عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۱
بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را
فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را
طغراکش فرمان قضا و قدر خویش
بی دست و قلم کرد همان امر قدم را
لازم که قضا طبل زنان می رود آخر
تقدیر به هر سو که نهاده است قدم را
از روز ازل تا به ابد دفتر خود کرد
بنوشت به عنوان قلمش «نحن قسم» را
بر صنعت صانع نگر و دفتر تقدیر
کز روز، ورق کرده و شب، حبر رقم را
شیرازهٔ مجموعه زمین است به تحقیق
افلاک مجلد شده این دفتر غم را
راضی به قضا کرد و به تن روح درآورد
از پشت به تقدیر برآورد شکم را
از لطف عیان کرد به ما شهر وجودی
وز قهر نشان داد به ما راه عدم را
گر جرم نمی بود [و] معاصی صفت جود
می ریخت به شمشیر کرم خون کرم را
غازی به غزا چون نرسد دست ز غیرت
بر خویش کشد خنجر غم تیغ الم را
هر ذره به خورشید حقیقی است دلیلی
نگذاشته بیجا به سخن کسره و ضم را
بی فرع کجا راه توان برد به اصلی
داری نظری خوب ببین سایهٔ هم را
گر مظهر خود کرد جهان را چه عجایب
سر پیش کند چون به ره افتاد قدم را
تا راه برد بنده به شکرانهٔ صحت
ایجاد نمودند در اجسام سقم را
گر طعنه زند ناقص و با سنگ کم خویش
خاطر شکند چون من محزون دژم را
من رنجه بگردم که ندانست و خطا کرد
جاهل که نداند نه صمد را نه صنم را
با اهل دل ای جان به ادب باش که جهال
از جهل، صنم خانه شمردند حرم را
با بدگهران پند و نصیحت نکند سود
بی فایده افسون نتوان کرد اصم را
قدر نفس پاک چه دانند خسیسان
ایشان که همه عمر ندیدند ندم را
عیب است ستایش به هنر بی هنری را
قایل نبود میکده، قندیل حرم را
از فربه و آماس چو تفریق ندارند
ارباب دول عدل شناسند ستم را
زینهار که گر محنت از ایام ببینی
در صورت اظهار مکش معنی غم را
از هم به کسی شکوه مکن خود غم هم خور
بر هم نتواند زد از هم غم هم را
برخیز سعیدا پی تقدیر و قضا رو
کاین هر دو برآرند دمار هم و غم را
دل خوش به معانی کن و در فکر سخن گوش
از یاد بر اندیشهٔ افزونی و کم را
خون دل خود ریز و بیفشان به رخ خویش
تا چند بمالی تو به رو رنگ بقم را؟
بر توسن اندیشه بنه زین حقیقت
بر مرکز تحقیق رسان جلوهٔ هم را
بی واسطه فریاد کن و خواه نگاهی
زان گوشهٔ چشمی که اخص کرده اعم را
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۳
بس بلند است قصر و خانهٔ یار
در تصور ز سر فتد دستار
در رهش بسکه دست و پا زده ام
پا ز رفتار ماند و دست از کار
بعد از اینم غم حساب نماند
راست ناید دگر غمش به شمار
هر چه بینی به بد حواله مکن
زیر این چرخ گنبد دوار
کارفرمایشان یکی است یکی
خواه بدکار و خواه نیکوکار
کفر و دین را بهانه نیست جز او
هر دو از دست خفته و بیدار
در مقامی است فاتح الابواب
در مکانی است حافظ اسرار
بی حساب است در صفت اسمش
که خدا نیست جز یکی به شمار
دل روان شد به صد زبان در حمد
گر زبانم گرفت از گفتار
نشوی تا در این میانه دو دل
دل بجز دلربای خود مسپار
زاهدا تا خدا چه می خواهد
من گنه می کنم تو استغفار
جز اثر پا به راه نگذارد
هر که خواهد شود صلاح آثار
ساقیا پند از سنایی گیر
تا شوی از دو کون برخوردار
با اسیران خویشتن مپسند
در قدح جرعه ای و ما هشیار
شد سنایی حکیم حاذق من
دارویم در دکانچهٔ عطار
پای من راه خانه می داند
سر من راه خانهٔ خمار
چند ای خودپرست خواهی بود
هم خود‌‌ آزار و هم خدا بیزار
چیست توحید با خدا بودن
بیخود و بی قرار و بی انکار
ورنه با خویشتن اگر خواهی
چه یکی گو چه صد بگو چه هزار
اصل توحید نفی غیر خداست
نیست لیکن بجز تویی اغیار
تا حسابی به خویشتن داری
خویش را در حساب هیچ شمار
بی تو در کلبه ام که می باشم
گشته هر موی بر تنم مسمار
باده در جام و در زبان توبه
دست در کاسه و به لب زنهار
ز این جهان در بساط ما امروز
نیست غیر از جریدهٔ اشعار
هستم امروز ز این تجمل خود
از خدا و رسول منت دار
دید روزی مرا دل آزرده
عشق با این جلال و جاه و وقار
گفت ای عاشق خراباتی
از می وصل ساغرت سرشار
دل حزینی چرا و از چه سبب
گشته ای عاجز و مشوش کار
گفتم ای پادشاه درویشان
خود سپاهی و خود سپهسالار
قوت من شعلهٔ دماغ من است
نیستم کز ز مرغ آتش خوار
گرچه بی بالم و پر پرواز
نشدم جز تو را ولیک شکار
از تو هرگز نکرده ام دوری
گرچه دورم ز خویش و یار و دیار
آن قدر جای کرده ای در من
که دگر دلبرم ندارد یار
به خدایی که غیر او فانی است
دست من گیر و با خدا بسپار
سال ها شد که ذکر من عشق است
تو هم ای عشق روی با من آر
چه شود گر به یمن همت تو
از قضا را شوم به یار دچار
او کشد تیغ و من کشم آهی
هر چه جز او به او کنم ایثار
پای هجر از میانه برخیزد
دیگر از ما کند فراق، فرار
ما و من هر دو گم شود در او
خود شود عشق و عاشق و دلدار
چند باشم چو صورت درها
چشم در راه و پشت بر دیوار
برسان بر سرم جفاکاری
ای خدایا ز انتظار برآر
کشتی ام اوفتاده در گرداب
نه زمین می نماید و نه کنار
مدد از هیچ کس نخواسته ام
جز تو یا ربنا مع الابرار
همتم کی ز خاک بردارد
گر فتد بار سایهٔ اشجار
آنچه جز حمد حضرت باری است
نیست جز نعت احمد مختار
در خیالم نه زید و نه عمرو است
شعر من حالتی است از اسرار
ای سعیدا کباب کرد مرا
گریهٔ خونفشان و نالهٔ زار
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۵
دانی که چیست بار ترازوی این دو دم
این پله اش حدیث حدوث است آن قدم
آباد باد ملک عدم زان که در وجود
آمد جهان و هر چه در او هست از عدم
با آن که پی به پی ز پی عمر می روم
تند است آنچنان که به گردش نمی رسم
پرواز دل همیشه به گرد حریم اوست
هرگز به بام کس ننشسته کبوترم
در صیدگاه حادثه مرغ دل کسی
هرگز نخسته چنگل شهباز همتم
من بر امید لطف تو آخر گدا شدم
ای پادشاه حسن، کرم کن به من کرم
با مادر زمانه چه نسبت بود مرا
او چپ خروج کرده و من راست آمدم
تا آمدم به چشم سفید و سیاه دهر
دستم نکرده تیز نظر بر رخ درم
در کام روزگار که همشیرهٔ من است
خونم حلال تر بود از شیر مادرم
طاووس می کند به دم خود مفاخرت
تا داغ های عشق توشد زیب پیکرم
دایم گل مراد من از خاک می دمد
[خواری] نمی فروشم و عزت نمی خرم
از بسکه برده است خیالت مرا ز هوش
دل رفته جای دیگر و من جای دیگرم
هرگز دلم ز مزرع کس خوشه چین نشد
دایم ز خاکروبهٔ فقر است دانه ام
هرگز نظر به طمعه نکردم ز حرص و آز
با آن که نیست بال و پر و صید لاغرم
همچون دو زلف از دو طرف نسبتم بود
با آفتاب گرچه پریشان و ابترم
تعیین این دو نسبت مذکور را کنم
من پیرو محمد (ص) و آل محمدم
بوبکر پیشوای طریق شریعت است
من در طریق اویم و هم اوست مرشدم
عمر کند شفاعت من پیش مصطفی
در نامه گرچه هست گناهان بی حدم
نامت نگیرم از ادب ای صاحب دو نور
خاک ره تو به ز صفای زبرجدم
یا مرتضی علی ولی شاه با وقار
من هر چه هستم از تو اگر نیک اگر بدم
بعد از علی امام مشخص حسن بود
بعد از حسن حسین بود در جهان علم
زین جهان و زینت عقباست عابدین
باقر امام بر حق و من خاک آن درم
گر آب لطف جعفر صادق رسد به من
شاید که از نهال صداقت ثمر خورم
سباب [و] خارجی شنوند این و غم خورند
موسای کاظم است امام مقررم
تقوی ز ما برای تقی حق قبول کرد
باشد نقی امام زمین و زمانه ام
دادم رضای خود به رضای تو یا علی
موسی اگر رضایت ز من تاج بر سرم
یارب به حرمت حسن عسکری که زود
مهدی کند خروج شود یار و یاورم
صبحی که آفتاب نبوت طلوع کرد
من در نهاد بیضه همین بانگ می زدم
دارم هزار شکر سعیدا که در جهان
در مذهب حنیفه و دین محمدم
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۶
آن که خوانی نام او نفس بهیم
در حقیقت اوست شیطان رجیم
نیست در عالم عجایب تر ز نفس
نیست یک ساعت به حال مستقیم
در دمی مردی خدادان می شود
در دمی بدتر ز شیطان رجیم
چون ببیند مرده ای را می برند
می گدازد همچو مویی او ز بیم
می شود تن خسته و دل مضطرب
لرزه در اعضاش افتد چون نسیم
با کسان گوید که در راه خدا
با فقیران نان برآرید و حلیم
روی سوی حضرت حق می کند
کای خدا دستم بگیر و ای کریم
ناله و زاری و افغان می کند
توبه از کردار و افعال قدیم
یک به یک مشهود می گردد ورا
از عذاب قبر و از نار جحیم
باز چون آن قصه اش از یاد رفت
گشت تن فربه ز خون و لحم و ریم
می شود فرعون وقت خویشتن
جنگ می آرد به موسای کلیم
هر زمان آیینه ای گیرد به کف
تا نماید روی چون پای سقیم
خوش کند دل را و خندد بر بروت
ریش را شانه کند سازد دو نیم
قشر می بیند وقوف از مغز نی
بی خبر تا چیست در زیر ادیم
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۷
قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان
آن سورهٔ رحمن شد و این صورت رحمان
در عالم ایجاد به اوصاف حقیقت
موصوف نگردید بجز حضرت انسان
چشمم به رخش شیفته و دل به خم زلف
بیدار پری بینم و در خواب پریشان
زلف تو و رخسار تو معدوم شمارند
غیر از دل آشفته و جز دیدهٔ حیران
در چارسوی حسن چو بازار شود گرم
نقصان همه سود آید و سودا همه تاوان
جایی که کند عشق خریدی و فروشی
صد جان به نگاهی نخرد چشم ادادان
هر کس دل و دین کرد بها می خورد آخر
افسوس ز ناکرده و از کرده پشیمان
از اول و آخر همه را سیر نمودیم
حق بود اگر انس نمودند و اگر جان
ما جمله خداییم که در دهر نمودیم
هر قطره که بینی ز محیط است و ز عمان
از معرفت خویش چه گوییم که مستیم
نی عارف و معروف شناسیم و نه عرفان
هم دلبر ما باید و هم دلبری خویش
آسان نشماریم گرفتاری خوبان
دردسر ایشان ز تو دانی که زیاد است
ای خسته اگر راه بری حال طبیبان
از ما چه طمع چرخ فلک را که خراجی
هرگز طلبیده است کس از خانهٔ ویران؟
در کوچهٔ آن زلف منادی است ز هر سو
گویید به اسلام که یک کفر و صد ایمان
پا بر سر افتادهٔ دشمن نگذاریم
سرسبز نسازیم بجز خار مغیلان
در مزرع دنیا ننشانیم نهالی
از طالع ما گرچه شود سرو خرامان
ای طالب دنیا برو و فکر دگر کن
تا چند در این فکر نشد این و چه شد آن
ریزد ز شفق خون دم صبح زمانه
ناکرده برون مهر سر از چاک گریبان
در هر دل و هر بیشه و هر شهر که رفتیم
دیدیم که غم در پی و شادی است گریزان
ما هم ز صف پیش کشیدیم عنان را
ننگ آمد از این بی جگر بی سر و سامان
عمری است که با غم سر و کار است در این دهر
او صاحب امر آمد و ما بندهٔ فرمان
گر حکم کند از جگر خویش برآریم
شوری که به گردش نرسد موجهٔ طوفان
از پوست برون آی سعیدا که زمانه
از روی گمان می فشرد پنجهٔ مرجان
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۲
سر را بر آستانهٔ فکر صفات نه
زنهار پا دراز مکن از گلیم خویش
ز احسان زید و عمرو مکن چشم دل دوبین
چون کورباطنان مده از کف کریم خویش
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲
پاک از همه ساز جای استغنا را
بنواز بلندنای استغنا را
خواهی که به دام کس نگردی پابند
در دام آور همای استغنا را
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷
او با تو همیشه و تو بی او عجب است
او صاحب خلق است و تو بدخو عجب است
هر سو نگری جمال او نیست عجب
اما دل تو رفته به هر سو عجب است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸
تارک الف و دال که باشد خوب است
بی پا و سر و مال که باشد خوب است
دیوانه و ابدال که باشد خوب است
درویش به هر حال که باشد خوب است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹
در راه وفا سبک خرامی خوب است
در منزل دور، تیزگامی خوب است
گویید به این سمند دوران گویید
با مردم نیک بدلگامی خوب است؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
آن ذات که عالم به طفیلش برپاست
عالم جوی و وجود آن کس دریاست
همت نگر و جاه و مراتب را باش
جز امت عاصی ز خدا هیچ نخواست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
امروز که سنگ و سیم و زر در کار است
شام و صبح و شب و سحر در کار است
با جاهلِ پُرستیز، ظالم باید
چون چوب بود سخت، تبر در کار است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
خوش حالت آن مرد که خیرانجام است
سهل است نکونام اگر بدنام است
یک یک رفتند گرم شد تا صحبت
این عالم بی وفا مگر حمام است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
آن را که همیشه با خدا تعظیم است
نی دغدغه از بهشت و ز آتش بیم است
او را تو به چشم کم نبینی زینهار
در مرتبه آدم است ابراهیم است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
فقر فقرا نه جامهٔ رنگین است
یا جبهٔ شال و خرقهٔ پشمین است
مقصود دلا نه طعن و نی تحسین است
مطلوب ز فقر در فنا تمکین است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
چون در نظر تو یار و اغیاری هست
در تصفیهٔ قلب، تو را کاری هست
چشم و دل و گوش تو همه اغیارند
تا در تو ز هستی تو آثاری هست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
آن کس که حیا ندارد او انسان نیست
وصفی بهتر ز پاکی دامان نیست
رو شرم و حیا از گهر آموز که او
هر چند که در بحر بود عریان نیست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
در دیده ات از نور حقیقت اثری نیست
در دل ز سراپردهٔ سرت نظری نیست
آگاه شوی گر تو ز سر نفس خویش
دانی که تو را یک نفس از وی گذری نیست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
خوش آن که مقام بر در دل ها کرد
واندر دل اهل دل، رهی پیدا کرد
برداشت ز تن لباس غیریت را
خود را به میان مرد و زن رسوا کرد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
باید که تو را نظر به خاصان باشد
نی بر گلهٔ عام، پریشان باشد
ما منتظر کرشمهٔ ناز توایم
حیف است تجلی به رقیبان باشد