عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱ - دیباچه جلالای طباطبایی بر مثنویاتی که کلیم و قدسی در تعریف کشمیر سرودهاند
به نام پادشاه پادشاهان
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۴ - مدح شاهجهان و پایان کلام
کف قدرت پس از مقصود ایجاد
جهان را زینت از شاه جهان داد
به تسخیر فلک، شبدیز چون راند
ملک صاحبقران ثانیاش خواند
به زیر سایهاش صاحبکلاهان
جنابش قبلهگاه و پادشاهان
نهال عقل از تیغش برومند
به رویش دین و دولت در شکرخند
کرم از صورت دستش مثالی
بقا از گلشن عمرش نهالی
زر از نامش چنان بر خویش بالید
که مهرش در دل ممسک نگنجید
نباشد بر فلک خورشید انور
شبیهش را فلک بستهست بر سر
به تیغ کوه اگر تیغش ستیرد
پلنگان را ز بیمش داغ ریزد
ز لطفش غم ز دل بر باد رفته
غریبان را وطن از یاد رفته
هوس را حاصل دریا و معدن
ز باد آستین ریزد به دامن
ز ابر دست او کشت ار شود تر
به جای دانه آرد خوشه گوهر
به روز کینهاش در دشتِ ناورد
رود کشتی در آب از زهره مرد
به دشمن، بی صداع برق شمشیر
ز نقش پا نماید دیده شیر
کمین مرد شکار او، به یک مشت
تواند نیله گاوِ چرخ را کشت
***
ندانم در دو عالم این و آن را
خدا را دارم و شاه جهان را
شهشنشاهی که گردون پایه اوست
پناه عرش و کرسی سایه اوست
ز جزمش عزم دشمن در گریز است
ز تبعش فتح را بازار تیرست
به شمشیرش عدو در دستبازی
چو شمع از پنجه در ساعدگدازی
کسی از دستبردش جان نبرده
عدم، گویی به تیغش دم سپرده
ترحم بر جنابش ایستاده
دری بر روی نیک و بد گشاده
به هیبت حملهای بر دشمن آورد
که شد خونش چو آب زعفران زرد
جهان را برق تیرت رُفت و رو کرد
ز رنگ دشمنت پیدا نشد گرد
فلک با گرد خیلت گر ستیزد
چنان افتد که گردش برنخیزد
ز بانگ کرّنای پادشاهی
بود زیر زمین کر گوشِ ماهی
جهان را زینت از شاه جهان داد
به تسخیر فلک، شبدیز چون راند
ملک صاحبقران ثانیاش خواند
به زیر سایهاش صاحبکلاهان
جنابش قبلهگاه و پادشاهان
نهال عقل از تیغش برومند
به رویش دین و دولت در شکرخند
کرم از صورت دستش مثالی
بقا از گلشن عمرش نهالی
زر از نامش چنان بر خویش بالید
که مهرش در دل ممسک نگنجید
نباشد بر فلک خورشید انور
شبیهش را فلک بستهست بر سر
به تیغ کوه اگر تیغش ستیرد
پلنگان را ز بیمش داغ ریزد
ز لطفش غم ز دل بر باد رفته
غریبان را وطن از یاد رفته
هوس را حاصل دریا و معدن
ز باد آستین ریزد به دامن
ز ابر دست او کشت ار شود تر
به جای دانه آرد خوشه گوهر
به روز کینهاش در دشتِ ناورد
رود کشتی در آب از زهره مرد
به دشمن، بی صداع برق شمشیر
ز نقش پا نماید دیده شیر
کمین مرد شکار او، به یک مشت
تواند نیله گاوِ چرخ را کشت
***
ندانم در دو عالم این و آن را
خدا را دارم و شاه جهان را
شهشنشاهی که گردون پایه اوست
پناه عرش و کرسی سایه اوست
ز جزمش عزم دشمن در گریز است
ز تبعش فتح را بازار تیرست
به شمشیرش عدو در دستبازی
چو شمع از پنجه در ساعدگدازی
کسی از دستبردش جان نبرده
عدم، گویی به تیغش دم سپرده
ترحم بر جنابش ایستاده
دری بر روی نیک و بد گشاده
به هیبت حملهای بر دشمن آورد
که شد خونش چو آب زعفران زرد
جهان را برق تیرت رُفت و رو کرد
ز رنگ دشمنت پیدا نشد گرد
فلک با گرد خیلت گر ستیزد
چنان افتد که گردش برنخیزد
ز بانگ کرّنای پادشاهی
بود زیر زمین کر گوشِ ماهی
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۶
تنومندی و دست زورش حلال
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۷
به صحرا مگر سایهاش پا فشرد؟
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکستهست از سایهاش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایهاش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمیداشت معنی، سپاه گران
به میدان سعیی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجمشناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیلبان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایهاش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینیاش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایهاش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمیداشت گر میخکوبی چنین
سبکتر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بیراه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبکپا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیدهست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیلبان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیلبان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گرانبار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغربزمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایهاش
که سندان شود تابه در سایهاش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکندهست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صفها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در میزند
مگر صبح شمشیر سر میزند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زرهپوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّهپوش
ز شمشیر مردان آهنشکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمیآید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزهوار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشهها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بیهوشیاش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بیشمار
جهان پر ز آیینه دستهدار
ز خشم تفک داغها بر جگر
بر آن داغها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلیاش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینهها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخمشان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش میبرید
به دندانه سین، الف میکشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علمها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لالهگون قبههای سپر
چو در عرصه باغ، گلهای تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبانها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحبدلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجهها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفسهای آهن، کلهخودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکستهست از سایهاش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایهاش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمیداشت معنی، سپاه گران
به میدان سعیی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجمشناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیلبان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایهاش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینیاش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایهاش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمیداشت گر میخکوبی چنین
سبکتر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بیراه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبکپا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیدهست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیلبان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیلبان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گرانبار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغربزمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایهاش
که سندان شود تابه در سایهاش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکندهست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صفها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در میزند
مگر صبح شمشیر سر میزند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زرهپوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّهپوش
ز شمشیر مردان آهنشکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمیآید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزهوار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشهها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بیهوشیاش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بیشمار
جهان پر ز آیینه دستهدار
ز خشم تفک داغها بر جگر
بر آن داغها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلیاش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینهها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخمشان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش میبرید
به دندانه سین، الف میکشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علمها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لالهگون قبههای سپر
چو در عرصه باغ، گلهای تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبانها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحبدلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجهها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفسهای آهن، کلهخودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۸
ز مردان بود شکر پیکان به جا
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۹
اگر زان رگ ابر، برقی جهد
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوتبار؟
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کلهخودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبلهگاه
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک میکند
سپاه گران را سبک میکند
اجل بود نامش چو انگاره بود
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
کند در کفن مرده را خوندماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصهگاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
ز یادش به دلها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضهاش
که گوهر شد الماس در قبضهاش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشتهست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبانها گذار
دهنها ز خون پر شود لالهوار
کند از دل سخت دشمن غلاف
همین است و بس، تیغ آهنشکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
که میآید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
دو پیکر شود نطفهها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیدهست این قبضه از اقتدار
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیدهست کس
بود قلعه دولتآباد و بس
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولتآباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیرهدار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازهای
که از سایهاش گیرد اندازهای
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازهاش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایهاش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایهاش
کبودست از سیلی سایهاش
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پارهسنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگهایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پارهسنگ
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
فلک گشته بیرونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
به دروازهاش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایشگر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
به سختی همه سنگش آهنوش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، تهدارتر
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
که دیده حصاری ز یک پارهسنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشتها در دهن
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بودهست سنگ
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمیهاش اینجا به کار
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداریاش چشم سیاره باز
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پارهسنگ
رسیدهست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته میخواست چوگان چرخ؟
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازهاش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
ندیدهست تا شد بنا روزگار
چنین قلعهای چشم این نُه حصار
به گفتن نمیآید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
ز بالای دروازهاش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان میخرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوتبار؟
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کلهخودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبلهگاه
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک میکند
سپاه گران را سبک میکند
اجل بود نامش چو انگاره بود
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
کند در کفن مرده را خوندماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصهگاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
ز یادش به دلها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضهاش
که گوهر شد الماس در قبضهاش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشتهست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبانها گذار
دهنها ز خون پر شود لالهوار
کند از دل سخت دشمن غلاف
همین است و بس، تیغ آهنشکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
که میآید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
دو پیکر شود نطفهها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیدهست این قبضه از اقتدار
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیدهست کس
بود قلعه دولتآباد و بس
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولتآباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیرهدار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازهای
که از سایهاش گیرد اندازهای
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازهاش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایهاش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایهاش
کبودست از سیلی سایهاش
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پارهسنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگهایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پارهسنگ
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
فلک گشته بیرونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
به دروازهاش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایشگر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
به سختی همه سنگش آهنوش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، تهدارتر
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
که دیده حصاری ز یک پارهسنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشتها در دهن
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بودهست سنگ
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمیهاش اینجا به کار
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداریاش چشم سیاره باز
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پارهسنگ
رسیدهست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته میخواست چوگان چرخ؟
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازهاش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
ندیدهست تا شد بنا روزگار
چنین قلعهای چشم این نُه حصار
به گفتن نمیآید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
ز بالای دروازهاش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان میخرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۰
ز چشم ضعیفان گو افتادهتر
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح وصی فخر کائنات حضرت امیرالمومنین(ع)
چو اندر باختر اورنک حشمت مهر خاور زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح جناب مسلم بن عقیل(ع)
مرد را در بذل جان مردانگی پیدا شود
هر که از جان بگذرد این رتبه را دارا شود
امتحان دوستی در زیر شمشیر بلاست
افتخار عاشقان از سود این سودا شود
هر که سرگردان بود چونگو به چوگان محن
باز چون پر کار اندر جای پا بر جا شود
لب معنی را کند هر صورت قرب اختیار
تا مقرب در حریم قرب اوادنی شود
از حضیض پارگین خاک و تن پوشد نظر
تا ز دریایی برون پر لولو و لالا شود
شورهزار جسم وی از بارش ابر بلا
پر گل و پر سنبل و پر نرگس شهلا شود
اسل و اعلایی ار در جنس جنان و تن بود
دور چون آزادگان زین اسفل و اعلا شود
جان به جانان میرسد از قابلیت بیسبب
ذره چون خورشید گردد قطره کی دریا شود
همچو مسلم در جهان باید وجود قابلی
تا مگرنایب مناب زاده زهرا شود
چون حسین فرماندهی خواهد چنین فرمانبری
تا به جای پاز فرمانش بسر پویا شود
نیست ممکن گرچه مدح وی ولی از شوق طبع
باید از نور در ثنایش مطلعی انشا شود
بر جلال و جاه مسلم گر کسی دانا شود
بر سپهر از پله سلم توان بالا شود
روز رزم از کشتن و افکندن بدخواه وی
قابض الارواح را گم هر دو دست و پا شود
زیر سم توسن شخ پویه صرصرتکش
توده غبرا غریق لجه خضرا شود
کورد مادرزاد از خاکقدومش غافلست
ورنه از این توتیا بیناتر از بینا شود
قصه فردوسی سازد محو از لوح خیال
هر که را از خاکیان کوی او ماوا شود
صدق اسلام و مسلمانی ز مسلم بازپرس
تا محقق بر تو این صورت از آن معنی شود
هر که خواهد فر احمد با شکوه حیدری
این کرامت را در او بیند وزو جویا شود
خالق الاشیا ز خلقش خواست تا پشت حسین
چون پیمبر از علی محکم بر اعدا شود
از کراماتش عجب نبود اگر از حکم او
منعکس اندر طبیعت خلقت اشیاء شود
ور ز مهر و ماه نور ظلمت روز و شبان
خلد نیران و جهنم جهت الماوی شود
یافت از قرب حسین با حق تقرب آن جناب
قطره چون واصل به دریا میشود دریا شود
از شهیدان جست سبقت در شهادت تا به حشر
کسوت السابقون برقد وی زیبا شود
ورنه با یک شهر دشمن در غریبی کس ندید
سر به کف در جانفشانی یک تن تنها شود
داد در ذیحجه جان در کعبه کوی حسین
تا بلند از همت وی رتبه اضحی شود
هیچ مظلومی چو مسلم دیده دوران ندید
قطعه قطعه پیکرش از تیغ سر تا پا شود
تشنه لب جان داد و میدانست گویا تشنه لب
بر سنان راس عزیز سید بطحا شود
همدلی بر سر نبودش تا ز دست کوفیان
وقت جان داد بوی از درد دل گویا شود
داشت با باد صبا این گفتگو در زیر تیغ
سوی گلذار جنان چون خواست ره پیما شود
کای صباگر بگذری در ملک بطحا از وفا
با حسین بر گوچه از احوال ما جویا شود
ای پسرعم آرزو بسیار در دل داشتم
بار دیگر دیدهام از دیدنت بینا شود
بیخبر بودم که آخر از نفاق کوفیان
وعده دیدار ما در محشر کبری شود
کوفیا بیکس مرا کشتند ترسم یا حسین
زین بتر بیداد ایشان با تو در فردا شود
ترسم از بیتابی اطفال و بانک العطش
شور مشحر در زمین کربلا برپا شود
رو سوی روم و فرنک اما منه پا در عراق
چشم زینب ترسم از داغ تو خون پالا شود
بر زمین از تیشه بیداد ترسم سرنگون
نخل قد نو جوانان سهی بالا شود
حیف میآید مرا کز داغ مرک اکبرت
خم ز بار محنت غم قامت لیلی شود
دست عباس علمدار تو ترسم عاقبت
بهر آب از تن جدا چون شاخه طوبی شود
ترسم از وصل عروس خویش گردد ناامید
عشرت قاسم عزا در روز عاشورا شود
از برای آب ترسم کودک ششماههات
چاک حلقومش ز پیکان بر لب دریا شود
ترسم آخر پیکرت از بعد کشتن تا سه روز
عور و عریان بیفکن در دامن صحرا شود
ترسم از مهمانی خولیسرت را در تنور
روی خاکستر به طبخ منزل و ماوا شود
بیم آن دارم که اندر کوفه و شام خراب
عترتت گه در خراب گه به زندان جا شود
حیف میآید مرا از غنچه لعل لبت
نیلی از چوب جفا چون لاله حمرا شود
(صامتا) بر سر چه داری ترسم از این داستان
محشری چون روز محشر در جهان برپا شود
هر که از جان بگذرد این رتبه را دارا شود
امتحان دوستی در زیر شمشیر بلاست
افتخار عاشقان از سود این سودا شود
هر که سرگردان بود چونگو به چوگان محن
باز چون پر کار اندر جای پا بر جا شود
لب معنی را کند هر صورت قرب اختیار
تا مقرب در حریم قرب اوادنی شود
از حضیض پارگین خاک و تن پوشد نظر
تا ز دریایی برون پر لولو و لالا شود
شورهزار جسم وی از بارش ابر بلا
پر گل و پر سنبل و پر نرگس شهلا شود
اسل و اعلایی ار در جنس جنان و تن بود
دور چون آزادگان زین اسفل و اعلا شود
جان به جانان میرسد از قابلیت بیسبب
ذره چون خورشید گردد قطره کی دریا شود
همچو مسلم در جهان باید وجود قابلی
تا مگرنایب مناب زاده زهرا شود
چون حسین فرماندهی خواهد چنین فرمانبری
تا به جای پاز فرمانش بسر پویا شود
نیست ممکن گرچه مدح وی ولی از شوق طبع
باید از نور در ثنایش مطلعی انشا شود
بر جلال و جاه مسلم گر کسی دانا شود
بر سپهر از پله سلم توان بالا شود
روز رزم از کشتن و افکندن بدخواه وی
قابض الارواح را گم هر دو دست و پا شود
زیر سم توسن شخ پویه صرصرتکش
توده غبرا غریق لجه خضرا شود
کورد مادرزاد از خاکقدومش غافلست
ورنه از این توتیا بیناتر از بینا شود
قصه فردوسی سازد محو از لوح خیال
هر که را از خاکیان کوی او ماوا شود
صدق اسلام و مسلمانی ز مسلم بازپرس
تا محقق بر تو این صورت از آن معنی شود
هر که خواهد فر احمد با شکوه حیدری
این کرامت را در او بیند وزو جویا شود
خالق الاشیا ز خلقش خواست تا پشت حسین
چون پیمبر از علی محکم بر اعدا شود
از کراماتش عجب نبود اگر از حکم او
منعکس اندر طبیعت خلقت اشیاء شود
ور ز مهر و ماه نور ظلمت روز و شبان
خلد نیران و جهنم جهت الماوی شود
یافت از قرب حسین با حق تقرب آن جناب
قطره چون واصل به دریا میشود دریا شود
از شهیدان جست سبقت در شهادت تا به حشر
کسوت السابقون برقد وی زیبا شود
ورنه با یک شهر دشمن در غریبی کس ندید
سر به کف در جانفشانی یک تن تنها شود
داد در ذیحجه جان در کعبه کوی حسین
تا بلند از همت وی رتبه اضحی شود
هیچ مظلومی چو مسلم دیده دوران ندید
قطعه قطعه پیکرش از تیغ سر تا پا شود
تشنه لب جان داد و میدانست گویا تشنه لب
بر سنان راس عزیز سید بطحا شود
همدلی بر سر نبودش تا ز دست کوفیان
وقت جان داد بوی از درد دل گویا شود
داشت با باد صبا این گفتگو در زیر تیغ
سوی گلذار جنان چون خواست ره پیما شود
کای صباگر بگذری در ملک بطحا از وفا
با حسین بر گوچه از احوال ما جویا شود
ای پسرعم آرزو بسیار در دل داشتم
بار دیگر دیدهام از دیدنت بینا شود
بیخبر بودم که آخر از نفاق کوفیان
وعده دیدار ما در محشر کبری شود
کوفیا بیکس مرا کشتند ترسم یا حسین
زین بتر بیداد ایشان با تو در فردا شود
ترسم از بیتابی اطفال و بانک العطش
شور مشحر در زمین کربلا برپا شود
رو سوی روم و فرنک اما منه پا در عراق
چشم زینب ترسم از داغ تو خون پالا شود
بر زمین از تیشه بیداد ترسم سرنگون
نخل قد نو جوانان سهی بالا شود
حیف میآید مرا کز داغ مرک اکبرت
خم ز بار محنت غم قامت لیلی شود
دست عباس علمدار تو ترسم عاقبت
بهر آب از تن جدا چون شاخه طوبی شود
ترسم از وصل عروس خویش گردد ناامید
عشرت قاسم عزا در روز عاشورا شود
از برای آب ترسم کودک ششماههات
چاک حلقومش ز پیکان بر لب دریا شود
ترسم آخر پیکرت از بعد کشتن تا سه روز
عور و عریان بیفکن در دامن صحرا شود
ترسم از مهمانی خولیسرت را در تنور
روی خاکستر به طبخ منزل و ماوا شود
بیم آن دارم که اندر کوفه و شام خراب
عترتت گه در خراب گه به زندان جا شود
حیف میآید مرا از غنچه لعل لبت
نیلی از چوب جفا چون لاله حمرا شود
(صامتا) بر سر چه داری ترسم از این داستان
محشری چون روز محشر در جهان برپا شود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح قمر بنیهاشم حضرت عباس(ع)
جهان را دایه دان و خلایق جمله طفلانش
که جای شیر باشد دائماً پر ز هر پستانش
خوش آید دامن و آغوش ما در طفل را لیکن
مکن جا اندر آغوش و ز کف بگذارد دامانش
نهد چون بر لبت لبت را جهان از بهر بوسید
تو زیر چشم بنگر جانب تیزی دندانش
عجب بزمیست راحتبخش و روحافزا و غمفرسا
ندانم تا چه می ساقی کند در جام مستانش
بدان کاین میزبان مهمانکش کش توئی مهمان
پر است از تیر جای بستر و بر فرشالوانش
اگر با دیده تحقیق یک دم بنگری دانی
که این حلوایی از حنظل بود لبریزد کانش
چه خاک است این که باشد شحنه غمکار فرمایش
چه شهر است اینکه گردیده است شیر مرگ سلطانش
بود بالین بیماری حریم قرب این سلطان
که هنگام غضب گردیده گور تنگ زندانش
چه خواهد کس که تا ایمن شود از زحمت دوران
زمانی گوش دل واکن که گویم چیست درمانش
کشد رخت امان در سایه امن شهنشاهی
که دارد از ازل تقدیر سر در خط فرمانش
مهین ماه بنیهاشم لقب مهر سپهردین
ابوالفضلی که در فضل و شرف بگزید یزدانش
طراز گلشن شاه ولایت قد رعنایش
شعاع عارض مهر درخشان روی رخشانش
نباشد مادرش دخت پیغمبر لیک پیغمبر
به جان دارد عزیزش بل به عزت بهتر از جانش
چه عباس آنکه باشد شمع ایوان شهنشاهی
که از یکتا نزول هلاتی گردیده در شانش
چه عباس آنکه باشد نوگل گلزار سلطانی
که جبریل آبرو گیرد ز خاک پای دربانش
چه عباس آن که باشد قوت قلب سرافرازی
که صد چو نصالح موسی شتربانست چوپانش
خداوند عدو بندی سخامندی که در بخشش
که چون یک ارزن آید در نظر ملک سلیمانش
بود هر هفت دوزخ شعله از آتش قهرش
بود هر هشت جنت نفخه از روح ریحانش
ضیاء دیده احباب خاک مرقد پاکش
سنان چشم اعدا شعله شمشیر برانش
شجاعت گشت از شاه ولایت منتهی بر وی
چنان کامد ولایت از پدر میراث خوارانش
چو گیرد رایت نصر من الله در صف هیجا
فرود آید دمادمآیت احسن ز کیوانش
شود گر آسمانها فرش زیر سم یکرانش
قضا گوید دریغ این پر هنر تنگ است میدانش
به خاک درگهش ننهد کسی سر گر به تعظیمش
نمیدانم به ترک سجده من کمتر ز شیطانش
چو اندر شیوه عهد و وفا ثابت قدم دیدش
دو منصب داد اندر عالم ذرحی سبحانش
یکی شغل علمداری شاهنشاه بیلشکر
یکی دیگر به دشت کربلا سقای طفلانش
چه بیرقدار کز شمشیر بران جدا دستش
چه سقایی که دود آمد برون از کام عطشانش
چو غش کردند طفلان حسین از تشنگی آمد
سکینه با یکی مشک پر آب از چشم گریانش
که ای جان عمو از تنشگی جانم به لب آمد
نه ماآل رسول هستیم چون شد حق احسانش
گرفت آن مشک را عباس و آمد در کنار شط
شطی اندر میان شط زوانشداز دو چشمانش
به گفت ای آب پس کویاریتبر زاده زهرا
لب عطشان گذاری تا بکی در این بیابانش
اگر رحمی نباشد بر حسینت ای فرات آخر
دمی بنگر که از سوز عطش غش کرده طفلانش
در این صحرا حسین تشنهلب آمد به مهمانی
تو میخواهی که از این آمدن سازی پشیمانش
بگفت این و کفی پر کرد از آن آب با افغان
کند خاموش تا ناب عطش از کام عطشانش
مروت بین که آمد از لب خشک حسین بادش
ز سیل اشک تر شد رشک جیحون طرف دامانش
ز دریا تشنه لب پر کرد مشک آب رشد بیرون
گهی چشمش به سوی خیمه و گه سوی عداوانش
که ناگه شد هجوم آور به قصد آن سرور
سپاه شامی و کردند هر سو تیر بارانش
دو کافر از دو سو آن یک ز سمت راست آن از چپ
جدا کردند از تن بازوی چون شاخ مرجانش
ز قطع دست شد کارش ز دست و او افتاد از پا
برای خاطر اطفال شد همدست دندانش
گرفت آن مشک بر دندان و از کید قدر غافل
که باشد در کمان یک پرتاب پیکانش
شد از دست قضا تیری رها آمد به مشک وی
به خاکش ریخت آب و کرد دیگر سیر از جانش
به خود گفتا بیا عباس بگذر از ره خیمه
به راه نیستی رو کن که پیدا نیست پایانش
ندانم با چه رو دیگر بسوی خیمه رو آری
نما شرمی تو ازروی حسین و از یتیمانش
ندانم در کجا بد (صامتا) شیر خدا آن دم
که نگذارد بتازند اسب کین بر جسم بیجانش
که جای شیر باشد دائماً پر ز هر پستانش
خوش آید دامن و آغوش ما در طفل را لیکن
مکن جا اندر آغوش و ز کف بگذارد دامانش
نهد چون بر لبت لبت را جهان از بهر بوسید
تو زیر چشم بنگر جانب تیزی دندانش
عجب بزمیست راحتبخش و روحافزا و غمفرسا
ندانم تا چه می ساقی کند در جام مستانش
بدان کاین میزبان مهمانکش کش توئی مهمان
پر است از تیر جای بستر و بر فرشالوانش
اگر با دیده تحقیق یک دم بنگری دانی
که این حلوایی از حنظل بود لبریزد کانش
چه خاک است این که باشد شحنه غمکار فرمایش
چه شهر است اینکه گردیده است شیر مرگ سلطانش
بود بالین بیماری حریم قرب این سلطان
که هنگام غضب گردیده گور تنگ زندانش
چه خواهد کس که تا ایمن شود از زحمت دوران
زمانی گوش دل واکن که گویم چیست درمانش
کشد رخت امان در سایه امن شهنشاهی
که دارد از ازل تقدیر سر در خط فرمانش
مهین ماه بنیهاشم لقب مهر سپهردین
ابوالفضلی که در فضل و شرف بگزید یزدانش
طراز گلشن شاه ولایت قد رعنایش
شعاع عارض مهر درخشان روی رخشانش
نباشد مادرش دخت پیغمبر لیک پیغمبر
به جان دارد عزیزش بل به عزت بهتر از جانش
چه عباس آنکه باشد شمع ایوان شهنشاهی
که از یکتا نزول هلاتی گردیده در شانش
چه عباس آنکه باشد نوگل گلزار سلطانی
که جبریل آبرو گیرد ز خاک پای دربانش
چه عباس آن که باشد قوت قلب سرافرازی
که صد چو نصالح موسی شتربانست چوپانش
خداوند عدو بندی سخامندی که در بخشش
که چون یک ارزن آید در نظر ملک سلیمانش
بود هر هفت دوزخ شعله از آتش قهرش
بود هر هشت جنت نفخه از روح ریحانش
ضیاء دیده احباب خاک مرقد پاکش
سنان چشم اعدا شعله شمشیر برانش
شجاعت گشت از شاه ولایت منتهی بر وی
چنان کامد ولایت از پدر میراث خوارانش
چو گیرد رایت نصر من الله در صف هیجا
فرود آید دمادمآیت احسن ز کیوانش
شود گر آسمانها فرش زیر سم یکرانش
قضا گوید دریغ این پر هنر تنگ است میدانش
به خاک درگهش ننهد کسی سر گر به تعظیمش
نمیدانم به ترک سجده من کمتر ز شیطانش
چو اندر شیوه عهد و وفا ثابت قدم دیدش
دو منصب داد اندر عالم ذرحی سبحانش
یکی شغل علمداری شاهنشاه بیلشکر
یکی دیگر به دشت کربلا سقای طفلانش
چه بیرقدار کز شمشیر بران جدا دستش
چه سقایی که دود آمد برون از کام عطشانش
چو غش کردند طفلان حسین از تشنگی آمد
سکینه با یکی مشک پر آب از چشم گریانش
که ای جان عمو از تنشگی جانم به لب آمد
نه ماآل رسول هستیم چون شد حق احسانش
گرفت آن مشک را عباس و آمد در کنار شط
شطی اندر میان شط زوانشداز دو چشمانش
به گفت ای آب پس کویاریتبر زاده زهرا
لب عطشان گذاری تا بکی در این بیابانش
اگر رحمی نباشد بر حسینت ای فرات آخر
دمی بنگر که از سوز عطش غش کرده طفلانش
در این صحرا حسین تشنهلب آمد به مهمانی
تو میخواهی که از این آمدن سازی پشیمانش
بگفت این و کفی پر کرد از آن آب با افغان
کند خاموش تا ناب عطش از کام عطشانش
مروت بین که آمد از لب خشک حسین بادش
ز سیل اشک تر شد رشک جیحون طرف دامانش
ز دریا تشنه لب پر کرد مشک آب رشد بیرون
گهی چشمش به سوی خیمه و گه سوی عداوانش
که ناگه شد هجوم آور به قصد آن سرور
سپاه شامی و کردند هر سو تیر بارانش
دو کافر از دو سو آن یک ز سمت راست آن از چپ
جدا کردند از تن بازوی چون شاخ مرجانش
ز قطع دست شد کارش ز دست و او افتاد از پا
برای خاطر اطفال شد همدست دندانش
گرفت آن مشک بر دندان و از کید قدر غافل
که باشد در کمان یک پرتاب پیکانش
شد از دست قضا تیری رها آمد به مشک وی
به خاکش ریخت آب و کرد دیگر سیر از جانش
به خود گفتا بیا عباس بگذر از ره خیمه
به راه نیستی رو کن که پیدا نیست پایانش
ندانم با چه رو دیگر بسوی خیمه رو آری
نما شرمی تو ازروی حسین و از یتیمانش
ندانم در کجا بد (صامتا) شیر خدا آن دم
که نگذارد بتازند اسب کین بر جسم بیجانش
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - این قصیده از قصاید استادن المعظم مرحوم المغفور المبرور آقا میرزا عبدالمجید المتخلص بوفائی طاب ثراه تیمناً و تبرکاً ثبت شده
پس بدل شبها فروزم شعله از اد وصال
شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال
رده فانوس طبعم شد بر پروانهها
فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال
پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب
چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال
نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد
یوسف غم راست زین زندان برون رفتن محال
خاصه اینک کز کلامی با دو صد لاف گزاف
از خریداران یوسف گشته ام چون پیر زال
بر سرم زد مدح شوق نو گل گلزار دین
ما کنعان ولایت اکبر یوسف جمال
سرو بستان حسینی آنکه در کون و مکان
در سجودش خم بود قد الف قدان چودال
آنکه اندر صورت و سیرت بود احمد نظیر
آنکه اندر قوت و قدرت بود حیدر مثال
فیض لعل جانفزایش را بود عیسی مریض
ماه روی پرضیائش را کف موسی ضلال
آنکه از وصف کمالش خامه از تحریر لنگ
وانکه در نعمت جمالش خامه از تقریر لال
هر جمالی از جمال اوست در حد نصاب
هر کمالی از کمال اوست در حد کمال
آن هژیر افکن هنرمندی که در روز دغا
کم بود از پیر زالی در مصافش پور زال
یوسف کنعان اگر ماه جمالش دیده بود
آب میشد در چه کنعان ز فرط انفعال
خود یدالله فوق ایدیهم بیان واضحست
قوت بازوی او را در کلام ذوالجلال
دست او دست علی دست علی دست خداست
داستان لحمک لحمی است بر این نکهت دال
گر که اسرار «حسین منی»ات خورده به گوش
دارد این رشته حقیقت تا پیمبر اتصال
نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی
گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال
ورنه از بهر چه اندر ماتم آن نور عین
سرو قد مصطفی شد در جنان خم چون هلال
آه از آن ساعت که آن شهزاده آزاده کرد
در زمین کربلا با کوفیان عزم قتال
در حرم بهر و داغ به یکسان چون رفت گشت
سیر از جان دیدشان چون ازعطش در قیل و قال
دید زنها را به یک سو بسته لب از گفتگو
در تحیر بر زبانشانگشته گم راه مقال
یک طرف اطفال کوچک سال بهر نان و آب
از نفس افتاده بس کرده عجز و ابتهال
یک طرف از بسکه حیران مانده بر حال حسین
نقش دیوار است گویی زینب آزرده حال
ام لیلی دید چون دارد جوانش عزم جنگ
مات شد ز انسان که از لا و نعم گردید لال
پس وداع به یکسان بنمود آن سرو روان
رو به میدان کرد و گفت ای فرقه خسران مآل
این شه بی یار و بی لشگر که در این سرزمین
یاور دیگر ندارد غیر یک مشت عیال
عندلیب گلشن دینست کاندر این زمین
خنک ظلم کوفیانش اینچنین بشکسته بال
آنکه آمد علت ایجاد تا کی بر شما
از برای قطره بی کند روی سئوال
از چه رو آب حلال او را حرام آمد حرام
خون او را ریختن پس چون حلال آمد حلال
پس به بازوی یلی مانند جد خود علی
کربلا را چون احد بنمود از جنگ و جدال
متقذ بن مره عبدی شکست از تیغ تیز
عاقبت آن شاهباز اوج دین را پر و بال
شبه احمد را ز نو کرد آیت شقالقمر
ظاهر از پیشانی شمشیر ظلم آن بدفعال
بسکه خون رفتا ز تن مجروح وی یکباره رفت
رشته طاقت ز دست آن جوان خردسال
دیده بست از جان شیرین و در آخر او فکند
دست را در گردن اسب عقاب از ضعف حال
چون حسین آمد به سروقت جوان خویشتن
دید پا تا سر به خون جسم شریفش مال مال
بر کشیده آه از دل پردرد گفت ای نوجوان
ماندن جان بعد تو در تن بود امر محال
در جواب مادرت لیلا چه گویم در حرم
گر بپرسد از من احوال تو ای نیکو خصال
چون دل زار نوایی خوب از سنگ فراق
قلب باب خود شکستی ای مه برج وصال
شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال
رده فانوس طبعم شد بر پروانهها
فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال
پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب
چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال
نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد
یوسف غم راست زین زندان برون رفتن محال
خاصه اینک کز کلامی با دو صد لاف گزاف
از خریداران یوسف گشته ام چون پیر زال
بر سرم زد مدح شوق نو گل گلزار دین
ما کنعان ولایت اکبر یوسف جمال
سرو بستان حسینی آنکه در کون و مکان
در سجودش خم بود قد الف قدان چودال
آنکه اندر صورت و سیرت بود احمد نظیر
آنکه اندر قوت و قدرت بود حیدر مثال
فیض لعل جانفزایش را بود عیسی مریض
ماه روی پرضیائش را کف موسی ضلال
آنکه از وصف کمالش خامه از تحریر لنگ
وانکه در نعمت جمالش خامه از تقریر لال
هر جمالی از جمال اوست در حد نصاب
هر کمالی از کمال اوست در حد کمال
آن هژیر افکن هنرمندی که در روز دغا
کم بود از پیر زالی در مصافش پور زال
یوسف کنعان اگر ماه جمالش دیده بود
آب میشد در چه کنعان ز فرط انفعال
خود یدالله فوق ایدیهم بیان واضحست
قوت بازوی او را در کلام ذوالجلال
دست او دست علی دست علی دست خداست
داستان لحمک لحمی است بر این نکهت دال
گر که اسرار «حسین منی»ات خورده به گوش
دارد این رشته حقیقت تا پیمبر اتصال
نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی
گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال
ورنه از بهر چه اندر ماتم آن نور عین
سرو قد مصطفی شد در جنان خم چون هلال
آه از آن ساعت که آن شهزاده آزاده کرد
در زمین کربلا با کوفیان عزم قتال
در حرم بهر و داغ به یکسان چون رفت گشت
سیر از جان دیدشان چون ازعطش در قیل و قال
دید زنها را به یک سو بسته لب از گفتگو
در تحیر بر زبانشانگشته گم راه مقال
یک طرف اطفال کوچک سال بهر نان و آب
از نفس افتاده بس کرده عجز و ابتهال
یک طرف از بسکه حیران مانده بر حال حسین
نقش دیوار است گویی زینب آزرده حال
ام لیلی دید چون دارد جوانش عزم جنگ
مات شد ز انسان که از لا و نعم گردید لال
پس وداع به یکسان بنمود آن سرو روان
رو به میدان کرد و گفت ای فرقه خسران مآل
این شه بی یار و بی لشگر که در این سرزمین
یاور دیگر ندارد غیر یک مشت عیال
عندلیب گلشن دینست کاندر این زمین
خنک ظلم کوفیانش اینچنین بشکسته بال
آنکه آمد علت ایجاد تا کی بر شما
از برای قطره بی کند روی سئوال
از چه رو آب حلال او را حرام آمد حرام
خون او را ریختن پس چون حلال آمد حلال
پس به بازوی یلی مانند جد خود علی
کربلا را چون احد بنمود از جنگ و جدال
متقذ بن مره عبدی شکست از تیغ تیز
عاقبت آن شاهباز اوج دین را پر و بال
شبه احمد را ز نو کرد آیت شقالقمر
ظاهر از پیشانی شمشیر ظلم آن بدفعال
بسکه خون رفتا ز تن مجروح وی یکباره رفت
رشته طاقت ز دست آن جوان خردسال
دیده بست از جان شیرین و در آخر او فکند
دست را در گردن اسب عقاب از ضعف حال
چون حسین آمد به سروقت جوان خویشتن
دید پا تا سر به خون جسم شریفش مال مال
بر کشیده آه از دل پردرد گفت ای نوجوان
ماندن جان بعد تو در تن بود امر محال
در جواب مادرت لیلا چه گویم در حرم
گر بپرسد از من احوال تو ای نیکو خصال
چون دل زار نوایی خوب از سنگ فراق
قلب باب خود شکستی ای مه برج وصال
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۹ - فروختن برادران، حضرت یوسف را به غلامی
کشت چون از کید اخوان در بدر
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۵ - اسلام آوردن زلیخا
کرد بر اورنگ شاهی چون قرار
یوسف اندر مصر با صدر اقتدار
روزی اندر پیشگاه عزتش
شد زلیخا حاضر اندر خدمتش
کرده پیری قامتش خم از الم
از پی تعظیم یوسف گشت خم
لب گشود اندر پی شکر و ثنا
گفت بادا حمد بیحد بر خدا
کز معاصی خواجگان را بنده کرد
بببنده را در سلطنت پاینده کرد
گفت یوسف با زلیخا ازو داد
هیچ داری قصه خود را به یاد
از چه روی اندر بر اغیار و یار
متهم کردی مرا درروزگار
ساختی از کید آشوب و فتن
سالها در کنج زندان جای من
گفت آن روزی که دیدم روی تو
دل سپرده بر رخ نیکوی تو
هر چه بر من از بلا آمد فرود
جمله از حسن خدا داد تو بود
ماه کنعان با زلیخا در جواب
گفت ای شوریده بیصبر و تاب
پس چه میکردی اگر بینی عیان
صورت پیغمبر آخر زمان
آنکه گربر گیرد از عارض نقاب
از رخش ناچیز گردد آفتاب
آنچه خوبی هست و باشد کردگار
برده اندر خلقت حسنش به کار
بس که دارد سکه حسنش رواج
گیرد از خوبی ز خوبان جمله باج
گفت با یوسف زلیخا کین کجاست
هر چه گفتی سر به سر صدقست و راست
زانکه آمد تا تو را اندر زبان
ذکر و صف حسن آن آرام جان
مهر او بگرفته جا اندر دلم
داده جانی تازه بر آب و گلم
آمد آندم از سما اندر زمین
از بر دادار جبریل امین
گفت میگوید خدای ذوالمنن
شد عیان صدق زلیخا نزد من
دوست میدارم زلیخا را کنون
شد چه بر حب حبیبم رهنمون
این زمان اورا برآور ز انتظار
تو زلیخا را به عقد خود در آر
آری آری واضح اندر ماسوی است
حب محبوب خدا حب خداست
احمد مختار را به این جلال
کرده خلقت تا خدای ذوالجلال
تا قیامت می نجوید چرخ پیر
جز علی اکبر برای وی نظیر
هر که را شوق نبی میزد بسر
مینمودی بر رخ اکبر نظر
آه از آن ساعت که والشمس الضحی
رو به میدا ن کرد کالبدر الدجی
شاه دین فرمود با افغان و آه
یا رب از حال دلم هستی گواه
میفرستم سوی این قوم جهول
اشبه مردم به اخلاق الرسول
هیجده ساله علی اکبرم
میرود یا رب چو جان از پیکرم
الغرض شهزاده عالیجناب
راند بر قلب سپه اسب عقاب
زد به فرق دشمنان از بسکه تیغ
کشت خلقی را ز تیغ بیدریغ
تشنگی از دست بردش اختیار
شد روان پیش پدر از کارزار
گفت واغوثاه ای باب العطش
اکبرت از تشنگی بنمود غش
شاه گفتا «یا بنی اصبر قلیل
جدک الساقی بماء السلسبیل»
تا تسلی یابد آن آرام جان
شه نهاد اندر دهان وی زبان
چو زبان شه مکید آن خون جگر
باب خود را دید از خود تشنه تر
در جهان یک باره از دل جان نهاد
بار دیگر رو سوی میدان نهاد
منقذ بن مره چون دیدش به جنگ
کار را بر کوفیان بنمود تنگ
گفت رقتم تا نهم با شور و شین
داغ اکبر بر دل ریش حسین
در کمین وی نشست و بیدریغ
فرقوی منشق نمود از ضرب تیغ
تاب رفت از پیکر آن نازنین
سرنگون شد از عاقر اندر زمین
هر که دید از قوم کوفی فرصتی
زد به جسم نازنینش ضربتی
بیتامل برکشید از دل فغان
سوی شاه دین که بابا الامان
نیست یارای نوشت خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
یوسف اندر مصر با صدر اقتدار
روزی اندر پیشگاه عزتش
شد زلیخا حاضر اندر خدمتش
کرده پیری قامتش خم از الم
از پی تعظیم یوسف گشت خم
لب گشود اندر پی شکر و ثنا
گفت بادا حمد بیحد بر خدا
کز معاصی خواجگان را بنده کرد
بببنده را در سلطنت پاینده کرد
گفت یوسف با زلیخا ازو داد
هیچ داری قصه خود را به یاد
از چه روی اندر بر اغیار و یار
متهم کردی مرا درروزگار
ساختی از کید آشوب و فتن
سالها در کنج زندان جای من
گفت آن روزی که دیدم روی تو
دل سپرده بر رخ نیکوی تو
هر چه بر من از بلا آمد فرود
جمله از حسن خدا داد تو بود
ماه کنعان با زلیخا در جواب
گفت ای شوریده بیصبر و تاب
پس چه میکردی اگر بینی عیان
صورت پیغمبر آخر زمان
آنکه گربر گیرد از عارض نقاب
از رخش ناچیز گردد آفتاب
آنچه خوبی هست و باشد کردگار
برده اندر خلقت حسنش به کار
بس که دارد سکه حسنش رواج
گیرد از خوبی ز خوبان جمله باج
گفت با یوسف زلیخا کین کجاست
هر چه گفتی سر به سر صدقست و راست
زانکه آمد تا تو را اندر زبان
ذکر و صف حسن آن آرام جان
مهر او بگرفته جا اندر دلم
داده جانی تازه بر آب و گلم
آمد آندم از سما اندر زمین
از بر دادار جبریل امین
گفت میگوید خدای ذوالمنن
شد عیان صدق زلیخا نزد من
دوست میدارم زلیخا را کنون
شد چه بر حب حبیبم رهنمون
این زمان اورا برآور ز انتظار
تو زلیخا را به عقد خود در آر
آری آری واضح اندر ماسوی است
حب محبوب خدا حب خداست
احمد مختار را به این جلال
کرده خلقت تا خدای ذوالجلال
تا قیامت می نجوید چرخ پیر
جز علی اکبر برای وی نظیر
هر که را شوق نبی میزد بسر
مینمودی بر رخ اکبر نظر
آه از آن ساعت که والشمس الضحی
رو به میدا ن کرد کالبدر الدجی
شاه دین فرمود با افغان و آه
یا رب از حال دلم هستی گواه
میفرستم سوی این قوم جهول
اشبه مردم به اخلاق الرسول
هیجده ساله علی اکبرم
میرود یا رب چو جان از پیکرم
الغرض شهزاده عالیجناب
راند بر قلب سپه اسب عقاب
زد به فرق دشمنان از بسکه تیغ
کشت خلقی را ز تیغ بیدریغ
تشنگی از دست بردش اختیار
شد روان پیش پدر از کارزار
گفت واغوثاه ای باب العطش
اکبرت از تشنگی بنمود غش
شاه گفتا «یا بنی اصبر قلیل
جدک الساقی بماء السلسبیل»
تا تسلی یابد آن آرام جان
شه نهاد اندر دهان وی زبان
چو زبان شه مکید آن خون جگر
باب خود را دید از خود تشنه تر
در جهان یک باره از دل جان نهاد
بار دیگر رو سوی میدان نهاد
منقذ بن مره چون دیدش به جنگ
کار را بر کوفیان بنمود تنگ
گفت رقتم تا نهم با شور و شین
داغ اکبر بر دل ریش حسین
در کمین وی نشست و بیدریغ
فرقوی منشق نمود از ضرب تیغ
تاب رفت از پیکر آن نازنین
سرنگون شد از عاقر اندر زمین
هر که دید از قوم کوفی فرصتی
زد به جسم نازنینش ضربتی
بیتامل برکشید از دل فغان
سوی شاه دین که بابا الامان
نیست یارای نوشت خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۶ - شهادت حضرت قاسم بن الحسین(ع)
گفت راوی چون به دشت کربلا
شد به میدان قاسم نو کدخدا
هر طرف کاورد رو با تیغ تیز
بر عدو دادی نشان رستخیز
همچو شیری کو رهد از سلسله
کرد کاخ کفر را پر زلزله
ناگهان عمر بن سعد بد سیر
بست از دنیا و از عقبی نظر
سوی آن شهزاده بیکس شتافت
فرقش از شمشیر تا ابرو شکافت
از قفا زد شیبه بر پشتش سنان
شد گذار از سینه آن نوجوان
نسل ناپاک سعید نا سعید
قلب محزون وی آز خنجر درید
از غضب انداخت یحیی بن وهب
نیزه بر پهلوی آن عالی نسب
هر زمان با خویش کردندی خطاب
خارجی بچه بود قتلش ثواب
آخر آن افسرده دل پر ز خون
بر زمین شد از سر زین واژگون
کرد با حال حزین آن مستمند
صوت «یا عماه ادرکنی» بلند
از صدای مستغاث آن وحید
شاه مظلومان به بالینش رسید
دید قاسم را چو در خون بسملش
حملهور گردید سوی قاتلش
از دم شمشر کرد آن با وفا
قاتلش را دست از مرفق جدا
از برای یاری آن دین تباه
جیش کوفی حلقه زد بر دور شاه
روی نعش قاسم والاتبار
جنگ شد مغلوبه اندر گیر و دار
عاقبت گردید زان جنگ و جدال
پیکر مجروح قاسم پایمال
صبح عمر کوته وی شام شد
از جهان آن نوجوان ناکام شد
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
شد به میدان قاسم نو کدخدا
هر طرف کاورد رو با تیغ تیز
بر عدو دادی نشان رستخیز
همچو شیری کو رهد از سلسله
کرد کاخ کفر را پر زلزله
ناگهان عمر بن سعد بد سیر
بست از دنیا و از عقبی نظر
سوی آن شهزاده بیکس شتافت
فرقش از شمشیر تا ابرو شکافت
از قفا زد شیبه بر پشتش سنان
شد گذار از سینه آن نوجوان
نسل ناپاک سعید نا سعید
قلب محزون وی آز خنجر درید
از غضب انداخت یحیی بن وهب
نیزه بر پهلوی آن عالی نسب
هر زمان با خویش کردندی خطاب
خارجی بچه بود قتلش ثواب
آخر آن افسرده دل پر ز خون
بر زمین شد از سر زین واژگون
کرد با حال حزین آن مستمند
صوت «یا عماه ادرکنی» بلند
از صدای مستغاث آن وحید
شاه مظلومان به بالینش رسید
دید قاسم را چو در خون بسملش
حملهور گردید سوی قاتلش
از دم شمشر کرد آن با وفا
قاتلش را دست از مرفق جدا
از برای یاری آن دین تباه
جیش کوفی حلقه زد بر دور شاه
روی نعش قاسم والاتبار
جنگ شد مغلوبه اندر گیر و دار
عاقبت گردید زان جنگ و جدال
پیکر مجروح قاسم پایمال
صبح عمر کوته وی شام شد
از جهان آن نوجوان ناکام شد
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۰ - وقایع بعد از قتل
دوش کردم خالی از اغیار و یار
گوشهای را در تفکر اختیار
شد سفر وهم را چابک عنان
ساخت اندر وادی عبرت مکان
عرصهای دیدم وسیع و هولناک
رهروان بسیار اندر وی هلاک
همچو من افتاده در هر گوشهای
نیمره وامانده پی توشهای
آتش حسرت به جان افروختم
عودسان در مجمر غم سوختم
کانیزه وحشتزده چون طی شود
ره شناسی خضر را هم کی شود
همرهان رخش جدایی تاختند
بیرق دوری ز من افراختند
من که بیبرک و نوایم چون کنم
بیرفیق و آشنایم چون کنم؟
هر زمان فکر محالی داشتم
در دل غافل خیالی داشتم
عاقبت گردید بعد از چند و چون
در رهم روشن ضمیری رهنمون
گفت ای وامانده از بار گناه
لطف حق باشد گنه را عذر خواه
گر ز عصیان اشکباری توبه کن
در معاصی بیقراری توبه کن
توبهدل را صافی و روشن کند
گلخن تن وادی ایمن کند
توبه وحشی را دلیل راه شد
تا ز «مرجون لامرالله» شد
پاسخ او را جوابی ساختم
پیشکش جان در برش انداختم
کی در این وادی دلیل راه من
در شب تاریک رویت ماه من
حال کز الطاف حی کردگار
این چنین کردی مرا امیدوار
صرف کردم در گناه اوقات را
کو تلافی غفلت مافات را
چون که ناچار است در پایان کار
سوی محشر خلق عالم را گذار
اندر آن آشفته حالی چون کنم
آن زمان با دست خالی چون کنم
پس مرا کن در هدایت رهبری
کز دری شاید برون آرم سری
تحفهای خواهم به خاطرخواه حق
بلکه افتد قابل درگاه حق
گفت و جاری کرد اشک از هر دو عین
گریه کن برشاه مظلومان حسین
میکند زینب روایت اینچنین
بعد قتل سبط خیرالمرسلین
آتش کین شامیان افروختند
خیمه سبط نبی را سوختند
اهلبیت آن شه بیغمگسار
هر یکی کردند به رستمی فرار
من ز بهر جمع ایشان تاختم
زین طرف بر آن طرف پرداختم
جمع کردم جمله را از هر کنار
یک به یک بنمودم ایشان را شمار
دیدم از آن کودکان نبود دو تن
خواهرم کلثوم را با صد محن
خواندم و گفتم که ای چون من غریب
بیکس و بییاور و حسرت نصیب
از وصایای حسینم یاد کن
اندر این صحرا مرا امداد کن
گوئیا این کودکان بردند راه
با دل بریان به سوی قتلگاه
خیز سوی قتلگاه آریم رو
تا کنیم این کودکان را جستجو
چشم گریان هر دو سر کردیم راه
مینبد ز ایشان نشان در قتلگاه
گفتم ای خواهر چنین دارم گمان
تشنه بودند آن طفل ناتوان
کردهاند از تشنگی قطع حیات
رفتهاند ایشان سوی شط فرات
سوی شبط کردیم رو با صد شتاب
مینبودند آن دو طفل دل کباب
پای را از سر دگر نشناختیم
هر دو بیکس در بیابان تاختیم
مینمودم من به حال مستمند
اندر آن صحرا صدای خود بلند
کای یتیمان برادر چون شدید؟
ای دو طفل نازپرور چون شدید؟
تا به گودالی رسیدم از قضا
هر دو را دیدم که دور از اقربا
فارغ از غم گوشهای بگزیدهاند
دستها در گردن و خوابیدهاند
چشمشان در کاسه سرکرده جا
هر دو را یاقوت لب چون کهربا
بر سر خود خاک حسرت ریخته
اشگشان با خاک حسرت بیخته
سوختن لحنی به حال زارشان
دست بردم تا کنم بیدارشان
با احل دیدم که پیمان دادهاند
هر دو از تاب عطش جان دادهاند
در حرم افشا چو این آوازه شد
زین مصیبت داغ ایشان تازه شد
رشته بیطاقتی بگسیخته
مو پریشان خاک بر سر ریخته
اهل شام از این خبر گریان شدند
سنگ دلها زین ستم بریان شدند
سوی ابن سعد بنهادند روی
کای پلید رو سیاه زشت خو
ای لعین این قوم را تقصیر چیست
این همه بیباکی و تذویر چیست
حال کای ظالم حسین را کشتهای
پیکرش در خاک و خون آغشتهای
رخصتی ده تا رسانیم این زمان
قطره آبی برلب لب تشنگان
اذن بگرفتند و با روی سیاه
آب آوردند سوی خیمهگاه
با خبر گشتند چون اهل حرم
پای تا سر سوختند از این ستم
یعنی ای بیرحم قوم ناقبول
تشنهلب کشتید فرزند بتول
درد ما را مرگ میباشد علاج
آب دیگر نیست ما را احتیاج
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
گوشهای را در تفکر اختیار
شد سفر وهم را چابک عنان
ساخت اندر وادی عبرت مکان
عرصهای دیدم وسیع و هولناک
رهروان بسیار اندر وی هلاک
همچو من افتاده در هر گوشهای
نیمره وامانده پی توشهای
آتش حسرت به جان افروختم
عودسان در مجمر غم سوختم
کانیزه وحشتزده چون طی شود
ره شناسی خضر را هم کی شود
همرهان رخش جدایی تاختند
بیرق دوری ز من افراختند
من که بیبرک و نوایم چون کنم
بیرفیق و آشنایم چون کنم؟
هر زمان فکر محالی داشتم
در دل غافل خیالی داشتم
عاقبت گردید بعد از چند و چون
در رهم روشن ضمیری رهنمون
گفت ای وامانده از بار گناه
لطف حق باشد گنه را عذر خواه
گر ز عصیان اشکباری توبه کن
در معاصی بیقراری توبه کن
توبهدل را صافی و روشن کند
گلخن تن وادی ایمن کند
توبه وحشی را دلیل راه شد
تا ز «مرجون لامرالله» شد
پاسخ او را جوابی ساختم
پیشکش جان در برش انداختم
کی در این وادی دلیل راه من
در شب تاریک رویت ماه من
حال کز الطاف حی کردگار
این چنین کردی مرا امیدوار
صرف کردم در گناه اوقات را
کو تلافی غفلت مافات را
چون که ناچار است در پایان کار
سوی محشر خلق عالم را گذار
اندر آن آشفته حالی چون کنم
آن زمان با دست خالی چون کنم
پس مرا کن در هدایت رهبری
کز دری شاید برون آرم سری
تحفهای خواهم به خاطرخواه حق
بلکه افتد قابل درگاه حق
گفت و جاری کرد اشک از هر دو عین
گریه کن برشاه مظلومان حسین
میکند زینب روایت اینچنین
بعد قتل سبط خیرالمرسلین
آتش کین شامیان افروختند
خیمه سبط نبی را سوختند
اهلبیت آن شه بیغمگسار
هر یکی کردند به رستمی فرار
من ز بهر جمع ایشان تاختم
زین طرف بر آن طرف پرداختم
جمع کردم جمله را از هر کنار
یک به یک بنمودم ایشان را شمار
دیدم از آن کودکان نبود دو تن
خواهرم کلثوم را با صد محن
خواندم و گفتم که ای چون من غریب
بیکس و بییاور و حسرت نصیب
از وصایای حسینم یاد کن
اندر این صحرا مرا امداد کن
گوئیا این کودکان بردند راه
با دل بریان به سوی قتلگاه
خیز سوی قتلگاه آریم رو
تا کنیم این کودکان را جستجو
چشم گریان هر دو سر کردیم راه
مینبد ز ایشان نشان در قتلگاه
گفتم ای خواهر چنین دارم گمان
تشنه بودند آن طفل ناتوان
کردهاند از تشنگی قطع حیات
رفتهاند ایشان سوی شط فرات
سوی شبط کردیم رو با صد شتاب
مینبودند آن دو طفل دل کباب
پای را از سر دگر نشناختیم
هر دو بیکس در بیابان تاختیم
مینمودم من به حال مستمند
اندر آن صحرا صدای خود بلند
کای یتیمان برادر چون شدید؟
ای دو طفل نازپرور چون شدید؟
تا به گودالی رسیدم از قضا
هر دو را دیدم که دور از اقربا
فارغ از غم گوشهای بگزیدهاند
دستها در گردن و خوابیدهاند
چشمشان در کاسه سرکرده جا
هر دو را یاقوت لب چون کهربا
بر سر خود خاک حسرت ریخته
اشگشان با خاک حسرت بیخته
سوختن لحنی به حال زارشان
دست بردم تا کنم بیدارشان
با احل دیدم که پیمان دادهاند
هر دو از تاب عطش جان دادهاند
در حرم افشا چو این آوازه شد
زین مصیبت داغ ایشان تازه شد
رشته بیطاقتی بگسیخته
مو پریشان خاک بر سر ریخته
اهل شام از این خبر گریان شدند
سنگ دلها زین ستم بریان شدند
سوی ابن سعد بنهادند روی
کای پلید رو سیاه زشت خو
ای لعین این قوم را تقصیر چیست
این همه بیباکی و تذویر چیست
حال کای ظالم حسین را کشتهای
پیکرش در خاک و خون آغشتهای
رخصتی ده تا رسانیم این زمان
قطره آبی برلب لب تشنگان
اذن بگرفتند و با روی سیاه
آب آوردند سوی خیمهگاه
با خبر گشتند چون اهل حرم
پای تا سر سوختند از این ستم
یعنی ای بیرحم قوم ناقبول
تشنهلب کشتید فرزند بتول
درد ما را مرگ میباشد علاج
آب دیگر نیست ما را احتیاج
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۴ - در بیان افتادن چهار دست
چاردست ای شیعیان پاکزاد
در ره حق اوفتاد اندر جهاد
دست اول از معاد نیک قدر
اوفتاد از جسم وی در جنگ بدر
چون به جنگ بدر سرها گرم شد
دست و بازوی دلیران نرم شد
گشت با بوجهل دور از نام و ننگ
چون معاذ شیر دل چیره به جنگ
چون سگی کافتد به ناگه در رمه
از کمین وی درآمد عکرمه
زد به بازویش غضب انگیخته
دست وی با پوست شد آویخته
شد معاذ از روی غیرت در غضب
چون ز دست آویختن بد در غضب
دست را بنهاد اندر زیرپا
با رگ و پی کرد دست خود جدا
آن زمان اندر جدل مردانه شد
گرم در خونریزی به بیگانه شد
همچنان بیدست بود آن نوجوان
تا شد اندر عهد عثمان در جنان
بود دست دوم از این چار دست
جعفر طیار شاه حقپرست
چون به جنگ موته شد در راه دین
قطع دستش از یسار و از یمین
جانفشانی کرد چندان تا بلند
بر سر نی شد تن آن ارجمند
پس دعا فرمود ختم انبیا
تا دو بال سرخ شد به روی عطا
از سر نوک سنان شد پر زنان
جعفر طیار در باغ جنان
از زبان سید یاسین حسب
گشت جعفر ذوالجناحینش لقب
دست سوم بود ای اهل ولا
دست سقای زمین کربلا
آن که در حسن و وجاهت در عرب
آمدش ماه بنیهاشم لقب
همچو خضر آمد پی آب حیات
تشنه لب چون در لب شط فرات
خواست تا از خوردن آب روان
دور سازد آتشی از جسم و جان
یادش آمد از لب خشک حسین
آب را افشاند چون اشک از دو عین
مشک را پر کرد آن پر دل زیم
تشنه لب بنمود آهنگ حرم
ناگهان بر پور سالار نجف
حملهور شد جیبش کفر از هر طرف
از دو سو زان قوم بدتر از یهود
بر دو دستش تیغ کین آمد فرود
غیرت عباس چون دامان گرفت
زود مشک آب بر دندان گرفت
کرد پا را استوار اندر نبرد
تا ز بیآبی نگردند رنگ زرد
کز کمان کینه اهل ضلال
سوی مشکین ناو کی بگشود بال
آمد اندر مشک او تا پر نشست
بر جگر عباس را خنجر نشست
همچونبخت تیره بختان واژگون
از سر زین بر زمین شد سرنگون
دست چار کز بدن آمد جدا
بود دست خامس آل عبا
ماند چون از ترک و تاز اهل کین
بیکفن جسم حسین اندر زمین
ساربان آمد بوی احسان کند
ما سوی را از غمش گریان کند
کرد کاری آن لعین کافند شور
در میان خلق تا یوم النشور
سوخت قلب سید ختمی مآب
ساربان از قطع دست آن جناب
نیست یارانی نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
در ره حق اوفتاد اندر جهاد
دست اول از معاد نیک قدر
اوفتاد از جسم وی در جنگ بدر
چون به جنگ بدر سرها گرم شد
دست و بازوی دلیران نرم شد
گشت با بوجهل دور از نام و ننگ
چون معاذ شیر دل چیره به جنگ
چون سگی کافتد به ناگه در رمه
از کمین وی درآمد عکرمه
زد به بازویش غضب انگیخته
دست وی با پوست شد آویخته
شد معاذ از روی غیرت در غضب
چون ز دست آویختن بد در غضب
دست را بنهاد اندر زیرپا
با رگ و پی کرد دست خود جدا
آن زمان اندر جدل مردانه شد
گرم در خونریزی به بیگانه شد
همچنان بیدست بود آن نوجوان
تا شد اندر عهد عثمان در جنان
بود دست دوم از این چار دست
جعفر طیار شاه حقپرست
چون به جنگ موته شد در راه دین
قطع دستش از یسار و از یمین
جانفشانی کرد چندان تا بلند
بر سر نی شد تن آن ارجمند
پس دعا فرمود ختم انبیا
تا دو بال سرخ شد به روی عطا
از سر نوک سنان شد پر زنان
جعفر طیار در باغ جنان
از زبان سید یاسین حسب
گشت جعفر ذوالجناحینش لقب
دست سوم بود ای اهل ولا
دست سقای زمین کربلا
آن که در حسن و وجاهت در عرب
آمدش ماه بنیهاشم لقب
همچو خضر آمد پی آب حیات
تشنه لب چون در لب شط فرات
خواست تا از خوردن آب روان
دور سازد آتشی از جسم و جان
یادش آمد از لب خشک حسین
آب را افشاند چون اشک از دو عین
مشک را پر کرد آن پر دل زیم
تشنه لب بنمود آهنگ حرم
ناگهان بر پور سالار نجف
حملهور شد جیبش کفر از هر طرف
از دو سو زان قوم بدتر از یهود
بر دو دستش تیغ کین آمد فرود
غیرت عباس چون دامان گرفت
زود مشک آب بر دندان گرفت
کرد پا را استوار اندر نبرد
تا ز بیآبی نگردند رنگ زرد
کز کمان کینه اهل ضلال
سوی مشکین ناو کی بگشود بال
آمد اندر مشک او تا پر نشست
بر جگر عباس را خنجر نشست
همچونبخت تیره بختان واژگون
از سر زین بر زمین شد سرنگون
دست چار کز بدن آمد جدا
بود دست خامس آل عبا
ماند چون از ترک و تاز اهل کین
بیکفن جسم حسین اندر زمین
ساربان آمد بوی احسان کند
ما سوی را از غمش گریان کند
کرد کاری آن لعین کافند شور
در میان خلق تا یوم النشور
سوخت قلب سید ختمی مآب
ساربان از قطع دست آن جناب
نیست یارانی نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴ - در بیوفایی دنیار گریز به مصیبت
د تو این تن خاکی برهگذار گذار
از این عجوزه شوهر کش الفرار فرار
هزار چون من و تو این ستمگر بیباک
نموده است به شمشیر جان شکار شکار
کناره جوی شو از آفت سپهر ز مهر
که جز جفا نکند این ستم شعار شعار
کجا شکفته شود قلب کس در این بستان
که جور زاغ چو ما کشته صدهزارهزار
مرا نه میل گلستان چو گل به کرب و بلاست
همان گل است گلستانم آن بهار بهار
ز موج گریه ندارم به غیر چشم پناه
که تا بگیرم از این بهر بیکنار کنار
یگانه شاهد من هست خاک کرب و بلا
که بر کفش شده از خون هر نگار نگار
حسین دیده چو در قتلگاه بنهاده است
بروی خاک جوانان گلعذار عذار
کشیده آه جگر سوز از دل سوزان
که اوفتاده با فلاک از شرار شرار
خطاب کرد به حسرت به سوی شمر پلید
که دست ظالم این تیغ آبدار به دار
بده امان که کنم گریه بر سر اکبر
فرو نشانم از آن موی پر غبار غبار
ز چار سو بدنم چارسوی تیر بلاست
مرا بس است که هستم بدین دچار دچار
هر آنچه صدمه و جور رستم رو داری
ببر به جسم من ای شوم نابکار بکار
ز تیر بر سر تیر و سنان بروی سنان
نمانده بر تنم از زخم بیشمار شمار
دمی به حالت عبرت نظر کن ای ظالم
چسان فکنده مرا جور روزگار ز کار
ز آب دیده تر نوش بعد از این (صامت)
که نیست بعد حسین آب خوشگوار گوار
از این عجوزه شوهر کش الفرار فرار
هزار چون من و تو این ستمگر بیباک
نموده است به شمشیر جان شکار شکار
کناره جوی شو از آفت سپهر ز مهر
که جز جفا نکند این ستم شعار شعار
کجا شکفته شود قلب کس در این بستان
که جور زاغ چو ما کشته صدهزارهزار
مرا نه میل گلستان چو گل به کرب و بلاست
همان گل است گلستانم آن بهار بهار
ز موج گریه ندارم به غیر چشم پناه
که تا بگیرم از این بهر بیکنار کنار
یگانه شاهد من هست خاک کرب و بلا
که بر کفش شده از خون هر نگار نگار
حسین دیده چو در قتلگاه بنهاده است
بروی خاک جوانان گلعذار عذار
کشیده آه جگر سوز از دل سوزان
که اوفتاده با فلاک از شرار شرار
خطاب کرد به حسرت به سوی شمر پلید
که دست ظالم این تیغ آبدار به دار
بده امان که کنم گریه بر سر اکبر
فرو نشانم از آن موی پر غبار غبار
ز چار سو بدنم چارسوی تیر بلاست
مرا بس است که هستم بدین دچار دچار
هر آنچه صدمه و جور رستم رو داری
ببر به جسم من ای شوم نابکار بکار
ز تیر بر سر تیر و سنان بروی سنان
نمانده بر تنم از زخم بیشمار شمار
دمی به حالت عبرت نظر کن ای ظالم
چسان فکنده مرا جور روزگار ز کار
ز آب دیده تر نوش بعد از این (صامت)
که نیست بعد حسین آب خوشگوار گوار
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۹ - در مصیبت عاشورا
ماند چون نعش حسین تشنهلب در آفتاب
میندانم از چه زبور بست دیگر آفتاب؟
ز خم تیره و نیزه و شمشیر عدوان بس نبود؟
از چه میتابید بر آن جسم بیسر آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سر آن تشنهلب
از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب؟
گشت راس شاه دین چون از زمین بکنی بلند
حیرتم سر زد چرا از کوه خاور آفتاب؟
سر برهنه پا برهنه کودکان بیپدر
خار ره بر پا بدل اخگر به پیکر آفتاب
دید چون نیلی رخ اطفال را از جور شمر
کرد موج حون روان از دیده تر آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سر زینب، فکند
شب کلاه خسروی در چرخ از سر آفتاب
سر برهنه دید زینب را چو در بزم یزید
شد نهان در ابر از شرم پیمبر آفتاب
همچو بخت زینب و کلثوم شد از غم سیاه
بسکه زد دست عزا بر سینه و سر آفتاب
(صامتا) از خانهات تا این رقم شد آشکار
گشت از آه جهانسوزت مکدر آفتاب
میندانم از چه زبور بست دیگر آفتاب؟
ز خم تیره و نیزه و شمشیر عدوان بس نبود؟
از چه میتابید بر آن جسم بیسر آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سر آن تشنهلب
از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب؟
گشت راس شاه دین چون از زمین بکنی بلند
حیرتم سر زد چرا از کوه خاور آفتاب؟
سر برهنه پا برهنه کودکان بیپدر
خار ره بر پا بدل اخگر به پیکر آفتاب
دید چون نیلی رخ اطفال را از جور شمر
کرد موج حون روان از دیده تر آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سر زینب، فکند
شب کلاه خسروی در چرخ از سر آفتاب
سر برهنه دید زینب را چو در بزم یزید
شد نهان در ابر از شرم پیمبر آفتاب
همچو بخت زینب و کلثوم شد از غم سیاه
بسکه زد دست عزا بر سینه و سر آفتاب
(صامتا) از خانهات تا این رقم شد آشکار
گشت از آه جهانسوزت مکدر آفتاب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۰ - فی المرثیه
اشک من رشک فراتست و سرابس خونست
یا رب این بحر چه بحریست که آبش خونست
عرصه کرب و بلا موج زند چون دریا
وه چه دریا که همه موج و حبابش خونست
ز گلستان نبی دهر گرفته است گلاب
چه گلی بود ندانم که گلابش خونست
این نه عیش است و عروسی ز برای قاسم
گر عروسی است ز بهر چه خضابش خونست
شه دین را نرسد جرعه آبی در کام
تشنه جان میدهد و تا برکاتش خونست
شاهد بزم وفا زینب غمدیده چرا
نیست بر چهر حجابش که نقابش خونست
نه همین خو نشده جاری ز دو چشم (صامت)
خامه و دفتر و دیوان و کتابش خونست
یا رب این بحر چه بحریست که آبش خونست
عرصه کرب و بلا موج زند چون دریا
وه چه دریا که همه موج و حبابش خونست
ز گلستان نبی دهر گرفته است گلاب
چه گلی بود ندانم که گلابش خونست
این نه عیش است و عروسی ز برای قاسم
گر عروسی است ز بهر چه خضابش خونست
شه دین را نرسد جرعه آبی در کام
تشنه جان میدهد و تا برکاتش خونست
شاهد بزم وفا زینب غمدیده چرا
نیست بر چهر حجابش که نقابش خونست
نه همین خو نشده جاری ز دو چشم (صامت)
خامه و دفتر و دیوان و کتابش خونست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲۶ - در عشق و گریز مصیبت
ای که از معرفت عشق ازل بیخبری
گوش کن تا به تو گویم خبر مختصری
عشق آن است که هر جا که شرر افروزد
خالی از خود نگذارد بن هر خشک و تری
عشق آن است که چون حلقه زند بر در دل
عاشق از شوق نه پائی بشناسد نه سری
عشق آنست که در راه وفا سر بدهی
عشق آنست که از جان و جهان درگذری
که بود عاشق صادق شه لب تشنه حسین
که نپرورد چو او مادر دوران پسری
آنکه در کرب و بلا در بر پیکان بلا
به جز از سینه بیکینه نبودش سپری
عشق گر سد ره طاقت عاشق نشود
در جهان داغ چسان رخنه کند بر جگری
جز حسین کز غم عباس کمانگشت قدش
خم نگشته ز غم مرگ برادر کمری
جز علی اکبر ناکام ندیده است کسی
به دم تیغ فرستد پسری را پدری
غیر لیلای جوانمرده ز دنبال پسر
هیچ مادر ننمود هاست به حسرت نظری
به جز از اصغر بیشیر ز پیکان ستم
پر نزد در بم خون طایر بیبال و پری
به جز از شمر ستمکار نکرده است کبود
عارض طفل یتیمی ز خدا بیخبری
همچو زینب که سفر کرد سوی شام و عراق
هیچ زن در همه آفاق نکرده گذری
به جز از خولی غذار، سر مهمان را
به سر خاک سیه جای نداده دگری
حرمی جز حرم محترم آل رسول
نشد انگشت نما بر سر هر رهگذری
به جز از مرد و زن شام، غریبان را کس
سنگباران ننموده است بهر بام و دری
با غل و جامعه جز عابد بیمار کسی
نستاده است بر تخت سگ بدگهری
جز یزید از پس کشتن به خدا سنگدلی
نزده چوب جفا را بلب هیچ سری
(صامت) اردم زنی از عشق به راه معشوق
آنچنان باش فنا کز تو نماند اثری
گوش کن تا به تو گویم خبر مختصری
عشق آن است که هر جا که شرر افروزد
خالی از خود نگذارد بن هر خشک و تری
عشق آن است که چون حلقه زند بر در دل
عاشق از شوق نه پائی بشناسد نه سری
عشق آنست که در راه وفا سر بدهی
عشق آنست که از جان و جهان درگذری
که بود عاشق صادق شه لب تشنه حسین
که نپرورد چو او مادر دوران پسری
آنکه در کرب و بلا در بر پیکان بلا
به جز از سینه بیکینه نبودش سپری
عشق گر سد ره طاقت عاشق نشود
در جهان داغ چسان رخنه کند بر جگری
جز حسین کز غم عباس کمانگشت قدش
خم نگشته ز غم مرگ برادر کمری
جز علی اکبر ناکام ندیده است کسی
به دم تیغ فرستد پسری را پدری
غیر لیلای جوانمرده ز دنبال پسر
هیچ مادر ننمود هاست به حسرت نظری
به جز از اصغر بیشیر ز پیکان ستم
پر نزد در بم خون طایر بیبال و پری
به جز از شمر ستمکار نکرده است کبود
عارض طفل یتیمی ز خدا بیخبری
همچو زینب که سفر کرد سوی شام و عراق
هیچ زن در همه آفاق نکرده گذری
به جز از خولی غذار، سر مهمان را
به سر خاک سیه جای نداده دگری
حرمی جز حرم محترم آل رسول
نشد انگشت نما بر سر هر رهگذری
به جز از مرد و زن شام، غریبان را کس
سنگباران ننموده است بهر بام و دری
با غل و جامعه جز عابد بیمار کسی
نستاده است بر تخت سگ بدگهری
جز یزید از پس کشتن به خدا سنگدلی
نزده چوب جفا را بلب هیچ سری
(صامت) اردم زنی از عشق به راه معشوق
آنچنان باش فنا کز تو نماند اثری