عبارات مورد جستجو در ۲۱۹ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۷ - تنگ آمدن شاه کیکاوس از پهلوانان ایران و طلب کردن رستم را
چو آن فتنه را دید کاوس کی
طلب کرد آن پهلو نیک پی
جهان پهلوان بود اندر شکار
به شش روزه ره دور از ایران دیار
به پیشش فرستاده ای رفت زود
به تیزی چو آتش به تندی چو دود
بر او چنان رفت تند و دمان
که بیرون جهد همچو تیر از کمان
به رستم رسید او به یک شب شتاب
بدو گفت از آن رزم وبزم کباب
وزان پس بدو داد پیغام شاه
که زود آی ای گرد لشکرپناه
چو بشنید رخش او به زین درکشید
به گردان لشکر یکی بنگرید
از آسیب نعلش بنالید رکاب
زمین زیر سمش نیاورد تاب
چو بشنید رخش اندر آن راه تیز
همی کرد چون آتش گرم خیز
نه سست گشت این ونه آن کند ماند
چنین تا به یک روز خود را رساند
که ناگه به گوش آمدش بانگ کوس
نخستین یکی فتنه انگیخت توس
همه تن زسر تا در آهن شده
که کوهی همه آهنی تن شده
زسوی دیگر بود گودرز و گیو
درافکنده در ملک ایران غریو
زسوی دگر زنگه شاوران
به پولاد بد غرق جنگ آوران
همه مرکبان،زیر زین خدنگ
درآورده تن را به خفتان جنگ
زیک سوی،گرگین میلاد بود
همه لشکرش غرق پولاد بود
زسوی دگر اشکشی برنشست
زره در بر و تیغ هندی به دست
همه ملک ایران به جوش و خروش
در ودشت شد مرد پولاد پوش
سراسر بدو گفت کاوس کی
از آن پرهنر بانوی نیک پی
چو بشنید رستم برآمد به رخش
به میدان درآمد گو تاج بخش
چنان نعره ای از جگر برکشید
سرافیل صور قیامت دمید
سپه را شد آکنده زان مغزگوش
پرید از سر سروران مغز وهوش
بیفتاد از دستشان تیغ جنگ
به زین برنبد هیچ جای درنگ
از آواز شیرنر،اسبان رمید
به تن در کسی را روان نارمید
پس از نعره گفتا به آواز سخت
که آیید جمله به نزدیک تخت
سلیح ها کنید از تن خویش دور
که نبود نکو جنگ هنگام سور
بیایید تا من کنم کارتان
که چون آرم آزرم پیکارتان
فکندند شمشیر از کف سپاه
برفتند شرمنده نزدیک شاه
برآراست کاوس،جشنی ز نو
کنون داستان شگفتی شنو
به تخت کیان،شاد بنشست شاه
به سربرنهاد آن کیانی کلاه
یکی بارگه کرد آراسته
درو چل ستون زر بپیراسته
نهاده در او چارصد صندلی
همان در میان تخت شاهنشهی
برتخت شه، نیم تخت ز زر
نشسته بدو رستم نامور
نشستند گردان ایران همه
شبان بود رستم،دلیران،رمه
طلب کرد آن پهلو نیک پی
جهان پهلوان بود اندر شکار
به شش روزه ره دور از ایران دیار
به پیشش فرستاده ای رفت زود
به تیزی چو آتش به تندی چو دود
بر او چنان رفت تند و دمان
که بیرون جهد همچو تیر از کمان
به رستم رسید او به یک شب شتاب
بدو گفت از آن رزم وبزم کباب
وزان پس بدو داد پیغام شاه
که زود آی ای گرد لشکرپناه
چو بشنید رخش او به زین درکشید
به گردان لشکر یکی بنگرید
از آسیب نعلش بنالید رکاب
زمین زیر سمش نیاورد تاب
چو بشنید رخش اندر آن راه تیز
همی کرد چون آتش گرم خیز
نه سست گشت این ونه آن کند ماند
چنین تا به یک روز خود را رساند
که ناگه به گوش آمدش بانگ کوس
نخستین یکی فتنه انگیخت توس
همه تن زسر تا در آهن شده
که کوهی همه آهنی تن شده
زسوی دیگر بود گودرز و گیو
درافکنده در ملک ایران غریو
زسوی دگر زنگه شاوران
به پولاد بد غرق جنگ آوران
همه مرکبان،زیر زین خدنگ
درآورده تن را به خفتان جنگ
زیک سوی،گرگین میلاد بود
همه لشکرش غرق پولاد بود
زسوی دگر اشکشی برنشست
زره در بر و تیغ هندی به دست
همه ملک ایران به جوش و خروش
در ودشت شد مرد پولاد پوش
سراسر بدو گفت کاوس کی
از آن پرهنر بانوی نیک پی
چو بشنید رستم برآمد به رخش
به میدان درآمد گو تاج بخش
چنان نعره ای از جگر برکشید
سرافیل صور قیامت دمید
سپه را شد آکنده زان مغزگوش
پرید از سر سروران مغز وهوش
بیفتاد از دستشان تیغ جنگ
به زین برنبد هیچ جای درنگ
از آواز شیرنر،اسبان رمید
به تن در کسی را روان نارمید
پس از نعره گفتا به آواز سخت
که آیید جمله به نزدیک تخت
سلیح ها کنید از تن خویش دور
که نبود نکو جنگ هنگام سور
بیایید تا من کنم کارتان
که چون آرم آزرم پیکارتان
فکندند شمشیر از کف سپاه
برفتند شرمنده نزدیک شاه
برآراست کاوس،جشنی ز نو
کنون داستان شگفتی شنو
به تخت کیان،شاد بنشست شاه
به سربرنهاد آن کیانی کلاه
یکی بارگه کرد آراسته
درو چل ستون زر بپیراسته
نهاده در او چارصد صندلی
همان در میان تخت شاهنشهی
برتخت شه، نیم تخت ز زر
نشسته بدو رستم نامور
نشستند گردان ایران همه
شبان بود رستم،دلیران،رمه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۶ - رفتن فرامرز به هندوستان در شهر نوشاد و پذیره شدن نوشاد وآمدن در شهر به عقب او
چو رستم سخن ها سراسر براند
زمژگان بسی خون دل برفشاند
گرفتند مریکدیگر را به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
وز آن جا فرامرز یل شد روان
بیامد خرامان سوی هندوان
به نوشاد آنگه خبرشد از وی
که آید یل نامور جنگجوی
پذیره شدش تا به فرسنگ چند
سری پر زتاب ودلی مستمند
به شادی زنوشاد زان مرز شد
یکایک به روی فرامرز شد
ورا دید با چتر وکوس و درای
نهاده به سرتاج و بر پیل جای
فروبسته برپیل جنگیش تخت
یکی تخت زیبا چو زرین درخت
پیاده شد او را ستایش گرفت
ابر بندگی ها ستایش گرفت
بدو گفت کای گرد فیروزگر
مبارک پی تو براین بوم وبر
بدان را دو چشم از رخت دورباد
جهان،بنده و چرخ،مزدور باد
بپرسید از آن کار و از روزگار
چوبگریست زان کار نوشاد زار
زکناس نالید و برگفت اوی
کزآن دخترانم چه آمد به روی
فرامرز گفتا که دل شادکن
وز اندوه دختر دل آزاد کن
که من مغز او زان سرتیرگون
به نیروی یزدان برآرم برون
سپارم ترا دختران سر به سر
به فر جهاندار فیروزگر
زمین را ببوسید نوشاد وگفت
که از تخم سام این نباشد شگفت
فرامرز چون شد به شهر اندرش
شد از بام او زرفشان افسرش
زرافشان برآمد زهر بام و کوی
شد از مشک وعنبر جهان چارسوی
ابر درگه کاخ نوشاد پیل
فکنده همه فرش دیبا دومیل
همه بام در زیور آراسته
چو فردوس شد گیتی آراسته
برآمد زرافشان به کاخ بزرگ
برآن نامور تخت پیل سترگ
برآمد دم مشکبویان زکوی
جهان مجمر و عود شد چارسوی
فرود آمد از پیل جنگی دلیر
سوی تخت نوشاد شه شد چو شیر
چو دید اندر آن حقه دلپذیر
زعاج و زبرجد نهاده سریر
به لعل و بلورین برآموده تاج
همه فرش زراوفتاده سراج
همه سقف او نقطه زر و سیم
زصندل همان چوب ایوان مقیم
نگاریده این نقش های سپهر
چوهرمزد و بهرام و کیوان ومهر
زبرج حمل تا به حوت اندران
برآورده یک یک همه پیکران
همه نقش شب کرده پرآبنوس
همه روز برچهره سندروس
همان هفت کشور زمین وخیال
چو ایام سیبوع وبا ماه و سال
همان پایه تخت بر پشت شیر
تو گویی که زندست و غر ودلیر
فرامرز بر شد بر آن تخت زر
به کرسی دلیران والاگهر
کمر بسته نوشاد چون سروری
شده خیره در ماه سرو سهی
درآن برز بالا و آهستگی
در آن گرز و کوپال و شایستگی
بفرمود هرگونه خوان وخورش
که آرد همی مرد خوالیگرش
فرامرز و نوشاد و چندین دلیر
نشستند و خوردند چو گشتند سیر
نهادند زان پس می و چنگ پیش
به جام بلورین زده چنگ خویش
فرامرز یل چون شد از باده مست
چنین گفت کای مرد یزدان پرست
چرا می نگویی سخن های کید
زما هر دو گویی کدامیم صید
بدو گفت کای مهتر نیمروز
اگر بر شمارم شود نیم روز
زکید بداندیش ناکس سخن
همانا که آن هم نیاید به بن
سپاهش دلیراست و لشکر بسی
ولی چون تو با او ندیدم کسی
فزون صدهزار است جنگ آورش
زپیلان جنگی نترسد دلش
به هرسال بفرستد او باج خواه
نیارم بدو نیز کردن نگاه
مرا چل هزار است مرد نبرد
نیارم برابر شد آورد کرد
زر و گنج او را که داند شمار
به هر گوشه گنجش بود صدهزار
دو دختست او را چو خرم بهار
گرانمایه گرد جنگی سوار
شنیدم که در روز آورد وکین
هرآن کس که پشتش نهد برزمین
نباشد جز او جفت آن دخترم
دو بهره ورا شاهی و لشکرم
بسا رزم سازان گران نامور
به کشتی گری در نهادند سر
بکوشید با او چو شیر ژیان
ولیکن نشد هیچ عاجز از آن
سمن رخ یکی و سمن بر یکی
که پیدا نه رخشان زماه اندکی
سمن رخ بسی گرد و چابک تر است
دلیران شه را یکایک سراست
فرامرز گفت ای شه نامدار
دو چشمت سوی باده و جام دار
که من کید را با سمن رخ که هست
بیارم به پشت فروبسته دست
بیارم همان گنج هندوستان
فرستم سوی زابل وسیستان
نباید مرا لشکر و ساز وکوس
نه پیلان که گیتی کنند آبنوس
تو بنشین و با لشکری باده نوش
من وگرز و میدان کید و خروش
مرا دو هزار است گردن فراز
سپاه تو را من ندارم نیاز
سپاه فراوان چه سازم همین
چه خود گرزکین برفرازم به کین
بدین سان یکی هفته در چنگ و نوش
نشستند و برشد به کیوان خروش
به یاد جهاندار کاوس کی
ببودند با رامش ورود و می
زمژگان بسی خون دل برفشاند
گرفتند مریکدیگر را به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
وز آن جا فرامرز یل شد روان
بیامد خرامان سوی هندوان
به نوشاد آنگه خبرشد از وی
که آید یل نامور جنگجوی
پذیره شدش تا به فرسنگ چند
سری پر زتاب ودلی مستمند
به شادی زنوشاد زان مرز شد
یکایک به روی فرامرز شد
ورا دید با چتر وکوس و درای
نهاده به سرتاج و بر پیل جای
فروبسته برپیل جنگیش تخت
یکی تخت زیبا چو زرین درخت
پیاده شد او را ستایش گرفت
ابر بندگی ها ستایش گرفت
بدو گفت کای گرد فیروزگر
مبارک پی تو براین بوم وبر
بدان را دو چشم از رخت دورباد
جهان،بنده و چرخ،مزدور باد
بپرسید از آن کار و از روزگار
چوبگریست زان کار نوشاد زار
زکناس نالید و برگفت اوی
کزآن دخترانم چه آمد به روی
فرامرز گفتا که دل شادکن
وز اندوه دختر دل آزاد کن
که من مغز او زان سرتیرگون
به نیروی یزدان برآرم برون
سپارم ترا دختران سر به سر
به فر جهاندار فیروزگر
زمین را ببوسید نوشاد وگفت
که از تخم سام این نباشد شگفت
فرامرز چون شد به شهر اندرش
شد از بام او زرفشان افسرش
زرافشان برآمد زهر بام و کوی
شد از مشک وعنبر جهان چارسوی
ابر درگه کاخ نوشاد پیل
فکنده همه فرش دیبا دومیل
همه بام در زیور آراسته
چو فردوس شد گیتی آراسته
برآمد زرافشان به کاخ بزرگ
برآن نامور تخت پیل سترگ
برآمد دم مشکبویان زکوی
جهان مجمر و عود شد چارسوی
فرود آمد از پیل جنگی دلیر
سوی تخت نوشاد شه شد چو شیر
چو دید اندر آن حقه دلپذیر
زعاج و زبرجد نهاده سریر
به لعل و بلورین برآموده تاج
همه فرش زراوفتاده سراج
همه سقف او نقطه زر و سیم
زصندل همان چوب ایوان مقیم
نگاریده این نقش های سپهر
چوهرمزد و بهرام و کیوان ومهر
زبرج حمل تا به حوت اندران
برآورده یک یک همه پیکران
همه نقش شب کرده پرآبنوس
همه روز برچهره سندروس
همان هفت کشور زمین وخیال
چو ایام سیبوع وبا ماه و سال
همان پایه تخت بر پشت شیر
تو گویی که زندست و غر ودلیر
فرامرز بر شد بر آن تخت زر
به کرسی دلیران والاگهر
کمر بسته نوشاد چون سروری
شده خیره در ماه سرو سهی
درآن برز بالا و آهستگی
در آن گرز و کوپال و شایستگی
بفرمود هرگونه خوان وخورش
که آرد همی مرد خوالیگرش
فرامرز و نوشاد و چندین دلیر
نشستند و خوردند چو گشتند سیر
نهادند زان پس می و چنگ پیش
به جام بلورین زده چنگ خویش
فرامرز یل چون شد از باده مست
چنین گفت کای مرد یزدان پرست
چرا می نگویی سخن های کید
زما هر دو گویی کدامیم صید
بدو گفت کای مهتر نیمروز
اگر بر شمارم شود نیم روز
زکید بداندیش ناکس سخن
همانا که آن هم نیاید به بن
سپاهش دلیراست و لشکر بسی
ولی چون تو با او ندیدم کسی
فزون صدهزار است جنگ آورش
زپیلان جنگی نترسد دلش
به هرسال بفرستد او باج خواه
نیارم بدو نیز کردن نگاه
مرا چل هزار است مرد نبرد
نیارم برابر شد آورد کرد
زر و گنج او را که داند شمار
به هر گوشه گنجش بود صدهزار
دو دختست او را چو خرم بهار
گرانمایه گرد جنگی سوار
شنیدم که در روز آورد وکین
هرآن کس که پشتش نهد برزمین
نباشد جز او جفت آن دخترم
دو بهره ورا شاهی و لشکرم
بسا رزم سازان گران نامور
به کشتی گری در نهادند سر
بکوشید با او چو شیر ژیان
ولیکن نشد هیچ عاجز از آن
سمن رخ یکی و سمن بر یکی
که پیدا نه رخشان زماه اندکی
سمن رخ بسی گرد و چابک تر است
دلیران شه را یکایک سراست
فرامرز گفت ای شه نامدار
دو چشمت سوی باده و جام دار
که من کید را با سمن رخ که هست
بیارم به پشت فروبسته دست
بیارم همان گنج هندوستان
فرستم سوی زابل وسیستان
نباید مرا لشکر و ساز وکوس
نه پیلان که گیتی کنند آبنوس
تو بنشین و با لشکری باده نوش
من وگرز و میدان کید و خروش
مرا دو هزار است گردن فراز
سپاه تو را من ندارم نیاز
سپاه فراوان چه سازم همین
چه خود گرزکین برفرازم به کین
بدین سان یکی هفته در چنگ و نوش
نشستند و برشد به کیوان خروش
به یاد جهاندار کاوس کی
ببودند با رامش ورود و می
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۹ - درخواستن فرامرز ا زکید هندی به جهت هر دو دختران او (و)دادن کید
یکی روز، پردخته شد پیشگاه
فرامرز و گرگین بد و کیدشاه
چنین گفت با کید هندی،دلیر
که چشمم زرویت نگشتست سیر
مرا رای جیپال و آن مرز خاست
شدن سوی آن مرز و بومم هواست
کنون آرزو دارم از تو یکی
بگویم تو بشنو مپیچ اندکی
زراسب گرانمایه فرزند توس
که با تخت و تاج است و با پیل وکوس
نژاد وی از نامور نوزر است
گذشته زکاوس کی مهتر است
دگر بیژن گیو کو روز جنگ
نیندیشد از شیر و جوشا نهنگ
زمادر سوی زال دارد نژاد
پدر گیو گودرز و با فر وداد
برادر ورا هست هفتاد و هشت
گذارد زمین زیرشان کوه ودشت
به درگاه کاوس کی مهترند
زایرانیان سر به سر مهترند
به دامادی کید کردند رای
بدین در چه گوید کنون کدخدای
بدو کید گفتا که تو مهتری
پسر زان تو هم پدر دختری
چو دانی که این کار زیبا بود
ترا دل بدین هم شکیبا بود
کنیز تواند آن دو سر زان تست
به گیتی مرا جان و سر زان تست
هم اندر زمان دختران را بخواند
به نزد جهان پهلوانشان نشاند
دو مرد گرانمایه آورد پیش
ببستند کابین به آیین خویش
یکی دست در دست بیژن نهاد
دگر زان شه نوذری کرد یاد
نثاری فشاندند بر هر چهار
یکی غلغل افتاد در هند بار
در گنج بگشود و کید گزین
ستوه آمد از زر و گوهر زمین
فرستادشان یک به یک برگ وساز
چو یک هفته بودند با کام وناز
فرامرز و گرگین بد و کیدشاه
چنین گفت با کید هندی،دلیر
که چشمم زرویت نگشتست سیر
مرا رای جیپال و آن مرز خاست
شدن سوی آن مرز و بومم هواست
کنون آرزو دارم از تو یکی
بگویم تو بشنو مپیچ اندکی
زراسب گرانمایه فرزند توس
که با تخت و تاج است و با پیل وکوس
نژاد وی از نامور نوزر است
گذشته زکاوس کی مهتر است
دگر بیژن گیو کو روز جنگ
نیندیشد از شیر و جوشا نهنگ
زمادر سوی زال دارد نژاد
پدر گیو گودرز و با فر وداد
برادر ورا هست هفتاد و هشت
گذارد زمین زیرشان کوه ودشت
به درگاه کاوس کی مهترند
زایرانیان سر به سر مهترند
به دامادی کید کردند رای
بدین در چه گوید کنون کدخدای
بدو کید گفتا که تو مهتری
پسر زان تو هم پدر دختری
چو دانی که این کار زیبا بود
ترا دل بدین هم شکیبا بود
کنیز تواند آن دو سر زان تست
به گیتی مرا جان و سر زان تست
هم اندر زمان دختران را بخواند
به نزد جهان پهلوانشان نشاند
دو مرد گرانمایه آورد پیش
ببستند کابین به آیین خویش
یکی دست در دست بیژن نهاد
دگر زان شه نوذری کرد یاد
نثاری فشاندند بر هر چهار
یکی غلغل افتاد در هند بار
در گنج بگشود و کید گزین
ستوه آمد از زر و گوهر زمین
فرستادشان یک به یک برگ وساز
چو یک هفته بودند با کام وناز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۲ - رزم فرامرز با تجانوی هندی
وز آن سو دمنده کیانوش گرد
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس وبغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر زجنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ، کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده بر گستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر وتنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالارهند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سربه سر
به پیش اندرون پیل واز پس،گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه،میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
زبس گرز باران و از سهم تیر
زتاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان،کام نراژدهاست
زگردون روان بر زمانه رواست
زگرد سواران واز تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد،میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
زیک ضرب،ده سرفکندی زتن
به نعره به هم برزدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
زگردش فلک روی در خاک شد
زباد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی زهم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیرمرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
یکی بر خروشید کای شیرمرد
زگردان هندی برآورد گرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
زدیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندرآی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کارگردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
زمردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چوپیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس وبغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر زجنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ، کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده بر گستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر وتنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالارهند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سربه سر
به پیش اندرون پیل واز پس،گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه،میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
زبس گرز باران و از سهم تیر
زتاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان،کام نراژدهاست
زگردون روان بر زمانه رواست
زگرد سواران واز تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد،میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
زیک ضرب،ده سرفکندی زتن
به نعره به هم برزدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
زگردش فلک روی در خاک شد
زباد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی زهم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیرمرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
یکی بر خروشید کای شیرمرد
زگردان هندی برآورد گرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
زدیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندرآی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کارگردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
زمردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چوپیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۳ - دیدن فرامرز،دختر شاه کهیلا
چو از کار،او گشت پرداخته
چنان چون ببایست شد ساخته
همان دایه آمد بر پهلوان
بدو گفت ای پهلوان جهان
خرامان بیا تا بر دل نواز
به دل خرمی ای گو سرفراز
روان شد سپه دار روشن روان
ابا دایه نزدیک آن دلستان
چو آمد برآن بارگاه بزرگ
سوار فرامرزگرد سترگ
بتی دید همچون بهشت برین
که خورشید کردی بر او آفرین
نگاری که مه پیش رخسار اوی
نهادی ز تشویر بر خاک روی
همه غمزه چشم وهمه چشم خواب
کیان گوهر و پردل و پر شتاب
دو جعد مسلسل شکن برشکن
دوعارض به کردار گل در چمن
چوآمد برش مهتر تیز چنگ
پری رخ گرفتش در آغوش تنگ
بدان گونه با هم برآمیختند
کجا شیر با می بیامیختند
ببودند بر تخت گوهر نگار
گهی باده و گاه بوس و کنار
اگر چه همه کار با ساز بود
که با شاه،دلدار،انباز بود
دلش بود رنجور از آن داوری
کز انگشت بد دور انگشتری
همی گفت با دل گو سرفراز
که کی بر سر آید شب دیرباز
بدان تا ببینم رخ شاه را
بخواهم از او ماه دلخواه را
ببود آن شب اندر بر دلربا
چو خورشید تابان برآمد زجا
سوی بارگه شد یل رزمخواه
به آیین بیامد به نزدیک شاه
چنین گفت با شاه،کای نیکخوی
به نخجیر می آیدم آرزوی
بفرمود خسرو که تا یوز وباز
بیارند گردان گردن فراز
پسیچید بر دشت و نخجیرگاه
به کوه وبیابان دمادم سپاه
برفتند گردان ایران زمین
به پیش اندرون پهلو بافرین
چو در دشت،تازنده دیدند گور
به دل ها برآمد به نخجیر،شور
همه باد پایان برانگیختند
ابا گور و آهو برآویختند
کمان بر زه آورد شیر ژیان
برانگیخت آن بادپای دمان
یکی تیر اندر کمان راند تیز
چو گور دلیرآمد اندر ستیز
بزد بر میانش به دو نیم کرد
زگور تکاور برآورد گرد
دگر آمدش پیش،گوری بزرگ
سپهدار جنگی چو شیر سترگ
فرو برد چنگال ویالش گرفت
بزد برزمین همچو کوهی شگفت
دو گور دگر آمدندش به پیش
خدنگی سپهدار پاکیزه کیش
بزد بر سرین پسین گور نر
که از پشت آن دیگری شد به در
همی تاخت اندر بیابان وکوه
سمندش شد از بس دویدن ستوه
به بالین کوهی یکی نره شیر
یکی گور نر دید آورده زیر
خدنگی هم اندر زمان نامور
بزد بر میان همان شیر نر
بدان تیر هم شیر بر پشت گور
به همدیگران دوخت آمد به شور
چهل گور و آهو پی یکدگر
بینداخت آن پهلو نامور
دگر باره دید آن گو پرهنر
که آمد برش هفت گور دگر
درافتاد دنبالشان نره شیر
گهی تاخت بالا گهی تاخت زیر
هم ا زهفت الماس پیکان خدنگ
بینداخت شیرژیان بی درنگ
یکایک بیفکندشان بر قطار
نظاره بر او بد زهر سو سوار
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
برآورد از آن دشت نخجیر گرد
زبس تاختن چون به سیری رسید
عنان سوی شاه جزیره کشید
سپهدار و شاه جزیره به هم
برفتند آسوده بی درد و غم
نشستند زیر درخت بلند
بفرمود تا پیشکاران روند
شکاری که شیر یل افکنده بود
به کوه و به هامون پراکنده بود
بیارند خسرو همه بنگرد
هنرهای شیر اوژن پرخرد
برفتند و بردند با هم گروه
فکندند بر یکدگر همچوکوه
بزرگان و شاه کهیلا همه
شدند آفرین خوان شبان و رمه
بخوردند چیزی و برخاستند
سوی کاخ شه رفتن آراستند
یکی نامدار از بزرگان شهر
کش از مردی ومردمی بود بهر
خردمند و گوینده و یادگیر
به چهره جوان و به اندیشه پیر
سرافراز و با دانش ودستگاه
بر شه گرامی وهم نیکخواه
همیشه بر شیر دل پهلوان
بدی آن سرافراز روشن روان
به دل،دوستدار گو شیرمرد
به جان،غمگسارش به هر کار کرد
سپهبد بدو راز بگشاد و گفت
که ای نیک دل مرد با نام جفت
یکی کار دارم به روشن روان
بگویم چو برمن تویی مهربان
خردمند گوید که اسرار خویش
زهر چیز کاید برت کم وبیش
مگو جز به پیش خردمند مرد
وزو جو به هر حال درمان درد
بویژه که خود دوستارت بود
به هر نیک و بد غمگسارت بود
کنون بشنو ای نامدار دلیر
بدان دم که گشتم بدان دیو،چیر
دو دیده به بیشه درانداختم
همان دختر شاه بشناختم
بدیدم چو خورشید برآسمان
زمهرش به رنج اندرم این زمان
کنون گر در این کار یاری دهی
مرا زین غمان رستگاری دهی
ببینی یکی چهره شاه را
بخواهی زبهر من آن ماه را
ببخشمت هرگونه بسیار گنج
نمانم که آرد کسی بر تو رنج
بدو گفت فرزانه کای سرفراز
همه کین به مهر تو دارد نیاز
چه شاه و چه شهری و چه لشکری
زمین و زمان را تو چون افسری
ازین گونه اندیشه بر دل میار
بزودی بسازم به نیکیت کار
وزآن پس بیامد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
نشاندش بر تخت خود شهریار
بپرسیدش از مهتر نامدار
بدو گفت شاد است از بخت تو
وزآن نامور نازش تخت تو
پیامی گذارم به نزدیک شاه
از آن شیر دل مهتر رزمخواه
مراگفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه فرزانه نیکخوی
بسی رنج بردی بدین روزگار
زنیکودلی با من ای شهریار
از آن نیکویی شرمسارم زتو
سپاس فراوان گذارم به تو
کنون ای شهنشاه گردن فراز
به پیوند تو آمدستم نیاز
مرآن خوب رخ را که از چنگ دیو
برآوردم از فر کیهان خدیو
مرا ده به آیین زی کشورت
به من تازه کن گوهر وافسرت
چو فرزانه این گفت و خسرو شنید
زشادی دل اندر برش آرمید
به فرزانه پاسخ چنین داد شاه
که ای پرخرد مرد با دستگاه
بگو با سرافراز دشمن فکن
که ای نازش لشکر و انجمن
دل و جان دختر فدای تو باد
بباشی شب وروز با کام وشاد
هم اکنون بگویم که تا مادرش
بسازد همه کارها در خورش
بر پهلوان رفت فرزانه مرد
سخن های خسرو بدو یاد کرد
دل پهلوان شد چو خرم بهار
بفرمود تا از پی بزم و کار
به رامش نشستند با پهلوان
سواران ایران بر روشن روان
چنان چون ببایست شد ساخته
همان دایه آمد بر پهلوان
بدو گفت ای پهلوان جهان
خرامان بیا تا بر دل نواز
به دل خرمی ای گو سرفراز
روان شد سپه دار روشن روان
ابا دایه نزدیک آن دلستان
چو آمد برآن بارگاه بزرگ
سوار فرامرزگرد سترگ
بتی دید همچون بهشت برین
که خورشید کردی بر او آفرین
نگاری که مه پیش رخسار اوی
نهادی ز تشویر بر خاک روی
همه غمزه چشم وهمه چشم خواب
کیان گوهر و پردل و پر شتاب
دو جعد مسلسل شکن برشکن
دوعارض به کردار گل در چمن
چوآمد برش مهتر تیز چنگ
پری رخ گرفتش در آغوش تنگ
بدان گونه با هم برآمیختند
کجا شیر با می بیامیختند
ببودند بر تخت گوهر نگار
گهی باده و گاه بوس و کنار
اگر چه همه کار با ساز بود
که با شاه،دلدار،انباز بود
دلش بود رنجور از آن داوری
کز انگشت بد دور انگشتری
همی گفت با دل گو سرفراز
که کی بر سر آید شب دیرباز
بدان تا ببینم رخ شاه را
بخواهم از او ماه دلخواه را
ببود آن شب اندر بر دلربا
چو خورشید تابان برآمد زجا
سوی بارگه شد یل رزمخواه
به آیین بیامد به نزدیک شاه
چنین گفت با شاه،کای نیکخوی
به نخجیر می آیدم آرزوی
بفرمود خسرو که تا یوز وباز
بیارند گردان گردن فراز
پسیچید بر دشت و نخجیرگاه
به کوه وبیابان دمادم سپاه
برفتند گردان ایران زمین
به پیش اندرون پهلو بافرین
چو در دشت،تازنده دیدند گور
به دل ها برآمد به نخجیر،شور
همه باد پایان برانگیختند
ابا گور و آهو برآویختند
کمان بر زه آورد شیر ژیان
برانگیخت آن بادپای دمان
یکی تیر اندر کمان راند تیز
چو گور دلیرآمد اندر ستیز
بزد بر میانش به دو نیم کرد
زگور تکاور برآورد گرد
دگر آمدش پیش،گوری بزرگ
سپهدار جنگی چو شیر سترگ
فرو برد چنگال ویالش گرفت
بزد برزمین همچو کوهی شگفت
دو گور دگر آمدندش به پیش
خدنگی سپهدار پاکیزه کیش
بزد بر سرین پسین گور نر
که از پشت آن دیگری شد به در
همی تاخت اندر بیابان وکوه
سمندش شد از بس دویدن ستوه
به بالین کوهی یکی نره شیر
یکی گور نر دید آورده زیر
خدنگی هم اندر زمان نامور
بزد بر میان همان شیر نر
بدان تیر هم شیر بر پشت گور
به همدیگران دوخت آمد به شور
چهل گور و آهو پی یکدگر
بینداخت آن پهلو نامور
دگر باره دید آن گو پرهنر
که آمد برش هفت گور دگر
درافتاد دنبالشان نره شیر
گهی تاخت بالا گهی تاخت زیر
هم ا زهفت الماس پیکان خدنگ
بینداخت شیرژیان بی درنگ
یکایک بیفکندشان بر قطار
نظاره بر او بد زهر سو سوار
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
برآورد از آن دشت نخجیر گرد
زبس تاختن چون به سیری رسید
عنان سوی شاه جزیره کشید
سپهدار و شاه جزیره به هم
برفتند آسوده بی درد و غم
نشستند زیر درخت بلند
بفرمود تا پیشکاران روند
شکاری که شیر یل افکنده بود
به کوه و به هامون پراکنده بود
بیارند خسرو همه بنگرد
هنرهای شیر اوژن پرخرد
برفتند و بردند با هم گروه
فکندند بر یکدگر همچوکوه
بزرگان و شاه کهیلا همه
شدند آفرین خوان شبان و رمه
بخوردند چیزی و برخاستند
سوی کاخ شه رفتن آراستند
یکی نامدار از بزرگان شهر
کش از مردی ومردمی بود بهر
خردمند و گوینده و یادگیر
به چهره جوان و به اندیشه پیر
سرافراز و با دانش ودستگاه
بر شه گرامی وهم نیکخواه
همیشه بر شیر دل پهلوان
بدی آن سرافراز روشن روان
به دل،دوستدار گو شیرمرد
به جان،غمگسارش به هر کار کرد
سپهبد بدو راز بگشاد و گفت
که ای نیک دل مرد با نام جفت
یکی کار دارم به روشن روان
بگویم چو برمن تویی مهربان
خردمند گوید که اسرار خویش
زهر چیز کاید برت کم وبیش
مگو جز به پیش خردمند مرد
وزو جو به هر حال درمان درد
بویژه که خود دوستارت بود
به هر نیک و بد غمگسارت بود
کنون بشنو ای نامدار دلیر
بدان دم که گشتم بدان دیو،چیر
دو دیده به بیشه درانداختم
همان دختر شاه بشناختم
بدیدم چو خورشید برآسمان
زمهرش به رنج اندرم این زمان
کنون گر در این کار یاری دهی
مرا زین غمان رستگاری دهی
ببینی یکی چهره شاه را
بخواهی زبهر من آن ماه را
ببخشمت هرگونه بسیار گنج
نمانم که آرد کسی بر تو رنج
بدو گفت فرزانه کای سرفراز
همه کین به مهر تو دارد نیاز
چه شاه و چه شهری و چه لشکری
زمین و زمان را تو چون افسری
ازین گونه اندیشه بر دل میار
بزودی بسازم به نیکیت کار
وزآن پس بیامد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
نشاندش بر تخت خود شهریار
بپرسیدش از مهتر نامدار
بدو گفت شاد است از بخت تو
وزآن نامور نازش تخت تو
پیامی گذارم به نزدیک شاه
از آن شیر دل مهتر رزمخواه
مراگفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه فرزانه نیکخوی
بسی رنج بردی بدین روزگار
زنیکودلی با من ای شهریار
از آن نیکویی شرمسارم زتو
سپاس فراوان گذارم به تو
کنون ای شهنشاه گردن فراز
به پیوند تو آمدستم نیاز
مرآن خوب رخ را که از چنگ دیو
برآوردم از فر کیهان خدیو
مرا ده به آیین زی کشورت
به من تازه کن گوهر وافسرت
چو فرزانه این گفت و خسرو شنید
زشادی دل اندر برش آرمید
به فرزانه پاسخ چنین داد شاه
که ای پرخرد مرد با دستگاه
بگو با سرافراز دشمن فکن
که ای نازش لشکر و انجمن
دل و جان دختر فدای تو باد
بباشی شب وروز با کام وشاد
هم اکنون بگویم که تا مادرش
بسازد همه کارها در خورش
بر پهلوان رفت فرزانه مرد
سخن های خسرو بدو یاد کرد
دل پهلوان شد چو خرم بهار
بفرمود تا از پی بزم و کار
به رامش نشستند با پهلوان
سواران ایران بر روشن روان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۸ - رسیدن فرامرز به ملک باختر
به دو مه بیامد سوی باختر
بدید آن بر و بوم با زیب و فر
یکی خسروی بد در آن مرز،شاه
که هم با گهر بود وبا دستگاه
یکی لشکری داشت از صدبرون
همه جنگجوی وهمه با فسون
چو با مرز او پهلوان تنگ شد
دلش را دگر بهر سرجنگ شد
یکی شهر خوش پیشش آمدبه تنگ
درآن تنگ هنگ آمدش جای جنگ
یکایک چو بشنید کامدسپاه
زبیگانه لشکر، برآشفت شاه
همان شاه را بود فرغان به نام
سبکسار و تند و بد و خویش کام
سپاهی که بودش همه برنشاند
بزد کوس واز شهر،بیرون براند
گوان دلاور چو شیر وپلنگ
همه نامدار وهمه تیز چنگ
در آهن نهان چون که بیستون
همه چنگ شسته سراسر به خون
ز گرد سواران که بر شد به ابر
زمین،تیره شد همچو کام هژبر
جهان،تارشد آسمان خیره گشت
رخ ماه و خورشید هم تیره گشت
زآواز اسبان و بانگ یلان
فلک پرخروش وزمین پر فغان
سه فرسنگ از این گونه لشکر براند
همی گرد کین بر فلک بر فشاند
به منزل رسید و فرود آمدند
به نزدیکی دجله رود آمدند
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا لشکر گشن دشمن فکن
همی راند چون نزد ایشان رسید
سپه را برابر فرود آورید
شب آمد جهان شد چو کام نهنگ
هوا را زمشک سیه داد رنگ
طلایه زهر دو سپه شد برون
گوان را به تن در بجوشید خون
نگهبان ایران،کیانوش بود
که در جنگ او شیر،بی توش بود
همی گشت با نامداران هزار
یلان سرافراز خنجرگذار
طلایه ز دشمن درآن تیره شب
بدی سه هزار از دلیران حسب
به هم باز خوردند گردن کشان
شب تار و بی آگهی ناگهان
برآمد ده و دار وهم گیر وبند
غریوان سپاه وخروشان سمند
همه گرز و زوبین و خنجر زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
میان سپه بود فرسنگ چار
دو لشکر نه آگاه از کار زار
برآن گونه بر هم زدند آن سپاه
شد از گرد آن دشت،لشکر،سیاه
یکی ابر بسته شد از تیره ابر
ببارید از او گرز برخود وگبر
درآن نیمه شب،تیغ افشان شدند
چوبرق از دل ابر رخشان شدند
همه شب به جنگ اندرون با سپاه
بسی گذشت از نامداران تباه
بدین گونه تا خور برآورد سر
برآمد به بالا چو زرین سپر
نیاسود یک تن در آن دارو گیر
که نوک سنان بود باران تیر
زفرغانیان اندرون کارزار
تبه گشته بودند بیش از هزار
دلاورکیانوش گردن فراز
به زیر اندرش باره تندتاز
یکی نیزه در دست چون اژدها
شده گرد اسبش به روی از هوا
به حمله برآمد به کردار کوه
شد آن لشکر از حمله او ستوه
بیفکند از ایشان بسی نامدار
سراسیمه شد دشمن از کارزار
همانا که ماندند مردی دویست
هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست
همه ساز و آلت فرو ریختند
از آن تند لشکر چو بگریختند
برفتند بی کام و بی نام وهوش
نه در مرد،تاب ونه دراسب،توش
به فرغان چنین گفت هریک به درد
که شد هور بر چشم ما لاجورد
ازآن نامور پهلوان دلیر
که آمد بر این مرز چون نره شیر
نگه کرد باید به رای بلند
به اندیشه خوب و پیغام و پند
پذیرفتن ازوی بسی باج و ساو
که از جنگ او ما نداریم تاو
به گفتار شیرین مگر بگذرد
دم اژدها خیره کس نشمرد
مراین رزم کامروز ما دیده ایم
نه رزمیست کان را پسندیده ایم
یکی پهلوان بود با یک هزار
از آن لشکر گشن و مردان کار
بکردیم کوشش چو ما سه هزار
مر ایشان چو شیران و ما چون شکار
بکردند ما را بدین سان تباه
برفتند زی پهلون سپاه
سپهدار ایشان نبود آگهی
بکردند کشور ز مان را تهی
هنوز از بدی تا چه پیدا شود
چو سالارشان رزم جویا شود
به خوبی،بلا دور گردان زخود
که خوبی بسی به زکردار بد
ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست
نه هر کس زگردون دل افروزییست
مبادا شکستی بدین پیشگاه
رسد از بداندیش گم کرده راه
چو بشنید فرغان از ایشان سخن
برآشفت از نامدار انجمن
پسندش نیامد چنان گفتگوی
پراز خشم و کین کرد چشمان وروی
یکی بانگ برزد بدان مهتران
که ترسنده گشتند نام آوران
همی گفت کز کیست چندین سخن
که گفتارتان می نیاید به بن
شمارا دل از رزم،پربیم گشت
جگرتان از ایشان به دو نیم گشت
گروهی پریشان و بی ارج ونام
شب وروز پویان به ناکام و کام
پراکنده آواره هر سو روان
چو مردار،چون گرگ گرد جهان
از این سان کسی بر سر انجمن
نگوید بدین گونه چندین سخن
دلاور که هنگام ننگ ونبرد
هنرهای دشمن پدیدار کرد
ازو نام مردی نیاید پدید
نشاید زگفتار او آرمید
بدید آن بر و بوم با زیب و فر
یکی خسروی بد در آن مرز،شاه
که هم با گهر بود وبا دستگاه
یکی لشکری داشت از صدبرون
همه جنگجوی وهمه با فسون
چو با مرز او پهلوان تنگ شد
دلش را دگر بهر سرجنگ شد
یکی شهر خوش پیشش آمدبه تنگ
درآن تنگ هنگ آمدش جای جنگ
یکایک چو بشنید کامدسپاه
زبیگانه لشکر، برآشفت شاه
همان شاه را بود فرغان به نام
سبکسار و تند و بد و خویش کام
سپاهی که بودش همه برنشاند
بزد کوس واز شهر،بیرون براند
گوان دلاور چو شیر وپلنگ
همه نامدار وهمه تیز چنگ
در آهن نهان چون که بیستون
همه چنگ شسته سراسر به خون
ز گرد سواران که بر شد به ابر
زمین،تیره شد همچو کام هژبر
جهان،تارشد آسمان خیره گشت
رخ ماه و خورشید هم تیره گشت
زآواز اسبان و بانگ یلان
فلک پرخروش وزمین پر فغان
سه فرسنگ از این گونه لشکر براند
همی گرد کین بر فلک بر فشاند
به منزل رسید و فرود آمدند
به نزدیکی دجله رود آمدند
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا لشکر گشن دشمن فکن
همی راند چون نزد ایشان رسید
سپه را برابر فرود آورید
شب آمد جهان شد چو کام نهنگ
هوا را زمشک سیه داد رنگ
طلایه زهر دو سپه شد برون
گوان را به تن در بجوشید خون
نگهبان ایران،کیانوش بود
که در جنگ او شیر،بی توش بود
همی گشت با نامداران هزار
یلان سرافراز خنجرگذار
طلایه ز دشمن درآن تیره شب
بدی سه هزار از دلیران حسب
به هم باز خوردند گردن کشان
شب تار و بی آگهی ناگهان
برآمد ده و دار وهم گیر وبند
غریوان سپاه وخروشان سمند
همه گرز و زوبین و خنجر زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
میان سپه بود فرسنگ چار
دو لشکر نه آگاه از کار زار
برآن گونه بر هم زدند آن سپاه
شد از گرد آن دشت،لشکر،سیاه
یکی ابر بسته شد از تیره ابر
ببارید از او گرز برخود وگبر
درآن نیمه شب،تیغ افشان شدند
چوبرق از دل ابر رخشان شدند
همه شب به جنگ اندرون با سپاه
بسی گذشت از نامداران تباه
بدین گونه تا خور برآورد سر
برآمد به بالا چو زرین سپر
نیاسود یک تن در آن دارو گیر
که نوک سنان بود باران تیر
زفرغانیان اندرون کارزار
تبه گشته بودند بیش از هزار
دلاورکیانوش گردن فراز
به زیر اندرش باره تندتاز
یکی نیزه در دست چون اژدها
شده گرد اسبش به روی از هوا
به حمله برآمد به کردار کوه
شد آن لشکر از حمله او ستوه
بیفکند از ایشان بسی نامدار
سراسیمه شد دشمن از کارزار
همانا که ماندند مردی دویست
هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست
همه ساز و آلت فرو ریختند
از آن تند لشکر چو بگریختند
برفتند بی کام و بی نام وهوش
نه در مرد،تاب ونه دراسب،توش
به فرغان چنین گفت هریک به درد
که شد هور بر چشم ما لاجورد
ازآن نامور پهلوان دلیر
که آمد بر این مرز چون نره شیر
نگه کرد باید به رای بلند
به اندیشه خوب و پیغام و پند
پذیرفتن ازوی بسی باج و ساو
که از جنگ او ما نداریم تاو
به گفتار شیرین مگر بگذرد
دم اژدها خیره کس نشمرد
مراین رزم کامروز ما دیده ایم
نه رزمیست کان را پسندیده ایم
یکی پهلوان بود با یک هزار
از آن لشکر گشن و مردان کار
بکردیم کوشش چو ما سه هزار
مر ایشان چو شیران و ما چون شکار
بکردند ما را بدین سان تباه
برفتند زی پهلون سپاه
سپهدار ایشان نبود آگهی
بکردند کشور ز مان را تهی
هنوز از بدی تا چه پیدا شود
چو سالارشان رزم جویا شود
به خوبی،بلا دور گردان زخود
که خوبی بسی به زکردار بد
ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست
نه هر کس زگردون دل افروزییست
مبادا شکستی بدین پیشگاه
رسد از بداندیش گم کرده راه
چو بشنید فرغان از ایشان سخن
برآشفت از نامدار انجمن
پسندش نیامد چنان گفتگوی
پراز خشم و کین کرد چشمان وروی
یکی بانگ برزد بدان مهتران
که ترسنده گشتند نام آوران
همی گفت کز کیست چندین سخن
که گفتارتان می نیاید به بن
شمارا دل از رزم،پربیم گشت
جگرتان از ایشان به دو نیم گشت
گروهی پریشان و بی ارج ونام
شب وروز پویان به ناکام و کام
پراکنده آواره هر سو روان
چو مردار،چون گرگ گرد جهان
از این سان کسی بر سر انجمن
نگوید بدین گونه چندین سخن
دلاور که هنگام ننگ ونبرد
هنرهای دشمن پدیدار کرد
ازو نام مردی نیاید پدید
نشاید زگفتار او آرمید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۹ - رفتن فرامرز با لشکر،همراه فرطورتوش در میدان و گوی زدن فرامرز و ایرانیان وشرح آن
زدو روی،لشکر بیاراستند
صف گوی وچوگان بیاراستند
زیک رو سرافراز شیرژیان
ابا ده دلاور زایرانیان
ز روی دگر شاه فرطورتوش
ابا ده جوانمرد با رای وهوش
زمیدان چو برخاست گرد نبرد
برآمد خروشیدن دار وبرد
سوار اندر آمد به پیش سوار
برآمد زچوگان به کیوان،غبار
گه این کرد هوی وگه آن برد گوی
دژم کرده رخسار با گفت وگوی
سواران ایران و گرد دلیر
برگوی رفتند مانند شیر
یکی گوی زد پهلوان بلند
تو گفتی که بر اوج مه برفکند
هرآن گه که برگوی،چوگان زدی
ازوگوی گردان سرافشان شدی
بدان سان شدی درهوا ناپدید
تو گفتی که گردونش برخود کشید
هنوز از هوا نامدی بر زمین
که آن شیردل پهلوان گزین
به زخمش چنان تیز برداشتی
که هرکس که دیدیش پنداشتی
کجا از خم ماه نوگر بجست
بشد راست بر دامن مه نشست
گر از دام عقرب شدی گوی مهر
گرفتش به بر باز گردون سپهر
به میدان در از زخم چوگان او
نیارست رفتن کسی پیش گو
سواران که با او به میدان بدند
همه نامداران و گردان بدند
از آن زخم چوگان فرو ماندند
بسی آفرین ها بدو خواندند
زمانی چو بگذشت ازین گونه کار
برآسود از گوی بر نامدار
زمیدان سوی کاخ وایوان شدند
سوی رامش وبزم شادان شدند
نهادند بر کف،می لاله رنگ
پریچهره بر دست،مزمار وچنگ
به مستی چنین گفت فرطورتوش
بدان پر خرد مرد با رای وهوش
که نزدیکی شهر،یک روزه راه
یکی مرغزار است و نخجیرگاه
سزد گر بدان جا گذاری کنیم
یکی هفته آنجا شکاری کنیم
فرامرز گفتش که فرمان توراست
تویی مهتر و رای و پیمان توراست
سپهبد چو از کوه بنمود تاج
به دل پر به مشک و به زنگار عاج
نشستند بر اسب،گردان شاه
ابا شیردل پهلوان و سپاه
سوی دشت نخجیر کردند روی
همه راه،شادن و نخجیرجوی
جهاندار فرطورتوش گزین
ابا رهنما موبد پاک دین
جدا می نگشتند از پهلوان
به هر جا که اوتیزی کردی عنان
برابر بدندی ابا او به هم
بدان تا ببیند از بیش وکم
هنرهای آن شیرمرد دلیر
ابا غرم و گوران وآهو وشیر
پدید آمد از دشت،نخجیر وگور
به دلهای گردان درافتاد شور
جهان پهلوان،بارگی تیز کرد
برآورد از آهو و گور،گرد
یکی گور نر دید گرد دلیر
که می آمد از برز بالا به زیر
یکی نره شیر از پس او دمان
همی شد خروشان دمان و ژیان
خدنگی بزد بر بر گور نر
به تیزی برآورد از گور، سر
گذرکرد واز سینه گور،تیر
برآمد به پیشانی نره شیر
ز مغزش برون رفت تیر خدنگ
بیفتاد بر دشت کش بی درنگ
بدین گونه بر دشت نخجیرگاه
بکردش همان گور و آن دو تباه
دگر باره آمد یکی شیر نر
بغرید بر پهلو نامور
چوآن از کمان باز بگشاد شست
بزد سینه دد زتیرش بخست
به جنگ اندر آمد دد تیز چنگ
پس و پشت آن شیروش گشت تنگ
دو چنگ اندر آورد و زد ای شگفت
سرین سمند سپهبد گرفت
دلاور بپیچید بر دشت کین
کشید از میان،تیغ بر پشت زین
بزد بر میان دهان،خنجرش
جدا کرد از تن،دوگوش و سرش
بیفتاد بر جای،شیر ژیان
به زاری برآمد روانش زجان
یکی شیر دیگر زدنبال گور
نشسته برآورده از گور،شور
براند از پسش پهلو نامور
بدان تا نماید زمردی هنر
چو نزدیک شد به گور وبه شیر
همی شیر،بالا بد و گور،زیر
بزد تیغ زهرآبگون،شیرمرد
به یک زخم مر هر دو را پاره کرد
چنان راست زد تیغ، مرد دلیر
که شد نیمی از گور بر نیمی زشیر
اگر هر دو نیمه بسنجد کسی
نبودی به هم بر فزونی بسی
به یک تیر پرتاب دو غرم نر
همی تاختند پس یکدگر
خدنگی بینداخت مرد جوان
بزد بر بر غرم تیره روان
شد از سینه غرم پیشین برون
نبد پر وپیکان تیرش به خون
یکی گاو کوهی چو کوه روان
زکوه اندر آمد به صحرا دوان
برانگیخت بالای با توش وتاو
چو شیر اندر آمد به نزدیک گاو
ببازید شست ازبر پشت اسب
بغرید مانند بانو گشسب
گرفتش همی گردن ویال وشست
بپیچید و کردش ابرخاک،پست
پلنگی یکی گورافکنده بود
همان گور اندر کفش زنده بود
چنان تاخت اسب،آن یل تیزچنگ
که بربود گور از کف آن پلنگ
چوآن گور از دست آن در ربود
بیامد دگر باره بر سان دود
بزد چنگ و بگرفت یال پلنگ
بگردید بر گور زد بی درنگ
بشد تازه پس شاه فرطورتوش
بسی آفرین کرد زین زور وتوش
به دل گفت زین سان نبیند کسی
چو این نامداری به گیتی بسی
بدین شیرمردی و این زور و فر
بدین سرفرازی و چندین هنر
ندید و نبیند چو کیوان و هور
کزو چشم بد باد پیوسته دور
کسی کش بر دیو و شیر وپلنگ
ندارد زپیکار اوشان درنگ
خدایا نگه دار این گرد شیر
بماناد پیوسته شاد و دلیر
چو یک چند در دشت نخجیرگاه
ببودند رامش کنان با سپاه
از آن جا سوی شهر بازآمدند
دلارای و با کام و ناز آمدند
نشستند یک ماه دیگر به بزم
بیاسود سرها سراسر ز رزم
سرماه،دستور فرطورتوش
چنین گفت با شاه پاکیزه هوش
که گر چند رامش،خوش و خرمست
نخوانمش دل پر خره در عمست
هنر گر کنون کار این پهلوان
ببیند یکی شاه روشن روان
دل شه ز گفتار او تازه گشت
بدو شادمانی بی اندازه گشت
چو دخته شد از نامدار انجمن
پراکنده گشتند سران تن به تن
بدو گفت کز کار این نره شیر
جوان می شود گونه مرد پیر
به مردی و دانش به رای و خرد
همی از سپهر برین بگذرد
بدو گفت دستور،کای شهریار
خردمند واندر جهان،نامدار
بدین نامور شیرمرد جوان
سرافراز و با داد و روشن روان
بهانه نماندست از هیچ روی
کنون رای واندیشه او بگوی
بفرمود کاخترشناسان روند
به درگاه خسرو،تن آسان روند
صف گوی وچوگان بیاراستند
زیک رو سرافراز شیرژیان
ابا ده دلاور زایرانیان
ز روی دگر شاه فرطورتوش
ابا ده جوانمرد با رای وهوش
زمیدان چو برخاست گرد نبرد
برآمد خروشیدن دار وبرد
سوار اندر آمد به پیش سوار
برآمد زچوگان به کیوان،غبار
گه این کرد هوی وگه آن برد گوی
دژم کرده رخسار با گفت وگوی
سواران ایران و گرد دلیر
برگوی رفتند مانند شیر
یکی گوی زد پهلوان بلند
تو گفتی که بر اوج مه برفکند
هرآن گه که برگوی،چوگان زدی
ازوگوی گردان سرافشان شدی
بدان سان شدی درهوا ناپدید
تو گفتی که گردونش برخود کشید
هنوز از هوا نامدی بر زمین
که آن شیردل پهلوان گزین
به زخمش چنان تیز برداشتی
که هرکس که دیدیش پنداشتی
کجا از خم ماه نوگر بجست
بشد راست بر دامن مه نشست
گر از دام عقرب شدی گوی مهر
گرفتش به بر باز گردون سپهر
به میدان در از زخم چوگان او
نیارست رفتن کسی پیش گو
سواران که با او به میدان بدند
همه نامداران و گردان بدند
از آن زخم چوگان فرو ماندند
بسی آفرین ها بدو خواندند
زمانی چو بگذشت ازین گونه کار
برآسود از گوی بر نامدار
زمیدان سوی کاخ وایوان شدند
سوی رامش وبزم شادان شدند
نهادند بر کف،می لاله رنگ
پریچهره بر دست،مزمار وچنگ
به مستی چنین گفت فرطورتوش
بدان پر خرد مرد با رای وهوش
که نزدیکی شهر،یک روزه راه
یکی مرغزار است و نخجیرگاه
سزد گر بدان جا گذاری کنیم
یکی هفته آنجا شکاری کنیم
فرامرز گفتش که فرمان توراست
تویی مهتر و رای و پیمان توراست
سپهبد چو از کوه بنمود تاج
به دل پر به مشک و به زنگار عاج
نشستند بر اسب،گردان شاه
ابا شیردل پهلوان و سپاه
سوی دشت نخجیر کردند روی
همه راه،شادن و نخجیرجوی
جهاندار فرطورتوش گزین
ابا رهنما موبد پاک دین
جدا می نگشتند از پهلوان
به هر جا که اوتیزی کردی عنان
برابر بدندی ابا او به هم
بدان تا ببیند از بیش وکم
هنرهای آن شیرمرد دلیر
ابا غرم و گوران وآهو وشیر
پدید آمد از دشت،نخجیر وگور
به دلهای گردان درافتاد شور
جهان پهلوان،بارگی تیز کرد
برآورد از آهو و گور،گرد
یکی گور نر دید گرد دلیر
که می آمد از برز بالا به زیر
یکی نره شیر از پس او دمان
همی شد خروشان دمان و ژیان
خدنگی بزد بر بر گور نر
به تیزی برآورد از گور، سر
گذرکرد واز سینه گور،تیر
برآمد به پیشانی نره شیر
ز مغزش برون رفت تیر خدنگ
بیفتاد بر دشت کش بی درنگ
بدین گونه بر دشت نخجیرگاه
بکردش همان گور و آن دو تباه
دگر باره آمد یکی شیر نر
بغرید بر پهلو نامور
چوآن از کمان باز بگشاد شست
بزد سینه دد زتیرش بخست
به جنگ اندر آمد دد تیز چنگ
پس و پشت آن شیروش گشت تنگ
دو چنگ اندر آورد و زد ای شگفت
سرین سمند سپهبد گرفت
دلاور بپیچید بر دشت کین
کشید از میان،تیغ بر پشت زین
بزد بر میان دهان،خنجرش
جدا کرد از تن،دوگوش و سرش
بیفتاد بر جای،شیر ژیان
به زاری برآمد روانش زجان
یکی شیر دیگر زدنبال گور
نشسته برآورده از گور،شور
براند از پسش پهلو نامور
بدان تا نماید زمردی هنر
چو نزدیک شد به گور وبه شیر
همی شیر،بالا بد و گور،زیر
بزد تیغ زهرآبگون،شیرمرد
به یک زخم مر هر دو را پاره کرد
چنان راست زد تیغ، مرد دلیر
که شد نیمی از گور بر نیمی زشیر
اگر هر دو نیمه بسنجد کسی
نبودی به هم بر فزونی بسی
به یک تیر پرتاب دو غرم نر
همی تاختند پس یکدگر
خدنگی بینداخت مرد جوان
بزد بر بر غرم تیره روان
شد از سینه غرم پیشین برون
نبد پر وپیکان تیرش به خون
یکی گاو کوهی چو کوه روان
زکوه اندر آمد به صحرا دوان
برانگیخت بالای با توش وتاو
چو شیر اندر آمد به نزدیک گاو
ببازید شست ازبر پشت اسب
بغرید مانند بانو گشسب
گرفتش همی گردن ویال وشست
بپیچید و کردش ابرخاک،پست
پلنگی یکی گورافکنده بود
همان گور اندر کفش زنده بود
چنان تاخت اسب،آن یل تیزچنگ
که بربود گور از کف آن پلنگ
چوآن گور از دست آن در ربود
بیامد دگر باره بر سان دود
بزد چنگ و بگرفت یال پلنگ
بگردید بر گور زد بی درنگ
بشد تازه پس شاه فرطورتوش
بسی آفرین کرد زین زور وتوش
به دل گفت زین سان نبیند کسی
چو این نامداری به گیتی بسی
بدین شیرمردی و این زور و فر
بدین سرفرازی و چندین هنر
ندید و نبیند چو کیوان و هور
کزو چشم بد باد پیوسته دور
کسی کش بر دیو و شیر وپلنگ
ندارد زپیکار اوشان درنگ
خدایا نگه دار این گرد شیر
بماناد پیوسته شاد و دلیر
چو یک چند در دشت نخجیرگاه
ببودند رامش کنان با سپاه
از آن جا سوی شهر بازآمدند
دلارای و با کام و ناز آمدند
نشستند یک ماه دیگر به بزم
بیاسود سرها سراسر ز رزم
سرماه،دستور فرطورتوش
چنین گفت با شاه پاکیزه هوش
که گر چند رامش،خوش و خرمست
نخوانمش دل پر خره در عمست
هنر گر کنون کار این پهلوان
ببیند یکی شاه روشن روان
دل شه ز گفتار او تازه گشت
بدو شادمانی بی اندازه گشت
چو دخته شد از نامدار انجمن
پراکنده گشتند سران تن به تن
بدو گفت کز کار این نره شیر
جوان می شود گونه مرد پیر
به مردی و دانش به رای و خرد
همی از سپهر برین بگذرد
بدو گفت دستور،کای شهریار
خردمند واندر جهان،نامدار
بدین نامور شیرمرد جوان
سرافراز و با داد و روشن روان
بهانه نماندست از هیچ روی
کنون رای واندیشه او بگوی
بفرمود کاخترشناسان روند
به درگاه خسرو،تن آسان روند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۲ - طلب کردن کیخسرو،فرامرز را
درین سال،شاه جهان کدخدای
فرستاده ای گرد وپاکیزه رای
کجا نام او بود گرزسپ شیر
هم از تخم کشواد گرد دلیر
ابا نامور صد هزار از گوان
دلیران وگردان روشن روان
فرستاد تا پهلوان زاده را
سپهبد فرامرز آزاده را
بیاید به نزدیک آن بارگاه
به دیدار او شاد گردد سپاه
یکی نامه فرمود با رای و پند
به نزد سپهبد یل زورمند
یکی نامه درون این چنین کرد یاد
که ای پهلوان زاده با نژاد
تو شاخی واز تخمه پیل تن
همان سرفرازی به هر انجمن
بسی گرد گیتی بپیموده ای
به یک روز،جایی نیاسوده ای
بیابان و هامون و دریا وکوه
همانا که گشتی از ایشان ستوه
چو با دیو و با شیر جستی نبرد
شب وروز ناسوده ای ا زکارکرد
چه کردی چه بویی به گرد جهان
که گیتی نخواهد گشادن میان
اگربس بکوشی و رنج آوری
هنوز ار مزارش یکی نشمری
گه آمد که سر سوی ایران نهی
به فرخنده فالی و روز بهی
بیابی خود ولشکرنامدار
نیاز است از چهرت ای کامکار
چو نامه بخوانی هم اندر شتاب
اگر تشنه باشی مکن رای آب
چو باد اندرآور سپه را زجای
بدین بارگه آی وجایی مپای
که هنگام رزمست و کین خواستن
سوی مرز توران بیاراستن
فرستاده شاه ایران زمین
چو باد دمان اندر آمد به زین
همی راند با نامور صد سوار
به فرمان فیروزگر شهریار
چوآمد به نزدیکی مرز چین
یکی دشت خوش دید و خرم زمین
یکی چشمه بود اندر آن پهن دشت
که از خرمی دیده ها خیره گشت
همه سنگ از لعل و آبش چو در
نمودی همه ساله آن چشمه،پر
به نزدیک چشمه فرودآمدند
بدان جای خرم یکی دم زدند
گذار فرامرز گردن فراز
درآن بیکران راه دور ودراز
به ده روز از آن چشمه بد دورتر
زگرز سپ واز لشکرش بی خبر
همی بود گرزسپ بر چشمه سار
بدان تا برآساید از روزگار
چویک هفته بگذشت آن جایگاه
بیامد فرامرز لشکر پناه
به دل شادمان گشت گرزسپ شیر
به دادار برآفرین کرد دیر
زاسب اندرآمد فرامرز گو
سوار سرافراز با ارزگو
گوان را یکایک به بر درگرفت
زکار جهان پرسش اندر گرفت
هم از باب وهم شهریار جهان
زگردان ایران،کهان ومهان
یکایک بپرسید از آن نامدار
که هستند با خرمی کامکار
بدوگفت گرزسپ کای پهلوان
درستند وشادند و روشن روان
پس آن نامه شاه ایران زمین
فرامرز را داد و کرد آفرین
فرامرز چو نامه شه بخواند
هم اندر زمان سوی ایران براند
دو منزل یک کرد و آمد دوان
ابا نامداران وفرخ گوان
بدین گونه تا نزد قنوج شاه
بپیمود گردان شب و روز راه
پس آنگه به گرز سپ فرمود شیر
که ای نامور پهلوان دلیر
تو را رفت باید به نزدیک شاه
به آگاهی از بنده نیک خواه
بگویی که آن رنج دیده رهی
جدا مانده از پیش تخت مهی
به رنج آمد از راه دور ودراز
به قنوج یک هفته مانده فراز
چوگردد تن آسان سرمهر وماه
گرازان بیاید به نزدیک شاه
از آن پس فراوان ز اسپ ودرم
زدینار و دیبا زهر بیش وکم
به گرزسپ داد وبه ایرانیان
همه سربه سر گشت از اوشادمان
از آن سوی،گرزسپ شد پیش شاه
وزآن روی دیگر گو رزمخواه
بیامد بر خسرو هندوان
چوآگاه شد رای روشن روان
چو دیدار شد رای با پهلوان
به اسپ اندر آمد به دل شادمان
فراوان بپرسید رای برین
که ای شیردل پهلوان گزین
برفتی و ما را سپردی به غم
همه روز از آرزو دل دژم
سوی شهر قنوج رفتند شاد
همه جان پر از مهر ودل پر زداد
یکی ماه با رامش و بزم وسور
برآسود و بی غم شد از راه دور
سرمه برآراست و آمد به در
سوی زابلستان،یل پرهنر
چوآگاهی او به دستان رسید
دل زال گفتی به بر برتپید
نبیره پذیره بیامد به راه
ز زابلستان با فراوان سپاه
سه روزه بر شهر بازآمدند
به دیدار او با نیاز آمدند
چو روی پدر دید دستان سام
فرود آمد از چرمه تیزگام
نبیره فرود آمد از اسپ،زود
نیا را فراوان ستایش نمود
به بر درگرفتش جهاندیده زال
همی گفتش ای پهلو بی همال
به تنگست مام ونیا وپدر
چگونه بد ای گرد خورشید فر
که مارا شب وروز از آرزوی
نه پروای نخجیر بود ونه گوی
سر و روی و چشم و برش بوسه داد
بدو گفت کای باب فرخ نژاد
به جان و سر شاه ایران زمین
به خاک سیاوخش با آفرین
که من روز وشب پیش یزدان پاک
نیایش کنان بوسه دادم به خاک
مگر باز بینم یکی چهر زال
همان شاه وهم رستم بی همال
بدوگفت زال ای گو بافرین
چه کردی به هندوستان و به چین
فرامرز تا آسمان تیره گشت
همی گفت هر گونه ای سرگذشت
زکردار سیمرغ و شهر برنج
زدریای ژرف و زهرگونه رنج
همان اژدر وگرگ و شیر ژیان
زپتیاره و دیو واز جادویان
زهر چیزکامد به راه اندرش
زگفتار وکردار از لشکرش
همی گفت ودستان بدو داد هوش
بسی آفرین کرد بر شیر زوش
بدو گفت زال ای نبرده سوار
زهنگام گرشسب و سام سوار
به گیتی کس این رنج وسختی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
که برتو گذشت ای گو نیک بخت
که بادی همه ساله با تاج وتخت
فرستاده ای گرد وپاکیزه رای
کجا نام او بود گرزسپ شیر
هم از تخم کشواد گرد دلیر
ابا نامور صد هزار از گوان
دلیران وگردان روشن روان
فرستاد تا پهلوان زاده را
سپهبد فرامرز آزاده را
بیاید به نزدیک آن بارگاه
به دیدار او شاد گردد سپاه
یکی نامه فرمود با رای و پند
به نزد سپهبد یل زورمند
یکی نامه درون این چنین کرد یاد
که ای پهلوان زاده با نژاد
تو شاخی واز تخمه پیل تن
همان سرفرازی به هر انجمن
بسی گرد گیتی بپیموده ای
به یک روز،جایی نیاسوده ای
بیابان و هامون و دریا وکوه
همانا که گشتی از ایشان ستوه
چو با دیو و با شیر جستی نبرد
شب وروز ناسوده ای ا زکارکرد
چه کردی چه بویی به گرد جهان
که گیتی نخواهد گشادن میان
اگربس بکوشی و رنج آوری
هنوز ار مزارش یکی نشمری
گه آمد که سر سوی ایران نهی
به فرخنده فالی و روز بهی
بیابی خود ولشکرنامدار
نیاز است از چهرت ای کامکار
چو نامه بخوانی هم اندر شتاب
اگر تشنه باشی مکن رای آب
چو باد اندرآور سپه را زجای
بدین بارگه آی وجایی مپای
که هنگام رزمست و کین خواستن
سوی مرز توران بیاراستن
فرستاده شاه ایران زمین
چو باد دمان اندر آمد به زین
همی راند با نامور صد سوار
به فرمان فیروزگر شهریار
چوآمد به نزدیکی مرز چین
یکی دشت خوش دید و خرم زمین
یکی چشمه بود اندر آن پهن دشت
که از خرمی دیده ها خیره گشت
همه سنگ از لعل و آبش چو در
نمودی همه ساله آن چشمه،پر
به نزدیک چشمه فرودآمدند
بدان جای خرم یکی دم زدند
گذار فرامرز گردن فراز
درآن بیکران راه دور ودراز
به ده روز از آن چشمه بد دورتر
زگرز سپ واز لشکرش بی خبر
همی بود گرزسپ بر چشمه سار
بدان تا برآساید از روزگار
چویک هفته بگذشت آن جایگاه
بیامد فرامرز لشکر پناه
به دل شادمان گشت گرزسپ شیر
به دادار برآفرین کرد دیر
زاسب اندرآمد فرامرز گو
سوار سرافراز با ارزگو
گوان را یکایک به بر درگرفت
زکار جهان پرسش اندر گرفت
هم از باب وهم شهریار جهان
زگردان ایران،کهان ومهان
یکایک بپرسید از آن نامدار
که هستند با خرمی کامکار
بدوگفت گرزسپ کای پهلوان
درستند وشادند و روشن روان
پس آن نامه شاه ایران زمین
فرامرز را داد و کرد آفرین
فرامرز چو نامه شه بخواند
هم اندر زمان سوی ایران براند
دو منزل یک کرد و آمد دوان
ابا نامداران وفرخ گوان
بدین گونه تا نزد قنوج شاه
بپیمود گردان شب و روز راه
پس آنگه به گرز سپ فرمود شیر
که ای نامور پهلوان دلیر
تو را رفت باید به نزدیک شاه
به آگاهی از بنده نیک خواه
بگویی که آن رنج دیده رهی
جدا مانده از پیش تخت مهی
به رنج آمد از راه دور ودراز
به قنوج یک هفته مانده فراز
چوگردد تن آسان سرمهر وماه
گرازان بیاید به نزدیک شاه
از آن پس فراوان ز اسپ ودرم
زدینار و دیبا زهر بیش وکم
به گرزسپ داد وبه ایرانیان
همه سربه سر گشت از اوشادمان
از آن سوی،گرزسپ شد پیش شاه
وزآن روی دیگر گو رزمخواه
بیامد بر خسرو هندوان
چوآگاه شد رای روشن روان
چو دیدار شد رای با پهلوان
به اسپ اندر آمد به دل شادمان
فراوان بپرسید رای برین
که ای شیردل پهلوان گزین
برفتی و ما را سپردی به غم
همه روز از آرزو دل دژم
سوی شهر قنوج رفتند شاد
همه جان پر از مهر ودل پر زداد
یکی ماه با رامش و بزم وسور
برآسود و بی غم شد از راه دور
سرمه برآراست و آمد به در
سوی زابلستان،یل پرهنر
چوآگاهی او به دستان رسید
دل زال گفتی به بر برتپید
نبیره پذیره بیامد به راه
ز زابلستان با فراوان سپاه
سه روزه بر شهر بازآمدند
به دیدار او با نیاز آمدند
چو روی پدر دید دستان سام
فرود آمد از چرمه تیزگام
نبیره فرود آمد از اسپ،زود
نیا را فراوان ستایش نمود
به بر درگرفتش جهاندیده زال
همی گفتش ای پهلو بی همال
به تنگست مام ونیا وپدر
چگونه بد ای گرد خورشید فر
که مارا شب وروز از آرزوی
نه پروای نخجیر بود ونه گوی
سر و روی و چشم و برش بوسه داد
بدو گفت کای باب فرخ نژاد
به جان و سر شاه ایران زمین
به خاک سیاوخش با آفرین
که من روز وشب پیش یزدان پاک
نیایش کنان بوسه دادم به خاک
مگر باز بینم یکی چهر زال
همان شاه وهم رستم بی همال
بدوگفت زال ای گو بافرین
چه کردی به هندوستان و به چین
فرامرز تا آسمان تیره گشت
همی گفت هر گونه ای سرگذشت
زکردار سیمرغ و شهر برنج
زدریای ژرف و زهرگونه رنج
همان اژدر وگرگ و شیر ژیان
زپتیاره و دیو واز جادویان
زهر چیزکامد به راه اندرش
زگفتار وکردار از لشکرش
همی گفت ودستان بدو داد هوش
بسی آفرین کرد بر شیر زوش
بدو گفت زال ای نبرده سوار
زهنگام گرشسب و سام سوار
به گیتی کس این رنج وسختی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
که برتو گذشت ای گو نیک بخت
که بادی همه ساله با تاج وتخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۳ - رفتن فرامرز نزد کیخسرو
چو چندی برآسود پیش نیا
جوان سرافراز پر کیمیا
سوی شهر ایران بسیچید را
ابا گنج و باکوس وپیل و سپاه
هرآن چیزکو را در آن روزگار
به دست آمد از هرسویی بی شمار
زگنج و زاسبان واز تاج وتخت
بیاورد نزد شه نیک بخت
چوآمد به نزدیک ایران زمین
خبریافت زو شهریار گزین
کس آمد بگفت این بر پیلتن
که آمد فرامرز با انجمن
زشادی،دل پیل تن برتپید
همان گه بر شاه ایران دوید
شهنشاه فرمود تا مهتران
بزرگان ایران وکندآوران
چو گودرز وبهرام و گیو دلیر
ابا توس و گستهم وگرگین شیر
ابا پیل وکوس و درفش بنفش
همان نامداران زرینه کفش
به پیش اندرون پیلتن با سپاه
پذیره برفتند سه روزه به راه
چودیدار شد با پدر،شیرمرد
درفش پدر دید از تیره گرد
پیاده شد ونیم فرسنگ راه
بپیمود با لشکر نیک خواه
چوآمد بر پیلتن با سپاه
ستودش پدروار و بردش زراه
تهمتن چو روی فرامرز دید
همان نامداران با ارز دید
فرود آمد از رخش،بی خویشتن
زواره همیدون ابا انجمن
گرامی پسر را به بر درگرفت
زشادی،خروشیدن اندرگرفت
ببوسید رخسار پور جوان
زدیدار او گشت روشن روان
همان مهتران را که با او بدند
دلیر و ابا فر ونیرو بدند
به بر درگرفت وببوسیدشان
به چهره گرامی پسندیدشان
بزرگان ایران همه تن به تن
رسیدند زی بچه پیلتن
جوان را و دیگر بزرگانش را
سرافراز وگردان و شیرانش را
یکایک گرفتندشان درکنار
شده شاد از گردش روزگار
وزآنجا برفتند نزدیک شاه
فرامرز چون شد بر پیشگاه
شهنشاه برخاست از تخت زر
بیامد گرازان به نزدیک در
فرامرز را تنگ در برگرفت
چو بنشست پرسیدن اندرگرفت
چنین گفت خسرو در آن انجمن
که ای پهلوان زاده پیل تن
چرا دوری ازما گزیدی همی
زدیدار ما دل بریدی همی
ببوسید روی زمین،نامدار
بسی آفرین کرد بر شهریار
بدو گفت کای شهریار زمین
به هرجا که بودن به هند و به چین
شب وروز بر درگه کردگار
فزون خواستم دولت شهریار
زبخت شهنشاه نیکو گمان
گرفتم همه ملک هندوستان
اگر گویم از کار وکردارخود
زهر چیز کآمد برم نیک وبد
شگفتی بماند در آن شهریار
همین انجمن نامور نامدار
از آن پس بیاورد چیزی که بود
اگر گنج اگر تاج اگر گاه بود
زلعل و زیاقوت واز سیم وزر
زفیروزه وگونه گونه گهر
زاسپان و وزتیغ وبرگستوان
زدرع و زخفتان و گرزگران
زکافور و از عنبر و عود ومشک
زهرگونه دارو چه تر و چه خشک
کنیزان تاتاری وکشمری
غلامان چینی وهم بربری
زسنجاب و از قاقم و از سمور
بدین گونه آورده از راه دور
بیاورد چندان که شاه جهان
شگفتی در او ماند یکسر کهان
زبهر بزرگان ایران سپاه
بی اندازه بخشید آن رزمخواه
از آن پس شهنشه به رامش نشست
ابا نامداران خسرو پرست
نشاندش برخویشتن شهریار
همی کرد هرگونه ای خواستار
جوان دلاور،زبان برگشاد
همی کرد کردار هرگونه یاد
زهر چیز کو را به سر برگذشت
چه در کوه ودریا وهامون ودشت
دلاور همی گفت و شاه جهان
بزرگان ایران و فرخ مهان
شگفتی فرومانده از کار او
همان مردی و رای و کردار او
که زین سان جوانی بدین روزگار
که سالش زچل نگذرد روزگار
بدین سان بپیمود روی زمین
گهی بزم جسته گهی رزم وکین
به مردی،جهان زیر پا آورد
همی نام شاهی به جا آورد
به گیتی یکی داستان ماند ازو
که هر جاکه باشد یکی نامجوی
چونام فرامرز رستم برند
همه باده بر شادی او خورند
ازاین نامور،چشم بد دورباد
سرانجام وآغاز او سورباد
ازو زنده شد نام سام سوار
که رخشنده بادا بدو روزگار
جوان سرافراز پر کیمیا
سوی شهر ایران بسیچید را
ابا گنج و باکوس وپیل و سپاه
هرآن چیزکو را در آن روزگار
به دست آمد از هرسویی بی شمار
زگنج و زاسبان واز تاج وتخت
بیاورد نزد شه نیک بخت
چوآمد به نزدیک ایران زمین
خبریافت زو شهریار گزین
کس آمد بگفت این بر پیلتن
که آمد فرامرز با انجمن
زشادی،دل پیل تن برتپید
همان گه بر شاه ایران دوید
شهنشاه فرمود تا مهتران
بزرگان ایران وکندآوران
چو گودرز وبهرام و گیو دلیر
ابا توس و گستهم وگرگین شیر
ابا پیل وکوس و درفش بنفش
همان نامداران زرینه کفش
به پیش اندرون پیلتن با سپاه
پذیره برفتند سه روزه به راه
چودیدار شد با پدر،شیرمرد
درفش پدر دید از تیره گرد
پیاده شد ونیم فرسنگ راه
بپیمود با لشکر نیک خواه
چوآمد بر پیلتن با سپاه
ستودش پدروار و بردش زراه
تهمتن چو روی فرامرز دید
همان نامداران با ارز دید
فرود آمد از رخش،بی خویشتن
زواره همیدون ابا انجمن
گرامی پسر را به بر درگرفت
زشادی،خروشیدن اندرگرفت
ببوسید رخسار پور جوان
زدیدار او گشت روشن روان
همان مهتران را که با او بدند
دلیر و ابا فر ونیرو بدند
به بر درگرفت وببوسیدشان
به چهره گرامی پسندیدشان
بزرگان ایران همه تن به تن
رسیدند زی بچه پیلتن
جوان را و دیگر بزرگانش را
سرافراز وگردان و شیرانش را
یکایک گرفتندشان درکنار
شده شاد از گردش روزگار
وزآنجا برفتند نزدیک شاه
فرامرز چون شد بر پیشگاه
شهنشاه برخاست از تخت زر
بیامد گرازان به نزدیک در
فرامرز را تنگ در برگرفت
چو بنشست پرسیدن اندرگرفت
چنین گفت خسرو در آن انجمن
که ای پهلوان زاده پیل تن
چرا دوری ازما گزیدی همی
زدیدار ما دل بریدی همی
ببوسید روی زمین،نامدار
بسی آفرین کرد بر شهریار
بدو گفت کای شهریار زمین
به هرجا که بودن به هند و به چین
شب وروز بر درگه کردگار
فزون خواستم دولت شهریار
زبخت شهنشاه نیکو گمان
گرفتم همه ملک هندوستان
اگر گویم از کار وکردارخود
زهر چیز کآمد برم نیک وبد
شگفتی بماند در آن شهریار
همین انجمن نامور نامدار
از آن پس بیاورد چیزی که بود
اگر گنج اگر تاج اگر گاه بود
زلعل و زیاقوت واز سیم وزر
زفیروزه وگونه گونه گهر
زاسپان و وزتیغ وبرگستوان
زدرع و زخفتان و گرزگران
زکافور و از عنبر و عود ومشک
زهرگونه دارو چه تر و چه خشک
کنیزان تاتاری وکشمری
غلامان چینی وهم بربری
زسنجاب و از قاقم و از سمور
بدین گونه آورده از راه دور
بیاورد چندان که شاه جهان
شگفتی در او ماند یکسر کهان
زبهر بزرگان ایران سپاه
بی اندازه بخشید آن رزمخواه
از آن پس شهنشه به رامش نشست
ابا نامداران خسرو پرست
نشاندش برخویشتن شهریار
همی کرد هرگونه ای خواستار
جوان دلاور،زبان برگشاد
همی کرد کردار هرگونه یاد
زهر چیز کو را به سر برگذشت
چه در کوه ودریا وهامون ودشت
دلاور همی گفت و شاه جهان
بزرگان ایران و فرخ مهان
شگفتی فرومانده از کار او
همان مردی و رای و کردار او
که زین سان جوانی بدین روزگار
که سالش زچل نگذرد روزگار
بدین سان بپیمود روی زمین
گهی بزم جسته گهی رزم وکین
به مردی،جهان زیر پا آورد
همی نام شاهی به جا آورد
به گیتی یکی داستان ماند ازو
که هر جاکه باشد یکی نامجوی
چونام فرامرز رستم برند
همه باده بر شادی او خورند
ازاین نامور،چشم بد دورباد
سرانجام وآغاز او سورباد
ازو زنده شد نام سام سوار
که رخشنده بادا بدو روزگار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۷ - گرفتار شدن فرامرز به دست غلامان بهمن
زدرگاه شاهی دمیدند نای
سپهبد به اسب اندر آورد پای
سواران او کمتر از پنچ صد
به گیتی چنین بد به مردم رسد
بدان اندکی پیش ایشان شدند
چوگل پیش باد گل افشان شدند
نگه کرد جاماسب اندر شمار
زدیده ببارید خون بر کنار
بدو گفت بهمن که این گریه چیست
چنین روز فرخ چه باید گریست
دلم گفت شاها پر از درد گشت
از این بی وفا اختران سردگشت
سرآمد فرامرز یل را زمان
دریغا بزرگان آن دودمان
به تندی بر او بانگ زد شاه زوش
بدو گفت کای پیر و بی مغز وهوش
تو را درد او کارگر بد به دل
ولیکن همی خور بپوشی به گل
تو دیریست تا مهربان ویی
شب وروز اندر عنان ویی
بفرمود تا حمله کردند شاه
چو موج روان و چو آب سیاه
برآمد چکاچاک تیرو تبر
یکی بیشه شد سرکشان را سپر
کجا خشت برنده چون نال شد
سپرها به کردار غربال شد
کجا تیرباران برآمد زشست
کس از زخم شست دلیران نرست
کجا شد سر نیزه ها جان ربای
درآورد هر در زمانش زجای
چو شد در هوا شست باز وکمند
تن زورمند از تکاور بکند
چو زوبین زیال دلیران برفت
روان ها زتن،راه رفتن گرفت
زبهر خورش گشت پران عقاب
بدان سان که پوشیده شد آفتاب
کمین کرد در دشت،مردارخوار
مراو را خورش سالیان ها سوار
سوار دلاور چو غران شدی
سرتیغ هندیش بران شدی
روان،راه رفتن گرفتیش هوش
به خون،مرگ گفتی که جانا مکوش
سر هر سنانی یکی جان ربود
زدل ها همی هوش پیکان ربود
فرامرز یل گرز را برکشید
جز از کوشش،آن روز چاره ندید
یکی خلعت افکند در دشت جنگ
زمین را زخون،چادر لعل رنگ
به هر حمله ای لشکری بردرید
به هر سطوه ای شد صفی ناپدید
زچندان بکشت از دلیران شاه
که نتوان شمردن همی سال وماه
به هر کس که بنهاد شمشیر دست
سوار وپیاده به هم برشکست
زخون،دسته گرز،مرجان شده
جهانی از آن زخم،بی جان شده
چنین تا سوارانش کشته شدند
همه با گل وخون سرشته شدند
نبودش کس جز غلامان خویش
شد ازبخت،نومید از جان خویش
به نومیدی اندر چه کوشش نمود
چو برگشته شد بخت،کوشش چه سود
پس آمد یکی زخم پیکان درشت
مرآن خنگ پروار او را بکشت
چو شد کشته در زیراو بارگی
نهاد اندرو روی بیچارگی
زره بر کمرگاه زد مرد جنگ
درآورد تیغ یلی را به چنگ
غلامانش ترکش فرو ریختند
پیاده شدند و برآویختند
شکسته شدش تیغ و گرز وکمند
کمان خواست آن نامدار بلند
چواز شست بگشاد برنده تیر
هم آورد او را اجل گفت میر
نه برگستوان،تیر او بازداشت
نه جز تیرگی دیگر کسی ساز داشت
زخون کرده چون چادر سرخ،دشت
چنان شد که پیرامنش زار گشت
دل بهمن از کار او شد به جوش
برآورد بر لشکر خود خروش
که یک مرد و چندین هزاران سوار
ندارید شرم از من و کردگار؟
سپاه از نکوهش برآشوفتند
به یک ره برآن چند تن کوفتند
در ایشان فتادند مردان مرد
چو در لاله زار اوفتد باد سرد
سپهبد فروماند خسته به جای
شکسته کمان و گسسته قبای
بینداخت یک ره کمان را زدست
سپر پیش بنهاد و بر سر نشست
چو حلقه شده گرد او بر سپاه
همی کرد هرکس بدو در نگاه
نه کس پیش رویش توانست گشت
نه نزدیک او نامداری بگشت
چو بهمن چنان دید فرزانه مرد
ابا سرکشان نزدش آهنگ کرد
همه ایستادند بالای او
سپر بود خاک سیه جای او
بزد تازیانه یکی بر سرش
ازآن تنگ دل شد همه لشکرش
سیه مرد را گفت دستش ببند
کزین نام یابی به گیتی بلند
بدو گفت شاها تو خواهی که من
شوم زشت نام اندرین انجمن
از آن پس کزو دیده ام مردمی
چه باید که او گردد از من غمی
نه مردم بود کو ندارد سپاس
خنک مرد نیکوی نیکی شناس
شه دیلمان را بفرمود شاه
که دستش ببند و نکوهش مخواه
به شه گفت هرگز مبادا که من
کنم زشت نام،این تن خویشتن
مرا با سپاه من آزاد کرد
سزای نکویی چه بیداد کرد
شد از خشم،مر شاه را سرخ،چشم
به رهام وگودرز گفتش به خشم
که باری نکرد او به تو مردمی
سزد گر به گفتار من بگروی
چنین داد پاسخ که با من نکرد
من از وی ندیدم نه گرم و نه سود
ولیکن بدانیم ماها بسی
نکویی نمودست با هرکسی
که گودرز را بستد از دست دیو
تهمتن به فرمان کیهان خدیو
همان بیژن گیو از بند چاه
رهانید اندر شبان سیاه
اگر شاه بیند نفرمایدم ک
ه این کار یک روز بگذایدم
به هرکس که فرمود شاه بلند
نکرد هیچ کس دست یل را به بند
بفرمود پس غلامان شاه
شدند از فرامرز یل،نیک خواه
ببستند دستش به کردار سنگ
نهادند بر گردنش پالهنگ
زد اندر گلستان کابل درخت
زپس کرد بر شاه و بر بیخ،سخت
فرامرزیل،مرده بر دار کرد
تن پیل وارش نگونسار کرد
درخت صلیبی و آیین او
زبهمن پدید آمد وکین او
چو ماند به گیتی،هنر،یادگار
نکویی بهست از صلیبی و دار
به گیتی نماند به جز نیک وبد
تو گر بد کنی،هم به تو بد رسد
پسر،سرنگونش بود داردان
پدر،سر به زندان آتش،روان
سران سپه جامه کردند چاک
به جای کله برنهادند خاک
زلشکر برآمد به زاری خروش
زدو دیده،خون دل آمدبه جوش
ز رستم همی خورد هرکس دریغ
که خورشید او ماند در زیر میغ
دریغ آن همه کار و کرداراو
به جای نیاکان ما کار او
اگر بشنود رستم پیلتن
به دخمه به خود بردرد او کفن
سرافراز گردان فرزانه مرد
سه روز اندرآن سوگ بودند ودرد
چهارم نکو دخمه ای ساختند
زکار سپهبد بپرداختند
نهادندش آنجا و گشتند باز
جهان را چنین است آیین وساز
نه چون راست گردد ازو شاد باش
نه گر کژ بگردد به فریاد باش
که هر دو همی بگذرد بی درنگ
تو از وی گهی شاد و گاهی به جنگ
سپهبد به اسب اندر آورد پای
سواران او کمتر از پنچ صد
به گیتی چنین بد به مردم رسد
بدان اندکی پیش ایشان شدند
چوگل پیش باد گل افشان شدند
نگه کرد جاماسب اندر شمار
زدیده ببارید خون بر کنار
بدو گفت بهمن که این گریه چیست
چنین روز فرخ چه باید گریست
دلم گفت شاها پر از درد گشت
از این بی وفا اختران سردگشت
سرآمد فرامرز یل را زمان
دریغا بزرگان آن دودمان
به تندی بر او بانگ زد شاه زوش
بدو گفت کای پیر و بی مغز وهوش
تو را درد او کارگر بد به دل
ولیکن همی خور بپوشی به گل
تو دیریست تا مهربان ویی
شب وروز اندر عنان ویی
بفرمود تا حمله کردند شاه
چو موج روان و چو آب سیاه
برآمد چکاچاک تیرو تبر
یکی بیشه شد سرکشان را سپر
کجا خشت برنده چون نال شد
سپرها به کردار غربال شد
کجا تیرباران برآمد زشست
کس از زخم شست دلیران نرست
کجا شد سر نیزه ها جان ربای
درآورد هر در زمانش زجای
چو شد در هوا شست باز وکمند
تن زورمند از تکاور بکند
چو زوبین زیال دلیران برفت
روان ها زتن،راه رفتن گرفت
زبهر خورش گشت پران عقاب
بدان سان که پوشیده شد آفتاب
کمین کرد در دشت،مردارخوار
مراو را خورش سالیان ها سوار
سوار دلاور چو غران شدی
سرتیغ هندیش بران شدی
روان،راه رفتن گرفتیش هوش
به خون،مرگ گفتی که جانا مکوش
سر هر سنانی یکی جان ربود
زدل ها همی هوش پیکان ربود
فرامرز یل گرز را برکشید
جز از کوشش،آن روز چاره ندید
یکی خلعت افکند در دشت جنگ
زمین را زخون،چادر لعل رنگ
به هر حمله ای لشکری بردرید
به هر سطوه ای شد صفی ناپدید
زچندان بکشت از دلیران شاه
که نتوان شمردن همی سال وماه
به هر کس که بنهاد شمشیر دست
سوار وپیاده به هم برشکست
زخون،دسته گرز،مرجان شده
جهانی از آن زخم،بی جان شده
چنین تا سوارانش کشته شدند
همه با گل وخون سرشته شدند
نبودش کس جز غلامان خویش
شد ازبخت،نومید از جان خویش
به نومیدی اندر چه کوشش نمود
چو برگشته شد بخت،کوشش چه سود
پس آمد یکی زخم پیکان درشت
مرآن خنگ پروار او را بکشت
چو شد کشته در زیراو بارگی
نهاد اندرو روی بیچارگی
زره بر کمرگاه زد مرد جنگ
درآورد تیغ یلی را به چنگ
غلامانش ترکش فرو ریختند
پیاده شدند و برآویختند
شکسته شدش تیغ و گرز وکمند
کمان خواست آن نامدار بلند
چواز شست بگشاد برنده تیر
هم آورد او را اجل گفت میر
نه برگستوان،تیر او بازداشت
نه جز تیرگی دیگر کسی ساز داشت
زخون کرده چون چادر سرخ،دشت
چنان شد که پیرامنش زار گشت
دل بهمن از کار او شد به جوش
برآورد بر لشکر خود خروش
که یک مرد و چندین هزاران سوار
ندارید شرم از من و کردگار؟
سپاه از نکوهش برآشوفتند
به یک ره برآن چند تن کوفتند
در ایشان فتادند مردان مرد
چو در لاله زار اوفتد باد سرد
سپهبد فروماند خسته به جای
شکسته کمان و گسسته قبای
بینداخت یک ره کمان را زدست
سپر پیش بنهاد و بر سر نشست
چو حلقه شده گرد او بر سپاه
همی کرد هرکس بدو در نگاه
نه کس پیش رویش توانست گشت
نه نزدیک او نامداری بگشت
چو بهمن چنان دید فرزانه مرد
ابا سرکشان نزدش آهنگ کرد
همه ایستادند بالای او
سپر بود خاک سیه جای او
بزد تازیانه یکی بر سرش
ازآن تنگ دل شد همه لشکرش
سیه مرد را گفت دستش ببند
کزین نام یابی به گیتی بلند
بدو گفت شاها تو خواهی که من
شوم زشت نام اندرین انجمن
از آن پس کزو دیده ام مردمی
چه باید که او گردد از من غمی
نه مردم بود کو ندارد سپاس
خنک مرد نیکوی نیکی شناس
شه دیلمان را بفرمود شاه
که دستش ببند و نکوهش مخواه
به شه گفت هرگز مبادا که من
کنم زشت نام،این تن خویشتن
مرا با سپاه من آزاد کرد
سزای نکویی چه بیداد کرد
شد از خشم،مر شاه را سرخ،چشم
به رهام وگودرز گفتش به خشم
که باری نکرد او به تو مردمی
سزد گر به گفتار من بگروی
چنین داد پاسخ که با من نکرد
من از وی ندیدم نه گرم و نه سود
ولیکن بدانیم ماها بسی
نکویی نمودست با هرکسی
که گودرز را بستد از دست دیو
تهمتن به فرمان کیهان خدیو
همان بیژن گیو از بند چاه
رهانید اندر شبان سیاه
اگر شاه بیند نفرمایدم ک
ه این کار یک روز بگذایدم
به هرکس که فرمود شاه بلند
نکرد هیچ کس دست یل را به بند
بفرمود پس غلامان شاه
شدند از فرامرز یل،نیک خواه
ببستند دستش به کردار سنگ
نهادند بر گردنش پالهنگ
زد اندر گلستان کابل درخت
زپس کرد بر شاه و بر بیخ،سخت
فرامرزیل،مرده بر دار کرد
تن پیل وارش نگونسار کرد
درخت صلیبی و آیین او
زبهمن پدید آمد وکین او
چو ماند به گیتی،هنر،یادگار
نکویی بهست از صلیبی و دار
به گیتی نماند به جز نیک وبد
تو گر بد کنی،هم به تو بد رسد
پسر،سرنگونش بود داردان
پدر،سر به زندان آتش،روان
سران سپه جامه کردند چاک
به جای کله برنهادند خاک
زلشکر برآمد به زاری خروش
زدو دیده،خون دل آمدبه جوش
ز رستم همی خورد هرکس دریغ
که خورشید او ماند در زیر میغ
دریغ آن همه کار و کرداراو
به جای نیاکان ما کار او
اگر بشنود رستم پیلتن
به دخمه به خود بردرد او کفن
سرافراز گردان فرزانه مرد
سه روز اندرآن سوگ بودند ودرد
چهارم نکو دخمه ای ساختند
زکار سپهبد بپرداختند
نهادندش آنجا و گشتند باز
جهان را چنین است آیین وساز
نه چون راست گردد ازو شاد باش
نه گر کژ بگردد به فریاد باش
که هر دو همی بگذرد بی درنگ
تو از وی گهی شاد و گاهی به جنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۸ - پادشاهی اِفریقس
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴۵ - فرستادن شاه چین، نیواسب را به جنگ ایرانیان
وز آن لشکر خویش کآورده بود
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
که ضحّاک با او برون کرده بود
گزین کرد شمشیر زن سی هزار
سواران کین و دلیران کار
به نیواسب داد او سپاه گران
که فرزند او بود و تاج سران
جوانی که تا بود گردان سپهر
نیامد پدید آن چنان ماهچهر
نپیوسته با گل بنفشه هنوز
ز قدش همی سرو نو گشت کوز
سوی بیشه آورد نیواسب روی
شب و روز بودند بر جست و جوی
همه بیشه و دشت و دریا و کوه
بجستند وز جُستن آمد ستوه
یکی روز پس دیده بان از درخت
خروشید کای شاه فرخنده بخت
ز دشمن همه بیشه پر لشکر است
بسازید کاین لشکری دیگر است
شنیدند ایرانیان آن خروش
شدند از پی رزم، پولادپوش
از آن رزم چون دستگه یافتند
بدین رزم چون شیر بشتافتند
چنان گشته بودند از آن رزم، چیر
که بر کبک، شاهین و بر غرم شیر
به دشمن نهادند یکباره روی
سری رزمخواه و دلی جنگجوی
رسیدند نزدیک رودی روان
که از موج او همچو کوه نوان
چو ابراز خروش و چو دریا ز جوش
چو کشتی، سواران پولادپوش
میانش نهنگ نهان گیر و مار
کنارش همه ببر و شیر و شکار
چنین گفت با لشکرش آتبین
که ای نامداران و گردان کین
نه باید گذر کرد ما را به رود
نه از پشت باره کس آید فرود
همان جایگه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
چو نیواسب با لشکر آن جا رسید
لب رود از انبوه دشمن ندید
خروشید کای مردمان سپاه
گریزنده روز و شب از بیم شاه
بسان دده دشت و صحرا و کوه
گزیده نهانی ز مردم گروه
به دریا اگر سنگ خاره شوید
وگر بر هوا چون ستاره شوید
ز خورشید نتوان شدن کس نهان
که خورشیدسان است شاه جهان
ببینید هر کس کنون کار خویش
بیابید پاداش کردار خویش
ز گفتار نیواسب و چندان خروش
همی آتبین تنگدل گشت و کوش
برآورد هر کس کمان را به زه
برافگند انگشت برزه گره
به یک بار چندان ببارید تیر
که چون گِل شد از خون لبِ آبگیر
برآشفت نیواسب از ایرانیان
فگند اسب از آن کینه اندر میان
سپاه از پسش، همچو مرغ از شتاب
همی خویشتن را فگند اندر آب
بدان تا شود خیره دشمن به جنگ
وز آن پس بگیرد بر او راه تنگ
چو یک نیمه لشکر بر آمد ز آب
گرفتند بر جنگ جُستن شتاب
برآمد از ایران سپه جنگ و جوش
ز یک روی شاه وز یک روی کوش
بدان دشمنان خویشتن بر زدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
فگندند از آن لشکر نامدار
بر آن حلمه اندر سواری هزار
چکاچاک شمشیر و بانگ سمند
همی زهره ی شیر غرّان بکند
سر گرز گردان شده سر شکاف
شده حفده ی تیر پولادباف
دل مرد سمّ ستوران پسود
سرِ نیزه جان دلیران ربود
چنان برشکستند بر هم سپاه
که سوی گذر کس ندانست راه
ز زخم سواران هول از شتاب
همی هر کسی اوفتاد اندر آب
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به آن اندرون شد هلاک
به صد چاره نیواسب از آن سو گذشت
غریوان همی گشت برگرد دشت
ز لشکر یکی نیمه افزون ندید
دژم گشت و باد از جگر برکشید
وز آن پس دو لشکر فرود آمدند
ز بیشه همه پیشِ رود آمدند
سواران هر دو سپه روز و شب
بمانده دهن تشنه و خشک لب
نه کس را دلِ آن که آید فرود
نه زَهره که اسب اندر آرد به رود
برابر بماندند یک ماه بیش
دل از درد تیره تن از رنج ریش
ز دشمن چو نیواسب دید آن درنگ
همی جُست هرگونه درمان جنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۶ - گفتار اندر رسیدن شاه چین به خمدان و آرایش کردن شهر
کنون بازگردم به گفتار کوش
ز دهقان دیندار بشنو به هوش
چو سالار چین با سپه برگرفت
سوی شهر خمدان ره اندر گرفت
همه شهرهایی که بر راه بود
کز آن شاه و دستورش آگاه بود
به کام دل شاه برخاستند
سراسر به دیبا بیاراستند
بدان کامگاری همی رفت شاه
به خمدان درآمد به آرامگاه
همه کوی بروی درم ریختند
به سر بر ورا زعفران بیختند
ز دیبای چین بود دیوارها
پر از رامش و رود بازارها
سرایی ز خمدان بپرداختند
بدو اندرون سازها ساختند
نهادند در پیشگه تخت عاج
بیاویختند از بر تخت تاج
بر او کوش را شاد بنشاندند
ورا شاه مکران و چین خواندند
فرستاد نزدیک او صد غلام
صد اسب گزیده به زرّین ستام
ز خوبان خلّخ صد و ده کنیز
ز گنج گرانمایه هرگونه چیز
ز دهقان دیندار بشنو به هوش
چو سالار چین با سپه برگرفت
سوی شهر خمدان ره اندر گرفت
همه شهرهایی که بر راه بود
کز آن شاه و دستورش آگاه بود
به کام دل شاه برخاستند
سراسر به دیبا بیاراستند
بدان کامگاری همی رفت شاه
به خمدان درآمد به آرامگاه
همه کوی بروی درم ریختند
به سر بر ورا زعفران بیختند
ز دیبای چین بود دیوارها
پر از رامش و رود بازارها
سرایی ز خمدان بپرداختند
بدو اندرون سازها ساختند
نهادند در پیشگه تخت عاج
بیاویختند از بر تخت تاج
بر او کوش را شاد بنشاندند
ورا شاه مکران و چین خواندند
فرستاد نزدیک او صد غلام
صد اسب گزیده به زرّین ستام
ز خوبان خلّخ صد و ده کنیز
ز گنج گرانمایه هرگونه چیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۳ - دل باختن آتبین به فرارنگ
زنان بسیلا همی دید شاه
به بالا چو سرو و به چهره چو ماه
فرع را به مستی یکی روز گفت
که باید که داری تو رازم نهفت
من اندر جهان تا زنان دیده ام
زنان بسیلا پسندیده ام
بتانند گویی ز کافور ناب
چکان از سر انگشت ایشان گلاب
ز خورشید روشن بی آهوترند
ز باغ دلارای نیکوترند
فرع چون سخن یافت از آتبین
بخندید و گفت ای شه پاکدین
به چشم تو دیدار این بی بنان
همی خوشتر آید ز دیگر زنان
اگر دختران جهاندار شاه
ببینی برآید به چشم تو ماه
بدو آتبین گفت کای رهنمون
نگویی مرا تا که چندند و چون
چنین داد پاسخ که سی دخترند
که هر یک ز خورشید روشنترند
به بالا چو سرو روانند و بس
به دیدارشان کس ندیده ست کس
ولیکن در ایشان یکی دختر است
که ایشان دگرسان و او دیگر است
جهان از فروغ رخش روشن است
سرای و شبستان از او گلشن است
به دیدار پیرایه ی نیکوی ست
به غمزه سرِمایه ی جادوی ست
خرامان چو در کاخ دیگر شود
دو گیسوش تا پای همبر شود
سرِ زلف او بر گشاید ز هم
همانا در آیدش زیر قدم
به نامش فرارنگ خوانند و شاه
به دیدار او خیزد از خوابگاه
اگر تو ببینی یکی چهر اوی
دو دیده نبرداری از مهر اوی
نخندد، وگر بازخندد به ناز
لبش را ستاره نماید نماز
خردْش از نکوی بسی بهتر است
چنان نیکوی را خرد در خور است
دو دیده گران دارد از بس خرد
خود از شرم جز در زمین ننگرد
زنان را هنر پارسایی و شرم
بخون کاو بسته نماند بحرم
فرع چون ز گفتار لب را ببست
دل آتبین داغ دختر بخست
به مغز اندرش مهر آتش فروخت
به یکباره شرم و خرد را بسوخت
دل اندر برِ او پریدن گرفت
شکیبایی از دل رمیدن گرفت
بدو گفت کای مایه ی راستی
بدین گفته اندوه من خواستی
چه بایست پرسیدن از تو سخن
که شد تازه بر من غمان کهن
ندیده هنوز آن نگاریده چهر
دلم گشت غرقه به دریای مهر
اگر راه بودی مرا اندکی
که دیده بر او برگمارم یکی
چنان دیدمی کایزد پاک داد
همه شهریاری به من باز داد
فرع گفت شاها تو دل شاد دار
روان را از انیدشه آزاد دار
که من باغ مهر تو بی خو کنم
به فرّ تو این کار نیکو کنم
اگر تو به گفتار من بگروی
ز تخمی که کاری برش بدروی
بدو آتبین گفت فرمان کنم
چه فرماییم تا همه آن کنم
تو را گفت، هر روز گستاخ وار
همی رفت باید برِ شهریار
سخن گفتن از دانش و راه و دین
که شاه جهان دوست دارد چنین
چو از دانشت یافت شاه آگهی
ز اندیشه گردد دل تو تهی
به پیوند چون با تو رای آورد
بسی نیکویها بجای آورد
تو را برگزیند ز فرزند خویش
کند شادمانت به پیوند خویش
وز آن پس به دستور پیغام ده
به گفتار شیرینش آرام ده
که زین دست در خسرو آویختم
ز بیگانه و خویش بگریختم
که جز تو به گیتی ندیدم پناه
که هم مهربانی و هم نیکخواه
همه هرچه بردم به نیکی گمان
ز تو یافتم شهریارا، همان
امیدی دگر ماندم پیش تو
که گردد رگ و خون من خویش تو
اگر راه یابم به پیوند شاه
رسد سوی گردون ز بختم کلاه
به یک دخترم شه گرامی کند
مرا بنده ی خویش و نامی کند
بدین خواستاری تو ای شاهزاد
نیاری ز نام فرارنگ یاد
که طیهور گردد به من بدگمان
ز کینه به من بر سر آرد زمان
بداند که این داستان نهفت
به نام و نشانش فرع با تو گفت
رخش را ز گفتار او آتبین
فراوان ببوسید و کرد آفرین
گر این آرزو گفت گردد تمام
برآرم به خورشید رخشانْت نام
چو فرّخ شود روزگارم به تو
ندارم دریغ آنچه دارم ز تو
وگر تاج من بازگردد به من
تو را برکشم زین همه انجمن
بدارم تو را پیش دیدار خویش
به گنج و به کشور کنم یار خویش
ببخشید آن شب قبا و کلاه
چو سرمست شد، شد سوی خوابگاه
ز مهر فرارنگ در دل شتاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب
همه شب به دریای اندیشه بود
روانش زاندیشه چون بیشه بود
به بالا چو سرو و به چهره چو ماه
فرع را به مستی یکی روز گفت
که باید که داری تو رازم نهفت
من اندر جهان تا زنان دیده ام
زنان بسیلا پسندیده ام
بتانند گویی ز کافور ناب
چکان از سر انگشت ایشان گلاب
ز خورشید روشن بی آهوترند
ز باغ دلارای نیکوترند
فرع چون سخن یافت از آتبین
بخندید و گفت ای شه پاکدین
به چشم تو دیدار این بی بنان
همی خوشتر آید ز دیگر زنان
اگر دختران جهاندار شاه
ببینی برآید به چشم تو ماه
بدو آتبین گفت کای رهنمون
نگویی مرا تا که چندند و چون
چنین داد پاسخ که سی دخترند
که هر یک ز خورشید روشنترند
به بالا چو سرو روانند و بس
به دیدارشان کس ندیده ست کس
ولیکن در ایشان یکی دختر است
که ایشان دگرسان و او دیگر است
جهان از فروغ رخش روشن است
سرای و شبستان از او گلشن است
به دیدار پیرایه ی نیکوی ست
به غمزه سرِمایه ی جادوی ست
خرامان چو در کاخ دیگر شود
دو گیسوش تا پای همبر شود
سرِ زلف او بر گشاید ز هم
همانا در آیدش زیر قدم
به نامش فرارنگ خوانند و شاه
به دیدار او خیزد از خوابگاه
اگر تو ببینی یکی چهر اوی
دو دیده نبرداری از مهر اوی
نخندد، وگر بازخندد به ناز
لبش را ستاره نماید نماز
خردْش از نکوی بسی بهتر است
چنان نیکوی را خرد در خور است
دو دیده گران دارد از بس خرد
خود از شرم جز در زمین ننگرد
زنان را هنر پارسایی و شرم
بخون کاو بسته نماند بحرم
فرع چون ز گفتار لب را ببست
دل آتبین داغ دختر بخست
به مغز اندرش مهر آتش فروخت
به یکباره شرم و خرد را بسوخت
دل اندر برِ او پریدن گرفت
شکیبایی از دل رمیدن گرفت
بدو گفت کای مایه ی راستی
بدین گفته اندوه من خواستی
چه بایست پرسیدن از تو سخن
که شد تازه بر من غمان کهن
ندیده هنوز آن نگاریده چهر
دلم گشت غرقه به دریای مهر
اگر راه بودی مرا اندکی
که دیده بر او برگمارم یکی
چنان دیدمی کایزد پاک داد
همه شهریاری به من باز داد
فرع گفت شاها تو دل شاد دار
روان را از انیدشه آزاد دار
که من باغ مهر تو بی خو کنم
به فرّ تو این کار نیکو کنم
اگر تو به گفتار من بگروی
ز تخمی که کاری برش بدروی
بدو آتبین گفت فرمان کنم
چه فرماییم تا همه آن کنم
تو را گفت، هر روز گستاخ وار
همی رفت باید برِ شهریار
سخن گفتن از دانش و راه و دین
که شاه جهان دوست دارد چنین
چو از دانشت یافت شاه آگهی
ز اندیشه گردد دل تو تهی
به پیوند چون با تو رای آورد
بسی نیکویها بجای آورد
تو را برگزیند ز فرزند خویش
کند شادمانت به پیوند خویش
وز آن پس به دستور پیغام ده
به گفتار شیرینش آرام ده
که زین دست در خسرو آویختم
ز بیگانه و خویش بگریختم
که جز تو به گیتی ندیدم پناه
که هم مهربانی و هم نیکخواه
همه هرچه بردم به نیکی گمان
ز تو یافتم شهریارا، همان
امیدی دگر ماندم پیش تو
که گردد رگ و خون من خویش تو
اگر راه یابم به پیوند شاه
رسد سوی گردون ز بختم کلاه
به یک دخترم شه گرامی کند
مرا بنده ی خویش و نامی کند
بدین خواستاری تو ای شاهزاد
نیاری ز نام فرارنگ یاد
که طیهور گردد به من بدگمان
ز کینه به من بر سر آرد زمان
بداند که این داستان نهفت
به نام و نشانش فرع با تو گفت
رخش را ز گفتار او آتبین
فراوان ببوسید و کرد آفرین
گر این آرزو گفت گردد تمام
برآرم به خورشید رخشانْت نام
چو فرّخ شود روزگارم به تو
ندارم دریغ آنچه دارم ز تو
وگر تاج من بازگردد به من
تو را برکشم زین همه انجمن
بدارم تو را پیش دیدار خویش
به گنج و به کشور کنم یار خویش
ببخشید آن شب قبا و کلاه
چو سرمست شد، شد سوی خوابگاه
ز مهر فرارنگ در دل شتاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب
همه شب به دریای اندیشه بود
روانش زاندیشه چون بیشه بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۴ - گوی زدن آتبین با طیهور شاه
دگر روز برخاست جوینده شاه
چو بیدل همی رفت تا بارگاه
به طیهور گفت ای شه نیکخوی
مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی
اگر رای داری که فردا یکی
بگردیم و بازی کنیم اندکی
چنین داد پاسخ که فرمان تو راست
به نزدیک من کام و رایت رواست
جهان چون ز روشن ستاره ببست
بفرمود تا لشکرش برنشست
پرستنده چون هوش بر خواب زد
به میدان شد و گرد را آب زد
جهاندیده طیهور پاکیزه دین
به میدان خرامید با آتبین
چه میدان، نو آیین جهانی فراخ
گشاده در او راه و میدان کاخ
ز زین آتبین رسته چون زاد سرو
سمندش خرامان بسان تذرو
خطش عنبر آگین، بناگوش عاج
به سر بر ز یاقوت و پیروزه تاج
ز هر پرده پوشیده رویان شاه
سوی بامها برگرفتند راه
به انگشت یکدیگران را نهان
نمودند کاینک چراغ جهان
که میدان ز رخسار او گلشن است
ستاره ز دیدار او روشن است
همی هر کسی گفت از این دختران
چه پوشیده رویان شاه و سران
خنک هر که را آتبین در کنار
شبی گیرد، آرام باشدش یار
کرا آتبین شوی باشد به مهر
ببوسد سرش بی گمان ماه و مهر
ز دروازه چون پیش میدان رسید
سبک شاه طیهوریان برگزید
به یک سو شد او با ده و دو پسر
ز گردان کرا دید با او هنر
ز طیهوریان هر که بایست برد
یکایک به بازی برِ خویش برد
پس اندیشه کرد آتبین از میان
که گر با سواران ایرانیان
بدان سرکشان دست یابد به گوی
از آن کینه آزار گیرند از اوی
به طیهور گفت ای سرِ سرفراز
جز این نیست آیین این کارزار
نه هر کاو به اسب اندر آورد پای
هنر داده باشد مر او را خدای
فراوان نماید سلیح و سُوار
هنر دور و بر باره مانند بار
از این نامداران که فرزند تند
بزرگان کجا خویش پیوند تند
یکی نیمه از سوی من کن نخست
که بخشش چنین است شاها، درست
چو دوری کند بخشش از راستی
به کار اندر آید بسی کاستی
هر آن کاو نداده ست از بخش رای
از آن بخش هرگز نبوده ست جای
ز موبد شنیدم که بخشنده بخش
دل مرد دارد دلارای رخش
چنان کرد طیهور کاو رای دید
چو رایش ز دانش دلارای دید
ز فرزند شش تن سوی آتبین
فرستاد و کردند یاران گزین
به میدان چو گوی اندر انداختند
ز هر سو سواران بدو تاختند
در آمد به مغز دلیران ستیز
هوا شد پر از گرد و خاک فریز
همی آتبین بود با یک دو دست
ببردند طیهوریان شاد و مست
وزآن پس درآمد بر افراخت یال
برانگیخت اسب آن یل بی همال
ز چوگان چنان داد پرتاب گوی
که نیز آتبین را ندیدند روی
چنان گوی بر چرخ پرواز کرد
که با ماه گفتی همی راز کرد
نبودی رسیده به نزد زمین
که بر چرخش انداختی آتبین
چنان تاختی زیر هنجارگوی
که هم در هوا در رسیدی بر اوی
از این سان همی تاخت تا هفت بار
ز میدان برون کرد گوی آن سوار
از او هر کسی کآن سواری بدید
همی دست خود را به دندان گزید
دلیران ز چوگان کشیدند دست
که گفتی زمین پای اسبان ببست
همی هر کسی گفت با این سُوار
نه بازی توان کرد و نه کارزار
گر آن جا یکی مرد جنگی شود
وگر مرد نامی ست ننگی شود
ببوسید طیهور رخسار او
چنان شادمان شد ز کردار او
بدو گفت کای خسرو سرکشان
تو از فرّ جمشید داری نشان
دل من ز مهرت مبادا تهی
که زیبای تاجی و آن شهی
ز تو چشم بدخواه تو دورباد
دل بدسگال تو رنجور باد
بزرگان کوه بسیلا همه
یکایک فتادند در دمدمه
کز این سان به کشّی نباشد سوار
نه چون او پدید آورد روزگار
مر او را به دل نیکخواه آمدند
ز میدان به ایوان شاه آمدند
چو بیدل همی رفت تا بارگاه
به طیهور گفت ای شه نیکخوی
مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی
اگر رای داری که فردا یکی
بگردیم و بازی کنیم اندکی
چنین داد پاسخ که فرمان تو راست
به نزدیک من کام و رایت رواست
جهان چون ز روشن ستاره ببست
بفرمود تا لشکرش برنشست
پرستنده چون هوش بر خواب زد
به میدان شد و گرد را آب زد
جهاندیده طیهور پاکیزه دین
به میدان خرامید با آتبین
چه میدان، نو آیین جهانی فراخ
گشاده در او راه و میدان کاخ
ز زین آتبین رسته چون زاد سرو
سمندش خرامان بسان تذرو
خطش عنبر آگین، بناگوش عاج
به سر بر ز یاقوت و پیروزه تاج
ز هر پرده پوشیده رویان شاه
سوی بامها برگرفتند راه
به انگشت یکدیگران را نهان
نمودند کاینک چراغ جهان
که میدان ز رخسار او گلشن است
ستاره ز دیدار او روشن است
همی هر کسی گفت از این دختران
چه پوشیده رویان شاه و سران
خنک هر که را آتبین در کنار
شبی گیرد، آرام باشدش یار
کرا آتبین شوی باشد به مهر
ببوسد سرش بی گمان ماه و مهر
ز دروازه چون پیش میدان رسید
سبک شاه طیهوریان برگزید
به یک سو شد او با ده و دو پسر
ز گردان کرا دید با او هنر
ز طیهوریان هر که بایست برد
یکایک به بازی برِ خویش برد
پس اندیشه کرد آتبین از میان
که گر با سواران ایرانیان
بدان سرکشان دست یابد به گوی
از آن کینه آزار گیرند از اوی
به طیهور گفت ای سرِ سرفراز
جز این نیست آیین این کارزار
نه هر کاو به اسب اندر آورد پای
هنر داده باشد مر او را خدای
فراوان نماید سلیح و سُوار
هنر دور و بر باره مانند بار
از این نامداران که فرزند تند
بزرگان کجا خویش پیوند تند
یکی نیمه از سوی من کن نخست
که بخشش چنین است شاها، درست
چو دوری کند بخشش از راستی
به کار اندر آید بسی کاستی
هر آن کاو نداده ست از بخش رای
از آن بخش هرگز نبوده ست جای
ز موبد شنیدم که بخشنده بخش
دل مرد دارد دلارای رخش
چنان کرد طیهور کاو رای دید
چو رایش ز دانش دلارای دید
ز فرزند شش تن سوی آتبین
فرستاد و کردند یاران گزین
به میدان چو گوی اندر انداختند
ز هر سو سواران بدو تاختند
در آمد به مغز دلیران ستیز
هوا شد پر از گرد و خاک فریز
همی آتبین بود با یک دو دست
ببردند طیهوریان شاد و مست
وزآن پس درآمد بر افراخت یال
برانگیخت اسب آن یل بی همال
ز چوگان چنان داد پرتاب گوی
که نیز آتبین را ندیدند روی
چنان گوی بر چرخ پرواز کرد
که با ماه گفتی همی راز کرد
نبودی رسیده به نزد زمین
که بر چرخش انداختی آتبین
چنان تاختی زیر هنجارگوی
که هم در هوا در رسیدی بر اوی
از این سان همی تاخت تا هفت بار
ز میدان برون کرد گوی آن سوار
از او هر کسی کآن سواری بدید
همی دست خود را به دندان گزید
دلیران ز چوگان کشیدند دست
که گفتی زمین پای اسبان ببست
همی هر کسی گفت با این سُوار
نه بازی توان کرد و نه کارزار
گر آن جا یکی مرد جنگی شود
وگر مرد نامی ست ننگی شود
ببوسید طیهور رخسار او
چنان شادمان شد ز کردار او
بدو گفت کای خسرو سرکشان
تو از فرّ جمشید داری نشان
دل من ز مهرت مبادا تهی
که زیبای تاجی و آن شهی
ز تو چشم بدخواه تو دورباد
دل بدسگال تو رنجور باد
بزرگان کوه بسیلا همه
یکایک فتادند در دمدمه
کز این سان به کشّی نباشد سوار
نه چون او پدید آورد روزگار
مر او را به دل نیکخواه آمدند
ز میدان به ایوان شاه آمدند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۲ - پیشکش فرستادنها
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
بیاراست کارش چنانچون سزید
کس آن ساز و آن شادکامی ندید
همان آتبین گنجها برگشاد
سه هفته همی ساز و مهمان نهاد
فرستاد چندان گهر نزد شاه
کز آن خیره گشتند شاه و سپاه
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
فرستاد نزد شه نیکبخت
هم از تخت رومی و از پارسی
ز هر جامه صد بار و ده بار، سی
ده استر برایشان، ده از مهد زر
نشانده در او هر یکی صدگهر
ز زیور همه مهدها کرده پر
دو صندوق پر لعل و یاقوت و دُر
که از خسروان جهان آن ندید
که شاه آتبین پیش خسرو کشید
نه جمشید را بود چندان گهر
نه کس گفت هرگز که دیدم دگر
بزرگانِ شه را ز هرگونه چیز
فرستاد، خویشان او را بنیز
همه خواهران فرارنگ را
سپاهی و شهری و فرهنگ را
باندازه، هدیه فرستادشان
گرانمایه تر چیزها دادشان
نماند از بسیلا جوانی دگر
که از شاه نستد کلاه و کمر
در گنجهای کهن کرد باز
بیاراست کارش چنانچون سزید
کس آن ساز و آن شادکامی ندید
همان آتبین گنجها برگشاد
سه هفته همی ساز و مهمان نهاد
فرستاد چندان گهر نزد شاه
کز آن خیره گشتند شاه و سپاه
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
فرستاد نزد شه نیکبخت
هم از تخت رومی و از پارسی
ز هر جامه صد بار و ده بار، سی
ده استر برایشان، ده از مهد زر
نشانده در او هر یکی صدگهر
ز زیور همه مهدها کرده پر
دو صندوق پر لعل و یاقوت و دُر
که از خسروان جهان آن ندید
که شاه آتبین پیش خسرو کشید
نه جمشید را بود چندان گهر
نه کس گفت هرگز که دیدم دگر
بزرگانِ شه را ز هرگونه چیز
فرستاد، خویشان او را بنیز
همه خواهران فرارنگ را
سپاهی و شهری و فرهنگ را
باندازه، هدیه فرستادشان
گرانمایه تر چیزها دادشان
نماند از بسیلا جوانی دگر
که از شاه نستد کلاه و کمر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۶ - فرستاده ی کارم در پیشگاه فریدون
فرستاده برداشت آن خواسته
یکی کاروانی شد آراسته
همی رفت تا شهر آمل رسید
فرود آمد و خیمه ها برکشید
فرستاده ی شاه شد پیش شاه
سخن راند از کارم نیکخواه
که چون من رسیدم شتابان ز کوه
شده بود طیهور دور از گروه
سرافراز کارم نشسته بجای
جوانی خردمند و پاکیزه رای
چو نام شهنشاه با نامه دید
ببوسید و شاد آفرین گسترید
سپاهش همه گوهر افشاندند
چو نام شهنشاه برخواندند
دو هفته فزونتر می تیزجوش
به یاد شهنشاه کردند نوش
بیاورد پس هرچه بودش ز گنج
فرستاد و بر دل نیامدش رنج
سواری هزار است با خواسته
یکی گنج دارند آراسته
همانا که از شهریاران پیش
ندیدند چندین فزونی به خویش
از آن، شادمان شد جهاندار شاه
فرستاد پیشش سپه را به راه
فرستاده ی کارم آمد به در
ببوسید تخت شه تاجور
فریدون چو آن خواسته دید و تخت
ز کارم دلش شادمان گشت سخت
پس آن تخت فیروزه شاهوار
نهادند در خانه ی زرنگار
چو بر تخت فیروزه بنشست شاه
چنین گفت خندان ز پیش سپاه
که پیروز گردم به پیروز بخت
به هر هفت کشور ز پیروزه تخت
بپرسید کاین تخت فیروزه گون
ز کارم جا اوفتاده ست و چون
به پاسخ چنین کرد گوینده یاد
که این، پیل دندان به طیهور داد
بدان گه که دادش چو مردان فریب
وزآن پس رسانید چندان نهیب
چنین فال زد گفت بر تخت بزم
بر او نیز پیروز گردم به رزم
پس آن چیز در گنج بنهاد شاه
فرستاده را داشت مهمان دو ماه
یکی کاروانی شد آراسته
همی رفت تا شهر آمل رسید
فرود آمد و خیمه ها برکشید
فرستاده ی شاه شد پیش شاه
سخن راند از کارم نیکخواه
که چون من رسیدم شتابان ز کوه
شده بود طیهور دور از گروه
سرافراز کارم نشسته بجای
جوانی خردمند و پاکیزه رای
چو نام شهنشاه با نامه دید
ببوسید و شاد آفرین گسترید
سپاهش همه گوهر افشاندند
چو نام شهنشاه برخواندند
دو هفته فزونتر می تیزجوش
به یاد شهنشاه کردند نوش
بیاورد پس هرچه بودش ز گنج
فرستاد و بر دل نیامدش رنج
سواری هزار است با خواسته
یکی گنج دارند آراسته
همانا که از شهریاران پیش
ندیدند چندین فزونی به خویش
از آن، شادمان شد جهاندار شاه
فرستاد پیشش سپه را به راه
فرستاده ی کارم آمد به در
ببوسید تخت شه تاجور
فریدون چو آن خواسته دید و تخت
ز کارم دلش شادمان گشت سخت
پس آن تخت فیروزه شاهوار
نهادند در خانه ی زرنگار
چو بر تخت فیروزه بنشست شاه
چنین گفت خندان ز پیش سپاه
که پیروز گردم به پیروز بخت
به هر هفت کشور ز پیروزه تخت
بپرسید کاین تخت فیروزه گون
ز کارم جا اوفتاده ست و چون
به پاسخ چنین کرد گوینده یاد
که این، پیل دندان به طیهور داد
بدان گه که دادش چو مردان فریب
وزآن پس رسانید چندان نهیب
چنین فال زد گفت بر تخت بزم
بر او نیز پیروز گردم به رزم
پس آن چیز در گنج بنهاد شاه
فرستاده را داشت مهمان دو ماه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۹ - نامه ی قباد نزدیک شاه فریدون به فتح
همان شب یکی نامه فرمود، گفت
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۱۱ - جنگ تن به تن قباد با کوش
چو خورشید بر زد سر از برج گاو
خروشان همی بر هوا شد چکاو
دو لشکر برآمد به میدان کین
بتوفید از آواز گردان زمین
چپ و راست، قلب و جناح سپاه
بیاراست کوش و سپهدار شاه
تبیره به زخم آمد و بانگ کوس
جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس
همی خواند مردان رزم آزمای
سوی رزم از آواز شیپور و نای
برآمد خروش ده و دار و گیر
چکاچاک زوبین و باران تیر
ز هر دو سپه کشته آمد بسی
به خون کشور آغشته آمد بسی
چو کوش آن چنان دید با صد سوار
بزرگان چین و دلیران کار
نهان خویشتن زد بر ایران سپاه
همی بردشان سوی قلب سپاه
برآن حمله اندر فراوان بکشت
کسی کاو توانست بنمود پشت
از ایرانیان هرکه او را بدید
چو از گرگ آهو همی زو رمید
چو دید آن سپه را گریزان قباد
گرازان به تندی بهم برفتاد
به جنگاوران اندر افتاد شور
گریزان و ترسان چو از شیر گور
برآشفت و گفتا شما را چه بود
کز این لشکر گشن برخاست دود
نه شمشیر دشمن کنون گشت چیز
کز این سان گرفتید راه گریز
شکسته سپاهی نه دست و نه پای
نه نیزند مردان رزم آزمای
ستوهی نمودن کنون چیست باز
نداریم شرم از شه سرفراز
سواری گریزنده آواز داد
که ما را بمالد همی دیوزاد
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پسِ پشت او کینه خواه
بهم برزد آن بیکرانه سپاه
بسی کرد یاران ما را تباه
دل چینیان یافت پیروز کوش
شدند از دلیری بدو سخت کوش
سپهبد چو پاسخ چنین یافت گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
همان گه گزین کرد هفتاد مرد
برافگند بر گستوان نبرد
بزد خویشتن بر سواران چین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
سپاه فریدون ز زخم قباد
دلیری نمودند و دادند داد
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیرا گِل انگیختند
همه خاک با لاله همرنگ شد
ز کشته زمین بر یلان تنگ شد
به زخمی سواری همی کشت کوش
قباد دلاور شده سخت کوش
که هر زخم کز یال وی شد روان
جدا کرد از اندام دشمن روان
دو لشکر بدان سان برآمد بهم
که گردون شد از زخم ایشان دژم
چو از نیمه ی روز بگذشت هور
بماندند یکسر سوار و ستور
برابر فتادند کوش و قباد
سپهبد بدو تاخت مانند باد
بدو گفت کای بد رگ بدستیز
نخواهی همی مرد تا رستخیز
نخواهد جهان از بلای تو رست
کنون تا به کی کشّی ای دیو مست
من امروز برهانم از تو جهان
به زخم دلیران و فرّ مهان
چو کوش آن سخنها شنید از قباد
برآشفت و شبرنگ را چرخ داد
درآمد بکردار آذرگشسب
بزد تیغ و آمدش بر یال اسب
سر بارگی چون ز تن دور شد
سپهبد به دل سخت رنجور شد
پیاده سوی دشمن آهنگ کرد
زمانی به گرز گران جنگ کرد
بدو تاخت بار دگر کوش تنگ
بدان تا زند تیغ الماس رنگ
سپهبد برآورد یکباره شور
بینداخت گرز از پس وی به زور
به کتفش درآمد سر گرز راست
بدان سان که از زین همی گشت خواست
ز سستی بیفتاد تیغش ز دست
سپهبد به اسب دگر برنشست
برانگیخت و آهنگ او کرد باز
برآویخت با او زمانی دراز
نبودند بر یکدگر دستیاب
شب آمد گران شد سر از رنج خواب
جدا شد ز یکدیگران دو سپاه
ز هم بازگشتند سالار و شاه
همه سرکشان پیش کوش آمدند
به خوان و خورشهای نوش آمدند
بدیشان چنین گفت کامروز رزم
به چشمم چنان بود چون جای بزم
سپهدار ایران به ما باز خورد
ز جانش برآورده بودیم گرد
بکشتم به زیر اندرش بارگی
نهاد اندر او روی بیچارگی
چو سستی نمودند پر مایگان
بجست او ز شمشیر ما رایگان
دویدند یارانش یکباره پیش
کشیدند باره سوارانش پیش
رها شد ز دست من آن کینه جوی
اگر باز فردا ببینمش روی
من او را به یک زخم بیجان کنم
دل لشکر از درد پیچان کنم
می روشن آورد تا نیمشب
به بازی و رامش گشادند لب
چو دیده شد از خواب و باده گران
سوی خیمه رفتند گندآوران
خروشان همی بر هوا شد چکاو
دو لشکر برآمد به میدان کین
بتوفید از آواز گردان زمین
چپ و راست، قلب و جناح سپاه
بیاراست کوش و سپهدار شاه
تبیره به زخم آمد و بانگ کوس
جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس
همی خواند مردان رزم آزمای
سوی رزم از آواز شیپور و نای
برآمد خروش ده و دار و گیر
چکاچاک زوبین و باران تیر
ز هر دو سپه کشته آمد بسی
به خون کشور آغشته آمد بسی
چو کوش آن چنان دید با صد سوار
بزرگان چین و دلیران کار
نهان خویشتن زد بر ایران سپاه
همی بردشان سوی قلب سپاه
برآن حمله اندر فراوان بکشت
کسی کاو توانست بنمود پشت
از ایرانیان هرکه او را بدید
چو از گرگ آهو همی زو رمید
چو دید آن سپه را گریزان قباد
گرازان به تندی بهم برفتاد
به جنگاوران اندر افتاد شور
گریزان و ترسان چو از شیر گور
برآشفت و گفتا شما را چه بود
کز این لشکر گشن برخاست دود
نه شمشیر دشمن کنون گشت چیز
کز این سان گرفتید راه گریز
شکسته سپاهی نه دست و نه پای
نه نیزند مردان رزم آزمای
ستوهی نمودن کنون چیست باز
نداریم شرم از شه سرفراز
سواری گریزنده آواز داد
که ما را بمالد همی دیوزاد
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پسِ پشت او کینه خواه
بهم برزد آن بیکرانه سپاه
بسی کرد یاران ما را تباه
دل چینیان یافت پیروز کوش
شدند از دلیری بدو سخت کوش
سپهبد چو پاسخ چنین یافت گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
همان گه گزین کرد هفتاد مرد
برافگند بر گستوان نبرد
بزد خویشتن بر سواران چین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
سپاه فریدون ز زخم قباد
دلیری نمودند و دادند داد
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیرا گِل انگیختند
همه خاک با لاله همرنگ شد
ز کشته زمین بر یلان تنگ شد
به زخمی سواری همی کشت کوش
قباد دلاور شده سخت کوش
که هر زخم کز یال وی شد روان
جدا کرد از اندام دشمن روان
دو لشکر بدان سان برآمد بهم
که گردون شد از زخم ایشان دژم
چو از نیمه ی روز بگذشت هور
بماندند یکسر سوار و ستور
برابر فتادند کوش و قباد
سپهبد بدو تاخت مانند باد
بدو گفت کای بد رگ بدستیز
نخواهی همی مرد تا رستخیز
نخواهد جهان از بلای تو رست
کنون تا به کی کشّی ای دیو مست
من امروز برهانم از تو جهان
به زخم دلیران و فرّ مهان
چو کوش آن سخنها شنید از قباد
برآشفت و شبرنگ را چرخ داد
درآمد بکردار آذرگشسب
بزد تیغ و آمدش بر یال اسب
سر بارگی چون ز تن دور شد
سپهبد به دل سخت رنجور شد
پیاده سوی دشمن آهنگ کرد
زمانی به گرز گران جنگ کرد
بدو تاخت بار دگر کوش تنگ
بدان تا زند تیغ الماس رنگ
سپهبد برآورد یکباره شور
بینداخت گرز از پس وی به زور
به کتفش درآمد سر گرز راست
بدان سان که از زین همی گشت خواست
ز سستی بیفتاد تیغش ز دست
سپهبد به اسب دگر برنشست
برانگیخت و آهنگ او کرد باز
برآویخت با او زمانی دراز
نبودند بر یکدگر دستیاب
شب آمد گران شد سر از رنج خواب
جدا شد ز یکدیگران دو سپاه
ز هم بازگشتند سالار و شاه
همه سرکشان پیش کوش آمدند
به خوان و خورشهای نوش آمدند
بدیشان چنین گفت کامروز رزم
به چشمم چنان بود چون جای بزم
سپهدار ایران به ما باز خورد
ز جانش برآورده بودیم گرد
بکشتم به زیر اندرش بارگی
نهاد اندر او روی بیچارگی
چو سستی نمودند پر مایگان
بجست او ز شمشیر ما رایگان
دویدند یارانش یکباره پیش
کشیدند باره سوارانش پیش
رها شد ز دست من آن کینه جوی
اگر باز فردا ببینمش روی
من او را به یک زخم بیجان کنم
دل لشکر از درد پیچان کنم
می روشن آورد تا نیمشب
به بازی و رامش گشادند لب
چو دیده شد از خواب و باده گران
سوی خیمه رفتند گندآوران
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ