عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۹ - قُرْب و بعد
و از آن جمله قُرْب و بعد است قرب نزدیکی بود بطاعت و متّصف شدن اندر دوام اوقات بعبادت وی.
امّا بُعد آوردن مخالفت بود و برگشتن از طاعت و اوّل بُعد دوری بود از توفیق. پس از آن بُعد بود از تحقیق پس بُعد از توفیق بُعد حقیقت بود قال صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مایَتَقرَّبُ المُتَقرَّبونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ ماافْتَرَضْتُ عَلَیْهِم وَلایَزالُ العبدُ یَتَقَرَّبُ الَیَّ بالنَّوافل حَتّی یُحِبُّنی وَاُحِبُّهُ فَاِذا اَحْبَتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً فَبی یَسمَعُ و بی یُبْصِر. (و خبر تا اخر) قرب بنده اول قرب او بایمان و باور داشتن بود خدایرا پس قرب بود باحسان وی و تحقیق وی و قرب سبحانه از بنده آنست که او را بشناخت خود مخصوص گرداند، امروز بمعرفت و فردا او را در آخرت گرامی گرداند بمشاهدت و عیان و اندر میان این بمنّت و لطف.
و قرب بنده نبود بحق مگر ببعدش از خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق سبحانه بعلم و قدرت بهمگنانست خاص و عام و بلطف و تصرّف خاص مؤمنانرا و بخصایص تانیس مختصّ بود اولیا را. قالَ اللّهُ تَعالی: وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرونَ. وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرید. دیگر جای گفت: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنما کُنْتُمْ. دیگر گفت: مایَکُونُ مِن نَجْوی ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابِعُهُم. و هرکه قرب حق او را تحقیق گردد دوام مراقبت ویرا لازم آید، برای آنک برو نگاهبانان تقوی اند پس نگاهبانان حرمت و وفا پس نگاهبانان شرم. واندرین معنی گفته اند شعر:
کَاَنَّ رَقیباً مِنْکَ یَرْعی خَواطِری
وَآخَرَ یَرْعی ناظری و لِسانی
فما رَمَقَتْعَیْنایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُوءُکَ اِلّا قُلْتُ قَدْرَمَقانی
وَلا بَدَرتْمِن فِیَّ دونَکَ لَفْظَةٌ
لِغیرکَ اِلّا قُلتُ قد سَمِعانی
ولا خَطَرَتْفی السِّرِّ بَعْدَکَ خَطْرَةٌ
لِغَیْرِکَ اِلّا عَرَّجا بِعِنانی
واِخْوانِ صِدْقِ قَدْسَئِمْتُ حَدیثَهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُمْناظری وَلِسانی
وما الزُّهْدَ اَسْلی عَنهُمُ غیرَ اَنَّنی
وَجَدْتُکَ مَشْهودی بِکُلِّ مکانٍ
یکی از پیران شاگردی را مخصوص داشتی باقبال کردن بر وی، شاگردان دیگر با او اندرین معنی سخن گفتند فرا هریکی از ایشان مرغی داد و گفت بجائی برید که کس نبیند و بکشید، بهریکی جائی شدند خالی، و مرغ را بکشتند و بازآمدند، این شاگرد باز آمد و مرغ زنده بازآورد، پیر پرسید که چرا مرغ زنده باز آوردی گفت فرموده بودی که جائی بکش که هیچ کس نبیند و هیچ نبود جای الّا که حق سُبْحانَهُ می دید آن پیر گفت به اینست که او را بر شما مقدّم میدارم، غلبه بر شما حدیث خلقست و برو حدیث حق.
و رؤیت قرب حجاب بود از قرب، هرکس کی خویشتن را محلّی داند او فریفته بود زیرا که موانست بقرب او نشان مکر بود که حق سبحانه تعالی وَراءِ همه انسها است و مواضع حقیقت دهشت و محو واجب کند و درین معنی گفته اند
شعر:
قُرْبُکُم مِثلُ بُعدِکُمْ
فمَتی وَقْتُ راحتی
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ این بیت بسیار گفتی. شعر:
وِدادِکُمْهَجرُ وَحُبُّکُمْقِلیً
وقُرْبُکُمْبُعْدُ وسِلْمُکُم حَرْبٌ
ابوالحسین نوری یکی را دید از شاگردان ابوحمزه گفت تو از شاگردان ابوحمزه ای که او اشارت همی کند بقرب چون او را بینی بگو که ابوالحسین نوری سلام همی گفت و گفت قرب قرب در آنچه ما در وی ایم بُعد بُعد بود. امّا قرب بذات، خداوند تعالی و تَقَدَّس ازان منزّه است کی او را حد روا نباشد و نواحی و نهایت و مقدار، هیچ مخلوق بدو نرسد و هیچ مخلوق و حادث ازو جدا نشده است بلکه آفریده اند و اسیر قدرت، صَمَدِیّت بزرگ تر از آنست کی فصل و وصل پذیرد. قربی بود کی در نعت او محال بود و آن نزدیکی بذات بود و قربی بود که آن واجب بود در نعت او و آن قرب بعلم و رؤیت بود و قربی بود جایز اندر وصف او، هرکی را خواهد ارزانی دارد از بندگان خویش و آن قرب فعل بود بلطف.
امّا بُعد آوردن مخالفت بود و برگشتن از طاعت و اوّل بُعد دوری بود از توفیق. پس از آن بُعد بود از تحقیق پس بُعد از توفیق بُعد حقیقت بود قال صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مایَتَقرَّبُ المُتَقرَّبونَ اِلیَّ بِمِثْلِ اَداءِ ماافْتَرَضْتُ عَلَیْهِم وَلایَزالُ العبدُ یَتَقَرَّبُ الَیَّ بالنَّوافل حَتّی یُحِبُّنی وَاُحِبُّهُ فَاِذا اَحْبَتُهُ کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً فَبی یَسمَعُ و بی یُبْصِر. (و خبر تا اخر) قرب بنده اول قرب او بایمان و باور داشتن بود خدایرا پس قرب بود باحسان وی و تحقیق وی و قرب سبحانه از بنده آنست که او را بشناخت خود مخصوص گرداند، امروز بمعرفت و فردا او را در آخرت گرامی گرداند بمشاهدت و عیان و اندر میان این بمنّت و لطف.
و قرب بنده نبود بحق مگر ببعدش از خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق سبحانه بعلم و قدرت بهمگنانست خاص و عام و بلطف و تصرّف خاص مؤمنانرا و بخصایص تانیس مختصّ بود اولیا را. قالَ اللّهُ تَعالی: وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرونَ. وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْل الوَرید. دیگر جای گفت: وَهُوَ مَعَکُمْ اَیْنما کُنْتُمْ. دیگر گفت: مایَکُونُ مِن نَجْوی ثَلثَةٍ اِلّا هُوَ رَابِعُهُم. و هرکه قرب حق او را تحقیق گردد دوام مراقبت ویرا لازم آید، برای آنک برو نگاهبانان تقوی اند پس نگاهبانان حرمت و وفا پس نگاهبانان شرم. واندرین معنی گفته اند شعر:
کَاَنَّ رَقیباً مِنْکَ یَرْعی خَواطِری
وَآخَرَ یَرْعی ناظری و لِسانی
فما رَمَقَتْعَیْنایَ بَعْدَکَ مَنْظَراً
یَسُوءُکَ اِلّا قُلْتُ قَدْرَمَقانی
وَلا بَدَرتْمِن فِیَّ دونَکَ لَفْظَةٌ
لِغیرکَ اِلّا قُلتُ قد سَمِعانی
ولا خَطَرَتْفی السِّرِّ بَعْدَکَ خَطْرَةٌ
لِغَیْرِکَ اِلّا عَرَّجا بِعِنانی
واِخْوانِ صِدْقِ قَدْسَئِمْتُ حَدیثَهُم
وَاَمْسَکْتُ عَنْهُمْناظری وَلِسانی
وما الزُّهْدَ اَسْلی عَنهُمُ غیرَ اَنَّنی
وَجَدْتُکَ مَشْهودی بِکُلِّ مکانٍ
یکی از پیران شاگردی را مخصوص داشتی باقبال کردن بر وی، شاگردان دیگر با او اندرین معنی سخن گفتند فرا هریکی از ایشان مرغی داد و گفت بجائی برید که کس نبیند و بکشید، بهریکی جائی شدند خالی، و مرغ را بکشتند و بازآمدند، این شاگرد باز آمد و مرغ زنده بازآورد، پیر پرسید که چرا مرغ زنده باز آوردی گفت فرموده بودی که جائی بکش که هیچ کس نبیند و هیچ نبود جای الّا که حق سُبْحانَهُ می دید آن پیر گفت به اینست که او را بر شما مقدّم میدارم، غلبه بر شما حدیث خلقست و برو حدیث حق.
و رؤیت قرب حجاب بود از قرب، هرکس کی خویشتن را محلّی داند او فریفته بود زیرا که موانست بقرب او نشان مکر بود که حق سبحانه تعالی وَراءِ همه انسها است و مواضع حقیقت دهشت و محو واجب کند و درین معنی گفته اند
شعر:
قُرْبُکُم مِثلُ بُعدِکُمْ
فمَتی وَقْتُ راحتی
استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ این بیت بسیار گفتی. شعر:
وِدادِکُمْهَجرُ وَحُبُّکُمْقِلیً
وقُرْبُکُمْبُعْدُ وسِلْمُکُم حَرْبٌ
ابوالحسین نوری یکی را دید از شاگردان ابوحمزه گفت تو از شاگردان ابوحمزه ای که او اشارت همی کند بقرب چون او را بینی بگو که ابوالحسین نوری سلام همی گفت و گفت قرب قرب در آنچه ما در وی ایم بُعد بُعد بود. امّا قرب بذات، خداوند تعالی و تَقَدَّس ازان منزّه است کی او را حد روا نباشد و نواحی و نهایت و مقدار، هیچ مخلوق بدو نرسد و هیچ مخلوق و حادث ازو جدا نشده است بلکه آفریده اند و اسیر قدرت، صَمَدِیّت بزرگ تر از آنست کی فصل و وصل پذیرد. قربی بود کی در نعت او محال بود و آن نزدیکی بذات بود و قربی بود که آن واجب بود در نعت او و آن قرب بعلم و رؤیت بود و قربی بود جایز اندر وصف او، هرکی را خواهد ارزانی دارد از بندگان خویش و آن قرب فعل بود بلطف.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۰ - شریعت و حقیقت
و از آن جمله شریعت و حقیقت است شریعت امر بود بالتزام بندگی و حقیقت مشاهدت ربوبیّت بود، هر شریعت کی مؤیّد نباشد بحقیقت پذیرفته نبود و هر حقیقت که بسته نبود بشریعت با هیچ حاصل نیاید و شریعت بتکلیف خلق آمدست و حقیقت خبر دادن است از تصریف حق، شریعت پرستیدن حقست و حقیقت دیدن حق است، شریعت قیام کردن است بآنچه فرمود، و حقیقت دیدن است آنرا که قضا و تقدیر کردست و پنهان و آشکارا کردست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت اِیّاکَ نَعْبُدُ نگاهداشتن شریعت است و ایّاکَ نَسْتَعینُ اقرار بحقیقت.
و بدانک حقیقت شریعت است از آنجه که واجب آمد بفرمان وی و حقیقت نیز شریعت است از آنجا که معرفت، بامر او واجب آمد.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت اِیّاکَ نَعْبُدُ نگاهداشتن شریعت است و ایّاکَ نَسْتَعینُ اقرار بحقیقت.
و بدانک حقیقت شریعت است از آنجه که واجب آمد بفرمان وی و حقیقت نیز شریعت است از آنجا که معرفت، بامر او واجب آمد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۱ - نَفَسْ
و از آن جمله نَفَسْ است. نفس آسایش دادن دل بود بلطائف غیوب و صاحب انفاس بوصف نازک تر و باریکتر بود از صاحب احوال، صاحب وقت چنانست کی گوئی مبتدی ایست و صاحب نفس منتهی و صاحب احوال میانۀ هر دو، احوال واسطه است و انفاس نهایت علوّ و اوقات اصحاب دلرا بود و احوال خداوندان روح را و انفاس اهل سرّ را.
و گفته اند فاضلترین عبادتها شمردن نفس است با خدای تعالی، و گفته اند خدای تعالی دلها را بیافرید و معدن معرفت خویش کرد و اسرار را بیافرید پس از آن و آنرا محلّ توحید کرد، هر نفسی کی حصول او نه بدلالت معرفت بود و اشارت توحید بر بساط ضرورت او مرده بود و خداوندش را از آن باز پرسند.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت عارف را نَفَس مسلّم نبود زیرا که با زو مسامحه نرود و مُحِب را از نَفَس چاره نبود که اگر او را نبود ناچیز گردد از بی طاقتی.
و گفته اند فاضلترین عبادتها شمردن نفس است با خدای تعالی، و گفته اند خدای تعالی دلها را بیافرید و معدن معرفت خویش کرد و اسرار را بیافرید پس از آن و آنرا محلّ توحید کرد، هر نفسی کی حصول او نه بدلالت معرفت بود و اشارت توحید بر بساط ضرورت او مرده بود و خداوندش را از آن باز پرسند.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت عارف را نَفَس مسلّم نبود زیرا که با زو مسامحه نرود و مُحِب را از نَفَس چاره نبود که اگر او را نبود ناچیز گردد از بی طاقتی.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۳ - علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین
و از آن جمله علم الیقین و عین الیقین و حقّ الیقین است. این عبارتهائیست از علمهای آشکارا، یقین علمی بود کی خداوند او را شک نیفتد در آن بر عرف و عادت و یقین اندر وصف حق سبحانه و تعالی اطلاق نکنند زانک توقیف نیامدست، علم یقین بیقین بود. و همچنین عین الیقین نفس یقین بود و حقّ الیقین نفس الیقین باشد، علم الیقین بر موجب اصطلاح ایشانست آنچه بشرط برهان بود و عین الیقین بحکم بیان بود و حق الیقین بر نعت عیان بود.
علم الیقین ارباب عقول را بود و عین الیقین اصحاب علوم را بود و حقّ الیقین خداوندان معرفت را بود و سخن را اندرو باز پژوهیدن محالست و تحقیق این بازاین آید که یاد کردیم و برین قدر اختصار کردیم بر روی تنبیه.
علم الیقین ارباب عقول را بود و عین الیقین اصحاب علوم را بود و حقّ الیقین خداوندان معرفت را بود و سخن را اندرو باز پژوهیدن محالست و تحقیق این بازاین آید که یاد کردیم و برین قدر اختصار کردیم بر روی تنبیه.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۶ - نَفْس
و از آن جمله نَفْس است. نفس اندر لغت وجود چیزی بود و نزدیک این قوم مراد از اطلاق نفس نه وجودست و نه قالب کی نهاده اند بلکه مراد بنفس آنست کی معلول بود از اوصاف بنده و نکوهیده بود از افعال و اخلاق او، پس معلولات از اوصاف بنده بر دو گونه بود یکی کسب او بود چون معصیت و مخالفت دوم خویهای دنی که اندر نفس خویش نکوهیده است چون بنده معالجت کند و مجاهدت نماید آن اخلاق دنی و نکوهیده از وی دور شود در مستمرّ عادت.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
قسم اول از احکام نفس آنچ نهی کرده اند ازان، نهی تحریم است یا نهی تنزیه و قسم دیگر خویهاء بدست و حدّش اینست برجمله، و تفضیل آن چون کبر بود و خشم و حسد و کین و خوی بد و احتمال ناکردن و آنچه بدین ماند از اخلاق نکوهیده و از احکام نفس صعبترین آنست کی پندارد که چیزی ازین یا آنچه او را هست باستحقاق قدرت است و بدین است که این معنی از شرک خفی شمرده اند و معالجت اخلاق در ترک نفس و کسر آن تمامتر از گرسنگی و تشنگی کشیدنست و سفر و کارهای دیگر از مجاهدتها که قوت را کم کند و اگرچه آن از جملۀ ترک نفس بود.
و محتمل کی این نفس چیزی بود لطیف اندر قالب کی آن محلّ خویها ناپسندیده بود همچنانک روح لطیفه ایست درین قالب که آن محلّ اخلاق پسندیده است و آن جمله مسخّر بود یکدیگر را، جمع آن یک مردم بود. و نفس و روح از اجسام لطیف اند اندر صورتها، همچون فریشتگان و دیوان بصفت لطافت و چون صحیح است کی چشم محلّ دیدنست و گوش محلّ شنیدنست و بینی محلّ بوئیدن و دهان محلّ چشیدن و سمیع و بصیر و ذائق و شامّ این جمله است. همچنین محلّ اوصاف نکوهیده نفس بود و نفس جزوی بود ازین جمله و دل جزوی بود ازین جمله و حکم و نام با جمله گردد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۷ - روح
و از آن جمله روح است. ارواح مختلف اند اندرو و اهل تحقیق از اهل سنّت گروهی گویند حیوة است و بس و گروهی گویند اعیانیست نهاده درین قالبها لطیف بعاریت خداوند سبحانه و تعالی تقدیر چنان کردست که تا روح بود اندر تن زنده بود بحیوة ولیکن ارواح مودَعست در قوالب و آنرا ترقّی بود در حال خواب از قالب بیرون شود و بحال بیداری باز آید و مردم روح بود و جسد زیرا که ایزد سبحانه و تعالی این جملت را مسخّر یکدیگر کرده است و ثواب و عقاب و حشر جمله راست. و روح آفریده است و هرکس گوید روح قدیم است خطائی بزرگ بود و اخبارها دلیلست کی آن اعیان لطیف است. وَاللّهُ اَعْلَمُ.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۸ - سرّ
و از آن جمله سرّ است. و احتمال بود که سرّ چیزی بود لطیف اندر قالب همچون روح و اصلهای ایشان واجب کند که آن محلّ مشاهده است چنانک روح محل محبّت بود و دلها جای معرفت بود.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
و گفته اند ترا بر سرّ اشراف نبود و سرّ سرّ بر وی اطّلاع نبود جز حق را سبحانه و تعالی.
و نزدیک گروهی بر حکم اصول ایشان سرّ لطیفتر از روح است و روح شریفتر از دلست.
و گفته اند اسرار آزادند از بندگی اغیار از آثار واطلال و سرّ اطلاق کنند بر آنچه پوشیده بود میان بنده و حق تعالی اندر احوال و برین حمل کنند قول آنک گوید اسرار بکر است و اندیشۀ کس بدان نرسد.
و گفته اند دل آزادگان گور رازهاست. و گفته اند که اگر انگُله جامۀ من سرّ من بداند بیندازم.
این طرفی از تفسیر اطلاقهاء ایشانست از الفاظی کی ما یاد کردیم آنرا بر طریق اختصار، اکنون یاد کنیم بابها اندر شرح مقامات که سالکان برو رفته اند. و پس ازین بابی چند در تفصیل احوال ایشان بدان حد که خداوند آسان کند بِمَنَّهِ وَفَضْلِهِ.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۶ - فصل
فصل: اگر گویند روا بود که اندر دنیا، امروز خدایرا ببیند جهت کرامت جواب آنست که گوئی قوی ترین آنست که این روا نبود زیرا که اجماع برین است.
و از استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از امام اعظم ابوالحسن اشعری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که او را اندرین دو قول است اندر کتاب رؤیةُ الکبیر.
و از استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از امام اعظم ابوالحسن اشعری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که او را اندرین دو قول است اندر کتاب رؤیةُ الکبیر.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۸ - فصل
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۵ - فصل
نجمالدین رازی : ابتدا
مقدمه
بسمالله الرحمن الرحیم
حمد بیحد و ثنای بیعد پادشاهی را که وجود هر موجود نتیجه خود اوست وجود هر موجود حمد و ثنای وجود او که «وان من شییء الا یسبح بحمد» آن خداوندی که از بدیع فطرت و صنیع حکمت به قلم کرم نقوش نفوس را بر صحیفه عدم رقم فرمود و آب حیات معرفت را در ظلمات خلقیت بشریت تعبیه کرد که «و فی انفسکم افلا تبصرون».
قلندروشان تشنه طلب را سکندروار به قدم صدق سلوک راه ظلمات صفات بشری میسر گردانید و به عنایت بیعلت خضر صفتان سوخته جگر آتش محبت را به سرچشمه آب حیات معرفت رسانید که «او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فیالناس».
و درود بسیار و آفرین بیشمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عنصر فتوت باد که سالکان مسالک حقیقت و مقتدایان ممالک شریعت بودند که «اولئک الذین ائیناهم الکتاب والحکم و النبوه» خصوصا بر سرور انبیا و قافله سالار قوافل اولیا محمدمصطفی صلواتالله علیه و علی آله و ازواجه و عترته الطیبین الطاهرین و خلفائه الراشدین الهادین المهدیین و اضحابه اجمعین و سلم تسلیما کثیرا.
اما بعد اعلمو اخوانی فیالهدی و اعوانی علی التقی و فقناالله و ایاکم للترقی من حضیض البشریه الی ذروهالعبودیه و رزقنا وایاکم التخلی عن صفات الناسوتیه و التحلی بصفات اللاهوتیه که مقصود و خلاصه از جملگی آفرینش وجود انسان بود و هر چیزی را که وجودی هست از دو عالم به تبعیت وجود انسان است. و اگر نظر تمام افتد باز بیند که خود همه وجود انسان است.
جهان را بلندی و پستی توی
ندانم کیی هر چه هستی توی
و مقصود از وجود انسان معرفت ذات و صفات حضرت خداوندی است چنانک داوود علیهالسلام پرسید: «یا رب لماذا خلقت الخلق؟» قال: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف».
و معرفت حقیقی جز از انسان درست نیامد زیرا که ملک و جن اگرچه در تعبد با انسان شریک بودنداما انسان در تحمل اعباء بار امانت معرفت از جملگی کاینات ممتاز گشت که «انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و الجبال فابین ان بحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان». مراد از آسمان اهل آسمان است یعنی ملائکه و از زمین اهل زمین یعنی حیوانات و جن و شیاطین و از کوه اهل کوه یعنی و حوش و طیور.
ازینها هیچ درست نیامد بار امانت معرفت کشیدن الا از انسان از بهر آنک از جملگی آفرینش نفس انسان بود که آینه جمال نمای حضرت الوهیت خواست بود و مظهر و مظهر جملگی صفات او. اشارت «و خلق آدم علی صورته» بدین معنی باشد.
و خلاصه نفس انسان دل است و دل آینه است و هر دو جهان غلاف آن آینه و ظهور جملگی صفات جمال و جلال حضرت الوهویت بواسطه این آینه که «ستریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم».
مقصود وجود انس و جان آینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینه جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است
چون نفس انسان که مستعد آینگی است تربیت یابد و به کمال خود رسد ظهور جملگی صفات حق در خود مشاهده کند نفس خود را بشناسد که او را از بهر چه آفریدهاند. آنکه حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» محقق او گردد. بازداند که او کیست و از برای کدام سر کرامت و فضیلت یافته است این ضعیف گوید.
ای نسخه نامه الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
ولیکن تا نفس انسان به کمال مرتبه صفای آینگی رسد مسالک و مهالک بسیار قطع باید کرد و آن جز به واسطه سلوک بر جاده شریعت و طریقت و حقیقت دست ندهد. تا بتدریج چنانک در ابتدا آهن از معدن بیرون میآورند و آن را به لطایف الحیل پرورش گوناگون میدهند در آب و آتش و به دست چندین استاد گذر میکند تا آینه میشود وجود انسان در بدایت معدن آهن این آینه است که «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» آن آهن را از معدن وجود انسان به حسن تدبیر بیرون میباید آورد و به تربیت به مرتبه آینگی رسانیدن به تدریج و تدرج.
ان القناه التی شاهدت رفعتها
تنمو و تنبت انبوبا فانبوباً
پس این کتاب در بیان سلوک راه دین و وصول به عالم، یقین و تربیت نفس انسانی و معرفت صفات ربانی بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد. چنانک شرح آن در باب دیباچه بیاید انشاءالله وحده.
حمد بیحد و ثنای بیعد پادشاهی را که وجود هر موجود نتیجه خود اوست وجود هر موجود حمد و ثنای وجود او که «وان من شییء الا یسبح بحمد» آن خداوندی که از بدیع فطرت و صنیع حکمت به قلم کرم نقوش نفوس را بر صحیفه عدم رقم فرمود و آب حیات معرفت را در ظلمات خلقیت بشریت تعبیه کرد که «و فی انفسکم افلا تبصرون».
قلندروشان تشنه طلب را سکندروار به قدم صدق سلوک راه ظلمات صفات بشری میسر گردانید و به عنایت بیعلت خضر صفتان سوخته جگر آتش محبت را به سرچشمه آب حیات معرفت رسانید که «او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فیالناس».
و درود بسیار و آفرین بیشمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عنصر فتوت باد که سالکان مسالک حقیقت و مقتدایان ممالک شریعت بودند که «اولئک الذین ائیناهم الکتاب والحکم و النبوه» خصوصا بر سرور انبیا و قافله سالار قوافل اولیا محمدمصطفی صلواتالله علیه و علی آله و ازواجه و عترته الطیبین الطاهرین و خلفائه الراشدین الهادین المهدیین و اضحابه اجمعین و سلم تسلیما کثیرا.
اما بعد اعلمو اخوانی فیالهدی و اعوانی علی التقی و فقناالله و ایاکم للترقی من حضیض البشریه الی ذروهالعبودیه و رزقنا وایاکم التخلی عن صفات الناسوتیه و التحلی بصفات اللاهوتیه که مقصود و خلاصه از جملگی آفرینش وجود انسان بود و هر چیزی را که وجودی هست از دو عالم به تبعیت وجود انسان است. و اگر نظر تمام افتد باز بیند که خود همه وجود انسان است.
جهان را بلندی و پستی توی
ندانم کیی هر چه هستی توی
و مقصود از وجود انسان معرفت ذات و صفات حضرت خداوندی است چنانک داوود علیهالسلام پرسید: «یا رب لماذا خلقت الخلق؟» قال: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف».
و معرفت حقیقی جز از انسان درست نیامد زیرا که ملک و جن اگرچه در تعبد با انسان شریک بودنداما انسان در تحمل اعباء بار امانت معرفت از جملگی کاینات ممتاز گشت که «انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و الجبال فابین ان بحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان». مراد از آسمان اهل آسمان است یعنی ملائکه و از زمین اهل زمین یعنی حیوانات و جن و شیاطین و از کوه اهل کوه یعنی و حوش و طیور.
ازینها هیچ درست نیامد بار امانت معرفت کشیدن الا از انسان از بهر آنک از جملگی آفرینش نفس انسان بود که آینه جمال نمای حضرت الوهیت خواست بود و مظهر و مظهر جملگی صفات او. اشارت «و خلق آدم علی صورته» بدین معنی باشد.
و خلاصه نفس انسان دل است و دل آینه است و هر دو جهان غلاف آن آینه و ظهور جملگی صفات جمال و جلال حضرت الوهویت بواسطه این آینه که «ستریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم».
مقصود وجود انس و جان آینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینه جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است
چون نفس انسان که مستعد آینگی است تربیت یابد و به کمال خود رسد ظهور جملگی صفات حق در خود مشاهده کند نفس خود را بشناسد که او را از بهر چه آفریدهاند. آنکه حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» محقق او گردد. بازداند که او کیست و از برای کدام سر کرامت و فضیلت یافته است این ضعیف گوید.
ای نسخه نامه الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
ولیکن تا نفس انسان به کمال مرتبه صفای آینگی رسد مسالک و مهالک بسیار قطع باید کرد و آن جز به واسطه سلوک بر جاده شریعت و طریقت و حقیقت دست ندهد. تا بتدریج چنانک در ابتدا آهن از معدن بیرون میآورند و آن را به لطایف الحیل پرورش گوناگون میدهند در آب و آتش و به دست چندین استاد گذر میکند تا آینه میشود وجود انسان در بدایت معدن آهن این آینه است که «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» آن آهن را از معدن وجود انسان به حسن تدبیر بیرون میباید آورد و به تربیت به مرتبه آینگی رسانیدن به تدریج و تدرج.
ان القناه التی شاهدت رفعتها
تنمو و تنبت انبوبا فانبوباً
پس این کتاب در بیان سلوک راه دین و وصول به عالم، یقین و تربیت نفس انسانی و معرفت صفات ربانی بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد. چنانک شرح آن در باب دیباچه بیاید انشاءالله وحده.
نجمالدین رازی : باب اول
فصل سیم
قالالله تعالی: «وهو الذی یبدو الخلق ثم یعیده»
و قال النبی صلیالله علیه وسلم: «یموت الناس علی ما عاش فیه و یحشر الناس علی مامات علیه»
بدانک انسان را به حکم این آیت و خبر سه حالت ثابت میشود: اول بدایت فطرت و آن را مبدأ خوانیم و دوم مدت ایام حیات و آن را معاش میگوییم سیم حالت قطع تعلق روح از قالب به اضطرار یا از صفات قالب به اختیار و آن را معاد مینهیم.
پس این کتاب مبنی بر سه اصل میافتد از مبدأ و معاش و معاد در هر اصل با بینهاده میآید مشتمل بر چند فصل تادر هر مقام شمهای از احوال انسان فراخور این مختصر بیان کرده شود انشاءالله.
چنانکه در باب مبدأ از بدایت فطرت ارواح و اشباح و ملک و ملکوت شرحی داده آید و در باب معاش از تربیت انسان و سیر و سلوک او در اطوار بشریت و انوار روحانیت و تبدیل اخلاق و تغییر صفات و احوال مختلف او در اثنای روش و احتیاج به اسباب تربیت طرفی نموده شود و درباب معاد از مراجعت و معاودت نفوس سعدا و اشقیا و مرجع و معاد هر صنف بیانی کرده آید بر قانون روش انبیا و اولیا. و یک باب در بیان سلوک طوایف مختلف بدان مقرون شود تا هر طایفهای از فواید این کتاب محظوظ و بهرهمند باشند. و یک باب در دیباچه کتاب گفته آمده است. جملگی کتاب بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد چنانک در فهرست شرح آن نموده آمد. تبرک و تیمن در عدد پنج ابواب بدانچ بنای اسلام بر پنج رکن است که «بنیالاسلام علی خمس شهاده ان لا اله الا الله و ان محمد رسولالله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و صوم شهر رمضان و حجالبیت من استطاع الیه» حدیث صحیح است به روایت عبدالله بن عمر رضیالله عنهما.
و در فصول عدد چهل تبرک بدانچ در تربیت انسان عدد اربعین خصوصیتی دارد چنانک فرمود «واذ واعدنا موسی اربعین لیله» وخواجه علیهالسلام میفرماید «من اخلص الله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه». و در اول هر فصل آیتی از قرآن و حدیثی از پیغامبر صلیالله علیه و سلم مناسب آن فصل آورده آید تاتمسک به کتاب و سنت بود.
و چون از ابتدا تا انتها شرح کمال و نقصان انسان و پرورش و روش او در هر حالتی از حالات و مقامات داده آید محکی باشد مدعیان راه طریقت و حقیقت را و ارباب سلوک و معرفت را که نقد وقت خود را بر آن میزنند اگر از امارات و علامات مقامی ازین مقامات در خویشتن یابند مستظهر و امیدوار باشند که قدم بر جاده حق دارند و بر صراط مستقیم میروند و اگر ازین معنی در خود خبری نبینند غرور نفس و عشوه شیطان نخرند و پندار مغرورانه از دماغ بیرون کنند و بر طریق صواب قدم در راه طلب نهند و به حرفهای پوسیده مغرور نشوند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
وز ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
و نام کتاب هم بر منوال احوال کتاب نهاده آمد: «مرصاد العباد منالمبدأ الی المعاد تحفه للسلطان کیقباد جعلهالله من خواص العباد و سلکه سبیل الرشاد و هلک اعداد اهلاک ثمود و عاد.
و چون مرید صادق و طالب عاشق از سر صدق و تأنی نه از سر هوا و تمنی مطالعه کند و بر اصول این فصول اطلاع یابد واقف گردد که او کیست و از کجا آمده است و چون آمده است و به چه کار آمده است و کجا خواهد رفت و چون خواهد رفت و مقصد و مقصود او چیست؟
جانا دل عاقلان عالم ریش است
زین یک منزل که جمله را در پیش است
از تیغ اجل بریده در طشت فنا
زین غم سر صدهزار زیرک بیش است
و معلوم گردد که روح پاک علوی نورانی را در صورت قالب خاکی سفلی ظلمانی کشیدن چه حکمت بود و باز مفارقت دادن و قطع تعلق روح از قالب کردن و خرابی صورت چراست و باز در حشر قالب را نشر کردن و کسوت روح ساختن سبب چیست؟
آنکه از زمره «اولئک کالانعام بل هم اضل» بیرون آید و به مرتبه انسانی رسد و از حجاب غفلت «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عنالاخره هم غافلون» خلاص یابد و قدم به ذوق و شوق در راه سلوک نهد تا آنچ در نظر آورد در قدم آورد که ثمره نظر ایمان است و ثمره قدم عرفان.
بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی که ازین هر دو مقام محرومند و سرگشته و گمگشته تا یکی از فضلا که به نزد ایشان به فضل و حکمت و کیاست معروف ومشهورست و آن عمر خیام است از غایت حیرت در تیه ضلالت او را جنس این بیتها میباید گفت و اظهار نابینایی کرد بیت
در دایرهای کامدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد پس این صور عیبگر است
ور خوب آمد خرابی از بهر چراست
آن سرگشته نابینای «فانها لاتعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فیالصدور» را خبر نیست که حق تعالی را بندگانیاند که در متابعت سید اولین و آخرین بر کل کاینات عبور کردهاند و از قاب قوسین در گذشته و درسر «اوادنی» همگی هستی خویش کم زده ودیده بصیرت را به کحل «مازاغ البصر و ماطغی مکحل گردانیده و در مطالعه «رای من آیات ربه الکبری» استفادت نوری از انوار «یهدیالله لنوره من یشاء» کرده که بدان نور در مقام «بییبصر» بدایت عالم امر که مبدأ ارواح است مشاهده کردهاند و بازدیده که از کتم عدم هر چیز چگونه به صحرای وجود میآید و خواهد آمد نامنقرض عالم و سر وجود هریک بدانسته و منتهای هر صنف از موجودات بشناخته و مرجع و معاد هر طایفه معاینه کرده واز دریچه ازل به ابد نگریسته و پرگار صفت گرد دایره ازل و ابد برآمده و به کرات از وجود به عدم رفته و از عدم به وجود آمده گاه موجود معدوم بوده و گاه معدوم موجود بوده و گاه نه موجود و نه معدوم بوده و در زیر این پرده بینوایان را اسرار بسیار است و این معانی لایق ادراک هر عقل که آلوده هواست نباشد و بیشتر خلق طامات پندارند و هر یک را سری بزرگ است از اسرار مکنون غیب که جز دیده اهل غیب بر آن نیفتد که گفتهاند زبان لالان هم مادر لالان داند. بیت
تا با غم عشق تو همآواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
زان سوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
کجااند آنچنان نابینایان گمگشته تا اگر دریشان دردطلب بینایی باقی بودی به تأیید ربانی به اندکی روزگار به دستکاری طریقت سبل خود بینی از چشم حقیقت بین ایشان برداشته شدی به شرط تسلیم تا از نابینایی «صم بکم عمی فهم لایعقلون» خلاص یافتندی بعد از آن همه لاف «لو کشف الغطاءها از ددت یقینا» زدندی و چون دلخواه چنان بودکه بر مایده فایده این کتاب خواص و عوام نشینند و هر طایفه از اجناس و انواع خلق علی اختلاف طبقاتهم از مقامات مقربان بینصیب نمانند و از مشارب اولیای حق بیچاشنی نباشند. چنانک از صنعت و حرفت وزی و کسوت خویش بیرون نباید آمد که کارها مهمل ماند و حاجات ضروری خلق مختل گردد درباب پنجم بیان سلوک هر طایفه کرده آید. چه هیچ طایفهای نیست که از حرفت و صنعت او راهی به حضرت حق نیست و راهی به بهشت و راهی به دوزخ بلک از زیر قدم هر شخص این سه راه برمیخیزید. اماصراط مستقیم آن راه است که به حق میرود و راه بهشت از دست راست و راه دوزخ از دستچپ چنانکه میفرماید «و کنتم ازواجائلاته فاصحاب المیمنه ما اصحاب المیمنه واصحاب امشأمه ما اصحاب المشأمه و السابقون السابقون اولئک المقربون» و مشایخ گفتهاند»الطرق الیالله بعدد انفاس الخلق» و مراد از انفاس خلق قدمگاه و حرفت و صنعت ایشان است که آنجا نفس میزنند.
و مثال این چون راه کعبه است که از هر موضع و جانب و جهت که خلق باشند در جمله جهان راهی باشد به کعبه «و من حیث خرجت فول و جهک شطرالمسجد الحرام» اما اول خروج شرطی بزرگ است درین باب چون حاصل آید دوم شرط توجه به جهت کعبه بباید تا نماز درست آید اما حج درست نیاید و شرط سیم باید و آن قطع مسافت بعد است. چون این سه شرط حاصل آمد حج میسر شود.
همچنین هر طایفهای در صنعت و حرفت خویش باید که اول از حظ نفس و نصیب خویش خروج کنند و در هر کار توجه راست به حق آرند و به قدم صدق قطع مسافت هستی واجب شناسند تا به کعبه وصال برسندکه «فینما تولوافثم وجهالله». بیت
با خودمنشین که همنشین رهزن تست
وز خویش ببر که آفت تو تن تست
گفتنی که ز من بدو مسافت چند است
ای دوست ز تو بدو مسافت من تست
شرح حق معامله هر طایفه در مقام خویش بر سبیل ایجاز و اقتصار داده آید ان شاءالله و از عبارات مغلق و الفاظ غریب و مسجعات تکلفی احتراز رود تا مبتدی و منتهی را مفید بود و خاص و عام را موافق «رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی» و صلی الله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه وسلم: «یموت الناس علی ما عاش فیه و یحشر الناس علی مامات علیه»
بدانک انسان را به حکم این آیت و خبر سه حالت ثابت میشود: اول بدایت فطرت و آن را مبدأ خوانیم و دوم مدت ایام حیات و آن را معاش میگوییم سیم حالت قطع تعلق روح از قالب به اضطرار یا از صفات قالب به اختیار و آن را معاد مینهیم.
پس این کتاب مبنی بر سه اصل میافتد از مبدأ و معاش و معاد در هر اصل با بینهاده میآید مشتمل بر چند فصل تادر هر مقام شمهای از احوال انسان فراخور این مختصر بیان کرده شود انشاءالله.
چنانکه در باب مبدأ از بدایت فطرت ارواح و اشباح و ملک و ملکوت شرحی داده آید و در باب معاش از تربیت انسان و سیر و سلوک او در اطوار بشریت و انوار روحانیت و تبدیل اخلاق و تغییر صفات و احوال مختلف او در اثنای روش و احتیاج به اسباب تربیت طرفی نموده شود و درباب معاد از مراجعت و معاودت نفوس سعدا و اشقیا و مرجع و معاد هر صنف بیانی کرده آید بر قانون روش انبیا و اولیا. و یک باب در بیان سلوک طوایف مختلف بدان مقرون شود تا هر طایفهای از فواید این کتاب محظوظ و بهرهمند باشند. و یک باب در دیباچه کتاب گفته آمده است. جملگی کتاب بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد چنانک در فهرست شرح آن نموده آمد. تبرک و تیمن در عدد پنج ابواب بدانچ بنای اسلام بر پنج رکن است که «بنیالاسلام علی خمس شهاده ان لا اله الا الله و ان محمد رسولالله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و صوم شهر رمضان و حجالبیت من استطاع الیه» حدیث صحیح است به روایت عبدالله بن عمر رضیالله عنهما.
و در فصول عدد چهل تبرک بدانچ در تربیت انسان عدد اربعین خصوصیتی دارد چنانک فرمود «واذ واعدنا موسی اربعین لیله» وخواجه علیهالسلام میفرماید «من اخلص الله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه». و در اول هر فصل آیتی از قرآن و حدیثی از پیغامبر صلیالله علیه و سلم مناسب آن فصل آورده آید تاتمسک به کتاب و سنت بود.
و چون از ابتدا تا انتها شرح کمال و نقصان انسان و پرورش و روش او در هر حالتی از حالات و مقامات داده آید محکی باشد مدعیان راه طریقت و حقیقت را و ارباب سلوک و معرفت را که نقد وقت خود را بر آن میزنند اگر از امارات و علامات مقامی ازین مقامات در خویشتن یابند مستظهر و امیدوار باشند که قدم بر جاده حق دارند و بر صراط مستقیم میروند و اگر ازین معنی در خود خبری نبینند غرور نفس و عشوه شیطان نخرند و پندار مغرورانه از دماغ بیرون کنند و بر طریق صواب قدم در راه طلب نهند و به حرفهای پوسیده مغرور نشوند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
وز ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
و نام کتاب هم بر منوال احوال کتاب نهاده آمد: «مرصاد العباد منالمبدأ الی المعاد تحفه للسلطان کیقباد جعلهالله من خواص العباد و سلکه سبیل الرشاد و هلک اعداد اهلاک ثمود و عاد.
و چون مرید صادق و طالب عاشق از سر صدق و تأنی نه از سر هوا و تمنی مطالعه کند و بر اصول این فصول اطلاع یابد واقف گردد که او کیست و از کجا آمده است و چون آمده است و به چه کار آمده است و کجا خواهد رفت و چون خواهد رفت و مقصد و مقصود او چیست؟
جانا دل عاقلان عالم ریش است
زین یک منزل که جمله را در پیش است
از تیغ اجل بریده در طشت فنا
زین غم سر صدهزار زیرک بیش است
و معلوم گردد که روح پاک علوی نورانی را در صورت قالب خاکی سفلی ظلمانی کشیدن چه حکمت بود و باز مفارقت دادن و قطع تعلق روح از قالب کردن و خرابی صورت چراست و باز در حشر قالب را نشر کردن و کسوت روح ساختن سبب چیست؟
آنکه از زمره «اولئک کالانعام بل هم اضل» بیرون آید و به مرتبه انسانی رسد و از حجاب غفلت «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عنالاخره هم غافلون» خلاص یابد و قدم به ذوق و شوق در راه سلوک نهد تا آنچ در نظر آورد در قدم آورد که ثمره نظر ایمان است و ثمره قدم عرفان.
بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی که ازین هر دو مقام محرومند و سرگشته و گمگشته تا یکی از فضلا که به نزد ایشان به فضل و حکمت و کیاست معروف ومشهورست و آن عمر خیام است از غایت حیرت در تیه ضلالت او را جنس این بیتها میباید گفت و اظهار نابینایی کرد بیت
در دایرهای کامدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد پس این صور عیبگر است
ور خوب آمد خرابی از بهر چراست
آن سرگشته نابینای «فانها لاتعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فیالصدور» را خبر نیست که حق تعالی را بندگانیاند که در متابعت سید اولین و آخرین بر کل کاینات عبور کردهاند و از قاب قوسین در گذشته و درسر «اوادنی» همگی هستی خویش کم زده ودیده بصیرت را به کحل «مازاغ البصر و ماطغی مکحل گردانیده و در مطالعه «رای من آیات ربه الکبری» استفادت نوری از انوار «یهدیالله لنوره من یشاء» کرده که بدان نور در مقام «بییبصر» بدایت عالم امر که مبدأ ارواح است مشاهده کردهاند و بازدیده که از کتم عدم هر چیز چگونه به صحرای وجود میآید و خواهد آمد نامنقرض عالم و سر وجود هریک بدانسته و منتهای هر صنف از موجودات بشناخته و مرجع و معاد هر طایفه معاینه کرده واز دریچه ازل به ابد نگریسته و پرگار صفت گرد دایره ازل و ابد برآمده و به کرات از وجود به عدم رفته و از عدم به وجود آمده گاه موجود معدوم بوده و گاه معدوم موجود بوده و گاه نه موجود و نه معدوم بوده و در زیر این پرده بینوایان را اسرار بسیار است و این معانی لایق ادراک هر عقل که آلوده هواست نباشد و بیشتر خلق طامات پندارند و هر یک را سری بزرگ است از اسرار مکنون غیب که جز دیده اهل غیب بر آن نیفتد که گفتهاند زبان لالان هم مادر لالان داند. بیت
تا با غم عشق تو همآواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
زان سوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
کجااند آنچنان نابینایان گمگشته تا اگر دریشان دردطلب بینایی باقی بودی به تأیید ربانی به اندکی روزگار به دستکاری طریقت سبل خود بینی از چشم حقیقت بین ایشان برداشته شدی به شرط تسلیم تا از نابینایی «صم بکم عمی فهم لایعقلون» خلاص یافتندی بعد از آن همه لاف «لو کشف الغطاءها از ددت یقینا» زدندی و چون دلخواه چنان بودکه بر مایده فایده این کتاب خواص و عوام نشینند و هر طایفه از اجناس و انواع خلق علی اختلاف طبقاتهم از مقامات مقربان بینصیب نمانند و از مشارب اولیای حق بیچاشنی نباشند. چنانک از صنعت و حرفت وزی و کسوت خویش بیرون نباید آمد که کارها مهمل ماند و حاجات ضروری خلق مختل گردد درباب پنجم بیان سلوک هر طایفه کرده آید. چه هیچ طایفهای نیست که از حرفت و صنعت او راهی به حضرت حق نیست و راهی به بهشت و راهی به دوزخ بلک از زیر قدم هر شخص این سه راه برمیخیزید. اماصراط مستقیم آن راه است که به حق میرود و راه بهشت از دست راست و راه دوزخ از دستچپ چنانکه میفرماید «و کنتم ازواجائلاته فاصحاب المیمنه ما اصحاب المیمنه واصحاب امشأمه ما اصحاب المشأمه و السابقون السابقون اولئک المقربون» و مشایخ گفتهاند»الطرق الیالله بعدد انفاس الخلق» و مراد از انفاس خلق قدمگاه و حرفت و صنعت ایشان است که آنجا نفس میزنند.
و مثال این چون راه کعبه است که از هر موضع و جانب و جهت که خلق باشند در جمله جهان راهی باشد به کعبه «و من حیث خرجت فول و جهک شطرالمسجد الحرام» اما اول خروج شرطی بزرگ است درین باب چون حاصل آید دوم شرط توجه به جهت کعبه بباید تا نماز درست آید اما حج درست نیاید و شرط سیم باید و آن قطع مسافت بعد است. چون این سه شرط حاصل آمد حج میسر شود.
همچنین هر طایفهای در صنعت و حرفت خویش باید که اول از حظ نفس و نصیب خویش خروج کنند و در هر کار توجه راست به حق آرند و به قدم صدق قطع مسافت هستی واجب شناسند تا به کعبه وصال برسندکه «فینما تولوافثم وجهالله». بیت
با خودمنشین که همنشین رهزن تست
وز خویش ببر که آفت تو تن تست
گفتنی که ز من بدو مسافت چند است
ای دوست ز تو بدو مسافت من تست
شرح حق معامله هر طایفه در مقام خویش بر سبیل ایجاز و اقتصار داده آید ان شاءالله و از عبارات مغلق و الفاظ غریب و مسجعات تکلفی احتراز رود تا مبتدی و منتهی را مفید بود و خاص و عام را موافق «رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی» و صلی الله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب دوم
باب دوم در بیان مبدأ موجودات
و آن مشتمل است بر پنج فصل تبرک و تیمن بدانچ نماز فریضه پنج است
فصل اول
در بیان فطرت ارواح ومراتب معرفت آن
قالالله تعالی: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین» و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «انالله خلقالارواح قبلالاجساد باربعه آلاف سنه و فی روایه بالفی سنه» این حدیث مفسر آیت آمدبدان معنی که اول ارواح انسانی آفرید آنکه اجسام و اجساد.
بدانک مبدأ مخلوقات و موجودات ارواح انسانی بود و مبدأ ارواح انسانی روح پاک محمدی بود علیهالصلوه والسلام چنانک فرمود «اول ما خلقالله تعالی روحی» و در روایتی دیگر «نوری». چون خواجه علیهالصلوه والسلام زبده و خلاصه موجودات و ثمره شجره کاینات بود که «لولاک لما خلقت الافلاک» مبدأ موجودات هم او آمد و جز چنین نبایدکه باشد زیرا که آفرینش بر مثال شجرهای است و خواجه علیهالصلوه والسلام ثمره آن شجره و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.
پس حق تعالی چون موجودات خواست آفرید اول نور روح محمدی را از پرتو نور احدیت پدید آورد چنانکه خواجه علیهالصلوه والسلام خبر میدهد «انا منالله والمومنون منی» و در بعضی روایات میآید که حق تعالی به نظر محبت بدان نور محبت محمدی نگریست حیا بر وی غالب شد و قطرات عرق از و روان گشت ارواح انبیا را علیهم الصلوه والسلام از قطرات نور محمدی بیافرید.
پس از انوار ارواح انبیاء ارواح اولیاء بیافرید و از انوار ارواح اولیا ارواح مومنان بیافرید و از ارواح مومنان ارواح عاصیان بیافرید و از ارواح عاصیان ارواح منافقان بیافرید و کافران و از انوار ارواح انسانی ارواح ملکی بیافرید و از ارواح ملکی ارواح جن بیافرید و از ارواح جن ارواح شیاطین و مرده و ابالسه بیافرید بر تفاوت مراتب و احوال ایشان و از درد ارواح ایشان ارواح حیوانات متفاوت بیافرید آنگه انواع ملکوتیات و نفوس و نباتیات و معادن و مرکبات و مفردات عناصر پدید آورد چنانک شرح آن در فصل دوم و سیم بیاید انشاءالله.
و مثال این مراتب همچنان بود که قنادی از نیشکر قد سپید بیرون آورد پس از آن قند سپید اول بار که بجوشاند نبات سپیده بیرون آورد و دوم بار بجوشاند شکر سپید بیرون گیرد سیم کرت بجوشاند شکر سرخ بیرون گیرد چهارم کرت بجوشاند طبر زد بیرون گیرد پنجم کرت بجوشاند قوالب سیاه بیرون گیرد ششم کرت بجوشاند دردی ماند که آن را قطاره گویند بغایت سیاه و کدر بود.
از اول مرتبت قندی تا این قطاره صفا و سپیدی کم میشود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن کس که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوع متعدد از یک قند بیرون آورد انکار کند و گویا هرگز قطاره سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی دراجزای وجودقند سپید صافی تعبیه بوده است. بیت
زان میخوردم که یار من زان میخورد
او را رخ سرخ گشت و ما را رخ زرد
و به حقیقت میبایست که آن کدورت و ظلمت در اجزای وجود قند تعبیه باشد تا قند در مقام قندی از آن صفت نصیبه آن خاصیت که در ظلمت و کدورت نهادهاند بردارد به قدر احتیاج و چون به مقام نباتی رسد نبات از آن نصیبه خویش بردارد و چون به مقام شکری رسد شکر از آن نصیبه خویش بردارد و همچنین هریک در مقام خویش به حد استعداد خویش از سپیدی و صفا و ظلمت و کدورت که در اجزای قند تعبیه بود برمیدارند و باقی رها میَکنند. تا بآخر در قطاره اندکی از سپیدی و صفا ماند و باقی جمله ظلمت و کدورت باشد و در نبات اندکی ظلمت و کدورت باشد باقی سپیدی و صفا بود. چنانکه در نبات آن ظلمت و کدورت به نظر حس نتوان دید اما باشد در قطاره سپیدی و صفا نتوان دید اما باشد.
و این تفاوت و مراتب در صفا و تیرگی و سپیدی و سیاهی در هر یک از این اجناس نبات و شکر و غیر آن میباید و هر یک درمقام خویش کمالی دارد و در هر یک خاصیتی به سبب آن تفاوت نهادهاند که در آن دیگر یافته نشود و آنجا که یکی ازینها بتخصیص بکار آید دیگری نیابد تا آنجاکه نبات مفید باشد طبیب شکر نفرماید و آنجا که شکر باید نبات نشاید و هیچ ازینها قایم مقامی دیگری نتواند کرد پس معلوم میشود که هریک در مقام خویش کمالی دارند که آن جز در وی یافته نشود. چنانک میفرماید «الذی احسن کل شییء خلقه».
پس درین مثال بدانک آن قند صافی روح پاک محمدی است که بحقیقت آدم ارواح اوست چنانک آدم علیهالسلام ابوالبشر آمد خواجه علیهالصلوه والسلام ابوالارواح آمد «نحن الاخرون السابقون» اشارت بدین معنی است که اگر چه صورت ما بآخر تبع صور بود روح ما در اول مقدم ارواح بود. ارواح انبیا را علیهم الصلوه و السلام نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند و ارواح اولیاء را به مثابت شکر سپید بگرفتند و ارواح مومنان را بمثابت شکر سرخ و ارواح عاصیان را بمثابت طبرزد و ارواح کفار را بمثابت شکر قوالب. هم برین قیاس ارواح ملکی و جنی و شیطانی از آن میگرفتند تا آنچ دردی آن بود که قطاره خواندیم از لطیف و صافی آن روح حیوانی و نباتی بگرفتند. و از کثیف و کدر آن مرکبات و مفردات عناصر ساختند.
اینجا لطیفهای غیبی روی مینماید در غایت لطافت که پیش ازین هماناکسی در عبارت نیاورده است و آن آن است که ظلمت و کدورت که در قند تعبیه بود ظلمت مطیه حرارت آمدو کدورت مطیه کثافت تا هر کجا از ظلمت و کدورت در اجناس مختلف نبات و شکر و طبر زد و قوالب و قطاره بیش یافته شود حرارت و کثافت آنجا زیادت بود چنانکه شکر از نبات بیک درجه گرمتر و کثیفتر باشد باقی بر همین قیاس میکن.
و حرارت صفت آتش است و آتش مایه محبت است و کثافت صفت خاک است و خاک مایه خست و فروتنی بود و نیز خاصیت آتش سرکشی و طلب علو و رفعت بود از اینجاست که ابلیس سرکشی کرد و «انا خیر منه» گفت که از آتش بود و خاصیت خاک دنائت و رکاکت بود. از اینجاست که حیوانات رکیک طبع و دون همت باشند و طلب غذاهای سفلی فانی کنندکه اصل ایشان از خاک است و از صفت آتشی همه ظلم خیزد و از صفت خاکی همه جهل خیزد و چون هر دو بغایت رسد ظلومی و جهولی باشد که این لفظ مبالغت راست.
پس این دو صفت ظلمت و کدورت اگر چه در قند تعبیه بود اما ظاهر نبود در قند و نبات و شکر ظهور کمال این دو صفت در قطاره آمد که آخر دردی بود از قند بازمانده و صفا و سپیدی دروی اندک بود و کمال سپیدی و صفا درنبات بود و ظلمت و کدورت در وی اندک بود.
همچنین در نبات ارواح نورانی اندک حرارت بود که مایه محبت باشد و اندک کدورت که خمیر مایه تواضع و عبودیت بودولیکن چون این دو صفت در وی بکمال نبود بار امانت معرفت نتوانست کشیدن و در قطاره آب و گل حیوانی اندک صفاو نورانیت روحانیت بود ولیکن چون بکمال نبود هم بار امانت معرفت نتوانست کشید.
مجموعهای میبایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم آلت محبت و بندگی بکمال دارد و هم آلت علم و معرفت بکمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود چنانک فرمود«انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و اجبال» تاآنجا که «... و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» ظلومی و جهولی از لوازم حال انسان آمد زیرا که بار امانت جز به قوت ظلومی و جهولی نتوان کشید اگر چه جز به نور و صفای روحانی باز نتوان دید. ملایکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت حیوانات قوت و استعداد صفات جسمانی داشتند اما نور وصفای روحانی نداشتند شرف بار امانت ندیدند قبول نکردند چون انسان مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند سر «و لقد کرمنا بنی آدم» آن بود.
فاما معرفت ماهیت روح اگرچه متقدمان در شرح آن شروعی زیادت نکردهاند ولیکن شمهای گفته آید. بدانک هر بر این مناسبت چنانک در قندهفت صفت تعبیه است از سپیدی و سیاهی و صفا و کدورت و لطافت و کثافت و حلاوت همچنین در روح که لطیفه ایست ربانی و شرف اختصاص یاء اضافت «من روحی» یافته هفت صفت تعبیه است از نورانیت و محبت و علم و حلم وانس و بقا و حیات و صفات دیگر از این صفات تولد کند چنانک از نورانیت سمیعی و بصیری و متکلمی و از محبت شوق و طلب و صدق و از علم ارادت و معرفت و از حلم وقار و حیا و تحمل و سکون و از انس شفقت و رحمت و از بقا ثبات و دوام و از حیات عقل و فهم و دیگر ادراکات و جزین صفات دیگر تولد کند چه پیش از تعلق روح به قالب و چه بعد از تعلق روح به قالب که شرح آن اطنابی دارد.
اما اصل همه آن هفت صفت است و هر صفتی از صفات روح به مثابت صفتی از صفات قند است چنانک نورانیت بمثابت سفیدی و محبت بمثابت ظلمت. شرح این مناسبت برفته است. و علم بمثابت صفا و حلم بمثابت کدورت و انس بمثابت لطافت و بقا بمثابت کثافت و حیات بمثابت حلاوت و هر صفت که در قند اثر آن اندکتر ظاهر است بهمان مثابت در روح اثر آن صفت اندکتر ظاهر است.
تااگر خواهند که آن صفت بکمال در وی ظاهر شود او را به معدنی باید برد که کمال آن صفت در وی باشد. مثلا اگر خواهند که نبات را صفت سیاهی که در وی اندک ظاهرست کمال رسانند در قطاره باید آمیخت که معدن سیاهی است تا نبات هم به نسبت سیاه شود.
پس چون در روح صفت محبت اندک بود که بمثابت سیاهی است در نبات و خواستند که محبت در وی به کمال رسد او را با قالب که معدن ظلمت بود تعلق دادند تا به پرورش صفت محبت در وی به کمال رسد. یکی از اسرار تعلق روح به قالب این است چون ملایکه این تعلق با قالب جسمانی ظلمانی نداشتند تخم محبت ایشان هرگز به کمال تربیت نیافت که مثمر «یحیهم و یحبونه» گردد.
اگر کسی سوال کندکه «چون گفتی در قند نور روح محمدی علیهالصلوه والسلام ظلمت و کدورت و کثافت تعبیه بود و شرح دادی که ارواح انسانی بدین صفات محتاج بود که هر یک درمقام خویش معرفت را آلتی خواست بود و گفتی روح محمدی از پرتو نور احدیت پدید آمد پس در نور احدیت این صفات تعبیه توان گفت یا نه؟ اگر گویی توان گفت آنجا هم احتیاج ثابت شود و اگر گویی نتوان گفت پس در روح پاک محمدی آنچ در نور احدیت نبود از کجا آمد؟»
جواب از سه وجه بشنو: اول آنک اگرچه قند روح پاک محمدی از نی شکر پرتو نور احدیت بود ولیکن به وصمت حدوث موصوف بود و این صفت درنور احدیت نبود و هرچ محدث است مطلقا آن را ظلمت خلقیت حاصل است و نور مطلقا صفت خاص خداوندی است که «الله نورالسموات والارض» و ظلمت مطلقا صفت خاص خلقیت است چنانک فرمودکه «ان الله خلق الخلق فی ظلمته» پس این ظلمت و کدورت و کثافت شاید که از صفت خلقیت و خاصیت حدوث باشد.
وجه دوم آنک ذات احدیت جل و علا موصوف است به صفات لطف و قهر شاید گفت که هرچ از نورانیت و صفا در ارواح است از پرتو صفت لطف باشد و هرچ از ظلمت و کدورت است از پرتو صفت قهر باشد.
وجه سیم آنکه چون ظلمت را در قند بمثابت صفت آتش محبت نهادیم در روح شک نیست که تخم محبت در نهاد ارواح پیش از جمله صفات دیگر انداختند بیت:
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نی نی غلطم چه جای این است که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
و یقین است که روح را محبت بر جمله صفات سابق آمد زیرا که روح را محبت نتیجه تشریف «یحبهم» بود اگر یحبهم سابق نبودی بر «یحبونه» هیچکس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط «یحبهم» باز شد. بیت:
گستاخ تو کردهای مرا با لب خویش
ورنه من بیچاره چه مردان توام
پس «یحبهم» صفت قدم است و «یحبونه» همین ذوق دارد روح را کدام صفت در مقابله این نشیند که روح را هیچ صفت نیست که پیوند از قدم دارد الا صفات محبت.
و در زیر این نکته اسرار بسیار است که کتب تحمل شرح آن نکند «فذروه فی سنبله» جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دم محبت نیارستند زد زیرا که بار محبت نتوانستند کشید چه محبت و محنت از یک خانهاند و محبت و شایداز هم بیگانه.
شیخ عبدالله انصاری میگوید: محبت در بکوفت محنت جواب داد ای من غلام آنک از آن خود فرا آب داد. مسکین ابن آدم که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان ازو بگریختند او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هر دو جهانی درباخت. این ضعیف گوید
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ارچه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
فصل اول
در بیان فطرت ارواح ومراتب معرفت آن
قالالله تعالی: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین» و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «انالله خلقالارواح قبلالاجساد باربعه آلاف سنه و فی روایه بالفی سنه» این حدیث مفسر آیت آمدبدان معنی که اول ارواح انسانی آفرید آنکه اجسام و اجساد.
بدانک مبدأ مخلوقات و موجودات ارواح انسانی بود و مبدأ ارواح انسانی روح پاک محمدی بود علیهالصلوه والسلام چنانک فرمود «اول ما خلقالله تعالی روحی» و در روایتی دیگر «نوری». چون خواجه علیهالصلوه والسلام زبده و خلاصه موجودات و ثمره شجره کاینات بود که «لولاک لما خلقت الافلاک» مبدأ موجودات هم او آمد و جز چنین نبایدکه باشد زیرا که آفرینش بر مثال شجرهای است و خواجه علیهالصلوه والسلام ثمره آن شجره و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.
پس حق تعالی چون موجودات خواست آفرید اول نور روح محمدی را از پرتو نور احدیت پدید آورد چنانکه خواجه علیهالصلوه والسلام خبر میدهد «انا منالله والمومنون منی» و در بعضی روایات میآید که حق تعالی به نظر محبت بدان نور محبت محمدی نگریست حیا بر وی غالب شد و قطرات عرق از و روان گشت ارواح انبیا را علیهم الصلوه والسلام از قطرات نور محمدی بیافرید.
پس از انوار ارواح انبیاء ارواح اولیاء بیافرید و از انوار ارواح اولیا ارواح مومنان بیافرید و از ارواح مومنان ارواح عاصیان بیافرید و از ارواح عاصیان ارواح منافقان بیافرید و کافران و از انوار ارواح انسانی ارواح ملکی بیافرید و از ارواح ملکی ارواح جن بیافرید و از ارواح جن ارواح شیاطین و مرده و ابالسه بیافرید بر تفاوت مراتب و احوال ایشان و از درد ارواح ایشان ارواح حیوانات متفاوت بیافرید آنگه انواع ملکوتیات و نفوس و نباتیات و معادن و مرکبات و مفردات عناصر پدید آورد چنانک شرح آن در فصل دوم و سیم بیاید انشاءالله.
و مثال این مراتب همچنان بود که قنادی از نیشکر قد سپید بیرون آورد پس از آن قند سپید اول بار که بجوشاند نبات سپیده بیرون آورد و دوم بار بجوشاند شکر سپید بیرون گیرد سیم کرت بجوشاند شکر سرخ بیرون گیرد چهارم کرت بجوشاند طبر زد بیرون گیرد پنجم کرت بجوشاند قوالب سیاه بیرون گیرد ششم کرت بجوشاند دردی ماند که آن را قطاره گویند بغایت سیاه و کدر بود.
از اول مرتبت قندی تا این قطاره صفا و سپیدی کم میشود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن کس که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوع متعدد از یک قند بیرون آورد انکار کند و گویا هرگز قطاره سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی دراجزای وجودقند سپید صافی تعبیه بوده است. بیت
زان میخوردم که یار من زان میخورد
او را رخ سرخ گشت و ما را رخ زرد
و به حقیقت میبایست که آن کدورت و ظلمت در اجزای وجود قند تعبیه باشد تا قند در مقام قندی از آن صفت نصیبه آن خاصیت که در ظلمت و کدورت نهادهاند بردارد به قدر احتیاج و چون به مقام نباتی رسد نبات از آن نصیبه خویش بردارد و چون به مقام شکری رسد شکر از آن نصیبه خویش بردارد و همچنین هریک در مقام خویش به حد استعداد خویش از سپیدی و صفا و ظلمت و کدورت که در اجزای قند تعبیه بود برمیدارند و باقی رها میَکنند. تا بآخر در قطاره اندکی از سپیدی و صفا ماند و باقی جمله ظلمت و کدورت باشد و در نبات اندکی ظلمت و کدورت باشد باقی سپیدی و صفا بود. چنانکه در نبات آن ظلمت و کدورت به نظر حس نتوان دید اما باشد در قطاره سپیدی و صفا نتوان دید اما باشد.
و این تفاوت و مراتب در صفا و تیرگی و سپیدی و سیاهی در هر یک از این اجناس نبات و شکر و غیر آن میباید و هر یک درمقام خویش کمالی دارد و در هر یک خاصیتی به سبب آن تفاوت نهادهاند که در آن دیگر یافته نشود و آنجا که یکی ازینها بتخصیص بکار آید دیگری نیابد تا آنجاکه نبات مفید باشد طبیب شکر نفرماید و آنجا که شکر باید نبات نشاید و هیچ ازینها قایم مقامی دیگری نتواند کرد پس معلوم میشود که هریک در مقام خویش کمالی دارند که آن جز در وی یافته نشود. چنانک میفرماید «الذی احسن کل شییء خلقه».
پس درین مثال بدانک آن قند صافی روح پاک محمدی است که بحقیقت آدم ارواح اوست چنانک آدم علیهالسلام ابوالبشر آمد خواجه علیهالصلوه والسلام ابوالارواح آمد «نحن الاخرون السابقون» اشارت بدین معنی است که اگر چه صورت ما بآخر تبع صور بود روح ما در اول مقدم ارواح بود. ارواح انبیا را علیهم الصلوه و السلام نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند و ارواح اولیاء را به مثابت شکر سپید بگرفتند و ارواح مومنان را بمثابت شکر سرخ و ارواح عاصیان را بمثابت طبرزد و ارواح کفار را بمثابت شکر قوالب. هم برین قیاس ارواح ملکی و جنی و شیطانی از آن میگرفتند تا آنچ دردی آن بود که قطاره خواندیم از لطیف و صافی آن روح حیوانی و نباتی بگرفتند. و از کثیف و کدر آن مرکبات و مفردات عناصر ساختند.
اینجا لطیفهای غیبی روی مینماید در غایت لطافت که پیش ازین هماناکسی در عبارت نیاورده است و آن آن است که ظلمت و کدورت که در قند تعبیه بود ظلمت مطیه حرارت آمدو کدورت مطیه کثافت تا هر کجا از ظلمت و کدورت در اجناس مختلف نبات و شکر و طبر زد و قوالب و قطاره بیش یافته شود حرارت و کثافت آنجا زیادت بود چنانکه شکر از نبات بیک درجه گرمتر و کثیفتر باشد باقی بر همین قیاس میکن.
و حرارت صفت آتش است و آتش مایه محبت است و کثافت صفت خاک است و خاک مایه خست و فروتنی بود و نیز خاصیت آتش سرکشی و طلب علو و رفعت بود از اینجاست که ابلیس سرکشی کرد و «انا خیر منه» گفت که از آتش بود و خاصیت خاک دنائت و رکاکت بود. از اینجاست که حیوانات رکیک طبع و دون همت باشند و طلب غذاهای سفلی فانی کنندکه اصل ایشان از خاک است و از صفت آتشی همه ظلم خیزد و از صفت خاکی همه جهل خیزد و چون هر دو بغایت رسد ظلومی و جهولی باشد که این لفظ مبالغت راست.
پس این دو صفت ظلمت و کدورت اگر چه در قند تعبیه بود اما ظاهر نبود در قند و نبات و شکر ظهور کمال این دو صفت در قطاره آمد که آخر دردی بود از قند بازمانده و صفا و سپیدی دروی اندک بود و کمال سپیدی و صفا درنبات بود و ظلمت و کدورت در وی اندک بود.
همچنین در نبات ارواح نورانی اندک حرارت بود که مایه محبت باشد و اندک کدورت که خمیر مایه تواضع و عبودیت بودولیکن چون این دو صفت در وی بکمال نبود بار امانت معرفت نتوانست کشیدن و در قطاره آب و گل حیوانی اندک صفاو نورانیت روحانیت بود ولیکن چون بکمال نبود هم بار امانت معرفت نتوانست کشید.
مجموعهای میبایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم آلت محبت و بندگی بکمال دارد و هم آلت علم و معرفت بکمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود چنانک فرمود«انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و اجبال» تاآنجا که «... و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» ظلومی و جهولی از لوازم حال انسان آمد زیرا که بار امانت جز به قوت ظلومی و جهولی نتوان کشید اگر چه جز به نور و صفای روحانی باز نتوان دید. ملایکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت حیوانات قوت و استعداد صفات جسمانی داشتند اما نور وصفای روحانی نداشتند شرف بار امانت ندیدند قبول نکردند چون انسان مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند سر «و لقد کرمنا بنی آدم» آن بود.
فاما معرفت ماهیت روح اگرچه متقدمان در شرح آن شروعی زیادت نکردهاند ولیکن شمهای گفته آید. بدانک هر بر این مناسبت چنانک در قندهفت صفت تعبیه است از سپیدی و سیاهی و صفا و کدورت و لطافت و کثافت و حلاوت همچنین در روح که لطیفه ایست ربانی و شرف اختصاص یاء اضافت «من روحی» یافته هفت صفت تعبیه است از نورانیت و محبت و علم و حلم وانس و بقا و حیات و صفات دیگر از این صفات تولد کند چنانک از نورانیت سمیعی و بصیری و متکلمی و از محبت شوق و طلب و صدق و از علم ارادت و معرفت و از حلم وقار و حیا و تحمل و سکون و از انس شفقت و رحمت و از بقا ثبات و دوام و از حیات عقل و فهم و دیگر ادراکات و جزین صفات دیگر تولد کند چه پیش از تعلق روح به قالب و چه بعد از تعلق روح به قالب که شرح آن اطنابی دارد.
اما اصل همه آن هفت صفت است و هر صفتی از صفات روح به مثابت صفتی از صفات قند است چنانک نورانیت بمثابت سفیدی و محبت بمثابت ظلمت. شرح این مناسبت برفته است. و علم بمثابت صفا و حلم بمثابت کدورت و انس بمثابت لطافت و بقا بمثابت کثافت و حیات بمثابت حلاوت و هر صفت که در قند اثر آن اندکتر ظاهر است بهمان مثابت در روح اثر آن صفت اندکتر ظاهر است.
تااگر خواهند که آن صفت بکمال در وی ظاهر شود او را به معدنی باید برد که کمال آن صفت در وی باشد. مثلا اگر خواهند که نبات را صفت سیاهی که در وی اندک ظاهرست کمال رسانند در قطاره باید آمیخت که معدن سیاهی است تا نبات هم به نسبت سیاه شود.
پس چون در روح صفت محبت اندک بود که بمثابت سیاهی است در نبات و خواستند که محبت در وی به کمال رسد او را با قالب که معدن ظلمت بود تعلق دادند تا به پرورش صفت محبت در وی به کمال رسد. یکی از اسرار تعلق روح به قالب این است چون ملایکه این تعلق با قالب جسمانی ظلمانی نداشتند تخم محبت ایشان هرگز به کمال تربیت نیافت که مثمر «یحیهم و یحبونه» گردد.
اگر کسی سوال کندکه «چون گفتی در قند نور روح محمدی علیهالصلوه والسلام ظلمت و کدورت و کثافت تعبیه بود و شرح دادی که ارواح انسانی بدین صفات محتاج بود که هر یک درمقام خویش معرفت را آلتی خواست بود و گفتی روح محمدی از پرتو نور احدیت پدید آمد پس در نور احدیت این صفات تعبیه توان گفت یا نه؟ اگر گویی توان گفت آنجا هم احتیاج ثابت شود و اگر گویی نتوان گفت پس در روح پاک محمدی آنچ در نور احدیت نبود از کجا آمد؟»
جواب از سه وجه بشنو: اول آنک اگرچه قند روح پاک محمدی از نی شکر پرتو نور احدیت بود ولیکن به وصمت حدوث موصوف بود و این صفت درنور احدیت نبود و هرچ محدث است مطلقا آن را ظلمت خلقیت حاصل است و نور مطلقا صفت خاص خداوندی است که «الله نورالسموات والارض» و ظلمت مطلقا صفت خاص خلقیت است چنانک فرمودکه «ان الله خلق الخلق فی ظلمته» پس این ظلمت و کدورت و کثافت شاید که از صفت خلقیت و خاصیت حدوث باشد.
وجه دوم آنک ذات احدیت جل و علا موصوف است به صفات لطف و قهر شاید گفت که هرچ از نورانیت و صفا در ارواح است از پرتو صفت لطف باشد و هرچ از ظلمت و کدورت است از پرتو صفت قهر باشد.
وجه سیم آنکه چون ظلمت را در قند بمثابت صفت آتش محبت نهادیم در روح شک نیست که تخم محبت در نهاد ارواح پیش از جمله صفات دیگر انداختند بیت:
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نی نی غلطم چه جای این است که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
و یقین است که روح را محبت بر جمله صفات سابق آمد زیرا که روح را محبت نتیجه تشریف «یحبهم» بود اگر یحبهم سابق نبودی بر «یحبونه» هیچکس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط «یحبهم» باز شد. بیت:
گستاخ تو کردهای مرا با لب خویش
ورنه من بیچاره چه مردان توام
پس «یحبهم» صفت قدم است و «یحبونه» همین ذوق دارد روح را کدام صفت در مقابله این نشیند که روح را هیچ صفت نیست که پیوند از قدم دارد الا صفات محبت.
و در زیر این نکته اسرار بسیار است که کتب تحمل شرح آن نکند «فذروه فی سنبله» جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دم محبت نیارستند زد زیرا که بار محبت نتوانستند کشید چه محبت و محنت از یک خانهاند و محبت و شایداز هم بیگانه.
شیخ عبدالله انصاری میگوید: محبت در بکوفت محنت جواب داد ای من غلام آنک از آن خود فرا آب داد. مسکین ابن آدم که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان ازو بگریختند او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هر دو جهانی درباخت. این ضعیف گوید
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ارچه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
نجمالدین رازی : باب دوم
فصل دوم
قالالله تعالی: «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیء والیه ترجعون»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «اول ما خلق الله العقل».
بدانک چنانک مبدأ عالم ارواح روح پاک محمدی علیهالصلوه و السلم آمد بدان شرح که در فصل سابق برفت مبدأ عالم ملکوت عقل کل آمد و ملکوت باطن جهان باشد ظاهر جهان را ملک خوانند باطن جهان را ملکوت. و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن چیز باشد که آن چیز بدان قایم باشد و جان جمله چیزها به صفت قیومی خداوند تعالی قایم است چنانک فرمود «بیده ملکوت کل شیء» و هیچ چیز بخود قایم نیست الا ذات پاک خداوندی جل جلاله. و ملکوت هر چیز مناسب آن چیز باشد چنانکه میفرماید «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض» ملکوت آسمان مناسب آسمان و ملکوت زمین مناسب زمین.
اما ملکوتیات اگرچه بر انواع است ولیکن جمله بر دو قسم است: قسمی از قبیل عالم ارواح است و آن هر بر دو نوع است علوی و سفلی علوی چون ارواح انسان و ملک و سفلی چون ارواح جن و شیاطین و حیوان و روح نامیه و مبدأ و منشأ این قسم روح محمدی است علیهالصلوه والسلم چنانک شرح آن برفت.
و قسمی دیگر از قبیل عالم نفوس است و آن هم بردو نوع است: علوی و سفلی علوی چون نفوس سماوی از نفوس کواکب وافلاک و بروج و سفلی چون نفوس اجسام زمینی و آن هم بر دو نوع است: مفرد و مرکب. مفرد چون عناصر اربعه و ملکوت آن خواص و طبایع آن است. چنانک آب را رطوبت و برودت طبیعت است و دفع تشنگی خاصیت وآتش را یبوست و حرارت طبیعت است و احراق خاصیت و خاک را یبوست و برودت طبیعت است و انبات خاصیت و باد را رطوبت و حرارت طبیعت است و امداد روح خاصیت.
و مرکب از دو نوع است: جمادو نبات. جماد را ملکوت هم خواص و طبایع اوست چنانک خواص احجار و طبایع آن. و ملکوت نبات نفس نامیه است و خواص و طبیعت آن و منشأ این قسم عالم عقل است. دیگر باره اقسام ملکوتیات ارواح و نفوس در نبات جمع شود ازین است که ملکوت نبات را روح نامیه و نفوس نامیه خوانند زیرا که او واسطه و عالم حیوانی و جمادی آمد چون درونشو و نماست که در جماد نیست و از خواص حیوانی است از قبیل ذوات الروح و ملکوت آن را روح نامیه گویند و چون درو حس نیست که از خاصیت جماد است از قبیل ذواتالنفوس شمردند و نفس نامیه خوانند.
و در هر نوع ملکوت ارواح و نفوس علوی و سفلی صفتی از صفات ملکوتیات دیگر توان یافت چنانک در ملکوت ارواح از صفات ملکوت نفس و درملکوت نفوس از صفات ملکوت ارواح اما در هر یک چون آن نوع غالب افتاد و دیگرها مغلوب بدان نوع یاد کرده آمد و شرح هریک باطناب انجامد.
اما جمله آفرینش بر دو نوع منقسم استَ: ملک و ملکوت و آن را خلق و امر هم گویند و حق تعالی در یک آیت ذکر جمله جمع کرده است چنانک فرمود ان ربکم الله الذی خلقالسموات والارض... . تا آنجا که گفت «الا له الخلق والامر». عالم امر عبارت از ضداجسام است که قابل مساحت و قسمت تو تجزی نیست. دیگر آنک باشارت «کن» بی توقف در وجود آمده است.
و عالم خلق عبارت از اجسام است لطیف و کثیف که مقابل مساحت و تجزی است اگرچه هم به اشارت «کن» پدید آمده است ولیکن به وسایط وامتداد ایام که «خلقالسموات والارض فی سته ایام». فاما امر هم ملکوت ارواح را فرا میگیرد وهم ملکوت نفوس را چنانک فرمود «و یسألونک عن الروح قل الروح امر ربی»
و فرمود «والشمس و القمر والنجوم مسخرات بامره» ولیکن روح انسانی به شرف اختصاص اضافت «من روحی» مخصوص است واز اینجا یافت کرامت «و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فیالبر والبحر» . معنی ظاهر آیت شنوده باشی ولیکن معنی باطنش بشنو که قرآن را ظاهری و باطنی است «ان للقرآن ظهرا و بطنا». میفرماید که آدمیزاد را ما بر گرفتیم او محمول عنایت ماست در بر و بحر بر عالم اجسام است و بحر ملکوت و بر و بحر آدمی را بر نتواند گرفت زیرا که او بار امانت ما دارد آن بار که بحر و بر بر نمیگرفت که «فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان» چون آدمی آن بار برگرفت برو بحر او را با آن بار چگونه برتواند گرفت چون او با همه عجز وضعف بار ما کشد مابا همه قوت و قدرت و کرم اولیتر که بار او کشیم زیرا که ما عاشق و معشوقیم آنچه ما را با آدمی و آدمی را با ماست نه ما را با دیگری و نه دیگری را با ما افتاده است.
بیت
گر دل بهوای لولیی برجوشد
صد ترک برو عرضه کنی ننیوشد
میان عاشق و معشوق کسی درنگنجد بار ناز معشوقی معشوق عاشق تواندکشید و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید چنانک معشوق ناگذران عاشق است عاشق هم ناگذران معشوق است خواست معشوق عاشق را پیش از خواست عاشق بودمعشوق را بلک ناز و کرشمه معشوقانه عاشق را میرسد زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود اما معشوق پیش از وجودعاشق مرید عاشق بود. چنانک خرقانی گویدا: «او را خواست که ما را خواست».
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه
اگرچه بحقیقت میان عاشق ومعشوق بیگانگی و دوگانگی نیست
بیگانگیی نیست تومایی ما تو
سر جامه تویی و بن جامه ما
بلک جامه عشق را تار «یحبهم» آمد و پود «یحبونه». سررشته فتنه این حدیث از اشارت «فاحببت ان اعرف» برخاست ولیکن سامان سخن گفتن با لبها نیست.
سطوت حدت موسی مییابد تادم «ان هی الافتنتک» تواند زد. اگرچه او را نیز با ضربه «لن ترانی» گوشمالی بدادندتا بر کوه طور چون ملایکه به طعن «یا ابن النساء الحیض ما للتراب و رب الارباب» زبان دراز کردند او زبان در کام کشید و نگفت با من میگویید «ما للتراب و ربالارباب» چرا با او نگویید «مالرب الارباب و التراب». ما به مقام خاکی راضی بودیم و اول استغفار میخواستیم گلیم گوشه ادبار بعد در دوش سلامت کشیده و در کنج فراغت پای همت در دامن تسلیم آورده و «الحزم سوء الظن» برخوانده و دانسته که قربت ملوک را اگرچه فواید بسیارست اما آفات بیشمار است. بیت
و ماالسلطان الا البحر عظما
و قرب البحر محذور العواقب
و از آن ترسیده که نباید که سرمایه از دست برود و سود بدست نیاید و عاقبت مرتبه خاکی در آب طلب بایدکرد که «یا لیتنی کنت ترابا» ما را به عنایت بیعلت از کنج ادیار خمول بیرون آورد بی اختیار ماو به کرامت تخمیر «بیدی» مخصوص گردانید و خلعت اضافت «من روحی» درس وجود ما انداخت و بر تخت خلافت «وجعلکم خلایف الارض» نشاند و تاج «یحبهم» بر فرق ما نهاد و جملگی ملا اعلی را پیش تخت ما سجود فرمود و بر ما ندای «الدین اصطفینا من عبادنا» در ملک و ملکوت داد. اگر آنچه تمامی اسباب معشوقی ماست برشمریم که تاب آن شنودن دارد؟ و کونین و خافقین چه کنج بارگاه ناز ما دارد؟ بیت
چندان نازست ز عشق تو بر سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
آمدیم با سر «و حملناهم فیالبر و البحر» بر عالم ملک است و بحر عالم ملکوت چنانک هر کجا براست بر روی بحر است هر کجا ملک است بر روی ملکوت است. یعنی آدمی را در ملک و ملکوت ما برگرفتیم بدان معنی که اگر ملک است و اگر ملکوت از پرتو نور روح وعقل او آفریدیم تاهر چه ذوات روحاندحیات از پرتو نور روح او دارند از ملک و جن وشیطان و حیوان و هر چه ذوات نفوساند از کواکب وافلاک و آسمان و زمین و عناصر و جماد و نبات جمله مایه نفوس از نتیجه عقل او دارند.
اما عقل روح را همچون حوا آمد آدم را که از پهلوی چپ او گرفتند. درین معنی اشارتی لطیف است. آنجا چون زنان از پهلوی چپ بودند خواجه علیهالصلوهوالسلام فرمود «شاوروهن و خالفوهن» با زنان در کارها مشورت کنید و هر چه ایشان گویند خلاف آن کنید که رای راست آن باشد زیرا که زنان از استخوان پهلوی چپاند کژ باشند هر رای که زنند رای راست ضد آن باشد.
اینجا نیز عقل از پهلوی چپ روح است با او در معرفت ذات و صفات باری جل جلاله مشورت باید کرد و هر چه ادراک او بدان رسد و فهم او دریابد از ذات و صفات باری جل جلاله بدانک حضرت عزت از آن منزه است و به خلاف آن است که عقل ادراک کنه ذات و صفات او کند بلک ذات او هم بدو توان دانست چنانک فرمود «عرفت ربی بربی و لولافضل ربی ماعرفت ربی».
لطیفهای سخت غریب روی مینماید آنک خواجه علیهالصلوه و السلم فرمود «اول ما خلقالله القلم اول ما خلقالله العقل اول ما خلقالله روحی» هر سه راست است و هر سه یکی است و بسیار خلق درین سر گردانند تا این چگونه است؟ آنچ فرمود «اول ما خلقالله القلم» آن قلم به قلم ماست قلم خداست و قلم خدای مناسب عظمت و جلال او باشد و آن روح پاک محمدی است ونور او آن وقت که حق تعالی آن روح را بیافرید و به نظر محبت بدو نگریست حیا بر وی غالب شد روح از حیا شق یافت عقل یکی شق او آمد.
ازینجاست که هر کجا عقل باشد حیا باشد و هر کجا عقل نباشد حیا نباشد و سر «الحیاء شعبه منالایمان» این است چون قلم حق را یکی شق روح خواجه بود و دوم عقل اگر چه سه مینمود اما یک قلم بود با دو شق و قلم به ید قدرت خداوندی تا هر چه خواست از ملک و ملکوت بواسطه سرقلم مینوشت و آن را محل قسم گردانید که «ن والقلم و مایسطرون» و بر اظهار این قدرت بر حضرت خداوندی ثنا گفت که «اولیس الذی خلقالسموات و الارض بقادر علی ان یخلق مثلهم بلی و هوالخلاق العلیم انما امره اذا اراد شئیاً ان یقول له کن فیکون فسبحانالذی بیده ملکوت کل شی والیه ترجعون» و صلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «اول ما خلق الله العقل».
بدانک چنانک مبدأ عالم ارواح روح پاک محمدی علیهالصلوه و السلم آمد بدان شرح که در فصل سابق برفت مبدأ عالم ملکوت عقل کل آمد و ملکوت باطن جهان باشد ظاهر جهان را ملک خوانند باطن جهان را ملکوت. و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن چیز باشد که آن چیز بدان قایم باشد و جان جمله چیزها به صفت قیومی خداوند تعالی قایم است چنانک فرمود «بیده ملکوت کل شیء» و هیچ چیز بخود قایم نیست الا ذات پاک خداوندی جل جلاله. و ملکوت هر چیز مناسب آن چیز باشد چنانکه میفرماید «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض» ملکوت آسمان مناسب آسمان و ملکوت زمین مناسب زمین.
اما ملکوتیات اگرچه بر انواع است ولیکن جمله بر دو قسم است: قسمی از قبیل عالم ارواح است و آن هر بر دو نوع است علوی و سفلی علوی چون ارواح انسان و ملک و سفلی چون ارواح جن و شیاطین و حیوان و روح نامیه و مبدأ و منشأ این قسم روح محمدی است علیهالصلوه والسلم چنانک شرح آن برفت.
و قسمی دیگر از قبیل عالم نفوس است و آن هم بردو نوع است: علوی و سفلی علوی چون نفوس سماوی از نفوس کواکب وافلاک و بروج و سفلی چون نفوس اجسام زمینی و آن هم بر دو نوع است: مفرد و مرکب. مفرد چون عناصر اربعه و ملکوت آن خواص و طبایع آن است. چنانک آب را رطوبت و برودت طبیعت است و دفع تشنگی خاصیت وآتش را یبوست و حرارت طبیعت است و احراق خاصیت و خاک را یبوست و برودت طبیعت است و انبات خاصیت و باد را رطوبت و حرارت طبیعت است و امداد روح خاصیت.
و مرکب از دو نوع است: جمادو نبات. جماد را ملکوت هم خواص و طبایع اوست چنانک خواص احجار و طبایع آن. و ملکوت نبات نفس نامیه است و خواص و طبیعت آن و منشأ این قسم عالم عقل است. دیگر باره اقسام ملکوتیات ارواح و نفوس در نبات جمع شود ازین است که ملکوت نبات را روح نامیه و نفوس نامیه خوانند زیرا که او واسطه و عالم حیوانی و جمادی آمد چون درونشو و نماست که در جماد نیست و از خواص حیوانی است از قبیل ذوات الروح و ملکوت آن را روح نامیه گویند و چون درو حس نیست که از خاصیت جماد است از قبیل ذواتالنفوس شمردند و نفس نامیه خوانند.
و در هر نوع ملکوت ارواح و نفوس علوی و سفلی صفتی از صفات ملکوتیات دیگر توان یافت چنانک در ملکوت ارواح از صفات ملکوت نفس و درملکوت نفوس از صفات ملکوت ارواح اما در هر یک چون آن نوع غالب افتاد و دیگرها مغلوب بدان نوع یاد کرده آمد و شرح هریک باطناب انجامد.
اما جمله آفرینش بر دو نوع منقسم استَ: ملک و ملکوت و آن را خلق و امر هم گویند و حق تعالی در یک آیت ذکر جمله جمع کرده است چنانک فرمود ان ربکم الله الذی خلقالسموات والارض... . تا آنجا که گفت «الا له الخلق والامر». عالم امر عبارت از ضداجسام است که قابل مساحت و قسمت تو تجزی نیست. دیگر آنک باشارت «کن» بی توقف در وجود آمده است.
و عالم خلق عبارت از اجسام است لطیف و کثیف که مقابل مساحت و تجزی است اگرچه هم به اشارت «کن» پدید آمده است ولیکن به وسایط وامتداد ایام که «خلقالسموات والارض فی سته ایام». فاما امر هم ملکوت ارواح را فرا میگیرد وهم ملکوت نفوس را چنانک فرمود «و یسألونک عن الروح قل الروح امر ربی»
و فرمود «والشمس و القمر والنجوم مسخرات بامره» ولیکن روح انسانی به شرف اختصاص اضافت «من روحی» مخصوص است واز اینجا یافت کرامت «و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فیالبر والبحر» . معنی ظاهر آیت شنوده باشی ولیکن معنی باطنش بشنو که قرآن را ظاهری و باطنی است «ان للقرآن ظهرا و بطنا». میفرماید که آدمیزاد را ما بر گرفتیم او محمول عنایت ماست در بر و بحر بر عالم اجسام است و بحر ملکوت و بر و بحر آدمی را بر نتواند گرفت زیرا که او بار امانت ما دارد آن بار که بحر و بر بر نمیگرفت که «فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان» چون آدمی آن بار برگرفت برو بحر او را با آن بار چگونه برتواند گرفت چون او با همه عجز وضعف بار ما کشد مابا همه قوت و قدرت و کرم اولیتر که بار او کشیم زیرا که ما عاشق و معشوقیم آنچه ما را با آدمی و آدمی را با ماست نه ما را با دیگری و نه دیگری را با ما افتاده است.
بیت
گر دل بهوای لولیی برجوشد
صد ترک برو عرضه کنی ننیوشد
میان عاشق و معشوق کسی درنگنجد بار ناز معشوقی معشوق عاشق تواندکشید و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید چنانک معشوق ناگذران عاشق است عاشق هم ناگذران معشوق است خواست معشوق عاشق را پیش از خواست عاشق بودمعشوق را بلک ناز و کرشمه معشوقانه عاشق را میرسد زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود اما معشوق پیش از وجودعاشق مرید عاشق بود. چنانک خرقانی گویدا: «او را خواست که ما را خواست».
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه
اگرچه بحقیقت میان عاشق ومعشوق بیگانگی و دوگانگی نیست
بیگانگیی نیست تومایی ما تو
سر جامه تویی و بن جامه ما
بلک جامه عشق را تار «یحبهم» آمد و پود «یحبونه». سررشته فتنه این حدیث از اشارت «فاحببت ان اعرف» برخاست ولیکن سامان سخن گفتن با لبها نیست.
سطوت حدت موسی مییابد تادم «ان هی الافتنتک» تواند زد. اگرچه او را نیز با ضربه «لن ترانی» گوشمالی بدادندتا بر کوه طور چون ملایکه به طعن «یا ابن النساء الحیض ما للتراب و رب الارباب» زبان دراز کردند او زبان در کام کشید و نگفت با من میگویید «ما للتراب و ربالارباب» چرا با او نگویید «مالرب الارباب و التراب». ما به مقام خاکی راضی بودیم و اول استغفار میخواستیم گلیم گوشه ادبار بعد در دوش سلامت کشیده و در کنج فراغت پای همت در دامن تسلیم آورده و «الحزم سوء الظن» برخوانده و دانسته که قربت ملوک را اگرچه فواید بسیارست اما آفات بیشمار است. بیت
و ماالسلطان الا البحر عظما
و قرب البحر محذور العواقب
و از آن ترسیده که نباید که سرمایه از دست برود و سود بدست نیاید و عاقبت مرتبه خاکی در آب طلب بایدکرد که «یا لیتنی کنت ترابا» ما را به عنایت بیعلت از کنج ادیار خمول بیرون آورد بی اختیار ماو به کرامت تخمیر «بیدی» مخصوص گردانید و خلعت اضافت «من روحی» درس وجود ما انداخت و بر تخت خلافت «وجعلکم خلایف الارض» نشاند و تاج «یحبهم» بر فرق ما نهاد و جملگی ملا اعلی را پیش تخت ما سجود فرمود و بر ما ندای «الدین اصطفینا من عبادنا» در ملک و ملکوت داد. اگر آنچه تمامی اسباب معشوقی ماست برشمریم که تاب آن شنودن دارد؟ و کونین و خافقین چه کنج بارگاه ناز ما دارد؟ بیت
چندان نازست ز عشق تو بر سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
آمدیم با سر «و حملناهم فیالبر و البحر» بر عالم ملک است و بحر عالم ملکوت چنانک هر کجا براست بر روی بحر است هر کجا ملک است بر روی ملکوت است. یعنی آدمی را در ملک و ملکوت ما برگرفتیم بدان معنی که اگر ملک است و اگر ملکوت از پرتو نور روح وعقل او آفریدیم تاهر چه ذوات روحاندحیات از پرتو نور روح او دارند از ملک و جن وشیطان و حیوان و هر چه ذوات نفوساند از کواکب وافلاک و آسمان و زمین و عناصر و جماد و نبات جمله مایه نفوس از نتیجه عقل او دارند.
اما عقل روح را همچون حوا آمد آدم را که از پهلوی چپ او گرفتند. درین معنی اشارتی لطیف است. آنجا چون زنان از پهلوی چپ بودند خواجه علیهالصلوهوالسلام فرمود «شاوروهن و خالفوهن» با زنان در کارها مشورت کنید و هر چه ایشان گویند خلاف آن کنید که رای راست آن باشد زیرا که زنان از استخوان پهلوی چپاند کژ باشند هر رای که زنند رای راست ضد آن باشد.
اینجا نیز عقل از پهلوی چپ روح است با او در معرفت ذات و صفات باری جل جلاله مشورت باید کرد و هر چه ادراک او بدان رسد و فهم او دریابد از ذات و صفات باری جل جلاله بدانک حضرت عزت از آن منزه است و به خلاف آن است که عقل ادراک کنه ذات و صفات او کند بلک ذات او هم بدو توان دانست چنانک فرمود «عرفت ربی بربی و لولافضل ربی ماعرفت ربی».
لطیفهای سخت غریب روی مینماید آنک خواجه علیهالصلوه و السلم فرمود «اول ما خلقالله القلم اول ما خلقالله العقل اول ما خلقالله روحی» هر سه راست است و هر سه یکی است و بسیار خلق درین سر گردانند تا این چگونه است؟ آنچ فرمود «اول ما خلقالله القلم» آن قلم به قلم ماست قلم خداست و قلم خدای مناسب عظمت و جلال او باشد و آن روح پاک محمدی است ونور او آن وقت که حق تعالی آن روح را بیافرید و به نظر محبت بدو نگریست حیا بر وی غالب شد روح از حیا شق یافت عقل یکی شق او آمد.
ازینجاست که هر کجا عقل باشد حیا باشد و هر کجا عقل نباشد حیا نباشد و سر «الحیاء شعبه منالایمان» این است چون قلم حق را یکی شق روح خواجه بود و دوم عقل اگر چه سه مینمود اما یک قلم بود با دو شق و قلم به ید قدرت خداوندی تا هر چه خواست از ملک و ملکوت بواسطه سرقلم مینوشت و آن را محل قسم گردانید که «ن والقلم و مایسطرون» و بر اظهار این قدرت بر حضرت خداوندی ثنا گفت که «اولیس الذی خلقالسموات و الارض بقادر علی ان یخلق مثلهم بلی و هوالخلاق العلیم انما امره اذا اراد شئیاً ان یقول له کن فیکون فسبحانالذی بیده ملکوت کل شی والیه ترجعون» و صلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب دوم
فصل چهارم
قالالله تعالی: «انی خالق بشرا من طین».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم حکایه عنالله تبارک و تعالی: «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا».
بدانک قالب انسان را چون از چهار عنصر آب و آتش و باد و خاک خواستند ساخت آن عناصر را بر صفت عنصری و مفردی بنه گذاشتند آن را بدرکات دیگر فرو بردند. اول در که مرکبی زیراک عنصر مفرد تا درمقام مفردی است بعالم ارواح نزدیکتر است بر آن قضیه که شرح رفته است. و چون بمقام مرکبی خواهند رسانید مقام مفردی بباید گذاشت و بمرکبی آمد پس بیک در که از ارواح دورتر افتد و چون به مقام نباتی خواهدآمد مقام مرکبی وجمادی بباید گذاشت پس درکهای دیگر دورتر افتد از عالم ارواح و از نباتی چون بحیوانی پیوندد در کتی دیگر فروتر رود و از حیوانی چون بمقام انسانی رسد در کتی دیگر فروتر رود. از شخص انسانی درکتی دیگر فروتر نیست اسفل سافلین عبارت از آن است. این سخن با عناصر است که بتغیر احوال بدین درکات میرسد از بعد ارواح ولکن اگر نظر با ملکوت جمادی کنی که بدین مراتب بمرتبه انسانی رسید این معنی درجات باشد نه درکات و در هر مقام بارواح نزدیکتر میشود نه دورتر. فاما سخن ما در صورت عناصر میرود که ملک است نه در ملکوت آن پس بدین اشارت که رفت و تقریر که کرده آمد قالب انسانی ازجمله آفرینش بمرتبه فروتر افتاد و اسفل سافلین بحقیقت او آمد اشارت «ثم رددناه اسفل سافلین» بتعلق روح است بقالب. پس از اینجا معلوم شود که اعلی علیین آفرینش روح انسان است و اسفل سافلین قالب انسان و از اینجا روشن شود معنی این بیت:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم که ای هر چ هستی تویی
شیخ این ضعیف سلطان وقت خویش مجدالدین بغدادی رضیالله عنه در مجموعهای از تصانیف خود میفرماید: «فسبحان من جمع بین اقرب الاقربین و ابعدالابعدین بقدرته» وحکمت در آنک قالب انسانی از اسفل سافلین باشد و روحش از اعلی علیین آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن میباید که قوت هر دو عالم بکمال او را باشد چنانک در دو عالم هیچیز بقوت او نباشد تا تحمل بار امانت را بشاید و آن قوت از راه صفات میباید نه از راه صورت.
لاجرم آن قوت که روح انسان دارد چون از اعلی علیین است هیچیز ندارد در عالم ارواح از ملک و شیاطین و غیر آن و آن قوت که نفس انسان راست چون از اسفل سافلین است هیچیز را نیست در عالم نفوس نه بهایم را نه سباع را نه غیر آن را و آن چهار عنصر که قالب انسان از آن ساختند هم از دردی ارواح آفریده بودند که قطاره صفت بود چنانک شرح آن در فصل اول بمثال قند و قناد گفته آمد. پس از هر صفت که در ارواح بود که آن را قند نهادیم چیزی در بقیت قطاره بود همچنانک در فصل ظهور عوالم مختلف تقریر رفت و روش آن لطیفه بر اصناف موجودات که هیچ ذره نماند تا از صفات عالم ارواح که درو چاشنیی نبود و آن چهار عنصر اگرچه ابعد موجودات بود از عالم ارواح و لکن در آن از صاف صفات عالم ارواح چیزی تعبیه بود و باقی وجود آن عناصر خود در عالم ارواح بودو هر چند در تخمیر طینت آدم جملگی صفات شیطانی و سبعی و بهیمی و ثباتی و جمادی حاصل بود ولکن چون باختصاص اضافت «بیدی» مخصوص گشت هر صفت ازین صفات ذمیمه را صدفی گوهر صفتی از صفات الوهیت کرامت کردند چون بتصرف نظر آفتاب سنگ خارا صدف گوهر لعل و یاقوت و زبر جد و فیروزه و عقیق میگردد بنگر تا از خصوصیت «خمرت طینه آدم بیدی» در مدت «اربعین صباحا» که بروایتی هر روز هزار سال بودآب و گل آدم صدف کدام گوهر شود؟ این تشریف آدم راهنوز پیش از نفخ روح بود و دولت قالب بود که سرای خلیفه خواست بود درو چهل هزار سال بخداوندی خویش کار میکرد که داندکه آنجا چه گنجها تعبیه کرد؟
پادشاهان صورتی چون عمارتی فرمایند خدمتکاران بر کار کنند ننگ دارندکه بخودی خوددست در گل نهند بدیگران بازگذارند. ولکن چون کار بدان موضع رسد که گنجی خواهند نهاد جمله خدم و حشم را دور کنند و بخودی خود دست در گل نهند و آن موضع بقدر و اندازه گنج راست کنند و آن گنج بخودی خود بنهند.
حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ وسایط گوناگون درهر مقام بر کار کرد. چون کار بخلقت آدم رسید گفت: «انی خالق بشرا من طین» خانه آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند «خلق السموات و الارض» نه همه تو ساختهای؟ گفت اینجا اختصاصی دیگرهست که اگر آنها باشارت «کن» آفریدم که «انما قولنا لشیء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون» این را بخودی خود میسازم بیواسطه که درو گنج معرفت تعبیه خواهم کرد.
پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل علیهالسلام برفت خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت ترا بحضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. سوگند بر داد بعزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بعد اختیارکردم تا از سطوات قهرالوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیارست که «والمخلصون علی خطر عظیم».
نزدیکان را بیش بود حیرانی
کایشان دانند سیاست سلطانی
جبرئیل چون ذکر سوگند شنید بحضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری خاک تن در نمیدهد میکائیل را بفرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد. اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد بازگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود برو اگر بطوع و رغبت نیاید باکراه و اجبار بر گیر و بیاور. عزرائیل بیامد و بقهریک قبضه خاک از روی جمله زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین بمقدار چهل ارش خاک برداشته بود بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف فرو کرد عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاک آدم هنوز نابیخته بود
عشق آمده بود ودل آویخته بود
این باده چو شیرخواره بودم خوردم
نینی می و شیر با هم آمیخته بود
اول شرفی که خاک را بود این بود که بچندین رسول بحضرتش میخواندند و او ناز میکرد و میگفت: ما را سر این حدیث نیست.
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا؟
آری قاعده چنین رفته است هر کس که عشق را منکر تر بود چون عاشق شود در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب کنند.
منکر بودم عشق بتان را یک چند
آن انکارم مرا بدین روز افکند
جملگی ملایکه را در آن حالت انگشت تعجب دردندان تجیر بمانده که آیا این چه سر است که خاک ذلیل را از حضرت عزت بچندین اعزاز میخوانند و خاک در کمال مذلت و خواری با حضرت عزت و کبریایی چندین نازو تعزز میکند و با این همه حضرت غنا و استغنا با کمال غیرت بترک او نگفت و دیگری را بجای او نخواند و این سر با دیگری در میان نهاد. بیت
همسنگ زمین و آسمان غم خوردم
نه سیر شدم نه یار دیگر کردم
آهو بمثل رام شودبا مردم
تو می نشوی هزار حیلت کردم
الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت بسر ملایکه فرو میگفت: «انی اعلم ما لاتعلمون» شماچه دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
عشقی است که از ازل مرا درسر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است. شما خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدساید از گرم روان خرابات عشق چه خبر دارید سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خیر خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که رندان دانند
روزکی چند صبر کنید تا من برین یک مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم وزنگار ظلمت خلقیت از چهره آینه فطرت او بزدایم تا شما درین آینه نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد.
پس از ابرکرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل از گل دل کرد.
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
جمله ملا اعلی کروبی و روحانی در آن حالت متعجب وار مینگریستند که حضرت جلت بخداوندی خویش در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف میکرد و چون کوزه گر که از گل کوزه خواهد ساخت آن را بهرگونه میمالد و بران چیزها میاندازد گل آدم را درتخمیر انداخته که «خلق الانسان من صلصال کالفخار» و در هر ذره ازآن گل دلی تعبیه میکرد و آن را بنظر عنایت پرورش میدادو حکمت با ملایکه میگفت: شما در گل منگرید دردل نگرید.
گر من نظری بسنگ بر بگمارم
از سنگ دلی سوخته بیرون آرم
در بعضی روایت آن است که چهل هزار سال در میان مکه و طایف با آب و گل آدم از کمال حکمت دستکاری قدرت میرفت و بر بیرون و اندرون او مناسب صفات خداوندی آینهها بر کار مینشاند که هریک مظهر صفتی بود از صفات خداوندی تا آنچ معروف است هزار و یک آینه مناسب هزارویک صفت بر کار نهاد. صاحب جمال را اگرچه زرینه و سیمینه بسیار باشد اما بنزدیک او هیچیز آن اعتبار ندارد که آینه تا اگر در زرینه و سیمینه خللی ظاهر شود هرگز صاحب جمال بخود عمارت آن نکند ولکن اگر اندک غباری بر چهره آینه پدید آید در حال بآستین کرم بآزرم تمام آن غبار از روی آینه برمیدارد و اگر هزار خروار زرینه دارد در خانه نهد یا دردست و گوش کند اما روی از همه بگرداند و روی فرا روی او کند.
مافتنه بر تویم تو فتنه بر آینه
مارا نگاه درتو ترا اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ز تو عاشقترآینه
عشق رویت مرا چنین یکرویه
ببرید ز خلق و رو فرا روی تو کرد
و درهر آینه که در نهاد آدم بر کار مینهادند در آن آینه جمال نمای دیده جمال بین مینهادند تا چون او در آینه بهزار و یک دریچه خود را بیند آدم بهزار ویک دیده او را بیند.
در من نگری همه تنم دل گردد
درتو نگرم همه دلم دیده شود
اینجا عشق معکوس گردد اگر معشوق خواهد که از و بگریزد او بهزار دست در دامنش آویزد آن چه بود که اول میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟ آری آنکه ازین میگریختم تاامروز در نباید آویخت
تو سنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
آن روز گل بودم میگریختم امروز همه دل شدم درمیآویزم اگر آن روز بیک گل دوست نداشتم امروز بغرامت آن بهر ار دل دوست میدارم. بیت
این طرفه نگر که خود ندارم یک دل
و آنگه بهزار دل ترا دارم دوست
همچنین چهل هزارسال قالب آدم میان مکه و طایف افتاده بود و هر لحظه از خزاین مکنون غیب گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف در نهاد او تعبیه میکردند تا هرچ از نفایس خزاین غیب بود جمله در آب و گل آدم دفین کردند. چون نوبت به دل رسید گل دل را از ملاط بهشت بیاوردند و بآب حیات ابدی بسرشتند و بآفتاب سیصد و شصت نظر بپروردند.
این لطیفه بشنو که عدد سیصد و شصت از کجا بود؟ از آنجا که چهل هزار سال بودتا آن گل در تخمیر بود. چهل هزار سال سیصد و شصت هزار اربعین باشد بهر هزار اربعین که برمیآورد مستحق یک نظر میشد چون سیصد و شصت هزار اربعین برآورد مستحق سیصد و شست نظر گشت.
یک نظر از دوست و صد هزار صعادت
منتظرم تا که وقت آن نظر آید
چون کار دل باین کمال رسید گوهری بود در خزانه غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود و خزانه داری آن بخداوندی خویش کرده فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الاحضرت ما یا دل آدم آن چه بود؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بودند و بر ملک و ملکوت عرضه داشته هیچکس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته خزانگی آنرا دل آدم لایق بود که به آفتاب نظر پرورده بود و بخزانه داری آن جان آدم شایسته بودکه چندین هزار سال از پرتو نور صفات جلال احدیت پرورش یافته بود. بیت
با آن نگار کار من آن روز اوفتاد
کادم میان مکه و طایف فتاده بود
عجب در آنک چندین هزار لطف و عاطفت از عنایت بیعلت با جان و دل آدم در غیب و شهادت میرفت و هیچ کس را از ملایکه مقرب در آن محرم نمیساختند و از ایشان هیچ کس آدم را نمیشناختند. یک بیک بر آدم میگذشتند و میگفتند آیا این چه نقش عجیب است که مینگارند و باز این چه بوقلمون است که از پرده غیب بیرون میآورند. آدم بزیر لب آهسته میگفت اگر شما مرا نمیشناسید من شما را میشناسم باشید تا من سرازین خواب خوش بردارم اسامی شمارا یک بیک برشمارم. چه از جمله آن جواهر که دفین نهاده است یکی علم جملگی اسماست «و علم آدم الاسماء کلها».
هرچند که ملایکه درآدم تفرس میکردند نمیدانستند که این چه مجموعهای است. تا ابلیس پرتلبیس یکباری گرد او طواف میکرد و بدان یک چشم اعورانه بدو در مینگریست دهان آدم گشاده دید. گفت باشید که این مشکل را گرهگشایی یافتم تامن بدین سوراخ فرو روم بینم چه جاییست. چون فرو رفت و گرد نهاد آدم برآمد نهاد آدم عالمی کوچک یافت از هر چ در عالم بزرگ دیده بود در آنجا نموداری دید. سر را بر مثال آسمان یافت هفت طبقه چنانک بر هفت آسمان هفت ستاره سیاره بود بر هفت طبقات سر قوای بشری هفت یافت چون: متخیله و متوهمه و متفکره و حافظه و ذاکره و مدبره و حس مشترک و چنانک بر آسمان ملایکه بود در سر حاسه بصر و حاسه سمع و حاسه شم و حاسه ذوق بود و تن را بر مثال زمین یافت چنانک در زمین درختان بود و گیاهها و جویهای روان و کوهها درتن مویها بود بعضی درازتر چون موی سر بر مثال درخت و بعضی کوچک چون موی انام بر مثال گیاه و رگها بود بر مثال جویهای روان و استخوانها بود بر مثال کوهها.
و چنانک در عالم کبری چهار فصل بود بهار و خریف و تابستان و زمستان در آدم که عالم صغری است چهار طبع بود: حرارت و برودت و رطوبت و یبوست در چهارچیز تعبیه؛ صفرا و سودا و بلغم و خون. در عالم کبری چهار باد بود باد بهاری و باد تابستانی و باد خزانی و باد زمستانی تا بهاری اشجار را آبستن کند و برگها بیرون آرد و سبزهها برویاند و تابستانی میوهها بپزاند و خزانی بخوشاند و زمستانی بریزاند همچنین در آدم چهار باد بود: یکی جاذبه دوم هاضمه سیم ماسکه چهارم دافعه. تا جاذبه طعام را بحلق کشاند و بهاضمه دهد تا بپزاند و بماسکه رساندتا منافع آن تمام بستاند پس بدافعه دهد دافعه بدر بیرون کند. چنانک از آن چهارباد اگر یکی نباشد در عالم کبری جهان خراب شود ازین چهار باد در عالم صغری اگر یکی نباشد قوام قالب نتواند بود.
و در عالم کبری چهار نوع آب بود: شور و تلخ و منتن و خوش در آدم هم چهار آب بود شور و تلخ و منتن و خوش و هر یک در موضعی بحکمت نهاده. آب شور در چشم نهاده که در چشم پیه است و بقای پیه بشوری تواند بود و پیه را در چشم و قایه چشم ساخته و چشم را و قایه سپیده کرده و سپیده را وقایه سیاهه کرده و سیاهه را وقایه لعبهالعین کرده و لعبت را محل نظر و نظر را سبب رویت کرده و آب تلخ را در گوش نهاده تا حشرات در گوش نروند و آب منتن را در بینی نهاده تا آنچ از دماغ متولد شد از بینی بیرون نیاید و آب خوش در دهان نهاده تا دهان خوش دارد و زبان را بسخن گردان کند و طعام را بدرقهای باشدتا بحلق فرو رود و در هریک حکمتهای بسیارست اگر شمرده آید دراز گردد و همچنین دیگر نمودارها که از عالم کبری در عالم صغری است شرح و بیان آن اطنایی دارد.
پس چون ابلیس گرد جمله قالب آدم بر آمدهر چیزی را که بدید ازو اثری بازدانست که چیست. اما چون بدل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان هر چندکوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت. با خود گفت هرچ دیدم سهل بود کار مشکل اینجاست اگر ما را وقتی آفتی رسد ازین شخص ازین موضع تواند بود و اگر حق تعالی را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیهای دارد درین موضع تواند داشت. با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت.
ابلیس را چون دردل آدم بار ندادند و دست رد برویش باز نهادند مردود همه جهان گشت. مشایخ طریقت ازینجا گفتهاند: «هرکرا یک دل در کرد مردودهمه دلها گردد و هر کرا یک دل قبول کرد مقبول همه دلها گردد».
بشرط آنک آن دل دل بود زیراک بیشتر خلق نفس را از دل بنشاسند
آن بود دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نیایی هیچ
ابلیس چون خایب و خاسر از درون قالب آدم بیرون آمد باملایکه گفت: هیچ باکی نیست این شخص مجوف است او را بغذا حاجت بود و صاحب شهوت باشدچون دیگر حیوانات زود بر و مالک توان شد. ولکن در صدرگاه کوشکی بی در و بام یافتم در وی هیچ راه نبود ندانم تا آن چیست؟
ملایکه گفتند اشکال هنوز برنخاسته است آنچ اصل است بندانستهایم. با حضرت عزت بازگشتند. گفتند: خداوندا مشکلات تو حل کنی بندها تو گشایی علم تو بخشی چندین گاه است تا درین مشتی خاک بخداوندی خویش دستکاری میکنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی ودر آن خزاین بسیاردفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی باری با ما بگوی این چه خواهد بود.
خطاب عزت در رسید که «انی جاعل فیالارض خلیفه» من در زمین حضرت خداوندی رانایبی میآفرینم اما هنوز تمام نکردهام اینچ شما میبینید خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست. چون این را تمام راست کنم و او را بر تخت خلافت نشانم جمله او را سجود کنید «فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعو اله ساجدین».
با هم گفتنداشکال زیادت ببود ما را سجده او میفرماید و او را خلیفه خود میخواند. ما هرگز ندانستیم که جز او کسی دیگر شایستگی مسجودی دارد و او را سبحانه وتعالی بییار وشریک و بیمل و مانند و بیزن و فرزند میشناختیم ندانستیم کسی نیابت و خلافت او را بشاید. ما دیگر باره برویم و گرد این کعبه طوافی بکنیم و احوال این خانه نیک بدانیم.
بیامدند و گرد قالب آدم میگشتند و هر کسی در وی نظر میکردند. گفتند ما اینجا جز آب و گل نمیبینیم از و جمال خلافت مشاهده نمیافتد در وی استحقاق مسجودی نمیتوان دید. از غیب بجان ایشان اشارت میرسید.
معشوقه بچشم دیگران نتوان دید
جانان مرا بچشم من بایددید
گفتند از صورت این شخص زیادت حسابی بر نمیتوان گرفت مگر این استحقاق او رااز راه صفات است در صفت او نیک نظر کنیم. چون نیکنظر کردند قالب آدم را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش دیدند ساخته. در صفات آن نظر کردند خاک را صفت سکونت دیدند باد را صفت حرکت دیدند خاک را ضد باد یافتند و آب را سفلی دیدند و آتش را علوی یافتند هر دو ضد یکدیگر بودند.
دیگر باره نظر کردند خاک را بطبع خشک یافتند و باد را تر یافتند و آب راسرد یافتند و آتش را گرم وهمه را ضد یکدیگر دیدند. گفتند هر کجا دو ضد جمع شود ازیشان جز فساد و ظلم نیاید «لوکان فیهما الهه الا الله لفسدتا» چون عالم کبری بضدیت در فساد میآید عالم صغری اولیتر.
با حضرت عزت گشتند گفتند«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» خلافت بکسی میدهی که از و فسادو خون ریختن تولد کند؟ درروایت میآید هنوز این سخن تمام نگفته بودندکه آتشی از سرادقات جلال و عظمت درآمد و خلقی را ازیشان بسوخت.
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند دانی چه سوزد
مایه خلافت آدم بر زفان این ضعیف باسرمایه وجود ملکی میگوید
از ما تو هر آنچ دیدهای سایه ماست
بیرون ز دو کون ای پسر مایه ماست
بی مایی هابکارها مایه ماست
ما دایه دیگران و او دایه ماست
اول ملامتیی که در جهان بودآدم بود و اگر حقیقت میخواهی اول ملامتیی حضرت جلت بود زیراک اعتراض اول بر حضرت جلت کردند «اتجعل فیها» «من بفسد فیها». عجب اشارتی است این که بنای عشقبازی بر ملامت نهادند.
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد
آن زهد بود که با سلامت باشد
جان آدم بزبان حال باحضرت کبریائی میگفت: مابار امانت به رسن ملامت در سفت کشیدهایم و سلامت فروختهایم و ملامت خریدهایم از چنین نسبتها باک نداریم هرچ گویند غم نیست. بیت
بل تا بدرند پوستینم همه پاک
از بهر تو ای یار عیار چالاک
در عشق یگانه باش از خلق چه باک
معشوقه ترا و بر سر عالم خاک
آدمی را این تشریف نه بس باشد که حضرت خداوندی آسمان و زمین و هر چ در وی است شش شبانهروز آفریدکه «خلق السموات والارض فی سته ایام» و دران تشریف «بیدی» ارزانی نداشت باآنک عالم کبری بود. اینجا آدم را که عالم صغری بود میآفرید حواله بچهل روز کرد و تشریف خلعت «بیدی» ارزانی داشت تا بیخبران بدانند که آدمی باحضرت عزت اختصاصی است که هیچ موجودات را نیست. دیگر آنک در خلقت آدم بخصوصیت «بیدی» سری تعبیه افتاد که موجودات در آفرینش تبع آن سر بود و این خود هنوز تشریف قالب آدم است که عالم صغری است بنسبت باعالم کبری آنجا که اختصاص روح اوست بحضرت که «و نفخت فیه من روحی» با آنک دنیا و آخرت و هرچ دران است عالم صغری بود بنسبت با بینهایتی عالم روح بنگر تا چه تشریفها یافته باشد. و چون هر دو جمع شود روح و قالب بترتیب بکمال خود رسید که داند چه سعادت و دولت نثار فرق ایشان کنند؟ بیچاره کسی که از کمال خود محروم است و به چشم حقارت به خود مینگرد و استعداد مرتبه انسانیت که اشرف موجودات است درتحصیل مشتهیات حیوانیت که اخس موجودات است صرف میکند و قدر خود نمیشناسد. بیت
ترا از دو گیتی بر آوردهاند
بچندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را ببازی مدار
و قال النبی صلی الله علیه و سلم حکایه عنالله تبارک و تعالی: «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا».
بدانک قالب انسان را چون از چهار عنصر آب و آتش و باد و خاک خواستند ساخت آن عناصر را بر صفت عنصری و مفردی بنه گذاشتند آن را بدرکات دیگر فرو بردند. اول در که مرکبی زیراک عنصر مفرد تا درمقام مفردی است بعالم ارواح نزدیکتر است بر آن قضیه که شرح رفته است. و چون بمقام مرکبی خواهند رسانید مقام مفردی بباید گذاشت و بمرکبی آمد پس بیک در که از ارواح دورتر افتد و چون به مقام نباتی خواهدآمد مقام مرکبی وجمادی بباید گذاشت پس درکهای دیگر دورتر افتد از عالم ارواح و از نباتی چون بحیوانی پیوندد در کتی دیگر فروتر رود و از حیوانی چون بمقام انسانی رسد در کتی دیگر فروتر رود. از شخص انسانی درکتی دیگر فروتر نیست اسفل سافلین عبارت از آن است. این سخن با عناصر است که بتغیر احوال بدین درکات میرسد از بعد ارواح ولکن اگر نظر با ملکوت جمادی کنی که بدین مراتب بمرتبه انسانی رسید این معنی درجات باشد نه درکات و در هر مقام بارواح نزدیکتر میشود نه دورتر. فاما سخن ما در صورت عناصر میرود که ملک است نه در ملکوت آن پس بدین اشارت که رفت و تقریر که کرده آمد قالب انسانی ازجمله آفرینش بمرتبه فروتر افتاد و اسفل سافلین بحقیقت او آمد اشارت «ثم رددناه اسفل سافلین» بتعلق روح است بقالب. پس از اینجا معلوم شود که اعلی علیین آفرینش روح انسان است و اسفل سافلین قالب انسان و از اینجا روشن شود معنی این بیت:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم که ای هر چ هستی تویی
شیخ این ضعیف سلطان وقت خویش مجدالدین بغدادی رضیالله عنه در مجموعهای از تصانیف خود میفرماید: «فسبحان من جمع بین اقرب الاقربین و ابعدالابعدین بقدرته» وحکمت در آنک قالب انسانی از اسفل سافلین باشد و روحش از اعلی علیین آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن میباید که قوت هر دو عالم بکمال او را باشد چنانک در دو عالم هیچیز بقوت او نباشد تا تحمل بار امانت را بشاید و آن قوت از راه صفات میباید نه از راه صورت.
لاجرم آن قوت که روح انسان دارد چون از اعلی علیین است هیچیز ندارد در عالم ارواح از ملک و شیاطین و غیر آن و آن قوت که نفس انسان راست چون از اسفل سافلین است هیچیز را نیست در عالم نفوس نه بهایم را نه سباع را نه غیر آن را و آن چهار عنصر که قالب انسان از آن ساختند هم از دردی ارواح آفریده بودند که قطاره صفت بود چنانک شرح آن در فصل اول بمثال قند و قناد گفته آمد. پس از هر صفت که در ارواح بود که آن را قند نهادیم چیزی در بقیت قطاره بود همچنانک در فصل ظهور عوالم مختلف تقریر رفت و روش آن لطیفه بر اصناف موجودات که هیچ ذره نماند تا از صفات عالم ارواح که درو چاشنیی نبود و آن چهار عنصر اگرچه ابعد موجودات بود از عالم ارواح و لکن در آن از صاف صفات عالم ارواح چیزی تعبیه بود و باقی وجود آن عناصر خود در عالم ارواح بودو هر چند در تخمیر طینت آدم جملگی صفات شیطانی و سبعی و بهیمی و ثباتی و جمادی حاصل بود ولکن چون باختصاص اضافت «بیدی» مخصوص گشت هر صفت ازین صفات ذمیمه را صدفی گوهر صفتی از صفات الوهیت کرامت کردند چون بتصرف نظر آفتاب سنگ خارا صدف گوهر لعل و یاقوت و زبر جد و فیروزه و عقیق میگردد بنگر تا از خصوصیت «خمرت طینه آدم بیدی» در مدت «اربعین صباحا» که بروایتی هر روز هزار سال بودآب و گل آدم صدف کدام گوهر شود؟ این تشریف آدم راهنوز پیش از نفخ روح بود و دولت قالب بود که سرای خلیفه خواست بود درو چهل هزار سال بخداوندی خویش کار میکرد که داندکه آنجا چه گنجها تعبیه کرد؟
پادشاهان صورتی چون عمارتی فرمایند خدمتکاران بر کار کنند ننگ دارندکه بخودی خوددست در گل نهند بدیگران بازگذارند. ولکن چون کار بدان موضع رسد که گنجی خواهند نهاد جمله خدم و حشم را دور کنند و بخودی خود دست در گل نهند و آن موضع بقدر و اندازه گنج راست کنند و آن گنج بخودی خود بنهند.
حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ وسایط گوناگون درهر مقام بر کار کرد. چون کار بخلقت آدم رسید گفت: «انی خالق بشرا من طین» خانه آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند «خلق السموات و الارض» نه همه تو ساختهای؟ گفت اینجا اختصاصی دیگرهست که اگر آنها باشارت «کن» آفریدم که «انما قولنا لشیء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون» این را بخودی خود میسازم بیواسطه که درو گنج معرفت تعبیه خواهم کرد.
پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل علیهالسلام برفت خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت ترا بحضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. سوگند بر داد بعزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بعد اختیارکردم تا از سطوات قهرالوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیارست که «والمخلصون علی خطر عظیم».
نزدیکان را بیش بود حیرانی
کایشان دانند سیاست سلطانی
جبرئیل چون ذکر سوگند شنید بحضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری خاک تن در نمیدهد میکائیل را بفرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد. اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد بازگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود برو اگر بطوع و رغبت نیاید باکراه و اجبار بر گیر و بیاور. عزرائیل بیامد و بقهریک قبضه خاک از روی جمله زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین بمقدار چهل ارش خاک برداشته بود بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف فرو کرد عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاک آدم هنوز نابیخته بود
عشق آمده بود ودل آویخته بود
این باده چو شیرخواره بودم خوردم
نینی می و شیر با هم آمیخته بود
اول شرفی که خاک را بود این بود که بچندین رسول بحضرتش میخواندند و او ناز میکرد و میگفت: ما را سر این حدیث نیست.
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا؟
آری قاعده چنین رفته است هر کس که عشق را منکر تر بود چون عاشق شود در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب کنند.
منکر بودم عشق بتان را یک چند
آن انکارم مرا بدین روز افکند
جملگی ملایکه را در آن حالت انگشت تعجب دردندان تجیر بمانده که آیا این چه سر است که خاک ذلیل را از حضرت عزت بچندین اعزاز میخوانند و خاک در کمال مذلت و خواری با حضرت عزت و کبریایی چندین نازو تعزز میکند و با این همه حضرت غنا و استغنا با کمال غیرت بترک او نگفت و دیگری را بجای او نخواند و این سر با دیگری در میان نهاد. بیت
همسنگ زمین و آسمان غم خوردم
نه سیر شدم نه یار دیگر کردم
آهو بمثل رام شودبا مردم
تو می نشوی هزار حیلت کردم
الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت بسر ملایکه فرو میگفت: «انی اعلم ما لاتعلمون» شماچه دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
عشقی است که از ازل مرا درسر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است. شما خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدساید از گرم روان خرابات عشق چه خبر دارید سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خیر خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که رندان دانند
روزکی چند صبر کنید تا من برین یک مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم وزنگار ظلمت خلقیت از چهره آینه فطرت او بزدایم تا شما درین آینه نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد.
پس از ابرکرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل از گل دل کرد.
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
جمله ملا اعلی کروبی و روحانی در آن حالت متعجب وار مینگریستند که حضرت جلت بخداوندی خویش در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف میکرد و چون کوزه گر که از گل کوزه خواهد ساخت آن را بهرگونه میمالد و بران چیزها میاندازد گل آدم را درتخمیر انداخته که «خلق الانسان من صلصال کالفخار» و در هر ذره ازآن گل دلی تعبیه میکرد و آن را بنظر عنایت پرورش میدادو حکمت با ملایکه میگفت: شما در گل منگرید دردل نگرید.
گر من نظری بسنگ بر بگمارم
از سنگ دلی سوخته بیرون آرم
در بعضی روایت آن است که چهل هزار سال در میان مکه و طایف با آب و گل آدم از کمال حکمت دستکاری قدرت میرفت و بر بیرون و اندرون او مناسب صفات خداوندی آینهها بر کار مینشاند که هریک مظهر صفتی بود از صفات خداوندی تا آنچ معروف است هزار و یک آینه مناسب هزارویک صفت بر کار نهاد. صاحب جمال را اگرچه زرینه و سیمینه بسیار باشد اما بنزدیک او هیچیز آن اعتبار ندارد که آینه تا اگر در زرینه و سیمینه خللی ظاهر شود هرگز صاحب جمال بخود عمارت آن نکند ولکن اگر اندک غباری بر چهره آینه پدید آید در حال بآستین کرم بآزرم تمام آن غبار از روی آینه برمیدارد و اگر هزار خروار زرینه دارد در خانه نهد یا دردست و گوش کند اما روی از همه بگرداند و روی فرا روی او کند.
مافتنه بر تویم تو فتنه بر آینه
مارا نگاه درتو ترا اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ز تو عاشقترآینه
عشق رویت مرا چنین یکرویه
ببرید ز خلق و رو فرا روی تو کرد
و درهر آینه که در نهاد آدم بر کار مینهادند در آن آینه جمال نمای دیده جمال بین مینهادند تا چون او در آینه بهزار و یک دریچه خود را بیند آدم بهزار ویک دیده او را بیند.
در من نگری همه تنم دل گردد
درتو نگرم همه دلم دیده شود
اینجا عشق معکوس گردد اگر معشوق خواهد که از و بگریزد او بهزار دست در دامنش آویزد آن چه بود که اول میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟ آری آنکه ازین میگریختم تاامروز در نباید آویخت
تو سنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
آن روز گل بودم میگریختم امروز همه دل شدم درمیآویزم اگر آن روز بیک گل دوست نداشتم امروز بغرامت آن بهر ار دل دوست میدارم. بیت
این طرفه نگر که خود ندارم یک دل
و آنگه بهزار دل ترا دارم دوست
همچنین چهل هزارسال قالب آدم میان مکه و طایف افتاده بود و هر لحظه از خزاین مکنون غیب گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف در نهاد او تعبیه میکردند تا هرچ از نفایس خزاین غیب بود جمله در آب و گل آدم دفین کردند. چون نوبت به دل رسید گل دل را از ملاط بهشت بیاوردند و بآب حیات ابدی بسرشتند و بآفتاب سیصد و شصت نظر بپروردند.
این لطیفه بشنو که عدد سیصد و شصت از کجا بود؟ از آنجا که چهل هزار سال بودتا آن گل در تخمیر بود. چهل هزار سال سیصد و شصت هزار اربعین باشد بهر هزار اربعین که برمیآورد مستحق یک نظر میشد چون سیصد و شصت هزار اربعین برآورد مستحق سیصد و شست نظر گشت.
یک نظر از دوست و صد هزار صعادت
منتظرم تا که وقت آن نظر آید
چون کار دل باین کمال رسید گوهری بود در خزانه غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود و خزانه داری آن بخداوندی خویش کرده فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الاحضرت ما یا دل آدم آن چه بود؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بودند و بر ملک و ملکوت عرضه داشته هیچکس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته خزانگی آنرا دل آدم لایق بود که به آفتاب نظر پرورده بود و بخزانه داری آن جان آدم شایسته بودکه چندین هزار سال از پرتو نور صفات جلال احدیت پرورش یافته بود. بیت
با آن نگار کار من آن روز اوفتاد
کادم میان مکه و طایف فتاده بود
عجب در آنک چندین هزار لطف و عاطفت از عنایت بیعلت با جان و دل آدم در غیب و شهادت میرفت و هیچ کس را از ملایکه مقرب در آن محرم نمیساختند و از ایشان هیچ کس آدم را نمیشناختند. یک بیک بر آدم میگذشتند و میگفتند آیا این چه نقش عجیب است که مینگارند و باز این چه بوقلمون است که از پرده غیب بیرون میآورند. آدم بزیر لب آهسته میگفت اگر شما مرا نمیشناسید من شما را میشناسم باشید تا من سرازین خواب خوش بردارم اسامی شمارا یک بیک برشمارم. چه از جمله آن جواهر که دفین نهاده است یکی علم جملگی اسماست «و علم آدم الاسماء کلها».
هرچند که ملایکه درآدم تفرس میکردند نمیدانستند که این چه مجموعهای است. تا ابلیس پرتلبیس یکباری گرد او طواف میکرد و بدان یک چشم اعورانه بدو در مینگریست دهان آدم گشاده دید. گفت باشید که این مشکل را گرهگشایی یافتم تامن بدین سوراخ فرو روم بینم چه جاییست. چون فرو رفت و گرد نهاد آدم برآمد نهاد آدم عالمی کوچک یافت از هر چ در عالم بزرگ دیده بود در آنجا نموداری دید. سر را بر مثال آسمان یافت هفت طبقه چنانک بر هفت آسمان هفت ستاره سیاره بود بر هفت طبقات سر قوای بشری هفت یافت چون: متخیله و متوهمه و متفکره و حافظه و ذاکره و مدبره و حس مشترک و چنانک بر آسمان ملایکه بود در سر حاسه بصر و حاسه سمع و حاسه شم و حاسه ذوق بود و تن را بر مثال زمین یافت چنانک در زمین درختان بود و گیاهها و جویهای روان و کوهها درتن مویها بود بعضی درازتر چون موی سر بر مثال درخت و بعضی کوچک چون موی انام بر مثال گیاه و رگها بود بر مثال جویهای روان و استخوانها بود بر مثال کوهها.
و چنانک در عالم کبری چهار فصل بود بهار و خریف و تابستان و زمستان در آدم که عالم صغری است چهار طبع بود: حرارت و برودت و رطوبت و یبوست در چهارچیز تعبیه؛ صفرا و سودا و بلغم و خون. در عالم کبری چهار باد بود باد بهاری و باد تابستانی و باد خزانی و باد زمستانی تا بهاری اشجار را آبستن کند و برگها بیرون آرد و سبزهها برویاند و تابستانی میوهها بپزاند و خزانی بخوشاند و زمستانی بریزاند همچنین در آدم چهار باد بود: یکی جاذبه دوم هاضمه سیم ماسکه چهارم دافعه. تا جاذبه طعام را بحلق کشاند و بهاضمه دهد تا بپزاند و بماسکه رساندتا منافع آن تمام بستاند پس بدافعه دهد دافعه بدر بیرون کند. چنانک از آن چهارباد اگر یکی نباشد در عالم کبری جهان خراب شود ازین چهار باد در عالم صغری اگر یکی نباشد قوام قالب نتواند بود.
و در عالم کبری چهار نوع آب بود: شور و تلخ و منتن و خوش در آدم هم چهار آب بود شور و تلخ و منتن و خوش و هر یک در موضعی بحکمت نهاده. آب شور در چشم نهاده که در چشم پیه است و بقای پیه بشوری تواند بود و پیه را در چشم و قایه چشم ساخته و چشم را و قایه سپیده کرده و سپیده را وقایه سیاهه کرده و سیاهه را وقایه لعبهالعین کرده و لعبت را محل نظر و نظر را سبب رویت کرده و آب تلخ را در گوش نهاده تا حشرات در گوش نروند و آب منتن را در بینی نهاده تا آنچ از دماغ متولد شد از بینی بیرون نیاید و آب خوش در دهان نهاده تا دهان خوش دارد و زبان را بسخن گردان کند و طعام را بدرقهای باشدتا بحلق فرو رود و در هریک حکمتهای بسیارست اگر شمرده آید دراز گردد و همچنین دیگر نمودارها که از عالم کبری در عالم صغری است شرح و بیان آن اطنایی دارد.
پس چون ابلیس گرد جمله قالب آدم بر آمدهر چیزی را که بدید ازو اثری بازدانست که چیست. اما چون بدل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان هر چندکوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت. با خود گفت هرچ دیدم سهل بود کار مشکل اینجاست اگر ما را وقتی آفتی رسد ازین شخص ازین موضع تواند بود و اگر حق تعالی را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیهای دارد درین موضع تواند داشت. با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت.
ابلیس را چون دردل آدم بار ندادند و دست رد برویش باز نهادند مردود همه جهان گشت. مشایخ طریقت ازینجا گفتهاند: «هرکرا یک دل در کرد مردودهمه دلها گردد و هر کرا یک دل قبول کرد مقبول همه دلها گردد».
بشرط آنک آن دل دل بود زیراک بیشتر خلق نفس را از دل بنشاسند
آن بود دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نیایی هیچ
ابلیس چون خایب و خاسر از درون قالب آدم بیرون آمد باملایکه گفت: هیچ باکی نیست این شخص مجوف است او را بغذا حاجت بود و صاحب شهوت باشدچون دیگر حیوانات زود بر و مالک توان شد. ولکن در صدرگاه کوشکی بی در و بام یافتم در وی هیچ راه نبود ندانم تا آن چیست؟
ملایکه گفتند اشکال هنوز برنخاسته است آنچ اصل است بندانستهایم. با حضرت عزت بازگشتند. گفتند: خداوندا مشکلات تو حل کنی بندها تو گشایی علم تو بخشی چندین گاه است تا درین مشتی خاک بخداوندی خویش دستکاری میکنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی ودر آن خزاین بسیاردفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی باری با ما بگوی این چه خواهد بود.
خطاب عزت در رسید که «انی جاعل فیالارض خلیفه» من در زمین حضرت خداوندی رانایبی میآفرینم اما هنوز تمام نکردهام اینچ شما میبینید خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست. چون این را تمام راست کنم و او را بر تخت خلافت نشانم جمله او را سجود کنید «فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعو اله ساجدین».
با هم گفتنداشکال زیادت ببود ما را سجده او میفرماید و او را خلیفه خود میخواند. ما هرگز ندانستیم که جز او کسی دیگر شایستگی مسجودی دارد و او را سبحانه وتعالی بییار وشریک و بیمل و مانند و بیزن و فرزند میشناختیم ندانستیم کسی نیابت و خلافت او را بشاید. ما دیگر باره برویم و گرد این کعبه طوافی بکنیم و احوال این خانه نیک بدانیم.
بیامدند و گرد قالب آدم میگشتند و هر کسی در وی نظر میکردند. گفتند ما اینجا جز آب و گل نمیبینیم از و جمال خلافت مشاهده نمیافتد در وی استحقاق مسجودی نمیتوان دید. از غیب بجان ایشان اشارت میرسید.
معشوقه بچشم دیگران نتوان دید
جانان مرا بچشم من بایددید
گفتند از صورت این شخص زیادت حسابی بر نمیتوان گرفت مگر این استحقاق او رااز راه صفات است در صفت او نیک نظر کنیم. چون نیکنظر کردند قالب آدم را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش دیدند ساخته. در صفات آن نظر کردند خاک را صفت سکونت دیدند باد را صفت حرکت دیدند خاک را ضد باد یافتند و آب را سفلی دیدند و آتش را علوی یافتند هر دو ضد یکدیگر بودند.
دیگر باره نظر کردند خاک را بطبع خشک یافتند و باد را تر یافتند و آب راسرد یافتند و آتش را گرم وهمه را ضد یکدیگر دیدند. گفتند هر کجا دو ضد جمع شود ازیشان جز فساد و ظلم نیاید «لوکان فیهما الهه الا الله لفسدتا» چون عالم کبری بضدیت در فساد میآید عالم صغری اولیتر.
با حضرت عزت گشتند گفتند«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» خلافت بکسی میدهی که از و فسادو خون ریختن تولد کند؟ درروایت میآید هنوز این سخن تمام نگفته بودندکه آتشی از سرادقات جلال و عظمت درآمد و خلقی را ازیشان بسوخت.
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند دانی چه سوزد
مایه خلافت آدم بر زفان این ضعیف باسرمایه وجود ملکی میگوید
از ما تو هر آنچ دیدهای سایه ماست
بیرون ز دو کون ای پسر مایه ماست
بی مایی هابکارها مایه ماست
ما دایه دیگران و او دایه ماست
اول ملامتیی که در جهان بودآدم بود و اگر حقیقت میخواهی اول ملامتیی حضرت جلت بود زیراک اعتراض اول بر حضرت جلت کردند «اتجعل فیها» «من بفسد فیها». عجب اشارتی است این که بنای عشقبازی بر ملامت نهادند.
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد
آن زهد بود که با سلامت باشد
جان آدم بزبان حال باحضرت کبریائی میگفت: مابار امانت به رسن ملامت در سفت کشیدهایم و سلامت فروختهایم و ملامت خریدهایم از چنین نسبتها باک نداریم هرچ گویند غم نیست. بیت
بل تا بدرند پوستینم همه پاک
از بهر تو ای یار عیار چالاک
در عشق یگانه باش از خلق چه باک
معشوقه ترا و بر سر عالم خاک
آدمی را این تشریف نه بس باشد که حضرت خداوندی آسمان و زمین و هر چ در وی است شش شبانهروز آفریدکه «خلق السموات والارض فی سته ایام» و دران تشریف «بیدی» ارزانی نداشت باآنک عالم کبری بود. اینجا آدم را که عالم صغری بود میآفرید حواله بچهل روز کرد و تشریف خلعت «بیدی» ارزانی داشت تا بیخبران بدانند که آدمی باحضرت عزت اختصاصی است که هیچ موجودات را نیست. دیگر آنک در خلقت آدم بخصوصیت «بیدی» سری تعبیه افتاد که موجودات در آفرینش تبع آن سر بود و این خود هنوز تشریف قالب آدم است که عالم صغری است بنسبت باعالم کبری آنجا که اختصاص روح اوست بحضرت که «و نفخت فیه من روحی» با آنک دنیا و آخرت و هرچ دران است عالم صغری بود بنسبت با بینهایتی عالم روح بنگر تا چه تشریفها یافته باشد. و چون هر دو جمع شود روح و قالب بترتیب بکمال خود رسید که داند چه سعادت و دولت نثار فرق ایشان کنند؟ بیچاره کسی که از کمال خود محروم است و به چشم حقارت به خود مینگرد و استعداد مرتبه انسانیت که اشرف موجودات است درتحصیل مشتهیات حیوانیت که اخس موجودات است صرف میکند و قدر خود نمیشناسد. بیت
ترا از دو گیتی بر آوردهاند
بچندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را ببازی مدار
نجمالدین رازی : باب سیم
باب سیم در معاش خلق
و آن مشتمل است بر بیست فصل بتبرک بقول حق تعالی «ان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا ما تین
فصل اول
در بیان حجت روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
قال الله تعالی: «والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و عملوا الصالحات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه»
بدانک چون روح انسان را از قربت و جوار رب العالمین بعالم قالب و ظلمت
آشیان عناصر و وحشت سرای دنیا تعلق میساختند بر جملگی عوالم ملک و ملکوت عبور دادند و از هر عالم آنچ زبده و خلاصه آن عالم بود با او یار کردند و باقی آنچ میگذاشتند از هر عالم یا دران نفعی بود یا ضری با آتش هم نظری میبود و تعلقی از بهر جذب منافع و دفع مضرات که روح انسان مجبول بران است که جذب منافع کند و دفع مضرات.
پس از عبور او بر چندین هزار عوالم مختلف روحانی و جسمانی تا آنگه که بقالب پیوست هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی پدید آمده بود چه نگرش او بهر چیز در هر عالم اگرچه سبب کمال او خواست بود حال را هر یک او را حجابی شد تا بواسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال احد یت و ذوق مخاطبه حق و شرف قربت محروم ماند و از اعلی علیین قربت باسفل سافلین طبیعت افتاد.
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت
فبتنا علی رغم الحسود و بیننا
حدیث کطیب المسک شیب به الخمر
فلما اضاء الصبح فرق بیننا
و ای نعیم لایکدره الدهر
و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بیواسطه شرف قربت یافته بود چندان حجب پدید آورد که بکلی آن دولتها فراموش کرد «نسوا الله فنسیهم» و امروز هر چند بر اندیشد از ان عالم هیچ یادش نیاید. اگر نه بشومی این حجب بودی چندین فراموشکار نشدی و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی و جان حقیقی بباد ندادی . شعر
لولا مفارقه الاحباب ما و جدت
لها المنایا الی ارواحنا سبلا
نام انسان مشتق ازا نس بود که اول از حضرت یافته بود. گفتهاند «سمی الانسان انسانا لا نه انیس». حق تعالی چون از زمان ماضی انسان خبر میدهد او را بنام انسان میخواند «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در حظایر قدس بود و بدین عالم نپیوسته بود «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» یعنی در عالم ارواح و چون بدین عالم پیوست و آن انس فراموش کرد نامی دیگرش مناسب فراموش کاری بر نهاد. و چون خطاب کند بیشتر بدین نامش خواند «یا ایها الناس» یعنی ای فراموشکار تابوک از ایام انسش با یاد آید. و گفتهاند «سمی الناس ناسا لا نه ناس» و از ینجامیفرمود خواجه را علیه الصلوه و السلام «و ذکر هم بایام الله» یعنی اینها را که بروزهای دنیا مشغولند یادشان ده از روزهای خدای که در جوار حضرت و مقام قرب بودند باشد که باز آن مهر و محبت در دلشان بجنبد دیگر باره قصد آشیان اصلی و وطن حقیقی کنند «لعلهم یتذکرون لعلهم یرجعون» اگر محبت وطن در دل بجنبد عین ایمان است که «حب الوطن من الایمان».
[و اگر قصد مراجعت کند و بهمان راه که آمده است باز گردد مرتبه ایقان است و اگر بوطن اصلی بازرسد مقام احسان است و اگر از وطن اصلی در گذردسر حد عتبه عرفان است و اگر آنجا توقف نکند و در پیشگاه بارگاه وصول قدم نهد درجه عیان است و بعد ازین نه حد وصف و عالم بیان است] و اگر آن محبت نجنبد و طلب مراجعت نکند و دل درین جهان بندد نشان بیایمانی است. «و لکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب» هر که درین حجب بماند و درد برداشت این حجبش نباشد در خسران ابدی «و العصر ان الانسان لفی خسر» بماند.
قسم یاد میکند که روح انسانی بواسطه تعلق قالب مطلقا بآفت خسران گرفتارست الا آن کسانی که بواسطه ایمان و عمل صالح روح را ازین آفات و حجب صفات قالبی خلاص دادهاند تابمقر اصلی آمدند.
و مثال تعلق روح انسانی بقالب و آفات آن چنان است که شخصی تخمی دارد اگر بکارد و پرورش دهد یکی صد تا هفتصد میشود و اگر آن تخم نکاردهم چنان از ان نوعی انتفاع بتوان گرفت ولیکن چون تخم در زمین اندازد و پرورش ندهد خاصیت خاک آن است تخم را بپوساند و آن استعداد انتفاع که دروی بود باطل کند.
پس تخم روح انسانی پیش ازانک در زمین قالب اندازند استعداد استماع کلام حق حاصل داشت چنانک از عهد «الست بربکم» خبر باز داد و اهلیت جواب «بلی» بازنمود اگرچه از بهر آن کردند این مزارعت تابینایی و شنوایی و گویایی که داشت یکی صد و هفتصد شود.
ولیکن تا این تخم روح را آب ایمان و تربیت عمل صالح بدو نرسیده است حال را در عین خسران است از ان بینایی و شنوایی و گویایی حقیقی محروم مانده و چون آب ایمان و عمل صالح تربیت بدورسد تخم برومند شود و از نشیب زمین بشریت قصد علو عالم عبود یت کند از درکات خسران خلاص یابد و بقدر تربیت و مدد که یابد بدرجات نجات که عبارت از ان جنات است میرسد. و اگر به دون همتی و ابله طبعی سربسبزه شجر گی فرود آرد و طلب ثمرگی نکند از اهل جنات و درجات گردد که «ان اکثر اهل الجنه البله» و اگر بمقام ثمرگی رسد که مرتبه معرفت است از جمله اهل الله و خاصته گردد. و اگر عیاذا بالله تخم روح آب ایمان و تربیت عمل صالح نیابد در زمین بشریت بپوسد و طبیعت خاکی گیرد مخصوص شود بخاصیت «ولکنه اخلد الیالارض واتبع هواه». در خسران ابدی بماند که «خالدین فیها ابدا»
و چون طفل در وجود میآید ابتدا هنوز حجب تمام مستحکم نشده است و نوعهد قربت حضرت است ذوق انس حضرت با او باقی است در حال که از مادر جدا میشود از رنج مفارقت آن عالم بمیگرید و هر ساعت که شوق غلبه کند فریاد و زاری برآورد و دل رنجور و جان مهجور او بزبان حال باحضرت ذوالجلال میگوید بیت
آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز
وز عشق تو با ناله زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز
و آن آب دو دیده برقرارست هنوز
هر لحظه آن طفل را بچیزی دیگر مناسب نظر حس او و خوش آمد طبع او مشغول میکنند و میفریبانند تا او آن عالم فراموش میکند و با این عالم انس میگیرد دیگر باره چون فرا گذارندش پیل هندوستان بخواب بیند باردیگر بسر گریه و زاری بازشود.
و این معنی در شب ز بادت افتد زیرا که بروز نظر او بمحسوسات مشغول شود و در شب مشغولی کمتر بود گریه و زاری بیشتر باشد بیت
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریهای چشمم را خوست
از خون دلم هرمژه کز پلک فروست
سیخی است که پارهجگر بر سر اوست
مادر مهربان پستان در دهان طفل نهد ذوق شیر بکام او رسد بتدریج با شیر انس میگیرد و انس اصلی فراموش میکند. تا بحد بلاغت رسیدن کار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش کردن عالم غیب و از ینجاست که بچه هر چیز باندک روزگار پرورش یابد و بمصالح خویش قیام تواند نمود و بکمال جنس خویش رسد و قوت یابد و جثه تمام کند و بچه آدمی بچهل سال بکمال خود رسد و بپانزده سال بحد بلوغ رسد و مدتی باید تا بمصالح خویش قیام تواند نمود. بدان سبب که آدمی بچه را انس با عالمی دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست با این عالم آشنا نمیتواند شد و خو فرا این عالم نمیتواند کرد الا بروزگار دراز تا بتدریج خو از عالم علوی باز کند و خو فرا عالم سفلی کند و ذوق مشارب غیبی فراموش کند و ذوق مشارب حسی بازیابد. آنگه یک جهت این عالم شود که تا در عالم دورنگی غیب و شهادت باشد نشو و نمای زیادتی نکند و بکمال خویش نرسد چون از ان عالم بکلی فراموشی پدید آید بسی حیله و مکر در جذب منافع و دفع مضرات بیندیشد که هیچ حیوان و شیطان بدان نرسد.
اما حیوانات چون از عالمی دیگر خبر ندارند یک جهت این عالم باشند جملگی همت بر مصالح خویش صرف کنند و بشهوتی تمام باستیفای لذات حسی مشغول شوند زود پرورش یابند و بکمال خود رسند.
لقمه با بیم جان زند آهو
زان ندارد شکنبه و پهلو
غرض آنک روح انسانی تا بر ملک و ملکوت روحانی و جسمانی گذر میکند و بقالب انسانی تعلق میگیرد و آلت جسمانی را در افعال استعمال میدهد هر دم و نفس که از وی صادر میشود حمله موجب حجب و بعد و ظلمت میباشد و سبب حرمان روح از عالم غیب میگردد تا از ان عالم بکلی بیخبر شود و گاه بود که هزار مخبر خبر میدهد که تو وقتی در عالم دیگر بودهای قبول نکند و بدان ایمان نیارد.
اما طایفهای را که منظوران نظر عنایتاند اثر آن انس که با حضرت عزت یافته بودند با ایشان باقی مانده باشد. اگر چه بخود ندانند که وقتی در عالم دیگر بودهاند ولکن چون مخبری صادق القول بگوید اثر نور صدق آن مخبر و اثر آن انس بیکدیگر پیوندد هر دو دست در گردن یکدیگر آورند زیرا که هر دو همولایتی اند یکدیگر را بشناسند اثر آن موافقت بدلها رسد جمله در حال اقرار کنند.
فیالجمله هر کجا از آن انس چیزی باقی است تخم ایمان است به دیر و زود ایمان تواند آورد. و هر کرا آن انس منقطع شدهاست و در دل او با عالم غیب بکلی بسته شده ایمان ممکن نیست «سوا علیهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون. ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم»
و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان بر گیرد تا آن جمله مقامات که عبور کردهاند از روحانی و جسمانی بازبینند. و گاه بود که در وقت تعلق روح بقالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند اظهار قدرت و اثبات حجت را تا از ان مقام اول که در بدایت تعلق بر جملگی موجودات میگذشت تا بصلب پذر رسیدن و به رحم مادر پیوستن و بدین عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب دیده او بود.
چنانک شیخ محمد کوف رحمهالله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بریادست که از عالم قرب حق بدین عالم میآمدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند. بهر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگر باره بیچارهای را از مقام قرب بعالم بعد میفرستند و از اعلی باسفل میآورند و از افراخنای حظایر قدس بتنگنای زندان سرای دنیا میرسانند. بران تاسفها میخوردند و بر من میبخشودند. خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست بعز خداوندی ما که در مدت عمر او دران جهان اگر یکبار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدس بسبوحی و قدوسی مشغول باشد. شما سر در زیر گلیم «کل حزب بمالدیهم فرحون» بکشید و کار خداوندی من بمن بازگذارید که «انی اعلم مالاتعلمون» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
فصل اول
در بیان حجت روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
قال الله تعالی: «والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و عملوا الصالحات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه»
بدانک چون روح انسان را از قربت و جوار رب العالمین بعالم قالب و ظلمت
آشیان عناصر و وحشت سرای دنیا تعلق میساختند بر جملگی عوالم ملک و ملکوت عبور دادند و از هر عالم آنچ زبده و خلاصه آن عالم بود با او یار کردند و باقی آنچ میگذاشتند از هر عالم یا دران نفعی بود یا ضری با آتش هم نظری میبود و تعلقی از بهر جذب منافع و دفع مضرات که روح انسان مجبول بران است که جذب منافع کند و دفع مضرات.
پس از عبور او بر چندین هزار عوالم مختلف روحانی و جسمانی تا آنگه که بقالب پیوست هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی پدید آمده بود چه نگرش او بهر چیز در هر عالم اگرچه سبب کمال او خواست بود حال را هر یک او را حجابی شد تا بواسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال احد یت و ذوق مخاطبه حق و شرف قربت محروم ماند و از اعلی علیین قربت باسفل سافلین طبیعت افتاد.
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت
فبتنا علی رغم الحسود و بیننا
حدیث کطیب المسک شیب به الخمر
فلما اضاء الصبح فرق بیننا
و ای نعیم لایکدره الدهر
و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بیواسطه شرف قربت یافته بود چندان حجب پدید آورد که بکلی آن دولتها فراموش کرد «نسوا الله فنسیهم» و امروز هر چند بر اندیشد از ان عالم هیچ یادش نیاید. اگر نه بشومی این حجب بودی چندین فراموشکار نشدی و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی و جان حقیقی بباد ندادی . شعر
لولا مفارقه الاحباب ما و جدت
لها المنایا الی ارواحنا سبلا
نام انسان مشتق ازا نس بود که اول از حضرت یافته بود. گفتهاند «سمی الانسان انسانا لا نه انیس». حق تعالی چون از زمان ماضی انسان خبر میدهد او را بنام انسان میخواند «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در حظایر قدس بود و بدین عالم نپیوسته بود «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» یعنی در عالم ارواح و چون بدین عالم پیوست و آن انس فراموش کرد نامی دیگرش مناسب فراموش کاری بر نهاد. و چون خطاب کند بیشتر بدین نامش خواند «یا ایها الناس» یعنی ای فراموشکار تابوک از ایام انسش با یاد آید. و گفتهاند «سمی الناس ناسا لا نه ناس» و از ینجامیفرمود خواجه را علیه الصلوه و السلام «و ذکر هم بایام الله» یعنی اینها را که بروزهای دنیا مشغولند یادشان ده از روزهای خدای که در جوار حضرت و مقام قرب بودند باشد که باز آن مهر و محبت در دلشان بجنبد دیگر باره قصد آشیان اصلی و وطن حقیقی کنند «لعلهم یتذکرون لعلهم یرجعون» اگر محبت وطن در دل بجنبد عین ایمان است که «حب الوطن من الایمان».
[و اگر قصد مراجعت کند و بهمان راه که آمده است باز گردد مرتبه ایقان است و اگر بوطن اصلی بازرسد مقام احسان است و اگر از وطن اصلی در گذردسر حد عتبه عرفان است و اگر آنجا توقف نکند و در پیشگاه بارگاه وصول قدم نهد درجه عیان است و بعد ازین نه حد وصف و عالم بیان است] و اگر آن محبت نجنبد و طلب مراجعت نکند و دل درین جهان بندد نشان بیایمانی است. «و لکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب» هر که درین حجب بماند و درد برداشت این حجبش نباشد در خسران ابدی «و العصر ان الانسان لفی خسر» بماند.
قسم یاد میکند که روح انسانی بواسطه تعلق قالب مطلقا بآفت خسران گرفتارست الا آن کسانی که بواسطه ایمان و عمل صالح روح را ازین آفات و حجب صفات قالبی خلاص دادهاند تابمقر اصلی آمدند.
و مثال تعلق روح انسانی بقالب و آفات آن چنان است که شخصی تخمی دارد اگر بکارد و پرورش دهد یکی صد تا هفتصد میشود و اگر آن تخم نکاردهم چنان از ان نوعی انتفاع بتوان گرفت ولیکن چون تخم در زمین اندازد و پرورش ندهد خاصیت خاک آن است تخم را بپوساند و آن استعداد انتفاع که دروی بود باطل کند.
پس تخم روح انسانی پیش ازانک در زمین قالب اندازند استعداد استماع کلام حق حاصل داشت چنانک از عهد «الست بربکم» خبر باز داد و اهلیت جواب «بلی» بازنمود اگرچه از بهر آن کردند این مزارعت تابینایی و شنوایی و گویایی که داشت یکی صد و هفتصد شود.
ولیکن تا این تخم روح را آب ایمان و تربیت عمل صالح بدو نرسیده است حال را در عین خسران است از ان بینایی و شنوایی و گویایی حقیقی محروم مانده و چون آب ایمان و عمل صالح تربیت بدورسد تخم برومند شود و از نشیب زمین بشریت قصد علو عالم عبود یت کند از درکات خسران خلاص یابد و بقدر تربیت و مدد که یابد بدرجات نجات که عبارت از ان جنات است میرسد. و اگر به دون همتی و ابله طبعی سربسبزه شجر گی فرود آرد و طلب ثمرگی نکند از اهل جنات و درجات گردد که «ان اکثر اهل الجنه البله» و اگر بمقام ثمرگی رسد که مرتبه معرفت است از جمله اهل الله و خاصته گردد. و اگر عیاذا بالله تخم روح آب ایمان و تربیت عمل صالح نیابد در زمین بشریت بپوسد و طبیعت خاکی گیرد مخصوص شود بخاصیت «ولکنه اخلد الیالارض واتبع هواه». در خسران ابدی بماند که «خالدین فیها ابدا»
و چون طفل در وجود میآید ابتدا هنوز حجب تمام مستحکم نشده است و نوعهد قربت حضرت است ذوق انس حضرت با او باقی است در حال که از مادر جدا میشود از رنج مفارقت آن عالم بمیگرید و هر ساعت که شوق غلبه کند فریاد و زاری برآورد و دل رنجور و جان مهجور او بزبان حال باحضرت ذوالجلال میگوید بیت
آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز
وز عشق تو با ناله زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز
و آن آب دو دیده برقرارست هنوز
هر لحظه آن طفل را بچیزی دیگر مناسب نظر حس او و خوش آمد طبع او مشغول میکنند و میفریبانند تا او آن عالم فراموش میکند و با این عالم انس میگیرد دیگر باره چون فرا گذارندش پیل هندوستان بخواب بیند باردیگر بسر گریه و زاری بازشود.
و این معنی در شب ز بادت افتد زیرا که بروز نظر او بمحسوسات مشغول شود و در شب مشغولی کمتر بود گریه و زاری بیشتر باشد بیت
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریهای چشمم را خوست
از خون دلم هرمژه کز پلک فروست
سیخی است که پارهجگر بر سر اوست
مادر مهربان پستان در دهان طفل نهد ذوق شیر بکام او رسد بتدریج با شیر انس میگیرد و انس اصلی فراموش میکند. تا بحد بلاغت رسیدن کار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش کردن عالم غیب و از ینجاست که بچه هر چیز باندک روزگار پرورش یابد و بمصالح خویش قیام تواند نمود و بکمال جنس خویش رسد و قوت یابد و جثه تمام کند و بچه آدمی بچهل سال بکمال خود رسد و بپانزده سال بحد بلوغ رسد و مدتی باید تا بمصالح خویش قیام تواند نمود. بدان سبب که آدمی بچه را انس با عالمی دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست با این عالم آشنا نمیتواند شد و خو فرا این عالم نمیتواند کرد الا بروزگار دراز تا بتدریج خو از عالم علوی باز کند و خو فرا عالم سفلی کند و ذوق مشارب غیبی فراموش کند و ذوق مشارب حسی بازیابد. آنگه یک جهت این عالم شود که تا در عالم دورنگی غیب و شهادت باشد نشو و نمای زیادتی نکند و بکمال خویش نرسد چون از ان عالم بکلی فراموشی پدید آید بسی حیله و مکر در جذب منافع و دفع مضرات بیندیشد که هیچ حیوان و شیطان بدان نرسد.
اما حیوانات چون از عالمی دیگر خبر ندارند یک جهت این عالم باشند جملگی همت بر مصالح خویش صرف کنند و بشهوتی تمام باستیفای لذات حسی مشغول شوند زود پرورش یابند و بکمال خود رسند.
لقمه با بیم جان زند آهو
زان ندارد شکنبه و پهلو
غرض آنک روح انسانی تا بر ملک و ملکوت روحانی و جسمانی گذر میکند و بقالب انسانی تعلق میگیرد و آلت جسمانی را در افعال استعمال میدهد هر دم و نفس که از وی صادر میشود حمله موجب حجب و بعد و ظلمت میباشد و سبب حرمان روح از عالم غیب میگردد تا از ان عالم بکلی بیخبر شود و گاه بود که هزار مخبر خبر میدهد که تو وقتی در عالم دیگر بودهای قبول نکند و بدان ایمان نیارد.
اما طایفهای را که منظوران نظر عنایتاند اثر آن انس که با حضرت عزت یافته بودند با ایشان باقی مانده باشد. اگر چه بخود ندانند که وقتی در عالم دیگر بودهاند ولکن چون مخبری صادق القول بگوید اثر نور صدق آن مخبر و اثر آن انس بیکدیگر پیوندد هر دو دست در گردن یکدیگر آورند زیرا که هر دو همولایتی اند یکدیگر را بشناسند اثر آن موافقت بدلها رسد جمله در حال اقرار کنند.
فیالجمله هر کجا از آن انس چیزی باقی است تخم ایمان است به دیر و زود ایمان تواند آورد. و هر کرا آن انس منقطع شدهاست و در دل او با عالم غیب بکلی بسته شده ایمان ممکن نیست «سوا علیهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون. ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم»
و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان بر گیرد تا آن جمله مقامات که عبور کردهاند از روحانی و جسمانی بازبینند. و گاه بود که در وقت تعلق روح بقالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند اظهار قدرت و اثبات حجت را تا از ان مقام اول که در بدایت تعلق بر جملگی موجودات میگذشت تا بصلب پذر رسیدن و به رحم مادر پیوستن و بدین عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب دیده او بود.
چنانک شیخ محمد کوف رحمهالله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بریادست که از عالم قرب حق بدین عالم میآمدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند. بهر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگر باره بیچارهای را از مقام قرب بعالم بعد میفرستند و از اعلی باسفل میآورند و از افراخنای حظایر قدس بتنگنای زندان سرای دنیا میرسانند. بران تاسفها میخوردند و بر من میبخشودند. خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست بعز خداوندی ما که در مدت عمر او دران جهان اگر یکبار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدس بسبوحی و قدوسی مشغول باشد. شما سر در زیر گلیم «کل حزب بمالدیهم فرحون» بکشید و کار خداوندی من بمن بازگذارید که «انی اعلم مالاتعلمون» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل دوم
قال الله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون»: ای لیعر فون و قال النبی صلیالله علیه سلم: «الدنیا مزرعه الاخره»
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیدهاند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بینهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن دادهاند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب میآید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفهای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق مییافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل میشایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریکاند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خردهکاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز میبیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راستتر و عقل صافیتر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادتتر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضحتر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستادهاند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار میافتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجبتر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بیواسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمیبایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و همپای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفهای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعینالیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداختهاند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشتهاند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیدهای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیدهوران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی مینبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب میبستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمیانداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفهای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز مییافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بیتیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رستهاند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بستهاند «و علی الاعراف رجال سبحانالله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کایناتاند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی ندادهاند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بینهایت و قدرت بیغایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دلکرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمیبایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعهای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیهالسلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود مییابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت مییابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار میباید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنهما کردیم
وصلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیدهاند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بینهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن دادهاند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب میآید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفهای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق مییافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل میشایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریکاند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خردهکاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز میبیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راستتر و عقل صافیتر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادتتر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضحتر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستادهاند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار میافتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجبتر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بیواسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمیبایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و همپای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفهای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعینالیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداختهاند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشتهاند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیدهای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیدهوران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی مینبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب میبستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمیانداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفهای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز مییافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بیتیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رستهاند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بستهاند «و علی الاعراف رجال سبحانالله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کایناتاند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی ندادهاند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بینهایت و قدرت بیغایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دلکرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمیبایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعهای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیهالسلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود مییابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت مییابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار میباید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنهما کردیم
وصلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل سیم
قال الله تعالی: «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بیمادر و پدر آنگه حوا را از پدر بیمادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافتهام جمله از ان یافتهام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بیواسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بیواسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافتهاند امروز بیواسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمدهای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقتدان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بیمادر و پدر آنگه حوا را از پدر بیمادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافتهام جمله از ان یافتهام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بیواسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بیواسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافتهاند امروز بیواسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمدهای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقتدان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل پنجم
قال الله تعالی «قد افلح من تزکی و ذکر اسم ربه فصلی».
و قال النبی صلیالله علیهو سلم «والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله».
بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید. و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد.
وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که «ختم الله علی قلوبهم» بدو پیوندد و بصفت «صم بکم عمی فهم لایعقلون» موصوف گردد.
و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده. و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد.
و آن کلید را پنج دندانه است چون: نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت. زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بستهاند بکلید پنج دندانه «بنی الاسلام علی خمس» توان گشود. و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید انشاءالله تعالی. و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد.
خلایق دو نوع آمدند: انبیا علیهمالسلام و امت. انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضلالهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت. چنانک فرمود «ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا».
امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیبراه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند. و از ابتدا تا تصرف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند. و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرمودهاند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کردهاند تا دندانههای کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد. و تا بعضی راست بر مینشیند و بعضی بر نمینشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام. اگرچه بقدر آنک راست بر مینشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید. و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم».
تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود «لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه» الحدیث.
و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید «اولئک کالانعام بل هم اضل». بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند. دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند. سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند. چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد. باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند.
پس این پنج حس آدمی را دادهاند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهادهاند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر.
زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود.
ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت «واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا» خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست «بل هم اضل» ازینجاست. و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد.
پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب. و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد.
دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار ربالعالمین است چنانک کلمه «لاالهالاالله» او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود. شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد. اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد.
نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته آید: یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند. چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است: تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند «والنجم و الشجر یسجدان» همه سر بر زمین نهادهاند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد. و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده. و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیاماند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام.
و در حرکات نمازی این اشارت است که در وقت تکبیره الاحرام روی از جمله اغراض و اعراض دنیاوی بگردان و هر دودست برآور یعنی دنیا و آخرت برانداز از نظر همت و تکبیر بر عالم حیوانی و بهیمی کن و بگوی الله اکبر یعنی با بزرگواری حق هیچ را بزرگ مشناس و نظر از هر چه بزرگ نمای نفس و هواست بردار و بر بزرگواری حق انداز. خواجه علیهالصلوه و السلم ازینجا میفرمود «تکبیره الاولی خیر من الدنیا و ما فیها». و از خود سفر کن اول از قیام انسانی که شکل تجبر و تکبر و انانیت است بر کوع حیوانی آی که شکل تواضع و خضوع و انکسار است و از آنجا بسجود که شکستگی و فکندگی و افتادگی و مذلت نباتی است آی تا بتشهد شهود و حضور اول بازرسی که «واسجد و اقترب». بیت.
ای دل مگر که از در افتادگی در آیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی بر آیی
تا چون بدین در اندر آیی بهمان نردبان که فرو آمدی بر شوی که «الصلوه معراج المومن» بیت.
آن ره که من آمدم کدام است ای جان
تا باز روم که کار خام است ای جان
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
وصفت مناجات نمازی او را از مرتبه حیوانی و تمنیهای نفسانی بمقام ملکی برساند و از گفت و شنید خلق و تسویلات شیطانی بمناجات و مکالمه حق آورد و از ذوق مکالمه «الست بربکم» خبر دهد که «المصلی یناجی ربه».
و دیگر اسرار و فواید نماز و هریک از ارکان اسلام اگر بیان کرده آید کتب فراوان تحمل آن نکند اما از هر یک رمزی گفته آید تا ازین قدر فواید این مختصر خالی نماند.
اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که «الصوم لی وانا اجزی به». یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذااند. ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست «وانااجزی به» یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیهالصلوه و السلم وحی آمد «تجوع ترانی و تجر دتصل الی».
و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد. و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند. میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که «خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها» و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است «فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری». تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است.
و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی «و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا». این ضعیف میگوید بیت.
ای ساقی خوش باده ناب اندر ده
مستان شدهایم هین شراب اندر ده
کس نیست زما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده
یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک میگوید تعالی و تقدس «ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم» و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی؟
برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت «فانهم عدو لی الا رب العالمین» بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض» قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت «انی ذاهب الی ربی سیهدین» بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن.
و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبلالرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که «دع نفسک و تعال»
و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمینالله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگیها از اضطرار عشق کن چون عاشقان.
پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بیخود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه «و من دخله کان آمنا» بر خوان. بیت
ای دل بیدل بنزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بیسر رو
تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش
خود را بر در بمان و آنگه در رو
پس اینجا بحقیقت دندانههای کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد.
رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد. فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان. فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره. و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیهو سلم «والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله».
بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید. و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد.
وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که «ختم الله علی قلوبهم» بدو پیوندد و بصفت «صم بکم عمی فهم لایعقلون» موصوف گردد.
و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده. و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد.
و آن کلید را پنج دندانه است چون: نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت. زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بستهاند بکلید پنج دندانه «بنی الاسلام علی خمس» توان گشود. و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید انشاءالله تعالی. و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد.
خلایق دو نوع آمدند: انبیا علیهمالسلام و امت. انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضلالهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت. چنانک فرمود «ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا».
امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیبراه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند. و از ابتدا تا تصرف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند. و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرمودهاند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کردهاند تا دندانههای کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد. و تا بعضی راست بر مینشیند و بعضی بر نمینشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام. اگرچه بقدر آنک راست بر مینشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید. و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم».
تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود «لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه» الحدیث.
و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید «اولئک کالانعام بل هم اضل». بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند. دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند. سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند. چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد. باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند.
پس این پنج حس آدمی را دادهاند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهادهاند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر.
زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود.
ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت «واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا» خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست «بل هم اضل» ازینجاست. و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد.
پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب. و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد.
دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار ربالعالمین است چنانک کلمه «لاالهالاالله» او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود. شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد. اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد.
نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته آید: یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند. چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است: تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند «والنجم و الشجر یسجدان» همه سر بر زمین نهادهاند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد. و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده. و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیاماند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام.
و در حرکات نمازی این اشارت است که در وقت تکبیره الاحرام روی از جمله اغراض و اعراض دنیاوی بگردان و هر دودست برآور یعنی دنیا و آخرت برانداز از نظر همت و تکبیر بر عالم حیوانی و بهیمی کن و بگوی الله اکبر یعنی با بزرگواری حق هیچ را بزرگ مشناس و نظر از هر چه بزرگ نمای نفس و هواست بردار و بر بزرگواری حق انداز. خواجه علیهالصلوه و السلم ازینجا میفرمود «تکبیره الاولی خیر من الدنیا و ما فیها». و از خود سفر کن اول از قیام انسانی که شکل تجبر و تکبر و انانیت است بر کوع حیوانی آی که شکل تواضع و خضوع و انکسار است و از آنجا بسجود که شکستگی و فکندگی و افتادگی و مذلت نباتی است آی تا بتشهد شهود و حضور اول بازرسی که «واسجد و اقترب». بیت.
ای دل مگر که از در افتادگی در آیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی بر آیی
تا چون بدین در اندر آیی بهمان نردبان که فرو آمدی بر شوی که «الصلوه معراج المومن» بیت.
آن ره که من آمدم کدام است ای جان
تا باز روم که کار خام است ای جان
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
وصفت مناجات نمازی او را از مرتبه حیوانی و تمنیهای نفسانی بمقام ملکی برساند و از گفت و شنید خلق و تسویلات شیطانی بمناجات و مکالمه حق آورد و از ذوق مکالمه «الست بربکم» خبر دهد که «المصلی یناجی ربه».
و دیگر اسرار و فواید نماز و هریک از ارکان اسلام اگر بیان کرده آید کتب فراوان تحمل آن نکند اما از هر یک رمزی گفته آید تا ازین قدر فواید این مختصر خالی نماند.
اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که «الصوم لی وانا اجزی به». یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذااند. ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست «وانااجزی به» یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیهالصلوه و السلم وحی آمد «تجوع ترانی و تجر دتصل الی».
و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد. و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند. میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که «خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها» و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است «فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری». تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است.
و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی «و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا». این ضعیف میگوید بیت.
ای ساقی خوش باده ناب اندر ده
مستان شدهایم هین شراب اندر ده
کس نیست زما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده
یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک میگوید تعالی و تقدس «ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم» و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی؟
برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت «فانهم عدو لی الا رب العالمین» بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض» قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت «انی ذاهب الی ربی سیهدین» بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن.
و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبلالرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که «دع نفسک و تعال»
و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمینالله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگیها از اضطرار عشق کن چون عاشقان.
پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بیخود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه «و من دخله کان آمنا» بر خوان. بیت
ای دل بیدل بنزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بیسر رو
تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش
خود را بر در بمان و آنگه در رو
پس اینجا بحقیقت دندانههای کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد.
رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد. فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان. فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره. و صلیالله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل هشتم
قال الله تعالی: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی»
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلی الله علیهو سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بیتوقف زمانی و بیواسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بیماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید میآید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بیواسطه و صورت قالب او تخمیر هم بیواسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بیواسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقهای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفهای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفهای گفتهاند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدسالله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه میدادن که آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل میپیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل میکند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوهپرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهادهام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنودهای که یوسف را علیهالصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه میخورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «انالذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشکوار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان میباید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاثالمستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداختهام
وزبهر ترا پرده برانداختهایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلیالله علی محمد و آله.