عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۱ - مدیح منصوربن سعید
دوش گفتی ز تیرگی شب من
زلف حورست و رای اهریمن
زشت چون ظلم و بیکرانه چو حرص
تیره چون محنت و سیه چو حزن
مانده شد مهر گویی از رفتار
سیر شد چرخ گویی از گشتن
همچو زنگار خورده آینه ای
می نمود از فراز من روزن
که زرنگش نمی توانستم
اندرو روی صبح را دیدن
چرخ مانند گرزنی که بود
اندرو در و گوهر گرزن
آتش اندر دلم بسوخته صبر
آب ازین دیدگان ببرده وسن
مهر چون آتشی فرو شد و زو
پر ز دود سیاه شد روزن
گر نه دود سیاه بود چرا
زو روان گشت آب دیده من
از سیاهیش چشم من اعمی
وز نهیبش زبان من الکن
در دلم ترجمان شده کلکی
چون زبانم همی گشاده سخن
از دلم چون شب سیاه آورد
از معانی کواکب روشن
گر نه آبستن است از چه سبب
ناشکیبا بود گه زادن
کس نداند که او چه خواهد زاد
این چنین باشد آری آبستن
به سرش رفتن و کشان از پس
گیسوی عنبرینش چون دامن
تیز رفتار گردد و چیره
چونکه مجروح گردد از آهن
دشمن اوست آهن و که شنید
کس که باشد صلاحش از دشمن
نوبهاری همی برآرد زود
که ازو عقل را بود گلشن
زآن سیاهیش چون دل لاله
بر سپیدیش همچو روی سمن
بست زنار و شد نگار پرست
صاحب از بهر آن زدش گردن
خواجه منصوربن سعید که کرد
زنده آثار احمدبن حسن
ای سخای تو در جهان سایر
وانکه گرداردی سخات بدن
به جهان در نماندی خالی
از هوا جای یک سر سوزن
وعده تو ندید هرگز بطل
بخشش تو نداشت هرگز من
نیست پاداشنی سخای تو را
نه سخای تو هست پاداشن
تو حسامی به گوهر و به هنر
باز پیش حسام فقر مجن
وین عجب تر که تیغ دانش را
هم تو صیقل شدی و هم توسن
به گه آفرینش از حشمت
باقیی ماند گشت اصل فتن
ای ز بهر وزارت آورده
مر تو را سروری چو در عدن
دری و در نظم و نثر تو را
کس نداند درین زمانه ثمن
از دل و جان رهی خاص توام
تا مرا جان و دل بود در تن
در هوای توام ببسته میان
در ثنای توام گشاده دهن
من بیفتاده ام مرا بردار
بار اندوه از تنم بفکن
خز کوفی مدار همچو پلاس
گل سوری مبوی چون راسن
ای شکسته منازعان را پشت
پشت اندیشه را به من بشکن
رخ برافروز همچو مهر سپهر
سر برافراز همچو سرو چمن
باده گیر از کف دلارایی
لعبتی ماهروی زهره ذقن
گر نماندست سوسن و گل هست
عارض و روی چون گل و سوسن
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن
باد دستار نیکخواهت تاج
باد پیراهن عدوت کفن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۲ - ارسلان بن مسعود را ستاید
ز خورشید روی ملک ارسلان
شد این قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهی که مانند او
ندیدست یک چشم شاه زمان
نبیند سر همتش را فلک
نیابد یقین دلش را گمان
تو آن قصر داری بهاری ز ملک
که آن را نباشد به گیتی خزان
تو آن بوستانی که در صحن تو
ز مه بیکران هست سرو روان
که دیدست هرگز چنین شهریار
که دیدست هرگز چنین بوستان
همی روزگار از تو دارد مثل
همی از تو گوید فلک داستان
بلی پیشگاه امانی ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تویی معدن ملک تا حشر پای
تویی منبع جود جاویدمان
همیشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمین شهریاری جهان داوری
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشیر
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته میان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کیان
ز سهمش بلرزد همی بحر و بر
ز جودش بنالد همی کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همی تا بود شادمانه ولی
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پیش شاهیش بسته کمر
زمانه به شادیش کرده ضمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - مدیح سیف الدوله محمود
ای تو را خوانده صنیع خود امیرالمؤمنین
همچنین بادا جلالت بر زیادت همچنین
سیف دولت مر تو را زین پیشتر بوده لقب
عز ملت را بر افزون کرد امیرالمؤمنین
اصبحت شمس العلی فی دولت من مشرق
نحمدالرحمن حمدا و هو رب العالمین
این بشارت حور عینان را همی گوید به خلد
بر نبشته بر دو پر خویشتن روح الامین
بخت زیبنده لقب کردند شاهان مر تو را
این لقب خواهند کردن خسروان نقش نگین
هر که خواهد تا بود همواره با شادی و ناز
این لقب را گو بخوان و صاحبش را گو ببین
هر کسی را هست یک عید و تو را شاها دو عید
هر دو با رامش عدیل و هر دو با شادی قرین
آن یکی این عید فرخنده که می آید مدام
وان یکی فرخ لقب کامد تو را اکنون بحین
فرخجسته باد و میمون این همایون هر دو عید
دوستانت شاد بادند و بد اندیشان غمین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷ - سلطان مسعود را ستاید
ای ملک شیردل پیل تن
صفدر لشکرشکن تیغ زن
خسرو مسعود سعود فلک
بر سر تاج تو شده انجمن
دولت در خدمت و در مدح تو
بسته میانست و گشاده دهن
رخش تو بر خاک چو بگشاد کام
دشت شود پر گل و پر یاسمن
تیغ تن چون گشت برهنه به جنگ
جوشن پوشد ز نهیب اهرمن
بیش به هندستان از غزو تو
نه تن بت ماند نه جان شمن
گویدی اوصاف تو گر یابدی
خامه و شمشیر و زبان و سخن
بر فلک گردان نعش بنات
تا نشود جمع چو نجم پرن
بادی تابنده چو مهر فلک
بادی بالنده چو سرو چمن
ناصح تو محتشم و محترم
حاسد تو منهزم و ممتحن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸ - قصیده دیگر در مدح ملک ارسلان
ملک ملک ارسلان
ساکن روض الجنان
شاه زمانه فروز
خسرو صاحبقران
رایت و رایش بلند
دولت و بختش جوان
همت او آفتاب
رتبت او آسمان
مطرب راهی بزن
راوی بیتی بخوان
فی ملک عدله
یخدمها النیران
ای بدل اردشیر
وی عوض اردوان
بنده امرت سپهر
بسته حکمت جهان
ای ملک کامران
خسرو صاحبقران
دوش به خواب اندرون
وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی
روان نوشیروان
گفت که مسعود سعد
شاعر چیره زبان
دیدی عدلی که خلق
یاد ندارد چنان
دید کآباد کرد
جمله زمین و زمان
عدل ملک بوالملوک
شاه ملک ارسلان
در صفت عدل او
مدح به گردون رسان
ورچه امروز هست
تنت چنین ناتوان
چو گرددت تن درست
و ایمن گردی به جان
تو وصف این عدل کن
به وصف نیکو بیان
درین معانی به شعر
بساز ده داستان
ای ملک مال ده
خسرو گیتی ستان
سیاست ملک را
پیش تو در یک زمان
جمع شد از هر سویی
دویست کوه روان
جمله بر آن هر یکی
یک اژدهای دمان
بر سر هر پیل مست
نشسته یک پیلبان
برین سیاست که رفت
ای ملک کامران
قحط چو باران نشاند
رحمت تو از جهان
احسنت ای پادشاه
شاد به گیتی بمان
داشتن ملک و دین
جز که چنین کی توان
خلق جهان را همه
کودک و پیر و جوان
به جود کردی غنی
به عدل دادی امان
زایل کردی شها
ز خلق نرخ گران
جانشان دادی همه
که اصل جانست نان
خلق به گیتی ندید
چون تو شهی مهربان
زین پس دزدان شوند
بدرقه کاروان
بیش نترسد ز گرگ
بر رمه مرد شبان
ز جود خالی نه ای
حظی داری از آن
عدل تو بر ملک و دین
جود تو بر گنج و کان
چون تو نبودست و نیست
خسرو فرمان روان
عادلی و عدل تو
رسید در هر مکان
شاها با عدل و ملک
زنده بمان جاودان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰ - مدیح سیف الدوله محمود
گر نه شاگرد کف شاه جهان شد مهرگان
چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان
ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او
پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان
راست گویی منهزم گشت از خزان باد بهار
چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران
ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا
گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان
راست گویی بود بلبل مدح خوان نوبهار
چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان
زعفران اصلی بود مر خنده را هست این درست
هر که او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران
چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان
یا ز بسیاری که دادش بازگشتست او به عکس
هر چه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن
روز نقصان گیرد اکنون همچو عمر بدسگال
شب بیفزاید کنون چون بخت شاه کامران
آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او
شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان
قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر
تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان
شاه ابوالقاسم ملک محمود آن کز هیبتش
لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان
تیغ او چون برفروزد آتش اندر کارزار
جان بدخواهان برآید زو به کردار دخان
آنکه از بیمش بریزد ناخن ببر هژبر
وانکه از هولش بدرد زهره شیر ژیان
آنکه وصف او نگنجد هیچ کس را در یقین
وانکه نعت او نیاید هیچ کس را در گمان
فر خجسته رای او بر جامه شاهی علم
گستریده نام او بر نامه دولت نشان
هر چه او بیند بود دیدار او عین صواب
هر چه او گوید بود گفتار او سحر بیان
مشتری و زهره را هرگز نبودی حکم سعد
گر نبودی قدر او با هر دوان کرده قران
گر نبودی از برای ساز او را نامدی
در ناسفته ز دریا زر پاکیزه ز کان
طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن
کرد گردون هر یکی را گوهری اندر دهان
ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی
هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان
چون به گوش آمد صریر کلک تو بدخواه را
بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان
گر نه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو
پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان
مهرگان آمد به خدمت شهریارا نزد تو
در میان بوستان بگشاد گنج شایگان
باده چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ
نوش کن از دست حوری دلبر نوشین روان
ای به تو میمون و فرخ روزگار خسروی
بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان
همچنین یادی همیشه نزد شاهنشه عزیز
همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان
تا همی دولت بود در دولت عالی به ناز
تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان
مملکت افزون و همچون مملکت بفروز کار
روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان
التجای تو به بخت آمد و نعم الملتجاء
ایزدت دایم معین والله خیرالمستعان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱ - هم در مدح او
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان
همچو روی عاشقان بینم به زردی روی باغ
باده باید بر صبوحی همچو روی دوستان
تاجهاشان بود بر سر از عقیق و لاجورد
قرطه هاشان بود در بر از پرند و پرنیان
کله ها زد باد نیسان از ملون جامه ها
پرده ها بست ابر آزار از منقش بهرمان
مشک بودی بی حد و کافور بودی بی قیاس
در بودی بی مر و یاقوت بودی بی کران
حمل بویا مشک بودی تنگها بر تنگها
بار مروارید بودی کاروان در کاروان
تا خزانی باد سوی بوستان لشکر کشید
زینتش گشتست روی ارغوان چون زعفران
هر کجا کاکنون به سوی باغ و بستان بگذری
دیبه زربفت بینی زین کران تا آن کران
از غبار باد دیناری شده برگ درخت
وز صفای آب زنگاری شده جوی روان
شد چو روی بدسگال مملکت برگ درخت
باشد آب جوی همچون تیغ شاه کامران
سیف دولت شاه محمود بن ابراهیم آنک
جان شاهی را تنست و شخص شاهی را روان
خسرو خسرو نژاد و پهلو پهلو نسب
شهریار بر و بحر و پادشاه انس و جان
پیش او حلم زمین همچون هوا باشد سبک
پیش طبع او هوا هم چون زمین باشد گران
از نهیب گرز او در چرخ گردنده اثر
وز سر شمشیر او بر ماه دو هفته نشان
ای گه بخشش فریدون گاه کوشش کیقباد
ای به همت اردشیر و ای به حشمت اردوان
ور فریدون قباد و اردوان و اردشیر
زنده اندی پیش رخشت بنده بودندی دوان
کوه و بحر و آفتاب و آسمان خوانم تو را
کوه و بحر و آفتاب و آسمانی بی گمان
تو به گاه حلم کوهی و به گاه علم بحر
گاه رفعت آفتابی گاه قدرت آسمان
تیغ تو چون برفروزد در میان کارزار
مغز بدخواهت بجوشد در میان استخوان
جشن فرخ مهرگان آمد به خدمت مر تو را
خسروانی جام بستان بر نهاد خسروان
جوشن و برگستوان از خز باید ساختن
کامد اینک با لباس لشکری باد خزان
فرخ و فرخنده بادت مهرگان و روز مهر
باد دولت با تو کرده صد قران در یک قران
ملک از تو با نشاط و تو ز ملکت با نشاط
دولت از تو شادمان و تو ز دولت شادمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۳ - ثنای سیف الدوله محمود
بر من بتافت یار و بتابم ز تاب او
طاقت نماند پیش مرا با عتاب او
این روی پر ز دره و در خوشاب گشت
از آرزوی دره و در خوشاب او
از رشگ آن نقاب که بر روی او رسد
گشت این تن ضعیف چو تار نقاب او
چون نوشم آید ارچه چو زهرم دهد جواب
زیرا که هست بر لب راه جواب او
بربود خواب از من و آنگه بخفت خوش
پیوسته گشت گویی خوابم به خواب او
خوردم شراب عشقش یک ساغر و هنوز
اندر سر منست خمار شراب او
چنگ عقاب زلفش و پرتذرو روی
ایمن رخ تذرو ز چنگ عقاب او
باز سپید روی و غراب سیاه زلف
وز بیم باز او شده لرزان غراب او
داند که هست بسته زلفین او دلم
هر ساعتی فزون کند از پیچ و تاب او
چون زر پخته شد رخ چون سیم خام من
زان آفتاب تابان وز مشک ناب او
گر زر ز آفتاب زیادت شود همی
نقصان چرا شود زرم از آفتاب او
بر عاشق ای نگارین رحمت کن و مسوز
بر آتش فراق دل چون کباب او
شاید که آب او بر توبه شود که هست
زان مجلس شهنشه گیتی مآب او
محمود سیف دولت شاهی که در جهان
شاهنشه ست از همه شاهان خطاب او
هر ملک را اگر چه فراوان بود زمان
محمود شاه باشد مالک رقاب او
شخصش سپهر و خلقش در وی نجوم او
خشمش اثیر و تیرش در وی شهاب او
کفش سحاب و تازه ازو بوستان ملک
زحمت ندید و صاعقه اندر سحاب او
یابد فلک درنگ به وقت درنگ او
گیرد زمین شتاب به گاه شتاب او
باشد هوا گران چو سبک شد عنان او
گردد زمین سبک چو گران شد رکاب او
صافی شدست آب جلالت ز آتشش
افروخته ست آتش هیبت ز آب او
آبست و آتشست حسامش به رزمگاه
روی زمین و چرخ پر از موج و تاب او
در دیده مخالف ملکست سیل او
واندر دل معادی دین التهاب او
هر بقعه ای که مرکب او بسپرد زمینش
گردد گلاب و عنبر آب و تراب او
روید به جای خار شقایق ز عنبرش
باشد به جای سنگ گهر در گلاب او
آثار مهر اوست در آباد این زمین
تأثیر کین اوست چنین در خراب او
کم باد بدسگال وی و باد بر فزون
اقبال و ملک و دولت و عمر و شباب او
چون باغ باد مجلسش آراسته مدام
چون عندلیب و بلبل چنگ و رباب او
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۴ - در مدح
ای اختیار عالم در اختیار تو
وی پیشوای ملک و ملک پیشکار تو
بر آسمان دولت قطب کفایتی
بسته مدار مملکت اندر قرار تو
خورشید گشت همت گردون فروز تو
تا چرخ شد جلالت گیتی نگار تو
تا در وجود نامدی از عالم عدم
گردون سپید دیده شد از انتظار تو
سعد فلک همی نکند اختیار خویش
تا ننگرد نخستین در اختیار تو
چون مهر بر سپهر بود گر تویی سوار
شیر سپهر خم زدی از رهگذار تو
گردون سرفراخته را کوژ گشت پشت
تا سر فراخت همت گردون گذار تو
در تاختن پیاده شد فتنه سوار
چون پاشنه گشاید عزم سوار تو
بی بیم شد ز زلزله حادثه جهان
تا تکیه کرد بر خرد استوار تو
گردون ز خط کام تو بیرون نبرد گام
تا بانگ زد برو هنر کامگار تو
دریای پهن خاست ز موج سخای تو
کوه بلند رست ز بیخ وقار تو
چون باغ خلد چرخ بیاراست ملک شاه
آیین و سیرت و ادب شاهوار تو
عدل بسیط تو به چه دارد همی روا
زینگونه ظلم همت تو بر یسار تو
در دفتر سخای تو چون بنگریم هست
اندک ترین رقم صلت صد هزار تو
هر روز ریع شکر و ثنا بر زیادتست
تا هست خلق وجود ضیاع و عقار تو
مست شراب جودی و هرگز به هیچ وقت
چشم زمانه چشم ندارد خمار تو
شاداب و سرفراخته سروی به باغ عز
تا گشت فر دولت عالی بهار تو
گویند بارور نبود سرو نیست راست
سروی تو و مصالح ملکست بار تو
در مجلس تو خون قنینه چگونه ریخت
گر مال پاره پاره شد از کارزار تو
ای ذوالفقاروار کشیده زبان تیز
زو حیدرانه رفته همه نظم کار تو
در کر و فر صلح به کردار راست
بر حل و عقد دولت تو ذوالفقار تو
ای پر هنر سوار به میدان نام و ننگ
باد قضا شکاف ندارد غبار تو
بگذارد کار دولت و بگشاد راه دین
گیتی گشای بازوی خنجر گذار تو
بدخواه در شتاب و گریزست و گیرگیر
از هیبت درنگ تو و کارزار تو
گردد به خدمت تو سر مرد بارور
صحن سرای فرخ تو روز بار تو
ای جوهر محیط شده بر عیار دهر
هرگز به حق گرفت که داند عیار تو
از زینهار خوردن گیتی بری شود
هر کو پناه گیرد در زینهار تو
ای شیر مرغزار نیارد گذار کرد
یک شیر شرزه بر طرف مرغزار تو
بر چهره عدوی تو نشکفت هیچ گل
کاندر دلش نرست ز اندیشه خار تو
من گویمی که یار نداری به هیچ روی
گر بخت نیستی به همه وقت یار تو
در طبع تو نگردد هرگز بزرگیی
کان سعی بخت تو ننهد در کنار تو
چون افتخار کرد به تو هر چه بود و هست
اندر زمانه از چه نهد افتخار تو
آن گوهری که شاید گوهر تو را صدف
آن آتشی که زیبد آتش شرار تو
شاگرد ملک بودی استاد از آن شدی
آموزگار نیست جز آموزگار تو
هر نعمتی که هست بود در شمار من
تا هست نام شعر من اندر شعار تو
نکبت نگشت یارد اندر جوار من
تا جان من خزیده بود در جوار تو
از مفخرت شدست شعار و دثار من
تا بر تن منست شعار و دثار تو
بادی ازین جهان به همه وقت یادگار
هرگز جهان مباد ز تو یادگار تو
امروز من به طوع تو را بنده تر ز دی
امسال تو به طبع تو را به ز پار تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۷ - ستایشگری
ای شیر رزم شیر شکاری شکار تو
بادا شکار شیران همواره کار تو
در بیشه نره شیر ژیان را قرار نیست
از ذوالفقار شیر کش بی قرار تو
کردند ذوالفقار تو را بی قرار نام
از بس که بی قرار بود ذوالفقار تو
روزی که بی حصار نباشند سرکشان
تیغ حصار گیر تو باشد حصار تو
در بیشه شیر ترسان از یوزبان تو
در که عقاب لرزان از بازدار تو
ای فخر دولت و شرف اندر سرای تو
ون ناز و نزهت و طرب اندر کنار تو
آرد به دولت تو به تاراج تاج خان
گر رخصه یابد از توش ها چتردار تو
در پای شاه چین بربندی نهد گران
گر یابد از تو فرمان سالار بار تو
قیصر به خواب دید تو را در میان جنگ
وان خنجر اندر آن کف خنجر گذار تو
بیدار شد ز خواب و ندیدش دیده دیر
از هول نقش خنجر خاره گذار تو
همواره باد دولت و تایید جفت تو
پیوسته باد نصرت و توفیق یار تو
از تو خجسته گشت همه روزگار من
بر تو خجسته باد همه روزگار تو
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹ - مدح ابوسعد بابو و شرح حال خویش
لاله رویاند سرشکم تازه در هر مرحله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله
در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله
صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله
همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله
والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۱ - مدح محمد خاص
دولت خاص و خاصه زاده شاه
رایت فخر بر کشید به ماه
تاج گردون محمد آنکه گرفت
در بزرگیش ملک و عدل پناه
ملک را داد رای او رونق
ظلم را کرد عدل او کوتاه
همتش یافت بر مکارم دست
حشمتش بست بر حوادث راه
آسمانیست بر جهان هنر
آفتابیست در میان سپاه
چون ز حضرت به سوی هندستان
زرد به فرمان شاه لشکر گاه
چشم گیتی به تیغ کرد سپید
روی گردون به گرد کرد سیاه
در همه بیشه ها ز سهمش رفت
شیر شرزه به سایه روباه
آبدان شد همه ز باران ریگ
بارور شد همه به دانه گیاه
کشت پیدا نبود و هر منزل
بود انبارهای کوفته کاه
دشت مازندران که دیو سپید
دروی از بیم جان نکرد نگاه
گرمی او نبرده بوی نسیم
خشکی او ندیده روی میاه
روز بودی که صد تن کاری
اندرو گشتی از سموم تباه
شد بهشت برین به دولت او
حوض کوثر شد اندرو هر چاه
ره چنان شد ز آب کاندر وی
حاجت آمد سپاه را به شناه
ای بزرگی که ملک رای تو را
کرد اقرار طلوع بی اکراه
باشد افزون زده هزار سوار
که بر اقبال تو شدند گواه
نیست بر حزم تو قدر واقف
نیست از عزم تو قضا آگاه
هم تو را خسرویست سیرت و رسم
هم تو را ایزدیست فره و راه
هم مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه هست تباه
هیچ کس داشته ست ازین گونه
معجزاتی علیک عین الله
به همه کار عون و ناصر تو
رای پیرست و دولت بر ناه
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو تو پیشگاه نازد گاه
ابر بارنده به پاداشن
بحر آشفته ای به پاد افراه
ای عمیدی کز آستانه تو
خاک روبند سرکشان به جباه
رفته صیت تو در همه عالم
مانده مدح تو در همه افواه
تا زدم در بهار دولت تو
دست در شاخه خدمتت ناگاه
عذرها خواست روزگار از من
بازگردد همی ز کرده گناه
به سلام آمدم همی هر روز
دولت و بخت بامداد پگاه
تا پناهست عدل را به حسام
تا شکوهست ملک را به کلاه
باد روزت به فال نیکو گوی
باد کارت به کام نیکو خواه
تهنیت خلعت تو را گویم
که مهنا به توست خلعت شاه
دشمنت را ز تن برآید جان
چون بدین غم ز دل برآرد آه
خلعتی بادت از ملک هر روز
دولتی بادت از فلک هر ماه
دست گیتی به دولت تو دلیل
پشت گردون به خدمت تو دو تاه
بینی از بخت هر چه جویی جوی
یابی از چرخ هر چه خواهی خواه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۳ - ستایش ثقة الملک طاهر بن علی
ای ملک ملک چون نگار کرده
در عصر خزانها بهار کرده
شغل همه دولت قرار داده
در مرکز دولت قرار کرده
از عدل بسی قاعده نهاده
بر کلک تکاور سوار کرده
کلکی که بسی خورده قارو گیتی
در چشم معادی چو قار کرده
گوید همه روزه بلند گردون
کوهست به ما بر مدار کرده
این ملک به حق طاهر علی را
هست از همه خلق اختیار کرده
تو صدر جهانی صدر حشمت
از حشمت تو افتخار کرده
اقبال تو مانند گل شکفته
در دیده بدخواه خار کرده
ای هیبت تو چون هزبر حربی
جان و دل دشمن شکار کرده
کام ملک کامگار عادل
بر کام تو را کامگار کرده
مسعود که پیش سپهر والا
بر تاج سعادت نثار کرده
ای شهرگشایی که مر تو را شه
بر کل جهان شهریار کرده
پرورده به حق عدل را و تکیه
بر یاری پروردگار کرده
ای از پدر خویش کار دیده
بهتر ز پدر باز کار کرده
زیور زده دولت و به حشمت
از جاه تو دولت شعار کرده
اقبال تو را روزگار شاهی
تاج و شرف روزگار کرده
ای روز بزرگیت را سعادت
در دهر بسی انتظار کرده
ای حیدر مردی و مردی تو
بر ملک تو را ذوالفقار کرده
ای عالم رادی و رادی تو
مر سایل را با یسار کرده
دریاب تنم را که دست محنت
در حبس تنم را بشار کرده
هست این تن من در حصار انده
جان را ز تنم در حصار کرده
من دی به بر تو عزیز بودم
وامروز مرا حبس خوار کرده
بی رنگم و چو رنگ روزگارم
بر تارک این کوهسار کرده
این گیتی پر نور و نار زینسان
نور دل من پاک نار کرده
با منش بسی کارزار بوده
بر من ز بلا کارزار کرده
این آهن در کوره مانده بوده
بر پای منش چرخ مار کرده
چون دانه نارم سرشک اندوه
آکنده دلم را چو نار کرده
این دیده پر خون زمین زندان
در فصل خزان لاله زار کرده
بیماری و پیری و ناتوانی
دربند مرا زرد و زار کرده
این چرخ نهال سعادتم را
برکنده و بی بیخ و بار کرده
نی نی که مزور شدم ز رنجی
کو بود تنم را نزار کرده
زین پیش به زندان نشسته بودم
بیمار دلم را فگار کرده
از آتش دل محنت زمانه
چون دود تنم پر شرار کرده
اندر غم و تیمار بی شمارم
پیداست همان را شمار کرده
امروز منم با هزار نعمت
صد آرزو اندر کنار کرده
زین دولت ناسازگار بوده
با بخت مرا سازگار کرده
از بخشش تو شادمانه گشته
اقبال توام بختیار کرده
باریده دو کفت چو ابر بر من
ایام مرا بی غبار کرده
نعمت رسدم هر زمان دمادم
بر پشت ستوران بار کرده
تو با فلک تند کار زاری
از بهر مرا کارزار کرده
از رغم مخالف پناه جانم
اندر کنف زینهار کرده
من بنده از صدر دور مانده
بر مدح و دعا اختصار کرده
از دوری نادیدن جمالت
نهمار سرم را خمار کرده
تا چهره گردون بود و به شب ها
از اختر تابان نگار کرده
در ملک شهنشاه باد و یزدان
اقبال تو را پایدار کرده
تو پیش شه تاجدار و گردون
بد خواه تو را تاج دار کرده
در دولت سالی هزار مانده
یک عز تو گردون هزار کرده
بر یاد تو خورده جهان و دایم
از خلق تو را یادگار کرده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۴ - مدح ملک ارسلان بن مسعود
ای به عارض سپید و زلف سیاه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملکت را هزار شمع فروخت
می بیار ای به روی شمع سیاه
تا می چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملک ارسلان بن مسعود
ملک عدل ورز داد پناه
پادشاهی که بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی تو را
گیتی اقرار کرده بی اکراه
آفتابی به وقت پاداشن
آسمانی به گاه پاد افراه
ناصحت را نکرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هر چه راست نهاد
نکند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم دراز دست شده
کرد عدل تو از جهان کوتاه
روزگار گناهکار امروز
باز گردد همی به عذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد به جای گیاه
مهر گویی که از چهارم چرخ
روی توست از چهار پر کلاه
خا بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پگاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چون سوی دولت تو کرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه مهر
گفت شاها علیک عین الله
با تو یک روی شد جهان در روی
با تو یکتاه شد جهان دوتاه
ملک آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملک عراق در کش راه
مملکت ها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن کاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاک روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد کوه
پیش صرصر کجا برآید کاه
شیر شرزه چو از نخیز بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تک چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملک
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملک تو دولت برناه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۵ - تهنیت فتح هندوستان
ای ذکر خنجر تو به عالم سمر شده
وز عدل تو به چین و به ماچین خبر شده
گردون به پیش همت تو گشته چون زمین
دریا به نزد دو کف تو چون شمر شده
زی حلم و طبع تو نسب آرند کوه و بحر
زآنند هر دو پر گهر و پر درر شده
اندر جهان سراسر از خاطر و گفت
دانش خطر گرفته و زر بی خطر شده
از جود تو سخاوت حاتم شده هبا
وز زور تو شجاعت رستم هدر شده
آن چیست نه ز دولت تو یافته نصیب
وآن کیست نه ز دولت تو بهره ور شده
از بیم گرز و تیغ تو خورشید گشته زرد
وز بانگ نای و کوس تو بهرام کر شده
تیغ تو آتشیست که تف و شرار آن
در تارک و دو دیده شیران نر شده
ای آنکه در دو موضع کلک و حسام تو
یاری ده قضا و دلیل قدر شده
اکنون که سوی غزو خرامی به خرمی
از فر تو جهانی بینی دگر شده
رایان هند را و امیران نغز را
لبها ز بیم خشک شده دیده تر شده
اکنون به هند بینند از سهم و هیبتت
صد خاندان شاهان زیر و زبر شده
بس قلعه بلند که بینند زین سپس
ویران شده ز بیم تو و رهگذر شده
در بیشه های هند کنون بی خلاف هست
شیر از نهیب تیغ تو بی خواب و خور شده
بینند خسروان را در چین و روم و زنگ
اخبار رزم های تو جمله زبر شده
شیران لشکر تو در آن قلب رزمگاه
با دشمنان دولت تو کینه ور شده
هر فوج از آن چو پروین گرد آمده به هم
هر یک بسان جوزا اندر کمر شده
اندر میان معرکه چون شیر مرغزار
اندر کنار مجلس چون سرو بر شده
چون تیغ ضیمران رنگ آهنجی از نیام
بینند کارزار تو چون معصفر شده
ای آنکه مدح گوی تو اندر مدیح تو
عاجز شده ز مدح و سخن مختصر شده
با تو کسی نکوشد و نستیزد از ملوک
جز آن کسی که باشد عمرش به سر شده
سالی شده به خشکی چون کف مفلسان
در باغ ها درختان بی برگ و بر شده
اکنون دلیل و نصرت و اقبال ایزدیست
کآمد به خدمت ابر هوا پر مطر شده
بادی همیشه شاها در نصرت خدای
اقبال پیش رایت تو راهبر شده
از نام تو به روم بترسیده شاه روم
وز تیغ تو به هند ظفر بر ظفر شده
بینند این دو غزو تو را گشته داستان
وان داستان به گرد جهان در سمر شده
چتر تو را همیشه شده سعد رهنمون
بر داعیان دولت خود کامگر شده
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۶ - مدح سیف الدوله محمود
ز در درآمد دوش آن نگار من ناگاه
چو پشت من سر زلفین خویش کرده دو تاه
چگونه شاد شود عاشقی ز هجر غمی
که یار زیبا از در درآیدش ناگاه
ز شادمانی گفتم چو روی آن دیدم
که ای نگار تویی لا اله الا الله
سپید کرد شب من بدان رخان سپید
سیاه کرد دل من بدان دو زلف سیاه
به شرم گفتم کز دوست حاجتی خواهم
به ناز گفت ز من هر چه خواهی اکنون خواه
دلیر گشتم و گفتم که با تو دارم جنگ
که می بکاهم چون ماه از آن رخان چو ماه
اگر تو داری حسن و ملاحت یوسف
چرا چو یوسف من مانده ام ز عشق به چاه
دراز گشت مرا عشق کوته تو از آنک
دراز کردی جانا دو زلفک کوتاه
جواب داد که امشب عتاب یکسو نه
که دوستی را یارا کند عتاب تباه
بساز مجلس خرم بیار باده لعل
من و تو باده خوریم ای نگار هم زین گاه
به یاد خسرو محمود سیف دولت و دین
که او سزد که بود در زمانه شاهنشاه
خدایگانی کو را زمانه بر دولت
به پادشاهی اقرار کرد بی اکراه
شهی که هست بر از فرقدان به صدر و به قدر
مهی که هست بر از مشتری به جای و به جاه
بر آسمان جلالش نهاده پایه تخت
وز آفتاب کلاهش گذشته پر کلاه
ازو ببالد هنگام رزم تیغ و کمند
وزو بنازد هنگام بزم مسند و گاه
ایا ز تیغ تو بدخواه جفت اندوهان
چنانکه از کف تو یار لهو نیکو خواه
رسید نامه فتحت به حضرت سلطان
نصیر دولت و دولت بدو گرفته پناه
بر آن سبیل که از حاجبان او نعمان
گشاد مکران چون سوی او کشید سپاه
فشاند جان عدو بر هوا به جای غبار
براند خون عدو بر زمین به جای میاه
ز خون حاسد دین آن زمین چنان شد رنگ
که جز طبر خون ناید از آن به جای گیاه
خدایگانا بیشک بدان که هر روزی
خجسته نامه فتحت رسد به حضرت شاه
چگونه مدح کنمت ای خدایگان جهان
وگر چه هست مرا رهنمای عون الله
جز آنکه گویم وصفت همی ندانم کار
مقر گشتم وزین بیشتر ندارم راه
تو بحر گوهر موجی به روز پاداشن
تو ابر صاعقه باری به وقت پاد افره
همیشه بادی شاها چو بخت خود پیروز
ولی به لهو و نشاط و عدو به ویل و به واه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸ - مدیح سلطان ابراهیم بن مسعود
ز فردوس با زینت آمد بهاری
چو زیبا عروسی و تازه نگاری
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی
کش از سبزه پو دست وز لاله تاری
به گوهر بپیراست هر بوستانی
به دیبا بیاراست هر مرغزاری
بتی کرد هر گلبنی را و شاید
که هر گلستانیست چون قندهاری
برافکند بر دوش این طیلسانی
در آویخت در گوش آن گوشواری
میی خواه بویا چو رنگین عقیقی
بتی خواه زیبا چو خرم بهاری
همه کارها را نیامیز بر هم
ز هر پیشکاری همی خواه کاری
ز مطرب نوایی ز ساقی نبیدی
ز معشوق بوسی ز دلبر کناری
زمینی است چون صورت دلفروزی
هواییست چون سیرت بردباری
ز روی تذروان زمین را بساطی
ز پشت کلنگان هوا را بخاری
اگر چرخ دارد ز هر گونه چیزی
که شاید نمودن بدان افتخاری
ز شاهان گیتی به گیتی ندارد
چو خسرو براهیم مسعود باری
جهان شهریاری که در شهریاری
زمانه ندارد چنو شهریاری
چو او کامگاری که از کامگاران
نشد چیره بر کام او کامگاری
بر جود او آب دریا سرابی
بر قدر او چرخ گردان غباری
ثواب و عقابش به میدان و ایوان
فروزنده نوری و سوزنده ناری
بدان آتشین تیغ در هر نبردی
گرفته ست هر خسروی را عیاری
به شمشیر داده قوی گوشمالی
شهان جهان را به هر کار زاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرو رانده سیلی به هر ژرف غاری
نه با رای او اختران را فروغی
نه با گنج او کوهها را یساری
جهاندار شاها جهان را به شاهی
نکردست گردون چو تو اختیاری
نبودست چون امر و نهی تو هرگز
زمانه نوردی و گیتی گذاری
ندادت گلی چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاری
ازینسان برآید همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاری
شه روزگاری و چون روزگارت
ندیدست کس ملک را روزگاری
اگر ملک را یادگاری بباید
بیابد هم از ملک تو یادگاری
همی تا بود کوکبی را شعاعی
همی تا بود آتشی را شراری
همی دیده ای بر گشاید گیایی
همی پنجه ای برفرازد چناری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد امر تو در هر دیاری
گهت گوش بر نغمه رود سازی
گهت چشم بر صورت میگساری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۹ - هم در مدح او و شکوه از تیره بختی
جداگانه سوزم ز هر اختری
مگر هست هر اختری اخگری
یکی سخت سنگم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشتست از آنک
سپهرست مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیده ای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستا می شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیده بانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانیی
که از ابر گریان کند آزری
بهر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه ست بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهم نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندروی
به تشدید محنت شدم مضمری
به من صرف گردد همه رنجها
مگر رنجها را منم مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شدست
چرا ماندم از اشک در فرغری
بلای مرا مادر روزگار
بزاید همی هر زمان دختری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد زانکه هست
یکی را سراندر دم دیگری
مرا دهر صد شربت تلخ داد
که بنهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی می نهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ارشد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانیست چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا از جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری
اگر بی عرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بی عرض جوهری
به حرص سرویی که سود آیدم
زبان کرده ام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
کرا باشد اندر جهان خانه ای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز آن
یکی نیمه بینم ز هر اختری
درین تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آنکه با این همه زنده ام
تواند چنین زیست جاناوری
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا می گذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چو او شهریاری ندید افسری
سر افراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد به هر کشوری لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچه گل بود پیش اوی
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و بازوی او
کجا ماند از حصن ها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش به هر بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی بود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق را
که نفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطه خاوری
به از رای هندست هر بنده ای
به از خان ترکست هر چاکری
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن می کنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحست
نه چون سامری در جهان ساحری
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
شود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۱ - مدح دیگر از آن پادشاه
اگر مملکت را زبان باشدی
ثنا گوی شاه جهان باشدی
ملک بوالمظفر که گر قدر او
عیان گرددی آسمان باشدی
شه کامرانی که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی
اگر شکل خلقش پدید آیدی
شکفته یکی بوستان باشدی
وگر آتش تیغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدی
یکی دوزخی باشدی سهمگین
که دوزخ در آسیب آن باشدی
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی
به پیش تو چون بندگان دگر
همیشه کمر بر میان باشدی
جهاندار شاها اگر پیش تو
چو بنده دو صد مدح خوان باشدی
یقین دان که افزون از آن نامدی
که در مجلس بار و خوان باشدی
رهی تو گر صد دهان داردی
که در هر دهان صد زبان باشدی
بدان هر زبان صد لغت داندی
که در هر لغت صد بیان باشدی
بنان گرددی مویها بر تنش
یکی کلک در هر بنان باشدی
پس آن کلکها و بنانها همه
به مدحت روان و دوان باشدی
نبشته که با گفته گرد آمدی
وگر چند بس بیکران باشدی
ز صد داستان کان ثنای تو است
همانا که یک داستان باشدی
شها خواهدی رخش تو تا بتگ
عنانش ز باد وزان باشدی
روا داردی کو تنش را چو کرگ
هم از پوست گستوان باشدی
فلک خواهدی تا تو را روز و شب
چو شبدیز در زیر ران باشدی
بدان تا برو انجم و مهر و ماه
ستام و رکاب و عنان باشدی
سپهر برین گر زبان داردی
مثال تو را ترجمان باشدی
وگر قرص خورشید جان یابدی
به گنج تو بر قهرمان باشدی
اگر جویها را که در بیشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدی
سر نیزه هایی که روید ز خاک
سراسر همه با سنان باشدی
گواهی ز عدل تو گر نیستی
یقین زمانه گمان باشدی
وگر مهر تو نیستی در جهان
فلک سخت نامهربان باشدی
وگر دست تو نیستی در سخا
همه سود عالم زیان باشدی
شهی کز تو ترسان شود خواهدی
که در تنگتر آشیان باشدی
ز بیم حسامت روا داردی
که در کام شیر ژیان باشدی
وگر نه چو شاهی که شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدی
مگر زیر یک زخم شمشیر تو
زمانی تنش را توان باشدی
نداند که همی نیستی سودمند
گرش سنگ تن روی جان باشدی
سعود فلک را قران نیستی
اگر جز تو صاحبقران باشدی
اگر نیستندی حقیقت بدان
که ملکت همی جاودان باشدی
نه روی زمین خرمی داردی
نه طبع جهان شادمان باشدی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۳ - مدح ملک شیرزاد
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
وی خامه جاری چه نکته سازی
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی
ای عشق جگرسوز سخت زخمی
وی صبر گلوگیر تیز گازی
ای روی همه روز لعل و زردی
وی چشم همه شب فراز و بازی
ای رنگ دو رخ شادی حسودی
ای آب دو دیده فساد رازی
ای دل چه طراز هوای نگاری
بر جامه همه مهر بت طرازی
هر چند برویش نیازمندی
تا چند کشی ناز آن نیازی
ای خاطر مسعود سعد سلمان
شاید که ز جان تحفه طرازی
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی
فخر ملکان شیرزاد شاهی
کو را رسد از فخر سرفرازی
ابری که ز بارانش می نروید
از طبع مگر تخم دل نوازی
ای پشت دیانت سپهر زوری
وی بازوی دولت زمانه تازی
پتیاره ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی
آرام نیابی به هیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی
تو رستم رخشی چو حمله آری
چون صید کنی بیژن گرازی
آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را به پای بازی
در جور مخرب رسیده عدلت
بنموده بدو کارگر درازی
از هول تو شیر زینهار خواره
پیش رمه ترسان کند نهازی
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی
همچون پدر و جد خود به رغبت
آماده شوی تو به غزو تازی
در بوته پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فرو گدازی
جمعی ز مغازیت حاصل آید
من نظم کنم جمع آن مغازی
چون خواجه تو را کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی
فرزانه ابونصر پارسی کو
دارد به هنر تازه دین تازی
از بهر تو جان بازی است پیشش
جان بازی او را مدار بازی
بشنو سخن او و بر خلافش
مشنو سخن مرغزی و رازی
انچ آید ازو ناید از دگر کس
کی کار حقیقت بود مجازی
دیده ست کسی از گوزن شیری
جسته ست کسی از تذرو بازی
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی