عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۲
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - و قال ایضاً یمدحه و یلتمس الفروه «در این قصیده التزام موکند»
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست
دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن
اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست
بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه
همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست
عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری
در دماغ من سرگشته رگی از سوداست
کس ز وصل قد و بالای تو بر کی نخورد
مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست
هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند
موی فرق توکه با موی میانت همتاست
موی گیسوی تو سر تا قدمت می پوشد
وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست
گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست
گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست
از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم
برکناری زمیان تو چنین مانده چراست؟
با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت
هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست
همچو مویم زقفای تو من تافته دل
مهر روی تو مرا تا که چو سیه زقفاست
بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب
موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست
گر بهر موی چو زلف تو دلی داشتمی
کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست
کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز
همچو شانه بیکی موی معلّق زیراست
من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت
وه! که کار سر زلفت ، زکجا تا بکجاست
دل عشّاق بخروار چه بندی در زلف
این همه بار ببستن بیکی موی خطاست
گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب
که زسودای تو مغز سر من پرغوغاست
گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر
برسرم حکم تو چون استره بر موی رواست
لشکر عضق تو گرددلم ای ترک خطا
حلقه در حلقه زانبوهی چون موی گیاست
موی زلف تو به دست دل من نرم آمد
در سر زلف تو پیچیدن از آتش یار است
موی در چشم بود آفت بینایی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست
هر سر موی تو در دست دلی می بینم
چه فتادست؟ مگر بنگه هندو یغماست
زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست
که بهر موی ازو بندی بر پای صباست
گشت خاک در ما آینۀ روی خرد
زانکه مویی زسرزلفت تو در شانۀ ماست
در میان من و تو موی اگر می گنجد
جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست
تا بمویی بود آویخته جان در تن من
همچنانست کزان زلف بتاب اندرواست
نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق
ارچه من غمگنم و او زطرب ناپرواست
من جداام ز رخ خوب توازن غمگینم
کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست
مو برآید بکف و موی تو ناید بکفم
با چنین بخت که من دارم و این خوکه تراست
در دل تنگ منش جای بود پیوسته
پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست
بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا
تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست
زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت
چون تن خصم زتاب سخط مولاناست
رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او
جای تشویش خم موی بتان یغماست
آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی
همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست
ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر
بر بزرگیّ تو موی سراعدات گواست
موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست
در جهان تا که زآوازۀ عدل تو صداست
بحر بافسحت صدر تو مضیقی چو مسام
چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست
دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه
کلک رومی تو کردست، که هندوسیماست
همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند
آتش خشم توزان شیر که بر اوج سماست
شکل سوفار نماید ز سر موی بسحر
نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست
بسر انگشت لطافت بگشاید طبعت
گره از موی ، که چون آب روان جان افزاست
گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو
بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست
زان غباری که زخیل تو بگردون بر شد
آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست
گرچه زان مرتبه یک پوست برون آید بیفزود فلک
از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست
اگر از پوست برون آید چون موی سزد
هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست
پشت پای که زدی از سر خذلان چون پتک ؟
که نه موی تن او هم بخلافش برخاست
بدسگالت چو معزّم زتوزان شد در خط
که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست
با تو هر کس که چو سیلت بکشد پای از خط
گردنش را چو سر از موی بباید پیراست
و آنکه با تو نه باندام بود یک مویش
هریکی موی براندامش میخی زعناست
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون، چون موی زماست
یک بسر موی بود عمر عدوت از پی آن
که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست
سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی
درهم و تیره ز انواع پریشانیهاست
اثر گرد سپاه حدثانست همه
این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست
یک سر موی بر اندام تو گر کژ گردد
مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست
آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت
گر زبان گردد هر موکه مرا بر اعضاست
گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی
هم بسر باز آیم ، زآنک مرا طبع وفاست
ور بتیغ از سر خود باز کنی چون مویم
هم بپای تو درافتم که دلم مهر تو خواست
دختر طبعم در موی خزیدست ، از آنک
زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست
خون همی ریزد سرما که نیازارد موی
مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست
دوستان تو همه موینه پوشند کنون
موی برکندن از امروز نصیب اعداست
شد شب تیره چو موی بت من بالاکش
روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست
فصل دی ماه و مرا موی همین برزنخست
پشت گرمی بچنین موی درین فصل کراست
محض سودا بود ار موی شکافم بسخن
باچنین فایده کامروز هنر را زسخاست
همچو موی مژه از چشم برستت مرا
هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست
گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست
تن من چون دل عشّاق بمویی گروست
جان من همچو سر شمع ، باتش برپاست
آفتابست یکی وان دگری مویینه
برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست
همچو سادات روا باشد اگر دارد موی
اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست
زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست
کاندرین موسم مویینه اعزّا الاشیاست
تا تراش از که کنم استره آسا مویی
همه سرمایه ام این تیغ زبان برّاست
همچو مویی زخمیر آمدم از پوست برون
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست
با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد
نیست بر موی تو آسیبی ، اگر هست مراست
پوستینی بچنین شعرم اگر وعده دهی
موی اگر زآنکه برآید بچنین وعده رواست
تن چون موی خود امروز ببینم در موی
که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست
اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد
گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست
وجه این موی نباید که بود خطّ و برات
پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست
این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم
گر بپوشم بمثل دافع سردیّ هواست
گر چه این شعر بصورت چوپلاسیست ز موی
هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست
موی بندیست مرصّع بجواهر نظمم
که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست
میزند خاطر من موی بتیر و چه عجب
بیک اندازی چون تیر فلک بی همتاست
بسر معنی چون موی رود خاطر من
که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست
شعر با شعر بیکجای درون بافته ام
شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است
دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو
زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست
سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست
که همه کس راسوی زنخ ساده هواست
ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال
همه بی برگانرا کار بآیین و نواست
در جهان طاق ترادانم و بس ، کز کرمت
منصب پادشهی جفت نیاز فقراست
از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست
هر چه از جنس و متاع هنر و مدح و ثناست
کار شعر و شعرا زیر میانه ست چنان
که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست
بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم
گر چه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست
که یه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک
هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست
شاهد شعر مراموی اگر شد بسیار
هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست
گر نترسم ز ملامت عدد موی بسر
معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست
گشت چون موی نگار ین من این شعر دراز
هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست
باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی
هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست
یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست
دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن
اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست
بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه
همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست
عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری
در دماغ من سرگشته رگی از سوداست
کس ز وصل قد و بالای تو بر کی نخورد
مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست
هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند
موی فرق توکه با موی میانت همتاست
موی گیسوی تو سر تا قدمت می پوشد
وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست
گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست
گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست
از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم
برکناری زمیان تو چنین مانده چراست؟
با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت
هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست
همچو مویم زقفای تو من تافته دل
مهر روی تو مرا تا که چو سیه زقفاست
بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب
موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست
گر بهر موی چو زلف تو دلی داشتمی
کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست
کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز
همچو شانه بیکی موی معلّق زیراست
من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت
وه! که کار سر زلفت ، زکجا تا بکجاست
دل عشّاق بخروار چه بندی در زلف
این همه بار ببستن بیکی موی خطاست
گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب
که زسودای تو مغز سر من پرغوغاست
گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر
برسرم حکم تو چون استره بر موی رواست
لشکر عضق تو گرددلم ای ترک خطا
حلقه در حلقه زانبوهی چون موی گیاست
موی زلف تو به دست دل من نرم آمد
در سر زلف تو پیچیدن از آتش یار است
موی در چشم بود آفت بینایی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست
هر سر موی تو در دست دلی می بینم
چه فتادست؟ مگر بنگه هندو یغماست
زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست
که بهر موی ازو بندی بر پای صباست
گشت خاک در ما آینۀ روی خرد
زانکه مویی زسرزلفت تو در شانۀ ماست
در میان من و تو موی اگر می گنجد
جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست
تا بمویی بود آویخته جان در تن من
همچنانست کزان زلف بتاب اندرواست
نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق
ارچه من غمگنم و او زطرب ناپرواست
من جداام ز رخ خوب توازن غمگینم
کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست
مو برآید بکف و موی تو ناید بکفم
با چنین بخت که من دارم و این خوکه تراست
در دل تنگ منش جای بود پیوسته
پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست
بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا
تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست
زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت
چون تن خصم زتاب سخط مولاناست
رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او
جای تشویش خم موی بتان یغماست
آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی
همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست
ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر
بر بزرگیّ تو موی سراعدات گواست
موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست
در جهان تا که زآوازۀ عدل تو صداست
بحر بافسحت صدر تو مضیقی چو مسام
چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست
دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه
کلک رومی تو کردست، که هندوسیماست
همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند
آتش خشم توزان شیر که بر اوج سماست
شکل سوفار نماید ز سر موی بسحر
نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست
بسر انگشت لطافت بگشاید طبعت
گره از موی ، که چون آب روان جان افزاست
گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو
بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست
زان غباری که زخیل تو بگردون بر شد
آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست
گرچه زان مرتبه یک پوست برون آید بیفزود فلک
از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست
اگر از پوست برون آید چون موی سزد
هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست
پشت پای که زدی از سر خذلان چون پتک ؟
که نه موی تن او هم بخلافش برخاست
بدسگالت چو معزّم زتوزان شد در خط
که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست
با تو هر کس که چو سیلت بکشد پای از خط
گردنش را چو سر از موی بباید پیراست
و آنکه با تو نه باندام بود یک مویش
هریکی موی براندامش میخی زعناست
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون، چون موی زماست
یک بسر موی بود عمر عدوت از پی آن
که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست
سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی
درهم و تیره ز انواع پریشانیهاست
اثر گرد سپاه حدثانست همه
این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست
یک سر موی بر اندام تو گر کژ گردد
مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست
آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت
گر زبان گردد هر موکه مرا بر اعضاست
گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی
هم بسر باز آیم ، زآنک مرا طبع وفاست
ور بتیغ از سر خود باز کنی چون مویم
هم بپای تو درافتم که دلم مهر تو خواست
دختر طبعم در موی خزیدست ، از آنک
زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست
خون همی ریزد سرما که نیازارد موی
مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست
دوستان تو همه موینه پوشند کنون
موی برکندن از امروز نصیب اعداست
شد شب تیره چو موی بت من بالاکش
روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست
فصل دی ماه و مرا موی همین برزنخست
پشت گرمی بچنین موی درین فصل کراست
محض سودا بود ار موی شکافم بسخن
باچنین فایده کامروز هنر را زسخاست
همچو موی مژه از چشم برستت مرا
هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست
گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست
تن من چون دل عشّاق بمویی گروست
جان من همچو سر شمع ، باتش برپاست
آفتابست یکی وان دگری مویینه
برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست
همچو سادات روا باشد اگر دارد موی
اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست
زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست
کاندرین موسم مویینه اعزّا الاشیاست
تا تراش از که کنم استره آسا مویی
همه سرمایه ام این تیغ زبان برّاست
همچو مویی زخمیر آمدم از پوست برون
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست
با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد
نیست بر موی تو آسیبی ، اگر هست مراست
پوستینی بچنین شعرم اگر وعده دهی
موی اگر زآنکه برآید بچنین وعده رواست
تن چون موی خود امروز ببینم در موی
که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست
اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد
گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست
وجه این موی نباید که بود خطّ و برات
پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست
این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم
گر بپوشم بمثل دافع سردیّ هواست
گر چه این شعر بصورت چوپلاسیست ز موی
هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست
موی بندیست مرصّع بجواهر نظمم
که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست
میزند خاطر من موی بتیر و چه عجب
بیک اندازی چون تیر فلک بی همتاست
بسر معنی چون موی رود خاطر من
که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست
شعر با شعر بیکجای درون بافته ام
شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است
دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو
زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست
سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست
که همه کس راسوی زنخ ساده هواست
ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال
همه بی برگانرا کار بآیین و نواست
در جهان طاق ترادانم و بس ، کز کرمت
منصب پادشهی جفت نیاز فقراست
از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست
هر چه از جنس و متاع هنر و مدح و ثناست
کار شعر و شعرا زیر میانه ست چنان
که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست
بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم
گر چه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست
که یه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک
هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست
شاهد شعر مراموی اگر شد بسیار
هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست
گر نترسم ز ملامت عدد موی بسر
معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست
گشت چون موی نگار ین من این شعر دراز
هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست
باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی
هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - وله ایضآ یمدحه
برتافتست بخت مرا روزگار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست
سر بر نیاورد فلک از دست دست من
با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست
آرم برون زهر شکنش صد هزار دل
گر در شود مرا بدو زلف نگار دست
صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش
شستم بآب دیده ازین هر چهار دست
بر دمّ مار پای نهادست بیگمان
هر کس که زد در آن سر زلف چو ماردست
غم دست نیک میدهد از هر طرف و لیک
اینم بترکه می ندهد غمگسار دست
چون آستین ز دست گذشتست کار من
و او در نمی کشد ز چنین دستکار دست
ای دل گرت بعافیتی دسترس بود
کوته مکن ز دامن او زینهار دست
سربازیست کار تو با دست بازیش
چون پای او نداری رو زو بدار دست
بر جه یکی ز چاه ز نخدانش مرد وار
در زن بدان دو تا رسن مشکبار دست
ایدست رنگ کرده چه دستت! این که باز
آلوده یی بخون دلم آشکار دست
در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند
بهر چراست بسته کمر از سوار دست؟
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ورنیست باورت ز من اینک بیاردست
طوطیّ عقل در هوس شکَر لبت
بر سر همی زند چو مگس زاز زار دست
نامد بدست وصل تو بی زحمت فراق
بر کل کسی نیابد بی زخم خار دست
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست
از ارزوی سلسلۀ زلف تست اینک
دیوانه وار گردد بر نی سوار دست
در آرزوی روی تو دارم چو اینه
دایم ستون بزیر ز نخ ز انتظار دست
چون در در آب جویند این مهرۀ گلین
گر باز دارم از مژۀ اشکبار دست
پای از میان کار غمت آورم برون
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
سلطان شرع صاعد کانگام حلّ و عقد
بر بند آسمانرا از اقتدار دست
گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک
ز اسیب بار بخشش او شد فکار دست
در زان سبب یتیم نهادست نام خود
تاوی درآورد بسرش خوار خوار دست
کردست دستیاری ظالم بعهد او
در خام از آن گرفته بود بازیار دست
مستظهر است دست شریعت بذات او
زان سینه می کند ز پی افتخار دست
ای مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه
وی یافته شکوه تو برنه حصار دست
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هر کو بدامن تو زند چون غبار دست
گر جان آدمی نه بدست قضا درست
از بهر چیست جای تو ای نامدار دست؟
چون آستین زیمن تو صاحب علم شود
هر کس که بوسه داد ترا یک دوبار دست
زور آزمای خشم تو چون پای بفشرد
یا زد بقهر در کمر کوهسار دست
بستست دست خصم ز امساک و مر ترا
از جود مطلق است در این روزگار دست
از روی آنکه از پس پشتش فکنده یی
دایم چو دشمن تو بود سوگوار دست
چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را
بر هم نهد پیش درت بنده وار دست
آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را
دربان بسینه باز نهد روزبار دست
گر هیبت تو باطشه را بانگ برزند
چون سرو باز داردش از گیر و دار دست
حالی بسر درآید انگشتها ز عجز
از بار بخشش تو چو گیرد شمار دست
کان کیست باسخای تو تا هست دست تو
خود کس نبرد نزد چنان خاکسار دست
احرار دهر ملک یمین تواند از آنک
بر همگنانت هست ز جود و یسار دست
خورشید دولتیّ و بفّر تو زر شود
گر فی المثل بری بسوی خاک خوار دست
چون کوزه سر نیافت بگردن براز نهیب
بر سر چو زد حسود تو از اضطراب دست
با دست دستگاهش چندانکه گرد خویش
خصم تو می برآرد همچون چنار دست
مبسوط دست خصم تو چندان بود که او
بهر سوال دارد بر رهگذار دست
در زر گرفت باد خزان دست شاخسار
زیرا که داشت بهر تو برکردگار دست
پهلو ز تو هر آنکه تهی کرد چون چنار
بر پیش و پس گرفته بود ز افتقار دست
وانکو برهنه پیش سخایت رود چو کاج
حالی چو سرو جامه کند از هزار دست
بر خاطرم نهادی دستی ز مکر مت
ورنه بشسته بودم از این کار و بار دست
سر دستی است شعر من ایراکه می نداد
ابکار فکر بر حسب اختیار دست
بهر قبول بخشش بی انتهای تو
بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست
آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست
شعری که یافت بر گهر شاهوار دست
دوشیزگان خاطر من بین که غنچه وار
بر رخ گرفته اند ز تو شرمسار دست
هستم هزار دستان در باغ مدحتت
کز هگمتان ببردم در این دیار دست
مرغی که در خزانش از این دست لحنهاست
خود چون بود چو تازه کند نو بهار دست
بر دست از آن نهادم این شعر چون نگار
کایّام عید خوب بود درنگار دست
خصم شتر دلت را قربان کند همی
زین روی سعد ذابح آهخته کار دست
جاوید زی که مملکت پایدار تو
در دامن قیامت زد استوار دست
هم عهد خود شدند بقای تو و ابد
وانگه زدند بر هم بر این قرار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست
سر بر نیاورد فلک از دست دست من
با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست
آرم برون زهر شکنش صد هزار دل
گر در شود مرا بدو زلف نگار دست
صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش
شستم بآب دیده ازین هر چهار دست
بر دمّ مار پای نهادست بیگمان
هر کس که زد در آن سر زلف چو ماردست
غم دست نیک میدهد از هر طرف و لیک
اینم بترکه می ندهد غمگسار دست
چون آستین ز دست گذشتست کار من
و او در نمی کشد ز چنین دستکار دست
ای دل گرت بعافیتی دسترس بود
کوته مکن ز دامن او زینهار دست
سربازیست کار تو با دست بازیش
چون پای او نداری رو زو بدار دست
بر جه یکی ز چاه ز نخدانش مرد وار
در زن بدان دو تا رسن مشکبار دست
ایدست رنگ کرده چه دستت! این که باز
آلوده یی بخون دلم آشکار دست
در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند
بهر چراست بسته کمر از سوار دست؟
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ورنیست باورت ز من اینک بیاردست
طوطیّ عقل در هوس شکَر لبت
بر سر همی زند چو مگس زاز زار دست
نامد بدست وصل تو بی زحمت فراق
بر کل کسی نیابد بی زخم خار دست
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست
از ارزوی سلسلۀ زلف تست اینک
دیوانه وار گردد بر نی سوار دست
در آرزوی روی تو دارم چو اینه
دایم ستون بزیر ز نخ ز انتظار دست
چون در در آب جویند این مهرۀ گلین
گر باز دارم از مژۀ اشکبار دست
پای از میان کار غمت آورم برون
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
سلطان شرع صاعد کانگام حلّ و عقد
بر بند آسمانرا از اقتدار دست
گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک
ز اسیب بار بخشش او شد فکار دست
در زان سبب یتیم نهادست نام خود
تاوی درآورد بسرش خوار خوار دست
کردست دستیاری ظالم بعهد او
در خام از آن گرفته بود بازیار دست
مستظهر است دست شریعت بذات او
زان سینه می کند ز پی افتخار دست
ای مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه
وی یافته شکوه تو برنه حصار دست
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هر کو بدامن تو زند چون غبار دست
گر جان آدمی نه بدست قضا درست
از بهر چیست جای تو ای نامدار دست؟
چون آستین زیمن تو صاحب علم شود
هر کس که بوسه داد ترا یک دوبار دست
زور آزمای خشم تو چون پای بفشرد
یا زد بقهر در کمر کوهسار دست
بستست دست خصم ز امساک و مر ترا
از جود مطلق است در این روزگار دست
از روی آنکه از پس پشتش فکنده یی
دایم چو دشمن تو بود سوگوار دست
چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را
بر هم نهد پیش درت بنده وار دست
آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را
دربان بسینه باز نهد روزبار دست
گر هیبت تو باطشه را بانگ برزند
چون سرو باز داردش از گیر و دار دست
حالی بسر درآید انگشتها ز عجز
از بار بخشش تو چو گیرد شمار دست
کان کیست باسخای تو تا هست دست تو
خود کس نبرد نزد چنان خاکسار دست
احرار دهر ملک یمین تواند از آنک
بر همگنانت هست ز جود و یسار دست
خورشید دولتیّ و بفّر تو زر شود
گر فی المثل بری بسوی خاک خوار دست
چون کوزه سر نیافت بگردن براز نهیب
بر سر چو زد حسود تو از اضطراب دست
با دست دستگاهش چندانکه گرد خویش
خصم تو می برآرد همچون چنار دست
مبسوط دست خصم تو چندان بود که او
بهر سوال دارد بر رهگذار دست
در زر گرفت باد خزان دست شاخسار
زیرا که داشت بهر تو برکردگار دست
پهلو ز تو هر آنکه تهی کرد چون چنار
بر پیش و پس گرفته بود ز افتقار دست
وانکو برهنه پیش سخایت رود چو کاج
حالی چو سرو جامه کند از هزار دست
بر خاطرم نهادی دستی ز مکر مت
ورنه بشسته بودم از این کار و بار دست
سر دستی است شعر من ایراکه می نداد
ابکار فکر بر حسب اختیار دست
بهر قبول بخشش بی انتهای تو
بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست
آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست
شعری که یافت بر گهر شاهوار دست
دوشیزگان خاطر من بین که غنچه وار
بر رخ گرفته اند ز تو شرمسار دست
هستم هزار دستان در باغ مدحتت
کز هگمتان ببردم در این دیار دست
مرغی که در خزانش از این دست لحنهاست
خود چون بود چو تازه کند نو بهار دست
بر دست از آن نهادم این شعر چون نگار
کایّام عید خوب بود درنگار دست
خصم شتر دلت را قربان کند همی
زین روی سعد ذابح آهخته کار دست
جاوید زی که مملکت پایدار تو
در دامن قیامت زد استوار دست
هم عهد خود شدند بقای تو و ابد
وانگه زدند بر هم بر این قرار دست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و له ذوالرّدفین من الماضی الی المستقبل فی مدحه
سپیده دم که نسیم بهار می آمد
نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد
بباد پای روان بر سوار می آمد
بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش
دل شکسته من زار وار می آمد
زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک
چنان نمود مرا کز شکار می آمد
زبس که زلف پریشان بباد برزده بود
نسیم مشک همه رهگذار می آمد
یکایک از پی او روزگار ساخته بود
زباب حسن هرانچش بکار می آمد
رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل
که می بچیدم دیگر ببار می آمد
زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور
فغان و نالۀ دلهای زار می آمد
شراب خورده نهان از رقیب شب همه شب
زبامداد خوش و شاد خوار می آمد
برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم
گهی مشوّش و گه باقرار می آمد
شراب در سر و چهره زشرم رنگ آمیز
چنین میانۀ شرم و خمار می آمد
شمار خوبی او خود نبود پنداری
یکی بچشم من اندر هزار می آمد
کنار و روی و میانش قیاس می کردم
عظیم لایق بوس و کنار می آمد
زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی
زباب دلبری اندر شمار می آمد
زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت
که او بدان رخ چو لاله زار می آمد
بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق
ز رنگ روی و لب آن انگار می آمد
چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده
که چشمم از رخ او شرمسار می آمد
بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم
ز همرهّی منش گرچه عار می آمد
عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی
بشرم در شده بی اختیار می آمد
گرفتمش همه ره در حدیث و او گه گه
بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد
هرآن فریب که از عشوه بست دربارم
مرا زساده دلی استوار می آمد
مرا غرور که تشریف می دهد و او خود
برای خدمت صدر کبار می آمد
خدایگان شریعت که خاک او بوسد
کسی کش آرزوی افتخار می آمد
سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت
بسوی درگه او بنده وار می آمد
جوی زخاک درش را بها همی کردم
فزون ز صد گهر شاهوار می آمد
شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او
حوادثی که گسسته مهار می آمد
ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش
که آنم از پی چیزی بکار می آمد
برای فال زماضی شدم بمستقبل
که این ابام چنین خوشگوار می آمد
زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو
همه نهان سپهر آشکار می آید
مساعی تو در ابطال عمر فرسایی
خلاف قاعدۀ روزگار می آید
تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت
بخلق بی جگر و انتظار می آید
شراب را که دهی چاشنی زآب حیات
بذوق جان سخنت زان عیار می آید
بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره
زسنگ حلم توصیت وقار می آید
بزیر دامن که لاله تشت پرخونست
کزین حسد زدل کوهسار می آید
لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح
زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید
سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع
همه ز پهلوی کلک نزار می آید
زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت
عروس دانش را گوشوار می آید
چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش
که از زبان تو گوهر نگار می آید
زتازه رویی تو در مقام زر پاشی
گمان بری که خزان در بهار می آید
تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک
ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید
زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب
زبسط فقر نصیب چنار می آید
همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید
که با حسود تو در کارزار می آید
معاندی که نکرد اختیار بندگیت
بخدمتت ز سر اضطرار می آید
اگرچه جان عدو در دل چو آهن او
زبیم هیبت تو در حصار می آید
نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس
بدرگهت زپی زینهار می آید
هوای مهر تو را جان من ملازم گشت
که آن هوای خوشش سازگار می آید
چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک
ز چرخ بر سر من چون نثار می آید
بجنب آنکه دهم بوسه بر ستانۀ تو
برآسمان شدنم نیک خوار می آید
عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه
محامد تو زمن خواستار می آید
چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا
زگلستان کرم بهره خوار می آید
عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه
که در وفات کرم سوگوار می آید
خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟
ترست شعرم از آن خاکسار می آید
بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان
بهر دوگیتی بی اعتبار می آید
رسیده ایم بدوری که پادشاهان را
زبیم بخشش از اشعار عار می آید
خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار
بقای اهل ستایش دو بار می آید
درم نماند و نام نکو بزرگان را
زگفتۀ شعرا یادگار می آید
زعمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولت این کاروبار می آید
همه بضاعت اقبال و کامرانی تست
که با قوافل لیل و نهار می آید
زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من
بهینه خدمت من اختصار می آید
نگاه کردم و دیدم که یار می آمد
چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد
بباد پای روان بر سوار می آمد
بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش
دل شکسته من زار وار می آمد
زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک
چنان نمود مرا کز شکار می آمد
زبس که زلف پریشان بباد برزده بود
نسیم مشک همه رهگذار می آمد
یکایک از پی او روزگار ساخته بود
زباب حسن هرانچش بکار می آمد
رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل
که می بچیدم دیگر ببار می آمد
زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور
فغان و نالۀ دلهای زار می آمد
شراب خورده نهان از رقیب شب همه شب
زبامداد خوش و شاد خوار می آمد
برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم
گهی مشوّش و گه باقرار می آمد
شراب در سر و چهره زشرم رنگ آمیز
چنین میانۀ شرم و خمار می آمد
شمار خوبی او خود نبود پنداری
یکی بچشم من اندر هزار می آمد
کنار و روی و میانش قیاس می کردم
عظیم لایق بوس و کنار می آمد
زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی
زباب دلبری اندر شمار می آمد
زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت
که او بدان رخ چو لاله زار می آمد
بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق
ز رنگ روی و لب آن انگار می آمد
چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده
که چشمم از رخ او شرمسار می آمد
بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم
ز همرهّی منش گرچه عار می آمد
عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی
بشرم در شده بی اختیار می آمد
گرفتمش همه ره در حدیث و او گه گه
بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد
هرآن فریب که از عشوه بست دربارم
مرا زساده دلی استوار می آمد
مرا غرور که تشریف می دهد و او خود
برای خدمت صدر کبار می آمد
خدایگان شریعت که خاک او بوسد
کسی کش آرزوی افتخار می آمد
سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت
بسوی درگه او بنده وار می آمد
جوی زخاک درش را بها همی کردم
فزون ز صد گهر شاهوار می آمد
شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او
حوادثی که گسسته مهار می آمد
ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش
که آنم از پی چیزی بکار می آمد
برای فال زماضی شدم بمستقبل
که این ابام چنین خوشگوار می آمد
زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو
همه نهان سپهر آشکار می آید
مساعی تو در ابطال عمر فرسایی
خلاف قاعدۀ روزگار می آید
تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت
بخلق بی جگر و انتظار می آید
شراب را که دهی چاشنی زآب حیات
بذوق جان سخنت زان عیار می آید
بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره
زسنگ حلم توصیت وقار می آید
بزیر دامن که لاله تشت پرخونست
کزین حسد زدل کوهسار می آید
لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح
زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید
سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع
همه ز پهلوی کلک نزار می آید
زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت
عروس دانش را گوشوار می آید
چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش
که از زبان تو گوهر نگار می آید
زتازه رویی تو در مقام زر پاشی
گمان بری که خزان در بهار می آید
تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک
ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید
زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب
زبسط فقر نصیب چنار می آید
همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید
که با حسود تو در کارزار می آید
معاندی که نکرد اختیار بندگیت
بخدمتت ز سر اضطرار می آید
اگرچه جان عدو در دل چو آهن او
زبیم هیبت تو در حصار می آید
نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس
بدرگهت زپی زینهار می آید
هوای مهر تو را جان من ملازم گشت
که آن هوای خوشش سازگار می آید
چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک
ز چرخ بر سر من چون نثار می آید
بجنب آنکه دهم بوسه بر ستانۀ تو
برآسمان شدنم نیک خوار می آید
عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه
محامد تو زمن خواستار می آید
چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا
زگلستان کرم بهره خوار می آید
عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه
که در وفات کرم سوگوار می آید
خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟
ترست شعرم از آن خاکسار می آید
بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان
بهر دوگیتی بی اعتبار می آید
رسیده ایم بدوری که پادشاهان را
زبیم بخشش از اشعار عار می آید
خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار
بقای اهل ستایش دو بار می آید
درم نماند و نام نکو بزرگان را
زگفتۀ شعرا یادگار می آید
زعمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولت این کاروبار می آید
همه بضاعت اقبال و کامرانی تست
که با قوافل لیل و نهار می آید
زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من
بهینه خدمت من اختصار می آید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و له ایضاً یمدحه حین وصول بشارة انصافه
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی
بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد
آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد
از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد
هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد
چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو
زودم بدست اشک سزا درکنار کرد
احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم
هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد
دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود
بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد
بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف
پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد
با قامت تو دست ز سر و سهی بشست
زان ابر آب در کف دست چنار کرد
شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد
زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد
در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک
در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد
سرو سهی بجای گیا سر بر آورد
بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد
گر چه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست
باری شمار حسن ترا صد هزار کرد
آرامش و قرار همه خلق در شبست
در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد
چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟
شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟
آری بر افتاب شب امروز دست یافت
کو از سواد مسند خواجه شعار کرد
دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ
دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد
چشم ستاره در هوس گرد موکبش
آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد
تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید
ای بس که چشم ماه رخانرا خمار کرد
از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت
وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد
در پیش خامل دو زبانش بگوش جود
اومید خلق چشم توقّع چهار کرد
از طعنه ها زبان سنان کند میشود
چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد
ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش
کار جهانیان بقلم چون نگار کرد
رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را
بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد
بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید
فرمان تو بینی او در مهار کرد
روید بجای نرگس از او چشم حورعین
از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد
آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت
چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد
می کرد زر دورویی در عهد عدل تو
او را ترازو از پی آن سنگسار کرد
دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند
در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد
زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد
بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد
جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او
حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد
بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک
زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد
ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر
تا چند قطره را گهر شاهوار کرد
جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه
آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد
شد پای بند خاطر من مدح دست تو
زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد
با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت
منّت خدایرا که ترا برد بار کرد
آری فلک بپایه بلندست شک مکن
لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد
با صد هزار خنجر چون آب آخته
در شمر خویش بید کجا کار زار کرد
گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد
آری مناسب است گل از نوک خار کرد
بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند
خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد
کوه درشت طبع که در پیش کاروان
آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد
چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش
بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد
در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد
پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد
صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست
هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد
چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع
بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد
حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست
زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد
در ماه روزه گر شب قدرست مختفی
وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد
اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت
دست قضا بروز سپید آشکار کرد
در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر
هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد
جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود
این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد
صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست
در حضرتت توان گله از روزگار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد
مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد
دندان نائبات برو کند می شود
هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد
چون بنده در جوار تو آمد برو فلک
گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد
درد سر دعات نیارم که خود سپهر
امالهای تو همه بهتر ز پار کرد
آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد
از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد
هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد
چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو
زودم بدست اشک سزا درکنار کرد
احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم
هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد
دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود
بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد
بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف
پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد
با قامت تو دست ز سر و سهی بشست
زان ابر آب در کف دست چنار کرد
شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد
زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد
در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک
در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد
سرو سهی بجای گیا سر بر آورد
بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد
گر چه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست
باری شمار حسن ترا صد هزار کرد
آرامش و قرار همه خلق در شبست
در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد
چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟
شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟
آری بر افتاب شب امروز دست یافت
کو از سواد مسند خواجه شعار کرد
دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ
دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد
چشم ستاره در هوس گرد موکبش
آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد
تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید
ای بس که چشم ماه رخانرا خمار کرد
از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت
وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد
در پیش خامل دو زبانش بگوش جود
اومید خلق چشم توقّع چهار کرد
از طعنه ها زبان سنان کند میشود
چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد
ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش
کار جهانیان بقلم چون نگار کرد
رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را
بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد
بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید
فرمان تو بینی او در مهار کرد
روید بجای نرگس از او چشم حورعین
از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد
آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت
چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد
می کرد زر دورویی در عهد عدل تو
او را ترازو از پی آن سنگسار کرد
دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند
در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد
زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد
بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد
جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او
حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد
بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک
زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد
ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر
تا چند قطره را گهر شاهوار کرد
جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه
آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد
شد پای بند خاطر من مدح دست تو
زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد
با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت
منّت خدایرا که ترا برد بار کرد
آری فلک بپایه بلندست شک مکن
لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد
با صد هزار خنجر چون آب آخته
در شمر خویش بید کجا کار زار کرد
گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد
آری مناسب است گل از نوک خار کرد
بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند
خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد
کوه درشت طبع که در پیش کاروان
آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد
چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش
بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد
در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد
پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد
صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست
هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد
چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع
بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد
حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست
زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد
در ماه روزه گر شب قدرست مختفی
وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد
اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت
دست قضا بروز سپید آشکار کرد
در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر
هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد
جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود
این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد
صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست
در حضرتت توان گله از روزگار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد
مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد
دندان نائبات برو کند می شود
هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد
چون بنده در جوار تو آمد برو فلک
گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد
درد سر دعات نیارم که خود سپهر
امالهای تو همه بهتر ز پار کرد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - و قال ایضاً بمدحه
فراق روی تو مارا بروی آن آورد
که در چمن به سر لاله مهرگان آورد
به چین زلف تو چشمم ز طراه دریابار
ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد
غم تو کرد جهان را چو چشمۀ سوزن
پس اندر او زتنم تار ریسمان آورد
بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار
عذار تو زنخی سخت خوش بران آورد
چو نیشکر شودش مغز استخوان شیرین
هر آنکه نام دهان تو بر زبان آورد
گمان مبر که نکویی تو همین قدر است
که روزگار باظهارش این زمان آورد
ز صد جنیبت خوبی که بر طویلۀ تست
کمینه لاغری این بد که بامیان آورد
بذوق این غزلک دوش بلبل آوازی
چو زیر چنگ مرا نیز درفغان آورد
بیا بیاکه فراقت مرا بجان آورد
بیا که بی تو نفس بر نمی توان آورد
چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه؟
که یادت از من رنجور ناتوان آورد؟
نشان هستی من زان جهان همی دادند
امید وصل تو بازم بدین جهان آورد
دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژدۀ وصل تو ناگهان آورد
دلت برنجد اگر شرح آن دهم که دلم
بروز وصل شب هجر بر چه سان آورد
کنون وصال تو می آورد بمن جانرا
اگر فراق تو وقتی مرا بجان آورد
غلام باد شمالم، غلام باد شمال
که رنجه گشت و بمن بوی گلستان آورد
کجا رسد دم عیسی بگرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان بعاشقان آورد
اگر چه خوشتر از آن نیست در جهان که کسی
بعاشقی خبر یار مهربان آورد
ز وصل یار مرا صد هزار ره خوشتر
حدیث آنکه زناگاه مژدگان آورد
که پادشاه وزیران بطالع مسعود
خجسته روی بدین دولت آشیان آورد
عمید دولت و ملّت که دست و مسند حکم
چو پای همّت بر فرق فرقدان آورد
ستاره قدری صدری که چین ابروی او
شکست در خم ایوان آسمان آورد
خراج بوسه دهد آسمان زمینی را
که بر رخ از سم یکران او نشان آورد
چو خط خوبان بر آفتاب بنگارند
هرآن دقیقۀ معنی که در بیان آورد
زچرخ و اخترش آورد کاسۀ سرخویش
جهان چو همت او را بمیهمان آورد
بهر کجا که طمع خون لعل ریخته دید
چو پی ببردش، سر هم بدان بنان آورد
زهی فراخ عطایی که از مضیق نیاز
امل پناه بدان دست در فشان آورد
برای کشف معانّی سرّ غیب قضا
ز خامۀ دو زبان تو ترجمان آورد
هزار بار بمنقاش کلک دست سخاوت
ز چشم فضل برون خار امتحان آورد
ز بیم جود تو کان خاک بر دهان افکند
زیاد دست تو، بحر آب بر دهان آورد
سپاه بخل سبک پشت داد چون کرمت
بقصد او زعطا لشکری گران آورد
قراضه یی دو سه جوجو بروزگار دراز
بسوی کانش خورشید در نهان آورد
بگوش جود تو ناگه حدیث آن برسید
سه اسبه خامۀ تو تاختن بکان آورد
کمال ذات تو اندر فنون معنیها
چه نقص ها که در احوال باستان آورد
زبان پیکان سر برزد از لب سوفار
ز تیر انکه بقصد تو در کمان آورد
ریاض خلق تو سرسبز باد کاثارش
مرا فراغتی از باغ و بوستان آورد
مخیّم امل و قبله گاه حاجت شد
هر آن کجا که رکابت بدان عنان آورد
فلک برابری همّت تو اندیشید
برو خرد زنخی نغز و دلستان آورد
سپهر کیست؟ گدایی زکوی همّت تو
که همچو من طمع او را بسر دوران آورد
دو قرص دارد و ز بس که خرّمست بدان
هزار بار فرو برد و پس بخوان آورد
محاسبان جهانرا برد تختۀ خاک
همه ز بهر حساب چنین دونان آورد
کجا برابری قدرآن تواند کرد ؟
که تخت زتبت بر اوج لامکان آورد
از آن گرفت چنین کارش اندکی بالا
که هر چه رای تو فرمود همچنان آورد
جهان پناها! آنی که حزم بیدارت
ز فرط امن همه خواب پاسبان آورد
لطافت تو از آنجا که دلنوازی اوست
بارمغانی ما جان شادمان آورد
همای دولت تو از برای کاری بود
که سایه بر سر یک مشت استخوان آورد
گمان مبر که زمانه ز مستقرّ جلال
ترا بخیره بدین تیره خاکدان آورد
ولیک جاذبۀ همّت مسلمانان
عنان گرفته ترا سوی اصفهان آورد
دراز دستی احداث تا با کنون بود
که رای روشن تو پای در میان آورد
مسببّان ستم را چه اعتراض بود
برآنکه از در عدلت خط امان آورد
مخافت رمه از چنگ گرگ چندانست
که رخت بر کنف عصمت شبان آورد
کفایتت بسر کلک کارهایی کرد
چنانک زیبد وصفش بداستان آورد
نه هیچ پشت کمانرا بدین سبب خم داد
نه هیچ دردسری با سر سنان آورد
نه لایقست بدین حضرت این سخن ریزه
و لیک عشق ثنای توام بدان آورد
بتیر باران تا رسم ابر نوروزست
ز حلق شاخ برون خون ارغوان آورد
هزار سال بمان دوست کام و دشن مال
بر غم آنکه خلاف تو در گمان آورد
هر آن نفس که زند صبح دان که در ضمنش
ترا بشارتی از عمر جاودان آورد
که در چمن به سر لاله مهرگان آورد
به چین زلف تو چشمم ز طراه دریابار
ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد
غم تو کرد جهان را چو چشمۀ سوزن
پس اندر او زتنم تار ریسمان آورد
بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار
عذار تو زنخی سخت خوش بران آورد
چو نیشکر شودش مغز استخوان شیرین
هر آنکه نام دهان تو بر زبان آورد
گمان مبر که نکویی تو همین قدر است
که روزگار باظهارش این زمان آورد
ز صد جنیبت خوبی که بر طویلۀ تست
کمینه لاغری این بد که بامیان آورد
بذوق این غزلک دوش بلبل آوازی
چو زیر چنگ مرا نیز درفغان آورد
بیا بیاکه فراقت مرا بجان آورد
بیا که بی تو نفس بر نمی توان آورد
چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه؟
که یادت از من رنجور ناتوان آورد؟
نشان هستی من زان جهان همی دادند
امید وصل تو بازم بدین جهان آورد
دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژدۀ وصل تو ناگهان آورد
دلت برنجد اگر شرح آن دهم که دلم
بروز وصل شب هجر بر چه سان آورد
کنون وصال تو می آورد بمن جانرا
اگر فراق تو وقتی مرا بجان آورد
غلام باد شمالم، غلام باد شمال
که رنجه گشت و بمن بوی گلستان آورد
کجا رسد دم عیسی بگرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان بعاشقان آورد
اگر چه خوشتر از آن نیست در جهان که کسی
بعاشقی خبر یار مهربان آورد
ز وصل یار مرا صد هزار ره خوشتر
حدیث آنکه زناگاه مژدگان آورد
که پادشاه وزیران بطالع مسعود
خجسته روی بدین دولت آشیان آورد
عمید دولت و ملّت که دست و مسند حکم
چو پای همّت بر فرق فرقدان آورد
ستاره قدری صدری که چین ابروی او
شکست در خم ایوان آسمان آورد
خراج بوسه دهد آسمان زمینی را
که بر رخ از سم یکران او نشان آورد
چو خط خوبان بر آفتاب بنگارند
هرآن دقیقۀ معنی که در بیان آورد
زچرخ و اخترش آورد کاسۀ سرخویش
جهان چو همت او را بمیهمان آورد
بهر کجا که طمع خون لعل ریخته دید
چو پی ببردش، سر هم بدان بنان آورد
زهی فراخ عطایی که از مضیق نیاز
امل پناه بدان دست در فشان آورد
برای کشف معانّی سرّ غیب قضا
ز خامۀ دو زبان تو ترجمان آورد
هزار بار بمنقاش کلک دست سخاوت
ز چشم فضل برون خار امتحان آورد
ز بیم جود تو کان خاک بر دهان افکند
زیاد دست تو، بحر آب بر دهان آورد
سپاه بخل سبک پشت داد چون کرمت
بقصد او زعطا لشکری گران آورد
قراضه یی دو سه جوجو بروزگار دراز
بسوی کانش خورشید در نهان آورد
بگوش جود تو ناگه حدیث آن برسید
سه اسبه خامۀ تو تاختن بکان آورد
کمال ذات تو اندر فنون معنیها
چه نقص ها که در احوال باستان آورد
زبان پیکان سر برزد از لب سوفار
ز تیر انکه بقصد تو در کمان آورد
ریاض خلق تو سرسبز باد کاثارش
مرا فراغتی از باغ و بوستان آورد
مخیّم امل و قبله گاه حاجت شد
هر آن کجا که رکابت بدان عنان آورد
فلک برابری همّت تو اندیشید
برو خرد زنخی نغز و دلستان آورد
سپهر کیست؟ گدایی زکوی همّت تو
که همچو من طمع او را بسر دوران آورد
دو قرص دارد و ز بس که خرّمست بدان
هزار بار فرو برد و پس بخوان آورد
محاسبان جهانرا برد تختۀ خاک
همه ز بهر حساب چنین دونان آورد
کجا برابری قدرآن تواند کرد ؟
که تخت زتبت بر اوج لامکان آورد
از آن گرفت چنین کارش اندکی بالا
که هر چه رای تو فرمود همچنان آورد
جهان پناها! آنی که حزم بیدارت
ز فرط امن همه خواب پاسبان آورد
لطافت تو از آنجا که دلنوازی اوست
بارمغانی ما جان شادمان آورد
همای دولت تو از برای کاری بود
که سایه بر سر یک مشت استخوان آورد
گمان مبر که زمانه ز مستقرّ جلال
ترا بخیره بدین تیره خاکدان آورد
ولیک جاذبۀ همّت مسلمانان
عنان گرفته ترا سوی اصفهان آورد
دراز دستی احداث تا با کنون بود
که رای روشن تو پای در میان آورد
مسببّان ستم را چه اعتراض بود
برآنکه از در عدلت خط امان آورد
مخافت رمه از چنگ گرگ چندانست
که رخت بر کنف عصمت شبان آورد
کفایتت بسر کلک کارهایی کرد
چنانک زیبد وصفش بداستان آورد
نه هیچ پشت کمانرا بدین سبب خم داد
نه هیچ دردسری با سر سنان آورد
نه لایقست بدین حضرت این سخن ریزه
و لیک عشق ثنای توام بدان آورد
بتیر باران تا رسم ابر نوروزست
ز حلق شاخ برون خون ارغوان آورد
هزار سال بمان دوست کام و دشن مال
بر غم آنکه خلاف تو در گمان آورد
هر آن نفس که زند صبح دان که در ضمنش
ترا بشارتی از عمر جاودان آورد