عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۳ - در ستایش پادشاه ماضی محمد شاه غازی طاب الله ثراه
خسروا ای ‌کت ایزد متعال
نافریدست در زمانه حمال
دولتی بیکران ترا داده
کش همه چیز هست غیر زوال
بحر در جنب جود تو شبنم
کوه در نزد حلم تو مثقال
سیم و زر را به دور دولت تو
نشناسد کسی ز سنگ و سفال
مر مرا هست چاکری‌ که بود
در مدیحش زبان ناطقه لال
لب او ساغریست از یاقوت
از می ‌لعل رنگ مالامال
گر خورد خون من حلالش باد
خوردن خون ا‌گر‌چه نیست حلال
راستی سرو و ماه را ماند
قد و رخسارش ازکمال و جمال
چشم و مژگان او بهم دانی
به چه ماند به تیر خورده غزال
خلقی از فکر موی او شب و روز
خیلی از یاد خال او مه و سال
با تنی همچو موی مویاموی
با قدی همچو نال نالانال
خال در طاق ابرویش ‌گویی
جا به محراب ‌کعبه‌ کرده بلال
عقل گفت از خیال او بگذر
تا نگردی اسیر خیل خیال
عشق‌گفتا زهی فراست عقل
که تصورکند خیال محال
روی او کرده مر مرا حیران
بر چه بر صنع قادر متعال
ورنه یکتا خدای داند و بس
که نیم پای‌بست طره و خال
به خدایی‌که صبح و شام‌کنند
شکر آلای او نساء و رجال
به کریمی که گسترد شب و روز
بر سیاه و سفید خوان نوال
که بود مر مرا ز پاکی اصل
پاس شرع رسول در همه حال
هست القصه زان سهی بالا
مر مرا از بلا فراغت بال
من و او هر دو بیهمالستیم
او به حسن و جمال و من به ‌کمال
شَعر او مشک و شِعر من شکر
آن مبرا ز مثل و این ز مثال
شَعر او بر بنای شرع ‌کمند
شعر من بر به ‌پای عقل عقال
او چو برقع ز رخ براندازد
تا که بفریبدم به غنج و دلال
من چنان ساز شعر ساز کنم
که دگرگون شود ورا احوال
تنگ بر خدمتم میان بسته
چون به قصر تو قیصر و چیپال
من نخواهم ز بخت الا او
او نخواهد ز شاه الا شال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴ - ‌در ستایش ستر کبری و مخدرهٔ عظمی مهد علیا ‌دامت شوکتها
در ششم روز جمادی نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من ‌از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی‌ که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمین‌‌لب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان‌ سپس‌‌ گفت‌ که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی ‌گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوس‌لقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه‌ خصال
بسکه‌ با ستر و عفافست بسی ‌نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان می‌نپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب ‌گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او می‌ترسم
که‌گرش وصف‌کنم ناطقه‌ام‌گردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نان‌ریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست‌ پنهان‌ چو خرد لیک‌ عیانست‌ کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحه‌فشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست‌ به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستی‌که نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان‌ گفت ‌گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی‌ که ‌کنیزان ویند
فخرها می‌کند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض ‌کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختم‌کنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چه‌به‌چشم‌سر و چه‌وهم‌و چه‌فکر و چه‌خیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵ - د‌ر ستایش ‌مرحوم میرزا تقی خان فرماید
رونده رخش من ای از نژاد باد شمال
ز صلب صاعقه و پشت برق و بط‌ن خیال
دم تو سلسلهٔ‌ گردن صبا و دبور
سم تو مردمک دیدهٔ جنوب و شمال
دریده حملهٔ تو باد عاد را ناموس
کشیده پیکر تو کوه قاف را تمثال
مجرّه را عوض تنگ بسته‌ یی به شکم
ستاره را به دل میخ سوده زیر نعال
دونده از درهٔ تنگ همچو باد صبا
رونده در شکم سنگ همچو آب زلال
کفست در دهنت یا یک آسمان پروین
سمست زیر پیت یا یک آشیان پر و بال
جهان‌نوردی وکُه‌کوبی و زمین‌سپری
سیاهِ روی تنی یا که رخش رستم زال
سپهر دارد هر ماه یک هلال و زمین
ز نقش نعل تو هر لحظه صدهزار هلال
دمت ز ناصیهٔ ماه رفته‌ک‌دکلف
سمت به جمجمهٔ خاک سفته مغز جبال
بلند و پست ندارد به پیش پای تو فرق
چو پیش پرتو خورشید و مه‌وهاد و تلال
تو را به طی مسافت چو وهم حاجت نیست
که هرکجا که ‌کنی عزم در رسی فی‌الحال
زمان ماضی اگر با تو همعنان ‌گردد
به یک رکاب زدن بگذرد ز استقبال
گرم ز ملک سلیمان بری به خطهٔ ری
که تا به حشر مصون باد از فنا و زوال
ز عِقدِ پروین گوهر نشانمت برزین
ز موی غلمان عنبر فشانمت بر یال
مگر به یاری یزدان مرا فرود آری
به درگهی‌که بر او بوسه می‌زند اقبال
جناب صدر معظم اتابک اعظم
که اوست ناظم ملک ملک به استقلال
امیر و صدر مهین میرزا تقی خان آنک
فلک فلک شرفست و جهان جهان اجلال
روان عقل و هنرکیمیای هوش و خرد
جهان شوکت و فرّ آسمان قدر و جلال
صحیفهٔ ادب و فر و مجد و دفتر حلم
سفینهٔ‌ کرم و کنز جود و گنج نوال
قوام دولت و ملت نظام سیف و قلم
امیر لشکر و کشور امین ملکت و مال
سخن‌شناس و هنرپرور و ستاره‌ضمیر
بزرک‌همت وکوچک‌دل و فرشته‌خصال
نزول رحمت خلاق را دلش جبریل
قبول قسمت ارزاق را کفش میکال
به تیغ حارس جیش و به ‌کلک حافظ ملک
بدین مخالف مال و بدان مخالف مال
پر از مناقب او هست دفتر شب و روز
پر از مواهب او هست دامن مه و سال
به بطن مام ز صلب پدر نرفغه هنوز
به نذر جودکفش روزه می‌گرفت آمال
ز میل خامه به‌ کحل مداد بزداید
بنان او رمد جهل را ز چشم‌کمال
به چشم سر نگرد هرچه در دلست امید
هنوزگوش سرش ناشنیده بانگ سوال
نگین مهرش دست ستاره را یاره
کمند قهرش پای زمانه را خلخال
مجسم ازکف او معنی سخا و کرم
مشاهد از رخ او صورت جلال و جمال
به حسن و رای فرود ‌آرد اختر ازگردون
به حفظ و حزم نگهدارد آب در غربال
زهی به صدرنشینان صفهٔ ملکوت
علو رفعت‌جاه تو تنگ‌ کرده مجال
کمند عزم تو گیسوی شاهد نصرت
سنان قهر تو مژگان دیدهٔ آجال
زمانه باکرمت‌کم ز ریزهٔ نانیست
که گاهش از بن دندان برون کنی به خلال
شد آن زمان‌که ز ناایمنی شقایق سرخ
چو چشم شیر مهیب آمدی به چشم غزال
کنون به عهد توگر نقش شیر بنگارند
درو ز بیم نه دندان ‌کشند و نه چنگال
هنوز نطفه ز اصلاب نامده به رحم
ز بیم بشنوی آوازگریهٔ اطفال
بسی شگفت نباشد که حرص مدحت تو
جماد و جانوران را درآورد به مقال
شنیده‌ام‌ گرهی ناسپاس بگزیدند
به مهرکین و بدین‌کفر و بر رشاد ضلال
ستیزه با تو نمودند ساز و غافل ازین
که شیر شرزه بنهراسد از هزار شکال
هزار بیشهٔ نی را بس است یک شعله
هزار طاق‌کهن را بس است یک زلزال
شودگسسته ز یک تیغ صدهزار رسن
شود شکسته ز یک سنگ صدهزار سفال
به معجزی ‌که نمودار شد ز چوب کلیم
شدند عاجز یک دشت جادوی محتال
خدای خواست‌که بر مردم آشکارکند
که برکشیدهٔ او را فکندست محال
وگرنه با تو که یک بیشه شیر غژمانی
نبود روبهکان را مجال جنگ و جدال
کلیم را چه ضرر گر حَشَر کند فرعون
مسیح را چه خطرگر سپه‌ کشد دجال
به زیر ظل شهنشه‌که ظل بار خداست
همی ببال و بداندیش را بگوکه بنال
بقای عمر تو بادا به دهر و پاداشن
به‌دوست گنج و درم‌ده به‌حضم رنج و وبال
همیشه تا که بر آب روان نسیم صبا
کشد چو مرد مهندس دوایر و اشکال
پر از دوایر و اشکال باد خاک درت
ز نقش بوسهٔ حکام و سجدهٔ عمّال
دل و روان تو پر باد جاودان و تهی
پر از ولای شهنشه تهی ز رنج و ملال
به خوشدلی ‌گذران روزگار فانی را
که‌کس نماند باقی جز ایزد متعال
بخور بنوش بنوشان بده بپاش ببخش
بچم بپوش بپوشان بزن بتار بنال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح جناب حاجی آقاسی
دیشب به شکل جام نمود از افق هلال
یعنی به جام باده ز جان دورکن ملال
دوشینه ماه روزه به پا موزه درکشید
وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال
وامد مه مکرم باکوس و باعلم
بهروزی از یمینش و پیروزی از شمال
آن مه‌ گشاده بود خدای از بهشت در
وین مه‌گشوده‌اند بهشی‌وشان جمال
خلقی شدند دوش به مغرب هلال جوی
واندر فکنده غلغله ازگونگون سوال
آن‌گفت مه چگونه‌ضعیف‌است‌یا قوی
وین گفت در کجا به جنوبست یا شمال
من هم به یاد ابروی جانان خویشتن
می‌ برشدم به بام‌ که تا بنگرم هلال
کامد هلال ابرویم از دور خیر خیر
گفت ای هلال جو نکنم مر ترا حلال
ابروی من نبینی و بینی هلال عید
در دل وفا نداری و در دیده انفعال
خواهی همین زمان‌که ترا با هلال نو
سازم به نعل کفش لگدکوب و پایمال
گفتم بتا جای رهی ظنّ بد مبر
کز ظنّ بد نخیزد چیزی به جز نکال
بالله خیال ابروی تو بود در دلم
دیدم به ماه نو که مجسم شود خیال
عمریست تا به حرمت ابروی و زلف تو
هرجا خمیده‌ایست نکو دارمش به فال
بر سینه می‌نویسم پیوسته نقش نون
بر دیده می‌نگارم همواره شکل دال
داند خدای من‌ که به جان در نشانمش
هرچ آن به چعزی از تو توان ‌کمردن مثال
از عشق عارض تو پرستم همی قمر
بر یاد قامت تو نشانم همی نهال
خندید و نرم نرم همی‌گفت زیر لب
کاین مرد پارسی دل ما برد زین مقال
این‌گفت‌و شد به‌حجره و بنشست‌و خواست می
زآن زر دمی‌ که عکسش زرین کند سفال
جست‌و دویدو رفت‌و می آورد و دادو خورد
مرغی شد از نشاط و برآورد پر و بال
گه ‌وجد و گه سماع و گهی رقص و گه طرب
گه ناز وگه عتاب وگهی غنج وگه دلال
گفت این زمان وظیفه چه بر من نهاده‌ای
بنمای پیش از آنکه به هجران‌ کشد وصال
گفتم هزار بوسه ترا نذرکرده‌ام
نیمی به‌روی و موی تو نیمی به خط و خال
گفت ارچه این چهار لطیفند و زودرنج
چندین عتاب بوسه نیارند احتمال
لیکن دریغ نیست مرا بوسه از لبی
کارد هماره مدح خداوند بیهمال
فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود
آسایش زمانه و آرایش‌کمال
فخرالانام حاجی آقاسی آنکه هست
در مهر او سعادت و در کین او نکال
گر حب او گناه بود حبّذا گناه
ور مهر او ضلال بود فرّخا ضلال
با پاس او ریاست‌گرک آید از بره
با عدل او حراست شیر آید از شکال
با مهر او ندیده تنی زحمت‌کرب
با جود او ندیده ‌کسی سبقت سوال
در مشت او نپاید همچون نسیم سیم
در چشم او نیاید همچون رمال مال
در پیش عفو عامش طاعت‌کم ازگنه
با جود دست رادش لؤلؤ کم از سفال
جز از طریق وهم نیایدکسش نظیر
جز بر سبیل عکس نبیند کسش مثال
بر نیک و زشت او را شامل بود عطا
برتر و خشک زانروکامل دهد نوال
ابرست در عطیه و بحرست در درون
خاکست در تواضع و چرخست در جلال
انوار مهر راست برای وی اقتران
تا‌یید چرخ راست به بخت وی اتصال
از بود اوست صورت ابداع را فروغ
از رای اوست‌ گوهر افضال را کمال
چونین‌که بخت اوست در آفاق لاینام
یارب به باد ملکش همواره لایزال
کز کلک اوست ساحت آفاق را قرار
کز فر اوست صفحهٔ امصار را جمال
ملت چو بخت او بود از بخت او سیمین
دشمن چو کلک او بود از کلگ او هزال
نبود ملک به چیزی اینست اگر بشر
کس را نبوده خصلت اینست اگر خصال
گردون ‌گرای‌ گردد با قدر او زمین
امکان‌پذیر آید با امر او محال
آنجاکه قدر اوست ندارد فکر محل
آنجاکه وصف اوست ندارد سخن مجال
گفتم‌که از مغایبه آیم سوی خطاب
تا چند در غیاب شوم محمدت سگال
دیدم‌که از مهابت شخص جلال او
اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال
سوی دعا شدم ز ثنا زانکه خوشترست
پایان این ثنا به دعا یابد اشتمال
چندان بقاش باد که در عالم وجود
یابد بقای او به بقای حق اتصال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷ - تتمهٔ قصیده
ای با خطاب مهر تو هر ذره‌یی سپهر
ای با عتاب قهر تو هر ممکنی محال
حالی بدان رسیده که از حرص مدح تو
بر من ز لفظ و معنی تنگ اوفتد مجال
یکسو ز بس هجوم مضامین دلفریب
حیران شود خیال من از فرط ارتجال
یکسو ز بس تراکم الفاظ دلنشین
لکنت خورد زبان من از فرط اتصال
گرم آنچنان دوند حروف از قفای هم
کاین حرف می‌نجوید از آن حرف انفصال
شین خیزد ازکناری و اندر دود به سین
دال آید از کرانی و اندر جهد به ذال
پهلوزنان حروف مخارج به یکدگر
من در میانه هائم و حیران خموش و لال
زین درگذر مدیح توگفتن مرا چه سود
کز هرکسی مدیح تو خوشترکند خصال
مانی بدان قمر که بتابد به نیمشب
مانی بدان مطر که ببارد به خشک‌سال
مداح آن قمر که بود به از آن فروغ
وصّاف این مطر که نکوتر ازین نوال
مریخ را ز مهر تو سرطان شود شرف
ناهید را ز قهر تو میزان شود وبال
بخت ترا جه‌ان نفریبد به سیم و زر
با شوی نوجوان ‌کند عشوه پیرزال
از یمن خاکپای تو طفلان به عهد تو
با چشم سرمه‌ کرده برآیند چون غزال
برگرد آفرینش عالم ز عقل کل
حصنی حصین‌ کشید ز آغاز ذوالجلال
وانگه‌ کلید حصن به دست تو داد و گفت
کاین حصن را ندانم غیر از تو کوتوال
در هرچه در عوالم ذاتت نهفته بود
نقشی نمونه ساخت خداوند لایزال
از قدر تو فلک‌کرد از رای تو نجوم
از خلق تو ملک ‌کرد از حزم تو خیال
قاآنی این فصاحت بیهوده را بهل
بیدار شو ز خواب یکی چشم خود بمال
چون وهم عاجزست چه آید زگفتگو
چون عقل هائمست چه خیزد ز قیل و قال
ناکام عاشقان نبود جزکنار و بون
تا کار صوفیان نبود جز سماع و حال
دوران دولت تو برون باد از شمر
خورشید شوکت تو مون باد از زوال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۸ - د‌ر مدح امیرالمومنین علی بن بیطالب صلواة لله علیه
مبال اگرت فزاید زمانه مال و منال
وگرت نیز بکاهد منال و مال منال
مبال گبر و یهودست این سرای عفن
به خود چو کرم به راز اندرین مبال مبال
نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم
نه آخرت‌کوپال اجل بکوبد بال
شنیده‌ام که ز مرد بخیل و شخص سخی
ز رادمردی دانا تنی نمود سوال
ز بحر فکربرآورد پرگهر صدفی
چو بحر خاطر من از لال مالامال
که راد ویژه بخیلست از آنکه بهر ثواب
کند ذخیرهٔ خود مال خویش را ز نوال
بخیل طرفه سخی است از آنکه بهر کسان
نهد ودیعه هرآنچ زگنج و مخزن و مال
گرفتم آنکه ز ثروت همی شد هرقل
سرودم آنکه ز شوکت همی شدی چیپال
ز بهرگنج مبر رنج در سرای سپنج
یکی نخست به دست آر داروی آجال
ز بهر رنج فنا جاده‌یی بسود گزین
ز بهر درد اجل دارویی شگرف سگال
گر از فنا بگریزی در آهنین باره
ور از اجل به پناهی به آهنین سربال
همانت بردرد آخر چنانکه‌گرک بره
همینت بشکرد آخر چنانکه شیر شکال
توکت بپای اگر فی‌المثل خلد خاری
چنان شوی که برآری چو نی هزاران نال
یکی بترس از آن دم که دم برون ناری
گرت هزاران نشتر زنند بر قیفال
چو غرم ‌گرم چرایی چرا به هوش نیی
که مرگ چون یوزت میگرازد از دنبال
به چنگ اندر فلسی نه وز خیال مهی
همی‌ کُراسه بفرسودی ازگشودن فال
نعوذ بالله اگر روزگار دون‌پرور
نهد به دوش تو یک روز رایت اجلال
چو پا به‌دست ریاس نهی ز روی غرور
به خیره پشت‌ کنی برب ایزد متعال
شریعتی‌کنی از نزد خویشتن ابداع
همی ببافه ببندیش بر پیمبر و آل
چه مایه زال رسن ریس را که پنچ پشیز
به دست آمده از دسترنج چندین سال
گهی شکورکزین سیم نیم وقف‌کفن
گهی صبور کزین خمس خمس خرج عیال
گهی ستیزه به زال سپیدموی‌کنی
بدان صفت ‌که به دیو سپید رستم زال
برای آنکه یکی مشت زر به چنگ آری
چه مایه خون شهیدان همی‌کنی پامال
ز بهر آنکه ز اموال مرده بهره بری
نه آه بیوه نیوشی نه نالهٔ اطفال
گهی چو بخت‌النصر ایلیا کنی ویران
نه جز عمارت بام ‌کنیسه‌ات به خیال
به روز خمسین الفت بزرگ بارخدای
بسنجد ار به ترازوی داوری اعمال
همت به‌ کفهٔ عصیان چو کاه ‌کوه سبک
همت به پلهٔ طاعت چوکوه‌کاه چگال
دو پانزده روزت روزه ‌گفته است خدای
ز سلخ شعبان تا صبح غرهٔ شوال
به رب دو جهان هجده هزار حیله‌ کنی
که از صیام سه ده روزه برهی ای محتال
به خویش بندی به دروغ رنجهای فره
سوی پزشک شوی موی موی و نالانال
ز رنج سودا سبلت ‌کنی و خاری ریش
علاج سودا جویی ز داروی اسهال
پزشک را فکنی در هزار بوک و مگر
بری به ‌کارش سیصد هزار غنج و دلال
به فریه‌گویی‌کاین رنج مر فلان را بود
به شیر خر شد بهمان پزشک چاره سگال
سپس پزشک بنا آزموده بسراید
که منت نیز بدین چاره نیک سازم حال
به طمع زرت دهد شیر خرت و پنداری
ز سلسبیت بخشیده‌اند آب زلال
خری هزار ملامت ز شیر خر خوردن
به‌جان و همچو خروس از طرب بکوبی بال
سه چار پنج رکوع و سه عشر دانک سجود
به پنج‌ گه ‌گفتت مر خدای وزانت ‌کلال
نماز شام‌ گزاری ولی به وقت طلوع
صلوه صبح نمایی ولی به‌گاه زوال
نموده شیوه گنه بالعشی و الاشراق
گرفته پیشه خطا بالغدو والاصال
به‌جای‌آب خوری خمر و چای شبرین‌ تلخ
حلال‌گفته حرام و حرام‌کرده حلال
مراکه عمرکنون نیم پنجه است درست
نشد ریاضت یک اربعینم از جه مجال
ز بسیت و پنج فرازم ز سی و پنج فرود
وزین فراز و فرودم نه جز عذاب و نکال
چمیده بر به سرم بیست و پنج سال سپهر
سپس چه دانم‌ کم مرگ ‌کی روان آغال
به پای جهد سپردم بسی فراز و فرود
به‌کام سعی نوشتم بسی وهاد و تلال
نه از فراز و فرودم به جز نفیر و زفیر
نه در تلال و وهادم به جز کلال و ملال
ولیکن ارچه به قسطاس رستگاری من
که بلادن را نست سنگ یک مثقال
خدای عز و جلٌ داند آنکه در همه عمر
ز شکر بر نشکیبم به طبع در همه حال
از آن زمان که مرا مام نام کرد حبیب
نه جز ولای حبیب خداستم به خیال
به بطن مامک و صُلب پدر خدای نهاد
به چهر جدّ من از مهر ابن ‌عمّش خال
علی عالی‌ کاندر نبردکنده بکند
بر بداندیشان را به آهنین چنگال
به راه یزدان سر داد پس بس اینش خطر
بسفت احمد پاسود پس بس اینش جلال
بتول بود قرینش مگو نداشت قرین
رسول بود همالش مگو نداشت همال
قضا اجابت امرش نموده در همه وقت
قدر اطاعت حکمش نموده در همه حال
چو بی‌رضایش در تن سرست بارگرن
چو بی‌ولایش در جسم جان درس وبال
رضای بارخدایست در اوامر او
که جز به وفق رضای خدا نداد مثال
بود نخستین تمثال خامهٔ ازلی
اگرچه‌گویند ازکلک او بود تمثال
کمال قدرت حقست و نیست هیچ شکی
در اینکه صورت هستی ازو گرفت‌ کمال
ز مهر اوست در ابدان همی تمازج روح
ز قهر اوست در آفاق صورت آجال
همی نپوید بی‌حکم او صبا و دبور
همی نجنبد بی ‌امر او جنوب و شمال
ز حزم اوست‌ که آمد همی زمین ساکن
ز بأس اوست ‌که‌ گیرد مدر همی زلزال
به دست ریدک قدرش سپهر چه سیاره
به پای شاهد رایش شهاب چه خلخال
ستاره بی‌شرر فکرتش چو نقطهٔ نیل
زمانه بی ‌اثر همتش چو سقطهٔ نال
زمانه را تاند بِدهَدی به وقت کرم
ستاره را یارد بِدهَدی به‌گاه نوال
نه بی‌ولایش قدر تنی نمود بلند
نه بی‌عتابش جاه‌کسی‌گرفت زوال
طفیل اوست اگر عالی است اگر سافل
مطیع اوست اگر خواری است اگر اجلال
ز کلک ‌کاتب شد راست در صحیفهٔ الف
خمیده ازکف خطاط شد به دفتر دال
شگفت نیست‌گرش از سفال بود آوند
که پیش همت او زر نداشت سنگ سفال
به مطبخ‌ کرمش آسمان یکی دود است
که از نهیب رکابش ‌گرفته رنگ زگال
نوای صلصل هستیش بد ستاره‌ گرای
هنوز نامده آدم پدید از صلصال
جهان و هرچه در او صیدهای بسته ی اوست
نزیبد الحق چونین خدای را زیبال
ستوده دلدل او را فره سپهرستی
مخمّرستی با او اگر نسیم شمال
به پویه چهر فلک را بدم فرو پوشد
چنانکه ناف سمک را بمالدی به نعال
به‌ گام‌ کوه‌نوردش ودیعه برق یمان
به سم خاره شکافش نهفته باد شمال
هماره تا که جهان آفریده بارخدای
بدیع پیکر او را نیافریده مثال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹ - در ستایش جناب حاجی آقاسی رحمه ا‌لله
هر وجودی ‌را به ‌وهم اندر توان ‌جستن همال
جز وجود مهتری ‌کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث‌ کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل‌ کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی‌ که هست
جان پاکش غوطه‌زن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض
ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال
ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال
هستی صرفست پنداری‌کزاو پوشیده نیست
هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال
صورت عقل‌است از آن ذاتش نگنجد در بیان
معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضهٔ‌ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال
وصف مهرش چون‌کنم‌طبعم‌ببالد همچو سرو
شرح قهرش چون‌ کنم‌ کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل‌ گفتا ای شگفت
بدر دیدستی ‌که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم‌ گفتا ای عجب
ابر دیدستی ‌که بی‌سعی صدف بخشد لآل
مدح هرچیزی‌ که‌ گویی‌در حقیقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفس‌کل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ ‌گردان از علوّ
وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم ‌کند
بی‌نزاع‌گفتگوی و بی‌صدای قیل و قال
گل به بوی خویش معروف است بی‌رنج دلیل
مه به نور خویش موصوفست بی‌غنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال
نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اینست‌ کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوه‌یی می‌کرد عقل
نرم‌ نرمک زیر لب چون‌ گفتگوی اهل حال
از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال
گفت بنشین خشم بنشان ‌گوش ده خاموش باش
تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داری ‌گفت‌ کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها
زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال
و اینک از خواری ‌گهر را گر به دریا افکنی
زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.
کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
خود تو صد ره‌‌ گفته‌یی گوهر جمادی بیش نبست
بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز
زین دو عزت مر کدام اولی بیان‌کن شرح حال
مهترا مسکین‌نوازا هست سالی تاکه من
تشنه‌لب جان می‌دهم بر چشمهٔ آب زلال
تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو
هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال
نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست
کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صدگونه غم زین‌کهنه دیر دیرسال
قرض من چندان بودکاندر درون تست علم
گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال
عمر من‌گر در جهان بودی به قدر وام من
هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول
گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال
صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا
کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال
گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب
ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال
تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال
خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدایت به طینت تیره‌رو بادا چو خال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱ - در ستایش جناب حاج میرزا آقاسی رحمه الله
بود مبارک هر عید خاصه عید صیام
به غوث ملت اسلام تا به روز قیام
خجسته خواجهٔ ایام حاجی آقاسی
که مبتدای وجودست و مقتدای انام
محققی ‌که ضمیرش به حزم پیش نگر
همه ضمایر اطفال دیده در ارحام
مداد خامهٔ او چشم جود را سرمه
سطور نامهٔ او شخص فضل را اندام
رسیده است به جایی نفوذ قدرت او
که جاکند عوض مغز در درون عظام
ز امن عهدش آهو همی به ‌گاه چرا
ز لاله باز نداند دو دیدهٔ ضرغام
به‌گاه هیبت او آفریدگان همه را
روان و زهره برآید به جای خون ز مسام
بساط جود بدانگونه همش‌گسترد
که منقبض نشود عرق بر جبین لئام
هر آنچه از دو لب پاک او برون آمد
همان بود که بدو کرده کردگار الهام
سلام و نفرین درگفت ‌کردگار بسیست
سخن چو هست بحق چه دعا و چه دشنام
بسا رضا که هم از خشم او پدید آید
چنانکه چشمهٔ شیرین برون جهد ز رخام
ثنای او نبود حدّ ما که نشناسد
مقام روح قدس را عوام ‌کالانعام
کنون به آنکه سرایم حدیث قصهٔ دوش
در آن زمان‌ که سپردم به دست عقل زمام
به عقل ‌گفتم ‌کای اولین نتیجهٔ عشق
که بادپای سخن راست درکف تو لگام
تو دانی آنکه بود عید و خواجه را شعرا
برند مدح بهر عید خاصه عید صیام
مرا که آتش دل مرده ز آب ‌کید حسود
حدیث پخته چسان خیزد از قریحهٔ خام
به خنده گفت بلی دانمت ز نشتر غم
دلیست ممتلی از خون چو شیشهٔ حجام
ولی به دفتر شعرت قصده‌ ییست بدیع
که‌گفته‌یی به مدیح رسول و آل‌کرام
ز دیرباز بود ناتمام و همت تو
پی تمامی او هیچگه نکرد اقدام
به عون حواجه چه باشد گرش تمام‌ کنی
که شد نقایص هستی همه ز خواجه تمام
بگفتم ‌آن‌ چه قصده‌است ‌و چیست‌ مطلع او
چه وزن دارد و او را روی و ردف ‌کدام
بگفت بر نمط این قصده است درست
خجسته مطلعش این است ای ادیب همام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۲ - مطلع ثانی
به‌ گاه بام‌ که خورشید چرخ آینه‌ فام
زدود زاینهٔ روزگار زنگ ظلام
درآمد از درم آن‌گلعذار وز رخ و زلف
نهفته طلعت خورشید را به ظلمت شام
نهاده سلسله بر دوش کاین مرا طره
نهفته سیم در آغوش کاین مرا اندام
گسسته رشتهٔ ‌گوهر که این مراست سخن
فشانده خرمن شکر که این مراست ‌کلام
ز جزع‌ گشته بلاخیز کاین مرا غمزه
ز لعل‌ گشته شکر ریز کاین مرا دشنام
نهاده از مو بر گردن ستاره‌ کمند
کشیده ز ابرو بر روی آفتاب حسام
فکنده طرح سلامت ‌که این مراست قعود
نموده شور قیامت ‌که این مراست قیام
به جلوه سروی اما چه سرو سرو سهی
به چهره ماهی اما چه ماه ماه تمام
غرض چو آمد بر من سلام‌ کرد و نشست
سرودمش چه بجا آمدی علیک سلام
کشیدمش به‌بر آنگونه تنگ کز تنگی
زبان هر دو یکی ‌گشت در ادای ‌کلام
نیاز و ناز من و او به یک عبارت درج
بر آن صفت ‌که به یک لفظ معنی ایهام
شد اتحاد من و او چنانکه دید احوال
دو را یکی نه یکی را دو عکس شهرت عام
نهفته مردمک چشم هر دو در یک چشم
بدان صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام
دو جان میان دو پیکر ولی ز یکرنگی
به طرز نوری‌ کاوراست در دو دیده مقام
دو تن میان دو کسوت ولی ز غایت لطف
نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام
درون جامه و بیرون ز جامه آن‌گونه
که نشوِهٔ می‌ گلرنگ در بلورین جام
نه جزو یکدگر و نه جدا ز یکدیگر
چنانکه روح در اجساد و نور در اجرام
دو جسم گشت ز یک جنس و هر دو گشت یکی
چو آن دو حرف ‌که در یکدگر کنند ادغام
دل ‌من و دل او عین هم شد ارچه خطاست
که سنگ شیشه شود یا که آبگینه رخام
چو کار عشق بدینجا رسید دانستم
که چیستیم و چه بودیم و کیستیم و کدام
پس از حقیقت عرفان نفس هردو زدیم
ز راه عقل به معراج حق‌پرستی ‌گام
شدیم سالک راهی ‌که در مسالک آن
نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام
نه خوف همرهی نفس شوم امّاره
نه بیم رهزنی طبع دون نافرجام
شدیم تا به مقامی‌که وهم‌گردون‌گرد
هزار پایه فروتر گرفته بود مقام
نخست همچو کسی ‌کز فراز قلهٔ قاف
به چشم بینا بیند بسط خاک تمام
به زیر پا همهٔ ممکنات را دیدیم
گرفته هریک از آنها به حیزی آرام
چو گام لختی از آنسو نهاد پیک نظر
نظر حجاب نظر گشت و گام مانع ‌کام
وزان سپس چو کسی کز درون چاه شگرف
کند نظارهٔ خورشید رفته زیر غمام
به زیر پردهٔ سبعین الف حضرت قدس
هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام
چو نور شمع ز مشکوه در زجاجهٔ‌ا صاف
درون پرده ز بی‌پردگی مشاعل عام
چهارده تن ازین سوی پرده بی‌پرده
به پرده‌داری پروردگار کرده قیام
نه چارده‌ که یکی جسم را چهارده اسم
نه چارده که یکی شخص را چهارده نام
نخست احمد مرسل‌که ذات اقدس او
میان واجب و ممکن‌گزیده است مقام
نه ‌واجبست‌ و نه‌ممکن وزین ‌‌دو نیست برون
گزیده واهمه سبابه را ازین ابهام
دوم علی‌ که به معراج دوش پیغمبر
عروج یافت ز بهر شکستن اصنام
به‌عرش دوش کسی سود پاکه عرش مجید
هزار مرتبه‌اش چهره سوده بر اقدام
بر آن صنم که برو سوده این‌چنین کس دست
که دست خویشتنش خوانده داور علام
به این عقیده اگر بت‌پرست ساید چهر
به‌ کیش ‌من ‌که بر او نار دوزخست حرام
سیم بتول ‌که از دورباش عصمت او
به سوی مدحت او ره نمی ‌برد اوهام
دگر شبیر و شبرکزکمال قرب به حق
نبود واسطه‌شان جبرئیل در پیغام
دگر علی ‌که به تنها کشد شفاعت او
به دوش طلحت خود بار سیات انام
دگر محمدباقر که بر روان و تنش
رموز علم و عمل‌کردکردگار اعلام
دگر امام ششم جعفر آنکه بست و گشود
به صدق و زهد درکفر و بارهٔ اسلام
دگرکلیم بحق موسی آنکه طور دلش
پر از تجلی انوار بد ز قرب مدام
دگر رضا که قضا پیرو ارادهٔ اوست
چنانکه حرف و تکلم مطیع جنبش‌کام
دگر تقی ‌که ز یمن صلاح و تقوی او
نمانده در همه آفاق اسمی از آثام
دگر نقی‌که ز بس واسعست رحمت او
طمع به هستی جاوید بسته‌اند اعدام
دگر شهنشه دین عسکری که عسکر او
فرشتگان همه بودند در قعود و قیام
دگر ذخیرهٔ هستی محمد بن حسن
که هرچه هست بدو قائمست تا به قیام
بزرگوار خدایا بدین چهارده تن
که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام
که نار دوزخ سوزنده را به قاآنی
خلیل‌وار بکن روز حشر بر دو سلام
گر این قصیده بخوانند بر عظام رمیم
برنده سجده به‌گوینده از پی اعظام
درین قصیده قوافی مکررست ولی
به است لفظ مکرر ز نامکرر خام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۴ - در ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمه‌الله گوید
پی نظارهٔ فرخ هلال عید صیام
هلال ابروی من دوش رفت بر لب بام
چو دید مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد
بدان نمط‌ که دو فندق نهی به دو بادام
به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود
نیافتم‌ که از آن هر دو ماه عید کدام
چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک
کسی ندیده در آغاز ماه ماه تمام
غرض چو دید مه عید را به‌ گوشهٔ چشم
اشاره‌کردکه برخیز و باده ریز به جام
از آن شراب ‌که چون شیر خورد سرخ شود
ز عکس او همه نیهای زرد در آجام
به سر جهد عوض مغز نارسیده به لب
به دل دود بَدَل روح ناچکیده به‌کام
هنوز ناشده در جام بسکه هست لطیف
همی بپرد همراه بوی خود به مشام
هنوز ناشده از شیشه در درون قدح
چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام
ز جای جستم و آوردمش از آن باده
که عکس او در و دیوار راکندگلفام
چو خورد یک دو سه پیمانه از حرارت می
دو چشم تیغ‌زنش شد دو ترک خون‌آشام
به خشم ‌گفت چرا می ‌نمی‌خوری‌ گفتم
من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام
به پیش نشوهٔ چشم تو می چه تاب آرد
به اشکبوس‌ کشانی چه در فتد رهّام
به دور چشم تو دور قدح بدان ماند
که با تجلی یزدان پرستش اصنام
کسی که مست ‌شد امروز از دو نرگس‌ تو
به هوش باز نیاید مگر به روز قیام
نهفته نرمک نرمک به زیر لب خندید
چنانکه‌گفتی رنگش زگل دهد پیغام
به عشوه‌گفت‌که الحق شگفت صیادی
که ‌پخته‌پخته ‌بری‌ دل به‌رنگ و صورت خام
بهار اگر به‌ گل و لاله رنگ و بوی دهد
تو ای بهار هنر رنگ و بو دهی به‌ کلام
سزد کزین‌ دم تا نفخ صور اسرافیل
ز رشک ‌کلک تو ‌کُتّاب بشکنند اقلام
من و تو گر چه به‌ انگیز می نه محتاجیم
که بی‌مدام همان مست الفتیم مدام
ولی چو باده چنان مرد را ز هوش برد
که می‌نداند کاغاز چیست یا انجام
نه هیچ بالد از مدح ناقدان بصیر
نه هیچ نالد از قدح ناکسان لئام
چو نور مهر درخشان تفاوتی نکند
گرش به صفّ نعالست یا به صدر مقام
اگر به خاک شود تا بهار فیض ازل
ازو دماند گلهای تازه از ابهام
شراب خوردن و بیخود شدن از آن خوشتر
که آب نوشی و در راه دین ‌گذاری دام
شراب را چو بری نام می‌توان دانست
که هست آب شر انگیز هم به شرع حرام
نه آب نیل‌ که بر سبطیان حلال نمود
حرام بود بر قبطیان نافرجام
نه در مصاف حسین تیغ آبدار اولیست
ز آب در گلوی کافران کوفه و شام
نه سگ‌گزیده‌گرش آب پیش چشم برند
چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام
شراب اگر نکند شر بسی حلالترست
ز آب برکه و باران ز شیر دایه و مام
شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک
مدام پخته ازو دیده‌اند عشرت خام
حلال هست می ‌امّا به آزموده خواص
حرام هست وی امّا به‌کور دیده عوام
شراب با تو همان می‌کند که روح به تن
نه روح هرچه قوی‌تر قوی‌ترست اندام
بخور شراب ‌و مده نقد حال‌ خویش ز دست
که دلنشین‌تر ازین‌ کمتر اوفتد ایام
شهی نشسته چو یک عرش نور یزدانی
فراز تخت و ملوکش غلام و ملک به‌کام
نعیم هر دو جهانش به‌کام دل حاصل
ز یمن طاعت صدر مهین امیر نظام
قوام عالم و تاریخ آفرینش جود
که آفرینش عالم بدوگرفت قوام
کتاب حکمت دیباچهٔ صحیفهٔ فیض
جمال دولت بازوی ملت اسلام
سپهر مجد و علا میرزا تقی خان آنک
امورکشور و لشکر بدوگرفته قوام
درنگ حزمش بخشیده تخت را جنبش
شتاب عزمش افزوده ملک را آرام
کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر
سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام
به بزم او نتوان رفت بی‌رکوع و سجود
ثنای او نتوان‌گفت بی‌درود و سلام
بدان رسید که اندیشه خون شود در مغز
ز شرم آنکه به مدحش چسان ‌کند اقدام
چنان ارادت شاهش دویده در رگ و پی
که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام
زهی ز هیبت تو جسم چرخ را رعشه
خهی ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام
به عقل مبهمی ار رو دهد برون ا ید
به یک اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام
ز طیب خلق تو نبود عجب‌ که مردم را
به جای موی همه مشک روید از اندام
به هر که سایهٔ خورشید همت تو فتد
همه ستاره فشاند بجای خوی ز مسام
به یمن رای رزین تو بس عجب نبود
که‌ کودکان همه بالغ شوند در ارحام
به عقل دیدهٔ اوهام را کنی خیره
به حزم توسن اجرام را نمایی رام
گهر فشانی یک‌ روزهٔ تو بیشترست
ز هرچه قطره‌ که تا حشر می‌چکد ز غمام
نهاده فایض نهیت به پای حکم رسن
نموده رایض امرت به فرق باد لجام
خدا یگانا آب زلال مستغنیست
که تشنگان دل‌آزرده را بپرسد نام
همین بس است ‌که سیراب می کند همه را
اگر سکندر رومست اگر قلندر جام
ز فیض خویش سپاس و ثنا طمع دارد
که این سپاس بس او را که هست رحمت عام
به پیش رحمت عامش تفاوتی نکند
ز کام تشنه‌لبان ‌گر دعاست ور دشنام
هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند
نه کم کند نه فزاید به بخشش و انعام
به قدر تشنگی هر کسی فشاند فیض
اگر فقیر حقیرست اگر ملوک ‌کرام
کنون تو آبی و ما تشنه‌لب ببخش و ببین
به قدر رتبت ما والسلام والاکرام
چو در اجابت مسؤول جود تو دارد
هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام
بیان صورت حال آنقدر مرا کافیست
کنون تو دانی و روزی‌دهندهٔ دد و دام
به هرچه روزی مقسوم هست خشنودم
ز دل بپرس ‌که ایزد چسان نهاد اقسام
ز حکم بارخدایی عنان نخواهم تافت
به‌حکم آنکه بران‌نسخه‌جاری‌است احکام
هزار بارگرم فقر ریز ریز کند
زبان دق نگشایم به ایزد علّام
چو او ببیند دیگر چرا دهم عرضه
چو اوبداند دیگر چراکنم اعلام
خدا به جود تو ارزاق ما حوالت ‌کرد
وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام
چنان‌ کریم و رحیمی‌ که می‌ندانندت
ز شوهر و پدر خود ارامل و ایتام
قضا عنان ‌کش خلقست سوی رحمت تو
وگرنه اینهمه ‌گستاخ هم نیند عوام
سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشید
که خوش فتد بر حق از کلیم طول ‌کلام
همیشه تا چو دو معنی ز یک سخن خیزد
سخنوران بلیغش‌ کنند نام ایهام
زبان هرکه چو نشتر ترا بیازارد
دلش پر از خون بادا چو شیشهٔ حجام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷ - د‌ر ستایش نواب ملک آرا حاکم مازندران گوید
گشت دی آباد چون بغداد ویرانم ز شام
دیده‌ام‌شد نیل مصر از هجر آن رومی غلام
بر سگ نفس آری ار جوع‌البقر غالب شود
گر همه ‌شیر از سرش بیرون رود عشق ‌کنام
بلبل‌ شیراز در بستان زد این دستان‌ که عشق
شد فرامش خلق را در قحط‌سال ملک شام
روز هفتم سال هشتم بد که با دهر دو رنگ
هفت و هشتم برشد از نه‌ گنبد آیینه‌فام
بر دو چشمم تیره شد از شش ‌جهت ربع‌زمین
از فراق آن یگانه شاهد زیباخرام
دور از آن‌ چهری ‌که‌ رشک‌ هشت بستان بهشت
هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام
ده‌ حواسم ‌گشت ‌تیره ‌هفت عضوم شد زبون
بر دو یک افتاد جان از هجر آن ماه تمام
چارده تکبیر برگفتم سه ره دادم طلاق
بر دو گیهان‌ و سه‌ فرع ‌و هفت باب و چار مام
یک‌ دو پاس از شب چو بگذشت آن‌ نگار ده‌ دله
با رخی هر هفت ‌کرده‌ کرد از درگه سلام
گفتمش ای مه نه روی تست ماه چارده
هفت اختر ده یک از نور جمالت ‌کرده وام
موی‌ تو بر روی تو شامیست بر رخسار صبح
روی‌تو در موی‌تو صبحیست‌درآغوش‌شام
نرگسش‌را مست دیدم‌ گفتمش هشیار باش
کز خرد دورست‌مستی خاصه در ماه صیام
گفت هی‌هی تا به کی از می نهی بهتان به من
من اگر مست مدامستم نیم مست مدام
مست از آن شیوا بیانستم‌که نشناسند خلق
کان شکر یا شهد یا جلاب یا شیرین‌کلام
مست از آن ‌سحر حلالستم ‌که با فتوای عقل
هست زین‌پس‌بر سخنگویان‌سخن‌گفتن حرام
مست‌از آن‌وحیم‌که‌شد بی‌پای‌رنج جبرئیل
نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام
مستم از آن نامهٔ متقن‌ که چون حبل‌المتین
نقشبندان معانی را بدانست اعتصام
مست از آن مرقومهٔ نغزم‌که مغز قدسیان
از نقوش عنبرینش روز و شب دارد زکام
مست ‌از آن‌ غوّاص بحر دانشم کز هم گسیخت
لؤلؤ منثور کلکش سلک‌ گوهر را نظام
مستم از آن خامهٔ‌کش‌کش صریر از پختگی
دسث‌پخت‌خاطر سبحان‌وصابی‌کرده‌رخام
مست از آن جام جهان‌بینم‌ که دارد زیر خاک
هم سکندر را خجل زآیینه هم جم را ز جام
مست از آن‌ کشورگشا کلکم ‌که از آزرم آن
تیر میران شد به کیش و تیغ ترکان در نیام
مست از آن تاریخ‌گو مردم‌ که ساید سر به‌ عرش
ز التفات شاه‌ کسری‌ کوس جمشید احتشام
شاه‌ملک‌آرا که هست از تیغ هندی‌پرورش
ملک ترکی را نظام و دین تازی را قوام
بی‌رضایش نطفه در زهدان اگر گردد جنین
باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام
هشت جنت را شمیم لطف او نایب مناب
هفت دوزخ را شراشر قهر او قایم‌مقام
خشم او از آفرینش هیچ نگذارد اثر
گر نگیرد رایض عفوش عنان انتقام
برزند آنگونه بر عرش برین‌کاخش‌که وهم
می‌نیارد فرق کردن‌ کاین کدام و آن کدام
همچو موسیقار از منقار او خیزد نغم
نامهٔ فتحش اگر بندند بر بال حمام
پیک پیکانش پیام مرگ دارد بر زبان
خصم را از راستی بس دلنشینست آن پیام
کوه‌ کز زلزال ‌کفتید ار بپیوندد بهم
زخم‌کوپال تو خواهد هم پذیرفت التیام
ای ‌که‌ گفتی باد در چنبر نبندد هیچکس
یاد پایش را ندیدستی مگر بر سر لجام
برق تیغت چون بخندد ابر گرید بر درخش
ابر کلکت چون بگرید برق خندد بر غمام
مهر اگر گردد سوار رخش ‌گردون ‌گرد تو
کی رسد وهم جهان‌پیما به ‌گردش صبح و شام
مغفر مردان زره هر گه‌ که در دستت خدنگ
کرتهٔ‌ گردان‌قبا هرگه‌ که در دستت حسام
گر به دریا بار بارد ابر دست همتت
فلس پشت ماهیان‌ گردد سراسر سیم خام
گر برد بویی به‌ گلخن یک ره از خویت نسیم
تا قیامت بوی‌ مشک آید ز گلخن بر مشام
صبح صادق تا بود چون روی دلبر با فروغ
شام غاسق تا بود چون موی جانان از ظلام
صبح یارت را مبادا شام تا شام نشور
شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قیام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله سلطانه‌گوید
من ازین پس می‌خورم می ‌گر حلالست ار حرام
نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام
هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر
هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام
گه نمایم رویشان را تا که‌ گردد شام صبح
گه ‌گشایم مویشان را تا که ‌گردد صبح شام
پیش ازین‌ گر باده می‌خوردم نهان در زیر سقف
بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام
زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی
کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام
داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم
کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام
شه سلام عام ‌کرد آن لحظه ‌کابراهیم‌وار
آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل
آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام
لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید
اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام
اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع
آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام
شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام
فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام
زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد
باده در این‌یک حلال و روزه در آن‌یک حرام
شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم
شاه دهر این عید گشتش‌ کرسی زرّین مقام
ناصرالدین‌شاه غازی کز بداندیشان ملک
خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام
صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع
بسکه روشن‌ کس نداند این ‌کدامست آن‌ کدام
بخت او هست از پس یزدان قدیری لم‌یزل
حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام
همچو طفلی ‌کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر
خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام
خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر
خشمگین ‌گفتم تفو بر گوهرت ای‌ کج خرام
تو نیی آن بنده‌کاندر خدمت شاه جوان
پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام
لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود
خود تو می‌دانی‌که من شه را به جانستم غلام
بندهٔ صادق خیانت‌کی‌کند با پادشه
شیعهٔ خالص جسارت ‌کی نماید با امام
من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام
بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد
و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت‌ گام
روی‌ کیوانم سیه شد عقد پروینم ‌گسیخت
رفت ماهم در محاق و زهره‌ام بشکست جام
چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله‌ رنگ
روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام
دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم
یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام
راست پرسی این قضای ایزدی‌ کز شه ‌گذشت
زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام
هم مجسم‌کرد فضل خویش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام
قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن
باد سر دیوی ‌کشد خنگ سلیمان را لجام
ورنه‌گرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی
کی توانستی‌ کشیدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون‌ که دیدی این عنایت از خدای
در همه حالت‌ به هر کاری بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی
نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام
تا بود چرخ فلک‌ گردان فلک بادت مطیع
تا بود ملک جهان باقی جهان بادت به‌کام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
ایا غلام من امروز سخت پژمانم
چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم
چنان ز خشم برآشفته‌ام‌ که پنداری
ز پای تا سر یک بیشه شیر غژمانم
مگو که چونی و چت شد چه روی داد دگر
که هیچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم
یکی برو سوی اصطبل و آستین برزن
بشوی یال و دم خنگ‌ کوه‌ کوهانم
هما‌ن دو زین مغرّق‌که پار یار قدیم
به رسم تحفه فرستاد از خراسانم
ببر به حجره و برزن چنانکه می‌دانی
یکی به پشت جنیبت یکی به یکرانم
بکش جنیبتم از پیش و چاراسبه بران
یکی ببین روش خنگ برق جولانم
زمین فراخ چه بر خویش جای دارم تنگ
کسی نبسته ابر پای‌ کوه ثهلانم
مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز
که پتک حادثه را من سطبر سندانم
چنان ببرّم دشت و چنان بکوبم ‌کوه
که روزگار تشبه ‌کند به طوفانم
رونده سیلی در ره گرم عنان پیچد
دو دست سد کنم و سیل را بپیچانم
یکی فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ
که راست روی تن اسفندیار را مانم
به پهن‌دشت مهالک چنان بتازم رخش
که بانگ مهلاً مهلاً برآید از جانم
به نیزه‌ای‌که رباید ز چرخ حلقهٔ ماه
چو حلقهای زره‌کوه را بسنبانم
هر آنکسی‌ که به خفتان تنم ظاره‌ کند
گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم
چه پای‌بست حضر مانده‌ام به دست تهی
تفو به همت ‌کوتاه و طبع ‌کسلانم
روم به جایی‌ کز اشتمال ظلّ و حرور
چو باغ خلد تبراکند شبستانم
به شام تیره گرم دزدی از کمین خیزد
به بوی آنکه ‌کند همچو صبح عریانم
به نیزه‌یی ‌که بود چون شعاع مهر منیر
چو شام جامهٔ سوکش به‌ بر بپوشانم
رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه
یکی بترس‌که داد دل از تو بستانم
عنان‌کشیده رو ای چرخ‌کینه‌توزکه من
به گاه کینه دژآهنج‌تر ز ثعبانم
مغیژ اینهمه چون‌ کودکان به زور سرین
که من به مغز تو سودای ام‌صبیانم
تو میهمان‌ کشی ای میزبان سفله‌نژاد
ز دشمنیست که خوانی به خویش‌ مهمانم
ز حال من عجبا کس پژوهشی نکند
یکی بترس خدا را ز راز پنهانم
دو ماه کم بود از سال تا به خطهٔ فارس
کشیده فارس همت عنان ز طهرانم
بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص
نسوده دست توسل به هیچ دامانم
وگر به‌کاخ‌کسی خواستم شدن به مثل
دوگام رهسپر من نبرد فرمانم
ورم ز خوان خسان لقمه‌یی به چنگ افتاد
به‌گاه مضغ اطاعت نکرد دندانم
وگر به روی ‌کسی خواشم ‌گشودن چشم
حجاب مردمک دیده‌گشت مژگانم
حکایتی‌ کنمت نی شکایتی‌ که هگرز
زبان مطیع نباشد به هزال و هذیانم
درستی سخنم از درشتی است پدید
نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم
ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهیست
گرم به چوب زنی برنیاید افغانم
بکاوی ار همه احشای‌من نخواهی‌دید
رهین طعمهٔ موری ز نان دونانم
چو کوزه دست بکش نیستم چو در برکس
که آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم
ز جوی همت اشرار می‌ننوشم آب
وگر فوارهٔ خون برجهد ز شریانم
مگر معاینه شیراز چاه‌کنعان بود
که من درو به مثل همچو ماه ‌کنعانم
هوای مهر ملکزاده‌ام به فارس‌کشید
که تا روان برهاند ز کید گیهانم
و گر نه فارس کجا من ‌کجا چرا به چه جرم
هلا که داد فریبم چه بود تاوانم
نه زند ساده‌پرشم نه مست باده به‌دس
نه شیخ عام‌فریبم نه تعزیت‌ خوانم
نه صوفیم‌که تنحنح‌ کنم بدین امید
که پیر وقت شناسند و قطب دورانم
نه عارفم‌که چو به دروغ برزنم آروغ
مشام خلق بگندد ز بوی عرفانم
نه صالحم ‌که بود از پی فریب عوام
دو صد رسالهٔ فرسوده اندر انبانم
نه همقطار وزیرم نه پیشکار امیر
نه رهنمای دبیرم نه صدر دیوانم
نه سیدم نه معلم نه مرشدم نه مرید
نه خواجه‌ام نه غلامم نه میر و نه خانم
نه عاملم‌که چو بر من وزیرگیرد خشم
کند مصادره چندین هزار تومانم
نه شانه بین‌ که‌ کنم چون درون شانه نگاه
زبان‌ کژ آورم و چشمها بگردانم
نه ماسه‌کش که گره برزنم به پشم شتر
که تا اویس قرن بشمرند اقرانم
نه خود به فال نخود داستان زنم از غیب
که نیست دست تصرف به مکر و دستانم
کیم من آخر قاآنی آسمان هنر
که در سخا و سخن بوفراس و قاآنم
چنان به وحشتم از انس این جهان خراب
که بوم خط غلامی دهد به ویرانم
مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نیست
که‌ می بس است ‌ز دو جهان‌ خدای‌ دو جهانم
به چشم خلق هلالم ولی ملالم نیست
که هم نشان‌ کمال منست نقصانم
سخن چرا به درازا برم به مدحت خویش
که هرچه مشکل هر علم‌ گشته آسانم
وگر زگفت منت ای حسود انکاریست
چسود هرزه درایی درآ به میدانم
گمان بری‌ که محمّد شه آفتاب ملوک
به نازموده لقب برنهاده حسّانم
به نقد فکرت من آفتاب را ماند
بس است خاطر چون آفتاب برهانم
به پارس خوارم و اندر جهان عزیز بلی
همال ‌گوهر عمّان به بحر عمّانم
چو خز خزران آنگه مرا شناسی قدر
که بی‌مساهله بیرون بری ز خزرانم
چو خنگ ختلان آنگه مرا نمایی وصف
که بی‌مماطله بیرون بری ز ختلانم
چو سرمه روشنی چشم مردمم آوخ
که بی‌بهاتر از سرمه در سپاهانم
اگرچه فارس گلستان عشرتست ولی
چو نیست بخت چه شادی دهد‌ گلستانم
چه اخترم‌ که وبالم بود به خانهٔ خویش
چه زهره‌ام که ملالت‌فزاست میزانم
نه عارفیست به شیراز تا به هت او
روان خویشتن از کید نفس برهانم
نه دلبری‌ که زلیخاصفت به چنبر زلف
بسان یوسف مصری‌ کشد به زندانم
نه ‌کودکی‌ که زنخدان و زلف دلکش او
چو کودکان بفریبد به‌ گوی و چوگانم
به ‌پارس هیچم ‌اگر نیست گو مباش‌ که هست
به مهر چهر ملک‌زاده دل‌گروگانم
خدیو کشور جم حکمران ملک عجم
کزو به ذروهٔ‌ کیوان رسیده ایوانم
ابوالشجاع فریدون شه آنکه از فر او
سخن‌گواژه فرستد بر آب حیوانم
شهی‌که از قبل او بود به مدحت او
مر این قصیدهٔ شیوا طراز دیوانم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱ - مطلع ثانی
منم‌ که ازکف زربخش آفت‌ کانم
جهان عزّ و علا را چهار ارکانم
به وقعه پیلم وکوبنده گرز خرطومم
به‌ کینه شیرم و درنده تیغ دندانم
زمانه چنبری از تاب خورده فتراکم
ستاره جوهری از آب داده پیکانم
زره شود سپر آسمان ز شمشیرم
قبا شود کمر کهکشان زکیوانم
زمانه گسسته طنابی به میخ خرگاهم
زمین شکسته‌ کلوخی به خاک ایوانم
به بزم عشرت رودک ز نیست ناهیدم
به بام شوکت چوبک ز نیست‌کیوانم
مکدرست ضمیر از نیاز فغفورم
مجدرست زمین از نماز خاقانم
چو عزم رزم‌کنم ضیغم زره‌پوشم
چو رای بزم کنم قلزم سخندانم
به روز قهر اجل را رواج بازارم
به‌گاه مهر امل راکساد دکانم
به خوان فضل چو از آستین برآرم دست
کمینه لقمه بود صدهزار لقمانم
به‌گاه نظم چو از ابر،‌خامه پاشم آب
کهینه قطره بود صدهزار قطرانم
درون درع چو در آب عکس خورشیدم
فراز رخش چو برکوه ابر نیسانم
به باغ لاله و ریحان‌ گرم بجوشد مهر
مصاف باغ و سنان لاله تیغ ریحانم
به آب و سبزه و بستان‌گرم بجنبد دل
خدنگ آب و خسک سبزه دشت بستانم
شمامه‌یی بود از بویِ خلق فردوسم
شراره‌یی بود از تف تیغ نیرانم
به‌گرد رزم چو در زنگبار خورشیدم
به پشت رخش چو بر بوقبیس عمّانم
محیط قهرم و شمشیر وگرز امواجم
سحاب‌کینم وکوپال و تیغ بارانم
به تیغ شیر شکر ملک را پرستارم
به رمح مارصفت ‌گنج را نگهبانم
شدس پرّ مگس همچو پر طوطی سبز
ز رنگ زهرهٔ گرگان دشت گرگانم
هنوز از دلم الماس زمردین‌ گوهر
ز خون خصم چکد لخت لخت مرجانم
هنوز تیغ درخشان من به خود نازد
که من ز خون عدو معدن بدخشانم
مراست عرضی شاها که‌ گر قبول افتد
دهد بهار امل بار شاخ حرمانم
دو هفته رفت‌که ازفاقه در قلمرو فارس
نژند و خوار چو مصحف به‌کافرستانم
از آنکه زلف پریشان به طبع دارم دوست
چو زلف دوست پریشان شدست سامانم
علی‌الخصوص ‌که در فرق می‌بتوفد مغز
ز شوق حضرت فرمانروای ایرانم
بجز اراده مرا نیست ساز و برگ سفر
به ساز و برگ چنین طیّ راه نتوانم
گرم وظیفهٔ امساله التفات رود
ز شوق بر دو جهان آستین برافشانم
چنان به شکر تو گویا شوم ‌که گ‌‌ویی چرخ
نموده تعبیه بر لب هزاردستانم
شها چو سیم و زرم بیش ازین نژند مدار
چه جرم‌ کرده‌ام آخر چه بوده عصیانم
به من ستم چه‌کنی خسروا نه من سیمم
ز من چه‌کینه‌کشی داورا نه من‌ کانم
به دولت تو که نه من پسر عم اینم
به افسر توکه نه من برادر آنم
نه آسمانم چندین مساز پامالم
نه روزگارم چندین مخواه خسرانم
نه همچو صبح ز دستم به پیش رای تو لاف
که تا ز دست سخط بردری‌گریبانم
دوام عمر تو چندانکه آسمان‌گوید
مدار عمر سر آمد به امر یزدانم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳ - د‌ر ستایش عبدالله خان صدر فرماید
خیز ای غلام تا زین بر بادپا زنیم
اورنگ جم به‌کوههٔ باد صبا زنیم
هم‌نفس را ز محبس محنت برون‌ کشیم
هم بخت را به دعوت شادی صلا زنیم
بهر پذیره روی به دشت آوریم و دست
اندر عنان توسن صدر الوری زنیم
زان مژده‌ای‌که بخت دهد از قدوم او
ما نیز همچوکوه دمادم صدا زنیم
ساییم سر به پایش و آنگه ز روی فخر
بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنیم
هرچند ماه روزه و هنگام زاهدیست
ما تیغ‌ کین به تارک روی و ریا زنیم
هر جا که‌شاهدی‌ چورنودش به‌ بر کشیم
هرجاکه زاهدی چو جهودش قفا زنیم
تا هرکسی مجله نگارد به‌کفر ما
در هر محله ساغر می بر ملا زنیم
از شادی قدوم خداوند می‌خوریم
پس تکیه بر عنایت خاص خدا زنیم
عبدالله آنکه‌گاه تقاضای خشم او
دست رجا به دامن مرگ فجا زنیم
صدری ‌که با ولایش‌ گویی به جنتیم
گام ار به‌ کام شیر و دم اژدها زنیم
بابی ز فضل او نگشاید به روی عقل
تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنیم
گفتند وهم و دانش و فکرت شبی بهم
ماییم آن‌ گروه‌ که لاف از دها زنیم
ما واقفان راز جهانیم از آن قبل
بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنیم
نابرده پی به حضرت دستور روزگار
دستور عقل نیست‌ که لاف از ذکا زنیم
رفتند تا به عرش و ندیدند ازو نشان
گفتند گام بیهده چندین چرا زنیم
بیرون‌ز عرش‌جای نه پس جای‌او کجاست
یارب یکی بگوکه قدم تاکجا زنیم
ما را خدا یگانا بود از تو شکوها
می‌خواستیم تا قدری بر قضا زنیم
بی‌مهری تو عرضه نماییم نزد خلق
وان داستان به مجلس شاه وگدا زنیم
خالی نیافتیم دلی را ز مهر تو
تا در حضور او دم ازین ماجرا زنیم
آری قضا چو دم نزند بی‌رضای تو
ما کیستیم تا زنخی بی‌رضا زنیم
جز آنکه سر به چاه ملامت فروبریم
حرفی به شکوه چون علی مرتضی زنیم
نز افتراست شکوهٔ ما با جناب تو
حاشا که بر جناب تو ما افترا زنیم
تشریف فارس راکه نوشتی به‌نام ما
بر خلف وعده شاید اگر مرحبا زنیم
باری چو از تو جز به تو نتوان‌گریختن
خود چاره نیست جز که در التجا زنیم
کشتی شکسته باد مخالف کنار دور
نز مردی است پنجه‌که با ناخدا زنیم
ماه صیام و مست خجل پارسا دلیر
نز رندی است طعنه ‌که بر پارسا زنیم
در عهد چون ‌تو صدری انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوریا زنیم
با آه سرد و خاطر افسرده لاف ‌کین
هر روز با شتاب دل ناشتا زنیم
یسار نادرست‌که در عهد چون تویی
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنیم
زان جانورکه طعمهٔ او جسم آدمیست
هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنیم
چون مطربی‌ که زخمه چنگ دوتا زند
ناخن به جای زخمه به پشت دوتا زنیم
بر تن زنیم زخمه و در پرده‌های جان
چندین نوا ز سوز دل بینوا زنیم
مردم زنند زخمه به چنگ ای عجب‌که ما
از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنیم
تن‌را ز بسکه زخمهٔ چنگ آورد به جوش
هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنیم
بر غازیان قمّل و براغیث خویش را
همچون مغل به لشکر چین و ختا زنیم
زان‌رشک‌ریزه‌ها که‌چو خشخاش دانهاست
خاک ستم به دیدهٔ نوم و کری زنیم
خشخاش دانه داروی خوابس و ما بدان
ازکوی خواب خرگه راحت جدا زنیم
خشخاش بین‌که بر تن ما تیغ می‌زند
زآنسان‌که تیغ بر تن خشخاش ما زنیم
خشخاش اگر تو گویی ‌کافیون همی دهد
از عیش تلخ طعنه بر افیون هلا زنیم
شب تا به صبح همچو مریدان بایزید
ناخن چو تیغ بر تن خود از جفا زنیم
از فرقت به رنج برنجیم این بهل
کز بوش بوسه بر قدم لوبیا زنیم
خاکستری ‌که مطبخ ما کوه‌ کوه داشت
چندان نه کش بر آینه بهر جلا زنیم
نه‌ کیمیاگریم‌ که تا کوره و دمی
در پیش رو نهاده دم ازکیما زنیم
نه سیمانگار که با مشک و زعفران
چندین طلسم‌کرده دم از سیمیا زنیم
نه لیما طراز کز اسرار قاسمی
سطری سه چار خوانده دم از لیمیا زنیم
نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان
تا بهر سیم دامن خود بر قفا زنیم
نه پیله ور که کیسه ز خرمهره پر کنیم
پس چون خران قدم به ره روستا زنیم
ما شاعریم و از سخن روح‌بخش خویش
از بس‌که‌کوس مدحتشان جابجا زنیم
یا حبذا اگر پی مدح و ثنا رویم
وا ویلتا اگر در قدح و هجا زنیم
در عهد چون تویی نه عجب باشد ار ز قدر
بر بام هفت‌ گنبد گردون لوا زنیم
تو فروردین دینی و ما آن ضعیف شاخ
کز باد فرودین دم نشو و نما زنیم
ماهمچو زهره‌،‌شهره‌به‌عشرت‌شدیم‌ازآنک
ساز مدایح تو به چندین نوا زنیم
القصه زین دو کار یکی باید اختیار
تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنیم
یا دولتی‌که باز رهیم از فنا و فقر
یا همتی‌که بر در فقر و فنا زنیم
این جمله طیبتست هنیئاً لنا که ما
در بزم نامرادی جام بلا زنیم
برگ و نوای ما همه در بینوایی است
راه مخالف از چه به یاد نوا زنیم
کسب معاش لایق عقل و نهی بود
نهی است پیش عشق که لاف از نهی زنیم
عشقست چون سهیل و نهی کم بهاسها
با پرتو سهیل چه دم از سها زنیم
یا همچو شمع خرگهی از ریسمان و موم
در پهلوی سرادق شمس‌الضحی زنیم
در هر کجا که همّت ما برکشد علم
حالی قلم به خط ثواب و خطا زنیم
در هر محل‌که چهرهٔ ما بشکفد چوگل
خار ستم به دیدهٔ خوف و رجا زنیم
هر درد راکه دوست فرستد به سوی ما
از وی بلا چنیم و به جان دو تا زنیم
مردم پی جزا در طاعت زنند و ما
از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنیم
بر سینه دست از پی عز و علا نهند
ما دست رد به سینهٔ عز و علا زنیم
هرکس هلاک نفس دغا راکند دعا
ما بی‌دعا به سینهٔ نفس دغا زنیم
از مشعر شعور به هنگام بازگشت
خرگه به خیف خوف و منای منی زنیم
الاالله است ملک بقا را خزینه‌ای
ما بر خزینه قفل امانت ز لا زنیم
کبر و ریا فکنده به نیروی عشق پاک
اعلام فقر در حرم‌ کبریا زنیم
جبریل اگر به سدرهٔ با منتهی رسید
ما بارگه به سدرهٔ بی‌منتهی زنیم
دل بد مکن ز طینت قلاش مایه ما
در عین عصمتیم چو لاف از زنا زنیم
در راه خصم زینسوکبش فدا نهیم
با یاد دوست زانسو کأس فدا زنیم
چندین هزار خرمن طاعت رود به باد
چون ما ز بیخودی نفسی بی‌ریا زنیم
این دم مبین به رندی ماکار آن دمست
کز ما ورای جان نفسی آشنا زنیم
خلق از لهیب دوزخ‌ گرم نهیب و ما
از شوق او به خون جگر دست و پا زنیم
خود دوزخی به نقد چرا زآتش خیال
در روح بیگناه و دل بی‌خطا زنیم
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل
خودکیست شحنه چون می با پادشا زنیم
دل رند اوستا و بدن اهل روستا
ما راه روستایی از آن اوستا زنیم
ارزان ‌کنیم قمت اجناس روزگار
چون تیغ ترک بر تن حرص و هوا زنیم
منت خدای را که ز مهر رسول و آل
گام شرف به تارک هفتم سما زنیم
همچون هزاردستان در گلشن سخن
هر دم هزاردستان از مصطفی زنیم
گه داستان حیدر کرار سر کنیم
گاهی دم از ملازمت مجتبی زنیم
از چشم آفرینش صد جوی خون رود
هر گه چو نی نوای غم نینوا زنیم
قاآنیا سخن به درازا چه می‌کشی
شد وقت آنکه زمزمهٔ قدکفی زنیم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۶ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام‌الدوله گوید
اندر جهان دو چیز از دل برد محن
یا سادهٔ جوان یا بادهٔ کهن
تا چند غم خوری می خور به جای غم
غم پیرزن خورد می مرد شیرزن
در دیدهٔ تعب میخ فنا بکوب
وز تیشهٔ شغب بیخ عنا بکن
یاری‌گزین جوان قلاش و نکته‌دان
جان‌بخش ‌‌و جان‌ستان دلجوی و دلشکن
گر فحش می‌دهد احسنت‌گو بده
ور تیغ می‌زند سهلست ‌گو بزن
منت خدای را کز خیل نیکوان
چشمی ندیده است ترکی چو ترک من
رخ یک‌بهشت حور تن یک سپهر نور
لب یک قرابه شهد رو یک طبق سمن
یاقوت لعل او همرنگ نار دان
شمشاد قد او همسنگ نارون
بنهفته در رطب یک روضه اقحوان
پوشیده در قصب یک پشته یاسمن
در زلفکان او تا چشم می‌رود
بندست یا گره چینست یا شکن
گیسویش از قفا غلطیده تا سرین
آن صدهزار مو این یک‌هزار من
چون بینم آن سرین یاد آیدم همی
ازکوه بیستون.وز رنج کوهکن
گه نوشم از لبانش یک‌کوزه انگبین
گه چینم از رخانش یک خوشه نسترن
سمیین سرین او هر گه نظر کنم
آبم همی چکد از چشم و از دهن
چون ماه نخشبش ماهیست در کله
چون چاه نخشبش چاهیست در ذقن
چشش بلای دل زلفش عدوی دین
آن یک رساله سحر این یک قباله فن
مشکیست موی او قلب منش تتار
شمعیست روی‌او چشم منش لگن
بر موی دلکشش حیفست غالیه
بر جسم نازک‌اش ظلم است پیرهن
ترکا بچم به راغ وز خانه شو به باغ
کز لاله صد چراغ بینی به هر دمن
می نوش در صبوح تا بنگری فتوح
کز روح راح روح آساید از حزن
بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام
گیتی تراست دام این دام برشکن
بر بام بیخودی ‌کوس بلا بکوب
در طاق بیهشی تار فنا بتن
ما و منست هیچ در ما و من مپیچ
شو ساز کن بسیج زانسوی ما و من
تن خانهٔ فناست آن خانه را بکوب
جان پردهٔ بقاست آن پرده برفکن
بفکن حجاب جسم تا بشکنی طلسم
مردود خلق باش مقبول ذوالمنن
تشخیص نیک و بدگم‌کرده دیو و دد
درکیش ما بدند در پیش خود حسن
تن بایدت‌ کثیف تا جان شود لطیف
وین نکتهٔ شریف دریاب و دم مزن
آن روی آینه تاریک تا نشد
زین رد درو ندید کس عکس خویشتن
در عین اقتدار تسلیم‌ کن شعار
چون صدر نامدار سالار انجمن
دانا حسین خان نام‌آور جهان
آن میر کامران آن صدر موتمن
صدریست قدردان ابریست ببر دل
میریست شیرکش نیلیست پیلتن
در جاه معتبر در قدر مفتخر
در بزم مشتهر در رزم ممتحن
ای ملک تو قدیم ای جاه تو قدیم
ای بخت تو جوان ای رای تو کهن
ابری تو در نوال چرخی تو در جلال
مهری تو در جمال عقلی تو در فطن
مهر تو دلنواز قهر تو جان‌گداز
بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن
از حرص جود تو دندان برآورد
اوّل نفس‌ که طفل لب شوید از لبن
ماند به خصم تو تیغ تو از هزال
ماند به‌گرز تو بخت تو از سمن
روزی که از غبار گردد زمانه تار
چون ملک زنگبار چون رای اهرمن
در دیدهٔ‌گوان مژگان زند خدنگ
برگردن یلان شریان شود رسن
گریان شود امل خندان شود اجل
کاسد شود امید رایج شود فتن
با بانگ نعره دل بیرون جهد ز لب
با سوز ناله جان بیرون رود ز تن
تن‌ها ز تف تیغ تفتیده چون تنور
سرها ز زخم‌گرز آژیده چون سفن
بر نوک نیزه‌ات آون شود عدو
مانند زنده پیل از شاخ‌کرگدن
چون ماه یکشبه بر ایمنت حسام
چون ماه چارده بر ایسرت مجن
بر جسم پردلان جوشن‌کنی قبا
بر پیکر یلان خفتان کنی ‌کفن
صدراز مهر تو دیریست تا مرا
دل‌ گشته مستهام جان ‌گشته مفتتن
عقدیست مهر تو جان منش‌گلو
نقدیست چهر تو روی منش ثمن
ختمست در جهان بر دست تو سخا
ختمست در زمان بر نطق من سخن
تا ناله می‌کند از عشق‌گل هزار
تا سجده می‌برد در پیش بت شمن
از دهرهٔ عتاب زهرهٔ عدو بدر
وز تیشهٔ صواب ریشهٔ خطا بکن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۸ - و له فی‌المدیحه
بارک‌الله بارک‌الله زان بت پیمان‌شکن
شوخ‌کشمر شمع خلخ‌شاه چین‌ماه ختن
بارک‌الله بارک‌الله زان حریف تندخو
فتنهٔ دل آفت دین شور جان آشوب تن
بارک‌الله بارک‌الله زان نگار نازنین
دلنواز و دل‌گداز و دلفریب و دل‌شکن
بارک‌الله بارک‌الله زان بت عابدفریب
ماه‌چهر و سست‌مهرو مخت‌روی و راهزن
بارک‌الله زان بتی ‌کز عکس موی و روی او
بوم و پر سنبلست و بام و در پر یاسمن
چشم‌او یک چرخ‌بیدادست ‌و یک‌ گردون جفا
زلف‌او یک‌دهرآشوب‌است‌و یک‌ گیتی فنن
گه‌ قمر دزدد زگردون‌ کاین‌ مرا دلکش جمال
گه سمن آرد ز بستان کاین مرا سیمین بدن
آن قمر را نرم‌نرمک جا دهد زیرکلاه
وان سمن را اندک اندک پوشد اندر پیرهن
گر به یک پا می خرامد سرو من عیبش مکن
هم به یک پا می‌خرامد سروناز اندر چمن
هرکجا زلفش همه‌ تاب‌ و خم ‌و پیچ و شکنج
هرکجا عشقش همه رنج و غم درد و محن
می‌کشید در پا سر زلفش از آن روگاهگاه
پای او در راه می‌لغزد ز زلف پرشکن
نی خطاگفتم ازان می‌لغزدش پا در خرام
کاو بود مانند ما پابست زلف خویشتن
یا دل پر درد ما را کرده از بس پایمال
گشته پای نازکش از درد دلها ممتحن
یا برای آنکه او از درد ما آگه شود
پای‌بست‌درد ما کردشخدای‌ذوالمنن
یاکند تقلید سرو و نارون‌ کاندر بهار
هم به یک پا می‌چمند از ناز سرو و نارون
یا سر پا می‌زند بر خاک یعنی‌ کای زمین
وجد کن کاندر تو دارد همچو من ماهی وطن
لکنتش‌ گر در سخن‌بینی‌مشو غمگین‌ازآنک
در دهان نوشش از تنگی نمی‌گنجد سخن
گوهر گفتار او از درج دل خیزد درست
لیک صدجا بشکند چون می‌برآید از دهن
بسکه تنگست آن دهان بربسته راه‌گفتگو
لیک از وی ‌گفتگوها خیزد از هر انجمن
بارک‌الله از دو چشم اوکه تا دیدم به چشم
چشم ‌بر بستم ز هوش و فکرت و فهم و فطن
مرحبا ابروی دلبندش ‌که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین‌کمان را تهمتن
در تمیز قبله هر کس را بباید اجتهاد
و اندرین ‌معنی نباید خلق را تقلید و ظن
من نمودم جهدها تا یافتم کابروی او
قبلهٔ اهل دلست و سجده‌گاه مرد و زن
مسلمست آنکس ‌که‌ رو آرد به‌ محراب ای شگفت
کافرم من تا شدست آن ابروان محراب من
شد دو روزی تا دلم را می‌کشد ابروی او
وان ‌اشارتها که ‌در هر یک ‌دوصد مکرست و فن
هرچه می‌ گویم دلا بر جای خویش آرام‌ گیر
کان‌صنم عابدفریبست آن پری پبمان‌شکن
راه بی‌حاصل مپوی و یار بی پروا مجوی
تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن
دل مرا گوید برو قاآنی از من دست شوی
تخم بدنامی مکار و تار ناکامی متن
گر دلی درکار داری رو به سیم و زر بخر
ور نداری سیم و زر بستان ز میر مؤتمن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹ - در ستایش شاهزاده اباقاآن میرزا ابن شجاع السلطنه می فرماید
تیغ را دانی به استحقاق ‌کبوَد تیغ‌زن
داور کشور گشا فرماندهٔ لشکرشکن
گرز را دانی ‌که باید برنهد بالای برز
بهمن لهراسب‌فر اسفندیار رویین تن
تیر را دانی که باید در کمان آرد کمین
قارن آرش کمان گودرز گرشاسب مجن
رمح را دانی‌که باشدکارفرما روز رزم
نیرم رستم صلابت رستم نیرم فکن
شاه شیر اوژن اباقاآن‌ که ‌گاه‌ گیر و دار
بر پی رخشش نماز آرد روان تهمتن
چون‌به‌چنگ‌آردکمان‌مویان‌به‌قبر ازوی‌قبا د
چون به کف گیرد سنان نالان به گور از وی پشن
ذکری از روی وی و گیهان ختا اندر ختا
بادی از خوی وی ویتی خت اندر خن
هر کجا لطفی ز گفت او نشاط اندر نشاط
هرکجا نامی ز قهر او محن اندر محن
چون‌فرازد قد ازو محفل ریاض اندر ریاض
چون ‌فروزد خد ازو مجلس چمن ‌اندر چمن
در درون درع تاری پیکر رخشان او
جان ‌جبریلست در تاریک جسم اهرمن
از نهیب‌ گرز او در جان‌ گوان را ارتعاش
از هراس برز او در تن مهان را بو مهن
تا نگوید دایه اندر گوش ‌کودک نام او
طفل نگشاید لبان را از پی شرب لبن
هر وشاق محفل او یوسفی‌ کز فرط حسن
جان چندین یوسف مصریش در چاه ذقن
گرنه خیاطست تیغ او چرا هنگام ‌کین
بر تن بدخواه جوشن را همی سازد کفن
ای به ایوان مهبط عفو خدای لایزال
ای به میدان مظهر قهر قدیر ذوالمنن
ای ملک دانی‌که تا من بسته‌ام لب از بیان
چون متاع فضل‌کاسدگشته بازار سخن
شد بلاغت از میان تا شعر من شد از میان
شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بو‌الحسن
هم تو می‌دانی که عهدی بسته بودم دیرپای
تا به شین شعر و نون نظم نگشایم دهن
وین زمان این ژرف دریا یعنی این طبع روان
نغز درجی برفکند از قعر پر در عدن
تا ز تو کت آیت رحمت همی نازل به شان
با هزاران لابه خواهم عذر جرم خویشتن
یاوه‌یی گر سرزد از من عذر من بپذیر از آنک
راست دیوانه شدم تا یاوه شد دیوان من
من نمی‌گویم نیم عاقل ولی هنگام خشم
ابلهیّ مرد گردد چیره بر فهم و فطن
خود تو می‌دانی‌که زادهٔ طبع و فرزند خیال
بس‌گرامی‌تر ز زادهٔ مادر و فرزند زن
این من و این‌گردن من آن تو وآن تیغ تیز
خواهیم‌ گردن فراز و خواهیم‌ گردن بزن
آنقدر زی در جهان شاها کت آید در صماخ
ذکر محشر داستان رستم و رویینه‌تن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰ - د‌ر منقبت هژبر سالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رهاکن تا نخواهی پیرهن
آنچنان وارسته شو کز بعد مرگ
مرده‌ات را عار آید از کفن
مر بدن را رخت عریانی بپوش
پیش از آن‌ کت خاک پوشاند کفن
عشق خواهی جام ناکامی بنوش
فقر خواهی‌ کوس بدنامی بزن
داعی ابلیس را از در بران
جامهٔ تلبیس را از بر بکن
تن بکاه ای خواه در تیمار جان
تا به‌کی جان‌کاهی از تیمار تن
جان مهذب ساز همچون جبرئیل
تن معذب دار همچون اهرمن
شوق جان هستی دهد نه ذوق نان
درد دل مستی دهد نه درد دن
ای خلیفه‌زاده یاد آر از پدر
ای غریب افتاده بگرا زی وطن
شرزه شیری چند جری با سگان
شاهبازی چند پری با عنن
می‌ مشو مغرور اگر جویی فنا
می‌ مخور کافور اگر داری زغن
در گذر زین چار طبع و پنج حس
برشکن زین هفت شوی و چار زن
گر چو دیگت هست جوشی در درون
کف میار از خام‌طبعی در دهن
تا نشان سمّ اسبت ‌گم‌ کنند
ترکمانا نعل را وارونه زن
آفتاب ‌آسا به هر کاخی متاب
عنکبوت‌آسا به هر سقفی متن
چون مگس جهدی نما شهدی بنوش
چون شتر باری ببر خاری بکن
ز اقتضای نفس راضی شو که نیست
اقتضایی بی‌قضای ذوالمنن
این نه جبرست اختیارست اینکه خوی
خویش را بشناسد از درّ عدن
تا نگویی حال اگر زینسان بود
چیست حکمت در تکالیف و سنن
کز محک این بس که سازد آشکار
نقد مغبون را ز نقد ممتحن
چند‌ گویی کان قبیحست این صبیح
چند گویی‌ کان لجین‌ است این لجن
نسبت اجزا به اجزا چون دهی
بینی آن یک را قبیح این را حسن
لیک چون‌ کل را سراپا بنگری
جمله را بینی به جای خویشتن
عالمی بینی چو بادام دو مغز
کفر و دین هم مفترق هم مقترن
جان جدا از تن ولیکن عین جان
تن سوا از جان ولیکن صرف تن
ای صنم‌جوی صمدگو تا به‌کی
در زبان حق داری و در دل وثن
هر زمان سازی خدای رنگ رنگ
همچو نقش نقشبندان ختن
وین بترکاو را پس از تصویر وهم
کسوت‌ گفتار پوشی بر بدن
ایزدی را کز یقین بالاترست
جهد داری تا درآری در سخن
گر خداجویی ببین با چشم سر
در سراپای وجود بوالحسن
صانع‌ کل مانع ظلم و فساد
حامی دین ماحی جور و فتن
صهر احمد حیدر خیبر گشا
زوج زهرا ضیغم عنتر فکن
فذلک ایجاد و تاریخ وجود
مخزن اسرار و فهرست فطن
سرّ مطلق مایهٔ علم و عمل
شیر بر حق دایهٔ سر و علن
از ازل جانها به چهرش مستهام
تا ابد دلها به مهرش مرتهن
عقل با رایش چو سودای جنون
خلد با خلقش چو خضرای دمن
خاطر او مهر حکمت را فروغ
طینت او شمع هستی را لگن
مهر او رمح مهالک را زره
حفظ او تیغ مخافت را مجن
نام او در مهد از پستان مام
در لب کودک درآید با لبن
می‌نخیزد یک عقیق الاکه زرد
گر بجنبد باد کین‌ش در یمن
می‌نروید یک‌گیا الاکه سرخ
گر ببارد ابر تیغش بر چمن
روز روشن خواجهٔ هر شیرمرد
شام تاری خادم هر پیرزن
بسکه آب از چه‌ کشیده نیم‌شب
هر دو پایش را خراشیده رسن
بهر تنور ارامل نیمشب
گشته با سیمین انامل خارکن
هر غریبی راکه او پرسیده حال
کرده هر یادی به جز یاد وطن
هر یتیمی راکه او بخشیده مال
دیده هر نقشی به جز نقش محن
مهر بردار از زبان ای مرتضی
نکته‌یی بنما ز سرّ مختزن
حل ‌کن این اشکال‌های تو به تو
تا شناسندت خلایق تن به تن
تا به چند این اختلاف ‌کفر و دین
تا به چند این اتصاف ما و من
بازگو کابلیس و آدم از چه رو
ساز کردند ارغنون مکر و فن
این چه جنگ خرفروشان بد کزو
هر دو عالم پر غریوست و غرن
در جنان بر صلح چون بستند دل
در جهان بر کینه چون دادند تن
از کجا صادر شد آن صلح نخست
ازکجا ظاهر شد این‌کین‌کهن
محرم و محروم را علت یکیست
این چرا خائن شد آن یک مؤتمن
تا چه دید از گل ‌که عاشق شد هزار
تا چه دید از بت که عاشق شد شمن
بود اگر یعقوب راضی از قضا
از چه‌ گریان‌ گشت در بیت‌الحزن
موسی ار داند که حق نادیدنی است
از چه ارنی گفت و پاسخ یافت لن
ور یقین دارد که جرم از سامریست
خواجه هارون را چراگیرد ذقن
ور خلیل از قدرت حق واقفست
مرغکان را از چه برد سر ز تن‌
سوزن ار دجَال چشمت از چه رو
جان عیسی شد به مهرش مفتتن
اینهمه چون و چرا را ای علی
بر سر بوجهل جهلان در شکن
تا به لب ها نه چرا ماند نه چون
تا ز دلها نه‌ گمان خیزد نه ظن
الله الله ای علیّ مرتضی
جلوه‌یی بنما وکوته‌کن سخن
صلح و کین را ده به یکبار آشتی
کفر و دین را کن به یک جا انجمن
آشناکن دیو را با جبرئیل
آشتی ده شحنه را با راهزن
نفی را اثبات ‌کن در نفی لا
سلب را ایجاب ‌کن در لفظ لن
حیدرا نوروز سلطانی رسید
سر‌خ شد چون دشت ناوردت دمن
عقد انجم را فلک مانا گسیخت
تا فرو بارد به شاخ نسترن
در صدفها هرچه مروارید بود
ابر بستد تا فشاند بر سمن
توده توده مشک دارد ضیمران
شوشه شوشه سیم آرد یاسمن
ارغنون بستست بلبل در گلو
تا به‌ گل خواند نوای خارکن
هر کسی را عیدی از سلطان رسد
هم مرا عیدی ده ای سلطان من
عیدیم این‌کز پریشانی مرا
وارهاند همتت فخر زمن
چرخ بینش مخزن اجلال و جاه
بحر دانش منبع افضال و من
حاجی آقاسی خداوندی ‌که هست
هر دو گیتی درّ لفظش را ثمن
نیک بشمر هفت نقطهٔ نام اوست
اینکه‌گردون خواندش نجم پرن
پاسبان دولت شه بخت اوست
پاسبان را کی به چشم آید و سن
کلک او لاغر شد از سودای ملک
شخص سودایی کجا یابد سمن
با عدو کاری‌ کند کلکش که‌کرد
بیلک رستم به چشم روی تن
چون دعای دولتش خواند خطیب
مرغکان آمین‌ کنند اندر وکن
چون ثنای خلق او راند ادیب
آهوان تحسین ‌کنند اندر ختن
خصم می‌گرید ز بیم‌ کلک او
همچو مرغ سوخته بر بابزن
تا بود در سنبل خوبان گره
تا بود در طرّه ی ترکان شکن
زنده بادا تا ابد خصمش ولیک
در عذاب و محنت و بند و شکن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۲ - و له فی ا‌لمدیحه
دوش مرا تافت نور عقل به روزن
گفتمش ای از تو جان تاری روشن
ایدک الله ای سروش سبکروح
کز توگران‌جان من همارهٔ ریمن
وفقک الله ای کلیم گران‌قدر
کز تو سبکسر مدام جادوی جوزن
تا چه شد آیا که بی‌انارهٔ ناری
طور سرایم شد از تو وادی ایمن
برخی راهت چه آورم به جز از جان
یا نه فدایی چه سازمت به جز از تن
گفت خوشامد مگو که ناخوشم آمد
مدح حسن‌شه سرای ‌کز همه احسن
گفتمش آوخ دو هفته بیش‌ که‌ گشتست
مادر طبعم زکید چرخ سترون
رای رزینم‌که رشک فکرت اهرون
تارتر آمد ز روی تیرهٔ اهرن
من به سخن اندرون که تازه جوانی
آمد و لختی سرم گرفت به دامن
سرو خرامی به جلوه آفت طوبی
لاله‌عذاری به چهره غارت گلشن
فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان
رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن
لوح جمالش به نقش لطف منقش
صفحهٔ خدش به خط حسن معنون
گفتا قاآنیا سرا چه سرودی
گفتمش ای نطق در ثنای تو الکن
عاجزم از مدح شاه و می‌ نتوانم
کش بستایم همی به مهماامکن
گرچه زبانم بسی دراز ولیکن
منطقم از نطق عاری است چو سوسن
گفت منش می‌ستایم از در یاری
رو که تو مردی سفیه هستی و کودن
پس در درج دهان‌ گشود و بیان‌ کرد
مطلع خورشید ساری از دل روشن
کای دل و دستت فنای قلزم و معدن
ای سر کان را به باد داده ز ایمن
از تو یکی جود و صد نوال ز دریا
از تو یکی بذل و صد عطیه ز مخزن
آتش جان فنا ز آب جهانسوز
صرصر خاک بلا ز عدل مبرهن
چرخ مکوکب ‌گرت به درع نشاید
شایدت از بهر درع ‌کیسهٔ ارزن
نعرهٔ کوست به گوش نغمهٔ ارغون
صیحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن
بالشت از برز نی به بالش اورنگ
نازشت ازگرز نی به مسند و گرزن
چون ببری شصت بر به تیر سبکروح
چون بزنی دس بر به‌گرزگرن تن
روح تهمتن کند سپاس برادر
جان فرود آورد ستایش بیژن
تیغ تو را گر نهنگ خوانم شاید
کش بودی بحر دست راد تو مسکن
خاصه ‌کزان روی بر به صورت داسست
تا کند از کشتهٔ روانها خرمن
تازه‌جوان در سخن‌که چرخ‌کهنسال
آمد و با من سرود کای گل گلشن
نغز نیایش ز من نیوش ازیراک
از همه من برترم به ویژه درین فن
کرد سپس مطلعی ادا که ز رشکش
مطلع خورشید تیره ‌گشت چو گلخن
کای دل‌گور اژدها و خصم تو بهمن
مجلس تو چاه و بدسگال تو بیژن
تیغ تو و جان دشمن آتش و خاشاک
تیر تو و چشم خصم رشته و سوزن
رایحهٔ مشک چین و خلق تو حاشا
بعر بعیر ازکجا و غیرت لادن
روز وغا کز خروش شندف و ژوبین
خیزد از هر کرانه شورش و شیون
برق بگیری به‌کف‌که وه‌وه صارم
بادکشی زیر ران که هی‌هی توسن
آن چو نهنگی‌ که بحر دستش ماوا
وین چه سپهری که سطح خاکش مأمن
مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون
خصم ز بیمت چمد به دخمهٔ قارن
چرخ نیایش‌کنان که رو سوی من کرد
بخت ملک خیره به ابروی پر آژن
کاین چه ستایش‌ که می‌کند فلکم هان
وین چه ثنا کم نمود کودک برزن
صفحه وکلکی بگیر درکف و بنگار
هرچه سرایم به مدح شاه جهان من
صفحه‌گرفتم به دست و خامئکی نغز
گوش و دلم سوی او و دیده به دامن
بخت ملک مطلعی سرودکه صد قرن
می ‌نتوانم به صد زبانش ستودن
کایخرد و نیروی تو زال و تهمتن
پیکر و رایت سفندیار و پشوتن
ای تن تنین تنان به تیغ تو صد چاک
وی سر گردنکشان به دار تو آون
جان ‌که نه قربان توست ننگ به پیکر
سر که نه در راه تست بار به ‌گردن
شیر به چرم پلنگ یا تو به خفتان
کوه به دریای نیل یا تو به جوشن
تیغ تو در رزم یا که برق به نیسان
دست تو در بزم یا که ابر به بهمن
تیغ تو نشناختست خار ز خارا
تیر تو ناکرده فرق موم ز آهن
گو کم ریمن زند عدو که به نیرنگ
چرخ نگردد به‌کامهٔ دل دشمن
باد نبنددکسی ز ریو به چنبر
آب نساید کسی ز رنگ به هاون
تیغ تو بران ز اصل خود به فسان نی
تیرگی شب به خویش نی به سکاهن
تا به ستایش روان ز ایزد داور
تا به نیایش زبان ز قادر ذوالمن
باد به روی زمین ز تیغ تو رویان
از چه ز خون عدوی جان تو روین