عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۸
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۹
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۶
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - درستایش رب العالمین
ای وجودت به ذات خود قایم
ذات پاک تو قایم و دایم
اول و آخر و قدیم و عظیم
خالق و رازق و کریم و رحیم
ظاهر و باطن و غفور و ودود
قادر و کاینات را معبود
حی و قیوم و مبدع اشیا
ای ز فیض تو شبنمی دریا
واحد بی شریک و همتایی
عقل بخشی و دین و دانایی
می نماید به بندگان سعید
فضل و تأیید تو ره توحید
یافت از لا اله الا الله لا
جان ز ظلمت به نور وحدت راه
بتی بر ره نظر نگذاشت
نقشهای خیال را برداشت
چون ز بت پاک کرد ره را لا
شد به الله رهنمون الا
لا والا به رهبری یارند
گرچه با هم مخالفت دارند
کرم حق چو می کند احسان
میشود حرفه رهبر انسان
گرچه احسان حق فراوان است
بهترین نور عقل و ایمان است
ای دل از نور حکمتت بینا
آگه از سر جاهدوا فینا
جسم را قدرت تو جان داده
عقل ره بین کاردان داده
تن توانا ز جان و جان از عقل
عقل از ایمان ز توست این همه فضل
نور ایمان چو شمع جان آمد
لفظ توحید بر زبان آمد
ای به حکمت زمدرکات حواس
علم معقول را نهاده اساس
حس رساند به عقل و ماند باز
نیست از صورتش مجال جواز
داده ای عقل را تو دانایی
نفسها را از و توانایی
می نماید به نوع انسان راه
وز فنون حکم کند آگاه
مرشد عالم معانی اوست
مخبر از آب زندگانی اوست
می رود پیش و ره روان با او
ذکرشان لا اله الا هو
تا به جایی رسند کز انوار
خیره گردد عقول را ابصار
انبیایی که ره نمایانند
با صفات تو آشنایانند
بندگی را همه کمر بسته
دیده از ما سیواک بر بسته
می کنی ره نمای راه روان
چون خرد باز ماند از طیران
عقل مرغی ست فکر بال و پرش
هست از آن سوی آسمان گذرش
الیک اصحاب وحی خود دگرند
کز مقامات عقل می گذرند
انبیا از تو یافتند این سیر
به عزازیل کی رسد آنا خیر
خاکیان را شرف تو بخشیدی
این طرف و آن طرف تو بخشیدی
چون زنورت منور آمد خاک
شد کثیفی لطیفتر ز افلاک
به گروهی ز خاکیان شریف
دادی از علم و معرفت تشریف
قربتی یافتند از حضرت
که باران می برد ملک غیرت
چون که ای قریب بشنیدند
خویش را از مقربان دیدند
با تو لفظ خطاب میگویند
و آنچه می باید از تو می جویند
باز در عزتت چو می نگرند
خویش را نیک دور می شمرند
او و هوا بر زبان همی رانند
ادب خود درین همی دانند
گاه او گه تو گوی ای ذاکر
زان که هم باطن است و هم ظاهر
اوست موجود جاودان باقی
وز وجودش جهان جان باقی
هستی ممکنات ازو پیدا
گشت چون نقش موج بر دریا
نقش این موجهای هست نمای
قایم آمد به بحر موج افزای
او تواند به خاک جان دادن
دانش و لهجه و بیان دادن
صورت جان نماید از بدنی
آب حیوان گشاید از دهنی
قطره آب کاصل انسان است
مظهر لطف صنع یزدان است
مبدعی عالمی توانایی
که ز یک قطره ساخت دریایی
مبدع الروح منشىء الانسان
مظهر العلم فیه والعرفان
پرورش داده حکمتش جان را
نعمتش نوعهای حیوان را
نعمت آرزو چو داد به ما
گشت از ان قدر نعمتش پیدا
آرزو شد خلاصه نعمش
داد بی آرزو به ما گرمش
چون توان کرد شکر این نعمت
گشته پیدا ز قدرت و حکمت
عاجز آمد روان بیننده
از آفرینها بر آفریننده
غایت ذکر ره روان یاهوست
صوت و حرف بشرنه لایق اوست
زین نمط نیک کرده است بیان
به یکی بیت بی نظیر جهان
الا وهو زان سرای روزبهی
باز گشتند جیب و کیسه تهی
که شناسد خدای را جز او
وجهه ما رآه الا هو
عقل نورش چو بر نمی تابد
حس جمالش چگونه در یابد
از جلالش نشان نداد کسی
پرتوی از جمال اوست بسی
ای خردمند کردگار پرست
به خردچون رسید و چون هست
عقل کل شبنمی ز بحر قدم
زنده جانها به فیض آن شبنم
کاینات از صفات او خبری ست
صبحدم ز آفتاب او اثری ست
عقل کل نکته یی ست از سخنش
نفس گل میوهبی ست از چمنش
نه دل از ذات او نشان دارد
نه به خود هرگز این گمان دارد
آفرید آفریدگار حکیم
هشت گردون میان عرش عظیم
و آفریده ست کل ما فیها
حیر العقل صنع بانیها
هست ممکن که صدهزار جهان
باشد او را ز عقل و دیده نهان
کی بدان عقل کس بیابد راه
علم او ره برد تعالى الله
هست آثار قدرتش زان بیش
که کند فهم عقل دور اندیش
کشتی فکر مردم دانا
کی رسد با کنار ازین دریا
پیش دریای حکمت یزدان
قطره یی نیست دانش انسان
وین قدر نیز هم فراوان است
شکر فضلش نه حد انسان است
عجز از شکر نعمتش شکر است
عاجز ان را ز شکر این عذر است
شکر او هست نعمت وافر
شکر آن واجب است بر شاکر
پس نباید نهایتی پیدا
شکر انعامهای منعیم را
جان ما را ز عشق جانی هست
نه زبان نیز هم بیانی هست
سخنی بی حروف و بی آواز
واصف بی نیاز بنده نواز
گر معین است از کلام تمام
قاصر آمد ز وصف نوالا نعام
محسن محسن آفرین است او
برتر از وصف آفرین است او
ره به علمش نیافته ست کسی
گرچه تقریر می کنند بسی
وصف ادراک خویش می گویند
همه دورند از آنچه می جویند
لیس شیی کمثله میخوان
جان به توحید زنده می گردان
اهل توحید جمله میدانند
که خداوند هست بی مانند
در مثالی اگر خردمندی
ره نمایی کند به فرزندی
یا به شخصی که از جهان صور
نکند عقل او ز ضعف گذر
تا ز صورت برد به معنی راه
شود از سر این سخن آگاه
کی بود زان سخن غرض تشبیه
مذهب عقل نیست جز تنزیه
آدمی ز آفتاب و از دریا
عظمت دید و فیض و نور وعطا
ننگ چشم ضعیف کاین همه دید
حیرت آمد درو ز ضعف پدید
گفت بهر خدای عز و جل
درصور مثل این دو نیست مثل
هست این عذر اهل همت پست
خنک آن جان که زین خیال بجست
به که نام مثال خود نبریم
وز خیال و مثال درگذریم
ره به او چون نیافته ست خیال
می کند بت پرستیی به مثال
عزتش خود مجال آن ندهد
وهم ما را که گام پیش نهد
باز جان در هوای او پرواز
کرد و از عجز سرنگون شد باز
عقل در راه او رسیده به جان
نام دانسته و ندیده نشان
گر شود کاینات جمله زبان
می کند تا ابد همیشه بیان
وصف ذاتت که هست نامحصور
عاقبت معترف شود به قصور
چون سخن را به بن رسانیدم
نطق را عاجز از بیان دیدم
غایتم حیرت است و خاموشی
شستن تخته و فراموشی
ای منزه ز هرچه ما دانیم
وی مقدس زهرچه ما خوانیم
ای تن مازخاک بخشیده
خاک را جان پاک بخشیده
خاکیان را زبان تو بخشیدی
عقل و فهم و بیان تو بخشیدی
تا به ذکرت گشاده اند زبان
ذکرشان پر ز عطر کرده دهان
هریکی را به حد خودذکریست
لایق فهم خویشتن فکری ست
هر یک از عجز می زند نفسی
کی بود لایق تو وصف کسی
کوزه یی چون زنند در دریا
قلقلی زان می شود پیدا
قلقلش وصف سینه خویش است
شرح بحر محیط از ان بیش است
وای بر واصفان ز گویایی
گر تو بر ناطقان نبخشایی
بخش یا ذا الجلال والاکرام
گنه بنده ضعیف همام
رحمتی کن برو و یارانش
عفو کن با گناه کارانش
ذات پاک تو قایم و دایم
اول و آخر و قدیم و عظیم
خالق و رازق و کریم و رحیم
ظاهر و باطن و غفور و ودود
قادر و کاینات را معبود
حی و قیوم و مبدع اشیا
ای ز فیض تو شبنمی دریا
واحد بی شریک و همتایی
عقل بخشی و دین و دانایی
می نماید به بندگان سعید
فضل و تأیید تو ره توحید
یافت از لا اله الا الله لا
جان ز ظلمت به نور وحدت راه
بتی بر ره نظر نگذاشت
نقشهای خیال را برداشت
چون ز بت پاک کرد ره را لا
شد به الله رهنمون الا
لا والا به رهبری یارند
گرچه با هم مخالفت دارند
کرم حق چو می کند احسان
میشود حرفه رهبر انسان
گرچه احسان حق فراوان است
بهترین نور عقل و ایمان است
ای دل از نور حکمتت بینا
آگه از سر جاهدوا فینا
جسم را قدرت تو جان داده
عقل ره بین کاردان داده
تن توانا ز جان و جان از عقل
عقل از ایمان ز توست این همه فضل
نور ایمان چو شمع جان آمد
لفظ توحید بر زبان آمد
ای به حکمت زمدرکات حواس
علم معقول را نهاده اساس
حس رساند به عقل و ماند باز
نیست از صورتش مجال جواز
داده ای عقل را تو دانایی
نفسها را از و توانایی
می نماید به نوع انسان راه
وز فنون حکم کند آگاه
مرشد عالم معانی اوست
مخبر از آب زندگانی اوست
می رود پیش و ره روان با او
ذکرشان لا اله الا هو
تا به جایی رسند کز انوار
خیره گردد عقول را ابصار
انبیایی که ره نمایانند
با صفات تو آشنایانند
بندگی را همه کمر بسته
دیده از ما سیواک بر بسته
می کنی ره نمای راه روان
چون خرد باز ماند از طیران
عقل مرغی ست فکر بال و پرش
هست از آن سوی آسمان گذرش
الیک اصحاب وحی خود دگرند
کز مقامات عقل می گذرند
انبیا از تو یافتند این سیر
به عزازیل کی رسد آنا خیر
خاکیان را شرف تو بخشیدی
این طرف و آن طرف تو بخشیدی
چون زنورت منور آمد خاک
شد کثیفی لطیفتر ز افلاک
به گروهی ز خاکیان شریف
دادی از علم و معرفت تشریف
قربتی یافتند از حضرت
که باران می برد ملک غیرت
چون که ای قریب بشنیدند
خویش را از مقربان دیدند
با تو لفظ خطاب میگویند
و آنچه می باید از تو می جویند
باز در عزتت چو می نگرند
خویش را نیک دور می شمرند
او و هوا بر زبان همی رانند
ادب خود درین همی دانند
گاه او گه تو گوی ای ذاکر
زان که هم باطن است و هم ظاهر
اوست موجود جاودان باقی
وز وجودش جهان جان باقی
هستی ممکنات ازو پیدا
گشت چون نقش موج بر دریا
نقش این موجهای هست نمای
قایم آمد به بحر موج افزای
او تواند به خاک جان دادن
دانش و لهجه و بیان دادن
صورت جان نماید از بدنی
آب حیوان گشاید از دهنی
قطره آب کاصل انسان است
مظهر لطف صنع یزدان است
مبدعی عالمی توانایی
که ز یک قطره ساخت دریایی
مبدع الروح منشىء الانسان
مظهر العلم فیه والعرفان
پرورش داده حکمتش جان را
نعمتش نوعهای حیوان را
نعمت آرزو چو داد به ما
گشت از ان قدر نعمتش پیدا
آرزو شد خلاصه نعمش
داد بی آرزو به ما گرمش
چون توان کرد شکر این نعمت
گشته پیدا ز قدرت و حکمت
عاجز آمد روان بیننده
از آفرینها بر آفریننده
غایت ذکر ره روان یاهوست
صوت و حرف بشرنه لایق اوست
زین نمط نیک کرده است بیان
به یکی بیت بی نظیر جهان
الا وهو زان سرای روزبهی
باز گشتند جیب و کیسه تهی
که شناسد خدای را جز او
وجهه ما رآه الا هو
عقل نورش چو بر نمی تابد
حس جمالش چگونه در یابد
از جلالش نشان نداد کسی
پرتوی از جمال اوست بسی
ای خردمند کردگار پرست
به خردچون رسید و چون هست
عقل کل شبنمی ز بحر قدم
زنده جانها به فیض آن شبنم
کاینات از صفات او خبری ست
صبحدم ز آفتاب او اثری ست
عقل کل نکته یی ست از سخنش
نفس گل میوهبی ست از چمنش
نه دل از ذات او نشان دارد
نه به خود هرگز این گمان دارد
آفرید آفریدگار حکیم
هشت گردون میان عرش عظیم
و آفریده ست کل ما فیها
حیر العقل صنع بانیها
هست ممکن که صدهزار جهان
باشد او را ز عقل و دیده نهان
کی بدان عقل کس بیابد راه
علم او ره برد تعالى الله
هست آثار قدرتش زان بیش
که کند فهم عقل دور اندیش
کشتی فکر مردم دانا
کی رسد با کنار ازین دریا
پیش دریای حکمت یزدان
قطره یی نیست دانش انسان
وین قدر نیز هم فراوان است
شکر فضلش نه حد انسان است
عجز از شکر نعمتش شکر است
عاجز ان را ز شکر این عذر است
شکر او هست نعمت وافر
شکر آن واجب است بر شاکر
پس نباید نهایتی پیدا
شکر انعامهای منعیم را
جان ما را ز عشق جانی هست
نه زبان نیز هم بیانی هست
سخنی بی حروف و بی آواز
واصف بی نیاز بنده نواز
گر معین است از کلام تمام
قاصر آمد ز وصف نوالا نعام
محسن محسن آفرین است او
برتر از وصف آفرین است او
ره به علمش نیافته ست کسی
گرچه تقریر می کنند بسی
وصف ادراک خویش می گویند
همه دورند از آنچه می جویند
لیس شیی کمثله میخوان
جان به توحید زنده می گردان
اهل توحید جمله میدانند
که خداوند هست بی مانند
در مثالی اگر خردمندی
ره نمایی کند به فرزندی
یا به شخصی که از جهان صور
نکند عقل او ز ضعف گذر
تا ز صورت برد به معنی راه
شود از سر این سخن آگاه
کی بود زان سخن غرض تشبیه
مذهب عقل نیست جز تنزیه
آدمی ز آفتاب و از دریا
عظمت دید و فیض و نور وعطا
ننگ چشم ضعیف کاین همه دید
حیرت آمد درو ز ضعف پدید
گفت بهر خدای عز و جل
درصور مثل این دو نیست مثل
هست این عذر اهل همت پست
خنک آن جان که زین خیال بجست
به که نام مثال خود نبریم
وز خیال و مثال درگذریم
ره به او چون نیافته ست خیال
می کند بت پرستیی به مثال
عزتش خود مجال آن ندهد
وهم ما را که گام پیش نهد
باز جان در هوای او پرواز
کرد و از عجز سرنگون شد باز
عقل در راه او رسیده به جان
نام دانسته و ندیده نشان
گر شود کاینات جمله زبان
می کند تا ابد همیشه بیان
وصف ذاتت که هست نامحصور
عاقبت معترف شود به قصور
چون سخن را به بن رسانیدم
نطق را عاجز از بیان دیدم
غایتم حیرت است و خاموشی
شستن تخته و فراموشی
ای منزه ز هرچه ما دانیم
وی مقدس زهرچه ما خوانیم
ای تن مازخاک بخشیده
خاک را جان پاک بخشیده
خاکیان را زبان تو بخشیدی
عقل و فهم و بیان تو بخشیدی
تا به ذکرت گشاده اند زبان
ذکرشان پر ز عطر کرده دهان
هریکی را به حد خودذکریست
لایق فهم خویشتن فکری ست
هر یک از عجز می زند نفسی
کی بود لایق تو وصف کسی
کوزه یی چون زنند در دریا
قلقلی زان می شود پیدا
قلقلش وصف سینه خویش است
شرح بحر محیط از ان بیش است
وای بر واصفان ز گویایی
گر تو بر ناطقان نبخشایی
بخش یا ذا الجلال والاکرام
گنه بنده ضعیف همام
رحمتی کن برو و یارانش
عفو کن با گناه کارانش
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در وصف عشق
ذوق وجد وسماع وجان بازی
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح واعظان متدین
واعظانی که اهل تحقیقند
به مواعظ کلید توفیقند
یافتند از خدای عز و جل
عقل و ایمان وذوق وعلم وعمل
روز و شب کار بندگی دارند
وز بیان آب زندگی بارند
از نفس چون مسیح جان بخشند
مایه علم از زبان بخشند
همه گویند آنچه باید گفت
روحشان با عروس معنی جفت
مایه دار حدیث و قرآنند
علم دانستنی نکو دانند
چون شروعی کنند در تفسیر
عقل حیران شود از ان تقریر
خوش حدیثند و دلپذیر همه
هم فقیهند و هم فقیر همه
پادشاهان گدای ایشانند
سروران خاک پای ایشانند
در ره دین به جان همی کوشند
دین به دنیا و حرص نفروشند
آب روی از برای نان نبرند
به سخن نان ناکسان نخورند
زین تختند و منبر و محفل
فاضل و کاملند و صاحب دل
سخن این مذکران بشنو
همه تن گوش باش و آن بشنو
تا رسی در سعادت عقبی
بار یابی به جنت المأوی
کرده ای باد در بروت که چه
کبر و مستی زمن یموت که چه
ای تو اندر سرای پیچا پیچ
هیچ تن هیچ تن هزاران هیچ
غیر ازین تنه لطیفه یی دگر است
که غرض ز آفرینش بشر است
جسم چون زان لطیفه شد خالی
زیر خاکش نهان کنی حالی
زان همه خسروان روی زمین
زان همه موبدان با تمکین
زان همه صف دران شیراوژن
که شکستند شیر را گردن
زان همه عالمان روشن دل
هریکی همچو بحر بی ساحل
زان حکیمان که فکر ایشان راه
برد بالای هفتمین خرگاه
زان همه خواجگان با نعمت
زان همه محسنان با خدمت
همه شاعران پاک سخن
که سخنشان زمان نکرد کهن
زان همه مطربان خوب آواز
زان همه عاشقان شاهد باز
زان همه شاهدان سیمین بر
از مه و آفتاب نیکوتر
اثری در جهان نمی بینم
هست نامی نشان نمی بینم
همه را عاقبت زوالی بود
گشت معلوم کان خیالی بود
هیچ خواندن خیال را چه عجب
آنچه گفتم نبود ترک ادب
غرض من ازین سخن صور است
حال معنی و کار آن دگر است
که فنا سوى آن نیابد راه
حبذا جان مردم آگاه
به مواعظ کلید توفیقند
یافتند از خدای عز و جل
عقل و ایمان وذوق وعلم وعمل
روز و شب کار بندگی دارند
وز بیان آب زندگی بارند
از نفس چون مسیح جان بخشند
مایه علم از زبان بخشند
همه گویند آنچه باید گفت
روحشان با عروس معنی جفت
مایه دار حدیث و قرآنند
علم دانستنی نکو دانند
چون شروعی کنند در تفسیر
عقل حیران شود از ان تقریر
خوش حدیثند و دلپذیر همه
هم فقیهند و هم فقیر همه
پادشاهان گدای ایشانند
سروران خاک پای ایشانند
در ره دین به جان همی کوشند
دین به دنیا و حرص نفروشند
آب روی از برای نان نبرند
به سخن نان ناکسان نخورند
زین تختند و منبر و محفل
فاضل و کاملند و صاحب دل
سخن این مذکران بشنو
همه تن گوش باش و آن بشنو
تا رسی در سعادت عقبی
بار یابی به جنت المأوی
کرده ای باد در بروت که چه
کبر و مستی زمن یموت که چه
ای تو اندر سرای پیچا پیچ
هیچ تن هیچ تن هزاران هیچ
غیر ازین تنه لطیفه یی دگر است
که غرض ز آفرینش بشر است
جسم چون زان لطیفه شد خالی
زیر خاکش نهان کنی حالی
زان همه خسروان روی زمین
زان همه موبدان با تمکین
زان همه صف دران شیراوژن
که شکستند شیر را گردن
زان همه عالمان روشن دل
هریکی همچو بحر بی ساحل
زان حکیمان که فکر ایشان راه
برد بالای هفتمین خرگاه
زان همه خواجگان با نعمت
زان همه محسنان با خدمت
همه شاعران پاک سخن
که سخنشان زمان نکرد کهن
زان همه مطربان خوب آواز
زان همه عاشقان شاهد باز
زان همه شاهدان سیمین بر
از مه و آفتاب نیکوتر
اثری در جهان نمی بینم
هست نامی نشان نمی بینم
همه را عاقبت زوالی بود
گشت معلوم کان خیالی بود
هیچ خواندن خیال را چه عجب
آنچه گفتم نبود ترک ادب
غرض من ازین سخن صور است
حال معنی و کار آن دگر است
که فنا سوى آن نیابد راه
حبذا جان مردم آگاه
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱ - نیایش و عرض شکوی
پرتو روی تو را نیست جهان پرده دار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در توحید باری تعالی
غیر، نفی غیرت یکتای بی همتاستی
نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی
فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان
غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی
غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود
سر برآری گر ز خود، قطره نه ای دریاستی
عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد
آفتابی در دل هر ذرّه ای پویاستی
چشمهٔ چشم تو را لای حجاب انباشته ست
ورنه خود جام جهان را دیده بیناستی
بی خبر باشد فرشته، بشنو از لا تعلمون
آدمی دانای راز عَلَّمَ الاسماستی
نقش های بوالعجب در زیر چون پیدا شدی؟
گر نه نقّاش زبردستی در آن بالاستی
تو ز بالا پای معنی گیر و بگذر از جهات
رتبه اش بالاست وز کون و مکان والاستی
هست بالا وصف آن عالم که نبود امتداد
انبساط ار نیست امّا سخت روح افزاستی
عالمی باشد که عقل و جان از آن آمد به ما
نه غلط گفتم که دایم عقل و جان آنجاستی
مولوی گفت از ازل حال ابد معلوم بود
آنچه ما داریم پنهان، پیش او پیداستی
چون ز ما جز فعل زشت اینجا نیامد در وجود
از وجود این قالب جان را چرا پیراستی؟
گفت دانا: قابل جان بود قالب در جهان
بُخل دور از فضل فیّاض جهان آراستی
بال شاهین نظر را آسمان پرواز کن
کژ مدان و کژ مبین و کژ مگو گر راستی
هست هستی خیر محض و بخشش او جود محض
نقص ما عاید به ما، این است اوا حق بی کاستی
هریکی را بود از احسان او چثشم وجود
گر گل و لعلستی و گر خار و گر خاراستی
داد حکمش هر چه را اعیان ثابت خواستند
گر چه ما محکوم، گویا او به حکم ماستی
شد محک فرمان حق نقاد ونقد قلب را
کاین مس استی، آهن ستی، یا زَرِ حَمراستی
خواهش و رعنایی از ما بندگان زیبنده نیست
آنچه آن سلطان زیبایان کند زیباستی
ما گدا او پادشا، ما بنده، او فرمانرو
رستخیز از ما گر انگیزد که حکم او راستی
دل به غیر از عروه الوثقای حق هرگز مبند
فیض او عام است، اگر امروز و گر فرداستی
ملک دنیا نیست غیراز داغ حسرت سوختن
ملک دین جو، چشم آخر بین گرت بیناستی
ملک آن می دان که پایندهست نه پایان پذیر
عاریت عار است اگر خود ملکت داراستی
با همه آلودگیها گفته ای، دل پارساست
پارسا دل کی چنین استی؟ بت ترساستی
بیت معمورت شکم شد خانهٔ دینت خراب
کعبهء دل جوی، تاکی بر در دلهاستی؟
هرکه فانی شد ز خود، باقی به حق خواهد شدن
گر توانی بگسلی از خویشتن، یکتاستی
تا گرفتار خودی، در دوزخ نقد خودی
از خودی گر فارغی، در جنّت المأواستی
یا حبیبی انت فرج کربت القلب الحزین
عمرها شد در هوایت بی سر و بی پاستی
رحم فرما، یک نظر بر سینه چاکش نگر
در خرابات محبّت عاشق رسواستی
صفحه را دریای خون کردی بیفکن خامه را
آستینت جوی خون و دیده خون پالاستی
نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی
فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان
غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی
غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود
سر برآری گر ز خود، قطره نه ای دریاستی
عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد
آفتابی در دل هر ذرّه ای پویاستی
چشمهٔ چشم تو را لای حجاب انباشته ست
ورنه خود جام جهان را دیده بیناستی
بی خبر باشد فرشته، بشنو از لا تعلمون
آدمی دانای راز عَلَّمَ الاسماستی
نقش های بوالعجب در زیر چون پیدا شدی؟
گر نه نقّاش زبردستی در آن بالاستی
تو ز بالا پای معنی گیر و بگذر از جهات
رتبه اش بالاست وز کون و مکان والاستی
هست بالا وصف آن عالم که نبود امتداد
انبساط ار نیست امّا سخت روح افزاستی
عالمی باشد که عقل و جان از آن آمد به ما
نه غلط گفتم که دایم عقل و جان آنجاستی
مولوی گفت از ازل حال ابد معلوم بود
آنچه ما داریم پنهان، پیش او پیداستی
چون ز ما جز فعل زشت اینجا نیامد در وجود
از وجود این قالب جان را چرا پیراستی؟
گفت دانا: قابل جان بود قالب در جهان
بُخل دور از فضل فیّاض جهان آراستی
بال شاهین نظر را آسمان پرواز کن
کژ مدان و کژ مبین و کژ مگو گر راستی
هست هستی خیر محض و بخشش او جود محض
نقص ما عاید به ما، این است اوا حق بی کاستی
هریکی را بود از احسان او چثشم وجود
گر گل و لعلستی و گر خار و گر خاراستی
داد حکمش هر چه را اعیان ثابت خواستند
گر چه ما محکوم، گویا او به حکم ماستی
شد محک فرمان حق نقاد ونقد قلب را
کاین مس استی، آهن ستی، یا زَرِ حَمراستی
خواهش و رعنایی از ما بندگان زیبنده نیست
آنچه آن سلطان زیبایان کند زیباستی
ما گدا او پادشا، ما بنده، او فرمانرو
رستخیز از ما گر انگیزد که حکم او راستی
دل به غیر از عروه الوثقای حق هرگز مبند
فیض او عام است، اگر امروز و گر فرداستی
ملک دنیا نیست غیراز داغ حسرت سوختن
ملک دین جو، چشم آخر بین گرت بیناستی
ملک آن می دان که پایندهست نه پایان پذیر
عاریت عار است اگر خود ملکت داراستی
با همه آلودگیها گفته ای، دل پارساست
پارسا دل کی چنین استی؟ بت ترساستی
بیت معمورت شکم شد خانهٔ دینت خراب
کعبهء دل جوی، تاکی بر در دلهاستی؟
هرکه فانی شد ز خود، باقی به حق خواهد شدن
گر توانی بگسلی از خویشتن، یکتاستی
تا گرفتار خودی، در دوزخ نقد خودی
از خودی گر فارغی، در جنّت المأواستی
یا حبیبی انت فرج کربت القلب الحزین
عمرها شد در هوایت بی سر و بی پاستی
رحم فرما، یک نظر بر سینه چاکش نگر
در خرابات محبّت عاشق رسواستی
صفحه را دریای خون کردی بیفکن خامه را
آستینت جوی خون و دیده خون پالاستی