عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاهم - در شوق
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ کانَ یَرْجوا لِقَاءَ اللّهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللّه لَآتٍ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلیمُ.
عطاء بن سائب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پدر خویش که گفت عمّارِ یاسر نماز کرد، ما را نماز سبک گفتم یا اَبَا الْیَقْظانِ سبک نماز کردی گفت بر من چه از آن، خدایرا بخواندم، بدعائی که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم چون برخاست یکی از آن قوم از پس او فرا شد و آن دعا از وی بپرسید گفت اَللَّهُمَّ بِعِلْمِکَ الْغَیْبَ وَقُدْرَتِکَ عَلَی الْخَلْقِ اَحْیِنی ما عَلِمْتَ الْحَیاةَ خَیْراً لی و تَوَفَّنی اِذا عَلِمْتَ الْوَفاةَ خَیْراً لی اَللَّهُمَّ اِنّی اَسْأَلُکَ خْشَیتَکَ فی الْغَیْبِ وَالشَّهادَةِ وَأَسْأَلُکَ کَلِمَةَ الْحَقِّ فِی الرِّضا وَالْغَضَبِ و اَسْأَلُکَ الْقَصْدَ فی الْغِنی و اَلْفَقْرِ وَ اَسْأَلُکَ نَعیماً لایَبیدُ وَقُرَّةَ عَیْنٍ لاتَنْقَطِعُ وَاَسْأَلُکَ الرِّضا بَعْدَ الْقَضاءِ وبَرْدَ الْعَیْشِ بَعْدَ الْمَماتِ وَاَسْأَلُکَ النَّظَرَ اِلی وَجْهِکَ الْکَریمِ و شَوْقاً اِلی لِقائِکَ فی غَیرِ ضَرّاءَ مُضِرَّة اَللَّهُمَّ زَیّنا بزیْنةِ الْاِیْمانِ، اَللَّهُمَّ اَجْعَلْنا هُداةً مُهتَدینَ.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید که شوق از جای برخاستن دل بود بدیدار محبوب و شوق بر قدر محبّت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که میان شوق و اشتیاق فرق کرد و گفت شوق بدیدار بنشیند و اشتیاق بدیدار بنشود.
و در این معنی گفته اند:
ما یَرْجِعُ الطَّرْفُ عَنْهُ عِنْدَ رُؤْیَتِهِ
حَتی یَعودُ اِلَیْهِ الطَّرْفُ مُشْتاقاً
نصرآبادی گوید همه خلقانرا مقام شوق است و هیچکس را مقام اشتیاق نیست و هر که اندر حال اشتیاق شد جائی رسد که او را نه اثر ماند و نه قرار.
گویند احمد اسود پیش عبداللّهِ مُنازِل آمد و گفت بخواب دیدم که ترا سالی زندگانی مانده است اگر خواهی ساز رفتن را بساز عبداللّهِ مُنازِل گفت مدّتی دراز در پیش ما نهادی که ما هنوز تا سالی بخواهیم زیست، مرا بدین بیت انسی بود که از ابوعلی ثقفی شنیده ام.
شعر:
یامَنْشَکا شَوْقَهُ مِنْطولِ فُرْقَتِهِ
اِصْبِرْلَعَلَّکَ تَلْقیٰمَنْتُحِبُّ غَدا
ابوعثمان گوید شوق دوستی مرگ است بر بساط راحت.
یحیی بن معاذ گوید علامت شوق آنست که جوارح از شهوات بازداری.
استاد ابوعلی گوید که داود عَلَیْهِ السَّلامُ روزی بصحرا بیرون شده بود تنها، خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که ای داود چونست که ترا تنها می بینم گفت بار خدایا شوق تو اندر دلم اثر کرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است گفت برو باز نزدیک ایشان شو اگر تو بندۀ گریختۀ را باز درگاه من آری نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسلاران اثبات کنم.
گویند که پیرزنی را یکی از خویشان از سفر باز آمد و قوم خانه همه شادی میکردند و آن پیرزن میگریست او را گفتند چرا می گریی گفت بازآمدن این جوان باز خانه مرا یاد داده است ببازگشتن بخدای تعالی.
ابن عطا را از شوق پرسیدند گفت سوختن دل و جگر بود و زبانه زدن آتش درو و پاره پاره شدن جگر بود.
پرسیده اند که شوق برتر، یا محبّت گفت محبّت زیرا که شوق از وی خیزد.
بعضی گفته اند شوق آتشی بود که از جگر بدر آید، از فُرْقت ظاهر شود چون دیدار حاصل شد بنشیند و چون غالب بر اسرار، مشاهدت محبوب بود شوق را آنجا راه نبود.
کسی را گفتند بدیدار او مشتاق هستی گفت نه شوق بکسی بود که غایب بود، وی همیشه حاضر است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ اندر تفسیر این آیة وَعَجِلْتُ اِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی مراد آن بود که بتو شتافتم از آرزوی تو بلفظ رضا بپوشید.
هم از وی شنیدم که گفت از علامت شوق آرزوی مرگ بود بر بساط عافیت چنانک یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ او را در چاه افکندند نه گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً چون در زندانش کردند هم نگفت و چون پدر و مادر و برادران او را سجود کردند و پادشاهی و نعمت تمام شد مرگ آرزو خواست گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً.
و درین معنی گفته اند:
نَحْنُ فِی اَکْمَلِ السُّرورِ وَلکِنْ
لَیْسَ اِلّا بِکُمْیَتِمُّ السُّرورُ
عَیْبُ ما نَحْنُ فیهِ یااَهْلَ وُدّی
اَنَّکُمْغُیَّبٌ وَ نَحْنُ حُضورٌ
و هم درین معنی گفته اند:
مَنْسَرَّهُ الْعیدُ الْجَدیدُ
فَقَدْعَدِمْتُ بِهِ السُّرورا
کانَ السُّرورُ یَتِمُّ لی
لَوْکانَ اَحْبابی حُضورا
ابویزید گوید خدایرا بندگانند که اگر یک ساعت اندر بهشت از دیدار خدای بازمانند فریاد خوانند از بهشت چنانک دوزخیان از دوزخ.
حسین انصاری گوید بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود و شخصی دیدم که زیر عرش مجید ایستاده بودی حق تعالی فریشتگانرا گویدی کیست این، گفتند تو بهتر دانی گفت این معروف کرخیست از دوستی من مست شدست باهوش نیامد مگر بدیدار من.
و بروایتی دیگر چنانست که این معروف کرخیست از دنیا بیرون شده است مشتاق بخدای، وی را مباح کرده اند که بخدای می نگرد.
فارِس گوید دلهاء مشتاقان منوّر بود بنور بخدای تعالی چون شوق ایشان بجنبد میان آسمان و زمین روشن گردد خدای تعالی ایشانرا عرضه کند بر فریشتگان گوید این مشتاقان اند بمن، گواه باشید که من بر ایشان مشتاق ترم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسْأَلُکَ التَّوْقَ اِلی لِقائِکَ. گفت شوق صد جزو است، نود و نه پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و یکی همه مردمانرا، خواست که این یک جزو نیز او را باشد از رشک آنکه مقداری از شوق دیگر کس را بود.
و گفته اند شوق اهل قرب تمامتر بود از شوق محجوبان و اندرین معنی گفته اند این بیت شعر
وَ اَبْرَحُ مایَکونُ الشَّوْقُ یَوْماً
اِذا دَنَتِ الْخِیامُ مِنَ الْخِیامِ
و گفته اند که مرگ بر مشتاقان چون درآید از آنچه ایشانرا کشف کرده باشند، از رَوْحِ وصال از شهد شیرین تر.
جنید گوید از سری شنیدم که گفت شوق برترین مقام عارف بود چون متحقّق گردد اندرو و چون متحقّق گشت مشغول گردد از هرچه او را از شوق باز دارد.
ابوعثمان حیری گوید در قول خدای تعالی فَاِنَّ اَجَلَ اللّهُ لَآتٍ که این تعزیتی است مشتاقانرا و معنیش آنست که من میدانم که اشتیاق شما بمن بسیار است من وعدۀ نهاده ام شما را و نزدیکست که شما بدان رسید که بدان مشتاقید.
خداوند تعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که جوانان بنی اسرائیل را بگوی که چرا خویشتن را بغیر من مشغول دارید و من مشتاق شماام این جفا چیست.
و هم حق عَزَّاسْمُهُ وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که یا داود اگر بدانند آن گروه که از من برگشته اند چگونه منتظر ایشانم و رفق من با ایشان و شوق من بترک معصیت ایشان همه از شوق بمیرندی و اندامهای ایشان از دوستی من پاره پاره گرددی، یا داود این ارادت من است اندر آن کس که از من برگشته باشد، اندر آنکس که مرا جوید و مرا خواهد ارادت چون بود.
و گویند اندر توریة نبشته است که بآرزو آوردیم شما را و آرزومند نگشتید و بترسانیدیم شما را و نترسیدید و نوحه گری کردیم شما را و نوحه نکردید.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت شعیب عَلَیْهِ السَّلامُ همی گریست تا نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد دیگر باره بگریست چندانک نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد سه دیگر بار چندان بگریست تا نابینا شد خدای تعالی وحی فرستاد و گفت اگر از امید بهشت است این گریستن، من بهشت ترا مباح کردم و اگر از بیم دوزخ است ترا ایمن کردم گفت یارب از شوقست بتو گفت از بهر این بود که پیغامبر و کلیم خویش را ده سال خادم تو کردم.
و گفته اند هر که بخدای مشتاق گردد همه چیزها بدو مشتاق گردد.
و اندر خبر همی آید که بهشت مشتاق است بسه کس به علی و عمّار و سلمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ اَجْمَعِینَ.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که بعضی از پیران گفته اند که ما در بازار میشویم، همه چیزها بخود آرزومند می بینیم و ما از آن همه آزادیم.
از مالک دینار روایت کنند که گفت اندر توریة خوانده ام که بشوق آوردم شما را مشتاق نگشتید و سماع کردم شما را رقص نکردید.
جنید را پرسیدند که گریستن دوستان از چه بود که یکدیگر را ببینند گفت آن از شادی وجد و از سختی شوق به وی.
و دو برادر گویند دست بگردن یکدیگر کرده بودند یکی همی گفت واشَوْقاۀ آن دیگر گفت وا وَجْداه.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاه و یکم - در نگاه داشت دل مشایخ و بگذاشتن خلاف ایشان
قالَ اللّهُ تَعالی فی قِصَّةِ موسی مَعَ الْخِضْرِ عَلَیْهِماالسَّلامُ هَلْ اَتَّبِعُکَ عَلَی اَنْ تُعَلِّمَنی مِمّا عُلِّمْتَ رُشداً.
چون موسی عَلَیْهِ السَّلام خواست که صحبت با خضر عَلَیْهِ السَّلامُ کند شرط ادب بجای آورد نخست دستوری خواست اندر صحبت پس خضر عَلَیْهِ السَّلامُ شرط کرد با او که اندر هیچ چیز او را معارضه نکند و با او بر حکم اعتراض نکند پس چون موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بازو مخالفت کرد یکبار، از وی اندر گذاشت و دیگر بار نیز در گذاشت تا سه بار و سه، آخِرْ حَدِّ اندکی بود، و اوّل حدِّ بسیاری پس ویرا فراق بود چنانک گفت هذا فِرَاقٌ بَیْنی وَبَیْنَکَ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که هیچ برنا نبود که پیری را گرامی دارد الّا که خدای تعالی کس فرا کند تا گرامی گرداند او را بوقت پیری او.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابتداء همه فرقتها مخالفت بود یعنی که هر که خلاف شیخ خویش کند بر طریقت او بنماند و علاقه میان ایشان بریده گردد و اگرچه در یک بقعه باشند و هر که صحبت پیری کند از پیران پس بدل اعتراض کند برو، عقدِ صحبت بشکست و توبه بر وی واجب شد باز آنک گفته اند پیران که عقوق استادان را توبه نباشد.
از شیخ بو عبدالرّحمن سُلَمی شنیدم که گفت بوقت استاد امام ابوسهل صُعْلوکی بمرو شدم او را بامداد روز آدینه مجلس دور قرآن بودی و ختم، چون باز آمدم دور قرآن برگرفته بود و مجلس قول بنهاده مرا از آن چیزی بدل اندر آمد با خویشتن گفتم مجلس ختم قرآن بمجلس قول بدل کردن چون بود روزی مرا گفت یا باعبدالرحمن مردمان مرا چه می گویند گفتم میگویند مجلس قرآن بمجلس قول بدل کرده است گفت هر که استاد خویش را گوید چرا، فلاح از وی برخیزد.
و این حکایت معروفست که جنید گوید که اندر نزدیک سری شدم روزی مرا شغلی فرمود برفتم و آن شغل بکردم چون باز نزدیک او آمدم رقعۀ بمن داد گفت این بدانست که حاجت من زود روا کردی، اندر آن رقعه نبشته بود که از یکی شنیدم که حُدا همی کرد اندر بادیه و این شعر میگفت:
اَبْکی وَهَلْتَدْرینَ ما یُبْکینی
اَبْکی حِذارَ اَنْتُفارقینی
و تَقْطَعی حَبْلی و تَهْجُرینی
ابوالحسن همدانی علوی گوید شبی نزدیک جعفر خُلدی بودم و فرموده بودم تا در خانه مرغی در تنور نهاده بودند، دلم باز آن بود جعفر گفت امشب با ما باش بهانۀ آوردم تا بخانه بازآمدم، مرغ از تنور برآوردند و پیش من بنهادند، سگی درآمد و مرغ برگرفت و ببرد و هر که حاضر بود همه از آن غافل ماندند آن دیگ که اندر آن مرغ بود بیاوردند که در پیش من نهند، دامن خادمه در آنجا آمد و همه بریخت بامداد با نزدیک جعفر شدم چون چشم وی بر من افتاد گفت هر که دل پیران نگاه ندارد سگی را بر وی مسلّط کنند تا او را برنجاند.
حکایت کنند که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش بویزید بسطامی آمدند رَحِمَهُمُ اللّهُ سفره پیش آوردند جوانی بود که خدمت بویزید میکرد گفت با من موافقت کن جوان گفت روزه دارم گفتند بخور تا مزد یک ماهه روزه بیابی، نخورد. شقیق گفت یکساله مزد روزه داران بیابی، نخورد بویزید گفت دست بدارید از کسی که رعایت خدای تعالی ازو برخاستست آن جوان پس از آن دست بدزدی برآورد پس از سالی ویرا بیاوردند و دست وی ببریدند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت سهل بنِ عبداللّه وصف کرد مردی خبّاز را ببصره بولایت، مردی از اصحاب سهل قصۀ او بشنید، خواست که او را ببیند ببصره شد، او را دید، بر عادت نان پزان، غِلافی در محاسن کشیده این مرد با خویشتن گفت اگر او ولی بودی موی او نسوختی فرا شد و بر وی سلام کرد و از وی چیزی پرسید گفت تو مرا حقیر داشتی سخن من ترا برندهد و سخن نگفت.
عبداللّه رازی گوید ابوعثمان حیری حدیث محمّدبن الفضل البلخی میکرد و مدح او میگفت عبداللّه را آرزوی او گرفت، بزیارت شد چون او را دید، اندر دل وی بدان موقع نبود که ظنّ او بود و اعتقاد کرده، باز نزدیک ابوعثمان آمد، پرسید از وی که چون یافتی او را گفت چنانش نیافتم که می پنداشتم گفت زیرا که ویرا حقیر داشتی و هیچکس نبود که کسی را حقیر دارد که نه محروم ماند از فائدۀ او گفت بازگرد بنزدیک او بحرمت، بازگشتم و فائدۀ یافتم از وی.
عمروبن عثمان المکّی حسین منصور را دید چیزی می نوشت گفت این چیست گفت قرآنرا معارضه میکنم، دعاء بد کرد بر وی و مهجورش کرد، پیران گفتند هرچه بحسین رسید از بلاها همه بدعاء آن پیر بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت چون اهل بلخ محمّدبن الفضل را از بلخ بیرون کردند دعا کرد برایشان و گفت یارب صدق از ایشان باز دار، هرگز پس ازو از بلخ پیر صدّیق نخاست.
از احمد یحیی باوَرْدی شنیدم که گفت هر که پیر وی از وی خشنود بود اندر حال زندگانی، پیر ویرا مکافات نکند تا تعظیم او از دل او برنخیزد ولیکن چون بمیرد خدای تعالی جزاء رضاء او برو ظاهر کند و هرکه پیر را بر وی تغیّری افتد با هم اندر حال زندگانی مکافات نیابد زیرا که سرشت ایشان بر کرم است چون پیر بمیرد از وی مکافات یابد، وَبِاللّهِ التَّوفیقُ...
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاه و دوم - دَر سَماعْ
قالَ اللّهُ تَعالی فَبَشِّرْ عِبادِ اَلَّذینَ یَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ.
لام اندر قول خدای تعالی که اَلْقَولَ اقتضاء عموم کند و دلیل برین، آنک مدح کرد ایشانرا بر اتّباعِ اَحْسَن.
قَالَ اللّهُ تَعالی فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحْبَرونَ در تفسیرست که این سماع است.
و بدانک سماع اشعار بآواز خوش چون مستمع را اعتقاد حرامی نباشد و سماع نکند برچیزی که اندر شرع نکوهیده است و لگام بدست هوای خویش ندهد و بر سبیل لهو نبود اندر جمله مباح است و هیچ خلاف نیست که پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شعرها برخوانده اند و انکار نکرد برایشان اندر خواندن اشعار چون سماع اشعار روا بود بی آواز خوش، حکم آن بنگردد بآنک آواز خوش کنند این ظاهر است ازین کار پس بر مستمع آنچه واجب بود آن رغبتی تمام بود بر طاعت و یاد کرد آنچه خدای تعالی ساختست پرهیزگارانرا از درجات و او را بدان دارد که از زلّتها بپرهیزد و اندر دل وی اندر حال، واردات صافی پیدا آرد مستحبّ بود اندر دین و شرع و بر لفظ رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ رفتست آنچه بشعر نزدیک بوده است هرچند قصد شعر نکرده است و مراد وی شعر نبوده است.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که انصار خندق همی کندند و این شعر میگفتند:
نَحْنُ الَّذینَ بایَعوا مُحَمَّداً
عَلَی الْجِهادِ مابَقینا اَبَداً
پس پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ جواب داد ایشانرا گفت
اَللّهُمُّ لا عَیْشَ اِلّا عَیْشُ الْاخِرَه
فَاَکْرِمَ الْاَنْصارَ وَالْمُهاجِرَه
این لفظ از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بر وزن شعر نیست ولیکن بشعر نزدیکست.
و بدانک سلف بیتها سماع کرده اند بالحان و آنک سماع مباح دارد از پیشینگان یکی مالک بن انس است و اهل حجاز همه شعر، بنغمه، مباح دارند امّا حُدا باجماع همه عرب جائز است و اخبار و آثار اندر جواز این شایع است و مستفیض.
و روایت کنند از ابن جُرَیْج که او سماع، رخصت دادی، او را گفتند چون روز قیامت نیکوئیها و زشتیهای تو بیارند این سماع از دو، کدام بود گفت نه اندر زشتی بود و نه اندر نیکوئی یعنی که این مباحست.
و امّا امام شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حرام نداشتی و لکن عوام را مکروه داشتست چنانک اگر کسی آنرا پیشه گرفتست و بر آن ایستادست بر روی لهو، گواهی او ردّ کرده است و بی مروّتی نهاده است ولکن از جملۀ آن ننهاده است که حرام بود.
استاد امام گوید که سخن من نه درین نفی است در سماع که رتبت این طائفه برتر از آن بود که سماع ایشان بر لهو بود یا نشستن ایشان اندر سماع بسهو بود یا اندر اندیشۀ دل ایشان لغو بود یا سماع ایشان بر صفت غیر کفو بود.
و از این عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما اثرها همی آید اندر اباحت سماع و هم چنین از عبداللّه بن جعفربن ابی طالب و از عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ در حدا و غیر آن. و پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشعار برخواندندی و او از آن باز نداشت.
و روایت کنند که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شعر اندر خواستی از یاران تا برخوانند.
و ظاهر مشهورست که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اندر خانه عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها رفت دو کنیزک بودند آنجا و چیزی میگفتند، ایشانرا از آن باز نداشتند.
هشام بن عُروَه روایت کند از پدرش از عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دو بار بگفت مزمار شیطان در سرای رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دست بدار یا بابکر که هر قومی را عیدی است و عید ما امروز است.
و عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها روایت کند که خویشاوندی از آن وی بزنی، بیکی دادند از انصار، پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد، گفت آن زنرا بخانۀ او فرستادی عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْهَا گفت آری گفت هیچکس فرستادی که آنجاچیزی برگوید از سماع گفت نه پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت ایشان انصاراند، اندر میان ایشان غزل گویند اگر کسی فرستادی که گفتی:
اَتَیْناکُمْاَتَیْناکُمْ
فَحَیَّانا وَ حَیّاکُمْ
براء بن عازّب گوید از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که گفت قرآنرا بآواز خواش خوانید که قرآنرا نیکوی افزاید این خبر دلیلست بر فضیلت آواز خوش.
انس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر چیزی را حِلْیتی است و حِلْیت قرآن آواز خوش است.
و هم انس گوید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دو آواز ملعونست، آواز وَیْل نزدیک مصیبت و آواز نای نزدیک نعمت، مفهوم خطاب این بودکه هرچه جز این بود مباح بود در غیر این احوال و الّا تخصیص باطل شود و اخبار درین باب بسیار آمده است.
و روایت کنند که پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی گفت.
اَقْبَلَتْفَلاحَ لَها
عارِضانِ کَالسَّبَج
اَدْبَرَتْفَقُلْتُ لها
والْفُؤادُ فی وَهَجٍ
هَلْعَلیَّ وَیْحَکُما
اِنْعَشِقْتُ مِنْحَرَجٍ
پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که لا.
و آواز خوش نعمتی است که خدای عَزَّوَجَلَّ کسی را دهد حق عَزَّ اسْمُهُ میگوید یَزیدُ فی الْخَلْقِ مایَشاءُ گفته اند آواز خوش بود.
و خداوند تعالی آواز مُنْکَر را نکوهیده است چنانک گفت اّنَّ اَنْکَرَ الْأصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمیرِ.
و آواز خوش را دوست داشتن و بدو راحت یافتن، کس این را مُنْکِر نتواندبود زیرا که اطفال بآواز خوش آرام گیرند و اشتران سختی بارگران در بادیۀ دراز وگرم و تشنگیها همه بکشند بخوشی حُدا خداوند تعالی میگوید اَفَلا یَنْظُرونَ اِلَی الْاِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ.
اسمعیل بن عِلیْه گوید با شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ میرفتم بوقت گرمگاهی بجایی بگذشتیم کسی چیزی میگفت، وی گفت بیا تا آنجا شویم، شدیم تا آنجا پس مرا گفت خوشت می آید گفتم نه گفت ترا حسّ نیست و خبر پیغامبر است صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت ما اَذِنَ اللّهُ لِشَیءٍ کَأَذَنِهِ لِنَبِیٍّ یَتَغَنّیٰ بِالْقُرْآنِ رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که خداوند تعالی در هیچ چیز پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دستوری نداد. چنانک در قرآن خواندن بآواز خوش.
و گویند هرگاه که داود عَلَیْهِ السَّلامُ زبور برخواندی پری و آدمی و حوش و طیور همه بسماع باز ایستادندی، وقت بودی چهار صد جنازه از مجلس او برداشتندی که اندر آواز سماع او بمرده بودند.
پیغمبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ابوموسی اشعری را آوازی دادند چون آواز داود عَلَیْهِ السَّلامُ.
و معاذ گفت پیغمبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اگر دانستمی که تو سماع همی کنی بیاراستمی آواز خویش را از بهر تو.
محمّدِ داود دینوری گوید اندر بادیه بودم بقبیلۀ رسیدم از قبایل عرب مردی مرا مهمان کرد غلامی را دیدم سیاه بر پای ایستاده و بند ها بر پای او نهاده و اشتران را دیدم، اندر پیش خانه افتاده و مرده این غلام مرا گفت تو امشب مهمانی و این خداوند من کریم است مرا شفیع باش که ترا ردّ نکند، خداوند خانه را گفتم من بخانۀ تو طعام نخورم تا تو این غلام را رها نکنی گفت مرا این غلام درویش بکرده است و مال من تباه کرد گفتم چه کرد گفت این غلام آوازی دارد خوش و سبب معاش من از پشت این اشتران بودی، بار گران برنهاد و سه روزه راه بیک روز بگذاشت بِحُدا چون بار فرو گرفتند اشتران همه برجای خویش هلاک شدند چنانک می بینی ولیکن با اینهمه او را بتو بخشیدم، غلام را بند برگرفت و چون بامداد بود من آرزو کردم که آواز آن غلام بشنوم، از وی اندر خواستم، مرد گفت ای غلام حُدا کن بر اشتری که بر چاهی آب می کشید حُدا کرد، اشتر رسن بگسست و روی در بیابان نهاد و هرگز من چنان آواز نشنیده بودم بخوشی از هیچکس، من در روی افتادم آن میزبان اشارت کرد تا غلام خاموش شد.
جنید را پرسیدند که چون است که مردم آرمیده بود چون سماع بشنود حرکت اندر و پایدار آید گفت آنگه که خداوند تعالی فرزند آدم را از پشت آدم عَلَیْهِ السَّلام بیرون آورد برمثال ذرّه و بایشان خطاب کرد گفت اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ خوشی سماع کلام خداوند تَعالی بر ارواح ایشان ریخت چون سماع شنوند از آن یاد کنند، روح بحرکت اندر آید.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که سماع حرامست بر عام زیرا که ایشانرا نفس ماندست و زاهدانرا مباحست از بهر آنک ایشان مجاهدت کرده باشند و مستحبّ است اصحاب ما را، از برای زندگی دل ایشان.
حارث محاسبی گوید سه چیز است که آنرا چون بیابند بدان بهره گیرند و ما آنرا گم کرده ایم، روی نیکو با صِیانت و آواز خوش با دیانت و دوستی با وفا.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از آواز خوش گفت مخاطبات و اشارات است که خداوند آنرا ودیعت نهاده است اندر مردان و زنان.
وقتی دیگر او را پرسیدند هم از آواز خوش گفت واردی بود از قبل حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی دلها را بحضرت حق خواند هر که بحق، سماع کند متحقّق گردد و هر که بنفس، سماع کند زندیق گردد.
و جعفربن نصیر گوید که جنید گفت بر درویشان سه وقت رحمت بارد، بوقت سماع که ایشان سماع نکنند الّا از حق و برنخیزند الّا از وجد و دیگر بوقت طعام خوردن زیرا که خوردن ایشان از فاقه بود و سوم بوقت علم گفتن زیرا که ایشان صفت اولیا یاد کنند.
جنید گوید سماع جوینده را فتنه بود و یابنده را راحت بود.
از جنید حکایت کنند که سماع را بسه چیز حاجت بود زمان و مکان و اخوان.
شبلی را پرسیدند از سماع گفت ظاهر وی فتنه بود و باطن وی عبرت بود هرکه اشارت داند، سماع عبرت، او را حلال بود و اگر به خلاف این بود خویشتن را اندر بلا و فتنه افکنده باشد و تعرّض بلا کرده.
و گفته اند سماع حلال نیست مگر کسی را که نفس وی مرده بود و دلش زنده بود، نفس خویش را بشمشیر مجاهده کشته باشد و دلش بنور موافقت زنده بود.
نهرجوری را پرسیدند از سماع، گفت حالی بود که از سر سوزی پدیدار آید، مرد را باز سرِ اَسْرار برد.
و گویند سماع، غذای ارواح اهل معرفت است.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت سماع طبع بود مگر که از شرع بود و فتنه مگر که از عبرت بود.
و گفته اند سماع بر دو قسمت بود، سماعی بود بشرط علم و صحو، و شرط مستمع آنست کی اسماء و صفات داند و اگر نداند کفر محض افتد و سماعی بود بشرط حال، خداوند او باید که از احوال بشریّت فانی گشته باشد و از آثار حظوظ پاک بود بظهور احکام حقیقت.
و حکایت کنند از احمد ابی الحواری که گفت بوسلیمان دارانی را پرسیدم از سماع گفت دو از یکی دوستر دارم.
ابوعلی رودباری را پرسیدند از سماع گفت کاشکی سر بسر برستمی ابوالحسین نوری را پرسیدند ازصوفی گفت آن بود که سماع بشنود و اسباب که دارد ببخشد.
ابوعثمان مغربی گوید هر که سماع دعوی کند و از آواز های مرغان و چریدن دد و آواز درها و باد او را سماع نیفتد، او اندر دعوی دروغ زن بود.
جعفر گوید ابن زیری از شاگردان جنید بود و پیری بزرگوار بود فاضل، چون بوقت سماع حاضر بودی اگر ویرا خوش آمدی ازار فرو کردی و بنشستی و گفتی صوفی با دل خویش بود و اگر ویرا خوش نیامدی گفتی سماع خداوندان دلرا بود و برفتی.
رُوَیْم را پرسیدند از وجود صوفیان بوقت سماع، گفت ایشان معنیها بینند که دیگران آن نبینند، اشارت میکند ایشانرا که بمن شتابید، ایشان بدان شادی و تنعّم می کنند پس حجاب افتد از شادی با گریستن گردند، از ایشان کس بود که جامه بدرد، کس بود که بانگ کند و کس بود که بگرید، هرکسی بر قدر حال خویش.
حُصْری روزی سخن میگفت اندر میان سخن وی میرفت چه کنم سماعی که منقطع گردد چون مستمع آن سماع منقطع شود، سماع باید که متّصل بود دائم، هرگز بریده نشود.
هم حُصری گوید تشنگی دائم باید و شُربی دائم هرچند بیش خورد ویرا تشنگی بیش بود.
و از مُجاهد همی آید اندر تفسیر این آیه فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ که این سماع بود از حورالعین بآوازهاء خوش همی گویند:
نَحْنُ الْخالِداتُ فَلا نَموتُ اَبداً و نَحْنُ النَّاعِماتُ فَلا نَبْؤ ُسُ اَبَداً.
ما جاوید زنده ایم که بنه میریم، ما متنعِمانیم که هرگز درویش نشویم.
و گویند سماع، نداست و وجد، قصد است.
ابوعثمان مغربی گوید دل اهل حق، دلی حاضر بود و اسماع ایشان پیوسته گشاده.
از استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ حکایت کنند که گفت مستمع میان دو حال بود، یک حال برو تجلّی میکند و دیگر حال برو پوشیده می گردد، استتار بود و تجلّی، استتار سوزش بود و تجلّی آسایش آرد از استتار بود، حرکاتِ مریدان و آن محلّ ضعف و عجز است و تجلِّی واصلان را سکون آرد و آن محلّ استقامت و تمکین است و آن صفت حضرت است.
آنجا نبود مگر پژمردگی زیر موارد هیبت چنانک خدای میگوید فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا اَنْصِتوا.
ابوعثمان حیری گوید سماع به سه روی بود، سماع مریدان و مبتدیان و ایشان احوال را استدعا کنند بدان و برایشان از فتنه و ریا بباید ترسیدن از آن. دیگر سماع صادقان بود، بدان اندر آن احوال خویش زیادت جویند و سماع بر موافقت وقت شنوند سه دیگر سماع اهل استقامت بود از عارفان این گروه اختیار نبود بر خدای بر آنچه حال، برایشان درآید از حرکت و سکون.
ابوسعید خرّاز گوید که هر که دعوی کند که او مغلوبست در وقت سماع و حرکات که میکند مالک او نیست علامت او آن بود که در آن مجلس که او را وجد بود راحت پیدا آید.
شیخ ابوعبدالرّحمن سُلَمی را این حکایت کردند، گفت این کمترین درجات است در سماع و نشان درست او آن بود که هیچکس از اهل حقیقت در آن مجلس نماند الّا که بوجدِ او خوش دل شود و هیچ مُبْطِل بنماند که نه مستوحش شود ازو
بنداربن الحسین گوید سماع بر سه گونه باشد، سماعی، بطبع و سماعی، بحال و سماعی، بحق. آنک بطبع شنود خاص و عام اندر آن یکی باشند که سرشت بشریّت برآنست که آواز خوش دوست دارد و آنک بحال شنود او تامّل می کند و می نگرد و آنچه برو درآید از عتاب یا خطاب یا وصل یا هجر یا نزدیکی یا دوری یا تأسّفی بر چیزی که از وی در گذشته باشد یا تشنگی بدانک خواهد بودن یا وفا بعهدی یا وعدۀ بجای آوردن یا عهدی بشکستن یا بی آرامی و آرزومندی یا بیم فراقی یا شادیِ وصالی و آنچه بدین ماند و آنچه بحق شنود بخدای، سماع کند و خدایرا شنود و این حالها صفت او نباشد که بعلّتها آمیخته باشد و بحظّ بشریّت، سماع ایشان از آنجا بود که صفت توحید است سماعی بود بحق نه بحظّ.
و گفته اند اهل سماع بر سه گونه باشند، خداوندان حقیقت باشند، ایشان بوقت سماع با حق خطاب می کنند و گروهی بدل با خدای خطاب می کنند بر آن معنی که می شنوند، ایشان بصدق مُطالَب باشند در آنچه با خدای اشارت کنند و سه دیگر درویشی مجرّد بود، از علایقها ببریده و از دنیا و از آفتهای وی دور شده بر خوش دلی سماع می کند، این قوم بسلامت نزدیکتر باشند.
خوّاص را پرسیدند چونست که مردم بسماعِ قول حرکت کنند و بقرآن حرکت نکند گفت زیرا که سماع قرآن را فرا گرفتنی باشد که کس حرکت نتواند کرد از هول و قوّت و غلبۀ او وسماع قول ترویح بود، مردم اندرو بحرکت آید.
جنید گفت چون مرید را بینی که سماع را دوست دارد بدانک از بطالت بقیّتی باوی ماندست.
سهل بن عبداللّه گوید سماع علمی است که حق تَعالی مخصوص کند بدان آنکس را که خواهد و آن علم کس نداند مگر او.
حکایت کنند که ذوالنّون مصری وقتی اندر بغداد شد، صوفیان برو گرد آمدند و قوّالی با ایشان بود از وی دستوری خواستند تا قوّال چیزی برخواند پیش او، دستوری داد این بیتها بگفت.
شعر:
صَغیرُ هَواکَ عَذَّبَنَی
فَکَیْفَ بِهِ اِذَا احْتَنَکا
وَ اَنْتَ جَمَعْتَ مِنْقَلْبی
هَویً قَدْکانَ مُشْتَرَکا
اَما تَرْثی لِمُکْتَئِبٍ
اِذا ضَحِکَ الْخَلِیُّ بَکا
ذوالنّون برخاست و بیفتاد و بر روی افتاد و از وی خون همی آمد و بر زمین همی چکید یکی از آن قوم نیز برخاست بتَواجُد ذوالنّون گفت اَلَّذی یَرَیکَ حینَ تَقومُ مرد بنشست.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت ذوالنّون را بر حال آن مرد اشراف بود که او را تنبیه کرد و آن مرد مُنْصِف بود که چون او این بگفت بنشست.
از دُقّی حکایت کنند که گفت بمغرب دو پیر بودند یکی را جَبَله گفتندی و دیگر زُرَیْق، این زُرَیْق روزی بزیارت جَبَله شد و هر دو شاگردان بسیار داشتند، مردی از اصحاب زُرَیْق چیزی برخواند یکی از اصحاب جَبَله بانگی بکرد و در وقت بمرد چون دیگر روز بود جَبَله گفت زُرَیْق را کجا است آن مرد که دی چیزی برخواند بگو تا آیتی برخواند، آن مرد برخواند، جَبَله بانگی بکرد قاری بمرد جَبَله گفت یکی بیکی و ستم آن کرد که پیش دستی کرد.
ابراهیم مارستانی را پرسیدند از حرکت بوقت سماع گفت شنیده ام که موسی عَلَیْهِ السَّلامُ اندر بنی اسرائیل قصّه میگفت یکی برخاست و پیراهن بدرید، خدای تعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که گو، دل بدر برای من نه جامه.
ابوعلی مَغازِلی، شبلی را پرسید که وقتها بود که آیتی بگوش من آید از کتاب خدای عَزَّوَجَلَّ مرا بر آن دارد که همه چیزها و سببها دست بدارم و از دنیا برگردم پس با حال خویش آیم و با مردمان مخالطت کنم، شبلی گفت آنک ترا بخویشتن کشد مهربانی و لطف او بود بر تو و چون ترا بتو دهند از شفقت او بود بر تو زیرا که ترا از حول و قوْت خویش تبرّی کردن درست نگشته باشد در آنک بازو گردی.
احمدبن المُقاتِل العَکّی گوید با شبلی بودم، شبی اندر ماه رمضان، در مسجد، از پس امام نماز میکرد من برابر او بودم، امام بر خواند وَلَئِن شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالّذی اَوْحَیْنا اِلَیْکَ بانگی کرد شبلی، گفتم جان از وی جدا شد و بلرزید و میگفت با دوستان چنین خطاب کنند و چند بار این بگفت.
از جنید حکایت کنند که گفت پیش سری شدم روزی، مردی دیدم افتاده و از هوش شده گفتم چه بوده است او را گفت آیتی برخواندند از هوش بشد گفتم بگو تا دیگر بار برخوانند برخواندند و مرد با هوش آمد مرا گفت تو چه دانستی گفتم چشم یعقوب عَلَیْهِ السَّلامُ بسبب پیراهن یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ بشد و هم بسبب پیراهن بود تا چشم روشن شد، ویرا نیکو آمد و از من بپسندید.
عبدالواحدبن علوان گوید جوانی با جنید اندر صحبت بود هرگاه که چیزی بشنیدی از ذکر بانگ کردی. روزی جنید گفت اگر نیز چنین کنی صحبت من بر تو حرام گردد پس از آن چون چیزی شنیدی صبر می کردی و تغیّر در وی پدید همی آمدی و از بن هر موی قطرۀ آب دویدی روزی چیزی برخواند بانگی کرد و بمرد.
ابوالحسین درّاج گوید قصد یوسف بن الحسین کردم از بغداد چون اندر ری شدم، سرای وی پرسیدم گفتند چه خواهی کردن آن زندیق را و از بس که بگفتند اندر دل کردم که بازگردم، دل من تنگ شد از گفتار مردمان، آن شب اندر مسجدی فرو آمد دیگر روز گفتم از شهری دور باینجا آمدم، کم از آن نباشد که زیارتی کنم، شدم و هیچ چیز نپرسیدم، بمسجد او افتادم او را دیدم، اندر محراب نشسته بود و رحل پیش وی نهاده بود و مصحفی بر آن جای و قرآن همی خواند و وی پیری سخت نیکو و بشکوه، نزدیک او شدم و سلام کردم، جواب داد و گفت تو از کجا آمدۀ گفتم از بغداد بزیارت تو آمده ام، گفت اگر کسی اندرین شهرها گفتی نزدیک ما بباش تا ترا سرایی خرم و کنیزکی، از زیارتی بازداشتی ترا؟ گفتم یا سیّدی خدای تَعالی مرا بدین مبتلا نکرد و اگر این حال پیش آمدی ندانم که حال چگونه بودی پس مرا گفت هیچ چیز توانی خواند گفتم توانم گفت بگو این بیت بگفتم.
شعر:
رَأ َیْتُکَ تَبْنی دَائباً فی قَطیعَتی
وَلَوْکُنْتَ ذا حَزْمٍ لَهَدَّمْتً ماتَبْنی
شیخ مصحف فراهم گرفت و فرا گریستن ایستاد و میگریست تا محاسن وی تر شد، مرا رحمت آمد بر وی، از بس که بگریست پس مرا گفت یا پسر مردمان ری را ملامت کردی که ترا گفتند یوسف بن الحسین زندیق است و از وقت نماز تا اکنون قرآن می خواندم که چشم من آب نگرفت و بدین بیت که تو گفتی قیامت از من برآمد.
دُقّی گوید که از درّاج شنیدم که گفت من و پسر فُوَطی بر کنار دجله میرفتیم، میان بصره و اُبُلّه کوشکی دیدم نیکو، منظری بود در آن کوشک، مردی در آن منظر بود کنیزکی در پیش او و این بیت میگفت.
فی سَبیلِ اللّهِ وُدٌّ
کانَ مِنّی لَکَ یُبْذَلْ
کُلَّ یَوْمٍ تَتَلوَّنْ
غیرُ هذا بِکَ اَجْمَلْ
جوانی دیدم اندر زیر منظر ایستاده و رکوه بدست، مُرَقَّعی پوشیده، سماعی میکرد و میگفت ای کنیزک بجان خداوندت که بازگوئی.
کُلَّ یَوْمٍ تَتَلوَّنْ
غَیْرُ هذا بِکَ اَجْمَلْ
آن خداوند وی گفت بگو آنک میخواهد کنیزک بگفت جوان گفت واللّهِ که حقْ تَعالی با من چنین است هر روز بلونی دیگر بانگی کرد و جان بداد، خداوند کوشک کنیزک را گفت ترا آزاد کردم برای خدای، و اهل بصره بیرون آمدند و ویرا دفن کردند خداوند کوشک بیستاد و گفت نه شما مرا می شناسید و نه من شما را، شما را همه گواه گرفتم که هرچه مراست همه سبیل کردم از بهر خدایرا و هر بنده که مرا بود آزاد کردم و اِزاری بر میان بست و یکی بر دوش افکند و راه فرا پیش گرفت و بشد، هرگز نیز او را ندیدند و از وی هیچ چیز نشنیدند.
عبداللّه بن علیّ الطوسی گوید از یحیی بن الرّضا شنیدم که ابوحُلْمان دمشقی آواز طوّافی شنید که میگفت یا سَعْتَر بَرّی بیفتاد و از هوش بشد چون باز هوش آمد گفتند چه سبب بود که از هوش بشدی گفت پنداشتم که میگوید اِسْعَ تَرَ برّی.
ابوالحسین علیّ بن محمّد الصَّیْرَفی گوید رُویَم را پرسیدند از پیران که رویم ایشانرا دیده بود اندر سماع که ایشان را در سماع چون دیدی گفت رمۀ گوسفند که گرگ اندر ایشان افتد.
خرّاز حکایت کند که علیّ بن الموفّق را دیدم در سماع گفت مرا بر پای گیرید ویرا بر پای گرفتم گفت مرا از شیخ زفانم گویند.
گویند شبی تا بصبح دُقّی برین بیت برپای ایستاده بود و می افتاد و برمی خاست و مردمان برپای ایستاده میگریستند و بیت این بود.
شعر:
بِاللّهِ فَاَرْدُدْفُؤُادَ مُکْتَئِبٍ
لَیْسَ لَهُ مِنْحَبیْبِهِ خَلَفُ
احمد بصری گوید سهل بن عبداللّه را بسیار خدمت کردم هرگز ندیدم که از سماع قرآن و ذکر، هیچ تغیّر در وی آمدی بآخر عمر رسید پیش او این آیت برخواندند. فَالْیَوْمَ لایُؤ ْخَذُ مِنْکُم فِدْیةٌ.
تغیّری اندر وی آمد و بلرزید و بیفتاد و از هوش بشد چون باهوش آمد گفتم این چه بود گفت یا حبیبی ضعیف شدیم.
ابن سالم گوید که یک بار در پیش سهل برخواندند که اَلْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ متغیّر شد او را گفتم در آن معنی گفت ما ضعیف گشتیم و این صفت بزرگان بود که هیچ وارد برایشان اندر نیاید الّا که ایشان بزرگتر از آن باشند.
از شیخ بو عبدالرحمن شنیدم که گفت اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم کسی در سرای وی آب میکشید از چاه ببَکْره گفت یا اَبا عبدالرحّمن دانی که این بَکْره چه میگوید گفتم ندانم گفت میگوید اللّه اللّه اللّه.
از رُوَیم حکایت کنند کی گفت از امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حکایت کنند که آواز ناقوس بگوش وی آمد، یارانرا گفت دانید که این ناقوس چه میگوید گفتند ندانیم گفت میگوید، سُبْحانَ اللّهِ حَقَّا اِنَّ الْمَولیٰ صَمَدٌ یَبْقیٰ.
وجیهی گوید جماعتی از صوفیان جمع آمده بودند در خانۀ حسن قَزاّز و قوّالی با ایشان بود چیزی میگفت، ایشان وجد میکردند، ممشاد دینوری در آنجا شد ایشان خاموش شدند گفت شما با سر کار خود شوید که اگر چنان بود که جمله ملاهی دنیا در گوش من گویند مرا از آنچه در آنم مشغول نگرداند.
خیرنسّاج گوید که موسی عَلَیْهِ السَّلامُ قصّه میگفت یکی بانگی بکرد موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ویرا زجری کرد حق تعالی وحی فرستاد که بطلب من مناجات کردند و بدوستی من بدید آمدند و بوجد من بانگ کردند برایشان چرا انکار کردی.
از ابوعلی رودباری حکایت کنند که گفت ما اندرین جای بجایی رسیدیم همچون تیز نای شمشیر اگر هیچ گونه بلغزیم بدوزخ افتیم.
گویند کسی آواز میداد که خیار ده بدانگی شبلی بشنید فرا بانگ ایستاد و گفت چون خیار ده به دانگی بود نُفایه را چه خطر بود.
و گفته اند چون حورالعین اندر بهشت سماع کنند درختان گل ببار آرند.
گویند عون بن عبداللّه را کنیزکی بود خوش آواز، او را بفرمودی که قوم را سماع کردی تا همه بگریستندی.
ابوسلیمان دارانی را پرسیدند از سماع گفت هر دل که بآواز خوش از جای درآید آن دل ضعیف بود بمداواش حاجت بود تا قوی گردد هم چنانک کودک خرد، خواهند که بخسبانند، او را سخنی میگویند تا در خواب شود پش ابوسلیمان گفت آواز خوش هیچ چیز در دل زیادت نکند بلی اگر در دل چیزی بود آنرا بجنباند. شاگرد او احمد گفت که راست گفت ابوسلیمان واللّه.
جُرَیْری گوید اندر معنی این آیت کونوا رَبّانِیینَ، شنونده باشید از خدای و گوینده باشید بخدای.
جُرَیْری گوید گروهی پرسیدند از سماع گفت برقها بود که بجهد و انوار بود که پدید آید پس پنهان شود چه خوش بود اگر بپاید یک طرفة العین و درین معنی گفته اند:
خَطْرةٌ فی السِرِّ مِنهُ خَطِرَتْ
خَطْرَةَ الْبَرقِ ابْتَدا ثُمّ اضمَحَلَّ
اَیُّ زَوْرٍ لَکَ لَوْقَصْداً سَری
وَمُلِمَّ بِکَ لَوْحَقّاً فَعَلْ
و گفته اند اندر سماع هر اندامی را از وی نصیبی بود آنچه بچشم افتد او را بگریستن آرد و آنچه بزبان افتد او را بآواز آرد و چون بدست افتد جامه بدرد و طپانچه بر سر و روی زند چون بپای افتد برقص آید.
و گویند از ملوک عجم یکی بمرد و او را پسری بود خرد و شیر میخورد خواستند که او را بیعت کنند گفت چون این کودک شیر میخورد نتوان دانست که شایسته خواهد بود یا نه. تدبیر کردند تا چون بدانند که خردمند خواهد بود یا نه، همه خردمندان بر آن اتّفاق کردند که کسی بیارند تا پیش او سماع کند، اگر گوش باز آن دارد و سماع کند عاقل بود پس چون قوّال قول بگفت آن کودک شیرخواره بخندید همه اهل مملکت پیش او زمین بوسه کردند و همه او را بیعت کردند.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابوعمرو نُجَیْد و نصرآبادی و طبقۀ ازین قوم برجایی جمع آمدند نصرآبادی گفت چون قوم گرد آیند کسی چیزی بگوید و دیگران خاموش باشند، ایشانرا بهتر از آنک غیبت مسلمانان کنند بوعمرو نجید گفت اگر سی سال غیبت کنی این ترا رهاننده تر از آنک اندر سماع چیزی اظهار کنی که نه آن باشی.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مردمان، اندر سماع، بر سه وجه اند مُتَسَمِّع و مستمِع و سامع. مُتَسَمِّع بوقت شنود و مستمع بحال شنود و سامع بحق شنود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ از استاد ابوعلی چندبار بدفعات طلب رخصتی جستم در سماع چیزی جواب داد که آن جواب اشارتی بود بر ترک آن پس از آنک در آن معاودتی کرده آمد گفت پیران گفته اند هرچه دل تو با خدای جمع کند باکی نیست بدان.
ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما گوید خدای تعالی وحی کرد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت من ترا ده هزار سمع آفریدم تا سخن من بشنودی و ده هزار زبان آفریدم تا مرا جواب دادی و دوسترین چیزی بر من و نزدیکترین چیزی بمن آنست که صلوات دهی بر محمّد صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
و کسی بخواب دید که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ غلط بزرگست اندرین یعنی اندر سماع.
از ابوالحارث الاولاسی حکایت کنند که گفت ابلیس را بخواب دیدم، در اولاس، بر بامی و جماعتی بر دست راست او و جماعتی بر دست چپ او و من بر بام دیگر بودم و ایشان جامهاء نیکو پوشیده داشتند، گروهی از ایشان گفتند بگوئید ایشان آوازها برکشیدند من چنان شدم که خواستم که خویشتن از آن بام بیفکنم از خوشی آواز ایشان پس گفت رقص کنند ایشان رقص کردند که از آن نیکوتر و خوشتر نبود پس ابلیس مرا گفت یا اباالحارث هیچ چیز نیافتم که بدان بهانه نزدیک شما آیم مگر این.
عبداللّه بن علی گوید شبی با شبلی مجتمع شدم قوّال چیزی می گفت شبلی بانگی بکرد و حال می کرد و این بیت می گفت:
لی سَکْرَتانِ و لِلنَّدْمانِ واحِدَةٌ
شَیْءٌ خُصِصْتُ بِهِ مِنْ بَیْنِهِمْوَحْدی
ابوعلی رودباری گوید بکوشکی بگذشتم، جوانی دیدم نیکو روی افتاده گروهی از گرد وی ایستاده، پرسیدم از حال او، گفتند او بزیر کوشک بگذشت و کنیزکی این بیت همی گفت:
کَبُرَتْهِمَّةُ عَبْدٍ
طَمِعَتْفی اَنْتَراکا
اَومَا حَسْبٌ لِعَیْنی
اَنْتَریٰمَنْقَدْیَراکا
بانگی بکرد و اندر وقت بمرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۴ - فصل
اگر گویند ولی معصوم بود یا نه گوئیم که واجب نکند که معصوم بود چنانک در حق انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ گوئیم امّا گوئیم باید که محفوظ بود تا بر گناه اصرار ننماید اگرچه در اوقات ازو زلّات بحاصل آید و ازین روا بود.
جنید را پرسیدند که عارف زنا کند سر در پیش افکند پس سر برآورد و گفت وَکانَ اَمْرُاللّهِ قَدَراً مَقدوراً.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۵ - فصل
اگر گویند خوف و بیم از ولی بیفتد گوئیم غالب حال بزرگان خوف بوده است و آنچه پیش ازین گفتیم در نادر، ممتنع نیست.
و سری سقطی میگوید اگر کسی در بوستان شود که اندرو درختها بسیار بود و بر هر درختی مرغی باشد همه بزبانی فصیح گویند اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَلِیَّ اللّهِ اگر نترسد که آن مکر است آن مرد ممکور بود و مانند این حکایتها بسیار است ایشانرا.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند
قالَ اللّهُ تَعالی لَهُمُ الْبُشری فی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَ فی الْآخِرَةِ.
گفته اند که این بشری خوابی نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابودَرْدا گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ پرسیدم ازین آیت، مرا گفت هیچکس پیش از تو این از من نپرسید این آیت خواب نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابوقتاده گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت رؤیا از خدا بود و دیو نیز نماید چون یکی از شما خوابی بیند که کراهیت دارد بگو، سه بار از دست چپ آب دهن بیفکند و بخدا پناه جوید تا آن او را هیچ زیان ندارد.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که مرا بخواب بیند مرا دیده باشد که شیطان خویشتن بر مثال مرا فرا کس نتواند نمود و معنی خبر آنست که آن خواب صدق بود و تأویل وی حق بود.
و بدان که خواب نوعیست از انواع کرامات و حقیقت خواب خاطری بود که به دل درآید و احوالی که صورت بندد اندر وهم و چون در خواب مستغرق نشود جمله حس، صورت بندد آدمی را بوقت بیداری که گوئی آن خواب بحقیقت دیده است و آن تصوّری باشد و اوهامی که در دل ایشان قرار گرفته باشد چون حسّ ازیشان زایل شود، آن وهم، مجرّد گردد از معلومات که بحسّ و ضرورت بود، آن وقت آن حالت بر مرد قوی گردد و ظاهر شود چون بیدار شود آن حال که تصّور کردست آنرا، ضعیف نماید باضافت با حال حسّ در مشاهدت و حصول علم ضروری و مثال این چنین بود چون کسی که در روشنائی چراغ بود بوقت تاریکی شب چون آفتاب برآید نور چراغ را غلبه کند تا ناچیز شود باضافت بانوار آفتاب پس مثال حال خواب همچنان بود که آن مرد که در روشنائی چراغ بود و مثال بیداری همچنان که آفتاب برو برآمده باشد، و آنکس که بیدار شود باز یاد می آورد آنچه او را متصوّر بوده است در حال خواب او.
و خاطرها که به وی درآید بود که از جهت شیطان بود و بود که از اندیشه نفس بود و بود که از فریشته بود و بود که از تعریفی بود از خدای تعالی که در دل تو بیافریند.
و اندر خبر همی آید که راست ترین خواب شما خواب آنکس بود که راست گوی تر باشد.
و بدانک خواب بر اقسام است خوابی باشد بغفلت و خوابی بود بعادت و آن خوابی بود نه محمود بلکه معلول بود زیرا که برادر مرگ است و در خبر آمده است که خواب برادر مرگ است و خدای تعالی میگوید وهُوَ اَلَّذی یَتَوفَنکم بِاللَّیْلِ و دیگر جای میگوید اللّهُ یَتَوفَّیَ الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها وَ الَّتی لَمْ تَمُتْ فی مَنامها.
و گفته اند اگر اندر خواب خیر کردی در بهشت خواب بودی.
و گفته اند اندر بهشت خواب بر آدم افتاد عَلَیْهِ السَّلامُ حوّا را از وی بیرون آوردند همه بلاها فرا دیدار آمد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت آنگه که ابراهیم با اسمعیل عَلَیْهِمَاالسَّلامُ اِنّی اَری فی الْمَنامِ اِنّی اَذْبَحُکَ اسمعیل گفت و این جزاء آنست که بخسبد اگر ترا خواب نبودی پسرت را قربان نفرمودندی و گویند خداوندتعالی بداود عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که ای داود دروغ گوید هر که دعوی دوستی من کند و چون شب درآید بخسبد.
و خواب ضدّ علم است و برای این گفته است شبلی که اندکی خواب در هزار سال فضیحتی بود.
و شبلی گوید حق تَعالی اطّلاع کرد بر من و گفت هرکه بخسبد غافل بود و هرکه غافل شود محجوب بود و شبلی بعد از آن نمک در چشم کردی تا ویرا خواب نیامدی و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
عَجَباً لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنَامْ
کُلُّ نَوْمٍ عَلَی الْمُحِبِّ حَرَامٌ
و گفته اند خوردن مرید از فاقه بود و خواب وی از غلبه و سخن او از ضرورت.
و گفته اند چون آدم عَلَیْهِ السَّلامُ بحضرت بخفت او را گفتند اینک حوّا، بازو آرام گیر که این جزاء آنست که بحضرت ما بخسبد.
و گفته اند اگر حاضری مخسب که خواب در حضرت بی ادبی باشد و اگر چنانست که غائبی تو خداوند مصیبتی و خداوند مصیبت را خواب نباشد.
و امّا خواب خداوندان مجاهده صدقۀ بود از خدای تعالی برایشان و خدای تعالی مباهات کند با فریشتگان ببندۀ که در سجود بخسبد گوید بنگرید ببندۀ من که جان وی بمحلّ راز گفتن است و تن وی بر بساط عبادت گسترده است.
و گفته اند هر که بطهارت بخسبد جان ویرا دستور باشد تا گرد عرش طواف کند و خدایرا سجود کند و خدای عَزَّوَجَلَّ میگوید وَجَعَلْنا نَوْمَکُمْ سُباتاً.
استاد ابوعلی گوید کسی پیش پیری گله کرد از بسیاری خواب گفت برو شکر کن بر عافیت که بسیار بیمار است اندر آرزوی یک ساعت خواب که تو از آن شکایت میکنی.
و گفته اند بر ابلیس هیچ چیز دشوارتر از خواب عاصی نیست گوید کی بود که بیدار شود تا خدای را معصیت کند.
و گفته اند که نیکوترین حال عاصی را آن وقت بود که بخسبد اگر خیری نکند باری شرّی از وی نیاید.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت شاه کرمانی بیخوابی عادت کرده بود وقتی خواب بر وی غلبه کرد، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی را بخواب دید پس از آن تکلّف میکردی تا بخسبد ویرا گفتند این چیست گفت
شعر:
رَأ َیْتُ سُرورَ قَلْبی فی مَنامی
فَاحْبَبْتُ التَّنَعُسَّ وَالْمَنامَا
شادی دل خویش اندر خواب دیدم بر من دوست گشت از سبب او.
پیری بود ویرا دو شاگرد بود میان ایشان، خلاف افتاد اندر حدیث خواب و بیداری یکی گفت خواب بهترست زیرا که خفته معصیت نکند دیگر گفت بیداری بهتر است که بیداری بر معرفت خدای بود، بحاکم شدند، نزدیک پیر خویش پیر گفت ترا که بتفضیل خواب میگوئی مرگ بهتر از زندگانی و ترا که بتفضیل بیداری میگوئی زندگانی بهتر از مرگ.
مردی بندۀ خرید چون شب درآمد ببنده گفت بستر فرو کن بنده گفت ای خواجه ترا هیچ خداوند هست گفت هست گفت وی بخسبد گفت نه گفت تو شرم نداری که خداوند تو نخسبد و تو بخسبی.
و گویند پسر سعیدِ جُبَیْر پدر را گفت تو چرا نخسبی گفت دوزخ رهانمی کند که بخسبم.
و گویند که دختر مالک دینار پدر را گفت چرا نمی خسبی گفت پدر تو از شبیخون می ترسد.
و گویند ربیع بن خُثَیم فرمان یافت دخترکی از همسایۀ ربیع پدر را گفت که ما هر شب استونی می دیدیم درین سرای همسایۀ ما ربیع، کجا شد پدر گفت این همسایۀ ما ربیع بود که از اوّل شب تا آخر شب ایستاده بود و نماز میکرد دخترک پنداشته بود که آن استونی است بحکم آنک بجز شب بر بام نیامدی.
و گفته اند در خواب معنی ها است که اندر بیداری نیست یکی آنک پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ بخواب ببینند و بیداری نبینند و یاران و سلف صالح و خدای تعالی بخواب ببینند و ببیداری نه و این فضلی بزرگست.
ابوبکر آجُرّی حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دید حق تَعالی وی را گفت حاجت خواه ابوبکر گفت یارب همه عاصیان امّت محمّد را بیامرز گفت من اولیترم بدین از تو تو حاجت خویش خواه.
کتّانی گوید پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت هرکس که خویشتن را بچیزی بیاراید که خداوندتعالی از آن، خلاف آن داند حق او را دشمن گیرد.
هم کتّانی گوید پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا دل من نمیرد گفت هر روز چهل بار بگوی. یا حَیُّ یا قَیُّومُ یا لااَلهَ اِلّا اَنْتَ.
حسن بن علی سَلامُ اللّهِ عَلَیْها عیسی را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دید ویرا گفت اگر انگشتری کنم نقش نگین وی چکنم گفت لااِلهَ اِلَّااللّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبینُ که این آخر انجیل است.
ابویزید گوید حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دیدم گفتم خدایا راه چگونه است بتو گفت نفس دست بدار و بیا.
گویند احمد خضرویه حق را بخواب دید که گفت یا احمد همه مردمان از من آرزوها میخواهند مگر ابویزید که مرا میخواهد.
یحیی بن سعید القَطّان گوید که حق را جَلَّ جَلالُهُ بخواب دیدم گفتم یارب چند خوانم ترا و مرا اجابت نکنی گفت یا یحیی ما آواز تو دوست میداریم.
بشربن الحارث گوید که امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دیدم گفتم یاامیرالمؤمنین مرا پندی ده گفت چه نیکو بود شفقت نمودن توانگران بر درویشان برای خدای و نیکوتر از آن تکبّر درویشان بر توانگران بایمنی خدای گفتم یا امیرالمؤمنین زیادت کن این بیتها بگفت:
شعر
قَدْکُنتَ مَیْتاً فَصِرْتَ حَیّاً
وعَنْقَریْبٍ تَصیرُ مَیْتاً
عَزَّ بدارِ الْفَناءِ بَیْتٌ
فَابْنِ بِدارِ البَقَاءِ بَیْتاً
حسن عِصام شیبانی را بخواب دیدند گفتند او را که خدای با تو چه کرد گفت از کریم چه آید مگر کرم.
یکی دیگر را بخواب دیدند از بزرگان از حال او پرسیدند گفت ما را حساب کردند و باریک فرو گرفتند پس منّت برنهادند و آزاد کردند.
حبیب عجمی را بخواب دیدند، او را گفتند توئی حبیب عجمی گفت هیهات آن عُجْمت شد و ما در نعمت بماندیم.
سُفیان ثَوری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد، گفتند حال عبداللّه مبارک چیست گفت از جملۀ آنانست که هر روز دوبار بحضرت حق تعالی شود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعلوکی رَحِمَهُ اللّهُ ابوسهلِ زُجاجی را بخواب دید گفت خدای با تو چه کرد و این ابوسهل بوعید اَبَد بگفتی گفت آنجا کار آسان تر از آنست که ما پنداشتیم.
حسن بصری اندر مسجد شد تا نماز شام کند و امام، حبیب عجمی بود وی نماز نکرد از پس حبیب ترسید که لحن کند اندر اَلْحَمْد که زبان وی گرفته بود، آن شب بخواب دید که اگر از پس او نماز کردی خدای تعالی هر گناه که در پیش کرده بودی ترا بیامرزیدی.
مالکِ اَنَسَ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید بآن کلمه که عثمانِ عَفّان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفتی چون جنازۀ دیدی سُبْحانَ الْحَیّ الَّذی لایَمُوتُ.
و آن شب که حسن بصریفرمان یافت، بخواب دیدند، درهای آسمان گشوده بودند و منادی ندا میکرد که حسن بصری با خدای خویش آمد و خدای تعالی از وی خشنود شد.
از ابوبکر اِشْکیب شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعْلوکی را بخواب دیدم و حالتی نیکو، گفتم یا استاد بچه یافتی آنچه یافتی گفت بظنّ نیکو بخدای خویش، بظنّ نیکو بخدای خویش، دوبار گفت.
جاحظ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد این بیت گفت:
فَلا تَکْتُبْبِخَطِّکَ غَیْرَ شَیْءٍ
یَسُرُّکَ فی الْقِیامَةِ اَنْتَراهُ
جنید ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ بخواب دید، برهنه، گفت شرم نداری از مردمان گفت این نه مردمانند، مردمان آنانند که در مسجد شونیزیّه اند، همه تنم بگداختند و جگرم بسوختند جُنید گفت چون بیدار شدم بشتافتم و آنجا شدم جماعتی را دیدم، سرها بر زانو نهاده و در تفکّر چون چشم ایشان بر من افتاد گفتند نگر تا غرّه نشوی بحدیث این پلید.
نصرآبادی را بخواب دیدند بمکّه، پسِ مرگ او ویرا گفتند خدای با تو چه کرد گفت عِتابی بکرد با من چنانک بزرگواران کنند پس ندا کرد یا اباالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذاالجلال اندر لحد ننهادند مرا تا به اَحَد نرسیدم.
ذوالنّون را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت از وی سه حاجت خواستم بعضی اجابت گردانید امید میدارم دیگران نیز اجابت کند.
شبلی را بخواب دیدند پسِ مرگ و گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا مطالبت نکردند، ببرهان، بر دعویها که من کردم مگر بیک چیز، روزی گفتم هیچ زیان گاری بزرگتر از زیان کردن بهشت نیست و در دوزخ شدن پس مرا گفتند چه زیان گاری است عظیم ترا از زیان کردن آنک از دیدار من باز مانند.
جُرَیْری گفت جنید را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد یا اباالقاسم گفت این همه اشارتها ناپدید شد و آن همه عبارتها همه ناچیز شد و هیچ چیز بکار نیامد مگر آن تسبیحها که بامدادان کردمی.
نِباجی گفت که چیزی آرزو کرد مرا، بخواب دیدم که کسی گوید برطریق انکار نیکو بود که آزاد مرد، خویشتن را در پیش بندگان ذلیل بود و آنچه خواهد از خداوند خویش بیابد.
ابن جلّا گفت در مدینه شدم و فاقۀ عظیم بمن رسیده بود، نزدیک تربت شدم و گفتم یا رسولَ اللّه مهمان توام، بخواب در شدم بخواب دیدم که صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گردۀ بمن داد، نیمۀ بخوردم، در خواب چون بیدار شدم نیمۀ دیگر در دست داشتم.
یکی گوید که رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بخواب دیدم که گوید ابن عون را زیارت کنید که خدای و رسول، ویرا دوست دارند.
گویند عُتبه الغلام حوری را بخواب دید، بر صورتی نیکو، عتبه را گفت یا عتبه من بر تو عاشقم نگر چیزی نکنی که میان من و تو جدا باز کنند عتبه گفت دنیا را سه طلاق دادم، طلاقی که هرگز رجوع نکنم تا آنگه که بتو آیم و ترا بینم.
از منصور مغربی شنیدم که گفت پیری را دیدم در دیار شام، بزرگ حالت و غالب برو قبض بودی مرا گفتند اگر خواهی که این شیخ با تو گشاده روی باشد چون تو در نزدیک وی شوی برو سلام کن بگو خدای حورالعین روزی تو کند تا او بدین دعا از تو خوش دل شود من گفتم چه سبب راست این گفتند که او حورالعینی را در خواب دیده است و در دل او از آن چیزی هست من نزدیک او شدم و سلام کردم برو، گفتم خدای حورالعینی ترا روزی کناد شیخ را خوش آمد و انبساط بسیار نمود.
ایّوب سَخْتِیانی جنازۀ عاصیی دید، اندر دهلیز سرای پنهان شد تا برو نمازش نباید کرد کسی آن مرده را بخواب دید، گفت خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و گفت ایّوب را بگوی لَوْ اَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبّی اِذاً لَاَمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الْاِنْفاقِ یعنی اگر خزینهای رحمت خدای بر دست شما بودی کسی را ذرّه ئی نصیب نبودی.
و گویند آن شب که مالک دینار بمرد کسی در خواب دید که درهاء آسمان گشاده بودی و کسی می گویدی که مالک دینار از ساکنان بهشت است.
حکایت کنند آن شب که داود طائی فرمان یافت بخواب دیدند درهای آسمان گشاده و همه جهان نور گرفته و فریشتگان بزمین همی آمدند و بآسمان می شدند گفت آنکس که شبی است که داود طائی فرمان یافته است و بهشت را بیاراسته اند از بهر جان او.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که استاد ابوعلی را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت آمرزش را اینجا بس خطری نیست، کمترین کسی که اینجا آمد فلان کس بود، او را چندین عطا دادند، اندر خواب بر دلم برآمد که آن مرد را که او گفت کسی را بناحق کشته بود.
و گویند کُرزِ وَبْرَه فرمان یافت، در خواب دیدند که گوئی اهل گورستان جمله از گورها برآمده بودندی و برایشان جامهای سپید بودی، نوِ تازه گفتند این چیست ایشان گفتند اهل گورستان را بیاراستند قدوم کُرز را برایشان.
یوسف حسین را در خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید گفتند بچه چیز گفت بدانک هرگز جدّ را به هزل نیامیختم.
ابوعبداللّهِ زرّاد را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بپای کرد و بیامرزید هر گناه که بدان اقرار آوردم که کرده بودم، اندر دنیا، مگر یکی که از آن شرم داشتم که یاد کردمی، اندر عرق بازداشت مرا تا آنگه که همه گوشت از روی من بیفتاد گفتند آن چه بود گفت اندر کودکی نگریستم، نیکو روی و مرا خوش آمد شرم داشتم که آن یاد کردمی.
و از ابوسعید شَحّام شنیدم گفت که استاد امام ابوسهل صعلوکی را بخواب دیدم گفتم اَیُّهَاالْشَّیْخُ گفت دست ازین شیخ گفتن بدار، گفتم کجاست آن حالتها که ترا بدان دیدم گفت آنهمه بهیچ کار نیامد گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید بدان مسئلها که پیرزنان از من پرسیدندی.
از ابوبکر رشیدی شنیدم که گفت محمّد طوسیِ معلّم را بخواب دیدم که مرا گفت بوسعید صفّار مُؤ َدَّب را بگو:
وَکُنّا عَلی اَنْلانَحولَ عَن الْهَوی
فَقَدْوَحَیاةِ الْحُبِّ حُلْتُمْوَما حُلْنا
چون بیدار شدم بوسعید صَفّار را بگفتم گفت هر جمعه گور ویرا زیارت کردمی این جمعه نکردم.
کسی گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گروهی از درویشان نزدیک او نشسته بودندی دو فریشته از آسمان فرود آمدندی یکی طشتی داشتی و دیگر آب جامۀ، طشت پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بنهاد و دست بشست و فرمود تا ایشان نیز دست بشستند پس طشت پیش من نهادند، فریشتۀ بدان دیگر گفت آب بدست او مکن که او نه از جملۀ ایشانست من گفتم یارَسولَ اللّهِ از تو روایت کرده اند که تو گفتی مرد با آن بود که او را دوست دارد گفت بلی پس گفتم تو را دوست دارم و این همه درویشانرا، پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آب بر دست او کن که او از ایشانست.
حکایت کنند مردی بود دائم می گفتی اَلعافیَةَ اَلْعافِیَةَ، گفتند این چه دعا است گفت من حمّالی کردمی، اندر ابتداءِ کار، روزی پارۀ آرد از آنِ کسی برگرفتم می بردم مانده شدم و جائی بنهادم تا بیاسایم گفتم یارب اگر مرا دو قرص دهی بی رنج، من بدان قناعت کنم دو مرد جنگ میکردند، فراز شدم تا میان ایشان صلح کنم یکی چیزی بر سر من زد و خصم را خواست زد، بر من آمد و روی من خون آلود شد، مردِ سلطان بیامد ایشانرا بگرفت، مرا دید خون آلود و مرا نیز بگرفت پنداشت که خصومت کرده ام، همه بزندان بردند و مدّتی دراز اندر زندان بماندم، هر روز دو قرص به من دادندی، شبی بخواب دیدم که گفتند این دو قرص است که تو خواستی بی رنج و عافیت نخواستی چون بیدار شدم گفتم اَلْعَافِیَةَ اَلْعَافِیَةَ، در وقت درِ زندان بزدند و گفتند کجاست عُمَرِ حمّال و مرا رها کردند.
کتّانی گوید مردی بود از اصحاب ما، ویرا چشم درد بود ویرا گفتند داروی نکنی گفت عزم کرده ام که دارو نکنم تا او خود بشود گفت من بخواب دیدم که گفتند اگر این عزم که تو کردۀ که چشم را دارو نکنم بر اهل دوزخ بودی همه را از آنجا بیرون آوردی.
جنید گوید در خواب دیدم که مردمانرا سخن میگفتمی فریشتۀ بیامدی، مرا گفتی چه چیز بهتر بود از عملها که بنده بدان تقرّب نماید بخداوندتعالی گفتم عملی پنهان، بمیزان شرع، فریشته برگردید و گفت کلامی موفّق است واللّه.
مردی علاءِ زیاد را گفت در خواب دیدم که مرا گفتند که تو از اهل بهشتی گفت مگر شیطان خواست که مرا مغرور کند یکی بیاورد که برابر من بگوید که تو از اهل بهشتی.
عطاء سُلّمی را در خواب دیدند گفتند که تو همیشه اندوهگن بودی در دنیا، خداوند جَلَّ جَلالُهُ با تو چه کرد، گفت واللّه که آن اندوه مرا براحت و شادی ابد رسانید، او را گفتند در کدام درجۀ تو گفت مَعَ الَّذیْنَ اَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَبِیّنَ وَالصِّدیقینَ.
اَوْزاعی را بخواب دیدند گفت هیچ درجه ندیدم آنجا برتر از درجۀ علما پس آنگاه درجۀ اندوهگنان.
نِباجی گوید بخواب دیدم که مرا گفتند هر که بر خدای اعتماد کند، بروزی خویش، ویرا خوی نیکو زیادت کنند و تن وی سخی گردد و اندر نماز وسواس نبود ویرا.
زُبَیْده را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید، گفتند بدان نفقه بسیار که اندر راه مکّه کردی، گفت نه گفت مزد آن همه باز خداوندان مال دادند ولیکن مرا بنیّت نیکو بیامرزیدند.
سفیان ثَوْری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت اوّل قدم بر صراط نهادم و دیگر اندر بهشت.
احمدبن ابی الحَواری گفت کنیزکی بخواب دیدم که هرگز از آن نیکوتر ندیده بودم، روی کنیزک می درخشید گفتم چه نیکوروئی داری گفت یاد داری آن شب که بگریستی گفتم دارم گفت من از آن اشک تو برگرفتم، بروی خویش اندر مالیدم روی من چنین شد که می بینی.
یزیدِ رَقاشی پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دید، گفت قرآن برخواندی گریستن کو.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و مرا گفت یا بشر شرم نداشتی که از من چندان بترسیدی.
جنید گوید در خواب دیدم که دو فریشته از آسمان بیامدندی یکی ازیشان مرا سؤال کرد که صِدق چیست من گفتم وفا کردن بعهد، آن دیگر گفت راست گفتی، پس باز آسمان شدند.
بوسلیمان دارانی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و بر من رحمت کرد و بر من هیچ چیز نبود زیان گارتر از اشارت مردمان.
جنید گوید خویشتن را بخواب دیدم نزد حق تعالی ایستاده، مرا گفت یااباالقاسم این سخنان ترا از کجاست که میگوئی گفتم خدایا نگویم مگر حق گفت راست گوئی.
علیّ بن الموفَّق گوید روزی تفکّر میکردم بسبب عیال و درویشی ایشان بخواب دیدم، رقعۀ برو نبشته، بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، ای پسرِ موفّق از درویشی می ترسی و چون من خداوندی داری چون شب تاریک شد مردی بیامد و کیسۀ پیش من بنهاد پنج هزار دینار اندر وی گفت بردار ای ضعیف یقین.
ابوبکر کتّانی گوید جوانی را بخواب دیدم که از آن نیکوتر ندیده بودم گفتم تو کئی گفت من یقینم گفتم کجا نشینی. گفت اندر دل اندوهگنان و چون بازنگرستم زنی را دیدم، سیاه که از آن زشتر چیزی ندیده بودم گفتم تو کئی، گفت من خنده، گفتم تو کجا باشی گفت اندر آن دل که اندرو نشاط و شادی باشد چون بیدار شدم نیّت کردم که هرگز نیز نخندم مگر که بر من غلبه کند.
شیخ باعبداللّهِ خفیف گوید رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت که هرآنکس که راهی بشناسد بخدای عَزَّوَجَلَّ پس از آن راه باز گردد حق تعالی او را عذاب کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
شبلی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت تنگ فرا گرفتند مرا چنانک نومید شدم چون مرا دید بدان نومیدی، بر من رحمت کرد.
ابوعثمان مغربی گفت بخواب دیدم که کسی گوید یا با عثمان از خدای عَزَّوَجَلَّ بترس اندر درویشی اگرچه بقدر کنجدی بود.
گویند ابوسعیدِ خَرّاز را پسری بود فرمان یافت، او را در خواب دید گفت ای پسر مرا وصیّتی کن گفت ای پدر با خدای معامله مکن ببد دلی گفتم زیادت کن گفت میان خود و میان خدای تعالی پیراهن در میان مکن گفت بعد از آن سی سال پیراهن نپوشیدم.
گویند کسی بود دعا کرد که یارب آنچه ترا زیان ندارد و ما را از آن منفعت بود از ما باز مدار، بخواب دید که ویرا گفتند آن چیز که ترا زیان دارد و به کارت نیاید دست بدار.
حکایت کنند از ابوالفضل اصفهانی که گفت رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم یارَسولَ اللّهِ از خدای تَعالی بخواه تا ایمان از من بازنگیرد گفت آن چیزی است کی ازین پرداخته اند.
حکایت کنند از ابوسعیدِ خَرّاز که او گفت ابلیس را در خواب دیدم، عصا برگرفتم که او را بزنم مرا گفت من از عصای شما نترسم، من از نور دل شما ترسم.
یکی از بزرگان گوید هر شب دعا کردمی، رابعة العَدَوِیَّه را، شبی بخواب دیدم او را، مرا گفتی که آن هدیهای تو هر شب بما می رسد، بر طبقهای نور، سر پوشیده، بمیزرهای نور.
روایت کنند از سَمّاکِ حَرْب که او گفت چشم من پوشیده شد در خواب دیدم که یکی مرا گفت بکنار فرات شو، چشمها در میان آب باز کن، چنان کردم بینا شدم.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت چون خدایرا عَزَّوَعلا دیدم، مرا گفت مرحبا یا بشر آن روز که ترا اجل رسید هیچکس نبود بر همه روی زمین، دوستر بر من، از تو.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۱ - باب پنجاه و پنجم دَر وصیّت مریدان
چون طرفی از سیر این قوم اثبات کردیم و بابی چند از مقامات با او پیوسته کردیم خواستیم که این رسالت را ختم کنیم بوصیّت مریدان و امیدواریم بخدای عَزَّوَجَلَّ که توفیق دهد ایشانرا باستعمال آن و محروم نگذارد ما را از قیام بدان و بر ما حجّتی نکند.
بدانک اوّل قدمِ مرید، اندر طریقت، چنان باید که بر صدق بود تا بناء آن درست بود که پیران گفته اند که مریدان از وصول محروم از آن باشند که اصل ضایع کنند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که چنین گفت.
و واجب چنان کند که در ابتدا اعتقاد درست کند میان خویش و خدای تعالی صافی از ظن و شبهت و خالی از ضلالت و بدعت چنانک از برهان و حجت خیزد آن اعتقاد و مرید را زشت بود که ویرا نسبت کنند با مذهب کسی که برین طریق نباشد و نسبت صوفی با کسی از مذاهب مختلف جز طریقۀ صوفیان نبود مگر از نتیجۀ جهل ایشان بمذهب اهل این طریقت زیرا که حجّت ایشان اندر مسئلها قوی تر بود از حجّت همگنان و قاعدۀ مذهب ایشان قوی تر و محکم تر بود از آنِ دیگران و مردمان یا اصحاب نقل و اثراند و امّا خداوندان عقل و فکر و پیران این طائفه ازین جمله برگذشته باشند، آنچه مردمان را غیب باشد ایشان را ظاهر باشد و آنچه خلق را از معرفت مقصود بود ایشانرا از حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی موجود بود، ایشان خداوندان وصال اند و دیگران اهل استدلال، مَثل ایشان چنانست که شاعر گوید:
لَیْلی بِوَجْهِکَ مُشْرِقٌ
وَظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
فَالنّاسُ فی سَدَف الظَّلا
مِ وَنَحْن فی ضَوْءِ النَّهارِ
و هیچ وقت نبودست از ابتداء اسلام الّا که درو پیری بوده است ازین طایفه که او را علم توحید بوده است و امام قوم بودست الّا که امامان این زمانه از علما او را گردن نهاده اند و متواضع بوده اند او را و همه تبرّک کرده اند بدو و اگر نه مزیّتی و خصوصیّتی را بودی کار بعکس این بودی.
و اینک احمد حنبل نزدیک شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شَیْبان راعی بیامد، احمد گفت یا باعبداللّه می خواهم که پیدا کنم این مرد را، بر نقصانِ علم او تا بعلم مشغول باشد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ویرا گفت نباید، ویرا سیری نکرد احمد حنبل شیبان را گفت یا شیبان چه گوئی در کسی که یک نماز از جملۀ پنج نماز فراموش کند، در شبانروز و نداند که کدام نماز فراموش کرده است چه واجب بود بر وی، گفت شیبان ای احمد این دلی بود از خدای خویش غافل شده واجب بود او را، ادب کردن تا از خداوند خویش غافل نباشد پس از آن احمد حنبل از هوش بشد چون با هوش آمد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت گفتم نه ترا که این را مجنبان و شیبان راعی امّی بود چون از ایشان، محلّ امّی این باشد، بنگر که امامان ایشان چگونه باشند.
چنین گویند کی فقیهی بود از بزرگان فقها، و حلقۀ درس او در پهلوی حلقۀ شبلی بود در بغداد در جامع منصور و این فقیه را ابوعمران گفتندی و سخن شبلی، کار درس برایشان شوریده میداشت یکی، روزی، از اصحاب ابوعمران مسألۀ از حیض، شبلی را بپرسید و میخواست که او را خجل کند شبلی مسئله بگفت و خلاف مردمان در آن مسئله یاد کرد ابوعمران بر پای خاست و بوسه بر سر شبلی داد و گفت یا ابابکر ده قول درین مسئله مرا فایده بود که نشنیده بودم، از هرچه تو گفتی سه قول دانستم.
گویند ابوالعبّاس سُرَیْج بمجلس جنید بگذشت و سخن او بشنید، او را گفتند چه گوئی اندرین سخن گفت من ندانم که چه می گوید ولیکن سخن ویرا صولتی است نه چنانک صولت مبطلان بود.
و گویند عبداللّه بن سعیدبن کُلّاب را گفتند که تو سخن می گوئی، بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه، بحلقۀ جنید حاضر شد، او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیّر شد، ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی، دیگرباره بگفت نه بدان عبارت، عبداللّه گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبداللّه گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من، جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبداللّه برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعُلِوّ حال او.
چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان، او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان، از مکاشفات غیب، محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طائفه بود و اگر این مرید، طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقلّ نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد، گو پیران سلف را مقلّد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها.
وازین بود که شیخ ابوعبدالرّحمن سلَمی گفت که شبلی گوید که چیست ظنّ تو بعلمی که علم علمای ظاهر قوم را در آن تهمت بود.
و جنید گوید اگر دانستمی اندر زیر کبودی آسمان خدای تعالی را علمی بودی بزرگوارتر ازین علم که با اصحاب می گویم قصد آن کردمی و بدست آوردمی.
و چون مریدان اعتقاد خود محکم بکردند میان خویش با خدای، باید که علم شریعت بحاصل آرد اِمّا بتحقیق و اِمّا سؤال از ائمّه آن قدر که فریضه بدان بگزارد و اگر فقها مختلف باشند اندر فتوای این مسئله، او آنچه باحتیاط تر بود آن گیرد و دائم قصد او آن بود تا از خلاف بیرون آید که رُخْصت اندر شریعت، کار ضعیفان بود و کار مشغولان و این طائفه را هیچ شغل نبود مگر فرمان خداوندتعالی بجای آوردن، و از بهر این گفته اند که چون درویش از درجۀ حقیقت با مقام رخصت شریعت آید نیّت خویش فسخ کرده باشد با خدای و عهدی که او را بود با خدای عَزَّوَجَلَّ نقض کرده.
و مرید باید که شاگردی پیر کرده بود که هر مرید که ادب از پیری فرا نگرفته باشد ازو فلاح نیاید و اینک ابویزید میگوید هر که او را استاد نبوده باشد امام او دیو بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خود رُسْت برگ برآرد ولیکن بار نیارد مرید همچنان بود که استاد ندیده باشد که طریقت ازو فرا گیرد هر نفسی او هوی پرست بود فرا پیش نشود.
پس چون خواهد که بدین طریق رود بعدازین جمله، باید که توبه کند، از همه زَلَّتها دست بدارد، پنهان و آشکارا و صغیره و کبیره و جهد کند تا خصمان را خشنود کند، باوّل و هر که خصم را خشنود نکند هرگز ازین طریقت او را هیچ چیز نگشاید و برین جمله رفته اند و پس ازین جهد کند تا علاقها همه بیندازد.
اوّل آنست که از مال بیرون آید که مال او را از حق باز دارد و بناء این کار بر فراغت دل نهاده اند.
شبلی فرا حُصْری گفتی در ابتداء کار که اگر از جمعۀ تا جمعۀ که پیش من آیی بخاطر تو چیزی گذر کند جز خدای، حرامست بر تو که پیش من آیی.
و هیچ مرید نبوده است که اندرین کار آمده است که علاقتی داشت از دنیا الّا که آن علاقت او را، از آن شغل بیرون آورد و چون از مال بیرون آمد از جاه نیز بیرون باید آمد که جاه خویش دیدن در آن طریقت، مهلکۀ عظیم است و هرگاه که قبول خلق و ردّ ایشان نزدیک مرید هر دو یکی نباشد از وی هیچ چیز نیاید و زیان گارترین چیزها او را آن بود که مردمان او را بچشم اثبات بینند و خواهد که او را بزرگ دارند و بدو تبرّک کنند آنک مردمان ازین حدیث مُفْلِس باشند و او را هنوز اراده نشده باشد، تَبَرُّک چون کنند بدو، پس از جاه بیرون آمدن واجب بود برایشان زیرا که آن زهری کشنده است.
چون از جاه و مال بیرون آمد باید که نیّتی بکند درست با خدای تعالی که پیر خویش را مخالفت نکند بهرچه گوید زیرا کی مرید را خلاف پیر، اندر اوّل کار، زیانی سهمگین بود زیرا که ابتداء حال او بر جملۀ عمرش دلیل بود.
و شرط او آنست که بدل اعتراض نکند بر پیر خویش و اگر چنان بود که بر خاطر مرید بگذرد که او را اندر دنیا و آخرت قدری و قیمتی است یا بر روی زمین هیچکس هست کمتر ازو، یک قدم، اندر ارادت درست نبود او را، زیرا که او جهد می باید کرد تا خدایرا بسیار شناسد نه تا خویشتن را، بحاصل کند. قدری و جاهی و فرق بود میان آنک خدایرا خواهد و میان آنکه جاهِ نفس خویش خواهد اِمّا در دنیا و امَّا در آخرت.
پس واجب بود برو که سرّ خویش نگاه دارد مثلاً از انگلۀ گریبان خویش مگر از پیر خویش که نگاه نباید داشت و اگر نَفَسی از نَفَسهای خویش از پیر پنهان دارد او را خیانت کرده باشد، باید کی هرچه او را فرماید آنرا گردن نهد بعقوبت آن خیانت که کرده باشد اِمّا بسفری که او را تکلیف کند یا آنچه فرماید از پی آن شود.
و روا نبود که پیر زلّت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حقِ خدای بود جَلَّ جَلالُهُ و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها، بلکه واجب بود که تجربت کند او را، چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون، عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذُلّ و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی، و شهوت و رخصت نجوید، و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فَتْرتِ او.
و فرق بود میان فترت و وَقْفَت و فرق آن بود که فترت بازگشتن بود از ارادت و بیرون آمدن از آن طریق و وَقْفَت ایستادن بود از راه رفتن بخوش آمد کسلی و کاهلی و هر مرید که در ابتدای کار کاهلی پیشه گیرد ازو هیچ چیز نیاید.
و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دائم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود.
و فرماید تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک، تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند.
پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد.
و بدانک درین حالت اندک کسی بود از مریدان که نه او را در ابتدا وسواسی بود در اعتقاد، بخاصه که مرید زیرک دل بود و این از آن امتحانها است که بر مرید باید نهاد، بر پیر واجب بود چون او را زیرک یابد که حجّتهای عقلی او را تلقین کند که ناچار او را بعلم رستگاری باشد از وسواس، و اگر پیر اندر وی هیچ چیز بیند از قوّت و ثبات اندر طریقت، او را صبر فرماید و ذکر دائم تا نور قبول از دل وی برافروزد و آفتاب وصال اندر دل او برآید و این زود بود ولیکن از بسیاری یکی را نبود این امّا غالب آن بود که ایشانرا باز نظر آرند و نگریستن و تأمّل کردن نشانها بشرط، تا علم اصول حاصل شود بقدر حاجت و داعیۀ مرید.
و بدانک مرید را اندرین باب، بلاها باشد، باوّل و آن، آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن، چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند مُنْکَر تا بحدّی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را، یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزّهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن، چون بنده بترک مبالات بدان، مشغول شود آن، ازو بریده گردد.
از آداب مرید بلکه از فرائض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل، بحق رسد که سفر، مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید، او را برجای بدارد و چون شرّی خواهد بدو، او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او، برسمی اندر ظاهر بِسنده کنند و سفر همی کنند، غایت نصیب ایشان ازین طریقت، حجّ بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهرِ سلام، بدین قناعت کنند، ایشانرا دائم سفر همی باید کرد تا آسایش، ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت، او را زیان دارد، عظیم، اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن، بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مُسْتَوْحِش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند، هریکی را ازیشان بر خویشتن حقّی واجب داند و حقِّ خویش بر کس واجب نبیند.
و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید.
و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا، در سفر یا در حضر، بظاهر، نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود، بسرّ خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد.
و از آداب مریدان نیست، وِردها بسیار داشتن، بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بِرّ، ناچار، بود ایشانرا از آن، گزاردن فرایض و سنن راتبه است اَمّا زیادت از نماز نافله، یاد کرد بدل، ایشانرا تمامتر بر دوام.
و سرمایۀ مرید آنست که از همه احتمال کند بخوشی و هرچه او را پیش آید برضا و صبر، آن بگذارد و بر تنگی و درویشی صبر کند و سؤال نکند و بقلیل و کثیر معارضه نکند اندر آنچه او را حظّی بود در آن و هر که این نخواهد کرد ویرا ببازار باید شدن زیرا که هر که هر آرزویی که مردمانرا بود، او را نیز آن آرزوی بود یا خواهد بود، از آنجا که ایشان آرزوی خویش حاصل کنند او را نیز هم از آنجا حاصل باید کرد از عرق پیشانی و رنج دست.
و چون مرید اندر خلوت بذکر مشغول بود اگر اندر خلوت چیزی یابد که پیشتر از آن نیافته باشد امّا بخواب یا در بیداری یا میان خواب و بیداری از خطابی که بشنود یا معنیی که او را روی نماید از آنچه نقض عادت بود، بدان مشغول نباید بود البتّه، و باز آن ننگرد و نباید که منتظر این چنین چیزها باشد که این همه او را از حق مشغول دارد و چاره نباشد او را این همه حالها که پیش آید او را، پیر خبر دادن از آن، تا دلش فارغ شود از آن و بر پیر واجب بود که سرّ او نگاه دارد و کار او از دیگران پنهان دارد و اندر چشم او آنرا حقیر گرداند که این همه آزمایش بود و باز آن آرام گرفتن عین مَکْر بود، مرید باید که حذر کند و همّت ازین برتر دارد.
و بدانکه زیان گارترین چیزی مرید را آنست که شاد بود بدانچه اندر سرّ او پیدا آید از تقریبات حق تعالی بدانکه او را مخصوص کرده باشد بدان و اگر بترک آن بگوید زود بود که او را ازین حال بربایند، بآنچه پیدا کنند او را، از حقیقتها و شرح این چیزها در جمله اندر کتاب نوشتن دشخوار افتد.
و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود، کسی را نیابد که بدو اقتدا کند، تا او را ادب درآموزند، که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد.
و بدانکه شناخت خداوند خانه اوّل بر زیارت خانه و اوّل معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلّت است و نشاط نفس، ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند، ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر.
و شرط مرید آنست که چون زیارت پیری کند بحرمت اندر شود و بدو بحشمت نگرد و اگر چنان بود که پیر او را اهل آن دارد تا خدمتی کند نعمتی بزرگ داند.
فصل نباید که مرید اعتقاد دارد که پیران معصوم باشند بلکه واجب بود که ایشانرا باز احوال ایشان گذارد و بدیشان ظنّ نیکو برد و حدّ خویش نگاهدارد با خدای در آنچ او را فرموده است از کارها و علم در فرق کردن میان آنچه پسندیده است و آنچه نکوهیده است.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۲ - فصل
و هر مرید که اندر دل او چیزی را از دنیا قدر بود و خطر، اسم ارادت برو مجاز بود و اگر اختیاری ماند بازو، در آنچه از آن بیرون آمده بود، از معلوم، که خواهد که یکی را بدان مخصوص کند یا نوعی را از انواع بِرّ در آن اندیشه کند یا شخصی را دون شخصی اختیار کند، او متکلّف بود در حال خویش و بر خطر بود که زود باز سر عادت خویش گردد زیرا که قصد مرید باید که در آن بود تا از علاقتها بیرون آید نه بدان اعمال بِرّ کند و زشت بود مرید را که از معلوم، جمله، بیرون آید پس اسیر خرقه بود، باید که بودن و نابودن آن چیز نزدیک وی، هر دو یکی بود تا با درویشی بدان سبب نقار نکند و با کسی مضایقه نکند بدان، اگر همه گبری باشد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۳ - فصل
و قبول دل پیران، مرید را، راست ترین گواهی باشد، سعادت او را و هر که دل پیری از پیران او را، ردّ کرد، آن شومی فرا وی رسد اگرچه دیر برآمده باشد و هرکه حرمت پیر فرو نهد نشان بدبختی برو پیدا شد و البتّه خطا نشود.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۴ - فصل
و صعبترین آفتها دریت طریقت، صحبت کودکان است و هر که بچیزی ازین معنی مبتلا شد، اجماع پیرانست کی خدای عَزَّوَجَلَّ او را خوار و مخذول گردانید و از خود مشغول بکرد و اگر او را هزار هزار کرامت بود و انگار که بمرتبۀ شهدا رسید، زیرا که در خبرست بیان این، و نه آن دل مشغول است بمخلوقی و صعبت ترین آنست که این حدیث بر دل ایشان اندک نماید، و خوار فرا گیرند چنانک خدای تعالی میگوید وَتَحْسَبُونَهُ هَیِّناً وَهُوَ عِنْدَاللّهِ عَظیمٌ و ازین گوید واسطی رَحِمَهُ اللّهُ که چون خداوندتعالی خواهد که بندۀ را خوار کند او را بصحبت احداث مبتلا کند.
فتح موصلی گوید با سه پیر صحبت کردم که ایشانرا از جملۀ اَبْدال دانستندی، همه گفتند بپرهیز از صحبت کودکان.
و هر که درین باب از حال فسق برگذرد و گوید که این بلای ارواح است و این زیان ندارد، آن همه هوس بود و نظیر شرکست و قرین کفر، مرید را حذر باید کرد از مجالست همه کودکان و از مخالطت با ایشان که اندکی از آن کلید خذلان است و پدید آمدن خواری و بخدای عَزَّوَجَلَّ پناه بریم از قضاء بد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۵ - فصل
و از آفات مرید آنست که بنفس او درآید از حسد خَفیّ بر برادران، و آن چنان بود که چون یکی را بیند از برادران که حق تعالی او را بکرامات و کارهای بزرگ مخصوص گردانیده باشد درین طریقت و خویشتن را از آن محروم بیند، حسد بدو درآید باید که بسنده کند بوجود حق تعالی و قِدَم او از مقتضی جود و نعم او و هر که را بینی از مریدان که حق تعالی رتبت او بزرگ گردانیده است باید که تو غاشیۀ او بر دوش گیری که سنّت بزرگان آن راه برین بوده است.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۶ - فصل
بدانک از حقّ مریدان آن بود که چون در میان جمعی باشد ایثار اختیار کند بهمگی خود، گرسنگی خود کند و بسیران دهد و شاگردی کند هرکه را بیند که اثر پیری برو ظاهر بوده و اگرچه او ازو داناتر بود و بدین نرسد مگر که بیزاری ستاند از حول و قوّت خویش و بدین فضل و منّت حق تعالی تواند رسید.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۸ - فصل
و اگر مریدی مبتلا گردد، بجاهی یا معلومی یا صحبت کودکی یا میل بزنی و آنجا شیخی نبود که او را دلالت کند بر حیلتی که از آن خلاص یابد، اینجا گه، مرید را روا بود که بسفر بیرون شود و از آن موضع تحویل کند تا آن جاه بر خویشتن بزیان آرد که هیچ چیز دل مرید را زیان گارتر از حصول جاه نبود پیش از فرو مردن بشریّت.
و از آداب مرید آن بود که علم او درین طریقت پیش از منازلت او نبود زیرا که خبر دادن از منازل نه چنان بود که از مقصود خبر دهد هرکه غلبه دارد علم او بر منازلت او، او صاحب علم بود نه صاحب سلوک.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۹ - فصل
و از آداب مرید آن بود که صدر نجوید و خویشتن را شاگرد و مرید نطلبد که مرید چون مراد گردد پیش از فرو مردن بشریّت او و زایل شدن آفت ازو، او محجوب بود از حقیقت، و از اشارت و تعلیم او هیچکس را فایده نباشد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۰ - فصل
و چون مرید خدمت درویشان کند خاطر درویشان، رسول ایشان بود بدو، باید کی مرید مخالفت آنچه بر باطن او درآید از حکم خلوص در خدمت نکند و بذل وسع و طاقت بجای آرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۱ - فصل
و از حکم مرید آن بود که چون خدمت درویشان کند صبر کند بر جفای ایشان که با او کنند، و اعتقاد کند که روح خویش را بذل کند در خدمت ایشان و ایشان او را بر آن شکر نکنند و او باز آن همه از تقصیر خویش عذر خواهد، و بر خویشتن از جنایت اقرار کند تا دل ایشان خوش باشد و اگرچه داند که او بریْ السّاحه است.
از استاد امام ابوبکرِ فورک رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت در مثل است که چون بر زخم کدینه صبر نتوانی کردن چرا بجای سندان باشی و درین معنی گفته اند:
شعر:
ربّما جِئْتةُ لِاُسْلِفَهُ الْعُذْ
رَلبَعْضِ الذُّنْوبِ قَبْلَ التَّجَنّی
بدانک بناء این کار بر نگاه داشت آداب شریعت است و کشیده داشتن است، از حرام و شبهت و نگاه داشتن حواسّ از محظورات و شمردن انفاس با خدای تعالی از غفلات و مسامحت ناکردن خویشتن را در اوقات ضرورت بتصّرف کردن در شبهت و اگر همه دانۀ کنجد بود فَکَیْفَ در وقت اختیار و راحت.
مرید باید که دائم بر سر مجاهده بود در ترک شهوات که هر که موافقت شهوت کند صفاء دل گم کند و زشت ترین خصلت مرید آن بود که باز سر شهوتی شود که آنرا گذاشته بود خدایرا عَزَّوَجَلَّ وَتَقَدَّسَ.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۲ - فصل
و واجب بود مرید را نگاه داشتن عهدی که با خدای تعالی کرده باشد که شکستن عهد در راه ارادت همچون رِدّه بود از دین، اهل ظاهر را.
و مرید باید که بر هیچ چیز عهد نکند با خدای تعالی باختیار خویش چندانک تواند زیرا که در لوازم شرع خود چندانی مجاهدت هست که وسع او در آن نرسد. قالَ اللّهُ تَعالی در صفت قومی وَرَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوها ماکَتَبْناها عَلَیْهِمْ الَّا اتْبِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۳ - فصل
از کار مرید آنست که کوتاه امل باشد که درویش در بند وقت بودن چون او را در مستقبل تدبیر بود یا بغیر از آن وقت که دروست، او را، اَمَلی بود ازو هیچ چیز نیاید.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۴ - فصل
از کار مرید آنست که با او هیچ معلوم باید که نباشد و اگرچه اندک بود خصوصاً که در میان درویشان باشد که ظلمت معلوم نور وقت را بنشاند.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۶ - فصل
و از کار مرید آنست که از ابناء دنیا دوری کند که صحبت با ابناء دنیا زهری قاتل است، آزموده، زیرا که ابناء دنیا ازو بهره نیابند و حال مرید از صحبت ایشان نقصان پذیرد قالَ اللّهُ تَعالی وَلاتُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا.
و طریق زهّاد آنست که مال از کیسه بدر کنند و بدان تقرّب بخدای تعالی کنند و هرچه ایشانرا باز آن پیوند بود دون خدای تعالی تا بخدای عَزَّوَجَلَّ متحقِّق شوند، این است وصیّت ما مریدانرا و از خدای تعالی ایشانرا توفیق خواهیم در اداء این آداب. وارجو که بر ما وبال نباشد، و تمام املاء این رسالت، در اوائل سنه ثمان و ثلاثین و اربع مایه، و از خدای تعالی جَلّ جَلالُهُ در خواهیم که این را بر ما حجّت و وبال نکند، که او بعفو موصوفست و بفضل معروف. وَصَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ و آلِهِ وَلَهُ الْحَمْدُ عَلی مایَسَّرَ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَنِعْمَ الْوَکیلُ.