت و خود را در جملهٔ اوساطِ ایشان ارتباطی بادید آورد. ایرا گفت: ای، فلان، در عجبم از تو که وقتی صوائبِ سهمالغیبِ فکرت همه بر صمیم غرضاندازی و وقتی خواطیِ خاطر بهر جانب پراکنده کنی.
تَلَوَّنتَ حَتَّی لَستُ اَدرِی مِنَ العَمَی
اَرِیحُ جُنُوبٍ اَنتَ اَم رِیحُ شَمأَلِ
ما را این همه رنج و محنت از یک روزه ملاقاتِ عقابست، تو خود را و مرا بسلاسلِ جهد و حبائلِ جدّ بدو می کشی،ع، شَکوَی الجَرِیحِ اِلَی الغِربَانِ وَ الرَّخَمِ
داورِ من توئی و چون باشد
آنک بیدادگر بوده داور ؟
لکن داستانِ تو در ارتکابِ این خطر بداستانِ ماهی و ماهیخوار نیک میماند. آزادچهر گفت : چون بود آن داستان ؟
اَرَتکَ یَدُالمُزنِ آثَارَهَا
وَ اَخرَجَتِ الاَرضُ اَسرَارَهَا
هِیَ الخُلدُ تَجمَعُ مَا تَشتَهِی
فَزُرهَا فَطُوبَی لِمَن زَارَهَا
مگر جفتی کبک در آن کوهسار آشیان داشتند یکی آزادچهره نام و یکی ایرا. هر سال بهنگامِ بهار که خونِ ریاحین در عروقِ زمین بجوش آمدی و گوشِ آفاق از زمزمهٔ مرغان در پردهٔ عشاق بخروش، عقابی بر کوهِ قارن متوطّن بود و بر مرغان آن نواحی پادشاه، برخاستی و بعزم تنزّه و تفرّج شکارکنان با کوکبهٔ جوارحِ طیور و کواسرِ عقبان بدان کوه آمدی و بچّگانِ نوزادهٔ این دو کبک را در آن میان شکار کردی و ایشان همه ساله بفراقِ جگر گوشگان خونین دل و دیده و سوگوار در کنجِ احزان خویش افتاده بودندی و لباسِ اطلسِ ملوّن چون پلاسِ غراب بجامهٔ ماتمزدگان بدل کرده، درّاعهٔ خارایِ مخطّط را تا دامن چاک زده ، چون زهِ گریبانِ طاوس برنگِ لاجوردی برآورده ، بجای قهقههٔ نشاط و طرب که در مزاجِ غریزت ایشان مرکوز باشد ، روز و شب گریهٔ زار و نالهٔ زیر میکردند و میگفتند:
صد هزاران دیده بایستی دلِ ریش مرا
تا بهریک خویشتن بر خویشتن بگریستی
تنگ دل مرغم ، گرم بربا بزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، بابزن بگریستی
روزی هر دو بتدبیرِ کارِ خویش با یکدیگر بنشستند و گفتند : ما را سالِ عمر برآمد و پر و بالِ نشاط بشکست و هر سال که بیضه مینهیم را ببلوغِ پرواز میرسانیم ، این عقاب ایشان را از پیشِ چشمِ ما برمیدارد و در امکانِ ما نه که بهیچگونه دفعِ او اندیشیم ، نزدیکست که نسل دودهٔ ما برافکند و خان و مانِ اومیدِ ما بدودِ دل سیاه گرداند و اعقابِ ما از زخمِ چنگل این عقاب بانقطاع انجامد و اگرچ ما از وقعِ صولتِ او در وقایهٔ تحرّز حالی را مصون میمانیم و ایزد، تَعالی ، دیدهٔ دلهای ما را بکحلِ بیداری و هشیاری روشن میدارد تا از مغافضهٔ قهرِ او متنبّه میباشیم، اما چون قضا نازل شود چشمِ حزم بسته ماند و ما را نیز اسیرِ چنگال و کسیرِ شاهبالِ صولتِ خویش گرداند ، از آن تیقّظ چه فایده ؟ آزادچهره گفت : صواب آنست که ازین مقامِ مخوف بمأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارضِ امثال این حادثات آنجا آسودهتر توانیم زیست، چه جمه آورده و اندوختهٔ خود را در کنارِ دیگران نهادن که نه از شعبِ اصل و فرعِ نسلِ تو باشد، کاری صعبست
تُؤَدِّیهِ مَذمُوماً اِلَی غَیرِ حَامِدٍ
فَیَأکُلُهُ عَفوا وَ اَنتَ دَفِینُ
و بی فرزندان که عمدهٔ زندگانی و ثمرهٔ درخت امانیاند و هرمویِ ایشان رگیست که پیوند با جان گرفته، خوش زیستن امکان چگونه پذیرد ؟
وَ ذَاکَ لِأَنَّ المَرءَ یَحیَی بِلَایَدٍ
وَ رِجلٍ وَ لَا تَلقَاهُ یَحیَی بِلَا کَبِد
ایرا گفت: راستست این سخن ما در صفقهٔ این محنت و نعمت بهم مشارکیم و در عینِ واقعهٔ یکدیگر منغمس و هر دو بیک داغِ بلامبتلی وَ لَم یَعرِف مَرَارَهَٔ الثَّکلِ اِلَّا مَن ذَاقَهُ. من هرگز ازین اندیشه که تو کردهٔ، خالی نبودهام و اندیشهایِ راست از اربابِ دانش همه بر یک نسق متوافق آید و سهام اوهام خردمندان از گشادِ فکرت همه بر یک نشانهٔ اصابت متتابع رسد و گفتهاند، عقل بکوهی حصینِ منیعالمنالِ پرمنفعت ماند، هر کو بطلبِ منافع درو راه جوید، از یک طریق وصول تواند یافت و قدمِ معاملت و معاشرت در مسالکِ دوستی و دشمنی و مناهجِ بیم و اومید و مذاهبِ لطف و عنف با عاقلان زدن همین صفت دارد، چه سررشتهٔ رضا و سخطِ ایشان یکی بیش نیست و ازین جهت آسان بدست توان آوردن، بخلافِ جاهلان که دواعیِ طبعِ خلیعالعذارِ ایشان را ضابطی نباشد و عنانِ خواطرِ فاسد و هواجسِ پریشان ایشان را هیچ صاحب کفایت فرو نتواند گرفت.
اِنِّی لَآمَنُ مِن عَدُوٍّ عَاقِلٍ
وَ اَخَافَ خِلّاً یَعتَریهِ جُنُونُ
فَالعَقلُ فَنٌّ وَاحِدٌ وَ طَرِیقُهُ
اَدرِی وَ اَرصُدُوَا الجُنُونُ فُنُونُ
لکن نهال محبّت در مفارسِ وطن دست نشانِ ایمانست، قلع کردنِ آن دشوار دست دهد و بحکمِ آنک آشیانهٔ ما از میانِ مرغان شکاری و فتنهجویان ضواری بکنارهٔ اوفتادست و ما درین گوشه از مصادماتِ تعرّضِ ایشان رستهایم و از ملاطماتِ تعدّی آسوده، هم اینجا ساختن اولیتر، چه میترسم که اگر ازین تربت نقل کنیم، هوایِ غربت ما را نسازد و از مسقطالرّأسِ خود دور شویم و بتوهّمِ سودِ دهچهل رأسالمالِ عافیت نیز زیان کنیم که نقش انگیختهٔ تقدیر بیشتر از آنست که در قالبِ انداختِ ما نشیند و از مقدّماتِ اغراض جز حرمان نتیجهٔ نمیآید.
ممکن نبود که بادغایِ تو
ما را ز دو پنج یک چهار آید
چون قوتی دریت بیغوله هست، بیغولانِ ضلال رفتن و دعوتِ خیالِ نفس خوردن و آرزویِ ناممکن و محال پختن نشانِ خامی و دشمن کامی باشد،ع، چیزی چه طلب کنی که گم کرده نهٔ، و چنانک زاجِ علیل از عقابیلِ علّت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیاتِ طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیّتِ مردانه پیش آرد. آزادمرد که نسبتِ مروّت بخود درست کند، از ننگ و بندِ این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مرادِ خویش فراتر نهد و اَلحُرِّیَّهُ فِی رَفضِ الشَّهَوَاتِ برخواند، اما محنتِ واقعهٔ فرزندان که هر سال تازه میشود، یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد، چه ما همه عرضهٔ آسیبِ آفات و پایمالِ انواعِ صدماتِ اوئیم و نفوسِ ما منزلِ حوادث و محلِ کوارثِ او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم، رنجِ فراقِ اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادثِ آبستنست و هر لحظه بحادثهٔ زاید، پنداریم که زادنِ بچّگان ما و خوردنِ عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادرِ نامهربان را تا بود، عادت چنین بود، تَطعَمُ اَولَادَهَا وَ تَاکُلُ مَولُودَهَا و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهایِ عمر جز سببِ رنجِ خاطرِ مادر و پدر نیست، چه او تا در مرتبهٔ طفولیّتست یک چشم زخم بی مراقبتِ احوال و محافظت بر دقایقِ تعهّدِ او نتوان بود و چون بمنزلِ بلوغ رسید، صرفِ همّت همه بضبطِ مصالح او باشد و ترتیبِ امورِ معاشِ او بر همه مهمّات راجح دانند و اگر وَالعِیاذُ بِاللهِ او را واقعهٔ افتد، آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست. پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغلِ دریافتِ سعادت و هولترین قاطعی از قواطعِ راهِ آخرت ایشانند اِنَّمَا اَموَالُکُم وَ اَولَادُکُم فِتنَهٌٔ در بیانِ این معنیست که شرح داده آمد. اگر سمعِ حقیقت شنوفرا این کلماتدهی که زبانِ وحی بدان ناطقست، دانی که وجودِ فرزندان در نظرِ حکمت همچو دیگر آرایشهایِ مزوّر از مال و متاعِ دنیا که جمله زیورِ عاریتست که بر ظواهرِ حال آدمیزاد بسته، هیچ وزنی ندارد و میانِ کودکِ نادانِ خیالپرست که بالعبتی از چوبِ تراشیده بالف و پیوندِ دل عشقبازی کند و میانِ آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقایِ فرزندان و جمالِ ایشان خرّم و خرسند گرداند، هیچ فرقی نمینهد تا بدین صفت از آن عبارت میفرماید : اِنَّمَا الحَیَوهُ الدُّنیَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زِینَهٌ وَ تَفَاخُرٌ بَینَکُم وَ تَکَاثُرٌ فِی الاَموَالِ وَالأَولَادِ ، و چنانک آن طفلِ نا ممیّز تا مشعوف آن لعبتست، از دیگر آدابِ نفس باز میماند، مرد را تا همّت بکارِ فرزند و دل مشغولی باحوالِ اوست، بهیچ تحصیلی از اسبابِ نجات در حالتِ حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعهٔ جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایقِ اسرارِ باقی و فانی محروم و محجوب میماند، اَلمَالُ وَ البَنُونَ زِینَهُ الحَیِوهِ الدُّنیَا ، خود اشارتی مستأنفست، بدانچ مقرّر کرده آمد وَ البَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیرٌ عِندَ رَبِّکَ صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبانِ سعادتِ جاودانی را آنچ ذخیرهٔ عمل شاید که باشد و در عرضگاهِ یَومَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَ لَابَنُونَ در پیش شاید آورد ، چیزی دیگرست نه اعلاقِ سیم و زر و علایقِ پسر و دختر، و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنایِ صحبتهایِ ناآزموده و تحمّلِ جورِ بیگانگان و اخلاقِ ناستودهٔ ایشان و خواب و خورِنه باختیار و حرکت و سکونِ نه بقاعده و هنجار که از لوازمِ غربتست، یاد آریم، آنچ داریم، دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی، برسی، تواند بود که هم از آن نظرگاهِ اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عینِ راحت چشم داشته، محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپایِ استنکاف مالیده را عوض نبینی.
کَم نَارِ عَادِیَهٍ شُبَّت لِغَیرِ قریً
عَلَی یَفَاعٍ وَ کَم نَورٍ بِلَاثَمَرِ
هَوِّن عَلَیکَ اُمُوراً اَنتَ تَنکِرُهَا
فَالدَّهرُ یَاتِی بَأَلوَانٍ مِنَ الغِیَرِ
آزاد چهره گفت: آنچ میگوئی همه خلاصهٔ خرد و مایهٔ دانش و حاصل تجربهٔ ایّامست و اشاراتِ عقل و احکام شرع مؤکّد، لکن خود را در خواب ذهول نتوان کرد و از طوارقِ آفات و خوارقِ عاداتِ روزگار که از پسِ پردهٔ قضا همه بازیهایِ نادر و نادیده آرد، ایمن نتوان بود، چه هرگز نازلهٔ دهر پیش از آمدنِ خویش رسولی نفرستد که از وقتِ نزولِ او باخبر باشی.
یَا رَاقِدَ اللَّیلِ مَسرُورا بِأَوَّلِهِ
اِنَّ الحَوَادِثَ قَد یَطرُقنَ اَسحارَا
و اگر این عقاب عِیاذا بِاللهِ روزی یکی را از ما هر دو دررباید ، آنک باقی ماند، از بقاءِ خویش در فواتِ دوستی حق گزار و مونسی انده گسار چه لذّت یابد ؟
مَا حَالُ مَن کَانَ لَهُ وَاحِدٌ
یُؤخَذُ مِنهُ ذَلِکَ الوَاحِدُ
و چون در حبس خانهٔ وحدت افتاد، هزارساله انسِ صحبتِ یاران گذشته با یک ساعته وحشتِ تنهائی چگونه مقابل کند و پنداری حکایتِ چنین حالی گفت، آنک گفت:
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالهٔ او دوش نخفتیم و نخفت
او ناله همی کرد و منش میگفتم
او را چه غمی بود که بتواند گفت؟
و مباد آن روز که ما را با سازِ چنین سوزی باید ساختن و نوایِ نالهٔ فراق نواختن و میباید دانست که هرک پشتِ استظهار با قدر دهد و دست از طلب باز گیرد یا تکیهٔ اعتماد همه بر طلب زند و روی از قدر بگرداند، بدان مرد مکاری ماند که بارِ خر یکسو سبک کند و یکسو سنگی، ناچار پشتِ بارگیر ریش گردد و بار نابرده بماند، چه طلب و قدر را هر دو در میزانِ تعدیل نظیر و عدیل یکدیگر نهادهاند و همتنگ و هم سنگ آفریده، بلک دو برادرند در طریقِ مرافقت چنان دست دردست نهاده و عنان در عنان بسته که این بیحضورِ آن هرگز از آستانِ عدم در پیشگاهِ وجود قدم ننهد و آن بیوجودِ این هرگز از مرحلهٔ قوّت بمنزلِ فعل رخت فرو نگیرد، پس ما را پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بگذرد و در مضیقِ اضطرار پیچیده شود، ساخته و بسیچیده باید بود رفتن را بمقامگاهِ دیگر، چه هنگامِ بیضهنهادن و بچّه کردن فراز آید، ناچار تدبیرِ مسکن و آشیان و ترتیبِ اسبابِ احتضان ایشان باید کرد، ع، دَمِّث لِنَفسِکَ قَبلَ الیَومِ مُضطَجِعا. ایرا گفت: هرچ میگوئی بر قواعدِ عقل مبنیست و در مقاعدِ سمعِ قبول تقریرِ آن جایگیر لکن طالبانِ دنیا و مراد جویانِ عاجل را هر یک در اقتناصِ مرادات و تحصیلِ اغراض قانونی دیگر و اصلی جداگانه است بعضی را بخت کشش کند و بیواسطهٔ کوشش بمقصود رساند و بعضی را تا کوشش نباشد، از کشش هیچ کار نیاید؟ چنانک بسیار کس از تسویفِ کسل بیبهره ماندند، بسیار در عثارِ عجل بسر درآمدند و از بادیهٔ خونخوارِ امل بیرون نرفتند.
بِالحِرصِ فَوَّتَنِی دَهرِی فَوَائِدَهُ
فَکُلَّمَا ازدَدتُ حِرصا زَادَ تَفوِیتَا
و ما را با عقاب کوشیدن و طریقِ دفع او اندیشیدن سودائی باشد که ازو بویِ خون آید، چه پروازِ قوّت او از رویِ نسبت در اوجِ ثریّاست و مقامِ ضعفِ ما در حضیضِ ثری وَ اَینَ الثَّرَی مِنَ الثُّرَیَّا و گفتهاند که هرک با خصمانِ قویحال و بالادست روی بمقاومت نهد، هم بردستِ او منکوب آید و مثلِ این صورت بدان مورچهٔ حقیر بنیت زدهاند که چون پر برآرد، داعیهٔ انتهاضش از زوایایِ مطمورهٔ ظلمتِ خویش برانگیزاند، بیرون آید، پندارد که بدان پر که او دارد، پرواز توان کرد، هر حیوان که اوّل بدو رسد، طعمهٔ خودش گرداند، اِذَا اَرَادَ اللهُ اِهلَاکَ نَعلَهٍٔ اَنبَتَ لَهَا جَنَاحَینِ ، و آنچ در طیِّ مکامنِ غیب پنهانست و بمظهرِ مکوّناتِ فردا خواهد آمد، امروز کس نداند و این آسیایِ جهان فرسای بر سرما و بر سرِ این عقاب که ما را در عقابینِ بلا کشیدست، از یک مدار میگردد و هرکرا نظری دقیق باشد، چون در گردشِ این آسیا نگرد، داند که او را نیز همچو ما خرد میساید و او بیخبر، و دورِ این جائر وجورِ این ضائر هم بپایانی رسد و شاید بود که کارِ او بمقطعِ انتها انجامد و مخلصِ حالِ ما ازو پیدا آید.
مَهلاً اَبَا الصَّقرِ فَکَم طَائِرٍ
خَرَّ صَرِیعا بَعدَ تحلِیقِ
زُوِّجتَ نُعمَی لَم لَکُن کَفؤَهَا
آذَنَهَااللهُ بِتَطلِیقِ
آزادچهره گفت: این اندیشه از تدبیرِ خردمندان کار دیده و خویِ روزگار آزموده دور نیست، لکن کفالتِ وفایِ عمر بنیلِ مقاصد که میکند و ضامنِ روزگار از غدرِ کامن او که میباشد ؟
وفایِ یار پذیرفت روزگارِ مرا
مرا بعمرِ گرانمایه کوپذیر فتار ؟
رایِ من آنست که ما روی بمملکتِ عقاب نهیم و آنجا هرچ وقت اقتضا کند، دراستیمان و استنجاحِ خویش از جناحِ رحمتِ او پیش گیریم که او را اگرچ خونخوار و خلق شکارست، اما صفت ملوک دارد که بعلوِّ همّت و بخشایش بر ضعفاءِ خلق گراید و عفو از سر کمالِ قدرت فرماید و اگرچ او را از امثالِ ما مددِ استظهاری نباشد و افتخاری بمکانِ ما نیفزاید، آنجا که در عرضگاهِ بندگان تکثیرِ سوادِ حشم خواهد، ما نیز دو نقطه بر آن حواشی افتاده باشیم، باشد که روزی هم در دایرهٔ خطِ بندگی راه توانیم یافت و خود را در جملهٔ اوساطِ ایشان ارتباطی بادید آورد. ایرا گفت: ای، فلان، در عجبم از تو که وقتی صوائبِ سهمالغیبِ فکرت همه بر صمیم غرضاندازی و وقتی خواطیِ خاطر بهر جانب پراکنده کنی.
تَلَوَّنتَ حَتَّی لَستُ اَدرِی مِنَ العَمَی
اَرِیحُ جُنُوبٍ اَنتَ اَم رِیحُ شَمأَلِ
ما را این همه رنج و محنت از یک روزه ملاقاتِ عقابست، تو خود را و مرا بسلاسلِ جهد و حبائلِ جدّ بدو می کشی،ع، شَکوَی الجَرِیحِ اِلَی الغِربَانِ وَ الرَّخَمِ
داورِ من توئی و چون باشد
آنک بیدادگر بوده داور ؟
لکن داستانِ تو در ارتکابِ این خطر بداستانِ ماهی و ماهیخوار نیک میماند. آزادچهر گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستان ماهی و ماهی خوار
ایرا گفت که مرغکی بود از مرغانِ ماهی خوار سال خورده و علوّ سنّ یافته، قوّتِ حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعیِ شکار کردن فتور پذیرفته. یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بیطاقت شد، هیچ چارهٔ ندانست، جز آنک بکنارهٔ جویبار رفت و آنجا مترصّد وارداتِ رزق بنشست تا خود از کدام جهت صیدی از سوانحِ غیب در دامِ مرادِ خود اندازد. ناگاه ماهیئی برو بگذشت ، او را نژند و دردمند یافت، توقّفی نمود و تلطّفی در پرسش و استخبار از صورتِ حالِ او بکار آورد. ماهیخوار گفت : وَ مَن نَعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ ، هرکرا روزگار زیر پایِ حوادث بمالد و شکوفهٔ شاخِ شرخِ شباب او را از انقلابِ خریفِ عمر بپژمراند ، پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعفِ قوای بشری بر بشرهٔ او این آثار نماید و ناچار ارکانِ بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیّر پذیرد و زخمِ منجیقِ حوادث که ازین حصارِ بلند متعاقب میآید ، اساسِ حواسّ را پست گرداند ، چنانک آن زندهدل گفت :
در پشتِ من از زمانه تو میآید
وزمن همه کار نانکو میآید
جان عزم رحیل کرد، گفتم که مرو
گفتا : چکنم خانه فرود میآید ؟
و بدانک چون سفینهٔ عمر بساحل رسید و آفتابِ امل بر سر دیوارِ فنا رفت، مرد تا جز تببّل و طاعت و توبه و انابت و طلبِ قبولِ متاب و بازگشت بحسنِ مآب هیچ روی نیست و جز غسلی از جنابتِ جهولی و ظلومی برآوردن و رویِ سیاه کردهٔ عصیان را بآبِ اعتذار و اسغفار که از نایژهٔ حدقه گشاید ، فرو شستن چارهٔ نه .
وَ مَا اَقبَحَ التَّفرِیطَ فِی زَمَنِ الصِّبَی
فَکَیفَ بِهِ وَ الشَّیبُ فِی الرَّأسِ شَامِلُ
مقصود ازین تقریرِ آنک امروز مرکبِ هوایِ من دندانِ نیاز بیفکند و شاهینِ شوکت را شهیرِ آرزوها فرو ریخت، وقت آن در گذشت که مرا همّت بر حطامِ دنیا مقصور بودی و بیشتر از ایّامِ عمر در جمع و تحصیلِ آن صرف رفتی.
کودل که ازو طرب پرستی خیزد
بر صیدِ مراد چیرهدستی خیزد
در ساغرِ عمر کار با جرعه فتاد
پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد
هنگامِ آنست که بعذر تقاعدهایِ گذشته قیام نمایم. امروز بنیّت و اندیشهٔ آن آمدهام تا از ماهیانِ این نواحی که هر وقت بر اولاد و اترابِ ایشان از قصدِ من شبیخونها رفتست و بارِ مظالم و مغارمِ ایشان بر گردنِ من مانده، استحلالی کنم تا اگر از راهِ مطالبات برخیزند، هم ایشان بدرجهٔ مثوبت عفو در رسند و هم ذمّتِ من از قیدِ مآثم آزاد گردد و اومیدِ سبکباری و رستگاری بوفا رسد. ماهی چون این فصل بشنید، یکباره طبیعتش بستهٔ دامِ خدیعت او گشت. گفت: اکنون مرا چه فرمائی؟ گفت: این فصل که از من شنیدی بماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر باجابت پیوندد، ایشان از اندیشهٔ ترکتاز تعرّضاتِ من ایمن در ماسکنِ خود بنشینند و ترا نیز فایدهٔ امن و سکون از فتور و فتونِ روزگار در ضمن آن حاصل آید ، وَ اَن لَیسَ لِلاِنسانِ اِلَّا مَا سَعَی. ماهی گفت: دستِ امانت بمن ده و سوگند یادکن که بدین حدیث وفا نمائی، تا اطمینانِ ایمانِ من در صدقِ این قول بیفزاید و اعتماد را شاید، لکن پیش از سوگند مصافحهٔ من با تو چگونه باشد ؟ گفت: این گیاه بر هم تاب و زنخدانِ من بدان استوار ببند تا فارغ باشی. ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند. ماهیخوار سر فرو آورد و او را از میانِ آب برکشید و فرو خوره، وَ رُرَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِیقِهِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربتِ عقاب و مجاورتِ او مصلحتی نیست.
اَنفَاسُهُ کَذِبٌ وَ حَشوُ ضَمِیرِهِ
دَغَلٌ وَ قُربَتُهُ سَقَامُ الرُّوحِ
آزادچهر گفت: باد وقتی مطرّاگری حلّهٔ باران کند و وقتی خرقهٔ کهنهٔ خزان از سر برکشد، آتش وقتی از نزدیکِ خرمن مجاورانِ خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگانِ ره گم کرده را بمقصد خواند. آبگاه سینهٔ جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلویِ اومید مسافران شکند. خاک در همان موضع که سرسنانِ خار تیزکند، سپرِ رخسارِ گل مدوّر گرداند؛ و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارضِ حال مردمست و خمیر مایهٔ فطرتِ انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکّبست.
امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشتخوئی و خیره روئی چون ضعفِ ما بیند و قدرتِ خویش و تذلّلِ ما نگرد و تعزّزِ خویش، بخفضِ جناحِ کرم پیش آید و قوادم و خوافیِ رحمت بر ما گستراند و سوءِ اخلاق بحسنِ معاملت مبدّل کند، ع، لِکُلِّ کَرِیمٍ عَادَهٌٔ یَستَعِیدُهَا . ایرا گفت: میترسم که از آنجا که خوی شتابکاری و جان شکاریِ عقابست، چون ترا بیند، زمانِ امان خواستن ندهد و مجالِ استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاهِ ندامت بسته و اوصالِ سلامت بچنگال او از هم گسسته بینی، چنانک آن راسو را با زاغ افتاد. آزادچهره گفت : چون بود آن داستان ؟
در پشتِ من از زمانه تو میآید
وزمن همه کار نانکو میآید
جان عزم رحیل کرد، گفتم که مرو
گفتا : چکنم خانه فرود میآید ؟
و بدانک چون سفینهٔ عمر بساحل رسید و آفتابِ امل بر سر دیوارِ فنا رفت، مرد تا جز تببّل و طاعت و توبه و انابت و طلبِ قبولِ متاب و بازگشت بحسنِ مآب هیچ روی نیست و جز غسلی از جنابتِ جهولی و ظلومی برآوردن و رویِ سیاه کردهٔ عصیان را بآبِ اعتذار و اسغفار که از نایژهٔ حدقه گشاید ، فرو شستن چارهٔ نه .
وَ مَا اَقبَحَ التَّفرِیطَ فِی زَمَنِ الصِّبَی
فَکَیفَ بِهِ وَ الشَّیبُ فِی الرَّأسِ شَامِلُ
مقصود ازین تقریرِ آنک امروز مرکبِ هوایِ من دندانِ نیاز بیفکند و شاهینِ شوکت را شهیرِ آرزوها فرو ریخت، وقت آن در گذشت که مرا همّت بر حطامِ دنیا مقصور بودی و بیشتر از ایّامِ عمر در جمع و تحصیلِ آن صرف رفتی.
کودل که ازو طرب پرستی خیزد
بر صیدِ مراد چیرهدستی خیزد
در ساغرِ عمر کار با جرعه فتاد
پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد
هنگامِ آنست که بعذر تقاعدهایِ گذشته قیام نمایم. امروز بنیّت و اندیشهٔ آن آمدهام تا از ماهیانِ این نواحی که هر وقت بر اولاد و اترابِ ایشان از قصدِ من شبیخونها رفتست و بارِ مظالم و مغارمِ ایشان بر گردنِ من مانده، استحلالی کنم تا اگر از راهِ مطالبات برخیزند، هم ایشان بدرجهٔ مثوبت عفو در رسند و هم ذمّتِ من از قیدِ مآثم آزاد گردد و اومیدِ سبکباری و رستگاری بوفا رسد. ماهی چون این فصل بشنید، یکباره طبیعتش بستهٔ دامِ خدیعت او گشت. گفت: اکنون مرا چه فرمائی؟ گفت: این فصل که از من شنیدی بماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر باجابت پیوندد، ایشان از اندیشهٔ ترکتاز تعرّضاتِ من ایمن در ماسکنِ خود بنشینند و ترا نیز فایدهٔ امن و سکون از فتور و فتونِ روزگار در ضمن آن حاصل آید ، وَ اَن لَیسَ لِلاِنسانِ اِلَّا مَا سَعَی. ماهی گفت: دستِ امانت بمن ده و سوگند یادکن که بدین حدیث وفا نمائی، تا اطمینانِ ایمانِ من در صدقِ این قول بیفزاید و اعتماد را شاید، لکن پیش از سوگند مصافحهٔ من با تو چگونه باشد ؟ گفت: این گیاه بر هم تاب و زنخدانِ من بدان استوار ببند تا فارغ باشی. ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند. ماهیخوار سر فرو آورد و او را از میانِ آب برکشید و فرو خوره، وَ رُرَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِیقِهِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربتِ عقاب و مجاورتِ او مصلحتی نیست.
اَنفَاسُهُ کَذِبٌ وَ حَشوُ ضَمِیرِهِ
دَغَلٌ وَ قُربَتُهُ سَقَامُ الرُّوحِ
آزادچهر گفت: باد وقتی مطرّاگری حلّهٔ باران کند و وقتی خرقهٔ کهنهٔ خزان از سر برکشد، آتش وقتی از نزدیکِ خرمن مجاورانِ خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگانِ ره گم کرده را بمقصد خواند. آبگاه سینهٔ جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلویِ اومید مسافران شکند. خاک در همان موضع که سرسنانِ خار تیزکند، سپرِ رخسارِ گل مدوّر گرداند؛ و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارضِ حال مردمست و خمیر مایهٔ فطرتِ انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکّبست.
امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشتخوئی و خیره روئی چون ضعفِ ما بیند و قدرتِ خویش و تذلّلِ ما نگرد و تعزّزِ خویش، بخفضِ جناحِ کرم پیش آید و قوادم و خوافیِ رحمت بر ما گستراند و سوءِ اخلاق بحسنِ معاملت مبدّل کند، ع، لِکُلِّ کَرِیمٍ عَادَهٌٔ یَستَعِیدُهَا . ایرا گفت: میترسم که از آنجا که خوی شتابکاری و جان شکاریِ عقابست، چون ترا بیند، زمانِ امان خواستن ندهد و مجالِ استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاهِ ندامت بسته و اوصالِ سلامت بچنگال او از هم گسسته بینی، چنانک آن راسو را با زاغ افتاد. آزادچهره گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ راسو و زاغ
ایرا گفت: آوردهاند که در مرغزاری که صبّاغِ قمر در رستهٔ رنگرزانِ ریاحینش دکّانی از نیل و بقّم نهاده بود و عطّارِ صبا در میانِ بوی فروشانِ یاسمن و نسترنش نافهایِ مشکختن گشاده، زاغی بر سر درختی آشیان کرده بود که در تصحیحِ شجرهٔ نسبت باصولِ طوبی انتمائی و بفروعِ سدره انتسابی داشت؛ چون بلندرایانِ عالی همّت بهیچ مقامی از معارجِ علوّ سر در نیاورده و چون کریم طبعانِ تازه روی پیشِ هز متناولی گردن فرو نداشته و چون بزرگانِ والامنش از سایهٔ خود خستگان را مایهای آسایش داده .
یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ
روزی راسوئی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد ، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همانجایگه خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات بزمینِ آن موضع فرو برد و در بنِ درخت خانهٔ بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت :
بایگه یافتی، بپای مزن
دستگه یافتی ، ز دست مده
بسیار در پیِ آرزوی پراگنده و رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود ، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گردِ خاطر برآمد و گفت : اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامنِ این وطنگاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.
بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی
وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا
میباید اندیشید و هرکرا دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا بمعیارِ اختبار و محکِّ اعتبار عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و بنزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی بآزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ ببدگوهری و ناپاک محضری و لئیم طبعی موصوفست و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشردهایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش آمدِ همه اغراض سپرده و بدیدارِ یکدیگر ابتهاج ننمودهایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ بعزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد ،
اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بودست ، پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا ، من از سرِ مخالصتی تمام بمجالستِ تو رغبت نمودم و باعتمادِ نیک شگالی و خوب خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم : این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف بهیچ محذوری نباشد.
وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ
وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ
چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّلست ، بشایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست ؟ راسو گفت :
چون هرچ تو میکنی مرا معلومست
خود را بغلط چگونه دانم افکند ؟
اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاهست، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت : چون بود آن داستان ؟
یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ
روزی راسوئی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد ، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همانجایگه خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات بزمینِ آن موضع فرو برد و در بنِ درخت خانهٔ بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت :
بایگه یافتی، بپای مزن
دستگه یافتی ، ز دست مده
بسیار در پیِ آرزوی پراگنده و رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود ، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گردِ خاطر برآمد و گفت : اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامنِ این وطنگاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.
بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی
وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا
میباید اندیشید و هرکرا دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا بمعیارِ اختبار و محکِّ اعتبار عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و بنزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی بآزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ ببدگوهری و ناپاک محضری و لئیم طبعی موصوفست و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشردهایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش آمدِ همه اغراض سپرده و بدیدارِ یکدیگر ابتهاج ننمودهایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ بعزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد ،
اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بودست ، پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا ، من از سرِ مخالصتی تمام بمجالستِ تو رغبت نمودم و باعتمادِ نیک شگالی و خوب خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم : این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف بهیچ محذوری نباشد.
وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ
وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ
چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّلست ، بشایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست ؟ راسو گفت :
چون هرچ تو میکنی مرا معلومست
خود را بغلط چگونه دانم افکند ؟
اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاهست، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ پیاده و سوار
راسو گفت : شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمهٔ جانه دربست و بر دوش نهاد تا بدیهی برد فروختن را سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد. مرد از کشیدنِ پشتواره بستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. بسوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتوارهٔ من ساعتی در پیش گیری، چندنک من پارهٔ بیاسایم، از قضیّتِ کرم و فتوّت دور نباشد . سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحمّلانِ بار کلفت در میزانِ حسنات وزنی تمام دارد و از آن ببهشت باقی توان رسید، فَاَمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ ؛ امّا این بارگیرِ من دوش را لبِ هر روزه جو نیافتست و تیمارِ بقاعده ندیده، امروز قوّت آن ندارد که او را بتکلیفِ زیادت شاید رنجانید، درین میان خرگوشی برخاست، سوار اسب را در پیِ او برانگیخت و بدوانید ، چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که اسبی چنین دارم، چرا جامهایِ آن مرد نستدم و از گوشهٔ بیرون نرفتم. والحقّ جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامهایِ من برده بودی و دوانیده ، بگردش کجا رسیدمی ؟ سوار بنزدیکِ او باز آمد و گفت : هَلا جامها بمن ده تا لحظهٔ بیاسائی ، مرد جامه فروش گفت : برو که آنچ تو اندیشیدهٔ ، من هم از آن غافل نبودهام، این بگفت و زاغ را فرو شکست و بخورد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو از جهتِ عقاب همه نیکو نیندیشی و از خطفهٔ صواعق او ایمن نباشی و رفتن بدان مقام و دریافتن آن مطلب چنان سهل المأخذ ندانی که نصیبهٔ هر قدمی از آستانِ قصرِ این تمنّی جز قصور نیست
یعدمن انجم الافلاک موطنها
لو انه کان یجری فی مجاریها
آزادچهر گفت : پادشاهی و بزرگ منشی و اصالتِ محتد و علّوِ همّت و کرمِ نجار و تأثّلِ نژادِ این عقاب در چند مقام مقرّر کردهایم و این تقریر بارها مکرّر شده و نموده، از آنجا که مقتضایِ این اوصافست، هرگز روا ندارد بر کسی که آستین برخان و مان و اهالی و اوطان افشانده باشد و دامنِ اقبالِ او گرفته و از دستِ تعرّضِ آفاتِ مخافات بجنابِ او پناه آورده، زنهار خورد و سمتِ این دناعت بر ناصیتِ همّتِ خویش نهد، بلک تمکین و تکریم فرماید و بجانب ما هم از گوشهٔ چشمِ عظمت نگاه کند، فخاصّه که من بشرطِ خضوع و افکندگی و خشوع و بندگی پیش روم و آنچ از واجباتِ ادبِ حضرت و مراسمِ خدمت باشد ، بجای آرم و دانی که سرّی بزرگ در خاصّیّت سخن پنهانست که بوقتِ تأثیر در طباع پدید آید، چنانک مارِ مبرقشِ نفاق را از سوراخِ کمونِ نفس بیرون آرد و بالماس نکتهایِ سرتیز آهنِ صلبِ مزاجها را بسنبد ، ع، کَمَا لَانَ مَتنُ السَّیفِ وَ الحَدُّ قَاطِعٌ مرا بحمدالله آلتِ این استعداد هرچ کاملترست و مایهٔ این اهلیّت هرچ تمامتر. رای آنست که ما هر دو بخدمتِ اورویم و بعد ما که طریقِ رسیدن بدست بوس میسّر شده باشد و آن سعادت بحسنِ اتّفاق دست داده، فصلی در بابِ خویش و حکایتِ حال بوجهی که قبول مستقبل آن شود و عاطفت و رافت ردیفِ آن گردد، فرو گویم.
فَأَوجَزَ لکِنَّهُ لَم یُخِلّ
وَ اَطنَبَ لکِنَّهُ لَم یُمِلّ
فی الجمله چون ایرا سخناهایِ او بسمعِ مصلحت بشنید ، عنانِ استرسال بدستِ اختیارِ او داد و گفت : اکنون که جانبِ رفتن را ترجیح نهادی و تجنیحِ سهامِ عزیمت واجب دیدی بِسمِ الله ، وَ اِذَا عَزَمتَ فَتَوَکَّل عَلَی اللهِ ، اما بدانک چون اختصاصِ آن قربت یافته شد و چهرهٔ مراد بزلفِ وصال آن زلفت آراسته گشت، بچند خصلت متحلّی شدن و چند بارِ کلفت را متحمّل بودن، واجب آید ، اوّل تقدیمِ فرمانِ پادشاه بر جملهٔ مقاصد واجب و لازم دانی، دوم اوامرِ او را در صورتِ شکوه و وقار نگاه داری، سیوم تحسین و تزیین فرموده و کردهٔ او بوجهی کنی که اتّباعِ افعال پسندیده و امتناع از اخلاقِ ناستوده دروی بیفزاید ، چهارم صیانتِ عرضِ خویش از وصمتِ خیانت رعایت کنی، پنجم خدمتِ خویش، همیشه از حقوقِ نعمتِ او قاصر دانی، ششم اگر خطائی که کس را از آن عصمتِ کلّی مسلّم نیست، صادر آید زود بعذرِ آن قیام نمائی و نگذاری که از قاذوراتِ مزبله گردد که دفع و ازالتش ناممکن باشد، هفتم پیشِ او ترش روی و تلخ گفتار ننشینی، هشتم با دشمن او بیهچ تأویل دوستی نپیوندی، نهم هر چند ترا بیشتر برکشد، تو خود را فروتر نهی و قدم از پیشگاهِ تقدّم باز پستر گیری، دهم بوقتِ آنک ترا مهمّی فرماید ، ازو هیچ نخواهی و روی نیکو خدمتی بشادخهٔ طمع مشوّه نگردانی و آیینی که خسروانِ پارس هر سال فرمودند، هم از این جهت بود که هر کس مرتبهٔ خویش بیند و قدر نعمت و مقامِ همّتِ پادشاه بشناسد و بدان متّعظ شود. آزادچهر گفت : چگونه بودست آیین ایشان ؟
یعدمن انجم الافلاک موطنها
لو انه کان یجری فی مجاریها
آزادچهر گفت : پادشاهی و بزرگ منشی و اصالتِ محتد و علّوِ همّت و کرمِ نجار و تأثّلِ نژادِ این عقاب در چند مقام مقرّر کردهایم و این تقریر بارها مکرّر شده و نموده، از آنجا که مقتضایِ این اوصافست، هرگز روا ندارد بر کسی که آستین برخان و مان و اهالی و اوطان افشانده باشد و دامنِ اقبالِ او گرفته و از دستِ تعرّضِ آفاتِ مخافات بجنابِ او پناه آورده، زنهار خورد و سمتِ این دناعت بر ناصیتِ همّتِ خویش نهد، بلک تمکین و تکریم فرماید و بجانب ما هم از گوشهٔ چشمِ عظمت نگاه کند، فخاصّه که من بشرطِ خضوع و افکندگی و خشوع و بندگی پیش روم و آنچ از واجباتِ ادبِ حضرت و مراسمِ خدمت باشد ، بجای آرم و دانی که سرّی بزرگ در خاصّیّت سخن پنهانست که بوقتِ تأثیر در طباع پدید آید، چنانک مارِ مبرقشِ نفاق را از سوراخِ کمونِ نفس بیرون آرد و بالماس نکتهایِ سرتیز آهنِ صلبِ مزاجها را بسنبد ، ع، کَمَا لَانَ مَتنُ السَّیفِ وَ الحَدُّ قَاطِعٌ مرا بحمدالله آلتِ این استعداد هرچ کاملترست و مایهٔ این اهلیّت هرچ تمامتر. رای آنست که ما هر دو بخدمتِ اورویم و بعد ما که طریقِ رسیدن بدست بوس میسّر شده باشد و آن سعادت بحسنِ اتّفاق دست داده، فصلی در بابِ خویش و حکایتِ حال بوجهی که قبول مستقبل آن شود و عاطفت و رافت ردیفِ آن گردد، فرو گویم.
فَأَوجَزَ لکِنَّهُ لَم یُخِلّ
وَ اَطنَبَ لکِنَّهُ لَم یُمِلّ
فی الجمله چون ایرا سخناهایِ او بسمعِ مصلحت بشنید ، عنانِ استرسال بدستِ اختیارِ او داد و گفت : اکنون که جانبِ رفتن را ترجیح نهادی و تجنیحِ سهامِ عزیمت واجب دیدی بِسمِ الله ، وَ اِذَا عَزَمتَ فَتَوَکَّل عَلَی اللهِ ، اما بدانک چون اختصاصِ آن قربت یافته شد و چهرهٔ مراد بزلفِ وصال آن زلفت آراسته گشت، بچند خصلت متحلّی شدن و چند بارِ کلفت را متحمّل بودن، واجب آید ، اوّل تقدیمِ فرمانِ پادشاه بر جملهٔ مقاصد واجب و لازم دانی، دوم اوامرِ او را در صورتِ شکوه و وقار نگاه داری، سیوم تحسین و تزیین فرموده و کردهٔ او بوجهی کنی که اتّباعِ افعال پسندیده و امتناع از اخلاقِ ناستوده دروی بیفزاید ، چهارم صیانتِ عرضِ خویش از وصمتِ خیانت رعایت کنی، پنجم خدمتِ خویش، همیشه از حقوقِ نعمتِ او قاصر دانی، ششم اگر خطائی که کس را از آن عصمتِ کلّی مسلّم نیست، صادر آید زود بعذرِ آن قیام نمائی و نگذاری که از قاذوراتِ مزبله گردد که دفع و ازالتش ناممکن باشد، هفتم پیشِ او ترش روی و تلخ گفتار ننشینی، هشتم با دشمن او بیهچ تأویل دوستی نپیوندی، نهم هر چند ترا بیشتر برکشد، تو خود را فروتر نهی و قدم از پیشگاهِ تقدّم باز پستر گیری، دهم بوقتِ آنک ترا مهمّی فرماید ، ازو هیچ نخواهی و روی نیکو خدمتی بشادخهٔ طمع مشوّه نگردانی و آیینی که خسروانِ پارس هر سال فرمودند، هم از این جهت بود که هر کس مرتبهٔ خویش بیند و قدر نعمت و مقامِ همّتِ پادشاه بشناسد و بدان متّعظ شود. آزادچهر گفت : چگونه بودست آیین ایشان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
رسیدن آزادچهر بمقصد و طلب کردنِ یهه و احوال با او گفتن
آزادچهر ایرا را بجایگاهی معیّن بنشاند و خود بطلب یهه که اگرچ بصورت خرد بود ، متانت بزرگانِ دولت داشت و بخردهشناسیِ کارها از میان کاردانانِ ملک متمیّز و بانواع هنر و دانش مبرّز میگردید تا او را بیافت. چون باو رسید از آینهٔ منظرش همه محاسنِ مخبر در مشاهدت آمد، تحیّت و سلام که از وظایفِ تبرّعاتِ اسلام بود، بگزاردند. چون دو همراز بخلوت خانهٔ سلوت راه یافتند و چون دو همآواز در پردهٔ محرمیّت ساخته، چین از پیشانیِ امانی بگشودند و بدیدار یکدیگر شادمانیها نمودند. یهه پرسید که مولد و منشأ تو از کجاست و مطلب و مقصد تو کدامست و رکابِ عزیمت از کجا میخرامد و متوجّهِ نیّت و اندیشه چیست ؟ آزادچهر گفت :
فَفِی سَمَرِی مَدٌّ کَهَجرِکَ مُفرِطٌ
وَفِی قِصَّتِی طُولٌ کَصدغِکَ فَاحِشُ
با تو بنشینم و بگویم غمها
در حجرهٔ وصلِ تو بر آرمدمها
بدانک مولدِ من بکوهیست از کوههایِ آدربایگان بغایت خوش و خرم، از مبسمِ اوایل جوانی خندانتر و از موسمِ نعیمِ زندگانی تازهتر.
ز خرشید و سایه زمین آبنوس
همه دمِّ طاوس و چشمِ خروس
همه ساله با طفلِ گل مهد او
مطرّا همه جامهٔ عهد او
چون گردشِ روزگار حال بر ما بگردانید و عادتِ نامساعدی اعادت کرد، من از پیشِ صدماتِ حوادث برخاستم و در پس کنجِ بینامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم ، پای در دامنِ صبر کشیدم و از همهٔ این طاق ورواقِ مروّقِ دنیا و طمطراقِ مزّورِ مطوِّق او بگوشهٔ قانع شدم و گوش فرا حقلهٔ قناعت دادم، مرا با مؤانست او از اوانسِ حور چهرگانِ چین و ختن فراغتی بود و بمجالستِ او از مجالسِ ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پردهٔ ساز و سوزی که یاران را باشد، مرا از اغریدِ قدسیان زمزمهٔ اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکانِ او از همه اخوانِ زمان شادمانتر بودمی ، بدانچ از دیوانِ مشیّتِ رزق قلمِ تقدیر راندند و بر اوراقِ روالبِ قسمت ثبت کردند. راضی گشتم ، ثَلثَهٌٔ تَحمِی العَقلَ وَ النَّفسَ الزَّوجَهُٔ الجَمِیلَهُٔ وَ الاَخُ المُؤَانِسُ وَ الکَفَافُ مِنَ الرِّزقِ پیشِ خاطر داشتم ، چه این هر سه مراد که اختیاراتِ عقلاءِ جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زوایدِ حاجت بدان مقصور بحضورِ او حاصل داشتم ، اما بحکم آنک همه ساله در مصایدِ مرغان میبودیم و در مصایبِ ایشان بمصیبتِ خویش شریک، و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قرّه العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمرهالفؤادی پدید شدی ، ناگاه از فواصفِ قصدِ صیّادان تندبادی بشبگیرِ شبیخون در سر آمدی و اومیدهایِ ما در دیده و دل شکستی ، مرا طاقتِ آن محنت برسید ، صلاحِ کار و حال در آن شناختم که بصواب دیدِ جفتِ خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم : اَلمرءُ مِن حَیثُ یُوجَدُ لَامِن حَیثُ یُولَدُ ، از معرضِ این آفت که تصوّن و توقّی از آن ممکن نیست، تحویل کنم و بجائی روم که از آنجا چشمِ خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر میدادم، رایِ او را عنانِ موافقت بصوبِ این صواب نمیگردید و امضاءِ این اندیشهٔ من اقتضا نمیکرد و معارضاتِ بسیار درین معنی میانِ ما رفت که تا هر تیرِ نزاع که ما هر دو را در ترکشِ طبیعتِ سرکش بود، در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم، دستِ آخر که من از راهِ تسامح و تفادی آخِرُ مَا فِی الجَعبَهِ برو خواندم و او از سرِ انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اَعطَیتُ القَوس بَارِیهَا بر من خواند و زمامِ مراد از قبضهٔ عناد بمن داد و عنانِ اختیار را بارخاء و تسلیم در شدّت و رخا واجب دید ، فی الحال هر دو خیمهٔ ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعتِ جلالِ این جناب کرم و سدّهٔ مکرّم پیوستیم، چندین روزگاریست تا بقدمِ قوادم و خوافی روز و شب بساطِ فلوات و فیافی میسپریم و از هزار دامِ خداع بجستیم و صد هزار دانهٔ طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک :
وَجَدنَا مِنَ الدُّنیَا کَرِیما نَؤُمُّهُ
لِدَفعِ مُلِمٍ اَو لِنَیلِ جَزِیلِ
و اگرچ در خدمتِ تو هیچ سابقهٔ جر آنک در متعارفِ ارواح بمعهدِ آفرینش رفتست و در سابقِ حال بمؤتلفِ جواهرِ فطرت افتاده، دیگر چیزی نداریم اما واثقیم بهمان آشنایی عهدِ اولیّت که مارا بخدمتِ شاه مرغان رسانی و اگرچ جنابِ رفعتِ او نه باندازهٔ پروازِ اهلیّت ماست، دُونَهُ بَیضُ الأَنُوقِ ، لکن تو بدین بزرگی و مهترنوازی قیام نمائی و مقامِ ما در جوارِ اقبال او از جوایرِ دیگر پرندگان شکاری و شکنندگانِ ضواری معمور گردانی. یهه گفت :
عهدِ من و تو بر آن قرارست که بود
وین دیده همان سرشک بارست که بود
بحمدالله این نگرشِ ضمایر از هر دو جانبست و بر سرایرِ یکدیگر اطلاع حاصل، شاد آمدی، فتحالبابِ سعادت کردی ، فتوحِ روح آوردی، آن انتقال فرخ بود، این نزول مبارک باد و چون تمسّک بجبالِِ اهتمامِ ما نمودی، فارغالبال میباید بودن و خاطر از همهٔ شواغل آسوده داشتن و اومید در بستن که زمینِ این متوحوّل منبتِ لآلی دولتی تازه و مسقطِ سلالهٔ سعادتی نو باشد. چه این پادشاه اگرچ پادشاهی کوهنشین و میوهٔ سایه پروردست و از کثافت و خامی خالی نباشد ، امّا از آفتِ حیل و فسادِ ضمیر که از کثرتِ مخالطتِ مردم و مواصلتِ ایشان خیزد ، دور ترک تواند بود و هرگه که التجاءِ ضعیفان و ارتجاءِ حاجتمندان بخدمتِ خویش بیند ، رحیم و رؤوف و کریم و عطوف گردد و عنانِ عنایت زود معطوف گرداند و خود چنین شاید و سنّتِ آفریدگار ، تَعَالی ، است که ضعفا در دامنِ رعایتِ اقویا پرورند و اصاغرِ در سایهٔ اکابر نشینند ، ع، بَیضَ قَطَاً یَحضُنُهُ اَجدَلُ اکنون فرصتِ آن ساعت که ترا بخدمتِ او شاید آمدن، انتهاز باید کرد، چه در همه حالی بپادشاه نزدیک شدن از قضیّهٔ عقل دورست که ایشان لطیف مزاجاند، ع، لطیف زود پذیرد تغیّرِ احوال. آن آبِ سلسال لطف که صلصالِ اناءِ غریزتِ ایشان بدان معجون کردهاند، هر لحظه بنوعی دیگر ترّح کند و از ورودِاندک مایه نایبهٔ تکدّر گیرد و از مجاورتِ کمتر شایبهٔ تغیّر فاحش پذیرد و سرِّ حدیثِ جَاوِر مَلِکاً اَو بَحراً اینجا روشن میشود که طبعِ دریاوشِ پادشاه تا از غوایل آسودهترست، سفینهٔ صحبتِ ایشان بسلامت باکناری توان بردن و سودِ ده چهل طمع داشتن وجود شوریده گشت و مضطرب شد ، اگر پایِ مجاور در آن حال از کمالِ تمکین بر شرفِ افلاکست او را بر شرفِ هلاک باید دانست ،ع، حَظٌّ جَزِیلٌ بَینَ شِدقَی ضَیغَمِ. و بدانک از علاماتِ قبض و بسطِ شاه این صفتی چندست که بر تو میشمارم تا تو بدانی و مراقبِ خطرات و حرکات و مواظبِ آن اوقات باشی که از آن حذر باید کرد. اکنون هر وقت که از شکار پیروز آید بر صیدِ مرادها ظفر یافته و حوصلهٔ حرص را بغذا آگنده و بواعثِ شره که مایهٔ سفهست از درون نشانده ، ناچار چون پیشانیِ کریمان بگاهِ سؤال پر و بال گشاده دارد و چشمِ همّت از مطامحِ پروازِ نیاز بسته، جملهٔ مرغان رنگین و خوش آواز را بخواند و با هر یک بنوعی از سرِ نشاط انبساط کند و هر وقت که سر در گریبانِ شهپر کشیده باشد یا گردن برافروخته و آثار بیقراری و تشویش بر شمایلِ او ظاهر، لاشکّ عنانِ عزیمتِ شکار را تاب خواهد دادن و سنانِ مخلب و منقار را آب وقتِ آن باشد که بیک جولان میدانِ هوا را از مرغانِ بلند پرواز خالی گرداند و غیاثِ مستنسراتِ بغاث از مواقعِ هیبتِ او بگوش نسرِ طایر و واقع رسد.
چنین گفت با من یکی تیزهوش
که مغزش خرد بود و رایش سروش
پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش
که نخجیر بیند ببالینِ خویش
باید که در آن حضرت فصلی گوئی که لایقِ حال و موافقِ وقت باشد و صغوِ پادشاه باصغاءِ آن زیادت شود. آزادچهر گفت : شبهت نیست که هرکرا زبان که سفیرِ ضمیر و ترجمانِ جنانست، سخن نه چنان راند که اسماعِ شنوندگان را در مقاعدِ قبول جای گیرد و مرصّعاتِ الفاظ و معانی او را چون طوق و گوشوار از گوش و گردنِ انقیاد درآویزند ، اولیتر که شکوهِ ناموس دانائی نگاه دارد و بازارِ سخن فروشی بآیین خموشی تزیین دهد.
وَ اِن لَم تُصِب فِی القَولِ فَاسکُت فَأِنَّمَا
سُکُوتُکَ عَن غَیرِ الصَّوَابِ صَوَابُ
***
در سخن در ببایدت سفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
بتوفیقِ خدای ، عزَّوَجَلَّ ، و مددِ تربیت و معاونتِ تمشیتِ تو واثقم که از شرایطِ آدابِ حضرت در سخن پیوستن و حاجت عرضه داشتن و اندازهٔ مواسمِ توقیر و تحقیر محافظت کردن، هیچ فرو نرود ، وَاللهُ المُسَهِّلُ لِذَلِکَ ؛ یهه از آنجا بخدمتِ عقاب رفت و برفور بازگشت و آزادچهر را با خود ببرد.
فَفِی سَمَرِی مَدٌّ کَهَجرِکَ مُفرِطٌ
وَفِی قِصَّتِی طُولٌ کَصدغِکَ فَاحِشُ
با تو بنشینم و بگویم غمها
در حجرهٔ وصلِ تو بر آرمدمها
بدانک مولدِ من بکوهیست از کوههایِ آدربایگان بغایت خوش و خرم، از مبسمِ اوایل جوانی خندانتر و از موسمِ نعیمِ زندگانی تازهتر.
ز خرشید و سایه زمین آبنوس
همه دمِّ طاوس و چشمِ خروس
همه ساله با طفلِ گل مهد او
مطرّا همه جامهٔ عهد او
چون گردشِ روزگار حال بر ما بگردانید و عادتِ نامساعدی اعادت کرد، من از پیشِ صدماتِ حوادث برخاستم و در پس کنجِ بینامی بانواع نامرادی و ناکامی بنشستم و با جفتی که داشتم ، پای در دامنِ صبر کشیدم و از همهٔ این طاق ورواقِ مروّقِ دنیا و طمطراقِ مزّورِ مطوِّق او بگوشهٔ قانع شدم و گوش فرا حقلهٔ قناعت دادم، مرا با مؤانست او از اوانسِ حور چهرگانِ چین و ختن فراغتی بود و بمجالستِ او از مجالسِ ملوک و سلاطین شام و یمن اقتصار کرده بودم و در پردهٔ ساز و سوزی که یاران را باشد، مرا از اغریدِ قدسیان زمزمهٔ اناشید او خوشتر آمدی و در آن سماع بمکانِ او از همه اخوانِ زمان شادمانتر بودمی ، بدانچ از دیوانِ مشیّتِ رزق قلمِ تقدیر راندند و بر اوراقِ روالبِ قسمت ثبت کردند. راضی گشتم ، ثَلثَهٌٔ تَحمِی العَقلَ وَ النَّفسَ الزَّوجَهُٔ الجَمِیلَهُٔ وَ الاَخُ المُؤَانِسُ وَ الکَفَافُ مِنَ الرِّزقِ پیشِ خاطر داشتم ، چه این هر سه مراد که اختیاراتِ عقلاءِ جهان در آن محصورست و نظر از همه فواضل و زوایدِ حاجت بدان مقصور بحضورِ او حاصل داشتم ، اما بحکم آنک همه ساله در مصایدِ مرغان میبودیم و در مصایبِ ایشان بمصیبتِ خویش شریک، و هرگه که ما را فرزندی آمدی و از چراغ مهر قرّه العینی برسیدی یا از باغ عشق ثمرهالفؤادی پدید شدی ، ناگاه از فواصفِ قصدِ صیّادان تندبادی بشبگیرِ شبیخون در سر آمدی و اومیدهایِ ما در دیده و دل شکستی ، مرا طاقتِ آن محنت برسید ، صلاحِ کار و حال در آن شناختم که بصواب دیدِ جفتِ خویش خانه و آشیانه بگردانم و گفتم : اَلمرءُ مِن حَیثُ یُوجَدُ لَامِن حَیثُ یُولَدُ ، از معرضِ این آفت که تصوّن و توقّی از آن ممکن نیست، تحویل کنم و بجائی روم که از آنجا چشمِ خلاص توان داشت ف هرچند این معنی با او تقریر میدادم، رایِ او را عنانِ موافقت بصوبِ این صواب نمیگردید و امضاءِ این اندیشهٔ من اقتضا نمیکرد و معارضاتِ بسیار درین معنی میانِ ما رفت که تا هر تیرِ نزاع که ما هر دو را در ترکشِ طبیعتِ سرکش بود، در آن مناضلت بیکدیگر انداختیم، دستِ آخر که من از راهِ تسامح و تفادی آخِرُ مَا فِی الجَعبَهِ برو خواندم و او از سرِ انصاف و رجوع از اصرار و تمادی اَعطَیتُ القَوس بَارِیهَا بر من خواند و زمامِ مراد از قبضهٔ عناد بمن داد و عنانِ اختیار را بارخاء و تسلیم در شدّت و رخا واجب دید ، فی الحال هر دو خیمهٔ ارتحال بیرون زدیم و این ساعت که بسعتِ جلالِ این جناب کرم و سدّهٔ مکرّم پیوستیم، چندین روزگاریست تا بقدمِ قوادم و خوافی روز و شب بساطِ فلوات و فیافی میسپریم و از هزار دامِ خداع بجستیم و صد هزار دانهٔ طمع بجای بگذاشتیم تا اینجا رسیدیم اینک :
وَجَدنَا مِنَ الدُّنیَا کَرِیما نَؤُمُّهُ
لِدَفعِ مُلِمٍ اَو لِنَیلِ جَزِیلِ
و اگرچ در خدمتِ تو هیچ سابقهٔ جر آنک در متعارفِ ارواح بمعهدِ آفرینش رفتست و در سابقِ حال بمؤتلفِ جواهرِ فطرت افتاده، دیگر چیزی نداریم اما واثقیم بهمان آشنایی عهدِ اولیّت که مارا بخدمتِ شاه مرغان رسانی و اگرچ جنابِ رفعتِ او نه باندازهٔ پروازِ اهلیّت ماست، دُونَهُ بَیضُ الأَنُوقِ ، لکن تو بدین بزرگی و مهترنوازی قیام نمائی و مقامِ ما در جوارِ اقبال او از جوایرِ دیگر پرندگان شکاری و شکنندگانِ ضواری معمور گردانی. یهه گفت :
عهدِ من و تو بر آن قرارست که بود
وین دیده همان سرشک بارست که بود
بحمدالله این نگرشِ ضمایر از هر دو جانبست و بر سرایرِ یکدیگر اطلاع حاصل، شاد آمدی، فتحالبابِ سعادت کردی ، فتوحِ روح آوردی، آن انتقال فرخ بود، این نزول مبارک باد و چون تمسّک بجبالِِ اهتمامِ ما نمودی، فارغالبال میباید بودن و خاطر از همهٔ شواغل آسوده داشتن و اومید در بستن که زمینِ این متوحوّل منبتِ لآلی دولتی تازه و مسقطِ سلالهٔ سعادتی نو باشد. چه این پادشاه اگرچ پادشاهی کوهنشین و میوهٔ سایه پروردست و از کثافت و خامی خالی نباشد ، امّا از آفتِ حیل و فسادِ ضمیر که از کثرتِ مخالطتِ مردم و مواصلتِ ایشان خیزد ، دور ترک تواند بود و هرگه که التجاءِ ضعیفان و ارتجاءِ حاجتمندان بخدمتِ خویش بیند ، رحیم و رؤوف و کریم و عطوف گردد و عنانِ عنایت زود معطوف گرداند و خود چنین شاید و سنّتِ آفریدگار ، تَعَالی ، است که ضعفا در دامنِ رعایتِ اقویا پرورند و اصاغرِ در سایهٔ اکابر نشینند ، ع، بَیضَ قَطَاً یَحضُنُهُ اَجدَلُ اکنون فرصتِ آن ساعت که ترا بخدمتِ او شاید آمدن، انتهاز باید کرد، چه در همه حالی بپادشاه نزدیک شدن از قضیّهٔ عقل دورست که ایشان لطیف مزاجاند، ع، لطیف زود پذیرد تغیّرِ احوال. آن آبِ سلسال لطف که صلصالِ اناءِ غریزتِ ایشان بدان معجون کردهاند، هر لحظه بنوعی دیگر ترّح کند و از ورودِاندک مایه نایبهٔ تکدّر گیرد و از مجاورتِ کمتر شایبهٔ تغیّر فاحش پذیرد و سرِّ حدیثِ جَاوِر مَلِکاً اَو بَحراً اینجا روشن میشود که طبعِ دریاوشِ پادشاه تا از غوایل آسودهترست، سفینهٔ صحبتِ ایشان بسلامت باکناری توان بردن و سودِ ده چهل طمع داشتن وجود شوریده گشت و مضطرب شد ، اگر پایِ مجاور در آن حال از کمالِ تمکین بر شرفِ افلاکست او را بر شرفِ هلاک باید دانست ،ع، حَظٌّ جَزِیلٌ بَینَ شِدقَی ضَیغَمِ. و بدانک از علاماتِ قبض و بسطِ شاه این صفتی چندست که بر تو میشمارم تا تو بدانی و مراقبِ خطرات و حرکات و مواظبِ آن اوقات باشی که از آن حذر باید کرد. اکنون هر وقت که از شکار پیروز آید بر صیدِ مرادها ظفر یافته و حوصلهٔ حرص را بغذا آگنده و بواعثِ شره که مایهٔ سفهست از درون نشانده ، ناچار چون پیشانیِ کریمان بگاهِ سؤال پر و بال گشاده دارد و چشمِ همّت از مطامحِ پروازِ نیاز بسته، جملهٔ مرغان رنگین و خوش آواز را بخواند و با هر یک بنوعی از سرِ نشاط انبساط کند و هر وقت که سر در گریبانِ شهپر کشیده باشد یا گردن برافروخته و آثار بیقراری و تشویش بر شمایلِ او ظاهر، لاشکّ عنانِ عزیمتِ شکار را تاب خواهد دادن و سنانِ مخلب و منقار را آب وقتِ آن باشد که بیک جولان میدانِ هوا را از مرغانِ بلند پرواز خالی گرداند و غیاثِ مستنسراتِ بغاث از مواقعِ هیبتِ او بگوش نسرِ طایر و واقع رسد.
چنین گفت با من یکی تیزهوش
که مغزش خرد بود و رایش سروش
پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش
که نخجیر بیند ببالینِ خویش
باید که در آن حضرت فصلی گوئی که لایقِ حال و موافقِ وقت باشد و صغوِ پادشاه باصغاءِ آن زیادت شود. آزادچهر گفت : شبهت نیست که هرکرا زبان که سفیرِ ضمیر و ترجمانِ جنانست، سخن نه چنان راند که اسماعِ شنوندگان را در مقاعدِ قبول جای گیرد و مرصّعاتِ الفاظ و معانی او را چون طوق و گوشوار از گوش و گردنِ انقیاد درآویزند ، اولیتر که شکوهِ ناموس دانائی نگاه دارد و بازارِ سخن فروشی بآیین خموشی تزیین دهد.
وَ اِن لَم تُصِب فِی القَولِ فَاسکُت فَأِنَّمَا
سُکُوتُکَ عَن غَیرِ الصَّوَابِ صَوَابُ
***
در سخن در ببایدت سفتن
ورنه گنگی به از سخن گفتن
کرد عقلت نصیحتی محکم
که نکو گوی باش یا ابکم
بتوفیقِ خدای ، عزَّوَجَلَّ ، و مددِ تربیت و معاونتِ تمشیتِ تو واثقم که از شرایطِ آدابِ حضرت در سخن پیوستن و حاجت عرضه داشتن و اندازهٔ مواسمِ توقیر و تحقیر محافظت کردن، هیچ فرو نرود ، وَاللهُ المُسَهِّلُ لِذَلِکَ ؛ یهه از آنجا بخدمتِ عقاب رفت و برفور بازگشت و آزادچهر را با خود ببرد.
سعدالدین وراوینی : باب نهم
صفت کوهی که نشیمنگاهِ عقاب بود و شرحِ مجلسِ او
چون آنجا رسید ، چشمش بر کوهی افتاد ببلندی و تندی چنان که حسِّ باصره تا بذروهٔ شاهقش رسیدن، دهجای در مصاعدِ عقبات آسایش دادی و دیدبان وهم در قطعِ مراقیِ علوّش عرق از پیشانی بچکانیدی ، کمندِ نظر از کمرگاهش نگذشتی ، نردبانِ هوا بگوشهٔ بام رفعتش نرسیدی، فلکالبروج از رشگش بجای منطقهٔ جوزا زنّار بر میان بستی، خرشید را چون قمر بجای خوشهٔ ثریّا آتشِ حسد در خرمن افتادی.
***
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، اررفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، اردادی نشان
خَرقَاءَ قَد تَاهَت عَلَی مَن یَرُومُهَا
بِمَرقَبِهَا العَالِی وَ جَانِبَهَا الصَّعبِ
یَزّرُّ عَلَیهَا الجَوُّ جَیبَ غَمامِهِ
وَ یُلبِسُهَا عِقداً بِاَنجُمِهِ الشُّهب
اِذَا مَا سَرَی بَرقٌ بَدَت مِن خِلَالِهِ
کَمَا لَاحَتِ العَذرَاءُ مِن خَلَلِ الحُجبِ
یهه برسم حجابت در پیش افتاد و آزادچهره بشرطِ متابعت از پس میرفت و میگفت :
لِکُلٍّ اِمَامٌ اُسوَهٌٔ یَقتَدَی بِهِ
وَ اَنتَ لِاَهلِ المَکرُمَاتِ اِمَامُ
تا از مدارج و معارجش برگذشتند و اوجِ آفتاب را در حضیضِ سایهٔ او باز گذاشتند و چون پایِ مقصد بر سطحِ اعلی نهادند ، شاهِ مرغان سلیمانوار نشسته بود و بزم و بارگاهی چون نزهتگاهِ خلد آراسته. شاهین که امیرِ سلاح دیگر جوارح الطّیور بود کلاه زرِ کشیده در سر کشیده و قزاگندِ منقّطِ مکوکب پوشیده، از نشینمگاهِ دستِ سلاطین برخاسته و بالایِ سرِ او بتفاخر ایستاده، طاوس مروحهٔ بافته از زر رشتهٔ اجنحه بر دوش نهاده، سقّاء در بغلطاقِ ادیمِ ملمّع آمده، بند سقاءِ حوصله گشوده، ساحتِ بارگاه را در آب و گلاب گرفته، زاغ آتشِ رخسارِ تذرو دمیده و رویِ خود را بدود براندوده، درّاج کارد و کباب و طبق خواسته، چنگِ منقار بلبل چون موسیقارِ چکاوک نوایِ غریب نواخته، موسیچه زخمهٔ طنبور باشاخشانهٔ زرزور بساخته، صفیرِ الحان هزاردستان هنگامهٔ لهو و طرب گرم کرده، خروس را صدایِ اذان بآذانِ صدر نشینانِ صفّهٔ ملکوت رسیده، طوطی دامنِ صدرهٔ خارایِ فستقی در پای کشیده، بشکر افشانِ عبارت حکایتِ عجایب البحرِ هندوستان آغاز کرده، هدهد که پیکِ حضرت بود، قباچهٔ حریرِ مشهّر پوشیده، نبشتهٔ مضمونش بزبانِ مرغان بر سر زده، عقعق سفیروار باقبایِ اطلسِ رومی کردار از آفاقِ جهان خبرهایِ خیر آورده، حاضران بزواجر الطّیر فالهایِ فرّخ بر گرفته، مجلس بدین خرّمی آراسته، یهه بقاعدهٔ گذشته اندرون رفت و حالِ آمدن آزادچهره بخدمت درگاه در لباسی هرچ زیباتر عرض داد و نمود که شخصی پسندیده و خدمتگاری ملوک را آفریده، نیکوگری و رسم شناس و کارگزار و هنرور از مسافت دور آمدست، بیخِ مؤالفت از آن مسکن که داشت برآورده موطن و مولد بگذاشته و از تابِ هواجرِ احداثِ روزگار بجناحِ این دولت استظلال کرده و باستذراءِ این جنابِ رفیع پناهیده. اگر ملک مثال دهد، در آید و بشرفِ دستبوس مخصوص گردد. شاه را داعیهٔ صدق رغبت بجنبید، مثال فرمود که درآید
***
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، اررفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، اردادی نشان
خَرقَاءَ قَد تَاهَت عَلَی مَن یَرُومُهَا
بِمَرقَبِهَا العَالِی وَ جَانِبَهَا الصَّعبِ
یَزّرُّ عَلَیهَا الجَوُّ جَیبَ غَمامِهِ
وَ یُلبِسُهَا عِقداً بِاَنجُمِهِ الشُّهب
اِذَا مَا سَرَی بَرقٌ بَدَت مِن خِلَالِهِ
کَمَا لَاحَتِ العَذرَاءُ مِن خَلَلِ الحُجبِ
یهه برسم حجابت در پیش افتاد و آزادچهره بشرطِ متابعت از پس میرفت و میگفت :
لِکُلٍّ اِمَامٌ اُسوَهٌٔ یَقتَدَی بِهِ
وَ اَنتَ لِاَهلِ المَکرُمَاتِ اِمَامُ
تا از مدارج و معارجش برگذشتند و اوجِ آفتاب را در حضیضِ سایهٔ او باز گذاشتند و چون پایِ مقصد بر سطحِ اعلی نهادند ، شاهِ مرغان سلیمانوار نشسته بود و بزم و بارگاهی چون نزهتگاهِ خلد آراسته. شاهین که امیرِ سلاح دیگر جوارح الطّیور بود کلاه زرِ کشیده در سر کشیده و قزاگندِ منقّطِ مکوکب پوشیده، از نشینمگاهِ دستِ سلاطین برخاسته و بالایِ سرِ او بتفاخر ایستاده، طاوس مروحهٔ بافته از زر رشتهٔ اجنحه بر دوش نهاده، سقّاء در بغلطاقِ ادیمِ ملمّع آمده، بند سقاءِ حوصله گشوده، ساحتِ بارگاه را در آب و گلاب گرفته، زاغ آتشِ رخسارِ تذرو دمیده و رویِ خود را بدود براندوده، درّاج کارد و کباب و طبق خواسته، چنگِ منقار بلبل چون موسیقارِ چکاوک نوایِ غریب نواخته، موسیچه زخمهٔ طنبور باشاخشانهٔ زرزور بساخته، صفیرِ الحان هزاردستان هنگامهٔ لهو و طرب گرم کرده، خروس را صدایِ اذان بآذانِ صدر نشینانِ صفّهٔ ملکوت رسیده، طوطی دامنِ صدرهٔ خارایِ فستقی در پای کشیده، بشکر افشانِ عبارت حکایتِ عجایب البحرِ هندوستان آغاز کرده، هدهد که پیکِ حضرت بود، قباچهٔ حریرِ مشهّر پوشیده، نبشتهٔ مضمونش بزبانِ مرغان بر سر زده، عقعق سفیروار باقبایِ اطلسِ رومی کردار از آفاقِ جهان خبرهایِ خیر آورده، حاضران بزواجر الطّیر فالهایِ فرّخ بر گرفته، مجلس بدین خرّمی آراسته، یهه بقاعدهٔ گذشته اندرون رفت و حالِ آمدن آزادچهره بخدمت درگاه در لباسی هرچ زیباتر عرض داد و نمود که شخصی پسندیده و خدمتگاری ملوک را آفریده، نیکوگری و رسم شناس و کارگزار و هنرور از مسافت دور آمدست، بیخِ مؤالفت از آن مسکن که داشت برآورده موطن و مولد بگذاشته و از تابِ هواجرِ احداثِ روزگار بجناحِ این دولت استظلال کرده و باستذراءِ این جنابِ رفیع پناهیده. اگر ملک مثال دهد، در آید و بشرفِ دستبوس مخصوص گردد. شاه را داعیهٔ صدق رغبت بجنبید، مثال فرمود که درآید
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴