عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰ - در مدح سلطان مسعود
ای چرخ ملک و دولت و سلطان داد و دین
مسعود شهریار زمان خسرو زمین
در بزم و رزم نوری و ناری نه ای نه ای
سوزان تری از آن و فروزنده تری ازین
بادی به وقت حمله و کوهی به گاه حلم
مهری به گاه مهر و سپهری به گاه کین
آهن ز عنف باس تو مومی شود به ذات
آتش ز طبع لطف تو آبی شود معین
تایید یافت نعمت و اقبال یافت عز
زان طبع زودیاب تو و رای دوربین
در چرخ ملک و عصر شرف روی و رأی تو
ماهیست نیک روشن و رأییست بس مبین
مانند بارگیران ایام کرده داغ
اقبال را به نام بزرگی تو سرین
برسان نوعروسان از نور بسته چرخ
خورشید را عصابه جاه تو بر جبین
دامن پر از سعود کند هر شبی فلک
تا بامداد بر تو فشاند به آستین
از فخر خاتمیست در انگشت ملک تو
کش ز آفتاب حلقه ست از مشتری نگین
بر صحن دهر جاه عریض تو هر زمان
از امن گرد ملک تو حصنی کشد حصین
از طبع بردبار تو عفو گناه را
از بیخ حلم کوهی روید همی متین
در روزگار عدل تو ممکن شود که هیچ
در روی حوض آب نیفتد ز باد چین
نگذاشت جود و عدل تو ای اصل جود و عدل
در دهر هیچ مفلس و در خلق یک حزین
نه عدل یافته ست به از ملک تو پناه
نه ملک یافته ست به از عدل تو قرین
از دست و رای و بخشش و پیکار بی گمان
چون نیک بنگریم ز روی خرد یقین
چون ابر در بهاری و چون مهر در شرف
چون تیغ در نبردی و چون شیر در عرین
تازان سپاه حشمت جود تو در جهان
از مصر تا به بصره و از روم تا به چین
هر فصلی از مثال تو پیری بود مصیب
هر لفظی از خطاب تو دری بود ثمین
هر جنبشی ز ذات تو عزمی بود مفید
هر فکرتی ز طبع تو رایی بود رزین
جز جود را نداری بر گنج قهرمان
هر چند نیست جود تو بر گنج تو امین
کردست چرخ گردان از بیم جود تو
در طبع خاک و سنگ زر و سیم را دفین
نشگفت اگر به بزم نباشی امین به مال
زیرا که روز جنگ به جان نیستی ضمین
مشرف شناخت بود یمین تو را یسار
کاندک شمرد گنج یسار تو را یمین
مامور شد بیان تو را چون بیان بنان
تا هر هنر به نزد تو شد چون نگین نگین
از طبع بی اجازت مهر تو در رحم
جان را قبول کرد نیارد تن جنین
گر هیچ عمر یابد بدخواه ملک تو
بر جان او ز بیم سنانها شود سنین
نرهد ز رنج خنجرت از چند بار زه
زاید ز بیم خنجر تو دشمن لعین
هرگز چگونه جان برد از دست نره شیر
روباه اگر چه زاید پوشیده پوستین
همرنگ ریگ تیغ تو چون ریگ خورد آب
تشنه شود چو ریگ به خون عدوی دین
رخشت به دشت حمله چو بر کوفت پای فتح
تیغت ز تیغ کوه براند به زخم هین
نصرت نهاد تارک رمح تو را سنان
چون فتح کرد قبضه تیغ تو را لحین
چون خنجر از هوای نهفته شود پدید
این لون لاله گیرد و آن رنگ یاسمین
از حرص فتح تیغ برآرد ز خواب سر
بر جوش حمله پای درآرد اجل به زین
روی هوا ز گرد سواران شود سیاه
خاک زمین به خون دلیران شود عجین
از حربه سینه ماند چون کنده از تبر
وز گرد مغز گردد چون جامه از کدین
شمشیر تو چو برق بکوبد در ظفر
شبدیز تو چو باد بروبد ره کمین
نام تو را چو یاد کند لفظ روزگار
از فخرش احتراز کند گنبد برین
چون جسم و روح ملک و سعادت شوند جفت
از پیش آنکه بندد در حرف میم و سین
مجد و سنا و عاطفت و رج و دولتست
در پیش تو به راستی ای چرخ راستین
ای آفریده جانت جان آفرین به حق
از آفرین که از وی بر جانت آفرین
گشتند سرفراز عزیزانت بر ملوک
چونانکه بر بنات سرافراز شد بنین
جاوید ماند خواهی اندر کنار ملک
با صد هزار ناز چو فرزند نازنین
گر خسرو پسین بود آخر زمانه را
بیشک تو بود خواهی آن خسرو پسین
تا جان به زندگانی تن را شود کفیل
تا می به شادکامی دل را شود ضمین
از بهر شادی دل و جان جام می ستان
از دست آنکه هست به خوبی چو عور عین
ای اصل خرمی همه در خرمی خرام
وی ذات فرخی همه در فرخی نشین
هر کام کان عزیزتر از اوج چرخ یاب
هر میوه کان لذیذتر از شاخ بخت چین
بر هر مکان به پای شرف سوی تخت شو
در هر نظر به چشم طرب روی لهو بین
شاهی تو را مساعد و شادی تو را عدیل
دولت تو را رهی و بزرگی تو را رهین
گیتی است رام و بخت به کام و فلک غلام
یزدان دلیل و دهر مطیع و فلک معین
از سعد هفت کوکب هر هفته ای تو را
جشنی خجسته در شرف ملک همچنین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲ - خطاب به شمشیر پادشاه
ای تیغ شاه موسم کارست کار کن
وز خون کنار خاک چو دریا کنار کن
چون نام شهریار کن ایام شهریار
یک سر زمانه بر اثر شهریار کن
از بهر عون و نصرت دین حیدرست شاه
در دست او همه عمل ذوالفقار کن
چون باد خیز و آتش پیشکار برفروز
چون ابر بارو و راه ظفر بی غبار کن
وقت نشاط تست به دست ملک بخند
وز خرمی خزان را فصل بهار کن
خواهی شراب خوردن و خون باشد آن شراب
از کارزار صحن جهان لاله زار کن
آن قبضه مبارک شاه جهان ببوس
زان قبضه مبارک او افتخار کن
در رزمگاه نوبت خدمت به تو رسید
خدمت به رزمگاه ملک بنده وار کن
با فتح همعنانی امروز فتح را
با خویشتن به خدمت او دستیار کن
ترکان رزمساز عدو سوز شاه را
بر مرکبان نصرت و دولت سوار کن
شاه جهان حصار گشادست باک نیست
بر دشمنان شاه جهان را حصار کن
در دیده عدوش ز خون رست لعل گل
آن لعل گل که رست در آن دیده خار کن
رایان هند را و هزبران سند را
در بیشه ها بیاب و به یک جا بشار کن
بتخانها بسوز و بتان را نگون فکن
در کارزار بر دشمنان کار زار کن
در دست شهریار به هر حمله در نبرد
یک فتح کرده بودی اکنون هزار کن
در کار کرد سطوت سلطان روزگار
تاریخ نصرت و ظفر روزگار کن
گردون به تو مفوض کردست کار رزم
ای دستیار کاری وقتست کار کن
در کارزار دشمن چیزی مشعبدی
رغبت نمای و دست سوی کارزار کن
مهره ز پشت و گردن رایان بود تو را
زان مهره لعبت شعبده ها آشکار کن
گر تخم فتح خواهی کشتن به بوم هند
خون ران و دشت ها همه پر جویبار کن
خون خوردنست خوی تو گرت آرزو کند
تا خون خوری شبیخون بر گنگبار کن
از بیخ و اصل بتکده گنگ را بکن
آنگاه قصد بتکده قندهار کن
از دهر عیش و روز بداندیش ملک را
هم طعم زهر قاتل و هم رنگ قار کن
در مغز بدسگال فرو شو چو آفتاب
روزش به گریه چون شب دیجور تار کن
در عدل ملک پرور و صد تقویت بکن
وآن تقویت به قوت پروردگار کن
قد عدو ز هول تو چون چفته مار گشت
اکنون سرش به ضرب چنو کفته نار کن
ای تیغ جانشکاری و وقت شکار تست
جانها ز بت پرستان یکسر شکار کن
ای آبدار تیغ به هند آتشی فروز
آفاق جمله پر ز دخان و شرار کن
بی رنگی ار چه هستی زنگارگون به خون
شنگرف ساز و روی زمین را نگار کن
هر معجزه که داری در ضرب کار بند
هر قاعده که دارد دین استوار کن
صافی عیار گوهری از آتش نبرد
هر ملک را به گوهر صافی عیار کن
ناورد کرد خواهد رخش ملک به رزم
سرهای بت پرستان پیشش نثار کن
اوباش را نباشد نزدیک او محل
مغز سر سران ویلان اختیار کن
در مرغزار پنجه شیران شرزه را
بی کار همچو پنجه سرو و چنار کن
در کار شو برهنه و از فتح و از ظفر
مردین و ملک را تو شعار و دثار کن
تو چرخ پر ستاره و از گوهر ملک
مانند چرخ گرد ممالک مدار کن
ای نورمند قسم نکو خواه نور ده
وی نار فعل خط بداندیش نار کن
ای مار زخم دیده مارست گوهرت
از زخم کام جان عدو کام مار کن
آن گرز گاوسارت باری مساعدست
اندر مصاف یاری آن گاوسار کن
تو آبدار و رخش جهاندار تابدار
ای آبدار نصرت آن تابدار کن
ای کامگار زخم کم و بیش شرق و غرب
بر کام و نهمت ملک کامگار کن
جرمی بدیع وصفی وصف بدیع خویش
اندر بدیع گفته من یادگار کن
امروز داد و دولت و دین در جوار تست
یاری ده و رعایت حق جوار کن
ای بی قرار در کف شه بی قرار باش
اطراف را قرار ده و با قرار کن
بر بای عمرهای ملوک جهان همه
بر تخت و ملک و عمر ملک پایدار کن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳ - مدح سیف الدوله محمود
آفرین بر دولت محمودیان باد آفرین
کافریدش زآفرین خویشتن جان آفرین
آفرین بر دولتی کش هر زمان گوید خدا
آفرین باد آفرین بر چون تو دولت آفرین
چون نباشد آفرین ایزدی بر دولتی
کش بود سیف دول یاری ده و دولت معین
قطب ملت سیف دین و دولت آن شاهی که هست
دین او عالی چو دولت دولتش صافی چو دین
آنکه در مردی شجاعت باشدش زیر رکاب
وانکه در رادی سخاوت باشدش زیر نگین
خلق و فعل او ستوده حزم و عزم او درست
نظم و نثر او بدیع و رای و لفظ او متین
نیکخواه او ز جودش سرفرازد روز رزم
بدسگال او ز بیمش جان گدازد روز کین
زیر تیر چار پرش قدر و قدرت را مکان
زیر رای چرخ سایش همت و رفعت مکین
پای تختش را نهاده یمن و دولت بر کتف
نام تیغش را نبشته فتح و نصرت بر جبین
گشته یازنده به سوی چتر فرخنده ش فلک
گشته تازنده به زیر سم شبدیزش زمین
هر کجا آن رایت میمون او باشد بود
یسر دولت بر یسار و یمن دولت بر یمین
ماه تابانست گویی با قدح هنگام بزم
شیر غران است گویی با کمان اندر کمین
ماه تابانست لیکن رزمگاه او را فلک
شیر غران لیکن رزمگاه او را عرین
ای خداوندی که گر خورشید بیند مر تو را
از بهار طلعت تابانت گردد شرمگین
تا بود مطرب همیشه همچنین مطرب نشان
تا بود شادی و دولت همچنین شادان نشین
دولتت پاینده باد و ملکت افزاینده باد
صدر تو پاینده باد آمین رب العالمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۵ - ستایش دیگر از آن پادشاه
الا ای باد شبگیری گذر کن سوی هندستان
که از فر تو هندستان شود آراسته بستان
به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می ده
که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران
ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک
چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان
کشیده رایت عالی بر اوج آسمان از وی
خجسته طلعت خسرو چو جام چارده رخشان
غریوان کوس محمودی چو رعد از ابر نیسانی
سپاه گرد بر گردش چو ابری کش بلا باران
خروش نای رویینش تو گفتی نفخ صورستی
که از وی زلزله افتاده در جرم زمین یکسان
اگر از نفخ او اهل زمین گردد همی زنده
کند این نفخ صور اینجا مر اهل شرک را بی جان
خداوندا همی گیتی تو را مأمور شد یکسر
رکاب تو به پیروزی خرامد سوی هندستان
هر آن بقعت که اهل آن بگرداند سر از طاعت
بر آن بقعه فرود آرد عود گرز تو طوفان
چو بجهد برق تیغ تو که ابر رزم خون بارد
زمین از کارزار تو شود چون لاله نعمان
بهر بیشه که بگزاری ز سهم یوز و باز تو
بریزد ببر را ناخن بیفتد شیر را دندان
تو را کشتی چه کار آید به هر آبی که پیش آید
گذر کن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران
کرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت
که دیدست از جهانداران چنین قدر و چنین امکان
خداوندا جهان سلطان به جای هیچ فرزندی
کجا کردست این اکرام و این اعزاز و این احسان
فرستادت بسی تحفه ز هر نوعی و هر جنسی
ز خاص خویش خلعت ها که فر ملک ازو تابان
سلاح نادره بی حد فراز آورده از عالم
ز تیغ و ناچخ و گرز و عمود و خنجر و خفتان
غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته
همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان
همه با تیر هم رخت و همه با نیزه هم خوابه
همه با شیر هم شیر و هم با پیل هم دندان
فراوان مرکب تازی که از مجنونشان نسبت
همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان
به تیغ کوه چون رنگ و به صحن دشت چون آهو
میان آب چون ماهی میان بیشه چون ثعبان
همه با ساز پر گوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از خرقه پر از شعری پر از کیوان
عماری بر شتر رهبر جلالش از نسیج زر
به در و گوهرش از سر مرصع کرده تا پایان
نوشته عهد منشوری امارت را و اندر وی
ز هر نوعی و هر جنسی بکرده بر تو بر پیمان
کمر شمشیر و اندر وی مرصع کرده گوهرها
که این را از میان برکش جهان از دشمنان بستان
سپاهی بر نشان بی حد به کین جستن همه چیره
ز گیتی جور بردار و ز عالم فتنه ها بنشان
گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی
که سوی غزو بخرامی تو به دانی رسوم آن
به دست تست امر تو تو را فرمان روا باشد
زرایان خدمت و طاعت ز تو فرمودن فرمان
کنون زین پس تو هر روزی همه فتح و ظفر بینی
شود پر نامه فتحت همه روم و همه ایران
ازین پس نصرت بی حد بود هر روز چون باشد
معین و یار تو بخت و دلیل و ناصرت یزدان
سخا و زور تو شاها هدر کردست در گیتی
سخای حاتم طائی و زور رستم دستان
گر از خشم تو بودی شب نخفتی هیچ کس در شب
ور از رای تو بودی مه نبودی ماه را نقصان
همیشه تا همی تابد ز روی چرخ هفت انجم
همیشه تا همی پاید به گیتی در چهار ارکان
بقا بادت به سرسبزی و پیروزی و بهروزی
تو را هر روز عز افزون دگر روزت دو صد چندان
جلال و دولتت دایم ز سلطان هر زمان افزون
جلال و دولت سلطان به گیتی مانده جاویدان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۹ - باز در مدح آن شهریار
به سوی هند خرامید بهر جستن کین
رکاب خسرو محمود سیف دولت و دین
گشاده چتر همایون چو آسمان بلند
کشیده رایت عالی بر اوج علیین
قرار برده ز برنده خنجر هندی
ز بهر آنکه دهد بوم هند را تسکین
ز عکس خنجر او آفتاب خیره شده
ز سم مرکب او زلزله گرفته زمین
چه تاب دارد نخجیر و آهو و روباه
چو سوی صید خرامد ز بیشه شیر عرین
خدایگانا این داستان معروف است
که کرد بنده به شعر خود اندرون تضمین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار سرکش هر روز بامداد پگاه
به پیش فرش تو بر خاک می نهند جبین
همه غلام تو اند با که کرد خواهی رزم
همه رهی تو اند از که جست خواهی کین
مگر ز بهر تماشا به راه و رسم شکار
یکی خرامی ناگه ز راه هند به چین
بگرد شاها اندر جهان که گشتن تو
دهد جهان را ترتیب و ملک را تزیین
تو آسمان برینی و بی گمان باشد
ثبات گیتی از گشت آسمان برین
به کار نایدت از بهر رزم تیغ و عمود
نه نیز حاجت باشد به خنجر و زوبین
جهان بگیری بی آنکه هیچ رنج بری
به حزم صادق و عزم درست و رای رزین
زهی موفق و مسعود پادشاه بزرگ
زهی مظفر و منصور شهریار زمین
هزار بحری هنگام بزم در یک صدر
هزار شیری هنگام رزم در یک زین
تو را بیژن و گرگین صفت چگونه کنم
که هر غلام تو صد بیژنست و صد گرگین
چو بر فروختی از تیغ آتش اندر هند
به شهر فارس فرو مرد آتش برزین
به هر چه قصد کنی مر تو را چه باک بود
چو هست ایزد در کارها دلیل و معین
به هر کجا که نهی روی باشدت بی شک
فتوح و نصرت پیوسته بر یسار و یمین
همیشه بادی تابنده تر ز بدر منیر
همیشه بادی پاینده تر ز کوه متین
به هر رهی که روی رهبر تو فتح بود
کراست در همه آفاق رهبری به ازین
نه دیر باشد شاها که کلک هفت اقلیم
چنانکه هند شود مر تو را به زیر نگین
هزار شهر گشایی ز شهرهای بزرگ
هزار نامه فتحت رود سوی غزنین
محل رتبت تو بر شده به مهر سپهر
ثبات ملک تو پیوسته بر شهور و سنین
مباد هرگز عمر تو را فنا یا رب
مباد هرگز ملک تو را زوال آمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - مدح سیف الدوله محمود
دو مساعد یار و دایم جفت و با هم همزبان
شکل و رنگ این و آن چون گلبن و سرو روان
با لباس حور عین با صورت خلد برین
با جلال آفتاب و با کمال آسمان
دوستان دارند ایشان هر یکی بس بی شمار
عاشقان دارند ایشان هر یکی بس بیکران
دوستان اندر ثناشان جمله بگشاده دهن
عاشقان اندر هواشان یکسره بسته میان
آفتاب و آسمان و کوه و دریا زیر این
پیل مست و ببر تند و شیر غران زیر آن
گاهشان باشد قرار و گاهشان باشد مدار
گاه بر مرکز بوند و گاه بر باد وزان
با بها گشته ز اقبال شهنشاه زمین
یافته زینت ز فر شهریار کامران
شاه محمودبن ابراهیم سیف الدوله آنک
ناورد چون او شهنشاهی فلک در صد قران
عز ملت شاه غازی آنکه از تأیید بخت
پایه کیوان شده هر پای تختش را مکان
پادشاهی چشم و روشن رایش اندر وی بصر
شهریاری جسم و عالی نامش اندر وی روان
مدحت او چاکران را سوی هر نعمت دلیل
خدمت او بندگان را سوی هر دولت نشان
دوستانش را خزان و زهر او چون نوبهار
دشمنانش را بهار از کینه او چون خزان
تا پدید آمد چو آتش تیغ او اندر مصاف
همچو سیماب از جهان شد بدسگال او نهان
ای نهاده قدر تو بر تارک عیوق پای
همت عالی تو با مشتری کرده قران
خلعتی دادت شهنشاه جهان از خاص خویش
از بدایع همچنان چون نوشکفته بوستان
گرد بر گردش نوشته دست پیروزی و عز
نام تو خسرو که گردی در جهان صاحبقران
همچنین بادا شهنشاه زمانه همچنین
فرخ و فرخنده بادت خلعت شاه جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد آفتاب
تا بپاید مرکز و بر وی بروید ارغوان
شاه گیر و شاه بند و مال بخش و داد ده
دیر زی و شاد باش و ملک گیر و ملک ران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸ - قصیده دیگر در مدح ملک ارسلان
ملک ملک ارسلان
ساکن روض الجنان
شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران
رایت و رایش بلند
دولت و بختش جوان
همت او آفتاب
رتبت او آسمان
مطرب راهی بزن
راوی بیتی بخوان
فی ملک عدله
یخدمها النیران
ای بدل اردشیر
وی عوض اردوان
بنده امرت سپهر
بسته حکمت جهان
ای ملک کامران
خسرو صاحبقران
دوش به خواب اندرون
وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی
روان نوشیروان
گفت که مسعود سعد
شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق
یاد ندارد چنان
دید کآباد کرد
جمله زمین و زمان
عدل ملک بوالملوک
شاه ملک ارسلان
در صفت عدل او
مدح به گردون رسان
ورچه امروز هست
تنت چنین ناتوان
چو گرددت تن درست
و ایمن گردی به جان
تو وصف این عدل کن
به وصف نیکو بیان
درین معانی به شعر
بساز ده داستان
ای ملک مال ده
خسرو گیتی ستان
سیاست ملک را
پیش تو در یک زمان
جمع شد از هر سویی
دویست کوه روان
جمله بر آن هر یکی
یک اژدهای دمان
بر سر هر پیل مست
نشسته یک پیلبان
برین سیاست که رفت
ای ملک کامران
قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان
احسنت ای پادشاه
شاد به گیتی بمان
داشتن ملک و دین
جز که چنین کی توان
خلق جهان را همه
کودک و پیر و جوان
به جود کردی غنی
به عدل دادی امان
زایل کردی شها
ز خلق نرخ گران
جانشان دادی همه
که اصل جانست نان
خلق به گیتی ندید
چون تو شهی مهربان
زین پس دزدان شوند
بدرقه کاروان
بیش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان
ز جود خالی نه ای
حظی داری از آن
عدل تو بر ملک و دین
جود تو بر گنج و کان
چون تو نبودست و نیست
خسرو فرمان روان
عادلی و عدل تو
رسید در هر مکان
شاها با عدل و ملک
زنده بمان جاودان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۰ - مدحتگری
ای نصرت و فتح پیش بر کرده
تن پیش سپاه دین سپر کرده
بر دست نهاده عمر شیرین
جان گردمیان خود کمر کرده
از ملتان تا به حضرت غزنین
بر مایه نصرت و ظفر کرده
نه لشکر بیکران بهم خوانده
نه مردم بی عدد حشر کرده
از لشکر ترک و هند و افغانان
بر باره هزار شیر نر کرده
وز بهر شکار بد سگالان را
چون گرسنه شیر پر خطر کرده
بگرفته عنان دولت سلطان
توفیق خدای راهبر کرده
بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در کوه به تیغ تیز در کرده
بر دامن کوه کوفته موکب
گوش ملک سپهر کر کرده
وین روشن دیده مهر تابان را
از گرد سپاه بی بصر کرده
صد ساله زمین خشک را از خون
تا ماهی و پشت گاو تر کرده
صحرای فراخ و غار بی بن را
از خون مخالفان شمر کرده
کفار ز بیم تیغ برانت
بر کوه چو رنگ مستقر کرده
بر کشور جنگوان زده ناگاه
هر زیر که یافته زبر کرده
افروخته تیغت آتش سوزان
مغز و دل کفر پر شرر کرده
انگیخته روز معرکه ابری
بارانش ز ناچخ و تبر کرده
بر دشمن کسوتی بپوشیده
وان کسوت تازه را عبر کرده
از خاک درشت ابره را داده
وز خون سیاهش آستر کرده
مر عالم روح را به یک ساعت
چون بتکده ها پر از صور کرده
این ساعت عالم دگر بوده
آن ساعت تیغ تو دگر کرده
کاری که به ده سفر نکردی کس
آسان آسان به یک سفر کرده
آنجا زده ای که اهل آن دلها
بودند ز کفر چون حجر کرده
نه بوی رسیده در وی از ایمان
نه باد هدی برو گذر کرده
هر پیر پدر که از جهان رفته
ده عهد به کفر با پسر کرده
خواهم دهن مبشرانت را
مانند صدف پر از درر کرده
ای همت و عادت تو را ایزد
فهرست بزرگی و هنر کرده
غزوی نکنی که ناردت ایزد
از نصرت و فتح بهره ور کرده
گیری پسران بی پدر بوده
آری پسران بی پدر کرده
آن چیست که خسروت بفرماید
کش ناری پیش همچو زر کرده
نو روز خدمتت همی آید
گیتی همه پر ز بار و بر کرده
بس رود و زمین و کوه را یابی
چون دیبه روم و شوشتر کرده
از کوه شکفته لاله ها بینی
سرها ز میان سنگ بر کرده
آیند به باغ بلبل و قمری
این قصه فتح تو زبر کرده
آواز به مدحت تو بگشاده
سرها ز نشاط پر بطر کرده
تو ساخته مجلسی و از خوبان
پر زهره روشن و قمر کرده
در صدر نشسته و می نصرت
در روی و دماغ تو اثر کرده
بر اول می که گیری اندر کف
یاد شه راد دادگر کرده
واندر دل مهربانت افتاده
در زاری کار من نظر کرده
امروز منم ثنا و شکر تو
داروی تن و دل و جگر کرده
روزان و شبان ز بهر مدح تو
دارم قلمی به دست سر کرده
بس زود کتابخانه را یابی
از گفته من پر از گهر کرده
کی باشی باز گشته زان جانب
نه راه به جانب دگر کرده
وین نصرت و فتح را من اندر خور
بسیار دعای ما حضر کرده
دزدیده ز دور دیده دیدارت
وز بیم پیادگان حذر کرده
تا مهر ز خاور فلک باشد
آهنگ به سوی باختر کرده
از خاور تا به باختر بادا
رای تو به هر هنر سمر کرده
هر ساعت عز و دولت عالی
باغ طرب تو تازه تر کرده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۱ - مدح محمد خاص
دولت خاص و خاصه زاده شاه
رایت فخر بر کشید به ماه
تاج گردون محمد آنکه گرفت
در بزرگیش ملک و عدل پناه
ملک را داد رای او رونق
ظلم را کرد عدل او کوتاه
همتش یافت بر مکارم دست
حشمتش بست بر حوادث راه
آسمانیست بر جهان هنر
آفتابیست در میان سپاه
چون ز حضرت به سوی هندستان
زرد به فرمان شاه لشکر گاه
چشم گیتی به تیغ کرد سپید
روی گردون به گرد کرد سیاه
در همه بیشه ها ز سهمش رفت
شیر شرزه به سایه روباه
آبدان شد همه ز باران ریگ
بارور شد همه به دانه گیاه
کشت پیدا نبود و هر منزل
بود انبارهای کوفته کاه
دشت مازندران که دیو سپید
دروی از بیم جان نکرد نگاه
گرمی او نبرده بوی نسیم
خشکی او ندیده روی میاه
روز بودی که صد تن کاری
اندرو گشتی از سموم تباه
شد بهشت برین به دولت او
حوض کوثر شد اندرو هر چاه
ره چنان شد ز آب کاندر وی
حاجت آمد سپاه را به شناه
ای بزرگی که ملک رای تو را
کرد اقرار طلوع بی اکراه
باشد افزون زده هزار سوار
که بر اقبال تو شدند گواه
نیست بر حزم تو قدر واقف
نیست از عزم تو قضا آگاه
هم تو را خسرویست سیرت و رسم
هم تو را ایزدیست فره و راه
هم مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه هست تباه
هیچ کس داشته ست ازین گونه
معجزاتی علیک عین الله
به همه کار عون و ناصر تو
رای پیرست و دولت بر ناه
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو تو پیشگاه نازد گاه
ابر بارنده به پاداشن
بحر آشفته ای به پاد افراه
ای عمیدی کز آستانه تو
خاک روبند سرکشان به جباه
رفته صیت تو در همه عالم
مانده مدح تو در همه افواه
تا زدم در بهار دولت تو
دست در شاخه خدمتت ناگاه
عذرها خواست روزگار از من
بازگردد همی ز کرده گناه
به سلام آمدم همی هر روز
دولت و بخت بامداد پگاه
تا پناهست عدل را به حسام
تا شکوهست ملک را به کلاه
باد روزت به فال نیکو گوی
باد کارت به کام نیکو خواه
تهنیت خلعت تو را گویم
که مهنا به توست خلعت شاه
دشمنت را ز تن برآید جان
چون بدین غم ز دل برآرد آه
خلعتی بادت از ملک هر روز
دولتی بادت از فلک هر ماه
دست گیتی به دولت تو دلیل
پشت گردون به خدمت تو دو تاه
بینی از بخت هر چه جویی جوی
یابی از چرخ هر چه خواهی خواه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۵ - تهنیت فتح هندوستان
ای ذکر خنجر تو به عالم سمر شده
وز عدل تو به چین و به ماچین خبر شده
گردون به پیش همت تو گشته چون زمین
دریا به نزد دو کف تو چون شمر شده
زی حلم و طبع تو نسب آرند کوه و بحر
زآنند هر دو پر گهر و پر درر شده
اندر جهان سراسر از خاطر و گفت
دانش خطر گرفته و زر بی خطر شده
از جود تو سخاوت حاتم شده هبا
وز زور تو شجاعت رستم هدر شده
آن چیست نه ز دولت تو یافته نصیب
وآن کیست نه ز دولت تو بهره ور شده
از بیم گرز و تیغ تو خورشید گشته زرد
وز بانگ نای و کوس تو بهرام کر شده
تیغ تو آتشیست که تف و شرار آن
در تارک و دو دیده شیران نر شده
ای آنکه در دو موضع کلک و حسام تو
یاری ده قضا و دلیل قدر شده
اکنون که سوی غزو خرامی به خرمی
از فر تو جهانی بینی دگر شده
رایان هند را و امیران نغز را
لبها ز بیم خشک شده دیده تر شده
اکنون به هند بینند از سهم و هیبتت
صد خاندان شاهان زیر و زبر شده
بس قلعه بلند که بینند زین سپس
ویران شده ز بیم تو و رهگذر شده
در بیشه های هند کنون بی خلاف هست
شیر از نهیب تیغ تو بی خواب و خور شده
بینند خسروان را در چین و روم و زنگ
اخبار رزم های تو جمله زبر شده
شیران لشکر تو در آن قلب رزمگاه
با دشمنان دولت تو کینه ور شده
هر فوج از آن چو پروین گرد آمده به هم
هر یک بسان جوزا اندر کمر شده
اندر میان معرکه چون شیر مرغزار
اندر کنار مجلس چون سرو بر شده
چون تیغ ضیمران رنگ آهنجی از نیام
بینند کارزار تو چون معصفر شده
ای آنکه مدح گوی تو اندر مدیح تو
عاجز شده ز مدح و سخن مختصر شده
با تو کسی نکوشد و نستیزد از ملوک
جز آن کسی که باشد عمرش به سر شده
سالی شده به خشکی چون کف مفلسان
در باغ ها درختان بی برگ و بر شده
اکنون دلیل و نصرت و اقبال ایزدیست
کآمد به خدمت ابر هوا پر مطر شده
بادی همیشه شاها در نصرت خدای
اقبال پیش رایت تو راهبر شده
از نام تو به روم بترسیده شاه روم
وز تیغ تو به هند ظفر بر ظفر شده
بینند این دو غزو تو را گشته داستان
وان داستان به گرد جهان در سمر شده
چتر تو را همیشه شده سعد رهنمون
بر داعیان دولت خود کامگر شده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۴ - در جواب قصیده یکی از شعرا
ای به تو زنده نام حاتم طی
صاحب صد هزار صاحب ری
تاج اهل عرب قصی آمد
تا تو نسبت همی کنی به قصی
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروی همی گذاری پی
از سخای تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غی
رای تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پی
چون گل از نم همی بخندد ملک
تا بگرید همی به دست تو می
عقل بیدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هیبت هی
گشت ز راز نهیب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوی تو خوی
یاد جود تو جسته در همه شهر
صیت فضل تو رفته در هر حی
نشر کردی به محمدت ذکری
که سپهرش نکرد یارد طی
آتش هیبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کی
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دی
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز می
معجز نظم دیده ام تا تو
قافیه کرده ای شگفت انا ای
خوشتر از آب می نبرد کسی
کز همه فضل بهره دارد وی
من رهی را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علی
گر چو ماهی نظر بود در یم
که تواند رسید هرگز کی
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب یازد فی
تا به مردیست نام رستم زال
تا به رادیست ذکر حاتم طی
کاروانی و لشکری را رسم
به همه وقت باج باشد و می
باد کاریگر تو دولت رام
باد یاریگر تو ایزد حی
بر خرد عرض کردم این گفته
گفت هذالکلام لیس به شئی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱ - مدح ملک ارسلان
با نصرت و فتح و بختیاری
با دولت و عز و کامگاری
سلطان ملک ارسلان مسعود
بنشست به تخت شهریاری
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کار یاری
بر اسب ظفر سوار گشته
آموخته چرخ را سواری
در تاخت به مرغزار دولت
ماننده شیر مرغزاری
چون باد وزان به پیشدستی
چون کوه متین به استواری
با طبع مبارزان به رزمی
با جمله یلان کار زاری
پیچیده به گرد رایت او
یغمائی و قالی و تتاری
در طاعت بسته بر میانها
جانها ز برای جانسپاری
ای تیغ تو ملک را یمینی
ای رمح تو فتح را یساری
بی سعی شما به قوت خود
بی عون شما به فضل باری
نه گشته زمین به خون معصفر
نه مانده هوا ز گرد تاری
نه سطوت سرکشان جنگی
نه قوت حملهای کاری
در ملک نشسته شاه عالم
این نصرت بین و بختیاری
این نعمت نعمت خداییست
وین دولت دولت قراری
ای خسرو بردبار بی رنج
بدرودی و باز بردباری
مر شاهان را تو پیشوایی
مر ایشان را تو اختیاری
ای شاد ز روزگار دولت
تاج ملکان روزگاری
از جمله خسروان گزینی
در ملک ز ایزد اختیاری
در هر بزمی به مهر نوری
در هر رزمی به کینه ناری
از حزم زمین با سکونی
وز عزم سپهر در مداری
در عرصه کارزار دشمن
چون صاحب مرد ذوالفقاری
وز صاحب ذوالفقار والله
کامروز به عصر یادگاری
تو چشمه آفتاب ملکی
تو سایه فضل کردگاری
شاگرد تو ابر تندبارست
کز بخشش ابر تندباری
ماهیست که از برای تو ابر
لؤلؤ آرد همی نثاری
این دولت بین که جشن دولت
پیوست به جشن نوبهاری
قمری بگشاد لحن و نغمه
بر سرو بلند جویباری
بر کوه به قهقهه درآمد
از شادی کبک کوهساری
شاها ز خدای خواست هر کس
ملک تو به آب چشم و زاری
ای مایه زینهار هستند
ای خلق بر تو زینهاری
حق تو گزارد نصرت حق
زیرا که تو شاه حق گزاری
تو راحت هر ضعیف حالی
تو شادی هر امیدواری
بر باعث داد داد ورزی
بر طالب رزق رزق باری
بر خلق به جود مال پاشی
در دهر به فضل عدل کاری
زآنروی که رحمت خدایی
بر خلق خدای رحمت آری
در گیتی دیده بان انصاف
بر ساحت مملکت گماری
چون مهر فلک جهان فروزی
چون ابر هوا زمین نگاری
صد جشن به فرخی نشینی
صد سال به خرمی گذاری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - ستایش
ای بزرگی که باغ رادی را
شاخ بأس تو فتح بار آورد
تیغ تیز تو در مصاف عدو
شرک را تا به حشر کار آورد
حیدری صولتی و خنجر تو
عادت و رسم ذوالفقار آورد
کف بارنده مبارک تو
جود را موسم بهار آورد
بنده مسعود سلمان را
نزد تو بخت پایدار آورد
چون نبودش ز نام خود نیمی
نیمی از نام خود نثار آورد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - مدح سلطان مسعود
تا جهان باشد ملک مسعودی باد
کاین جهان گشت از ملک مسعود شاد
در زمانه دیده رادی ندید
هیچگه همچون ملک مسعود راد
که بهمت چون ملک مسعود چرخ
نه بسطوت چون ملک مسعود باد
چون شراب عدل نو شد مملکت
گیرد از نام ملک مسعود یاد
رادی از کف ملک مسعود رست
نصرت از تیغ ملک مسعود زاد
آز محرومان ملک مسعود برد
داد مظلومان ملک مسعود داد
این جهان شاد از ملک مسعود شد
تا جهان باشد ملک مسعود باد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - مرثیت امیر یعقوب
از وفات امیر یعقوبم
تازه تر شد وقاحت عالم
آنچنان شخص را که یار نداشت
جان ستاند چه گویم اینت ستم
گوهری بود در هنر که ازو
فخر می کرد گوهر آدم
گفت و از گفته برنتافت عنان
کرده و از کرده برنداشت قدم
پشت عمرش به خم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت به خم
بر سخن بود نیک چیره سوار
در هنر بود بس بلند علم
در سرآوردش آخر ای عجبی
پویه اشهب و تگ ادهم
که کند پیش باز در که گشاد
گره و بند مشکل و مبهم
پس ازو روز فضل و دانش و علم
نبود هیچ روشن و خرم
نگشاید دهان به طبع دوات
به نبندد میان به طوع قلم
خشک شد خشک مرغزار ادب
تیره شد تیره جویبار حکم
تعزیت کرد کی تواند صبر
مرثیت گفت کی تواند غم
که نشسته ست وایستاده به جد
نثر در سوک و نظم در ماتم
جان ما را همی بپالد تف
جسم ما را همی بکوبد نم
ملک اهل فضل بی جان شد
چه شگفتی که بی دلند حشم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - ثناگری
به خدمت آمد فرخنده فصل فروردین
مهی که تازه ازو گشت عز و دولت و دین
خجسته باد بدان شاه سرفراز کز او
رسید رایت شاهی به اوج علیین
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که شهریار زمانست و پادشاه زمین
خدایگانی شاهنشهی جهان گیری
که چرخ زیر قدم کرد و ملک زیر نگین
تو شاهی دلشاد زی خداوندا
که بندگان تواند اختران چرخ برین
ازین دوازده برج سپهر و هفت اختر
همه جلالت یاب و همه سعادت بین
به کامگاری بر دیده زمانه خرام
به بختیاری بر تارک سپهر نشین
جهان به کام و زمانه غلام و دولت رام
قضا معین و سعادت قرین و بخت رهین
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ستایش
ای گشته ملک ساکن ز امر روان تو
کرده جوان جهان را بخت جوان تو
نام تو و خطاب تو از سعد و از علوست
با سعد و با علوست همیشه قران تو
گردنده آسمانی و عدل آفتاب تو
تابنده آفتابی و تخت آسمان تو
خنجر درخش گردد در کف دست تو
چون باره ابر گردد در زیر ران تو
بوسد چو بر نشینی دولت رکاب تو
گیرد چو حمله آری نصرت عنان تو
بر شخص بت پرستی و بر مغز کافری
زخم سبک گذارد گرز گران تو
از شخص جانفزای تو در شخص ملک جان
باد آفرین ایزد بر شخص و جان تو
تا بر میان جوزا بسته بود کمر
از ملک باد بسته کمر بر میان تو
تا بوستان بود گل دولت شکفته باد
از روی دوستان تو در بوستان تو
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - مدح سیف الدوله محمود
رسید نامه فتح و ظفر ز شاهنشاه
به سیف دولت شاه بلند حشمت و جاه
که برد حاجب نعمان سپه سوی مکران
به بخت و دولت سلطان به فر و عون اله
به تیغ روز نکو خواه ملک کرد سپید
به گرز روز بداندیش شاه کرد سیاه
ببست کفر و ضلال و مخالفی را در
گشاد سنت و اسلام و ایمنی را راه
کنون که حاجب نعمان بکرد این خدمت
بیافت بی شک تصحیف نام خویش از شاه
ایا گداخته بد خواه را به تیغ گران
ایا گذاشته از اوج چرخ پر کلاه
ز حمله تو بلرزد به آب در ماهی
ز صولت تو به رزم اندرون بترسد ماه
فتوح خواهد بودن ازین سپس هر روز
به دولت تو و تأیید و فر شاهنشاه
همیشه باد ز فتح و ظفر سوی تو نفر
همیشه کار بادا به کام نیکو خواه
عماد ملک و شریعت همیشه بادا راست
همیشه پشت بداندیش ملک باد دو تاه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - وصف کتاب
ای کتاب مبارک میمون
ای دلفروز دلکش دلخواه
کاغذ و حبر تو به حسن و به زیب
همچو روی سپید و زلف سیاه
بر کمال تو وقف کردم عقل
تا شدی بر کمال عقل گواه
در تو جمعست نظم ها که به لفظ
سوی هر خرمی نماید راه
از خردها نتیجه هاست در آن
کز هنرها همی کنند آگاه
در تو بینیم نعت قد چو سرو
وز تو یابیم وصف روی چو ماه
تو کنی مدح چشم های دژم
تو کنی وصف زلف های سیاه
نام شاه زمانه بر تو چنانک
مهر بر زر و نقش بر دیباه
خبری کن مرا که شاه جهان
هیچ در تو نگه کند گه گاه
یا تو هم طالع من آمده ای
حرمتی نیست به مجلس شاه
پادشاه جهان ملک مسعود
ملک ملک بخش داد پناه
فر پر همای گسترده ست
در زمانه به فر پر کلاه
آنگه گشت از نهیب سطوت او
صولت شیر ذلت روباه
آسمانیست نور رایش مهر
آفتابیست او و چرخش گاه
جود او در جهان نفر نفرست
عدل او بر زمین سپاه سپاه
بحر و ابرست روز پاداشن
چرخ و دهرست گاه باد افراه
حرص دستش همه به بذل و عطا
میل طبعش همه به عفو گناه
جز به چشم جلالت و تعظیم
نکند سوی او سپهر نگاه
همه عین صواب ملک بود
هر چه گوید علیه عین الله
جاه او تاج فرق دولت شد
که بر افزونش باد نعمت و جاه
باد دایم معین و ناصر او
دانش پیر و دولت برناه
دوستش سرفراز باد چو سرو
دشمنش باد پی سپهر چو گیاه
دولتی بادش از جهان هر روز
نصرتی بادش از فلک هر ماه
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲ - ثنای عضدالدوله شیرزاد
گرچه خرم شده ست لوهاوور
باشد آن کس که می خورد معذور
منظر شاه خلد را ماند
که بر او ابر گوهر افشاند
در دل افروز مجلس عضدی
از همه نوع نعمت ابدی
شاه بر تخت و جام باده به دست
روزگار از نشاط او سرمست
عضدالدوله آنکه دولت حق
دست او کرده بر جهان مطلق
تیغ ملت که ملت تازی
کند از تیغ او سرافرازی
شیرزاد آنکه شیر در بیشه
باشد از بیم او در اندیشه
تا به هندوستان بماند شیر
او نگردد ز شیر کشتن سیر
من غلط می کنم که کس به جهان
ندهد نیز هیچ شیر نشان
خشت او بس که کرد شیران کم
شیر گردون بماند و شیر علم
منقطع کرد نسل شیران را
اعتباریست این دلیران را
همه فرمانبرانش را مانند
خدمتش را سزا و شایانند
پیشه کردند بندگی کردن
کس نپیچد ز امر او گردن
ور بپیچد زود بیند سر
چون سر شیر نر به کنگره بر
سخن جمله گفت خواهم من
در بزرگی شاه نیست سخن
آسمانیست جاه او به مثل
آفتابیست رای او به محل
خلق را قصه ایست آثارش
هند را عبره ایست پیکارش
بخشش او بلات کان گشتست
سخن او غذای جان گشتست
جود را ملجا است همت او
جاه را مرکزست حشمت او
حله پوش برهنه خنجر اوست
گوهری کاب او ز آذر اوست
جان ستانیست پاک همچون جان
پیکر و حد او یقین و گمان
مار زخمی که همچو مهره مار
ملک را هست بی خلاف به کار