عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴ - پاسخ مهانش
مهانش شنید و سرافگند پیش
از اندیشه ی او دلش گشت ریش
پس آن گاه سرکرد بر آسمان
همی گفت کای کردگار جهان
نشاید همی گر نه زین سان کنی
که گردنکشان را هراسان کنی
نباید تو ای شاه گیتی گشای
که بندی دل اندر سپنجی سرای
اگر دَه بمانیم اگر ده هزار
وگر بنده باشیم و گر شهریار
چو مرگ آید آن روزگار اندکی ست
همان بنده و شاه گیتی یکی ست
مر این کوش را آتبین پرورید
چو در بیشه ی چین مر او را بدید
همه سرگذشتش به پیش من است
اگرچه نه از خون و خویش من است
کنون شاه را بخشم این داستان
بسی دفتر دیگر از باستان
که من آرزو خواهم از کردگار
که بر من سر آرد کنون روزگار
که گشتم بر این کوهساران غمی
نبینم پس از تو دگر آدمی
امیدم چنین است کاین آرزو
بیابم به فرمان، تو ای نیکخو
چو یزدان سرآرد به من بر زمان
بدین خانه اندر کنیدم نهان
بگفت این و کرد آنگهی آبدست
بشد پیش یزدان به زانو نشست
دو رخساره را بر زمین بر نهاد
نیایش همی کرد تا جان بداد
سکندر ز گفتار او خیره ماند
همی آب دیده به رخ بر براند
بشستند و کردند بروی نماز
در خانه ی تنگ کردند باز
مر آن خانه را دخمه ای ساختند
مر او را به خاک اندر انداختند
همین کرد خواهد به هر کس جهان
همین است جای کهان و مهان
وز آن جا بسی دفتر آورد شاه
همی کرد هر یک به هر یک نگاه
یکی دفتر از پوست آهو بیافت
چو دستور خسرو به خواندن شتافت
از اندیشه ی او دلش گشت ریش
پس آن گاه سرکرد بر آسمان
همی گفت کای کردگار جهان
نشاید همی گر نه زین سان کنی
که گردنکشان را هراسان کنی
نباید تو ای شاه گیتی گشای
که بندی دل اندر سپنجی سرای
اگر دَه بمانیم اگر ده هزار
وگر بنده باشیم و گر شهریار
چو مرگ آید آن روزگار اندکی ست
همان بنده و شاه گیتی یکی ست
مر این کوش را آتبین پرورید
چو در بیشه ی چین مر او را بدید
همه سرگذشتش به پیش من است
اگرچه نه از خون و خویش من است
کنون شاه را بخشم این داستان
بسی دفتر دیگر از باستان
که من آرزو خواهم از کردگار
که بر من سر آرد کنون روزگار
که گشتم بر این کوهساران غمی
نبینم پس از تو دگر آدمی
امیدم چنین است کاین آرزو
بیابم به فرمان، تو ای نیکخو
چو یزدان سرآرد به من بر زمان
بدین خانه اندر کنیدم نهان
بگفت این و کرد آنگهی آبدست
بشد پیش یزدان به زانو نشست
دو رخساره را بر زمین بر نهاد
نیایش همی کرد تا جان بداد
سکندر ز گفتار او خیره ماند
همی آب دیده به رخ بر براند
بشستند و کردند بروی نماز
در خانه ی تنگ کردند باز
مر آن خانه را دخمه ای ساختند
مر او را به خاک اندر انداختند
همین کرد خواهد به هر کس جهان
همین است جای کهان و مهان
وز آن جا بسی دفتر آورد شاه
همی کرد هر یک به هر یک نگاه
یکی دفتر از پوست آهو بیافت
چو دستور خسرو به خواندن شتافت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۲ - درمان کردن پزشک هندی ضحاک ماردوش را
یکی مرد هندی ز درگاه شاه
درآمد نشسته بر او گرد راه
مرا گفت نزدیک شه ره کنید
مر او را ز کار من آگه کنید
بپرسید هر کس که تو کیستی
به درگاه شاه از پی چیستی
چنین داد پاسخ که هستم پزشک
بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک
بدین آمدستم بدین بارگاه
که دانم همی چاره ی درد شاه
پزشکان به سیلی گشادند دست
شد از زخم، هندو چو بیهوش مست
چنان بیگنه را کشیدند خوار
همی گفت کای مردم نابکار
به پاداش آن بد که بر من رسید
یکی داروی آرم شما را پدید
که در خانه هر روز گردد به درد
کنیزک گرامی و نامی دو مرد
بخندید هر کس ز گفتار اوی
وز آن بیهده جنگ و پیگار اوی
شبانگاه درگاه چون شد تهی
درآمد به درگاه شاهنشهی
که مردی پزشکم مرا ره دهید
مرا ره به نزدیکی شه دهید
پرستنده او را برآورد پیش
نشاندش جهاندار نزدیک خویش
جهاندیده رفت و زبان برگشاد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
وز آن پس چنان گفت کز هندوان
بدان آمدستم که دارم توان
که این درد را چاره آرم بجای
کند درد را بر تو آسان خدای
از این گفته ضحاک شد شادمان
بسی چیز دادش هم اندر زمان
بدو گفت شاها، دو مرد گناه
به زندان بفرمای کردن تباه
چو پیش من آرند سر هر دو تن
بسازم همی مرهم درد، من
چنان کرد کاو گفت و آورد سر
برون کرد مغز از سر، آن بدگهر
چو مرهم بدان ریشها بر نهاد
بر آسود وز درد نامدش یاد
به خواب اندر آمد سر مارفش
همه شب نبود آگه از خواب خَوش
دگر روز چون هندوی آمد به در
کنارش پر از زرّ کرد و گهر
شد اندر جهان بی نیاز آن پلید
به گیتی کسی این پزشکی ندید
به ضحاک گفت اینت درمان درد
همه این کن و زین عمل بر مگرد
مخور بیش از این نیز گوشت شکار
که باشد بر این درد ناسازگار
بکرد این پزشکی و شد ناپدید
همی دردِ ضحاک از آن آرمید
چو روشن شدی روز در چشم شاه
از آن شهر دو مرد کردی تباه
نهادند نوبت به بازار و کوی
شد آن شهر پر ماتم و گفت و گوی
چنین داستان زد همی مرد و زن
که هندو نبود آن، که بود اهرمن
که شه را به خون ریختن کرد چیز
وگرنه نبودی بدین سان دلیر
همانا نه درد است، هست آن دو مار
که از مردمان می برآرد دمار
سخنها مرا این شگفتی بس است
شناسنده ی مرتبه ی هرکس است
همی بود ضحاک نزدیک کوش
شب و روز با باده و نای و نوش
درآمد نشسته بر او گرد راه
مرا گفت نزدیک شه ره کنید
مر او را ز کار من آگه کنید
بپرسید هر کس که تو کیستی
به درگاه شاه از پی چیستی
چنین داد پاسخ که هستم پزشک
بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک
بدین آمدستم بدین بارگاه
که دانم همی چاره ی درد شاه
پزشکان به سیلی گشادند دست
شد از زخم، هندو چو بیهوش مست
چنان بیگنه را کشیدند خوار
همی گفت کای مردم نابکار
به پاداش آن بد که بر من رسید
یکی داروی آرم شما را پدید
که در خانه هر روز گردد به درد
کنیزک گرامی و نامی دو مرد
بخندید هر کس ز گفتار اوی
وز آن بیهده جنگ و پیگار اوی
شبانگاه درگاه چون شد تهی
درآمد به درگاه شاهنشهی
که مردی پزشکم مرا ره دهید
مرا ره به نزدیکی شه دهید
پرستنده او را برآورد پیش
نشاندش جهاندار نزدیک خویش
جهاندیده رفت و زبان برگشاد
بسی آفرین کرد بر شاه یاد
وز آن پس چنان گفت کز هندوان
بدان آمدستم که دارم توان
که این درد را چاره آرم بجای
کند درد را بر تو آسان خدای
از این گفته ضحاک شد شادمان
بسی چیز دادش هم اندر زمان
بدو گفت شاها، دو مرد گناه
به زندان بفرمای کردن تباه
چو پیش من آرند سر هر دو تن
بسازم همی مرهم درد، من
چنان کرد کاو گفت و آورد سر
برون کرد مغز از سر، آن بدگهر
چو مرهم بدان ریشها بر نهاد
بر آسود وز درد نامدش یاد
به خواب اندر آمد سر مارفش
همه شب نبود آگه از خواب خَوش
دگر روز چون هندوی آمد به در
کنارش پر از زرّ کرد و گهر
شد اندر جهان بی نیاز آن پلید
به گیتی کسی این پزشکی ندید
به ضحاک گفت اینت درمان درد
همه این کن و زین عمل بر مگرد
مخور بیش از این نیز گوشت شکار
که باشد بر این درد ناسازگار
بکرد این پزشکی و شد ناپدید
همی دردِ ضحاک از آن آرمید
چو روشن شدی روز در چشم شاه
از آن شهر دو مرد کردی تباه
نهادند نوبت به بازار و کوی
شد آن شهر پر ماتم و گفت و گوی
چنین داستان زد همی مرد و زن
که هندو نبود آن، که بود اهرمن
که شه را به خون ریختن کرد چیز
وگرنه نبودی بدین سان دلیر
همانا نه درد است، هست آن دو مار
که از مردمان می برآرد دمار
سخنها مرا این شگفتی بس است
شناسنده ی مرتبه ی هرکس است
همی بود ضحاک نزدیک کوش
شب و روز با باده و نای و نوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۶ - پرسش آتبین با طیهور از راه دانش
وز آن پس گهی آتبین پیش شاه
گهی شد به ایوان او بی سپاه
روان چون ز باده دژم ماندی
پس از راه دانش سخن راندی
فرع ترجمان در میان دو شاه
به دل هر دوان را شده نیکخواه
سخن رفت روزی ز یزدان و دین
بپرسید طیهور را آتبین
که نزدیک یزدان چگونه ست راه
چگونه شناسدش داننده شاه
چنین داد پاسخ که یزدان یکی است
جهان را جز او آفریننده نیست
توانا و روزی ده جانور
رونده به فرمان او خواب و خور
از او شادمان شد چو بشنید و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چگونه بدانستی ای شهریار
که هست آفریننده و کردگار
نیاگان ما، گفت، و شاهان پیش
همی آفریننده خواندند خویش
کسی را که فرزند بودی ز جفت
ز غمری منم آفریننده گفت
چنین تا به روز بسیلا که کوه
بدو باز خوانند مردم گروه
به دانش فزون از نیاگان خویش
به از نامداران و پاکان خویش
مر این کوه و این شهرها را بساخت
به گردون سر خویشتن برفراخت
یکی کودک آمدش چون ماه و مهر
بسیلا بدو داد یکباره مهر
چو جانش همی داشت اندر کنار
ستم کرد بروی بد روزگار
به دو سالگی نارسیده بمرد
سراسر بسیلا به ماتم سپرد
غریوان شب و روز جوشان بدی
ز دردش نوان و خروشان بدی
یکی روزش اندیشه آمد دراز
همی غم سگالید با دل به راز
که این بچّه را تخم من کاشتم
ز جنش گرامی تر انگاشتم
چرا ناتمام آفردمْش و سست
بیامد ز من بچّه ی نادرست؟
چرا از شکم دیگری شد هلاک
به پیری یکی بازگردد به خاک
گر این آفریننده ماییم و بس
چرا نیست بر کام دل دسترس
مگر آفریننده ی ما یکی ست
که در کار او دسترس اندکی ست
چو روز آمد از مردمان همگروه
یکی انجمن ساخت دانش پژوه
کلید درِ راز بنمودشان
پرستیدن داد فرمودشان
بدیشان چنین گفت کز خواب دوش
ندارد مرا آگهی چشم و گوش
همی تا سپیده نیاسوده ام
در اندیشه دل را بفرسوده ام
که نام، آفریننده برخود نهاد
ز ما هرکه پاکیزه فرزند زاد
چنین نام بر ما نه زیبا بود
خرد زین سخن ناشکیبا بود
کنون من بپرسم شما را یکی
مرا پاسخ آرید از این اندکی
گر از ماست این آفرینش پدید
به کام دلش بایدی آفرید
درست و نکو روی و پاکیزه تن
دلیر و خردمند و شمشیر زن
به پیری شدی روزگارش چنان
که داردش گردون و دولت عنان
یکی کودک آمد ز مادر پدید
هم اندر زمان را چنان در رمید
دگر سالیانی برست و بمرد
از آسیب روز بدش جان نبرد
به پیری رسد دیگری را گزند
به دل شادکام و به جان ارجمند
گر این آفرینش ز ما خاستی
به هر کام فرزند خود خواستی
چنان آفریدش خوب و درست
تو گفتی که از شاخ شمشاد رست
ز فرزند چون بد نشانی نماند
چرا بایدش آفریننده خواند
همانا که کردم همان آفرید
که روشن زمین و آسمان آفرید
چنان آفریند که خواهد همی
نه زآن بر فزاید نه کاهد همی
شما بر من اکنون گوایی دهید
خرد را ره آشنایی دهید
که هست آفریننده ی ما یکی
فراوان از اوی است وزو اندکی
که و مه براین گفته خستو شدند
ز گفتار بیهوده یکسو شدند
سپاه بسلا از آن روز باز
به یزدانِ بی یار گشتند باز
نیاگان ما، نیکمردان شدند
شناسنده ی پاک یزدان شدند
کنون سالیان شد چهاران هزار
که یزدان پرستیم از این روزگار
نکو گفتی ای شاه، گفت آتبین
چه گویی در این آب و باد و زمین
همین آفتاب و درخشنده ماه
ستاره که بر چرخ دارند راه
چنین داد پاسخ که ایشان همه
نشانند بر هستِ یزدان همه
چنین کرد پرگار گیتی به پای
که پرگار ما داور رهنمای
چنان پرورانیدمان سال و ماه
چو مادر که فرزند دارد نگاه
چه گویی بدو گفت در کار دین
گرانمایه پیغمبران گزین
بدان بی گمانی اگر بی گمان
در این صحفها کآمد از آسمان
ز دوزخ چه داری نشان وز بهشت
ز پاداش و کردار خوبی و زشت
چنین داد پاسخ کز این آگهی
ندارم، تو از رای فرّخ بهی
بگویی مرا تا بدانم یکی
شوم آگه از کار دین اندکی
ز چیزی که گردد مرا دلپذیر
بیاموزم و بگروم ناگزیر
ز هر دانشی، دانشی آتبین
بیاموخت لختی بدان پاکدین
ز دانش چنان شادمان گشت شاه
که گفتی روان کرد پاک از گناه
دلش ز آتبین شادمانی فزود
بر او هر زمان مهربانی نمود
به آموختن داد هشیار دل
شد از روزگار گذشته خجل
ز یزدان همی خواست پوزش به شب
زمانی نبست از نیایش دولب
گهی شد به ایوان او بی سپاه
روان چون ز باده دژم ماندی
پس از راه دانش سخن راندی
فرع ترجمان در میان دو شاه
به دل هر دوان را شده نیکخواه
سخن رفت روزی ز یزدان و دین
بپرسید طیهور را آتبین
که نزدیک یزدان چگونه ست راه
چگونه شناسدش داننده شاه
چنین داد پاسخ که یزدان یکی است
جهان را جز او آفریننده نیست
توانا و روزی ده جانور
رونده به فرمان او خواب و خور
از او شادمان شد چو بشنید و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چگونه بدانستی ای شهریار
که هست آفریننده و کردگار
نیاگان ما، گفت، و شاهان پیش
همی آفریننده خواندند خویش
کسی را که فرزند بودی ز جفت
ز غمری منم آفریننده گفت
چنین تا به روز بسیلا که کوه
بدو باز خوانند مردم گروه
به دانش فزون از نیاگان خویش
به از نامداران و پاکان خویش
مر این کوه و این شهرها را بساخت
به گردون سر خویشتن برفراخت
یکی کودک آمدش چون ماه و مهر
بسیلا بدو داد یکباره مهر
چو جانش همی داشت اندر کنار
ستم کرد بروی بد روزگار
به دو سالگی نارسیده بمرد
سراسر بسیلا به ماتم سپرد
غریوان شب و روز جوشان بدی
ز دردش نوان و خروشان بدی
یکی روزش اندیشه آمد دراز
همی غم سگالید با دل به راز
که این بچّه را تخم من کاشتم
ز جنش گرامی تر انگاشتم
چرا ناتمام آفردمْش و سست
بیامد ز من بچّه ی نادرست؟
چرا از شکم دیگری شد هلاک
به پیری یکی بازگردد به خاک
گر این آفریننده ماییم و بس
چرا نیست بر کام دل دسترس
مگر آفریننده ی ما یکی ست
که در کار او دسترس اندکی ست
چو روز آمد از مردمان همگروه
یکی انجمن ساخت دانش پژوه
کلید درِ راز بنمودشان
پرستیدن داد فرمودشان
بدیشان چنین گفت کز خواب دوش
ندارد مرا آگهی چشم و گوش
همی تا سپیده نیاسوده ام
در اندیشه دل را بفرسوده ام
که نام، آفریننده برخود نهاد
ز ما هرکه پاکیزه فرزند زاد
چنین نام بر ما نه زیبا بود
خرد زین سخن ناشکیبا بود
کنون من بپرسم شما را یکی
مرا پاسخ آرید از این اندکی
گر از ماست این آفرینش پدید
به کام دلش بایدی آفرید
درست و نکو روی و پاکیزه تن
دلیر و خردمند و شمشیر زن
به پیری شدی روزگارش چنان
که داردش گردون و دولت عنان
یکی کودک آمد ز مادر پدید
هم اندر زمان را چنان در رمید
دگر سالیانی برست و بمرد
از آسیب روز بدش جان نبرد
به پیری رسد دیگری را گزند
به دل شادکام و به جان ارجمند
گر این آفرینش ز ما خاستی
به هر کام فرزند خود خواستی
چنان آفریدش خوب و درست
تو گفتی که از شاخ شمشاد رست
ز فرزند چون بد نشانی نماند
چرا بایدش آفریننده خواند
همانا که کردم همان آفرید
که روشن زمین و آسمان آفرید
چنان آفریند که خواهد همی
نه زآن بر فزاید نه کاهد همی
شما بر من اکنون گوایی دهید
خرد را ره آشنایی دهید
که هست آفریننده ی ما یکی
فراوان از اوی است وزو اندکی
که و مه براین گفته خستو شدند
ز گفتار بیهوده یکسو شدند
سپاه بسلا از آن روز باز
به یزدانِ بی یار گشتند باز
نیاگان ما، نیکمردان شدند
شناسنده ی پاک یزدان شدند
کنون سالیان شد چهاران هزار
که یزدان پرستیم از این روزگار
نکو گفتی ای شاه، گفت آتبین
چه گویی در این آب و باد و زمین
همین آفتاب و درخشنده ماه
ستاره که بر چرخ دارند راه
چنین داد پاسخ که ایشان همه
نشانند بر هستِ یزدان همه
چنین کرد پرگار گیتی به پای
که پرگار ما داور رهنمای
چنان پرورانیدمان سال و ماه
چو مادر که فرزند دارد نگاه
چه گویی بدو گفت در کار دین
گرانمایه پیغمبران گزین
بدان بی گمانی اگر بی گمان
در این صحفها کآمد از آسمان
ز دوزخ چه داری نشان وز بهشت
ز پاداش و کردار خوبی و زشت
چنین داد پاسخ کز این آگهی
ندارم، تو از رای فرّخ بهی
بگویی مرا تا بدانم یکی
شوم آگه از کار دین اندکی
ز چیزی که گردد مرا دلپذیر
بیاموزم و بگروم ناگزیر
ز هر دانشی، دانشی آتبین
بیاموخت لختی بدان پاکدین
ز دانش چنان شادمان گشت شاه
که گفتی روان کرد پاک از گناه
دلش ز آتبین شادمانی فزود
بر او هر زمان مهربانی نمود
به آموختن داد هشیار دل
شد از روزگار گذشته خجل
ز یزدان همی خواست پوزش به شب
زمانی نبست از نیایش دولب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۷ - دیدن آتبین در نجوم و دانستن رازها
سر سال نو هرمز فروردین
در اختر نگه کرد شاه آتبین
ز رازش چنان آگهی داد شاه
که گفتی به فرمان او بود ماه
چنان کامگاری به کار سپهر
که گفتی مر او را نموده ست چهر
شمارش چنان بود و رازش نهفت
که نابوده، مر بودنی باز گفت
به هفت و ده دو نگه کرد شاه
که چون گشت خواهد همی سال و ماه
بزرگی ز پیوند طیهور دید
ز هرچ آرزو کرد بر جای دید
بدان تخمه باز آمده یافت شاه
کلاه بزرگی نه تا دیرگاه
چو شاهی ز پیوند طیهور دید
غم و رنج از آن دودمان دور دید
چو گردون به کام دل خویش یافت
به پیوند طیهور بهتر شتافت
در اختر نگه کرد شاه آتبین
ز رازش چنان آگهی داد شاه
که گفتی به فرمان او بود ماه
چنان کامگاری به کار سپهر
که گفتی مر او را نموده ست چهر
شمارش چنان بود و رازش نهفت
که نابوده، مر بودنی باز گفت
به هفت و ده دو نگه کرد شاه
که چون گشت خواهد همی سال و ماه
بزرگی ز پیوند طیهور دید
ز هرچ آرزو کرد بر جای دید
بدان تخمه باز آمده یافت شاه
کلاه بزرگی نه تا دیرگاه
چو شاهی ز پیوند طیهور دید
غم و رنج از آن دودمان دور دید
چو گردون به کام دل خویش یافت
به پیوند طیهور بهتر شتافت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۰ - بازگشت آتبین از راه دریا
چو رفت آتبین از بسیلا برون
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۲ - گذشتن آتبین از دریا و رسیدن به ایران
از آن آتبین شادمان گشت سخت
جهان تیره گون گشت و بربست رخت
برون کرد پس جامه ی شاهوار
چو بازارگانان برآراست کار
همه شب همی تیز راندی و روز
فرود آمدی شاه لشکر فروز
به پرهیز خود را همی داشتند
همه مرز سقلاب بگذاشتند
رسیدند نزدیک دریای ژرف
خزان آمد و کوه بگرفت برف
چو بازارگانان بسیار ساز
ز سقلاب و بلغار گشتند باز
همه پیش دریا کشیدند رخت
به نزدیک آن شاه پیروز بخت
جهانجوی از ایشان سه کشتی خرید
به دریا درافگند و ره درکشید
همی راند پیوسته با آن گروه
زمانی ز رفتن نیامد ستوه
ز دریا برون شد به مرز خزر
نیارست بودن در آن دشت و در
دگر باره اسمه ز آن جا بجست
به دریای گیلان شد و در نشست
همی راند کشتی سه هفته فزون
به نزدیک آمل چو آمد برون
به بیشه درون رفت و پنهان ببود
از این زندگانی نگویی چه سود
اگر بد همان بودی اندر زمین
که آمد به روی گزین آتبین
همانا نماندی کسی بی گزند
نه کم سایه مردم نه شاه بلند
چه سخت است جان و تن آدمی
که از رنج و سختی نیابد کمی
ز بد، بی گمانی گریزنده به
همی با هزاران بلا زنده به
که خویشی ندارد کسی با خدای
نه آسانی افزون به دیگر سرای
جهان تیره گون گشت و بربست رخت
برون کرد پس جامه ی شاهوار
چو بازارگانان برآراست کار
همه شب همی تیز راندی و روز
فرود آمدی شاه لشکر فروز
به پرهیز خود را همی داشتند
همه مرز سقلاب بگذاشتند
رسیدند نزدیک دریای ژرف
خزان آمد و کوه بگرفت برف
چو بازارگانان بسیار ساز
ز سقلاب و بلغار گشتند باز
همه پیش دریا کشیدند رخت
به نزدیک آن شاه پیروز بخت
جهانجوی از ایشان سه کشتی خرید
به دریا درافگند و ره درکشید
همی راند پیوسته با آن گروه
زمانی ز رفتن نیامد ستوه
ز دریا برون شد به مرز خزر
نیارست بودن در آن دشت و در
دگر باره اسمه ز آن جا بجست
به دریای گیلان شد و در نشست
همی راند کشتی سه هفته فزون
به نزدیک آمل چو آمد برون
به بیشه درون رفت و پنهان ببود
از این زندگانی نگویی چه سود
اگر بد همان بودی اندر زمین
که آمد به روی گزین آتبین
همانا نماندی کسی بی گزند
نه کم سایه مردم نه شاه بلند
چه سخت است جان و تن آدمی
که از رنج و سختی نیابد کمی
ز بد، بی گمانی گریزنده به
همی با هزاران بلا زنده به
که خویشی ندارد کسی با خدای
نه آسانی افزون به دیگر سرای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۶ - گفتار اندر خواب دیدن آتبین بار چهارم
چنان دان که دیدم من امشب به خواب
دلارای باغی و میدان و آب
نشسته من اندر میان شاهوار
به سر بر یکی تاج گوهر نگار
جهان روشن از تاج رخشان من
جهانی همه زیر فرمان من
ز ناگاه جمشید فرمانروا
نشسته بر اسبی میان هوا
فرود آمدی اندر آن بزمگاه
سوی تاج من کرد هرگه نگاه
.................................
.................................
به جایی که باشد شگفت استوار
نباید که بد یابد از روزگار
مرا گویدم کز پَسَم برنشین
نشستیم و برخاست اسب از زمین
نشستن همان است و رفتن همان
به پرواز برشد سوی آسمان
من از روی گیتی شدم ناپدید
از این خواب گویی چه خواهد رسید
فروماند از آن خواب دستورِ شاه
همی کرد در پشت پایش نگاه
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
تو را رنجه خوابم ز بهر چه کرد
من آن آگهی آنگهی یافتم
که بر کار فرزند بشتافتم
گزارش همی خواهم از تو نه غم
بگوی آنچه دانی نه بیش و نه کم
بدو گفت دستور کای شهریار
دل خویش از این کار غمگین مدار
که کس را بدین گیتی امّید نیست
سرای درنگی و جاوید نیست
هر آن کس که آمد در این تیره جای
ببایدش رفتن به دیگر سرای
نماند سرانجام گیتی بجای
چه کهتر چه سالار کشور خدای
تو ای شاه اگر باغ دیدی به خواب
جهان است با این همه رنج و تاب
به باغیش ماننده کرده ست مرد
در او گاه شادی بود، گاه درد
جهاندار جمشید کز آسمان
درآمد بر اسبی چو باد دمان
چو تاج از سرشاه برداشت شاد
یکی جام می بر سرش برنهاد
فریدون بود تاجت ای شهریار
همی جام می دانش بیشمار
همه دانش خویش جمشید شاه
بدین نامور داد با تخت و گاه
چو بنشست بر تخت جمشید شاه
رساندش ز یزدان بدان بارگاه
چو فرمود این تاج را ای پسر
نکوتر بنه جایگاهی دگر
تو را ساز این کرد باید کنون
کز این بیشه او را فرستی برون
به جایی فرستیش سخت استوار
که ایمن شوی از بد روزگار
سزد شاه کاندر خرد بنگرد
مراین نامور را به جایی برد
که باشد یکی نامور مرزبان
خردمند و روشندل و مهربان
چو پردخت ما را دل از کار او
چنان دان که یزدان بود یار او
از آسیب ضحاک ما را چه باک
همه بازگشتن بود زیر خاک
نه مرده بود بی گمان کدخدای
چو فرزند شایسته ماند بجای
پراندیشه شد ز آن دلِ آتبین
بدانست کآن خواب هست این چنین
ز بهر فریدون پراندیشه گشت
همی گاه و بیگاه در بیشه گشت
دلارای باغی و میدان و آب
نشسته من اندر میان شاهوار
به سر بر یکی تاج گوهر نگار
جهان روشن از تاج رخشان من
جهانی همه زیر فرمان من
ز ناگاه جمشید فرمانروا
نشسته بر اسبی میان هوا
فرود آمدی اندر آن بزمگاه
سوی تاج من کرد هرگه نگاه
.................................
.................................
به جایی که باشد شگفت استوار
نباید که بد یابد از روزگار
مرا گویدم کز پَسَم برنشین
نشستیم و برخاست اسب از زمین
نشستن همان است و رفتن همان
به پرواز برشد سوی آسمان
من از روی گیتی شدم ناپدید
از این خواب گویی چه خواهد رسید
فروماند از آن خواب دستورِ شاه
همی کرد در پشت پایش نگاه
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
تو را رنجه خوابم ز بهر چه کرد
من آن آگهی آنگهی یافتم
که بر کار فرزند بشتافتم
گزارش همی خواهم از تو نه غم
بگوی آنچه دانی نه بیش و نه کم
بدو گفت دستور کای شهریار
دل خویش از این کار غمگین مدار
که کس را بدین گیتی امّید نیست
سرای درنگی و جاوید نیست
هر آن کس که آمد در این تیره جای
ببایدش رفتن به دیگر سرای
نماند سرانجام گیتی بجای
چه کهتر چه سالار کشور خدای
تو ای شاه اگر باغ دیدی به خواب
جهان است با این همه رنج و تاب
به باغیش ماننده کرده ست مرد
در او گاه شادی بود، گاه درد
جهاندار جمشید کز آسمان
درآمد بر اسبی چو باد دمان
چو تاج از سرشاه برداشت شاد
یکی جام می بر سرش برنهاد
فریدون بود تاجت ای شهریار
همی جام می دانش بیشمار
همه دانش خویش جمشید شاه
بدین نامور داد با تخت و گاه
چو بنشست بر تخت جمشید شاه
رساندش ز یزدان بدان بارگاه
چو فرمود این تاج را ای پسر
نکوتر بنه جایگاهی دگر
تو را ساز این کرد باید کنون
کز این بیشه او را فرستی برون
به جایی فرستیش سخت استوار
که ایمن شوی از بد روزگار
سزد شاه کاندر خرد بنگرد
مراین نامور را به جایی برد
که باشد یکی نامور مرزبان
خردمند و روشندل و مهربان
چو پردخت ما را دل از کار او
چنان دان که یزدان بود یار او
از آسیب ضحاک ما را چه باک
همه بازگشتن بود زیر خاک
نه مرده بود بی گمان کدخدای
چو فرزند شایسته ماند بجای
پراندیشه شد ز آن دلِ آتبین
بدانست کآن خواب هست این چنین
ز بهر فریدون پراندیشه گشت
همی گاه و بیگاه در بیشه گشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۹ - آزمودن کامداد، سلکت را
بدو گفت سلکت که ای رهنمون
سزد گر تو ما را کنی آزمون
بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
که شادی فزاید به فرمان ز تو
گر امروز یابی تو پاسخ ز من
به کامِ دل تو در این انجمن
به فرزانه ما را تو فردا بگوی
همه دانش و دین از او باز جوی
که فرتوت مردی است باریک رای
زمانه در آورده او را ز پای
بپرسید کاندر تن آدمی
چه دیو است چندان که دارد غمی
گذر یابد اندر دل هر کسی
کز او تن نگهداشت نتوان بسی
چنین داد پاسخ که دیوان دَهَند
که اندر تنِ مردم گمرهند
نیاز است و آز است و رشک است و خواب
سخن چین و دو روی و خشم و شتاب
دگر ننگ و کین و دگر ناسپاس
همه دیو در گیتی آن ده شناس
از این ده ستنبه کدام است؟ گفت
نه خرسند گفتا و با کینه جفت
کدام است گفتا پر اندوه تر؟
نیاز، آن که هزمانش اندوه تر
کدام است بد کام تر؟ گفت رشک
که باشد همه ساله با درد و اشک
ستیزه کدامین کند؟ گفت ننگ
که با هر کس آغازد از کینه جنگ
کدام است او سهمگن؟ گفت کین
که باشد همه ساله اسبش به زین
ز دیوان زیانکارتر، گفت کیست؟
فراموشکار آن که مغزش تهی ست
فریبنده و بدگمانتر کدام؟
یکی دیو گفتا که دو روی نام
کدام است گفت از همه ناسپاس؟
کسی بی بر و کم کننده سپاس
چو از مرد دین پاسخ آمد درست
یکی راه باریکتر بازجست
بدو گفت کای مهتر پاک رای
همه پاسخ اندر خور آمد بجای
یکی پرسشم دیگر آمد به روی
اگر پاسخش بازیابی بگوی
به مردم چه داده ست گفتا، خدیو
کز او دور گرداند این چند دیو؟
چنین داد پاسخ که هفت است چیز
که هشتم نیابی مرآن را بنیز
خرد دان و خیم و امید و هنر
همان دین و خرسندی آید دگر
دگر رای دانای پاکیزه کیش
که بیند به دل کارها را ز پیش
چو این هفت چیز اندر آید به دل
ز تن بازگردند دیوان خجل
بپرسید کاین هر یکی را چه کار
که دارد تن مرد پرهیزگار؟
چنین داد پاسخ که کار خرد
چنان دان که تن باز دارد ز بد
گناه گران بازدارد ز تن
بنافتنه خیره سرآید سخن
نه بی بر کند تا توان هیچ رنج
نه دل بندد اندر سرای سپنج
جهان را به نیکی گذارد همه
بد و نیک او بازداند همه
گزیند ز کردارها راه راست
کجا راه کجا بی گمان کس نخواست
ببیند پس و پیش هر کار نیز
شناسد سره زرّ پاک از پشیز
ز کاری که یزدان بسر بد توان
نجوید به دل تا نرنجد روان
به چیز کسان از بُنه ننگرد
چنین است آیین و کار خرد
دگر کار خیم آن که تن از بدی
نگهدارد و پیش گیرد بهی
بدارد تن مرد پیراسته
به گفتار و کردارش آراسته
هم از آرزو بازدارد تنش
که هست آرزو مهترین دشمنش
دگر کار امّید بشنو که چیست
که بر ناامیدی بباید گریست
گر امّید داری به دیگر سرای
همه سوی کردار نیکی گرای
شمرده دمت را به نیکی گذار
به نیکی ببر تا توان روزگار
که نیکی نبیند کس از ناامید
سیاهش همان و همانش سفید
دگر کار خرسندی ای نیکمرد
نگر تا ز بیشی نیایدت درد
به هر چیز کآیدْت پیش از جهان
تو خرسند باش آشکار و نهان
ز بی روی هر کاره برتاب روی
بیندیش و نایاب هرگز مجوی
چو بگذشت کاری چو باد و چو میغ
به تو باز ناید، مخور زآن دریغ
کدامین هنر بهتر ای پاک رای
ز خرسند بودن به باغ خدای
نیاید نه خرسند را خواب خوش
ز خرسندی ای پیر گردن مکش
دگر کار دین است باریک راه
بیا گاه تن را ز مرگ و گناه
نگر تا چه را دارد این تیره تن
ره کردگار ار ره اهرمن
بدان کار کوشد که هر دو جهان
مر او را دهند آشکار و نهان
دو کاوند را نیز اگر داندی
ز خودکامگی تن بگرداندی
ز سستی بپرهیزدی روز و شب
نجنباندی بربدی هیچ لب
کراهست خودکامگی زیر دست
به مینو رسید و زآتش برست
چو خودکامه گردد تن اندر کنش
همه دیو ره یابد اندر تنش
یکی دیو زفت است خود کامه مرد
که با او خرد آشنایی نکرد
بدو گفت دستور فرخنده نام
که بیناترین زین هنرها کدام
خرد گفت بیناتر است از همه
خرد چون شبان و هنرها رمه
هشیوار دریاب بیش از خرد
ندیدم، ندانم به هر نیک و بد
کرا از خرد بهره هست اندکی
یکی شاخ یابد از این هر یکی
درستر کدامین و ناکاسته
بدو گفت خیم است آراسته
کرا خیم آراسته ست و درست
دل دیو از او آشنایی نجست
کدام استوار است و هم پایدار
بدو گفت خرسندی است استوار
چو خرسند گشتی به داد خدای
تو را بی گمان هست هر دو سرای
که خرسند را زندگانی خوش است
نه خرسند را دل پر از آتش است
کدام است آهسته تر؟ گفت امید
که از بد بلرزد چو از باد بید
غم و رنج و سختی در این تیره جای
گذارد به امّید دیگر سرای
خزان بگذراند به بوی بهار
گل سرخ جوید نترسد ز خار
شب تیره ی زشت نادلفروز
بسختی گذارد به امّید روز
چنین گفت موبد به خاور خدای
کز امّیدوار است گیتی به پای
کدام است رنجور از این چند چیز
روان است رنجورتر، گفت نیز
چه آگه تر است از همه گفت هوش
کراهوش نی، نیستش چشم و گوش
کدامین هنر مرد را بهتر است
بدو گفت دانش به از گوهر است
کرا گنج دانش بود بی گمان
سرش برشود برتر از آسمان
بدو گفت گوهر کدام است به
کز آن خوبتر گوهر مرد به
بدو گفت نیکی دلی گوهری ست
که تابنده از مهر چون اختری ست
خوش آواز و نیکو دل و چربگوی
فزون زین تو در مرد گوهر مجوی
بپرسید کز نامها به کدام
به از نیکنامی مدان، گفت، نام
چو نیکی کنی نام تو بی گمان
به نیکی برند از پَسَت مردمان
روان را بتر دشمنی گفت چیست
کز او بر تن و جان بباید گریست
چنین داد پاسخ که کردار بد
که نپسندد از هیچ مردم خرد
ز سلکت چو آن پاسخ آمد درست
گل از روی دستور خسرو بُرست
ز شادی برآمد ز جای نشست
برفت و مر او را ببوسید دست
بدو گفت کای مهتر نیکنام
به پاسخ مرا داد دادی تمام
چنان یافتم پاسخ ای نیکخوی
که بود از جهان مرمرا آرزوی
ز دستور امیدوارم بنیز
که آرد مرا پاسخی چند نیز
بشادی از آن انجمن گشت باز
گذر کرد بروی شب دیر یاز
سزد گر تو ما را کنی آزمون
بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
که شادی فزاید به فرمان ز تو
گر امروز یابی تو پاسخ ز من
به کامِ دل تو در این انجمن
به فرزانه ما را تو فردا بگوی
همه دانش و دین از او باز جوی
که فرتوت مردی است باریک رای
زمانه در آورده او را ز پای
بپرسید کاندر تن آدمی
چه دیو است چندان که دارد غمی
گذر یابد اندر دل هر کسی
کز او تن نگهداشت نتوان بسی
چنین داد پاسخ که دیوان دَهَند
که اندر تنِ مردم گمرهند
نیاز است و آز است و رشک است و خواب
سخن چین و دو روی و خشم و شتاب
دگر ننگ و کین و دگر ناسپاس
همه دیو در گیتی آن ده شناس
از این ده ستنبه کدام است؟ گفت
نه خرسند گفتا و با کینه جفت
کدام است گفتا پر اندوه تر؟
نیاز، آن که هزمانش اندوه تر
کدام است بد کام تر؟ گفت رشک
که باشد همه ساله با درد و اشک
ستیزه کدامین کند؟ گفت ننگ
که با هر کس آغازد از کینه جنگ
کدام است او سهمگن؟ گفت کین
که باشد همه ساله اسبش به زین
ز دیوان زیانکارتر، گفت کیست؟
فراموشکار آن که مغزش تهی ست
فریبنده و بدگمانتر کدام؟
یکی دیو گفتا که دو روی نام
کدام است گفت از همه ناسپاس؟
کسی بی بر و کم کننده سپاس
چو از مرد دین پاسخ آمد درست
یکی راه باریکتر بازجست
بدو گفت کای مهتر پاک رای
همه پاسخ اندر خور آمد بجای
یکی پرسشم دیگر آمد به روی
اگر پاسخش بازیابی بگوی
به مردم چه داده ست گفتا، خدیو
کز او دور گرداند این چند دیو؟
چنین داد پاسخ که هفت است چیز
که هشتم نیابی مرآن را بنیز
خرد دان و خیم و امید و هنر
همان دین و خرسندی آید دگر
دگر رای دانای پاکیزه کیش
که بیند به دل کارها را ز پیش
چو این هفت چیز اندر آید به دل
ز تن بازگردند دیوان خجل
بپرسید کاین هر یکی را چه کار
که دارد تن مرد پرهیزگار؟
چنین داد پاسخ که کار خرد
چنان دان که تن باز دارد ز بد
گناه گران بازدارد ز تن
بنافتنه خیره سرآید سخن
نه بی بر کند تا توان هیچ رنج
نه دل بندد اندر سرای سپنج
جهان را به نیکی گذارد همه
بد و نیک او بازداند همه
گزیند ز کردارها راه راست
کجا راه کجا بی گمان کس نخواست
ببیند پس و پیش هر کار نیز
شناسد سره زرّ پاک از پشیز
ز کاری که یزدان بسر بد توان
نجوید به دل تا نرنجد روان
به چیز کسان از بُنه ننگرد
چنین است آیین و کار خرد
دگر کار خیم آن که تن از بدی
نگهدارد و پیش گیرد بهی
بدارد تن مرد پیراسته
به گفتار و کردارش آراسته
هم از آرزو بازدارد تنش
که هست آرزو مهترین دشمنش
دگر کار امّید بشنو که چیست
که بر ناامیدی بباید گریست
گر امّید داری به دیگر سرای
همه سوی کردار نیکی گرای
شمرده دمت را به نیکی گذار
به نیکی ببر تا توان روزگار
که نیکی نبیند کس از ناامید
سیاهش همان و همانش سفید
دگر کار خرسندی ای نیکمرد
نگر تا ز بیشی نیایدت درد
به هر چیز کآیدْت پیش از جهان
تو خرسند باش آشکار و نهان
ز بی روی هر کاره برتاب روی
بیندیش و نایاب هرگز مجوی
چو بگذشت کاری چو باد و چو میغ
به تو باز ناید، مخور زآن دریغ
کدامین هنر بهتر ای پاک رای
ز خرسند بودن به باغ خدای
نیاید نه خرسند را خواب خوش
ز خرسندی ای پیر گردن مکش
دگر کار دین است باریک راه
بیا گاه تن را ز مرگ و گناه
نگر تا چه را دارد این تیره تن
ره کردگار ار ره اهرمن
بدان کار کوشد که هر دو جهان
مر او را دهند آشکار و نهان
دو کاوند را نیز اگر داندی
ز خودکامگی تن بگرداندی
ز سستی بپرهیزدی روز و شب
نجنباندی بربدی هیچ لب
کراهست خودکامگی زیر دست
به مینو رسید و زآتش برست
چو خودکامه گردد تن اندر کنش
همه دیو ره یابد اندر تنش
یکی دیو زفت است خود کامه مرد
که با او خرد آشنایی نکرد
بدو گفت دستور فرخنده نام
که بیناترین زین هنرها کدام
خرد گفت بیناتر است از همه
خرد چون شبان و هنرها رمه
هشیوار دریاب بیش از خرد
ندیدم، ندانم به هر نیک و بد
کرا از خرد بهره هست اندکی
یکی شاخ یابد از این هر یکی
درستر کدامین و ناکاسته
بدو گفت خیم است آراسته
کرا خیم آراسته ست و درست
دل دیو از او آشنایی نجست
کدام استوار است و هم پایدار
بدو گفت خرسندی است استوار
چو خرسند گشتی به داد خدای
تو را بی گمان هست هر دو سرای
که خرسند را زندگانی خوش است
نه خرسند را دل پر از آتش است
کدام است آهسته تر؟ گفت امید
که از بد بلرزد چو از باد بید
غم و رنج و سختی در این تیره جای
گذارد به امّید دیگر سرای
خزان بگذراند به بوی بهار
گل سرخ جوید نترسد ز خار
شب تیره ی زشت نادلفروز
بسختی گذارد به امّید روز
چنین گفت موبد به خاور خدای
کز امّیدوار است گیتی به پای
کدام است رنجور از این چند چیز
روان است رنجورتر، گفت نیز
چه آگه تر است از همه گفت هوش
کراهوش نی، نیستش چشم و گوش
کدامین هنر مرد را بهتر است
بدو گفت دانش به از گوهر است
کرا گنج دانش بود بی گمان
سرش برشود برتر از آسمان
بدو گفت گوهر کدام است به
کز آن خوبتر گوهر مرد به
بدو گفت نیکی دلی گوهری ست
که تابنده از مهر چون اختری ست
خوش آواز و نیکو دل و چربگوی
فزون زین تو در مرد گوهر مجوی
بپرسید کز نامها به کدام
به از نیکنامی مدان، گفت، نام
چو نیکی کنی نام تو بی گمان
به نیکی برند از پَسَت مردمان
روان را بتر دشمنی گفت چیست
کز او بر تن و جان بباید گریست
چنین داد پاسخ که کردار بد
که نپسندد از هیچ مردم خرد
ز سلکت چو آن پاسخ آمد درست
گل از روی دستور خسرو بُرست
ز شادی برآمد ز جای نشست
برفت و مر او را ببوسید دست
بدو گفت کای مهتر نیکنام
به پاسخ مرا داد دادی تمام
چنان یافتم پاسخ ای نیکخوی
که بود از جهان مرمرا آرزوی
ز دستور امیدوارم بنیز
که آرد مرا پاسخی چند نیز
بشادی از آن انجمن گشت باز
گذر کرد بروی شب دیر یاز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۰ - دانش پرسیدن کامداد، برماین را و پاسخ او
چو از پرده بنمود رخسار هور
ستاره نهان گشت بی جنگ و شور
یکی انجمن کرد سلکت ز کوه
بزرگان ایران و دانش پژوه
فرستاد و دستور خود را بخواند
در آن مایه ور پیشگاهش نشاند
یکی پیر روشندل جانفزای
زمانه در آورده او را ز پای
رمیده ز تن توش و از مغز هوش
گذشته دو زانو ز بالای گوش
زمانه سرش کرده لرزان چو بید
تن از کام دور و روان از امید
فسرده دل و جای آتش چو یخ
شده هر دو زانو ستون ز نخ
چنین گفت سلکت در آن انجمن
که آمد یکی دانشی نزد من
سخن چند پرسید و پاسخ شنید
به پاسخ ز ما هیچ سستی ندید
همی خواهد اکنون که پرسد سخن
ز دستور ما اندر این انجمن
چو سالار کوه این سخن کرد یاد
همان گه درآمد ز در کامداد
بخمّید و در پیش بردش نماز
همی آفرین کرد بر وی دراز
سرافراز سلکت مر او را بخواند
بپرسید و بنواخت و پیشش نشاند
چو بر ماین پاکدین را بدید
بنوّی بر او آفرین گسترید
بدو گفت کای پاک فرزانه مرد
دل ما همی آرزوی تو کرد
بدان آمدم تا ببینم تو را
به جان و روان برگزینم تو را
سخنها ز دانش بپرسم یکی
ز تو بهره یابم مگر اندکی
بدانم که امّید ما شد تمام
رسیدیم از این نامداران به کام
پس آن زینهاری که نزدیک ماست
چراغ دل و جان تاریک ماست
سپاریم و ایدر شما را دهیم
سپاسی از این از شما برنهیم
که کام بزرگان بدو اندر است
جهان را ز خورشید روشنتر است
از آن شاخ فرّخ ز باغ کیان
فروزنده گردند ایرانیان
به مهرش گراییده کار بهی
از آن چهره تابنده فرّ مهی
شود نیست کردار جادو و دیو
کند تازه فرمان گیهان خدیو
بدو گفت برماین ای مرد داد
ز دانش مرآیین شاخی به یاد
چو برف آمد از میغ بر کوهسار
زبار اندر آید برکامگار
دلم چون جوان بود بی شاخ بود
به دانش بدو در بسی شاخ بود
ولیکن مگر پاسخ آرم بجای
بدان مایه کِم داد دانش خدای
بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
از این پیر فرتوت بر راه رو
جهاندیده دستور فرخ نژاد
بدو گفت کای مرد با دین و داد
ز مردم کدام آن که فرّختر است
که رامش بدین فرّخی اندر است
کسی گفت، کاو را نباشد گناه
به گیتی تو فرّختر از وی مخواه
بدو گفت پس بیگنه تر کدام
که بر دیده خود بینمش نام و کام
نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد
که ایدر به فرمان یزدان بود
بپرهیزد از راه و فرمان دیو
بود راست بر راه گیهان خدیو
بگو تا کدام است، گفت آن دو راه
که ما را همی داشت باید نگاه
ره پاک یزدان کدام است و چیست
که بر راه دیوان بباید گریست
بهی راه یزدان شناسیم و بس
همی بتّری هست با دیو رس
بپرسیدش از بتّری و بهی
که خوانند با دانش و ابلهی
بگویم تو را، گفت اگر بشنوی
ز گفتار پر مایه ی پهلوی
بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور
تباهی دو شتّ و دو شوخ و دو شور
مر این هر سه را آخشیج این سه چیز
بهی و تباهی از ایشان بنیز
بدو گفت کاین چیزها را تمام
ندانم همی هر یکی کآن کدام
دلت گفت، اگر پهلوی داندی
از این داستان داد بستاندی
تو را پارسی بازگویم درست
من از هومت رانم سخنها نخست
بود هومت، پیمان منش بی گمان
که برتر بود رای او زآسمان
به نیک و بد این جهان بنگرد
بدان چیز کوشد کز آن برخورد
و کمتر گراید برآن را که تن
کند ننگ و بدنام بر انجمن
پسندش نیاید کجا آن کند
که جان را به دوزخ گروگان کند
گر آهوخت پرسی تو رادی بود
ز رادی همه ساله شادی بود
ندارد دریغ از روان بهرها
چو نوش آیدش در جهان زهرها
رساند به تن بهره ی تن بنیز
زپاکی و خوبی فزونتر سه چیز
روان و تن تو چو شد بی گزند
شدی بی گمان سهمگن سودمند
گر از هور گویم سخن، راستی ست
کجا راستی دشمن کاستی ست
روانت نیابد بدان سر نهیب
اگر با روان گشته ای بی فریب
روان را چو بفریبی اندر دروغ
بدان سر بود تیره و بی فروغ
چنین است کردار آن هر سه چیز
کنون آخشیجش بگویم بنیز
دوشت آن که خوانیش افزون منش
نه نیکو نمای و نه نیکوکنش
در این گیتی آویخته روز و شب
نجنبدش بر یاد آن سر دو لب
فزون جوید ار گنجش آید به دست
ز کردار بد سالیان گشته مست
چو گرگ رباینده اندر دوان
بدان سر به دوزخ کشندش روان
دگر راه زفتی نماید دو شوخت
که زفتی روان بی گمانی بسوخت
نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد
به سختی جهان بر سرش بگذرد
کرا گنج آباد و درویش دل
از او دل بیکبارگی بر گسل
که درویش دل سفله و بی تن است
نه اندر نژاد است کاندر تن است
دریغ آیدش بهره ی تن ز تن
روانش نکوهیده بر انجمن
سدیگر دو شور است کژّ و دروغ
ز گفتار و کردار برده فروغ
تن خویش از آن سان فریبد همی
که از آرزو کم شکیبد همی
همه ساله با کام و خفت و هوا
دل زوش بر تنْش فرمانروا
دروغ آن شناسم، نه آن کز دهن
فزون آید از گونه گونه سخن
ز گفتار او شاد شد کامداد
همی هر زمان آفرین کرد یاد
وزآن پس بپرسید کاندر جهان
ستوده کدام است نزد مهان
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که پیروز گر باشد و خوبکار
بپرسید کاندر جهان مستمند
کدام است پی خسته، خوار و نژند
چنین داد پاسخ که درویش زوش
که باشد گه کار ناسخته کوش
بپرسید از او گفت بدبخت کیست
که بر بختِ بد هرکسی خون گریست
بدو گفت دانای ناخوبکار
که کردار بد دارد اندر کنار
بپرسید کاندر جهان کیست پاک
کز آلودگی نیستش ترس و باک
چنین داد پاسخ که یزدان پرست
که این خود نیاید به گیتی به دست
ز پاکی کسی بهره ای یافته ست
کز او اهرمن روی برتافته ست
به گیتی کدام است، گفت، استوار
کسی، گفت، کآهسته تر گاهِ کار
کدام است آهسته تر مرد؟ گفت
جوانی که با سرزنش نیست جفت
بپرسید تا کیست امّیدوار
کسی، گفت، کاو هست کوشا به کار
چو ایدر نیاری تو کوشش بجای
چه امّید دار به دیگر سرای
چنین گفت دهقان موبد پرست
که روزی بیاید به کوشش به دست
ولیکن همان یافت نخچیر، سگ
که گیر و گشا بود گاه به تگ
چو تخم افگنی بر بیابی ز کشت
چو ایدر بکوشی بیابی بهشت
چو گفتند پیش از تو گویندگان
که یابنده باشند جویندگان
نه هر کاو دوان گشت نخچیر یافت
ولیکن همان یافت کاو بِهْ شتافت
که بیدارتر؟، گفت، دانا کسی
که او آزمایش نماید بسی
بپرسید تا کیست با دردتر
توانگر که او را نباشد پسر
کدام است، گفت، از جهان مستمند
که هرگاه یابد ز نوّی گزند
هنرمند، گفتا، کجا بی هنر
بر او دست یابد، بخاید جگر
دل نیکمردی که بد مرد باز
بر او دست یابد، چو بر کبک، باز
ز مردم که افتاده تر در جهان
کسی نامور، گفت، کز ناگهان
بیفتد ز کردار و کار بزرگ
شود روزگارش درشت و سترگ
بپرسید کاندر جهان سربسر
چه دارند مردم همی دوستر
بدو گفت تا تندرست است مرد
جز از کام دل آرزویی نکرد
چو بیمار گشت او به تن نادرست
جز از تندرستی فزونی نجست
بپرسید کاندیشه ی ترسناک
همی از که باید که داریم باک
چنین داد پاسخ که از شاه بد
ز یار فریبنده ی کم خرد
وز آن دشمنی کز تو برتر بود
ز کردار نیکی که بی بر بود
بپرسید کاندر جهان از چه سود
به چه چیز گستاخ بایدْت بود
بدو گفت کز دادگر شهریار
زمانه که با تو بود سازگار
بدان دوست گستاخ بودن که اوست
که از دوستان آشتی بس نکوست
کدام است، گفتا زمانه که به
که پیدا بود اندر او که و مِه
زمانه که بی جنگ و شور است، گفت
بود با بهی روز و شب گشته جفت
بدان را در او دست کوته بود
نه آن کاندر او هرکسی شه بود
بدو گفت بهتر کدام است دین
که آن را ز یزدان سزد آفرین
چنین داد پاسخ که دین آن بپای
که افزون در او یاد گردد خدای
در او راه و آیین نیکو نهند
به درویش و بیچاره بخشش دهند
به کردار نیکو چو یازند دست
چنان دان که باشند یزدان پرست
بدو گفت سالار و مهتر کدام
که جاوید ماند به خوبیش نام
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که بخشنده یابی و آمرزگار
بدو مهربان بر کهان و مهان
یکی باشدش آشکار و نهان
کدام است بهتر تو را دوست؟ گفت
کسی کاو بود گاه سختیت جفت
کرا بیشتر، گفت، دوست از جهان
کسی کاو بود راد و خرّم نهان
نوازنده و چرب و شیرین سخن
بود نیکدل برتر از انجمن
بدو گفت دشمن کرا بیشتر
کسی کاو گران دارد از کینه سر
ترشروی و گفتار سرد و درشت
اگر دشمن آید نباشدش پشت
بدو گفت پس دوست جاوید کیست
که با او تن آسان توانیم زیست
چنین داد پاسخ که کردار نیک
ز کردار بد دورتر باش دیک
کدام است نیک ای خردمند گفت
چو کردار نیکان که نتوان نهفت
به گیتی بگو تا چه روشنتر است
بدو گفت کردار روشنتر است
که کردار دانای روشنروان
چو در باغ آبی ست روشن، روان
چه چیز است گفتا به گیتی فراخ
که او را بدان سر بود برگ و شاخ
چنین داد پاسخ که دو دست راد
فراخ است و زفتی به گیتی مباد
به گیتی بگو تا چه بی برتر است
که بیغاره ی آن بسی در خور است
بدو گفت نیکی بدان ناسپاس
که هرگز نبوده ست نیکی شناس
چو پیوند نیکان بود با بدان
که مرد هشیوار نپسندد آن
که با رنج تر، گفت از این مردمان
که بیم هلاکش بود هر زمان
پرستنده ی شاه دژخیم، گفت
که روزی نیاسود و شادان نخفت
چه دشوارتر، گفت نزدیک شاه
بدو گفت کردار مرد گناه
شگفتی تر اندر جهان، گفت، کیست
که هرکس که آن دید بر وی گریست
بدو گفت نادان نیکی جهش
چو دانای بدکامه و بدکنش
چه ریمن تر است ای خردمند؟ گفت
زبانی که با او دروغ است جفت
نکوهیده تر بر زمین، گفت کیست
ز کردار مردم نکوهیده چیست؟
بدو گفت زفتی ز مرد بزرگ
زنانی که باشند شوخ و سترگ
دگر شاه کاو را دلی کینه کش
دگر نیکمردی که تند است و کش
دگر مرد درویش با برتنی
ز بیچارگان زشت و ناخوش منی
نکوهیده تر بر همه کس دروغ
که از روی مردم ببرّد فروغ
بپرسید از او گفت، کای مردِ مه
چه از کرده ها به، چه ناکرده بِه؟
بدو گفت کرده بِه است آشتی
چو ناکرده به، جنگ پنداشتی
چه بهتر که دارند، گفتا، نگاه؟
زبان گفت کز وی نیاید گناه
چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟
بدو گفت خشم آن که داردْت مست
چه فرموده بهتر بدو گفت مرد
تو از زندگانی همی مزد درد
بفرمود بهتر چه چیز است، گفت
که با دوزخ تافته گشت جفت؟
بفرمود گفتا بزه بهتر است
بزه دوزخ سهمگن را در است
چو پاسخ به دانش همی ره نمود
بر او کامداد آفرین بر فزود
به سلکت چنین گفت کای نیکنام
رسانیدی امروز ما را به کام
ندانم که دستور دانار است
وگر شاه فرخنده داناتر است
چو گشتم کنون آگه از کارتان
شدم شادمانه به دیدارتان
گشایم درِ راز بر هر دو باز
چه راز، آن که بارش همه کام و ناز
اگر خود روا باشد اکنون زمن
گشایم سخن بر همه انجمن
وگرنه بفرمای تا این سپاه
همه بازگردند از این پیشگاه
که رازی بزرگ است و با رامش است
جهان را بدین اندر آرامش است
نهانی چو بشنید سلکت سخن
بفرمود تا بازگشت انجمن
وزآن پس سخن گفت با کامداد
سخنگوی ایران زبان برگشاد
که از شاه گیتی درودی پذیر
بدین مژده رامش کن و جام گیر
که آن نامور شاه با داد و دین
پدید آمد از پشت شاه آتبین
چنان فرّش از چهره تابد همی
که گردون به مهرش شتابد همی
کنون چارسالش برآمد فزون
به دیدار ماه و به بالا ستون
پراندیشه از کار او شهریار
که هزمان دگرگونه گرددْش کار
یکی خواب آشفته دیده ست شاه
ز ضحّاک ترسد همی وز سپاه
که آید زمان تا زمان بی گمان
که داند که چون گشت خواهد زمان؟
کنون شاه امّید دارد به تو
که آن نامور را سپارد به تو
همی خواست کز دانش و رای تو
شود آگه از پیکر و جای تو
بدانم فرستاد تا بنگرم
چو دیدم سخن پیش خسرو برم
به هر هفت کشور تو مهتر شوی
اگر دایه ی شاه کشور شوی
اگر بر فریدون کنی دایگی
کند با تو خورشید همسایگی
ز شادی دل سلکت آمد به جوش
خروشید و از وی جدا گشت هوش
شب تیره، گفتا بسی خاستم
کنون یافتم هرچه من خواستم
نهاد آن زمان روی خود بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
سپاس از تو دارم بدین مژده، گفت
که در زیر خاکم نکردی نهفت
رسیدم بدین آرزو از سپهر
که بینم رخ شاه فرخنده چهر
ستاره نهان گشت بی جنگ و شور
یکی انجمن کرد سلکت ز کوه
بزرگان ایران و دانش پژوه
فرستاد و دستور خود را بخواند
در آن مایه ور پیشگاهش نشاند
یکی پیر روشندل جانفزای
زمانه در آورده او را ز پای
رمیده ز تن توش و از مغز هوش
گذشته دو زانو ز بالای گوش
زمانه سرش کرده لرزان چو بید
تن از کام دور و روان از امید
فسرده دل و جای آتش چو یخ
شده هر دو زانو ستون ز نخ
چنین گفت سلکت در آن انجمن
که آمد یکی دانشی نزد من
سخن چند پرسید و پاسخ شنید
به پاسخ ز ما هیچ سستی ندید
همی خواهد اکنون که پرسد سخن
ز دستور ما اندر این انجمن
چو سالار کوه این سخن کرد یاد
همان گه درآمد ز در کامداد
بخمّید و در پیش بردش نماز
همی آفرین کرد بر وی دراز
سرافراز سلکت مر او را بخواند
بپرسید و بنواخت و پیشش نشاند
چو بر ماین پاکدین را بدید
بنوّی بر او آفرین گسترید
بدو گفت کای پاک فرزانه مرد
دل ما همی آرزوی تو کرد
بدان آمدم تا ببینم تو را
به جان و روان برگزینم تو را
سخنها ز دانش بپرسم یکی
ز تو بهره یابم مگر اندکی
بدانم که امّید ما شد تمام
رسیدیم از این نامداران به کام
پس آن زینهاری که نزدیک ماست
چراغ دل و جان تاریک ماست
سپاریم و ایدر شما را دهیم
سپاسی از این از شما برنهیم
که کام بزرگان بدو اندر است
جهان را ز خورشید روشنتر است
از آن شاخ فرّخ ز باغ کیان
فروزنده گردند ایرانیان
به مهرش گراییده کار بهی
از آن چهره تابنده فرّ مهی
شود نیست کردار جادو و دیو
کند تازه فرمان گیهان خدیو
بدو گفت برماین ای مرد داد
ز دانش مرآیین شاخی به یاد
چو برف آمد از میغ بر کوهسار
زبار اندر آید برکامگار
دلم چون جوان بود بی شاخ بود
به دانش بدو در بسی شاخ بود
ولیکن مگر پاسخ آرم بجای
بدان مایه کِم داد دانش خدای
بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
از این پیر فرتوت بر راه رو
جهاندیده دستور فرخ نژاد
بدو گفت کای مرد با دین و داد
ز مردم کدام آن که فرّختر است
که رامش بدین فرّخی اندر است
کسی گفت، کاو را نباشد گناه
به گیتی تو فرّختر از وی مخواه
بدو گفت پس بیگنه تر کدام
که بر دیده خود بینمش نام و کام
نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد
که ایدر به فرمان یزدان بود
بپرهیزد از راه و فرمان دیو
بود راست بر راه گیهان خدیو
بگو تا کدام است، گفت آن دو راه
که ما را همی داشت باید نگاه
ره پاک یزدان کدام است و چیست
که بر راه دیوان بباید گریست
بهی راه یزدان شناسیم و بس
همی بتّری هست با دیو رس
بپرسیدش از بتّری و بهی
که خوانند با دانش و ابلهی
بگویم تو را، گفت اگر بشنوی
ز گفتار پر مایه ی پهلوی
بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور
تباهی دو شتّ و دو شوخ و دو شور
مر این هر سه را آخشیج این سه چیز
بهی و تباهی از ایشان بنیز
بدو گفت کاین چیزها را تمام
ندانم همی هر یکی کآن کدام
دلت گفت، اگر پهلوی داندی
از این داستان داد بستاندی
تو را پارسی بازگویم درست
من از هومت رانم سخنها نخست
بود هومت، پیمان منش بی گمان
که برتر بود رای او زآسمان
به نیک و بد این جهان بنگرد
بدان چیز کوشد کز آن برخورد
و کمتر گراید برآن را که تن
کند ننگ و بدنام بر انجمن
پسندش نیاید کجا آن کند
که جان را به دوزخ گروگان کند
گر آهوخت پرسی تو رادی بود
ز رادی همه ساله شادی بود
ندارد دریغ از روان بهرها
چو نوش آیدش در جهان زهرها
رساند به تن بهره ی تن بنیز
زپاکی و خوبی فزونتر سه چیز
روان و تن تو چو شد بی گزند
شدی بی گمان سهمگن سودمند
گر از هور گویم سخن، راستی ست
کجا راستی دشمن کاستی ست
روانت نیابد بدان سر نهیب
اگر با روان گشته ای بی فریب
روان را چو بفریبی اندر دروغ
بدان سر بود تیره و بی فروغ
چنین است کردار آن هر سه چیز
کنون آخشیجش بگویم بنیز
دوشت آن که خوانیش افزون منش
نه نیکو نمای و نه نیکوکنش
در این گیتی آویخته روز و شب
نجنبدش بر یاد آن سر دو لب
فزون جوید ار گنجش آید به دست
ز کردار بد سالیان گشته مست
چو گرگ رباینده اندر دوان
بدان سر به دوزخ کشندش روان
دگر راه زفتی نماید دو شوخت
که زفتی روان بی گمانی بسوخت
نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد
به سختی جهان بر سرش بگذرد
کرا گنج آباد و درویش دل
از او دل بیکبارگی بر گسل
که درویش دل سفله و بی تن است
نه اندر نژاد است کاندر تن است
دریغ آیدش بهره ی تن ز تن
روانش نکوهیده بر انجمن
سدیگر دو شور است کژّ و دروغ
ز گفتار و کردار برده فروغ
تن خویش از آن سان فریبد همی
که از آرزو کم شکیبد همی
همه ساله با کام و خفت و هوا
دل زوش بر تنْش فرمانروا
دروغ آن شناسم، نه آن کز دهن
فزون آید از گونه گونه سخن
ز گفتار او شاد شد کامداد
همی هر زمان آفرین کرد یاد
وزآن پس بپرسید کاندر جهان
ستوده کدام است نزد مهان
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که پیروز گر باشد و خوبکار
بپرسید کاندر جهان مستمند
کدام است پی خسته، خوار و نژند
چنین داد پاسخ که درویش زوش
که باشد گه کار ناسخته کوش
بپرسید از او گفت بدبخت کیست
که بر بختِ بد هرکسی خون گریست
بدو گفت دانای ناخوبکار
که کردار بد دارد اندر کنار
بپرسید کاندر جهان کیست پاک
کز آلودگی نیستش ترس و باک
چنین داد پاسخ که یزدان پرست
که این خود نیاید به گیتی به دست
ز پاکی کسی بهره ای یافته ست
کز او اهرمن روی برتافته ست
به گیتی کدام است، گفت، استوار
کسی، گفت، کآهسته تر گاهِ کار
کدام است آهسته تر مرد؟ گفت
جوانی که با سرزنش نیست جفت
بپرسید تا کیست امّیدوار
کسی، گفت، کاو هست کوشا به کار
چو ایدر نیاری تو کوشش بجای
چه امّید دار به دیگر سرای
چنین گفت دهقان موبد پرست
که روزی بیاید به کوشش به دست
ولیکن همان یافت نخچیر، سگ
که گیر و گشا بود گاه به تگ
چو تخم افگنی بر بیابی ز کشت
چو ایدر بکوشی بیابی بهشت
چو گفتند پیش از تو گویندگان
که یابنده باشند جویندگان
نه هر کاو دوان گشت نخچیر یافت
ولیکن همان یافت کاو بِهْ شتافت
که بیدارتر؟، گفت، دانا کسی
که او آزمایش نماید بسی
بپرسید تا کیست با دردتر
توانگر که او را نباشد پسر
کدام است، گفت، از جهان مستمند
که هرگاه یابد ز نوّی گزند
هنرمند، گفتا، کجا بی هنر
بر او دست یابد، بخاید جگر
دل نیکمردی که بد مرد باز
بر او دست یابد، چو بر کبک، باز
ز مردم که افتاده تر در جهان
کسی نامور، گفت، کز ناگهان
بیفتد ز کردار و کار بزرگ
شود روزگارش درشت و سترگ
بپرسید کاندر جهان سربسر
چه دارند مردم همی دوستر
بدو گفت تا تندرست است مرد
جز از کام دل آرزویی نکرد
چو بیمار گشت او به تن نادرست
جز از تندرستی فزونی نجست
بپرسید کاندیشه ی ترسناک
همی از که باید که داریم باک
چنین داد پاسخ که از شاه بد
ز یار فریبنده ی کم خرد
وز آن دشمنی کز تو برتر بود
ز کردار نیکی که بی بر بود
بپرسید کاندر جهان از چه سود
به چه چیز گستاخ بایدْت بود
بدو گفت کز دادگر شهریار
زمانه که با تو بود سازگار
بدان دوست گستاخ بودن که اوست
که از دوستان آشتی بس نکوست
کدام است، گفتا زمانه که به
که پیدا بود اندر او که و مِه
زمانه که بی جنگ و شور است، گفت
بود با بهی روز و شب گشته جفت
بدان را در او دست کوته بود
نه آن کاندر او هرکسی شه بود
بدو گفت بهتر کدام است دین
که آن را ز یزدان سزد آفرین
چنین داد پاسخ که دین آن بپای
که افزون در او یاد گردد خدای
در او راه و آیین نیکو نهند
به درویش و بیچاره بخشش دهند
به کردار نیکو چو یازند دست
چنان دان که باشند یزدان پرست
بدو گفت سالار و مهتر کدام
که جاوید ماند به خوبیش نام
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که بخشنده یابی و آمرزگار
بدو مهربان بر کهان و مهان
یکی باشدش آشکار و نهان
کدام است بهتر تو را دوست؟ گفت
کسی کاو بود گاه سختیت جفت
کرا بیشتر، گفت، دوست از جهان
کسی کاو بود راد و خرّم نهان
نوازنده و چرب و شیرین سخن
بود نیکدل برتر از انجمن
بدو گفت دشمن کرا بیشتر
کسی کاو گران دارد از کینه سر
ترشروی و گفتار سرد و درشت
اگر دشمن آید نباشدش پشت
بدو گفت پس دوست جاوید کیست
که با او تن آسان توانیم زیست
چنین داد پاسخ که کردار نیک
ز کردار بد دورتر باش دیک
کدام است نیک ای خردمند گفت
چو کردار نیکان که نتوان نهفت
به گیتی بگو تا چه روشنتر است
بدو گفت کردار روشنتر است
که کردار دانای روشنروان
چو در باغ آبی ست روشن، روان
چه چیز است گفتا به گیتی فراخ
که او را بدان سر بود برگ و شاخ
چنین داد پاسخ که دو دست راد
فراخ است و زفتی به گیتی مباد
به گیتی بگو تا چه بی برتر است
که بیغاره ی آن بسی در خور است
بدو گفت نیکی بدان ناسپاس
که هرگز نبوده ست نیکی شناس
چو پیوند نیکان بود با بدان
که مرد هشیوار نپسندد آن
که با رنج تر، گفت از این مردمان
که بیم هلاکش بود هر زمان
پرستنده ی شاه دژخیم، گفت
که روزی نیاسود و شادان نخفت
چه دشوارتر، گفت نزدیک شاه
بدو گفت کردار مرد گناه
شگفتی تر اندر جهان، گفت، کیست
که هرکس که آن دید بر وی گریست
بدو گفت نادان نیکی جهش
چو دانای بدکامه و بدکنش
چه ریمن تر است ای خردمند؟ گفت
زبانی که با او دروغ است جفت
نکوهیده تر بر زمین، گفت کیست
ز کردار مردم نکوهیده چیست؟
بدو گفت زفتی ز مرد بزرگ
زنانی که باشند شوخ و سترگ
دگر شاه کاو را دلی کینه کش
دگر نیکمردی که تند است و کش
دگر مرد درویش با برتنی
ز بیچارگان زشت و ناخوش منی
نکوهیده تر بر همه کس دروغ
که از روی مردم ببرّد فروغ
بپرسید از او گفت، کای مردِ مه
چه از کرده ها به، چه ناکرده بِه؟
بدو گفت کرده بِه است آشتی
چو ناکرده به، جنگ پنداشتی
چه بهتر که دارند، گفتا، نگاه؟
زبان گفت کز وی نیاید گناه
چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟
بدو گفت خشم آن که داردْت مست
چه فرموده بهتر بدو گفت مرد
تو از زندگانی همی مزد درد
بفرمود بهتر چه چیز است، گفت
که با دوزخ تافته گشت جفت؟
بفرمود گفتا بزه بهتر است
بزه دوزخ سهمگن را در است
چو پاسخ به دانش همی ره نمود
بر او کامداد آفرین بر فزود
به سلکت چنین گفت کای نیکنام
رسانیدی امروز ما را به کام
ندانم که دستور دانار است
وگر شاه فرخنده داناتر است
چو گشتم کنون آگه از کارتان
شدم شادمانه به دیدارتان
گشایم درِ راز بر هر دو باز
چه راز، آن که بارش همه کام و ناز
اگر خود روا باشد اکنون زمن
گشایم سخن بر همه انجمن
وگرنه بفرمای تا این سپاه
همه بازگردند از این پیشگاه
که رازی بزرگ است و با رامش است
جهان را بدین اندر آرامش است
نهانی چو بشنید سلکت سخن
بفرمود تا بازگشت انجمن
وزآن پس سخن گفت با کامداد
سخنگوی ایران زبان برگشاد
که از شاه گیتی درودی پذیر
بدین مژده رامش کن و جام گیر
که آن نامور شاه با داد و دین
پدید آمد از پشت شاه آتبین
چنان فرّش از چهره تابد همی
که گردون به مهرش شتابد همی
کنون چارسالش برآمد فزون
به دیدار ماه و به بالا ستون
پراندیشه از کار او شهریار
که هزمان دگرگونه گرددْش کار
یکی خواب آشفته دیده ست شاه
ز ضحّاک ترسد همی وز سپاه
که آید زمان تا زمان بی گمان
که داند که چون گشت خواهد زمان؟
کنون شاه امّید دارد به تو
که آن نامور را سپارد به تو
همی خواست کز دانش و رای تو
شود آگه از پیکر و جای تو
بدانم فرستاد تا بنگرم
چو دیدم سخن پیش خسرو برم
به هر هفت کشور تو مهتر شوی
اگر دایه ی شاه کشور شوی
اگر بر فریدون کنی دایگی
کند با تو خورشید همسایگی
ز شادی دل سلکت آمد به جوش
خروشید و از وی جدا گشت هوش
شب تیره، گفتا بسی خاستم
کنون یافتم هرچه من خواستم
نهاد آن زمان روی خود بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
سپاس از تو دارم بدین مژده، گفت
که در زیر خاکم نکردی نهفت
رسیدم بدین آرزو از سپهر
که بینم رخ شاه فرخنده چهر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۲ - پرورش فریدون
ز فرزند چون خسته دل گشت باز
سوی کوه شد سلکت سرافراز
گرامی همی داشت او را سه سال
چو شد هفت ساله برافراخت یال
مر او را به دستور دانا سپرد
که در دانش او بود با دستبرد
نبشتن بیاموخت و خواندن نخست
همی هر زمان دانشی باز جست
به کوه اندر او را یکی تخت ساخت
بسی مرد دانا سوی کوه تاخت
یکی تخت پر مایه ی زرنگار
سراسر بدان گوهر شاهوار
بدان تخت شد مرد دانش پرست
نگاریده گردون از آن سان که هست
چنان کرد پیدا از آن ماه و مهر
که گفتی بزیر آمده ست از سپهر
پدید اندر او جای هر اختری
ز هر دانشی در گشاده دری
فریدون فرّخ درآمد به تخت
همی دانشش آرزو کرد سخت
در آن تخت پیوسته کردی نگاه
بدانست از راز خورشید و ماه
ز کردار مرّیخ تا مشتری
شد آگاه از رنج و از داوری
ز گردنده گردون جهان بر رسید
که گفتی که گردون خود او آفرید
به دانش چنان گشت کاندر زمان
نماندی بر او هیچ کاری نهان
شب تیره گون با بزرگان به دشت
بگفتی که از شب چه مایه گذشت
جهاندیده بگشاد راز از نهفت
که آن تخت و آن طاق رازی ست، گفت
سخن راز شد در میان گروه
به کار فریدون و آن گاه و کوه
چنین گفت هرکس ز مردان مرد
که از گاو بر مایه او شیر خورد
سخن گر تو از عام خواهی شنود
ندانی شنودن بدان سان که بود
همی «شیر» دانش نماید به راز
همان «گاه» را «گاو» گویند باز
فریدون از آن گاه دانش گشاد
که برماین آن را به دانش نهاد
دگر هرکه را دانش آمد به دست
بگوید که بر گاه خسرو نشست
به دانش چنان بُد فریدون گرد
که او مردمان را چو گاوان شمرد
ز مردم به دانش فزون داشت دست
چنان شد که بر گاو و مردم نشست
چنین است گفتار این پهلوی
به دانش توان یافت گر بشنوی
سوی کوه شد سلکت سرافراز
گرامی همی داشت او را سه سال
چو شد هفت ساله برافراخت یال
مر او را به دستور دانا سپرد
که در دانش او بود با دستبرد
نبشتن بیاموخت و خواندن نخست
همی هر زمان دانشی باز جست
به کوه اندر او را یکی تخت ساخت
بسی مرد دانا سوی کوه تاخت
یکی تخت پر مایه ی زرنگار
سراسر بدان گوهر شاهوار
بدان تخت شد مرد دانش پرست
نگاریده گردون از آن سان که هست
چنان کرد پیدا از آن ماه و مهر
که گفتی بزیر آمده ست از سپهر
پدید اندر او جای هر اختری
ز هر دانشی در گشاده دری
فریدون فرّخ درآمد به تخت
همی دانشش آرزو کرد سخت
در آن تخت پیوسته کردی نگاه
بدانست از راز خورشید و ماه
ز کردار مرّیخ تا مشتری
شد آگاه از رنج و از داوری
ز گردنده گردون جهان بر رسید
که گفتی که گردون خود او آفرید
به دانش چنان گشت کاندر زمان
نماندی بر او هیچ کاری نهان
شب تیره گون با بزرگان به دشت
بگفتی که از شب چه مایه گذشت
جهاندیده بگشاد راز از نهفت
که آن تخت و آن طاق رازی ست، گفت
سخن راز شد در میان گروه
به کار فریدون و آن گاه و کوه
چنین گفت هرکس ز مردان مرد
که از گاو بر مایه او شیر خورد
سخن گر تو از عام خواهی شنود
ندانی شنودن بدان سان که بود
همی «شیر» دانش نماید به راز
همان «گاه» را «گاو» گویند باز
فریدون از آن گاه دانش گشاد
که برماین آن را به دانش نهاد
دگر هرکه را دانش آمد به دست
بگوید که بر گاه خسرو نشست
به دانش چنان بُد فریدون گرد
که او مردمان را چو گاوان شمرد
ز مردم به دانش فزون داشت دست
چنان شد که بر گاو و مردم نشست
چنین است گفتار این پهلوی
به دانش توان یافت گر بشنوی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۷ - کوش بار دیگر دعوی خدایی می کند
بدانگه که فرمود بر او به چین
بفرمود تا موبدان زمین
به هر خانه ای در بُتی ساختند
نگارش به آیین بپرداختند
به آیین و دیدار کوش سترگ
بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ
ز بستر چو برخاستی مرد و زن
شدی پیش ایشان بسان شمن
نهادی سر از پیش او بر زمین
فراوان بر او خواندی آفرین
همی گفت با مردم تیره هوش
ستمکار و بیداد جوینده کوش
که پروردگار این جهان را منم
که آباد ویران چو خواهم کنم
همه زندگانی به دست من است
همه مرگ در تیغ و شست من است
ز من نیکی آید، هم از من بدی
درشتی ز من، هم ز من بخردی
کرا خواهم از خود توانگر کنم
که از گوهر و زرّش افسر کنم
کرا خواهم او را رسانم گزند
ز تختش برآرم به خاک نژند
چو بشنید گفتار او مرد و زن
همی یاوری دادشان اهرمن
بپذرفت مردم همه کیش اوی
اگر بود بیگانه، ار خویش اوی
گروهی ز نادانی و خیرگی
برآمد به راه بد و تیرگی
گروهی ز بیم و یکی از هوا
همی داشت آیین او را روا
گروهی بدان دل همی شاد کرد
که گیتی بدان گونه آباد کرد
به فرمان او بت پرستان شدند
ز جام می دیو مستان شدند
کرا یافت کاو بُت ندارد به پیش
سر از تن جدا کردش آن تیره کیش
همه باختر گشت ازاو بت پرست
ندارم چنین کس چه دارد به دست
فریدون چو آگاه شد زین سخن
بدو تازه شد رنجهای کهن
بخندید و گفت این سترگ پلید
سر از راه یزدان به یک سو کشید
همانا که مردم ز ره دور کرد
دل من دگرباره رنجور کرد
بدان بدکنش بر مباد آفرین
تهی باد از آن دیو روی زمین
هرآن کس که آگاهی از کوش یافت
که از شاه و فرمان او سر بتافت
ز ضحاکیان و ز بدگوهران
به درگاه او شد سپاهی گران
چنان پیش او لشکر انبوه شد
که دشت و در باختر کوه شد
بفرمود تا موبدان زمین
به هر خانه ای در بُتی ساختند
نگارش به آیین بپرداختند
به آیین و دیدار کوش سترگ
بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ
ز بستر چو برخاستی مرد و زن
شدی پیش ایشان بسان شمن
نهادی سر از پیش او بر زمین
فراوان بر او خواندی آفرین
همی گفت با مردم تیره هوش
ستمکار و بیداد جوینده کوش
که پروردگار این جهان را منم
که آباد ویران چو خواهم کنم
همه زندگانی به دست من است
همه مرگ در تیغ و شست من است
ز من نیکی آید، هم از من بدی
درشتی ز من، هم ز من بخردی
کرا خواهم از خود توانگر کنم
که از گوهر و زرّش افسر کنم
کرا خواهم او را رسانم گزند
ز تختش برآرم به خاک نژند
چو بشنید گفتار او مرد و زن
همی یاوری دادشان اهرمن
بپذرفت مردم همه کیش اوی
اگر بود بیگانه، ار خویش اوی
گروهی ز نادانی و خیرگی
برآمد به راه بد و تیرگی
گروهی ز بیم و یکی از هوا
همی داشت آیین او را روا
گروهی بدان دل همی شاد کرد
که گیتی بدان گونه آباد کرد
به فرمان او بت پرستان شدند
ز جام می دیو مستان شدند
کرا یافت کاو بُت ندارد به پیش
سر از تن جدا کردش آن تیره کیش
همه باختر گشت ازاو بت پرست
ندارم چنین کس چه دارد به دست
فریدون چو آگاه شد زین سخن
بدو تازه شد رنجهای کهن
بخندید و گفت این سترگ پلید
سر از راه یزدان به یک سو کشید
همانا که مردم ز ره دور کرد
دل من دگرباره رنجور کرد
بدان بدکنش بر مباد آفرین
تهی باد از آن دیو روی زمین
هرآن کس که آگاهی از کوش یافت
که از شاه و فرمان او سر بتافت
ز ضحاکیان و ز بدگوهران
به درگاه او شد سپاهی گران
چنان پیش او لشکر انبوه شد
که دشت و در باختر کوه شد
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲