عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
نشناخت ملک سعادت اختر خویش
در منقبت وزیر خدمتگر خویش
بگماشت بلای تاج برکشور خویش
تا در سر تاج‌کرد آخر سر خویش
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
خصمی‌که ستم بود همه همت او
کردند به‌ کُره عالمی خدمت او
آمد به‌سر آن مرتبه و حشمت او
مالک تن او برد و ملک نعمت او
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان مرد طامع با نوخرّه
ملک‌زاده گفت: شنیدم که بزمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانش پسند، سخن پرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ باهلیّت از همه متاخّر بود، بر تبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوش محضر، پاکیزه منظر، نکته‌انداز، بذله‌پرداز، شیرین لهجه چرب زبان، لطیفه‌گوی، به‌نشین که همنشینی ملوک را شایستی، برغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه بخدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند.
اُرِیدُ مَکانَاً مِن کَرِیمٍ یَصُونُنِی
وَ اِلَّا فَلِی رِزقٌ بِکُلِّ مَکَانِ
بنزدیک نوخرّه آمد و صدقِ تمام در مصادقتِ او بنمود و مدت یک دو سال عمر بعشوهٔ امانی میداد و در ملازمتِ صحبت او روزگار میگذرانید و هر وقت در معاریضِ اشارات الکلام عرض دادی که مقصود من ازین دوستی توسّلیست که از تو بخدمت پادشاه میجویم و توصّلی که بدریافتِ این غرض می‌پیوندم، مگر بپایمردیِ اهتمامِ تو، شرفِ دستبوس او بیابم و در عقدِ حواشی و خدم آیم. نوخرّه می‌شنید و بتغافل و تجاهل بسر میبرد. چون سال برآمد و آن سعی مفید نشد، مردِ طامع طمع ازو برگرفت، بترک نوخرّه بگفت و آتش در بار منّت او زد و زبانِ بی‌آزرمی دراز کرد.
دَعَوتُ نَدَاکَ مِن ظَمَأٍ اِلَیهِ
فَعَنَّانِی بِقِیعَتِکَ السَّرَابُ
سَرَابٌ لَاحُ یَلمَعُ فِی سِبَاخٍ
وَ لَا مَاءٌ لَدَیهِ وَ لَا شَرَابُ
***
گفتم که بسایهٔ تو خرشید شوم
نه آنک چو عود آیم و چون بید شوم
نومید دلیر باشد و چیره زبان
ای دوست، چنان مکن که نومید شوم
تا از سر غصّهٔ غبنِ خویش قصّهٔ بپادشاه نوشت که این نوخرّه حَاشَا لِلسَّامِعِینَ، معلولِ علّتیست از عللِ عادیه که اطباء وقت از مجالست و مؤاکلتِ او تجنّب می‌فرمایند. شهریار چون قصّه برخواند، فرمود که نوخرّه را دیگر بحضرت راه ندهند و معرّتِ حضور او از درگاه دور گردانند. چون بدرِسرا پرده آمد. دستِ ردّ بسینه‌اش باز نهادند. او بازگشت و یک سال در محرومی از سعادتِ قربت و مهجوری از آستانِ خدمت سنگِ صبر بر دل بست و نقدِ عنایتِ پادشاه بر سنگِ ثبات می‌آزمود تا خود عیارِ اصل بچه موجب گردانیدست و نقشِ سعایت او بچگونه بسته‌اند آخر‌الامر چون از جلیّتِ کار آگهی یافت، جمعی را از ثقات و اثباتِ ملک و امنا و جلساء حضرت که محلِ اعتماد پادشاه بودند، حاضر کرد و پیش ایشان از جامه بیرون آمد و ظواهرِ اعضاءِ خویش تمام بدیشان نمود. هیچ جائی سمتِ نقصان ندیدند، حکایت حال و نکایتی که دشمن در حقّ نوخرّه اندیشیده بود، بسمعِ پادشاه رسانیدند تا خیالی که او نشانده بود، از پیش خاطر (ش) برخاست و معلوم شد که مادهٔ این فساد از کدام غرض تولّد کردست؛ اما گفت راست گفته‌اند که چون گل بر دیوارزنی، اگر در نگیرد نقش آن لامَحاله بماند. من هرگاه نوخرّه را بینم، از آن تهمت یادآرم، نفرتی و نبوتی از دیدارِ او در طبع من پدید آید، بتحمّلِ تمام تحمّلِ آن کراهیّت باید کرد، وَ إِذَا احتَاجَ الزِّقُ إِلَی الفَلَکِ فَقَد هَلَکَ ؛ پس بفرمود تا او را بناحیتی دوردست فرستادند.
وَ مَا بِکَثِیرٍ أَلفُ خِلٍّ وَ صَاحِبٍ
وَ إِنَّ عَدُوّا وَاحِداً لَکَثِیرُ
این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که اگر دوستیِ او با این مرد ازین قبیلست، بکاری نیاید. ملک گفت: دوستی ما از شوائبِ اغراض و اطماع صافیست و او در طریقِ مخالصت من چنانک گفت:
أَلَّذِی اِن حَضَرتَ سَرَّکَ فِی الحَیِّ ......................... وَ اِن غِبتَ کَانَ اُذنا و عَینَا
ملک‌زاده گفت: دوستیِ دیگر میان اقارب و عشایر باشد، چنانک خویشی، مثلاً جاهاً اومالاً، از خویشی فزونی دارد، ناقص
خواهد که بکامل درسد و کامل خواهد که در نقصانِ او بیفزاید وَ مَا النَّارُ لِلفَتِیلَهِٔ اَحرَقُ مِنَ التَّعادِی فِی القَبِیلَهِٔ ، تا هر دو بمعاداتِ یکدیگر برخیزند‌و کار‌بمناوات انجامد، چنانک شهریارِ بابل را با شهریارزاده افتاد، ملک گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان روباه با بط
ملک‌زاده گفت: شنیدم که جفتی بط بکنار جویباری خانه داشتند. روباهی در مجاورتِ ایشان نشیمن گرفته بود. روباه را علّتِ داءُ الثَّعلب برسید، زار و نزار شد، گوشت و موی ریخته و جان بموئی که نداشت آویخته، کَخِرقَهٍٔ بَالِیَهٍٔ بَالَت عَلَیهَا الثَّعَالِبُ ، در گوشهٔ خانه افتاد. روزی کشفی بعیادت او آمد و بکشفِ حال او و بحث از سبب زوالِ صحّت او مشغول شد و گفت: جگر بط در مداواتِ این درد مفیدست. اگر پارهٔ از آن حاصل توانی کرد، از التِ این علّت را سخت نافع آید. روباه اندیشه کرد که من جگرِ بط چگونه بدست آرم، چه گوشت آن مرغ از شیرِ مرغان بر من متعذّرتر می‌نماید، مگر برطرفِ این شط نشینم و حضورِ آن بط را مترصّد می‌باشم تا او را بدمدمهٔ دردامِ احتیال کشم. بدین اندیشه آنجا رفت، اتّفاقاً بط ماده را دریافت، با او از راه مناصحت درآمد، بر عادتِ یاران صادق و غمخوارانِ مشفق ملاطفات آغاز نهاد و گفت: مرا در ساحتِ جوار تو بسی راحت بدل رسیدست که چرب‌دستی و شیرین‌کاریِ تو دیده‌ام و ترا در کدبانوئی و خانه‌داری همیشه نظیف الطّرف اریج العرف یافته و بر تقدیمِ شرایط خدمت باشو هر خویش متوفّر دانسته؛ امروز می‌شنوم که او دل از زناشوهریِ تو برگرفته و بر خطبتِ مهتر زادهٔ میفرستد و حلقهٔ تقاضا بر دری دیگر میزند که تو آنجا از جفتِ خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر درمانی. تا او را بیند، هرگز بجانبِ تو التفات صورت نبندد.
آنکس که کند جفتِ خود اندیشهٔ تو
اندیشهٔ هرک هست ، بر طاق نهد
این معنی نمودم تا تو نیک بدانی.
اَنتِ عَینِی وَ لَیسَ مِن حَقِّ عَینِی
غَضُّ اَجفَانِهَا عَلَی الأَقذَاءِ
بط چون این فصل ازو بشنید، پارهٔ متألّم شد، لیکن جواب داد که حقّ، جلَّ وَعَلا، زنان را در امورِ معاشرت محجورِ حکمِ شوهران و مجبورِ طاعتِ ایشان کردست، کَمَا قَالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ : أَلرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّساءِ ، چه توان کرد؟ من نیز بر وفقِ احکامِ شرع گوش فرا حلقهٔ انقیاد او دارم و با مرادِ او بسازم. روباه گفت: نیکو میگوئی، امّا چون او بر تو کسی دیگر گزیند، اگر تو هم بگزینی، عیبی نیارد وچون عیارِ جانب او با تو مغشوش گشت و میزانِ رغبت از تو بجانبِ دیگر مایل گردانید و بچشمِ دل ملاحظتِ آن جانب میکند و محافظتِ حقوق تو از پسِ پشت می‌اندازد، اگر تو روی از موافقتِ او بگردانی و سلکِ آن الفت و مزاوجت گسسته کنی، ترا در جفتی پیوندم که زیر این طاقِ لاجوردی بنیک مردیِ او دیگری نشان ندهند؛
اَلنَّارَ وَ لاَلعَارَ گفته‌اند، چه واجب آید سرزدهٔ اضدادِ جایر بودن و بر مضرّتِ ضرایر صبر کردن و با یارانِ دونِ خؤون بخلافِ طبع بسر بردن؟ ع، فِی طَلعَهِٔ الشَّمسِ مَا یُغنِیکَ عَن زُحَلِ. بط گفت: هرچ میگوئی قضیّهٔ وفاق و نتیجهٔ کرم و اشقاقست لیکن مرد را تا چهار زن در عقدِ نکاح مباحست و او درین عزیمت برخصتِ شرع تمسّک دارد. فَانکِحُوا مَا طَابَ لَکُم مِنَ النِّسَاءِ مَثنَی وَ ثُلَاثَ وَ رُبُاعَ و او مردی پیش‌بین و دوراندیش و پاکیزه رای باشد و از سرِّ اشارتِ فَاِن خِفتُم اَلَّا تَعدِلُوا فَواحِدَهًٔ باخبر.اگر ندانستی که جمع میان هردو ضدّین میتواند کردن و راهِ عدالت و نصفت نگاهداشتن و بر سازگاریِ ما و راستکاریِ خویش وثوق نداشتی، این اندیشه در پیش فکر نگرفتی، چه شمشیر دودستی مردانِ مرد توانند زد ورطلِ دوگانه بمزاجِ قوی توانند خورد و آنک در محاربتِ خود را قادر نداند، بادو خصم روی بپیکار ننهد و آنک در طریقِ سباحت سخت چالاک نباشد، در معبرِ جیحون دوجرّه بر پای خود نبندد و اگر مثلاً آنک او را قرینِ من میگرداند، بمضادّتِ اقران پیش آید و با من طریقِ حیف و تحامل سِپَرد، من تحمّلِ او واجب بینم و اِذَا عَزَّ اَخُوکَ فَهُن کاربندم. روباه گفت: چون تعریض و تلویح سود نمی‌دارد و آنچ حقیقتِ حالست، صریح می‌باید گفت: بدانک این شوهر ترا بمیلِ طبع سویِ جوانی دیگر از خود تازه‌تر متّهم میدارد و این خیال پیشِ خاطر نهادست که تو دل ازو برگرفتهٔ و من چندانک طهارتِ عرض تو نمودم و ازالتِ خبثِ آن صورت کردم، سودمند نیامد و خود چنین تواند بود.
اِذَا سَاءَ فِعلُ المَرءِ سَاءَت ظُنُونُهُ
وَ صَدَّقَ مَا یَعتَادُهُ مِن تَوَهُّمِ
و هر ساعت ازین نوع هیزمی دیگر زیرِ آتش طبیعت او می نهاد تا چندانش بموم روغنِ حیل و لطافت بمالید که هم نرم شد و سردر آورد.
شَیآنِ یَعجِزُ ذُوالرِّئَاسَهِٔ عَنهُمَا
رَایُ النِّساءِ وَ اِمرَهٌٔ الصِّبیَانِ
اَمَّا النِّسَاءُ فَمَیلُهُنَّ اِلَی الهَوَی
وَ اَخُوالصِّبَی یَجرِی بِغَیرِ عِنَانِ
پس گفت: ای برادر، اینچ می‌فرمائی، همه از سرِ شفقت و مسلمانی و رقّتِ دل و مهربانی میگوئی و من مخایلِ صدق این سخن بر شمایلِ شوهر می‌بینم و مقامِ نیکخواهی و حسنِ معاملت تو می‌شناسم و میدانم که شوایبِ خیانت از مشارعِ دیانت تو دورست و الّا آن ننمائی که مقتضایِ وفا و امانت باشد، وَالرَّائِدُ لَا یَکذِبُ اَهلَهُ اکنون بفرمای تا رهائیِ من ازو بچه و جه میسّر میشود. روباه گفت: از نباتهایِ هندوستان نباتی بمن آورده‌اند که آنرا مرگِ بطان خوانند؛ اگر بدودهی، مقصود تو برآید. بط منّت‌دار گشت و عشوهٔ آن نبات چون شکر بخورد. روباه رفت تا آنچ وعده کرده، بانجاز رساند. دو روز غایب شد و در خانه توقّف ساخت و بط را بواعثِ تحرّص برآمدنِ روباه و آوردنِ دارو لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ زیادت میگشت، ع، کَبَاحِثِ مُدیَهٍٔ فِیها رَدَاهُ ؛ برخاست و بخانهٔ روباه آمد که باز داند تا موجبِ تقاعدو تباعد او از مزار معهدِ ملاقات چه بوده است و بچه مانع از وفاء وعدهٔ که رفت، تخلّف افتاد. چون پای در آستان نهاد، روباه جای خالی یافت، کمینِ غدر بر جان او بگشود و جگرگاهِ او از هم بدرید و معلوم شد که جگرِ بط چون پرِ طاوس و بالِ او آمد و مماتِ او از منبعِ حیات پدید گشت.
لَو کُنتُ اَجهَلُ مَا عَلِمتُ لَسَرَّنِی
جَهلِی کَمَا قَد سَاعَنِی مَا اَعلَمُ
اَلصَّعوُ یَصفِرُ آمِنا فِی سِربِهِ
حُبِسَ الهَزَارُ لِاَنَّهُ یَتَرَنَّمُ
این فسانه از بهرِ آن گفتم تا ملک داند که بر چنین دوستی تکیهٔ اعتماد نتوان کرد. ملک گفت: ای فرزند، سببِ دوستی من با او غایتِ فضل و کفایت و غزارتِ دانش و کیاست و خلالِ ستوده و خصالِ آزمودهٔ اوست و من او را از جهان بفضیلتِ دانائی گزیدم، چنانک آن مرد بازرگان گزید. ملک‌زاده گفت: چون بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ موش و مار
گاوپای گفت: شنیدم که وقتی موشی در خانهٔ توانگری خانه گرفت و از آنجا دری در انبار برد و راهی بباغ کرد و مدتها بفراغِ دل و نشاطِ طبع در آنجا زندگانی میکرد و بی غوایلِ زحمتِ متعرّضان بسر می‌برد.
هرکو بسلامتست و نانی دارد
وز بهرِ نشستن آشیانی دارد
نه خادمِ کس بود نه مخدومِ کسی
گوشادبزی که خوش جهانی دارد
و آنک در پناهِ سایهٔ حصنِ امن با کفایتِ نعمت نشستن در چار بالشِ خرسندی میسّر دارد و بر سرِ این فضلهٔ طمع جوید، سزاوار هیچ نیکی نباشد. اِذَا الصِّحَهُٔ وَ القُوَّ ..........................................هُٔ بَاقٍ لَکَ وَالأَمنُ
وَ اَصبَحتَ اَخَا حُزنٍ
فَلَا فَارَقَکَ الحُزنُ
روزی ماری اژدهاپیکر با صورتی سخت منکر از صحرایِ شورستان لب تشنه و جگرتافته بطلبِ آبشخور در آن باغ آمد و از آنجا گذر بر خانهٔ موش کرد، چشمش بر آن آرام جای افتاد، دری چنان در بستان‌سرای گشاده که در امن و نزهت از روضهٔ ارم و عرصهٔ حرم نشان داشت، با خود گفت:
روزی نگر که طوطیِ جانم سویِ لبت
بر بویِ پسته آمد و بر شکّر اوفتاد
مار آن کنج خانهٔ عافیت یافت، بر سر گنجِ مراد بنشست و سر بر پایِ سلامت نهاد و حلقه‌وار خود را بر درِ گنج بست. آری، هر کراپای بگنجِ سعادت فرو رود، حلقهٔ این در زند، اما طالبانِ دنیا حلقهٔ درِ قناعت را بشکلِ مار می‌بینند که هر کس را دستِ جنبانیدن آن حلقه نیست، لاجرم از سلوت سرایِ اقبال و دولت چون حلقه بر درند.
کسی که عزّتِ عزلت نیافت، هیچ نیافت
کسی که رویِ قناعت ندید، هیچ ندید
مار پای افزارِ سیر و طلب باز کرد و باز افتاد، آمَنُ مِن ظَبیِ الحَرَمِ وَ آلَفُ مِن حَمَامَهِٔ مَکَّهَٔ . موش بخانه آمد، از دور نگاه کرد، ماری را دید در خانهٔ خود چون دودِ سیاه پیچیده ؛ جهان پیش چشمش تاریک شد و آهِ دودآسا از سینه بر آوردن گرفت و گفت: یا رب، دودِ دل کدام خصم در من رسید که خان و مان من چنین سیاه کرد؟ مگر آن سیاهیهاست که من در خیانت با خلقِ خدای کرده‌ام یا دودِ آتش که در دلِ همسایگان افروخته‌ام، وَ لَا یُرَدُّ بَأسُهُ عَنِ القَومِ المُجرِمِینَ. القصّه موش بدلی خسته و پشت طاقت از بارِ غبن شکسته پیش مادر آمد و از وقوعِ واقعهٔ دست بردِ مار بر خانه و اسبابِ او حکایت کرد و از مادر در استرشادِ طریقِ دفع از تغلّبِ او مبالغتها نمود.مادر گفت: کُن کَالضَّبِ یَعرِفُ قَدرَهُ وَ یَسکُنُ جُحرَهُ وَ لَا تَکُن کَالجَرَادِ یَأکُلُ مَا یَجِدُ وَ یَأکُلُهُ مَا یَجِدُهُ ؛ مگر بر ملکِ قناعت و کفایت زیادت طلبیدی و دستِ تعرّض بگرد کرده و اندوختهٔ دیگران یا زیدی؟ برو مسکنی دیگر گیر و با مسکنتِ خویش بساز که ترا روزِ بازویِ مار نباشد و کمانِ کین او نتوانی کشید و اگرچ تو ازسرِ سر تیزی بسرِ دندان تیز مغروری، هم دندانیِ مار را نشائی که پیلِ مست را از دندانِ او سنگ در دندان آید و شیرِ شرزه را زهرِ او زهره بریزد.
صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود
زان چاشنی که در بنِ دندانِ ارقمست
و اگرچ از موطن و مألفِ خویش دور شدن و از مرکزِ استقرار باضطرار مهاجرت کردن و تمتّعِ دیگران از ساخته و پرداختهٔ
خود دیدن مجاهدهٔ عظیم باشد و مکابدتی الیم و ایزد، جَلَّ وَ عَلَا، کشتنِ بندگان خویش و از عاج و اخراجِ ایشان از آرامگاه و مأوایِ اصلی برابر می‌فرماید، اَنِ اقتُلُوا اَنفُسَکَم اَوِ اخرُجُوا مِن دِیَارِکُم ، امّا مرد آنست که چون ضرورتی پیش آید، محملِ عزم بر غواربِ اغتراب بندد و چون قمر عرصهٔ مشارق و مغارب بپیماید و چون خرشید زین بر مناکبِ کواکب نهاده میرود
لَو اَنَّ فِی شَرَفِ المَأوَی بُلُوغَ عُلًی
لَم تَبرَحِ الشَّمسُ یَوماً دَارَهَٔ الحَمَلِ
اِنَّ العُلَی حَدَّئَتنِی وَهیِ صَادِقَهٌٔ
فِیمَا تُحَدِّثُ اِنَّ العِزَّ فِی النُّقَلِ
تا آنگاه که مقرّی و آرامگاهی دیگر مهیّا کند و حقّ تلافی آنچه تلف شده باشد، از گردشِ روزگار بتوافی رساند. موش گفت: این فصل اگرچ مشبع گفتی، اما مرا سیری نمیکند، چه حمّیتِ نفس و ابیّتِ طبع رخصتِ آن نمیدهد که با هر ناسازی در سازد که مردانِ مرد از مکافاتِ جورِ جایران و قصدِ قاصدان تا ممکن شود، دست باز نگیرند و تا یک تیر در جعبهٔ امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند و سلاحِ هنر در پایِ کسل نریزند.
لَالَکُ کَالجَارِی اِلَی غَایَهٍٔ
حَتَّی اِذَا قَارَبَهَا قَامَا
مادر گفت : اگر تو مقاومتِ این خصم بمظاهرتِ موشان و معاونتِ ایشان خواهی کرد، زود بود که هلاک شوی و هرگز بادراکِ مقصود نرسی، چه از شعاعِ آفتاب که در روزن افتد، بر بام آسمان نتواند شد و بدامی که از لعابِ عنکبوت گردِ زوایایِ خانه تنیده باشد، نسرِ طایر نتوان گرفت ع، اِلَی ذَاکَ مَا بَاضَ الحَمَامُ وَ فَرَّخَا ، ع ، ترا این کار برناید تو با این کار برنائی. موش گفت: بچشمِ استحقار در من نظر مکن، اِیَّاکُم وَ حَمِیَّهَٔ الاَوقَابِ؛ و من این مار را بدست باغبان خواهم گرفت که بشعبدهٔ حیل او را بر کشتنِ مار تحریض کنم. مادر گفت: اگر چنین دستیاری داری و این دست‌برد می‌توانی نمود، اَصَبتَ فَالزَم. موش برفت و روزی چند ملازمِ کار می‌بود و مترقِّب و مترصِّد می‌نشست تا خود کمینِ مکر بر خصم چگونه گشاید و خواب بر دیدهٔ حزم او چگونه افکند. روزی مشاهده میکرد که مار از سوراخ در باغ آمد و زیر گلبنی که هر وقت آنجا آسایش دادی، پشت بر آفتاب کرد و بخفت، از آن بی‌خبر که شش جهتِ کعبتینِ تقدیر از جهتِ موش موافق خواهد آمد و چهار گوشهٔ تخت نردِ عناصر بر رویِ بقای او خواهد افشاند تا زیادکارانِ غالب‌دست بدانند که با فرودستانِ مظلوم بخانه‌گیر بازی کردن نامبارکست و همان ساعت اتفاقاً باغبانرا نیز باستراحت جای خود خفته یافت و بختِ خود را بیدار. موش بر سینهٔ باغبان جست، از خواب درآمد، موش پنهان شد، دیگر باره در خواب رفت. موش همان عمل کرد و او از خواب بیدار میشد تا چند کرّت این شکل مکرّر گشت. آتشِ غضب در دلِ باغبان افتاد، چون دود از جای برخاست، گرزی گران و سر گرای زیر پهلو نهاد و وقتِ حرکت موش نگاه میداشت. موش بقاعدهٔ گذشته بر شکمِ باغبان و ثبهٔ بکرد. باغبان از جای بجست و از غیظِ حالت زمامِ سکون از دست رفته در دنبال میدویدو او بهروله و آهستگی میرفت تا بنزدیکِ مار رسید، همانجا بسوراخ فرو رفت. باغبان بر مارِ خفته ظفر یافت، سرش بکوفت. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون استبدادِ ضعفا از پیش بردِ کارها قاصر آید، استمداد از قوت عقل و رزانتِ رای و معونتِ بخت و مساعدتِ توفیق کنند تا غرض بحصول پیوندد و فِی المَثَل اَلتَّجَلُّدَ وَ لَا التَّبَلُّدَ. دستور گفت : تقریرِ این فصول همه دلپذیرست، اما بدانک، چون کسی در ممارستِ کاری روزگار گذاشت و بغوامضِ اسرار آن رسید و موسومِ آن شد، هرچند دیگری آن کار داند و کمال و نقصانِ آن شناسد، لیکن چون پیشه ندارد، هنگام مجادله و مقابله چیرگی و غالب‌دستی خداوندِ پیشه را باشد؛ قَالَ عُمَرُ ابنُ الخطَّابِ رَضِیَ اللهُ عَنهُ : مَ نَاظَرتُ ذَافُنُونٍ اِلَّا وَقَد غَلَبتُهُ وَ مَا نَاظَرنِی ذُوفَنٍّ اِلَّا وَقَد غَلَبنَی.
این مرد دینی را علم و حکمت پیشه است و بیان و سخنوری حرفت اوست و او بر جلیل و دقیق و جلّی و خفیِّ علوم واقف و تو در همهٔ مواقف متردّد و متوقّف. اگر شما را اتفاقِ مناظره باشد، وفورِ علم او و قصورِ جهل تو پیدا آید و ترجّحِ فضیلت او موجبِ تنجّحِ و سیلت گردد و کارِ او در کمالِ نصابِ اعلی نشیند و نصیب ماخذلان و حرمان باشد و داستانِ بزورجمهر با خسرو، همچنین افتاد. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
داستانِ بزورجمهر با خسرو
دستور گفت: شنیدم که بزورجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: شب خیز باش تا کام‌روا باشی. خسرو بحکم آنک بمعاشرت و معاقرت در سماعِ اغانی و اجتماعِ غوانی شب گذاشته بودی و با ماه‌پیکران تا مطلعِ آفتاب بر نازبالشِ تنعّم سرنهاده، از بزورجمهر بسببِ این کلمه پارهٔ متأثّر و متغیّر گشتی و این معنی همچون سرزنشی دانستی. یک روز خسرو چاکران را بفرمود تا بوقتِ صبحی که دیدهٔ جهان از سیاههٔ ظلمات و سپیدهٔ نورنیم گشوده باشد و بزورجمهر روی بخدمت نهد، متنکّروار بروی زنند و بی‌آسیبی که رسانند، جامهٔ او بستانند. چاکران بحکم فرمان رفتند و آن بازی در پردهٔ تاریکی شب با بزورجمهر نمودند. او بازگشت و جامهٔ دیگر بپوشید؛ چون بحضرت آمد، برخلافِ اوقات گذشته بیگاه ترک شده بود. خسرو پرسید که موجب دیر آمدن چیست؟ گفت: می‌آمدم، دزدان برمن افتادند و جامهٔ من ببردند، من بترتیبِ جامهٔ دیگر مشغول شدم. خسرو گفت: نه هر روز نصیحتِ تو این بود که شب‌خیز باش تا کام‌روا باشی؟ پس این آفت بتو هم از شب‌خیزی رسید. بزورجمهر بر ارتجال جواب داد که شب‌خیز دزدان بودند که پیش از من برخاستند تا کام ایشان روا شد. خسرو از بداهتِ گفتارِ بصواب و حضورِ جوابِ او خجل و ملزم گشت. این فسانه از بهر آن گفتم که خسرو اگرچ دانا بود، چون سخن‌پردازی، بزروجمهر ملکهٔ نفس داشت، ازو مغلوب آمد مبادا که قضیّهٔ حال تو معکوس شود و روزگار اندیشهٔ تو مغلوب گرداند، وَ رَبَّ حیلَهٍٔ کَانَت عَلَی صَاحِبِهَا وَ بَیلَهًٔ . گاوپای از آن سخن در خشم شد، چنان پنداشت که آن همه از راه استعظامِ دانش دینی و استصغارِ جانب او میگویند؛ پس دستور بزرگترین را گفت که اشارتِ رایِ تو بکدام جهتست و درین ابواب آنچ طریق صواب می‌نماید، چیست ؟ دستور گفت: امروز روز بازارِ دولت دینیست و روزگار فرمان‌پذیرِ امرِ او، چرخ پیروزه که نگینِ خاتمِ حکم اوست، مهر بر زبانِ اعتراضِ ما نهادست و تا انقراضِ کار هرک قدم تعدّی فراتر نهد و پیگارِ او را متصدّی شود، منکوب و مغلوب آید
لَا تَسعَ فِی الاَمرِ حَتَّی تَستَعّدلَهُ
سَعیٌ بِلَاعُدَّهٍٔ قَوسٌ بِلَاوَتَرِ
گاوپای گفت: بی‌آنک از دست بردِ این مردِ دینی بجدال و قتالِ ما کاری برخاست، وقعِ هراس و بأسِ او در دلهایِ شما بنشست وَ قَذَفَ فِی قُلُوبِهُمُ الرُّعبَ ، لیکن کارِ دولت بآبِ در جوی ماند که اگر صد سال بر یک مجری رود تا گذرگاهِ آن مسدود نگردانی، روی بجانبِ دیگر ننهد. من قدمِ اجترا در پیش نهم و مجریِ این آبِ دولت او بگردانم و در جویِ مرادِ خود برانم. دستور این مفاوضه می‌شنید و میگفت :
کای تیره شده آب بجویِ تو ز تو
وز خویِ تو بر نخورده، رویِ تو ز تو
عشّاقِ زمانه را فراغت دادست
رویِ تو ز دیگران و خویِ تو ز تو
پس او نیز زمامِ استسلام بدستِ او تسلیم کرد که اگر برین که گفتم، چیزی بیفزایم و در نقضِ عزایمِ او مبالغتی بیش ازین نمایم، لاشکّ که بتهمتی منسوب شوم و بوصمتِ خیانتی موصوف گردم، وَ اِنَّ کَثِیرَ النُّصحِ یَهجُمُ عَلَی کَثِیرِ الظِّنَّهَٔ . گاو پای را رایِ بر آن قرار گرفت که هزار دیوِ دانا بگزیند که هر یک هزار دامِ مکر دریده باشند و بسیار زاهدان را پس از کمرِ طاعت ز نّارِ انکار بر میان بسته و بسی عابدان را از کنج زاویهٔ قناعت در هاویهٔ حرص و طمع اسیرِ سلاسل وسواس گردانیده، این همه را حشر کرد و بجوارِ آن کوه رفت که صومعهٔ دینی بر آنجا بود. یکی را که بجراءت و بسالت معروف دانست ، برسمِ رسالت پیشِ دینی فرستاد که من پیشوا و مقتدایِ دیوان جهانم، استراقِ سمع از فرشتگانِ آسمان میکنم. فَأَتبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ در شأن من آمدست، اضلالِ سالکانِ زمین کار منست، وَ اِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ اِلَی اَولِیَائِهِم در حقِّ گماشتگانِ من نزول کردست، من بمنزلِ مزاحمتِ تو چگونه فرو آیم ؟ تو آمدهٔ و عرصهٔ دعویِ دانش بگامِ فراخ می‌پیمائی و جهانیان را باظهارِ تورّع و امثالِ این تصنّع سغبهٔ زرق و بستهٔ فریبِ خویش میکنی و میخواهی که چهرهٔ آراستهٔ دولت و طرهٔ طرازندهٔ مملکتِ ما را مشوّه و مشوّش گردانی. اکنون من آمده‌ام تا ما را ملاقاتی باشد و بمحضرِ دانشوران و مجمعِ هنرنمایانِ عالم از علماءِ فریقین و عظماءِ ثقلین میانِ ما مناظره رود تا اندازهٔ سخن‌دانی از من و تو پیدا آید. دیو این فصل یاد گرفت و برفت، چون بخدمت دینی‌رسید. شکوه و مهابتِ او دیو را چنان گرفت که مجالِ دم زدن نیافت، کَاَنَّهُ عَرَتهُ بَهَتَهٌٔ اَو اَخَذَتهُ سَکتَهٌٔ . دینی ازو پرسید که تو کدام دیوی و بچه کار آمدهٔ ؟ گفت : از دیوِ گاوپای که بپایانِ این کوه با لشکرِ انبوه از مردهٔ عفاریتِ شیطان و عبدهٔ طواغیتِ طغیان فرو آمدست و پیغامی چند بر زبانِ من فرستاده ، اگر اشارت رود، ادا کنم. دینی اجازت داد . دیو هرچ شنیده بود ، باز گفت. دینی گفت : برین عزم که دیوِ گاوپای آمد و پای در این ورطهٔ خطر نهاد ، خر در خلاب و کبوتر در مضراب می‌راند و بخت بد اَرَی قَدَمَکَ اَرَاقَ دَمَکَ بروی میخواند ، مگر ارادتِ ازلی ازالتِ خبث شما از پشت زمین خواستست و طهارتِ دامن آخر الزّمان از لوثِ وجودِ شما تقدیر کرده و زمانِ افسادِ شیاطین در عالمِ کون و فساد برآورده اکنون چون چنین میخواهی ، ساخته باش این مناظره و منافره را و اگرچ بهرهٔ من از عالمِ لدنّیّت علمی زیادت نیامدست و از محیطِ معرفتِ نامتناهی براسخِ قدمانِ نبوت و ولایت بیش از قطرهٔ چند فیضان نکرده ، وَ مَا اُوتِیتُم مِنَ العِلمِ اِلَّا قَلِیلاً ، اما از علم آنقدر تخصیص یافته‌ام که از سؤال و جوابِ او در نمانم و از کم‌زنانِ دعوی ، مهرهٔ عجز باز نچینم ، اِن تَکُ ضَبّاً فَأِنّی حِسلُهُ. فرستاده باز آمد و جوابها بیاورد . گاوپای پرسید که هان چگونه یافتی دینی را و بر ظاهر و باطنش چه دیدی که از آن بر نیک و بدِ احوال او استدلال توان کرد ؟ گفت : او را با لبی خشک و چشمی تر و روئی زرد و جثّهٔ لاغر و هیأتی همه هیبت و شیمتی همه لطافت یافتم ، کلماتی درشت در عبارتی نرم میراند و مرارتِ حق را بوقتِ تجریع در ظرفِ تقریع بانگبینِ تلطّف چاشنی میدهد.
تَمَازَجَ مِنهُ الحِلمَ وَ البَأسُ مَثلَمَا
یُمَازَجُ صَوبَ الغَادِیَاتِ عُقَارُ
گاوپای از حکایتِ حال او سخت بهراسید و اندیشید که این همه اماراتِ پرهیزگاری و علاماتِ شریعت ورزی و دین‌پروری شاید بود از عاداتِ متجرّدان و متهجّدان می‌نماید ، همانا که بریاضت توسنِ طبیعت را رام کردست که در سخن گفتن خود را تازیانه نمیزند و در جهادِ اکبر با نفسِ کافر شمشیر زدست که از پیگارِ ما سپر نمی‌اندازد ، اما چکنم، چون شروع رفت ، ملزم شد ، ناچار قدم پیش می‌باید نهاد .
تا از من و او کامِ که گردد حاصل
یا خود که کند زیان کرا دارد سود ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
در زیرک وزروی
ملک‌زاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گلّهٔ گوسفند داشت. تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گلّه مرتب گردانید؛ شراستی و شوخئی بافراط بر خویِ او غالب بود، هر روز بزخمِ سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی، تا شبان ازو بستوه آمد. با خود گفت: آن به که من این زیان از پهلویِ زروی کنم. او را ببازار برد، تا بفروشد. زروی نگاه کرد، از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامهٔ شوخگن، کاردی در دست و پارهٔ ریسمان بر میان؛ اندیشه کرد که این مرد سببِ هلاک منست و بقصدِ خون ریختنِ من می‌آید و اگرچ اَلظَّنُ یُخطِیُ وَ یُصِیبُ گفته‌اند ، مرا قدمِ ثبات می‌باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد، دست و پای قدرت از کار فرو ماند. مردِ قصّاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلبِ فسان در دکّان رفت. زروی باخود گفت : اینجا مقامِ صبر نیست، آنچ در جهد و کوشش گنجد، بکار آورم؛ اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فَهُوَ المُرَادُ و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخِ چنبری بارِ دیگر این رسن را بچنبرِ گردن من برآرد، همین حالت باشد که اکنون هست ع، اَنَا الغَرِیقُ فَمَا خَوفِی مِنَ البَلَلِ ؛ از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوشِ دلش می‌خواند :
اندرین بحرِ بی‌کرانه چو غوک
دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک
آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او می‌دوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی می‌نمود و رایحهٔ راحتی تنسّم می‌کرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ می‌آمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا می‌آئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز مانده‌ام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود.
فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ
وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ
پشتِ استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقتِ او بیفزود. روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیش‌نهادِ نظرِ مبارک چیست و همّت بر چه کار مقصورست. زیرک گفت : تا آنگه که حراقهٔ شب تمام بسوزند و مشعلهٔ روز برافروزند؛ همین جایگاه در جوارِ صحبتِ تو می‌باشم. فردا گردِ این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بَعدَ اِحمَادِ السُّرَی عِندَ الصَّبَاحِ مگر اَلعُودُ اَحمَدُ بر خوانم. زروی گفت : ای زیرک، اَلاَلقَابُ تَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نامِ تو بزیرکی شهرت گرفت، لایقِ حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی، زیرکانه بود. سالهاست تا تو در متابعتِ شبانی و در محافظتِ گوسفندی چند روزگار می‌بری و عمر می‌سپری و لذتِ خواب و آسایش لیلاً و نهاراً بر خود حرام کردهٔ و از مصاحبت و مخالطتِ مردم دور ماندهٔ. بنان پارهٔ جوین که از خورشِ شبان فاضل آید، قانع باشی؛ بهزار فریاد و عویل لقمهٔ بستانی و هرگز نوالهٔ بی‌استخوانِ جفا نخوری. اگر روزی سر در کاسهٔ اوزنی، خواهد که کاسهٔ سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگِ لعابِ دهنِ تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامیِ طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو می‌نهی. چرا بی‌المامِ ضرورتی و الجاءِ حاجتی بدین هوان و مذلّت فرود آمدهٔ و در معاناتِ این مشقت تن در دادهٔ ؟ سیّما که در سیماءِ فرّخِ تو دلایلِ به روزی و مخایلِ ظفر و پیروزی بر همه مرادها می‌بینم
وَ لَم اَرَ فِی عُیُوبِ النَّاسِ شَیئا
کَنَقصِ القَادِرِینَ عَلَی التَّمَامِ
رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفته‌اند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حق‌گزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بوده‌ایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.
بَقَاءُکَ فِینَا نِعمَهُٔ اللهِ عِندَنَا
فَنَحنُ بِاَوفی شُکرِهِ نَستَدِیمُهَا
زیرک گفت : اگر راست‌خواهی، ما از افراطِ دوستیِ شما و تفریطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خویش گردانیده‌ایم و جنسیّت که آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از میان رفع کرده، چنانک بجرّ الثّقیلِ هیچ تکلّف ما را بیکدیگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.
اَیُّهَا اَلمُنکِحُ آلثُّرَیَّا سُهَیلاً
عَمرَکَ اللهُ کَیفَ یَلتَقِیانِ
هِیَ شَامِیَّهٌٔ اِذَا مَا استَقَلَّت
وَ سُهَیلٌ اِذَا استَقَلَّ یَمَانِ
و چون عادتِ اسلافِ گذشته این بودست، ما نهادِ دوستی و دشمنی بر سنّت و رسمِ ایشان توانیم نهادن و حدیثِ اَلحُبُّ یُتَوَارَثُ وَ البُغضُ یُتَوَارثُ اینجا مفید آید، امّا طلبِ پادشاهی و سروری کردن و چنین کاری عظیم را متصدّی شدن بی مظاهرتِ سپاه و حشم و معاضدتِ خیل و خدم راست نیاید و این معنی عدّتِ بی‌شمار و مدّتِ بسیار وعددِ لشکر و مددِ سیم و زر خواهد و ما دومعسرِ پست‌پایه و دو مفلسِ بی‌سرمایه که فلسی از همه پیرایه و حیلتِ پادشاهی در کیسهٔ استظهار نداریم، از ما پیش‌بردِ این تمنّی چگونه آید ؟
چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست
زروی گفت: نیکو میگوئی و این رأیِ سدید از بصارتِ بینش و غزارتِ دانشِ تو اشراق میکند و کمالِ استعدادِ فرمان‌دهی ازین سخن در تو می توان شناخت، لیکن اَلمَرءُ یَطیرُ بِهِمَّتِهِ کالطَّیرِ یَطیرُ بِجَناحَیهِ . تو نیز بپر و بالِ همّت در طلبِ کار عالی پرواز باش تا کرکسانِ گردون را که حوامل این قفصِ آبگون‌اند در چنگلِ مرادِ خویش مسخّر بینی و قدمِ اقدامِ بر تحصیل و تسهیلِ این مرام ثابت‌دار تا از ازلالِ دیوِ ضلالت مصون مانی و مقصودِ ما ببذلِ مجهود از حیّزِ امتناع بیرون آید. من چنان سازم که جملهٔ جوارحِ وحوش و ضواریِ سباع در قیدِ اتّباع تو آیند و منقاد و مطواعِ امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خویِ درندگی و صفتِ سگی باز آئی و از گوشت‌خواری و خون آشامی توبه کنی تا صیتِ کم آزاری و نام نیکوکاریِ تو در انحا و ارجاءِ گیتی سفر کند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بیفزاید که هرک نیک انجامیِ کار جوید، اوّل پای بر گردنِ نفس نهد و آرزوهایِ او در نحرِ نهمت بشکند و بلک نعیم جویانِ جاودانی را راهِ دریافت مقصود خود همینست (وَ اَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ) وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی فَأِنَّ الجَنَّهَٔ هِیَ المَأویَ . چون برین منهاج قدمِ انتهاج زنی و اندک مدّتی برین قاعده و عادت بگذرد، هرک از ددانِ دیگر ایمن نباشد ، در پناهِ امان و صوانِ احسانِ تو گریزد و بعضی از سباع که طباعِ ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست، بکششِ طبع با تو گرایند و در زمرهٔ متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدتِ این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعارِ صالح برآید و اشرار رنگِ اخیار گیرند؛ پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجائی رسد که اگر بادِ هیبت تو بر بیشه بگذرد، شیراز تب لرزهٔ اندیشهٔ تو بسوزد و نابِ نهنگ در دریا و پنجهٔ پلنگ در کوه از نهیبِ شوکت و شکوهِ تو بریزد.
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشائی مگر خسروی‌گاه را
بکامِ تو گردد سپهرِ بلند
تنت شاد باشد دلت ارجمند
زیرک گفت : هر که روی بدریافتِ مطلوبی آرد، مذمّت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن. می‌اندیشم که اگر کار بر قضیّت آرزو و حسب اندیشهٔ من دست ندهد، بمن همان پشیمانی رسد که بزغنِ ماهی‌خوار رسید. زروی گفت : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ دزدِ دانا
کبوتر گفت: آورده‌اند که دزدی بود از وهم تیزگام‌تر و از خیال شب‌روتر اگر خواستی، نقب در حصارِ کیوان زدی و نقاب از رخسارِ زهره بربودی، از رخنهٔ هر روزنی چون ماهتاب فرو شدی و بشکافِ هر دری چون آفتاب درخزیدی. والیِ ولایت سالها میخواست تا بکمندِ حیلتی سر او دربند آرد، میسّر نمی‌شد. شبی این دزد بعادتِ خویش از پسِ عطفهٔ دیواری مترصّد نشسته بود تا از گذریان کالائی ببرد ؛ نگاه کرد، جماعتی را دید که زنی نابکار را پیشِ مردی بزنا گرفته بودند و بسرایِ شحنه میکشیدند. زن فریاد برآورد که ای مسلمانان، نه بهتانی گفته‌ام نه دزدی کرده‌ام ، از من بیچاره چه میخواهید؟ دزد را این سخن گوشمالی محکم داد ؛ با خود گفت: شه برین عمل من که چندین گاه ورزیدم، زنی روسپی از آن ننگ می‌دارد، برفت و از آن پیشه توبه کرد و نیز باسر آن نشد. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که زیرک چون سخت دانا و تیزهوش و هنرجوی و فضیلت پرورست، اگر چنین عیبی درخود یابد ، از آن اجتناب واجب شناسد و اگر این معانی ازمن نامسموعست، یکی را بر من موکّل کنید و تحقیقِ این معانی بامانتِ او موکول گردانید تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاهست، بلطافتِ سخن و ذلاقتِ زبان و نظافتِ عرض آراسته و از همه عوارضِ نقایص و فضایحِ خصایص پیراسته، وَ قَدِاشتَهَرَ مِن مَنَاقِبِهِ مَارَاقَ وَ فَاقَ وَ طَبَّقَ ذِکرُهُ الآفَاقَ حَتَّی اعتَرَفَ بِهِ العَدُوُّ المُبَایِنُ وَاشتَرَکَ فِی مَعرِفَتِهِ المُخبَرُ وَ المُعَایِنُ . پس طوایفِ وحوش بر آن قرار دادند که آهوئی را نصب کنند و با کبوتر ضمّ گردانند تا برود و رفعِ احوال او در جواب و سؤال با ایشان باز آورد و هرچ ازو مأمول ومتمنی باشد. بحصول رساند و وسایطِ سوگند و استظهار بشرایطِ وفا مؤکّد گرداند. آهوئی معیّن شد و شبگیر که هنوز شیبِ عارضِ صبح در خضابِ شباب بود و دمِ طاوس مشرق زیر پرِ غراب، با کبوتر روی براه آورد. کبوتر پیشتر بخدمت شتافت و نبذی از ماجرایِ احوال فرو گفت. زروی اشارت کرد که فرمای تا مرغان را بخوانند و هر یک را در نشانیدن و بر پای داشتن بمقامِ خویش بدارند و بر اختلافِ مراتب جایِ هر یک معین کنند تا چون آهو درآید، مجالس را در ملابسِ هیبت و وقار بیند و یکی از وظایف وقت آنست که اندازهٔ قیام و قعود با او نگه‌داری و میان انقباض و انبساط (و) طَرَفَی تفریط و افراط از دست ندهی و بوقت ادایِ رسالتِ او، اگر باجوبه واسئله حاجت آید، مرکبِ عبارت گرم نرانی و در مضایقِ دقایق عنان سخن با دست من دهی و مناظرهٔ او با من گذاری تا عثرتی که عاقلان بر آن عثور یابند، در راه نیاید؛ چه اگر تو برو غالب آئی، شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی، وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. چون بارگاه بعوامِّ حشم و خواصِّ خدم مشحون شد و زیرک با زینتی که فراخورِ وقت بود، در مجلس‌بار بنشست، آهو را بتقریب و ترحیبی که اندازهٔ او بود، در آوردند و محترم و مکرم بنشاندند و از وحشت راه و زحمتِ وعثاءِ سفر بپرسشی گرم و تحیّتی نرم آزرم و شرم از وزایل گردانید و در سخن آمد و بزبانِ چرب و لهجهٔ شیرین لوزینهایِ لطف‌آمیز بی‌حشو عبارت می‌پرداخت و آهو را بحلاوتِ آن کامِ جان خوش می‌شد ، چندانک دهشت از میان برخاست، عرصهٔ امید فراخ گشت، گستاخ بمکالمت درآمد، بی‌تحاشی و مکاتمت هر آنچ التماس بود، در لباسِ خضوع و بندگی و خشوع و افکندگی عرض داد، جمله باسعاف پیوست و گفت: از من ایمن باید بود که بسیار پادشاهان باشند که کهتران را دشمن دارند، چون بایستگیِ ایشان در کارها بدانند و شایستگیِ شغلی باز نمایند، محبوب و منظور شوند و تو دانی آنها را که باصل و فطرت از گوهر و سرشت‌مااند، همه قاصدِ شما باشند، لیکن نه از آنجهت که از شما فعلی ناموافق دیده‌اند یا ضرری بخود لاحق یافته، بل از آن جهت که ایشان اسیر آز و بندهٔ شهوت و زیردستِ طبیعت‌اند، لاجرم همیشه بخون و گوشت شما نیازمند باشند و تشنه و همه عمر در کمینِ آن فرصت نشسته که یکی از آن چرندگان را در چنگالِ قهر خویش اسیر کنند و من بعون و تأیید الهی خرد را بر هوی چیره کردم و چشم آزو خشم از آنچ مطمعِ درندگان و مطعمِ ایشان باشد، بردوختم و از همه دور شدم و عقل را در کار دستور گرفتم تا آسیبی از ما بهیچ جانوری نرسد و بغض و حسد ما در دل هیچ حیوان جای نگیرد و باید که بَعدَ الیَوم عدلِ ما را پاسبان همه و شبان رمهٔ خود دانند و در کنفِ امن و امانِ ما آسوده باشند و رمندگانرا از اطراف و اکناف عالم بمواثیقِ عهد و مواعیدِ لطفِ ما باز آرند تا از پادشاهی ما همه برحمت و کم آزاری و رفق و رعیّت‌داری چشم دارند و کشش و کوششِ ما حالاً و مآلاً الابثناءِ جمیل و ثوابِ جزیل که مدّخر شود، تصوّر نکنند. آهو گفت : بقا و پیروزی باد شهریار کامگار را، شک نیست که طریقِ خلاص و مناص از خصمانِ بی‌محابا ما را همینست که بداغِ بندگیِ تو موسوم شویم و منطقهٔ فرمان تو از مخنقهٔ چنگالِ متعدّیان ما را نگاه دارد و شکوهِ اظافرِ تو ما را در مشافرِ خون‌خواران نیفکند، امّا چون خانهایِ ما پراکنده در جبال و تلالست و مسکن و مأوی در مصادعد وقلال متفرّق داریم و هر یک طایفهٔ را از ما دشمنی دگرگونه است که پیوسته از بیمِ ایشان زهرهٔ ما جوشیده باشد و زهرات و ثمراتِ کهسارو مرغزار ما را همه چون زهر گیا نماید، نه چون گله و رمهٔ گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند و چمند. زیرک روی با زروی کرد یعنی جوابِ این سخن چیست. زروی گفت: بدانک پادشاه بآفتابِ رخشنده ماند که از یکجای بجمله اقطار جهان تابد و پرتوِ انوار از بهر جا که رسد، بنوعی دیگر اثر نماید تا روعِ بأس و رعبِ هراس در ادانی و اقاصی بر هر دلی بشکلِ دیگر استیلا گیرد و آنچ گفته‌اند : از پادشاه اگرچ دور باشی، ایمن مباش، همین تواند بود.
کَالشَّمسِ فِی کَبِدِالسَّماءِ مَحَلُّهَا
وَ شَعَاعُهَا فِی سَائِرِ الآفَاقِ
پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سوادِ لشکر کثرت پدید آید، در سویداءِ هیچ دلی سوداءِ آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد، چنانک چنگ پلنگ در دامنِ پوست آهو نیاویزد و پایِ گرگ بادِ هوس گوسفند نپیماید، لقمهٔ دهانِ شیر را استخوانِ غصّهٔ گاو در گلو گیرد، سرمهٔ چشمِ یوز را اشگِ حسرتِ آهو فرو شوید. آهو گفت: اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دائماً راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعهٔ افتد که ما بمرافعتِ آن محتاج شویم ، عَندَ مَسَاسِ الحَاجَهِٔ آن ظلامه را از ما بی‌واسطه بسمعِ مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقتِ استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند، چنانک انوشروان با خرِ آسیابان کرد. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ روباه با خروس
زیرک گفت : شنیدم که خروسی بود جهان گردیده و دامهایِ مکر دریده و بسیار دستانهایِ روباهان دیده و داستانهایِ حیلِ ایشان شنیده؛ روزی پیرامن دیه بتماشایِ بوستانی میگشت، پیشتر رفت و بر سرِ راهی بایستاد. چون گل و لاله شکفته، کلالهٔ جعدِ مشکین از فرق و تارک بر دوش و گردن افشانده، قوقهٔ لعل بر کلاه گوشه نشانده ، در کسوتِ منقّش و قبایِ مبرقش چون عروسانِ در حجله و طاوسانِ در جلوه، دامنِ رعنائی در پای کشان می‌گردید. بانگی بکرد ، روباهی در آن حوالی بشنید ، طمع در خروس کرد و بحرصی تمام میدوید تا بنزدیکِ خروس رسید. خروس از بیم بر دیوار جست. روباه گفت : از من چرا می‌ترسی ؟ من این ساعت درین پیرامن میگشتم ، ناگاه آوازِ بانگِ نماز تو بگوش من آمد و از نغماتِ حنجرهٔ تو دل. در پنجرهٔ سینهٔ من طپیدن گرفت و اگرچ تو مردی رومی نژادی ، حدیثِ اَرِحنَا که با بلال حبشی رفت در پردهٔ ذوق و سماع بسمعِ من رسانیدند ، سلسلهٔ وجد من بجنبانید ، همچون بلال را از حبشه و صهیب را از روم ، دواعیِ محبت و جواذبِ نزاعِ تو مرا اینجا کشید.
من گردِ سرِ کویِ تو از بهر تو گردم
بلبل ز پیِ گل بکنارِ چمن آید
اینک بر عزمِ این تبرّک آمدم تا برکاتِ انفاس و استیناسِ تو دریابم و لحظهٔ بمحاورت و مجاورتِ تو بیاسایم و ترا آگاه کنم که پادشاهِ وقت منادی فرمودست که هیچ کس مبادا که بر کس بیداد کند با اندیشهٔ جور و ستم در دل بگذراند تا از اقویا بر ضعفا دستِ تطاول دراز نبود و جز بتطوّل و احسان با یکدیگر زندگانی نکنند ، چنانک کبوتر هم آشیانهٔ عقاب باشد و میش، همخوابهٔ ذئاب ، شیر در بیشه بتعرّضِ شغال مشغول نشود و یوز دندانِ طمع از مذبحِ آهو برکند و سگ در پوستینِ روباه نیفتد و باز کلاهِ خروس نرباید . اکنون باید که از میان من و تو تناکر و تنافی برخیزد و بعهدوافی از جانبین استظهار تمام افزاید . خروس در میانهٔ سخنِ او گردن دراز کرد و سویِ راه مینگرید . روباه گفت : چه می‌نگری ؟ گفت : جانوری می‌بینم که از جانبِ این دشت می‌آید بتن چندِ گرگی با دم و گوشهایِ بزرگ، روی بما نهاده ، چنان می‌آید که باد بگردش نرسد . روباه را ازین سخن نومیدی در دندان آمد و تب‌لرزه از هول بر اعضاءِ او افتاد ، از قصدِ خروس باز ماند. ناپروا و سراسیمه پناه‌گاهی می‌طلبید که مگر بجائی متحصّن تواند شد . خروس گفت : بیا تا بنگریم که این حیوان باری کیست ؟ روباه گفت : این امارات و علامات که تو شرح میدهی دلیل آن میکند که آن سگ تازیست و مرا از دیدارِ او بس خرمی نباشد. خروس گفت : پس نه تو میگوئی که منادی از عدلِ پادشاه ندا در دادست در جهان که کس را برکس عدوان و تغلّب نرسد و امروز همه باطل‌جویانِ جور پیشه از بیم قهر و سیاستِ او آزار خلق رها کردند . روباه گفت : بلی ، امّا امکان دارد که این سگ این منادی نشنیده باشد ؟ بیش ازین مقامِ توقّف نیست ، از آنجا بگریخت و بسوراخی فرو شد . این فسانه از بهرِ آن گفتم که شاید یکی ازین همه قوم آوازهٔ موافقت و مواثقتِ عهد که در میانه تا چه غایت رفتست، نشنیده باشد . اکنون لایقِ وقت آنست که ترا که زروئی باستقبالِ ایشان باز فرستم تا چون ترا که از ابناءِ جنسِ ایشانی بینند که از پیشِ ما می‌روی، سکون و اطمینانِ جماعت حاصل آید و ساحتِ سینها یکباره از غبارِ ظنّ و شبهت پاک گردد. کبوتر درین رای مساعدت نمود. پس اشارت کرد تا زروی باتمامِ این مهمّ انتهاض کند و فتور و انتفاض از عزیمتِ خویش یکسو افکند و بتکملهٔ کار قیام نماید و بحکمِ آنک شهامتِ دل و صرامتِ عزم و وفورِ حزم او در همه معظمات و مختصرات ستوده و آزموده است، حاجتمند وصیّت نمی‌گرداند و معلومست که هرچ گوید جز باستصلاحِ مفاسد و استنجاحِ مقاصد ما نکوشد و رضایِ ما را بهوای خویش باز نکند و هرگز عشوهٔ غرور نخرد و مخدوم را بهیچ غرض نفروشد . پس اشارت کرد که برخیز و چنانک دانی و توانی ، این عقدهٔ دیگر از کار بگشای و این عهدهٔ دیگر از ذمّتِ خویش بیرون کن .
وَ مِثلُکَ اِن اَبدَی الفَعَالَ اَعَادَهُ
وَ اِن مَنَحَ المَعرُوفَ زَادَ وَ تَمَّما
زروی بر مقتضایِ فرمان سویِ ایشان رفت و آنچ واجب بود از وظایفِ این خدمت بجای آورد و استرضاءِ جوانب از مؤالف و مجانب و اقارب و اباعد و موالی و معاند و مضایق و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام باتمام رسانید و همه را بخدمتِ زیرک شتابانید ، چون عتبهٔ خدمت ببوسیدند و بعنایت و شفقت مخصوص گشتند و بنیانِ عدل و رأفت مرصوص یافتند و هر آنچ بسمعِ جمع رسیده بود ، ببصرِ بصیرت مشاهده کردند و تشدیدِ معاقدتِ ایمان و تجدیدِ معاهدت بر مبانیِ ایمان بجای آوردند ، مثال یافتند که همه با مواطنِ خویش مکرّم و مسلّم بازگردند. این آوازه بجملهٔ ددان نواحی رسید . وقارِ انبوهی لشکر و حشر از اصنافِ جانوران در دلِ ایشان نشست و از احکامِ بنیادِ آن تدبیر که در اوضاع و احکامِ پادشاهی نهادند ، بیندیشیدند ، تفزّعی و توزّعی در خواطرِ مفسدان پدید آمد . اطماعِ فاسد از افتراس و اختلاسِ ایشان برگرفتند ، نظر بر کوتاه‌دستی و خویشتن‌داری نهادند و در خفضِ عیش و لذّتِ عمر با من و استنامت و فراغِ دل و استقامتِ حال در آن مراتع و مراعی بی زحمتِ حافظ و منّتِ راعی بسر می‌بردند .
وَ مَجَاثِمُ الآسَادِ فِی اَیَّامِهِ
بِالعَدلِ صِرنَ مَرَابِضَ الاَطلَاءِ
زیرک از تتبّعِ اشارات و تقدیمِ مقدّمات زروی پادشاهی نتیجه یافت و زروی از اندیشهٔ که بنیادِ آن پیش زیرک بر عمدهٔ عدل و قاعدهٔ حق و نهادِ شرع و عقل نهاد ، بتمتّعی هرچ مهنّاتر برسید .
وَ تَقَاسَمَ النَّاسُ المَسَرَّهَٔ بَینَهُم
قِسَماً فَکَانَ اَجَلُّهُم حَظَّاً اَنَا
تمام شد بابِ زیرک و زروی . بعد ازین یاد کنیم بابِ پیل و شیر و درو باز نماییم که عاقبتِ ستمگاران بغی‌پیشه و زیادت طلبانِ محال اندیشه چیست و وبال و نکالِ آن تا کجاست . ایزد ، تَعَالی ذات مقدّسِ خداوند ، خواجهٔ جهان را به پیرایهٔ شرع ورزی و حیلت دین گستری و دادپروری آراسته داراد و هرچ مذّامِ اوصافِ بشریست ، نفسِ مقدّسش را از نسبت آن پیراسته .
بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَجمَعِینَ
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
داستان سوار نخچیر‌گیر
روباه گفت : شنیدم که جوانی بود شکار دوست چابک‌سوار که اگر عنان رها کردی، گویِ مسابقت از وهم بربودی و ادراک در گردِ گامِ سمندش نرسیدی؛ از شام تا شبگیر همه شب با خیال نخچیر در عشق بازی بودی، همه اندیشهٔ آن کردی که فردا سگ‌ نفس را از پهلویِ حیوانی چگونه سیر کنم ، ضعیفی را در پنجهٔ پلنگِ طبیعت چون اندازم. سگی داشت از باد دونده‌تر و از برق جهنده‌تر ، مانندهٔ دیوی مسوجر و دیوانهٔ مسلسل؛ چون گشاده شدی، خواستی که در آسمان جهد و چنگال در عین‌الثور و قلب‌الاسد اندازد و بکلبتینِ ذراعین دندانِ کلبِ اکبر و دبِّ اصغر بیرون کشد. عیّارانِ دشت را از سیخ کارد دندانِ او همیشه جگر کباب بودی و مخدّراتِ بیشه را از هیبتِ نباحِ او چون خرگوش خونِ حیض بگشودی. در متصیّدِ آن صحرا از مزاحمت او طعمه بهیچ سبعی نمی‌رسید تا گوشتِ مردار بر گرگ مباح شد و گراز باستخوان دندان خویش قناعت کرد. روزی این مرد در خانه نشسته بود. بنجشکی از روزن در پرید؛ گربهٔ از گوشهٔ خانه بجست، او را بگرفت. مرد از غایتِ حرص شکار بمشاهدتِ آن حال سخت شاد شد، با خود گفت : بَعدَ الیَوم این گربه را نکو باید داشت که در صید بدین چستی و چالاکی هیچ سگی را ندیدم، فردا بدو امتحان کنم تا خود چه می‌گیرد. بامداد پیش از آنک سلطانِ یک سوارهٔ مشرق پای بدین سبز خنگِ جهان نورد آورد ، برخاست و بقاعدهٔ هر روز بر نشست ، گربه را در بغل نهاد و سگ را زیر دست گرفت. چون بشکارگاه آمد، کبکی از زیر خاربنی برخاست، گربه را از بغل برو انداخت. گربه سگ را دید، از نهیبِ او خواست که در بغلِ سوار جهد ، بر سر و پیشانی اسب افتاد. اسب از خراششِ چنگال او بطپید و مرد را بر زمین زد و هلاک کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو همه را اهلِ کار ندانی و بدانی که سپاهِ ما را با سپاهِ پیل تابِ مقاومت و مطاردت نیست و کارِ شبیخون که پلنگ تقریر میکند، مرتکبِ آن خطر و مرتقبِ آن ظفر نتوان شد ، مگر آنگه که خصم از اندیشهٔ او غافل و ذاهل باشد و می‌شاید که او خود متوقّی و متحفّظ نشسته باشد و بتبییت اندیشه و ترتیبِ کاری دیگر مشغول، چنانک شتربان کرد با شتر. شیر گفت : چون بود آن داستان .
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستان خسرو با مرد زشت‌روی
شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت، بدین اندیشه بصحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشت‌روی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را بفال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگشذت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، بجمالِ محاسنِ خصال هرچ آراسته‌تر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کردست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد بنامِ او گردیدست و حوالهٔ آن بمن افتاده. چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّق‌زنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را بقلادهٔ تقلید وجرّهٔ تسخیر بر دبِّ‌اصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را بپالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربه‌تر از فتراکِ ادراک آویخته.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گره‌ز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالیست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد. خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت: ای شیخ، بیا، تا چه داری. گفت: ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟ گفت: هر چه بمرادتر و نیکوتر. گفت: خزانه و اسباب پادشاهیت برقرار هست؟ گفت: بلی. گفت: از هیچ جانب خبری ناموافق شنیدهٔ ؟ گفت: شنیدم. گفت: ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچ‌یک را از حوادث آسیبی رسیده؟ گفت: نرسید. گفت: پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت: زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفته‌اند. گفت: بدین حساب دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو. خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرک آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا بمرادِ خویش می‌چرید و می‌چمید و در آن ریاضِ راحت بی‌ریاضتِ هیچ بار کلفت می‌بود و بالفتِ شیر پیوند می‌گرفت و سوگندِ عظیم بنعمتِ او می‌خورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاک‌روشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و بحسنِ التفات ملک ملحوظ و بانواع کرامات محظوظ گشت تا بحدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایدهٔ نشناخت، ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی بتکلّف و آمد شدیبتملّق می‌کرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات می‌نمود و چون او را چنان فربه و آگنده‌بال و تمام گوشت میدید که از نشاط در پوست نمی‌گنجید، خرس را دندان طمع تیز می‌شد و زیر زبان می‌گفت: اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد بهلاکِ او کدام تواند بود، جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد بخدمت شیر.
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد
پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق می‌دارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو باز نخواهد داد، لکن تو شخصی ساده‌دلی و درونی که ودیعتِ اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت، را کلمهٔ فراز آید، اندیشه بر حفظِ آن گماشتن بر تو متعذّر باشد و گفته‌اند: راز با مرد ساده‌دل و بسیار گوی و می‌خواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفّظ و کتمانِ آن قادر نباشند، مبادا که ناگاه از وعایِ خاطرِ او ترشّحی پدید آید و زبان که سفیرِ ضمیرست، بی‌دستوری او کلمهٔ که نباید گفتن، بگوید و سببِ هلاک قومی گردد و کَم اِنسَانٍ اَهلَکَهُ لِسَانٌ وَ کَم حَرفِ اَدَّی اِلَی حَتفٍ. شتر گفت: بگوی که بدین احتیاط محتاج نهٔ و اگر اعتماد نداری، آنرا بعقودِ سوگندهایِ عظیم بند باید کردن و مهرِ مواثیقِ عهود برو نهادن. پس معاهدهٔ در میان برفت که هیچ‌کس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوت‌خانهٔ رفتند و جای از نامحرم خالی کردند. خرس گفت: شک نیست که شیر بشعارِ دین و تحنّف و قناعت و تعفّف که ملابس آنست بر همه ملوکِ سباع فضیلت شایع دارد و عنانِ دواعی لذّات و شهوات با دست گرفتست و بر صهواتِ آرزوهایِ نفسانی پای نهاده و جموحِ طبیعت را بزواجرِ شریعت بند کرده و امّا گفته‌اند : اخلاقِ مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقالِ او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمی‌زاد بخیر و شرّ تأثیری دیگرست و خاصّیّتی تازه نماید و گوئی احوالِ مردم را در ظرفِ زمانِ همان صفتست که آب را در اناهایِ ملوّن، چنانک گفته‌اند :
در چشمِ توام سخن بنیرنگ بود
چون بادهن آیم، سخنم تنگ بود
وین هم زلطافتِ سخن باشد از آنک
در هرچ کنی آب، بدان رنگ بود
پس چنانک او از سرِ گوشت‌خواری که در مبدا آفرینش بدان تربّی یافتست و بجای شیر از پستانِ دایهٔ فطرت خون حیوانات مکیده و نافِ وجود او بر آن بریده، خوی باز کرد و آن عادت بجای بگذاشت، شاید که روزگاری دیگر آید که همان عادت را اعادت کند و با خوی اول شود.
وَ مَن یَقتَرِف خُلقاً سِوَی خُلقِ نَفسِهِ
یَدَعهُ وَ تَرجِعهُ اِلَیهِ اِلرَّوَاجِعُ
و نیز تندی و گردن‌کشی از شیمِ پادشاهان و تلوّنِ طبع از ذاتیّاتِ اوصافِ ایشانست، تواند بود که او را با تو بدین عیار نگذارند و مرا بمشارکت تو التحاقِ ضررِ آن توقّع باید کرد، پس می‌باید که بهمه حال گوش بحرکات و خطراتِ خویش‌ داری و از عثرات و زلّات محترز باشی و از مساخط و مراضیِ او بیداردل و هشیار، مبادا که ناگاه باندک مایه سببی که فراز آید، از قرار حال بگردد که گفته‌اند : اَلسُّلطَانُ یَصُولُ صِیَالَ الاَسَدِ وَ یَغضَبُ غَضَبَ الصَّبِیِّ . اشتراز غایت سادگی و سلیم قلبی که بود، قلبِ عمل او بر کار گرفت و بدان سخن ملتفت شد و محلّ قبول داد و گفت: معلومست که هرچ میگوئی الا از سر مهربانی و شفقتِ مسلمانی نمی‌گوئی و میدانم که مردم را چندانک روزگار برآید، از مدّت عمر بکاهد و عادات تغیّر پذیرد و مزاجِ صورت و صفت هر دو از قرار حال بگردد. شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که درین ریاضت بامساک از مرغوبات و فطام از مالوفاتِ طبع بر خود نهادست و از مآکل و مطاعمِ لطیف و دلخواه بر نیات و میوه خوردن اقتصار کرده، عاجز آید و از قلّتِ غذا وهنی بقوی و اعضاءِ او رسد و از طاقت فرو ماند. آنگه او باغتذاءِ خورش اصلی کوشد و بگوشت محتاج گردد و ناچار از بشاعت چاشنی میوه‌ها ذوق را تنفّری حاصل شود و باحماض گراید و طبیعت را بر آن انهاض نماید ع ، لِکُلِّ مِزَاجٍ عَادَهٌ یَستَعِیدُهَا . خرس گفت: بحمدالله تو از همه نیکوتر دانی و بارشادِ دیگری محتاج نهٔ ، اِنَّ العَوَانَ لَا تُعَلَّمُ الخِمرَهَٔ ، لکن مرا حکایتی در تبدیلِ حالات و دستِ تصرّفی که زمانه را مسلّمست، از حال مار و جولاهه یادمی آید. شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ برزگر با گرگ و مار
شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو می‌چینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوب‌دستی که سرکوفتِ ماران گرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد.
اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا
مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ
***
بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت
خرس گفت: سره می‌گوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفته‌اند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفته‌اند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیش‌بینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذات‌البینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفته‌اند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فی‌المثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و هم‌خواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش می‌داشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش می‌نهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، می‌کشیدم و خوش می‌خوردم و در مرابضِ طرب می‌چریدم و بر مضاجعِ فراغت می‌غلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.
خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر
و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.
اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی
زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی
فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ
وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ
فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم
عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی
اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟
عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا
وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا
***
رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم
هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند
مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل می‌داد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک می‌شد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع می‌نهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی می‌نمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دست‌و‌پای چنین باریک گشته یا رشته‌ایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان می‌برم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.
مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ
رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا
تا روزی زاغی را که از هم‌نشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت‌ خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعید‌المنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی می‌هراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب می‌کرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر می‌کردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب می‌روید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمی‌شود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بی‌پایان افکنده‌ام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.
لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی
فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا
زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بی‌سامان می‌باشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بی‌واسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتن‌داری مقصور گردانیدم و امروز از شما می‌خواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من می‌بینید یا بسهو و عمد از من فعلی می‌آید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجب‌الوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، می‌یابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل می‌کند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.
اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا
یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ
حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دین‌داری و کنفِ کم‌آزاریِ تو پروریده‌ایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟
روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو
روزگارو سرکار همه خوش می‌گذرد
خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان می‌ماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچ‌وجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفته‌اند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناک‌تر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر می‌جوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.
وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ
تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ
شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون می‌بینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهره‌گشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِ‌دل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان می‌نماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوت‌خانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیک‌خدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حق‌شناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست می‌اندیشی، قَدِّر که هرچ عظیم‌ترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفته‌اند و خیالی نشانده‌اند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارف‌البال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بسته‌ام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.
کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ
قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف
عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ
یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف
پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راست‌گویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفته‌ام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ راسو و زاغ
ایرا گفت: آورده‌اند که در مرغزاری که صبّاغِ قمر در رستهٔ رنگرزانِ ریاحینش دکّانی از نیل و بقّم نهاده بود و عطّارِ صبا در میانِ بوی فروشانِ یاسمن و نسترنش نافهایِ مشک‌ختن گشاده، زاغی بر سر درختی آشیان کرده بود که در تصحیحِ شجرهٔ نسبت باصولِ طوبی انتمائی و بفروعِ سدره انتسابی داشت؛ چون بلندرایانِ عالی همّت بهیچ مقامی از معارجِ علوّ سر در نیاورده و چون کریم طبعانِ تازه روی پیشِ هز متناولی گردن فرو نداشته و چون بزرگانِ والامنش از سایهٔ خود خستگان را مایهای آسایش داده .
یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ
روزی راسوئی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد ، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همانجایگه خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات بزمینِ آن موضع فرو برد و در بنِ درخت خانهٔ بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت :
بایگه یافتی، بپای مزن
دستگه یافتی ، ز دست مده
بسیار در پیِ آرزوی پراگنده و رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود ، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گردِ خاطر برآمد و گفت : اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامنِ این وطنگاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.
بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی
وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا
می‌باید اندیشید و هرکرا دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا بمعیارِ اختبار و محکِّ اعتبار عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و بنزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی بآزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ ببدگوهری و ناپاک محضری و لئیم طبعی موصوفست و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشرده‌ایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش آمدِ همه اغراض سپرده و بدیدارِ یکدیگر ابتهاج ننموده‌ایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ بعزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد ،
اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بودست ، پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا ، من از سرِ مخالصتی تمام بمجالستِ تو رغبت نمودم و باعتمادِ نیک شگالی و خوب خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم : این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف بهیچ محذوری نباشد.
وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ
وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ
چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّلست ، بشایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست ؟ راسو گفت :
چون هرچ تو میکنی مرا معلومست
خود را بغلط چگونه دانم افکند ؟
اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاهست، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت : چون بود آن داستان ؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - وله ایضاً
تنها هرکز نخورد خواجه
در مدّت عمر خویش نانی
نه آنکه برد بخانه مهمان
لیک او باشد طفیل خوانی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - ایضا له
برون رفتم از خانه دی نگهبان
تهی بود از آیندگان کوی من
فرو رفته با خود به اندیشه یی
جوانی درآمد ز پهلوی من
گرانی به بالا دو چند اشتری
هر انگشت او چون دوبازوی من
حمایل زپولاد در گردنش
چنان قطرۀ آب از جوی من
بزد دست و پولاد روشن زبر
برآهخت و آورد رخ سوی من
چو نزدیک شد بی محابا کشید
برهنه بیکبار در روی من
چو از پر دلی من نرفتم ز جای
نه آژنگی آمد در ابروی من
بر آهخت تیغ و بیازید دست
یکی پاره بگرفت از موی من
عطا دادم او را ز خود اندکی
ز شادی ببوسید زانوی من
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۳
در کوی مجاز هرکه شد راهسپر
کی خواری و عزت کندش هیچ اثر
بیچاره ستور، نعل بر پا خواهد
از آهن و زر بودن نعلش چه خبر
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
هرچند جهد برق حوادث ز کمین
یا فتنه کشد ز هر طرف خنجر کین
گردون نکند فیض‌رسان را پامال
صدپاره شود ابر و نیفتد به زمین
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
موریئی کان علا دین سازد
گر کشد رود باشد امر محال
چاره آن ز پیر بنایی
رفت شرمنده و بکرد سوال
پیر گفتا منت دهم تعلیم
گر نگیرد طبیعت تو ملال
گفت موری همه کس را
بی گلو کار کرده ام همه سال
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۵ - خلاصی یافتن اهلیا زن گوتم که به دعای شوهر سنگ شده بود از قدم مبارک رام
چنین تا بر در دیری رسیدند
بتی افتاده اندر خاک دیدند
به خواری و خس و خاشاک گمنام
چنان اکنون بتان در شهر اسلام
نه چون دیگر بتان سنگین بنا بود
زنی گوت م رکیشر اهلیا بود
به جرم آنکه با اندر زنا کرد
برای مسخ او زاهد دعا کرد
اجابت شد دعای صدق درویش
همه تن سنگ شد همچون دل خویش
به میعادی که چون رام آید اینجا
شود باز آدمی آن سنگ خارا
ندانسته قدم زد رام بر وی
بهاران دید سر زد سبزهٔ وی
بت سنگین، بت سیمین بدن شد
شکفته چون گل و دیرش چمن شد
چو دیدش رام در لب کرده خنده
مسیحا مرده ای را ساخت زنده
به حیرانی صنم در حور زن دید
که بی آیینه نقش خویشتن دید
در آن غیرت چو گل در دست پژمرد
که از خود هم به جانان رشک می برد
خزید اندر کنار و کرد فریاد
که می ترسم ز آسیب پریزاد
جواب آن کنایت بی تکلم
کفایت کرد رام از یک تبس م
نرنجد تا ز غیرت دلستانش
به زودی داد رخصت همچو جانش
هم آغوش صنم شد باز در دشت
که سازد دشت را خوشتر ز گلگشت