عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - مطلع ثانی
باده جان بخشت و دلکش خاصه از دست نگار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحنگلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آنساعت که خوب بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم کاید از گلزار باد مشکبار
خاصه آن ساعت که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزهزار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم کوه وقار
آنکه چون در وصف تیغش خامه گیرم در بنان
چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدونکشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای که گویی از ضمیرش گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای که گویی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشماو مرگست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بسکه زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
ور رود در شوره زار از نطق شیرینش سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شورهزار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم میگذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حقگزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره یی باشد به پاسخ گفت آری بی شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب اختیارت لیک من
نیک در شش چیز میبینم ترا بیاختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نیگهر بخشد از آنک
ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب نبود که هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آبحیات آرد بهدس
کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق میگفتند اسکندر چو درظلمات رفت
بس گهر آورد میگفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزیکه دیدمکلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی دانم که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش گردی کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزهاش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امسالهاش هرسال نیکوتر ز پار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحنگلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آنساعت که خوب بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم کاید از گلزار باد مشکبار
خاصه آن ساعت که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزهزار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم کوه وقار
آنکه چون در وصف تیغش خامه گیرم در بنان
چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدونکشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای که گویی از ضمیرش گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای که گویی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشماو مرگست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بسکه زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
ور رود در شوره زار از نطق شیرینش سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شورهزار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم میگذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حقگزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره یی باشد به پاسخ گفت آری بی شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب اختیارت لیک من
نیک در شش چیز میبینم ترا بیاختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نیگهر بخشد از آنک
ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب نبود که هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آبحیات آرد بهدس
کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق میگفتند اسکندر چو درظلمات رفت
بس گهر آورد میگفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزیکه دیدمکلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی دانم که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش گردی کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزهاش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امسالهاش هرسال نیکوتر ز پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح شجاع السلطنه حسنعلی میرزا
زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار
سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار
آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب
تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار
قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان
محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار
ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب
عکس رخ آن به جام کرده عدد را چهار
بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام
هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار
جام بود ماهتاب باده بود آفتاب
ویژهکه در جوف ماه مهر نماید مدار
ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست
وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار
در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب
طرفهکه هست آب خشک وآب روانست نار
هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته
زان شده هشیار مست مست از آن هشیار
پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر
گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار
جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلحخیز
انده از آن در گریز شادی از آن برقرار
سرخجبین زاهدیست حلهنشین زان سبب
تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار
دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا
مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار
خلق چو قوم کلیم مانده به تپه ظلام
او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار
آتش موسی است هانکرده به فرعون غم
روز سپید از اثر تیرهتر از شام تار
یا گهر عیسویست کز دم جانبخش خویش
زنده کند مرده را خاصه به فصل بهار
سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار
آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب
تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار
قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان
محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار
ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب
عکس رخ آن به جام کرده عدد را چهار
بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام
هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار
جام بود ماهتاب باده بود آفتاب
ویژهکه در جوف ماه مهر نماید مدار
ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست
وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار
در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب
طرفهکه هست آب خشک وآب روانست نار
هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته
زان شده هشیار مست مست از آن هشیار
پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر
گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار
جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلحخیز
انده از آن در گریز شادی از آن برقرار
سرخجبین زاهدیست حلهنشین زان سبب
تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار
دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا
مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار
خلق چو قوم کلیم مانده به تپه ظلام
او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار
آتش موسی است هانکرده به فرعون غم
روز سپید از اثر تیرهتر از شام تار
یا گهر عیسویست کز دم جانبخش خویش
زنده کند مرده را خاصه به فصل بهار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در ستایش امیر بهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه فرماید
ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار
بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلمگرفته ز جور زمانه ای همدم
حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کجکلهان راستی مگر جویی
وگرنه این طمع از چرخ کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من کناره کند
چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست
تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمانکه نگارمکناره جسته ز من
ز سیل خون بودم بحر بیکنارکنار
ز بس که گِل کنم از آب دیده خاک زمین
مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد
ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست
بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان
بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای گلعذار مشتاقم
گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب
ربوده از دلم آن زلف بیقرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر
کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند
عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دینکهف آسمان و زمین
که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی
صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار
بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلمگرفته ز جور زمانه ای همدم
حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کجکلهان راستی مگر جویی
وگرنه این طمع از چرخ کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من کناره کند
چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست
تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمانکه نگارمکناره جسته ز من
ز سیل خون بودم بحر بیکنارکنار
ز بس که گِل کنم از آب دیده خاک زمین
مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد
ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست
بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان
بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای گلعذار مشتاقم
گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب
ربوده از دلم آن زلف بیقرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر
کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند
عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دینکهف آسمان و زمین
که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی
صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - ممدوح این قصیدهٔ معلوم نیست،گویند قائم مقام است
قامت سروی چو بینم برکنار جویبار
از غم آن سرو قامت جویبار آرمکنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر
گیرد او را درکنار و او ز منگیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران
او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان
چون به گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت
فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار
من به تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم
سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار
ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم
الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار
مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت
از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار
خط تر مررست هر زلنت مار من زیاا مار و فرل
برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار
شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل
شعر من پروینگرای و شعر تو شعری سپار
شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان
این یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار
شعر من تابنده کوکب شعر تو تاریک شب
نورکوکب در شب تاریکگردد آشکار
هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی
هم ز شعر تو پدید آثار صنعکردگار
با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر
با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار
من چنان نالان که بحر از بخشش فخر امم
تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار
بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر
شمس ملت چرخ فرکانکرمکوه وقار
کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین
بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار
روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک
ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار
جد او جودی مجدت عم او عمان جود
وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار
جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج
رای او نخلستکاو را مهر رخشانست بار
هست رایش پرنبانی کافتاب او راست پود
هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار
مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن
قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار
ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر
قطب مکنت راسکونی چرخملکت رامدار
چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان
باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار
بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور
دشت همت را سواری دست عزت را سِوار
چرخ با این قدرت از جاه تو میخواهد یمین
بحر با ای ثروت از جود تو میجوید یسار
عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق
جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار
خصم کز سهمش به روییندز گریزد غافلست
کز منایا سود ندهد مرد را رویینحصار
خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان
آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار
ملک ازو بالد بهخویش و کلک ازو نازد چنانک
از نبی امالقری از شیر یزدان ذوالفقار
نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز
نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار
مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب
مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار
گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ
ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار
شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند
قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار
یا رب این انصاف باشد من بدین فضل و هنر
زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمهسار
من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر
من نیم گیهان که بر صدرش مرا نبود گذار
نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست
نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار
کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ
جود او عمّان و بر من روزگار از فاقه تار
گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه
چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار
ور ازو مویم بهکیوان وهم راندکی بلید
دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار
نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من
شورهزارمکی شود از ابر خرم شورهزار
اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان
اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار
خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه
خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار
سبزه لاین نیست کاندر گلستان گردد سمن
خار قابل نیست کاندر بوستان گردد چنار
ابر نیسانی فشاند قطره لیکن چون صدف
صفوتی بایدکهگردد قطره در شاهوار
این حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص
شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار
کس شنیدستی که گویند شکوه از مادر کند
گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار
یامعاذالله کس این گوید که از حق شاکیست
گر به یزدان نیمشب نالد فقیری ز افتقار
تا به غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان
هیچ اسم و هیچ رسمی مینماند پایدار
هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال
دولت او پایدار و دشمن او پایِدار
از غم آن سرو قامت جویبار آرمکنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر
گیرد او را درکنار و او ز منگیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران
او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان
چون به گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت
فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار
من به تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم
سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار
ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم
الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار
مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت
از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار
خط تر مررست هر زلنت مار من زیاا مار و فرل
برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار
شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل
شعر من پروینگرای و شعر تو شعری سپار
شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان
این یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار
شعر من تابنده کوکب شعر تو تاریک شب
نورکوکب در شب تاریکگردد آشکار
هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی
هم ز شعر تو پدید آثار صنعکردگار
با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر
با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار
من چنان نالان که بحر از بخشش فخر امم
تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار
بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر
شمس ملت چرخ فرکانکرمکوه وقار
کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین
بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار
روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک
ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار
جد او جودی مجدت عم او عمان جود
وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار
جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج
رای او نخلستکاو را مهر رخشانست بار
هست رایش پرنبانی کافتاب او راست پود
هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار
مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن
قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار
ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر
قطب مکنت راسکونی چرخملکت رامدار
چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان
باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار
بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور
دشت همت را سواری دست عزت را سِوار
چرخ با این قدرت از جاه تو میخواهد یمین
بحر با ای ثروت از جود تو میجوید یسار
عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق
جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار
خصم کز سهمش به روییندز گریزد غافلست
کز منایا سود ندهد مرد را رویینحصار
خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان
آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار
ملک ازو بالد بهخویش و کلک ازو نازد چنانک
از نبی امالقری از شیر یزدان ذوالفقار
نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز
نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار
مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب
مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار
گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ
ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار
شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند
قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار
یا رب این انصاف باشد من بدین فضل و هنر
زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمهسار
من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر
من نیم گیهان که بر صدرش مرا نبود گذار
نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست
نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار
کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ
جود او عمّان و بر من روزگار از فاقه تار
گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه
چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار
ور ازو مویم بهکیوان وهم راندکی بلید
دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار
نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من
شورهزارمکی شود از ابر خرم شورهزار
اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان
اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار
خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه
خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار
سبزه لاین نیست کاندر گلستان گردد سمن
خار قابل نیست کاندر بوستان گردد چنار
ابر نیسانی فشاند قطره لیکن چون صدف
صفوتی بایدکهگردد قطره در شاهوار
این حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص
شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار
کس شنیدستی که گویند شکوه از مادر کند
گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار
یامعاذالله کس این گوید که از حق شاکیست
گر به یزدان نیمشب نالد فقیری ز افتقار
تا به غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان
هیچ اسم و هیچ رسمی مینماند پایدار
هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال
دولت او پایدار و دشمن او پایِدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح شجاعالسطنه حسنعلی میرزا
منت خدای را که ز تأیید کردگار
فرمود فتح باره با خرز شهریار
حصنی که بر کنار فصیل حصار او
نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار
حصنی که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ
از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصنی که در بیوت بروج رفیع او
سیارگان چرخ برین را بود مدار
حصنی که روزگار ز یک خشت بارهاش
بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار
حصنی که اوج کنگرهٔ او چنان رفیع
کز وی هزار واسطه تا عرش کردگار
در زیر آسمان و فراتر ز آسمان
در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوی قعر خندق او نافریده است
جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار
مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم
چون بازوان حیدر کرار استوار
قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل
محکمتر از عهود حریفان خاکسار
بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر
چونانکه بر فراز قلل قیرگون غبار
چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند
چون عرش بارزانت و چونکوه پایدار
حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه
جز ترکتاز لشکر دارای نامدار
ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع
کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار
فرماندهٔ زمانه که جانسوز خنجرش
برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار
آن حیدری که زاده ز یک پشت و یک شکم
شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار
در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست
گردد چرا ز مقدم او دشت لالهزار
چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر
چون جاکند به پهنه به هنگامگیر و دار
گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن
شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار
یکران کوه سنگش پیلی پلنگ خوی
شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار
رویش چو در غضب فلک و درد الامان
رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار
ذکری ز صولت وی و غوغا به کاشغر
حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار
چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم
چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطرهاش شود به شبه در شاهوار
شاها تویی که چشمهٔ سوزان تیغ تو
برقیست لجه آور و ابریست شعله بار
سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو
سرو ار چه مینروید الا ز جویبار
خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح
نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار
تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت
این ملک را سمین کند آن خصم را نزار
در بحر دست راد تو کوپال کوه سنگ
در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت
در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار
از چیست فتنه رفته ز بأسش به خواب مرگ
گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار
تابد چو تابه، پیکر ماهی درون آب
برقی ز خنجرتکند ار جلوه در بحار
دریا در آستین تو یا دست دُرفشان
ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار
سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر
البرز بر به دست تو باگرزگاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد
دریای بیکران شود از قطره شرمسار
تابی ز برق تیغ تو و کوه کوه خصم
تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور
خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند
از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار
آنجاکه برق تیغ تو آتشفشان شود
از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار
از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب
از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار
تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند
از سهم او نهنگ گریزد به کوهسار
در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم
خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ایام شکوه است
یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو
سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن
هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار
بیچاره من که از فن نه باب و چهار مام
یکباره زین دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی
با چار میخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سیاهکارم دارد سیهگلیم
با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار
در عین نوجوانی گشتم ز غصه پیر
با وصفکامرانیگشتم ز مویه خوار
خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب
شاخ ار چه مینخوشد در فصل نوبهار
سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود
کم داردی فلک ز حقارت کم از حقار
ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان ای ملک منم که فلک هرشب از نجوم
بر فرق من عقود دُرر میکند نثار
هان ای ملک منمکه تَنَد بر درم سپهر
منسوج جان هماره چو جولاهه گرد غار
هان ای ملک منم که بهم چشمی سپهر
دادی چو آفتاب مرا جای در کنار
هان ای ملک منمکهکند ملک خاوران
امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرور
افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت
شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من
انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار
قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک
از خشم شهریار گریزم به شهر یار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب
تضمین کنم دو در یمین هردو شاهوار
برحسب حال خود سختی چند داشتم
لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار
ختم محامد تو کنم زین غزل که هست
چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشکفشان چون فکندپار
شاهدت لیلتین علی طرفی النهار
باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع
زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار
ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر
ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار
خونین دل منستکه آوردهیی به دست
از ترس مدعی ز چه نامش نهی نگار
هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش
هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو
نشنیده کس دراز شود شب به نوبهار
قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد
خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار
تا عدت وحوش و طیورست بیقیاس
تا مدت شهور و سنین است بیشمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر
باشد برت حکایت پیرار و نقل پار
فرمود فتح باره با خرز شهریار
حصنی که بر کنار فصیل حصار او
نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار
حصنی که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ
از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصنی که در بیوت بروج رفیع او
سیارگان چرخ برین را بود مدار
حصنی که روزگار ز یک خشت بارهاش
بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار
حصنی که اوج کنگرهٔ او چنان رفیع
کز وی هزار واسطه تا عرش کردگار
در زیر آسمان و فراتر ز آسمان
در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوی قعر خندق او نافریده است
جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار
مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم
چون بازوان حیدر کرار استوار
قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل
محکمتر از عهود حریفان خاکسار
بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر
چونانکه بر فراز قلل قیرگون غبار
چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند
چون عرش بارزانت و چونکوه پایدار
حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه
جز ترکتاز لشکر دارای نامدار
ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع
کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار
فرماندهٔ زمانه که جانسوز خنجرش
برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار
آن حیدری که زاده ز یک پشت و یک شکم
شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار
در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست
گردد چرا ز مقدم او دشت لالهزار
چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر
چون جاکند به پهنه به هنگامگیر و دار
گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن
شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار
یکران کوه سنگش پیلی پلنگ خوی
شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار
رویش چو در غضب فلک و درد الامان
رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار
ذکری ز صولت وی و غوغا به کاشغر
حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار
چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم
چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطرهاش شود به شبه در شاهوار
شاها تویی که چشمهٔ سوزان تیغ تو
برقیست لجه آور و ابریست شعله بار
سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو
سرو ار چه مینروید الا ز جویبار
خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح
نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار
تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت
این ملک را سمین کند آن خصم را نزار
در بحر دست راد تو کوپال کوه سنگ
در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت
در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار
از چیست فتنه رفته ز بأسش به خواب مرگ
گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار
تابد چو تابه، پیکر ماهی درون آب
برقی ز خنجرتکند ار جلوه در بحار
دریا در آستین تو یا دست دُرفشان
ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار
سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر
البرز بر به دست تو باگرزگاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد
دریای بیکران شود از قطره شرمسار
تابی ز برق تیغ تو و کوه کوه خصم
تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور
خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند
از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار
آنجاکه برق تیغ تو آتشفشان شود
از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار
از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب
از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار
تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند
از سهم او نهنگ گریزد به کوهسار
در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم
خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ایام شکوه است
یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو
سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن
هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار
بیچاره من که از فن نه باب و چهار مام
یکباره زین دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی
با چار میخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سیاهکارم دارد سیهگلیم
با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار
در عین نوجوانی گشتم ز غصه پیر
با وصفکامرانیگشتم ز مویه خوار
خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب
شاخ ار چه مینخوشد در فصل نوبهار
سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود
کم داردی فلک ز حقارت کم از حقار
ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان ای ملک منم که فلک هرشب از نجوم
بر فرق من عقود دُرر میکند نثار
هان ای ملک منمکه تَنَد بر درم سپهر
منسوج جان هماره چو جولاهه گرد غار
هان ای ملک منم که بهم چشمی سپهر
دادی چو آفتاب مرا جای در کنار
هان ای ملک منمکهکند ملک خاوران
امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرور
افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت
شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من
انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار
قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک
از خشم شهریار گریزم به شهر یار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب
تضمین کنم دو در یمین هردو شاهوار
برحسب حال خود سختی چند داشتم
لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار
ختم محامد تو کنم زین غزل که هست
چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشکفشان چون فکندپار
شاهدت لیلتین علی طرفی النهار
باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع
زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار
ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر
ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار
خونین دل منستکه آوردهیی به دست
از ترس مدعی ز چه نامش نهی نگار
هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش
هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو
نشنیده کس دراز شود شب به نوبهار
قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد
خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار
تا عدت وحوش و طیورست بیقیاس
تا مدت شهور و سنین است بیشمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر
باشد برت حکایت پیرار و نقل پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در ستایشامیرالامراءالعظامنظاملدوله حسینخان حکمران فارس فرماید
همتی مردانه میخواهمکه اسمعیلوار
بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار
عید قربانست و من قربان آن عیدی که هست
کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار
زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او
گشت قربان کسی کاو را ز قربانیست عار
عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست
نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنین روزی که اسمعیل شد قربان دوست
بهتر از امروز روزی نبود اندر روزگار
من به حق قربان اسمعیل خواهم شدکه او
عاشق حق بود و عاشق راست قربانی شعار
کشتهٔکوی محبت را دعا نفرین بود
زین دعا بالله کز اسمعیل هستم شرمسار
من چه حد دارم شوم قربان قربانیکه او
بس امام پاکزاد و بس خلیفهٔ نامدار
همچر ابمعیل منهم جانکنم قربان دوست
گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهیموار
مردم اسمعیلیم خوانند و حق دارند از آنک
نام اسمعیل رانم بر زبان بیاختیار
اختیاری نیست عاشق را به ذکر نام دوست
عشق اول اختیارست عشق آخر اضطرار
تا نپنداری که اسمعیل جان قربان نکرد
کاو گذشت از جال شیرین در حقیقت چند بار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زیر تیغ
کرد جان تسلیم و در سر باختن بد پایدار
ور دلش را رای آن بودی که بهراسد ز مرگ
هفت ره ابلیس را در ره نکردی سنگسار
کار عاشق این بود کز جان شیرین بگذرد
وان دگر معشوق داند کشتنش یا زینهار
همچو اسمعیل کاو جان داد اگر یارش نکشت
می نباید کشت اسمعیل را بر رغم یار
او بهمعنی جان فداکرد ارچه در صورت خدا
کرد میش او را فدا کاین کیش ماند برقرار
حرمت او راست کاندر عید قربان تا به حشر
این همه قربان کنند از بهر قرب کردگار
راستی را عید قربان بهترین عیدست از آنک
در نشاط آیند جانبازان عشق از هر کنار
میش را عامی کند قربان و مقصودش ریا
خویش را عارف کند قربان و عزمش انکسار
آن به بیعکشتهٔخود خونبها خواهد ز دوست
آن به ریع کشته خود برخورد از کشتزار
راستی گویم کسی تا سر نبازد پیش دوست
دشمن یارست اگر خود را شمارد دوستدار
عشق طغیان کرد باز ای دل فروکش سر به جیب
یا اگر بر صدق دعوی حجتی داری بیار
یا بیا چون شیر مردان سر بنه در پیش تیغ
یا برو چون نوعروسان یا بکش از نیش خار
رستم کاموس بند اشکبوس افکن رسید
جنگ را گر مرد جنگی زاستین دستی برآر
عشق سهرابستبر وی حملهکمکن ای هجیر
رود غرقابست در وی بارهکم ران ای سوار
پشهیی در کاهدان خز خرطم پیلان مگز
روبهی در لانه بنشین گردن شیران مخار
راستی گر عاشقی جان آشکارا ده به دوست
پیش از آن کت مرگ موعود از کمین سازد شکار
گر نه مفتی جهولی پیش از استفتا بگو
ورنه ابر خشکسالی پیش از استسقا ببار
عقل را بنیان بکن چون عشق شد فرمانروا
شمع راردن بزن چون صبحردید آشکار
رنج و راحت هر دو همسنگند در میزان عشق
شیر و قطران هر دو همرنگند در شبهای تار
پشک را عنبر شمر چون گشت با مغز آشنا
زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار
مرد افیون خوار مینندیشد از افیون تلخ
شخص افسونکار می نهراسد از دندان مار
زشت و زیبا هر دو مطبوعست نزد حقپرست
شور و شیرین هر دو ممدوحند نزد حق گزار
عیب مردم پیش ازین میگفتم اندر چشم خلق
ورقتیم آیینهگفتا آخر از خود شرمدار
با چنین پستی که داری لاف رعنایی مزن
با چنین زشتی که داری تخم زیبایی مکار
عیبجویی را بهل هیچ ار هنر داری بگو
غیبگویی را بنه هیچ ار خبر داری بیار
یک خبر دارم بلی یزدان بود پوزش پذیر
یک هنر دارم بلی هستم به حق امیدوار
ای دل از سر باختن گردن مکش در پیش دوست
کانکه بر جانان سپارد جان عوض گیرد هزار
میش قربانی کش اینک کشته بینی هر طرف
باز هر لقمه از آن گردد روانی هوشیار
لقمهٔ او سنگ را ماند کز اول تیره است
چونگدازد آینهٔ روشن شود انجامکار
قدر سربازی شناسد آنکسیکز روی شوق
جانفشاند همچو میرملک جمبر شهریار
میر دریا دل حسینخان آسمان مکرمت
صدر دین بدر هدی بحر کرم کوه وقار
دست گوهربخش او هرگه که بنشیند به رخش
بحر عمانستگویی بر فرازکوهسار
شش جهت از ساحت جاهش یکیکوته ارش
نه سپهر از کشتی جودش یکی تاری بخار
با سر پیکان تیرش چون بود اندک شبیه
رم کند از تکمه ی پستان مادر شیرخوار
چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان
جود او جان را امان و تیغ او دین را حصار
کوه با فکرش بود در دانهٔ ارزن نهان
چرخ با حزمش کند در چشمهٔ سوزن مدار
گر خیال عزم او گیرد محاسب در ضمیر
جمع و خرج هر دو گیتی یک دم آرد در شمار
قدرش ار گشتی مجسم جا در او کردی جهان
جودش ار بودی مصور موج او بودی بحار
روزی اندر باغ گفتم بخت او پاینده باد
دانه زیر خاک آمین گفت و برگ از شاخسار
وقتی آمد بر زبانم از سخای او سخن
ماهی از دریا ستایش کرد و مرغ از مرغزار
نام قهر او تو پنداری که باد صرصرست
تا برم بر لب زمین و آسمان گیرد غبار
دوش دیدم ساحری را بر کنار جوی خشک
خواند چیزی کاب جاری گشت اندر جویبار
گفتم این افسون که بر خواندی چه بود ای بوالحیل
کاب جاری گشت و طغیان کرد سیل از هر کنار
گفت حکم میر ملک جم ز بس جاری بود
چون حدیثش بر لب آرم آب جوشد از قفار
گفتم افسون دگر دانی که بخشد این اثر
گفت آری شعر قاآنی ز بس هست آبدار
چون فرو خوانی همانا شعر او بر کوه و دشت
راست گویی سیلخیز آمد مدرگاه مدار
گفتمما جری روان را هم ترانیررد خشک
گفت میسوزم مپرس این حرفکلا زینهار
عجز کردم لابه کردم کاین سخن سهلست سهل
این عمل را نیز حواهمکز تو ماند یادگار
عجزمن چون دید حرزی خواند و از هر سو دمید
رو به گردون کرد کم حافظ شو ای پروردگار
وانگهی آهسته چون موری کز او خیزد نفس
گفت درگوشم که نام تیغ میر کامگار
هرکجا نهریست بیپایان و بحری بیکران
چون بری این نام آبش سر به سر گردد بخار
ای کهین سرباز خسرو ای مهین سالار دهر
ای ز تو دولت قویم وای ز تو دین پایدار
با رشاد حزم تو هشیاری آرد جام می
باسهاد بخت تو بیداری آرد کوکنار
بس که از هرسو گریزد مرگ بیند پیش روی
شاید از میدان کینت خصم ننماید فرار
دربیابان دی نوشتم نام حلمت بر زمین
ناگهم از پیش رو برجست کوهی استوار
دوش گفتم وضعی از جودت نمایم مختصر
عقل گفتا شرمی آخر جودش آنگه اختصار
چون به حشر اعمال نیکوی ترا نتوان شمرد
پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار
هر کجا نامی ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ
هر کجا یادی ز خلقت مشک و عنبر باربار
وصف جودت زان کنم پیش از همه اوصاف تو
تا به وصفش نیز سامع را نماند انتظار
حیلتی کردم که تا شد صیت فضلم مشتهر
نامی از جود تو بردم یافت فضلم اشتهار
تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمین
دین ازین بادا سمین وکفر از آن بادا نزار
شعر قاآنی برین نسبت اگر بالا رود
یا بهکرسی مینشیند یا به عرش کردگار
بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار
عید قربانست و من قربان آن عیدی که هست
کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار
زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او
گشت قربان کسی کاو را ز قربانیست عار
عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست
نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنین روزی که اسمعیل شد قربان دوست
بهتر از امروز روزی نبود اندر روزگار
من به حق قربان اسمعیل خواهم شدکه او
عاشق حق بود و عاشق راست قربانی شعار
کشتهٔکوی محبت را دعا نفرین بود
زین دعا بالله کز اسمعیل هستم شرمسار
من چه حد دارم شوم قربان قربانیکه او
بس امام پاکزاد و بس خلیفهٔ نامدار
همچر ابمعیل منهم جانکنم قربان دوست
گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهیموار
مردم اسمعیلیم خوانند و حق دارند از آنک
نام اسمعیل رانم بر زبان بیاختیار
اختیاری نیست عاشق را به ذکر نام دوست
عشق اول اختیارست عشق آخر اضطرار
تا نپنداری که اسمعیل جان قربان نکرد
کاو گذشت از جال شیرین در حقیقت چند بار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زیر تیغ
کرد جان تسلیم و در سر باختن بد پایدار
ور دلش را رای آن بودی که بهراسد ز مرگ
هفت ره ابلیس را در ره نکردی سنگسار
کار عاشق این بود کز جان شیرین بگذرد
وان دگر معشوق داند کشتنش یا زینهار
همچو اسمعیل کاو جان داد اگر یارش نکشت
می نباید کشت اسمعیل را بر رغم یار
او بهمعنی جان فداکرد ارچه در صورت خدا
کرد میش او را فدا کاین کیش ماند برقرار
حرمت او راست کاندر عید قربان تا به حشر
این همه قربان کنند از بهر قرب کردگار
راستی را عید قربان بهترین عیدست از آنک
در نشاط آیند جانبازان عشق از هر کنار
میش را عامی کند قربان و مقصودش ریا
خویش را عارف کند قربان و عزمش انکسار
آن به بیعکشتهٔخود خونبها خواهد ز دوست
آن به ریع کشته خود برخورد از کشتزار
راستی گویم کسی تا سر نبازد پیش دوست
دشمن یارست اگر خود را شمارد دوستدار
عشق طغیان کرد باز ای دل فروکش سر به جیب
یا اگر بر صدق دعوی حجتی داری بیار
یا بیا چون شیر مردان سر بنه در پیش تیغ
یا برو چون نوعروسان یا بکش از نیش خار
رستم کاموس بند اشکبوس افکن رسید
جنگ را گر مرد جنگی زاستین دستی برآر
عشق سهرابستبر وی حملهکمکن ای هجیر
رود غرقابست در وی بارهکم ران ای سوار
پشهیی در کاهدان خز خرطم پیلان مگز
روبهی در لانه بنشین گردن شیران مخار
راستی گر عاشقی جان آشکارا ده به دوست
پیش از آن کت مرگ موعود از کمین سازد شکار
گر نه مفتی جهولی پیش از استفتا بگو
ورنه ابر خشکسالی پیش از استسقا ببار
عقل را بنیان بکن چون عشق شد فرمانروا
شمع راردن بزن چون صبحردید آشکار
رنج و راحت هر دو همسنگند در میزان عشق
شیر و قطران هر دو همرنگند در شبهای تار
پشک را عنبر شمر چون گشت با مغز آشنا
زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار
مرد افیون خوار مینندیشد از افیون تلخ
شخص افسونکار می نهراسد از دندان مار
زشت و زیبا هر دو مطبوعست نزد حقپرست
شور و شیرین هر دو ممدوحند نزد حق گزار
عیب مردم پیش ازین میگفتم اندر چشم خلق
ورقتیم آیینهگفتا آخر از خود شرمدار
با چنین پستی که داری لاف رعنایی مزن
با چنین زشتی که داری تخم زیبایی مکار
عیبجویی را بهل هیچ ار هنر داری بگو
غیبگویی را بنه هیچ ار خبر داری بیار
یک خبر دارم بلی یزدان بود پوزش پذیر
یک هنر دارم بلی هستم به حق امیدوار
ای دل از سر باختن گردن مکش در پیش دوست
کانکه بر جانان سپارد جان عوض گیرد هزار
میش قربانی کش اینک کشته بینی هر طرف
باز هر لقمه از آن گردد روانی هوشیار
لقمهٔ او سنگ را ماند کز اول تیره است
چونگدازد آینهٔ روشن شود انجامکار
قدر سربازی شناسد آنکسیکز روی شوق
جانفشاند همچو میرملک جمبر شهریار
میر دریا دل حسینخان آسمان مکرمت
صدر دین بدر هدی بحر کرم کوه وقار
دست گوهربخش او هرگه که بنشیند به رخش
بحر عمانستگویی بر فرازکوهسار
شش جهت از ساحت جاهش یکیکوته ارش
نه سپهر از کشتی جودش یکی تاری بخار
با سر پیکان تیرش چون بود اندک شبیه
رم کند از تکمه ی پستان مادر شیرخوار
چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان
جود او جان را امان و تیغ او دین را حصار
کوه با فکرش بود در دانهٔ ارزن نهان
چرخ با حزمش کند در چشمهٔ سوزن مدار
گر خیال عزم او گیرد محاسب در ضمیر
جمع و خرج هر دو گیتی یک دم آرد در شمار
قدرش ار گشتی مجسم جا در او کردی جهان
جودش ار بودی مصور موج او بودی بحار
روزی اندر باغ گفتم بخت او پاینده باد
دانه زیر خاک آمین گفت و برگ از شاخسار
وقتی آمد بر زبانم از سخای او سخن
ماهی از دریا ستایش کرد و مرغ از مرغزار
نام قهر او تو پنداری که باد صرصرست
تا برم بر لب زمین و آسمان گیرد غبار
دوش دیدم ساحری را بر کنار جوی خشک
خواند چیزی کاب جاری گشت اندر جویبار
گفتم این افسون که بر خواندی چه بود ای بوالحیل
کاب جاری گشت و طغیان کرد سیل از هر کنار
گفت حکم میر ملک جم ز بس جاری بود
چون حدیثش بر لب آرم آب جوشد از قفار
گفتم افسون دگر دانی که بخشد این اثر
گفت آری شعر قاآنی ز بس هست آبدار
چون فرو خوانی همانا شعر او بر کوه و دشت
راست گویی سیلخیز آمد مدرگاه مدار
گفتمما جری روان را هم ترانیررد خشک
گفت میسوزم مپرس این حرفکلا زینهار
عجز کردم لابه کردم کاین سخن سهلست سهل
این عمل را نیز حواهمکز تو ماند یادگار
عجزمن چون دید حرزی خواند و از هر سو دمید
رو به گردون کرد کم حافظ شو ای پروردگار
وانگهی آهسته چون موری کز او خیزد نفس
گفت درگوشم که نام تیغ میر کامگار
هرکجا نهریست بیپایان و بحری بیکران
چون بری این نام آبش سر به سر گردد بخار
ای کهین سرباز خسرو ای مهین سالار دهر
ای ز تو دولت قویم وای ز تو دین پایدار
با رشاد حزم تو هشیاری آرد جام می
باسهاد بخت تو بیداری آرد کوکنار
بس که از هرسو گریزد مرگ بیند پیش روی
شاید از میدان کینت خصم ننماید فرار
دربیابان دی نوشتم نام حلمت بر زمین
ناگهم از پیش رو برجست کوهی استوار
دوش گفتم وضعی از جودت نمایم مختصر
عقل گفتا شرمی آخر جودش آنگه اختصار
چون به حشر اعمال نیکوی ترا نتوان شمرد
پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار
هر کجا نامی ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ
هر کجا یادی ز خلقت مشک و عنبر باربار
وصف جودت زان کنم پیش از همه اوصاف تو
تا به وصفش نیز سامع را نماند انتظار
حیلتی کردم که تا شد صیت فضلم مشتهر
نامی از جود تو بردم یافت فضلم اشتهار
تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمین
دین ازین بادا سمین وکفر از آن بادا نزار
شعر قاآنی برین نسبت اگر بالا رود
یا بهکرسی مینشیند یا به عرش کردگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - در تهنیت عید غدیر و ستایش وزریر بینظیر صدراعظم میرزا آقاخان دام اقباله
شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقیکوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شرابکزان هرکه قطرهیی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آلیاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مستتر شوم اصلا نمیکند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبیگنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفتهام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینهیی هست در برابر حق
کههرچه هست سراپا دروست عکسپذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقشبند ازل صورتشکند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
کهکردهایگل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظمکند به یکگفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندنگرشکنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقیکوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شرابکزان هرکه قطرهیی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آلیاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مستتر شوم اصلا نمیکند توفیر
عجب مدار که گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبیگنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره کنند
ولی علاج ندارد چو گنج گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه که کنند
ببخشد از کرم خویش کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست گفتهام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینهیی هست در برابر حق
کههرچه هست سراپا دروست عکسپذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقشبند ازل صورتشکند تصویر
دمی که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
کهکردهایگل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظمکند به یکگفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب کسورست سعی حاسد او
که هر چه کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی العظام برخواندم
به زنده کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندنگرشکنم تحریر
از آن سبب که چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح میرزا نبیخان
همی به چشم من آید که سوی حضرت میر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که بر تو خشم ملک شعله میکشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
بهکار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش میرود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده میکند تدبیر
دهان شیشهگشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش که بیهوده میزنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشتهیی در جهان همان دروی
گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی بهکوه سخ رانکه گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا همان دهدت
و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیدهام که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهی سیاست بیجرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل میزند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود میبرد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس میکند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او میکند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
بهجای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژهاش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بیسرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمیکند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمیخرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او میکند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلککه تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش بهخوابآمدمشبیکهز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ
یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که بر تو خشم ملک شعله میکشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
بهکار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش میرود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده میکند تدبیر
دهان شیشهگشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش که بیهوده میزنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشتهیی در جهان همان دروی
گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی بهکوه سخ رانکه گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا همان دهدت
و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیدهام که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهی سیاست بیجرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل میزند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود میبرد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس میکند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او میکند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
بهجای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژهاش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بیسرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمیکند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمیخرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او میکند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلککه تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش بهخوابآمدمشبیکهز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ
یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در منقبت مظهرالعجائب اسدالله الغالب علیبن ابیطالب گوید
رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسمگل
خوشست وقت حریفان بادهخوار امروز
بگیر جام ز ساقی که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق
شدست ابر شبهرنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔگلگون
شدست مجلس ما رشک لالهزار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست هست چه حاجت به یادگار امروز
بتی ربود دل من که پیش اهل نظر
مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل گلبن شکفته رخند
بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری
ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانیگردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر
ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست
به عیش کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی
ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب
یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار
بگیر ساقیگلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم
به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند
صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ
به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به گوش دل اینمژدهام ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق
گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیسخو پدید آمد
ز آشتین خفا دست کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر
بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان
به پردهداری اسلام پردهدار امروز
نمود از پس عمری که بود بیهده گرد
یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق
شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
بهگرد نقطهٔ ایمانکشید بار دگر
مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب
بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش کفر سترد
بهگرد نقطهٔ ایمانکند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل
کسی که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق
گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی گردد آفرینش را
میان ذات وی و آفریدگار امروز
بهکفگرفت چو میزان عدل خادم او
به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر
سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ کفر
از او چو خانهٔ دین گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنجخانهٔ هستی
کند بهگوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست
به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج کشتی اسلام
به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
در آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا
که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی
بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال
بگیر و برزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به کارست دشت چالش را
حنت سلاح سپارم به مستعار امرهز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر
ز من بخواه اگر باشدت بهار امروز
بمان که گاو زمین را شکته بینی شاخ
همی ز سطوت کوپالگاوسار امروز
بمان که شیر فلک را دریده بینی ناف
همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نبرد
سزد که زلزله افتد بهکوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام
جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش
که مرد کیست به میدان کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام
مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به مویه دهد پاسخت که خواهی بست
ز خون نایژهٔ من به کف نگار امروز
کفن به گردن کیوان زیارهٔ برجیس
که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره کند
کبابگوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت
به مرگ گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه
به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال کند
که آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل
به فرق شیران آون کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه میدانی
که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منمکه زکید زمانهٔ غذار
شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست
مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان
هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی که شیر جگر خاید از مهابت او
شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی که پیل شکارش بدی شغالان را
شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضلگردن چرخ برین بپیچانم
ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند
که مدحگوی تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن
هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد
فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا
کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه کاسهٔ تو
به کام خاطر احباب زهر مار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسمگل
خوشست وقت حریفان بادهخوار امروز
بگیر جام ز ساقی که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق
شدست ابر شبهرنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔگلگون
شدست مجلس ما رشک لالهزار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست هست چه حاجت به یادگار امروز
بتی ربود دل من که پیش اهل نظر
مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل گلبن شکفته رخند
بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری
ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانیگردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر
ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست
به عیش کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی
ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب
یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار
بگیر ساقیگلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم
به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند
صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ
به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به گوش دل اینمژدهام ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق
گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیسخو پدید آمد
ز آشتین خفا دست کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر
بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان
به پردهداری اسلام پردهدار امروز
نمود از پس عمری که بود بیهده گرد
یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق
شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
بهگرد نقطهٔ ایمانکشید بار دگر
مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب
بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش کفر سترد
بهگرد نقطهٔ ایمانکند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل
کسی که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق
گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی گردد آفرینش را
میان ذات وی و آفریدگار امروز
بهکفگرفت چو میزان عدل خادم او
به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر
سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ کفر
از او چو خانهٔ دین گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنجخانهٔ هستی
کند بهگوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست
به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج کشتی اسلام
به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
در آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا
که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی
بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال
بگیر و برزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به کارست دشت چالش را
حنت سلاح سپارم به مستعار امرهز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر
ز من بخواه اگر باشدت بهار امروز
بمان که گاو زمین را شکته بینی شاخ
همی ز سطوت کوپالگاوسار امروز
بمان که شیر فلک را دریده بینی ناف
همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نبرد
سزد که زلزله افتد بهکوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام
جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش
که مرد کیست به میدان کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام
مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به مویه دهد پاسخت که خواهی بست
ز خون نایژهٔ من به کف نگار امروز
کفن به گردن کیوان زیارهٔ برجیس
که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره کند
کبابگوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت
به مرگ گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه
به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال کند
که آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل
به فرق شیران آون کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه میدانی
که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منمکه زکید زمانهٔ غذار
شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست
مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان
هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی که شیر جگر خاید از مهابت او
شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی که پیل شکارش بدی شغالان را
شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضلگردن چرخ برین بپیچانم
ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند
که مدحگوی تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن
هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد
فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا
کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه کاسهٔ تو
به کام خاطر احباب زهر مار امروز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - در ستایش مرحوم محمدشاه غازی گوید
کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی بهکنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونستگرم بازارش
از هوس سر بهسر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمنوارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهرهرویی گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرینکار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوانگفت
تا نبینی به نرمگفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی بهکوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیلههاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیتکردست
نیست در دل امید زنهارش
میندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاهگیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بیمکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکهگویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی بهکنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونستگرم بازارش
از هوس سر بهسر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمنوارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهرهرویی گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرینکار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوانگفت
تا نبینی به نرمگفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی بهکوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیلههاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیتکردست
نیست در دل امید زنهارش
میندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاهگیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بیمکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکهگویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید
مبارکباد هر عیدی بهخسرو خاصه نوروزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در ستایش وزیر بینظیر جناب حاج میرزاآقاسی رحمهلله فرماید
فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبهسان حقهای کفتید و بپراکند درهایش
شبآسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غمزاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرینشوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان سان که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسانکه چون لبریز بینی ساغری از وی
همهکان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتابکرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاکگریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید میبارید بر دامان
چنانکز اشک غلطان رشک عمانگشت دامانش
چنان هر لحظه خشمآلود برگردون نظرکردی
کهگفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جانفرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی گفت ازین گردون گردنده
کهگویی جز بخشتکینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستمگاهی بر ابرارش
نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخگفتمش ای ترک ترک شکوه گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمهتر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسانکه ایزد را
ز موجودی نیابی جلوهگر زآنسانکز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتابالله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدانگاه فرقانش
وجود مجمعالبحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسمالله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکشکه یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزونکنوز حکمت بیچون
از آنست ابرشگردون بهگرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدمکه پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسانکه ظاهر نیست پایانش
ملک کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسانکامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانیکه درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشنرای دریادل
که در یک شبرنی پنهانکنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همهگردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چونکه باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چونکهگردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد بهگیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلکگویی نمیداند حدیث حفت الجنه
که چون دف میخورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنیگو نشد هرگز
که عذر لنترانی در رسد چون پور عمرانش
نگوید چون سلیمان رب هبلب از ادب لیکن
رسد بیمنت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفتکیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسیکه آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوهگرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهمکند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکلکند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزیکه باشد روز خمسین الف یکآنش
چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش
شبهسان حقهای کفتید و بپراکند درهایش
شبآسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش
من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی
که این دولاب مینایی چرا غمزاست دورانش
که ناگه حلقه بر درکوفت شیرینشوخ دیرینم
که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش
ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در
گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش
یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی
میی زان سان که رنگ لاله بود و بوی ریحانش
میی زانسانکه چون لبریز بینی ساغری از وی
همهکان یمن پنداری وکوه بدخشانش
پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر
چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش
کُله پرتابکرد از سر قبا بیرون نمود از بر
بناگه صبح صادق سر زد از چاکگریبانش
ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم
که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش
همی هر لحظه مروارید میبارید بر دامان
چنانکز اشک غلطان رشک عمانگشت دامانش
چنان هر لحظه خشمآلود برگردون نظرکردی
کهگفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش
چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جانفرسا
که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش
گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش
گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش
بگفتمش از چه مویی گفت ازین گردون گردنده
کهگویی جز بخشتکینه ننهادند بنیانش
جفاگاهی بر احرارش ستمگاهی بر ابرارش
نه آگه کس ز هنجارش نه واقف کس ز سامانش
بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان
بود با شیر مردان گربهٔ حیلت در انبانش
نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان
که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش
همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان
که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش
چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم
سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش
به پاسخگفتمش ای ترک ترک شکوه گوایرا
فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش
فلک آسیمهتر از ماست در محروسهٔ هستی
ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش
جهان را قبض و بسط اندر کف انسانکه ایزد را
ز موجودی نیابی جلوهگر زآنسانکز انسانش
به چنگ انسان کامل را فلک گویی بود گردان
چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش
کتابالله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت
گهی قرآن لقب فرموده یزدانگاه فرقانش
وجود مجمعالبحرین انسانی بودکامل
که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش
صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان
به جای بای بسمالله هم انسانست عنوانش
مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش
که ممکن نست ادراکشکه یارا نیست تبیانش
مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش
به خاک اندر بود مخزونکنوز حکمت بیچون
از آنست ابرشگردون بهگرد خاک جولانش
یکی بیدا بود آدمکه پیدا نیست اطرافش
یکی دریا بود انسانکه ظاهر نیست پایانش
ملک کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش
فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش
بگفت انسانکامل زین قباکایدون همی رانی
کرا دانیکه درکف حل و عقد هر دوگیهانش
بگفتم صدر والاقدر روشنرای دریادل
که در یک شبرنی پنهانکنوز بحر عمانش
فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت
نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش
بود در شخص او پنهان همهگردون و اجرامش
بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش
فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی
گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش
بلی قلزم بجوشد چونکه باشد خرد مجرایش
بلی ضیغم بکوشد چونکهگردد تنگ میدانش
چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی
جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش
قضا تا شخص او آمد بهگیتی غم خورد آری
خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش
وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری
بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش
فلکگویی نمیداند حدیث حفت الجنه
که چون دف میخورد گاهی قفا از چنگ دربانش
چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش
چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش
سلامت بین و استغنا که ارنیگو نشد هرگز
که عذر لنترانی در رسد چون پور عمرانش
نگوید چون سلیمان رب هبلب از ادب لیکن
رسد بیمنت خاتم ز حق ملک سلیمانش
خداوندا جهان با عنف و لطفتکیست بیماری
که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش
بود قدر تو قسطاسیکه آمدکفه افلاکش
بود حلم تو میزانی که چو سنگست ثهلانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد
هر آن سرما که گیتی هست در فصل زمستانش
به هر باغی که بارد ابر جود گوهر افشانت
همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش
نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را
نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش
اگر ازگنج هستی یاوهگرددگوهر ذاتت
دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش
هرآنچ آن بر قضا مبهمکند ذات تو معلومش
هرآنچ آن بر قدر مشکلکند رای تو آسانش
خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش
رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش
خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی
بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش
کدامین فخر ازین برتر که گوید آصفی چون تو
محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش
الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش
الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش
عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن
مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش
خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما
چنان روزیکه باشد روز خمسین الف یکآنش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - المطلع الثانی من هذه القصیده
فلک ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش
هم آن مهر خسان کیشش هم این کین کسان دینش
بلی گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی به جز ناداننوازی نیست آیینش
خسی کش مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی کش فکر ادریسی جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فیالحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان که ناساید
جعلگر خرمنیسوریفرستیجای سرگینش
نه بینی لولی کرمان که دلش از سبعهٔ الوان
گزایان است و در جان بویهٔ کشکین سیرینش
رخش شد چون دل فرعون و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش
بهنسبتچون زبانقومموسکند شد موسی
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان افسار استر ساخت نک از موی رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بسگندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم دستورش چو زین رو نسبتیحاصل
بههرکاو مادحصدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم که از رفعت
بود اقبال او ویسیکه گیهانست رامینش
هم آن مهر خسان کیشش هم این کین کسان دینش
بلی گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش
بلی گیتی به جز ناداننوازی نیست آیینش
خسی کش مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش
کسی کش فکر ادریسی جهان را عزم تهجینش
اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش
اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش
اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را
به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش
و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را
کشد فیالحال از تلبیس بر سر خط ترقینش
گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا
چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش
وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد
ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش
ولیکن باز پژمانست ازو نادان که ناساید
جعلگر خرمنیسوریفرستیجای سرگینش
نه بینی لولی کرمان که دلش از سبعهٔ الوان
گزایان است و در جان بویهٔ کشکین سیرینش
رخش شد چون دل فرعون و موسی وار از موسی
به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش
بهنسبتچون زبانقومموسکند شد موسی
ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش
توان افسار استر ساخت نک از موی رخسارش
توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش
اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش
و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش
ز بسگندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم
تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش
بود با خصم دستورش چو زین رو نسبتیحاصل
بههرکاو مادحصدر جهان فرضست تهجینش
مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم که از رفعت
بود اقبال او ویسیکه گیهانست رامینش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در ستایش سید انبیاء صلی الله علیه و آله
چه ماه بود که از خانه کرد طلوع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنهام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمیکند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمیشود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابعاند و او متبوع
به شکل عقرب جرارهایست شمشیرش
که جان نمیبرد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتمکه چه بر خصم میرود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر آن صفت که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دونپرور
سواد دیده ی حقبین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به کوه قاف برابر چسان نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعلکین توگشت رفعشکن
به حکم قاعدهٔ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه بهکاخ تو کردهاند نزول
ز هرکناره به قصر تو جستهاند هبوع
بزرگوارا دارم طمع که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعتکه دهقان را
به خشکسال ز کشت زمین نامزروع
عجبتر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفلهطبع بود بخردیکه بهر معاش
بر آستان کریمان کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به دونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی که میکنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که مینخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملمکه مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
بهشکر آگه خدایت بهخلقخواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
وگر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخندهذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنهام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمیکند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمیشود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابعاند و او متبوع
به شکل عقرب جرارهایست شمشیرش
که جان نمیبرد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتمکه چه بر خصم میرود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر آن صفت که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دونپرور
سواد دیده ی حقبین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به کوه قاف برابر چسان نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعلکین توگشت رفعشکن
به حکم قاعدهٔ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه بهکاخ تو کردهاند نزول
ز هرکناره به قصر تو جستهاند هبوع
بزرگوارا دارم طمع که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعتکه دهقان را
به خشکسال ز کشت زمین نامزروع
عجبتر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفلهطبع بود بخردیکه بهر معاش
بر آستان کریمان کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به دونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی که میکنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که مینخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملمکه مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
بهشکر آگه خدایت بهخلقخواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
وگر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخندهذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در ستایش رواق منور امام ثامن ضامن السلطان علی بن موسی الرضا علیهالآف التحیة و الثناء و تاریخ سال تعمیر و نگارش آن
زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق
زمین ز یُمن تو محسود هفتکاخ مطبَّق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر
توییکه فیض تو با فر سرمدست ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید
چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق
ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع
ز هرچه وهم تخیل کند بنای تو اوثق
ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم
ز خاکروب تو گردیست هفتکاخ مروق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون
که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد
رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق
ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم
به راستی که خموشیست در ثنای تو اوفق
چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون
که در محیط یکی بادبان گسیخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع
به جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق
ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن
هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی
به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت
چنانکه صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق
چه قبهیی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی
زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق
چه بقعهای تو که نبود بهای یک کف خاکت
هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه سدهای تو که در ساحت تو هست هماره
اساس شرع منظم امور کفر معوق
چهکعبهایتو که اینک ز بهر طوف حریمت
دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق
کدام کاخ همایونی ای عمارت میمون
که هست برتری سدهات ز سدره محقق
کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون
که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق
کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل
که میزند ز شرف عرصهات به عرش برین دق
تویی که خاک تو را همچو تاج از پی زیور
فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تویی که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی
ز شکل طا ق رواقت دهانمشاده چو فسنق
چنان که هوش به سر فیض با فضای تو منضم
چنانکه روح به تن روح با هوای تو ملصق
ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین
بهگرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق
اگر به طور تجلی کند فروغ فضایت
شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برین را بود هوای پریدن
بدان امید که گردد به خاک کوی تو ملحق
ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره
فراز طارم امکان زده است قدر تو بعدق
فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه
بهکوی خاک به دامان آسمان معلق
عیون اهل خرد از غبار توست مکحل
رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبّهٔ عالیت هفت گنبد گردون
چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق
دلیکه نیست هواخواه آستان تو بادا
طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق
اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید
چرا به گرد تو میگردد این دوازده جوسق
ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد
شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق
مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم
که هستهستی نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچهٔ عدلی که در هوای تو تیهو
مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمی که به خاکت
کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق
خدیو خطهٔ امکانکه از عنایت یزدان
فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علی عالی اعلی امام ثامن ضامن
که از طفیل وجودش وجود گشته منسق
سپهر عدل مهینگوهر محیط خلافت
جهان جود بهینزادهٔ رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی
امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق
زهی عظیم بنا بقعهایکه هست ز فرّت
بنای شرع مشید اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا
چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلیکه باد وجودش
به روزگار موید ز کردگار موفّق
نمود عزمکهگردد حدود طاق رواقت
به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین
به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق
به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه
که شکل پیل کشد نوک خامهاش به پر بق
به لوح صنع مجسمکند بدایعکلکش
نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق
چنانکه نیز مصور کند به صنعت خامه
نعیب زاغ و نعیق کلاغ و صیحهٔ عقعق
به رنگریزی کلکش کند عیان به مهارت
نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم کرد نقشها که ز رشکش
زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین
چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی
به بوستان سخنگشت در ثنای تو مورق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت
زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق
زمین ز یُمن تو محسود هفتکاخ مطبَّق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر
توییکه فیض تو با فر سرمدست ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید
چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق
ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع
ز هرچه وهم تخیل کند بنای تو اوثق
ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم
ز خاکروب تو گردیست هفتکاخ مروق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون
که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد
رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق
ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم
به راستی که خموشیست در ثنای تو اوفق
چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون
که در محیط یکی بادبان گسیخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع
به جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق
ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن
هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی
به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت
چنانکه صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق
چه قبهیی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی
زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق
چه بقعهای تو که نبود بهای یک کف خاکت
هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه سدهای تو که در ساحت تو هست هماره
اساس شرع منظم امور کفر معوق
چهکعبهایتو که اینک ز بهر طوف حریمت
دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق
کدام کاخ همایونی ای عمارت میمون
که هست برتری سدهات ز سدره محقق
کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون
که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق
کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل
که میزند ز شرف عرصهات به عرش برین دق
تویی که خاک تو را همچو تاج از پی زیور
فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تویی که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی
ز شکل طا ق رواقت دهانمشاده چو فسنق
چنان که هوش به سر فیض با فضای تو منضم
چنانکه روح به تن روح با هوای تو ملصق
ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین
بهگرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق
اگر به طور تجلی کند فروغ فضایت
شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برین را بود هوای پریدن
بدان امید که گردد به خاک کوی تو ملحق
ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره
فراز طارم امکان زده است قدر تو بعدق
فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه
بهکوی خاک به دامان آسمان معلق
عیون اهل خرد از غبار توست مکحل
رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبّهٔ عالیت هفت گنبد گردون
چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق
دلیکه نیست هواخواه آستان تو بادا
طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق
اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید
چرا به گرد تو میگردد این دوازده جوسق
ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد
شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق
مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم
که هستهستی نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچهٔ عدلی که در هوای تو تیهو
مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمی که به خاکت
کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق
خدیو خطهٔ امکانکه از عنایت یزدان
فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علی عالی اعلی امام ثامن ضامن
که از طفیل وجودش وجود گشته منسق
سپهر عدل مهینگوهر محیط خلافت
جهان جود بهینزادهٔ رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی
امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق
زهی عظیم بنا بقعهایکه هست ز فرّت
بنای شرع مشید اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا
چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلیکه باد وجودش
به روزگار موید ز کردگار موفّق
نمود عزمکهگردد حدود طاق رواقت
به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین
به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق
به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه
که شکل پیل کشد نوک خامهاش به پر بق
به لوح صنع مجسمکند بدایعکلکش
نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق
چنانکه نیز مصور کند به صنعت خامه
نعیب زاغ و نعیق کلاغ و صیحهٔ عقعق
به رنگریزی کلکش کند عیان به مهارت
نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم کرد نقشها که ز رشکش
زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین
چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی
به بوستان سخنگشت در ثنای تو مورق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت
زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - در ستایش امیرکبیر میرزا تقیخان رحمهالله فرماید
کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق
در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیهگون بود هنوز
کان بت غالیهمو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفتگیسوی درازش به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چیستان کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که گوارندهتر از شهد روان بد به مذاق
شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
واعجبترکه ز شریانش چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازهٔ ویکردم از آن عطسهٔ روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر
موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق
گفت زینجا بهکجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق
چون شنید اینسخنآهنگجزع کردو زجزع
گهر افشاند به گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند
چون شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا بهکی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر
محرمکعبه و آنگاه بدینکفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان
رفت خواهی به سفر بیبنه و خیل و رفاق
خاصه این فصلکه چون باده گساران لاله
دارد از بادهٔ گلرنگ به کف کأس دهاق
بهتر آنستکه تا لاله بهکف دارد جام
باگلی نوشی در پایگل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روانکن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه گلهها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق
دیرگاهیست که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق
دفتر نظم معاشی که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
مینگویم سخن از اطعمههمچون بهسحاق
هیچ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیشگرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملککه از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای
هست دست کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق
ای که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رایتو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
زمیستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلومتر از طفل رضیع
جود در دور تو مبغوضتر از کودک عاق
عزمت از وهم گرو گیرد در روز رهان
رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه
باکف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست براق
هرچهاغراقکنم وصف تو نتوانم از آنک
پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادیکرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستاییکه به شهریگذرد در اسواق
اندر آن روزکه آهنگ محارات کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق
گوش را دمدمهٔ کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع
تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی کاو را ورم افتد به صفاق
مر دومرکبهمهصفبستهچو کوه از دوطرف
خون روانشان ز تن آن سان که ز کُه سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملکالموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق
قیکند رُمح تو هر خون که خورد در صف کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
زهر قهر تو شود در صفکین بهرهٔ خصم
در سقر قسمتفساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت کزو قصدکنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق
در میان من و منظور من افتاد فراق
دهر از ظلمت شب غالیهگون بود هنوز
کان بت غالیهمو بیخبر آمد به وثاق
طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت
جفتگیسوی درازش به دلازاری طاق
آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق
وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق
بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل
بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق
در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر
در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق
چهرش اندر خم زلفین سیه گفتی هست
زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق
یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم
یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق
نه چو او در همه چیستان کس دیده صنم
نه چو او در همه ترکستان کس دیده و شاق
الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب
کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق
زود برجستم و یک شیشه میش آوردم
که گوارندهتر از شهد روان بد به مذاق
شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو
بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق
واعجبترکه ز شریانش چو بگرفتم خون
ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق
ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح
کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق
دفع خمیازهٔ ویکردم از آن عطسهٔ روح
که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق
مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر
موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق
گفت زینجا بهکجا داشتی ایدون آهنگ
گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق
چون شنید اینسخنآهنگجزع کردو زجزع
گهر افشاند به گلبرگ و شدش طاقت طاق
گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا
کالفت شوق بدل گشت بدین کلفت شاق
نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند
چون شد آخر که چنین زود شکستی میثاق
تا بهکی راه مخالف زنی اندر پرده
راستی راه دگر زن که نیی از عشاق
محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر
محرمکعبه و آنگاه بدینکفر و شقاق
هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان
رفت خواهی به سفر بیبنه و خیل و رفاق
خاصه این فصلکه چون باده گساران لاله
دارد از بادهٔ گلرنگ به کف کأس دهاق
بهتر آنستکه تا لاله بهکف دارد جام
باگلی نوشی در پایگل سرخ ایاق
جنبش سرو نوان بین به لب آب روان
وز پی عیش بر او نقد روانکن انفاق
مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو
راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق
گفتم ای مه گلهها دارم از چرخ و زمین
که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق
از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم
که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق
دیرگاهیست که از سفلگی و بیمهری
بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق
دفتر نظم معاشی که مرا بود قدیم
باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق
بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا
مینگویم سخن از اطعمههمچون بهسحاق
هیچ کس را نبود خواهش دامادی من
دختر طبع مرا بسکه گرانست صداق
بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر
عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق
به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر
به غلامیشگرم بخت دهد استحقاق
اعتضاد ملک و ملککه از بدو وجود
بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق
خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای
هست دست کرمش جانوران را رزاق
با نسیم کرمش نار نماید ترطیب
با سموم سخطش آب نماید احراق
ای که مانند غلامان به ارادت شب و روز
خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق
هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ
به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق
خرد ار رزق خورد رایتو هستش رازق
عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق
زمیستی به تواضع فلکی در رفعت
قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق
ظلم در عهد تو مظلومتر از طفل رضیع
جود در دور تو مبغوضتر از کودک عاق
عزمت از وهم گرو گیرد در روز رهان
رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق
خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون
درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق
با دل راد تو ایام برست از فاقه
باکف جود تو آفاق بجست از املاق
خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب
جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق
کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر
آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق
با کف جود تو کالای کرم راست رواج
با دل راد تو بازار سخن راست نفاق
نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق
نیست چون رفرف اگر چند سریعست براق
هرچهاغراقکنم وصف تو نتوانم از آنک
پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق
تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده
نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق
بسکه بگذاشته با دست ایادیکرمت
همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق
بس عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند
خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق
نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش
خلق را چاشنی روح دهد در اذواق
عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند
کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق
خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان
روستاییکه به شهریگذرد در اسواق
اندر آن روزکه آهنگ محارات کنند
راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق
گوش را دمدمهٔ کوس بدرد پرده
روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق
خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع
تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق
گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون
چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق
سرگردان را از زخم تبر درد دوار
سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق
کشتگان را همه طبل شکم آماس کند
همچو مستسقی کاو را ورم افتد به صفاق
مر دومرکبهمهصفبستهچو کوه از دوطرف
خون روانشان ز تن آن سان که ز کُه سیل دفاق
نقش آفات مصور شود اندر ابدان
شکل آجال مجسم شود اندر احداق
با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت
با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق
تیغ تو چون ملکالموت در آن دشت بلا
کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق
قیکند رُمح تو هر خون که خورد در صف کین
چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق
زهر قهر تو شود در صفکین بهرهٔ خصم
در سقر قسمتفساق چه باشد غساق
تا الف لام شود شامل افراد همه
اندر آن وقت کزو قصدکنند استغراق
لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف
فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق
ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد
تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در ستایش شاهزاده رضوان آرامگاه فریدون میرزا طاب ثراه گوید
ای زلف نگار ای حبشیزادهٔ شبرنگ
ای اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیهکاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیههمرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسنسازی و هندوی رسنباز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیهروی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه گرفتار
چون طایر پر ریخته کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیهروی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زدهیی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی کز پی کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای طرفه که نالان دل من در تو شب و روز
چون زیر و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخریکه برو پردهکشد ننگ
مانی به غرابی که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغیکه به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ گنگ
یا زنگی حیران که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبقخوان که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه گیتی که گه کین
بر چهرهٔ خود پردهکشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان کرده کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ایکز اثر عدل تو در موسمگرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأس تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش کشی تنگ
چون قلب همه روحی چون روح همه عقل
چون عقل همه هوشی و چون هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه که گر حاجب کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو بهکین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بیحکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت بهگه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یکگرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حاملهگردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔکبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دلکفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاککه با بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه که به وصلت کنم آهنگ
جانی تو و من جسمکه با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسانکهبهتنتوش وبهسرهوش وبهدل سنگ
یا چون شرف عقل بهگفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزینا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا بهکفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ
ای اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ
ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت
ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ
ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر
کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ
جادوی سیهکاری و جاسوس شب تار
دربان رخ یاری و درمان دل تنگ
یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا
یک گله پرستویی و یک بادیه سارنگ
یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا
یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ
میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم
جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ
از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل
همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ
اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی
دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ
تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار
بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ
چون دام همه پیچی و چون خام همه چین
چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ
با عود پسر عمی و با مشک برادر
با غالیههمرنگی و با سلسله همسنگ
جادوی رسنسازی و هندوی رسنباز
دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ
آویخته با ماهی و آمیخته با گل
سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ
هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع
با نخوت گلچهری و با لابهٔ اورنگ
صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع
باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ
بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب
خواهی که چو نمرود به معبود کنی جنگ
حامی تو به نفرین پدرگشته سیهروی
تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ
حلق دل خلقیت به هر حلقه گرفتار
چون طایر پر ریخته کاویخته از چنگ
آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت
با آنکه سیهروی شود آینه از زنگ
اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون
بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ
زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند
چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک
چون کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ
بالا زدهیی ساق چو زاهد که ز وسواس
دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ
یا چون دو غلام حبشی کز پی کشتی
سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ
از مردمک دیده اگر دوده نساید
نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ
ما دردسر عشق تو داریم اگرچه
آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ
چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو
آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ
ای طرفه که نالان دل من در تو شب و روز
چون زیر و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت
صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ
تقویم مه رویی و آویخته مویت
چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ
مانا که دل و جسم منت عاریه دادند
تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ
تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن
یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ
یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس
یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ
یا برگ گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
یا طینت دینی که برو حلقه زند کفر
یاگوهر فخریکه برو پردهکشد ننگ
مانی به غرابی که بود جفت حواصل
یا بچهٔ زاغیکه به شهباز زند چنگ
یا هندوی عریان که نشیند به دو زانو
از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ گنگ
یا زنگی حیران که نشیند بر مهتاب
یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ
یا طفل سبقخوان که بر پیر معلم
گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ
یا عود قماری ز بر مجمر سیمین
یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ
یاگرد سپاه شه گیتی که گه کین
بر چهرهٔ خود پردهکشد تا دو سه فرسنگ
شهزاده فریدون ملک باذل عادل
کش بارخدا بر دو جهان کرده کنارنگ
دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش
اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ
تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان
اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ
ایکز اثر عدل تو در موسمگرما
از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ
آسایش ملک تو رسیدست به جایی
کز بأس تو در قافله افغان نکند زنگ
آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت
آجال بنالد چو تو بر رخش کشی تنگ
چون قلب همه روحی چون روح همه عقل
چون عقل همه هوشی و چون هوش همه سنگ
با صولت کاموسی و با دولت کاووس
با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ
گرکودک بخت توکند میل ترازو
نه گنبد گردون سزدش کفه ی نارنگ
آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی
دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ
درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین
در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ
وین طرفه که گر حاجب کاخ تو شود پیر
از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ
از جوهر رای توکس ار آینه سازد
آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ
با راستی عدل تو در عهد تو نقاش
از بیم نیارد که کشد صورت خرچنگ
با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم
با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ
جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم
چون دل که ز افزونی دانش نشود تنگ
با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل
با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ
با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب
با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ
چون تیغ به دست توبود ولوله در روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ
هرجاکه سنان تو بهکین شعله فروزد
خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ
در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان
در چنبر فتراک توگردون بود آونگ
از هستی تو زیب برد صورت امکان
بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ
نصرت نشود جز به خم خام تو مفتون
دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ
فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر
دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ
از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین
وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ
بیحکم تو جریان قضا را نبود روی
با قدر تو گردون کهن را نبود سنگ
در دولت تو واصل دهرست همه فخر
وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ
نوباوهٔ عمرست بنانت بهگه بزم
همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ
نیوان وغا را شکنی برز به یکگرز
دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ
رمحت خلف عوج نماید به درازی
کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ
ابر ازکف جود تو اگر حاملهگردد
سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ
در عهد تو شهباز بود مضحکهٔکبک
وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
دور از تو به جان هست مرا انده آونگ
تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم
جان تفته و دلکفته و قد جفته و سر دنگ
با این همه از دور دهد چهر توام نور
چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ
ابری تو و من خاککه با بعد مسافت
مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ
گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست
با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ
دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ
کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم در منی آنگه که به وصلت کنم آهنگ
جانی تو و من جسمکه با دوری صوری
هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ
دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا
زانسانکهبهتنتوش وبهسرهوش وبهدل سنگ
یا چون شرف عقل بهگفتار خردمند
یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ
تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزینا
دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ
بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ
بادا بهکفت تیغ ز ابروی بتی شنگ
احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش
اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ
سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی
بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ
ورکلک. تو زیغگونه همی نقش نگارد
زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۹ - در ستایش پادشاه اسلامپناه ناصرالدین شاه غازی
ای زلف تو پیچیدهتر از خط ترسل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
بر دامن زلف تو مرادست توسل
ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید
چون عین رقاع از خم طغرای ترسل
زلفین تو زاغیست سیهکز زبر سرو
بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل
ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ
گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل
گرد لب میگون خط خضرای تو گویی
از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل
جز زلف تو بر رخ نشنیدیم که هرگز
در روم گشاید حبشی دست تطاول
پیچ و خم زلف علیرغم حکیمان
تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل
زلفین تو بر چهر توگوییکه ستادست
بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول
ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست
درمانش چهارست: نی و چنگ و گل و مل
یاد آمدم از حالت مستان به گه رقص
هرگهکهگل از باد درافتد به تمایل
لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه
صلصل به سر سرو درانداخته غلغل
از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد
کافغان کند از دیدن آن سلسله صلصل
گل بلبلهٔ باده بهکف دارد از شوق
در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل
بالله به چنین فصل مباحست نشستن
با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ
ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل
نایی چه شد امروزکه نی مینزنی هی
خادمکه تراگفتکه می میندهی قل
تا نی نزنی می نخورم چند تانی
تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل
ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز
در زلف بر او عود نه از خال قرنفل
هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز
بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل
برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن
بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل
نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین
کردیم تعقل به ازین نیست تنقل
ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی
هی باده بخور جان پسر چند تعلل
می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می
از مشغلهٔ دهر توانکرد تغافل
بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی
ترسم که چو من روید نسرینت ز سنبل
آوخ که جوانی به هنر صرف نمودیم
تا بو که به پیری کندم بخت تکفل
گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت
در خاک چو قارون رودم گنج تمول
کی بودگمانمکه چو فوارهٔ آبم
آغاز ترقی بود انجام تنزل
کی داشتم این ظن که به من عجب فروشند
آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل
نینی که همی پَستَیم از قوّت هستیست
چون میوهکه از شاخ درافتد ز تثاقل
سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه
از قلهٔ کهسار کند قصد تسفل
آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ
از فرط تدلّل نگریم به تذلّل
هر چیز که تا روز و شب آید برود باز
باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل
هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم
حالی به خود آسان کنم آن را به تجاهل
الحمد که از همت پاکان جهان نیست
چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول
چون شیر دهد طعمهام از مغز پلنگان
تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل
قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار
کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل
بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست
تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل
فهرست بقا معنی جان صورت اقبال
قاموس خرد کنز ادب گنج تفضل
سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور
سالار جهان فخر زمان شاه تناسل
ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ
وی اطلسگردون برین رخش ترا جل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود در صف بار تو یساول
ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح
اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل
تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار
هر روز به نام تو زند بخت تفال
گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام
اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل
ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد
تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل
حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای
با آنکه در اجسام روا نیست تداخل
هاروت به عزم تو اگر معتصم آید
پران به سوی عرش چمد از چه بابل
تیغت شده مدقوق ز آسایش کشور
زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل
شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت
عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل
حزمت بسزا داد جهان داده و اینک
در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل
توحید موحد را انصاف توکافیست
کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل
از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را
سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل
اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست
ناخوانده غریبیست که آید به تطفل
زانسان که مراد شعرا مدح ملوک ست
هرچند مقدم به مدیحست تغزل
در عهد تو اضداد به انداد شبیهند
از بسکه فکندی به میان رسم تماثل
از مشرق و مغرب همه را دست درازست
کز خوان نوال تو نمایند تناول
تا طیّ جدل کردهیی از راه کفایت
تا راه طلب بستهیی از دست تطاول
در نحو نخواند دگر باب تنازع
در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل
هر چیز که محدود بود شکل پذیرد
زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل
در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر
قاصر شود از دامنشان دست تبدل
آنگونه پلیدست رویت که ز نصرت
از کشتن او طبع ترا هست تکاهل
چون عورت عمرو است تو گویی که به صفین
بنمود که رست از سخط فارس دلدل
حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی
نه مه نبدت در رحم مام تمهل
حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه
حمل دو جهان روح همی کرد تحمّل
احسنت بر آن اختر عفت که جهان را
از طالع مولود تو بخشید تجمّل
آن عصمت عظمیکه ز مستوری و دانش
اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل
ور فیالمثل آید به تخیّل صفت او
صد پرده کشد دست عفافش به تخیّل
در حافظه گر عصمت او نقش پذیرد
در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل
برکوه اگر نقش عفافش بنگارند
آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل
تا طی مسالک نتوانکرد به ایدی
تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل
احکام تو را با قلم خط شعاعی
بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل
بر هرچه کند رای تو ایما به دو ابرو
بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل
تا هست تساوی دو خط شرط توازی
دو زاویهیی را که بهم هست تبادل
از چارجهت باد مقابل به تو نصرت
از چار جهت تاکه برون نیست تقابل
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۰ - در ستایش نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید
ای فال سعید و بخت مقبل
وی زهرهٔ بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب
تو روحی وگلرخان هیاکل
برگرد مه شمایل تو
زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جانها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین
زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف
در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست وچهر تو مهر
مهری که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار
ای آتشخوی و آهنیندل
خورشید سپیده دم ندیدم
کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست کز بناگوش
زی چاه ذقن شدست مایل
یا نی به سپیدهدم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست
آویخته روز و شب مقابل
مانند دوکفهٔ ترازو
در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز
چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال والاساطین
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خِضَمّست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب
بر دست نوال غیث وابل
عاجز شدهاند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس
وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت
سبقتگیرد به صوت سائل
ز انسان که سبق برد مجلی
هنگام دویدن از مُؤمّل
الفاظ بدیعت از بداعت
ضربالمثل است در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست
آثار جمیلت از شمایل
در چشم بصیرت تو اجسام
بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص که دهر داشت کردند
از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود
ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبیّ و خاکساری
دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید
تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی
من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغولکند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک
رخشندهترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات
گر فرض نمیشدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت
برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجّل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسم است جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه ی تو
زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ که اژدر است آونگ
یا تیغ تو بر کَتَف حمایل
با نظم تو گفتهٔ نوابغ
با شعر تو چامه ی اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان
یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت
تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمین فِتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ
نسرین فلک شوند بسمل
االبیض علی الرؤس تغلی
بالبیض کانها مراجل
تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی
بالجوّ کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح
والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری
باطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی
من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی
تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی
والقوس ترنّ کالهوابل
فی راس عدوک المنازع
فیکف حسودک المناصل
تبیّض لبأسک المفارق
تصفّر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکهٔ مغازل
بازوی نزار ملک و دین را
فربه سازی به سیف ناحل
ای عمّ شهنشه مکرّم
ای بأس تو همچو مرگ هایل
گر فیض قبول خاطرت را
حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند
لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست
بعد از سه طلاق از محلّل
از حلیهٔ بخت تو مبادا
یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پیوسته تماس با معدّل
از منطقهٔ جلالت تو
خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش
ای فال سعید و بخت مقبل
وی زهرهٔ بزم و ماه محفل
تو قلبی و دلبران قوالب
تو روحی وگلرخان هیاکل
برگرد مه شمایل تو
زلفین تو عنبرین سلاسل
دلها به سلاسل تو مشتاق
جانها به شمایل تو مایل
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو مشکل
چهر تو درون جعد مشکین
زیر دو غراب یک حواصل
گویی رویت به سنبل زلف
در سنبله ماه کرده منزل
چشمم فلکست وچهر تو مهر
مهری که نگشته هیچ زایل
جز زلف تو از قفای رخسار
ای آتشخوی و آهنیندل
خورشید سپیده دم ندیدم
کاورا ز قفا همی رود ظل
این زلف تو هست کز بناگوش
زی چاه ذقن شدست مایل
یا نی به سپیدهدم فتاده
هاروت نگون به چاه بابل
زلفین تو بر رخ از چپ و راست
آویخته روز و شب مقابل
مانند دوکفهٔ ترازو
در وزن به یکدگر معادل
روی تو ز شب برآورد روز
چون رای خدایگان عادل
فخر الاقبال والاساطین
ذخر الاقران و الاماثل
فرمانفرما که دست رادش
بحر خِضَمّست و ابر هاطل
در دشت نضال لیث غالب
بر دست نوال غیث وابل
عاجز شدهاند در ممالک
از حمل نوافلش قوافل
ای مدح تو زیور مجالس
وی وصف تو زینت محافل
گر نافله فرض نیست از چه
بر جود تو فرض شد نوافل
آواز اجابت سخایت
سبقتگیرد به صوت سائل
ز انسان که سبق برد مجلی
هنگام دویدن از مُؤمّل
الفاظ بدیعت از بداعت
ضربالمثل است در قبایل
در نیمشبان ز دور پیداست
آثار جمیلت از شمایل
در چشم بصیرت تو اجسام
بر سر قلوب نیست حایل
هر نقص که دهر داشت کردند
از پرتو هستی تو کامل
چون ماحصل جهان تو بودی
شد نظم جهان پس از تو حاصل
آری به وجود گشت موجود
ماهیت نی به جعل جاعل
از خشک لبیّ و خاکساری
دریا به وجود تست ساحل
دستت به سخا حیات جاوید
تیغت به وغا قضای عاجل
من سیبک تنجح الامانی
من سیفک تفتح المعاقل
با آنکه وجود بعد موهوم
امریست محال نزد عاقل
حزم تو سه بعد را تواند
مشغولکند به هیچ شاغل
آرای تو در شبان تاریک
رخشندهترست از مشاعل
در هیچ زمان ز کسب دانش
مشغول نداردت مشاغل
با منع تو قهقرا رود باز
زین چرخ برین قضای نازل
پیوسته شود چو پوست با گوشت
از عدل تو در بدن مفاصل
در وقف پی تمیز آیات
گر فرض نمیشدی فواصل
پیوستگی نظام عدلت
برداشتی از میانه فاصل
نادانی خود کند مسجّل
با بخت تو هرکه شد مساجل
جسم است جهان و اندر او تو
چون روح نه خارجی نه داخل
چون جان با جسم و روح با تن
با ذات تو خلق شد فضایل
دست و دل و نطق و خامه ی تو
زی جود تو بهترین وسایل
از تیغ که اژدر است آونگ
یا تیغ تو بر کَتَف حمایل
با نظم تو گفتهٔ نوابغ
با شعر تو چامه ی اخاطل
یکسر همه ناقصست و هذیان
یکجا همه مهملست و باطل
با یاری وسعت صمیرت
تدویر شود محیط حایل
آن روز که در هزاهز رزم
در چرخ و زمین فِتد زلازل
از سهم عقاب تیر در چرخ
نسرین فلک شوند بسمل
االبیض علی الرؤس تغلی
بالبیض کانها مراجل
تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی
بالجوّ کانها سنابل
الوحش ینحن کالنوائح
والطیر یصحن کالثواکل
الرمح حشا الرجال یفری
باطعن کالسن العواذل
من صوت سنابک المذاکی
من وقع حوافر الهیاکل
ترتح علی الثری الصیاصی
تنحط علی الربی الجنادل
الرمح تمد کالافاعی
والقوس ترنّ کالهوابل
فی راس عدوک المنازع
فیکف حسودک المناصل
تبیّض لبأسک المفارق
تصفّر لبطشک الانامل
بندی سر دشمنان به فتراک
چون رشته به فلکهٔ مغازل
بازوی نزار ملک و دین را
فربه سازی به سیف ناحل
ای عمّ شهنشه مکرّم
ای بأس تو همچو مرگ هایل
گر فیض قبول خاطرت را
حالی شود این قصیده قابل
شاید که به مدحتش سرایند
لم یأت بمثلها الاوایل
وز فضل تو اهل عصر خوانند
قاآنی را ابوالفضایل
تا چاره مطلقات را نیست
بعد از سه طلاق از محلّل
از حلیهٔ بخت تو مبادا
یک لحظه عروس ملک عاطل
تا منطقه در دو نقطه دارد
پیوسته تماس با معدّل
از منطقهٔ جلالت تو
خورشید شرف مباد مایل
تا حشر رسد خطابت از عرش
ای فال سعید و بخت مقبل
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام الدوله گوید
بیا و ساغر می کن ز باده مالامال
که ماه روزه به حسرت گذشت نالانال
بباید از غم و انده گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دلخوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانهایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی که گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن سادهلوح سیمینبر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که میبینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکهبوسهز دستمبههر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رمدیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث کرامات گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه گه پشت کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم زبان به هیچ مقال
نموده گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم میدویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان بهسوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفتکیفالحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن سپس لب و رخسار گردن و خط و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضلالاعمال
بهگاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمرانکشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش روانشوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جمصولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چلهخانهٔ آجال
کفت به گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاطانگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نهکوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خمکمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزهگر سفال پزد
ز کوره جامجم آرد برون به جای سفال
تبارکالله ازین رخش کوه کوههٔ تو
که وقت حمله به کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچکسر
بزرگهیکل و فربهسرین و ضغیمیال
روندهتر ز یقین و دوندهتر ز گمان
پرندهتر ز عقاب و جهندهتر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق کند
به شرق شیههزنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پستتر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرمتر شود ز رمال
زمانهگر زبر پشت او سوار شود
به یکنفس گذرد هر چه در جهان مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب میزند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو میبگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال
که ماه روزه به حسرت گذشت نالانال
بباید از غم و انده گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دلخوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانهایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی که گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن سادهلوح سیمینبر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که میبینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکهبوسهز دستمبههر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رمدیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث کرامات گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه گه پشت کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم زبان به هیچ مقال
نموده گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم میدویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان بهسوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفتکیفالحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن سپس لب و رخسار گردن و خط و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضلالاعمال
بهگاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمرانکشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش روانشوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جمصولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چلهخانهٔ آجال
کفت به گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاطانگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نهکوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خمکمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزهگر سفال پزد
ز کوره جامجم آرد برون به جای سفال
تبارکالله ازین رخش کوه کوههٔ تو
که وقت حمله به کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچکسر
بزرگهیکل و فربهسرین و ضغیمیال
روندهتر ز یقین و دوندهتر ز گمان
پرندهتر ز عقاب و جهندهتر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق کند
به شرق شیههزنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پستتر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرمتر شود ز رمال
زمانهگر زبر پشت او سوار شود
به یکنفس گذرد هر چه در جهان مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب میزند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو میبگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال