عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سرود رفته باز آید که ناید؟
سرود رفته باز آید که ناید؟
نسیمی از حجاز آید که ناید؟
سرآمد روزگار این فقیری
دگر دانای راز آید که ناید؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر می آید آن دانای رازی
اگر می آید آن دانای رازی
بده او را نوای دل گدازی
ضمیر امتان را می کند پاک
کلیمی یا حکیمی نی نوازی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل از دست کسی بردن نداند
دل از دست کسی بردن نداند
غم اندر سینه پروردن نداند
دم خود را دمیدی اندر آن خاک
که غیر از خوردن و مردن نداند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل ما از کنار ما رمیده
دل ما از کنار ما رمیده
به صورت مانده و معنی ندیده
ز ما آن رانده درگاه خوشتر
حق او را دیده و ما را شنیده
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نداند جبرئیل این های و هو را
نداند جبرئیل این های و هو را
که نشناسد مقام جستجو را
بپرس از بندهٔ بیچارهٔ خویش
که داند نیش و نوش آرزو را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چنین دور آسمان کم دیده باشد
چنین دور آسمان کم دیده باشد
که جبرئیل امین را دل خراشد
چه خوش دیری بنا کردند آنجا
پرستد مومن و کافر تراشد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دگر قومی که ذکر لاالهش
دگر قومی که ذکر لاالهش
برآرد از دل شب صبحگاهش
شناسد منزلش را آفتابی
که ریگ کهکشان روبد ز راهش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مریدی فاقه مستی گفت با شیخ
مریدی فاقه مستی گفت با شیخ
که یزدان را ز حال ما خبر نیست
به ما نزدیک تر از شهرک ماست
ولیکن از شکم نزدیکتر نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو میدانی حیات جاودان چیست؟
تو میدانی حیات جاودان چیست؟
نمی دانی که مرگ ناگهان چیست؟
ز اوقات تو یکدم کم نگردد
اگر من جاودان باشم زیان چیست؟
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بپایان چون رسد این عالم پیر
بپایان چون رسد این عالم پیر
شود بی پرده هر پوشیده تقدیر
مکن رسوا حضور خواجه مارا
حساب من ز چشم او نهان گیر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بدن وامانده و جانم در تک و پوست
بدن وامانده و جانم در تک و پوست
سوی شهری که بطحا در ره اوست
تو باش اینجا و با خاصان بیامیز
که من دارم هوای منزل دوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
الایا خیمگی خیمه فروهل
الایا خیمگی خیمه فروهل
که پیش آهنگ بیرون شد ز منزل
خرد از راندن محمل فرو ماند
زمام خویش دادم در کف دل
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاهی داشتم بر جوهر دل
نگاهی داشتم بر جوهر دل
تپیدم ، آرمیدم در بر دل
رمیدم از هوای قریه و شهر
به باد دشت وا کردم در دل
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مپرس از کاروان جلوه مستان
مپرس از کاروان جلوه مستان
ز اسباب جهان برکنده دستان
بجان شان ز آواز جرس شور
چو از موج نسیمی در نیستان
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به این پیری ره یثرب گرفتم
به این پیری ره یثرب گرفتم
نوا خوان از سرود عاشقانه
چو آن مرغی که در صحرا سر شام
گشاید پر به فکر آشیانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گناه عشق و مستی عام کردند
گناه عشق و مستی عام کردند
دلیل پختگان را خام کردند
به آهنگ حجازی می سرایم
«نخستین باده کاندر جام کردند»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه پرسی از مقامات نوایم
چه پرسی از مقامات نوایم
ندیمان کم شناسند از کجایم
گشادم رخت خود را اندریں دشت
که اندر خلوتش تنها سرایم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مهار ای ساربان او را نشاید
مهار ای ساربان او را نشاید
که جان او چو جان ما بصیر است
من از موج خرامش می شناسم
چو من اندر طلسم دل اسیر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه خوش صحرا که در وی کاروانها
چه خوش صحرا که در وی کاروانها
درودی خواند و محمل براند
به ریگ گرم او آور سجودی
جبین را سوز تا داغی بماند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه خوش صحرا که شامش صبح خند است
چه خوش صحرا که شامش صبح خند است
شبش کوتاه و روز او بلند است
قدم ای راهرو آهسته تر نه
چو ما هر ذره او دردمند است