عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در ستایش شاهزاده ی کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقباله فرماید
صبح آفتاب چون ز فلک سر زد
ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جاگشودم درگفتی
خورشید از کنار افق سر زد
ای بس که حنده خندهٔ نوشینش
بر بسته بسته قند مکرّر زد
ننشسته بردرید گریبان را
پهلو ز تن به صبح منرر زد
چون داغ دیدان به ملامت جنگ
در حلقهای زلف معنبر زد
گفتی به قهر پنجه یکی شاهین
غافل به پرّ و بال کبوتر زد
بر روی خویش نازده یک لطمه
از روی خشم لطمهٔ دیگر زد
ای بسکه خنده صفحهٔ کافورش
زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد
نیلیتر از بنفشهستان آمد
از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر
پیرایه را به فرق صنوبر زد
در خون دیده طرهٔ او گفتی
زاغی به خون خویش همی پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش
بس طعنه بر نجوم دو پیکر زد
در لب گرفته زلف سیه گفتی
دزدی به بارخانهٔ گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او
از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت
بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژهاش ز قهر به هر عضوم
چندین هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به کینم ترکش بست
هم عبهرش به جانم آذر زد
نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی
گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد
بگداخت شکّرین لب نوشینش
از بس ز دیده آب به شکّر زد
افروخت زیر زلف رخش گفتی
دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چون نیل شدش نیلی
از بس طپانچه بر سر و پیکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکین را
چون کار روزگار بهم بر زد
بگشود چین ز جعد و گره از زلف
بر روی پاک و قلب مکدّر زد
چونان که مار حلقه زند بر گنج
مویش به گرد رویش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده
از بسکه چنگ بر زر و زیور زد
بر زرد چهره سیلی پی در پی
گفتی چو سکه بود که بر زر زد
چندان که باد سرد کشید از دل
اشکش ز دیده موج فزون تر زد
موج از قفای موج همی گفتی
بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتی ز خون دیده سِتبرَق را
صباغ سان به خم معصفر زد
بیهوش گشت عبهر فتانش
زاشکش به رخ گلاب همی برزد
گفتی کسوف یافت مگر خورشید
از بس طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه کنی چندین
کافغانت بر به جان من آذر زد
گفتا ز دوری تو همی مویم
کاتش به موی موی من اندر زد
ایدون مر آن غلامک دیرینت
زین باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش که صاعقهٔ آهت
آتش بهکشت جان من اندر زد
یک سال بیش رفت که هجرانم
آتش به جان مام و برادر زد
در ری ازین فزون بنیارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
اینگفت و سفت لعل به مروارید
وز خشم سنگریزه به ساغر زد
گفت از پی علاج کنون باید
دست رجا به دامن داور زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ
در دامن خدیو مظفّر زد
شهزاده اردشیر که جودش طعن
بر فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهی که خادم قصر او
بیغاره از جلال به قیصر زد
رایش بها به مهر منور داد
قهرش قفا به چرخ مدور زد
خود او بهرزمیکتنهچونخورشید
با صد هزار بیشه غضنفر زد
کس دیده غیر او که به یک حمله
بر صد هزار بادیه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشید
خورشیدوش به یک فلک اختر زد
از خون زمین رزم بدخشان شد
در کین چو او نهیب بر اشقر زد
بر عرق حلقِ خصم سنان او
پنداشتی ز پیکان نشتر زد
زد برگرهره دشما دین تنها
چون مرتضی که بر صف کافر زد
دیگر نشان کسی بنداد از او
کوپال هرکرا که به مغفر زد
در رزم تیغ کینه چو بهمن آخت
در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به بزم عیش چو خسرو خورد
صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشیدوار تخت چو بر بپراست
خورشید وار بادهٔ احمر زد
بر بام آسمان برین قدرش
ایبسکه پنج نوبه چو سنجر زد
جز تیر او عقاب شنیدستی
کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تیغ او نهنگ شنیدستی
کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رایت دولت را
بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلین جاه و مقدم حشمت را
بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد
با برق گویی ابر قرین آمد
چون دست او به قبضهٔ خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن
او تیغ کینه از پی کیفر زد
نشکفت اگر به طاعت ما چربد
ضربی که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلین آمد
آن ضربتیکه حیدر صفدر زد
شیر خدا علی که حسام او
آتش به جان فرقهٔ کافر زد
او بود ماشطهٔ صور خلقت
دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نیست دست صور پیرا
گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آری
دست خدا به دفتر زیور زد
جز او پی شکستن بتها در
کی پایکس به دوش پیمبر زد
از راست جز به عون و لای او
نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد
کوته کنم سخن که سزای او
نتوان دم از ستایش درخور زد
ماهم به خشم سندان بر در زد
جستم ز جاگشودم درگفتی
خورشید از کنار افق سر زد
ای بس که حنده خندهٔ نوشینش
بر بسته بسته قند مکرّر زد
ننشسته بردرید گریبان را
پهلو ز تن به صبح منرر زد
چون داغ دیدان به ملامت جنگ
در حلقهای زلف معنبر زد
گفتی به قهر پنجه یکی شاهین
غافل به پرّ و بال کبوتر زد
بر روی خویش نازده یک لطمه
از روی خشم لطمهٔ دیگر زد
ای بسکه خنده صفحهٔ کافورش
زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد
نیلیتر از بنفشهستان آمد
از بس طپانچه بر گل احمر زد
گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر
پیرایه را به فرق صنوبر زد
در خون دیده طرهٔ او گفتی
زاغی به خون خویش همی پر زد
از دانه دانه اشک دو رخسارش
بس طعنه بر نجوم دو پیکر زد
در لب گرفته زلف سیه گفتی
دزدی به بارخانهٔ گوهر زد
بر هر رگم ز خشم دو چشم او
از هر نگه هزاران نشتر زد
بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت
بر دل همه خدنگ ز عنبر زد
هر مژهاش ز قهر به هر عضوم
چندین هزار ناوک و خنجر زد
هم نرگسش به کینم ترکش بست
هم عبهرش به جانم آذر زد
نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی
گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد
بگداخت شکّرین لب نوشینش
از بس ز دیده آب به شکّر زد
افروخت زیر زلف رخش گفتی
دوزخ زبانه در دل کافر زد
در موج اشک مردمک چشمش
بس دست و پا چو مرد شناور زد
سر تا قدم چون نیل شدش نیلی
از بس طپانچه بر سر و پیکر زد
زد دست و زلف و کاکل مشکین را
چون کار روزگار بهم بر زد
بگشود چین ز جعد و گره از زلف
بر روی پاک و قلب مکدّر زد
چونان که مار حلقه زند بر گنج
مویش به گرد رویش چنبر زد
شد چون بنات نعش پراکنده
از بسکه چنگ بر زر و زیور زد
بر زرد چهره سیلی پی در پی
گفتی چو سکه بود که بر زر زد
چندان که باد سرد کشید از دل
اشکش ز دیده موج فزون تر زد
موج از قفای موج همی گفتی
بحر دمان ز جنبش صرصر زد
گفتی ز خون دیده سِتبرَق را
صباغ سان به خم معصفر زد
بیهوش گشت عبهر فتانش
زاشکش به رخ گلاب همی برزد
گفتی کسوف یافت مگر خورشید
از بس طپانچه بر مه انور زد
گفتمش ناله از چه کنی چندین
کافغانت بر به جان من آذر زد
گفتا ز دوری تو همی مویم
کاتش به موی موی من اندر زد
ایدون مر آن غلامک دیرینت
زین باز بر به پشت تکاور زد
گفتم خمش که صاعقهٔ آهت
آتش بهکشت جان من اندر زد
یک سال بیش رفت که هجرانم
آتش به جان مام و برادر زد
در ری ازین فزون بنیارم ماند
کاهم به جان زبانه چو اخگر زد
اینگفت و سفت لعل به مروارید
وز خشم سنگریزه به ساغر زد
گفت از پی علاج کنون باید
دست رجا به دامن داور زد
مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ
در دامن خدیو مظفّر زد
شهزاده اردشیر که جودش طعن
بر فضل معن و همت جعفر زد
فرماندهی که خادم قصر او
بیغاره از جلال به قیصر زد
رایش بها به مهر منور داد
قهرش قفا به چرخ مدور زد
خود او بهرزمیکتنهچونخورشید
با صد هزار بیشه غضنفر زد
کس دیده غیر او که به یک حمله
بر صد هزار بادیه لشکر زد
اختر بدند دشمن و او خورشید
خورشیدوش به یک فلک اختر زد
از خون زمین رزم بدخشان شد
در کین چو او نهیب بر اشقر زد
بر عرق حلقِ خصم سنان او
پنداشتی ز پیکان نشتر زد
زد برگرهره دشما دین تنها
چون مرتضی که بر صف کافر زد
دیگر نشان کسی بنداد از او
کوپال هرکرا که به مغفر زد
در رزم تیغ کینه چو بهمن آخت
در بزم جام زر چو سکندر زد
ساغر به بزم عیش چو خسرو خورد
صارم به رزم خصم چو نوذر زد
جمشیدوار تخت چو بر بپراست
خورشید وار بادهٔ احمر زد
بر بام آسمان برین قدرش
ایبسکه پنج نوبه چو سنجر زد
جز تیر او عقاب شنیدستی
کاندر طوافگاه اجل پر زد
جز تیغ او نهنگ شنیدستی
کاو همچو لجه موج ز جوهر زد
خرگاه عز و رایت دولت را
بر فرق چرخ و تارک اختر زد
نعلین جاه و مقدم حشمت را
بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد
با برق گویی ابر قرین آمد
چون دست او به قبضهٔ خنجر زد
کفران نمود بر نعمش دشمن
او تیغ کینه از پی کیفر زد
نشکفت اگر به طاعت ما چربد
ضربی که شه به دشمن ابتر زد
کافزون ز طاعت ثقلین آمد
آن ضربتیکه حیدر صفدر زد
شیر خدا علی که حسام او
آتش به جان فرقهٔ کافر زد
او بود ماشطهٔ صور خلقت
دست ازل چو خامه به دفتر زد
لا بلکه نیست دست صور پیرا
گر نقش دست خالق اکبر زد
جز او که اوست دست خدا آری
دست خدا به دفتر زیور زد
جز او پی شکستن بتها در
کی پایکس به دوش پیمبر زد
از راست جز به عون و لای او
نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد
کوته کنم سخن که سزای او
نتوان دم از ستایش درخور زد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - در ستایش کهف الادانیوالاقاصیجنابحاجمیرزا آقاسی رحمه الله فرماید
ازینسان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه میماند
درختان را چه شد کامروز میرقصند از شادی
مگر بر شاخگل بلبل مدیح خواجه میخواند
جناب حاجی آقاسی کهریزد طرحصد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفتگردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاریکه قهرش پشهیی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکنکاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریفخویش چونپرمایه بیند خصم بیمایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبحار صادقم در اینسخن روزم بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدانکاینسخنراگوش من افسانه میداند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمیراند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمیگویم نمیتاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد میرود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکتگر همیگرید به حال من
وزان یک گریهام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهمکز طریق عجز مینالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامینیک بود زیبنده از جود تو میپرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه میماند
درختان را چه شد کامروز میرقصند از شادی
مگر بر شاخگل بلبل مدیح خواجه میخواند
جناب حاجی آقاسی کهریزد طرحصد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفتگردون کافرینش را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی که گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاریکه قهرش پشهیی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکنکاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریفخویش چونپرمایه بیند خصم بیمایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبحار صادقم در اینسخن روزم بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدانکاینسخنراگوش من افسانه میداند
برین دعوی دلیلی گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه حکمت چنین حکمی نمیراند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمیگویم نمیتاند
خدا تاند که رنگ از لاله گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم مجدد میرود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکتگر همیگرید به حال من
وزان یک گریهام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهمکز طریق عجز مینالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامینیک بود زیبنده از جود تو میپرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض خود بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السطنه حسنعلی میرزا طابالله ثراه فرماید
غم و شادیستکه با یکدگر آمیختهاند
یا مه روزه به نوروز درآمیختهاند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیختهاند
تردماغ از می شب خشکلب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیختهاند
در کف شیخ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیختهاند
همه را چهره چو صندل شده از رهزه ولی
صندلی هست که با دردسر آمیختهاند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیختهاند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیختهاند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر نر آمیختهاند
باز نوروز شود چیره هم آخرکهکنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیختهاند
رورزهکس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنانکه بدو بیثمر آمیختهاند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیختهاند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هنر آمیختهاند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیختهاند
زاهدان را اگر از سبحهکرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده بر آمیختهاند
ساقیان راست ازین معجزه کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیختهاند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیختهاند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیختهاند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاوران گویی با باختر آمیختهاند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیختهاند
رنگ و بو داده بهمی لالهرخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیختهاند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیستکه با قرص خور آمیختهاند
قطرهیی آب بهم بسته که هیچش نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بینم نگر و آتش پر نم که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیختهاند
اشک می پاککند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به خون جگر آمیختهاند
نی خبر میدهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیختهاند
شکل ماریست که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیختهاند
چنگ در چنگ خوشآهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیختهاند
شاهدان بسته کمر کوهکشی را به میان
زان سرینهاکه به مویکمر آمیختهاند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازهتر آمیختهاند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سینآسا با سیم بر آمیختهاند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی گل با دم مرغ سحر آمیختهاند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلبکدر آمیختهاند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیختهاند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیختهاند
همهمشکینخط وشیرینلبو سیمین عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیختهاند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازهتر از شوشتر آمیختهاند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیختهاند
مقدم اهل خرد غالیهبو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیختهاند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیختهاند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیختهاند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثهبین
گرنه چشمش به خواص نظر آمیختهاند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیختهاند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیختهاند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیختهاند
بسکه در نشو و نمایند ریاحینگویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیختهاند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیختهاند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیختهاند
خسرو راد حسنشاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیختهاند
جرأتانگیز ز بس موقف رزمشگویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیختهاند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوانکرمش
هر تر و خشک که در بحر و بر آمیختهاند
اجر یکروزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیختهاند
ابر و دریا نه ز خود اینهمهگوهر دارند
باکف داور فرخندهفر آمیختهاند
دوست سازست و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیختهاند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی کحل بصر آمیختهاند
روزی از گلشن خُلقت اثری گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیختهاند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیختهاند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیختهاند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیختهاند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جانشکر آمیختهاند
نیزه از بسکهگشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیختهاند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیختهاند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیختهاند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیختهاند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستموار به خون پسر آمیختهاند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمیکین
همچو شیرویه به خون پدر آمیختهاند
تیغت آنگاهکه بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیختهاند
گاو سرگرز به دریایکفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیختهاند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستیگرچه به سلکگهر آمیختهاند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش به دو مثقال زر آمیختهاند
کم شود قیمتکالا چو فراوانگردد
با فراوانی کالا ضرر آمیختهاند
به دل و دست ملک بینکه دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آمیختهاند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیختهاند
تلخی کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیختهاند
تلخی کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیختهاند
وانچنان عیش تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیختهاند
یا مه روزه به نوروز درآمیختهاند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیختهاند
تردماغ از می شب خشکلب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیختهاند
در کف شیخ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیختهاند
همه را چهره چو صندل شده از رهزه ولی
صندلی هست که با دردسر آمیختهاند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیختهاند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیختهاند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر نر آمیختهاند
باز نوروز شود چیره هم آخرکهکنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیختهاند
رورزهکس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنانکه بدو بیثمر آمیختهاند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیختهاند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هنر آمیختهاند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیختهاند
زاهدان را اگر از سبحهکرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده بر آمیختهاند
ساقیان راست ازین معجزه کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیختهاند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیختهاند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیختهاند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاوران گویی با باختر آمیختهاند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیختهاند
رنگ و بو داده بهمی لالهرخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیختهاند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیستکه با قرص خور آمیختهاند
قطرهیی آب بهم بسته که هیچش نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بینم نگر و آتش پر نم که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیختهاند
اشک می پاککند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به خون جگر آمیختهاند
نی خبر میدهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیختهاند
شکل ماریست که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیختهاند
چنگ در چنگ خوشآهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیختهاند
شاهدان بسته کمر کوهکشی را به میان
زان سرینهاکه به مویکمر آمیختهاند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازهتر آمیختهاند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سینآسا با سیم بر آمیختهاند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی گل با دم مرغ سحر آمیختهاند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلبکدر آمیختهاند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیختهاند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیختهاند
همهمشکینخط وشیرینلبو سیمین عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیختهاند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازهتر از شوشتر آمیختهاند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیختهاند
مقدم اهل خرد غالیهبو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیختهاند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیختهاند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیختهاند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثهبین
گرنه چشمش به خواص نظر آمیختهاند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیختهاند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیختهاند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیختهاند
بسکه در نشو و نمایند ریاحینگویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیختهاند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیختهاند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیختهاند
خسرو راد حسنشاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیختهاند
جرأتانگیز ز بس موقف رزمشگویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیختهاند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوانکرمش
هر تر و خشک که در بحر و بر آمیختهاند
اجر یکروزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیختهاند
ابر و دریا نه ز خود اینهمهگوهر دارند
باکف داور فرخندهفر آمیختهاند
دوست سازست و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیختهاند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی کحل بصر آمیختهاند
روزی از گلشن خُلقت اثری گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیختهاند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیختهاند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیختهاند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیختهاند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جانشکر آمیختهاند
نیزه از بسکهگشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیختهاند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیختهاند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیختهاند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیختهاند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستموار به خون پسر آمیختهاند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمیکین
همچو شیرویه به خون پدر آمیختهاند
تیغت آنگاهکه بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیختهاند
گاو سرگرز به دریایکفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیختهاند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستیگرچه به سلکگهر آمیختهاند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش به دو مثقال زر آمیختهاند
کم شود قیمتکالا چو فراوانگردد
با فراوانی کالا ضرر آمیختهاند
به دل و دست ملک بینکه دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آمیختهاند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیختهاند
تلخی کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیختهاند
تلخی کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیختهاند
وانچنان عیش تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیختهاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - در مدح امیرالامراء نظام الدوله حسین خان در ایام حکومت فارس
دلی که هر چه کند بر مراد یار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
نخست ترک مراد خود اختیارکند
گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست
که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند
غریب را که به غربت اسیر یاری شد
که گفته بود اقامت در آن دیارکند
به اضطرار کمندش برد به جانب شهر
غزال را که به صحرا کسی شکار کند
ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند
جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند
ز قید صورت و معنی کسی تواند رست
که در هوای یکی ترک صدهزار کند
نخست آیت فرقان عاشقی حمدست
که حمد پیشه کند هرکه رو به یار کند
نه با ارادت او نام مال و جاه برد
نه با محبت او فکر ننگ و عارکند
بلاست یکهسواری ستاده در صف عشق
کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند
محیط دایره آنکس بهسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند
نه عاشقستکسیکز ملامت اندیشد
که هرکه میطلبد صبر بر خمارکند
نه رستمستکسیکز مصاف رویینتن
سپر بیفکند و ترک کارزار کند
نه عاشقست چو بلبل کسی به صورت گل
که احتراز ز گلچین و زخم خار کند
به کیش عشق کمانوار گوشمالش ده
چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند
به اتفاق بزرگان کسیست طالبگنج
که مشت تا به کتف در دهان مار کند
کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست
که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند
روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل
ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند
چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر
به صد بلا اگرم عشق او دچارکند
هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز
دلم متابعت مهر آن نگارکند
نگار نام بتست و بتی بود مه من
که ماه سجده بر او صد هزار بارکند
دمیده مشک خطش گویی آن دو آهوی چشم
بر آن سرستکه مشک خود آشکارکند
رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف
سیاهکار نکو را سیاهکار کند
به ملک روم اگر چین زلف بگشاید
فضای مملکت روم زنگبار کند
به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد
چو شعر من همه آفاق مشکبار کند
چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف
چو ماه چارده جا اندران حصار کند
به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم
به هر دو وقت مرا دیده لالهزار کند
به حیله کس نتواند برو چشاند زهر
که زهر را لب او شه خوشگوار کند
مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است
که او به چهره خزان مرا بهارکند
وگر بهشت دهندم کناره میگیرم
در آن زمانکه مرا -ای درکنارند
هرآنکه هست خریدار ماه صورت او
فلک ز مهر بر او مشتری نثارند
چگونهدر شب تاریک خوانمش بر خویش
که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند
دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف
که طبله طبله برو مشک چین قطار کند
خلیفهٔ شب و روزست زانکهگیتی را
به چهره روشن سازد به طره تار کند
به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی
که مدح و منقبت صاحب اختیار کند
کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر
که روزگار به ذات وی افتخارکند
فضای مملکت عصر را مساعی او
بدان رسیده که آزرم قندهار کند
به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند
هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند
کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ
که مرغ مدحش از اوج شاخسار کند
ز شرم همت او بحرها عرق ریزند
اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند
وگر زبانهکشد تیغ او به بحر محیط
هرآنچه آب بود اندرو بخارکند
همین نه مدحت خسرو کند به بیداری
که چون به خواب رود مدح شهریار کند
به حزم توسن اجرام را نماید زین
به بخت بُختی افلاک را مهار کند
به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد
بهکلکگاه سخاگنج را نزارکند
چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم
که نامه را گه تحریر زرنگار کند
عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد
اگر به خلد برندش خیال نارند
به روز رزم که گردون سیاهپوش شود
ز بسکه گرد سپه بر فلکگذار کند
بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم
همی ز هر طرف آسیمهسر مدار کند
ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین
زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند
امل به روز بقا خنده قاهقاه زند
اجل ز بیم فنا گریه زار زار کند
بهگرد معرکهگردهن ستاده سرگردان
که در میانه اگر گم شود چه کار کند
سپهر پشت نماید زمین شکم دزدد
دمی که دست بر آن گرز گاوسار کند
سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم
گمان شاخ درختان میوهدار کند
زهی سخای تو چندان که حرص همت تو
گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند
مخالفت چوشود کشته سرفرازترست
از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند
به چشم فتنهکه در خواب باد تا محشر
بلارکت اثر برگ کو کنار کند
کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش
که دایه تربیت طفل شیرخوار کند
ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن
که عنکبوت نیارد مگس شکار کند
به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ
به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند
حساب نیک و بد خلق را به روز جزا
به نیم لحظه تواندکه کردگار کند
ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد
عطا و جود تو را یک به یک شمار کند
بزرگوارا این خادمت ز بیجایی
بدان رسیده که از مملکت فرار کند
نه آتشستکه بالا رود به چرخ اثیر
نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
نه شیر شرزه که در بیشه معتکف گردد
نه مارگرزهکه آرامگه به غارکند
نه قمری است که بر شاخ سرو گیرد جای
نه مرغزارکه مأوا به مرغزار کند
نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر
پلنگ نیست که مسکن به کوهسار کند
فرشته نیستکه بر آسمانگشاید بال
ستاره نیست که گرد فلک مدار کند
نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش
نه آب جاری تا جا به جویبار کند
نه عقل صرفکه در لامکان مکانگیرد
نه جان پاک که بیجایی اختیار کند
نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا
از آن عزیمت دریا نهنگوار کند
گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن
نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند
گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر
نه جایگه به فلک مهر نور بار کند
ز التفات تو دارد طمعکه چون خورشید
به خانهیی چو چهارم فلک مدارکند
حکیم گوید کاینده را همی زیبد
که حال خود را از رفته اعتبارکند
هزار خانه وکشور بدانکسی دادی
که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند
همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای
که انقلاب جهان هر دو را غبارکند
مگر مدایح من در زمانه ماند و بس
کش از محامد تو چرخ یادگار کند
سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی
به مدح عنصری امروز افتخار کند
جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه
به شعر انوری امروز اختصارکند
بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم
مگر که لطف تو بازم امیدوار کند
به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین
قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید
نهرچوننیرگسازد چرخچوندستانکند
مغز را آشفته سازد عقل را حیرانمند
آن کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دوصد برهان کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان کند
گه به کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیرهرای روشنش را چون شب تاران کند
گهکند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادانکند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی کرمان کند
تا نپنداری کنون کفران نعمت میکنم
نعمتی ناچار باید تاکسی کفران کند
چونکند کفراننعمت آنکه در ده سال و اند
مدح بیانعام گوید شکر بیاحسان کند
گر سگی یک هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان کند
چون سگان راضی بدم بالله بهجای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوانکند
تا نگوید جاهلی در حق من کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیانکند
کس شنیدستی چو من هر بامداد ازفرط جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان کند
کس شنیدستیچو من بیخرگه و بیسایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کسشنیدستیچو مندر سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیحخواجههریکرا دوصدعنوانکند
دوش گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
تا یکی برق سحابی گر همی بینم ز دور
جان عطشانم گمان چشمهٔ حیوان کند
با چنین شعری که گر بر خاره برخواند کسی
لبگشاید وافرین بر قدرت یزدان کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم گذارد وز وفا درمان کند
کیست کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بیپایان کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان کند
آنکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکهظقثدر فصاحتمءیه بر سحبانکند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران کند
دست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن کند
گفت او برهان گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران کند
خلقو خویش را نظرکن تا بدانی کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان کند
.چون پسندی کاسمان در دولت صاحبقران
بیقرینی چون مرا دستافکن اقران کند
.آنکهقهر و خشمش اندرچشموجسمبدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکانکند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح گردونی دگر در ساحت ختلان کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جانافغانکند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستانکند
سعیها دارد فلک کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطانکند
تا همی گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک گرد زمین جولان کند
از امیران باج گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمانکند
مغز را آشفته سازد عقل را حیرانمند
آن کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دوصد برهان کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان کند
گه به کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیرهرای روشنش را چون شب تاران کند
گهکند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادانکند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی کرمان کند
تا نپنداری کنون کفران نعمت میکنم
نعمتی ناچار باید تاکسی کفران کند
چونکند کفراننعمت آنکه در ده سال و اند
مدح بیانعام گوید شکر بیاحسان کند
گر سگی یک هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان کند
چون سگان راضی بدم بالله بهجای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوانکند
تا نگوید جاهلی در حق من کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیانکند
کس شنیدستی چو من هر بامداد ازفرط جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان کند
کس شنیدستیچو من بیخرگه و بیسایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کسشنیدستیچو مندر سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیحخواجههریکرا دوصدعنوانکند
دوش گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
تا یکی برق سحابی گر همی بینم ز دور
جان عطشانم گمان چشمهٔ حیوان کند
با چنین شعری که گر بر خاره برخواند کسی
لبگشاید وافرین بر قدرت یزدان کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم گذارد وز وفا درمان کند
کیست کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بیپایان کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان کند
آنکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکهظقثدر فصاحتمءیه بر سحبانکند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران کند
دست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن کند
گفت او برهان گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران کند
خلقو خویش را نظرکن تا بدانی کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان کند
.چون پسندی کاسمان در دولت صاحبقران
بیقرینی چون مرا دستافکن اقران کند
.آنکهقهر و خشمش اندرچشموجسمبدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکانکند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح گردونی دگر در ساحت ختلان کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جانافغانکند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستانکند
سعیها دارد فلک کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطانکند
تا همی گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک گرد زمین جولان کند
از امیران باج گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمانکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در ستایش شاهزاده آزاده نواب فیروز میرزا فرماید
آنچه با برگ درختان ابر نوروزیکند
با تهیدستان کف فیاض فیروزی کند
زان سبب فیروز شد نامش که از آیات او
بخت هر روز آشکار آیات فیروزی کند
هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار
هرکرا آنگنج روزی خدا روزیکند
آفتاب روی جانبخش به هر مجلس که تافت
شمع نتواند که دیگر مجلس افروزی کند
بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای
قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی کند
سنگلاخ کوهساران را تواند زیر پای
باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی کند
ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر
بینیازش زاکتساب رنج هر روزیکند
گر بخواهد پیر عقلت دانش آموزد خطاست
طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند
چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست
زان بمیراند جهانی را چو کین توزی کند
گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو
گنبد پیروزهگون اظهار پیروزی کند
عقل داند عین نقصاست از فضولی نطفهیی
از شکم بر پشت آید بچه را قوزیکند
یا چو خیاطست تیغت کز حریر سرخ خون
حصم را بیرشته و سوزن کفندوزی کند
سرو را سرسبزی بخت سرافراز تو نیست
ذره چون شمسی نماید سبزهکی توزیکند
شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را
در حلاوت قند مصر و شکر خوزی کند
گنج هر روزیست جودت وانکه را روزی شود
رحمت حق بینیاز از رنج هر روزیکند
شیر چرخاز مهر و مه قلاده سازد ماه و سال
بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزیکند
هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا
چون سگ آلودهدهان از باد بد پوزیکند
از پی خاموشی جاوید فرماید خدای
تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزیکند
عزم بازی گرکنی ساعات روز و شب بهم
جمعمردد ناه نردی وه دوزیکند
قافیه تنگست و من دلتنگتر زانرو که طبع
خواهد استیفای وصفت بهر بهروزیکند
میتواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه
هم بود ازکودنیگر قافیه بوزی کند
مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک
با قبولت چون رخ زیبا دلافروزیکند
تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر
چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی کند
غنچهسان خندان و کامش پر ز مروارید باد
چونصدفهر کاوبهمدحتگوهراندوزیکند
با تهیدستان کف فیاض فیروزی کند
زان سبب فیروز شد نامش که از آیات او
بخت هر روز آشکار آیات فیروزی کند
هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار
هرکرا آنگنج روزی خدا روزیکند
آفتاب روی جانبخش به هر مجلس که تافت
شمع نتواند که دیگر مجلس افروزی کند
بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای
قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی کند
سنگلاخ کوهساران را تواند زیر پای
باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی کند
ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر
بینیازش زاکتساب رنج هر روزیکند
گر بخواهد پیر عقلت دانش آموزد خطاست
طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند
چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست
زان بمیراند جهانی را چو کین توزی کند
گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو
گنبد پیروزهگون اظهار پیروزی کند
عقل داند عین نقصاست از فضولی نطفهیی
از شکم بر پشت آید بچه را قوزیکند
یا چو خیاطست تیغت کز حریر سرخ خون
حصم را بیرشته و سوزن کفندوزی کند
سرو را سرسبزی بخت سرافراز تو نیست
ذره چون شمسی نماید سبزهکی توزیکند
شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را
در حلاوت قند مصر و شکر خوزی کند
گنج هر روزیست جودت وانکه را روزی شود
رحمت حق بینیاز از رنج هر روزیکند
شیر چرخاز مهر و مه قلاده سازد ماه و سال
بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزیکند
هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا
چون سگ آلودهدهان از باد بد پوزیکند
از پی خاموشی جاوید فرماید خدای
تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزیکند
عزم بازی گرکنی ساعات روز و شب بهم
جمعمردد ناه نردی وه دوزیکند
قافیه تنگست و من دلتنگتر زانرو که طبع
خواهد استیفای وصفت بهر بهروزیکند
میتواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه
هم بود ازکودنیگر قافیه بوزی کند
مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک
با قبولت چون رخ زیبا دلافروزیکند
تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر
چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی کند
غنچهسان خندان و کامش پر ز مروارید باد
چونصدفهر کاوبهمدحتگوهراندوزیکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی طالالله بقاه و تال اللّه مناه در زمان ولیعهدی فرماید
تمام گشت مه روزه و هلال دمید
هلال عید به ماهی تمام باید دید
بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار
که همچو ابروی یار از افق هلال دمید
لب سوال ببند و دهان خم بگشای
که روزه رفت و ندارم مجال گفت و شنید
ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای
بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید
رسید عید و گذشت آن مهی که در کف ما
مدام در عوض جام سبحه میگردید
بریز خون صراحی که قهرمان سپهر
به خنجر مه نو حنجر صیام برید
جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می
چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید
مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من
که گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید
نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال
چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
که ترک نوش لب من ز راه مست رسید
اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل
چوگل نباشد در باغ هم خوشست خوید
دو زلفداشتمهمچون دو شب برابر روز
و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید
چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی
سخن چو دایره برگرد خویش میگردید
سواد مردمک چشم من به عارض او
چو گوی ساج بهمیدان عاج میغلطید
غرض بیامد بنشست و با هزار ادب
به رسم عادت احباب حال من پرسید
.چهگفتگفتکه ماه صیام شد سپری
وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید
یار باده که از عمر تا دمی باقیست
به عیش و شادی باید همی چمید و چرید
رفیق تازه بجوی و رحیق کهنه بخواه
که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید
بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل
نرفته در لبش از جام در دماغ دوید
مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او
چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید
و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع
همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید
چو مستگشت ولیعهد را ثناییگفت
که چرخ در عوض کام گام او بوسید
روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین
که هرچه تیغش بگرفت خامهاش بخشید
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم
که همچو صبح ز شوقش وجود جامه درید
شها تویی که گه حشر مست برخیزد
ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید
تویی که کان هنر راست خامهٔ تو گهر
توییکه قفل ظفر راست خنجر تو کلید
سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن
زه کمان تو بازوی فتح را تعوید
کلف گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر
ز رشک روی تو از بسکه پشت دست گزید
وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت
بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید
مگرکهگیتی غارست و تو رسول که چرخ
به گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید
مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف
که آتش از فزع او به صلب خاره خزید
مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام
نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید
ز ننگ آنکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار میپیچید
چو دید منتقم قهرت آن کژی ز کمان
فکند زه به گلوی و دو گوش او مالید
چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم
که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن
که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید
هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد
همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید
چو دهر درکنف دولتت بیارامد
هر آن کسی که چو دولت ز دشن تو رمید
هلال عید به ماهی تمام باید دید
بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار
که همچو ابروی یار از افق هلال دمید
لب سوال ببند و دهان خم بگشای
که روزه رفت و ندارم مجال گفت و شنید
ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای
بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید
رسید عید و گذشت آن مهی که در کف ما
مدام در عوض جام سبحه میگردید
بریز خون صراحی که قهرمان سپهر
به خنجر مه نو حنجر صیام برید
جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می
چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید
مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من
که گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید
نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال
چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
که ترک نوش لب من ز راه مست رسید
اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل
چوگل نباشد در باغ هم خوشست خوید
دو زلفداشتمهمچون دو شب برابر روز
و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید
چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی
سخن چو دایره برگرد خویش میگردید
سواد مردمک چشم من به عارض او
چو گوی ساج بهمیدان عاج میغلطید
غرض بیامد بنشست و با هزار ادب
به رسم عادت احباب حال من پرسید
.چهگفتگفتکه ماه صیام شد سپری
وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید
یار باده که از عمر تا دمی باقیست
به عیش و شادی باید همی چمید و چرید
رفیق تازه بجوی و رحیق کهنه بخواه
که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید
بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل
نرفته در لبش از جام در دماغ دوید
مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او
چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید
و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع
همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید
چو مستگشت ولیعهد را ثناییگفت
که چرخ در عوض کام گام او بوسید
روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین
که هرچه تیغش بگرفت خامهاش بخشید
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم
که همچو صبح ز شوقش وجود جامه درید
شها تویی که گه حشر مست برخیزد
ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید
تویی که کان هنر راست خامهٔ تو گهر
توییکه قفل ظفر راست خنجر تو کلید
سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن
زه کمان تو بازوی فتح را تعوید
کلف گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر
ز رشک روی تو از بسکه پشت دست گزید
وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت
بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید
مگرکهگیتی غارست و تو رسول که چرخ
به گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید
مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف
که آتش از فزع او به صلب خاره خزید
مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام
نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید
ز ننگ آنکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار میپیچید
چو دید منتقم قهرت آن کژی ز کمان
فکند زه به گلوی و دو گوش او مالید
چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم
که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن
که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید
هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد
همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید
چو دهر درکنف دولتت بیارامد
هر آن کسی که چو دولت ز دشن تو رمید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در جشن میلاد حضرت ظل اللهی ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موجزن
بر سر از موجشبسی سیمینحباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان همچون یکی سمین طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره روشن شد چو رویش بینقاب آمد پدید
لبگشود از ناز و هستی از عدمگشت آشکار
رخنمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضشاز مشکنابآمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خوابآلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوتگون کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برقسان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفتکز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دستافشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
داده امشب شاه را یزدان یکی فرخپسر
ها شگفتی بین که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔالبدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روحالقدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از امالکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ البارسلان شد حکمران
شیدهیی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
دادگر هوشنگ را قائم مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل گلاب آمد پدید
ابر میبالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک میرقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
دفع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بیحجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس کردی ثواب
این بهشیرو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بیمنتها
زینکرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یومالحساب آمد پدبد
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موجزن
بر سر از موجشبسی سیمینحباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان همچون یکی سمین طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره روشن شد چو رویش بینقاب آمد پدید
لبگشود از ناز و هستی از عدمگشت آشکار
رخنمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضشاز مشکنابآمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خوابآلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوتگون کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برقسان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفتکز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دستافشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
داده امشب شاه را یزدان یکی فرخپسر
ها شگفتی بین که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔالبدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روحالقدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از امالکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ البارسلان شد حکمران
شیدهیی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
دادگر هوشنگ را قائم مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل گلاب آمد پدید
ابر میبالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک میرقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
دفع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بیحجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس کردی ثواب
این بهشیرو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بیمنتها
زینکرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یومالحساب آمد پدبد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در مدح یکی از علمای علّام و فضلای ذویالعزّ والاحترام گوید
مقتدای انس و جان آمد پدید
پیشوای این و آن آمد پدید
فیض فیاضی ز دیوان ازل
بر که بر پیر و جوان آمد پدید
نور اشراقی ز خلاق زمن
بر چه بر اهل زمان آمد پدید
حامل اسرار وحی ایزدی
بر زمین از آسمان آمد پدید
مفخر آیات غیب سرمدی
با ضمیر غیبدان آمد پدید
واصل کوی فنا شد جلوه گر
حاصل کون و مکان آمد پدید
یک جهان تسلیم و یک عالم رضا
از بر یک طیلسان آمد پدید
یک فلک تحقیق و یک گیتی هنر
درد و مشت استخوان آمد پدید
از رخشکازرم باغ جنتست
یکگلستان ارغوان آمد پدید
قاف تا قاف جهان شد پر ز جان
تاکه آن جان جان آمد پدید
قیروان تا قیروان از خلق او
مشک و عود و ضیمران آمد پدید
ملک دین را حکمران شد جلوه گر
سرّ حق را ترجمان آمد پدید
راز دل را رازدان شد آشکار
ملک جان را قهرمان آمد پدید
زد بسی بیرنگ نقاش قضا
تا چنین نقش از میان آمد پدید
نقش مقصود اوست وین بیرنگها
بر سبیل امتحان آمد پدید
صورت فیض ازل شد جلوهگر
معنی سرّ نهان آمد پدید
وصف آن جان را که جویا بود جان
با تنی خوشتر ز جان آمد پدید
آنچه را در آسمان میجست دل
بر زمین خوش ناگهان آمد پدید
گو نهان شو از نظر باغ جنان
غیرت باغ جنان آمد پدید
گو برون رو از بدن روح روان
حسرت روح روان آمد پدید
کی نماید جلوه در هفت آسمان
آن چه در این خاکدان آمد پدید
تهنیت را یک به یک گویند خلق
عارف آن بینشان آمد پدید
آنچه بر زاندیشه آمد آشکار
آنچه بیرون ازگمان آمد پدید
آنکه میگفتیم وصف حضرتش
مینیاید در بیان آمد پدید
آنکه میگفتیم حرف مدحتش
مینگنجد در زبان آمد پدید
آب شد از رشک سر تا پا محیط
کان محیط بیکران آمد پدید
عطسهزن شد خلق جانافروز او
زان بهشت جاودان آمد پدید
شعلهور شد خشم عالمسوز او
زان جحیم جانستان آمد پدید
از دل و دستش که جود مطلقند
خواری دریا و کان آمد پدید
با دو چشم حقنگر شد آشکار
با دو دست دُر فشان آمد پدید
جاودان آباد باد آن سرزمین
کاین سپهر جود از آن آمد پدید
در مدیحش بیش از این گفتن خطاست
کاینچنین یا آنچنان آمد پدید
مختصر گویم هرآن رحمت که بود
در حجاب سرّ همان آمد پدید
تا به فصل دی همیگویند خلق
وقت سیر گلستان آمد پدید
عمر او چندان که گوید روزگار
مهدی آخر زمان آمد پدید
پیشوای این و آن آمد پدید
فیض فیاضی ز دیوان ازل
بر که بر پیر و جوان آمد پدید
نور اشراقی ز خلاق زمن
بر چه بر اهل زمان آمد پدید
حامل اسرار وحی ایزدی
بر زمین از آسمان آمد پدید
مفخر آیات غیب سرمدی
با ضمیر غیبدان آمد پدید
واصل کوی فنا شد جلوه گر
حاصل کون و مکان آمد پدید
یک جهان تسلیم و یک عالم رضا
از بر یک طیلسان آمد پدید
یک فلک تحقیق و یک گیتی هنر
درد و مشت استخوان آمد پدید
از رخشکازرم باغ جنتست
یکگلستان ارغوان آمد پدید
قاف تا قاف جهان شد پر ز جان
تاکه آن جان جان آمد پدید
قیروان تا قیروان از خلق او
مشک و عود و ضیمران آمد پدید
ملک دین را حکمران شد جلوه گر
سرّ حق را ترجمان آمد پدید
راز دل را رازدان شد آشکار
ملک جان را قهرمان آمد پدید
زد بسی بیرنگ نقاش قضا
تا چنین نقش از میان آمد پدید
نقش مقصود اوست وین بیرنگها
بر سبیل امتحان آمد پدید
صورت فیض ازل شد جلوهگر
معنی سرّ نهان آمد پدید
وصف آن جان را که جویا بود جان
با تنی خوشتر ز جان آمد پدید
آنچه را در آسمان میجست دل
بر زمین خوش ناگهان آمد پدید
گو نهان شو از نظر باغ جنان
غیرت باغ جنان آمد پدید
گو برون رو از بدن روح روان
حسرت روح روان آمد پدید
کی نماید جلوه در هفت آسمان
آن چه در این خاکدان آمد پدید
تهنیت را یک به یک گویند خلق
عارف آن بینشان آمد پدید
آنچه بر زاندیشه آمد آشکار
آنچه بیرون ازگمان آمد پدید
آنکه میگفتیم وصف حضرتش
مینیاید در بیان آمد پدید
آنکه میگفتیم حرف مدحتش
مینگنجد در زبان آمد پدید
آب شد از رشک سر تا پا محیط
کان محیط بیکران آمد پدید
عطسهزن شد خلق جانافروز او
زان بهشت جاودان آمد پدید
شعلهور شد خشم عالمسوز او
زان جحیم جانستان آمد پدید
از دل و دستش که جود مطلقند
خواری دریا و کان آمد پدید
با دو چشم حقنگر شد آشکار
با دو دست دُر فشان آمد پدید
جاودان آباد باد آن سرزمین
کاین سپهر جود از آن آمد پدید
در مدیحش بیش از این گفتن خطاست
کاینچنین یا آنچنان آمد پدید
مختصر گویم هرآن رحمت که بود
در حجاب سرّ همان آمد پدید
تا به فصل دی همیگویند خلق
وقت سیر گلستان آمد پدید
عمر او چندان که گوید روزگار
مهدی آخر زمان آمد پدید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در ستایش کهف الادانی و الاقاصی وزیر بینظیر جناب حاجی آقاسی
از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر
من پاسدار آنک آن مه کند گذر
هردم به خویشتنگویان به زیر لب
کایدون شب مرا طالع شود سحر
بربوی آنکه کی خورشید سر زند
میرفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که کرد اندر دلم گذار
بر طمع اینکه یار بر من کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض
از سیر دم به دم بساگونگو صور
تمثالهای نغز باروی تابناک
آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشستهاند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی
بهرام تفته رخ چون ترک کینهور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به کف این طیلسان بسر
ماهی و گاو را جایی شده مقام
خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بیدانه و سُروی
همکژدم و کمان بیچشم و بی وتر
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف
آن رامح این بهعزل آن ساکن این بپر
گردان بنات نعش گرد جدی چنانک
افلاک را مدار پیرامن مدر
گفتیکه آسمانگردیده آسکون
زو ماهیان سیم آورده سر بهدر
یا نی یکی ارم آکنده از سمن
یا نی یکی صدف آموده از دُرر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تاکی زمان هجر آید همی بهسر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا
آسیمه سر دوان رفتمش بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس
هم با خیال یار اندر سرم بطر
با خوف و با رجا گفتم کیی هلا
کاین وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به کین
باری کهیی چهیی بنمای و برشمر
با خشم گفت هی هوش حکیم بین
کا-هاز آشنا نشناسد از دگر
بگشای در مایست تا بنگریکهکیست
ای دلت منتظر ای جانت محتضر
در باز کردمش حیران و تن زده
تا بنگرم که کیست آن دزد خانهبر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم
دیدم که بود یار آن ترک سیمبر
از شوق مقدمش چرخی زدم سه چار
میخواست از تنم کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخبخ درآ درآ
ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
بردمش در وثاق گفتمش از وفاق
هان برفکنکله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری
زان چهر دلستان آن زلف دلشکر
گفتی طلوعکرد در آن فضای تنگ
یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار
چهرش به روشنی آشوب کاشغر
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه
این ماه سرو چرخ آن سرو ماهبر
از زلف خم بهخم یک شهربند ه دام
از چشم باسقم یک دهر شور و شر
سنگیش در بغل باغیش در رخان
کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک بدخش لعل خط یک تتار مشک
لعلی گهرفشان مشکی قمر سپر
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن
گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل
جبریل را بودگر اهرمن به بر
چشمش گه نگه گفتی که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشین از پای تا به سر
شاید که تاجری از شرم پیکرش
در پارس ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داری به چهر من تاکی نظر هلا
برخیز و برفکن درکار می نظر
بینقل و بینبید دل را رسد حزن
بیجام و بیقدح جان را بود خطر
گرچه بودگنه مندیش و می بده
با فضل کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش
زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
زان میکه مور ازو گر قطرهیی خورد
در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می که گر فروغش افتد به شورهزار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان می که جسم ازو یکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغری پر کرد دیگری
بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان که مرد اندر طریق فقر
مقبولتر بود چندانکه بیخبر
مظور چون یکیست از این همه برون
با این رمه چری تاکی به جوی و جر
تن خانه فناست ویران شدنش به
جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال
درکیش بیدلان مستی بود هنر
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو
زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی
بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
از خویش درگذرگر یار بایدت
تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوهگاه دوست بود توشد حجاب
این پرده برفکن آن جلوه درنگر
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا
گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین
وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
زین چار مادرت باید گریختن
خواهیمسیحوش گر رفت زی پدر
هرکس طلب کند با یار خرگهی
وصل مدام را در شام و در سحر
سودای عم و خال دارد همی وبال
برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای
آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان دانیکنون کی است
مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد
گیهان داد و دین دنیای فال و فر
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ابر نازل به خار و گل
فیضشچو نور مهر شاملبه خشک و تر
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق
از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوهکرد
تأیید آسمان در کسوت بشر
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک
امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل
وز باد مهر او گل روید از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت کلکش قویترست
از رمح سام یل از تیر زال زر
او قطب وقت و دهر گردان بهگرد او
چونان نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان
جان با ولای او نهراسد از سفر
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هرچه حکم اوست اذعانکند قدر
آنجا که قدر اوست گردون بود زمین
آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش صرصر بود گران
با رای روشنش انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان
آنجاکهکلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
کلب هگثث «- است تا روز وایسیا
میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ایدونکه درکف یزدان ودیعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون منی ، هشیار نکته دان
در عهد چون تویی بردن چنین خطر
با آنکه در سخن همواره کلک من
ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده داردم
از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمین بود از آب و گل ثمر
جان عدوی تو از اشک دیده گل
جاه حبیب تو از اوج ماه بر
من پاسدار آنک آن مه کند گذر
هردم به خویشتنگویان به زیر لب
کایدون شب مرا طالع شود سحر
بربوی آنکه کی خورشید سر زند
میرفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که کرد اندر دلم گذار
بر طمع اینکه یار بر من کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض
از سیر دم به دم بساگونگو صور
تمثالهای نغز باروی تابناک
آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشستهاند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی
بهرام تفته رخ چون ترک کینهور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به کف این طیلسان بسر
ماهی و گاو را جایی شده مقام
خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بیدانه و سُروی
همکژدم و کمان بیچشم و بی وتر
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف
آن رامح این بهعزل آن ساکن این بپر
گردان بنات نعش گرد جدی چنانک
افلاک را مدار پیرامن مدر
گفتیکه آسمانگردیده آسکون
زو ماهیان سیم آورده سر بهدر
یا نی یکی ارم آکنده از سمن
یا نی یکی صدف آموده از دُرر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تاکی زمان هجر آید همی بهسر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا
آسیمه سر دوان رفتمش بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس
هم با خیال یار اندر سرم بطر
با خوف و با رجا گفتم کیی هلا
کاین وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به کین
باری کهیی چهیی بنمای و برشمر
با خشم گفت هی هوش حکیم بین
کا-هاز آشنا نشناسد از دگر
بگشای در مایست تا بنگریکهکیست
ای دلت منتظر ای جانت محتضر
در باز کردمش حیران و تن زده
تا بنگرم که کیست آن دزد خانهبر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم
دیدم که بود یار آن ترک سیمبر
از شوق مقدمش چرخی زدم سه چار
میخواست از تنم کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخبخ درآ درآ
ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
بردمش در وثاق گفتمش از وفاق
هان برفکنکله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری
زان چهر دلستان آن زلف دلشکر
گفتی طلوعکرد در آن فضای تنگ
یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار
چهرش به روشنی آشوب کاشغر
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه
این ماه سرو چرخ آن سرو ماهبر
از زلف خم بهخم یک شهربند ه دام
از چشم باسقم یک دهر شور و شر
سنگیش در بغل باغیش در رخان
کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک بدخش لعل خط یک تتار مشک
لعلی گهرفشان مشکی قمر سپر
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن
گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل
جبریل را بودگر اهرمن به بر
چشمش گه نگه گفتی که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشین از پای تا به سر
شاید که تاجری از شرم پیکرش
در پارس ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داری به چهر من تاکی نظر هلا
برخیز و برفکن درکار می نظر
بینقل و بینبید دل را رسد حزن
بیجام و بیقدح جان را بود خطر
گرچه بودگنه مندیش و می بده
با فضل کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش
زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
زان میکه مور ازو گر قطرهیی خورد
در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می که گر فروغش افتد به شورهزار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان می که جسم ازو یکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغری پر کرد دیگری
بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان که مرد اندر طریق فقر
مقبولتر بود چندانکه بیخبر
مظور چون یکیست از این همه برون
با این رمه چری تاکی به جوی و جر
تن خانه فناست ویران شدنش به
جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال
درکیش بیدلان مستی بود هنر
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو
زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی
بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
از خویش درگذرگر یار بایدت
تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوهگاه دوست بود توشد حجاب
این پرده برفکن آن جلوه درنگر
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا
گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین
وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
زین چار مادرت باید گریختن
خواهیمسیحوش گر رفت زی پدر
هرکس طلب کند با یار خرگهی
وصل مدام را در شام و در سحر
سودای عم و خال دارد همی وبال
برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای
آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان دانیکنون کی است
مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد
گیهان داد و دین دنیای فال و فر
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ابر نازل به خار و گل
فیضشچو نور مهر شاملبه خشک و تر
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق
از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوهکرد
تأیید آسمان در کسوت بشر
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک
امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل
وز باد مهر او گل روید از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت کلکش قویترست
از رمح سام یل از تیر زال زر
او قطب وقت و دهر گردان بهگرد او
چونان نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان
جان با ولای او نهراسد از سفر
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هرچه حکم اوست اذعانکند قدر
آنجا که قدر اوست گردون بود زمین
آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش صرصر بود گران
با رای روشنش انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان
آنجاکهکلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
کلب هگثث «- است تا روز وایسیا
میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ایدونکه درکف یزدان ودیعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون منی ، هشیار نکته دان
در عهد چون تویی بردن چنین خطر
با آنکه در سخن همواره کلک من
ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده داردم
از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمین بود از آب و گل ثمر
جان عدوی تو از اشک دیده گل
جاه حبیب تو از اوج ماه بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - و له ایضاً مدحه
اقبال و بخت و نصرت و فیروزی و ظفر
کشتند با رکاب من امسال همسفر
زیرا که من به طالع میمون و فال نیک
کردم بسیج بزم خداوند نامور
اکسیر فضل جوهر جان کیمیای عقل
رکن وجود رایت جود آیت هنر
میقات علم مشعر دانش مقام فیض
میزان علمکعبهٔ دین قبلهٔ هنر
توقیع مجد فرد بقا فذلک وچود
نفس جلال شخص شرف عنصر خطر
غیث همم غیاث امم غوث داوری
یمن مهان یمین جهان فخر بوم و بر
تاج خرد نتاج ابد زادهٔ ازل
باب هنر کتاب ظفر خصم سیم و زر
دیوان فضل نظم بقا شاه انسی هرجان
عنوان بذل ناهب کان واهب گهر
معمار کاخ ملت و معیار داد و دین
منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر
جلاب جام عشرت و قدب جان جور
طلاعره شو هر هلاع تثرر هر تشر
فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود
گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
آقاسی آنکه رفعت جاه قدیم او
جایی بود که نیست ز امکان در او اثر
آجال نارسیده عیان دیده در قضا
آمال نانوشته فرو خوانده در قدر
ای خلقت از طراوت خلاق نوبهار
وی نطقت از حلاوت رزاق نیشکر
نقش جمال خویش پراکنده در رقم
بر لوح کُنفکان قلم صنع دادگر
یک جای جمع گشت تفاریق صنع او
آن لحظهکافرید ترا واهب الصور
پیوسته چون کمان دهدش چرخ گوشمال
هر کاو چو نی نبندد در خدمتت کمر
ازکام روز مهر تو مشکین جهد نفس
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر
روزی که باد قهر تو بر خاک بگذرد
آب روان جهد عوض آتش از حجر
مرغیکه بیرضای تو پرّد ز آشیان
زنجیر آهنین شودش بر به پای پر
آنجاکه هست ذکر عدوی تو در میان
وانجا که هست روی حسود تو جلوه گر
حسرت خورد دو دیدهٔ بینا به چشمکور
شنعت برد دو گوش نیوشا ز گوش کر
تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان
تا بشنود صفات ترا نیز هر سحر
گه پای تا به سر همه چشمت چون زره
گه فرق تا قدم همهگوشست چون سپر
گر بوالبشر لقب نَهَمت بس شگفت نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
تو مرکز وجودی و لابد به سوی تو
مایل شود خطوط شعاعی ز هر بصر
همچون خطوط قطرکه بر سطح دایره
ناچار از آن بود که به مرکز کند گذر
فصاد روز جود تو آن را که رگ زند
مرجانش جای خون جهد از جای نیشتر
در عهد دولتت نگدازد ز غصهکس
جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر
گرچه درین گداختن از اصل حکمتی است
کافزون شود ز دیدن او خلق را عبر
خواهی به خلق باز نماییکه مرد را
در زجر جسم اجر روانست مستتر
فرهاد بیستون را از پیش برنداشت
تا از خیال شیرین نگداخت چون شکر
تا مرد حقپرست ز طاعت نکاست تن
روحش نشد ز عالم لاهوت باخبر
آن نص مصحفست که یک نفس در بهشت
نارد گذشت تا نکند جای در سقر
در نافهٔ غزالگیاهی نگشت مشک
تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر
تا دانه تن نکاهد اول به زیر خاک
آخر به باغ مینشود نخل بارور
ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاک
تاکز بریدنش شود انگور بیشتر
وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت
رنج هزار ساله کی از دل کند بهدر
چون چهر شه نیابد در روشنیکمال
تا همچو تیغ شه نشود کاسته قمر
در بزم خواجهکس ز سعادت نیافت بار
تا همچو حلقه بر در طاعت نکوفت سر
فولاد تا نگردد زاتش گداخته
کی بهر دفع خصم شود تیغ جان شکر
خاک سیاه تا نخورد صدهزار بیل
کی مغرس شجر شود و منبت زهر
از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح
کی مستجابگردد نفرین لاتذر
موسی نکرد تا که شبانی شعیب را
در رتبه کی ز غیب رسیدیش ماحضر
عیسی ندید تا که دوصد ذلت از یهود
کی صیت ملتش به جهان گشت مشتهر
تا خاکروبه بر سر احمد نریختند
زین خاکدان نشد به سوی عرش رهسپر
تا مرتضی به عجز در نیستی نزد
هستی ز نام وی نشد اینگونه مفتخر
درکربلا حسین علی تا نشد شهید
کی میشدی شفیع همه خلق سر بهسر
ای خواجهیی که حزم تو نارسته از زمین
یاردکه برگ و بار درختانکند ثمر
ای مهریکه نطفهٔ اطفال در رحم
گویند شکر جود تو ناگشته جانور
برجیست آفرینش و درجیست روزگار
آن برج را ستاره و آن درج را گهر
این سال چارمست که دور از جناب تو
هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر
دیو غمم به ملک سلیمان اسیر داشت
هدهدصفت ازان زدمی بر به خاک سر
وز طلعتت چو چشم رمد دیده ز آفتاب
محروم داشت چشم مرا چرخ بدسیر
تاج خروس بد مُژَگانم ز خون دل
تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر
چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت
کرده در آن خیال تو چون مصطفی مقر
منت خدای را که چو بلبل به شاخ گل
اکنون سرود وصل تو خوانم همی زبر
خاک ره تو سرمهٔ مازاغ گشت و باز
روشن شد از جمال توام چشم حقنگر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب
گاهی بخار خشک جهدگه بخار تر
از آن بخار خشک بزاید همی نسیم
وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جزکام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا
از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر
کشتند با رکاب من امسال همسفر
زیرا که من به طالع میمون و فال نیک
کردم بسیج بزم خداوند نامور
اکسیر فضل جوهر جان کیمیای عقل
رکن وجود رایت جود آیت هنر
میقات علم مشعر دانش مقام فیض
میزان علمکعبهٔ دین قبلهٔ هنر
توقیع مجد فرد بقا فذلک وچود
نفس جلال شخص شرف عنصر خطر
غیث همم غیاث امم غوث داوری
یمن مهان یمین جهان فخر بوم و بر
تاج خرد نتاج ابد زادهٔ ازل
باب هنر کتاب ظفر خصم سیم و زر
دیوان فضل نظم بقا شاه انسی هرجان
عنوان بذل ناهب کان واهب گهر
معمار کاخ ملت و معیار داد و دین
منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر
جلاب جام عشرت و قدب جان جور
طلاعره شو هر هلاع تثرر هر تشر
فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود
گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
آقاسی آنکه رفعت جاه قدیم او
جایی بود که نیست ز امکان در او اثر
آجال نارسیده عیان دیده در قضا
آمال نانوشته فرو خوانده در قدر
ای خلقت از طراوت خلاق نوبهار
وی نطقت از حلاوت رزاق نیشکر
نقش جمال خویش پراکنده در رقم
بر لوح کُنفکان قلم صنع دادگر
یک جای جمع گشت تفاریق صنع او
آن لحظهکافرید ترا واهب الصور
پیوسته چون کمان دهدش چرخ گوشمال
هر کاو چو نی نبندد در خدمتت کمر
ازکام روز مهر تو مشکین جهد نفس
از خاکگاه جود تو زرین دمد شجر
روزی که باد قهر تو بر خاک بگذرد
آب روان جهد عوض آتش از حجر
مرغیکه بیرضای تو پرّد ز آشیان
زنجیر آهنین شودش بر به پای پر
آنجاکه هست ذکر عدوی تو در میان
وانجا که هست روی حسود تو جلوه گر
حسرت خورد دو دیدهٔ بینا به چشمکور
شنعت برد دو گوش نیوشا ز گوش کر
تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان
تا بشنود صفات ترا نیز هر سحر
گه پای تا به سر همه چشمت چون زره
گه فرق تا قدم همهگوشست چون سپر
گر بوالبشر لقب نَهَمت بس شگفت نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
تو مرکز وجودی و لابد به سوی تو
مایل شود خطوط شعاعی ز هر بصر
همچون خطوط قطرکه بر سطح دایره
ناچار از آن بود که به مرکز کند گذر
فصاد روز جود تو آن را که رگ زند
مرجانش جای خون جهد از جای نیشتر
در عهد دولتت نگدازد ز غصهکس
جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر
گرچه درین گداختن از اصل حکمتی است
کافزون شود ز دیدن او خلق را عبر
خواهی به خلق باز نماییکه مرد را
در زجر جسم اجر روانست مستتر
فرهاد بیستون را از پیش برنداشت
تا از خیال شیرین نگداخت چون شکر
تا مرد حقپرست ز طاعت نکاست تن
روحش نشد ز عالم لاهوت باخبر
آن نص مصحفست که یک نفس در بهشت
نارد گذشت تا نکند جای در سقر
در نافهٔ غزالگیاهی نگشت مشک
تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر
تا دانه تن نکاهد اول به زیر خاک
آخر به باغ مینشود نخل بارور
ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاک
تاکز بریدنش شود انگور بیشتر
وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت
رنج هزار ساله کی از دل کند بهدر
چون چهر شه نیابد در روشنیکمال
تا همچو تیغ شه نشود کاسته قمر
در بزم خواجهکس ز سعادت نیافت بار
تا همچو حلقه بر در طاعت نکوفت سر
فولاد تا نگردد زاتش گداخته
کی بهر دفع خصم شود تیغ جان شکر
خاک سیاه تا نخورد صدهزار بیل
کی مغرس شجر شود و منبت زهر
از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح
کی مستجابگردد نفرین لاتذر
موسی نکرد تا که شبانی شعیب را
در رتبه کی ز غیب رسیدیش ماحضر
عیسی ندید تا که دوصد ذلت از یهود
کی صیت ملتش به جهان گشت مشتهر
تا خاکروبه بر سر احمد نریختند
زین خاکدان نشد به سوی عرش رهسپر
تا مرتضی به عجز در نیستی نزد
هستی ز نام وی نشد اینگونه مفتخر
درکربلا حسین علی تا نشد شهید
کی میشدی شفیع همه خلق سر بهسر
ای خواجهیی که حزم تو نارسته از زمین
یاردکه برگ و بار درختانکند ثمر
ای مهریکه نطفهٔ اطفال در رحم
گویند شکر جود تو ناگشته جانور
برجیست آفرینش و درجیست روزگار
آن برج را ستاره و آن درج را گهر
این سال چارمست که دور از جناب تو
هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر
دیو غمم به ملک سلیمان اسیر داشت
هدهدصفت ازان زدمی بر به خاک سر
وز طلعتت چو چشم رمد دیده ز آفتاب
محروم داشت چشم مرا چرخ بدسیر
تاج خروس بد مُژَگانم ز خون دل
تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر
چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت
کرده در آن خیال تو چون مصطفی مقر
منت خدای را که چو بلبل به شاخ گل
اکنون سرود وصل تو خوانم همی زبر
خاک ره تو سرمهٔ مازاغ گشت و باز
روشن شد از جمال توام چشم حقنگر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب
گاهی بخار خشک جهدگه بخار تر
از آن بخار خشک بزاید همی نسیم
وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جزکام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا
از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه اسلامپناه ناصرالدین شاه غازی خلد الله ملکه فرماید
الا ای خمیده سر زلف دلبر
که همرنگ مشکی و همسنگگوهر
چو فخری عزیز و چو فقری پریشان
چو کفری سیاه و چو ظلمی مکدر
همه سایه در سایهیی همچو بیشه
همه پایه در پایهیی همچو منبر
به شب شمع و مه دیدم اما ندیدم
شب تیره در شمع و ماه منور
شمیمی که از تارهای تو خیزد
کند تا به محشر جهان را معنبر
چو بپریشدت باد بر چهر جانان
پریشیده گردند دلها سراسر
بلی چون پریشان شود آشیانی
درافتند بر خاک مرغان بیپر
ز شرمی فرومانده در چهر جانان
به عجزی سرافکنده در پای دلبر
به طرزی که در پیش جبریل شیطان
بر آنسانکه در نزد کرّار قنبر
قضا کاتبست و نکویی کتابت
رخ یار من صفحه تارتو مسطر
چو دیوی که با جبرئیلی مقابل
چو مشکیکه با سیم نابی برابر
دخانی تو وان رخ فروزنده آتش
بخاری تو وان چهره خورشید انور
ترا عود بابست و ریحان پسرعم
ترا مشک مامست و عنبر برادر
به تن عقرب و سم تو نافهٔ چین
به شکل افعی و زهر تو مشک اذفر
به خورشیدگه سجده آری چو هندو
به بتخانه گه چهره سایی چو کافر
به ترکیب سر زان مدور نمایی
که شخص و تن نیکویی را تویی سر
به خورشیدگردی از آنی به رشته
به فردوس خسبی از آنی معطر
ترا تا به عنبر همانندکردم
همه قیمت جانگرفتست عنبر
بسوزندگی آتش افروز مانی
که خمگشته دم میدمند اندر آذر
و یا چون دو هندوکه اندر بر بت
به زانو کنند از دو سو دست چنبر
و یا چون دو کودک که نزد معلم
سبقهای مشکل نمایند از بر
به دفتر شبی از تو وصفی نوشم
همان دم پریشان شد اوراق دفتر
سیه چادری را به ترکیب مانی
کش از رشتهٔ جان بود بند چادر
غلام ولیعهد از آنی زدستی
سراپرده بر روی خورشید خاور
ولیعهد شاه جهان ناصرالدین
که دین ناصرش باد و داورش یاور
چنان دوربین است حزمشکه داند
به صلب مشیت قضای مقدر
به خشمش نهانست مرگ مفاجا
به جودش موطست رزق مقرر
به هر عرق او یک فلک عقل مدغم
به هر عضو او یک جهان هوش مضمر
مقدم به هفت آسمان چار طبعش
بر آنسان که بر نه عرض پنج جوهر
شکر را شرف بود بر جان شیرین
گر از ظق او خلق میگشت شکر
گهر را صدف بود چشم ملایک
گر از رای او تاب میجستگوهر
تعالی الله از توسن برق سیرش
که از نسل بادست و از صلب صرصر
دُم افشاند و روبد اجرام انجم
سم افشارد وکوبد اندام اغبر
عرق ریزد از پیکرش گاه پویه
چو از ابر باران چو از چرخ اختر
چو برقست اگر برق را بر نهی زین
چو وهمست اگر وهم گردد مصور
فلکتاز و مهسیر وکهکوب و شخبر
کمآسای و پر تاب و رهپوی و رهبر
به شب بیند اوهام اندر ضمایر
چو در روز اجرام بر چرخ اخضر
چنانگرم برگرد آفاقگردد
که پرگار برگرد خط مدور
به آنی چنان ملک هستی نوردد
که بارهٔ عدم را نمایان شود در
فلک را گهی بسپرد چون ستاره
زمین راگهی طی کند چون سکندر
تنش کشتی و قلزمش دشت هیجا
دمش بادبان چار سم چار لنگر
عجبتر که آن بادبانست ساکن
ولی لنگرش بادبان وار رهور
زهی هرچه جویی ز بختت مسلم
خهی هرچه خواهی ز چرخت میسر
زگردون جلال تو صد باره افزون
ز هستی رواق تو یک شبر برتر
مگر خون همیگرید از هیبت تو
کزین گونه سرخست روی غضفر
جنین در رحم گر جلال تو دیدی
ز شوق تو یکروزه زادی ز مادر
گوان را ز پیکان تیرت به تارک
یلان را از آسیبگرزت به پیکر
شود خود صد چاک برسان جوشن
شود درع یک لخت مانند مغفر
ز عکس لبت هر زمانکاب نوشی
شود جام بلور یاقوت احمر
پرندوش من مرگ را خواب دیدم
برهنهتن و خونچکان و مجدر
تنش همچو کشتی لبالب ز جانها
فرومانده در ژرف بحری شناور
سحر گشت تعبیر آن خواب روشن
چو دیدم به دست تو جانسوز خنجر
الا یا جوانبخت شاهی که داری
ز مهر شهنشاه بر فرق افسر
به عمدا ترا شاه خواندم که ایدون
تو شاهی و خسرو شهنشاه کشور
چو فیروزی و فتح و اقبال دایم
ستاده به نزد شهنشاه صفدر
محمد شه آن کز هراسش نخسبد
نه در خانه خان و نه در قصر قیصر
جهانندهٔ توسن از شطگردون
گذارندهٔ نیزه از خط محور
چو سنجیدش ایزد به میزان هستی
فزون آمد از آفرینش سراسر
خلد تیرش آنگونه در سنگ خارا
که در جامه سوزن در اندام نشتر
رود حکمش آنگونه اندر ممالک
که در آب ماهی در آتش سمندر
تف ناری از قهر او هفت دوزخ
کف خاکی از ملک او هفت کشور
الا یا ولیعهد دارای دوران
الا یا دو بازوی شاه مظفر
به مدح تو قاآنی الکن نماید
بر آنسان که حسّان به نعت پیمبر
پس از دیگران گفت مدح تو آری
مقدم بود نطفه انسان مؤخر
پس از سنعل آید بهگلزر سوری
پس از سبزه بالد به بستان صنوبر
رسالت پس از انبیا جست احمد
خلافت پس از دیگرن یافت حیدر
شویگر توام ناصر بخت قاصر
وگر یاورم گردد الطاف داور
سخن را ز رفعت به جایی رسانم
که روحالقدسگوید الله اکبر
الا تا همی حرف زاید ز نقطه
الا تا همی فعل خیزد ز مصدر
بود جاودان مهرت اندر ضمایر
چو فاعل در افعال معلوم مضمر
که همرنگ مشکی و همسنگگوهر
چو فخری عزیز و چو فقری پریشان
چو کفری سیاه و چو ظلمی مکدر
همه سایه در سایهیی همچو بیشه
همه پایه در پایهیی همچو منبر
به شب شمع و مه دیدم اما ندیدم
شب تیره در شمع و ماه منور
شمیمی که از تارهای تو خیزد
کند تا به محشر جهان را معنبر
چو بپریشدت باد بر چهر جانان
پریشیده گردند دلها سراسر
بلی چون پریشان شود آشیانی
درافتند بر خاک مرغان بیپر
ز شرمی فرومانده در چهر جانان
به عجزی سرافکنده در پای دلبر
به طرزی که در پیش جبریل شیطان
بر آنسانکه در نزد کرّار قنبر
قضا کاتبست و نکویی کتابت
رخ یار من صفحه تارتو مسطر
چو دیوی که با جبرئیلی مقابل
چو مشکیکه با سیم نابی برابر
دخانی تو وان رخ فروزنده آتش
بخاری تو وان چهره خورشید انور
ترا عود بابست و ریحان پسرعم
ترا مشک مامست و عنبر برادر
به تن عقرب و سم تو نافهٔ چین
به شکل افعی و زهر تو مشک اذفر
به خورشیدگه سجده آری چو هندو
به بتخانه گه چهره سایی چو کافر
به ترکیب سر زان مدور نمایی
که شخص و تن نیکویی را تویی سر
به خورشیدگردی از آنی به رشته
به فردوس خسبی از آنی معطر
ترا تا به عنبر همانندکردم
همه قیمت جانگرفتست عنبر
بسوزندگی آتش افروز مانی
که خمگشته دم میدمند اندر آذر
و یا چون دو هندوکه اندر بر بت
به زانو کنند از دو سو دست چنبر
و یا چون دو کودک که نزد معلم
سبقهای مشکل نمایند از بر
به دفتر شبی از تو وصفی نوشم
همان دم پریشان شد اوراق دفتر
سیه چادری را به ترکیب مانی
کش از رشتهٔ جان بود بند چادر
غلام ولیعهد از آنی زدستی
سراپرده بر روی خورشید خاور
ولیعهد شاه جهان ناصرالدین
که دین ناصرش باد و داورش یاور
چنان دوربین است حزمشکه داند
به صلب مشیت قضای مقدر
به خشمش نهانست مرگ مفاجا
به جودش موطست رزق مقرر
به هر عرق او یک فلک عقل مدغم
به هر عضو او یک جهان هوش مضمر
مقدم به هفت آسمان چار طبعش
بر آنسان که بر نه عرض پنج جوهر
شکر را شرف بود بر جان شیرین
گر از ظق او خلق میگشت شکر
گهر را صدف بود چشم ملایک
گر از رای او تاب میجستگوهر
تعالی الله از توسن برق سیرش
که از نسل بادست و از صلب صرصر
دُم افشاند و روبد اجرام انجم
سم افشارد وکوبد اندام اغبر
عرق ریزد از پیکرش گاه پویه
چو از ابر باران چو از چرخ اختر
چو برقست اگر برق را بر نهی زین
چو وهمست اگر وهم گردد مصور
فلکتاز و مهسیر وکهکوب و شخبر
کمآسای و پر تاب و رهپوی و رهبر
به شب بیند اوهام اندر ضمایر
چو در روز اجرام بر چرخ اخضر
چنانگرم برگرد آفاقگردد
که پرگار برگرد خط مدور
به آنی چنان ملک هستی نوردد
که بارهٔ عدم را نمایان شود در
فلک را گهی بسپرد چون ستاره
زمین راگهی طی کند چون سکندر
تنش کشتی و قلزمش دشت هیجا
دمش بادبان چار سم چار لنگر
عجبتر که آن بادبانست ساکن
ولی لنگرش بادبان وار رهور
زهی هرچه جویی ز بختت مسلم
خهی هرچه خواهی ز چرخت میسر
زگردون جلال تو صد باره افزون
ز هستی رواق تو یک شبر برتر
مگر خون همیگرید از هیبت تو
کزین گونه سرخست روی غضفر
جنین در رحم گر جلال تو دیدی
ز شوق تو یکروزه زادی ز مادر
گوان را ز پیکان تیرت به تارک
یلان را از آسیبگرزت به پیکر
شود خود صد چاک برسان جوشن
شود درع یک لخت مانند مغفر
ز عکس لبت هر زمانکاب نوشی
شود جام بلور یاقوت احمر
پرندوش من مرگ را خواب دیدم
برهنهتن و خونچکان و مجدر
تنش همچو کشتی لبالب ز جانها
فرومانده در ژرف بحری شناور
سحر گشت تعبیر آن خواب روشن
چو دیدم به دست تو جانسوز خنجر
الا یا جوانبخت شاهی که داری
ز مهر شهنشاه بر فرق افسر
به عمدا ترا شاه خواندم که ایدون
تو شاهی و خسرو شهنشاه کشور
چو فیروزی و فتح و اقبال دایم
ستاده به نزد شهنشاه صفدر
محمد شه آن کز هراسش نخسبد
نه در خانه خان و نه در قصر قیصر
جهانندهٔ توسن از شطگردون
گذارندهٔ نیزه از خط محور
چو سنجیدش ایزد به میزان هستی
فزون آمد از آفرینش سراسر
خلد تیرش آنگونه در سنگ خارا
که در جامه سوزن در اندام نشتر
رود حکمش آنگونه اندر ممالک
که در آب ماهی در آتش سمندر
تف ناری از قهر او هفت دوزخ
کف خاکی از ملک او هفت کشور
الا یا ولیعهد دارای دوران
الا یا دو بازوی شاه مظفر
به مدح تو قاآنی الکن نماید
بر آنسان که حسّان به نعت پیمبر
پس از دیگران گفت مدح تو آری
مقدم بود نطفه انسان مؤخر
پس از سنعل آید بهگلزر سوری
پس از سبزه بالد به بستان صنوبر
رسالت پس از انبیا جست احمد
خلافت پس از دیگرن یافت حیدر
شویگر توام ناصر بخت قاصر
وگر یاورم گردد الطاف داور
سخن را ز رفعت به جایی رسانم
که روحالقدسگوید الله اکبر
الا تا همی حرف زاید ز نقطه
الا تا همی فعل خیزد ز مصدر
بود جاودان مهرت اندر ضمایر
چو فاعل در افعال معلوم مضمر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵ - در ستایش نور حدیقه احمدی فاطمه اخت علیبنموسی علیهالسلام
ای به جلالت ز آفرینش برتر
ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم
بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی
وز تو تجلی نموده ایزد داور
عالم جانی و عالم دو جهانی
اخت رضایی و دخت موسی جعفر
فاطمهات نام و از سلالهٔ زهرا
کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر
ای تو به حوا ز افتخار مقدم
لیک ز حوا به روزگار موخر
تاج ویستی و از نتاج ویستی
وین نه محالست نزد مرد هنرور
ای بس بابا کزو به آید فرزند
ای بس ماما کز او به آید دختر
شمسکه او را عروس عالم خوانند
به بود از خاورانکه هستش مادر
گوهر ناسفتهکاوست دخترکی بکر
مر صدفش مادریست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام
دختر این را شهان نهند به افسر
سیم به از سنگ هست و خیزد از سنگ
لاله به از اغبرست و روید ز اغبر
منبر و تخت ار چه تختهاند ولیکن
تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تا که ترا نافریده بود خداوند
شاهد هستی نداشت زینت و زیور
بهر وجود توکرد خلقتگیتی
کز پی روحست آفرینش پیکر
دانه نکارند جز که از پی میوه
حقه نسازند جزکه از پیگوهر
چیست مراد از سپهر گردش انجم
چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر
علت ایجاد اگر عفاف تو بودی
نقش جهان نامدی به چشم مصور
عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی
بر به زمین نامدی قضای مقدر
پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه
کشت به طفلی ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل
روز تو شد تیرهتر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودی
شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی
هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت
کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر
صورت کن را نظر مکن که به معنی
بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز یگ نور پاک ایزد ذوالمن
ذات تو و حیدر و بتول و پیمبر
گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند
نور نخستین بود که گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق
چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه
شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی
هیچکس این حرف را نکردی باور
کز در قدرت خدای هر دو جهان را
جای دهد در دوگز زمین مقعر
چرخ شنیدمکه خاک در برگیرد
خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر
گر به گل اندوده مینگردد خورشید
چون به گل اندودت این سپهر بد اختر
پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی
جملهٔ گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتی و رخ بهگل بنهفتی
حالتگلها به رنگ و بو شد دیگر
تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله
خیره شد از بسگریست دیدهٔ عبهر
جامهٔ ماتم کبود کرد بنفشه
پیرهن از غصه چاک زد گل احمر
طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان
گونهٔ خیری شد از ملال معصفر
چون علویزادگان به سوک تو در باغ
غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر
وز پی خدمت چو خادمان به مزارت
بر سر یک پای ایستاده صنوبر
فاخته کوکو زنان که کو به کجا رفت
سرو دلارای باغ حیدر صفدر
گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک
جانی و جان را هلاک نیست مقرر
لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی
بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنیا ثنایکسی را
گثن ملکالعرش مادحست و ثناگر
عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود
ماهیک خرد اگرچه هست شناور
رو ببراین شعر را به رسم هدیت
نزد مشیر جهان امیر مظفر
صدر مؤید مهین اتابک اعظم
کاو به شرف خضر هست و شاه سکندر
عمر وی و بخت بیزوال شهنشه
باقی و پاینده باد تا صف محشر
هم ز دعا دم مزنکه اصل دعا اوست
کش همه آمال بیدعاست میسر
ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم
بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی
وز تو تجلی نموده ایزد داور
عالم جانی و عالم دو جهانی
اخت رضایی و دخت موسی جعفر
فاطمهات نام و از سلالهٔ زهرا
کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر
ای تو به حوا ز افتخار مقدم
لیک ز حوا به روزگار موخر
تاج ویستی و از نتاج ویستی
وین نه محالست نزد مرد هنرور
ای بس بابا کزو به آید فرزند
ای بس ماما کز او به آید دختر
شمسکه او را عروس عالم خوانند
به بود از خاورانکه هستش مادر
گوهر ناسفتهکاوست دخترکی بکر
مر صدفش مادریست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام
دختر این را شهان نهند به افسر
سیم به از سنگ هست و خیزد از سنگ
لاله به از اغبرست و روید ز اغبر
منبر و تخت ار چه تختهاند ولیکن
تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تا که ترا نافریده بود خداوند
شاهد هستی نداشت زینت و زیور
بهر وجود توکرد خلقتگیتی
کز پی روحست آفرینش پیکر
دانه نکارند جز که از پی میوه
حقه نسازند جزکه از پیگوهر
چیست مراد از سپهر گردش انجم
چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر
علت ایجاد اگر عفاف تو بودی
نقش جهان نامدی به چشم مصور
عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی
بر به زمین نامدی قضای مقدر
پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه
کشت به طفلی ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل
روز تو شد تیرهتر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودی
شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی
هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت
کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر
صورت کن را نظر مکن که به معنی
بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز یگ نور پاک ایزد ذوالمن
ذات تو و حیدر و بتول و پیمبر
گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند
نور نخستین بود که گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق
چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه
شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی
هیچکس این حرف را نکردی باور
کز در قدرت خدای هر دو جهان را
جای دهد در دوگز زمین مقعر
چرخ شنیدمکه خاک در برگیرد
خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر
گر به گل اندوده مینگردد خورشید
چون به گل اندودت این سپهر بد اختر
پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی
جملهٔ گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتی و رخ بهگل بنهفتی
حالتگلها به رنگ و بو شد دیگر
تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله
خیره شد از بسگریست دیدهٔ عبهر
جامهٔ ماتم کبود کرد بنفشه
پیرهن از غصه چاک زد گل احمر
طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان
گونهٔ خیری شد از ملال معصفر
چون علویزادگان به سوک تو در باغ
غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر
وز پی خدمت چو خادمان به مزارت
بر سر یک پای ایستاده صنوبر
فاخته کوکو زنان که کو به کجا رفت
سرو دلارای باغ حیدر صفدر
گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک
جانی و جان را هلاک نیست مقرر
لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی
بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنیا ثنایکسی را
گثن ملکالعرش مادحست و ثناگر
عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود
ماهیک خرد اگرچه هست شناور
رو ببراین شعر را به رسم هدیت
نزد مشیر جهان امیر مظفر
صدر مؤید مهین اتابک اعظم
کاو به شرف خضر هست و شاه سکندر
عمر وی و بخت بیزوال شهنشه
باقی و پاینده باد تا صف محشر
هم ز دعا دم مزنکه اصل دعا اوست
کش همه آمال بیدعاست میسر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
بستم به عزم پارس چو از ملک ری کمر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
زین برزدم به کوهه ی یکران رهسپر
اسبی به گاه پویه سبکروتر از خیال
اسبی بهگاه حمله مهیاتر از نظر
اسبی ز بسکه چابک گوییکه تعبیه است
درگام رهنوردش یک آشیانه پر
اسبی که هست جنبش او در بسیط خاک
ساریتر از حیات در اندام جانور
من بر جهاننوردی چونینکهگفتمت
بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامهبر
بس دشتها بریدم دنیا درو سراب
بسکوهها نوشتمگردون بروکمر
گاهی به یال شیر فلک بد مراگذار
گاهی به ناف گاو زمین بُد مرا گذر
یکران من معاینهگفتیکه رفرفست
من مصطفی و قلهٔ که عرش دادگر
اطوار سیر بنده چو ادوار روزگار
گه پست و گه بلند و گهی زیر و گه زبر
ای بسا شگفت رودکه بروی بسان باد
بگذشت باد پایم و گامش نگشت تر
در جان مرا ز دزد هراس از پی هراس
در دل مرا ز دیو خطر از پی خطر
غولان خیره چشم گروه از پی گروه
دیوان چیره خشم حشر از پی حشر
کوتاه گشت عمر من از آن ره دراز
وز آن ره درازم انده درازتر
باری چو داستان نزولم به ملک پارس
چون صیت عدل شاه جهان گشت مشتهر
در وجد از ورود من احباب تن به تن
در رقص از قدوم من اصحاب سربهسر
ناشسته روی و موی هنوز از غبار ره
کامد دوان دوان برم آن یار سیمبر
آشوب هند فتنهٔ چین آفت ختا
خورشید روم ماه ختن سروکاشمر
چین چین فتادهگیسویش از فرق تا قدم
خم خم نهاده سنبلش از دوش تاکمر
قد یک بهشت طوبی و لب یک یمن عقیق
خط یک بهار سنبل و رخ یک فلک قمر
زلف مسلسلش زده بر مشک و ساج طعن
ساق مخلخلش زده بر سیم و عاج بر
در دست ترک چشمش از غالیهکمان
در پیش ماه رویش از ضیمران سپر
گیسوش زاده الله یک قیروان ظلام
دندانش صانه الله یک کاروان گهر
باری چهگفتگفتکه این نظم و نثر تو
چون زر و سیم در همه آفاق مشتهر
چونی چه گونه یی چه خبر سرگذشت چیست
چون آمدی ز راه و چه آوردی از سفر
یارت که بود و یار چه بود و عمل کدام
نخل دو ساله هجرت باری چه داد بر
گفتم حدیث رفته نگارا چو زلف تو
گرچه مطولست بگویمت مختصر
رهتم بری شدم بر شهگفتمش ثنا
کرد آفرین و داد صله ساخت مفتخر
ایدون مرا به فارس ندانم وظیفه چیست
گفتا وظیفه مدحت سلطان دادگر
دارای عهد شاه فریدون که جز خدای
از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر
گفتم مرا وسیله به درگاه شاه نیست
جز یک جهان امید که هابوک و هامگر
نه نصرتم که گیرم در موکبش قرار
نه دولتم که یابم در حضرتش مقر
گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست
ایدونکدام واسطه خواهی به از هنر
بوی گلست رابطه گل را به هر مشام
نور مهست واسطه مه را به هر بصر
معیار هر وجود عیانگردد از صفات
مقدار هر درخت پدید آید از ثمر
مهر منیر راکه معرف به از فروغ
ابر مطیر را که مؤید به از مطر
بر فضل تیغ پاکی جوهر بود نشان
بر قدر مرد نیکیگوهر بود اثر
عود از نسیم خویش در ایام شد مثل
مشک از شمیم خویش در آفاق شد سمر
هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول
هست از بروز شیوهٔ خود باده را خطر
از ثروت سپهر کواکب کند حدیث
از نزهت بهار شقایق دهد خبر
احمد که کس نبود شناسای قدر او
گشت از ظهور معجز خود سیدالبشر
یزدانکهکس ندید و نبیندش در جهان
گشت از بروز قدرت خود واهبالصور
باری چو برشمرد از اینگونه بس حدیث
بوسیدمش دهان و لب و دست و پا و سر
زان پس به مدح خسرو عالم به عونکلک
بنوشتم این قصیدهٔ شیرینتر از شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مرثیهٔ امیرزادهٔ فردوس و ساده فاطمهسلطان صبیهٔ امیر دیوان طاب ثراه
به هر بهارکل از زیرکل برآرد سر
گلی برفت که ناید به صد بهار دگر
گلی برفت کز امروز تا به دامن حشر
گلاب اوستکه جاری بود ز دیدهٔ تر
گلی برفت که با آنکه غنچه بود هنوز
دو غنچه داشت به هریک هزار تنگ شکر
گلی برفت که از مشک چین دو سنبل داشت
نهان به زیر دو سنبل دو لالهٔ احمر
هلا که بود و کجا آمد و چه گفت و چه شد
که هرچه بینم ازآن هر چهار نیست خبر
چهشمعبودکهروشنگشته گشت خموش
چه شعله بود که ناجسته گشت خاکستر
چرا چو نجم سحر نادمیدهکرد غروب
چرا چو صبح دوم نارسیده کرد سفر
برفت از صدف خاکگوهری بیرون
که خلق را صدف دیده گشت پرگوهر
فتاد از فلک مجد اختری به زمین
که جان خلق از آن اخترست پر اخگر
شبیه شمس و قمر بود در شمایل حسن
چو او بمرد تو گفتی بمرد شمس و قمر
مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق
چو او بمرد تو گفتی برفت عقل و هنر
رخش کبود شد از سیلی اجل عجبست
که گل بنفشه شود یا که لاله نیلوفر
بهوقت زندگی ا ز حسن و وقت مرگ از غم
به هر دو حال جهان را نمود زیر و زبر
گمان برم که جهان را خدا عقوبت کرد
چراکه هجر وی از هر عقوبتیست بتر
گشاده بود رخش بر جهان دری ز بهشت
نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در
به باغ خلد خرامید و از شمایل خویش
به باغ خلد بیفزود باغ خلد دگر
مگو که زیور حسنش فزون شود ز بهشت
که او ز چهره فزاید بهشت را زیور
چه بود این خبر این قاصد ازکجا آمد
کهکاش نامده بود و نداده بود خبر
به حق پناه برم کاین خبر نباشد راست
به حیرتمکه چگویم چسان کنم باور
گل شکفته به یکدم چگونه ریخت ز شاخ
مه دو هفته به یک ره چگونه شد ز نظر
بهار تازه به آنی چگونهگشت خزان
درخت میوه به بادی چگونه ریخت ثمر
شنیدهایدکه نشکفته بفسرد لاله
شنیدهاید که نارسته پژمرد عبهر
امیرزاده نه ما جمله چاکران توییم
ترا که گفت که بیچاکران روی سفر
تراکه نفع سخایت به مور و مار رسید
به مور و مار سپردیم خاکمان بر سر
تراکه از کرمت شاد بود دشمن و دوست
زکف چو دشمن دادیم دوستی بنگر
ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود
که ماندگان ترا ماند داغها به جگر
پدر هنوز درین ذوق بود کز سر شوق
هزار تحفه فرستد ترا ازین کشور
برای بازوی تو حرز سازد از یاقوت
ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر
تراکهگفتکه از چوب نخل سازی حرز
ترا که گفتکه از خاک رهکنی افسر
پدر هنوز علیرغم دشمنان میخواست
که بسترت کند از سیم و بالشت از زر
ترا که گفت که از لوح قبر کن بالین
ترا که گفت که از خاک گور کن بستر
پدر هنوزت طوق کمر نساخته بود
که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر
به جای آنکه به تخت جلال بنشینی
دریغ بود که بر تخته افتدت پیکر
به جای آنکه کنندت بهبر لباس حریر
دریغ بود ز بردتکفنکنند بهبر
به جای آنکه نهی سر فراز بالش زر
دریغ بود به خشت لحد گذاری سر
دریغ بود که کافور مردگان پاشند
بهگیسوییکه ز خود داشت نکهت عنبر
تو آن کبوتر عرشی کنون ز غصه منال
گر از قفس به سوی آشیانگشودی بر
ترا خدای دهد جای در کنار نبی
چه این نبی پدرت باشد و چه پیغمبر
تراست جای به هرحال در کنار رسول
مشو غمین که جدا ماندی از کنار پدر
بزرگوار امیرا به بندگان خدای
بسی نخواسته دادی هزار گنج گهر
اگر خدای تو یک گوهر از تو خواست مرنج
که ترسم از تو برنجد حکیم دانشور
که گوهری چو نبخشی که خواست از تو خدای
چرا نخواسته بخشی به بغده بیحد و مر
و دیگر آنکه تو دانی خدای با هرکس
هزار بار بود مهربانتر از مادر
هزار مادر اگر بشمریم تا حوا
تمام صادر از اوییم و او بود مصدر
ولیک حکم قضا و قدر بدان رفتست
که در زمانه نبینیم غیر رنج و خطر
نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل
سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر
گهی به طعنهکه داد آفرین چه راند جور
گهی به شکوه که خیرآفرین چه جوید شر
اگرچه حق ز پی امتحان دانش ما
دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
مگر نه داروی تلخ حکیم گاه علاج
به کام ما دهد از روی طبع طعم شکر
مگر نه این رگ شریان که رشتهٔ تن ماست
دهیم مزد به فصاد تا زند نشتر
ز باده تلختری نیستکش خوریم به ذوق
که تلخیش به طبیعت حلاوت آرد بر
ز بانگ زیر و بم چنگ کی به رقص آییم
اگر بر آن نزند زخمه مرد خنیاگر
ولی چو عشرت عقبی نهان ز دیدهٔ ماست
خواص مرگ ندانیم وزانکنیم حذر
به عیش فانی دنیا خوشیم و غافل ازین
که سود او همه سومست و نفع او همه ضر
بر اسب چوبین کودک چه آگهی دارد
که چیست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر
رئیس ده چو به دهقان همی دهد فرمان
همی چه داند خاقان کدام یا قیصر
ز آب شور بیابان عرب به وجد آید
چه آگهیش که تسنیم چیست یا کوثر
چو عنکبوت مگسگیرد آنچنان داند
که اژدهای دمان را کشد بهکام اندر
چوگربه حمله به موشان برد چنان داند
که قلب لشکر دارا دریده اسکندر
به کرم سیب کس ار داستان پیل کند
به خویش پیچد و افسانه داندش یکسر
مگس بپرد و در چشم نایدش سیمر
فرس بپوید و در وهم نایدش صرصر
گمان برد حبشی در حبشکه چهرهٔ او
همی به فر و بها باجگیرد از قیصر
ولی اگر به سیاحت رود به خطهٔ روم
ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر
ز شوق این سخن آن صفدران خبر دارند
که پیش تیر بلا جان و دلکنند سپر
بلا به لفظ عرب امتحان بود یعنی
که بنده را به بلا امتحانکند داور
ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود
نشان فراخور شأنست و جامه درخور بر
هزار سال فزونست تا حسین علی
شهیدگشته و نامش هنوز بر منبر
خدای در همه حالی منزه ست از خلق
ولی ز غایت لطفست خلق را رهبر
برای ماستگر ایمان وکفر بخشد سود
خدای را چه که ما مومنیم یا کافر
اگر بهشت و سقر فرق دارد از پی ماست
خدای را چه تفاوت کند بهشت و سقر
ستاره تابد و پیشش یکیست پاک و پلید
سحاب بارد و نزدش یکیست خار و شجر
اگر مراد تو یزدان بود مراد مخواه
رضای دوست طلب وز رضای خود بگذر
ز من امیرا یک نکتهٔ دیگر بنیوش
عبث مجوی کت از دست رفت یک گوهر
تو مال خویش سپاری به هرکه چاکر تست
بدین بهانهکهگویی امین بود چاکر
چنان خدای که خود چاکر آفرین دانیش
به حفظ مال تو از چاکری بود کمتر
تو بشنو اندکی امروز پند قاآنی
که کارت آید فردا به عرصهٔ محشر
گلی برفت که ناید به صد بهار دگر
گلی برفت کز امروز تا به دامن حشر
گلاب اوستکه جاری بود ز دیدهٔ تر
گلی برفت که با آنکه غنچه بود هنوز
دو غنچه داشت به هریک هزار تنگ شکر
گلی برفت که از مشک چین دو سنبل داشت
نهان به زیر دو سنبل دو لالهٔ احمر
هلا که بود و کجا آمد و چه گفت و چه شد
که هرچه بینم ازآن هر چهار نیست خبر
چهشمعبودکهروشنگشته گشت خموش
چه شعله بود که ناجسته گشت خاکستر
چرا چو نجم سحر نادمیدهکرد غروب
چرا چو صبح دوم نارسیده کرد سفر
برفت از صدف خاکگوهری بیرون
که خلق را صدف دیده گشت پرگوهر
فتاد از فلک مجد اختری به زمین
که جان خلق از آن اخترست پر اخگر
شبیه شمس و قمر بود در شمایل حسن
چو او بمرد تو گفتی بمرد شمس و قمر
مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق
چو او بمرد تو گفتی برفت عقل و هنر
رخش کبود شد از سیلی اجل عجبست
که گل بنفشه شود یا که لاله نیلوفر
بهوقت زندگی ا ز حسن و وقت مرگ از غم
به هر دو حال جهان را نمود زیر و زبر
گمان برم که جهان را خدا عقوبت کرد
چراکه هجر وی از هر عقوبتیست بتر
گشاده بود رخش بر جهان دری ز بهشت
نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در
به باغ خلد خرامید و از شمایل خویش
به باغ خلد بیفزود باغ خلد دگر
مگو که زیور حسنش فزون شود ز بهشت
که او ز چهره فزاید بهشت را زیور
چه بود این خبر این قاصد ازکجا آمد
کهکاش نامده بود و نداده بود خبر
به حق پناه برم کاین خبر نباشد راست
به حیرتمکه چگویم چسان کنم باور
گل شکفته به یکدم چگونه ریخت ز شاخ
مه دو هفته به یک ره چگونه شد ز نظر
بهار تازه به آنی چگونهگشت خزان
درخت میوه به بادی چگونه ریخت ثمر
شنیدهایدکه نشکفته بفسرد لاله
شنیدهاید که نارسته پژمرد عبهر
امیرزاده نه ما جمله چاکران توییم
ترا که گفت که بیچاکران روی سفر
تراکه نفع سخایت به مور و مار رسید
به مور و مار سپردیم خاکمان بر سر
تراکه از کرمت شاد بود دشمن و دوست
زکف چو دشمن دادیم دوستی بنگر
ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود
که ماندگان ترا ماند داغها به جگر
پدر هنوز درین ذوق بود کز سر شوق
هزار تحفه فرستد ترا ازین کشور
برای بازوی تو حرز سازد از یاقوت
ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر
تراکهگفتکه از چوب نخل سازی حرز
ترا که گفتکه از خاک رهکنی افسر
پدر هنوز علیرغم دشمنان میخواست
که بسترت کند از سیم و بالشت از زر
ترا که گفت که از لوح قبر کن بالین
ترا که گفت که از خاک گور کن بستر
پدر هنوزت طوق کمر نساخته بود
که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر
به جای آنکه به تخت جلال بنشینی
دریغ بود که بر تخته افتدت پیکر
به جای آنکه کنندت بهبر لباس حریر
دریغ بود ز بردتکفنکنند بهبر
به جای آنکه نهی سر فراز بالش زر
دریغ بود به خشت لحد گذاری سر
دریغ بود که کافور مردگان پاشند
بهگیسوییکه ز خود داشت نکهت عنبر
تو آن کبوتر عرشی کنون ز غصه منال
گر از قفس به سوی آشیانگشودی بر
ترا خدای دهد جای در کنار نبی
چه این نبی پدرت باشد و چه پیغمبر
تراست جای به هرحال در کنار رسول
مشو غمین که جدا ماندی از کنار پدر
بزرگوار امیرا به بندگان خدای
بسی نخواسته دادی هزار گنج گهر
اگر خدای تو یک گوهر از تو خواست مرنج
که ترسم از تو برنجد حکیم دانشور
که گوهری چو نبخشی که خواست از تو خدای
چرا نخواسته بخشی به بغده بیحد و مر
و دیگر آنکه تو دانی خدای با هرکس
هزار بار بود مهربانتر از مادر
هزار مادر اگر بشمریم تا حوا
تمام صادر از اوییم و او بود مصدر
ولیک حکم قضا و قدر بدان رفتست
که در زمانه نبینیم غیر رنج و خطر
نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل
سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر
گهی به طعنهکه داد آفرین چه راند جور
گهی به شکوه که خیرآفرین چه جوید شر
اگرچه حق ز پی امتحان دانش ما
دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
مگر نه داروی تلخ حکیم گاه علاج
به کام ما دهد از روی طبع طعم شکر
مگر نه این رگ شریان که رشتهٔ تن ماست
دهیم مزد به فصاد تا زند نشتر
ز باده تلختری نیستکش خوریم به ذوق
که تلخیش به طبیعت حلاوت آرد بر
ز بانگ زیر و بم چنگ کی به رقص آییم
اگر بر آن نزند زخمه مرد خنیاگر
ولی چو عشرت عقبی نهان ز دیدهٔ ماست
خواص مرگ ندانیم وزانکنیم حذر
به عیش فانی دنیا خوشیم و غافل ازین
که سود او همه سومست و نفع او همه ضر
بر اسب چوبین کودک چه آگهی دارد
که چیست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر
رئیس ده چو به دهقان همی دهد فرمان
همی چه داند خاقان کدام یا قیصر
ز آب شور بیابان عرب به وجد آید
چه آگهیش که تسنیم چیست یا کوثر
چو عنکبوت مگسگیرد آنچنان داند
که اژدهای دمان را کشد بهکام اندر
چوگربه حمله به موشان برد چنان داند
که قلب لشکر دارا دریده اسکندر
به کرم سیب کس ار داستان پیل کند
به خویش پیچد و افسانه داندش یکسر
مگس بپرد و در چشم نایدش سیمر
فرس بپوید و در وهم نایدش صرصر
گمان برد حبشی در حبشکه چهرهٔ او
همی به فر و بها باجگیرد از قیصر
ولی اگر به سیاحت رود به خطهٔ روم
ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر
ز شوق این سخن آن صفدران خبر دارند
که پیش تیر بلا جان و دلکنند سپر
بلا به لفظ عرب امتحان بود یعنی
که بنده را به بلا امتحانکند داور
ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود
نشان فراخور شأنست و جامه درخور بر
هزار سال فزونست تا حسین علی
شهیدگشته و نامش هنوز بر منبر
خدای در همه حالی منزه ست از خلق
ولی ز غایت لطفست خلق را رهبر
برای ماستگر ایمان وکفر بخشد سود
خدای را چه که ما مومنیم یا کافر
اگر بهشت و سقر فرق دارد از پی ماست
خدای را چه تفاوت کند بهشت و سقر
ستاره تابد و پیشش یکیست پاک و پلید
سحاب بارد و نزدش یکیست خار و شجر
اگر مراد تو یزدان بود مراد مخواه
رضای دوست طلب وز رضای خود بگذر
ز من امیرا یک نکتهٔ دیگر بنیوش
عبث مجوی کت از دست رفت یک گوهر
تو مال خویش سپاری به هرکه چاکر تست
بدین بهانهکهگویی امین بود چاکر
چنان خدای که خود چاکر آفرین دانیش
به حفظ مال تو از چاکری بود کمتر
تو بشنو اندکی امروز پند قاآنی
که کارت آید فردا به عرصهٔ محشر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح جناب میرزا آقاسی گوید
پیک دلارام دی درآمدم از در
نامهیی آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم وگشودم و دیدم
یار نوشتست کای ادیب سخنور
خیز و مبوی ار به دست داری سنبل
خیز و منوش ار بهکام داری ساغر
آب بزن حجره را گلاب بیفشان
برگ بنه خانه را شراب بیاور
یار بخوان می بخواه بزم بیارا
نقل بهل گل بریز فرش بگستر
چون سر زلفم بسای مشک به هاون
چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عیش موفا کن از شراب مصفا
بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب
برک نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل و می شمع و شهد و شکر و شاهد
رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر
هیچ خبر نیستت مگر که دل من
زین سفر دیر بازگشته مکدر
هشت مه افزونترست کافتان خیزان
گرد صفت میشتابم از پس لشکر
زین سر از یال اسب دارم بالین
زیر تن از زین رخش دارم بستر
دشت مرا مجلسست و هامون محفل
گرد مرا خیمه است و گردون چادر
خیمهٔ من چرخ هست و حجره بیابان
مسند من زین و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست گویی جوشن
مغز سر من مراست گویی مغفر
گویی با جوشن آفریدم ایزد
گویی با مغفر آوریدم داور
تختم یکران شدس و چترم خورشید
خودم زینت شدست و دِرعم زیور
غالیهامگرد راه و شانه سرانگشت
ماشطهام آفتاب و آینه خنجر
گرد رهست ار به چشم دارم سرمه
خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شیب و فراز جهان بریدم و دیدم
معظم معمورهٔ جهان چو سکندر
گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی
گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر
گه به نشیبی ز حد هستی بیرون
گه به فرازی ز آفرینش برتر
رخت سپردم گهی به مخزن قارون
تخت نهادم گهی به پشت دو پیکر
گاه ز سرما لبم کفیده چو پسته
گاه زگرما تنم تفیده چواخگر
بسکه ببوسید نعل موزهٔ عزمم
مومصفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسودهگشت و درعم سوده
زخشم آسیمهگشت و شخصم مضطر
بارم درگل نشست و خارم در دل
تابم از رخ پرید و خوابم از سر
رخشم نالان که بس کن آخر بنشین
از در رحمت یکی به حالم بنگر
مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر
برق نیم تا به کی جهم به که و در
چرخ نیم تا به کی خرامم ایدون
باد نیم تا به کی شتابم ایدر
چند دوم چون نیم نبیرهٔ گردون
چند روم چون نیم سلالهٔ صرصر
من نه خیالم چنین چه پویم ایدون
من نهگمانم چنین چه رانم ایدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد
جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد
آنچه بدیدم ز رنج و انده بیمر
جسمم بیتاب گشته چهرم بی آب
چشمم بیخواب گشته جانم بیخور
گر تو ببینی مرا یقین نشناسی
ورت بگویم منم نداری باور
جز که به گرمابه تن بشویم و رخسار
گرد برافشانم از دو زلف معنبر
غالیه سایم به زلف و غازه به رخسار
رنگکلف بسترم ز ماه منور
هی بزنم شانه برد و بیچان سنبل
هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر
تا زند این راه جان به شوخی غمزه
تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر
باده خورم یک دو ساتکین سپس هم
تا دو رخم بشکفد چو لالهٔ احمر
وانگه بر عادت قدیم که دانی
مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود میر معظم
بحرکرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه
حارس ملّت قوام دین پیمبر
حاجی آقاسی آنکه خاک درش را
میران آیین کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هرچه رزق به گیتی
وز قلم اوست هرچه عیش به کشور
روزی او میخورند عارف و عامی
نعمت او میبرند مومن وکافر
همّت او چون ابد ندارد پایان
فکرت اور چون فلک ندارد معبر
زایر درگاه او به گام نخستین
پای گذارد به فرق چرخ مدور
ای نفست نفس را به یزدان داعی
وی سخنت عقل را به یزدان رهبر
راز بیان تو خواست تا بنماید
ایزد از آن آفرید چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشاید
باری از آن خلق کرد گنبد اخضر
فیض نیارد ز هم گسست وگرنه
با تو تمامست آفرینش داور
حبر سر خامهات چکیده به عمّان
وررنه ز عمّان نزاید این همه گوهر
مَنبت کلک تو بود هند وگرنه
این همه از هند می نخیزد شکر
آیت عزمت به کشتی ار بنگارند
باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمایند
میبرود گرمی از طبیعت آذر
حکمت کونین در وجود تو مدغم
دولت جاوید در رضای تو مضمر
مور شود با اعانت تو سلیمان
باز شود با اهانت تو کبوتر
گویا زاید ز حرص مدح تو کودک
بینا روید ز شوق روی تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسّم
لفظ تو است ار شود حیات مصوّر
برگ درختان بود به مدح تو گویا
ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان
وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پایان
فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب
گوهر ذات تو با سخاست مخمّر
چشم ضمیرت به نور علم ببیند
نیک وبد خلق تا به عرصهٔ محشر
نقد هنر با دوام جود تو رایج
ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکنی وصیت تو چو پرتو خورشید
هر روز از باختر رود سوی خاور
ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار
گردد دایم به گرد تودهٔ اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنایت
کاتش سوزان بود حیات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سیاست
کاب روان بود مرگ قبطی ابتر
کلکت شهباز حکمتیستکه او را
علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر
پوید و در پویهاش نظام ممالک
جنبد و در جنبشش قضای مقدر
گل خورد و دز شاهوارکند قی
ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت نی بویژهکه اورا
گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر
هیچ شنیدی خدایگانا کز تب
تافت تن و جان من چو بوتهٔ زرگر
گر نبد از هیبت جلال تو از چه
زینسان تبلرزهام افتاد به پیکر
زیر و زبر باد روزگار عدویت
تا که زمین زیر هست و گردون از بر
نامهیی آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم وگشودم و دیدم
یار نوشتست کای ادیب سخنور
خیز و مبوی ار به دست داری سنبل
خیز و منوش ار بهکام داری ساغر
آب بزن حجره را گلاب بیفشان
برگ بنه خانه را شراب بیاور
یار بخوان می بخواه بزم بیارا
نقل بهل گل بریز فرش بگستر
چون سر زلفم بسای مشک به هاون
چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عیش موفا کن از شراب مصفا
بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب
برک نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل و می شمع و شهد و شکر و شاهد
رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر
هیچ خبر نیستت مگر که دل من
زین سفر دیر بازگشته مکدر
هشت مه افزونترست کافتان خیزان
گرد صفت میشتابم از پس لشکر
زین سر از یال اسب دارم بالین
زیر تن از زین رخش دارم بستر
دشت مرا مجلسست و هامون محفل
گرد مرا خیمه است و گردون چادر
خیمهٔ من چرخ هست و حجره بیابان
مسند من زین و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست گویی جوشن
مغز سر من مراست گویی مغفر
گویی با جوشن آفریدم ایزد
گویی با مغفر آوریدم داور
تختم یکران شدس و چترم خورشید
خودم زینت شدست و دِرعم زیور
غالیهامگرد راه و شانه سرانگشت
ماشطهام آفتاب و آینه خنجر
گرد رهست ار به چشم دارم سرمه
خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شیب و فراز جهان بریدم و دیدم
معظم معمورهٔ جهان چو سکندر
گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی
گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر
گه به نشیبی ز حد هستی بیرون
گه به فرازی ز آفرینش برتر
رخت سپردم گهی به مخزن قارون
تخت نهادم گهی به پشت دو پیکر
گاه ز سرما لبم کفیده چو پسته
گاه زگرما تنم تفیده چواخگر
بسکه ببوسید نعل موزهٔ عزمم
مومصفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسودهگشت و درعم سوده
زخشم آسیمهگشت و شخصم مضطر
بارم درگل نشست و خارم در دل
تابم از رخ پرید و خوابم از سر
رخشم نالان که بس کن آخر بنشین
از در رحمت یکی به حالم بنگر
مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر
برق نیم تا به کی جهم به که و در
چرخ نیم تا به کی خرامم ایدون
باد نیم تا به کی شتابم ایدر
چند دوم چون نیم نبیرهٔ گردون
چند روم چون نیم سلالهٔ صرصر
من نه خیالم چنین چه پویم ایدون
من نهگمانم چنین چه رانم ایدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد
جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد
آنچه بدیدم ز رنج و انده بیمر
جسمم بیتاب گشته چهرم بی آب
چشمم بیخواب گشته جانم بیخور
گر تو ببینی مرا یقین نشناسی
ورت بگویم منم نداری باور
جز که به گرمابه تن بشویم و رخسار
گرد برافشانم از دو زلف معنبر
غالیه سایم به زلف و غازه به رخسار
رنگکلف بسترم ز ماه منور
هی بزنم شانه برد و بیچان سنبل
هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر
تا زند این راه جان به شوخی غمزه
تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر
باده خورم یک دو ساتکین سپس هم
تا دو رخم بشکفد چو لالهٔ احمر
وانگه بر عادت قدیم که دانی
مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود میر معظم
بحرکرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه
حارس ملّت قوام دین پیمبر
حاجی آقاسی آنکه خاک درش را
میران آیین کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هرچه رزق به گیتی
وز قلم اوست هرچه عیش به کشور
روزی او میخورند عارف و عامی
نعمت او میبرند مومن وکافر
همّت او چون ابد ندارد پایان
فکرت اور چون فلک ندارد معبر
زایر درگاه او به گام نخستین
پای گذارد به فرق چرخ مدور
ای نفست نفس را به یزدان داعی
وی سخنت عقل را به یزدان رهبر
راز بیان تو خواست تا بنماید
ایزد از آن آفرید چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشاید
باری از آن خلق کرد گنبد اخضر
فیض نیارد ز هم گسست وگرنه
با تو تمامست آفرینش داور
حبر سر خامهات چکیده به عمّان
وررنه ز عمّان نزاید این همه گوهر
مَنبت کلک تو بود هند وگرنه
این همه از هند می نخیزد شکر
آیت عزمت به کشتی ار بنگارند
باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمایند
میبرود گرمی از طبیعت آذر
حکمت کونین در وجود تو مدغم
دولت جاوید در رضای تو مضمر
مور شود با اعانت تو سلیمان
باز شود با اهانت تو کبوتر
گویا زاید ز حرص مدح تو کودک
بینا روید ز شوق روی تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسّم
لفظ تو است ار شود حیات مصوّر
برگ درختان بود به مدح تو گویا
ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان
وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پایان
فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب
گوهر ذات تو با سخاست مخمّر
چشم ضمیرت به نور علم ببیند
نیک وبد خلق تا به عرصهٔ محشر
نقد هنر با دوام جود تو رایج
ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکنی وصیت تو چو پرتو خورشید
هر روز از باختر رود سوی خاور
ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار
گردد دایم به گرد تودهٔ اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنایت
کاتش سوزان بود حیات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سیاست
کاب روان بود مرگ قبطی ابتر
کلکت شهباز حکمتیستکه او را
علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر
پوید و در پویهاش نظام ممالک
جنبد و در جنبشش قضای مقدر
گل خورد و دز شاهوارکند قی
ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت نی بویژهکه اورا
گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر
هیچ شنیدی خدایگانا کز تب
تافت تن و جان من چو بوتهٔ زرگر
گر نبد از هیبت جلال تو از چه
زینسان تبلرزهام افتاد به پیکر
زیر و زبر باد روزگار عدویت
تا که زمین زیر هست و گردون از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - در ستایش وزیر بینظیر کهفالادانی و الاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید
چو حسن تربیت گردد قرین با پاکی گوهر
ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسانگرچه پاک آید
ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقانکه در زیرزمین تخمی
پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر
اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم
ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید
که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بیعیبیکه چون موسی
شود بعد از شبانیها کلیمالله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان
رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجهیی دانا
که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسینخان هرکه سر بازد
ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت
که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش
ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان
همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری
بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد
دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا
که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم
به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان کشور
به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را
عمارت کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف
چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری
چو صنع سرمدی بیحد چو علم احمدی بیمر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن
نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن
به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا
بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ
دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو
غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمینکوره
تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان
از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم
به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دینپرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی
چوگان بس صرهٔ سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت
چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظامالدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری
که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد
ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی کز فروغ او
شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخنشان چون بر تن آویزد بدان ماند
که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان
سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بیحدکرد و بخشیدش
همایون جبهیی تا جنهٔ جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه
که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان
یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش که پنداری
سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی
که چون این لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفتهیی نگذشت کش باز از سر رحمت
قبای خویشتن بخشید گیهانبان کیوانفر
مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون
سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم
که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی
دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیتگویند بر تشریف شاهنشه
دل بدخواه او سو زند جایعود در مجمر
قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد
پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را
که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن شدش آن جامه گردون گفت در گوشش
همایونپیکریکش یک جهان جانگیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان
الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه
ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر
ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسانگرچه پاک آید
ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقانکه در زیرزمین تخمی
پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر
اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم
ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید
که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بیعیبیکه چون موسی
شود بعد از شبانیها کلیمالله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان
رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجهیی دانا
که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسینخان هرکه سر بازد
ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت
که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش
ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان
همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری
بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد
دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا
که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم
به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان کشور
به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را
عمارت کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف
چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری
چو صنع سرمدی بیحد چو علم احمدی بیمر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن
نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن
به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا
بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ
دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو
غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمینکوره
تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان
از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم
به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دینپرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی
چوگان بس صرهٔ سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت
چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظامالدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری
که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد
ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی کز فروغ او
شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخنشان چون بر تن آویزد بدان ماند
که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان
سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بیحدکرد و بخشیدش
همایون جبهیی تا جنهٔ جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه
که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان
یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش که پنداری
سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی
که چون این لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفتهیی نگذشت کش باز از سر رحمت
قبای خویشتن بخشید گیهانبان کیوانفر
مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون
سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم
که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی
دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیتگویند بر تشریف شاهنشه
دل بدخواه او سو زند جایعود در مجمر
قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد
پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را
که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن شدش آن جامه گردون گفت در گوشش
همایونپیکریکش یک جهان جانگیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان
الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه
ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در ستایش امیرکبیر و وزیر بینظیر میرزا تقی خان طاب الله ثراهگوید
چو عید آمد و ماه صیام کرد سفر
امید هست که یابم به کام خویش ظفر
کنون که ماه مبارک نمودم عزم رحیل
بهل که تا برود رفتنش مبارکتر
اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی
عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر
نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم
نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر
چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند
نشسته بر زبر دار بهکه بر منبر
به زرق مرد ریاکار خوب مینشود
که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور
چو هر چه گفت زبان دل بود مخالف آن
مسیست تیره که اندود کردهاند به زر
کسیکه وعظ ریاییکند به مجمع عام
برای خود شبه ست و برای خلق گهر
به گوش کس نرود وعظ واعظ از ره کذب
چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر
کرا موافق گفتار بنگری کردار
مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر
یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری
بط شراب همی خواهم و بت دلبر
گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب
گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر
گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک
که هست در دل من مهر پاک پیغمبر
چو در ولای پیمبر رهین بود دل من
خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر
مرا ز لالهرخان دلبریست غالیهموی
ستاره طلعت و سیمینعذار و سیمینبر
به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت
به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر
کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش
بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر
لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک
تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر
گداخته لب چون شکرش ز بی آبی
اگرچه میبگدازد همی در آب شکر
گرفته گونهٔ خیری شکفته سرخ گلش
بلی ز آتش احمر همی شود اصفر
دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان
ز تف روزه برافروختست چون اخگر
به هر طرف متمایل قدش ز سورت صوم
چنانکه تازه نهال از وزیدن صرصر
ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت
بهشتئی که بهشتش به تازگی چاکر
به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی
همی مدیح خداوند میکند از بر
مهین اتابک اعظم که ماه تا ماهی
به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر
کتابرحمت و فهرست فضل و دفتر فیض
سجل دانش و طغرای جود و فر هنر
رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش
کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر
طراز مسند و ایوان و نامآور رزم
عدوی معدن هر دریا هر بدسگال ذر(
جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم
سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر
به طبع پاک خداوندگار مهر منیر
به دست راد خجالتفزای یم و مطر
به نزد دستش ابرست در حساب دخان
به پیش طبعش بحر است در شمار شمر
همه نواهی او را مطاوعست قضا
همه اوامر او را متابعست قدر
بزرگوارا گردنده آسمان بلند
نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر
کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو
چنان ملازمکاندر دهر دیده ترر بصر
مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را
ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر
فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا
که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر
ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس
ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر
نهگنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال
نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر
تو رنج بردی و از خاینان گرفتی گنج
به گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر
پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی
که تا نبیند دانا نیفتدش باور
سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان
ز ناخن ملکالموتشان بهکف خنجر
همه جای تن به الوند هشته در جوشن
به جای سر همه البرز بسته بر مغفر
گرفته برق یمان را به دست جای سنان
نهفتهکوهگرن را به سینه جای جگر
سخنکشد به دراز آنچنان به همت تو
گرفت ایران زیبو فروغ هر شوکت هر فر
که طعنه میزند ایدون بهشت باغ بهشت
ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر
اگر بگویم در خاوران چهاکردی
سخن درازکشد تا به دامن محشر
وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم
ز شاهنامه بشویند نام رستم زر
به ملککرمان راندی و با زبان سنان
خیانتی که عدو کرد دادیش کیفر
اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم
چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر
هنوز اول اردیبهشت طالع تست
شکوفه کرده درختان و نانموده ثمر
هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم
هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
هنوز چیپال از هند میستاند باج
هنوز هرقل در روم مینهد افسر
به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان
به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر
زنی سرادق خرگه فراز نه گردون
نهی لوای شهنشه به دوش هفت اختر
کشی جنیبت سلطان به مرز قسطنطین
بری کتیبت دارا به ملک کالنجر
بساط خاک طرازی برای مهر ضیا
بسیطکیهانگیری به تیغ خصم شکر
به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا
به هر دیار نهی پای نصرتت باثر
سپاه شاه به بخت تو است مستوثق
بقاع ملک به عدل تو است مستظهر
بهکاخ قدر توگیتی چو آستانهٔکاخ
به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر
جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی
فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر
خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش
عیان نمود وجود تو آنچه بود خبر
سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ
ز بسکه خرد نماید چنانکه حلقه به در
به فر بخت تو بادا قوامکار جهان
بود قوام عرض تا همیشه از جوهر
امید هست که یابم به کام خویش ظفر
کنون که ماه مبارک نمودم عزم رحیل
بهل که تا برود رفتنش مبارکتر
اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی
عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر
نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم
نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر
چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند
نشسته بر زبر دار بهکه بر منبر
به زرق مرد ریاکار خوب مینشود
که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور
چو هر چه گفت زبان دل بود مخالف آن
مسیست تیره که اندود کردهاند به زر
کسیکه وعظ ریاییکند به مجمع عام
برای خود شبه ست و برای خلق گهر
به گوش کس نرود وعظ واعظ از ره کذب
چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر
کرا موافق گفتار بنگری کردار
مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر
یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری
بط شراب همی خواهم و بت دلبر
گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب
گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر
گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک
که هست در دل من مهر پاک پیغمبر
چو در ولای پیمبر رهین بود دل من
خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر
مرا ز لالهرخان دلبریست غالیهموی
ستاره طلعت و سیمینعذار و سیمینبر
به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت
به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر
کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش
بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر
لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک
تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر
گداخته لب چون شکرش ز بی آبی
اگرچه میبگدازد همی در آب شکر
گرفته گونهٔ خیری شکفته سرخ گلش
بلی ز آتش احمر همی شود اصفر
دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان
ز تف روزه برافروختست چون اخگر
به هر طرف متمایل قدش ز سورت صوم
چنانکه تازه نهال از وزیدن صرصر
ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت
بهشتئی که بهشتش به تازگی چاکر
به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی
همی مدیح خداوند میکند از بر
مهین اتابک اعظم که ماه تا ماهی
به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر
کتابرحمت و فهرست فضل و دفتر فیض
سجل دانش و طغرای جود و فر هنر
رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش
کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر
طراز مسند و ایوان و نامآور رزم
عدوی معدن هر دریا هر بدسگال ذر(
جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم
سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر
به طبع پاک خداوندگار مهر منیر
به دست راد خجالتفزای یم و مطر
به نزد دستش ابرست در حساب دخان
به پیش طبعش بحر است در شمار شمر
همه نواهی او را مطاوعست قضا
همه اوامر او را متابعست قدر
بزرگوارا گردنده آسمان بلند
نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر
کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو
چنان ملازمکاندر دهر دیده ترر بصر
مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را
ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر
فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا
که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر
ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس
ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر
نهگنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال
نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر
تو رنج بردی و از خاینان گرفتی گنج
به گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر
پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی
که تا نبیند دانا نیفتدش باور
سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان
ز ناخن ملکالموتشان بهکف خنجر
همه جای تن به الوند هشته در جوشن
به جای سر همه البرز بسته بر مغفر
گرفته برق یمان را به دست جای سنان
نهفتهکوهگرن را به سینه جای جگر
سخنکشد به دراز آنچنان به همت تو
گرفت ایران زیبو فروغ هر شوکت هر فر
که طعنه میزند ایدون بهشت باغ بهشت
ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر
اگر بگویم در خاوران چهاکردی
سخن درازکشد تا به دامن محشر
وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم
ز شاهنامه بشویند نام رستم زر
به ملککرمان راندی و با زبان سنان
خیانتی که عدو کرد دادیش کیفر
اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم
چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر
هنوز اول اردیبهشت طالع تست
شکوفه کرده درختان و نانموده ثمر
هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم
هنوز فغفور آسوده خفته در منظر
هنوز چیپال از هند میستاند باج
هنوز هرقل در روم مینهد افسر
به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان
به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر
زنی سرادق خرگه فراز نه گردون
نهی لوای شهنشه به دوش هفت اختر
کشی جنیبت سلطان به مرز قسطنطین
بری کتیبت دارا به ملک کالنجر
بساط خاک طرازی برای مهر ضیا
بسیطکیهانگیری به تیغ خصم شکر
به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا
به هر دیار نهی پای نصرتت باثر
سپاه شاه به بخت تو است مستوثق
بقاع ملک به عدل تو است مستظهر
بهکاخ قدر توگیتی چو آستانهٔکاخ
به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر
جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی
فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر
خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش
عیان نمود وجود تو آنچه بود خبر
سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ
ز بسکه خرد نماید چنانکه حلقه به در
به فر بخت تو بادا قوامکار جهان
بود قوام عرض تا همیشه از جوهر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش امیر با احتشام عزیز خان سردار کل نظام فرماید
خرم بهار منکه ز عیداست تازهتر
در اول بهار چو عید آمد از سفر
از راه نارسیده شوم راست از زمین
کارم همی بهبر قدم آن سروکاشمر
خندان به نازگفتکه آزاده سرو را
نشنیدهام هنوزکسی آورد بهبر
باری به برگرفتم و بوسیدمش چنانک
دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر
بنشاندمش به پیش و مئی دادمشکزو
همرنگ لاله شد رخ آن ماهکاشغر
میدرجگر چو رفتشودخونو زانمیاش
عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر
گفتمکنونکه روی تو از می چو گل شکفت
قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر
زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست
بهر علاج مردم بیمار گلشکر
گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش
ناید هنر بهکار کن فکر سیم و زر
حال بگو که سال کهن بر تو چون گذشت
فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازهکه آید خبر مپرست
خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر
گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک
دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر
گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است
حاصل ز هر چه هست به گیتی ز خشک و تر
در تن چو روح دارمگور عور باش تن
در سر چو مغز دارم گو عور باش سر
پشمیکلاه را چکند ماه مشکبوی
مشکین لباس را چکند یار سیمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان
دایم بهگردش است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروینگرای من
بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر
صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا
آماده است و آبم در کوزه قدر
دی رفت و روزی آمد و امروز هم گذشت
فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم
روزیش از چه برد رزاق جانور
دی چون گذشت و خواندی فرداش روز پیش
پس هرچه هست فردا چون دیست درگذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفی است
وین شعر ترکه هستش روحالقدس پدر
هر شعر ترکهگویم در مدح مصطفی
روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر
زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب
کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم
گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر
بخبخ بر این جلال که چشم ستاره کور
هیهی ازین مقال که گوش زمانه کر
چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید
زانگونه مات گشت که در روشنی بصر
آنگه به رقص و وجد و طرب آمد آنچنانک
از جنبش نسیم درختان بارور
گفتا پس از ولای خدا و رسول و آل
از مردمان عزیزترت کیست در نظر
گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز
مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر
عنوان آفرینش و قانون داد و دین
دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر
میری که نام او را بر دانه گر دمند
ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر
ای کز هراس تیغ تو هنگام گیر و دار
خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر
مغز و دل است گویی اندام تو تمام
کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم که هر دو را
آرد سجود روز و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر
تو بسته پیشهر دو بهطاعتهمیکمر
وان شمس و آن قمر را زان رو نظر به تست
کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمردهاند
تثلیث مشتری را با شمس و با قمر
بر درگه ملک که سلیمان عالمست
خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر
زان گونه منkیند خرگوش مادهحی
کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر
سروی که روز جود تو کارند بر زمین
آن سروگونهگونه چو طربی دهد ثمر
یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز
نامی که او گذارد اینسان کند اثر
قاآنیا عنان سمند سخن بکش
اندیشه کن ز کید حسودان بد سیر
تو مشک میفشانی و دارد عدو زُکام
وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین
نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر
گر نالهای نمود نهان ابر کلک من
از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق
تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست
تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر
ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز
بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر
در اول بهار چو عید آمد از سفر
از راه نارسیده شوم راست از زمین
کارم همی بهبر قدم آن سروکاشمر
خندان به نازگفتکه آزاده سرو را
نشنیدهام هنوزکسی آورد بهبر
باری به برگرفتم و بوسیدمش چنانک
دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر
بنشاندمش به پیش و مئی دادمشکزو
همرنگ لاله شد رخ آن ماهکاشغر
میدرجگر چو رفتشودخونو زانمیاش
عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر
گفتمکنونکه روی تو از می چو گل شکفت
قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر
زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست
بهر علاج مردم بیمار گلشکر
گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش
ناید هنر بهکار کن فکر سیم و زر
حال بگو که سال کهن بر تو چون گذشت
فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر
از حال سال تازهکه آید خبر مپرست
خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر
گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک
دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر
گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است
حاصل ز هر چه هست به گیتی ز خشک و تر
در تن چو روح دارمگور عور باش تن
در سر چو مغز دارم گو عور باش سر
پشمیکلاه را چکند ماه مشکبوی
مشکین لباس را چکند یار سیمبر
من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان
دایم بهگردش است ز خاور به باختر
چون آفتاب همت پروینگرای من
بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر
صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا
آماده است و آبم در کوزه قدر
دی رفت و روزی آمد و امروز هم گذشت
فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر
فردا هنوز نامده و نانموده جرم
روزیش از چه برد رزاق جانور
دی چون گذشت و خواندی فرداش روز پیش
پس هرچه هست فردا چون دیست درگذر
عز و جلال من همه در مهر مصطفی است
وین شعر ترکه هستش روحالقدس پدر
هر شعر ترکهگویم در مدح مصطفی
روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر
زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب
کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر
وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم
گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر
بخبخ بر این جلال که چشم ستاره کور
هیهی ازین مقال که گوش زمانه کر
چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید
زانگونه مات گشت که در روشنی بصر
آنگه به رقص و وجد و طرب آمد آنچنانک
از جنبش نسیم درختان بارور
گفتا پس از ولای خدا و رسول و آل
از مردمان عزیزترت کیست در نظر
گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز
مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر
عنوان آفرینش و قانون داد و دین
دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر
میری که نام او را بر دانه گر دمند
ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر
ای کز هراس تیغ تو هنگام گیر و دار
خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر
مغز و دل است گویی اندام تو تمام
کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر
شاهنشه و اتابک اعظم که هر دو را
آرد سجود روز و شب از چرخ ماه و خور
آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر
تو بسته پیشهر دو بهطاعتهمیکمر
وان شمس و آن قمر را زان رو نظر به تست
کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر
از هر نظر فزون به سعادت شمردهاند
تثلیث مشتری را با شمس و با قمر
بر درگه ملک که سلیمان عالمست
خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر
زان گونه منkیند خرگوش مادهحی
کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر
سروی که روز جود تو کارند بر زمین
آن سروگونهگونه چو طربی دهد ثمر
یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز
نامی که او گذارد اینسان کند اثر
قاآنیا عنان سمند سخن بکش
اندیشه کن ز کید حسودان بد سیر
تو مشک میفشانی و دارد عدو زُکام
وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر
کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین
نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر
گر نالهای نمود نهان ابر کلک من
از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر
تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق
تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر
جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست
تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر
ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز
بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹ - در ستایش مهد کبری و ستر عظمی کافلهٔالملک عاقلهٔالدوله مام پادشاه
دلکا هیچ خبر داری کان ترک پسر
دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر
با لب نوش آمد شب دوشین به سرای
حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در
تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش
آنقدر بوسه زدمکز دو لبم ریخت شکر
گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای
خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر
غالباً مست چنان خفتهیی اندر شعبان
کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر
گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد
رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور
گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق
رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر
راست گویی که ز نزد ملکالموت رسید
که ز ره نامده روح از تن من کرد سفر
رمضان کاش نمیآمد هرگز به جهان
تا نمیرفت مرا روح روان از پیکر
مر مرا روزه یک روزه درآورد ز پای
تا دگر روزهٔ سیروزه چه آرد بر سر
من شکر بودم و بگداختم از بیآبی
گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر
من گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم
گرچه شک نیست که از دریا آرند گهر
میشنیدم که ز همسایه به همسایه رسد
گه گه آسیب و نمیکردم از آنکار حذر
دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان
شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر
مردم دیدهام از جنبش صفرای صیام
صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر
شام زاندوه علایق شودم تیره روان
صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر
بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش
عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت
بالله این حرف دروغست و ندارم باور
زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام
صاف بگداخت بدانسان کهازو نیست اثر
غُصّه ها دارم نا گفتنی از دور سپهر
قصهها دارم نشنفتنی از جور قدر
وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز
همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر
آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار
ناو آن آس شود نایش و گردن محور
من که بی غمزه نمیخواندم یک روز نماز
ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر
گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس
گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر
خط تو برجی از مشک و د ر آن برج سهیل
لب تو دُرجی از لعل و در آن درج گهر
زلف چون غالیهات غالی اگر نیست چرا
نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر
زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود
راستی دافع زهرست اگر سیسنبر
از دل سخت تو شد چهرهام از اشکم سیم
وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر
دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه
شب همان به که به مهتاب نمایند سفر
ز لفکانت دو غلامند سیه کاره و دزد
که نهادستند از خجلت بر زانو سر
یا دوگبرند سیهچردهکه آرند سجود
چون براهیم زراتشت همی بر آذر
یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ گنگ
پشت کردستند از بهر ریاضت چنبر
یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند
که همی بر زبر سرو فروزند اخگر
یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی
از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر
انا عجب نیست به هر خانهکه تویر بود
گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر
عجب آنست که هر جا تو ملکوار روی
خلق حیرتزده مانند به مانند صور
غممخور زآنکه به یکحال نماندست جهان
شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر
بهکسوف اندر پیوسته نپاید خورشید
به وبال اندر همواره نماند اختر
رمضان عمر ملک نیست که ماند جاوید
بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر
ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک
مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر
اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای
که بر آن طرهٔ طرارگره اولیتر
نذرکردم صنما چون مه شوال آید
نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر
صبح عید آنگه کز کوه برآید خورشید
کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر
وام یکماههکت از بوسه به من باید داد
همه را بازستانم ز تو بیبوک و مگر
بوسهائیکه در آن تگدهان جمعشدست
بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر
همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی
به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر
تا تو هم وارهی از زحمت یکماه صیام
مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر
مهد علیا ملک دهر در درج وجود
سترکبری فلک جود مه برج هنر
قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف
هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیسگهر
شمسخوانث بهعفت نه قمرکاهل لغت
مهر را ماده شمارند همه مه را نر
همچو خورشید عیانستو ز خلقستنهان
که هم از پرتو خویشست مر او را معجر
ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری
وی به هر کار ترا آمده داور یاور
عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ
مینماند ز سیاهی به همه زنگ اثر
در ازل آدم اگر مدح تو میکردی گوش
هیچ کس تا ابد از مام نمیزادی کر
ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو
ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر
گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد
بجز از حور نزایند همی تا محشر
واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک
آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر
آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست
تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر
ثانی رابعهیی در ورع و زهد و عفاف
تالی آمنهیی درکرم و حسن سیر
عیسی از چرخ زند عطسه اگر روحالقدس
عوض عود نهد موی ترا بر مجمر
مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند
که به آثار عیانند و به صورت مضمر
گر در آندمکه خلیلالله بتها بشکست
نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر
من برانمکه براهیم ستغفارکنان
بت بنشکستی و برگشتی زی کیش پدر
بس عجبنیستکه از یمن عفافت تا حشر
مادر فکرت من بکر بزاید دختر
عصمتتبر خون گر پردهکشیدی به عروق
خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر
وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای
نام مردان جهان راه نبردی به فکر
نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو
نطفهیی در رحم مام نمیگشت پسر
سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند
تا به شام ابد از جای نجبند صرصر
تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن
باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر
لالهسان لال بود خصمت و بادا شب و روز
خون سرخش به رخ و داغ سیاهش به جگر
شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود
از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر
دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر
با لب نوش آمد شب دوشین به سرای
حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در
تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش
آنقدر بوسه زدمکز دو لبم ریخت شکر
گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای
خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر
غالباً مست چنان خفتهیی اندر شعبان
کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر
گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد
رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور
گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق
رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر
راست گویی که ز نزد ملکالموت رسید
که ز ره نامده روح از تن من کرد سفر
رمضان کاش نمیآمد هرگز به جهان
تا نمیرفت مرا روح روان از پیکر
مر مرا روزه یک روزه درآورد ز پای
تا دگر روزهٔ سیروزه چه آرد بر سر
من شکر بودم و بگداختم از بیآبی
گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر
من گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم
گرچه شک نیست که از دریا آرند گهر
میشنیدم که ز همسایه به همسایه رسد
گه گه آسیب و نمیکردم از آنکار حذر
دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان
شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر
مردم دیدهام از جنبش صفرای صیام
صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر
شام زاندوه علایق شودم تیره روان
صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر
بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش
عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت
بالله این حرف دروغست و ندارم باور
زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام
صاف بگداخت بدانسان کهازو نیست اثر
غُصّه ها دارم نا گفتنی از دور سپهر
قصهها دارم نشنفتنی از جور قدر
وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز
همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر
آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار
ناو آن آس شود نایش و گردن محور
من که بی غمزه نمیخواندم یک روز نماز
ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر
گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس
گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر
خط تو برجی از مشک و د ر آن برج سهیل
لب تو دُرجی از لعل و در آن درج گهر
زلف چون غالیهات غالی اگر نیست چرا
نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر
زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود
راستی دافع زهرست اگر سیسنبر
از دل سخت تو شد چهرهام از اشکم سیم
وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر
دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه
شب همان به که به مهتاب نمایند سفر
ز لفکانت دو غلامند سیه کاره و دزد
که نهادستند از خجلت بر زانو سر
یا دوگبرند سیهچردهکه آرند سجود
چون براهیم زراتشت همی بر آذر
یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ گنگ
پشت کردستند از بهر ریاضت چنبر
یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند
که همی بر زبر سرو فروزند اخگر
یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی
از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر
انا عجب نیست به هر خانهکه تویر بود
گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر
عجب آنست که هر جا تو ملکوار روی
خلق حیرتزده مانند به مانند صور
غممخور زآنکه به یکحال نماندست جهان
شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر
بهکسوف اندر پیوسته نپاید خورشید
به وبال اندر همواره نماند اختر
رمضان عمر ملک نیست که ماند جاوید
بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر
ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک
مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر
اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای
که بر آن طرهٔ طرارگره اولیتر
نذرکردم صنما چون مه شوال آید
نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر
صبح عید آنگه کز کوه برآید خورشید
کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر
وام یکماههکت از بوسه به من باید داد
همه را بازستانم ز تو بیبوک و مگر
بوسهائیکه در آن تگدهان جمعشدست
بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر
همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی
به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر
تا تو هم وارهی از زحمت یکماه صیام
مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر
مهد علیا ملک دهر در درج وجود
سترکبری فلک جود مه برج هنر
قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف
هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیسگهر
شمسخوانث بهعفت نه قمرکاهل لغت
مهر را ماده شمارند همه مه را نر
همچو خورشید عیانستو ز خلقستنهان
که هم از پرتو خویشست مر او را معجر
ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری
وی به هر کار ترا آمده داور یاور
عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ
مینماند ز سیاهی به همه زنگ اثر
در ازل آدم اگر مدح تو میکردی گوش
هیچ کس تا ابد از مام نمیزادی کر
ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو
ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر
گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد
بجز از حور نزایند همی تا محشر
واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک
آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر
آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست
تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر
ثانی رابعهیی در ورع و زهد و عفاف
تالی آمنهیی درکرم و حسن سیر
عیسی از چرخ زند عطسه اگر روحالقدس
عوض عود نهد موی ترا بر مجمر
مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند
که به آثار عیانند و به صورت مضمر
گر در آندمکه خلیلالله بتها بشکست
نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر
من برانمکه براهیم ستغفارکنان
بت بنشکستی و برگشتی زی کیش پدر
بس عجبنیستکه از یمن عفافت تا حشر
مادر فکرت من بکر بزاید دختر
عصمتتبر خون گر پردهکشیدی به عروق
خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر
وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای
نام مردان جهان راه نبردی به فکر
نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو
نطفهیی در رحم مام نمیگشت پسر
سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند
تا به شام ابد از جای نجبند صرصر
تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن
باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر
لالهسان لال بود خصمت و بادا شب و روز
خون سرخش به رخ و داغ سیاهش به جگر
شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود
از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر