عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶۴ - قطعه
اذا عدت نحو الآل و الکیس مترع
فی الفضه البیضاء فالعود احمد
و ایاک ان تلقی الاحبه معسرا
فداک بشمل العاشقین مبدد
فان کنت ذامال فقولک صادق
و فعلک محمود و انت محمد
فان صرت محتاجا ففی کل حادث
مقیم لک الهم المبرج معقد
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶۶ - ایضاً
تزهدت فی الدنیا الدنیه کلها
فمالی سوی نیل المعالی مطالب
عشقت المعالی و التکرم مذهبی
و للناس فیما یعشقون مذاهب
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٨ - ایضاً
عاشقان دیدار جانان خواستند
قال مروا واتر کونی واتقوا
چون برآن اصرار میکردند گفت
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٠ - ترجمه
قدوه اهل فضائل زبده آزادگان
اکرم الاخوان شهاب الدین که باشی شادکام
از ره چاکر نوازی قصه ئی اصغا نما
کرده از بیم ملالت دروی ایجازی تمام
بنده با جمعی خواص مجلس روحانیان
خلوتی دارم مصفا از کدورات عوام
موضعی از خرمی زیباتر از باغ ارم
وزره امن و فراغت غیرت دارالسلام
لیک در وی پای بند صحبت احباب نیست
این کنایت هیچ دانی از چه باشد از مدام
همتت گر ضامن اسباب جمعیت شود
چون ثریا منخرط گردند رد سلک نظام
ورنه ابناء الکرام اندر پی بنت الکروم
چون بنات النعش بگریرند از هم والسلام
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٣ - ایضاً
لقد بعث الرسول لزجرقوم
عن الدنیاه تعریک ولوم
فان لم یترکوها الیوم طوعا
فکیف اذا جمعناهم لیوم
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٨ - ایضاً
أخلائی أنبئکم جمیعا
بان الله فعال لماشا
چو خواهد گشت واقع امر محتوم
چه در غربت چه در مأی و منشا
مکن شادی گرت گیتی بکامست
مخور غم گر بود کارت تراشا
چو گردانست گردون از میانه
کناری گیر و خوش میکن تماشا
مکن جز اهل معنی را تواضع
که خوش گفت انکه کرد این بیت انشا
و لست یواضع الا الیکم
و اما غیر کم کلا و حاشا
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٩ - قطعه
الا ان فعل المرء فی کل حاله
یدل مدی الدنیا علی حال أصله
فان تک من عرق کریم نجاده
فبا در الی نیل الامانی بوصله
و ان کان من أهل لئیم فلم ترم
من الله الا أن نفوز بفضله
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالغنائم سعد الملک
زهی محل رفیعت برون ز اوج سما
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر رکاب و زحل قوت و عطارد کلک
ستاره جنبش و بهرام کین و زهره لقا
بسروری گهر کان دولت و ملت
بمردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
بزیر پایه جاه تو عالم بالا
مضاء قوت رایت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت بتارک کیوان
گذشته رایت رایت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای کمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ بدست تصرف مطلق
نهان غیب بر رای روشنت پیدا
صریر کلک تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاک تو چون غیب مدرک اشیا
جریده کرم و دفتر صنایع را
کف تو بارز و حشو و فذلک و منها
جهان تند نگشته بجز ترا طائع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
بدرگه تو فلک را گذر بدستوری
بحضرت تو خرد را خطاب مولانا
مکارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدا
کمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز ترکستانهای رای تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت کبری
خلاف رای تو جستن نتیجه سودا
نه جز بوقت سخاوت بسوده دست توزر
نه جز بلفظ شهادت شنوده کس ز تو لا
کف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دورنک
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بباید استغفار
وگرت گویم ابری بباید استثنا
بابر مانی و جود تو قطره باران
ببحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچکاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهرگیا
هر آنچه دخل نباتست و معدن و حیوان
بخرج بخشش یک روزه ات نکرده وفا
شکوه کلک تو اندر بنان میمونت
همی نماید چون در کف کلیم عصا
ز خط امر تو هرکز برون نهادن پای
فلک ندارد والله زهره و یا را
وقار وحلم تو گر هیچ کوه را بودی
بعمرها نشنیدی کسی ز کوه صدا
ز عدل تست که بر کف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح کرم شاملت که دایم باد
اگر طلیعه روانه کند سوی صحرا
زبان سوسن ناید زخاک جز ناطق
نه چشم نرگس آید زباغ جز بینا
وگر شعاع سرتیغ بچرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
بخطه ی که دراو حزم توکشد سدی
فلک نیارد گردن تعرضی آنجا
اگر نه بهر هلاک عدوی تو بودی
زآفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید کان با کفت عتابی خوش
که کرد جود تو یکبارگی مرارسوا
همی چه خواهی از بحر وکان که با جودت
سپهر هست بر افلاس کان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان وزرد شد آتش
اگر چه جای گرفتست در دل خارا
دوچیز هست که آن نیست مرتر ا بجهان
از این دو گانه یکی عیب ودیگری همتا
عطای تست مهیا که میرسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آنکه سر کلک تو بگاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را بچشم عفو نگر
در این قصیده که نامد چنانکه بود سزا
شکوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی بلفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
که تا کجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لااحصی
که قاصر است ز کنهش تصرف شعرا
فریضه کردم بر طبع خود ز مدحت تو
بعذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا که نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا که نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
که اندر اونرسد گرشود دو اسبه دعا
زمین سراسر ز یر نگین تو چونان
که حد پذیر نباشد که از کجا بکجا
همیشه بر سر اعدای تو کلاه هلاک
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴ - شکایت از روزگار
دگر باره چه صنعت کرد باما
سپهر سر کش فرتوت رعنا
بیک بازی سوی تحت الثری برد
برونق رفته کاری چون ثریا
چو گفتم کاستقامت یافت کارم
زگردون شد چو گردون زیر وبالا
جوانمردی غم ما خواست خوردن
لگد بر کار زد این پیر رسوا
دریغا آنچنان آزاد مردی
که گردونش نخواهد دید همتا
چو کشتی امید آمد بساحل
بدو وا خورد ناگه موج دریا
فلک بااهل معنی خود بکین است
نه بر من میرود این ظلم تنها
دل ریشم از او مرهم طلب کرد
مر او داغی نهادش بی محابا
مگر کار دل از مرهم گذشتست
بداغیش میکند اکنون مداوا
ندانم چرخ را با چه کینست
مگر با زهره بگرفته است مارا
بغارت برد عمرم نحس کیوان
هم از ادبار این هندوی لا لا
مکن ای چرخ با ما هم نظر کن
که هرکس از تو در کاریست الا
اگر بر جاهلان وقفست خیرت
نیم من هم بدین حد نیز دانا
مرا دی بر گذشت از عمر و امروز
ز دی بدتر گذشت ای وای فردا
سرمن چون سر چرخست گردان
دل من دل مهرست دروا
نه اندر رسم این ایام انصاف
نه اندر طبع این مردم مواسا
چنان سیرم زجان کز غصه هر روز
کنم صدره گذر بر مرگ عمدا
مرا گویی چرا صابر نباشی
که بر عمر اعتمادی نیست زیرا
تو از من عمر یکروزه ضمان کن
که من سالی بوم آنگه شکیبا
قبای عمر چون بر تن بدرد
نشاید کردنش دیگر مطرا
منم در کام این ایام شکر
چرا بر من کند بیهوده صفرا
چرا از بهر دانش رنج بردیم
چرا بیهوده می پختم سودا
قلم را با قلم زن خاک بر سر
چرا نه چنک زن بودم دریغا
چو موی رو بهست و ناف آهو
وبال عمر ما این دانش ما
هنر عیبست و فضل آفت چه تدبیر
که با کفرست این هردو مساوا
نه حکمت رست و نه یونان حکمت
نه شد بر طور سینا پور سینا
چه نقص از جهل چون از جهل باشد
دل آسوده و عیش منها
چه سود از فضل چون از فضل دارم
همه اسباب نا کامی مهیا
سگان را حشمت و مارا تحسر
خران را دولت و ما را تمنا
وجاهت در دروغست و تقدم
برای العین میبین آشکارا
که از بهر دروغی صبح کاذب
ز پیش صبح صادق گشت پیدا
دو روئی کن که تا جاهی بیابی
نبینی اوج خورشید است جوزا
بدی کن تا توانی و ددی کن
که تا از تو بترسد پیر و برنا
همیشه همچو کژدم جان گزا باش
که تا باشد چو مارت جامه دیبا
تما شا کن در این چرخ مشعبد
که هستش مهره زرین حله مینا
ولی جان خواهد از تو وقت بازی
که اینجا رایگان نبود تماشا
فلک چون دست یابد در خلد نیش
تو خواهی جنک خواهی مدارا
تو از من ایدل این یک پند بشنو
اگر هستی بکار خویش بینا
چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع
خس و سفله توانی بود؟ حاشا
برو ملک قناعت جوی از یراک
در آن عالم نبینی فقر اصلا
تو گردر کوی حکمت خانه سازی
نباشد با جهانت هیچ پروا
ترا چون هیچ حقی بر قضا نیست
نه زشتست از قضا کردن تقاضا؟
ز درویشی ده آب کشت حکمت
ز خاموشی حیات جان گویا
مکن بر چرخ نیک و بد حوالت
که این از هیچ عاقل نیست زیبا
فلک سر گشته و بی اختیار است
چرا با او همی گیری محاکا
فلک را بر خلاف حکم تقدیر
بسعد و نحس گشتن نیست یا را
نه فعل چرخ و سعی انجم است این
که هست این کار دانای توانا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده
ای بیش ز رفعت و مناصب
بر تر ز مدارج و مراتب
کان بخش قوام دولت و دین
کت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و مناقب
معمار جهان بعدل شامل
معیار خرد برأی صائب
چون روح مسلم از کدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
کلک تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجع
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالک شرع
آن کرده که زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
کلک تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست کاتب
در دولت هر چه جز تو ضایع
در مسند هر که جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رایت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یکسان براو همه جوانب
دردورتو طائی است طامع
در عهد تو کهرباست جاذب
قدر تو چو درعلو سفر کرد
بر قله چرخ زد مواکب
رعد است ز شیهه وصهیلش
برق است ز آتش حباحب
رایت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نکرده تحویل
ز اصلاب بحقه ترائب
فرمان تو باقضا موافق
قدر تو بآسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آنرا که بود دو قرص راتب
نه سعد کفایت تو ذابح
نه صبح عنایت تو کاذب
خورشید که کدخدا ی چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونانکه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در کواکب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونانکه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یکلحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غائب
آسوده مباد جان خصمت
یکدم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاکر
و احرار بخدمت تو راغب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح صدرالدین خنجندی
المتنة لله که تأیید ظفر یافت
صدری که ازودولت و دین رونق و فریافت
المنة لله که چو فردوس شد امروز
آنشهر که از غیبت او شکل سقریافت
المنة لله که ازاین مقدم میمون
دلهای بحان آمده آرام و بطریافت
چشمی که رقم یافت زوابیضت اکنون
از مردمک دیده اسلام بصریافت
ای آنکه جوانی چو تو اندرهمه معنی
نه چشم فلک دید و نه در هیچ سمریافت
ز الفاظ تو منبر مدد علم علی برد
زانصاف تو مسند عمل عدل عمر یافت
ازخوش نفست چاک زند خرقه خود دل
چون غنچه که ناگه نفس بادسحر یافت
عزمت چوبیان کرد ز خورشید سبق برد
حزمت چو نظر کرد زتقدیر حذر یافت
از قطره جود تو ولی گنج گهر برد
وزشعله قهر تو عدو رنج شرریافت
خورشید از انجمله جهانرا بگرفتست
کزعزم تو و حزم تو آن تیغ و سپر یافت
ازسایه تو نور برد گوشه مسکون
چون ذره که از چشمه خورشید نظر یافت
قدرت چو برآورد سراز مطلع رفعت
براوج فلک فرق زحل پای سپر یافت
آیینه گردون که بسی جست نظیرت
مانند تو هم عکس تو بود است اگر یافت
نه عقل نهان دیده برای تو کسی دید
نه چرخ جهان جهان گشته بجود تودگر یافت
عزمت بتوانائی قدرت زقضا برد
حزمت بگران سنگی قوت ز قدر یافت
صبح از بس پرده بدعای تو نفس زد
ماه ازبر گردون زجواز تو گذر یافت
با نطق تو گردون چو صدف شد همه تن گوش
تالاجرم از لفظ تو دل پرز گهر یافت
در خدمت حلم تو اگر کوه کمربست
بس زر که ز اقبال تو بر طرف کمر یافت
وز بهر مدیح تو اگر کلک میان بست
از فر مدیح تو دهان پرزشکر یافت
گردون چو سوادنکتت جست رقمهاش
از کلک عطارد زده برروی قمر یافت
هرکسکه چو سوسن ببدت کرد زبان تیز
چون لاله دل سوخته از خون جگر یافت
در منصب صدرتو خرد نیک نگه کرد
این حلقه در واشده رازان سوی دریافت
از شرم چه گشته است نهان چشمه حیوان
گرنه ز تو و طبع لطیف تو خبر یافت
برچرخ علو کوکب عالی سعادت
خورشید بزیراندر و قدر تو زبریافت
هرکس که زبانکرد تر از مدح تو چو نشمع
چون شمع ز جودت دهن آکنده بزریافت
در باغ امید آنکه نشاند از تو نهالی
در حال زابر کف دربار تو بریافت
شاید که بجان صدر سعید از تو بنازد
انصاف که چون خلف الصدق پسر یافت
جز تو دگری باز نما در همه گیتی
صدری که بحق مرتبت و جاه پدر یافت
چون تو نکنی بد همه نیکت برسد خود
آری همه کس بر حسب کشته ثمر یافت
بودت ز سفر مرتبت خلعت سطان
مه خلعت خورشید ز تأثیر سفر یافت
دررنج توان یافت بلندی و بزرگی
نرگس شرف تاج زر از رنج سهر یافت
ازخصم بیندیش و حذر کن که خردمند
چندانکه حذر کرد خطر هم ز حذر یافت
خصم ار چه درشتست بنرمیش توان بست
پنبه هم ازین روی برالماس ظفر یافت
تا آنکه بگویند بسی درمه آزر
کز دست صبا سلسله درپای شمریافت
از بخت بیاب آنچه ترا کام و تمناست
زان بیش که هرگز کسی از جنس بشر یافت
تو شادهمی زی که بد اندیش تو خود را
آنروز که پنداشت به آنروز بترتافت
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدیح خواجه رکن الدین
ایکه انعام تو سرمایه هر محرومست
ویکه انصاف تو یاری ده هر مظلومست
رکن دین خواجه آفاق که صدبار فلک
گفت دربان تو تا حشر مرا مخدومست
رشح اقلام تو برروی شریعت خالست
بوی اخلاق تو دردست خردمشمومست
در لگد کوب معلی تو گردون پستست
در سر انگشت معانی تو آهن مومست
سطح نه دایره چرخ برقدر تو هست
کم از ان نقطه که در ذهن خردمو هومست
رایت دولت تو برسر خورشید هماست
سایه دشمن تو خانه خود را بو مست
مذهب جود تو آنست که منع از کفرست
سنت بخششت آنستکه سختی شومست
هردعائی که نه در حق تو نامسموعست
هر ثنائی که نه درحق تو نامعلومست
مدحتت سبحه هر نوک زبانست چنانک
نعمتت عدت هر نایژه حلقومست
هرکجا رایت امیرست قدر مامورست
هرکجا حکمت اما مست قضا مأمومست
برقضا هیچ بهانه منه ایخواجه کنون
هرچه حکمست بفرماکه قضامحکومست
توئی و جز تو براطلاق کسی دیگر نیست
گر در این عصر اما میست که او معصومست
ازقضایای کرم حکم تو این فتوی داد
کانکه اوبی گنه آید بر من مأثومست
هست الحق همه چیزیست مبارک الا
دشمنی تو که آنخصم ترا میشومست
گر شود خصم تو شمشیر نه هم مسلولست؟
ور شودشمن تو شیر نه هم مجذومست؟
گر چه اقسام بتقدیرازل مضبوطست
ورچه ارزاق بتأکید قسم مقسومست
گفت توواهب معقول من و منقولست
کلک تو ضامن مشروب من و مطعومست
قصه غصه خود بیش نخواهم گفتن
زانکه ناگفته تراقصه من مفهومست
کارم از شعبده چرخ نمیگیرد نظم
در جهان از همه چیز یم سخن منظومست
هرپیاله که بمن دهر دهد ممزوجست
هر نواله که بمن چرخ دهد مسمومست
شمع اقبال تو تابان و رهی محجوبست
کل انعام تو خندان ورهی مز کومست
بکر فکرم را چز محرم نا دیده کسی
زور در دورتو مدح دگران ولو مست
باز پرس از کرمت گرزمنت باور نیست
تاهم انصاف تو گوید که فلان محرومست
نه بکاری که بود لایق او مشغولست
نه بشغلی که بود در خور او موسومست
مدتی فت که توقیع ترا منتظر است
چیست این قاعده ایچرخ نه فتح رومست
نظر بنده همه بر شرف خدمت تست
که نه تحقیق غرض قاعده مرسومست
تو بخر فضل و هنرزانکه بنزد دگران
فضل مردود بیکبار وهنر مذمومست
هم تو کن زانکه چو از درگه تو آنسوشد
جود منسوخ بتحقیق و کرم معدومست
تا که اسرار قدر در تتق پرده غیب
زاطلاع بشر و علم ملک مکتومست
بادجان تو زتیر حدثان ایمن و هست
که غژا کند تو حفظ ملک قیومست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - نکوهش زروسیم
اینهمه لاف مزن گر چه ترا سیم وزراست
که زر وسیم بر اهل خرد مختصرست
دل مبند ار خردی داری بر سیم وزرت
که زروسیم جهان همچو جهان در گذرست
زوبدنیات حسابست بعقبات عقاب
راستی دردوجهان رنج دل ودرد سرست
گوئی ار زر همه شادی ونشاط افزاید
اینهمه هست ولی نقرس هم بر اثرست
چه کنی فخر به چیزی که بخواب اربینی
همه تعبیرش بیماری ورنج وضررست
دل همی باید روشن به قناعت ورنه
بی زرت خود برسد هرچه قضا وقدرست
خود ببین تا چه شرف دارد بر آینه گاز
گرچه چون گل همه وقتی دهنش پر ز زرست
نرگس ارباز رونزهت شده باشد گو باش
لاجرم از پی حفظش همه شب در سهرست
تاج زر بر سر شمعست چرا می گرید
خود همه گریش از آنست که آن تاج زرست
آفتاب از پی این خرده زر دردل کان
درتکاپوی شده دائم و بیخواب وخورست
آتش از بهر چه میرد بجوانی زرخیز
از تلف گشتن آن چند قراضه شررست
از ترازوی ودو کفش تو قیاسی میکن
کانکه زر دارد زیر انکه ندارد زبرست
فاخته پیرهن کهنه بپوشید ازآن
فارغ از بند وزدام وقفس حیلگرست
باز طاوس گرفتار بدست نا اهل
بهر آنست که زر برزبربال وپرست
سرو آزاد از آن شد که تهیدست آمد
غنچه دلتنگ زآنست که در بند زرست
گر بتحقیق همه جنس بر جنس روند
گرد آن گردد زر کوز همه کس بترست
اینهمه گفتم انصاف بباید دادن
هرچه زین نوع بود جمله هبا وهدرست
این کسی گوید کش زر نبود در کیسه
ورنه مردم همه جایی بدرم معتبرست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح صدر اجل شهاب الدین خالص
تویی که چرخ به صدر تو التجا کردست
شعاع عقل برای تو اقتدا کردست
امیر عالم عادل شهاب دین خالص
که خاک درگه تو چرخ توتیا کردست
به حرص خدمت تو آسمان کمر بستست
زبهر جود تو خورشید کیمیا کردست
نفاذ امر تو سوگند با قدر خوردست
مضای حکم تو پیوند با قضا کردست
نه تیغ نصرت تو لحظه ی برآسودست
نه تیر فکرت تو ذره ی خطا کردست
زشرم رای تو خورشید در عرق غرقست
زرشک خلق تو گل پیرهن قبا کردست
هر آنچه فاقد گشته زجود حاتم طی
بروزگار تو آنرا قضا قضا کردست
به تیغ صبح میان فلک دو نیمه گذار
اگر خلاف تو گفتست چرخ یا کردست
سپهر اگرچه تو مشگی و مشک غماز است
ترا خزانه اسرار پادشا کردست
زوال راه نیابد بساحت تو که چرخ
حریم جاه تو را باره از بقا کردست
غلام آن دل دریا وشم که در یکدم
هزارحاجت ناخواسته روا کردست
سرای دولت کردست وقف بر تو فلک
برآن چهار وسه وپنج وشش گوا کردست
تبارک الله از آن خلق خوش که پنداری
که نسختی است کز اخلاق انبیا کردست
بحسن رای سر سرکشان بپای آورد
بزخم تیغ رخ دشمنان قفا کردست
زهی مخالف سوزی که زخم خنجر تو
دل عدوی ترا لقمه بلا کردست
عدوی جاه تو پنداشت دست برد بدان
که مهره دزدد یا خانه ی دغا کردست
گمان نبرد که هر شعبده که کرد همی
همه زیادتی حشمت ترا کردست
خدای عزوجل را به لطف تعبیه هاست
که کس نداند این چون وآن چرا کردست
بسا سراب که در کسوت شراب نمود
بسا عناست که بر صورت غنا کردست
تو باش تا بزند آفتاب صبح تو تیغ
که صبح دولتت این ساعت ابتدا کردست
زمانه داد ترا صد هزار وعده خوب
هنوز از آن همه وعده یکی وفا کردست
دریغ باشد مثل تو عشر خوار کسان
زفرع آنکه کسی وقف ده گدا کردست
مرا امید بدانست تا ز پس گویند
که اینت معظم جائی که اوبنا کردست
بلند بختا دریا دلا فلک قدرا
که ایزدت شرف دین مصطفی (ص)کردست
سپاس و منت حق را که کارهای ترا
همه موافق کام و هوای ما کردست
عنان مصلحت خود بحکم ایزد ده
که هرچه آن نه بقدیر اوست ناکردست
رهی بحضرتت ار کمتر آورد زحمت
مگو که خئمت درگاه مارها کردست
که ازجناب رفیع تو تاجدا ماندست
وظیفه های مدیح تو با دعا کردست
همیشه تاکه بگوید کسی بنظم و بنثر
که سوی دلبر خود عاشقی هوا کردست
تو شادمان زی در دولت ابد که فلک
عدوی جاه ترا طعمه فنا کردست
همیشه گردش افلاک و جنبش اجرام
چنانکه رای رفیع تو اقتضا کردست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - یمدح الصدر السعید امین الدین صالح المستوفی
ایکه خورشید ز رای تو منور گردد
عالم از نفحه خلق تو معطر گردد
خواجه شرق امین الدین صالح که فلک
پیش فرمان تو خم گیرد و چنبر گردد
جرم خورشید اگر از دل تو نور برد
همه ذرات در اقطار هوا زر گردد
عقل هر گه در آیینه طبعت نگرد
پیش او سردل غیب مصور گردد
هفت دریا زنهیب کف تو خشک شود
وقت بخشش چو زبان قلمت تر گردد
ننهد پای ز خط تو چو نقطه بیرون
هرکه چون دایره خواهد که همه سر گردد
گر مجسم شود این منصب رفعت که تراست
چرخ هیهات که پیرا من این در گردد
شیر ابخر اگراخلاق ترا شرح دهد
دمش از خوش نفسی چون دم مجمر گردد
دم آهو زدم خلق تو و فضله گاو
نافه مشک شود بیضه عنبر گردد
بردیاری که در او صرصر خشم تو جهد
کوه بر خیزد از جای و زمین در گردد
گرگ را آرزوی دایگی میش کند
گرش انصاف تو در طبع مقرر گردد
زورق چرخ زموج حرکت باز استد
گرش از حلم گر انسنگ تو لنگرگردد
بسر انگشت اشارت کن اگر فرمانست
تات هفت اخترونه چرخ مسخر گردد
ای کریمی که سخای تو بحدی برسید
کانکه در خواب ترا دید توانگر گردد
رای خوبت مدد لشگر نصرت بخشد
نوک کلکت سبب عطلت خنجر گردد
نزد جود تو زطع فارغ و گستاخ آید
پیش حلم تو گنه شوخ و دلاور گردد
چرخ اگر خاک درت نیست بتحقیق چرا
هر شبی سرمه چشم مه و اختر گردد
هر که در پای تو افتاد شود صدر نشین
وانکه او دست تو بوسد سرو سرور گردد
میکشد چرخ زدور اینهمه سرگردانی
بو که باخیمه قدر تو برابر گردد
صدف چرخ بساغصه و غوطه که خورد
تا چو تو قطره دراودانه گوهر گردد
عرصه ملک بهشتیست ز عدلت که در او
کلک تو طوبی و الفاظ تو کوثر گردد
پیش چشمست مرا آنکه وشاق در تو
آمر و ناهی این گنبد اخضر گردد
روی مظلوم درین عهد نبیند گردون
اگر اطراف ممالک مثلا برگردد
گر سر کلک تو یکلحظه دهد آسایش
ملک دیگر شود و قاعده دیگر گردد
همتت ملک زمین راننهد وزن همی
همه گرد طرف عالم اکبر گردد
بهرروزی که کند خطبه بنام تو فلک
شاخ سد ره سزد ار پایه منبر گردد
آتش خشم تو گر شعله ببالا بکشد
وای طاوس فلک گرنه سمندر گردد
آسمان از تو ضمان کرد که آمال ترا
هرچه از بخت تمناست میسر گردد
چونکه من بهر مدیح تو قلم برگیرم
خواهد این نه ورق چرخ که دفتر گردد
آسمان را نبود زهره این خطبه اگر
بر عروس سخنم مدح تو زیور گردد
گر همه عمر معانی ترا حصر کنم
معنیش کم نشود لفظ مکرر گردد
تا همی طبع هوا گرم شود سرد شود
تا همی نور مه افزاید و کمتر گردد
باد انعام تو چندانکه بهر شهر رسد
باد بدخواه تو چونانکه بهر در گردد
مدت عمر تو چندانکه محاسب گه عقد
از شمار عددش عاجز و مضطر گردد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح اقصی القضاه رکن الدین صاعد
روی یارم ز افتاب اکنون نکوتر میشود
تا بگرد ماه از مشک چنبر میشود
مرگز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروزدیبای او از مشک و عنبر میشود
خانه دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر میشود
سرو بین کزرشک قدش کشتیش بر خشک ماند
گل نگر کز شرم رویش در عرق تر میشود
هر که او با حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در میشود
د ردو عالم سایه بر خورشید هرگز نفکند
هرکه را سودای او یک ذره در سر میشود
جان بطوع دل فدای خاک پایش کرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در میشود
گر چه لعلش همچو عیشم تلخ میراند سخن
چونکه بر شکر گذر یابد چو شکر میشود
گفت لعل او کنم از وصل کارت همچوزر
اینچنین ساده نیم کم عشوه باور میشود
هر متاعی کان مرا باشد زجنس جان و دل
در بهای یک نظر در کار دلبر میشود
عیدی از من شعر میخواهد که بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت کشور میشود
صدر عالم رکن دین اقضی القضا ة شرق و غرب
آنکه چرخش بنده و ایام چاکر میشود
صدق بوبکریش جفت عدل فاروقی شدست
شرم عثمانیش یار علم حیدر میشود
آسمان از قدر جاه او بلندی میبرد
و افتاب از نور رای او منور میشود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی میدهد
لفظ او وقت عذوبت رشک کوثر میشود
سروری را سروری از وی بحاصل آمدست
آرزو را آرزو ازوی میسر میشود
توشه جان از حدیثش نیک فربه شد ولی
کیسه کان از سخایش سخت لاغر میشود
عقل در سودای جاه اوزخود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور میشود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانک
نوک کلک ازرشح خلق او میشود معنبر
حکم و حلمش همرکاب بادو خاک کند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر میشود
مشتری تاگشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا کنیت او سعد اکبر میشود
در رکاب خدمتش گردون پیاپی میدود
باقضای آسمان حکمش برابر میشود
بحر چون خوانم مراورا چون بگاه مکرمت
هر سرانگشتی از و صد بحر اخضر میشود
عدل او آسایش مظلوم و ظالم میدهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر میشود
از بنانش هر کسی جز بحر شادی میکند
وزسخایش هر کس جز کان توانگر میشود
مشکل شرع از بنان او همه حل کرده شد
روزی خلق از سر کلکش مقدر میشود
آفتاب از شرم رای او شبانگاهان بین
تا چه سر گردان و حیران سوی خاور میشود
بادخلق او مگر بگذشت بر خاک تبت
خون از آن در ناف آهو مشک اذفر میشود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه لو قطره گوهر میشود
ابر را گویند کز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلک بر میشود
نزد من تحقیقش ان باشد که هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر میشود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بندسیم و حلقه زر میشود
روز درس او ملک گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلک نه پایه منبر میشود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دورزمان
با قضا از غیب این معنی برابر میشود
اعتدال عدل او برداشت علتها چنانک
خانه بیمار بیزار از مزور میشود
هر چه اندر حقه سینه کسی تضمین کند
جمله در آیینه طبعش مصور میشود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم برکافه خصمان مظفر میشود
ای ترا گشته مسلم منصبی کزروی شرع
هرکه گردد منکر حکم تو کافر میشود
تیغ کوه و تیغ خورشید ایمنند از یکدیگر
تا میان هردو انصاف تو داور میشود
دست کوته کرد مقناطیس زاهن تابدید
کز چگونه عدل تو خصم ستمگر میشود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آنچنانک
باز در زیر زره نزد کبوتر میشود
بانگ بر ظالم چنان زدهیبت انصاف تو
کز نهیبش کهربا که را مسخر میشود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت درجهان
آن چو سیمرغ این دگر کبریت احمر میشود
چرخ بر بستست در عهد ت در ظلم و ستم
از کواکب زان قبل گردون مسمر میشود
آسمان در پیش حکمت حلقه در گوش آمدست
و افتاب از بهر جودت کیمیاگر میشود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو کوه
کوه با حلم تو چون ذره سبک سر میشود
هرکه چون سوسن بمدح تو زبان تر میکند
در زمان او رازبان پر زر چو عبهر میشود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
کیست کاندر عهد تو نه علم پرور میشود
خصم تو گر از تو برگردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیکر میشود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنک
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر میشود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این زعجزماست گر لفظی مکرر میشود
مدح چون تو فاضلی سان توانگفتن از آنک
خود زبان کلک در مدحت سخنور میشود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر میدهد
تا چو من در هر خزانی بادزرگر میشود
این نفاذ حکم تاروز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر میشود
بر تو عید فطر باداخرم و میمون که خود
مرگ اعدای تو همچون عید دیگر میشود
موسی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر میشود
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین صاعد و توصیف قلم
ای سعد فلک ترا مساعد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح بدرالین عمر
رخ خوب تو ناموس قمر برد
لب لعل تو بازار شکر برد
بنفشه گر چه بازاری همیداشت
چو زلف دید سردر یکدیگربرد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
که رویت آب گل از یانظر برد
چو خورشبد از رخ تو نور برداشت
قمر زو بردو پس گل از قمر برد
بلعلت کردم از زلف تظلم
که از صبر و دل و جانم اثر برد
بزیر لب همی خندید و میگفت
برو سهلست اگر خود اینقدر برد
نپرسی زین دل مسکینم آخر
که باخوی تو عمری چون بسر برد
هر آنکو برزبان نام تو آورد
چو لاله در دهان خون جگر برد
چه جوئی از من مسکین تو باری
که هجران تو از من خشک و تر برد
بقصد جان من رنجه مکن دست
که جان خودرخت خویش اینک بدرد
ترا این بنده دانی بد نبودست
وگربد بودرفت و دردسر برد
بدم نزدیک تو چون حلقه در گوش
غمت چون حلقه ام زانسوی در برد
زباغ حسن تو کمتر خورد بر
کسی کو رنج برتو بیشتر برد
دلم چون عاجز از کارتو درماند
زتو شکوه ببدرالدین عمر برد
هنر مندی که گردون با همه قدر
زطبع گوهر پاکش هنر برد
جوان بختی که خورشید سعادت
زفرطالع سعدش نظر برد
صبا از بوی خلق اومدد یافت
صدف از نظم لفظ او گهر برد
بمجلس جلوه همچون زهره آورد
بمیدان حمله همچون شیر نر برد
بمیدان هنر اسب کرم تاخت
بچوگان وغا گوی ظفر برد
بنات النغش را خود منصبی ساخت
که در پیشش کمر شمشیر زر برد
چو سوی لب برد جام می لعل
تو گوئی ماه را نزدیک خور برد
نخیزد زان بزرگی این تواضع
که صد سجده برهر مختصر برد
نهال نو رسیده از بزرگی
که خلقش رونق باد سحر برد
چو رای صیدش آمد شیر گردون
بحیلت جانی از دستش بدر برد
بروز عرض او بهرتفاخر
مه و خورشید در پیشش سپر برد
اجل چون کرد قصد جان خصمش
سر پیکان اورا راهبر برد
ثبات حزم او سنک از قضا یافت
نفاذ امر تک از قدر برد
چه دستست اینکه از بس بخشش و جود
بچشم هر کسی را خطر برد
همیشه تا بگویند اینکه خورشید
زخاور رخت سوی باختر برد
تو مطر بخوان و مهماندار و می خور
که خصمت نوحه خوان و مویه گر برد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - کتب الیه رشید الدین الوطواط
چون روی تو ماه سمانباشد
چون زلطف تو مشک ختانباشد
فاجابه رحمه الله
چون دلبر من بیوفا نباشد
کش هیچ غم کار ما نباشد
اندر دل او جز ستم نیاید
وندر سر او جز جفا نباشد
د رسایه آن آفتاب رخشان
یک ذره دلم بی هوا نباشد
آنرا که زدست افعی دوزلفش
بهتر زلبش مومیا نباشد
یک بوسه بجانی قرار دادیم
آه ار لب اورا رضا نباشد
گفتم که چرا دل همی بری گفت
در مذهب عاشق چرا نباشد
ایدل تو همه برگ عیش سازی
زان کار تو جز بینوا نباشد
جان میدهی آنرا من ندانم
کو باشد یار تو یا نباشد
عاشق شده تن فرا بلا ده
کاین عشق بتان بی بلا نباشد
ایدوست روا داری اینکه هرگز
یک حاجتم از تو روا نباشد
صد وعده که دادی یکی وفا کن
یا با رخ نیکو وفا نباشد
بر زلف تو رشک آیدم از انروی
کز روی تو یکدم جدا نباشد
خواهی که نباشدبشهر فتنه
آن روی نهان دار تا نباشد
خنده مزن ایجان زگریه من
کاین لایق آنخوش لقا نباشد
ا زخنده شنیدی که دل بمیرد
زانست که گل را بقا نباشد
بیگانه مشو چون دلست و جانست
بیگانه چنین آشنا نباشد
یک بوسه بده خونبهایم آْخر
هر چند مرا خونبها نباشد
جز جور مکن گر کنی که انصاف
در سنت خوبان روا نباشد
گفتی که مخورغم که من ترایم
این دولت دانم مرا نباشد
روی تو تمنای مقبلانست
شایسته چون من گدا نباشد
وصل تو چو شعر رشید دینست
کو محرم هر ناسزا نباشد
رادی که بجز بهر خدمت او
گردون خمیده دوتا نباشد
بحری که نکوتر زگفته او
الا سخن انبیا نباشد
چون خط شریفش نگار نبود
چون طبع لطیفش هوا نباشد
چون رای وی از روشنی و رفعت
خورشید بوسط السما نیاشد
زان داد سخن میدهد که در شعر
قادر تر ازو پادشا نباشد
وقتی که کند عقل حل اشکال
جز رای ویش مقتدا نباشد
ای آنکه ببالای مدحت تو
از کسوه دانش قبا نباشد
چون لفظ تو آب حیات نبود
چون خلق تو باد صبا نباشد
چون تو یدبیضا نمائی از کلک
ناموس کلیم و عصا نباشد
از روی شرف جز زخاکپایت
در چشم خرد توتیا نباشد
بی سایه کلک تو نیست علمی
چون گنج که بی اژدها نباشد
گر گویم بحری محال نبود
ور گویم ابری خطا نباشد
کاین چون تو بوقت سخن نبارد
وان چون تو بگاه سخا نباشد
جز شعر تو خواندن حلال نبود
جز مدح تو گفتن روا نباشد
نزدیک من آن یک قصیده تو
ملکی است که آنرا فنا نباشد
جاوید بماناد صیت فضلت
دردست من الادعا نباشد
آری بعا اقتصار باید
چون قوت مدح و ثنا نباشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش دنیا
الحذارای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرارای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ا ی عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
عرصه نا دلگشا و بقعه نا دلپذیر
قرصه ناسودمند و شربتی ناساز گار
مرگ دروی حاکم و آفات دروی پادشا
ظلم دروی قهرمان و فتنه دروی پیشکار
امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید
دروی ناروا صحت درو ناپایدار
سردراو ظرف صداع و دل در او عین بلا
گل در و اصل ذکام و مل درو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماهرا نقص محاق و مهر را ننگ کسوف
خاکرا عیب زلازل چرخرا رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
صبح او پرده در امد شام او وحشت فرای
ابر او بیک گذار وبرق او خنجر گذار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده مستودع چندین بخور
شودهان شیربین باآن بخراز بس بخار
رو، دریا بین پر از آژنگ از بس خارو خس
وانگهی جیب صدف بین درج در شاهوار
باز دروی با هنر ها دیده ها بر دوخته
کرکس خس طبع دروی از تنعم دیده خوار
اندرد طاوس با آن حسن باپای سیاه
پس کشف آندست و پایز شترا کرده نگار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان
پیل را از پشه صدرنج اینت عدل روزگار
شمع راهر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغرا هر سال عزل و ماه را هر مه سرا ر
ا ز پی قصد من و تو موش همدست پلنگ
وزپی قتل من وتو چوب و آهن گشته یار
تو گزیده اینچنین جائی بر ایوان بقا
راست گویند آن کجا عنوان عقلست اختیار
ای تو محسود فلک هم آزرا گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
مولد اصلی تو دارالقرار آمد برو
تا ببینی جای خویش آنجا مکن اینجا قرار
هیچ میدانی که اینجابا حرفی مهره دزد
جان همی بازی و خصلی برلب خال قمار
خیزد کاندر عالم جان مسندت افراشتست
برفشان پس دامن از این خاکدان خاکسار
زیر تو گردست و بالا دود بگریز ازمیان
پیش ازان کزدودو گردت دید گانگرد دنگار
سرو تو جفت کمان شد هم نگردی محترز
مشک تو کافور گشت آخر نگیری اعتبار؟
رومی روز آب کارت بردو تو در کار آب
زنگی شب رخت عمرت بردو تو درپنج و چار
چند بر بوی فزونی از پی ده یازده
گاه قندوگاه هار و گاه راه قندهار
از پی روزی چه باید تاختنها تاختن
وز پی بیشی چرا باید دویدن تا تتار
حق چو قسمت کرد ضامن شد بتأکید قسم
هم نمیداری تو رازق را بسو گند استوار؟
حرص دانی چیست رو به بازی طبع خسیس
خشم دانی چیست سگ روئی نفس نابکار
آهوی تست این پلنگی و سگی وروبهی
بگذار مردی از ینان هم بهمشان واگذار
پای در کعبه نهاده بت چه داری در بغل
روی زی محراب کرده سک چه گیری در کنار
سایه پرورد بهشتی نازنین حور عین
قره العین وجودی نایب پروردگار
بر کفت داده قدم از جام کرمنا شراب
بر سرت کرده ازل از نقد فضلنا نثار
چیست آن آشوب قومی غمزلطف لایزال
چیست آن ناموس مشتی خاک فضل کردکار
جبرئیل از کاروان لطفش ارباز اوفتد
دست قهر کبریا بر شهپرش دوزد غیار
و اسمان از همرهی فضلش ار باز ایستد
گردد اندر ساعت از سنگ حوادث سنگسار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وزان برای مقدمت روحانیان در انتظار
در گشاده بار داده خوان نهاده بهر تو
تو چنین اعراض کرده از همه بیگانه وار
چند خواهی بود در مطموره کون و فساد
یکرهی برنه قدم بربام این نیلی حصار
تاجهانی بینی آنجا ایمن از دردفنا
تا هوائی یابی انجا فارغ از حشوغبار
تا چو روح صرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل گردی بر دقایق کامکار
تاببینی صورت هر چیز را چونانکه هست
تا که بشناسی سراز دستار و گوش از گوشوار
تا خیار آنجا همه سرسبز بینی چون خیار
تا شرار آنجا همه کم عمر یابی چون شرار
خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جوئی نیابی دربن دندان مار
تاکی اینحال مزور راه باید رفت راه
تا کی این قال محرف کار باید کرد کار
ره بقر آنست کم خوان هرزه یونانیان
اصل اخبارست مشنو قصه اسفندیار
صد هزاران غول در راهند و توحیرت زده
شاهراه از چشم مگذار الله الله زینهار
دوزخ تو چیست میدانی زبان و دست تو
این سخن بازیچه نبود نزد مرد هوشیار
زانکه اینجا اززبان و دست تو گر رسته اند
خواهی آنگه بودن از دوزخ بدانسر رستگار
قوت پشه نداری جنگ باپیلان مجوی
همدل موری نئی پیشانی شیران مخار
چند سختی با برادر ای برادر نرم شو
تا کی آزار مسلمان ایمسلمان شرم دار
بوده یکقطره آب و پس شوی یکمشت خاک
در میان چیست این آشوب و چند ین کار زار
تو بچشم خویشتن بس خوب زویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار
از درون زیفی زبیرون سرخ رو لیکن چسود
بوته دوزخ همی نیکو برون آرد عیار
دست دست تست انا لحق میزن ایخواجه ولیک
چون بپای دارت آرد مرگ آنگه پای درا
لطمه از شیر مرگ وزین پلنگان یکجهان
قطره از بحر قهر وزین نهنگان صد هزار
از تو میگویند هر روزی دریغا ظلم دی
وز تو میگویند هر سالی عفی الله ظلم پار
روبها گشته است بوالعباس و دلها بولهب
زانکه سرهاذوالخمار ست و زبانها ذوالقفار
ظلم صورت می نبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد ودوزخ آشکار
آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر
رد مساجد زخم چوب و در مدارس گیرودار
دین چورایتو ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چو نعرض تو خوار
وه که سیاف قدر چون میکشد بهر تو تیغ
وه که جلاداجل چون میزند بهر تو دار
جهد آن کن تا درین ده روزه ملک از بهر نام
صدهزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه زمال طفل میزن لوتهای معتبر
گه زسیم بیوه میخر جامه های نامدار
تا که از تو حشوه های نرم سازد دلق خاک
تاکه از تو لقمه های چرب جوید حلق مار
هم شود زاه کسی خیل سپاهت ترت و مرت
هم کند دود دلی اسب و سلاحت تارو مار
روز سک میباش و شب مردار تا از خود خوری
همچو آتش کو هم از خود خورد وقت اضطرار
دین بدنیا میفروشی نیست بس سودی در این
باش تا تو بازگیری در قیامت این شمار
تو همی سوزی ضعیفانرا که هین جامه بکن
تو همی سوزی یتیمانرا که هان اقچه بیار
شیخ ابویحیی چگونه داندت زهمچوزر
خواجه مالک چو نتداند سوخت چو قمار
وجه مخموری تو بربوریای مسجدست
وزمسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار
اطلس معلم خری از ریسمان بیوه زن
وانگهی نایدترا از خواجکی خویش عار
گربدیباهای رنگین آدمی گردد کسی
پس در اطلس چیست گرک و در عبائی سوسمار
باش تا چون باز دراد صدمت یک نفخ صور
هم زمین را از قرار و هم فلک را از مدار
روشنان چرخ رابینی فرو کشته چراغ
بختیان کوهرا بینی فرو کرده مهار
نفسها اماره و لوامه اندر گفتگوی
روحها انسانی و حیوانی اندر کار زار
خویشتن در صورت سگ بازیابی آنزمان
کز سر توبرکشد مرگ این لباس مستعار
شد دراز این تر هات ایخواجه کوته باز کن
کز سخن آن به که باشد در لباس اختصار
ای خدا پیوسته دارامداد لطفت وزکرم
تازه دار ارواح مارا همچو گل درنو بهار
جوشن حفظت ز سفت غفلت ما بر مکش
پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار
زانچه دارم در مپرس و زانچه خوردم وامجوی
زانچه کردم در گذروزآنچه گفتم در گذار