عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۷ - خلعت پوشیدن احمد عبدالصمد
چون خبر آمد که خواجه نزدیک نشابور رسید، امیر فرمود تا همگنان باستقبال روند. همه بسیچ‌ رفتن کردند، تا خبر یافتند، وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غرّه ماه جمادی الاولی. مردم که میرسیدند وی را سلام می‌گفتند. و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است، فرمود که پیش باید آمد. دو سه جای زمین بوسه داد و به رکن‌ صفّه بایستاد. امیر سوی بلگاتگین اشارتی کرد، بلگاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند، و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند، و وی عقدی گوهر- گفتند هزار دینار قیمت آن بود- از آستین بیرون گرفت، حاجب بلگاتگین از وی بستد و حاجب بو النّضر را داد تا پیش امیر بنهاد. امیر احمد را گفت: کار خوارزم و هرون و لشکر چون ماندی‌؟ گفت: بفرّ دولت عالی بر مراد، و هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج‌ دیدی، بباید آسود. خدمت کرد و بازگشت، و اسب بکنیت‌ خواستند، بتعجیل مرتّب کردند و بازگشت بسرای بوالفضل میکائیل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانه پدر. و وکیل‌ را مثال بود تا خوردنی و نزل‌ فرستادند سخت تمام. و هر روز بدرگاه میآمد و خدمت میکرد و بازمیگشت.
چون سه روز بگذشت، امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفّه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد، و بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند، و آن خالی بداشت تا نماز پیشین‌ و بسیار سخن رفت در معنی وزارت، تن درنمیداد و گفت: بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی‌شناسد، وی را همین شاگردی‌ و پایکاری‌ صوابتر- و آن قصّه اگر رانده آید، دراز گردد- آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دل‌گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک بیافت و بازگشت بدانکه مواضعه نبیسد برسم و درو شرایط شغل درخواهد. و اسبش هم بکنیت خواستند . و مردمان را چون مقرّر شد وزارت او، تقرّب نمودند و خدمت کردند.
و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخطّ خود جواب نبشت و هر چه خواسته بود و التماس‌ نموده‌ این شرایط اجابت فرمود . و خلعتی سخت فاخر راست کردند و دوشنبه ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند، کمر هزارگانی‌ بود در آن، و حاجب بلگاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند. امیر گفت:
مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیّت. خواجه بر پای خاست و خدمت کرد و عقدی‌ گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد. امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته بر آنجا بدست خواجه داد و گفت این انگشتری مملکت است، به خواجه دادیم و وی خلیفه ماست، بدلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که بصلاح دولت و مملکت بازگردد.
خواجه گفت: بنده فرمان بردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حقّ نعمت خداوند شناخته باشد. و زمین بوسه داد و بازگشت. و غلامی از آن وی را خلعت دادند برسم حاجبی و با وی برفت. و چون بخانه فرود آمد، همه اولیا و حشم اعیان حضرت بتهنیت رفتند و بسیار نثار کردند. و زر و سیم و آنچه آورده بودند، همه را نسخت کرده‌، پیش امیر فرستاد سخت بسیار. و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاش ماهروی که چون پدر و پسر در جمال نبودند - و تاش در جنگ علی تگین پیش خوارزمشاه کشته شد.
و امیر آن همه پسندید و این پسر تاش را از خاصّگان‌ خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام. و او را حاسدان و عاشقان خاستند هم از غلامان سرای تا چنان افتاد که شبی هم وثاقی‌ از آن وی بآهنگ وی- که بر وی عاشق بودی- نزد وی آمد، وی کارد بزد، آن غلام کشته شد- نعوذ باللّه من قضاء السّوء - امیر فرمود که قصاص‌ باید کرد، مهتر سرای گفت: زندگانی خداوند دراز باد، دریغ باشد این چنین رویی زیر خاک کردن. امیر گفت: وی را هزار چوب بباید زد و خصّی‌ کرد، اگر بمیرد، قصاص کرده باشند، اگر بزید، نگریم تا چه کار را شاید. بزیست و بآب‌ خود بازآمد در خادمی‌، هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر؛ دوات‌دار امیر شد، و عاقبت کارش آن بود که در روزگار امارت عبد الرّشید تهمت نهادند که با امیر مردانشاه‌، رضی اللّه عنه، که بقلعت بازداشته بودند، موافقتی کرده است و بیعتی بستده است، او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل‌ نهادند با چند تن از حجّاب و اعیان و سرهنگان و از میدان بیرون آوردند و بینداختند. رحمة اللّه علیهم اجمعین.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۸ - آغاز وزارت خواجه احمد عبدالصمد
و خواجه احمد بدیوان بنشست و شغل وزارت سخت نیکو پیش گرفت و ترتیبی و نظامی نهاد که سخت کافی و شایسته و آهسته‌ و ادیب و فاضل و معاملت‌دان‌ بود و با چندین خصال ستوده مردی تمام. و کارهای نیکو بسیار کرد که مقرّر گشت که این محتشم چه تمام مردی بود، گویی این دو بیت درو گفته‌اند، شعر:
اتته الوزارة منقادة
الیه تجرّر اذیالها
فلم تک تصلح الّا له‌
و لم یک یصلح الّا لها
و با این کفایت دلیر و شجاع و با زهره‌، که در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید و کارهای با نام کرد. و در همه روزگار وزارت یک دو چیز گرفتند بر وی‌، و آدمی معصوم نتواند بود، یکی آنکه در ابتدای وزارت یک روز برملا خواجگان علی و عبد الرّزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان را چنان محتشم سبک بر زبان آورد . مردمان، شریف و وضیع‌، ناپسند شدند؛ و دیگر در آخر وزارت امیر مودود در باب ارتگین که خواهر او را داشت‌، سخنی چند گفت تا این ترک از وی بیازرد و بدگمان شد و این خواجه در سر آن شد و بیارم این قصّه بجای خود و این سخت نادر است و این الرّجال المهذّبون‌ .
آدینه دهم جمادی الاولی امیر فرمود تا پسر وزیر، عبد الجبّار، را خلعت پوشانیدند و در حال فرمود که مال ضمان‌ از باکالیجار والی گرگان بباید خواست و دختر او را که عقد نکاح کرده بوده است باید آورد، پیش از آنکه از نشابور حرکت باشد.
و قرار گرفت که عبد الجبّار پسر وزیر را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است. و گفت امیر که این نخستین خدمت است که فرزند ترا فرموده شد و استادم بونصر نامه‌ها و مشافهات‌ نسخت کرد و نبشته آمد و دانشمند بو الحسن قطّان‌ از فحول‌ شاگردان قاضی امام صاعد با عبد الجبّار نامزد شد و کافور معمری خادم معتمد محمودی و مهد راست کردند و خدمتکاران و هدایا چنانکه عادت و رسم است دوازدهم جمادی الاولی عبد الجبّار سوی گرگان از نشابور با این قوم روانه شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۹ - فصل در معنی دنیا
فصل در معنی دنیا
فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده‌ . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت‌ پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال‌ است و متنبّی‌ گوید، شعر:
و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت‌
علی عینه حتّی یری صدقها کذبا
این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخ‌زاد جان شیرین و گرامی‌ بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین‌ بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی‌
و لیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی‌
شعر
این کسری کسری الملوک انوشر
... و ان ام این قبله سابور
و بنو الأصفر الکرام ملوک ال
... أرض لم یبق منهم مذکور
و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج
... لة تجبی الیه و الخابور
لم یهبه ریب المنون فباد ال
... ملک عنه فبابه مهجور
ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ‌
فالوت به الصّبا و الدّبور
لأبی الطّیب المصعبی‌
جهانا همانا فسوسی‌ و بازی‌
که بر کس نپایی و با کس نسازی‌
چو ماه از نمودن‌ چو خار از پسودن‌
بگاه ربودن چو شاهین و بازی‌
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن‌
چو باد از بزیدن‌ چو الماس گازی‌
چو عود قِماری‌ و چون مشکِ تبّت‌
چو عنبر سرشته یمان‌ و حجازی‌
بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر
بباطن چو خوکِ پلید و گرازی‌
یکی را نعیمی، یکی را جحیمی‌
یکی را نشیبی، یکی را فرازی‌
یکی بوستانی برآگنده نعمت‌
بدین سخت بسته بر آن مهر بازی‌
همه آزمایش همه پر نمایش‌
همه پردرایش‌ چو کرک‌ طرازی‌
هم از بست‌ شه مات شطرنج بازان‌
ترا مهره داده‌ بشطرنج بازی‌
چرا زیَرکانند بس تنگ روزی‌
چرا ابلهانند بس بی‌نیازی‌
چرا عمرِ طاوس و درّاج‌ کوته‌
چرا مار و کرکس زیَد در درازی‌
صد و اند ساله یکی مرد غرچه‌
چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی‌
اگر نه همه کارِ تو باژگونه‌
چرا آنکه ناکس‌تر او را نوازی‌
جهانا همانا ازین بی‌نیازیِ‌
گنهکار مائیم و تو جایِ آزی‌
امیر فرخ‌زاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه‌، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:
و انّما النّاس حدیث حسن‌
فکن حدیثا حسنا لمن وعی‌
چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیده‌تر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم‌ ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه‌ را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف‌ را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس‌ شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کام‌روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت‌ این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیح‌تر بگفت، شعر:
پادشاهی برفت پاک سرشت‌
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته‌ همه جهان غمگین‌
وز نشسته‌ همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیشِ ما برداشت‌
باز شمعی‌ بجایِ آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم‌
هر که گم کرد شاه فرّخ‌زاد
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی‌، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری‌ نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان‌ بیش‌ نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان‌ شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی‌ دیگر است.
و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه‌ که خریده نعمتهایشان‌ باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم‌ کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته‌ و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک‌ است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت‌، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب‌ و القطب هو الملک‌ . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.
و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی‌گری‌ بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین‌ پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده‌ پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته‌، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی‌ بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم‌ صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین‌ و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین‌، در شأن طالوت‌ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم‌ - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.
[قصیده‌ای از بو حنیفه اسکافی‌]
و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی‌ درخواستم تا قصیده‌یی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بی‌صلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ‌، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته‌، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیده‌یی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیده‌یی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی‌تربیت و بازجست‌ و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیده‌های غرّا گفت، یکی از آن این است:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۰ - قصیدهٔ دوم اسکافی
صد هزار آفرینِ ربِّ علیم‌
باد برابرِ رحمت ابراهیم‌
آفتابِ ملوکِ هفت اقلیم‌
که بدو نوشد این جلالِ قدیم‌
از پی خرّمیِ باغِ ثنا
باز بارانِ جود گشت مقیم‌
عندلیبِ‌ هنر بباغ آمد
و آمد از بوستانِ فخر نسیم‌
گرچه از گشتِ روزگارِ جهان‌
در صدف دیر ماند دُرِّ یتیم‌
شکر و منّت خدای را کاخر
آن همه حالِ صعب‌ گشت سلیم‌
ز آسمانِ هنر درآمد جم‌
باز شد لوک‌ و لنگ دیوِ رجیم‌
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاوِ فتنه کرد سقیم‌
چه کند کار جادویِ فرعون‌؟
کاژدهائی شد این عصایِ کلیم‌
هر که دانست مر سلیمان را
تختِ بلقیس‌ را نخواند عظیم‌
داند از کردگار کار، که شاه‌
نکند اعتقاد بر تقویم‌
ره نیابد بدو پشیمانی‌
زانکه باشد بوقتِ خشم حلیم‌
دارد از رأیِ خوبِ خویش وزیر
دارد از خویِ نیکِ خویش ندیم‌
ملکا، خسروا، خداوندا
یک سخن گویمت چو دُرِّ نظیم‌
پادشه را فتوح‌ کم ناید
چون زند لهو را میان بدونیم‌
کار خواهی بکامِ دل بادت‌
صبر کن بر هوایِ دل‌ تقدیم‌
هر کرا وقتِ آن بود که کند
مادرِ مملکت ز شیر فطیم‌
خویشتن دارد او دو هفته نگاه‌
هم بر آنسان که از غریم غریم‌
تا نکردند در بن چه سخت‌
پاک نامد ز آب هیچ ادیم‌
باز شطرنجِ ملک با دو سه تن‌
بدو چشم و دو رنگ بی‌تعلیم‌
تا چه بازی کند نخست حریف‌
تا چه دارد زمانه زیرِ گلیم‌
تیغ برگیر و می ز دست بنه‌
گر شنیدی که هست ملک عقیم‌
با قلم چونکه تیغ یار کنی‌
در نمانی ز مُلکِ‌ هفت اقلیم‌
نه فلان جرم کرد و نی بهمان‌
نه بکس بود امید و نز کس بیم‌
هر چه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکمِ یک خدایِ‌ کریم‌
مرد باید که مار کرزه‌ بود
نه نگار آورد چو ماهیِ شیم‌
مار ماهی‌ نبایدش بودن‌
که نه این و نه آن بود چون نیم‌
دون‌تر از مردِ دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم‌
عادت و رسمِ این گروه ظلوم‌
نیک ماند چو بنگری بظلیم‌
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هر کرا نفس خورد نارِ جحیم‌
قصّه کوته به است از تطویل‌
کان نیاورد درّ و دریا سیم‌
سرکش و تند همچو دیوان باش‌
زین هنر بر فلک شده است رجیم‌
تا بود قدِّ نیکوان چو الف‌
تا بود زلفِ نیکوان چون جیم‌
سرِ تو سبز باد و رویِ تو سرخ‌
آنکه بدخواه در عذابِ الیم‌
باد میدان تو ز محتشمان‌
چون بهنگامِ حجّ رکنِ حطیم‌
همچو جدِّ جد و چو جدِّ پدر
باش بر خاص و عامِ خویش رحیم‌
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۲ - قصاید متنبی و دقیقی
این دو قصیده با چندین تنبیه‌ و پند نبشته آمد. و پادشاهان محتشم و بزرگ با- جد را چنین سخن بازباید گفت، درست و درشت‌ و پند، تا نبشته آید. و پادشاهان محتشم را حثّ‌ باید کرد برافراشتن بناء معالی‌ را، که هر چند در طبع ایشان سرشته است بسخن و بعث‌ کردن آنرا بجنبانند. و امیران گردن کش با همّت بلند همه از آن بوده‌اند که سخن را خزینه داری کرده‌اند و بما نزدیکتر سیف الدّوله ابو الحسن علی‌ است، نگاه باید کرد که چون مردی شهم‌ و کافی بود و همه جدّ محض متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازی است آن مدروس نگردد و هر روز تازه‌تر است و نام سیف الدّوله بدان زنده مانده است، چنانکه گفته است، شعر:
خلیلیّ انّی لا أری غیر شاعر
فکم منهم الدّعوی و منّی القصائد
فلا تعجبا انّ السّیوف کثیرة
ولکنّ سیف الدّولة الیوم واحد
له من کریم الطّبع فی الحرب منتض‌
و من عادة الإحسان و الصّفح غامد
و لمّا رأیت النّاس دون محلّه‌
تبیّنت انّ الدّهر للنّاس ناقد
احقّهم بالسّیف من ضرب الطّلی‌
و بالأمر من هانت علیه الشّدائد
و اشقی بلاد اللّه ما الرّوم اهلها
بهذا و ما فیها لمجدک جاهد
شننت بها الغارات حتّی ترکتها
و جفن الّذی خلف الفرنجة ساهد
و تضحی الحصون المشمخّرات فی الذّری‌
و خیلک فی اعناقهّن قلائد
اخو غزوات ما تغبّ سیوفه‌
رقابهم الّا و سیحان جامد
فلم یبق الّا من حماها من الظّبا
لمی شفتیها و الثّدیّ النّواهد
تبکّی علیهنّ البطاریق فی الدّجی‌
و هنّ لدینا ملقیات کواسد
بذا قضت الایّام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد
و من شرف الإقدام انّک فیهم‌
علی القتل موموق کأنّک شاکد
نهبت من الأعمار مالوحویته‌
لهنّئت الدّنیا بانّک خالد
فانت حسام الملک و اللّه ضارب‌
و انت لواء الدّین و اللّه عاقد
احبّک یا شمس الزّمان و بدره‌
و ان لا منی فیک السّها و الفراقد
و ذاک لأنّ الفضل عندک باهر
و لیس لأنّ العیش عندک بارد
و اگر این مرد باین هنر نبودی، کی زهره داشتی متنّبی که ویرا چنین سخن گفتی، که بزرگان طنز فرانستانند و بر آن گردن زنند. و تا جهان است پادشاهان کار- های بزرگ کنند و شعرا بگویند. و عزّت این خاندان بزرگ سلطان محمود را، رضی اللّه عنه، نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است، چنانکه چند قصیده غرّاء [وی‌] درین تاریخ بیاورده‌ام. و دلیل روشن و ظاهر است که ازین پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند، چنانکه پیشینگان‌ را دست در خاک مالند، و اللّه عزّ ذکره بفضله و قدرته ییسّر ذلک و یسهّله فانّه القادر علیه و ما ذلک علی اللّه بعزیز .
و آنچه دقیقی گفته است، بر اثر این فصول نیز نبشتم تا خوانندگان این تاریخ چون بدینجا رسند و برین واقف شوند، فائده گیرند. و پس از آن بسر تاریخ روزگار سلطان شهید مسعود، رحمة اللّه علیه، بازگردم تا از آنجا که رسیده بودم و قلم را بداشته، آغاز کرده آید، ان شاء اللّه عزّ و جلّ. دقیقی گوید، شعر:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی‌ یکی زعفرانی‌
یکی زرّ نام ملک بر نبشته‌
دگر آهن آب داده یمانی‌
کرا بویه وصلت ملک‌ خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی‌
زبانی سخن گوی و دستی گشاده‌
دلی همش‌ کینه همش مهربانی‌
که ملکت‌ شکاری است کو را نگیرد
عقاب پرنده و شیر ژیانی‌
دو چیز است کو را ببند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی‌
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای، ار توانی‌
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
ببالا تن نیزه پشت کیانی‌
خرد باید آنجا و جود و شجاعت‌
فلک مملکت کی دهد رایگانی‌
این قصیده نیز نبشته شد، چنانکه پیدا آمد درین نزدیک از احوال این پادشاه محتشم، ما پیران اگر عمر یابیم، بسیار آثار ستوده خواهیم دید، که چون شکوفه نهال را سخت تمام‌ و روشن و آبدار بینند، توان دانست که میوه بر چه جمله آید. و من که بوالفضلم [اگر] درین دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان برانم و روزگار همایون این پادشاه که سالهای بسیار بزیاد، چون آنجا رسم، بهره از نبشتن بردارم‌ و این دیبای خسروانی‌ که پیش گرفته‌ام، بنامش زربفت‌ گردانم. و اللّه عزّ ذکره ولیّ التوفیق فی النّیة و الإعتقاد بمنّه و فضله‌ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱ - گماردن بوسهل حمدوی به کدخدایی ری
بقیت سال اربع و عشرین و اربعمائه‌
تاریخ این سال پیش ازین برانده بودم در مجلّد هفتم تا آنجا که امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، عبد الجبّار پسر خواجه احمد عبد الصّمد را برسالت گرگان فرستاد با خادم و مهد تا ودیعت‌ با کالیجار را از آن پرده بپرده این پادشاه آرد. و آن روز که من نبشتم این قصّه و داستان را کارها نو گشت‌ درین حضرت بزرگوار چنین که براندم، و از آن فراغت افتاد، اینک بقرار تاریخ باز رفتم.
و نامه‌ها پیوسته گشت از ری که «طاهر دبیر کدخدای ری و آن نواحی بلهو و نشاط و آداب آن مشغول می‌باشد؛ و بدانجای تهتّک‌ است که یک روز وقت گل طاهر گل‌افشانی‌ کرد که هیچ ملک بر آن گونه نکند، چنانکه میان برگ گل دینار و درم بود که برانداختند و تاش و همه مقدّمان نزدیک وی بودند، و همگان را دندان مزد داد. چون بازگشتند مستان‌، وی با غلامان و خاصّگان خویش خلع عذار کرد و تا بدان جایگاه سخف‌ رفت که فرمود تا مشربه‌های‌ زرین و سیمین آوردند و آنرا در علاقه‌ ابریشمین کشیدند و بر میان بست چون کمری و تاجی از مورد بافته و با گل سوری‌ بیاراسته بر سر نهاد و پای کوفت و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر. و پس دیگر روز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازین گفتند. و اگر این اخبار بمخالفان رسد که کدخدای اعمال‌ و اموال و تدبیر برین جمله است و سپاه‌سالار تاش نیز و دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند، چه حشمت ماند؟ و جز درد و شغل دل‌ نیفزاید. و ناچار انها بایست کرد این بی- تیماری‌، که زیان داشتی پوشانیدن. رای عالی برتر در آنچه فرماید.»
[انتخاب بو سهل حمدوی بکدخدائی ری‌]
امیر سخت تنگدل شد و در حال‌ چیزی نگفت، دیگر روز چون بار بگسست‌، وزیر را بازگرفت‌ و استادم بونصر را و گفت که نامه‌هایی که مهر کرده بودند بیارید، بیاوردند، و با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. امیر گفت: من طاهر را شناخته بودم در رعونت‌ و نابکاری‌، و محال‌ بودی وی را آنجا فرستادن، خواجه گفت:
هنوز چیزی نشده است، نامه‌ها باید نبشت بانکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند و سوگند دهند تا یک سال شراب نخورد. امیر گفت: این خود باشد و بونصر نبیسد، امّا تدبیر کدخدای دیگر باید ساخت. کدام کس را فرستیم؟ گفتند: اگر رای عالی بیند، بیک خطا کز وی رفت، تبدیلی‌ نباشد. امیر گفت: شما حال آن دیار ندانید و من بدانسته‌ام. قومی‌اند که خراسانیان را دوست ندارند؛ آنجا حشمتی باید هر چه تمامتر، با آن، کار پیش رود و اگر بخلاف این باشد، زبون گیرند و آن همه قواعد زیر و زبر شود. گفتند: خداوند بندگان درگاه را شناسد، آنجا مردی باید محتشم؛ و بو القاسم کثیر از هرات بیامده است و نام دارد و بوسهل حمدوی‌ نیز مردی شهم و کافی است، و بوسهل زوزنی هم محنتی دراز کشید و بنده خداوند است و هم نامی دارد. و عبدوس نیز نام و جاه یافت، این‌اند محتشم‌تر بندگان خداوند که بنده‌ نام برد، اکنون خداوند می‌نگرد، بر آن کس که رای و دل قرار گیرد، میفرماید. امیر گفت: هنوز بو القاسم کثیر از عهده شغل بیرون نیامده است‌، حساب او پیش باید گرفت و برگزارد، که احمد حسن نرسید، و چون حساب وی فصل شود، آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید. و بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید مگر تضریب‌ و فساد و زیر و زبری کارها را ؛ آن خیانتها که وی کرد در باب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست؟ و عبدوس پیش ما بکار است.
بوسهل حمدوی شاید این کار را که هم شهم است و هم کافی و کاردان و شغلهای بزرگ کرده است. خواجه گفت. خداوند نیکو اندیشیده است و جز وی نشاید. امیر خادمی را که پرده نگاه میداشت آواز داد و فرمود که بوسهل حمدوی را بخوان. بر حکم فرمان بخواندند و بیامد و پیش رفت و بنشست. امیر گفت: «ما ترا آزموده‌ایم در همه کارها و شهم و کافی و معتمد یافته، شغل ری و آن نواحی مهم‌تر شغلها ست و از طاهر آن می‌نیاید.» و حال وی بگفت و آنگاه باز نمود که «اختیار ما بر تو می‌افتد، بازگرد و کار بساز تا بروی که آنچه باید فرمود ما بفرماییم.» بوسهل زمین بوسه داد و گفت: اختیار بنده آن بود که بر درگاه عالی خدمتی میکند، امّا بندگان را اختیار نرسد، فرمان خداوند را باشد؛ اگر رای خداوند بیند تا بنده با خواجه و بونصر بنشیند و آنچه داند درین باب بگوید و مواضعه نبیسد و آنچه درخواستنی است در خواهد که چنانکه بنده شنود، آن شغل خلق‌گونه‌ شده است تا بر قاعده درست رود.
امیر گفت: «صواب چنین باشد.» هر سه تن خالی بنشستند و همچنان کردند و سخت دیر سخن رفت و آنچه گفتنی و نهادنی‌ بود بنهادند و بگفتند و بپراگندند.
و بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام، چنانکه او دانستی نبشت، که مرد سخت کافی و دریافته بود، و بونصر مشکان عرضه کرد. امیر بخطّ خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را اندر آن جمالی‌ بزرگ باشد و دیگر که در آن با دیدار و بصارت‌ تمام بود و همه نکت‌ نبشتی؛ و آن را توقیع کرد و نزد وی‌ بردند با چهل و اند پاره‌ نامه توقیعی که من نبشتم که بوالفضلم آن همه و نسخت‌ آن استادم کرد. امیر فرمود وی را خلعتی راست کردند، چنانکه وزیران را کنند که اندر آن خلعت، کمر و مهد بود و ده غلام ترک سوار و صد هزار درم و صد پاره‌ جامه و مخاطبه وی «الشّیخ العمید» فرمود.
و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را آزار آمد ازین مخاطبه و مرا که بو الفضلم بخواند و عتاب‌ کرد با استادم و نومیدی نمود و پیغام دراز داد. و بیامدم و بگزاردم. و بونصر مردی محتشم بود و حدود را نگاه داشتی و با مردم بر سبیل‌ تواضع نمودن و خدمت کردن‌ سخت نیکو رفتی، پس گفت که «مکاشفت‌ در چنین ابواب احمقان کنند که اگر سلطان رکابداری را برکشد و وزارت دهد، حشمت و جانب فرمان عالی سلطان نگاه باید داشت نه از آن کس که ایستانیده‌ باشد او را، اگر خامل ذکر باشد و اگر نباشد.» و با آنکه چنین حدود نگاه داشتی، لجوجی‌ بود از اندازه گذشته که البتّه رضا ندادی که وهنی‌ بجای وی و دیوان وی بازگشتی، مرا گفت: «خواجه بزرگ را بگوی که من خداوند خواجه بزرگ را سخت دیر است‌ تا شناخته‌ام و دانسته که صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است، و اگر بدین صفت نبودی، آن درجه بزرگ نیافتی که از چندان مردان فحول‌ که نام نبشته بودند و او داند که همه بزرگانند و بجاه و خدمت سلاطین تقدیم‌ داشتند، اختیار امیر بر وی افتاد. و رسوم خدمت پادشاهان باشد که‌ بر رای وی پوشیده مانده است، که بخدمت پادشاه مشغول نبوده است و عادات و اخلاق ایشان پیش چشم نمیدارد و سروکار نبوده است او را با ایشان بلکه با اتباع‌ ایشان بوده است.
و نگویی‌ که در کتب می‌بخوانده است‌، در چنین ابواب حال کتب دیگرست و حال مشاهدت دیگر. و این سلطان ما امروز نادره‌ روزگار است خاصّه در نبشتن و نامه فرمودن و مخاطبه نهادن. و مخاطبه این بوسهل بلفظ عالی خویش گفته است که عمید باید نبشت که ما از آل بویه بیشیم و چاکر ما از صاحب عبّاد بیش است. و خواجه بزرگ داند که خداوند درین گفتار بر حق‌ است. ولکن اگر انصاف خواهد داد، بوسهل حمدوی بجوانی روز از پادشاهی چون محمود ساخت زریافته است و صاحب دیوان‌ حضرت غزنین و اطراف مملکت هندوستان که بغزنین نزدیک است بوده‌ و مدتی دراز شاگردی وزیری چون احمد حسن کرده و بروزگار امیر محمّد که قدم بر تخت بگذاشت وزارت یافته و خلعت وزارت پوشیده و خوارزمشاه آلتونتاش بدو نامه نبشته و خواجه داند که از خویشتن‌ چون نبشته باشد و من بر آن واقف نیستم. پس انصاف باید داد، اگر من که صاحب دیوان رسالتم و مخاطبات باستصواب‌ من میرود، او را این نبشتی، کس بر من عیب نکردی، که باستحقاق‌ نبشته بودمی، پس چون خداوند پادشاه فرموده است و با من درین عتاب رود، انصاف نباشد. و خواجه هنوز درین کارها نو است، مگر روزگار برآید، مرا نیکوتر بشناسد. و هر چند چنین است، فرمان خواجه بزرگ را درین باب بهیچ حال سبک ندارم‌ و اگر درین باب رقعتی نویسد، بمجلس عالی رسانم و اگر پیغامی دهد، نیز من بگویم.» من این پیغام نزدیک خواجه احمد بردم. زمانی اندیشید، پس گفت: «حقّ بدست‌ خواجه بونصر است درین باب. روا نیست بمجلس عالی این حال باز نمودن که محال‌ است. و نیز باید که این حدیث ببوسهل نرسد که‌ از من نیازارد. و چشم دارم از خواجه بونصر که چنین نصیحتها از من باز نگیرد که هر چه گوید مقبول القول‌ و موجب الشّکر باشد.» و من بازگشتم و آن فصول با استادم بگفتم و سخت خوش‌ شد. و دیگر روز بشافهه‌ درین معنی سخن گفتند و این حدیث فرا برید .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲ - رای بوسهل حمدوی در باب ری
روز سه‌شنبه شش روز از جمادی الأخری‌ گذشته، پس از بار بوسهل حمدوی خلعت بپوشید و پیش آمد و زمین بوسه داد و عقدی گوهر پیش امیر نهاد و بنشاندندش، امیر گفت: «مبارک باد» و انگشتری‌یی نام سلطان بر وی نبشته‌ ببوسهل داد و گفت:
این انگشتری مملکت عراق است و بدست تو دادیم و خلیفت مائی در آن دیار و پس از فرمانهای ما بر مثال‌ تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد. آن کارها را بدل قوی پیش باید برد. بوسهل گفت: فرمان‌بردار است بنده و جهد کند و از ایزد، عزّ ذکره، توفیق خواهد تا حقّ این اعتماد را گزارده شود و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند.
دیگر روز امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و پس از بار خالی کرد با وزیر و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان؛ امیر بوسهل را گفت: دوش در حدیث ری و جبال عراق‌ اندیشه کردیم، صواب چنان نمود ما را که فرزند سعید را با تو بفرستیم ساخته‌ با تجمّلی بسزا تا وی نشانه‌ بود و تو بکدخدایی‌ قیام کنی، چنانکه حلّ و عقد و خفض‌ و رفع‌ و امر و نهی بتو باشد و فرزند گوش باشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. بوسهل گفت: رای عالی برتر رایهاست و خداوند را احوالی که آنجاست مقّررتر است و فرمان خداوند راست. اگر دستوری باشد، بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند، باز گوید و پس از آن بفرمان عالی کار میکند. امیر گفت: بشرح باز باید نمود که مناصحت‌ تو مقرّر است.
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود، و آنجا فترتها افتاده است؛ و بدین قوم که آنجا رفتند، بس قوّتی ظاهر نگشت، چنانکه مقّرر است، که اگر گشته بودی، بنده را بتازگی فرستاده نیامدی. و ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند و خزائن آل سامان همه در سر ری شد تا آنگاه که بو الحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدّتی مخالفت برخاست‌ و شمشیرها در نیام شد. و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد، مخالفی داهی‌ است و گربز، هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق‌ و حیلت و مکر، تا دندانی بدو نموده نیاید، چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمت ولایت نماند و یا سر بر خطّ آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعت‌دار باشد و مال قوی‌ که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحاب اطراف‌ بدو نگرند و دم درکشند، جز چنین هرگز کار ری و جبال نظام نگیرد . و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته، کار چون پیش رود؟
و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ دل نگردم، دل به ری ننهم. و اگر خداوندزاده‌ با من باشد، بهیچ حال رواندارم که وی را به ری مانم‌ که بر رازیان‌ اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی برنتوانم داشت. و چون روی بخصمی نهادم، ندانم که صلح باشد یا جنگ، اگر صلح باشد، خود نیک‌ و اگر جنگ باشد، چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد، ندانم تا حال خداوند زاده چون شود و از آن مسافت دور تا بنشابور رسد، صد هزار دشمن پیش است. اگر خداوند بیند، نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده‌ شود و بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال‌ برکار شوند و کارتاش و لشکری که آنجاست بسازد و همچنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را بصلح یا بجنگ بر قاعده راست بداریم و فارغ دل سوی ری بازگردیم و خداوند را آگاه کنیم، آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد.
بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، رای عالی برتر است.
امیر خواجه بزرگ و بونصر را گفت: شما چه گویید؟ احمد گفت: رای سخت درست است و خود جز این نشاید، واجب است امضا کردن‌ . بونصر گفت: هر چند این نه پیشه من است، من باری‌ ازین سخن بوی فتح سپاهان یافتم‌ . امیر بخندید و گفت: رای من همچنین بود که بوسهل گفت و صواب جز این نیست. و آنجا لشکری قوی است، و زیادت چند باید؟ و عمّال را اختیار باید کرد ازین قوم که بدرگاهند.
بوسهل گفت: هر چند آنجا لشکری بسیار است، بنده باید که از اینجا ساخته رود با لشکری دیگر [تا] هم جانب بنده را حشمتی‌ افتد در دل موافق و مخالف و هم پسر کاکو و دیگران بدانند که از جانب خراسان لشکری دمادم است و حشمتی تمام افتد.
امیرگفت: نیک آمد، تو اعیان و مقدّمان لشکر را شناسی، نسختی کن‌ و درخواه‌ تا نامزد کنیم. بوسهل دوات و کاغذ خواست، از دیوان رسالت بیاوردند، بوسهل نبشتن گرفت‌ ؛ پسر ارسلان جاذب‌ را بخواست و گفت: هم نام دارد و هم مردم و هم بتن خویش مرد است. اجابت یافت. و دو سرهنگ سرایی‌ محتشم نیز بخواست با دویست غلام سرایی گردن‌کش‌ مبارزتر بریش نزدیک‌ . اجابت یافت‌ . گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، پنج پیل نر خیاره و پنج ماده دیوار افکن دروازه شکن بباید. باشد که بکار آید، شهری را که حصار گیرند . اجابت یافت. و از عمّال بوالحسن سیّاری و بوسعد غسّان و عبد الرزّاق مستوفی را درخواست. اجابت یافت.
امیر گفت وزیر را: «بدیوان رو و شغل لشکر و عمّال همه راست کن تا بفرماییم کار غلامان و پیلان راست کردن، چنانکه غرّه رجب را سوی ری رود، که ما بهمه حالها سوم یا چهارم رجب بر جانب هرات حرکت خواهیم کرد تا دل از جانب ری و عراق فارغ کرده باشیم.» بازگشتند از پیش امیر، و وزیر آن روز تا نماز شام بدیوان بماند تا این مقدّمان را بخواندند و بیستگانی‌ بدادند و گفت: ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. و امیر مهترسرای و دبیر غلامان را بخواند و دویست غلام بیشتر خط آورده‌ همه خیاره‌ و مبارز و اهل سلاح بگزید و نام نبشتند و پیش آوردند با دو سرهنگ گردن‌کش و همگان را آزاد کرد و صلت و بیستگانی بدادند و اسبان نیک دادندشان و سرهنگان را خلعت و علامت‌ دادند و فرمودند تا نزدیک بوسهل رفتند. و پیلان نیز بگزیدند و نزدیک وی بردند. و بوسهل بگرم‌ ساختن گرفت و تجمّل و آلت بسیار فراز میآورد و کار میساخت، و غلامی بیست داشت و پنجاه و شصت دیگر خرید، تا با ری برفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳ - باز آمدن عبدالجبار
و عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ در رسید با ودیعت‌ و مال ضمان و همه مرادها حاصل کرده‌ و مواضعتی درست با باکالیجار بنهاده، و نزدیک امیر بموقعی سخت تمام افتاد. و فرمود تا رسولان گرگان را بروز درآوردند بخوبی و پس مهدها که راست کرده بودند با زنان محتشمان نشابور از آن رئیس و قضاة و فقها و اکابر و عمّال [بشب‌] پیش مهد دختر باکالیجار بردند- و بر نیم فرسنگ از شهر بود- و خدم و قوم گرگانیان را بعزیزیها در شهر درآوردند. و سرای و کوشکهای حسنکی چون درجات‌ فردوس الاعلی‌ بیاراسته بودند بفرمان امیر، مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و دادگان‌ و خدمتکاران، و زنان خادمان و کنیزکان، و زنان محتشمان نشابور بازگشتند. و آن شب نشابور چون روز شده بود از شمعها و مشعلها. و خادمان حرم سلطانی‌ بدر حرم بنشستند و نوبتی‌ بسیار از پیادگان بدرگاه سرای نامزد شدند و حاجبی با بسیار مردم و چندان چیز ساخته بودند بفرمان عالی که اندازه نبود، و فرود فرستادند . و نیم شب همه قوم سرای حرم سلطانی از شادیاخ‌ آنجا آمدند.
و دیگر روز امیر فرمود تا بسیار زر و جواهر و طرایف‌ آنجا بردند و تکلّفی سخت عظیم ساختند اندر میهمانیها. و زنان محتشمان نشابور را بجمله آنجا بردند، و نثارها بکردند و نان بخوردند و بازگشتند و ودیعت را که ساکن مهد بود کس ندید. و نماز خفتن امیر از شادیاخ برنشست با بسیار مردم از حاشیت‌ و غلامی سیصد خاصّه همه سوار و غلامی سیصد پیاده در پیش و پنج حاجب سرایی، و بدین کوشک حسنکی آمد و فرود سرای حرم رفت‌ با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم‌ را دیدندی، و این خدم و غلامان بوثاقها که گرد بر گرد درگاه بود فرود آمدند که وزیر حسنک آن همه بساخته بود از جهت پانصد و ششصد غلام خویش را، و آفتاب دیدار سلطان‌ بر ماه‌ افتاد و گرگانیان را از روشنایی آن آفتاب فخر و شرف افزود و آن کار پیش رفت بخوبی، چنانکه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده بود. و بیرونیان‌ را با چنین حدیث شغلی نباشد نه در آن روزگار و نه امروز، و مراهم نرسد که قلم من ادا کند از خاطر من. و دیگر روز امیر هم در آن خلوت و نشاط بود و روز سوم وقت شبگیر بشادیاخ رفت. و چون روشن شد و بار داد، اولیا و حشم بخدمت آمدند و خواجه بوسهل حمدوی و قومی که با وی نامزد بودند، جامه راه پوشیده‌ پیش آمدند و خدمت وداع کردند . امیر ایشان را نیکوئی گفت و تازه بنواخت. و سوی ری برفتند پس از نماز روز آدینه غرّه رجب این سال اربع و عشرین و اربعمائه‌ .
و کارها رفت سخت بسیار درین مدّت که این مهتر بزرگ به ری بود بر دست وی از هر لونی‌ پسندیده و ناپسندیده، آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند، تا آنگاه که بنشابور بازآمدند نزدیک این پادشاه که پس از آن حادثه دندانقان‌ اتّفاق افتاد. و یاد کنم جداگانه درین تصنیف‌ این حالها بابی، بحکم آنکه از ما دور بودند و بر جایی نانزدیک رفته‌، چنانکه از آن باب آن حالها مقّرر گردد، چنانکه باب خوارزم خواهد بود. و ازین دو باب نخست باب خوارزم پیش گیرم و برانم که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خویش آشکارا کرد و عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد متواری‌ شد، که درین دو باب غرائب‌ و نوادر بسیار است. اکنون تاریخ که‌ در آن بودم بر سیاقت خویش برانم‌ و آنچه شرط است بجای آرم:
و روز دوم رجب رسولان و خدم با کالیجار را که با مهد از گرگان آمده بودند، خلعتی فراخور بدادند؛ و خلعتی سخت فاخر، چنانکه ولات‌ را دهند، بنام با کالیجار بدیشان سپردند، و دیگر روز الأحد الثالث من رجب‌ سوی گرگان برفتند.
و با دختر با کالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معیّن که آن را حدّ و اندازه نبود و تفصیل آن دشوار توان داد. و من که بوالفضلم از ستی زرّین مطربه‌ شنودم- و این زن سخت نزدیک بود بسلطان مسعود، چنانکه چون حاجبه‌یی‌ شد فرود سرای‌ و پیغامها دادی سلطان او را بسراییان در هر بابی- میگفت که دختر تختی داشت گفتی بوستانی بود، در جمله جهیز این دختر آورده بودند، زمین آن‌ تختهای سیمین‌ درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرّین مرتّب کرده‌ و برگهای درختان پیروزه بود با زمرّد و بار آن انواع یواقیت‌، چنانکه امیر اندر آن بدید و آنرا سخت بپسندید، و گرد بر گرد آن درختان، بیست نرگسدان‌ نهاده و همه سپر غمهای‌ آن از زر و سیم ساخته و بسیار انواع جواهر، و گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم طبق زرّین نهاده همه پر عنبر و شمّامه‌های‌ کافور، این یک صفت جهیز بود و دیگر چیزها برین قیاس می‌باید کرد.
و خواجه بو الحسن عقیلی را در آخر این جمادی الأخری عارضه‌یی‌ افتاد و بر پشت وی- نعوذ باللّه من ذلک‌ - چیزی پیدا شد. امیر اطبّا را نزدیک وی فرستاد، و طبیب چه تواند کرد با قضای آمده‌؟ روز دوشنبه چهارم رجب فرمان یافت، رحمة اللّه علیه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴ - ذکر آنچه تازه گشت به نشابور
ذکر آنچه بنشابور تازه گشت در تابستان این سال از نوادر و عجایب‌
امیر مسعود، رضی اللّه عنه، یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامه صاحب برید ری رسیده بود که «ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند، و تا خبر پسر یغمر بشنوده‌اند که از بلخان کوه‌ به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد، از لونی‌ دیگر شده‌اند، و از ایشان زمان زمان‌ فسادی خواهد رفت. و سپاه سالارتاش‌ و طاهر بدین سبب دل مشغول می‌باشند و گفتند باز باید نمود. بنده‌انها کرد تا مقرّر گردد.» من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت‌ مرا بود و استادم بونصر نیامده بود، امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم‌، در ساعت‌ بونصر بیامد، و بیگاه گونه‌ شده بود، امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام. پس پوشیده مرا گفت: اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت؟ بگوی که «کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید.» و نماز شام بازگشت، گفت: «بدان یا بو الفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد.» و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت: بونصر کی رفت؟ گفتم: «نماز شام، و با وی کاغذ بردند.» گفت: رقعتی از خویشتن‌ بنویس بوی و بگوی که امشب آن نامه‌ها را که فرموده‌ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت‌ تأمّل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم، آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید. و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم.
دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ‌ پس برخاستند و بر کران چمن باغ‌ دکّانی‌ بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند، و احمد بدیوان خویش رفت. و بونصر را بر آن دکّان میان درختان محفوری‌ افگندند و مرا بخواند، نزدیک وی رفتم، نسختی کرده‌ سوی طاهر دبیر، مرا داد و گفت: ملطّفه خرد باید نبشت. مثال بود طاهر را که «عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدّمی با نام‌ فرستاده آید، و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطّفه. و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت‌ آنجا رسیم، گروهی را از ترکمانان می‌فرو گرفته آید آنجا و بنه‌های‌ ایشان را سوی غزنین برده شود.
چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد، ایشان را فرو گرفته آید. و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد، اشارت وی درین باب نگاه داشته آید. این مهمّ را که نه خرد حدیثی‌ است این‌ ملطّفه خرد بتوقیع‌ ما مؤکّد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه‌، چنانکه صواب بیند، پنهان کند. و نامه‌یی است توقیعی با وی فراخ نبشته‌ در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است.» و نامه‌یی دیگر بود در خبر شغل فریضه‌ بجانب ری و جبال. و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم‌ و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد. و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطّفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطّفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند. و گشاد نامه‌ نبشتم، و رکابدار برفت. و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت، و امیر برخاست و فرودسرای رفت‌ و نشاط شراب کرد خالی‌ .
و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت: نامه نویس از من بوکیل گوزگانان‌ و کروان‌ تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد. من نامه نبشتم و وی آنرا بخطّ خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند. و استادم باندیشه دراز فروشد، و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند، این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست؟ مرا گفت: «همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید.» گفتم و اللّه بجان و سر خداوند که همین می‌اندیشم. گفت: «بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا، که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن. و از آنجا سلطان را نامه نارسیده‌ که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند، شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنه‌های ایشان را برانند و این قوم را که با بنه‌اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان‌ را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند. من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من‌ بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند، باری‌ چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود، که‌ این تدبیر خطا پیش گرفته‌اند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم، سود نداشت، که این خداوند بهمّت و جگر بخلاف پدر است، پدرش مردی بود حرون‌ و دوراندیش، اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جبّاری‌ و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی، در خشم شدی و مشغله کردی‌ و دشنام دادی، باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی؛ و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده‌، ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد.» این بگفت و بازگشت بخانه. و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد، و باشد که‌ چنین نباشد. و حقّا ثمّ حقّا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود، که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند، چنانکه قصّه آن بیارم، و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که‌ رفت‌ و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند . و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم، برّه‌یی سخت فربه نهاده بودند، مرا و بونصر طیفور [را] که سپاه سالار شاهنشاهان‌ بوده بود، گفت: برّه چون است؟ گفتم:
بغایت فربه. گفت: از گوزگانان آورده‌اند. ما در یکدیگر نگریستیم. بخندید، گفت:
این برّه از بهای آن گوسپندان خریده‌اند از آنکه برباط کروان فروخته‌اند و این قصّه که نبشتم بازگفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۵ - فتح بنارس
و هم درین تابستان حالی‌ دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین‌ سالار هندوستان.
و بستم مردی‌ را عاصی کردند که سبب فتنه خراسان و قوّت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضاء اللّه‌، عزّ ذکره‌، آن بود، هر کاری را سببی است. خواجه بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش ازین بازنموده‌ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه‌ افتاد با وی‌ . و با قاضی شیراز هم بد بود، از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید، که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی‌ نیست، تا چنان نباشد که افسونی‌ بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد. و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره‌ برفت و دو حبّه‌ از قاضی نیندیشید در معنی سالاری، این احمد مردی شهم‌ بود و او را عطسه امیر محمود گفتندی و بدو نیک بمانستی‌ . و در حدیث مادر و و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی. و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی، حقیقت خدای، عزّ و جلّ، داند. و این مرد احوال و عادة امیر محمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن. چون بهندوستان رسید، غلامی چند گردن‌کش مردانه داشت و سازی و تجمّلی نیکو، میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری، قاضی گفت: سالاری عبد اللّه قراتگین را باید داد و در فرمان او بود، احمد گفت «بهیچ حال نباشم‌، سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبد اللّه بهمه روزگار وجیه‌تر و محتشم‌تر بوده‌ام، و وی را و دیگران را زیر علامت‌ من باید رفت.» و آن حدیث دراز کشید و حشم لوهور و غازیان‌ احمد را خواستند و او بر مغایظه‌ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند، و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت‌، امیر مسعود خواجه بزرگ احمد حسن را گفت: صواب چیست درین باب؟ گفت: احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید، جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای‌ مالی، ترا با سالاری و لشکر چه کار است؟ احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکّران‌ بستاند از خراج و مواضعت و پس به غزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و ما بین الباب و الدّار نزاع بنشود. امیر را این خوش آمد و جواب برین جمله نبشتند.
[فتح بنارس‌]
و احمد ینالتگین سخت قوی دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که: «قاضی شیراز چنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت» و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکّران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و بر چپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس‌ گویند، از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود، شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای‌ بسیار؛ و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام‌ نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزّازان و عطّاران و گوهرفروشان ازین سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. لشکر توانگر شد، چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر یافتند و بمراد بازگشتند. و قاضی از برآمدن‌ این غزو بزرگ خواست که دیوانه شود، قاصدان مسرع فرستاد، بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که «احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکّران و خراج‌گزاران‌ بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد. و معتمدان من با وی بوده‌اند پوشیده‌، چنانکه وی ندانست، و از آن مشرف‌ و صاحب برید نیز بودند، و هر چه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی بر آن وقوف‌ گیرد تا این مرد خائن تلبیس‌ نداند کرد . و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است‌ بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آورده‌اند و دیگر دمادم‌ است. و ترکمانان را که اینجااند، همه را با خویشتن یار کرد و آزرده‌اند و بر حالهای او کس واقف نیست، که گوید من پسر محمودم. بندگان بحکم شفقت آگاه کردند، رای عالی برتر است.» این نامه‌ها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد، چنانکه کس بر آن واقف نگردد. و دمادم این مبشّران‌ رسیدند و نامه‌های سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که «کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی‌ و خراجها که از تکرّان بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت. و بندگان نامه‌ها از اندر بیدی‌ نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش میآیند» و آنچه رفته بود بازنموده‌
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۶ - فتنهٔ احمد ینالتگین
و آن برنا را دفن کردند. و امیر سخت غمناک شد، چه ستی شایسته و شهم و با قدّ و منظر و هنر بود و عیبش همه شراب دوستی تا جان در آن سر کرد. و بتر آن آمد که مضرّبان‌ و فساد‌جویان پوشیده نامه نبشتند سوی هرون برادرش که خوارزمشاه بود و بازنمودند که «امیر غادری‌ فراکرد تا برادرت را از بام بینداخت و بکشت، و بجای‌ یک یک همین خواهند کرد از فرزندان خوارزمشاه.» هرون؟؟؟؟ بدگمان شده بود از خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد و از تسحّب‌ها و تبسّط‌های‌ پسرش عبد الجبّار سرزده‌ گشته، چون این نامه بدو رسید، و خود لختی‌ شیطان در او دمیده بود، بادی در سر کرد و بدگمان شد و آغازید آب‌ عبد‌الجبّار را خیر خیر ریختن و به چشم سبکی‌ درو نگریستن و بر صواب‌دیدهای‌ وی اعتراض کردن. و آخر کار بدان درجه رسید که عاصی شد و عبد الجبّار را متواری بایست شد از بیم جان، و هر دو در سر یکدیگر شدند و این احوال را شرحی تمام داده آید در بابی که خوارزم را خواهد بود درین تاریخ، چنانکه از آن باب به‌تمامی همه دانسته آید ان شاء اللّه.
روز آدینه چهارم جمادی الاخری پیش از نماز خواجه بزرگ را خلعت رضا داد که سوی تخارستان و بلخ خواست رفت‌، بدان سبب که نواحی ختلان‌ شوریده گشته بود از آمدن کمیجیان‌ به‌ناحیت و همچنین تا بولوالج‌ و پنج آب‌ رود و شحنه‌ نواحی بدو پیوندد و روی بدان مهمّ آرند و آن خوارج‌ را برمانند. و امیر وی را به زبان بنواخت و نیکویی گفت. و وی به خانه بازرفت و اعیان حضرت حقّ وی به تمامی بگزاردند و پس از نماز برفت. و چهار حاجب و ده سرهنگ و هزار سوار ساخته با وی رفتند. و فقیه بوبکر مبشّر را صاحب دیوان رسالت نامزد کرد تا به صاحب بریدی لشکر با وی رفت به فرمان امیر. و نامه‌ها نبشته آمد به همه اعیان حشم تا گوش به مثال‌های وزیر دارند، و بوبکر را نیز مثال دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان می‌نویسد. و وزیر بر راه بژ غوزک رفت. و بیارم پس ازین به‌جای خویش آنچه بر دست این مهتر آمد از کارهای با نام، چنانکه رسم تاریخ است و دیگر روز امیر به باغ صد هزاره‌ رفت بر آن جمله که آنجا یک هفته بباشد و بنه‌ها به‌جمله آنجا بردند.
و درین میانها نامه‌ها پیوسته می‌رسید که «احمد ینالتگین بلوهور بازآمد با ترکمانان. و بسیار مفسدان لوهور و از هر جنس مردم بر وی گرد آمد. و اگر شغل او را به‌زودی گرفته نیاید، کار دراز گردد که هر روزی شوکت و عزّت وی زیادت است.»
امیر درین وقت به باغ صد هزاره بود، خلوتی کرد با سپاه سالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد در نشاندن فتنه این خارجی‌ و عاصی‌، چنانکه دل به تمامی از کار وی فارغ گردد. سپاه سالار گفت: «احمد را چون از پیش وی‌ بگریخت نمانده بود بس شوکتی؛ و هر سالار که نامزد کرده آید تا پذیره او رود به آسانی شغل او کفایت شود که به لوهور لشکر بسیارست. و اگر خداوند بنده را فرماید رفتن، برود در هفته‌، هر چند هوا سخت گرم است.» امیر گفت: بدین مقدار شغل زشت و محال‌ باشد ترا رفتن، که به خراسان فتنه است از چند گونه و به ختلان و تخارستان هم فتنه افتاده است و هر چند وزیر رفته و وی آن را کفایت کند، ما را چون مهرگان‌ بگذشت، فریضه است به بست یا به بلخ رفتن و ترا با رایت‌ ما باید رفت. سالاری فرستیم، بسنده باشد.
سپاه سالار گفت: فرمان خداوند راست و سالاران گروهی اینجا حاضرند در مجلس عالی و دیگر بر درگاه‌اند، کدام بنده را فرماید رفتن؟ تلک‌ هندو گفت: زندگانی خداوند دراز باد، من بروم و این خدمت بکنم تا شکر نواخت و نعمت گزارده باشم، و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم، اگر رای عالی بیند، این خدمت از بنده دریغ نیاید. امیر او را بستود بدین مسابقت‌ که نمود و حاضران را گفت: چه گویید؟ گفتند: مرد نام گرفته است و شاید هر خدمت را که تبیع‌ و آلت و مردم دارد و چون به فرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار به‌سر تواند برد. امیر گفت: بازگردید تا درین بیندیشم. قوم بازگشتند. و امیر با خاصگان خویش فرود سرای‌ گفته بود که «هیچ کس ازین اعیان دل‌ پیش این کار نداشت و به حقیقت رغبت صادق ننمود تا تلک را مگر شرم آمد و پای پیش نهاد.» و عراقی دبیر را پوشیده نزدیک تلک فرستاد و وی را به پیغام بسیار بنواخت و گفت:
«بر ما پوشیده نیست ازین چه‌ تو امروز گفتی و خواهی کرد. و هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودند. اکنون تو ایشان را باز مالیدی‌، ناچار ما ترا راستگوی گردانیم و فردا بدین شغل نامزد کنیم و هر چه ممکن است درین باب بجای آریم و مال بسیار و مردم بی‌شمار و عدّت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود و مخالف برافتد بی‌ناز و سپاس‌ ایشان و تو وجیه‌تر گردی، که این قوم را هیچ خوش می‌نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم و ایشان هیچ کار نکنند.
و در برکشیدن‌ تو بسیار اضطراب‌ کرده‌اند. اکنون پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. و این خطا رفته است و به گفتار و تضریب ایشان بوده است و گذشته باز نتوان آورد.» تلک زمین بوسه داد و گفت: اگر بنده بیرون شد این بندیدی‌، پیش خداوند در مجمع بدان بزرگی چنین دلیری نکردی. اکنون آنچه درخواست‌ است درین باب درخواهم و نسختی کنم‌ تا بر رای عالی عرضه کنند و به زودی بروم تا آن مخذول‌ را برانداخته آید.» عراقی بیامد و این حال بازگفت، و امیر گفت: «سخت صواب آمد بباید نبشت. و عراقی درین کار جان بر میان بست‌ و نسختی که تلک مفصّل در باب خواهش خود نبشته بود بر رای امیر عرضه داد و امیر دست تلک را گشاده گردانید که چون از پژپژان‌ بگذرد، هر چه خواهد کند از اثبات‌ کردن هندوان؛ و صاحب دیوان رسالت را پیغام داد بر زبان عراقی که منشور و نامه‌های تلک بباید نبشت و بونصر را عادتی بود در چنین ابواب که مبالغتی‌ سخت تمام کردی در هر چه خداوندان تخت‌ فرمودندی، تا حوالتی‌ سوی او متوجّه نگشتی؛ هر چه نبشتنی بود نبشته آمد. و اعیان درگاه را این حدیث سخنی‌ می‌نمود ولکن رمیة من غیر رام‌ افتاد و کشته شدن احمد ینالتگین را سبب این مرد بود، چنانکه بیارم بجای خویش، امّا نخست شرط تاریخ بجای آرم و حال و کار این تلک که از ابتدا چون بود تا آنگاه که بدین درجه رسید بازنمایم که فایده‌ها حاصل شود از نبشتن چنین چیزها.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۹ - هدیهٔ سوری معتز
روز شنبه شانزدهم شعبان امیر، رضی اللّه عنه، بشکار پره‌ رفت. و پیش بیک هفته کسان رفته بودند فراز آوردن حشر را از بهر نخجیر راندن، و رانده بودند و بسیار نخجیر آمده؛ و شکاری سخت نیکو برفت. و امیر بباغ محمودی بازآمد دو روز مانده از شعبان، و صاحب دیوان خراسان بوالفضل سوری معتزّ از نشابور در رسید و پیش آمد بخدمت و هزار دینار نشابوری نثار کرد و عقدی گوهر سخت گرانمایه پیش امیر نهاد. و امیر از باغ محمودی بکوشک کهن پدر بازآمد بشهر روز شنبه.
نخست روز ماه رمضان روزه گرفتند.
و سوم ماه رمضان هدیه‌ها که صاحب دیوان خراسان ساخته بود پیش آوردند پانصد حمل‌، هدیه‌ها که‌ حسنک را دیده بودم که بر آن جمله آورد امیر محمود را آن سال کز حج بازآمد وز نشابور ببلخ رسید. و چندان جامه و طرایف‌ و زرّینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و عنّاب و مروارید و محفوری‌ و قالی‌ و کیش‌ و اصناف نعمت بود درین هدیه سوری که امیر و همه حاضران بتعجّب بماندند، که از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و جبال‌ و گرگان و طبرستان نادرتر چیزها بدست آورده بود، و خوردنیها و شرابها درخور این. و آنچه زر نقد بود در کیسه‌های حریر سرخ و سبز، و سیم در کیسه‌های زرد دیداری‌ . و ز بومنصور مستوفی شنودم، و او آن ثقه‌ و امین بود که موی در کار او نتوانستی خزید و نفسی بزرگ و رایی روشن داشت، گفت: امیر فرمود تا در نهان هدیه‌ها را قیمت کردند، چهار بار هزار هزار درم آمد. امیر مرا که بومنصورم گفت: «نیک چاکری است این سوری، اگر ما را چنین دو سه چاکر دیگر بودی، بسیار فایده حاصل شدی.» گفتم: «همچنان است»، و زهره نداشتم که گفتمی «از رعایای خراسان باید پرسید که بدیشان چند رنج رسانیده باشد بشریف و وضیع‌ تا چنین هدیه ساخته آمده است، و فردا روز پیدا آید که عاقبت این کار چگونه شود.»
و راست همچنان بود که بومنصور گفت، که سوری مردی متهّور و ظالم بود، چون دست او را گشاده کردند بر خراسان، اعیان و رؤسا را برکند و مالهای بی‌اندازه ستد و آسیب ستم او بضعفا رسید، وز آنچه ستد، از ده درم پنج سلطان را داد، و آن اعیان مستأصل‌ شدند و نامه‌ها نبشتند بماوراء النّهر و رسولان فرستادند و باعیان ترکان بنالیدند تا ایشان اغرا کردند ترکمانان را، و ضعفا نیز بایزد، عزّ ذکره، حال خویش برداشتند، و منهیان‌ را زهره نبود که حال سوری را براستی انها کردندی و امیر، رضی اللّه عنه، سخن کس بر وی نمی‌شنود و بدان هدیه‌های بافراط وی مینگریست تا خراسان بحقیقت در سر ظلم و درازدستی وی بشد. و چون آن شکست‌ روی داد، سوری با ما بغزنین آمد و بروزگار ملک مودودی‌ صاحبدیوانی‌ حضرت غزنین را پیش گرفت و خواست که همان دارات‌ خراسانی برود و بنرفت و دست وی کوتاه کردند. و آخر کار این مرد آن آمد که بر قلعه غزنین گذشته شد، چنانکه آورده آید بجای خویش. خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عدل و رحیم افتاده است، مگر سر بسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکو صدقه‌ و نماز بود، و آثارهای خوش‌ وی را بطوس هست از آنجمله آنکه مشهد علیّ بن موسی الرّضا را، علیه السّلام، که بوبکر شهمرد کدخدای فائق‌ الخادم خاصّه‌ آبادان کرده بود، سوری در آن زیادتهای بسیار فرموده بود و مناره‌یی کرد ودیهی خرید فاخر و بر آن وقف کرد؛ و بنشابور مصلّی را چنان کرد که بهیچ روزگار کس نکرده بود از امرا، و آن اثر بر جای است، و در میان محلّت بلقاباد و حیره‌ رودی است خرد و بوقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن رنج بسیار بودی، مثال داد تا با سنگ و خشت پخته ریخته کردند و آن رنج دور شد؛ و برین دو چیز وقفها کرد تا مدروس نشود. و برباط فراوه‌ و نسا نیز چیزهای با نام فرمود و بر جای است. و این همه هست، امّا اعتقاد من همه آنست که بسیار ازین برابر ستمی که بر ضعیفی کنند، نیستند. و سخت نیکو گفته است شاعر، شعر:
کسارقة الرّمان من کرم جارها
تعود به المرضی و تطمع فی الفضل‌
نان همسایگان دزدیدن و بهمسایگان دادن در شرط نیست‌ و بس مزدی نباشد.
و ندانم تا این نوخاستگان درین دنیا چه بینند که فراخیزند و مشتی حطام‌ گرد کنند وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند و آنگاه آنرا آسان فروگذارند و با حسرت بروند، ایزد، عزّ ذکره، بیداری کرامت کناد بمنّه و کرمه‌ .
و بو المظفر جمحی بآخر روزگار سوری بنشابور رفت بصاحب بریدی‌ بفرمان امیر مسعود، رضی اللّه عنه- و حال این فاضل درین تاریخ چند جای بیامده است و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد او را سخت نیکو و گرامی داشتی- و مثال داد او را پوشیده تا انها کند بی‌محابا آنچه از سوری رود، و میکردی، و سوری در خون او شد، و نبشته‌های او آخر اثر کرد بر دل امیر؛ و فراخ‌تر سوی این وزیر نبشتی. وقتی بیتی چند فرستاده بود سوی وزیر، آن را دیدم و این دو سه بیت که از آن یاد داشتم نبشتم، و خواجه حیلت کرد تا امیر این بشنید، که سوی امیر نبشته بود و سخن کارگر آمد.
این است، شعر:
امیرا، بسویِ خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دستِ شومش بماند دراز
به پیش تو کاری دراز آورد
هر آن کار کانرا بسوری دهی‌
چو چوپان بدداغ‌ بازآورد
و آخر آن آمد که مخالفان بیامدند و خراسان بگرفتند، چنانکه بر اثر شرح کرده آید.
و ازین حدیث مرا حکایتی سخت نادر و بافایده یاد آمده است واجب داشتم نبشتن آن، که در جهان ماننده این که سوری کرد بسیار بوده است، تا خوانندگان را فایده حاصل شود، هر چند سخن دراز گردد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۰ - ذکر آل برمک
الحکایة
در اخبار خلفا خوانده‌ام که چون کار آل برمک‌ بالا گرفت و امیر المؤمنین هرون- الرّشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و بدرجه‌های بزرگ رسانید، چنانکه معروف است و در کتب مثبت‌، مردی علوی‌ خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان، و کارش سخت قوی شد. هرون بی‌قرار و آرام گشت، که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی‌ پیدا آید از علویان. پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت: چنین حالی پیدا آمد، و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود؛ یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آن تو فضل یا جعفر. یحیی گفت: روا نیست بهیچ حال که امیر المؤمنین بهر ناجمی که پیدا آید حرکت کند، و من پیش خداوند بپایم‌ تا تدبیر مرد و مال میکنم، و بنده‌زادگان فضل و جعفر پیش فرمان عالی‌اند، چه فرماید؟ گفت: فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم‌ و سیستان و ماوراء النّهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان‌ فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ، یا بصلح بازآرد. و شغل وی و لشکر وی راست باید کرد، چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس فردا برود و بنهروان‌ مقام کند تا لشکرها و مدد و آلت بتمامی بدو رسد.
یحیی گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و هر چه بایست بساخت، و پوشیده فضل را گفت:
ای پسر، بزرگ کاری است که خلیفه ترا فرمود و درجه‌یی تمام که ترا ارزانی داشت‌ این جهانی، ولکن آن جهانی با عقوبت قوی، که فرزندی را از آن پیغامبر، علیه السّلام، برمیباید انداخت. و جز فرمانبرداری روی‌ نیست که دشمنان بسیار داریم و متّهم‌ بعلویانیم، تا از چشم این خداوند نیوفتیم‌ . فضل گفت: دل مشغول مدار که من درایستم‌ و اگر جانم بشود تا این کار بصلح راست شود.
دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند، هرون الرّشید نیزه‌ و رایت‌ خراسان ببست‌ بنام فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبه‌یی سخت بزرگ و بخانه بازآمد، همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند .
و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدّمان نزدیک وی رفتند. پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدّمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند. و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطّفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامه‌یی فرستد بخطّ خویش بر آن نسخت‌ که کند. و فضل حال بازنمود و هرون الرّشید اجابت کرد و سخت شاد شد تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات‌ خویش و هرون آنرا بخطّ خویش نبشت و قضاة و عدول را گواه گرفت، پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود، و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت‌ دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و بسیار مال بخشید. و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزائران‌ و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد، و هرون براستای وی‌ آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت.
حال آن علوی بازنمودن که چون شد دراز است، غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن. فضل رشید را هدیه‌یی آورد برسم‌ . پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد، و اختیارش بر علی بن عیسی بن ماهان‌ افتاد، و با یحیی بگفت و رای خواست، یحیی گفت: علی مردی جبّار و ستمکارست و فرمان خداوند راست- و خلل بحال آل برمک راه یافته بود- رشید بر مغایظه‌ یحیی علی عیسی را بخراسان فرستاد و علی دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی. و منهیان سوی یحیی می‌نبشتند، او فرصتی نگاه داشتی‌ و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی‌ تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی، و البتّه سود نمیداشت، تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلّم کند آن کس را نزدیک وی‌ فرستد و یحیی و همه مردمان خاموش شدند.
[تفصیل هدیه علی عیسی بهرون‌]
علی خراسان و ماوراء النّهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیم‌روز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت.
پس از آن مال هدیه‌یی ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هدیه نزدیک بغداد رسید و نسخت‌ آن بر رشید عرضه کردند، سخت شاد شد و بتعجّب بماند، و فضل ربیع‌ که حاجب بزرگ بود، میان بسته بود تعصّب‌ آل برمک را و پایمردی‌ علی عیسی میکرد، رشید فضل را گفت: چه باید کرد در باب هدیه‌یی که از خراسان رسیده است؟ گفت: خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشاند و بیستانید تا هدیه‌ پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد و مقرّر گردد خاصّ و عامّ را که ایشان چه خیانت کرده‌اند که فضل بن یحیی هدیه آن مقدار آورد از خراسان که عاملی از یک شهر بیش از آن آرد و علی چندین فرستد. این اشارت رشید را سخت خوش آمد که دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان خواست آمد .
دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند، و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند. و آن هدیه‌ها را بمیدان آوردند: هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامه ملوّن‌ از ششتری‌ و سپاهانی‌ و سقلاطون‌ و ملحم دیباجی‌ و دیبای ترکی و دیداری‌ و دیگر اجناس، غلامان بایستادند با این جامه‌ها. و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرّین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف‌ شهرها؛ و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکو رو و شارهای‌ قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی‌ داشتند هر چه خیاره‌تر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای‌ نیکوتر از قصب‌ .
و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده نران با برگستوانهای‌ دیبا و آیینه‌های زرّین‌ و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصّع بجواهر . و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرّین، نعل زر برزده‌، و ساختهای مرصّع بجواهر بدخشی‌ و پیروزه، اسبان گیلی‌ ؛ و دویست اسب خراسانی با جلهای دیبا، و بیست عقاب و بیست شاهین. و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین، دیباها درکشیده در پالان‌، دیگر اسباب و جوال‌ سخت آراسته، و سیصد اشتر از آن با محمل‌ و مهد، و بیست با مهدهای بزر ؛ و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی؛ و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری‌ از صحن‌ و کاسه و غیره که هر یک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری‌ و کاسه‌های کلان و خمره‌های چینی کلان و خرد و انواع دیگر؛ و سیصد شادروان‌ و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری‌ .
چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید، تکبیری‌ از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند، آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هرون الرّشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت: این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ یحیی گفت: زندگانی امیر المؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت‌ پسرم در خانه‌های خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان. هرون الرّشید ازین جواب سخت طیره‌ شد، چنانکه آن هدیه بر وی منغّص‌ شد و روی ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت، و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانه‌ها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند. و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی، که هرون الرّشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود.
و یحیی چون بخانه بازآمد، فضل و جعفر پسرانش گفتند که ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم، ما سخت بترسیدیم از آن سخن بی‌محابا که خلیفه را گفتی، بایستی‌ که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. یحیی گفت: ای فرزندان، ما از شدگانیم‌ و کار ما بآخر آمده است، و سبب محنت بعد قضاء اللّه‌ شمایید؛ تا برجایم، سخن حق ناچار بگویم و بتملّق و زرق‌ مشغول نشوم، که بافتعال‌ و شعبده قضای آمده بازنگردد که گفته‌اند: اذا انتهت المدّة کان الحتف فی الحیلة ؛ آنچه من گفتم: امشب در سر این مرد جبّار بگردد و ناچار فردا درین باب سخن گوید و رایی خواهد روشن، بشما رسانم آنچه گفته آید. بازگردید و دل مشغول مدارید.
ایشان بازگشتند سخت غمناک که جوانان کارنادیدگان‌ بودند؛ و این پیر مجرّب جهاندیده بود، طعامی خوش بخورد با ندیمان، پس فرود سرای رفت و خالی کرد و رود و کنیزک و شراب خواست و دست بشراب خوردن کرد؛ و کتابی بود که آنرا لطایف حیل الکفاة نام بود بخواست و خوشک خوشک‌ می میخورد و نرمک نرمک سماعی‌ و زخمه‌یی‌ و گفتاری می‌شنید و کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه‌یی از شب بگذشت، پس با خویشتن گفت «بدست آوردم» و بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت.
چون بار بگسست هرون الرّشید با یحیی خالی کرد و گفت: ای پدر، چنان سخنی درشت دی‌ در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده میآمد، اکنون دیگر شده است؛ و چنین است کار دنیای فریبنده که حالها بر یک سان نگذارد. و هر چند حاسدان رای خداوند درباره من بگردانیده‌اند و آثار تنکّر و تغیّر می‌بینم، ناچار تا در میان کارم، البتّه نصیحت بازنگیرم و کفران‌ نعمت نورزم. هرون گفت: «ای پدر، سخن برین جمله مگوی و دل بد مکن‌، که حال تو و فرزندان تو نزدیک ما همان است که بود، و نصیحت بازمگیر که درست و نادرست‌ همه ما را خوش است و پسندیده. و آن حدیث که دی گفتی، عظیم بر دل ما اثر کرده است، باید که شرحی تمام دهی تا مقرّر شود.» یحیی بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، تفصیل سخن دینه‌ بعضی امروز توانم نمود و بیشتر فردا نموده شود بشرح‌تر.» گفت: نیک آمد. یحیی گفت: خداوند دست علی را گشاده کرده است تا هر چه خواهد میکند و منهیان را زهره نیست که آنچه رود باز- نمایند، که دو تن را که من بنده پوشیده‌ گماشته بودم بکشت؛ و رعایای خراسان را ناچیز کرد و اقویا و محتشمان را برکند و ضیاع و املاک بستد و لشکر خداوند را درویش کرد. و خراسان ثغری‌ بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک، بدین هدیه که فرستاد نباید نگریست، که از ده درم که بستده است دو یا سه فرستاده است، و بدان باید نگریست که ساعت تا ساعت‌ خللی افتد که آنرا در نتوان یافت، که مردمان خراسان چون از خداوند نومید شوند، دست بایزد، عزّ ذکره، زنند و فتنه‌یی بزرگ بپای کنند و از ترکان مدد خواهند و بترسم که کار بدان منزلت رسد که خداوند را بتن خویش باید رفت تا آنرا در تواند یافت و بهر درمی که علی عیسی فرستاد پنجاه درم نفقات‌ باید کرد یا زیاده تا آن فتنه بنشیند. بنده آنچه دانست بگفت و از گردن خویش بیرون کرد و فرمان خداوند را باشد و نموداری‌ و دلیلی روشن‌تر فردا بنمایم.
هرون الرّشید گفت: «همچنین است که تو گفتی، ای پدر، جزاک اللّه خیرا، آنچه حاجت است درین کرده آید. بازگرد و آنچه گفتی بنمای.» قوی دل بازگشت و آنچه رفته بود با فرزندان فضل و جعفر بگفت، ایشان شاد شدند.
و یحیی کس فرستاد و ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند و گفت: خلیفه را بسی بار هزار هزار درم‌ جواهر میباید هر چه نادرتر و قیمتی‌تر.
گفتند: سخت نیک آمد، بدولت خداوند و عدل وی اگر کسی بسی بار هزار هزار دینار جواهر خواهد، در بغداد هست، و ما ده تن این چه میخواهد داریم و نیز بزیادت بسیار . یحیی گفت: بارک اللّه فیکم‌، بازگردید و فردا با جواهر بدرگاه آیید تا شما را پیش خلیفه آرند تا آنچه رای عالی واجب کند کرده آید. گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهر بدرگاه آمدند و یحیی خلوت خواست با هرون الرّشید، کرده آمد، و ایشان را پیش آوردند با جواهر و عرضه کردند و خلیفه بپسندید و یحیی ایشان را خطّی‌ بداد به بیست و هفت بار هزار هزار درم و هرون الرّشید آنرا توقیع کرد و گفت: بازگردید تا رای چه واجب کند درین، و فردا نزدیک یحیی آیید تا آنچه‌ فرموده باشیم، تمام کند. گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند و بخزانه ماندند . هرون الرّشید گفت: این چیست که کردی، ای پدر؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، جواهر نگاه‌دار تا فردا خط بستانم و پاره کنم و خداوندان گوهر زهره ندارند که سخن گویند و اگر بتظلّم پیش خداوند آیند، حواله بمن باید کرد تا جواب دهم.
هرون گفت: ما این توانیم کرد، اما پیش ایزد، عزّ ذکره، در عرصات قیامت‌ چه حجّت آریم؟ و رعایا و غربا ازین شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. یحیی گفت:
پس حال علی عیسی برین جمله است در خراسان که بنمودم، و چون خداوند روا نمیدارد که ده تن از وی تظلّم کنند و بدرد باشند، چرا روا دارد که صد هزار هزار مسلمان از یک والی وی غمناک باشند و دعای بد کنند؟ هرون گفت: احسنت‌، ای پدر، نیکو پیدا کردی. [سفطها] بخانه بر و بخداوندان جواهر بازده. و من دانم که در باب این ظالم علی عیسی چه باید کرد. و یحیی بازگشت و دیگر روز گوهرفروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت‌ کردند و خط بازستدند و گفت: این مال گشاده‌ نیست، چون از مصر و شام حمل‌ دررسد، آنگاه این جواهر خریده آید.
ایشان دعا کردند و بازگشتند.
و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا علی را چون براندازد. و دولت آل برمک بپایان آمده بود، ایشان را فرود برد، چنانکه سخت معروف است، و رافع لیث‌ نصر سیّار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النّهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پرفتنه گشت و چند لشکر را از آن علی عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست. هرون هرثمه اعین‌ را با لشکری بزرگ بمدد عیسی‌ فرستاد و با وی پوشیده‌ بنهاد و بخطّ خود منشوری دادش بولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کار رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید. و هرثمه برفت و علی را بمغافصه‌ بمرو فروگرفت‌ و هر چه داشت بستد، سپس بسته‌ با خادمی از آن رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط گونه‌یی‌ کرد. و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایه عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده‌ بتن خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدّمه وی. درین راه بچند کرّت‌ گفت: دریغ آل برمک! سخن یحیی مرا امروز یاد میآید؛ ما استوزر الخلفاء مثل یحیی‌ . و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه بسمرقند فرستاد؛ و هرون الرّشید چون بطوس رسید، آنجا گذشته شد .
و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که ازین حکایات فایده‌ها حاصل شود تا دانسته آید . و السّلام.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۱ - گذشته شدن سپاهسالار غازی
و روز یکشنبه دهم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ سیاّحی رسید از خوارزم و ملطّفه‌یی‌ خرد آورد در میان رکوه‌ دوخته از آن صاحب برید آنجا مقدار پنج سطر حوالت بسیّاح کرده که از وی بازباید پرسید احوال را. سیّاح گفت:
صاحب برید میگوید که کار من که بازنمودن احوال است جان بازی شده است، و عبد الجبّار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیم جان بود، میجویند او را و نمی‌یابند، که جایی استوار دارد. و هرون‌ جبّاری‌ شده است و لشکر میسازد و غلام و اسب بسیار زیادت‌ بخرید، و قصد مرو دارد. و کسان خواجه بزرگ‌ را همه گرفتند و مصادره‌ کردند، امّا هنوز خطبه بر حال خویش است، که عصیان آشکارا نکرده است، و میگوید که «عبد الجبّار از سایه خویش می‌بترسد، و از دراز دستی خویش بگریخته است.» و من که صاحب بریدم، بجای خویش بداشته‌اند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است، تا دانسته آید. و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدّمان محمودی این را سخت کاره‌ اند، امّا بدست ایشان چیست؟ که با خیلها برنیایند. و تدبیر باید ساخت، اگر این ولایت بکار است که هر روز شرّش زیادت است. تا دانسته آید. و السّلام.
امیر مسعود چون برین حال واقف گشت، مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیّاح را بازگردانیده آید و بمقدّمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد، تدبیر این شغل ساخته شود. و قرار دادند تا امیر عزیمت‌ را بر آنکه سوی بست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود، درست کرد، و نامه فرمود بخواجه احمد عبد الصّمد درین معانی تا وی درین مهمّ چه بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد، و بونصر خالی بنشست و ملطّفه‌ها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد؛ و سیّاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم. و سوی وزیر آنچه بایست در این ابواب نبشته شد. و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد، ازین تمامتر، اینجا حالها بشرح نمیکنم‌ .
و نیمه این ماه نامه‌ها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی می‌کنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشه‌مند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم.
و از نشابور نیز نامه‌ها رسید که طوسیان و باوردیان‌ چون سوری غایب است، قصد خواهند کرد، و احمد علی نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را. امیر، رضی اللّه عنه، سوری را فرمود که بزودی سوی نشابور باید رفت. گفت: فرمان بردارم. و روز نوزدهم این ماه ویرا خلعتی دادند سخت فاخر و نیکو.
و روز سه شنبه عید کردند و امیر، رضی اللّه عنه، فرمود تا تکلّفی عظیم کردند، و پس از آن خوان نهاده بودند، اولیا و حشم و لشکر را فرمود تا بر خوان شراب دادند و مستان‌ بازگشتند. و امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود بچند گونه منزلت‌ . و ملطّفه‌ها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی‌، امّا خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی‌ و روی باین جانب دارد، این مخذول‌ را دل بشکست و دو گروهی‌ افتاد میان لشکر او. امیر هم در شراب خوردن این ملطّفه‌ها را که‌ بخواند، نامه فرمود بتلک هندو و این ملطّفه‌ها فرمود تا در درج‌ آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید، و نامه را امیر توقیع کرد و بخطّ خویش فصلی زیر نامه نبشت سخت قوی، چنانکه او نبشتی ملکانه‌ ؛ و مخاطبه تلک درین وقت از دیوان ما «المعتمد» بود و بتعجیل این نامه را بفرستادند.
و روز پنجشنبه هژدهم‌ شوّال از گردیز نامه رسید که سپاه سالار غازی را که آنجا بازداشته بودند وفات یافت. و چنان شنودم که ویرا بر قلعت میداشتند سخت نیکو و بندی سبک‌، کسی پوشیده نزدیک کوتوال آن قلعه آمد و گفت «غازی حیلتی ساخت و کاردی قوی نزدیک وی برده‌اند و سمجی‌ میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان‌ که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی‌ سمج را پوشیده دارد بروز» تا بشب کوتوال مغافصه‌ نزدیک وی رفت و خاک و کارد و سمج بدید و ویرا ملامت کرد که این چرا کردی؟ در حقّ تو از نیکو داشت‌ چیزی باقی نیست. جواب داد که «او را گناهی نبود و خداوند سلطان را حاسدان بر آن داشتند تا دل بر وی گران کرد، و امید یافته بود که نظر عالی وی را دریابد، چون درنیافت، و حبس دراز کشید، چاره ساخت، چنانکه محبوسان و درماندگان سازند؛ اگر خلاص یافتی، خویشتن را پیش خداوند افکندی، ناچار رحمت کردی.» کوتوال‌ وی را از آن خانه‌ بخانه دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کردند و حال بازنمود، جواب بازرسید که غازی بیگناه است و نظر پادشاهانه وی را دریابد، چون وقت باشد، دل وی را گرم باید گردانید و باید که وی را نیکو داشته آید. غازی بدین سخنان شاد شد و دریافتی‌ او را نظر امیر، اما قضاء مرگ‌ که از آن چاره نیست آدمی را فراز رسید و گذشته شد، رحمة اللّه علیه و نیک سالاری بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۲ - بازگشت رسولان حضرتی
ذکر رسولان حضرتی‌ که بازرسیدند از ترکستان با مهد و ودیعت‌ و رسولان خانیان که با ایشان آمدند
قریب چهار سال بود تا رسولان ما، خواجه ابو القاسم حصیری‌ ندیم و قاضی بو طاهر تبّانی بترکستان رفته بودند از بلخ بستن عهد را با قدرخان‌ و دختری از آن وی خواستن بنام سلطان مسعود و دختری از آن بغراتگین‌ بنام خداوندزاده‌ امیر مودود، و عهد بسته بودند و عقدها بکرده. قدرخان گذشته شد و بغراتگین که پسر مهتر بود و ولی عهد بخانی ترکستان بنشست، و او را ارسلان خان لقب کردند و بدین سبب فترات‌ افتاد و روزگار گرفت و رسولان تا دیر بماندند و از ینجا نامه‌ها رفت بتهنیت و تعزیت‌ علی الرّسم فی امثالها . چون کار ترکستان و خانی قرار گرفت، رسولان ما را بر مراد بازگردانیدند و ارسلان خان با ایشان رسولان فرستاد و مهدها بیاوردند. از قضاء آمده دختری که بنام خداوندزاده امیر مودود بود فرمان یافت. شاه خاتون را دختر قدرخان که نامزد بود بسلطان مسعود بیاوردند. چون بپروان رسیدند، قاضی بو طاهر تبانی آنجا فرمان یافت؛ و قصّه‌ها گفتند بحدیث مرگ وی، گروهی گفتند:
اسهالی قوی افتاد و بمرد، گروهی گفتند: مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود، بخورد از آن مرد، لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ‌، و بسا رازا که آشکارا خواهد شد روز قیامت، یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ‌ . و سخت بزرگ حماقتی دانم که کسی از بهر جاه و حطام‌ دنیا را خطر ریختن خون مسلمانان کند.
و اللّه عزّ ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشّره و متابعة الهوی بمنّه و سعة فضله‌ .
و روز آدینه نوزدهم شوّال شهر غزنی بیاراستند آراستنی‌ بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست.
چندان خوازه‌ زده بودند و تکلّفهای گوناگون کرده که از حدّ وصف بگذشت، که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند، امیر چنان خواست که ترکان چیزی بیند که هرگز چنان ندیده بودند. چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند، فرمان‌ چنان بود که آنجا مقام کردند، و خواجه بو القاسم ندیم در وقت بدرگاه آمد و سلطان را بدید و بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود، و با وی خلوتی کرد، چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید، پس بخانه بازگشت‌ . و دیگر روز، یوم الأثنین لثمان بقین من شوّال‌، مرتبه‌داران و والی حرس‌ و رسولدار با جنیبتان‌ برفتند و رسولان خان را بیاوردند.
و سراسر شهر را زینت و آیین‌ بسته بودند و تکلّفی عظیم کرده و چون رسولان را بدیدند، چندان نثار کردند بافغان شال‌ و در میدان رسوله‌ و در بازارها از دینار و درم و هر چیزی که رسولان حیران فروماندند. و ایشان را فرود آوردند و خوردنی ساخته‌ پیش بردند. و نماز دیگر را همه زنان محتشمان و خادمان روان شدند باستقبال مهد، و از شجکاو نیز آن قوم روان کرده بودند با کوکبه‌یی‌ بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. و کوشک را چنان بیاراسته بودند که ستّی زرین و عندلیب‌ مرا حکایت کردند که بهیچ روزگار امیر آن تکلّف نکرده بود و نفرموده، و در آن وقت همه جواهر و آلت ملک‌ بر جای بود که همیشه این دولت بر جای باد. و چند روز شهر آراسته بود و رعایا شادی میکردند و اعیان انواع بازیها میبردند و نشاط شراب میرفت تا این عیش بسر آمد. و پس از یک چندی رسولان را پس از آنکه چند بار بمجلس سلطان رسیده بودند و عهدهای این جانب استوار کرده و بخوانها و شراب و چوگان بوده و شرف آن بیافته، بخوبی بازگردانیدند سوی ترکستان سخت خشنود. و نامه‌ها رفت درین ابواب سخت نیکو، و در رسالتی‌ که تألیف من است، ثبت است، اگر اینجا بیاوردمی، قصّه سخت دراز شدی؛ و خود سخت دراز میشود این تألیف و دانم که مرا از مبرمان‌ بشمرند، اما چون میخواهم که حقّ این خاندان بزرگ را بتمامی گزارده آید، که بدست من امروز جز این قلم نیست، باری‌ خدمتی میکنم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۴ - هزیمت لشکر کرمان
ذکر احوال کرمان و هزیمت آن لشکر که آنجا مرتّب بود
و ناچار از حدیث حدیث شکافد، و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت تا مقرّر گردد که‌ در تاریخ این بباید . بدان وقت که امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و لشکری با حاجب جامه‌دار بمکران فرستاده بود و کاری بدان نیکوئی برفته بود و بو العسکر قرار گرفت‌ و آن ولایت مضبوط شد و مردمان بیارامیدند، منهیان که بولایت کرمان بودند، امیر را بازنمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد می‌کنند و بداد نمیرسد بعلّت آنکه خود بخویشتن مشغول است‌ و درمانده.
امیر را همّت بزرگ بر آن داشت که آن ولایت را گرفته آید، چه کرمان بپایان سیستان‌ پیوسته بود؛ و دیگر روی‌ ری و سپاهان تا همدان فرمان برداران و حشم این دولت‌ داشتند. درین معنی ببلخ رای زدند با خواجه بزرگ احمد حسن و چند روز درین حدیث بودند تا قرار گرفت که احمد علی نوشتگین‌ را نامزد کردند که والی و سپاه- سالار باشد و بو الفرج پارسی کدخدای‌ لشکر و اعمال و اموال؛ و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. و سخت نیکو خلعتی راست کردند: والی را کمر و کلاه دوشاخ‌ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی، و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل‌ ؛ و خلعت بپوشید. و کارها راست کردند و تجمّلی سخت نیکو بساختند. و امیر جریده عرض‌ بخواست و عارض‌ بیامد، و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند، دو هزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیاده سگزی‌ ساخته کند و بیستگانی‌ اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد.
چون این کارها راست شد، امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدّمان زرّین کمر بر وی بگذشتند آراسته، و با ساز تمام بودند، و بمشافهه‌ مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدّمان را. و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند؛ و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت، ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب‌ سخن گفت، و جواب رفت که «آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل‌ بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن‌ و دیگر که امیر- المؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بی‌خداوند و تیمارکش‌ ببینیم بگیریم.» امیر بغداد درین باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود. جواب داد که «این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست، چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد.» و آن حدیث فرابرید ؛ و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی‌، که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود .
و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هر جای فترات‌ افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی‌رسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه‌، و نامه‌های اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافل‌اند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیّت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه‌ برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دل‌انگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نرماشیر جنگی‌ عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد علی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواّص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صد هزاره، مقدّمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف‌ پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدّمتر ایشان خویشتن را به کتاره‌ زد، چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند، گفت: «این کتاره بکرمان بایست زد» و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد. و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری‌ بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۵ - خاتمهٔ کار احمد ینالتگین
ذکر خروج الامیر مسعود من غزنة علی جانب بست و من بست الی خراسان و جرجان‌
و چون وقت حرکت فراز آمد- و کار خراسان و خوارزم و ری و جبال و دیگر نواحی برین جمله بود که بازنمودیم- امیر مسعود، رضی اللّه عنه، عزیمت را قرار داد بر آنکه سوی بست رود تا از آنجا سوی هرات کشد و از هرات که واسطه خراسان‌ باشد مینگرد تا در هر بابی چه باید فرمود. امیر مسعود امیر سعید را خلعت داد و حضرت غزنین‌ بدو سپرد، چنانکه بر قلعت بسرای امارت نشیند و مظالم آنجا کند و سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده‌ باشد مشیر و مدبّر کارها. و دیگر فرزندان امرا را با خانگیان و خادمان و خدمتگاران بقلعت نای‌ و دیری‌ فرستاد. و امیر مودود را خلعت داد تا با رکاب وی رود. و نامه‌ها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجدّ پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده‌ و قاضی‌ و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد، چنانکه دل بیکبارگی از کار وی فارغ گردد، و سوی وزیر احمد عبد الصّمد تا چون از شغل ختلان‌ و تخارستان‌ فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد.
و پس از آنکه فراغت افتاد ازین مهمّات امیر، رضی اللّه عنه، از غزنین برفت روز شنبه سه روز مانده از شوّال، و هفتم ذو القعده بتگیناباد رسید و آنجا هفت روز ببود؛ و یک بار شراب خورد، که دل مشغول میبود بچند روی‌ . پس از آنجا به بست آمد روز پنجشنبه هفدهم این ماه و بکوشک دشت لگان‌ نزول کرد و آنجا زیادتها کرده بودند از باغها و بناها و سرایچه‌ها .
و نامه‌های مهمّ رسید از خراسان بحدیث ترکمانان و آمدن ایشان بحدود مرو سرخس و بادغیس‌ و باورد و فسادهای بافراط که میرود و عجز گماشتگان و شحنه از مقاومت و منع ایشان. و سوری نبشته بود که اگر و العیاذ باللّه‌، خداوند بزودی قصد خراسان نکند، بیم است که از دست بشود که ایشان را مدد است پوشیده از علی تگین، و هرون نیز از خوارزم اغوای تمام‌ میکند، و میگویند که در نهان با علی تگین بنهاده است که وی از خوارزم سوی مرو آید تا علی تگین بترمذ و بلخ کشد و دیدار کنند. امیر برسیدن این اخبار سخت بیقرار شد.
و روز چهارشنبه سلخ‌ این ماه از بست برفت، و در راه مبشّران رسیدند و نامه تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی می‌بودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی‌ از پس پشت برخاست‌، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشّران را خلعت وصلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامه‌های تلک و قاضی شیراز و منهیان بر آن جمله بودند که «تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند، بگرفتند، مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی‌ جمع شده بودند ازین سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان میخواستند و از وی جدا میشدند، و کار اعمال‌ و اموال مستقیم گشت. و تلک ساخته و مستظهر با مردم‌ بسیار اغلب هندو دم‌ احمد گرفت و در راه جنگها و دست‌آویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و میآمدند. و جنگی قویتر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصّگان خویش و تنی چند که گناهکارتر بودند، سواری سیصد بگریختند. و تلک از دم او باز نشد و نامه‌ها نبشته بود بهندوان عاصی جتان‌ تا راه این مخذول‌ فروگیرند و نیک احتیاط کنند که هر که وی را یا سرش را نزدیک من آرد، وی را پانصد هزار درم دهم، و جهان بدین سبب بر احمد تنگ زندانی شده بود و مردم از وی می‌بازشد . و آخر کارش آن آمد که جتان و هر گونه کفّار دم او گرفتند و یک روز بآبی رسید و بر پیل بود، خواست که بگذرد، جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود و خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه‌ درآمدند، بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود، چون بدو نزدیک شدند، خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش، جتان نگذاشتند. پسرش بر پیلی بود، بر بودند و تیر و شل‌ و شمشیر در احمد نهادند و وی بسیار کوشید، آخرش بکشتند و سرش ببریدند و مردم که با وی بودند بکشتند یا اسیر گرفتند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد، و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک، و دور نبود، و این مژده بداد، تلک سخت شاد شد و کسان در میان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید؛ حدیث پانصد هزار درم میرفت‌ .
تلک گفت: مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردید و ثمره آن بشما برسد، مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد، بر صد هزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیّت کارها را نظام دهد، پس بدرگاه عالی شتابد، هر چه زودتر، بأذن اللّه عزّ و جلّ.
امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشّران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش.
و اینک‌ عاقبت خائنان و عاصیان چنین باشد و از آدم علیه السّلام تا یومنا هذا برین جمله بود که هیچ بنده بر خداوند خویش بیرون نیامد که نه سر بباد داد ؛ و چون در کتب مثبت‌ است، دراز ندهم‌ . و امیر درین باب نامه‌ها فرمود باعیان و بزرگان و باطراف ممالک و فرمان برداران، و مبشّران فرستاد که سخت بزرگ فتحی‌ بود.

ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۶ - کشته شدن مظفر طاهر
و امیر بهرات رسید روز پنجشنبه نیمه ذو الحجّه، و روز چهارشنبه بیست و یکم این ماه از هرات برفت براه پوشنگ تا سوی سرخس رود؛ و لشکر آنجا عرض کرد .
و مظفّر طاهر را آورده بودند با بند که عامل‌ و زعیم‌ پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید- که‌ رضای عالی بوسهل را دریافته بود و بدرگاه بازآمده و بندیمی نشسته- از قضای آمده‌ که آنرا دفع نتوان کرد، چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند، امیر، قدّس اللّه روحه‌، سخت تافته‌ بود و مشغول دل‌، که نامه‌ها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت‌ گفت: «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت‌ »، و حاجب سرائی ابله‌گونه‌یی‌ که او را خمار تگین ترشک گفتندی- محمودی‌ و بتن خویش مرد بود و شهم‌ - بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده‌ با امیر مظفّر طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس‌ و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقّف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را بازنپرسیدیم، و اکنون قضا کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت: من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید، ایشان بدست و پای مرده‌ برفتند.
و امیر را خشم بنشست و بنان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان‌ نان خوردن حدیث پوشنگ خاست‌، امیر گفت: این سگ ناخویشتن شناس چه عذر میآرد- یعنی مظفّر- از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت:
که مظفّر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی‌ نگریست، بگتغدی گفت: خداوند را بقا باد، مظفّر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگوئی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرح‌تر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت: بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصّه چون مظفری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول‌ و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت: بخوانید این حاجب سرای‌ را، بخواندند و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ، این مرد را چرا کشتند؟ گفت: خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت: بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت: بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه‌ زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند، مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند. امیر گفت: مظفر را چرا کشتید؟ گفتند:
فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت: چرا دیگر بار بازنپرسیدید؟ گفتند: چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی، فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند» هر دو تن را ببردند و بزدند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۷ - تدبیر کار هارون
سنه ست و عشرین و اربعمائة
غرّتش‌ روز شنبه بود. امیر، رضی اللّه عنه، بسرخس آمد چهارم محرّم. و بر کرانه جوی بزرگ سرای پرده و خیمه بزرگ زده بودند. و سخت بسیار لشکر بود در لشکرگاه.
و روز یکشنبه نهم این ماه نامه صاحب برید ری رسید بگذشته شدن بوالحسن سیّاری، رحمة اللّه علیه، و صاحبدیوانی‌ را او میداشت و مرد سخت کافی و شایسته بود.
و امیر نامه فرمود بسیستان، و عزیز پوشنجه‌ آنجا بود یمستحثّی‌، تا سوی ری رود و بصاحبدیوانی قیام کند. و نامه رفت بخواجه بوسهل حمدوی عمید عراق بذکر این حال.
و درین دو سه روز ملطّفه‌های پوشیده رسید از خوارزم که هرون‌ کارها بگرم‌ میسازد تا بمرو آید، آن ملطّفه‌ها را نزدیک خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد فرستاد.
و ملطّفه‌یی‌ از جانب خواجه بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم، نبشته بود که «هر چند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود، بنده کار هرون مخذول و خوارزم که فریضه‌تر و مهم‌تر کارهاست، پیش داشت‌ و شغل بیشتر راست شد بیمن دولت عالی و بسیار زر بشد، و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز که هرون مخذول از خوارزم برود تا بمرو رود، آن ده غلام که بیعت‌ کرده‌اند با معتمدان بنده وی را بمکابره‌ بکشند، چون وی کشته شد، آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بنده‌زاده عبد الجّبار از متواری‌گاه‌ بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر را بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر، محمودیان و آلتونتاشیان، با بنده درین بیعت‌اند. آنچه جهد آدمی است بنده بکرد تا چون رود و ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است. و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هرون، بچند بار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد، که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است‌ که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند.
و ان شاء اللّه که این مدبر ناخویشتن شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان‌ ویرا ناچیز کند .
چون معمّا را بیرون آوردم و نسختی روشن‌ نبشتم، نماز دیگر خواجه بونصر آن را بخواند و سخت شاد شد و بخدمت پیش رفت؛ چون بار بگسست‌ - و من‌ ایستاده بودم- حدیث احمد ینالتگین خاست‌ و هر کسی چیزی میگفت، حدیث هرون و خوارزم نیز گفتن گرفتند، حاجب بو النّضر گفت: کار هرون همچون کار احمد باید دانست، و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: «الفال حقّ‌، ان شاء اللّه که چنین باشد.» بونصر ترجمه معمّا به ترک دوات‌دار داد و امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر بازدادند. و یک ساعت دیگر حدیث کردند، امیر اشارت کرد و قوم‌ بازگشت. خواجه بونصر بازآمده بود، باز خواندند و تا نماز شام خالی بداشتند، پس بازگشت و بخیمه بازشد و مرا بخواند و گفت:
امیر بدین معمّا که رسید سخت شاد شد و گفت: رای من چنان بود که بمرو رویم؛ اگر شغل هرون کفایت شود، سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد و گرگانیان مال بفرستند. من گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر شغل هرون کفایت شود، و ان شاء اللّه که شود سخت زود که امارت‌ آن دیده میشود، و اگر دیرتر روزگار گیرد، رای درست‌تر بنده آنست که خداوند بمرو رود، که این ترکمانان در حدود آن ولایت پراگنده‌اند و بیشتر نیرو بر جانب بلخ و تخارستان میکنند، تا ایشان را برانداخته آید؛ و دیگر تا مدد ایشان از ماوراء النّهر گسسته شود که منهیان بخارا و سمرقند نبشته‌اند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند.
و چون رایت عالی ببلخ و جیحون نزدیک باشد، در مرو که واسطه خراسان‌ است این همه خللها زائل شود. امیر گفت «همچنین است، اکنون باری روزی چند بسرخس بباشیم تا نگریم حالها چگونه گردد.» و بونصر در چنین کارها دوراندیش‌تر جهانیان‌ بود، ایزد، عزّ و جلّ، بر همگان که رفته‌اند رحمت کناد بمنّه و فضله و سعة جوده‌ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۸ - کشته شدن بکتگین حاجب
و روز شنبه نیمه محرّم سپاه سالار علی عبد اللّه بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود بازنمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود .
و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار، و کوتوالی‌ و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده‌ بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان‌ را بگرفت و بغزنین آورد، و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمّد برادر سلطان مسعود، چنانکه پیش ازین یاد کرده‌ام. و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی‌ بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان‌ بسیار فساد کردند و غارت، و چهارپای راندند . بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت. از پیش وی‌ به اندخود و میله‌ درآمدند و بگتگین بتفت‌ میراند، بحدود شبورقان‌ بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز، و کاری‌ رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان، و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند. و بگتگین بدم رفت، خاصّگانش گفتند: خصمان زده و کوفته‌ بگریختند، بدم رفتن خطاست. فرمان نبرد که اجل آمده بود، و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد، که گریختگان جان را میزدند ؛ بگتگین در سواری رسید از ایشان، خواست که او را بزند، خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش‌ پیدا شد، ترکمانی ناگاه تیری انداخت، آنجا رسید، او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت، چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه، سندس‌ از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند، گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند؛ و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند، بازآمدند.»
امیر، رضی اللّه عنه، بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود، در وقت سپاه سالار علی عبید اللّه‌ را بخواند و این حال بازراند؛ علی گفت: جان همه بندگان فدای خدمت باد، هر چند خواجه بزرگ آنجاست، تخارستان و گوزگانان تا لب آب‌ خالی ماند از سالاری، ناچار سالاری بباید با لشکری قوی. امیر گفت:
«سپاه سالار را بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان‌ تنگ باید کرد، با لشکری‌، و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت.» گفت: فرمان بردارم، کی میباید رفت؟ گفت:
پس فردا، که چنین خبری مهمّ رسید، زود باید رفت. علی گفت: چنین کنم، و زمین بوسه داد و بازگشت؛ و آن مردم که با وی نامزد بودند و درین هفته آمده بودند، باز نامزد شدند، روز آدینه بیست و هشتم ماه محرّم بخدمت آمد و امیر را بدید و سوی گوزگانان رفت. و خواجه بونصر بوسهل همدانی دبیر را بفرمان عالی نامزد کرد بصاحب بریدی‌ لشکر با سپاه سالار و برفت. و علی آن خدمت نیکو بسر برد، که مردی با احتیاط بود و لشکر سخت نیکو کشیدی، و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد.
و دیگر روز، شنبه نامه رسید از نوشتگین خاصّه خادم‌ با دو سوار مبشّر از مرو. نبشته بود که «فوجی ترکمانان که از جانب سرخس برین جانب آمدند از پیش لشکر منصور، بنده چون خبر یافت ساخته با غلامان خویش و لشکر بتاختن رفت و بدیشان رسید و جنگی سخت رفت، چنانکه از نماز پیشین‌ تا شب بداشت، آخر هزیمت شدند و بر جانب بیابان نه‌گنبدان برفتند، و شب صواب نبود در بیابان رفتن.
دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند، بنده بازگشت و حشمتی‌ نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده‌، نهادند عبرت را، و بیست و چهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» امیر شراب میخورد که این بشارت رسید، فرمود تا مبشّران را خلعت وصلت دادند و بگردانیدند و بوق و دهل زدند. و نماز دیگر آن روز در شراب بود. بفرمود تا اسیران را پیش پیلان انداختند در پیش خیمه بزرگ، و هول روزی‌ بود، و خبر آن بدور و نزدیک رسید.