عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان سنجر
تا ملک جهان را مدار باشد
فرمانده آن شهریار باشد
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد
آن خسرو خسرونشان که تختش
در مرتبه گردون عیار باشد
آن سایهٔ یزدان که تاج او را
از تابش خورشید عار باشد
آن شاه که در کان ز عشق نامش
زر در فزع انتظار باشد
وز خطبه چو تحمید او برآید
دین در طرب افتخار باشد
تختی که نه فرمان او فرازد
حاشا که پسر عم دار باشد
تاجی که نه انعام او فرستد
کی گوهر آن شاهوار باشد
با تیغ جهادش نمود کاری
ار جمجمهٔ ذوالخمار باشد
گردی که برانگیخت موکب او
بر عارض جوزا عذار باشد
نعلی که بیفکند مرکب او
در گوش فلک گوشوار باشد
در مجرفه فراش مجلسش را
مکنون جبال و بحار باشد
آری عرق ابر نوبهاری
در کام صدف خوشگوار باشد
لیکن چو به بازار چرخش آری
در دیدهٔ خورشید خوار باشد
شاها ز پی آنکه شاعران را
این واقعه گفتن شعار باشد
گفتم که حدیث عراق گویم
گر خود همه بیتی سه چار باشد
چون سلک معانی نظام دادم
زان تا سخنم آبدار باشد
الهام الهی چه گفت، گفتا
آنرا که خرد هیچ یار باشد
چون سایهٔ ما را مدیح گوید
با ذکر عراقش چه کار باشد
خسرو به سر تازیانه بخشد
چون ملک عراق ار هزار باشد
ای سایهٔ آن پادشا که ذاتش
آزاد ز عیب و عوار باشد
روزی که ز آسیب صف هیجا
صحرای فلک پر غبار باشد
وز زلزلهٔ حملهٔ سواران
اوتاد زمین بی‌قرار باشد
وز نوک سنان خضاب گشته
اطراف هوا لاله‌زار باشد
نکبای علم در سپهر پیچد
باران کمان بی‌بخار باشد
چون رایت منصور تو بجنبد
بس فتنه که در کارزار باشد
میدان سپهر از غریو انجم
پر ولولهٔ زینهار باشد
چون شعله کشد آتش سنانت
پروین ز حساب شرار باشد
چون سایهٔ رمحت کشیده گردد
بر منهزمان سایه بار باشد
چون لالهٔ تیغت شکفته گردد
در عالم نصرت بهار باشد
در دست تو گویی که خنجر تو
دردست علی ذوالفقار باشد
خون درجگر پردلان بجوشد
گر رستم و اسفندیار باشد
تا چشم زنی بر ممر سمتی
کاعلام ترا رهگذار باشد
از چشمهٔ شریان خصم بینی
دشتی که پر از جویبار باشد
جز رایت تو کسوتی که دارد
کش فتح و ظفر پود و تار باشد
الحق ظفر و فتح کم نیاید
آنرا که مدد کردگار باشد
تا دایهٔ تقدیر آسمان را
فرزند جهان در کنار باشد
ملکت چو جهان پایدار بادا
خود ملک چنان پایدار باشد
باقی به دوامی که امتدادش
چون عمر ابد بی‌کنار باشد
روشن به وزیری که مملکت را
از جد و پدر یادگار باشد
آن صاحب عادل که کار عدلش
در دولت و دین گیر و دار باشد
آن صدر که در بارگاه جاهش
تقدیر ز حجاب بار باشد
آن طاهر طاهرنسب که پاکی
از گوهر او مستعار باشد
طاهر نبود گوهری که نشوش
در پردهٔ پروردگار باشد؟
صدرا ملکا صاحبا تو آنی
کت ملک به جان خواستار باشد
تدبیر تو چون کار ملک سازد
بر دست سلیمان سوار باشد
تمکین تو چون حکم شرع راند
بر دوش مسیحا غیارباشد
باد است به دست ستم ز عدلت
چونان که به دست چنار باشد
خونست دل فتنه از شکوهت
چونان که دل کفته نار باشد
عفوت ز پی جرم کس فرستد
نفس تو چنان بردبار باشد
حزمت به سر وهم راه داند
رای تو چنان هوشیار باشد
رازی که قضا رنگ آن نبیند
نزد تو چو روز آشکار باشد
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد
خورشید کسوف فنا نبیند
تا قصر ترا پرده‌دار باشد
ملکی که درو عزم ضبط کردی
گر بارهٔ چرخش حصار باشد
در حال برو رکنها بجنبد
گر چون که قافش وقار باشد
دهلیز سراپردهٔ رفیعت
تا روی سوی آن دیار باشد
جنبان شده بینی به سوی حضرت
چون مورچه کاندر قطار باشد
گر سایر آن وحش و طیر گردد
ور ساکن آن مور و مار باشد
زان پس همه وقتی به بارگاهت
وفدی ز صغار و کبار باشد
دانی چه سخن در عراق مشنو
کان چشمه ازین مرغزار باشد
تقدیر چنان کن که روی عزمت
در مملکت قندهار باشد
عزم تو قضاییست مبرم آری
مسمار قضا استوار باشد
بی‌پشتی عزم تو در ممالک
پهلوی مصالح نزار باشد
هرچ آن تو کنی از امور دولت
بی‌شایبهٔ اضطرار باشد
کانجا که مرادت عنان بتابد
در بینی گردون مهار باشد
وانجا که قضا با تو عهد بندد
یزدان به وفا حق‌گزار باشد
هرچند چنان خوبتر که خصمت
از باد اجل خاکسار باشد
می‌شایدم از بهر غصه خوردن
گر مدت عمرش دوبار باشد
صدرا به جهان در دفین طبعم
کانرا نه همانا یسار باشد
کز میوهٔ تلفیق لفظ و معنی
پیوسته چو باغ به بار باشد
چون کلک تفکر به دست گیرد
بر دست عطارد نگار باشد
در دولت تو همچو دولت تو
هرسال جوانتر ز پار باشد
صاحب‌سخن روزگارم آری
مردی که چنین کامکار باشد
کاندر کنف خاک بارگاهی
کش چرخ برین در جوار باشد
در مدح وزیری که جان آصف
از غیرت او دلفکار باشد
عمری سخن عذب پخته راند
صاحب سخن روزگار باشد
تا زیر سپهر کبود کسوت
نیکی و بدی در شمار باشد
هر نیک و بدی کز سپهر زاید
چونان که بدان اعتبار باشد
امکان نزولش مباد بر کس
الا که ترا اختیار باشد
جز بر تو مدار جهان مبادا
تا ملک جهان را مدار باشد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - ایضا در مدح سلطان سنجر
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین بنده‌اش
در جهان پادشه نشان باشد
پادشاه جهان که فرمانش
بر جهان چون قضا روان باشد
آنکه با داغ طاعتش زاید
هرکه ز ابنای انس و جان باشد
وانکه با مهر خازنش روید
هرچه ز اجناس بحر و کان باشد
دستهٔ خنجرش جهانگیرست
گرچه یک مشت استخوان باشد
عدلش ار با زمین به خشم شود
امن بیرون آسمان باشد
قهرش ار سایه بر جهان فکند
زندگانی در آن جهان باشد
مرگ را دایم از سیاست او
تب لرز اندر استخوان باشد
هرکجا سکه شد به نام و نشانش
بخل بی‌نام و بی‌نشان باشد
هرکجا خطبه شد به نام و بیانش
نطق را دست بر دهان باشد
ای قضا قدرتی که با حزمت
کوه بی‌تاب و بی‌توان باشد
رایتت آیتی که در حرفش
فتح تفسیر و ترجمان باشد
می‌نگویم که جز خدای کسی
حال گردان و غیب‌دان باشد
گویم از رای و رایتت شب و روز
دو اثر در جهان عیان باشد
رای تو رازها کند پیدا
که ز تقدیر در نهان باشد
رایتت فتنها کند پنهان
که چو اندیشه بی‌کران باشد
لطفت ار مایهٔ وجود شود
جسم را صورت روان باشد
باست ار بانگ بر زمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد
نبود خط روزیی مجری
که نه دست تو در ضمان باشد
نشود کار عالمی به نظام
که نه پای تو در میان باشد
در جهانی و از جهان پیشی
همچو معنی که در بیان باشد
آفرین بر تو کافرینش را
هرچه گویی چنین چنان باشد
روز هیجا که از درخشش سنان
گرد راکسوت دخان باشد
در تن اژدهای رایتهات
باد را اعتدال جان باشد
شیر گردون چو عکس شیر در آب
پیش شیر علم‌ستان باشد
هم عنان امل سبک گردد
هم رکاب اجل گران باشد
هر سبو کز اجل شکسته شود
بر لب چشمهٔ سنان باشد
هر کمین کز قضا گشاده شود
از پس قبضهٔ کمان باشد
اشک بر درعهای سیمابی
نسخت راه کهکشان باشد
چون بجنبد رکاب منصورت
آن قیامت که آن زمان باشد
هر که راشد یقین که حملهٔ تست
پای هستیش بر گمان باشد
روح روح الامین در آن ساعت
نه همانا که در امان باشد
نبود هیچکس به جز نصرت
که دمی با تو همعنان باشد
هر مصافی که اندرو دو نفس
تیغ را با کفت قران باشد
صد قران طیر و وحش را پس از آن
فلک از کشته میزبان باشد
خسروا بنده را چو ده سالست
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسیش
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا در این یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
یا چه باشد که در ممالک تو
شاعری خام قلتبان باشد
لیکن اندر بیان مدح وغزل
موی مویش همه زبان باشد
تا شود پیر همچو بخت عدوت
هم درین دولت جوان باشد
تا هوای خزان به بهمن و دی
زرگر باغ و بوستان باشد
باغ ملک ترا بهاری باد
نه چنان کز پیش خزان باشد
خطبها را زبان به ذکر تو تر
تا ممر سخن دهان باشد
سکها را دهان به نام تو باز
تا ز زر در جهان نشان باشد
مدتت لازم زمان و مکان
تا زمان لازم مکان باشد
همتت ملک‌بخش و ملک ستان
تا به گیتی ده و ستان باشد
در جهان ملک جاودانت باد
خود چنین ملک جاودان باشد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح یکی از فرزندان نظام‌الملک است
ای به رفعت ز آسمان برتر
نور رای تو آفتاب دگر
ای تو مقصود جنس و نوع جهان
وی تو مختار خاص و عام بشر
کمترین آستان درگه تست
برترین بام گنبد اخضر
دهر در مدحتت گشاده زبان
چرخ در خدمتت ببسته کمر
نزد عدل تو ای به جود مثل
روز بار تو ای به جاه سمر
نتوان برد نام نوشروان
نتوان کرد یاد اسکندر
در هوای تو عیش خوش مدغم
در خلاف تو بخت بد مضمر
یک نسیم است از رضای تو خیر
یک سموم است از خلاف تو شر
ای جهان لفظ و تو درو معنی
هم ازو پیش و هم بدو اندر
چرخ در جنت همت تو قصیر
بحر در پیش خاطر تو شمر
دست راد تو ابر بی‌نقصان
طبع پاک تو بحر بی‌معبر
وهمت آرد ز راز چرخ نشان
کلکت آرد ز علم غیب خبر
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر
چون بخوانی خلاف چرخ هبا
چون برانی قبول بخت هدر
پاسبان سرای ملک تواند
نه فلک چار طبع و هفت اختر
نوبت ملک پنج کن که شدست
دشمن تو چو مهره در ششدر
چون تو گردد به قدر خصمت اگر
شبه لؤلؤ شود عرض جوهر
ای زمین حلم آفتاب لقا
وی فلک همت ملک مخبر
ای بزرگی که از بزرگی و جاه
هرکه بر خدمت تو یافت ظفر
کرد بیرون ز دست محنت پای
برد در دولتت به کیوان سر
بگذشت از فلک به مرتبه آنک
کرد روزی به درگه تو گذر
بنده نیز ار به حکم اومیدی
خدمتی گفت ازو عجب مشمر
عاجزی بود کرد با تو پناه
از بد روزگار بد گوهر
مهملی بود دامن تو گرفت
از جفای سپهر دون‌پرور
طمعش بود کز خزانهٔ جود
بی‌نیازش کنی به جامه و زر
گردد از دست بخشش تو غنی
یابد از فر دولت تو خطر
برهد از نحوست انجم
بجهد از خساست کشور
مدتی شد که تا بدان اومید
چشم دارد به راه و گوش به در
هست هنگام آنکه باز کشد
بر سر او همای جود تو پر
حلقه در گوش چرخ‌کرده هرآنک
کرد بر وی عنایت تو نظر
بنده را گوشمال داد بسی
به عنایت یکی بدو بنگر
صله دادن ترا سزاوارست
زانکه آن دیده‌ای ز جد و پدر
بیخ کان را نشاند دست سخات
شاخ آن جز کرم نیارد بر
نیست نادر ز خاندان نظام
دانش و رادی و ذکا و هنر
نور نادر نباشد از خورشید
بوی نادر نباشد از عنبر
تا بود تیره خاک و صافی آب
تا بود تند باد و تیز آذر
عالمت بنده باد و دهر غلام
آسمان تخت و آفتاب افسر
عید فرخنده و قرین اقبال
ملک پاینده و معین داور
چون منت صدهزار مدحت‌گوی
چون جهان صدهزار فرمان‌بر
دیر زی شادمان و نهمت یاب
کامران ملک‌دار و دولت‌خور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح میرآب مرو صاحب سعید صدر الدین نظام‌الملک
نماز شام چو کردم بسیج راه سفر
درآمد از درم آن سرو قد سیمین‌بر
ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده
لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر
در آب دیده همی گشت زلف مشکینش
چو شاخ سنبل سیراب در می احمر
مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود
مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر
چه گفت، گفت نه سوگند خورده‌ای به سرم
که هرگز از خط عشق تو برندارم سر
هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای
هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر
بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی
دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر
چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست
سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر
مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار
ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر
وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت
از آن دیار خبرده مرا وزان کشور
کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند
کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر
چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم
که جان جان و قرار دلی و نور بصر
سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه
سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر
به شهر خویش درون بی‌خطر بود مردم
به کان خویش درون بی‌بها بود گوهر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر
به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
ز دست فتنهٔ این اختران بی‌معنی
ز دام عشوهٔ این روزگار دون‌پرور
همی به خدمت آن صدر روزگار شوم
که روزگار ازو یافتست قدر و خطر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک
همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر
بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست
مدبران فلک را مدار گرد مدر
بر شمایل حلمش نموده کوه سبک
بر بسایط طبعش نموده بحر شمر
چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان
چه طبع او به سخن در چه بحر بی‌معبر
شمر ز تربیت جود او شود دریا
عرض به تقویت جاه او شود جوهر
ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن
ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر
چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر
سعادت ابدی در هوای او مدغم
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه
وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر
شود به دولت او خاک شوره مهر گیا
شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر
به ابر بهمن اگر دست جود بنماید
عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر
چو دست دولت او بر زمانه بگشودند
کشید پای به دامن درون قضا و قدر
ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان
و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر
ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه
ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر
به روز بار ترا مهر بالش ومسند
به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر
کند نسیم رضای تو کاه را فربه
کند سموم خلاف تو کوه را لاغر
به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی
به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر
ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا
هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر
به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا
ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر
بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید
ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر
اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند
قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر
نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز
ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر
حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم
چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر
به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست
ز خاک جز که به آواز صور در محشر
قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر
قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در
چه باره‌ایست به زیر تو در بنامیزد
که منزلیش بود باختر دگر خاور
هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر
زمین‌نوردی دریا گذار که پیکر
به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق
به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر
گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال
گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر
گه تحرک او منقطع صبا و دبور
بر تحمل او مضطرب حدید و حجر
درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک
فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر
بزرگوارا دریا دلا خداوندا
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر
ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
بدان عزیمت و اندیشه‌ام که تا ننهد
قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر
بجز مدیح توام برنیاید از دیوان
بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر
ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم
ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر
نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت
نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر
همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم
همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور
علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر
سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر
تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا
به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر
جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم
زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر
درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ
چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶
ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر
وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر
ای روزگار عادل و ایام فتنه‌سوز
وی آسمان ثابت و خورشید سایه‌ور
عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی
با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر
در روزگار عدل تو با جبر خاصیت
بیجاده از تعرض کاهست بر حذر
گیتی ز فضلهٔ دل ودست تو ساختست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر
وز مابقی خوان تو ترتیب کرده‌اند
بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوختست از ابرهٔ افلاک آستر
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم
دریا بر لطافت طبعت بود شمر
بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه
از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر
در ملک دهر کیست که بودست سالها
زین روی پرده‌دار و زان روی پرده‌در
ای چرخ استمالت و مریخ انتقام
ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر
حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت
گر در قوای نامیه پیدا کند اثر
این در زبان خامش سوسن نهد کلام
وان در طباق دیدهٔ نرگس نهد بصر
از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم
با انگبین همی نبرد دوستی به سر
نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر
چون موم نرم سجدهٔ طاعت برد حجر
قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز
کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر
از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست
هستی و نیستیش به یک بار چون شرر
بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان
کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر
طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد
فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر
نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو
آثار حسن عاریتی بر رخ قمر
ور سایهٔ تغیر تو بر جهان فتد
در طبع کو کنار مرکب کند سهر
بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک
هم سوی تو به دیدهٔ احول کند نظر
چون زاب تیغ دودهٔ سلجوق بیخ ملک
کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر
آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ
وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر
دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر
ز اول که داشت در تتق صنع منزوی
ارواح را مشیمه و اشباح را گهر
در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی
ای مادر جهان به جهانی همه هنر
گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا
زاید وزیر عالم عادل یکی پسر
هم در نفاذ امر بود پادشا نشان
هم در نهاد خویش بود پادشا سیر
عقلی مجرد آمده در حیز جهت
روحی مقدس آمده در صورت بشر
با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر
با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر
می‌بود تا به عهد تو بیچاره منتظر
کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر
و امروز چون به کام رسید از نشاط آن
کانچ از قضا شنید همان دید از قدر
گردان به گرد کوی زمانه زمانه‌ایست
با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر
دانی چه خود همای بقا در هوای دهر
از بهر مدت تو گشادست بال و پر
ورنه نه آن درشت پسندست روزگار
کو روزگار خویش به هرکس کند هدر
خود خاک درگه تو حکایت همی کند
چونان که سطح آب حکایت کند صور
کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود
ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر
من این همی ندانم دانم که چون تو نیست
در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر
در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت
در طول و عرض دامن آخر زمان نگر
تا تربیت کنند سه فرزند کون را
ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر
از طوق طوع گردن این چار نرم دار
در پای قدر تارک آن نه فرو سپر
تا واحد است اصل شمار و نه از شمار
دوران بی‌شمار به شادی همی شمر
بر مرکز مراد تو ایام را مدار
تا چرخ را مدار بود گرد این مدر
جویندهٔ رضای تو سلطان دادبخش
دارندهٔ بقای تو سبحان دادگر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
زهی بقای تو دوران ملک را مفخر
خهی لقای تو بستان عدل را زیور
به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان
به بزم‌گاه تو چاکر هزار چون قیصر
ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان
ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر
زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو
سنان رمح تو همواره در دل کافر
به احتشام تو بنیاد جود آبادان
به احترام تو آثار بخل زیر و زبر
کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر
ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان
ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر
شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک
هنر به ناز همی پرورد ترا در بر
دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا
مبارک و هنری کامران و نام‌آور
گزیده سیف‌الدین اختیار ملک و شرف
ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر
اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست
مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر
سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق
رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر
سخای این شده ایام عدل را قانون
عطای آن شده فرزند جود را مادر
رفیع همت این کرده با ستاره قران
بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر
مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق
نشان دولت آن تاج دولت سنجر
کمال یافت به دوران ملک این دیهیم
شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر
به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ
به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر
همیشه در شرف ملک شادمان بادند
غلام‌وار کمر بسته پیش تخت پدر
خدایگانا امید داشت بنده همی
که در ثنای تو بر سروران شود سرور
به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد
کنون به رسم رسن تاب می‌شود پس‌تر
ز دخل نیست منالی و خرج او بی‌حد
ز نفع نیست نشانی و وام او بی‌مر
اگر چنانکه دهد شهریار دستوری
غلام‌وار دهد بوسه آستانهٔ در
به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا
به باد ملک خداوند کرده دایم‌تر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
وز سراپردهٔ شب گرد جهان کرد حصار
روی بنمود مه عید به شکلی که کشند
قوسی از زر طلی بر کره‌ای از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر
سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه
گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار
بر ازو بود سبک‌روح دبیری که به کلک
معنی اندر ورق روح همی کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته
خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
بود بر تختهٔ او از همه نوعی آیات
بود در دفتر او از همه وزنی اشعار
کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام
به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته
وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار
توامان با وتد و فاصلهٔ موسیقی
هم‌نوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع
سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو
نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر
گاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینار
صحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیض
ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار
باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان
ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار
باز میدان دگر بود درو شیردلی
که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
ناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکار
بی‌گنه بسته همی داشت یکی را در حبس
بی‌سبب خیره همی کرد یکی را بر دار
خواجه‌ای بود از اینان همه برتر ز شرف
مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار
سایهٔ عدل پراکنده و نور احسان
رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غیب همی دید و نبودش دیده
املی وحی همی کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعه‌ای بود و درو هندوی پیر
مدت عمرش بیرون شده از حد شمار
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک
در همه کاری چون حلم درنگش بسیار
گاه می‌دوخت یکی را به کتف بر عسلی
گاه می‌بست یکی را به میان بر زنار
عدد انجم بسیار سپهر هشتم
بود چندان که برو چیره نمی‌شد مقدار
راست‌گویی که ز بسیاری انجم هستی
در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه
هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش
پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار
هست استیلا عدلش به کمالی که کنون
باز را کبک همی طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست
عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان
خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار
هست کمیت اشغال جهان را میزان
هست کیفیت احکام فلک را معیار
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق
چشم بد دور زهی خواجهٔ بی‌استکبار
درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف
خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر
کنی از تربیت قهر شفا را بیمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار
تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق
کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار
به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس
به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
کان یمین را ز یسار تو همی آید عار
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشید به رایت ماند
گفت خورشید که با او سخن من بگذار
در جبین همه اجرام فلک چین افتد
گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن
کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز
در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار
ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد
هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد باید چو میان بست به مداحی تو
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب
تا دگر روز کند در کف پای تو نثار
شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت
گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن
که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار
این هم اقبال تو می‌گوید ورنه تو بگوی
کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
روز را بارخدایا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی
تا بریده نشود اول امسال از پار
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون
وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در تعریف عمارت و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای به خوبی و خرمی چو بهار
گشته در دیدها بهار نگار
عرصهٔ صحن تو بهشت هوا
ذروهٔ سقف تو سپهر عیار
از سپهرت به رفعت آمده ننگ
وز بهشتت به نزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دورنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی
هرچه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکن‌اند و هم طیار
بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا
می‌پرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیدها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتش‌سوز
تیغ آن چون مجره گوهردار
وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بی‌اضطراب داده قرار
سایهٔ تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمی‌رسد به کنار
پایهٔ تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایهٔ تست
ورنه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی
دایهٔ نشو را نبوده کنار
پنجهٔ سرو او به خنجر بید
بی‌گنه بر دریده سینهٔ نار
سایهٔ بید او به چهرهٔ روز
بی‌سبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکهٔ او
همه اطراف خویش دریاوار
فضلهٔ سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی ز ایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بی‌بهار عدلش بار
طاهربن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز باس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار
دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب
برکشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار
بوی باسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیردست شمار
کار عزمش به ساختن آسان
غور حزمش به یافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش به سروری تسلیم
داده دهرش به بندگی اقرار
رایت او به جنبش اندک
خانه‌پرداز فتنهٔ بسیار
روزگارش به طبع گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
بسته با حکم از قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم
سایهٔ شیر رایتش به شکار
به بزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش به غیار
تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار
از عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد
شعلهٔ باس تو ستاره شرار
کوه را با طلایهٔ حلمت
گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها به عثار
رایتت آیتی است حق‌گستر
قلمت معجزیست باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها به عادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند می‌تراشیدم
زین شتر گربه شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیم‌دل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد به خاک مسیر
وانکه نهیش دهد به باد قرار
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید
فلکش جز به آب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست
نه به عون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را به گیر و به دار
تخت خاقان بگوشهٔ بالش
تاج قیصر به ریشهٔ دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هان گرت می‌نخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطق‌تر
دست از نطق زید و عمرو بدار
به خدای ار بدین مقام رسد
هم شود بی‌زبانتر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهره‌رخان
باد چونان که بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - (گویا در ادامهٔ قصیدهٔ دی بامداد عید که بر صدر روزگار ...)
کای کاینات رابه وجود تو افتخار
وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار
ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان
دستور بحر دست و خداوند کان یسار
امر تو همچو میل فلک باعث مسیر
نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار
از همت تو یافته افلاک طول و عرض
وز مدت تو یافته ایام پود و تار
از سیر کلک تو همه آفاق در سکون
وز سد حزم تو همه آفاق در حصار
یک‌چند بی‌شبانی حزم تو بوده‌اند
گرگ ستم سمین، برهٔ عافیت نزار
پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود
کاقبال کرد بالش عالیت آشکار
جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار
از خواب امن و مستی جود تو در وجود
کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار
عدل تو سایه‌ایست که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن آن نیست در شمار
تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر
آید به زیر سایهٔ عدلت به زینهار
رای تو بر محیط فلک شعله‌ای کشید
در سقف او هنوز سفر می‌کند شرار
حلم تو بر بسیط زمین سایه‌ای فکند
طبع اندرو هنوز دفین می‌نهد وقار
قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود
در در صمیم حلق صدف دانهٔ انار
ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد
از کام شیر نافه برد آهوی تتار
جائی که از حقیقت باران سخن رود
تقلیدیان مختصر از روی اختصار
گویند ابر آب ز دریا برآورد
وانگه به دست باد کند بر جهان نثار
این خود فسانه‌ایست همینست و بیش نه
کز خجلت کف تو عرق می‌کند بحار
بی‌آبروی دست تو هرکس که آب یافت
از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار
ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل
وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار
از گفتهای بنده سه بیت از قصیده‌ای
کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار
آورده‌ام به صورت تضمین در این مدیح
نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار
لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود
احیای سنت شعرای بزرگوار
ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی
وی همت تو حاصل امسال داده پار
قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
فایض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان
چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار
بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر
واندر وفای عهد تو افلاک را مدار
دست وزارت تو زبردست آسمان
وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار
بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس
در گوش او نعل سمند تو گوشوار
بر جویبار عمر تو نشو نهال عز
تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸
ای روزگار دولت تو روز روزگار
وی بر زمانه سایهٔ تو فضل کردگار
قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار
حزم تو دام و دانهٔ امروز دیده دی
جود تو نقد و نسیهٔ امسال داده پار
افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز
وایام را به جاه و جمال تو افتخار
از آب تف هیبت تو برکشد دخان
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار
تا سد حزم تو نکشیدند در وجود
عالم نیافت عافیت عام را حصار
عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا
بحری گه کفایت و کوهی گه وقار
هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان
هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت
ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار
حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر
علم تو همچو خاک دهد باد را قرار
نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد
نه وهم را به پایهٔ قدر تو رهگذار
از خاک زور بازوی امرت برد شکیب
وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار
آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو
ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار
مهر تو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار
چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست
بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار
هم غور احتیاط ترا دهر در جوال
هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار
چندین سوابق از پی کام تو آفرید
از تر و خشک عالم خاک آفریدگار
ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست
کردی بر آفرینش ذات تو اختصار
تا نیست اختران را آسایش از مسیر
تا نیست آسمان را آرامش از مدار
بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور
بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار
هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال
هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار
تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست
تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاج‌الملوک ابوالفوارس
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند
این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در مدح دستور ناصرالدین طاهر
زهی دست وزارت از تو معمور
چنان کز پای موسی پایهٔ طور
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور
قضا در موکب تقدیر نفراشت
ز عزمت رایتی الا که منصور
قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت
ز عدلت فتنه‌ای الا که مستور
تو از علم اولی وز فعل آخر
چه جای صاحبست و صدر و دستور
تو پیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در کسوت زور
حقیقت مردم چشم وجودی
بنامیزد زهی چشم بدان دور
سموم قهرت از فرط حرارت
مزاج مرگ را کردست محرور
نسیم لطفت ار با او بکوشد
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
تواند داد پیش از روز محشر
قضا در حشر و نشر خلق منشور
به سعی کلک تو کز خاصیت هست
صریرش را مزاج صدمت صور
اگر جاه رفیعت خود نکردست
به عمر خود جز این یک سعی مشکور
که بر گردون به حسبت سایه افکند
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
هم از معروف و هم خورشید مشهور
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
که قهرش مرگ را کردست مقهور
حسودت را ز بهر طعمه یک‌چند
اگر ایام فربه کرد و مغرور
همان ایام دولت روز روشن
برو کرد از تعب شبهای دیجور
جهانداری کجا آید ز نااهل
سقنقوری کجا آید ز کافور
خداوندا ز حسب بنده بشنو
به حسبت بیت ده منظوم و منثور
اگر من بنده را حرمان همی داشت
دو روز از خدمتت محروم و مهجور
تو دانی کز فرود دور گردون
مخیر نیست کس الا که مجبور
به یک بد خدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور
چو مرجع با رضا و رحمت تست
به هر عذرم که خواهی دار معذور
گرم غفران تو در سایه گیرد
خود آن کاری وبد نور علی نور
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بنده‌ام وز جانت مامور
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور
مرا الحق ز شوق خدمت تو
دل غمناک بود و جان رنجور
یکی زین کارگیران گفت می‌دان
که بحرآباد دورست از نشابور
چو اندر موکب عالی نرفتی
مرو راهیست پر ترکان خون‌خور
یکی در کف قلج سرهال و تازان
یکی برکف قدح سرمست و مخمور
صفی‌الدین موفق هم نرفتست
وز آحاد حریفان چند مذکور
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
الا تا هیچ مقدورست و کاین
که اندر لوح محفوظست مسطور
مبادا کاین از تاثیر دوران
به گیتی بی‌مرادت هیچ مقدور
سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر
زمان بر مدت عمر تو مقصور
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
عدوت اندر سرای دیو مزدور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در صفت جشن و مدح صاحب ناصرالدین طاهربن مظفر هنگام معاودت به نیشابور
ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر
کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین
موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان
موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود
رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر
طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را
در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر
آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند
آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر
هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده‌دار
هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان‌پذیر
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش
آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر
وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا
بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر
بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر
گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف
وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر
سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب
منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر
هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز
انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد
ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان
درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در مدح صدر معظم کمال‌الدین مسعود عارض
زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر
زمان زمان سوی این بندهٔ غریب اسیر
زهی بنان تو توجیه رزق را قانون
خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر
به ظل جاه تو در پایهٔ سپهر نهان
به چشم جود تو در مایهٔ وجود حقیر
نوال دست تو بطلان منت خورشید
نسیج کلک تو عنوان نامهٔ تقدیر
به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود
ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر
گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای
گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر
کند روانی حکم تو باد را حیران
دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر
که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای
هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر
بر آستانهٔ قدرت قضا نیارد گفت
که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر
سموم حادثه از خصمت ار بگرداند
پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر
به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر
بهانه‌جوی به لوزینه در دهندش سیر
فکند رای تو در خاک راه رایت مهر
نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر
صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
بزرگوارا در حسب حال آن وعده
که شد به عون تو بیرون ز عقدهٔ تاخیر
به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست
که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر
سزد ز لطف توگر استماع فرمایی
بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر
ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف
ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر
به من رسید ز همنام چشم و چشمهٔ مهر
به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر
چنین نمد که جزو دوم همی آرند
درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر
به اهتمام خداوند کز عنایت اوست
هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر
دعات گفتم و جای دعات بود الحق
در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر
بلی توقع من بنده خود همین بودست
چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر
به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان
به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر
همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان
مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر
ز اشک دیدهٔ بدخواه تو سفید چو قار
زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح امیر فخرالدین محمد میر آب مرو
به فال نیک درآمد به شهر موکب میر
به طالعی که سجودش همی کند تقدیر
به بارگاه بزرگی نشست باز به کام
جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر
بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای
که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر
جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود
نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر
بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر
یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر
به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث
به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی
نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر
همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع
همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر
ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون
ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر
زمانه نی و بر امر او زمانه ز من
سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر
ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت
وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر
زمانه کیست که در نعمتش کند کفران
سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر
ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه
و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر
نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ
نموده در نظر همتت وجود حقیر
دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره
دهد شتاب عنان تو باد را تشویر
نتیجه‌های کفت را نموده ابر عقیم
لطیفه‌های دلت را نموده بحر غدیر
نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم
اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر
به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه
به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر
به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند
به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر
فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف
چنان که سایهٔ عدل تو بر صغیر و کبیر
به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست
ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر
نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم
نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر
مگر نه جوهر صورتست مادهٔ قلمت
که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر
سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد
کند به آب روان بر عطاردش تصویر
شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر
همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر
ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر
به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر
که روزگارش اگر پای بر زمین آمد
شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر
رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه
عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر
عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع
ز اوج اول میزان شود به خانهٔ تیر
به عون بخت و به تحویل او به میزان باز
براستی همه کارت شود چو قامت تیر
به فر دولت تو لا اله الا الله
چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر
از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم
که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر
به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست
زبان حال به از من همی کند تقریر
همیشه تا نبود آسمان و انجم را
نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر
ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت
به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر
مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند
غلام بخت جوانت مدام عالم پیر
ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم
ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر
زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ
ز چرخ نالهٔ آن زار همچو نالهٔ زیر
موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد
مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر اسفهسالار فخرالدین اینانج بلکا خاصبک
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک
بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک
هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک
هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک
قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین
القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک
شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان
کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک
چشمهٔ تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک
فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا
ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک
گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم
خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک
ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک
حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه
خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک
پایهٔ قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا
گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک
ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت
چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهر افدک
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد
تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک
او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف
زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک
پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار
مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک
دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی
دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند
در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک
شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست
تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک
ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - در مدح جلال‌الدین محمد
ای گشته نوک کلک تو صورت‌نگار ملک
او بی‌قرار و داده مسیرش قرار ملک
یارب چگونه در سر کلکی توان نهاد
چندین هزار تعبیه از کار و بار ملک
تا کلک در یمین تو جاری زبان نشد
نور نگین زبانه نزد در یسار ملک
الا از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباچهٔ قضا نکند پود و تار ملک
علم خدای بر دو قلم ساخت حل و عقد
آن رازدار غیب شد این رازدار ملک
آن در ازل بکرد به یکبار ثبت حکم
وین تا ابد بساخت به یکبار کار ملک
کلک ترا که عاقلهٔ نسل آدمست
آورده ناقد طرف از جویبار ملک
ذات ترا که واسطهٔ عقد عالمست
پرورد دایهٔ شرف اندر کنار ملک
عمریست تا که نشو نبات فساد نیست
با آفتاب رای تو در نوبهار ملک
الا نوای شکر نزد عندلیب ذکر
از اعتدال دور تو بر شاخسار ملک
بر چارسوی باس تو قلاب مفسدت
دست بریده باز کشید از عیار ملک
بر شیر مرغزار فلک تب کمین کند
گر بگذرد به عهد تو در مرغزار ملک
ایام امتداد نفاذ ترا بدید
گفتا زهی دوام که دارد مدار ملک
تقدیر گرد بارهٔ حزم تو طوف کرد
گفتا زهی اساس که دارد حصار ملک
از سایهٔ وقوف تو بیرون نیافتند
گرچه زنور و سایه برون شد گذار ملک
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک
ای بارگاه تو افق آفتاب عدل
وی آستان تو ربض استوار ملک
چون خوانمت وزیر که صد پادشا نشاند
توقیع تو ز تاجوران در دیار ملک
یک مستحق نماند کز انصاف تو نیافت
معراج تخت دولت و معلاق دار ملک
فاروق حق و باطل ملک زمین تویی
احسنت شاد باش زهی حق‌گزار ملک
خورشید روزکی دو سه پیش از وزارتت
بر پای کرد نوبتئی در جوار ملک
یعنی که ملک را به وزارت سزا منم
بر ناگرفته چون همه طفلان شمار ملک
چون در سواد ملک بجنبید رایتت
آن در سواد سایهٔ او بیخ و بار ملک
تقدیر گفت خیمه بکن هین که آمد آنک
هست از هزار گونه شرف یادگار ملک
باری کسی که ملک برد انتظار اوی
نه چون تویی که هرزه بری انتظار ملک
ای ملک در بسیط زمین خواستار تو
واندر بسیط او همه‌کس خواستار ملک
تا روزگار دست تصرف همی کند
اندر نهان ملت و در آشکار ملک
ای در تصرف تو جهان تا ابد مباد
یک روزه روزگار تو جز روزگار ملک
عهدت قدیم باد و به عهد تو ملک شاد
یارت خدای باد و شکوه تو یار ملک
ملکی که خیمه از خم گردون برون ز دست
در زینهار تو نه تو در زینهار ملک
بر درگهت رکوع وضیع و شریف عصر
در مجلست سجود صغار و کبار ملک
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح مخدرةالکبری عصمة الدین مریم خاتون
مرحبا موکب خاتون اجل
عصمةالدین شرف داد و دول
آنکه بردست نهایت به ابد
وانکه بردست بدایت به ازل
آن به جاه و به هنر به ز فلک
وان به قدر و به شرف بر ز زحل
با وفاقش الم دهر شفا
با خلافش اسد چرخ حمل
ای به اجناس هنر گشته سمر
وی به انواع شرف گشته مثل
دهر نتواندت آورد نظیر
چرخ نتواندت آورد بدل
چرخ با جود تو ایمن ز نیاز
دهر با عدل تو خالی ز خلل
نقش کلکت همه در منظوم
در نطقت همه وحی منزل
با کمال تو فلک یک نقطه است
با وقار تو زمین یک خردل
دست عدل تو اگر قصد کند
دور دارد ز جهان دست اجل
از خداوندان برتر ز تو نیست
جز خداوند جهان عزوجل
ای مه از گوهر آدم به شرف
وی بر از گنبد اعظم به محل
تیغ مریخ کند قهر تو کند
مشکل چرخ کند کلک تو حل
بنده هرچند به خدمت نرسد
متهم نیست به تقصیر و کسل
اندرین سال که بگذشت برو
آن رسیده است که زان لاتسال
بندها داشته بی‌هیچ گناه
عزلها یافته بی‌هیچ عمل
آن همه مغز چو تجویف دماغ
وین همه پوست چو ترکیب بصل
قرب ماهی نبود بیش هنوز
تا برستست از آن ویل و وجل
تا به اول نرسد هیچ آخر
تا چو آخر نبود هیچ اول
باد بی‌اول و آخر همه عمر
شب و روزت چو شب و روز امل
نوش در کام حسود تو شرنگ
زهر در کام مطیع تو عسل
پای دور فلک و دست قضا
لنگ در تربیت خصمت و شل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ناصرالدین طاهر و تهنیت رمضان و تحویل حمل
سایه افکند مه روزه و روز تحویل
روز مسعود مبارک مه میمون جلیل
سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل
سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل
سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست
دست کحال قضا دیدهٔ دین را تکحیل
سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند
دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل
هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند
چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل
برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای
همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل
ثانی سایهٔ یزدان که به عالی عتبه‌اش
نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل
ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان
رزق ذریت آدم را کف تو کفیل
سایهٔ عدل تو واصل به وجود و به عدم
منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل
نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر
نه رخ رای تو بی‌رنگ ز ننگ تبدیل
حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست
که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل
جامهٔ جاه ترا نقش همی بست قضا
واسمان جامهٔ خودرنگ همی‌کرد به نیل
به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان
به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل
خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف
خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل
خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین
غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل
کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل
کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل
قبض ارواح کند تف سموم سخطت
بی‌جواز اجل و واسطهٔ عزرائیل
نشر اموات کند صوت صریر قلمت
فارغ از مشغلهٔ صور و دم اسرافیل
چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد
آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل
خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است
ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل
ای شده عرصهٔ کون از پی جاه تو عریض
وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل
خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد
زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل
اصطناع تو دهد روشنی کار خدم
نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل
خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست
کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل
مومیایی همه دانند کرا خرج شود
هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل
مسند تست بحق بارز مجموع وجود
وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل
تا توانند که در تربیت روح نهند
آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل
باد تاثیر حوادث به اضافت با تو
آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل
حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای
گوش پر ولولهٔ طبل ولی طبل رحیل
در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر
در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح سلطان غیاث الدین ابوشجاع سلیمان شاه‌بن محمد
ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم
وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم
ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر
وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم
حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط
عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم
آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه
وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم
در اژدهای رایت از باد حملهٔ تو
روح‌الله است گویی در آستین مریم
هم جور کرده دست ز آوازهٔ تو کوته
هم عدل کرده پای بر اندازهٔ تو محکم
در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان
مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد
ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستی ورای دستت در کارهای عالم
گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان
آن خسرو مظفر شاهنشه معظم
آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی
کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم
تا پایدار دولت او در میانه هستم
همراه با سیاست او با دو دست برهم
گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش
گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم
تا چند روز بینی سگبانش برنهاده
شیر مرا قلاده همچو سگ معلم
ای بادپای مرکب تو فکرت مصور
وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم
ای لمعهٔ سنان تو در حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصهٔ جهنم
در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین
از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در چشم روزگار مبادی به جز مکرم
زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم
در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم
عزمی بکرده‌ام که ز دل بندهٔ تو باشم
عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم
کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم
آخر وفای بندگی چون تویی از این دم
زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن
زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم
همواره تا که دارد مشاطگی نیسان
رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم
با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت
تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم
یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده
خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم