عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید
یکی گوهری چون گل بوستانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی بر آمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر اورا نمایش
نه گاه گرایش مرا وراگرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده و لیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه برکشیده
زده برسرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مراو را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر و باز یابی
یکی نو بهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لاله مرغزاری
ز آتار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهری سرخ یابی
از و چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چومشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمودغازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون اوملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزد پرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندردل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند برخوان هندو
چو دشت کتر برسرخوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
ترا رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جزمبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز بادسواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر بر آری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش توکوه آهن
که آهن گدازی وآهن کمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تابه بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان در گذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست،او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روزو شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایه شادمانی
به وقت بهار اسپر غم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور داد گستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
نه زر وبه دیدار چون زرکانی
به کوه اندرون مانده دیرگاهی
به سنگ اندرون زاده باستانی
گهی لعل چون باده ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی
لطیفی بر آمیخته با با کثافت
یقینی برابر شده با گمانی
نه گاه بسودن مر اورا نمایش
نه گاه گرایش مرا وراگرانی
هم او خلق را مایه زورمندی
هم او زنده را مایه زندگانی
ازو قوت فعل بری و بحری
ازو حرکت طبع انسی و جانی
غم عاشقی ناچشیده و لیکن
خروشنده چون عاشق از ناتوانی
چو زرین درختی همه برگ و بارش
ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی
چو از کهربا قبه برکشیده
زده برسرش رایت کاویانی
عجب گوهرست این گهر گر بجویی
مراو را نکو وصف کردن ندانی
نشان دو فصل اندر و باز یابی
یکی نو بهاری یکی مهرگانی
ز اجزای او لاله مرغزاری
ز آتار او نرگس بوستانی
به عرض شبه گوهری سرخ یابی
از و چون کند با تو بازارگانی
کناری گهر بر سر تو فشاند
چومشتی شبه بر سر او فشانی
ایا گوهری کز نمایش جهان را
گهی ساده سودی و گاهی زیانی
نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد
مگر خنجر شهریار جهانی
یمین دول میر محمودغازی
امین ملل شاه زاولستانی
شهی خسروی شهریاری امیری
که بدعت ز شمشیر اوگشت فانی
ملک فره و ملکتش بیکرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی
نه چون اوملک خلق دیده به گیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانی
همه میل او سوی ایزد پرستی
همه شغل او جستن آنجهانی
سپه برده اندردل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی
ز هندوستان اصل کفر و ضلالت
بریده به شمشیر هندوستانی
نهاده که هند برخوان هندو
چو دشت کتر برسرخوان خانی
زهی خسروی کز بزرگی و مردی
میان همه خسروان داستانی
ترا زین سپس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی
به بزم اندرون آفتاب منیری
به رزم اندرون اژدهای دمانی
ترا رزمگه بزمگاهست شاها
خروش سواران سرود اغانی
از این روی جز جنگ جستن نخواهی
به جنگ اندرون جزمبارز نرانی
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله بردن حصاری ستانی
ز بادسواران تو گرد گردد
زمینی که لشکر بدو بگذرانی
بخندد اجل چون تو خنجر بر آری
بجنبد جهان چون تو لشکر برانی
ترا پاسبان گرد لشکر نباید
که شمشیر تو خود کند پاسبانی
ندارد خطر پیش توکوه آهن
که آهن گدازی وآهن کمانی
جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی
به پیروزی و دولت آسمانی
نپاید بسی تابه بغداد و بصره
غلامی به صدر امارت نشانی
اگر چه ز نوشیروان در گذشتی
به انصاف دادن چو نوشیروانی
کریمی چو شاخیست،او را تو باری
سخاوت چو جسمیست، اورا تو جانی
همی تا کند بلبل اندر بهاران
به باغ اندرون روزو شب باغبانی
به بزم اندرون دلفروز تو بادا
به دو فصل دو مایه شادمانی
به وقت بهار اسپر غم بهاری
به وقت خزانی عصیر خزانی
تو بادی جهان داور داد گستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی
چنین صد هزاران سده بگذرانی
به پیروزی و دولت و کامرانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود
ای دوست به صدگونه بگردی به زمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی
گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه
گویی نتوان کردز یک نقطه دهانی
گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست
گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی
جانیست مراجان پدر جز دل و جزتن
وین نیز بر من نکند صبر زمانی
گر گویی بفرست نگویم نفرستم
با دوست بخیلی نتوان کرد به جانی
جانی بدهم تا به زیانی ز تو برهم
من سود کنم گر ز تو برهم به زیانی
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی شکر ستانی
شهزاده محمد ملک عالم عادل
کز شاکر او نیست تهی هیچ مکانی
تا او به امارت بنشست از پی گنجش
هر روز به کوه از زر بفزاید کانی
گیتی چو یکی کالبدست او چو روانست
چاره نبود کالبدی را ز روانی
کافیتر ازو دهر نپرورده امیری
وافیتر ازو ملک ندیده ست جوانی
او را ز پی فال پدر تخت فرستاد
تختی همه پر صورت و پر صنعت مانی
با تخت فرستاد یکی پیل چو کوهی
پیلی که بر او شیفته گشته ست جهانی
مر دولت را برتر ازین نیست دلیلی
مر شاهی را برتر ازین نیست نشانی
آنچیز کزین پیش گمان بود یقین گشت
دانی نتوان داد یقینی به گمانی
آن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشت
دانی که نگیرد خبری جای عیانی
آب و شرف و عز جهان روز بهان راست
نا روز بهان جمله نیرزند به نانی
از بخشش او خالی کم یابم دستی
وزنعمت او خالی کم یابم خوانی
بابخشش او بحر چه چیزست: سرابی
باهمت او چرخ چه چیزست: کیانی
او را ز جفا دهر امان داد و نداده ست
مر هیچ شهی را ز جفا دهر امانی
با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست
با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی
ای بار خدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو دخانی
زیر سخن خوب تو صد نکته نهانست
زان هر نکتی راست دگرگونه بیانی
فضل تو همی جوید هر فضل ستایی
مدح تو همی خواند هر مدحت خوانی
هر چند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی
پیکان تو مانند ستاره ست که نونو
هر روز کند بر دل خصم تو قرانی
اندر دل هر شیر ز قربان تو تیریست
وندر برهر گرد ز رمح تو سنانی
چون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمن
انگشت کسی برد نیاردبه کمانی
چون تیغ به کف گیری هر جای بجویی
ا ز کشته و از خسته نگونی و ستانی
تا گیتی راست به هر فصلی طبعی
تا ایزد راست به هر روزی شانی
شاه ملکان باش و خداوند جهان باش
بگشای جهان را ز کرانی به کرانی
در خدمت تو هر چه به ترکستان ماهی
زیر علمت هر چه در آفاق میانی
دایم دل تو شاد به دیدار نگاری
شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی
چشم من و آن روز که بینم لب دجله
از رنگ علمهای تو چون لاله ستانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل از غالیه دانی
گویم ز دل خویش دهانت کنم ای ماه
گویی نتوان کردز یک نقطه دهانی
گویم ز تن خویش میان سازمت ای دوست
گویی نتوان ساخت ز یک موی میانی
جانیست مراجان پدر جز دل و جزتن
وین نیز بر من نکند صبر زمانی
گر گویی بفرست نگویم نفرستم
با دوست بخیلی نتوان کرد به جانی
جانی بدهم تا به زیانی ز تو برهم
من سود کنم گر ز تو برهم به زیانی
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی شکر ستانی
شهزاده محمد ملک عالم عادل
کز شاکر او نیست تهی هیچ مکانی
تا او به امارت بنشست از پی گنجش
هر روز به کوه از زر بفزاید کانی
گیتی چو یکی کالبدست او چو روانست
چاره نبود کالبدی را ز روانی
کافیتر ازو دهر نپرورده امیری
وافیتر ازو ملک ندیده ست جوانی
او را ز پی فال پدر تخت فرستاد
تختی همه پر صورت و پر صنعت مانی
با تخت فرستاد یکی پیل چو کوهی
پیلی که بر او شیفته گشته ست جهانی
مر دولت را برتر ازین نیست دلیلی
مر شاهی را برتر ازین نیست نشانی
آنچیز کزین پیش گمان بود یقین گشت
دانی نتوان داد یقینی به گمانی
آن چیز کزین پیش خبر بود عیان گشت
دانی که نگیرد خبری جای عیانی
آب و شرف و عز جهان روز بهان راست
نا روز بهان جمله نیرزند به نانی
از بخشش او خالی کم یابم دستی
وزنعمت او خالی کم یابم خوانی
بابخشش او بحر چه چیزست: سرابی
باهمت او چرخ چه چیزست: کیانی
او را ز جفا دهر امان داد و نداده ست
مر هیچ شهی را ز جفا دهر امانی
با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست
با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی
ای بار خدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو دخانی
زیر سخن خوب تو صد نکته نهانست
زان هر نکتی راست دگرگونه بیانی
فضل تو همی جوید هر فضل ستایی
مدح تو همی خواند هر مدحت خوانی
هر چند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی
پیکان تو مانند ستاره ست که نونو
هر روز کند بر دل خصم تو قرانی
اندر دل هر شیر ز قربان تو تیریست
وندر برهر گرد ز رمح تو سنانی
چون تیر و کمان خواستی اندر صف دشمن
انگشت کسی برد نیاردبه کمانی
چون تیغ به کف گیری هر جای بجویی
ا ز کشته و از خسته نگونی و ستانی
تا گیتی راست به هر فصلی طبعی
تا ایزد راست به هر روزی شانی
شاه ملکان باش و خداوند جهان باش
بگشای جهان را ز کرانی به کرانی
در خدمت تو هر چه به ترکستان ماهی
زیر علمت هر چه در آفاق میانی
دایم دل تو شاد به دیدار نگاری
شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی
چشم من و آن روز که بینم لب دجله
از رنگ علمهای تو چون لاله ستانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدین
به من باز گردای چوجان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغاتو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی به تو راه جستن توانم
چه گویم به من باز گشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیده ای تو بدین مهربانی ؟
گرفتم که من دل ز تو بر گرفتم
دل من کندبی تو همداستانی
من ازرشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزاده بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هرشب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرابر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوب کاری
هم رسم و آیین او خسروانی
جهان راهمه فتنه خویش کرده
به نیک و خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی برخرد یافته کامگاری
زهی برهنر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تونداری
ز علم و ادب چیست کان توندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهان داری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهدکه همچون توباشد
به آزاده طبعی ومردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تاهمی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکته ها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تومر خلق را مایه نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم وکین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخارا مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
بگوش آید او را ز تو «لن ترانی »
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهرفشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشان ده زخلقت نداده ست هرگز
نشان خواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت و ز طراز معانی
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
براین آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بودروشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تااین جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بینهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت ار تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمود غزنوی
همی سراید چنگ آن نگار چنگسرای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای
غذای روح سماعست و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو
بدین سه چیز بود مردم جهان رارای
مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست
تو دوستان گرانمایه را همی فرمای
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکومانده ام دل اندروای
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای
به مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میر بار خدای
امیر عالم عادل محمد محمود
خدایگان جهان خسرو جهان آرای
مظفری که به اندیشه کین تو اندتوخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای
ز گور مانی تدبیر او تباه کند
فسون و جادویی جادوان مای به مای
اگر نمای . . . چاکران ملک
فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را
چو روح درخور وهمچون دو دیده اندربای
ترا همایون دارد پدر به فال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای
اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر
نشان رایت تو نیستی خجسته همای
کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده رابه گل اندای
به تست علم عزیز و به تست عدل مکین
به تست جود متین و به تست فضل بپای
همی ستود نداند ترا چنان که تویی
زبان مادح و اندیشه ملوک ستای
ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را
همی شناخت ندانم ز دست عنبر سای
امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای
چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک
زخسروان جهان گوی مملکت بربای
یکی ستاره بر آمدبه نام دولت تو
زهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآی
دلیر باش و به بازوی اوشجاعت کن
بلندباش وبه شمشیر او جهان پیرای
بدان مقام رسانش که رای بر در او
سپید مهره زند بر نوای رویین نای
ایا به رادی برکنده خانمان نیاز
چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای
همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست
که من به حضرت تو یا بمی به خدمت جای
مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد
چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای
به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند
همی نهم من و یاران من به خدمت پای
من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس
بر این کرامت یارب تو هر زمان بفزای
ز بهر تقویت دین ایزدی با تیغ
ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای
همیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای
همیشه تا دل میخواره سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رود سرای
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهان گشای و ولی پرور و عدوفرسای
زمانه را به تو امنیتست وآسایش
زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرای
همیشه طالع مسعود تو همایون باد
چنانکه رایت میمون تو ز بال همای
نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای
غذای روح سماعست و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو
بدین سه چیز بود مردم جهان رارای
مرا طبیب جهاندیده این سه فرموده ست
تو دوستان گرانمایه را همی فرمای
نبید تلخ و سماع حزین به کف کردم
ز بهر روی نکومانده ام دل اندروای
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهر لقای
به مجلس از کف اوخوردمی نبید بزرگ
بیاد خدمت درگاه میر بار خدای
امیر عالم عادل محمد محمود
خدایگان جهان خسرو جهان آرای
مظفری که به اندیشه کین تو اندتوخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای
ز گور مانی تدبیر او تباه کند
فسون و جادویی جادوان مای به مای
اگر نمای . . . چاکران ملک
فسون کنند فسون چون زهیر روح گزای
به پیش بینی آن بیند او که دیده نیند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
زهی تن هنر و چشم نیکنامی را
چو روح درخور وهمچون دو دیده اندربای
ترا همایون دارد پدر به فال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای
اگر تو نیستی از هر شهی همایون تر
نشان رایت تو نیستی خجسته همای
کسی که گوید من چون توام به فضل و هنر
سبک خرد بود و یافه گوی و ژاژ درای
کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاند
گو آفتاب درفشنده رابه گل اندای
به تست علم عزیز و به تست عدل مکین
به تست جود متین و به تست فضل بپای
همی ستود نداند ترا چنان که تویی
زبان مادح و اندیشه ملوک ستای
ز بوی خلق تو اطراف گوزگانان را
همی شناخت ندانم ز دست عنبر سای
امیر زیبی و شایی به تخت ملک و به تاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای
چنانکه گوی سعادت ربوده ای ز ملوک
زخسروان جهان گوی مملکت بربای
یکی ستاره بر آمدبه نام دولت تو
زهی ستاره به وقت آمدی بر آی برآی
دلیر باش و به بازوی اوشجاعت کن
بلندباش وبه شمشیر او جهان پیرای
بدان مقام رسانش که رای بر در او
سپید مهره زند بر نوای رویین نای
ایا به رادی برکنده خانمان نیاز
چو شاه شرق به شمشیر تیز، خانه رای
همیشه آرزوی من به گیتی این بوده ست
که من به حضرت تو یا بمی به خدمت جای
مرا خدای بدین آرزو اجابت کرد
چه آرزوست که من آن نیافتم ز خدای
به جایگاهی کانجا ملوک روی نهند
همی نهم من و یاران من به خدمت پای
من این کرامت و فضل از خدای دانم و بس
بر این کرامت یارب تو هر زمان بفزای
ز بهر تقویت دین ایزدی با تیغ
ز روی ملک همی زنگ کفر و کین بزدای
همیشه تا که نبوده ست چون دو رویکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای
همیشه تا دل میخواره سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رود سرای
امیر باش و جهاندار باش و خسرو باش
جهان گشای و ولی پرور و عدوفرسای
زمانه را به تو امنیتست وآسایش
زمانه تا که بپاید تو با زمانه بپای
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم بکوش و ماهمه به فضل گرای
همیشه طالع مسعود تو همایون باد
چنانکه رایت میمون تو ز بال همای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح محمد بن محمود غزنوی گوید
دل من همی جست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمداین لفظ باری
بتی چون بهاری به دست من آمد
که چون اوبتی نیست اندربهاری
بتی چون گل تازه کاندر مه دی
زرخسار اوگل توان چد کناری
چه قدش چه پیراسته زاد سروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری
به کام دل خویش یاری گزیدم
که دارد چو یار من امروز یاری ؟
بدین یار خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوشتر اندرجهان نیست کاری
دل، او را همی خواست،اورا سپردم
همین به که من کردم از هر شماری
چرا دل دهم جز بدو چون ندارم
پس از خدمت شه جز او غمگساری
شه عالم عادل داد گستر
که بی چاکر او نیابی دیاری
ولیعهد محمود غازی محمد
مهین خسروی برترین شهریاری
به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا
چو تابان مهی بر سر کوهساری
گراز تو کسی کش ندیده ست پرسد
که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری
کریمست و آزاده و تازه رویی
جوانست و آهسته و با وقاری
خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش
پسندیده نزدیک هر هوشیاری
جهان پیش او روز تا شب به خدمت
میان بسته بر گونه پیشکاری
نه اصل و بزرگیش را منتهایی
نه احسان و کردار او را کناری
نه هنگام زربخشی اوراست صبری
نه هنگام کوشش مراو را قراری
به کار اندرون داهی پیش بینی
به خشم اندرون صابر بردباری
به یک جابر آمیخته حلم و صبرش
قراریست پنداری اندر قراری
به هر مادحی مل بخشد جهانی
به هر زایری سیم بخشد به باری
تهی نیست از بخشش او سرایی
چو از لشکر شاه ایران حصاری
سخاوت میان بخیلی و دستش
بر آورده از روی و آهن جداری
هر ابری که بگذشت بر مجلس او
ز شرم کف اوشود چون غباری
غمی نیست ار با کفش بر نیاید
به صد سال شمسی ز در یا بخاری
حصاری و از ترکش او خدنگی
مصافی و از موکب او سواری
چو نالی سبک بگذراند به تیری
گران شاخ از سالخورده چناری
زده خشت زخم خدنگیش ناید
نیاید زده مورچه فعل ماری
هر آن کس که بیخواب شد ز نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکو کناری
نگر تا تو اسفندیارش نخوانی
که آید ز هر مویش اسفندیاری
به هر کاری او را کند بخت یاری
جهان را نیاید چنو بختیاری
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری
از این نیکوییهای او دشمنان را
به سربود در هر زمانی خماری
ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد
همانا یکی نیست این از هزاری
زهی خسروی کاین همه روشنایی
زرای تو گیرد همی نوبهاری
ز شادی که از تو جهان راست نونو
نبینم همی در جهان سوکواری
شکار شهان بیشتر مرغ باشد
شکار تو شیرست و نکو شکاری
چه کردار داری که در گوش هر کس
ز شکر تو بینم همی گوشواری
مرا جامه خاصه خویش دادی
چه باشدمرا بیش از این افتخاری
چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی
به طاووسی چون شکفته بهاری
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا پایه تاجداری
فزودی مرا زین قبا تاقیامت
جمالی و جاهی به هر پود و تاری
بزرگی و جاه و جمال وشرف را
زبانیست گوینده زین هر چهاری
به ناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چوتو حقگزاری
همی تا ز بهر مثل بر زبانها
در آید که هر اشتر و مرغزاری
چنان چون بگویند اندر مثلها
که پهلوی هر گل نشسته ست خاری
ترا باد هر جا که بنهند تختی
عدو را بود، هر کجا هست، داری
زخوبان و از ریدکان سرایی
به قصر تو هر خانه ای قند هاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمداین لفظ باری
بتی چون بهاری به دست من آمد
که چون اوبتی نیست اندربهاری
بتی چون گل تازه کاندر مه دی
زرخسار اوگل توان چد کناری
چه قدش چه پیراسته زاد سروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری
به کام دل خویش یاری گزیدم
که دارد چو یار من امروز یاری ؟
بدین یار خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوشتر اندرجهان نیست کاری
دل، او را همی خواست،اورا سپردم
همین به که من کردم از هر شماری
چرا دل دهم جز بدو چون ندارم
پس از خدمت شه جز او غمگساری
شه عالم عادل داد گستر
که بی چاکر او نیابی دیاری
ولیعهد محمود غازی محمد
مهین خسروی برترین شهریاری
به هر فضلی اندر جهان گشته پیدا
چو تابان مهی بر سر کوهساری
گراز تو کسی کش ندیده ست پرسد
که «دانی ملک را»؟ چه گویی تو باری
کریمست و آزاده و تازه رویی
جوانست و آهسته و با وقاری
خوی و سیرت و راه و آیین و رسمش
پسندیده نزدیک هر هوشیاری
جهان پیش او روز تا شب به خدمت
میان بسته بر گونه پیشکاری
نه اصل و بزرگیش را منتهایی
نه احسان و کردار او را کناری
نه هنگام زربخشی اوراست صبری
نه هنگام کوشش مراو را قراری
به کار اندرون داهی پیش بینی
به خشم اندرون صابر بردباری
به یک جابر آمیخته حلم و صبرش
قراریست پنداری اندر قراری
به هر مادحی مل بخشد جهانی
به هر زایری سیم بخشد به باری
تهی نیست از بخشش او سرایی
چو از لشکر شاه ایران حصاری
سخاوت میان بخیلی و دستش
بر آورده از روی و آهن جداری
هر ابری که بگذشت بر مجلس او
ز شرم کف اوشود چون غباری
غمی نیست ار با کفش بر نیاید
به صد سال شمسی ز در یا بخاری
حصاری و از ترکش او خدنگی
مصافی و از موکب او سواری
چو نالی سبک بگذراند به تیری
گران شاخ از سالخورده چناری
زده خشت زخم خدنگیش ناید
نیاید زده مورچه فعل ماری
هر آن کس که بیخواب شد ز نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکو کناری
نگر تا تو اسفندیارش نخوانی
که آید ز هر مویش اسفندیاری
به هر کاری او را کند بخت یاری
جهان را نیاید چنو بختیاری
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناری
از این نیکوییهای او دشمنان را
به سربود در هر زمانی خماری
ز خوبی که ایزد بد و داد خواهد
همانا یکی نیست این از هزاری
زهی خسروی کاین همه روشنایی
زرای تو گیرد همی نوبهاری
ز شادی که از تو جهان راست نونو
نبینم همی در جهان سوکواری
شکار شهان بیشتر مرغ باشد
شکار تو شیرست و نکو شکاری
چه کردار داری که در گوش هر کس
ز شکر تو بینم همی گوشواری
مرا جامه خاصه خویش دادی
چه باشدمرا بیش از این افتخاری
چو طاووس رنگین مرا جلوه دادی
به طاووسی چون شکفته بهاری
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا پایه تاجداری
فزودی مرا زین قبا تاقیامت
جمالی و جاهی به هر پود و تاری
بزرگی و جاه و جمال وشرف را
زبانیست گوینده زین هر چهاری
به ناکرده خدمت دهی حق خدمت
که دیده ست هرگز چوتو حقگزاری
همی تا ز بهر مثل بر زبانها
در آید که هر اشتر و مرغزاری
چنان چون بگویند اندر مثلها
که پهلوی هر گل نشسته ست خاری
ترا باد هر جا که بنهند تختی
عدو را بود، هر کجا هست، داری
زخوبان و از ریدکان سرایی
به قصر تو هر خانه ای قند هاری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود گوید
ای باد بهاری خبر از یار چه داری
پیغام گل سرخ سوی باده کی آری
هم ز اول روز از تو همی بوی خوش آید
گویی همه شب سوخته ای عود قماری
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری
خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد
دانم که تو باز لفک او جست نیاری
تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دولب او کرده ام امروز نهاری
ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست
پیش ملک شرق همی خواب گزاری
شاه ملکان میر محمد که مر اوراست
از آمل و از ساری تازان سوی باری
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر به شای و به خوشی بگذاری
چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد
فربه بشوی از نعمت او گر چه نزاری
افزون دهداز طمع و ز اندیشه توبر
تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری
ای بار خدای ملکان ای ملک راد
ای آنکه همی حق همه کس بگزاری
گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک
تا کار تبه کرده هر کس بنگاری
یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا
هرگز نتوانی که نبخشی و نباری
رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری
فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن
امروز میندیش که در اول کاری
خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم
چون کوه فرو ریخته دینار نثاری
از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو
این کار شود ساخته و محکم و کاری
گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن
زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری
آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم
زین پنج هزاری رده ترکان حصاری
وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر
شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری
از روم رسیده بر تو هدیه رومی
و آورده ز بلغار ترا باز شکاری
شاهان جهان روی نهاده بردر تو
وز درد شده روی بداندیش تو تاری
من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای
وین شعر به آواز برآورده چو قاری
بوالحارث ما آمده و ساخته با هم
چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری
در خانه تو دولت و درخانه تو ملک
در خانه آن کس که جز این خواهد زاری
وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد
چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری
تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)
بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)
ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار
توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
بافر شهنشاهی وبا زیب سواری
پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم
باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری
آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست
آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری
از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا
اندازه ندارد هنرو فضل تو باری
برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل
برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری
شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی
ای داده ترا هر چه بباید همه باری
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار
با جعد سمر قندی و با زلف بخاری
همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
ترکی که کند طره او غالیه باری
پیغام گل سرخ سوی باده کی آری
هم ز اول روز از تو همی بوی خوش آید
گویی همه شب سوخته ای عود قماری
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری
خورشید بر آن ماه زمین تافت نیارد
دانم که تو باز لفک او جست نیاری
تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تا بوسه شماری
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دولب او کرده ام امروز نهاری
ای فرخی این قصه و این حال چه چیزست
پیش ملک شرق همی خواب گزاری
شاه ملکان میر محمد که مر اوراست
از آمل و از ساری تازان سوی باری
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری
شادی و خوشی خواهی رو خدمت او کن
تا عمر به شای و به خوشی بگذاری
چون خدمت او کردی و او در تو نگه کرد
فربه بشوی از نعمت او گر چه نزاری
افزون دهداز طمع و ز اندیشه توبر
تخمی که در آن خدمت فرخنده بکاری
ای بار خدای ملکان ای ملک راد
ای آنکه همی حق همه کس بگزاری
گویی که خدا از پی آن داد ترا ملک
تا کار تبه کرده هر کس بنگاری
یک دست تو ابرست و دگردست تو دریا
هرگز نتوانی که نبخشی و نباری
رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری
فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن
امروز میندیش که در اول کاری
خوابم نبرد تابه سرای تو نبینم
چون کوه فرو ریخته دینار نثاری
از دولت سلطان و ز نیکو نیت تو
این کار شود ساخته و محکم و کاری
گیتی همه همواره ترا خواهد گشتن
زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاری
آن روز خورم خوش که درین خابه ببینم
زین پنج هزاری رده ترکان حصاری
وین درگه و این دشت پر از خیمه و پر میر
شهر از بنه ایشان پر مهد و عماری
از روم رسیده بر تو هدیه رومی
و آورده ز بلغار ترا باز شکاری
شاهان جهان روی نهاده بردر تو
وز درد شده روی بداندیش تو تاری
من شاد همی گردم ز آنجای بدانجای
وین شعر به آواز برآورده چو قاری
بوالحارث ما آمده و ساخته با هم
چون طوطیک و شاری و چون طوطی و ساری
در خانه تو دولت و درخانه تو ملک
در خانه آن کس که جز این خواهد زاری
وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد
چون سنگ ز بیقدری و چون خاک ز خواری
تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟)
بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)
ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار
توفیق بود ز ایزد و ازدولت یاری
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
بافر شهنشاهی وبا زیب سواری
پردانش و پر خیری و پر فضلی و پر شرم
باسایه و با سنگی و با حلم و وقاری
آن چیست ز کردار بسنده که ترا نیست
آن چیست زنیکویی و خوبی که نداری
از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا
اندازه ندارد هنرو فضل تو باری
برخور تو ازین دانش و برخور تو ار این فضل
برخور تو از ین جشن و از این فصل بهاری
شاهی کن و شادی کن و آنکن که تو خواهی
ای داده ترا هر چه بباید همه باری
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتاندار
با جعد سمر قندی و با زلف بخاری
همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
ترکی که کند طره او غالیه باری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابو احمدمحمد بن محمود غزنوی
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دری
غم توچند خورم و انده تو چند برم
نخورم تا نخوری و نبرم تانبری
هر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض من
قمرست و سمن تازه خوشبوی طری
چه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری
بیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدم
سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری
شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم
شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری
بندگی خواهی از من بخر از میر مرا
بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری
خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود
مدح گوینده و داننده الفاظ دری
سال تا سال همه مدحت او نظم کنم
نکند میر دل از مهر چنین بنده بری
میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی
حق شناسنده و معروف به نیکو سیری
گر گهر باید او هست امیری گهری
ور هنر بادی اوهست امیری هنری
ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک
به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری
بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست
تو ملکزاده به کام و به مراد پدری
به مراد پدری وین ز قوی دولت تست
لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری
پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش
که همی سخت نکو دانی کردن پیری
پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود
گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری
پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر
با سر ناوک او کرد نداند سپری
گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو
با پسندیدگی گوهر فخر گهری
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری
برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست
هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر علی رادگری
بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب
زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری
هم به رادی علمی و هم به مردی علمی
هم به حری سمری هم به کریمی سمری
خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود
مردم خطی اندر کنف تو خطری
بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری
چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری
باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی
لشکر ساخته خویش به کشمیر بری
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری
کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت
به سم باره به کافور همی پی سپری
من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو
مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری
میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری
چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو
تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تانیامیزد با باز خشین کبک دری
تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر
تا نباشد به گهر مردم همتای پری
شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر
شادیی کان نشود تا به قیامت سپری
در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی
در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دری
غم توچند خورم و انده تو چند برم
نخورم تا نخوری و نبرم تانبری
هر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض من
قمرست و سمن تازه خوشبوی طری
چه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری
بیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدم
سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری
شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم
شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری
بندگی خواهی از من بخر از میر مرا
بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری
خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود
مدح گوینده و داننده الفاظ دری
سال تا سال همه مدحت او نظم کنم
نکند میر دل از مهر چنین بنده بری
میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی
حق شناسنده و معروف به نیکو سیری
گر گهر باید او هست امیری گهری
ور هنر بادی اوهست امیری هنری
ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک
به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری
بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست
تو ملکزاده به کام و به مراد پدری
به مراد پدری وین ز قوی دولت تست
لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری
پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش
که همی سخت نکو دانی کردن پیری
پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود
گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری
پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر
با سر ناوک او کرد نداند سپری
گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو
با پسندیدگی گوهر فخر گهری
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری
برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست
هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر علی رادگری
بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب
زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری
هم به رادی علمی و هم به مردی علمی
هم به حری سمری هم به کریمی سمری
خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود
مردم خطی اندر کنف تو خطری
بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری
چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری
باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی
لشکر ساخته خویش به کشمیر بری
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری
کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت
به سم باره به کافور همی پی سپری
من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو
مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری
میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری
چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو
تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تانیامیزد با باز خشین کبک دری
تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر
تا نباشد به گهر مردم همتای پری
شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر
شادیی کان نشود تا به قیامت سپری
در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی
در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح امیر محمد و تهنیت ولادت پسر وی گوید
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری
دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری
من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ
مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری
گله های تو کنون کردنخواهم که کنون
پیش بر دارم شغل ملک داد گری
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلک راست به یکی نظری
به بزرگیش به صد روی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستاره شمری
برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد
هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری
نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست
بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درختست و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری
هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی
هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری
زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری
همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش
بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری
چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت
کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری
در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک
همچواسکندر هر روز بود در سفری
ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی
کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری
شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری
بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری
عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد
این سخن بیخردی گوید یابی بصری
هر که او را به تو مانندکند هیچکست
باز نشناسد گویند بهی از بتری
تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری
تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت
گهر کوه نسا چون گهر کوه هری
پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری
دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی
دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری
اندرین شهر زمن نیز نیابی خبری
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر کوی دری
بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری
دوشکرداری و تو ساده همیدون شکری
ای شکر! روزی من زان دوشکر کن شکری
من ز اندیشه آن شکر چون گوهر سرخ
مژه ای نیست که باریده نیم زان گهری
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری
من ندانستم هرگز که ز تو باید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان درد سری
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
وین دل مسکین دارد به هوای تو سری
گله های تو کنون کردنخواهم که کنون
پیش بر دارم شغل ملک داد گری
تهنیت خواهم گفتن که خداوند مرا
پسری داد خداوند و چگونه پسری
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلک راست به یکی نظری
به بزرگیش به صد روی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستاره شمری
برمیانهای غلامانش مکین خواهد شد
هر چه در گیتی تیغست گران بر کمری
نیک بختا! پسرا! نیک تنا کاین پسرست
بهره ور باد زهر فضلی و از هر هنری
پدران را به پسر تهنیت آرند و رواست
که پدر همچو درختست و پسر همچو بری
من پسر را به پدر تهنیت آوردم از آن
که ندیدم به جهان مر پدرش را دگری
هیچ خسرو بچه را نیست چو محمود جدی
هیچ شهزاده ندارد چو محمد پدری
زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پر دلی باشد ازین شیر وشی پر جگری
همچو سلطان را بر کافر و بر دشمن خویش
بر عدو باشد هر روز مرا ورا ظفری
چون چنان گشت که بردست عنان داندداشت
کینه توزدبه گه جنگ زهر کینه وری
در تلف کردن بدخواه و قوی کردن ملک
همچواسکندر هر روز بود در سفری
ای خداوندی شاهی ملکی نیکخویی
کز سخای تو بهر جای رسیده ست اثری
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بدهر ثمری
شجری کان ثمرش همچو تو باشد پسری
بی قیاس تو نه نیکوست امیر اشجری
عالمی را شجری خواندم، بدکردم بد
این سخن بیخردی گوید یابی بصری
هر که او را به تو مانندکند هیچکست
باز نشناسد گویند بهی از بتری
تامجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا به زیرات نشود سوی ثری
تا نباشد به بها و به نهاد و به صفت
گهر کوه نسا چون گهر کوه هری
پادشا باش و ولی پرور وبدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هرشمری
دوستان را ز تو هر روز به نوی طربی
دشمنان راز تو هر روز ز سویی ضرری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
ای ابر بهمنی نه به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زار وار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا ین توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
واوباز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون استاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری
افسربه دست خویش پدر برسرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی
دیگر که پادشاه وش وشاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آنرا همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و ازدلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زار وار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مبادا ین توانگری
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
آن خونکه تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تودرد وغم همی خوری و چشم خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قد خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب در عربی گویی او گشاد
واوباز کرد پارسیان را در دری
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشید همبری
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون استاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان توبدان چیز در خوری
افسربه دست خویش پدر برسرت نهد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بور زی همی شهی
دیگر که پادشاه وش وشاه منظری
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آنرا همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و ازدلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهترز گوهر آنچه همی تو بزرخری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
زبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح امیر محمد ولیعهد سلطان محمود
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چودر گوش خوش داستانی
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
توگویی بخندد همی گلستانی
نحیفست چون خیز رانی ولیکن
چو تابنده ماهیست برخیز رانی
زمانی ازو صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی
سوی حجره او شدم دوش ناگه
برون آمداز حجره در پرنیانی
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاریست گویی ز ارتنگ مانی
بخندید و تابنده شد سی ستاره
از آن خنده در نیمه ناردانی
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
بیکره فتاری ز ره برکرانی
همانجا شو امشب کجادوش بودی
ره تو نه اینست برگرد جانی
در من چه کوبی ، ره من چه گیری
چه آرام گیرد دلت تا چنانی
کسی را چومن دوستگانی چه باید
که دلشاد باشد بهر دوستگانی
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
به سه بوسه خشک در ماهیانی
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم به خشک استخوانی
من آنم که چون من به روی و ببالا
به عمری نیابد کس اندر جهانی
من آن تیربالا نگارم که هرگز
چوابروی من کس نبیند کمانی
من آن گلرخستم که همرنگ رویم
ندیده ست هرگز گلی باغبانی
نگنجد همی ذره اندر دهانم
کرا دیده ای چون دهانم دهانی
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی
بدو گفتم ای مهربان یار یکدل
که هرگز ندیدیم چو تو مهربانی
من ار یکشب از روی تو دور بودم
مبر هر زمانی دگرگون گمانی
شب مهرگان بودو من مدح گویم
خداوند را هر شب مهرگانی
خداوند ماکیست آن شه که دولت
ندیده ست ازو پر هنرتر جوانی
محمد ولیعهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی
بوقت عطا خوش خویی تازه رویی
بروز وغا پر دلی کاردانی
اگر آسمان نیست بودی نبودی
تهی همتش روزی از آسمانی
نکو رای او آفتابیست روشن
کزو نور گسترده برهر مکانی
بلی آفتابست لیکن نگردد
نهان زیر هر میغی و هر دخانی
ازو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر نهانی
صد اندیشه در دل کن و پیش او رو
زهر یک دهد مر ترا او نشانی
جوانیست ناکار دیده و لیکن
ازین بخردی آگهی کاردانی
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کارست چون هر تنی را روانی
ندیده ست هر گز چنو هیچ زایر
عطابخشی، آزاده ای، زرفشانی
گر آن زر که اوداد بر هم نهندی
مگر آیدی چرخ را نردبانی
همانا که بی نعمت او به گیتی
درین سالها کس نیاراست خوانی
ایا شهریاری که کرده ست مارا
هر انگشتی از توبه روزی ضمانی
همی تا بیکباره بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زرکانی
همی تا به کوه اندراز بهر گوهر
به آهن بودکار هر کوهکانی
تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس
بد اندیش تو آرزومند نانی
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
ز بخت همایون ترا تا قیامت
به نو شادیی هر زمان مژدگانی
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چودر گوش خوش داستانی
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
توگویی بخندد همی گلستانی
نحیفست چون خیز رانی ولیکن
چو تابنده ماهیست برخیز رانی
زمانی ازو صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی
سوی حجره او شدم دوش ناگه
برون آمداز حجره در پرنیانی
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاریست گویی ز ارتنگ مانی
بخندید و تابنده شد سی ستاره
از آن خنده در نیمه ناردانی
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
بیکره فتاری ز ره برکرانی
همانجا شو امشب کجادوش بودی
ره تو نه اینست برگرد جانی
در من چه کوبی ، ره من چه گیری
چه آرام گیرد دلت تا چنانی
کسی را چومن دوستگانی چه باید
که دلشاد باشد بهر دوستگانی
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
به سه بوسه خشک در ماهیانی
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم به خشک استخوانی
من آنم که چون من به روی و ببالا
به عمری نیابد کس اندر جهانی
من آن تیربالا نگارم که هرگز
چوابروی من کس نبیند کمانی
من آن گلرخستم که همرنگ رویم
ندیده ست هرگز گلی باغبانی
نگنجد همی ذره اندر دهانم
کرا دیده ای چون دهانم دهانی
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی
بدو گفتم ای مهربان یار یکدل
که هرگز ندیدیم چو تو مهربانی
من ار یکشب از روی تو دور بودم
مبر هر زمانی دگرگون گمانی
شب مهرگان بودو من مدح گویم
خداوند را هر شب مهرگانی
خداوند ماکیست آن شه که دولت
ندیده ست ازو پر هنرتر جوانی
محمد ولیعهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی
بوقت عطا خوش خویی تازه رویی
بروز وغا پر دلی کاردانی
اگر آسمان نیست بودی نبودی
تهی همتش روزی از آسمانی
نکو رای او آفتابیست روشن
کزو نور گسترده برهر مکانی
بلی آفتابست لیکن نگردد
نهان زیر هر میغی و هر دخانی
ازو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر نهانی
صد اندیشه در دل کن و پیش او رو
زهر یک دهد مر ترا او نشانی
جوانیست ناکار دیده و لیکن
ازین بخردی آگهی کاردانی
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کارست چون هر تنی را روانی
ندیده ست هر گز چنو هیچ زایر
عطابخشی، آزاده ای، زرفشانی
گر آن زر که اوداد بر هم نهندی
مگر آیدی چرخ را نردبانی
همانا که بی نعمت او به گیتی
درین سالها کس نیاراست خوانی
ایا شهریاری که کرده ست مارا
هر انگشتی از توبه روزی ضمانی
همی تا بیکباره بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زرکانی
همی تا به کوه اندراز بهر گوهر
به آهن بودکار هر کوهکانی
تو شادان زی و خوش خور و بآرزو رس
بد اندیش تو آرزومند نانی
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
ز بخت همایون ترا تا قیامت
به نو شادیی هر زمان مژدگانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح محمدبن محمودبن ناصرالدین گوید
مرا دلیست گروگان عشق چندین جای
عجب تر از دل من دل نیافریده خدای
دلم یکی و درو عاشقی گروه گروه
تودرجهان چو دل من دلی دگر بنمای
شگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشق
بیک دل اندریارب چگونه گیرد جای
حریصتر دلی از عاشقی ملول شود
دلم همی نشود، وای از این دل من وای
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست
که کوه آهن با رنج او ندارد پای
دلا میانه چندین هزار شغل اندر
چگونه سازی مدح امیر بار خدای
جلال دولت عالی محمد محمود
امام داد گران شاه راستی فرمای
ستوده ای که گرامی تر از ستایش او
سخن بهم نکند خاطر ملوک ستای
سخن شناسی کز بیم نقد کردن او
شودزبان سخنگوی، گنگ و یافه درای
ز بر اوو عطاهای اوهمیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای
اگر ترا سخن اندر خور ستایش اوست
زخسروان جهان جزبه خدمتش مگرای
وگر پسند کند خدمت ترا یک روز
به روز جز بدر او مکن درنگ و مپای
چو دل به خدمت او دادی و ترا پذیرفت
زخدمت دگران دل چو آینه بزدای
کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود
ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای
توفرخی! که ترا از جهان امید بدوست
همیشه تا بتوانی زخدمتش ماسای
به عون دولت او آرزوی خویش بیاب
به جاه خدمت او سربه آسمان برسای
بقای او طلب و وقت هر نماز بگوی
که یا الهی !اندربقای او بفزای
ایا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح در خور و همچون دو دیده اندر بای
به علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای
بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
بزرگی و شرف و دولت وسعادت و ملک
همی درفشد ازین فرخجسته پرده سرای
شهان پیشین فر همای بودندی
زبهر فال به هر کس کشان فتادی رای
اگر همای نبودی خجسته رایت تو
که داندی که همایون بود به فال همای
به کبک ماند در پیش آن همای جهان
تو ازمیانه درون تاز و کبک رابربای
مثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گل
تو شادمانه تماشا کنان به باغ درآی
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای
همه ولایت خالی کن از سپاه عدو
چنان که شاه جهان هند را زلشکر رای
تو در ولایت و دولت همی گسارمدام
مخالفان را در بندو غم همی فرسای
همیشه تا که شود روز وشب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فرا پایه در زمانه بپای
موافقان را مهرت نبید نوش گوار
مخالفان را خشم تو زهر زود گزای
سرای ملکت و در وی سرای پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای
عجب تر از دل من دل نیافریده خدای
دلم یکی و درو عاشقی گروه گروه
تودرجهان چو دل من دلی دگر بنمای
شگفت و خیره فرو مانده ام که چندین عشق
بیک دل اندریارب چگونه گیرد جای
حریصتر دلی از عاشقی ملول شود
دلم همی نشود، وای از این دل من وای
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست
که کوه آهن با رنج او ندارد پای
دلا میانه چندین هزار شغل اندر
چگونه سازی مدح امیر بار خدای
جلال دولت عالی محمد محمود
امام داد گران شاه راستی فرمای
ستوده ای که گرامی تر از ستایش او
سخن بهم نکند خاطر ملوک ستای
سخن شناسی کز بیم نقد کردن او
شودزبان سخنگوی، گنگ و یافه درای
ز بر اوو عطاهای اوهمیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای
اگر ترا سخن اندر خور ستایش اوست
زخسروان جهان جزبه خدمتش مگرای
وگر پسند کند خدمت ترا یک روز
به روز جز بدر او مکن درنگ و مپای
چو دل به خدمت او دادی و ترا پذیرفت
زخدمت دگران دل چو آینه بزدای
کسی که خدمت جز اوکند همیشه بود
ز بهر عاقبت خویشتن دل اندروای
توفرخی! که ترا از جهان امید بدوست
همیشه تا بتوانی زخدمتش ماسای
به عون دولت او آرزوی خویش بیاب
به جاه خدمت او سربه آسمان برسای
بقای او طلب و وقت هر نماز بگوی
که یا الهی !اندربقای او بفزای
ایا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح در خور و همچون دو دیده اندر بای
به علم خواندن و قرآن نهاده ای دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای
بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند
منجمان به سطرلاب آسمان پیمای
بزرگی و شرف و دولت وسعادت و ملک
همی درفشد ازین فرخجسته پرده سرای
شهان پیشین فر همای بودندی
زبهر فال به هر کس کشان فتادی رای
اگر همای نبودی خجسته رایت تو
که داندی که همایون بود به فال همای
به کبک ماند در پیش آن همای جهان
تو ازمیانه درون تاز و کبک رابربای
مثال ملک چو باغیست پر شکوفه و گل
تو شادمانه تماشا کنان به باغ درآی
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای
همه ولایت خالی کن از سپاه عدو
چنان که شاه جهان هند را زلشکر رای
تو در ولایت و دولت همی گسارمدام
مخالفان را در بندو غم همی فرسای
همیشه تا که شود روز وشب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فرا پایه در زمانه بپای
موافقان را مهرت نبید نوش گوار
مخالفان را خشم تو زهر زود گزای
سرای ملکت و در وی سرای پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چین و ختای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین
دوش همه شب همی گریست به زاری
ماه من آن ترک خوبروی حصاری
برد و بناگوش سایبانش همی کرد
یک ز دگر حلقه های زلف بخاری
از بس کآب دو چشم او بهم آمد
قیمت عود سیه گرفت سماری
نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :
با بنه میرقصد رفتن داری ؟
گفتم: دارم، که امر میر چنینست
گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری
میر نگفته ست مرترا که: روا نیست
کآرزوی خویش را به راه بیاری
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری
چون به ره انده گسار باتو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟
گفتم: کانده گسار من به ره اندر
خدمت میرست گفت: محکم کاری
پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نیک سواری
آنکه ز باران جود او چو بخیلان
وقت بهاران خجل شد ابر بهاری
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زر ز بخشیدنت فتاده به خواری
روز عطا هرکفی از آن توابریست
پس تو شب و روز در میان بخاری
بحرت خوانم همی و ابرت خوانم
نه ز پی آن که دود روی بحاری
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤباری
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری
نامزد ز ایران کنی گه کشتن
گر به مثل گلبنی به باغ بکاری
بند گشای خزانه تو چه کرده ست
کو را هزمان به دست جود سپاری
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری
معدن علمی چنان که مکمن فضلی
مایه حلمی چنان که اصل وقاری
جم سیر و سام رزم و دارا بزمی
رستم کرداری و فریدون کاری
گرچه تبار تو خسروان جهانند
توبه همه روی سرفراز و تباری
تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی
تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری
پیش تن دوستان ز رنج پناهی
در جگر دشمنان فروخته ناری
حلق بداندیش رابرنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری
پیل قوی تن زیشک یاری خواهد
توزدو بازوی خویش خواهی یاری
خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو
صورت تیرو کمان بر او بنگاری
گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت
گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری
تا نکند موم فعل عنبر هندی
تا ندهد بید بوی عود قماری
شاد زی ای رایت تو مایه دولت
شاد زی ای خدمت تو طاعت باری
تابه قوی بخت توو دولت سلطان
امر تواندر زمانه گرددجاری
قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد
باغ تو باشد زمین آمل و ساری
وز که ری در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صد هزار شکاری
ماه من آن ترک خوبروی حصاری
برد و بناگوش سایبانش همی کرد
یک ز دگر حلقه های زلف بخاری
از بس کآب دو چشم او بهم آمد
قیمت عود سیه گرفت سماری
نرمک نرمک مرا به شرم همی گفت :
با بنه میرقصد رفتن داری ؟
گفتم: دارم، که امر میر چنینست
گفت: به غزنین مرا همی بگذاری؟
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری
میر نگفته ست مرترا که: روا نیست
کآرزوی خویش را به راه بیاری
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری
چون به ره انده گسار باتو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟
گفتم: کانده گسار من به ره اندر
خدمت میرست گفت: محکم کاری
پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نیک سواری
آنکه ز باران جود او چو بخیلان
وقت بهاران خجل شد ابر بهاری
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زر ز بخشیدنت فتاده به خواری
روز عطا هرکفی از آن توابریست
پس تو شب و روز در میان بخاری
بحرت خوانم همی و ابرت خوانم
نه ز پی آن که دود روی بحاری
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤباری
بخشش پیوسته را شمار نگیری
خدمت خدمتگران همی بشماری
نامزد ز ایران کنی گه کشتن
گر به مثل گلبنی به باغ بکاری
بند گشای خزانه تو چه کرده ست
کو را هزمان به دست جود سپاری
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری
معدن علمی چنان که مکمن فضلی
مایه حلمی چنان که اصل وقاری
جم سیر و سام رزم و دارا بزمی
رستم کرداری و فریدون کاری
گرچه تبار تو خسروان جهانند
توبه همه روی سرفراز و تباری
تا تو به رزمی چو زهر زود گزایی
تا تو به بزمی چو شهد نوش گواری
پیش تن دوستان ز رنج پناهی
در جگر دشمنان فروخته ناری
حلق بداندیش رابرنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری
پیل قوی تن زیشک یاری خواهد
توزدو بازوی خویش خواهی یاری
خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو
صورت تیرو کمان بر او بنگاری
گاو ز ماهی فرو جهد گه رزمت
گر تو زمین را زنوک نیزه بخاری
باد خزانی ز ابر پیلان کرده ست
از پی آن تا ترا کشند عماری
تا نکند موم فعل عنبر هندی
تا ندهد بید بوی عود قماری
شاد زی ای رایت تو مایه دولت
شاد زی ای خدمت تو طاعت باری
تابه قوی بخت توو دولت سلطان
امر تواندر زمانه گرددجاری
قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد
باغ تو باشد زمین آمل و ساری
وز که ری در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صد هزار شکاری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - در تهنیت مهرگان و مدح عضد الدوله امیر یوسف
مهرگان رسم عجم داشت به پای
جشن اوبود چو چشم اندربای
هر کجا در شدم از اول روز
با می اندر شدم و بر بط و نای
تامه روزه در آمیخت بدوی
آنهمه رسم نکو ماند به جای
کارها تنگ گرفته ست بدوی
روزه تنگخوی کج فرمای
با چنین ماه چنین جشن بود
همچو در مزکت آدینه سرای
زین سبب دان که تسلی منست
میر ابو یعقوب آن بار خدای
عضد دولت یوسف کز فضل
هر چه بایست بدو داد خدی
از بزرگان و ز تدبیر گران
پیشدستست به تدبیر و به رای
زو مبارزتر و زو پر دلتر
ننهد کس به رکیب اندر پای
دایم از زنگ زره بر تن او
چون پرباز بود پشت قبای
جنگجوییست که با حمله او
نبود هیچ مبارز را پای
هیچ کس نیست که با شاه جهان
یک سخن گوید ازین شاه ستای
گوید: ای بار خدای ملکان
یا همایونتر از بال همای
آن دل را دو تن نازک را
رنج واندیشه چندین منمای
تا کی این رنج ره و گرد سفر
وین تکاپوی دراز و شو و آی
لشکر آرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای
هر چه ناکرده بمانده ست ترا
در بر او کن و اورافرمای
او خود اندیشه کار تو برد
دل زاندیشه به یکره بزدای
تاببینی که به یک سال کند
پر زدینار و درم قلعه نای
او همانست که پیش تو ستد
دره کشمیر از لشکر رای
او همانست که از گردن خویش
مرد را کرد به رمح اندروای
جوشن خویش در او پوش و مپوش
تو برو بازوی خوبان فرسای
بر همه گیتی اورا بگمار
وانگهی برهمه گیتی بخشای
گربه جنگ آید پوشیده زره
وای برهر که به جنگ آید وای
شیر آهن خای آن روز شود
از نهیب و ز فزع بازو خای
اسب اورا چه لقب ساخته اند
مملکت گیر و ولایت پیمای
اسب او با کوس آموخته تر
ز اشتر پیر به آواز درای
ای فریدن ظفر رستم دل
ای مبارز شکر گرد ربای
آخر این کارترا باید کرد
دل بدین دارو بدین کار گرای
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای
ناگشاده به جهان آنچه بماند
تو به فرمان شهنشه بگشای
دوستانش را یک یک بنواز
دشمنانش را یک یک بگزای
تو بزی خرم و پاینده بباش
روز و شب مجلس و میدان آرای
گل و می خواه بر این جشن امشب
از رخ نخشبی و دولب قای
جشن اوبود چو چشم اندربای
هر کجا در شدم از اول روز
با می اندر شدم و بر بط و نای
تامه روزه در آمیخت بدوی
آنهمه رسم نکو ماند به جای
کارها تنگ گرفته ست بدوی
روزه تنگخوی کج فرمای
با چنین ماه چنین جشن بود
همچو در مزکت آدینه سرای
زین سبب دان که تسلی منست
میر ابو یعقوب آن بار خدای
عضد دولت یوسف کز فضل
هر چه بایست بدو داد خدی
از بزرگان و ز تدبیر گران
پیشدستست به تدبیر و به رای
زو مبارزتر و زو پر دلتر
ننهد کس به رکیب اندر پای
دایم از زنگ زره بر تن او
چون پرباز بود پشت قبای
جنگجوییست که با حمله او
نبود هیچ مبارز را پای
هیچ کس نیست که با شاه جهان
یک سخن گوید ازین شاه ستای
گوید: ای بار خدای ملکان
یا همایونتر از بال همای
آن دل را دو تن نازک را
رنج واندیشه چندین منمای
تا کی این رنج ره و گرد سفر
وین تکاپوی دراز و شو و آی
لشکر آرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای
هر چه ناکرده بمانده ست ترا
در بر او کن و اورافرمای
او خود اندیشه کار تو برد
دل زاندیشه به یکره بزدای
تاببینی که به یک سال کند
پر زدینار و درم قلعه نای
او همانست که پیش تو ستد
دره کشمیر از لشکر رای
او همانست که از گردن خویش
مرد را کرد به رمح اندروای
جوشن خویش در او پوش و مپوش
تو برو بازوی خوبان فرسای
بر همه گیتی اورا بگمار
وانگهی برهمه گیتی بخشای
گربه جنگ آید پوشیده زره
وای برهر که به جنگ آید وای
شیر آهن خای آن روز شود
از نهیب و ز فزع بازو خای
اسب اورا چه لقب ساخته اند
مملکت گیر و ولایت پیمای
اسب او با کوس آموخته تر
ز اشتر پیر به آواز درای
ای فریدن ظفر رستم دل
ای مبارز شکر گرد ربای
آخر این کارترا باید کرد
دل بدین دارو بدین کار گرای
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای
ناگشاده به جهان آنچه بماند
تو به فرمان شهنشه بگشای
دوستانش را یک یک بنواز
دشمنانش را یک یک بگزای
تو بزی خرم و پاینده بباش
روز و شب مجلس و میدان آرای
گل و می خواه بر این جشن امشب
از رخ نخشبی و دولب قای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در بهبود یافتن امیر یوسف از مرض و مدح اوگوید
هزار منت بر ما فریضه کرد خدای
که شاد کرد دل مابه میر بارخدای
امیر ماعضد دولت و مؤید دین
که بر بزرگان فرخنده سایه تر زهمای
سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای
همیشه بر تن و برجان او به نیک دعا
هزار دست بود برگرفته پیش خدای
در این میانه که او می نخورد و بر ننشست
شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای
ز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواز
زهیچ خانه شنیدی سرود رود سرای ؟
دل مخالف و بیگانگان شادی دوست
همه شتاب گرفت از نوای بر بط و نای
نخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفت
به می، که زود مراین می خورنده را بگزای
ترنج زرد همی خواست شد به باغ امیر
سپهر گفت مر او را که نیست وقت بپای
نه آب دیدم بر روی سروران حشم
نه رنگ دیدم در روی لعبتان سرای
به درگه ملک شرق هر که را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای
همه جهان به دل سوخته همی گفتند
که یا الهی! مکروه را به ما منمای
من آن کسم که مرا اندرین میان که گذشت
نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پای
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشای
زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک به باده دارد رای
هزار سال زیاد وهزار سال خوراد
میی چومهره ز دست بتان مهر افزای
گهی به بست درین بوستان طبع فروز
گهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزای
سیاه چشمان در پیش و باده ها در دست
یکی به گونه روی و یکی به رنگ قبای
سرایهاش همه پر ز سر و دیبا پوش
وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای
در سرایش پر خسروان و محتشمان
چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپای
به طرف دیگر بگذر که خازنش بینی
نشسته از پی بخشیدنش درم پیمای
امیر یوسف زین کف گشاده و سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای
تو فرخی که ترا این چنین خداوندیست
بناز و شادزی و هر گز از طرب ماسای
به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش
زخسروان جهان جز به خدمتش مگرای
رضای و طاعت او جوی و هر که را بینی
همی همین شنوان و همی همین فرمای
همیشه مجلس اوبا نشاط و شادی باد
سرای دشمن اوبا خروش و ناله وای
که شاد کرد دل مابه میر بارخدای
امیر ماعضد دولت و مؤید دین
که بر بزرگان فرخنده سایه تر زهمای
سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای
همیشه بر تن و برجان او به نیک دعا
هزار دست بود برگرفته پیش خدای
در این میانه که او می نخورد و بر ننشست
شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای
ز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواز
زهیچ خانه شنیدی سرود رود سرای ؟
دل مخالف و بیگانگان شادی دوست
همه شتاب گرفت از نوای بر بط و نای
نخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفت
به می، که زود مراین می خورنده را بگزای
ترنج زرد همی خواست شد به باغ امیر
سپهر گفت مر او را که نیست وقت بپای
نه آب دیدم بر روی سروران حشم
نه رنگ دیدم در روی لعبتان سرای
به درگه ملک شرق هر که را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای
همه جهان به دل سوخته همی گفتند
که یا الهی! مکروه را به ما منمای
من آن کسم که مرا اندرین میان که گذشت
نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پای
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشای
زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک به باده دارد رای
هزار سال زیاد وهزار سال خوراد
میی چومهره ز دست بتان مهر افزای
گهی به بست درین بوستان طبع فروز
گهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزای
سیاه چشمان در پیش و باده ها در دست
یکی به گونه روی و یکی به رنگ قبای
سرایهاش همه پر ز سر و دیبا پوش
وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای
در سرایش پر خسروان و محتشمان
چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپای
به طرف دیگر بگذر که خازنش بینی
نشسته از پی بخشیدنش درم پیمای
امیر یوسف زین کف گشاده و سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای
تو فرخی که ترا این چنین خداوندیست
بناز و شادزی و هر گز از طرب ماسای
به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش
زخسروان جهان جز به خدمتش مگرای
رضای و طاعت او جوی و هر که را بینی
همی همین شنوان و همی همین فرمای
همیشه مجلس اوبا نشاط و شادی باد
سرای دشمن اوبا خروش و ناله وای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
زین گونه باغ هیچ ندیدم به هیچ شهر
زین گونه جای هیچ ندیدم به هیچ جای
باغی چنان که بر در او بگذری اگر
ازهر گلی ندا همی آید که اندرآی
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوندو کدخدای
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلند همت و میر بلند رای
پاینده بادمیر به شادی و فرخی
بر کف گرفته باده رنگین غمزدای
شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک
وز دوسوی سرا همه ترکان دلربای
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پای
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد همیشه برسمن ساده مشکسای
زین روی باغ صف بتان ملک پرست
زان روی صف رود زنان غزلسرای
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر میان باغ خوش اندر گرفته پای
میر اندر آن میان بنشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای
هر روز دولتی دگر و نو ولایتی
وان دولت وولایت درخشندی خدای
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی نهد بخت رهنمای
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین سپاهسالار
ای ترک دگر خیره غم روزه نداری
کز کوه برون آمدآن عید حصاری
گریک مه پیوسته به دشواری بودی
یک سال دمادم به خوشی عید گزاری
مانا علم عیدست آن مه که تو دیدی
کو بود بدان خوبی واندوه گساری
آن ماه ندانی که ترا دوش چه گفته ست ؟
گفته ست که ای ماه چرا باده نیاری
مه گفت و نکو گفت، من ازتو نپسندم
گر تو سخن ماه نکوگوش نداری
زین پیش همی روزه شمردی، گه آن بود
گاهست که اکنون قدح باده شماری
برخیز و فراز آی و قدح پر کن و پیش آر
زان باده که تابنده شود زو شب تاری
زان باده که رنگ رخ آن دارد کو را
از میر عنایت بود از دولت یاری
آن شاه عدو بند که بگرفت و بیفکند
کرگی و دژم شیری اندر ره باری
آن میر جهانگیر که با لشکر کشمیر
آن کرد که با کبک کند باز شکاری
آن گرد نکو نام که اندر دره رام
با پیل همان کردکه با کرگ ز خواری
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری
شاهی که چو او دست به تیرو به کمان برد
مشغول شود شیر به فریاد و به زاری
با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری
زآنگونه که ا زجوشن خر پشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی زدواری (؟)
تیغش به گه جنگ چو ابریست که آن ابر
خون بارد از آن گونه که باران بهاری
از هیبت او دشمن او گر همه کوهست
معروفتر از کاه به زاری و نزاری
با این همه رادیست که بیشست به بخشش
بخشش ده هزاری بود و بیست هزاری
ای بار خدایی که خوداز عمر ندانی
روزی که درآن روز دو صد حق نگزاری
قدر درم و قیمت دینار ببردی
از بس که درم پاشی و دینار بباری
نزدیک تو بیقدرتر و خوارترین چیز
آن چیز که آن را تو به زایر نسپاری
عیدست و بر این عید میی خور که ز عکسش
رخساره دیناری گردد گل ناری
رامش کن شادی کن و عشرت کن و خوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری
کز کوه برون آمدآن عید حصاری
گریک مه پیوسته به دشواری بودی
یک سال دمادم به خوشی عید گزاری
مانا علم عیدست آن مه که تو دیدی
کو بود بدان خوبی واندوه گساری
آن ماه ندانی که ترا دوش چه گفته ست ؟
گفته ست که ای ماه چرا باده نیاری
مه گفت و نکو گفت، من ازتو نپسندم
گر تو سخن ماه نکوگوش نداری
زین پیش همی روزه شمردی، گه آن بود
گاهست که اکنون قدح باده شماری
برخیز و فراز آی و قدح پر کن و پیش آر
زان باده که تابنده شود زو شب تاری
زان باده که رنگ رخ آن دارد کو را
از میر عنایت بود از دولت یاری
آن شاه عدو بند که بگرفت و بیفکند
کرگی و دژم شیری اندر ره باری
آن میر جهانگیر که با لشکر کشمیر
آن کرد که با کبک کند باز شکاری
آن گرد نکو نام که اندر دره رام
با پیل همان کردکه با کرگ ز خواری
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری
شاهی که چو او دست به تیرو به کمان برد
مشغول شود شیر به فریاد و به زاری
با شیر ژیان روز شکار آن بنماید
کز بیم شود نرمتر از پیل عماری
زآنگونه که ا زجوشن خر پشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی زدواری (؟)
تیغش به گه جنگ چو ابریست که آن ابر
خون بارد از آن گونه که باران بهاری
از هیبت او دشمن او گر همه کوهست
معروفتر از کاه به زاری و نزاری
با این همه رادیست که بیشست به بخشش
بخشش ده هزاری بود و بیست هزاری
ای بار خدایی که خوداز عمر ندانی
روزی که درآن روز دو صد حق نگزاری
قدر درم و قیمت دینار ببردی
از بس که درم پاشی و دینار بباری
نزدیک تو بیقدرتر و خوارترین چیز
آن چیز که آن را تو به زایر نسپاری
عیدست و بر این عید میی خور که ز عکسش
رخساره دیناری گردد گل ناری
رامش کن شادی کن و عشرت کن و خوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی
به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده ست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که اورا سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ اوهیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سومر او راست تاغرب شاهی
وز این سومر اوراست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زنی دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دیدو که داده ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی
حدیث ار کند با تواز شرم گردد
دورخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان رابه عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن ازمیزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بودشاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آبادکردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی خسروانی
خدایت معین بادو دولت مساعد
توباقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون وفرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخنده مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دوصدجشن دیگر چنین بگذرانی
خوشا با پریچهرگان زندگانی
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی
به وقت جوانی بکن عیش زیرا
که هنگام پیری بود ناتوانی
جوانی و از عشق پرهیز کردن
چه باشد ندانی، به جز جان گرانی
جوانی که پیوسته عاشق نباشد
دریغست ازو روزگار جوانی
در شادمانی بود عشق خوبان
بباید گشادن در شادمانی
در شادمانی گشاده ست بر تو
که مدحتگر پادشاه جهانی
جهاندار مسعود محمود غازی
که مسعود باد اخترش جاودانی
سر خسروان افسر تاجداران
که اورا سزد تاج و تخت کیانی
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحبقرانی
به مردانگی از همه شهریاران
پدیدار همچون یقین از گمانی
به جنگ اندرون کامرانست لیکن
ندانم کجا راند این کامرانی
نبینی دل جنگ اوهیچ کس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی
از آن سومر او راست تاغرب شاهی
وز این سومر اوراست تا شرق خانی
سپاهیست او را که از دخل گیتی
به سختی توان دادشان بیستگانی
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی
خداوند چشم بدان دور دارد
از این شاه و زنی دولت آسمانی
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دیدو که داده ست هرگز نشانی
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی
حدیث ار کند با تواز شرم گردد
دورخسار او چون گل بوستانی
نه هرگز بدان را به بد داده یاری
نه هرگز به بد کرده همداستانی
جهان رابه عدل و به انصاف دادن
بیاراست چون شعر نیک از معانی
به جوی اندرون آب نوش روان شد
ازین عدل و انصاف نوشیروانی
چنان گشت بازارهای ولایت
که برخاست از پاسبان پاسبانی
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن ازمیزبانی
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده
روان گشت بازار بازارگانی
زهی شهریاری که گویی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی
به کردار نیکو و گفتار شیرین
همی آرزوها به دلها رسانی
دل من پر از آرزو بودشاها
وز اندیشه رخسار من زعفرانی
نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم
که واجب کند بر من این مهربانی
مرا شاد کردی و آبادکردی
سرای من از فرش و مال و اوانی
بیاراستم خانه از نعمت تو
به کاکویی و رومی خسروانی
خدایت معین بادو دولت مساعد
توباقی و بدخواه تو گشته فانی
سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل
ز یغمایی و چینی و خلخانی
همایون وفرخنده بادت نشستن
بدین جشن فرخنده مهرگانی
به تو بگذرد روزگاران به خوشی
دوصدجشن دیگر چنین بگذرانی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی ازتو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دیدباید
به چندان وفا این همه بیوفایی
سپردم به تودل توانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا درجفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خوکه هستی نپایی
ز قدر من آن گاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینیست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد ار پرستی
کفش را ستای، ار سخارا ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همه کنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز شب در دعایی
ترا دیده ام قادر و پارسا بس
شگفتست باقادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نزجنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و در شگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده ام صد مظالم
از آن هریکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کارخلقی گشایی
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو در خور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
ازین تازه رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترابد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژ خایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو بر کشیده خدایی
همی تابود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باداین جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مرترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک برجهان کدخدایی
چنان چون تو یکتا دلی مهر اورا
دلش بر تو هرگز مبادا دو تایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه رأفت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر توو شاه مدحت سرایی
که باشد مرا روزی ازتو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زود سیری چرایی
که دانست کز تو مرا دیدباید
به چندان وفا این همه بیوفایی
سپردم به تودل توانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا درجفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خوکه هستی نپایی
ز قدر من آن گاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینیست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد ار پرستی
کفش را ستای، ار سخارا ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همه کنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز شب در دعایی
ترا دیده ام قادر و پارسا بس
شگفتست باقادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نزجنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و در شگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده ام صد مظالم
از آن هریکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کارخلقی گشایی
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو در خور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
ازین تازه رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترابد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژ خایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو بر کشیده خدایی
همی تابود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باداین جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مرترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک برجهان کدخدایی
چنان چون تو یکتا دلی مهر اورا
دلش بر تو هرگز مبادا دو تایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه رأفت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر توو شاه مدحت سرایی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گوید
زنخدانی چون سیم وبراو از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی
ندانستم هرگز که به آسانی و زودی
دل چون منی از ره بتوان برد به خالی
دلم خال نبرده ست، مهی برده که با وی
مهی با سپری گرد به مانند هلالی
زمانی که بی آن گرد زنخ باشم ماهیست
شبی کز بر آن خال جدا مانم سالی
چو بنشست چنانست که از نسرین تلی
چو برخاست چنانست که از سرو نهالی
کجا چهره او بود چه باغی و چه دشتی
کجا قامت او بود چه سروی و چه نالی
دهانش به گه آنکه همی خندد گستاخ
چنانست که آلوده به می گشته سفالی
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی
مرا گفت که می خواه وبه خدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی
ندانست که من خدمت سلطان معظم
بند هم به هوای دلی و بلکه به مالی
خداوند بزرگان و جهانداران مسعود
که هر روز به فتحیش زند دولت فالی
کجا حمله او بود چه یک تن چه سپاهی
کجاهیبت او بود چه شیری چه شکالی
بی از آنکه در ابروش گره بینی یاخم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی
نه چون اوبه همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی
زشاهان و بزرگان وجهانداران او راست
به هر فضلی دست و به هر فخر مجالی
بگیرد گه پیکار حصاری به خدنگی
ببخشدگه کردار جهانی به سؤالی
سپاهی را برخاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد به نوالی
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی
دلی کز تپش هیبت او تافته گردد
اگر ز آهن و رویست چه آن دل چه زکالی
وبالی بود آن دل که چنین باشد در تن
نگر تا نشود برتو دل شاد و بالی
کسی کوبه حصاری قوی از طاعت اوتافت
بتر زانکه به گفتار زنی شد به جوالی
خلافش برد آن را که خلافش به دل آرد
ز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالی
بسا کس که ز بیمش به خلافی که در آورد
فتاداز سر منظر به بن غاری و غالی
بدیدارش هر کس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی
جهانرا ز پس اندازو ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی به حلالی
همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند
بتقدیر جهانی وبی اندازه عیالی
ز شاهان وبزرگان من ازو دیده ام و بس
عطا دادن و بخشیدن بی هیچ ملالی
به کردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که ازشیر نیندیشد در بیشه غزالی
ازین بنده نوازی و ازین عذر پذیری
ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شودکوه دماوند به کردار خلالی
به پیراستن کار و به آراستن ملک
ازو یافته هر شاهی رسمی و مثالی
سرایش را هر ساعت و ملکش را هر روز
دگر گونه جمالی و دگر گونه جلالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی
ندانستم هرگز که به آسانی و زودی
دل چون منی از ره بتوان برد به خالی
دلم خال نبرده ست، مهی برده که با وی
مهی با سپری گرد به مانند هلالی
زمانی که بی آن گرد زنخ باشم ماهیست
شبی کز بر آن خال جدا مانم سالی
چو بنشست چنانست که از نسرین تلی
چو برخاست چنانست که از سرو نهالی
کجا چهره او بود چه باغی و چه دشتی
کجا قامت او بود چه سروی و چه نالی
دهانش به گه آنکه همی خندد گستاخ
چنانست که آلوده به می گشته سفالی
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی
مرا گفت که می خواه وبه خدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی
ندانست که من خدمت سلطان معظم
بند هم به هوای دلی و بلکه به مالی
خداوند بزرگان و جهانداران مسعود
که هر روز به فتحیش زند دولت فالی
کجا حمله او بود چه یک تن چه سپاهی
کجاهیبت او بود چه شیری چه شکالی
بی از آنکه در ابروش گره بینی یاخم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی
نه چون اوبه همه باب توان یافت نظیری
نه چون او ز همه خلق توان یافت همالی
زشاهان و بزرگان وجهانداران او راست
به هر فضلی دست و به هر فخر مجالی
بگیرد گه پیکار حصاری به خدنگی
ببخشدگه کردار جهانی به سؤالی
سپاهی را برخاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد به نوالی
به اقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی
دلی کز تپش هیبت او تافته گردد
اگر ز آهن و رویست چه آن دل چه زکالی
وبالی بود آن دل که چنین باشد در تن
نگر تا نشود برتو دل شاد و بالی
کسی کوبه حصاری قوی از طاعت اوتافت
بتر زانکه به گفتار زنی شد به جوالی
خلافش برد آن را که خلافش به دل آرد
ز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالی
بسا کس که ز بیمش به خلافی که در آورد
فتاداز سر منظر به بن غاری و غالی
بدیدارش هر کس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی
جهانرا ز پس اندازو ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی به حلالی
همه خلق بر این شاه و بدین ملک عیالند
بتقدیر جهانی وبی اندازه عیالی
ز شاهان وبزرگان من ازو دیده ام و بس
عطا دادن و بخشیدن بی هیچ ملالی
به کردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که ازشیر نیندیشد در بیشه غزالی
ازین بنده نوازی و ازین عذر پذیری
ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شودکوه دماوند به کردار خلالی
به پیراستن کار و به آراستن ملک
ازو یافته هر شاهی رسمی و مثالی
سرایش را هر ساعت و ملکش را هر روز
دگر گونه جمالی و دگر گونه جلالی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - در مدح خواجه ابوسهل احمدبن حسن حمدوی گوید
ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری
هر زمان با پدر خویش به خوی دگری
با چنین خو که تو داری پسرا، گربه مثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری
تنگدل گردی چون من سوی توکم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سونگری
بوسه ندهی ونخواهی که کسم بوسه دهد
پس توای جان پدر رنج و عنای پدری
گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی
تو مکن نیز گه بوسه چنین حیله گری
من به پروردن تو رنج بدان روی برم
که تو در جستن کام دل من رنج بری
به مراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری
تیر بالایی و ماننده تیری که ترا
هر چه نزدیکتر آرم تو زمن دورتری
مکن ای دوست که گر من ز تو بر تابم روی
بسکه تو گریی و من گویم خوناب گری
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند به خوبی چوبری
دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند
مدحت خواجه آزاده به الفاظ دری
خواجه سید ابو سهل رئیس الرؤسا
احمد بن الحسن آن بار خدای هنری
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
وان سری یافته بر خلق و سزاوار سری
نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف
اینت مردی خطری، شاد زیاد این خطری
مهتری کرده و آموخته در خانه خویش
مهتری کردن و آن مهتری او را گهری
از عطا دادن پیوسته و خوشخویی او
ادبای سفری گشته براو حضری
زنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدر
این چنین باید کردن پدران را پسری
پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک
از نکو رایی و دانایی و تدبیر گری
در شمار هنرش عاجز و سر گشته شوی
گر توانی به مثل قطره باران شمری
گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر بشلد
زراوچون به در خانه او بر گذری
لاجرم ناموری یافت بین عادت خوب
به چنین عادت نادر نبود ناموری
طلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیع
فری آن طلعت فرخنده و آن خوی فری
ای کریمی وسخی بار خدایی که مدام
از همه خلق به دینار همی شکر خری
اندرین دولت ماننده تو کیست دگر
چه به نیکو سیری وچه به نیکو نظری
عادتی داری نیکو ورهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راهبری
زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا ز دری
بخل نزدیک تو کفرست و سخانزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبری
دست طاقت به چنان همت عالی نرسد
پس تو زین همت با رنج دل و درد سری
ای جوادی که همه میل سوی جود کنی
ای کریمی که همه راه کریمی سپری
چون سخن خواهی گفتن همه ساده نکتی
چون هنر خواهی جستن همه ساده جگری
شیر نر وقت هنر پیش تو روباه شود
زشت باشد که ترا گویم تو شیرنری
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری
تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ
باغ پرلاله نو گردد و گلهای طری
تا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهر
دشت و هامون چوبساطی شو از شوشتری
شاد بادی و توانا و قوی تا به مرا د
گه ولی پروری وگاه معادی شکری
مجلس تو ز نکو رویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری
گوش تو سوی سماع و لب نو سوی شراب
چشم تو سوی دو رخساربت کاشغری
هر زمان با پدر خویش به خوی دگری
با چنین خو که تو داری پسرا، گربه مثل
صبر ایوب مرا بودی گشتی سپری
تنگدل گردی چون من سوی توکم نگرم
ور سوی تو نگرم تو به دگر سونگری
بوسه ندهی ونخواهی که کسم بوسه دهد
پس توای جان پدر رنج و عنای پدری
گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی
تو مکن نیز گه بوسه چنین حیله گری
من به پروردن تو رنج بدان روی برم
که تو در جستن کام دل من رنج بری
به مراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری
تیر بالایی و ماننده تیری که ترا
هر چه نزدیکتر آرم تو زمن دورتری
مکن ای دوست که گر من ز تو بر تابم روی
بسکه تو گریی و من گویم خوناب گری
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند به خوبی چوبری
دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند
مدحت خواجه آزاده به الفاظ دری
خواجه سید ابو سهل رئیس الرؤسا
احمد بن الحسن آن بار خدای هنری
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
وان سری یافته بر خلق و سزاوار سری
نعمت و مال جهان را بر او نیست شرف
اینت مردی خطری، شاد زیاد این خطری
مهتری کرده و آموخته در خانه خویش
مهتری کردن و آن مهتری او را گهری
از عطا دادن پیوسته و خوشخویی او
ادبای سفری گشته براو حضری
زنده کرد او به بزرگی و هنر نام پدر
این چنین باید کردن پدران را پسری
پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک
از نکو رایی و دانایی و تدبیر گری
در شمار هنرش عاجز و سر گشته شوی
گر توانی به مثل قطره باران شمری
گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر بشلد
زراوچون به در خانه او بر گذری
لاجرم ناموری یافت بین عادت خوب
به چنین عادت نادر نبود ناموری
طلعتی دارد و خویی چو رخ خویش بدیع
فری آن طلعت فرخنده و آن خوی فری
ای کریمی وسخی بار خدایی که مدام
از همه خلق به دینار همی شکر خری
اندرین دولت ماننده تو کیست دگر
چه به نیکو سیری وچه به نیکو نظری
عادتی داری نیکو ورهی داری خوب
فضل را راهبری تا تو بدین راهبری
زینت ملک خداوندی و اندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا ز دری
بخل نزدیک تو کفرست و سخانزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبری
دست طاقت به چنان همت عالی نرسد
پس تو زین همت با رنج دل و درد سری
ای جوادی که همه میل سوی جود کنی
ای کریمی که همه راه کریمی سپری
چون سخن خواهی گفتن همه ساده نکتی
چون هنر خواهی جستن همه ساده جگری
شیر نر وقت هنر پیش تو روباه شود
زشت باشد که ترا گویم تو شیرنری
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون به نزدیک همه خلق به هر دو سمری
تا چو نوروز درآرد سپه خویش به باغ
باغ پرلاله نو گردد و گلهای طری
تا که گردد که و کهسار تو تختی ز گهر
دشت و هامون چوبساطی شو از شوشتری
شاد بادی و توانا و قوی تا به مرا د
گه ولی پروری وگاه معادی شکری
مجلس تو ز نکو رویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری
گوش تو سوی سماع و لب نو سوی شراب
چشم تو سوی دو رخساربت کاشغری