عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - باز در ستایش او
شاه محمود سیف دولت و دین
هر کجا باشد او به بحر و به بر
جفت بادش سر و رو دولت و بخت
رهبرش فتح و یمن و نصر و ظفر
شاه پیروز بخت فرخ پی
ملک عادل فرشته سیر
آنکه آراستست مجلس ازو
وانکه پیراستست ازو لشکر
ملک دولت گرفته زو رونق
پادشاهی بدو شده انور
آفتاب جهانش خوانم از آنک
هست پر نور از آن همه کشور
رای او جسم فضل را چون جان
رسم او چشم عقل را چو بصر
به مثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر
پادشاهی که سهم او گه صید
جان ستاند ز شیر شرزه نر
به مصاف اندرون به وقت نبرد
در سر سرکشان کشد معجر
بند محکم همه گشاده شود
چون ملک بر میان ببست کمر
بر رهی کو گذر کند نکنند
شرزه شیران بدان حدود گذر
قبضه تیغ او شده ست قضا
تا که پیکان او شده ست قدر
این رود همچو فکرت اندر دل
وان بود همچو دانش اندر سر
به گه جنگ در میان مصاف
چون برد حمله شاه را بنگر
به برگرد افکنست و شیر شکار
شیر مرد اوژنست و ببر شکر
کافران پیش او چنان باشند
که نی و چوب خشک بر آذر
ای سنان تو را رفیق فتوح
وی حسام تو را ظفر رهبر
ای ز گرزت همیشه ترسان ترس
وی ز شمشیر تو حذر به حذر
آفرین گوی ملک تو شده اند
به گه حمله در مصاف اندر
گرز و زوبین و خشت و نیزه و تیر
سپر و تیغ و ناچخ و خنجر
چون که امسال رای غزو افتاد
به سعادت شدی به سوی سفر
کاشکی چشم من زمین بودی
تا بر آن داشتی مقام و ممر
بنده گر در سفر به خدمت نیست
به نپرداخت از دعا به حضر
برو ای شه که یار تست خدای
در همه کارت اوست یاریگر
جان به پیشت نثار کرد و سبیل
یله گاوان فربه و منکر
این دلیلست کت ظفر باشد
بر عدوی خدای و پیغمبر
زود باز آی ای ملک به مراد
با دل شاد و نصرت بی مر
بگشایی به دوستاران بر
چون بیایی به لهو و شادی در
شاد بادی ز بخت و دولت خویش
ای به تو شاد دوستان یکسر
باش باقی تو تا جهان باقیست
از جوانی و مملکت بر خور
سر تو سبز و تاج بر سر تو
دشمنت را برید سر ز تبر
هر کجا باشد او به بحر و به بر
جفت بادش سر و رو دولت و بخت
رهبرش فتح و یمن و نصر و ظفر
شاه پیروز بخت فرخ پی
ملک عادل فرشته سیر
آنکه آراستست مجلس ازو
وانکه پیراستست ازو لشکر
ملک دولت گرفته زو رونق
پادشاهی بدو شده انور
آفتاب جهانش خوانم از آنک
هست پر نور از آن همه کشور
رای او جسم فضل را چون جان
رسم او چشم عقل را چو بصر
به مثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر
پادشاهی که سهم او گه صید
جان ستاند ز شیر شرزه نر
به مصاف اندرون به وقت نبرد
در سر سرکشان کشد معجر
بند محکم همه گشاده شود
چون ملک بر میان ببست کمر
بر رهی کو گذر کند نکنند
شرزه شیران بدان حدود گذر
قبضه تیغ او شده ست قضا
تا که پیکان او شده ست قدر
این رود همچو فکرت اندر دل
وان بود همچو دانش اندر سر
به گه جنگ در میان مصاف
چون برد حمله شاه را بنگر
به برگرد افکنست و شیر شکار
شیر مرد اوژنست و ببر شکر
کافران پیش او چنان باشند
که نی و چوب خشک بر آذر
ای سنان تو را رفیق فتوح
وی حسام تو را ظفر رهبر
ای ز گرزت همیشه ترسان ترس
وی ز شمشیر تو حذر به حذر
آفرین گوی ملک تو شده اند
به گه حمله در مصاف اندر
گرز و زوبین و خشت و نیزه و تیر
سپر و تیغ و ناچخ و خنجر
چون که امسال رای غزو افتاد
به سعادت شدی به سوی سفر
کاشکی چشم من زمین بودی
تا بر آن داشتی مقام و ممر
بنده گر در سفر به خدمت نیست
به نپرداخت از دعا به حضر
برو ای شه که یار تست خدای
در همه کارت اوست یاریگر
جان به پیشت نثار کرد و سبیل
یله گاوان فربه و منکر
این دلیلست کت ظفر باشد
بر عدوی خدای و پیغمبر
زود باز آی ای ملک به مراد
با دل شاد و نصرت بی مر
بگشایی به دوستاران بر
چون بیایی به لهو و شادی در
شاد بادی ز بخت و دولت خویش
ای به تو شاد دوستان یکسر
باش باقی تو تا جهان باقیست
از جوانی و مملکت بر خور
سر تو سبز و تاج بر سر تو
دشمنت را برید سر ز تبر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - مدح علاء الدوله مسعود شاه
شکوفه طرب آورد شاخ عشرت بار
که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار
گرفت جام طرب عیش با هزار نشاط
نمود روز فرح روز با هزار نگار
بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن
بدین سعادت ساقی نبیند لعل بیار
که بازگشت به فیروزی از جهاد غزا
علاء دولت مسعود شاه دولتیار
مؤیدی که زمین را به رأی کرد آباد
مظفری که جهان را به تیغ داد قرار
به بوی مهرش زاید همی زآتش گل
به باد کینش خیزد همی ز آب شرار
بنازد از شرف نام او همی دنیا
بخندد از طرب مهر او همی دینار
نهاد روی به هندوستان به نیت غزو
گذشته رایتش از اوج گنبد دوار
به عون اسلام افراخته هزار علم
به گرد هر علم آشفته لشکری جرار
کشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد
گشاده چتر همایونش آسمان کردار
مبارزان همه بر بارها فکنده عنان
مجاهزان همه بر کوهها کشیده مهار
ز حربه ها به صفت روزها نجوم آگین
ز نعل ها به شبه خاک ها هلال نگار
هوا ز رایت منصور او گلاب سرشک
زمین ز موکب میمون او عبیر غبار
براند سخت و بیاموخت باد را رفتن
برفت مسرع و بنمود آب را رفتار
صدای کوسش رعدی فکنده در هر کوه
سرشک تیغش سیلی گشاده از هر غار
مبارزانش چو شیران دست شسته به خون
به حمله هر یک چون اژدهای مردم خوار
بتاختند به هر گوشه ای چو پویان باد
بتافتند به هر جانبی چو سوزان نار
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار
فلک بجنبید از هول و سهم گیراگیر
زمین بلرزید از ترس و بیم دارادار
سوار تعبیه بی شمار لشکر دین
کشیده صفها همچون زبانه های شرار
چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت
ز هر سویی سپه ترک و لشکر جرار
ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم
ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار
سپه به لشکر برهان پور ملعون زد
که بود ملهی مخذول را سپه سالار
چو بندیان دگر پالهنگ در گردن
بداشت او را در بارگاه حاجب بار
به هند شاها فتوح بود دارالملک
که کافری همه بر قطب او گرفت مدار
حدیث و قصه آن حال نیست پوشیده
که کعبه شمنان بود و قبله کفار
خزانه ها را در هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها به دریا بار
سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهی را
که بود والی آن عاملی دگر پندار
ستیزه طبعی عفریت فعل و جادو کیش
پلید خویی ابلیس اصل و دیو تبار
شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شکوه
زمانه بسطت و گردون توان و کوه یسار
به پیل غره و از کس نیافته مالش
زمال مست و به تنبیه ناشده بیدار
به قلعه ای که ازو باد کم رود بیرون
به بیشه ای که دور دیو بد برد هنجار
پناه کرده و نابوده هیچ وقت او را
ز تاختن غم و از رزم ساختن تیمار
ز دور چون خبر تیغ بی قرار تو یافت
فرار کرد و نیارست جست راه فرار
بجست بیهش و از بیم جان چنان پنداشت
که هست افعی پیچانش بر میان زنار
نه بازدید همی تند شخ ز ژرف دره
نه فرق کرد همی روز روشن از شب تار
نکرد یک شب خواب و نخورد یک روز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار
به گوشش آمد آواز رعد و نفخه صور
به چشمش آمد شکل درخت صورت مار
نیافت دست و نشایست بودنش ناکام
نداشت پای و ببایست رفتنش ناچار
نهیب شاه برو حلقه کرد گرد جهان
که ره نبودش پیش و پس و یمین و یسار
شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف
دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار
ولی نبستش صورت که یک زمان ندهد
به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار
عزیز جان را آخر به سیم و زر بخرید
تو این تجارت نیکو تجارتی انگار
به عاملی چو دگر عاملانت شد راضی
به بندگی چو دگر بندگانت کرد اقرار
زهی به جاه تو دولت به فتح بسته کمر
خهی به رأی تو ملت ز فخر کرده شعار
تو دستبردی در بوم هند بنمودی
که گشت عمده امثال و مایه اشعار
ز معجزات تو یک نکته یاد خواهم کرد
قیاس گیرد دانش به اندک از بسیار
چو گشت رنگ سواران به رنگ دیده شیر
چو گشت کام دلیران به طعم زهره مار
فرو زدند یکایک به صیدگاه بلا
بساط خاک به روین ردای روز به قار
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار
ز باد کوسش بلا گرفت خاک نبرد
به آب تیغ برافروخت آتش پیکار
به سطح خوف و رجا بربکرد مرکب غزو
قضا به دور فرو راند نطع را پرگار
ز حلق جنگ به جای نفس بجست آتش
ز پلک مرگ به جای مژه برآمد خار
عدم ز حرص همی جست با وجود قرین
اجل به طمع همی کرد با امل دیدار
ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج
ز برق تیغ فلک همچو ابر صاعقه بار
چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست
ز تیغ گریه سخت وز کوس ناله زار
تو حمله کردی و آهخته گرز مسعودی
بر آن تکاور هامون نورد کوه گذار
به زیر زخم تو پران عقاب عمر شکر
به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار
نبوده طعن تو را حامل آتشین باره
نگشته زخم تو را حاجز آهنین دیوار
قضا چو شکل نهیب تو دید روی بتافت
سپید گشتش چشم و سیه شدش رخسار
چه دید دید سواری نهاده جان بر کف
چه گفت گفت پیاده ست چرخ با تو سوار
ز صحن صحرا کهسارها پدید آمد
ز بس که گشت بدن های کشتگان انبار
به زیر چرخ پدیدار گشت عالم روح
ز بس نفس که برآمد ز کشتگان چو بخار
چو بیخ کفر بریدی و شاخ شرک زدی
به سعی و دولت و توفیق ایزد دادار
تمام شد به سم مرکبان آهو سم
زمین هند ز بهر نهال دین شد یار
حسام برق تف ابر پیکر تو ز خون
به چپ و راست فرو راند جویها هموار
بهار هند ز بارنده تیغ تو بشکفت
ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار
به مرزها در دلهای زاجران همه تخم
به شاخ ها بر سرهای بت پرستان بار
شکسته شد به یک آسیب تو هزار مصاف
گشاده شد به یک آشوب تو هزار حصار
ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز ژنده پیلان آورده شد قطار قطار
قرار یافت پس از بی قرار بودن تیغ
چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت کنار
ز کارکرد تو آگاه شد زمان و زمین
ز فتح نامه تو موج زد بلاد و دیار
فرانمود زمانه که جز به حکم تو نیست
مدار گنبد دوار و کوکب سیار
چنانکه جستی از بخت و داشتی در دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار
بدانکه رهبر اسرار رازهای تو بود
به هر چه کرد توفیق عالم الاسرار
چو عاجزست ز آثار و معجزت خاطر
چو قاصرست ز کردار نادرت گفتار
جز این چه دانم گفتن که عنصری گوید
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
ز بخت بادی ای اصل بخت کامروا
ز ملک بادی ای فخر ملک برخوردار
چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد
تو حق ساغر با دوستان خود بگذار
چو سرو یازان و چو مهر تابان گرد
چو چرخ دولت یارو چو ابر نعمت بار
ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین
به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار
تو بود خواهی تا حشر پادشاه زمین
که مالک الارضینی و وارث الاعمار
نشاط جوی وزانصاف و راستی شب و روز
به بام دولت و دین هر دو پاسبان بگمار
که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار
گرفت جام طرب عیش با هزار نشاط
نمود روز فرح روز با هزار نگار
بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن
بدین سعادت ساقی نبیند لعل بیار
که بازگشت به فیروزی از جهاد غزا
علاء دولت مسعود شاه دولتیار
مؤیدی که زمین را به رأی کرد آباد
مظفری که جهان را به تیغ داد قرار
به بوی مهرش زاید همی زآتش گل
به باد کینش خیزد همی ز آب شرار
بنازد از شرف نام او همی دنیا
بخندد از طرب مهر او همی دینار
نهاد روی به هندوستان به نیت غزو
گذشته رایتش از اوج گنبد دوار
به عون اسلام افراخته هزار علم
به گرد هر علم آشفته لشکری جرار
کشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد
گشاده چتر همایونش آسمان کردار
مبارزان همه بر بارها فکنده عنان
مجاهزان همه بر کوهها کشیده مهار
ز حربه ها به صفت روزها نجوم آگین
ز نعل ها به شبه خاک ها هلال نگار
هوا ز رایت منصور او گلاب سرشک
زمین ز موکب میمون او عبیر غبار
براند سخت و بیاموخت باد را رفتن
برفت مسرع و بنمود آب را رفتار
صدای کوسش رعدی فکنده در هر کوه
سرشک تیغش سیلی گشاده از هر غار
مبارزانش چو شیران دست شسته به خون
به حمله هر یک چون اژدهای مردم خوار
بتاختند به هر گوشه ای چو پویان باد
بتافتند به هر جانبی چو سوزان نار
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار
فلک بجنبید از هول و سهم گیراگیر
زمین بلرزید از ترس و بیم دارادار
سوار تعبیه بی شمار لشکر دین
کشیده صفها همچون زبانه های شرار
چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت
ز هر سویی سپه ترک و لشکر جرار
ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم
ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار
سپه به لشکر برهان پور ملعون زد
که بود ملهی مخذول را سپه سالار
چو بندیان دگر پالهنگ در گردن
بداشت او را در بارگاه حاجب بار
به هند شاها فتوح بود دارالملک
که کافری همه بر قطب او گرفت مدار
حدیث و قصه آن حال نیست پوشیده
که کعبه شمنان بود و قبله کفار
خزانه ها را در هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها به دریا بار
سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهی را
که بود والی آن عاملی دگر پندار
ستیزه طبعی عفریت فعل و جادو کیش
پلید خویی ابلیس اصل و دیو تبار
شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شکوه
زمانه بسطت و گردون توان و کوه یسار
به پیل غره و از کس نیافته مالش
زمال مست و به تنبیه ناشده بیدار
به قلعه ای که ازو باد کم رود بیرون
به بیشه ای که دور دیو بد برد هنجار
پناه کرده و نابوده هیچ وقت او را
ز تاختن غم و از رزم ساختن تیمار
ز دور چون خبر تیغ بی قرار تو یافت
فرار کرد و نیارست جست راه فرار
بجست بیهش و از بیم جان چنان پنداشت
که هست افعی پیچانش بر میان زنار
نه بازدید همی تند شخ ز ژرف دره
نه فرق کرد همی روز روشن از شب تار
نکرد یک شب خواب و نخورد یک روز آب
نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار
به گوشش آمد آواز رعد و نفخه صور
به چشمش آمد شکل درخت صورت مار
نیافت دست و نشایست بودنش ناکام
نداشت پای و ببایست رفتنش ناچار
نهیب شاه برو حلقه کرد گرد جهان
که ره نبودش پیش و پس و یمین و یسار
شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف
دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار
ولی نبستش صورت که یک زمان ندهد
به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار
عزیز جان را آخر به سیم و زر بخرید
تو این تجارت نیکو تجارتی انگار
به عاملی چو دگر عاملانت شد راضی
به بندگی چو دگر بندگانت کرد اقرار
زهی به جاه تو دولت به فتح بسته کمر
خهی به رأی تو ملت ز فخر کرده شعار
تو دستبردی در بوم هند بنمودی
که گشت عمده امثال و مایه اشعار
ز معجزات تو یک نکته یاد خواهم کرد
قیاس گیرد دانش به اندک از بسیار
چو گشت رنگ سواران به رنگ دیده شیر
چو گشت کام دلیران به طعم زهره مار
فرو زدند یکایک به صیدگاه بلا
بساط خاک به روین ردای روز به قار
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار
ز باد کوسش بلا گرفت خاک نبرد
به آب تیغ برافروخت آتش پیکار
به سطح خوف و رجا بربکرد مرکب غزو
قضا به دور فرو راند نطع را پرگار
ز حلق جنگ به جای نفس بجست آتش
ز پلک مرگ به جای مژه برآمد خار
عدم ز حرص همی جست با وجود قرین
اجل به طمع همی کرد با امل دیدار
ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج
ز برق تیغ فلک همچو ابر صاعقه بار
چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست
ز تیغ گریه سخت وز کوس ناله زار
تو حمله کردی و آهخته گرز مسعودی
بر آن تکاور هامون نورد کوه گذار
به زیر زخم تو پران عقاب عمر شکر
به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار
نبوده طعن تو را حامل آتشین باره
نگشته زخم تو را حاجز آهنین دیوار
قضا چو شکل نهیب تو دید روی بتافت
سپید گشتش چشم و سیه شدش رخسار
چه دید دید سواری نهاده جان بر کف
چه گفت گفت پیاده ست چرخ با تو سوار
ز صحن صحرا کهسارها پدید آمد
ز بس که گشت بدن های کشتگان انبار
به زیر چرخ پدیدار گشت عالم روح
ز بس نفس که برآمد ز کشتگان چو بخار
چو بیخ کفر بریدی و شاخ شرک زدی
به سعی و دولت و توفیق ایزد دادار
تمام شد به سم مرکبان آهو سم
زمین هند ز بهر نهال دین شد یار
حسام برق تف ابر پیکر تو ز خون
به چپ و راست فرو راند جویها هموار
بهار هند ز بارنده تیغ تو بشکفت
ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار
به مرزها در دلهای زاجران همه تخم
به شاخ ها بر سرهای بت پرستان بار
شکسته شد به یک آسیب تو هزار مصاف
گشاده شد به یک آشوب تو هزار حصار
ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه
ز ژنده پیلان آورده شد قطار قطار
قرار یافت پس از بی قرار بودن تیغ
چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت کنار
ز کارکرد تو آگاه شد زمان و زمین
ز فتح نامه تو موج زد بلاد و دیار
فرانمود زمانه که جز به حکم تو نیست
مدار گنبد دوار و کوکب سیار
چنانکه جستی از بخت و داشتی در دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار
بدانکه رهبر اسرار رازهای تو بود
به هر چه کرد توفیق عالم الاسرار
چو عاجزست ز آثار و معجزت خاطر
چو قاصرست ز کردار نادرت گفتار
جز این چه دانم گفتن که عنصری گوید
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
ز بخت بادی ای اصل بخت کامروا
ز ملک بادی ای فخر ملک برخوردار
چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد
تو حق ساغر با دوستان خود بگذار
چو سرو یازان و چو مهر تابان گرد
چو چرخ دولت یارو چو ابر نعمت بار
ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین
به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار
تو بود خواهی تا حشر پادشاه زمین
که مالک الارضینی و وارث الاعمار
نشاط جوی وزانصاف و راستی شب و روز
به بام دولت و دین هر دو پاسبان بگمار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - هم در ثنای او
پادشاه بزرگ دین پرور
شهریار کریم حق گستر
خسرو کامگار مسعودست
کش زمانه ست بنده و چاکر
شاه شاهان علاء دولت و دین
آن فلک منظر ملک مخبر
تاجداری که رفعت نامش
بر فلک برد پایه منبر
کامگاری که بسطت دستش
بر زمین ریخت مایه کوثر
صحن ملکش به دهر هفت اقلیم
خیل بختش ز چرخ هفت اختر
راعی امن او به شرق و به غرب
داعی جود او به بحر و به بر
تارک رتبت بلندش را
زیبد اکلیل آسمان افسر
گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زیور
بر در امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر
در صف کین او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر
در برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در دل کان ز بیم بخشش او
چون زریرست باز گونه زر
چون برانگیخت عزم نافذ او
زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر
چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر
عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
که ز گوگرد بازجست آذر
بر او بار لطف چندان کرد
که بر آذر شکوفه گشت شرر
داد پر پر امیدواران را
ساقی جود او شراب بطر
برد خوش خوش ضعیف حالان را
ساقی داد او خمار ز سر
حمله ای کرد سطوتش چونانک
فتنه را شد مصاف زیر و زبر
در سر و در شکم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر
ای جهان از کمال تو پیدا
وی فلک در خصال تو مضمر
مملکت را مناقب تو مثل
مفخرت را مکارم تو سمر
از پی سازهای تاج تو را
قطره در می شود به بحر اندر
وز پی رودهای بزم تو را
سر به گردون همی کشد عرعر
بر لب نیک خواه دولت تو
آب حیوان شود می ساغر
در کف بدسگال دولت تو
بوی نفط سیه دهد عنبر
گر نباشد به طبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر
گر بگردد ز حال فکرت تو
چرخ بگشاید از فلک چنبر
تو ولی گویی و به هیچ مهم
لفظ تدبیر تو نبوده مگر
جزم فرمانی و به هیچ مثال
شرط فرمان تو نبوده اگر
همه شادی شهی نهاد کزو
شد شکفته بهار دولت و فر
چون تف کارزار برزد جوش
قرص خورشید شد چو خاکستر
چهره را خاک بیخت گونه پوست
دیده را خار زاد نور بصر
تیره دیدند رنگ های امید
تیز دیدند چنگ های خطر
گردها کرده چشم گیتی کور
کوس ها کرده گوش گردون کر
تیغ چون مورد گشت چون لاله
روی چون لاله شد چو نیلوفر
سینه چون کوره تفته در جوشن
مغز چون کفته غنچه در مغفر
بر بساط بسیط خوف و رجا
برکشیده قضا حشر به حشر
در طریق مضیق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر
در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور
چون سر سنگ پشت و روی امل
گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر
خارپشتی شده ز نیزه و تیر
اجل جان شکار عمر شکر
آن زمان لا اله الا الله
وهم نادرست کرد بر تو گذر
موی بشکافتی به طعن و به ضرب
کوه برداشتی به کر و به فر
نور شد حربه تو از بس خون
که زدش بر برخش و پهلو و بر
بازوی عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو کشیده قدر
در خوی و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر
وان همه صاعقه به یک ذره
در دل بأس تو نکرده اثر
ملک جویان سهم کام روا
دهر گیران گرد نام آور
همه از هول گرز مسعودی
بر سرافکنده چون زنان معجر
یکی افتاده در میانه شور
دیگری خسته بر کرانه شر
این رها کرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر
یک جهان را به بازوی معروف
بر کشفتی به حمله منکر
بازگشتی به قطب شاهی شاد
عون یزدان و سعی چرخ نگر
تارک تاج را به صد دامن
پایه تخت را به صد زیور
در بپاشید بخت نیک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور
هر سویی زان ظفر به هر ساعت
برسانید جبرئیل خبر
آفرینش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده در جهان یکسر
گشت از اقبال آن عبیر گلاب
خاک در دشت و آب در فرغر
شب تاری نمود گونه روز
زهر قاتل گرفت طعم شکر
داشت روز نشستن تو به ملک
فضل آن شب که داشت پیغمبر
بهر آتشکده که در گیتی است
راست چون یخ فسرده شد اخگر
شد سیه روی صورت مانی
شد نگون فرق لعبت آذر
شادباش ای ملوک را مخدوم
دیر زی ای زمانه را داور
ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی بودش از فلک برتر
نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذیرد همی نبات و حجر
حرکت گیرد و بصر یابد
پنجه سرو و دیده عبهر
داند ایزد که زود خواهی دید
باختر زان خویش چون خاور
هفت کشور گرفته و بسزا
بنده ای را سپرده هر کشور
تو در آن هفته چون مه و خورشید
کرده و ساخته مسیر و ممر
گفت احوال تو فلک پیمای
کرد احکام تو ستاره شمر
تا ابد خسروی تو خواهی کرد
از چنین ملک خسروا برخور
ملکا حال خویش خواهم گفت
نیک دانم که آیدت باور
در جهان هیچ گوی نشنیدست
آنچه دیدست چشم من ز عبر
سالها بوده ام چنان که بود
بچه شیر خواره بی مادر
گه بزاری نشسته ام گریان
خان های ز سمج مظلم تر
گه به سختی کشیده ام نالان
بندهای گرانتر از لنگر
گهی آن کرد بر دلم تیمار
که کند زخم زخمه بر مزمر
خاطرم گاهی از عنا آن دید
گه به تف عود بیند از مجمر
چه حکایت کنم که می بودم
زآتش و خاک بالش و بستر
غرقه روی و رنج راحت و خشک
تشنه کور و چشم انده تر
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر
شعر من باده شد به هر محفل
ذکر من تازه شد به هر محضر
عفو سلطان نامدار رضی
بر شب من فکند نور قمر
التفات عنایتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر
اصطباع رعایتش دریافت
روزگار مرا به حسن نظر
داد نان پاره ای که هست کفاف
مر مرا با عشیرتی بی مر
سوی مولد کشید هوش مرا
بویه دختر و هوای پسر
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نایبان دگر
نایبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود در خور
مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر
گاه طبلی زنم به زیر گلیم
گه تیغی کشم به زیر سپر
گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار در کردر
این همه هست و شغل های عمل
سخت با نظم و رونق است اندر
حشمت عالی علایی تو
در جهان خود همی کشد لشکر
کبک و شاهین همی پرد همبال
شیر و آهو همی رود همبر
سرکشان را کجاست آن یارا
که برآرند بر خلاف تو سر
گردنان را کجاست زهره آنک
پای عصیان برون نهند از در
گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادی بود عجب مشمر
ور وجیهی شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضای هنر
من شنیدم که میر ماضی را
بنده بود والی لوکر
بس شگفتی نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر
تا رساند به جشن هر نظمی
نقش کرده ز مدح یک دفتر
سازد از طبع درج های ثنا
قیمتی تر ز درج های درر
لیکن از بس که دید شعبدها
گام ننهد همی مگر به حذر
ترسد از عاقبت که دانستست
عادت عرف گنبد اخضر
دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر
باز چون نیک تر در اندیشه
نهراسد ز هیچ نوع ضرر
که دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفریدست خالق اکبر
تا هیولی است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پیکر
اصل ملک تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر
امرهای زمانه وصف تو را
مهر همراه و مشتری همبر
بزم های سپهر نعت تو را
ماه ساقی و زهره خنیاگر
شهریار کریم حق گستر
خسرو کامگار مسعودست
کش زمانه ست بنده و چاکر
شاه شاهان علاء دولت و دین
آن فلک منظر ملک مخبر
تاجداری که رفعت نامش
بر فلک برد پایه منبر
کامگاری که بسطت دستش
بر زمین ریخت مایه کوثر
صحن ملکش به دهر هفت اقلیم
خیل بختش ز چرخ هفت اختر
راعی امن او به شرق و به غرب
داعی جود او به بحر و به بر
تارک رتبت بلندش را
زیبد اکلیل آسمان افسر
گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زیور
بر در امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر
در صف کین او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر
در برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در دل کان ز بیم بخشش او
چون زریرست باز گونه زر
چون برانگیخت عزم نافذ او
زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر
چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر
عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
که ز گوگرد بازجست آذر
بر او بار لطف چندان کرد
که بر آذر شکوفه گشت شرر
داد پر پر امیدواران را
ساقی جود او شراب بطر
برد خوش خوش ضعیف حالان را
ساقی داد او خمار ز سر
حمله ای کرد سطوتش چونانک
فتنه را شد مصاف زیر و زبر
در سر و در شکم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر
ای جهان از کمال تو پیدا
وی فلک در خصال تو مضمر
مملکت را مناقب تو مثل
مفخرت را مکارم تو سمر
از پی سازهای تاج تو را
قطره در می شود به بحر اندر
وز پی رودهای بزم تو را
سر به گردون همی کشد عرعر
بر لب نیک خواه دولت تو
آب حیوان شود می ساغر
در کف بدسگال دولت تو
بوی نفط سیه دهد عنبر
گر نباشد به طبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر
گر بگردد ز حال فکرت تو
چرخ بگشاید از فلک چنبر
تو ولی گویی و به هیچ مهم
لفظ تدبیر تو نبوده مگر
جزم فرمانی و به هیچ مثال
شرط فرمان تو نبوده اگر
همه شادی شهی نهاد کزو
شد شکفته بهار دولت و فر
چون تف کارزار برزد جوش
قرص خورشید شد چو خاکستر
چهره را خاک بیخت گونه پوست
دیده را خار زاد نور بصر
تیره دیدند رنگ های امید
تیز دیدند چنگ های خطر
گردها کرده چشم گیتی کور
کوس ها کرده گوش گردون کر
تیغ چون مورد گشت چون لاله
روی چون لاله شد چو نیلوفر
سینه چون کوره تفته در جوشن
مغز چون کفته غنچه در مغفر
بر بساط بسیط خوف و رجا
برکشیده قضا حشر به حشر
در طریق مضیق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر
در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور
چون سر سنگ پشت و روی امل
گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر
خارپشتی شده ز نیزه و تیر
اجل جان شکار عمر شکر
آن زمان لا اله الا الله
وهم نادرست کرد بر تو گذر
موی بشکافتی به طعن و به ضرب
کوه برداشتی به کر و به فر
نور شد حربه تو از بس خون
که زدش بر برخش و پهلو و بر
بازوی عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو کشیده قدر
در خوی و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر
وان همه صاعقه به یک ذره
در دل بأس تو نکرده اثر
ملک جویان سهم کام روا
دهر گیران گرد نام آور
همه از هول گرز مسعودی
بر سرافکنده چون زنان معجر
یکی افتاده در میانه شور
دیگری خسته بر کرانه شر
این رها کرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر
یک جهان را به بازوی معروف
بر کشفتی به حمله منکر
بازگشتی به قطب شاهی شاد
عون یزدان و سعی چرخ نگر
تارک تاج را به صد دامن
پایه تخت را به صد زیور
در بپاشید بخت نیک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور
هر سویی زان ظفر به هر ساعت
برسانید جبرئیل خبر
آفرینش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده در جهان یکسر
گشت از اقبال آن عبیر گلاب
خاک در دشت و آب در فرغر
شب تاری نمود گونه روز
زهر قاتل گرفت طعم شکر
داشت روز نشستن تو به ملک
فضل آن شب که داشت پیغمبر
بهر آتشکده که در گیتی است
راست چون یخ فسرده شد اخگر
شد سیه روی صورت مانی
شد نگون فرق لعبت آذر
شادباش ای ملوک را مخدوم
دیر زی ای زمانه را داور
ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی بودش از فلک برتر
نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذیرد همی نبات و حجر
حرکت گیرد و بصر یابد
پنجه سرو و دیده عبهر
داند ایزد که زود خواهی دید
باختر زان خویش چون خاور
هفت کشور گرفته و بسزا
بنده ای را سپرده هر کشور
تو در آن هفته چون مه و خورشید
کرده و ساخته مسیر و ممر
گفت احوال تو فلک پیمای
کرد احکام تو ستاره شمر
تا ابد خسروی تو خواهی کرد
از چنین ملک خسروا برخور
ملکا حال خویش خواهم گفت
نیک دانم که آیدت باور
در جهان هیچ گوی نشنیدست
آنچه دیدست چشم من ز عبر
سالها بوده ام چنان که بود
بچه شیر خواره بی مادر
گه بزاری نشسته ام گریان
خان های ز سمج مظلم تر
گه به سختی کشیده ام نالان
بندهای گرانتر از لنگر
گهی آن کرد بر دلم تیمار
که کند زخم زخمه بر مزمر
خاطرم گاهی از عنا آن دید
گه به تف عود بیند از مجمر
چه حکایت کنم که می بودم
زآتش و خاک بالش و بستر
غرقه روی و رنج راحت و خشک
تشنه کور و چشم انده تر
بر سر کوههای بی فریاد
شد جوانی من هبا و هدر
شعر من باده شد به هر محفل
ذکر من تازه شد به هر محضر
عفو سلطان نامدار رضی
بر شب من فکند نور قمر
التفات عنایتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر
اصطباع رعایتش دریافت
روزگار مرا به حسن نظر
داد نان پاره ای که هست کفاف
مر مرا با عشیرتی بی مر
سوی مولد کشید هوش مرا
بویه دختر و هوای پسر
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضیاع عقار پیر پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نایبان دگر
نایبی نیستم چنانکه مرا
سازی و آلتی بود در خور
مردکی چند هست بس لتره
اسبکی چند هست بس لاغر
گاه طبلی زنم به زیر گلیم
گه تیغی کشم به زیر سپر
گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار در کردر
این همه هست و شغل های عمل
سخت با نظم و رونق است اندر
حشمت عالی علایی تو
در جهان خود همی کشد لشکر
کبک و شاهین همی پرد همبال
شیر و آهو همی رود همبر
سرکشان را کجاست آن یارا
که برآرند بر خلاف تو سر
گردنان را کجاست زهره آنک
پای عصیان برون نهند از در
گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادی بود عجب مشمر
ور وجیهی شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضای هنر
من شنیدم که میر ماضی را
بنده بود والی لوکر
بس شگفتی نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر
تا رساند به جشن هر نظمی
نقش کرده ز مدح یک دفتر
سازد از طبع درج های ثنا
قیمتی تر ز درج های درر
لیکن از بس که دید شعبدها
گام ننهد همی مگر به حذر
ترسد از عاقبت که دانستست
عادت عرف گنبد اخضر
دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر
باز چون نیک تر در اندیشه
نهراسد ز هیچ نوع ضرر
که دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفریدست خالق اکبر
تا هیولی است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پیکر
اصل ملک تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر
امرهای زمانه وصف تو را
مهر همراه و مشتری همبر
بزم های سپهر نعت تو را
ماه ساقی و زهره خنیاگر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - هم در ثنای آن پادشاه و تهنیت فتح اکره
ایا نسیم سحر فتح نامه ها بردار
به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار
ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار
بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار
به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار
مبشران را راه گذر بیارایند
به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار
مبشری تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار
به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
کشیده الحان چون ارغنون موسیقار
بدین بشارت چون بگذری به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار
بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید
کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار
به بوستان و به باغ از برای دیدن تو
ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار
به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار
ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار
ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون
کند زمین و هوا را چو کلبه عطار
بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر
کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار
کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار
به هفت کشور چون این خبر بگویی تو
ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار
پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم
چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار
تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پیام من به چه کار
بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و کبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار
بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ
خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار
چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار
همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت به گنبد دوار
سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر
خدای راهنمای و ملایکه انصار
بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند
چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار
کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار
گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار
چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش
به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار
حصار اگره پیدا شد از میانه گرد
بسان کوه بر او باره های چون کهسار
به حسن رتبت او نارسیده دست قضا
نکرده با وی غدری زمانه غدار
سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار
به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار
ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز
درو کشیده یکی سایبان پر زنگار
نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار
خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار
ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار
چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار
یقین شد او را کان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته کردار
سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار
چو شمع روز شد از کله کبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار
سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از میان خود زنار
پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار
به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تن که به بالای این حصار انبار
جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار
حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را
گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار
همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه
که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار
کنون که یافته ام این حصار اگره را
ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار
ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مر مراد همه عفو ایزد دادار
پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم به عون ایزد بار
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون لیل می نمود نهار
حصار اگره مانده میانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار
بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار
پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید به کردار مار بر دیوار
به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گویی به آهنین مسمار
هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
هر آتشی که بینداختندی از کنگر
چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار
هر آن سواری کاندر میان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار
برون شد او چو براهیم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار
گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ
کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار
چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی
برآمد از پس دیوار حصن مارامار
سرائیان ملک جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار
به تیغ کردند از خون دشمنان هدی
زمین اگره همچون زمین دریا بار
چو در حصار بجوشید تارک گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار
همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار
حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار
خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار
تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار
گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار
ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار
خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار
نمود در هند آثار فتح شمشیرت
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خیبر تو حیدر کرار
حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار
زمین هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار
به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار
هر آنچه اکنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار
کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار
چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج
به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار
خجسته بادت این فتح تا به فیروزی
به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار
تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم
دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار
همیشه تا به میان سپهر جای زمی است
کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار
همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار
سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار
ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار
بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار
به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار
مبشران را راه گذر بیارایند
به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار
مبشری تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار
به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
کشیده الحان چون ارغنون موسیقار
بدین بشارت چون بگذری به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار
بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید
کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار
به بوستان و به باغ از برای دیدن تو
ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار
به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار
ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار
ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون
کند زمین و هوا را چو کلبه عطار
بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر
کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار
کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار
به هفت کشور چون این خبر بگویی تو
ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار
پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم
چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار
تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پیام من به چه کار
بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و کبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار
بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ
خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار
چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار
همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت به گنبد دوار
سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر
خدای راهنمای و ملایکه انصار
بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند
چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار
کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار
گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار
چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش
به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار
حصار اگره پیدا شد از میانه گرد
بسان کوه بر او باره های چون کهسار
به حسن رتبت او نارسیده دست قضا
نکرده با وی غدری زمانه غدار
سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار
به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار
ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز
درو کشیده یکی سایبان پر زنگار
نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار
خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار
ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار
چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار
یقین شد او را کان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته کردار
سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار
چو شمع روز شد از کله کبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار
سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از میان خود زنار
پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار
به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تن که به بالای این حصار انبار
جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار
حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را
گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار
همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه
که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار
کنون که یافته ام این حصار اگره را
ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار
ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مر مراد همه عفو ایزد دادار
پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم به عون ایزد بار
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون لیل می نمود نهار
حصار اگره مانده میانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار
بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار
پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید به کردار مار بر دیوار
به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گویی به آهنین مسمار
هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
هر آتشی که بینداختندی از کنگر
چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار
هر آن سواری کاندر میان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار
برون شد او چو براهیم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار
گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ
کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار
چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی
برآمد از پس دیوار حصن مارامار
سرائیان ملک جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار
به تیغ کردند از خون دشمنان هدی
زمین اگره همچون زمین دریا بار
چو در حصار بجوشید تارک گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار
همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار
حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار
خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار
تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار
گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار
ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار
خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار
نمود در هند آثار فتح شمشیرت
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خیبر تو حیدر کرار
حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار
زمین هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار
به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار
هر آنچه اکنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار
کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار
چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج
به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار
خجسته بادت این فتح تا به فیروزی
به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار
تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم
دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار
همیشه تا به میان سپهر جای زمی است
کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار
همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار
سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - ستودن ترکان و ستایش سلطان مسعود
ترکان که پشت و بازوی ملکند و روزگار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار
گردان سرکشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار
در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تند بار
در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تیزخار
پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلک برون گذارند از آهنین حصار
رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
کاندر سرای ملک رزانند روز بار
رحمت برین یلان که به میدان کر و فر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار
جان بردن عدو را بسته میان به جان
در پیش شهریار جهاندار کامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار
ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار
تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار
تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی
کان ملک را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست
فصل خزان به خرمی فصل نوبهار
گردی روان به طالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار
بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب
رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار
وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد
با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار
جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بی شمار
خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار
یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی
گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر
راند سپه به روم و کند روم را خراب
یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر
کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار
شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار
سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز
هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار
امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بی گمان
در بیشه ها خزیده و در غارها بشار
اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار
از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآید دم و دمار
در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم
هنگام کارزار به دی ماه لاله زار
بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رایان گنگبار
از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار
گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر
کو را ز جان یاران باشد همه شکار
کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشیر آبدار
در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار
وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز
آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار
گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار
گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار
ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار
تو سایه خدایی و خورشید خسروان
جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار
اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار
حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ
والله که چون تو شاه ندیدست روزگار
دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گریان و بی قرار
بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار
چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار
گردان سرکشند و دلیران چیره دست
شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار
در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تیرهاشان باران تند بار
در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تیزخار
پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم
خورشید را به تیر بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشین مصاف
بیلک برون گذارند از آهنین حصار
رحمت برین سران سرافراخته چو سرو
کاندر سرای ملک رزانند روز بار
رحمت برین یلان که به میدان کر و فر
خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار
جان بردن عدو را بسته میان به جان
در پیش شهریار جهاندار کامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار
ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار
تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار
تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی
کان ملک را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست
فصل خزان به خرمی فصل نوبهار
گردی روان به طالع میمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار
بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب
رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار
وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز
اصل بنای دولت و دین سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد
با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار
جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه
شیران بی نهایت و پیلان بی شمار
خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار
یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی
گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر
راند سپه به روم و کند روم را خراب
یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر
کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار
شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز
زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار
سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز
هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار
امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی
امسال بیند آنچه ندیدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بی گمان
در بیشه ها خزیده و در غارها بشار
اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار
از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآید دم و دمار
در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم
هنگام کارزار به دی ماه لاله زار
بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رایان گنگبار
از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار
گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر
کو را ز جان یاران باشد همه شکار
کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشیر آبدار
در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار
وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز
آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار
گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند
زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار
گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار
ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار
تو سایه خدایی و خورشید خسروان
جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار
اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار
حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ
والله که چون تو شاه ندیدست روزگار
دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک
میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار
در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گریان و بی قرار
بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو
تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار
چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفیق و بخت معین و خدای یار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در ثنای ملک ارسلان
با روی تازه و لب پر خنده نوبهار
آمد به خدمت ملک و شاه کامگار
سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
ذات عزیز او را پرورد در کنار
گردون دادگستر و مهر جهان فروز
سلطان تاجدار و جهاندار بردبار
ای اختیار مملکت و افتخار عصر
شایسته اختیاری و بایسته افتخار
چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد
چون کارزار گردد بر مرد کارزار
هر حمله ای که آری شاها ثنا کند
بر تو روان رستم و جان سفندیار
کاری که جست رای تو آمد تو را به سر
تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار
نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو
از نوع بختیاری ای شاه بختیار
هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز
فغفور پرده دارت و کسری رکابدار
صاحبقران شوی و بگیری همه جهان
وایزد بدین سبب ز جهان کردت اختیار
گردند خسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار
گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان
گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار
آری ز ترک خانان بسته به بند پای
رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار
دانی که با خدای جهان چند نذر کرد
آن اعتقاد روشن تو در شبان تار
اقبال پایدار تو را استوار کرد
زان عهد پایدار تو و نذر استوار
در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام
ای کرده روزگار تو را دولت انتظار
داند خدای عرش که گیتی قرار داد
کز رنج دل نیابم شبها همی قرار
من بنده سال سیزده محبوس مانده ام
جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار
زین زینهار خوار فلک جان من گریخت
در زینهارت این ملک زینهار دار
در سمج های تنگ و خشن مانده مستمند
در بندهای سخت بتر مانده سوگوار
دارم هزار دشمن و یک جان و نیم تن
لیکن گذشته وام من از هشتصد هزار
بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من
عورات بی نهایت و اطفال بی شمار
بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب
من بی نصیب گشته و مانده امیدوار
شاها به حق آنکه به کام تو کرده است
کار جهان خدای جهاندار کردگار
پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم
بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر
گیرم گناهکارم و والله که نیستم
نه عفو کرده ای گنه هر گناهکار
تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست
در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار
گیرم به مدح و شکر و ثنای تو هر زمان
هر پایه ای ز تخت تو در در شاهوار
این گفتم و ندانم تا چند مانده است
این روح مستحیل درین عمر مستعار
ور من رهی بمانم گنج بماندت
زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار
عمری دراز باید تابنده ای چو من
گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار
تا سایه ور درختی گردد نهالکی
بنگر که چند آب درآید به جویبار
شاها فراخ سالست این سال ملک تو
وین بس بزرگ فالست اندیشه بر گمار
لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب
بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار
یکرویه گشت ملک هلا روی ملک بین
دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار
نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب
نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار
شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ
ساقی بیار جام می لعل خوشگوار
فارغ دل و مرفه بنشین به تخت ملک
انصاف پیشکار تو و عدل دستیار
دشمنت اگر به کینه برآرد چو مار سر
شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار
ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک
تو شادزی و دل به نشاط و طرب سپار
جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر
جز بر مراد تو نبود بخت را مدار
آمد به خدمت ملک و شاه کامگار
سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
ذات عزیز او را پرورد در کنار
گردون دادگستر و مهر جهان فروز
سلطان تاجدار و جهاندار بردبار
ای اختیار مملکت و افتخار عصر
شایسته اختیاری و بایسته افتخار
چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد
چون کارزار گردد بر مرد کارزار
هر حمله ای که آری شاها ثنا کند
بر تو روان رستم و جان سفندیار
کاری که جست رای تو آمد تو را به سر
تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار
نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو
از نوع بختیاری ای شاه بختیار
هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز
فغفور پرده دارت و کسری رکابدار
صاحبقران شوی و بگیری همه جهان
وایزد بدین سبب ز جهان کردت اختیار
گردند خسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار
گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان
گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار
آری ز ترک خانان بسته به بند پای
رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار
دانی که با خدای جهان چند نذر کرد
آن اعتقاد روشن تو در شبان تار
اقبال پایدار تو را استوار کرد
زان عهد پایدار تو و نذر استوار
در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام
ای کرده روزگار تو را دولت انتظار
داند خدای عرش که گیتی قرار داد
کز رنج دل نیابم شبها همی قرار
من بنده سال سیزده محبوس مانده ام
جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار
زین زینهار خوار فلک جان من گریخت
در زینهارت این ملک زینهار دار
در سمج های تنگ و خشن مانده مستمند
در بندهای سخت بتر مانده سوگوار
دارم هزار دشمن و یک جان و نیم تن
لیکن گذشته وام من از هشتصد هزار
بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من
عورات بی نهایت و اطفال بی شمار
بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب
من بی نصیب گشته و مانده امیدوار
شاها به حق آنکه به کام تو کرده است
کار جهان خدای جهاندار کردگار
پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم
بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر
گیرم گناهکارم و والله که نیستم
نه عفو کرده ای گنه هر گناهکار
تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست
در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار
گیرم به مدح و شکر و ثنای تو هر زمان
هر پایه ای ز تخت تو در در شاهوار
این گفتم و ندانم تا چند مانده است
این روح مستحیل درین عمر مستعار
ور من رهی بمانم گنج بماندت
زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار
عمری دراز باید تابنده ای چو من
گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار
تا سایه ور درختی گردد نهالکی
بنگر که چند آب درآید به جویبار
شاها فراخ سالست این سال ملک تو
وین بس بزرگ فالست اندیشه بر گمار
لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب
بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار
یکرویه گشت ملک هلا روی ملک بین
دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار
نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب
نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار
شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ
ساقی بیار جام می لعل خوشگوار
فارغ دل و مرفه بنشین به تخت ملک
انصاف پیشکار تو و عدل دستیار
دشمنت اگر به کینه برآرد چو مار سر
شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار
ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک
تو شادزی و دل به نشاط و طرب سپار
جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر
جز بر مراد تو نبود بخت را مدار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در صفت پیلان و مدح آن سلطان
سوی میدان شهریار گذر
قدرت و صنع کردگار نگر
ایستاده نگاه کن چپ و راست
کوههای بلند و جاناور
هر یکی با یک اژدهای دمان
اژدها نه و اژدها پیکر
دو ستون در دهان هر یک از آن
اندر آهن گرفته سر تا سر
چون دژ آهنین ویشک قویش
در دژ آهنین گشاید در
دشمنی را اگر بخسبانند
از گل و خاک و خون بود بستر
آتشی را اگر بر افروزند
گردد آن را نجوم چرخ شرر
این همه نعمت ژنده پیلانست
که سر نصرتند و روی ظفر
همه مستند و اهتزاز کنند
به سرود و سماع بازیگر
همه دیوان روز پیکارند
برده دیوان ز زخمشان کیفر
صد زده زان چهار صد عفریت
که گه تک شوند مرغ به پر
این شگفتی کدام خسرو راست
یک جهان دیو گشته فرمانبر
چون سلیمان نشسته کامروا
ملک داد و رز دین پرور
شه ملک ارسلان بن مسعود
شادی تخت و نازش افسر
آنکه از نام همچو خورشیدش
آسمان شد ز بس شرف منبر
داده در دست از زمانه زمام
بسته در خدمتش سپهر کمر
ملک را کرده عدل او یاری
ملک را بسته عدل او زیور
به فغان آمده ز تیغش کفر
به خروش آمده ز دستش زر
ای بر رفعت تو چرخ زمین
وی بر بخشش تو بحر شمر
ملکی و به ملک هفت اقلیم
نیست اندر جهان ز تو حق تر
من زدم فال و فال گشت نهال
آن نهالی که دولت آرد بر
لشکری دولت تو تعبیه کرد
کاندرو وهم کس نیافت گذر
ژنده پیلان تو چو پیلانند
از پس و پیش آن قوی لشکر
پیش هر پیل فوجی از ترکان
رزمجویان چو شیر شرزه نر
هر کرا پیل و شیر بازیگر
دشمنان را به نزد او چه خطر
این همه هست هست و بود و بود
کردگار جهان تو را یاور
پیش چشم آیدم همی فتحی
که شود ناگهان به دهر سمر
من از آن فتح چون براندیشم
یادم آید همی ز فتح کتر
که در ایام جد جد تو را
کرد روزی کروکر داور
پادشاها به فرخی بنشین
شهریارا به خرمی می خور
چون به بزم تو در کف تو شود
باده آب حیات در ساغر
نه عجب گر فلک شود مجلس
ماه و ساقی و زهره خنیاگر
تا ز گردون و اختر اندر دهر
هر چه مضمر بود شود مظهر
باد گردان برای تو گردون
باد تابان به حکم تو اختر
هفت کشور تو را به زیر نگین
وز تو آباد و شاد هر کشور
قدرت و صنع کردگار نگر
ایستاده نگاه کن چپ و راست
کوههای بلند و جاناور
هر یکی با یک اژدهای دمان
اژدها نه و اژدها پیکر
دو ستون در دهان هر یک از آن
اندر آهن گرفته سر تا سر
چون دژ آهنین ویشک قویش
در دژ آهنین گشاید در
دشمنی را اگر بخسبانند
از گل و خاک و خون بود بستر
آتشی را اگر بر افروزند
گردد آن را نجوم چرخ شرر
این همه نعمت ژنده پیلانست
که سر نصرتند و روی ظفر
همه مستند و اهتزاز کنند
به سرود و سماع بازیگر
همه دیوان روز پیکارند
برده دیوان ز زخمشان کیفر
صد زده زان چهار صد عفریت
که گه تک شوند مرغ به پر
این شگفتی کدام خسرو راست
یک جهان دیو گشته فرمانبر
چون سلیمان نشسته کامروا
ملک داد و رز دین پرور
شه ملک ارسلان بن مسعود
شادی تخت و نازش افسر
آنکه از نام همچو خورشیدش
آسمان شد ز بس شرف منبر
داده در دست از زمانه زمام
بسته در خدمتش سپهر کمر
ملک را کرده عدل او یاری
ملک را بسته عدل او زیور
به فغان آمده ز تیغش کفر
به خروش آمده ز دستش زر
ای بر رفعت تو چرخ زمین
وی بر بخشش تو بحر شمر
ملکی و به ملک هفت اقلیم
نیست اندر جهان ز تو حق تر
من زدم فال و فال گشت نهال
آن نهالی که دولت آرد بر
لشکری دولت تو تعبیه کرد
کاندرو وهم کس نیافت گذر
ژنده پیلان تو چو پیلانند
از پس و پیش آن قوی لشکر
پیش هر پیل فوجی از ترکان
رزمجویان چو شیر شرزه نر
هر کرا پیل و شیر بازیگر
دشمنان را به نزد او چه خطر
این همه هست هست و بود و بود
کردگار جهان تو را یاور
پیش چشم آیدم همی فتحی
که شود ناگهان به دهر سمر
من از آن فتح چون براندیشم
یادم آید همی ز فتح کتر
که در ایام جد جد تو را
کرد روزی کروکر داور
پادشاها به فرخی بنشین
شهریارا به خرمی می خور
چون به بزم تو در کف تو شود
باده آب حیات در ساغر
نه عجب گر فلک شود مجلس
ماه و ساقی و زهره خنیاگر
تا ز گردون و اختر اندر دهر
هر چه مضمر بود شود مظهر
باد گردان برای تو گردون
باد تابان به حکم تو اختر
هفت کشور تو را به زیر نگین
وز تو آباد و شاد هر کشور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - مدح علاء الدوله مسعودشاه
ای روزگار تو نسب روزگار ملک
پرورد روزگار تو را در کنار ملک
از روزگار آدم تا روزگار تو
از بهر روزگار بود انتظار ملک
مسعود نام شاهی و چون نام تو ز تو
مسعود فال گشت همه روزگار ملک
چون تو ندید هیچ ملک ملک در جهان
زیبد که باشد از تو همه افتخار ملک
با تو پیاده خواند جهان آفتاب را
تا تو شدی به طالع میمون سوار ملک
تا ملک را به حمله برانگیختی نماند
در دیده ملوک زمانه غبار ملک
چون روز کارگردان گردد مصاف سخت
قایم شود به نصرت تو کارزار ملک
کف الخضیب گردون گردد به زخم سخت
بر زخم سخت بازوی خنجر گذار ملک
واندر نبرد خنجر گوهر نگار تو
از رنگ خون دشمن سازد نگار ملک
یمن است و یسر حاصل تو تا یمین تو
در قبضه تصرف دارد یسار ملک
گر بوته ای انگشتی رای تو ملک را
هرگز کجا گرفتی گردون عیار ملک
دین را شعار عدلست از دادهای تو
با دولت تو یافت ز گردون شعار ملک
بردند نام کسوت و جاه تو ورنه هیچ
درهم نیوفتاد همی پود و تار ملک
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک
تا نور و نار یافت فلک از پی صلاح
چون مهر و کین تو نبود نور و نار ملک
از رای استوار تو اندر جهان عدل
تا حشر ماند قاعده استوار ملک
با همت و محل تو از قدر و منزلت
بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک
چون برگ ریز دولت تو شد روان ملک
آراست چون بهار همه رهگذار ملک
انصاف را تو آری اندر بنای امن
اقبال را تو داری اندر جوار ملک
هر فخر کان برانی اندر شمار خویش
گردون براند آن را اندر شمار ملک
شمشیر تو به قهر شود خواستار جان
زانکس که او به عنف شود خواستار ملک
اندر شکارگاه نماند از تو هیچ شیر
اکنون یکی برآی نگردد شکار ملک
ملک ملوک عصر به خنجر شکار کن
مگذار یک ملک را در مرغزار ملک
ای گشته بارور به شرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک
فردوس عدن گشت روان تا به فرخی
باز آمدی به مرکز دارالقرار ملک
در حضرت تو تا ز تو دولت جمال یافت
هم با بهار سال درآمد بهار ملک
امروز شهریارا روزی مبارکست
کاین روز گشت از ملکان اختیار ملک
تا تو بهار سال به اقبال جفت کرد
نو روز کار دولت تو کردکار ملک
این روز هم به مرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک
گوید همی که ملک تو را نیست انتها
این روز ابتدا شدن کار و بار ملک
تا ملک را شرف بود از تاج و تخت تو
از تاج و تخت تو شرف پایدار ملک
بادت بگرد تخت همایون مدار بخت
بادت بگرد تخت بر افزون مدار ملک
تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک
پرورد روزگار تو را در کنار ملک
از روزگار آدم تا روزگار تو
از بهر روزگار بود انتظار ملک
مسعود نام شاهی و چون نام تو ز تو
مسعود فال گشت همه روزگار ملک
چون تو ندید هیچ ملک ملک در جهان
زیبد که باشد از تو همه افتخار ملک
با تو پیاده خواند جهان آفتاب را
تا تو شدی به طالع میمون سوار ملک
تا ملک را به حمله برانگیختی نماند
در دیده ملوک زمانه غبار ملک
چون روز کارگردان گردد مصاف سخت
قایم شود به نصرت تو کارزار ملک
کف الخضیب گردون گردد به زخم سخت
بر زخم سخت بازوی خنجر گذار ملک
واندر نبرد خنجر گوهر نگار تو
از رنگ خون دشمن سازد نگار ملک
یمن است و یسر حاصل تو تا یمین تو
در قبضه تصرف دارد یسار ملک
گر بوته ای انگشتی رای تو ملک را
هرگز کجا گرفتی گردون عیار ملک
دین را شعار عدلست از دادهای تو
با دولت تو یافت ز گردون شعار ملک
بردند نام کسوت و جاه تو ورنه هیچ
درهم نیوفتاد همی پود و تار ملک
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک
تا نور و نار یافت فلک از پی صلاح
چون مهر و کین تو نبود نور و نار ملک
از رای استوار تو اندر جهان عدل
تا حشر ماند قاعده استوار ملک
با همت و محل تو از قدر و منزلت
بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک
چون برگ ریز دولت تو شد روان ملک
آراست چون بهار همه رهگذار ملک
انصاف را تو آری اندر بنای امن
اقبال را تو داری اندر جوار ملک
هر فخر کان برانی اندر شمار خویش
گردون براند آن را اندر شمار ملک
شمشیر تو به قهر شود خواستار جان
زانکس که او به عنف شود خواستار ملک
اندر شکارگاه نماند از تو هیچ شیر
اکنون یکی برآی نگردد شکار ملک
ملک ملوک عصر به خنجر شکار کن
مگذار یک ملک را در مرغزار ملک
ای گشته بارور به شرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک
فردوس عدن گشت روان تا به فرخی
باز آمدی به مرکز دارالقرار ملک
در حضرت تو تا ز تو دولت جمال یافت
هم با بهار سال درآمد بهار ملک
امروز شهریارا روزی مبارکست
کاین روز گشت از ملکان اختیار ملک
تا تو بهار سال به اقبال جفت کرد
نو روز کار دولت تو کردکار ملک
این روز هم به مرکز ملک آمدی تو باز
با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک
گوید همی که ملک تو را نیست انتها
این روز ابتدا شدن کار و بار ملک
تا ملک را شرف بود از تاج و تخت تو
از تاج و تخت تو شرف پایدار ملک
بادت بگرد تخت همایون مدار بخت
بادت بگرد تخت بر افزون مدار ملک
تا عقل گه مشیر بود گه مشار باد
اقبال و دولت تو مشیر و مشار ملک
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - مدح سیف الدوله محمود و تهنیت فتح اگره
دو سعادت به یکی وقت فراز آمد تنگ
یکی از گردش سال و یکی از شورش جنگ
ما از این هر دو به شکر و به ثنا قصد کنیم
زانکه انده شد و شادی سوی ما کرد آهنگ
ماه نوروز دگر بار به ما روی نمود
قلعه اگره درآورد ملک زاده به چنگ
کشوری بود نه قلعه همه پر مرد دلیر
بر هوا بر شده و ساخته از آهن و سنگ
پی او رفته در آنجا که قرار ماهی
سر او بر شده آنجا که بنات و خرچنگ
گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک
گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ
این چنین قلعه محمود جهاندار گرفت
به دلیری و شجاعت نه به مکر و نیرنگ
پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ
برده زنجیر به زنجیر از آن قلعه قطار
همچنانست که بر روی هوا صف کلنگ
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه شیر و خوره از کام نهنگ
باد را هیچ نباشد گه خشم تو شتاب
کوه را هیچ نباشد گه حلم تو درنگ
ای تو را فر فریدون و نهاد جمشید
وی تو را سیرت کیخسرو و رای هوشنگ
ای به صدر اندر بایسته تر از نوشروان
وی به حرب اندر شایسته تر از پور پشنگ
چرخ گردنده با پایه او رنگ تو پست
باد پوینده بر مرکب رهوار تو لنگ
زیر پای ولی و در دو کف ناصح تو
خاک چون عنبر سارا شود و بید خدنگ
بر تن حاسد و بد خواه تو و کام عدو
خز چون خار مغیلان شود و شهد شرنگ
زود باشد که ازین فتح خبر کرده شود
به خراسان و عراق و حبش و بربر و زنگ
این گلی بود ز بستان فتوحت خوشبو
شاخکی بود ز ریحان مرادت خوش رنگ
زین سپس نامه فتح تو سوی حضرت شاه
دم دم آید همی از معبر چین و لب گنگ
میل بعضی ملکا سوی نشاطست و طرب
اندرین فصل و سوی خوردن بگماز چو زنگ
زانکه بستان شده از حسن بسان مشکوی
زانکه صحرا شده از نقش بسان ارتنگ
مرغزار و کهسار از سپر غم و خیری
راست چون سینه طاوس شد و پشت پلنگ
اختیار تو درین وقت سوی عزم سفر
از پی قوت دین و قبل حمیت و ننگ
حرب کفار گزیده بدل مجلس بزم
بانگ تکبیر شنوده بدل نغمه چنگ
تا همی تازد بر مفرش دشت آهوی غرم
تا همی یازد بر دامن که بچه رنگ
تو بمان دایم وز فر تو آراسته باد
تاج و تخت شهی و افسر ملک و اورنگ
یکی از گردش سال و یکی از شورش جنگ
ما از این هر دو به شکر و به ثنا قصد کنیم
زانکه انده شد و شادی سوی ما کرد آهنگ
ماه نوروز دگر بار به ما روی نمود
قلعه اگره درآورد ملک زاده به چنگ
کشوری بود نه قلعه همه پر مرد دلیر
بر هوا بر شده و ساخته از آهن و سنگ
پی او رفته در آنجا که قرار ماهی
سر او بر شده آنجا که بنات و خرچنگ
گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک
گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ
این چنین قلعه محمود جهاندار گرفت
به دلیری و شجاعت نه به مکر و نیرنگ
پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ
برده زنجیر به زنجیر از آن قلعه قطار
همچنانست که بر روی هوا صف کلنگ
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه شیر و خوره از کام نهنگ
باد را هیچ نباشد گه خشم تو شتاب
کوه را هیچ نباشد گه حلم تو درنگ
ای تو را فر فریدون و نهاد جمشید
وی تو را سیرت کیخسرو و رای هوشنگ
ای به صدر اندر بایسته تر از نوشروان
وی به حرب اندر شایسته تر از پور پشنگ
چرخ گردنده با پایه او رنگ تو پست
باد پوینده بر مرکب رهوار تو لنگ
زیر پای ولی و در دو کف ناصح تو
خاک چون عنبر سارا شود و بید خدنگ
بر تن حاسد و بد خواه تو و کام عدو
خز چون خار مغیلان شود و شهد شرنگ
زود باشد که ازین فتح خبر کرده شود
به خراسان و عراق و حبش و بربر و زنگ
این گلی بود ز بستان فتوحت خوشبو
شاخکی بود ز ریحان مرادت خوش رنگ
زین سپس نامه فتح تو سوی حضرت شاه
دم دم آید همی از معبر چین و لب گنگ
میل بعضی ملکا سوی نشاطست و طرب
اندرین فصل و سوی خوردن بگماز چو زنگ
زانکه بستان شده از حسن بسان مشکوی
زانکه صحرا شده از نقش بسان ارتنگ
مرغزار و کهسار از سپر غم و خیری
راست چون سینه طاوس شد و پشت پلنگ
اختیار تو درین وقت سوی عزم سفر
از پی قوت دین و قبل حمیت و ننگ
حرب کفار گزیده بدل مجلس بزم
بانگ تکبیر شنوده بدل نغمه چنگ
تا همی تازد بر مفرش دشت آهوی غرم
تا همی یازد بر دامن که بچه رنگ
تو بمان دایم وز فر تو آراسته باد
تاج و تخت شهی و افسر ملک و اورنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - مدیح علاء الدوله سلطان مسعود
همیشه دشمن مالست شاه دشمن مال
یکیست او را در بزم و رزم دشمن و مال
علاء دولت سلطان تاجور مسعود
که تافت از فلک ملکش آفتاب کمال
پناه دولت و دینست و دین و دولت ازو
گرفته عز و بزرگی و دیده عز و جلال
نهاده بر فلک مفخرت به قدر قدم
نشانده در چمن مملکت به عدل نهال
همای رامش در بزم او برآرد پر
هژبر فتنه به رزمش بیفکند چنگال
نهاده روی به هندوستان ز دارالملک
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
کشید لشکر جرار تا به مرکز غزو
ره فراخ فرو بست بر جنوب و شمال
ز تیغ دستان بر کوهها گرفته طریق
ز باد پایان در دشت ها نمانده مجال
جبال جنگی در موکبش روان که به زخم
به روز معرکه از بیخ بر کنند جبال
به پی شکسته همی ماهی زمین را پشت
به یشک خسته همه شیر آسمان را یال
کدام شاهست اندر همه جهان یکسر
که از نهیبش گیرد قرار و یابد حال
خدایگانا یک نکته باز خواهم راند
که هست درگه عالی تو محط رحال
خزاین تو گشاده ست بر همه شعرا
جواهر تو بدیشان رسیده از هر حال
منم که تشنه همی مانم و دگر طبقه
رسیده اند ز انعام تو به آب زلال
یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
به مدح گویان بر وقف داشتی اموال
غضایری که اگر زنده باشدی امروز
به شعر من کندی فخر در همه احوال
به هر قصیده که از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال
بگویدی که به من تا به حشر فخر کند
«هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال »
همی چه گوید بنگر در آن قصیده شکر
که می نماید از آن زر بیکرانه ملال
«بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم »
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال »
خدای داند کاندر پناه شاه جهان
غضایری را می نشمرم به شعر همال
من آن کسم که گه نظم هیچ گوینده
به لفظ و معنی چون من ندارد استقلال
گهی به نثر فشانم و لفظ در ثمین
گهی به نظم نمایم ز طبع سحر حلال
چو یافتم شرف مجلس شهنشاهی
گذشت از اوج سر همتم ز کبر و دلال
به گوشم آمد فرخنده دعوت دولت
به چشمم آمد تابنده صورت اقبال
ولیک بخت به رغبت نمی دهد یاری
جهان شوخ همی دارد آخرم دنبال
که روز جشن مرا جود شاه یاد نکرد
اگر ز بخت بنالم که گویدم که منال
که گاه مدحت بودم ز جمله شعرا
به وقت خدمت بودم ز زمره عمال
نه پایگاه من از حشمتی فزود شرف
نه دستگاه من از خلعتی گرفت جمال
چه گویم آخر با مردمان لوهاور
چو باز گردم و از حال من کنند سؤال
ز ابر و مهر چو باران و روشنی طلبم
نه التماس کجست و نه آرزوی محال
شها ملوک همه ناز شاعران بکشند
تو آفتاب ملوکی بتاب تا صد سال
جهان پناهی و برگ و نوای خلق جهان
سخای تست پس از فضل ایزد متعال
همیشه تا ندهد جرم ماه تابش خور
همیشه تا نشود قد سرو قامت نال
چو مهر بر فلک مفخرت به فخر بگرد
چو سرو بر چمن مملکت به ناز ببال
یکیست او را در بزم و رزم دشمن و مال
علاء دولت سلطان تاجور مسعود
که تافت از فلک ملکش آفتاب کمال
پناه دولت و دینست و دین و دولت ازو
گرفته عز و بزرگی و دیده عز و جلال
نهاده بر فلک مفخرت به قدر قدم
نشانده در چمن مملکت به عدل نهال
همای رامش در بزم او برآرد پر
هژبر فتنه به رزمش بیفکند چنگال
نهاده روی به هندوستان ز دارالملک
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
کشید لشکر جرار تا به مرکز غزو
ره فراخ فرو بست بر جنوب و شمال
ز تیغ دستان بر کوهها گرفته طریق
ز باد پایان در دشت ها نمانده مجال
جبال جنگی در موکبش روان که به زخم
به روز معرکه از بیخ بر کنند جبال
به پی شکسته همی ماهی زمین را پشت
به یشک خسته همه شیر آسمان را یال
کدام شاهست اندر همه جهان یکسر
که از نهیبش گیرد قرار و یابد حال
خدایگانا یک نکته باز خواهم راند
که هست درگه عالی تو محط رحال
خزاین تو گشاده ست بر همه شعرا
جواهر تو بدیشان رسیده از هر حال
منم که تشنه همی مانم و دگر طبقه
رسیده اند ز انعام تو به آب زلال
یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
به مدح گویان بر وقف داشتی اموال
غضایری که اگر زنده باشدی امروز
به شعر من کندی فخر در همه احوال
به هر قصیده که از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال
بگویدی که به من تا به حشر فخر کند
«هر آن که بر سر یک بیت من نویسد قال »
همی چه گوید بنگر در آن قصیده شکر
که می نماید از آن زر بیکرانه ملال
«بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم »
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال »
خدای داند کاندر پناه شاه جهان
غضایری را می نشمرم به شعر همال
من آن کسم که گه نظم هیچ گوینده
به لفظ و معنی چون من ندارد استقلال
گهی به نثر فشانم و لفظ در ثمین
گهی به نظم نمایم ز طبع سحر حلال
چو یافتم شرف مجلس شهنشاهی
گذشت از اوج سر همتم ز کبر و دلال
به گوشم آمد فرخنده دعوت دولت
به چشمم آمد تابنده صورت اقبال
ولیک بخت به رغبت نمی دهد یاری
جهان شوخ همی دارد آخرم دنبال
که روز جشن مرا جود شاه یاد نکرد
اگر ز بخت بنالم که گویدم که منال
که گاه مدحت بودم ز جمله شعرا
به وقت خدمت بودم ز زمره عمال
نه پایگاه من از حشمتی فزود شرف
نه دستگاه من از خلعتی گرفت جمال
چه گویم آخر با مردمان لوهاور
چو باز گردم و از حال من کنند سؤال
ز ابر و مهر چو باران و روشنی طلبم
نه التماس کجست و نه آرزوی محال
شها ملوک همه ناز شاعران بکشند
تو آفتاب ملوکی بتاب تا صد سال
جهان پناهی و برگ و نوای خلق جهان
سخای تست پس از فضل ایزد متعال
همیشه تا ندهد جرم ماه تابش خور
همیشه تا نشود قد سرو قامت نال
چو مهر بر فلک مفخرت به فخر بگرد
چو سرو بر چمن مملکت به ناز ببال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - ستایش سیف الدوله محمود
ولایت مه شعبان به روزه شد تحویل
بدل شد این مه با آز و اینت نیک بدیل
به امر باری شیطان شدست بسته به بند
زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل
چو نار در دل کفار و نور در مسجد
چو نور در دل ابرار و نار در قندیل
کنون برآید بانگ مذکران به نشاط
کنون بخیزد آواز مقربان ز رسیل
خجسته بادا بر شهریار سیف دول
مه مبارک ماه صیام بر تفضیل
خدایگانی کز خسروان ببرد سبق
برای و روی منور به خلق و خلق جمیل
پناه شاهی محمود شاه کو دارد
ز پادشاهی تخت وز خسروی اکلیل
حسام او را اندر سر عدوست مقام
سنان او را اندر دل حسود مقیل
شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینه ملک را به تیغ صقیل
چو از غلاف برآورد نیلگون صمصام
زند مخالف او جامه خود اندر نیل
خجسته درگه او سوی هر جلال سبب
خجسته خدمت او سوی هر کمال دلیل
عزیز خلق بود آنکه او کندش عزیز
ذلیل دهر شود هر که او کندش ذلیل
کنون که قصد سفر کرد رای عالی او
ز شر و فتنه تهی شه همه طریق و سبیل
به شیر گردد خالی ز دام و دد بیشه
به سیل گردد صافی ز گرد و خاک مسیل
خجسته بادا بر شاه قصد حضرت شاه
دلیل باد ورا جبرئیل و میکائیل
خدایگانا فرخنده بادت این مه نو
ز کردگارت بادا جزا ثواب جزیل
همیشه بادی از هر چه آرزوست به کام
همیشه بادی از هر مراد با تحصیل
مخالفانت گرفتار این چهار بلا
که داد خواهم هر یک جدا جدا تفصیل
یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجه شیر و یکی به خرطم پیل
همیشه باد تو را خسروی به ملک ضمان
همیشه باد تو را مملکت به تخت کفیل
جلالت ابدی با تو چون شجاعت جفت
سعادت ازلی با تو چون سخات عدیل
غلام گشته جهان پیش تو صغار و کبار
نصیبت آمده از مملکت کثیر و قلیل
بدل شد این مه با آز و اینت نیک بدیل
به امر باری شیطان شدست بسته به بند
زبان خلق گشاده شدست بر تهلیل
چو نار در دل کفار و نور در مسجد
چو نور در دل ابرار و نار در قندیل
کنون برآید بانگ مذکران به نشاط
کنون بخیزد آواز مقربان ز رسیل
خجسته بادا بر شهریار سیف دول
مه مبارک ماه صیام بر تفضیل
خدایگانی کز خسروان ببرد سبق
برای و روی منور به خلق و خلق جمیل
پناه شاهی محمود شاه کو دارد
ز پادشاهی تخت وز خسروی اکلیل
حسام او را اندر سر عدوست مقام
سنان او را اندر دل حسود مقیل
شکسته گردن گردنکشان به گرز گران
زدوده آینه ملک را به تیغ صقیل
چو از غلاف برآورد نیلگون صمصام
زند مخالف او جامه خود اندر نیل
خجسته درگه او سوی هر جلال سبب
خجسته خدمت او سوی هر کمال دلیل
عزیز خلق بود آنکه او کندش عزیز
ذلیل دهر شود هر که او کندش ذلیل
کنون که قصد سفر کرد رای عالی او
ز شر و فتنه تهی شه همه طریق و سبیل
به شیر گردد خالی ز دام و دد بیشه
به سیل گردد صافی ز گرد و خاک مسیل
خجسته بادا بر شاه قصد حضرت شاه
دلیل باد ورا جبرئیل و میکائیل
خدایگانا فرخنده بادت این مه نو
ز کردگارت بادا جزا ثواب جزیل
همیشه بادی از هر چه آرزوست به کام
همیشه بادی از هر مراد با تحصیل
مخالفانت گرفتار این چهار بلا
که داد خواهم هر یک جدا جدا تفصیل
یکی به تیغ گران و یکی به تیر سبک
یکی به پنجه شیر و یکی به خرطم پیل
همیشه باد تو را خسروی به ملک ضمان
همیشه باد تو را مملکت به تخت کفیل
جلالت ابدی با تو چون شجاعت جفت
سعادت ازلی با تو چون سخات عدیل
غلام گشته جهان پیش تو صغار و کبار
نصیبت آمده از مملکت کثیر و قلیل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - تهنیت جلوس ملک ارسلان
به عون ایزد روز رفته از شوال
برآمد ز فلک دولت آفتاب کمال
گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت
زهی مبارک ماه و زهی مبارک سال
جهان به عدل بیاراست آن بزرگ ملک
که دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که بحر کوه وقارست و کوه بحر نوال
ز هفت چرخ فلک او بیافت هفت اقلیم
که یافت ز تایید ایزد متعال
چه روز بود که پیش از زوال چشمه مهر
مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال
چهارشنبه بود و چهار گوشه تخت
گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال
همی ولیت بهم کرد زر و گوهر و در
همی عدوت بخایید ریگ و سنگ و سفال
تو را به حیلت حاجت نه و خدای معین
شده هبا و هدر جمله حیلت محتال
خدایگانا تا تو به ملک بنشستی
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
همای نصرت زی دولت تو گشت روان
عقاب خذلان در دشمن تو زد چنگال
نه ایستاده به میدان هنوز خصم توراست
تو گوی ملک به یک زخم سخت کردی هال
چو کوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملک
چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال
چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت
بدان که پانصد دیگر چنین بود در حال
بقای دولت عالی که در جهان شرف
به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال
هلال ملک است این پادشاه زاده و بال
بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال
به هفت کشور گیتی بگستراند نور
چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال
چو ابر گاهی در بزم بر گشاید دست
چو شیر وقتی در رزم بر فرازد یال
خدای عزوجل چشم بد بگرداناد
ز ملکت ای ملک مال بخش اعدا مال
چنان درآید در قبضه تو ملک جهان
چنان که قیصر و کسری شوند از عمال
اگر برانی شاها به قصد بصره و روم
کند به پیش سپاه تو رهبری اقبال
امید هر که جز از تو امید داشت به ملک
دروغ بود دروغ و محال بود محال
همیشه بر کف تو واجبست روزی خلق
از آنکه کلف تو روزی دهست و خلق عیال
سبب تویی که دهی خلق را همی روزی
مسبب است بدان روزی ایزد متعال
مرادهای تو شاها خدای حاصل کرد
که روز روز امیدست و وقت وقت سؤال
همیشه تا به چمن سرو نازد و بالد
چو سرو در چمن مملکت بناز و ببال
برآمد ز فلک دولت آفتاب کمال
گذشته پانصد و نه سال تازی از هجرت
زهی مبارک ماه و زهی مبارک سال
جهان به عدل بیاراست آن بزرگ ملک
که دین و دولت ازو یافته ست فر و جمال
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که بحر کوه وقارست و کوه بحر نوال
ز هفت چرخ فلک او بیافت هفت اقلیم
که یافت ز تایید ایزد متعال
چه روز بود که پیش از زوال چشمه مهر
مخالفان را شد عمر و جان و جاه زوال
چهارشنبه بود و چهار گوشه تخت
گرفت نصرت و تایید و دولت و اقبال
همی ولیت بهم کرد زر و گوهر و در
همی عدوت بخایید ریگ و سنگ و سفال
تو را به حیلت حاجت نه و خدای معین
شده هبا و هدر جمله حیلت محتال
خدایگانا تا تو به ملک بنشستی
به فرخ اختر و پیروز روز و میمون فال
همای نصرت زی دولت تو گشت روان
عقاب خذلان در دشمن تو زد چنگال
نه ایستاده به میدان هنوز خصم توراست
تو گوی ملک به یک زخم سخت کردی هال
چو کوه قاف قوی شد ز فر رای تو ملک
چو رود دجله روان شد ز جود دست تو مال
چه بود ملک پس از سال پانصد از هجرت
بدان که پانصد دیگر چنین بود در حال
بقای دولت عالی که در جهان شرف
به باغ ملک چو خسرو ملک نشاند نهال
هلال ملک است این پادشاه زاده و بال
بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال
به هفت کشور گیتی بگستراند نور
چو بدر گردد پیش تو این خجسته هلال
چو ابر گاهی در بزم بر گشاید دست
چو شیر وقتی در رزم بر فرازد یال
خدای عزوجل چشم بد بگرداناد
ز ملکت ای ملک مال بخش اعدا مال
چنان درآید در قبضه تو ملک جهان
چنان که قیصر و کسری شوند از عمال
اگر برانی شاها به قصد بصره و روم
کند به پیش سپاه تو رهبری اقبال
امید هر که جز از تو امید داشت به ملک
دروغ بود دروغ و محال بود محال
همیشه بر کف تو واجبست روزی خلق
از آنکه کلف تو روزی دهست و خلق عیال
سبب تویی که دهی خلق را همی روزی
مسبب است بدان روزی ایزد متعال
مرادهای تو شاها خدای حاصل کرد
که روز روز امیدست و وقت وقت سؤال
همیشه تا به چمن سرو نازد و بالد
چو سرو در چمن مملکت بناز و ببال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مدح سیف الدوله محمود
چو روی چرخ شد از صبح چون صحیفه سیم
ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم
که عز ملت محمود سیف دولت را
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
فزود حشمت و رتبت به دولت عالی
چو کرد مملکت هند را بدو تسلیم
به نام فرخ او خطبه کرد در همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم
یکی ستام مرصع به گوهر الوان
علی جواد کالنجم صبح لیس بهیم
به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بروسرینش جسیم
بر آب همچون کشتی و بر هوا چون باد
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به گاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم
خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان
به کامگاری بر تخت و ملک باد مقیم
منجمان همه گفتند کاین دلیل کند
به حکم زیج بتانی که هست در تقویم
نه دیر زود خطیبان کنند بر منبر
به نام سیف دول خطبه های هفت اقلیم
به سال پنجه ازین پیش گفت بوریحان
در آن کتاب که کردست نام او تفهیم
که پادشاهی صاحبقران شود به جهان
چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم
هزار شکر به هر ساعتی خدا را
که داد ما را شاهی بزرگوار و کریم
مبارزی که به هیجا ز تیغ و نیزه او
بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم
اگر دو آید پیشش کند به نیزه یکی
وگر یک آید نزدش کند به تیغ دونیم
ز تیغ همچو شهابش همان رسد به عدو
کجا رسد ز شهاب فلک به دیو رجیم
خدایگانا آن رانده ز تیغ به هند
که آن نراند کلاب و عدی به تیم و تمیم
شده ز بس خون بیجاده سم گوزن به کوه
شده به بحر عقیقین پشیزه ماهی سیم
کنون به دولت تو ملک را فزاید فر
کنون به فر تو هندوستان شود چو نعیم
به باغهاش نروید مگر که اغچه زر
به روز ابر نبارد مگر که در یتیم
همیشه تا سر زلفین نیکوان بتان
چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم
ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام
ز بخت نیکت بادا زمان زمان تعلیم
زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت
جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم
ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم
که عز ملت محمود سیف دولت را
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
فزود حشمت و رتبت به دولت عالی
چو کرد مملکت هند را بدو تسلیم
به نام فرخ او خطبه کرد در همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم
یکی ستام مرصع به گوهر الوان
علی جواد کالنجم صبح لیس بهیم
به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بروسرینش جسیم
بر آب همچون کشتی و بر هوا چون باد
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به گاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم
خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان
به کامگاری بر تخت و ملک باد مقیم
منجمان همه گفتند کاین دلیل کند
به حکم زیج بتانی که هست در تقویم
نه دیر زود خطیبان کنند بر منبر
به نام سیف دول خطبه های هفت اقلیم
به سال پنجه ازین پیش گفت بوریحان
در آن کتاب که کردست نام او تفهیم
که پادشاهی صاحبقران شود به جهان
چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم
هزار شکر به هر ساعتی خدا را
که داد ما را شاهی بزرگوار و کریم
مبارزی که به هیجا ز تیغ و نیزه او
بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم
اگر دو آید پیشش کند به نیزه یکی
وگر یک آید نزدش کند به تیغ دونیم
ز تیغ همچو شهابش همان رسد به عدو
کجا رسد ز شهاب فلک به دیو رجیم
خدایگانا آن رانده ز تیغ به هند
که آن نراند کلاب و عدی به تیم و تمیم
شده ز بس خون بیجاده سم گوزن به کوه
شده به بحر عقیقین پشیزه ماهی سیم
کنون به دولت تو ملک را فزاید فر
کنون به فر تو هندوستان شود چو نعیم
به باغهاش نروید مگر که اغچه زر
به روز ابر نبارد مگر که در یتیم
همیشه تا سر زلفین نیکوان بتان
چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم
ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام
ز بخت نیکت بادا زمان زمان تعلیم
زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت
جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - مدیح علاء الدوله مسعود
شاهان پیش را که نکردند جز ستم
شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم
هست او بلی خلیفه یزدان دادگر
پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم
گویند خسروان زمانه به هر زمان
کامد علاء دولت و دین یادگار جم
ملک عجم به دین عرب کرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم
زو کرد عدل ثابت یزدان و قد عدل
زو کرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم
از آفتاب طلعت گیتی فروز او
دولت سپید روی شده چون سپیده دم
ای روستم گشاد کشیدی کمان چرخ
گرچه کمان خود نکشیدست روستم
تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید
تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم
برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم
دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم
بحریست از سخاوت و گنجیست از حکم
حشمت برد به درگه فرخنده تو راه
دولت خورد به جان گرامی تو قسم
همچون حضیض باشد بارتبت تو اوج
چون خشک رود گردد با بخشش تو یم
از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری
هر جا که همت تو گذارد بر او قدم
جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حکم
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کین تو دو نمودست شهد و سم
خم گشت اصل دور سپهر ار نه بی خلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم
گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد
چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم
در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رونق یابد در موقف نعم
ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حریم ملک تو چون وحش در حرم
گر کل این جهان را یک موهبت کنی
طبع تو را نباشد زان موهبت ندم
زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم
این زر و این درم که عزیزست زین نهاد
خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم
یابند ز ایران تو روز عطای تو
با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم
چون چشم را سیاه کند خنجر سپید
چون بشنود ندای بلا نیزه اصم
یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس
گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم
گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون
مرباره تو را نرسد تا به پاردم
گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان
از تیر تو گریخته در گوشه اجم
از شکل خویش عبرت گیرد چو در مصاف
هم شکل خویش بیند بر نیزه علم
رخشت همی به نعل برآرد ز بحر دود
تیغت همی به زخم برآرد ز فرق دم
در پیش سطوت تو اجل دل کند تهی
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم
جاه تو را هزار شرف در یکی شرف
رای تو را هزار نعم در یکی نعم
هر لحظه مملکت را نظمی و رونقی
رای تو در وجود همی آرد از عدم
گشت از نهال عدل تو گیتی چنانکه پیش
بر بوستان خزان نکند روی را دژم
شادی دولت تو چنان کرد خلق را
کاندر زمانه بیش نگیرند نام غم
چون ملک و شادی از پی تو آفریده شد
شاه و ملک تو باشی تا حشر لاجرم
خورد آب زندگانی جان تو در ازل
زد دست جاودانی بر عمر تو رقم
بزمیست این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده به گرد بساط تو چون حشم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم
چندان لطیف ساخت تو را باز روزگار
تا بوستان عیش تو را کرد چون ارم
همچون شمن همی بپرستد به باغ باد
هر شاخ را که ابر طرازید چون صنم
کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر
بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم
هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا
نامد به دل که گردم ازینگونه محترم
نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم
ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو به عجز و به تقصیر متهم
گر رنج تن برین دل من دست یافت باش
ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم
کافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم
در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات
بندم میان به جان و گشایم به مدح فم
بستاندم عنایت جاه تو از عنا
برهاندم رعایت رای تو از الم
وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم
تا از ظلم به حمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم
اندر بهار عشرت با خرمی بناز
واندر سرای دولت با خرمی بچم
لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با یکدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم
شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم
هست او بلی خلیفه یزدان دادگر
پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم
گویند خسروان زمانه به هر زمان
کامد علاء دولت و دین یادگار جم
ملک عجم به دین عرب کرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم
زو کرد عدل ثابت یزدان و قد عدل
زو کرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم
از آفتاب طلعت گیتی فروز او
دولت سپید روی شده چون سپیده دم
ای روستم گشاد کشیدی کمان چرخ
گرچه کمان خود نکشیدست روستم
تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید
تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم
برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم
دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم
بحریست از سخاوت و گنجیست از حکم
حشمت برد به درگه فرخنده تو راه
دولت خورد به جان گرامی تو قسم
همچون حضیض باشد بارتبت تو اوج
چون خشک رود گردد با بخشش تو یم
از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری
هر جا که همت تو گذارد بر او قدم
جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حکم
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کین تو دو نمودست شهد و سم
خم گشت اصل دور سپهر ار نه بی خلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم
گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد
چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم
در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رونق یابد در موقف نعم
ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حریم ملک تو چون وحش در حرم
گر کل این جهان را یک موهبت کنی
طبع تو را نباشد زان موهبت ندم
زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم
این زر و این درم که عزیزست زین نهاد
خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم
یابند ز ایران تو روز عطای تو
با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم
چون چشم را سیاه کند خنجر سپید
چون بشنود ندای بلا نیزه اصم
یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس
گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم
گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون
مرباره تو را نرسد تا به پاردم
گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان
از تیر تو گریخته در گوشه اجم
از شکل خویش عبرت گیرد چو در مصاف
هم شکل خویش بیند بر نیزه علم
رخشت همی به نعل برآرد ز بحر دود
تیغت همی به زخم برآرد ز فرق دم
در پیش سطوت تو اجل دل کند تهی
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم
جاه تو را هزار شرف در یکی شرف
رای تو را هزار نعم در یکی نعم
هر لحظه مملکت را نظمی و رونقی
رای تو در وجود همی آرد از عدم
گشت از نهال عدل تو گیتی چنانکه پیش
بر بوستان خزان نکند روی را دژم
شادی دولت تو چنان کرد خلق را
کاندر زمانه بیش نگیرند نام غم
چون ملک و شادی از پی تو آفریده شد
شاه و ملک تو باشی تا حشر لاجرم
خورد آب زندگانی جان تو در ازل
زد دست جاودانی بر عمر تو رقم
بزمیست این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده به گرد بساط تو چون حشم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم
چندان لطیف ساخت تو را باز روزگار
تا بوستان عیش تو را کرد چون ارم
همچون شمن همی بپرستد به باغ باد
هر شاخ را که ابر طرازید چون صنم
کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر
بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم
هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا
نامد به دل که گردم ازینگونه محترم
نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم
ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو به عجز و به تقصیر متهم
گر رنج تن برین دل من دست یافت باش
ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم
کافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم
در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات
بندم میان به جان و گشایم به مدح فم
بستاندم عنایت جاه تو از عنا
برهاندم رعایت رای تو از الم
وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم
تا از ظلم به حمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم
اندر بهار عشرت با خرمی بناز
واندر سرای دولت با خرمی بچم
لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با یکدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - مدح ملک ارسلان بن مسعود
زبان دولت عالی به بنده داد پیام
که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام
بدان دو چیره زان چون ثنا کنی بر شاه
تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام
بگو که دولت گوید همی که بنده تست
که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام
ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز
کنم به مصلحت تو به جد و جهد قیام
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام
همیشه کینه تو من کشم ز دشمن تو
رواست گر نکشی تیغ کینه کش ز نیام
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست به هر بیشه کنون ضرغام
بدید ملک تو رویی چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه در سپهر آینه فام
تو آن مظفر شاهی که از جلالت تو
گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که هفت کشور شادست ازین مبارک نام
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام
ز روز عمر تو اکنون همی برآید صبح
بلی و روز بداندیش تو رسید به شام
نصیب تست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام
نداند آنکه بدان و بدین نگاه کند
که آفتاب کدامست و همت تو کدام
فلک تمام کند خسروا به هر وقتی
چنانکه رای تو باشد کند زمانه تمام
ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه کشی سوی مصر و بصره و شام
سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را
که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام
میان ببندد پیشت غلام وار سپهر
چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام
زمانه جز به مراد تو برنیارد دم
سپهر جز به رضای تو برندارد گام
ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
برین مدور فیروزه فام داری وام
خدایگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط باید کردن درین چنین هنگام
نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
از آنکه آمد وقت شکوفه بادام
هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتی به دست زرین جام
به جام زرین می خواه از آنکه زرین شد
ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام
جهان ستانا تا هست قوت و نیرو
ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام
به ذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام
اشارتیست ز دولت به عمر و ملک ابد
بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام
به کامگاری بر پیشگاه ملک نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام
که ای تو را دو زبان پارسی و تازی رام
بدان دو چیره زان چون ثنا کنی بر شاه
تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام
بگو که دولت گوید همی که بنده تست
که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام
ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز
کنم به مصلحت تو به جد و جهد قیام
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام
همیشه کینه تو من کشم ز دشمن تو
رواست گر نکشی تیغ کینه کش ز نیام
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست به هر بیشه کنون ضرغام
بدید ملک تو رویی چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه در سپهر آینه فام
تو آن مظفر شاهی که از جلالت تو
گرفت شاهی سامان و یافت عدل آرام
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که هفت کشور شادست ازین مبارک نام
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام
ز روز عمر تو اکنون همی برآید صبح
بلی و روز بداندیش تو رسید به شام
نصیب تست ز گردون سعادت برجیس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام
نداند آنکه بدان و بدین نگاه کند
که آفتاب کدامست و همت تو کدام
فلک تمام کند خسروا به هر وقتی
چنانکه رای تو باشد کند زمانه تمام
ظفر به پیش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه کشی سوی مصر و بصره و شام
سپهر گردان دامی نهاد خصم تو را
که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام
میان ببندد پیشت غلام وار سپهر
چو بست پیش تو ترکش سپهروار غلام
زمانه جز به مراد تو برنیارد دم
سپهر جز به رضای تو برندارد گام
ز وام شاهی تو صد یکی نتوخت از آنک
برین مدور فیروزه فام داری وام
خدایگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط باید کردن درین چنین هنگام
نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
از آنکه آمد وقت شکوفه بادام
هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتی به دست زرین جام
به جام زرین می خواه از آنکه زرین شد
ز بخشش تو همه سایلانت را در و بام
جهان ستانا تا هست قوت و نیرو
ز تست نیروی ایمان و قوت اسلام
به ذات خویش ندارم درین قصیده سخن
بگفتم آنچه شنیدم ز دولت پدرام
اشارتیست ز دولت به عمر و ملک ابد
بشارتیست جهان را ازین خجسته پیام
به کامگاری بر پیشگاه ملک نشین
به بختیاری اندر سرای عدل خرام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳ - ستایش سلطان ابراهیم
همه زمین و زمان خرمست و آبادان
به پادشاه زمین و به شهریار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که روزگار نبیند به حق چو او سلطان
خدایگانی توقیع و ذکر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان
ز دست فتنه برآید به رزم او چنگال
به کام مرگ برآید ز تیغ او دندان
یکی حصاری گیرد چو بر گشاد دو چنگ
یکی سپاهی خاید چو باز کرد دهان
بکوبد آنکه خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه بی مغز را یکی برخوان
نگاه کن که چه بر خویشتن بپیچد از وی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبایی پوشیده پاره و خلقان
به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان
همه فراغت او آنکه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنکه سیر خوردی نان
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سلیح و آلت خاشاک و خون او انبان
به فر و دولت و اقبال شهریار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کیوان
چو یافت از ملک شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان
ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
ولایتی که بدو داد خسرو عالم
هزار رای فزون بود در نواحی آن
به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان
چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوک تیرش خان
چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان
بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد
بگشت در سر بی هوش و مغز او عصیان
به نیم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین کند کفران
به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب
به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
به قرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران
کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدی زندان
نه پند بودش از حال قتلغ و بیرنی
نه عبرت افتاد او را ز بی خرد به میان
نه از ستادن یاد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغیان
ز راجه پیران و ز رایکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کیان
چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
مه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان
شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنیل و دستان
همی به قوت گردن فراخت همچون شیر
همی به کوشش آتش فشاند چون ثعبان
غریو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان
سعادت ملک او را فرو کشید ز حصن
به غل دو دست و همی خواست زینهار و امان
شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوی او به زه اندر کشید همچو کمان
ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزین دو جای حصین تر نبود در کیهان
خیال آن را گردون نکرده بود قیاس
سپاه آن را گیتی ندیده بود کران
نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بویی رسیده از ایمان
چو رأیت ملک آن جایگاه سایه فکند
زنای موکب عالی بخاست بانگ و فغان
سری نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تنی نماند که آن را نخست جان و روان
خدای عزوجل نصرتیش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتکده هر یک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به یک زمان ویران
دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان
بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی
که نیست قادر اندیشه در تمامی آن
ز فتح بودیه گرده یکی به نظم آرم
حقیقتست که افزون شود ز صد دیوان
عمر چو دید که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان
ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهی از آنکه دانست او
که تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبین ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان
نشسته در شکم هر یکی دویست سوار
به زیر ایشان آن مرکبان بر آب سنان
بر آب کشتی خسرو روان چو کشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان
چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسی عمران
عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان
چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بی باک بود از حدثان
نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران
چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان
ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان
نه دیر دیدند او را سراییان ملک
به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران
خدای داند تا از خزانه های ملوک
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان
زهی به دولت ملک تو چرخ کرد زمین
زهی به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان
نه بی رضای تو اختر همی کند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی کند دوران
کدام کار که رایج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از یزدان
کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسید آن فر خجسته شادروان
همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان
به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان
خدای عزوجل مستجاب گرداناد
به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان
به پادشاه زمین و به شهریار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که روزگار نبیند به حق چو او سلطان
خدایگانی توقیع و ذکر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان
ز دست فتنه برآید به رزم او چنگال
به کام مرگ برآید ز تیغ او دندان
یکی حصاری گیرد چو بر گشاد دو چنگ
یکی سپاهی خاید چو باز کرد دهان
بکوبد آنکه خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه بی مغز را یکی برخوان
نگاه کن که چه بر خویشتن بپیچد از وی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبایی پوشیده پاره و خلقان
به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان
همه فراغت او آنکه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنکه سیر خوردی نان
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سلیح و آلت خاشاک و خون او انبان
به فر و دولت و اقبال شهریار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کیوان
چو یافت از ملک شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان
ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
ولایتی که بدو داد خسرو عالم
هزار رای فزون بود در نواحی آن
به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان
چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوک تیرش خان
چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان
بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد
بگشت در سر بی هوش و مغز او عصیان
به نیم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین کند کفران
به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب
به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
به قرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران
کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدی زندان
نه پند بودش از حال قتلغ و بیرنی
نه عبرت افتاد او را ز بی خرد به میان
نه از ستادن یاد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغیان
ز راجه پیران و ز رایکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کیان
چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
مه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان
شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنیل و دستان
همی به قوت گردن فراخت همچون شیر
همی به کوشش آتش فشاند چون ثعبان
غریو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان
سعادت ملک او را فرو کشید ز حصن
به غل دو دست و همی خواست زینهار و امان
شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوی او به زه اندر کشید همچو کمان
ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزین دو جای حصین تر نبود در کیهان
خیال آن را گردون نکرده بود قیاس
سپاه آن را گیتی ندیده بود کران
نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بویی رسیده از ایمان
چو رأیت ملک آن جایگاه سایه فکند
زنای موکب عالی بخاست بانگ و فغان
سری نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تنی نماند که آن را نخست جان و روان
خدای عزوجل نصرتیش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتکده هر یک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به یک زمان ویران
دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان
بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی
که نیست قادر اندیشه در تمامی آن
ز فتح بودیه گرده یکی به نظم آرم
حقیقتست که افزون شود ز صد دیوان
عمر چو دید که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان
ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهی از آنکه دانست او
که تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبین ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان
نشسته در شکم هر یکی دویست سوار
به زیر ایشان آن مرکبان بر آب سنان
بر آب کشتی خسرو روان چو کشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان
چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسی عمران
عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان
چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بی باک بود از حدثان
نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران
چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان
ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان
نه دیر دیدند او را سراییان ملک
به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران
خدای داند تا از خزانه های ملوک
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان
زهی به دولت ملک تو چرخ کرد زمین
زهی به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان
نه بی رضای تو اختر همی کند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی کند دوران
کدام کار که رایج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از یزدان
کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسید آن فر خجسته شادروان
همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان
به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان
خدای عزوجل مستجاب گرداناد
به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵ - مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
این نعمت و این رتبت و این خلعت سلطان
فرخنده کند ایزد بر خسرو ایران
محمود براهیم شهنشاه جهانگیر
آن داده یزدان و دل دیده شاهان
رادی که چو او ابر نبارد که مجلس
گردی که چو او شیر نباشد گه میدان
شیریست که تیغست و را ناخن و چنگال
ابریست که زرست ورا قطره باران
ای آنکه بر گرز تو مغفر نه چو مغفر
ای آنکه بر تیغ تو خفتان نه چو خفتان
تو سیفی و از تست نگه داشتن دولت
بر ملک نباشد به جز از سیف نگهبان
در بزم تو را معجزه عیسی مریم
در رزم تو را معجزه موسی عمران
گفت تو ولی را به گه جود حیاتست
تیغ تو عدو را به گه کوشش ثعبان
شاها تو سلیمانی و در دولت و ملکت
هر مرکب شبدیز تو چون تخت سلیمان
فرمان تو بر خلق روانست همیشه
بر خلق جهان جمله روان بادت فرمان
او چوب روان داشت تو را کوه روانست
او تخت یکی داشت تو را باره فراوان
افعال تو نیکوست به هر حال چو دولت
خلق تو ستوده ست به هر جای چو ایمان
هر دل که شود خسته تیر غم و اندوه
جز رای تو او را نکند دارو و درمان
هر جای که نام تو رسد در همه گیتی
گر چند، خرابست شود یکسره عمران
هرگز نرسد فتنه بر آن بقعت شاهی
آباد بر آنجای که از روضه رضوان
تعویذ کند گیتی هر نامه که آن را
محمود براهیم بود بر سر عنوان
موجود شد و بهری از آن آمد باقی
وانگاه مرکب شد ازو این چار ارکان
چون جنبش و آرامش تو کینه و مهرست
هر چار پدیدار شد از قدرت یزدان
این خاک گران آمد و آن باد سبک شد
این آب روان آمد و آن آتش سوزان
فانی شود از قهر تو و کین توزین روی
از آب همه ساله شود فانی و ویران
آرام تو برباید بر جنبش تو زین
از باد همی خاک شود عاجز و پژمان
زیرا که گه رزم بجنبی سوی حمله
جنبان شود از مرکز تا تارک کیوان
آن چار دگرسان نشود آری هرگز
این چار طبایع نشود هیچ دگرسان
این بنده چو در مجلس مدح تو سرایم
گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان
هر بیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان
سحرست خداوندا در مدح تو شعرم
زیرا که همی عالم ازو گردد حیران
با این همه عاجز شدم از مدح تو شعرم
زیرا که همی عالم ازو گردد حیران
دانم که چو من عاجزم از مدحت تو کس
مدح تو نگوید به سزا در همه گیهان
ای خلعت فرخنده تو را وصف چه گویم
کت گشت فزون مرتبت از خسرو ایران
افزون نشود جاه تو گر مدح تو گویند
ور مدح نگویندت نقصان نشود زان
ای شاه تو خورشیدی و خورشید چنانست
نز مدح زیادت شود و نز ذم نقصان
آراسته گشتی بتن شاهی کو را
ناورد و نیارد به جهان همتا دوران
ای شاه همه شاهان زیبنده شاهی
زیبد که نیندیشی از گنبد گردان
تو خسرو کیهانی وز شادی تو خلق
شادند تو زینی که همی باشی شادان
دانی که خداوند جهان سلطان از تو
شادست و تویی معجزه او را برهان
یک ذره تهی نیست ز مهر تو تن او
جانست ورا مهر تو شایسته دو چندان
آن کن که بود در همه سال سوی تو
خلعت پس یکدیگر چون قطره باران
خرم شدی و تازه ازین خلعت عالی
خرم شود از ابر بلی دایم بستان
تا از فلک گردان خورشید بتابد
وافزون شود از تابش او گوهر درکان
بادی تو چو خورشید وز تو نیز خزاین
راننده کان گشته پر از گوهر الوان
فرمانت روا باد ابر عالم و بر تو
میمون و همایون باد این خلعت سلطان
فرخنده کند ایزد بر خسرو ایران
محمود براهیم شهنشاه جهانگیر
آن داده یزدان و دل دیده شاهان
رادی که چو او ابر نبارد که مجلس
گردی که چو او شیر نباشد گه میدان
شیریست که تیغست و را ناخن و چنگال
ابریست که زرست ورا قطره باران
ای آنکه بر گرز تو مغفر نه چو مغفر
ای آنکه بر تیغ تو خفتان نه چو خفتان
تو سیفی و از تست نگه داشتن دولت
بر ملک نباشد به جز از سیف نگهبان
در بزم تو را معجزه عیسی مریم
در رزم تو را معجزه موسی عمران
گفت تو ولی را به گه جود حیاتست
تیغ تو عدو را به گه کوشش ثعبان
شاها تو سلیمانی و در دولت و ملکت
هر مرکب شبدیز تو چون تخت سلیمان
فرمان تو بر خلق روانست همیشه
بر خلق جهان جمله روان بادت فرمان
او چوب روان داشت تو را کوه روانست
او تخت یکی داشت تو را باره فراوان
افعال تو نیکوست به هر حال چو دولت
خلق تو ستوده ست به هر جای چو ایمان
هر دل که شود خسته تیر غم و اندوه
جز رای تو او را نکند دارو و درمان
هر جای که نام تو رسد در همه گیتی
گر چند، خرابست شود یکسره عمران
هرگز نرسد فتنه بر آن بقعت شاهی
آباد بر آنجای که از روضه رضوان
تعویذ کند گیتی هر نامه که آن را
محمود براهیم بود بر سر عنوان
موجود شد و بهری از آن آمد باقی
وانگاه مرکب شد ازو این چار ارکان
چون جنبش و آرامش تو کینه و مهرست
هر چار پدیدار شد از قدرت یزدان
این خاک گران آمد و آن باد سبک شد
این آب روان آمد و آن آتش سوزان
فانی شود از قهر تو و کین توزین روی
از آب همه ساله شود فانی و ویران
آرام تو برباید بر جنبش تو زین
از باد همی خاک شود عاجز و پژمان
زیرا که گه رزم بجنبی سوی حمله
جنبان شود از مرکز تا تارک کیوان
آن چار دگرسان نشود آری هرگز
این چار طبایع نشود هیچ دگرسان
این بنده چو در مجلس مدح تو سرایم
گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان
هر بیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان
سحرست خداوندا در مدح تو شعرم
زیرا که همی عالم ازو گردد حیران
با این همه عاجز شدم از مدح تو شعرم
زیرا که همی عالم ازو گردد حیران
دانم که چو من عاجزم از مدحت تو کس
مدح تو نگوید به سزا در همه گیهان
ای خلعت فرخنده تو را وصف چه گویم
کت گشت فزون مرتبت از خسرو ایران
افزون نشود جاه تو گر مدح تو گویند
ور مدح نگویندت نقصان نشود زان
ای شاه تو خورشیدی و خورشید چنانست
نز مدح زیادت شود و نز ذم نقصان
آراسته گشتی بتن شاهی کو را
ناورد و نیارد به جهان همتا دوران
ای شاه همه شاهان زیبنده شاهی
زیبد که نیندیشی از گنبد گردان
تو خسرو کیهانی وز شادی تو خلق
شادند تو زینی که همی باشی شادان
دانی که خداوند جهان سلطان از تو
شادست و تویی معجزه او را برهان
یک ذره تهی نیست ز مهر تو تن او
جانست ورا مهر تو شایسته دو چندان
آن کن که بود در همه سال سوی تو
خلعت پس یکدیگر چون قطره باران
خرم شدی و تازه ازین خلعت عالی
خرم شود از ابر بلی دایم بستان
تا از فلک گردان خورشید بتابد
وافزون شود از تابش او گوهر درکان
بادی تو چو خورشید وز تو نیز خزاین
راننده کان گشته پر از گوهر الوان
فرمانت روا باد ابر عالم و بر تو
میمون و همایون باد این خلعت سلطان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۷ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی
ثقت الملک را خدای جهان
دولتش بهره داد بخت جوان
طاهربن علی که از رایش
شد جوان باز پیر بوده جهان
روزگار ار ز طبع او بودی
نشدی چیره بر بهار خزان
در مدار فلک نیفتادی
روز و شب را تفاوت و نقصان
تا شکفته بهار دولت او
کرد چون باغ عرصه گیهان
روی و چشم دعوی او شده است
از دل و روی لاله نعمان
جامه و نامه بزرگی را
جاه و نامش علم شد و عنوان
بی دل او شهامت و فطنت
بی کف او سماحت و احسان
ماه بی نور و تیغ بی آبست
شاخ بی بار و ابر بی باران
ای ضمیر تو فضل را معیار
وی ذکای تو عقل را میزان
از گمان تو عاجزست یقین
از یقین تو قاصرست گمان
عدل را از تو تیز شد بازار
ظلم را از تو کند شد دندان
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان
از تو قلب الاسد که شادی دید
ماند از آن روز باز از خفقان
چشم نرگس به دشمنت نگریست
گشت مأخوذ علت یرقان
تا گران گشت پله جودت
قیمت زر و سیم شد ارزان
نه شگفت از سخاوت تو کند
این و آن را عیار بی حملان
گر زر و سیم را نکردی چرخ
در دل خاک و طبع سنگ نهان
هر زر و سیم کافرید خدای
تو به روزی بدادیی آسان
در کف تو چو خوش بخندد جام
زار بر خویشتن بگرید کان
زانکه چندان عطا دهی که همی
مایه زر نباشدش چندان
تا به بزم تو منقطع نشود
صله رود ساز و مدحت خوان
نیست بیکار سکه ضراب
هست پربار کفه وزان
بر عرض ها درت گشاده شود
تا سخاوت تو را بود دربان
بی هوای تو نیست هیچ ضمیر
بی ثنای تو نیست هیچ مکان
صلت تو گشاده داد در
نعمت تو نهاده دارد خوان
جودت آن میزبان که در گیتی
کرد امل های خلق را مهمان
رایت آن قهرمان که از وی دید
حاسد و ناصح تو قهر و امان
بخشش از مدحت تو یافته شد
گنج بر بخشش تو یافت زیان
خلق و خلق تو در همه معنی
راست چون دین و پاک چون ایمان
نوبهاری و باغ تو مسند
آفتابی و چرخ تو ایوان
قصر جاه تو را گشاده دری
دولت از صحن روضه رضوان
آب عز تو را کشیده رهی
نعمت از قعر چشمه حیوان
لفظ و دست تو را به رزم و به بزم
که به هر نوع کرده اند ضمان
صفت لفظ عیسی مریم
معجز دست موسی عمران
کاین به دم کرده مرده را زنده
وان به کف کرد چوب را ثعبان
نکته ای گویم از جلالت تو
استماعی کنش به عقل و به جان
قدر کیوان بلند شد زیراک
پایه رتبت تو شد کیوان
سعد اکبر بدان بود برجیس
که برد دولت تو را فرمان
هست بهرام با عدوت به چنگ
در کفش زان بود کشیده سنان
همه از رای تو ستاند نور
مهر تابان ز گنبد گردان
سزد ار وقت لهو تو ناهید
همچو خنیاگران زند دستان
تیر جادوگه نگار سخن
شود از نوک کلک تو حیران
رهبر عزم تست ماه که هست
برده از اختران سبق برهان
گر به سندان و خاره یازد چرخ
نام تو برنهد برین و برآن
زیر نام تو موم گردد و گل
تارک خاره و دل سندان
خردت را هنر نکرد قیاس
هنرت را خرد ندید کران
از مدیح تو عاجز آمد فهم
وز صفات تو خیره گشت بیان
چو بکردند قسمها نرسید
قسمت دشمن تو جزخذلان
چون بدادند بخش ها نامد
بخش بدخواه تو مگر حرمان
تن بدخواهت ار شود فولاد
بر تنش ترس تو شود سوهان
ور کند قصد آن که بگریزد
گرددش پوست گرد تن زندان
از پی کارزار دشمن تو
بر گرفته ست چرخ تیر و کمان
هست و باشد کمان و تیرش را
از بلا قبضه وز اجل پیکان
چون بخیزد ز جای هیبت تو
به تگ اندر نیابدش حدثان
وهم تو چون نهد به کاری روی
نتواندش داد چرخ نشان
حزم تو در مقام کوه رکاب
عزم تو در مسیر باد عنان
نه عجب گر شود گذرگه تو
از کمال و شرف سپهر کیان
پس از آن نیز پرستاره بود
راه تو همچو راه کاهکشان
آن سپهرست رای سامی تو
که کند گرد مملکت جولان
گویی ابرست خنجرت که به طبع
هم درو صاعقه ست و هم طوفان
در ثنای تو تیز باشد و سخت
گه تک نوک کلک و عقد بنان
وز هراس تو پست گردد و کند
یشک پیل دمان و شیر ژیان
همت تو به هیچ حال ندید
فسخ در عزم و نقص در پیمان
خاطر تو به هیچ وقت نخواند
سوره سهو و آیه نسیان
با گشاد مثال تو نبود
معتمد هیچ جوشن و خفتان
بی سؤال و جواب تو نشود
معتبر هیچ حجت و برهان
دیر زی ای بهار هر بقعت
شاد باش ای سوار هر میدان
که به مهر و به ماه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان
ای بزرگی و حشمت تو شده
اصل تمکین و مایه امکان
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعود سعدبن سلمان
در دل من به ایزد ارماندست
ذره ای از هوای هندستان
چه کنم من به لووهور آخر
نزد آن قوم بی سر و سامان
کی کشد دل به بقعتی که شود
تالی دوزخی به تابستان
روی تابم ز عز مجلس تو
خویشتن را در افکنم به هوان
بود اندر جهان چون من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان
دارم ایمان به دولت شاهیت
مال از انواع و نعمت از الوان
هر کس از بهر نام و نان کوشد
من ز جاه تو نام دارم و نان
تو رسانیدیم به جاه بلند
تو رهانیدیم ز بند گران
از فراوان مکارم تو رسید
کسوت من به اطلس و برکان
برگشادی به یک سخن بر من
در اقبال مجلس سلطان
در بزرگی همی کشم دامن
بر کشیده سر از همه اقران
مرده بودم تو کردیم زنده
از پس فضل و رحمت یزدان
ناتوان گشته بودم از محنت
مر مرا دولت تو داد توان
عاجزم در ثنات گرچه مراست
لفظ سحبان و معنی حسان
این که گفتم همه حقیقت گیر
اینکه گویم همه مجاز مدان
کافرم کافرم گر اندیشم
نعمت وافر تو را کفران
در خراسان و در عراق همی
عاشقانند بر هنر همگان
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان
خرد نامیست اینکه شرح دهند
که فلان زنده شده به سعی فلان
زیور فاخر عروس ثنات
کردم از در و گوهر و مرجان
شاید ار بر مدیح شکر تو من
جان فشانم که از تو دارم جان
ای به جاه تو شاهی آسوده
وی برای تو دولت آبادان
گر ز نیسان جهان شود خرم
اینک آمد به خرمی نیسان
از پی باغ فرش ها آورد
ابر نیسان ز میرم و کمسان
طبع گیتی نگار باز افکند
بر چمن هفت رنگ شادروان
لاله از حرص باز کرده دهن
زانکه شد غنچه چو سرپستان
شیر اگر ابر دارد از پی چیست
سر پستان غنچه در بستان
به دو هفته همه گلستان شد
بر زمین هر چه بود خارستان
چمن از گلشن و شکوفه شدست
تخت کسری و تاج نوشروان
شد به یک بار نقش سوزن کرد
هر کجا بود صنعت کمسان
دیده عقل را به نقش بهار
قدرت کردگار گشت عیان
داد شادی بده به جام نبید
باز داد از لب بتان بستان
تا بود متفق ز هفت انجم
در تن این مختلف چهار ارکان
چرخ را بی خلاف محکم باد
در وفاق هوای تو پیمان
همه ساله ز بخت یاری بین
همه مدت به کام دولت ران
با طرب خیز و با نشاط نشین
در شرف پای و در بزرگی مان
تو میان بسته پیش تخت ملک
پیش تو روزگار بسته میان
تو گشاده دهان به حل و به عقد
دهر در مدح تو گشاده دهان
رتبت جاه تو سپهر محل
سطوت بأس تو زمانه توان
باد فرخنده عید بر تو و باد
از تو مقبول طاعت رمضان
دولتش بهره داد بخت جوان
طاهربن علی که از رایش
شد جوان باز پیر بوده جهان
روزگار ار ز طبع او بودی
نشدی چیره بر بهار خزان
در مدار فلک نیفتادی
روز و شب را تفاوت و نقصان
تا شکفته بهار دولت او
کرد چون باغ عرصه گیهان
روی و چشم دعوی او شده است
از دل و روی لاله نعمان
جامه و نامه بزرگی را
جاه و نامش علم شد و عنوان
بی دل او شهامت و فطنت
بی کف او سماحت و احسان
ماه بی نور و تیغ بی آبست
شاخ بی بار و ابر بی باران
ای ضمیر تو فضل را معیار
وی ذکای تو عقل را میزان
از گمان تو عاجزست یقین
از یقین تو قاصرست گمان
عدل را از تو تیز شد بازار
ظلم را از تو کند شد دندان
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان
از تو قلب الاسد که شادی دید
ماند از آن روز باز از خفقان
چشم نرگس به دشمنت نگریست
گشت مأخوذ علت یرقان
تا گران گشت پله جودت
قیمت زر و سیم شد ارزان
نه شگفت از سخاوت تو کند
این و آن را عیار بی حملان
گر زر و سیم را نکردی چرخ
در دل خاک و طبع سنگ نهان
هر زر و سیم کافرید خدای
تو به روزی بدادیی آسان
در کف تو چو خوش بخندد جام
زار بر خویشتن بگرید کان
زانکه چندان عطا دهی که همی
مایه زر نباشدش چندان
تا به بزم تو منقطع نشود
صله رود ساز و مدحت خوان
نیست بیکار سکه ضراب
هست پربار کفه وزان
بر عرض ها درت گشاده شود
تا سخاوت تو را بود دربان
بی هوای تو نیست هیچ ضمیر
بی ثنای تو نیست هیچ مکان
صلت تو گشاده داد در
نعمت تو نهاده دارد خوان
جودت آن میزبان که در گیتی
کرد امل های خلق را مهمان
رایت آن قهرمان که از وی دید
حاسد و ناصح تو قهر و امان
بخشش از مدحت تو یافته شد
گنج بر بخشش تو یافت زیان
خلق و خلق تو در همه معنی
راست چون دین و پاک چون ایمان
نوبهاری و باغ تو مسند
آفتابی و چرخ تو ایوان
قصر جاه تو را گشاده دری
دولت از صحن روضه رضوان
آب عز تو را کشیده رهی
نعمت از قعر چشمه حیوان
لفظ و دست تو را به رزم و به بزم
که به هر نوع کرده اند ضمان
صفت لفظ عیسی مریم
معجز دست موسی عمران
کاین به دم کرده مرده را زنده
وان به کف کرد چوب را ثعبان
نکته ای گویم از جلالت تو
استماعی کنش به عقل و به جان
قدر کیوان بلند شد زیراک
پایه رتبت تو شد کیوان
سعد اکبر بدان بود برجیس
که برد دولت تو را فرمان
هست بهرام با عدوت به چنگ
در کفش زان بود کشیده سنان
همه از رای تو ستاند نور
مهر تابان ز گنبد گردان
سزد ار وقت لهو تو ناهید
همچو خنیاگران زند دستان
تیر جادوگه نگار سخن
شود از نوک کلک تو حیران
رهبر عزم تست ماه که هست
برده از اختران سبق برهان
گر به سندان و خاره یازد چرخ
نام تو برنهد برین و برآن
زیر نام تو موم گردد و گل
تارک خاره و دل سندان
خردت را هنر نکرد قیاس
هنرت را خرد ندید کران
از مدیح تو عاجز آمد فهم
وز صفات تو خیره گشت بیان
چو بکردند قسمها نرسید
قسمت دشمن تو جزخذلان
چون بدادند بخش ها نامد
بخش بدخواه تو مگر حرمان
تن بدخواهت ار شود فولاد
بر تنش ترس تو شود سوهان
ور کند قصد آن که بگریزد
گرددش پوست گرد تن زندان
از پی کارزار دشمن تو
بر گرفته ست چرخ تیر و کمان
هست و باشد کمان و تیرش را
از بلا قبضه وز اجل پیکان
چون بخیزد ز جای هیبت تو
به تگ اندر نیابدش حدثان
وهم تو چون نهد به کاری روی
نتواندش داد چرخ نشان
حزم تو در مقام کوه رکاب
عزم تو در مسیر باد عنان
نه عجب گر شود گذرگه تو
از کمال و شرف سپهر کیان
پس از آن نیز پرستاره بود
راه تو همچو راه کاهکشان
آن سپهرست رای سامی تو
که کند گرد مملکت جولان
گویی ابرست خنجرت که به طبع
هم درو صاعقه ست و هم طوفان
در ثنای تو تیز باشد و سخت
گه تک نوک کلک و عقد بنان
وز هراس تو پست گردد و کند
یشک پیل دمان و شیر ژیان
همت تو به هیچ حال ندید
فسخ در عزم و نقص در پیمان
خاطر تو به هیچ وقت نخواند
سوره سهو و آیه نسیان
با گشاد مثال تو نبود
معتمد هیچ جوشن و خفتان
بی سؤال و جواب تو نشود
معتبر هیچ حجت و برهان
دیر زی ای بهار هر بقعت
شاد باش ای سوار هر میدان
که به مهر و به ماه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان
ای بزرگی و حشمت تو شده
اصل تمکین و مایه امکان
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعود سعدبن سلمان
در دل من به ایزد ارماندست
ذره ای از هوای هندستان
چه کنم من به لووهور آخر
نزد آن قوم بی سر و سامان
کی کشد دل به بقعتی که شود
تالی دوزخی به تابستان
روی تابم ز عز مجلس تو
خویشتن را در افکنم به هوان
بود اندر جهان چون من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان
دارم ایمان به دولت شاهیت
مال از انواع و نعمت از الوان
هر کس از بهر نام و نان کوشد
من ز جاه تو نام دارم و نان
تو رسانیدیم به جاه بلند
تو رهانیدیم ز بند گران
از فراوان مکارم تو رسید
کسوت من به اطلس و برکان
برگشادی به یک سخن بر من
در اقبال مجلس سلطان
در بزرگی همی کشم دامن
بر کشیده سر از همه اقران
مرده بودم تو کردیم زنده
از پس فضل و رحمت یزدان
ناتوان گشته بودم از محنت
مر مرا دولت تو داد توان
عاجزم در ثنات گرچه مراست
لفظ سحبان و معنی حسان
این که گفتم همه حقیقت گیر
اینکه گویم همه مجاز مدان
کافرم کافرم گر اندیشم
نعمت وافر تو را کفران
در خراسان و در عراق همی
عاشقانند بر هنر همگان
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان
خرد نامیست اینکه شرح دهند
که فلان زنده شده به سعی فلان
زیور فاخر عروس ثنات
کردم از در و گوهر و مرجان
شاید ار بر مدیح شکر تو من
جان فشانم که از تو دارم جان
ای به جاه تو شاهی آسوده
وی برای تو دولت آبادان
گر ز نیسان جهان شود خرم
اینک آمد به خرمی نیسان
از پی باغ فرش ها آورد
ابر نیسان ز میرم و کمسان
طبع گیتی نگار باز افکند
بر چمن هفت رنگ شادروان
لاله از حرص باز کرده دهن
زانکه شد غنچه چو سرپستان
شیر اگر ابر دارد از پی چیست
سر پستان غنچه در بستان
به دو هفته همه گلستان شد
بر زمین هر چه بود خارستان
چمن از گلشن و شکوفه شدست
تخت کسری و تاج نوشروان
شد به یک بار نقش سوزن کرد
هر کجا بود صنعت کمسان
دیده عقل را به نقش بهار
قدرت کردگار گشت عیان
داد شادی بده به جام نبید
باز داد از لب بتان بستان
تا بود متفق ز هفت انجم
در تن این مختلف چهار ارکان
چرخ را بی خلاف محکم باد
در وفاق هوای تو پیمان
همه ساله ز بخت یاری بین
همه مدت به کام دولت ران
با طرب خیز و با نشاط نشین
در شرف پای و در بزرگی مان
تو میان بسته پیش تخت ملک
پیش تو روزگار بسته میان
تو گشاده دهان به حل و به عقد
دهر در مدح تو گشاده دهان
رتبت جاه تو سپهر محل
سطوت بأس تو زمانه توان
باد فرخنده عید بر تو و باد
از تو مقبول طاعت رمضان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹ - مدح ارسلان بن مسعود
نگاه کن به بزرگی و جاه این ایوان
که برگذشته به رفعت ز تارک کیوان
نشسته سلطان بر تخت با جمال و کمال
که دور بادا چشم کمال ازین سلطان
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان
به حلم کوه متین و به رأی بدر منیر
به طبع بحر محیط و به قدر چرخ کیان
زمانه دارا اندر زمانه شاهی نیست
که او نخواست ز تیغ تو زینهار و امان
حریم ملک چنان شد ز عدل تو ملکا
که بر رمه به چراگاه گرگ گشت شبان
به پادشاهی بر عدل سود کردی تو
نکرد هرگز بر عدل هیچ شاه زیان
نگاه کردم یک فخر عدل را آنست
که فخر کرد پیمبر به عصر نوشروان
کنون به عصر تو و یاد عصر تو جاوید
هزار فخر نماید همی زمین و زمان
تو پادشاه جهانی و چرخ و گیتی رام
تو شهریار جوانی و ملک و بخت جوان
بوی و بادی صاحبقران درین گیتی
ز خسروان چو تو صاحبقران ندید قران
ز حرص جود تو در کان همی بخندد زر
ز بیم دست تو بر زر همی بگرید کان
خدایگانا گستاخی است اندر شعر
که شاعر آن را نیکو کند به شعر بیان
ملوک فالی کز لفظ شاعران شنوند
خجسته دارند ای زینت ملوک جهان
درین قصیده ز مدحت کرانه کرد رهی
اگر چه مدح تو را طبع او ندید کران
هزار یک ز ثنای تو گفت نتواند
به حسب حال بخواهد همی گشاد زبان
اگر چه پویه غزوت بود چو جد و پدر
ز بهر تقویت دین و نصرت ایمان
نداشت باید در طبع و دل عزیمت هند
بسنده باشد یک ترک تو به هندستان
به بزم ساقی تو هست زاده خاتون
به رزم یاور تو هست بچه خاقان
تهی نباید کردن خزانه از زر و سیم
نباید آورد ای شاه در خزینه زیان
به زر و سیم نباید همی خریدن ترک
دریست سخت گشاده رهیست نیک آسان
چو بندگان همه ترکان چیره دستانند
کشید باید لشکر به غزو ترکستان
چو گشت ویران بوم و بر نتیجه رأی
بکند باید بوم و بر نبیره خان
بهر غنیمت چندان به دستت آید ترک
که بی کرانه سپاهی فرازت آید از آن
به کف گرفتی ملک و تمام داری مرد
یقین شمر که چنین است رسم این گیهان
به مرد ملک بجای و بمال مرد به پای
نگاه داشتن ملک جز چنین نتوان
تو مال داری چندان که هر چه خواهی مرد
به جان ببندد پیش تو روز جنگ میان
اگر که نهمت غزویت هست کار بساز
ز بهر غزو سپاهی چو ابر و باد بران
نه ممتنع بودت غزو اگر نباشد هند
به ترک و روم کش این لشکر و سپاه گران
ربیع ملک شد از عدل وجود تو خرم
چنانکه باغ ربیع از نسیم و از باران
یقین بود که ربیع است تازه ملک تو را
که هیچ وقت نبیند گزند باد خزان
دریغ ربیع نگر تا ربیع شیبانی
چگونه آید با چند خدمت الوان
به کینه بندد و آرد به حضرتت امسال
به رسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان
زهدی ها که رسانید و مالها کاورد
یقین بدان که شود ده خزینه آبادان
به بارگه رمه زنده پیل مست آورد
که کوههای دمانند و حصن های روان
دویست مرکب دریا گذار دشت نورد
که گاه کوه رکابند و گاه باد عنان
زمانه پیش تو او را چو دید بسته کمر
چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان
تو شهریارا کیخسروی به جاه و هنر
ربیع پیش تو مانند رستم دستان
نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملک
نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان
کنون که نوبت آسایش است و وقت نشاط
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
بنوش باده که بی باده شادکامی نیست
ز شادکامی بی باده کس نداد نشان
جمال دولت بین و بساط فخر سپر
سرای ملک فروز و نهال عدل نشان
به جان و طبع نبید و سماع خواه که هست
نبید قوت طبع و سماع راحت جان
درین مبارک قصر و بدین همایون تخت
هزار سال به پای و هزار سال بمان
زبان گشاده چو مسعود سعد پیش تو باد
هزار شکر سرای و هزار مدحت خوان
که برگذشته به رفعت ز تارک کیوان
نشسته سلطان بر تخت با جمال و کمال
که دور بادا چشم کمال ازین سلطان
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان
به حلم کوه متین و به رأی بدر منیر
به طبع بحر محیط و به قدر چرخ کیان
زمانه دارا اندر زمانه شاهی نیست
که او نخواست ز تیغ تو زینهار و امان
حریم ملک چنان شد ز عدل تو ملکا
که بر رمه به چراگاه گرگ گشت شبان
به پادشاهی بر عدل سود کردی تو
نکرد هرگز بر عدل هیچ شاه زیان
نگاه کردم یک فخر عدل را آنست
که فخر کرد پیمبر به عصر نوشروان
کنون به عصر تو و یاد عصر تو جاوید
هزار فخر نماید همی زمین و زمان
تو پادشاه جهانی و چرخ و گیتی رام
تو شهریار جوانی و ملک و بخت جوان
بوی و بادی صاحبقران درین گیتی
ز خسروان چو تو صاحبقران ندید قران
ز حرص جود تو در کان همی بخندد زر
ز بیم دست تو بر زر همی بگرید کان
خدایگانا گستاخی است اندر شعر
که شاعر آن را نیکو کند به شعر بیان
ملوک فالی کز لفظ شاعران شنوند
خجسته دارند ای زینت ملوک جهان
درین قصیده ز مدحت کرانه کرد رهی
اگر چه مدح تو را طبع او ندید کران
هزار یک ز ثنای تو گفت نتواند
به حسب حال بخواهد همی گشاد زبان
اگر چه پویه غزوت بود چو جد و پدر
ز بهر تقویت دین و نصرت ایمان
نداشت باید در طبع و دل عزیمت هند
بسنده باشد یک ترک تو به هندستان
به بزم ساقی تو هست زاده خاتون
به رزم یاور تو هست بچه خاقان
تهی نباید کردن خزانه از زر و سیم
نباید آورد ای شاه در خزینه زیان
به زر و سیم نباید همی خریدن ترک
دریست سخت گشاده رهیست نیک آسان
چو بندگان همه ترکان چیره دستانند
کشید باید لشکر به غزو ترکستان
چو گشت ویران بوم و بر نتیجه رأی
بکند باید بوم و بر نبیره خان
بهر غنیمت چندان به دستت آید ترک
که بی کرانه سپاهی فرازت آید از آن
به کف گرفتی ملک و تمام داری مرد
یقین شمر که چنین است رسم این گیهان
به مرد ملک بجای و بمال مرد به پای
نگاه داشتن ملک جز چنین نتوان
تو مال داری چندان که هر چه خواهی مرد
به جان ببندد پیش تو روز جنگ میان
اگر که نهمت غزویت هست کار بساز
ز بهر غزو سپاهی چو ابر و باد بران
نه ممتنع بودت غزو اگر نباشد هند
به ترک و روم کش این لشکر و سپاه گران
ربیع ملک شد از عدل وجود تو خرم
چنانکه باغ ربیع از نسیم و از باران
یقین بود که ربیع است تازه ملک تو را
که هیچ وقت نبیند گزند باد خزان
دریغ ربیع نگر تا ربیع شیبانی
چگونه آید با چند خدمت الوان
به کینه بندد و آرد به حضرتت امسال
به رسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان
زهدی ها که رسانید و مالها کاورد
یقین بدان که شود ده خزینه آبادان
به بارگه رمه زنده پیل مست آورد
که کوههای دمانند و حصن های روان
دویست مرکب دریا گذار دشت نورد
که گاه کوه رکابند و گاه باد عنان
زمانه پیش تو او را چو دید بسته کمر
چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان
تو شهریارا کیخسروی به جاه و هنر
ربیع پیش تو مانند رستم دستان
نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملک
نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان
کنون که نوبت آسایش است و وقت نشاط
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
بنوش باده که بی باده شادکامی نیست
ز شادکامی بی باده کس نداد نشان
جمال دولت بین و بساط فخر سپر
سرای ملک فروز و نهال عدل نشان
به جان و طبع نبید و سماع خواه که هست
نبید قوت طبع و سماع راحت جان
درین مبارک قصر و بدین همایون تخت
هزار سال به پای و هزار سال بمان
زبان گشاده چو مسعود سعد پیش تو باد
هزار شکر سرای و هزار مدحت خوان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۱ - ستایش علی خاص
تبارک الله بنگر میان ببسته به جان
ز بهر خدمت سلطان سپهبد سلطان
بلند رای علی خاص خسرو ابراهیم
که نه بقدرش چرخ است و نه به جودش کان
همی نتازد جز بهر نصرت اسلام
همی نکوشد جز بهر قوت ایمان
نه روز یارد کردن دلش نشاط سبک
نه خواب یارد دیدن به شب دماغ گران
به رای خویش کند کار همچو چرخ بلند
به چنگ خویش کند صید همچو شیر ژیان
زمانه باشد مقهور چون برد حمله
سپهر باشد مأمور چون دهد فرمان
قضا بترسد و چرخ و فلک بپرهیزد
ز نامه ای که علی خاص باشدش عنوان
به رای چرخی کان را نباشد اندازه
به طبع بحری کان را نیوفتد نقصان
نه به آستانه جاهش رسیده هیچ یقین
نه بر کرانه مدحش گذشته هیچ گمان
خجسته مجلس او را ز دولتست بساط
زدوده خنجر او را ز نصرتست فسان
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان
چو سرکشیدند از خط و خط بدبختی
به جان و نفس امل برکشیدشان خذلان
عمید و خاصه سالار شهریار اجل
بساخت از پی کوشش چو رستم دستان
نه گشته تاری از موی بندگانش کم
نه پالهنگی گشته ز مرکبانش زیان
به کارزار شد و فتح کرده باز آمد
به رای روشن و عزم درست و بخت جوان
شده سپاهی از ذوالفقار او بی سر
شده جهانی از کارزار او ویران
سپه گردان از کارزار او خیره
نجوم تابان اندر حسام او حیران
نه نور داده چو تیغش ز گرد برق درخش
نه پویه کرده چو رخشش به دشت بادبزان
ز تف دماغ بجوشید زیر هر مغفر
ز جوش گشت جگر پاره زیر هر خفتان
به نور روی دلارام شد فروزان تیغ
به شکل ابروی معشوق خم گرفت کمان
چو خواب در سر مردان مرد جست حسام
چو وهم در دل گردان گرد رفت سنان
نه جای یافت همی در دماغ جز خنجر
نه راه برد همی سوی دیده جز پیکان
هوا و خاک ز گرد و ز خون به گونه و رنگ
بنفشه طبری گشت و لاله نعمان
عقاب وار قضا برگشاده تیز دو چنگ
نهنگ وار اجل باز کرده پهن دهان
به رزمگاه درآمد چو حیدر کرار
به دست قبضه آن ذوالفقار ملک ستان
چنان نمود همی خنجرش ز تیره غبار
چنانکه آتش سوزنده در میان دخان
چنان بگشت که گفتی هزار دارد دل
چنان شتافت که گفتی هزار دارد جان
بشد ز جای زمین چون فرو گرفت رکاب
بماند چرخ ز گردش چو برکشید عنان
زمانه وار همی کند هر چه یافت ز جای
اجل نهاد همی برد هر چه دید روان
اگر نه از پی دشمنش را به کار شدی
به هیچ حال نجستی ز تیر او حدثان
وگرنه مرگ ز یاران او یکی بودی
نیافتی ز حسامش به هیچ روی امان
زهی ستوده خلق خدای عز و جل
زهی گزیده و خاص خدایگان جهان
فراخته ست برای تو مملکت رایت
فروخته ست به روی تو شهریار ایوان
سپهر طبعی در صدر مسند مجلس
زمانه فعلی در گرد مرکب و میدان
سپاه عزم تو را پیشرو بود نصرت
خلاف رأی تو را راهبر بود حرمان
حسان و نیزه و تیر تو بگذرد که زخم
ز مغز روی و دل سنگ و تارک میدان
شکسته گشت به تیغ تو لشگر کفار
خراب شد به سپاه تو کشور افغان
ز بس که سوخته جان و رانده خون گشت
زمین و آب به رنگ خماهن و مرجان
به سور فتح تو مزمر همی زند زهره
به سوک دشمنت اندر کبود شد کیوان
تمام گفت ندانم ثنا و مدحت تو
گرم برون دمد از تن به جای موی زبان
زبان نگفت جز از بهر مدحت تو سخن
قلم نبست جز از بهر خدمت تو میان
چو بوی وصف تو یابد همی بخندد طبع
چون نور مدح تو بیند همی بنازد جان
به راه کرد بهار خجسته استقبال
ز شادکامی روی تو خرم و خندان
دریغ داشت سم مرکب تو را از خاک
بساط کرد زمین را به لاله و ریحان
ز سرو پر قد ممشوق گشت ساحت باغ
ز لاله پر رخ معشوق گشت لاله ستان
به باغ عز تو گلبن همی فشاند گل
به نظم مدح تو بلبل همی زند دستان
بزرگوارا آنی که در جهان چون تو
به هر هنر ندهد هیچ جای خلق نشان
مرا کنون تو خداوندی و تو خواهی بود
کراست چون تو خداوند در همه گیهان
بهای خویش ز تو چند بار یافته ام
گران خریدی مفروش مرمرا ارزان
یکی حکایت بشنو ز حسب حال رهی
به عقل سنج که عقلست عدل را میزان
بر این حصار مرا با ستاره باشد راز
به چشم خویش همی بینم احتراق و قران
منم نشسته در پیشم ایستاده به پای
خیال مرگ و دهان باز کرده چون ثعبان
گسسته بند دو پای من از گرانی بند
ضعیف گشته تن من ز محنت الوان
بلای من همه بود از رجا و از محمود
که گشته بادا این هر دو خرطه سبع روان
وگرنه کس را از من همی نیاید یاد
که هست یا نه مسعود سعدبن سامان
نشسته بودم در کنج خانه ای بدهک
به دولت تو مرا بود سیم و جامه و نان
چو بر حصار گذشتی خجسته رایت تو
شدی دمادم بر من مبرت و احسان
کنون نگویم کاحسان تو ز من ببرند
که چون حساب کنم بر شود ز عقد بنان
به دولت تو مرا نیست انده نفقات
ز خلعت تو مرا نیست جامه خلقان
ولیک کشت مرا طبع این هوای عفن
ز حیر گشتم از این مردمان بی سامان
نه مردمیست که با او سخن توان گفتن
نه زیرکیست که چیزی ازو شنید توان
اگر نبودی بیچاره پیر بهرامی
چگونه بودی حال من اندرین زندان
گهی صفت کندم حالهای گردش چرخ
گهی بیان دهدم رازهای چرخ کیان
مرا ز صحبت او شد درست علم نجوم
حساب هندسه و هیأت زمین و مکان
چنان شدم که بگویم بر گمان به یقین
که چند باشد یک لحظه چرخ را دوران
چنان کنم که دگر سال اگر فرستم شعر
بدیع صنعت تقویم من بود با آن
سر زمستان بی حد فرستمت اشعار
اگر به جان برهم زین سموم تابستان
اگر نبودی تیمار آن ضعیفه زال
که چشمهاش چو ابرست و اشک چون باران
خدای داند اگر غم نهادمی بر دل
که حال گیتی هرگز ندیدمی یکسان
ولیک زالی دارم که در کنار مرا
چو جان شیرین پرورد و مرد کرد و کلان
نسبت هرگز او را خیال و نندیشید
که من به قلعه سومانم او به هندستان
همی بخواند با آب چشم و با زاری
خدای عز و جل را به آشکار و نهان
در آن همی نگرم من که هر شبی تا روز
چه راز گوید یارب به منش باز رسان
نه بیش یاد کنم هیچ رنج و شدت خویش
نه بیش شرح دهم نیز محنت و هجران
قصیدهات فرستم همه مناقب تو
همه موافق اوصاف و مختلف اوزان
یقین شدم که به کوشش زمن نگردد باز
اگر قضایی هست کردست ایزد سبحان
چو نیست دولت رنجور کی شود کم رنج
بخواهد ایزد دشوار کی شود آسان
همیشه تا پس نیسان همی ایار بود
همیشه تا رسد آذر همی پس از نیسان
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشه زیر شاخ ها ز باد خزان
به تیغ نصرت یاب و به فتح گیتی گیر
به ناز رامش جوی و به کام دولت ران
به جود نیکی کار و به عدل کار گذار
به جاه ملک فروز و به رای فتنه نشان
ز بهر خدمت سلطان سپهبد سلطان
بلند رای علی خاص خسرو ابراهیم
که نه بقدرش چرخ است و نه به جودش کان
همی نتازد جز بهر نصرت اسلام
همی نکوشد جز بهر قوت ایمان
نه روز یارد کردن دلش نشاط سبک
نه خواب یارد دیدن به شب دماغ گران
به رای خویش کند کار همچو چرخ بلند
به چنگ خویش کند صید همچو شیر ژیان
زمانه باشد مقهور چون برد حمله
سپهر باشد مأمور چون دهد فرمان
قضا بترسد و چرخ و فلک بپرهیزد
ز نامه ای که علی خاص باشدش عنوان
به رای چرخی کان را نباشد اندازه
به طبع بحری کان را نیوفتد نقصان
نه به آستانه جاهش رسیده هیچ یقین
نه بر کرانه مدحش گذشته هیچ گمان
خجسته مجلس او را ز دولتست بساط
زدوده خنجر او را ز نصرتست فسان
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان
چو سرکشیدند از خط و خط بدبختی
به جان و نفس امل برکشیدشان خذلان
عمید و خاصه سالار شهریار اجل
بساخت از پی کوشش چو رستم دستان
نه گشته تاری از موی بندگانش کم
نه پالهنگی گشته ز مرکبانش زیان
به کارزار شد و فتح کرده باز آمد
به رای روشن و عزم درست و بخت جوان
شده سپاهی از ذوالفقار او بی سر
شده جهانی از کارزار او ویران
سپه گردان از کارزار او خیره
نجوم تابان اندر حسام او حیران
نه نور داده چو تیغش ز گرد برق درخش
نه پویه کرده چو رخشش به دشت بادبزان
ز تف دماغ بجوشید زیر هر مغفر
ز جوش گشت جگر پاره زیر هر خفتان
به نور روی دلارام شد فروزان تیغ
به شکل ابروی معشوق خم گرفت کمان
چو خواب در سر مردان مرد جست حسام
چو وهم در دل گردان گرد رفت سنان
نه جای یافت همی در دماغ جز خنجر
نه راه برد همی سوی دیده جز پیکان
هوا و خاک ز گرد و ز خون به گونه و رنگ
بنفشه طبری گشت و لاله نعمان
عقاب وار قضا برگشاده تیز دو چنگ
نهنگ وار اجل باز کرده پهن دهان
به رزمگاه درآمد چو حیدر کرار
به دست قبضه آن ذوالفقار ملک ستان
چنان نمود همی خنجرش ز تیره غبار
چنانکه آتش سوزنده در میان دخان
چنان بگشت که گفتی هزار دارد دل
چنان شتافت که گفتی هزار دارد جان
بشد ز جای زمین چون فرو گرفت رکاب
بماند چرخ ز گردش چو برکشید عنان
زمانه وار همی کند هر چه یافت ز جای
اجل نهاد همی برد هر چه دید روان
اگر نه از پی دشمنش را به کار شدی
به هیچ حال نجستی ز تیر او حدثان
وگرنه مرگ ز یاران او یکی بودی
نیافتی ز حسامش به هیچ روی امان
زهی ستوده خلق خدای عز و جل
زهی گزیده و خاص خدایگان جهان
فراخته ست برای تو مملکت رایت
فروخته ست به روی تو شهریار ایوان
سپهر طبعی در صدر مسند مجلس
زمانه فعلی در گرد مرکب و میدان
سپاه عزم تو را پیشرو بود نصرت
خلاف رأی تو را راهبر بود حرمان
حسان و نیزه و تیر تو بگذرد که زخم
ز مغز روی و دل سنگ و تارک میدان
شکسته گشت به تیغ تو لشگر کفار
خراب شد به سپاه تو کشور افغان
ز بس که سوخته جان و رانده خون گشت
زمین و آب به رنگ خماهن و مرجان
به سور فتح تو مزمر همی زند زهره
به سوک دشمنت اندر کبود شد کیوان
تمام گفت ندانم ثنا و مدحت تو
گرم برون دمد از تن به جای موی زبان
زبان نگفت جز از بهر مدحت تو سخن
قلم نبست جز از بهر خدمت تو میان
چو بوی وصف تو یابد همی بخندد طبع
چون نور مدح تو بیند همی بنازد جان
به راه کرد بهار خجسته استقبال
ز شادکامی روی تو خرم و خندان
دریغ داشت سم مرکب تو را از خاک
بساط کرد زمین را به لاله و ریحان
ز سرو پر قد ممشوق گشت ساحت باغ
ز لاله پر رخ معشوق گشت لاله ستان
به باغ عز تو گلبن همی فشاند گل
به نظم مدح تو بلبل همی زند دستان
بزرگوارا آنی که در جهان چون تو
به هر هنر ندهد هیچ جای خلق نشان
مرا کنون تو خداوندی و تو خواهی بود
کراست چون تو خداوند در همه گیهان
بهای خویش ز تو چند بار یافته ام
گران خریدی مفروش مرمرا ارزان
یکی حکایت بشنو ز حسب حال رهی
به عقل سنج که عقلست عدل را میزان
بر این حصار مرا با ستاره باشد راز
به چشم خویش همی بینم احتراق و قران
منم نشسته در پیشم ایستاده به پای
خیال مرگ و دهان باز کرده چون ثعبان
گسسته بند دو پای من از گرانی بند
ضعیف گشته تن من ز محنت الوان
بلای من همه بود از رجا و از محمود
که گشته بادا این هر دو خرطه سبع روان
وگرنه کس را از من همی نیاید یاد
که هست یا نه مسعود سعدبن سامان
نشسته بودم در کنج خانه ای بدهک
به دولت تو مرا بود سیم و جامه و نان
چو بر حصار گذشتی خجسته رایت تو
شدی دمادم بر من مبرت و احسان
کنون نگویم کاحسان تو ز من ببرند
که چون حساب کنم بر شود ز عقد بنان
به دولت تو مرا نیست انده نفقات
ز خلعت تو مرا نیست جامه خلقان
ولیک کشت مرا طبع این هوای عفن
ز حیر گشتم از این مردمان بی سامان
نه مردمیست که با او سخن توان گفتن
نه زیرکیست که چیزی ازو شنید توان
اگر نبودی بیچاره پیر بهرامی
چگونه بودی حال من اندرین زندان
گهی صفت کندم حالهای گردش چرخ
گهی بیان دهدم رازهای چرخ کیان
مرا ز صحبت او شد درست علم نجوم
حساب هندسه و هیأت زمین و مکان
چنان شدم که بگویم بر گمان به یقین
که چند باشد یک لحظه چرخ را دوران
چنان کنم که دگر سال اگر فرستم شعر
بدیع صنعت تقویم من بود با آن
سر زمستان بی حد فرستمت اشعار
اگر به جان برهم زین سموم تابستان
اگر نبودی تیمار آن ضعیفه زال
که چشمهاش چو ابرست و اشک چون باران
خدای داند اگر غم نهادمی بر دل
که حال گیتی هرگز ندیدمی یکسان
ولیک زالی دارم که در کنار مرا
چو جان شیرین پرورد و مرد کرد و کلان
نسبت هرگز او را خیال و نندیشید
که من به قلعه سومانم او به هندستان
همی بخواند با آب چشم و با زاری
خدای عز و جل را به آشکار و نهان
در آن همی نگرم من که هر شبی تا روز
چه راز گوید یارب به منش باز رسان
نه بیش یاد کنم هیچ رنج و شدت خویش
نه بیش شرح دهم نیز محنت و هجران
قصیدهات فرستم همه مناقب تو
همه موافق اوصاف و مختلف اوزان
یقین شدم که به کوشش زمن نگردد باز
اگر قضایی هست کردست ایزد سبحان
چو نیست دولت رنجور کی شود کم رنج
بخواهد ایزد دشوار کی شود آسان
همیشه تا پس نیسان همی ایار بود
همیشه تا رسد آذر همی پس از نیسان
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشه زیر شاخ ها ز باد خزان
به تیغ نصرت یاب و به فتح گیتی گیر
به ناز رامش جوی و به کام دولت ران
به جود نیکی کار و به عدل کار گذار
به جاه ملک فروز و به رای فتنه نشان