عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
وجودش شعله از سوز درون است
وجودش شعله از سوز درون است
چو خس او را جهان چند و چون است
کند شرح اناالحق همت او
پی هر «کن» که میگوید «یکون» است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پرد در وسعت گردون یگانه
پرد در وسعت گردون یگانه
نگاه او به شاخشیانه
مه و انجم گرفتار کمندش
بدست اوست تقدیر زمانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به باغان عندلیبی خوش صفیری
به راغان جره بازی زود گیری
امیر او به سلطانی فقیری
فقیر او به درویشی امیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بجام نو کهن می از سبو ریز
بجام نو کهن می از سبو ریز
فروغ خویش را بر کاخ و کو ریز
اگر خواهی ثمر از شاخ منصور
به دل «لا غالب الا الله» فرو ریز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گرفتم حضرت ملا ترش روست
گرفتم حضرت ملا ترش روست
نگاهش مغز را نشناسد از پوست
اگر با این مسلمانی که دارم
مرا از کعبه میراند حق او ست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز من بر صوفی و ملا سلامی
ز من بر صوفی و ملا سلامی
که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تأویل شان در حیرت انداخت
خدا و جبرئیل و مصطفی را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بروی من در دل باز کردند
بروی من در دل باز کردند
ز خاک من جهانی ساز کردند
ز فیض او گرفتم اعتباری
که با من ماه و انجم ساز کردند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز رومی گیر اسرار فقیری
ز رومی گیر اسرار فقیری
کهن فقر است محسود امیری
حذر زان فقر و درویشی که از وی
رسیدی بر مقام سر بزیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی تا گشت مهجور خدائی
خودی تا گشت مهجور خدائی
به فقرموختداب گدائی
ز چشم مست رومی وام کردم
سروری از مقام کبریائی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خلافت فقر با تاج و سریر است
خلافت فقر با تاج و سریر است
زهی دولت که پایان ناپذیر است
جوان بختا ! مده از دست، این فقر
که بی او پادشاهی زود میر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
جهانگیری بخاک ما سرشتند
جهانگیری بخاک ما سرشتند
امامت در جبین ما نوشتند
درون خویش بنگرن جهان را
که تخمش در دل فاروق کشتند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بگو از من نواخوان عرب را
بگو از من نواخوان عرب را
بهای کم نهادم لعل لب را
ازن نوری که از قر ن گرفتم
سحر کردم صد و سی ساله شب را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به جانهافریدم های و هو را
به جانهافریدم های و هو را
کف خاکی شمردم کاخ و کو را
شود روزی حریف بحر پر شور
زشوبی که دادمب جو را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو هم بگذارن صورت نگاری
تو هم بگذارن صورت نگاری
مجو غیر از ضمیر خویش یاری
بباغ ما بروردی پر و بال
مسلمان را بده سوزی که داری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بخاک ما دلی ، در دل غمی هست
بخاک ما دلی ، در دل غمی هست
هنوز این کهنه شاخی را نمی هست
به افسون هنرن چشمه بگشای
درون هر مسلمان زمزمی هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان بنده مولا صفات است
مسلمان بنده مولا صفات است
دل او سری از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نه بینی
که اصلش در ضمیر کائنات است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی غم دل در خریدن
مسلمانی غم دل در خریدن
چو سیماب از تپ یاران تپیدن
حضور ملت از خود در گذشتن
دگر بانگ «انا الملت» کشیدن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
کسی کو فاش دید اسرار جانرا
کسی کو فاش دید اسرار جانرا
نبیند جز به چشم خود جهان را
نوائیفرین در سینه خویش
بهاری میتوان کردن خزان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگهدارنچه درب و گل تست
نگهدارنچه درب و گل تست
سرور و سوز و مستی حاصل تست
تهی دیدم سبوی این ون را
می باقی به مینای دل تست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شب این کوه و دشت سینه تابی
شب این کوه و دشت سینه تابی
نه در وی مرغکی نی موجبی
نگردد روشن از قندیل رهبان
تو میدانی که بایدفتابی