عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۳ - عذر گفتن فقیر به شیخ
پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
عذر را با آن غرامت کرد جفت
مر سوآل شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب
آن جوابات سوآلات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم
گشت مشکل‌هاش حل، وافزون زیاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد
از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت
گفت راه اوسط ارچه حکمت است
لیک اوسط نیز هم با نسبت است
آب جو نسبت به اشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم
هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد، هست اوسط آن
ور خورد هر چار، دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است
هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد، می‌دان که اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر تو را شش گرده، هم‌دستیم نی
تو به ده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول
آن یکی تا کعبه حافی می‌رود
وان یکی تا مسجد از خود می‌شود
آن یکی در پاک‌بازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد
این وسط در با نهایت می‌رود
که مر آن را اول و آخر بود
اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان
بی‌نهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف؟
اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد
هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
باغ و بیشه گر بود یک سر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بی‌عدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گم‌رهی
چشم من خفته، دلم بیدار دان
شکل بی‌کار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام
چشم تو بیدار و دل خفته به خواب
چشم من خفته، دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس دیگر است
حس دل را هر دو عالم منظر است
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب، بر من همان شب چاشت گاه
بر تو زندان، بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل، مرا گل گشته گل
مر تو را ماتم، مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل
می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل
هم‌نشینت من نیم، سایه‌ی من است
برتر از اندیشه‌ها پایه‌ی من است
زان که من زاندیشه‌ها بگذشته‌ام
خارج اندیشه پویان گشته‌ام
حاکم اندیشه‌ام، محکوم نی
زان که بنا حاکم آمد بر بنا
جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند
زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند
قاصدا خود را به اندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان برجهم
من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دسترس؟
قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکسته‌پایگان بر من تنند
چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات
پر من رسته‌ست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش
جعفر طیار را پر جاریه‌ست
جعفر طرار را پر عاریه‌ست
نزد آن که لم یذق دعوی‌ست این
نزد سکان افق معنی‌ست این
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب
چون که در تو می‌شود لقمه گهر
تن مزن، چندان که بتوانی بخور
شیخ روزی بهر دفع سوء ظن
در لگن قی کرد، پر در شد لگن
گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا، بهر کم‌عقلی مرد
چون که در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید
هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۴ - بیان دعویی که عین آن دعوی گواه صدق خویش است
گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنی‌لان من
گر بگویم نیم‌شب پیش توام
هین مترس از شب، که من خویش توام
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی می‌دهد
کین دم از نزدیک یاری می‌جهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بی‌الهام احمق کو ز جهل
می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازی‌زبان
که همی دانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغذی
کاتب و خط‌ خوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفی‌یی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده ‌به دوش؟
من بدم آن، وانچه گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن، چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون تو را یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی می‌نماید این، ولی
جان صاحب‌واقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چون که خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک، چون کند او را غلط؟
تشنه‌یی را چون بگویی تو شتاب
در قدح آب است، بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعوی‌ست، رو
از برم ای مدعی مهجور شو؟
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آب است و ازان ماء معین؟
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم، هان ای ولد؟
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار؟
در دل هر امتی کز حق مزه‌ست
روی و آواز پیمبر معجزه‌ست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زان که جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۷ - جواب اشکال
این بداند کان که اهل خاطر است
غایب آفاق او را حاضر است
پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحییٰ که دور است از بصر
دیده‌ها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور ندیدش نز برون نز اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون
نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان
چون سخن نوشد ز دمنه بی‌بیان؟
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون کرد بی‌نطقی بشر؟
در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون؟
چون وزیر شیر شد گاو نبیل؟
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل؟
این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لکلک را مری‌ست؟
ای برادر قصه چون پیمانه‌یی‌ست
معنی اندر وی مثال دانه‌یی‌ست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آن‌جا آشکار
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۸ - سخن گفتن به زبان حال و فهم کردن آن
ماجرای شمع با پروانه تو
بشنو و معنی گزین زافسانه تو
گرچه گفتی نیست سر گفت هست
هین به بالا پر، مپر چون جغد پست
گفت در شطرنج، کین خانه‌ی رخ است
گفت خانه از کجاش آمد به دست؟
خانه را بخرید یا میراث یافت؟
فرخ آن کس که سوی معنی شتافت
گفت نحوی زید عمرا قد ضرب
گفت چونش کرد بی‌جرمی ادب؟
عمرو را جرمش چه بد کان زید خام
بی‌گنه او را بزد همچون غلام؟
گفت این پیمانهٔ معنی بود
گندمی بستان که پیمانه ا‌ست رد
زید و عمرو از بهر اعراب است و ساز
گر دروغ است آن تو با اعراب ساز
گفت نی من آن ندانم عمرو را
زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا؟
گفت از ناچار و لاغی برگشود
عمرو یک واو فزون دزدیده بود
زید واقف گشت دزدش را بزد
چون که از حد برد او را حد سزد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۹ - پذیرا آمدن سخن باطل در دل باطلان
گفت اینک راست پذرفتم به جان
کژ نماید راست در پیش کژان
گر بگویی احولی را مه یکی‌ست
گویدت این دوست و در وحدت شکی‌ست
وربرو خندد کسی گوید دو است
راست دارد، این سزای بدخو است
بر دروغان جمع می‌آید دروغ
للخبیثات الخبیثین زد فروغ
دل فراخان را بود دست فراخ
چشم کوران را عثار سنگلاخ
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۰ - جستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نمیرد
گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سال‌ها می‌گشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند، نی کوه و نه دشت
هر که را پرسید، کردش ریشخند
کین که جوید؟ جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحب‌فلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینه‌صاف
کی تهی باشد؟ کجا باشد گزاف؟
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سخت‌تر
می‌ستودندش به تسخر کی بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
می‌شنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آن‌جا سال‌ها
می‌فرستادش شهنشه مال‌ها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخرالامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهٔ اومید او بگسسته شد
جستهٔ او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک می‌بارید و می‌برید راه
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۱ - شرح کردن شیخ سر آن درخت با آن طالب مقلد
بود شیخی عالمی، قطبی، کریم
اندر آن منزل که آیس شد ندیم
گفت من نومید پیش او روم
زآستان او به راه اندر شوم
تا دعای او بود همراه من
چون که نومیدم من از دلخواه من
رفت پیش شیخ با چشم پر آب
اشک می‌بارید مانند سحاب
گفت شیخا وقت رحم و رقت است
ناامیدم، وقت لطف این ساعت است
گفت واگو کز چه نومیدی‌ستت
چیست مطلوب تو؟ رو با چیستت؟
گفت شاهنشاه کردم اختیار
از برای جستن یک شاخسار
که درختی هست نادر در جهات
میوهٔ او مایهٔ آب حیات
سال‌ها جستم، ندیدم یک نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان
شیخ خندید و بگفتش ای سلیم
این درخت علم باشد در علیم
بس بلند و بس شگرف و بس بسیط
آب حیوانی ز دریای محیط
تو به صورت رفته‌یی ای بی‌خبر
زان ز شاخ معنی‌یی بی‌بار و بر
گه درختش نام شد، گه آفتاب
گاه بحرش نام گشت و گه سحاب
آن یکی کش صد هزار آثار خاست
کمترین آثار او عمر بقاست
گرچه فرد است او، اثر دارد هزار
آن یکی را نام شاید بی‌شمار
آن یکی شخصی تو را باشد پدر
در حق شخصی دگر باشد پسر
در حق دیگر بود قهر و عدو
در حق دیگر بود لطف و نکو
صد هزاران نام و او یک آدمی
صاحب هر وصفش از وصفی عمی
هر که جوید نام، گر صاحب ثقه ا‌ست
همچو تو نومید و اندر تفرقه ا‌ست
تو چه بر چفسی برین نام درخت
تا بمانی تلخ‌کام و شوربخت؟
درگذر از نام و بنگر در صفات
تا صفاتت ره نماید سوی ذات
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنی رفت، آرام اوفتاد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۲ - منازعت چهار کس جهت انگور کی هر یکی به نام دیگر فهم کرده بود آن را
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا
من عنب خواهم، نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بدو گفت این بنم
من نمی‌خواهم عنب، خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سر نام‌ها غافل بدند
مشت بر هم می‌زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری، عزیزی صد زبان
گر بدی آن‌جا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم
آرزوی جملتان را می‌دهم
چون که بسپارید دل را بی‌دغل
این درمتان می‌کند چندین عمل
یک درمتان می‌شود چار المراد
چار دشمن می‌شود یک زاتحاد
گفت هریک‌تان دهد جنگ و مراق
گفت من آرد شما را اتفاق
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبان‌تان من شوم در گفت و گو
گر سخنتان می‌نماید یک نمط
در اثر مایه‌ی نزاع است و سخط
گرمی عاریتی ندهد اثر
گرمی خاصیتی دارد هنر
سرکه را گر گرم کردی زآتش آن
چون خوری سردی فزاید بی‌گمان
زان که آن گرمی او دهلیزی است
طبع اصلش سردی است و تیزی است
ور بود یخ‌بسته دوشاب ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر
پس ریای شیخ به زاخلاص ماست
کز بصیرت باشد آن، وین از عماست
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل جسد
چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت
کو زبان جمله مرغان را شناخت
در زمان عدلش آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
شد کبوتر ایمن از چنگال باز
گوسفند از گرگ ناورد احتراز
او میانجی شد میان دشمنان
اتحادی شد میان پرزنان
تو چو موری بهر دانه می‌دوی
هین سلیمان جو، چه می‌باشی غوی؟
دانه‌جو را دانه‌اش دامی شود
و آن سلیمان‌جوی را هر دو بود
مرغ جان‌ها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یک‌دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
قول ان من امة را یاد گیر
تا به الا و خلا فیها نذیر
گفت خود خالی نبوده‌ست امتی
از خلیفه‌ی حق و صاحب‌همتی
مرغ جان‌ها را چنان یک‌دل کند
کز صفاشان بی‌غش و بی‌غل کند
مشفقان گردند همچون والده
مسلمون را گفت نفس واحده
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر یک دشمن مطلق بدند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۳ - برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام
دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت
یک ز دیگر جان خون‌آشام داشت
کینه‌های کهنه‌شان از مصطفیٰ
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شکستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردی، شیرهٔ واحد شود
غوره و انگور ضدانند لیک
چون که غوره پخته شد، شد یار نیک
غوره‌یی کو سنگ‌بست و خام ماند
در ازل حق کافر اصلیش خواند
نه اخی، نه نفس واحد باشد او
در شقاوت نحس ملحد باشد او
گر بگویم آنچه او دارد نهان
فتنهٔ افهام خیزد در جهان
سر گبر کور نامذکور به
دود دوزخ از ارم مهجور به
غوره‌های نیک کایشان قابل‌اند
از دم اهل دل آخر یک دل‌اند
سوی انگوری همی رانند تیز
تا دوی برخیزد و کین و ستیز
پس در انگوری همی درند پوست
تا یکی گردند و وحدت وصف اوست
دوست دشمن گردد ایرا هم دو است
هیچ یک با خویش جنگی درنبست
آفرین بر عشق کل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در ره‌گذر
یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر
کاتحاد جسم‌های آب و طین
هست ناقص، جان نمی‌ماند بدین
گر نظایر گویم این‌جا در مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال
هم سلیمان هست اکنون، لیک ما
از نشاط دوربینی در عمیٰ
دوربینی کور دارد مرد را
همچو خفته در سرا، کور از سرا
مولعیم اندر سخن‌های دقیق
در گره‌ها باز کردن ما عشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما
در شکال و در جواب آیین‌فزا
همچو مرغی کو گشاید بند دام
گاه بندد، تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مرج
عمر او اندر گره کاری‌ست خرج
خود زبون او نگردد هیچ دام
لیک پرش در شکست افتد مدام
با گره کم کوش تا بال و پرت
نسکلد یک یک ازین کر و فرت
صد هزاران مرغ پرهاشان شکست
وان کمین‌گاه عوارض را نبست
حال ایشان از نبی خوان ای حریص
نقبوا فیها ببین هل من محیص؟
از نزاع ترک و رومی و عرب
حل نشد اشکال انگور و عنب
تا سلیمان لسین معنوی
درنیاید برنخیزد این دوی
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
زاختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هٰذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
می‌کنیم از غایت جهل و عما
قصد آزار عزیزان خدا
جمع مرغان کز سلیمان روشن‌اند
پر و بال بی‌گنه کی برکنند؟
بلکه سوی عاجزان چینه کشند
بی‌خلاف و کینه آن مرغان خوشند
هدهد ایشان پی تقدیس را
می‌گشاید راه صد بلقیس را
زاغ ایشان گر به صورت زاغ بود
بازهمت آمد و مازاغ بود
لکلک ایشان که لک‌لک می‌زند
آتش توحید در شک می‌زند
وان کبوترشان ز بازان نشکهد
باز سر پیش کبوترشان نهد
بلبل ایشان که حالت آرد او
در درون خویش گلشن دارد او
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
کز درون قند ابد رویش نمود
پای طاووسان ایشان در نظر
بهتر از طاووس ‌پران دگر
منطق الطیران خاقانی صداست
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی؟
پر آن مرغی که بانگش مطرب است
از برون مشرق است و مغرب است
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثری‌ست
وز ثری تا عرش در کر و فری‌ست
مرغ کو بی‌این سلیمان می‌رود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان سو می‌روی
همچو گز قطب مساحت می‌شوی
وان که لنگ و لوک آن سو می‌جهی
از همه لنگی و لوکی می‌رهی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۴ - قصهٔ بط بچگان کی مرغ خانگی پروردشان
تخم بطی گرچه مرغ خانه‌ات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بده‌ست
دایه‌ات خاکی بد و خشکی‌پرست
میل دریا که دل تو اندر است
آن طبیعت جانت را از مادر است
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی، بر خشک و بر تر زنده‌یی
نی چو مرغ خانه خانه‌گنده‌یی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحیٰ الیه دیده‌ور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برآن چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر می‌داند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشم‌بند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او مانده‌ست در جوی روان
بی‌خبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سبب‌های جهان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱ - سر آغاز
ای ضیاء الحق حسام الدین بیار
این سوم دفتر که سنت شد سه بار
برگشا گنجینهٔ اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق می‌زهد
نز عروقی کز حرارت می‌جهد
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کو چنین دایم بود
نز طناب و استنی قایم بود
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
هم‌چنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان، نز طعام و از طبق
جسم‌شان را هم ز نور اسرشته‌اند
تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند
چون که موصوفی به اوصاف جلیل
زآتش امراض بگذر چون خلیل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام
ای عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجی را عناصر مایه است
وین مزاجت برتر از هر پایه است
این مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط
ای دریغا عرصهٔ افهام خلق
سخت تنگ آمد، ندارد خلق حلق
ای ضیاء الحق به حذق رای تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو
کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را برنتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل
لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس
حلق‌بخشی کار یزدان است و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی
تا نگویی سر سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکی را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب
چون گیاهش خورد، حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت
باز خاک آمد، شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خوردشان، گردد دراز
برگ‌ها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او
رزق‌ها را رزق‌ها او می‌دهد
زان که گندم بی غذایی چون زهد؟
نیست شرح این سخن را منتهی
پاره‌یی گفتم، بدانی پاره‌ها
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را مقبل و مقبول دان
این جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کریم آن است کو خود را دهد
آب حیوانی که ماند تا ابد
باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم
گر هزاران‌اند یک کس بیش نیست
چون خیالاتی عدداندیش نیست
آکل و مأکول را حلق است و نای
غالب و مغلوب را عقل است و رای
حلق بخشید او عصای عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را
وندرو افزون نشد زان جمله اکل
زان که حیوانی نبودش اکل و شکل
مر یقین را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خیالی را که زاد
پس معانی را چو اعیان حلق‌هاست
رازق حلق معانی هم خداست
پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست
که به جذب مایه او را حلق نیست
حلق جان از فکر تن خالی شود
آن‌گهان روزیش اجلالی شود
شرط تبدیل مزاج آمد، بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمی گل‌خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش، چون شمع تافت
دایه‌‌یی کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پدفوز را؟
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد بستان برو
زان که پستان شد حجاب آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بود آدمی، بد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
وز فطام خون غذایش شیر شد
وز فطام شیر لقمه‌گیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود
گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم
یک زمین خرمی با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندین اکول
کوه‌ها و بحرها و دشت‌ها
بوستان‌ها، باغ‌ها و کشت‌ها
آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور
باغ‌ها دارد عروسی‌ها و سور
در صفت ناید عجایب‌های آن
تو درین ظلمت چه‌یی؟ در امتحان
خون خوری در چار‌میخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا
او به حکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض و کافر شدی
کین محال است و فریب است و غرور
زان که تصویری ندارد وهم کور
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
هم‌چنان که خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال می‌گویندشان
کین جهان چاهی‌ست بس‌ تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ
هیچ در گوش کسی زایشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
هم‌چنان که آن جنین را طمع خون
کان غذای اوست در اوطان دون
از حدیث این جهان محجوب کرد
غیر خون او می‌نداند چاشت خورد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳ - دعوت باز بطان را از آب به صحرا
باز گوید بط را  کز آب خیز
تا ببینی دشت‌ها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امن است و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویید رو رو، بازگرد
از سر ما دست دار ای پای‌مرد
ما بری از دعوتت، دعوت تو را
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان تو را
من نخواهم هدیه‌ات، بستان، تو را
چون که جان باشد، نیاید لوت کم
چون که لشکر هست، کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم، آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
زانتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه روی‌زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
می‌رسد از من، همی‌جوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره؟
بعد ازان درمان خشمش چون کنم؟
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان؟
چون کند او خویش را از وی نهان؟
هرچه آید زآسمان سوی زمین
نه مفر دارد، نه چاره، نه کمین
آتش از خورشید می‌بارد برو
او به پیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را می‌کند ویران برو
او شده تسلیم او ایوب‌وار
که اسیرم، هرچه می‌خواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چون که بینی حکم یزدان، درمکش
چون  خلقناکم  شنودی من تراب
خاک‌باشی جست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
گرد خاکی و، منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی دررود
آن‌گه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد ازان او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد ازان سرها برآورد از دفین
اصل نعمت‌ها ز گردون تا بخاک
زیر آمد، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد، نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابل دررود
جز کسی کندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵ - روان شدن خواجه به سوی ده
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوش است
یار ما آن‌جا کریم و دلکش است
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخیره‌ی ده زمستان دراز
از بر او سوی شهر آریم باز
بلکه باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو، مشو از غیر وی
او بهار است و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست، استدراج توست
گرچه تخت و ملکت است و تاج توست
شاد از غم شو، که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجی‌ست و رنج تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور هم‌تک می‌دوند
ای خران کور این سو دام‌هاست
در کمین این سوی خون‌آشام‌هاست
تیرها پران، کمان پنهان ز غیب
بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زان که در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آباد است دل ای دوستان
چشم‌ها و گلستان در گلستان
عج الی القلب وسریا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بی‌نور و بی‌رونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز این‌ها چه درود؟
وان که ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت درزده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم‌بسته در خراس
این رها کن، صورت افسانه گیر
هل تو دردانه، تو گندم‌دانه گیر
گر به در ره نیست، هین بر می‌ستان
گر بدان ره نیستت، این سو بران
ظاهرش گیر، ارچه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
اول هر آدمی خود صورت است
بعد ازان جان، کو جمال سیرت است
اول هر میوه، جز صورت کی است؟
بعد ازان لذت که معنی وی است
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان، معنیت ترک
معنی‌ات ملاح دان، صورت چو فلک
بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی‌سفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه می‌آموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود
خار از گلزار دلکش می‌شود
حنظل از معشوق خرما می‌شود
خانه از هم‌خانه صحرا می‌شود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل‌عذار ماه‌وش
ای بسا حمال گشته پشت‌ریش
از برای دلبر مه‌روی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی می‌رود
آن به مهر خانه‌شینی می‌دود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زنده‌سیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مه‌روی خوب
بر امید زنده‌یی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلب‌ها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان می‌رود
سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود
نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که درخور می‌رود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
می‌شتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان می‌شدند
سوی آن دولاب چرخی می‌زدند
چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید
جانب ده صبر جامه می‌درید
هر که می‌آمد ز ده از سوی او
بوسه می‌دادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیده‌یی
پس تو جان را جان و ما را دیده‌یی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲ - دعوی طاوسی کردن آن شغال کی در خم صباغ افتاده بود
وان شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامت‌گر بگفت
بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن
چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش
کر و فر و آب و تاب و رنگ بین
فخر دنیا خوان مرا و رکن دین
مظهر لطف خدایی گشته‌ام
لوح شرح کبریایی گشته‌ام
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال؟
آن شغالان آمدند آن جا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
پس چه خوانیمت؟ بگو ای جوهری
گفت طاوس نر چون مشتری
پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوه‌ها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه کنی؟ گفتا که نی
بادیه نارفته چون کوبم منی؟
بانگ طاووسان کنی؟ گفتا که لا
پس نه‌یی طاووس خواجه بوالعلا
خلعت طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعوی‌ها بدان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی
پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
خود چه گوییم؟ از هزارانش یکی
خواستم گفتن در آن تحقیق‌ها
تا کنون وا ماند از تعویق‌ها
حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل
گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشای الٰه
وز عجایب‌های استدراج شاه
این چنین مستی‌ست زاستدراج حق
تا چه مستی‌ها کند معراج حق
دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چه‌ها داند گشود
مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه می‌زدند
یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را می‌ربود
امتحان می‌کردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زین‌ها خبر؟
خندق و میدان به پیش او یکی‌ست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکی‌ست
آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بی‌گزند
تا علف چیند ببیند ناگهان
بازی یی دیگر ز حکم آسمان
بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر
چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان
آن چنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعه‌ی سرا
آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش
چون که بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بی‌امان
او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته
شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه
باشد اغلب صید این بز هم چنین
ورنه چالاک است و چست و خصم‌بین
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند؟
آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطره‌ای از باده‌های آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستی‌ها بود املاک را
وز جلالت روح‌های پاک را
که به بویی دل در آن می بسته‌اند
خم باده‌ی این جهان بشکسته‌اند
جز مگر آن‌ها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشته‌اند
خارهای بی‌نهایت کشته‌اند
پس ز مستی‌ها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بی‌داد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا می‌گفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسی‌ست
هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان
می‌نیابد راه پای سالکان
جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته می‌رانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار؟
جز به وقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا می‌گفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشم‌ها و گوش‌ها را بسته‌اند
جز مر آن‌ها را که از خود رسته‌اند
جز عنایت که گشاید چشم را؟
جز محبت که نشاند خشم را؟
جهد بی‌توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۰ - جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیه‌السلام
شب برفت و او بر آن درگاه خفت
نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت
زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش
گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش
گفت عمران این زمان چون آمدی؟
گفت از شوق و قضای ایزدی
در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاری‌ست خرد
آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی
من چو ابرم تو زمین موسیٰ نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات
مات و برد از شاه می‌دان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس
آنچه این فرعون می‌ترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۷ - حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد
یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسون هاش مار
گر گران و گر شتابنده بود
آن که جوینده‌ست یابنده بود
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب
سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب
گه به گفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
هر حس خود را درین جستن به جد
هر طرف رانید شکل مستعد
گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو به سو
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کآشنای آن سرید
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی
این همه خوش‌ها ز دریایی‌ست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگ‌های خلق بهر خوبی است
برگ بی‌برگی نشان طوبی است
خشم‌های خلق بهر آشتی‌ست
دام راحت دایما بی‌راحتی‌ست
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه می‌کند
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
جنگ‌ها می‌آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بی‌غمی
او همی‌جستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آن جا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار می‌جست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهی‌ست چون مفتون شود؟
کوه اندر مار حیران چون شود؟
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شده‌ست و ماردوست؟
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه‌یی
می‌کشیدش از پی دانگانه‌یی
کاژدهای مرده‌یی آورده‌ام
در شکارش من جگرها خورده‌ام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
چون عصای موسی این جا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
پارهٔ خاک تورا چون مرد ساخت
خاک‌ها را جملگی شاید شناخت
مرده زین سو یند و زان سو زنده‌اند
خامش این جا وان طرف گوینده‌اند
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها
کوه‌ها هم لحن داودی کند
جوهر آهن به کف مومی بود
باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسیٰ سخن‌دانی شود
ماه با احمد اشارت‌بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد
سنگ بر احمد سلامی می‌کند
کوه یحییٰ را پیامی می‌کند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می‌روید
محرم جان جمادان چون شوید؟
از جمادی عالم جان‌ها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسه‌ی تاویل‌ها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیل‌ها
بهر بینش کرده‌یی تاویل‌ها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود؟
دعوی دیدن خیال غی بود
بلکه مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان
پس چو از تسبیح یادت می‌دهد
آن دلالت همچو گفتن می‌بود
این بود تاویل اهل اعتزال
وان آن کس کو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد مارگیر
می‌کشید آن مار را با صد زحیر
تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو
تا نهد هنگامه‌یی بر چارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صد هزاران خام‌ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر
مردم هنگامه افزون‌تر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه زازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
چون همی حراقه جنبانید او
می‌کشیدند اهل هنگامه گلو
واژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسن‌های غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق
آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار
با تحیر نعره‌ها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
می‌سکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند
بندها بگسست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت؟
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خون‌خوری حجاج را
خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست
نفست اژدرهاست او کی مرده است؟
از غم و بی‌آلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او
که به امر او همی‌رفت آب جو
آن گه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمک است آن اژدها از دست فقر
پشه‌یی گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده می‌بود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او زاهل صلات
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مرده ریگت پر زند
می‌کشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال
چون که آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید
لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز
بیست هم چندان که ما گفتیم نیز
تو طمع داری که او را بی‌جفا
بسته داری در وقار و در وفا؟
هر خسی را این تمنا کی رسد؟
موسی یی باید که اژدرها کشد
صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۳ - مهلت دادن موسی علیه‌السلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین
گفت امر آمد برو مهلت تو را
من به جای خود شدم رستی ز ما
او همی‌شد واژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب
چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سم
سنگ و آهن را به دم در می‌کشید
خرد می‌خایید آهن را پدید
در هوا می‌کرد خود بالای برج
که هزیمت می‌شد از وی روم و گرج
کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام
قطره‌یی بر هر که زد می‌شد جذام
ژغ ژغ دندان او دل می‌شکست
جان شیران سیه می‌شد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبیٰ
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون می‌نبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه؟
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیره‌ام در چشم‌بندی خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بی‌خویشان بود
چون که با خویشند پیدا کی شود؟
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خواب‌ها
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسبد فکرتش بسته‌ست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کامل‌تر بود او در هنر
او به معنی پس به صورت پیش‌تر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله واگردد و خانه رود
چون که واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعیٰ وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ؟
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته می‌روند این قوم حج
از حرج راهی‌ست پنهان تا فرج
دل ز دانش‌ها بشستند این فریق
زان که این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سر است
زان که هر فرعی به اصلش رهبر است
هر پری بر عرض دریا کی پرد؟
تا لدن علم لدنی می‌برد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد؟
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوه‌ی طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اول است او زان که او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجیٰ
گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نه‌یی الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینه‌ی زری‌ست
موضع معروف کی بنهند گنج؟
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال این جا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکال‌سوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضیٰ
کین سؤال آمد از آن سو مر تو را
گوشهٔ بی‌گوشهٔ دل شه‌رهی‌ست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهی‌ست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه می‌جویی صدا؟
هم ازان سو جو که وقت درد تو
می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو
وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی
چون که دردت رفت چونی؟ اعجمی
وقت محنت گشته‌یی الله گو
چون که محنت رفت گویی راه کو؟
این از آن آمد که حق را بی‌گمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وان که در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیده‌ست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم
کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم
من عدم وافسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حال است و حضور یار غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هر دو یک چیزاند پنداری که دوست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیز است بس
نیست مثل آن مثال است این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بی‌لب و ساحل بده‌ست این بحر قند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس
تا به فرعون آمدند آن ساحران
دادشان تشریف‌های بس گران
وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان واسبان و نقد و جنس و زاد
بعد ازان می‌گفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان
برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه
ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان
ذکر موسیٰ بند خاطرها شده‌ست
کین حکایت‌هاست که پیشین بده‌ست
ذکر موسیٰ بهر روپوش است لیک
نور موسیٰ نقد توست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسیٰ نتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگر است
لیک نورش نیست دیگر زان سر است
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زان که از شیشه‌ است اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وارهی
از دوی واعداد جسم منتهی
از نظرگاه است ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود