عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب
دشنام ترا طال بقا بود جواب
جانا پس از این نبینی این نیز به خواب
بر آتش من زد سخن سرد تو آب
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۸
ای دل بنشین به عافیت کو داری
تا باز نیفکنی مرا در کاری
از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست
من سیر شدم ز جان شیرین باری
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳۱
دل میگوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو
گرچه در رحمت است زحمت ببریم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۷۲
یرغوش بک و قیر بک و سالارم
با نصرت و با همت و با اظهارم
گر کوه احد بخصمیم برخیزد
آن را به سر نیزه ز جا بردارم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷۰
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون
بشکافت و بدید پر زخون بود درون
فرمود در آتشش نهادن حالی
یعنی که نپخته است از آنست پر خون
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳۵
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره
جمله چکنم بسازم آن یکباره
ور خود چکنم زیان شوی آواره
آنجا بروی که بوده‌ای همواره
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳۴
ای دوست به حق آنکه جان را جانی
چون نامهٔ من رسد به تو برخوانی
از بوالعجبی نامهٔ من ندرانی
چون حال دل خراب من میدانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴۱
چونی ای آنکه از جمال فردی
صدبار ز چو نیم برون آوردی
چون دانستم ترا و چونت دیدم
بی‌دانش و بینشم به کلی ویران بردی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۷۳
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
گر بوسه خری بوسه ز من خر باری
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم
گفتم که به جان گفت که آری آری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۱۶
کوچه‌گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
همچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده‌ایم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۹) حکایت مجنون با آن سائل که سؤال کرد
چنین گفتست مجنون آن یگانه
که یک تن داد دادم در زمانه
دگر بودند مشتی بی‌سلامت
که می‌کردند در عشقم ملامت
زنی پیش من آمد- گفت- یک روز
کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز
میان خاک و خونم دید مانده
چو گردون سرنگونم دید مانده
مرا گفتا ز بهر چه چنینی
که غرق خون بخاکستر نشینی
بدو گفتم که لیلی را بدیدم
بدادم عقل و رسوائی خریدم
ز عشق روی لیلی‌ام چنین من
که از عشقش نه دل دارم نه دین من
مرا زن گفت ای شوریده مجنون
من از نزدیکِ لیلی آیم اکنون
اگر آنست نیکوئی که او راست
نخواهد گشت هرگز کارِ تو راست
بتر زین بایدت بود این چه باشد
بباید مُرد دل غمگین چه باشد
سزاوارست کز عشق چنان کس
نباشد چون تو عاشق در جهان کس
که روی آنست کز عشق چنان روی
شوی چون موی از تاب چنان موی
ازان زن مردئی دیدم که باید
وزو حرفی پسندیدم که شاید
حدیث عشق و دل کاری شگفتست
یکیست این هر دو با هم درگرفتست
سخن از عشق و از دل بیمِ جانست
مگر بر دار گوئی جایش آنست
دلم خون گشت ای ساقی تودانی
حدیث دل مگو باقی تو دانی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
المقالة العشرون
پسر گفتش که درویشی بسیار
بسی باشد که آرد کافری بار
بزر چون دین و دنیا می‌شود راست
ز حق هم کیمیا هم زر توان خواست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء هشتم اندر خبر دوست پرسیدن
دلی دارم به داغ دوست بریان
گوا بر حال من دو چشم گریان
تنی دارم بسان موی باریک
جهان بر چشم من چون موی تاریک
چو روزم پاک چون شب تیره گونست
شبم از تیرگی بنگر که چونست
به گیتی چشمم آنگه روز بیند
که آن رخسار جان افروز بیند
همی تا تو شدستی کاروانی
ز هر کاری گزیدم دیدبانی
به راهی بر همیشه دیدبانم
تو گویی باژ خواه کاروانم
به من بر نگذرد یک کاروانی
که نه پرسم همی از تو نشانی
همی گویم که دید آن بی وفا را
که نشناسد به گیتی جز جفارا
که دید آن ماهروی لشکری را
که یزدان آفریدش دلبری را
که دید آن دلربای دلستان را
که جز فتنه نیامد زو جهان را
خبر دارید کان دلبد چونست
کمست امروز مهرش یا فزونست
خبر دارید کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد یا نیارد
دگر با من خورد ز نهار یا نه
مرا با او بود دیدار یا نه
ز نیک و بد چه خواهد کرد با من
چه گوید مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد با دلازار
جفا جویست با من یا وفادار
ز من یاد آورد گوید که چون باد
کسی کان سال و مه دارد مرا یاد
ز کس پرسد که بی او چیست حالم
به دل در دارد امید وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از هالش همی پرسم شب و روز
همانست او که من دیدم همناست
همان سنگین دل و نانهسر بسانست
همان گلبوی و گلچهره نگارست
همان خونریزو خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بیداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ایمن ز بیداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگان شاهی آرد
من آن کس را چو چشم خویش دارم
که چشمش دیده باشد روی یارم
چو گوید شادمان دیدم فلان را
من از شادی بدو بخشم روان را
غم هجران به روی او گسارم
ز بهر دوست اورا دوست دارم
هر آن بادی کز آن کشور بر آید
مرا از جان شرین خوشتر آید
بدانم من چو باشد باد خوش بوی
که شاد و تندرستست آن پری روی
مرا از زلفش بهرد بوی سنبل
چو زان رخسار و لب بوی می و گل
بر آرم سرد بادی زین دل ریش
نمایم بادرا راز دل خویش
الا ای خوش نسیم نوبهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
بگو چون دیدی آن سرو سهی را
که دارد در بلای جان رهی را
به بوی زلف اویم شاد کردی
و لیکن بر دلم بیداد کردی
همی گوید دل مسکین من وای
که بوی زلف او بردی دگر جای
خبر دارد که چونم در جدایی
جدا از خورد و خواب و آشنایی
تنم زین آه سرد و چشم گریان
بمانده در میان باد وو باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و یا دل بر گرفت از مهر یکسر
چو نامم بشنور شادی فزاید
و یا از بی وفابی چشمش آید
ببر بادا پیام من بدان ماه
که ببریدش قصا از من به ناگاه
بگو ای رفته مهر من ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
چنین باشد وفا و مهربانی
که من بی تو بمیرم تو بمانی
جوانمردی همی ورزی به گیهان
جوانمردان چنین دارند پیمان
هزاران دل بدیدم از جفا ریش
ندیدم هیچ دل همچون دل خویش
جفا باشد به عشق اندر بتر زین
که پاداشن دهی مهر مرا کین
نه پرسی از کسی نام و نشانم
نه بخشایی برین خسته روانم
نه بر گیری ز من درد جدایی
نه حال خویش در نامه نمایی
ندانم تا ترا دل بر چه سانست
مرا باری به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گویی خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغی بپرد ای دلارای
دل مسکین من بر پرد از جای
دل من زان رخ طاووس پیکر
کبوتروار شد همچون کبوتر
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۱
امروز چو من شفیته و مجنون کیست
بر خاک فتاده، با دلی پرخون، کیست
این خود نه منم، خدای میداند و بس
تا آنگاهی که بودم و اکنون کیست
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۴۳
عمری به فنا بر دلم آوردم دست
تا دل ز فنا به زاری زار نشست
از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست
با خاک شود چنانکه پندارد هست
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۸
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین
تا چند چخی و چند کوشی، بنشین
چون راز تو در گفت نخواهد آمد
در قعر دلت بِهّ ار بپوشی، بنشین
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۱
از مرگِ تو هر دمی دگرگون باشم
گَه بر سرِ خاک و گاه در خون باشم
روزیت ندیدمی بجان آمدمی
چندین گاهت ندیدهام چون باشم
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۱۸
یک همنفسی کو که برو گریم من
گر هم نفسی بود نکو گریم من
در روی همه زمین نمییابم باز
خاکی که برو سیر فرو گریم من
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۹
تاکی نفسی از سر صد درد زدن
خونابهٔ اشک بر رخ زرد زدن
چون هست دل چو آهنت بر من سرد
بیهوده بود بر آهن سرد زدن
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۳۲
گفتم:‌«بردی از لب و دندان جانم
روی از لب و دندان تو چون گردانم»
گفتا: «لب خویش را به دندان میخا
دور از لب و دندانت لب و دندانم!»