عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۱ - زخم زدن ارهنگ بانو گشسپ را گوید
چو آمد بر او تیر بارید چیر
نشد تیر بر گبر او جایگیر
یکی خشت برداشت آن دیو زشت
بزد بر بر ماه فرخنده خشت
زره بر درید و به پستان رسید
شکستی بدان سان بدستان رسید
چه شد تالبش خسته ز آن حشت ماه
به پیچید رخ رفت ز آوردگاه
چه دید آن چنان تند گشتاسپ اسب
برانگیخت آمد چه آذرگشسپ
به ارهنگ آویخت چون شیر زوش
دل ازکینه نامداران به جوش
یکی رزم مردانه کردند سخت
ولیکن از ایران بدی خفته بخت
سم اسب گشتاسپ بر شد به چاه
در افتاد یل از فراز سیاه
در افکند ارهنگ پیچان کمند
سر شاهزاده درآمد به بند
چه لهراسپ آن دید در قلب گاه
بزد اسپ آمد میان سپاه
چو زال آن چنان دید بر کرد اسپ
سواران زابل چه آذر گشسپ
همه سرسوی رزمگاه آمدند
بیاری فرخنده شاه آمدند
گرفتند ارهنگ را در میان
وزین روی ارجاسپ آمد دمان
بریدند آن حلقه ها(ی) کمند
سر شاهزاده برون شد ز بند
چه ارجاسپ آمد به آوردگاه
چکاچاک شمشیر بر شد به ماه
دو لشکر دو دریای تیر و تبر
همه بسته چون کوه از کین کمر
پیاده بیامد به پیش سپاه
ز پس پیل و رخ بر رخ آن هر دو شاه
نخستین کمان از سواران درشت
یکی تیره باران بکردند چست
چنان گشت روی هوا پر ز تیر
ز شست دلیران نخجیرگیر
نه نم ز آسمان آمدی بر زمین
نه بر آسمان برشدی گرد کین
ز بس گرد لشکر زمین جوش زد
فلک بر فلک پنبه در گوش زد
نمودی کسی گر از آن رزم پشت
رسیدیش در پشت تیری درشت
ز غیرت وگر ایستادی به جای
ندیدی سر از تیغ در پیش پای
اجل پر ز شمشیر آهن گداز
هوا پر ز پیکان جوشن گداز
اجل در ستیزنده مأوا گرفت
خدنگ یلان در جگر جا گرفت
چنان فتنه برخاست از هر طرف
که شد رسم مهر از جهان بر طرف
ز بس تیر در سینه شد جایگیر
بشد سینه صندوق پیکان تیر
ز خون دشت مانند جیحون همه
ستوران در او گشته گلگون همه
کمند از کمین بست راه نفس
به مرگ یلان ناله کردی جرس
ز بس کز کمان جست تیر و تبر
تکاور برآورد از تیر پر
میان سپاه اندرون زال زر
خورشان همه بود چون شیر نر
بدست اندرش گرز سام سوار
همی بود جوشان چو ابر بهار
بدان سو که او حمله بردی بکین
ز خون زود کردی سراسر زمین
به پیرانه سرکردی آن کارزار
که دست جوانان بماندی ز کار
میان سپه ره بارهنگ بست
مر آن آهنین گرز سامش بدست
چو از دور ارهنگ یالش بدید
بلرزید بر خویش مانند بید
کاز آن پیش از او دیده بد دستبرد
کجا کرده بالش سپهدار خرد
برانگیخت باره بیامد برش
به تندی یکی تیغ زد بر سرش
بدزدید یال از دم تیغ زال
سر تیغ آن بدرگ و بد سکال
بزانوی زال زر آمد دلیر
بشد خسته زانوی آن نره شیر
بدزدید زانو یل کامیاب
سر تیغ آمد به سوی رکاب
رکاب از دم تیغ ببریده شد
چنین بخت یکباره گردیده شد
درافتاد زال از فراز ستور
که ایرانیان جمله کردند شور
بر ارهنگ بستند ره استوار
بکردند دستان یل را سوار
بشد خیره ارهنگ از آن حرب خویش
همی رزم می کرد و می رفت پیش
چنان خون روان شد ز تیغ بلند
که خون رفت چون نیل در هیرمند
بر ایران سپه شد چو گیتی درشت
دلیران نمودند از رزم پشت
دل آشفته از رزم لهراسپ شاه
به شهر اندرون با شکسته سپاه
همه گرد آن شهر لشکر نشست
همه دشت در خون و خنجر نشست
که از راه توران سواری چه کرد
بیامد شده روی چون لاجورد
به ارجاسپ گفتا که ای شهریار
ز دستت برون رفت توران دیار
یکی لشکر آمد ز دریای چین
بزد خیمه در دشت توران زمین
سپهدار خاقان به همراه اوست
یکی پهلوان پیش درگاه اوست
مگر تیز چون شیر دارد به جنگ
چه فیلش گشاده برو تیز چنگ
اگر دیر تازی ایا شهریار
بگیرد همه ملک توران دیار
گذر کرد از گنگ افراسیاب
بسیج آنکه آمد سپه با شتاب
چو بشنید ارجاسپ شد خیره زان
ز جا جست چون باد اندر زمان
به ارهنگ گفتا که برخیز تفت
که از دست ما ملک توران برفت
که ایران خود از ماست هر که هست
که ما راست گردان ایران بدست
سراپرده برکند و بنواخت کوس
ز گرد سپه شد جهان آبنوس
از ایران به توران سپه سرنهاد
به شد شاه ترکان به مانند باد
چنان بد که چون شهریار جوان
به چین برد لشکر ز هندوستان
که ز آنسان به توران سپاه آورد
وز آنجای بر سوی راه آورد
نماید به ایرانیان دستبرد
بدان تا بدانند آهنگ گرد
هنر از گهر آشکارا کند
خبردار از آن خود نیا را کند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۲ - رسیدن شهریار به دربند چین و رزم او با منقاش چین گوید
چه کشتیش آمد به دریای چین
برون آمد از کشتی آن گرد کین
بزد خیمه در پیش دریا کنار
جهان جوی شیراوژن نامدار
همه مرز چین برهم آمد ازین
که آمد سپاهی به دربند چین
چه بشنید خاقان یکی لشکری
فرستاد در دم بکین داوری
که گر رزم جویند رزم آورند
مبادا که این بوم و بر بسپرند
سپهبد یکی ترک منقاش نام
سپه برد بیرون ز چین کاه شام
دوره شش هزار ازیلان دلیر
بهمراه آن ترک آمد چو شیر
چونزد سپاه سپهبد رسید
بزد کوس و صف بست و لشکر کشید
فرستاد مردی هم اندر زمان
به پیش سپهدار روشن روان
کازین آمدن کام و رای تو چیست
کئی و چه نامی درای تو چیست
که این مرز چین است و شیران چین
بهر بیشه دارنده ره در کمین
به توران اگر برد خواهی سپاه
تو را نیست زین مرز خونکاره راه
براه دگر سوی توران خرام
مبادا که آید سرت زیر دام
وگر جنگجو سوی چین آمدی
بگام نهنگان کین آمدی
بگو تا ببندم کمر بهر جنگ
یکی برگشایم ازین کین دو چنگ
که منقاش چینی بود نام من
سر شیر جنگی است در دام من
فرستاده رفت و بیامد چو باد
سپهدار پاسخ چنین باز داد
که با چین میانم نباشد نبرد
به توران سپه برد خواهم چه گرد
یکی راه بگشای تا بگذرم
سپه را ز چین سوی توران برم
وگرنه چه برگرز دست آورم
به ترکان چین بر شکست آورم
فرستاد برگشت چون باد زود
بگفت آنکه از گرد بشنیده بود
چو بشنید منقاش آمد بجوش
برزم اندر آمد چو شیران زوش
میان سپاه اندر آواز داد
که ای هندی تیره بدنژاد
همی راه جوئی ز شیران چین
که رانی سپه سوی توران زمین
گرت راه باید کنون زین سپاه
ز شیران تهی کن به شمشیر راه
سپهبد چه بشنید برکرد اسب
خروشید برسان آذر گشسب
بگردان چین گفت یک تن عنان
به پیچید بدین کین رزم آوران
که تنها بسم چینیان را به جنگ
به گفت این و آمد کمر کرده تنگ
بمنقاش بربست ره استوار
خروشان ابرسان ابر بهار
کمان گرد بر زه ستمکاره مرد
برآویخت با شیر اندر نبرد
بگرد سپهبد ببارید تیر
چنان چون که از ابر زی زمهریر
سپهبد چه در زیر پولاد بود
خدنگش به پولاد چون باد بود
بزد دست و برداشت گرز گران
درآمد به تنگ اندرش پهلوان
فرو کوفت برترک آن ترک گرز
که شد ترک را نام با ترک برز
برآورد گرزش ز منقارش گرد
چنان چون سرش را به پرخاش کرد
وز آن پس برآورد گرز گران
درآمد برآن لشکر چینییان
بهرسوی کآن شیر برکاشتی
ز خون لاله در دشت چین کاشتی
سرو ترک می کرد با ترک نرم
کجا آختی دست با گرز گرم
چو ترکان بدیدند رزم درشت
ز پیش سپهبد نمودند پشت
سپهدار برگشت از رزمگاه
بیامد به نزدیک جمهور شاه
به جمهور گفت کای شه کامکار
یک امروز داریم رای شکار
چو زی صیدگه بازگردم به کام
به پیچم سوی شهر خاقان لگام
گمانم که خاقان سپاه آورد
که بر مایکی تنگ راه آورد
بگفت و به نخجیر آورد روی
بکردار شیران نخجیر جوی
به دشتی کجا جای نخجیر بود
بدان که نشیمنگه شیر بود
یکی سهمگین نره شیر ژیان
بدآن دشت نخجیر بودش مکان
خروشید مانند شیر سپهر
به پیچید از جنگ او دیو چهر
چه گردان به نخجیر در تاختند
گذر سوی آن شیر نر ساختند
چو شیر ژیان دیدشان در ستیز
برافروخت آتش ز دندان تیز
میان سواران درافتاد شیر
بسی را ز بالا برآورد زیر
سواران نهادند رخ در گریز
نبد شان چو با شیر جای ستیز
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۳ - کشته شدن شیر در نخجیر گاه بدست شهریار گوید
سپهبد چو آن دید بر کرد اسب
برشیر آمد چو آذر گشسپ
از آن تیز تک آهوی شیر گیر
فرو جست آن گرد شمشیرگیر
یکی حمله آورد برشیر نر
چو دید آن چنان شیر پرخاشخور
بزد بر زمین چنگ برخاست کرد
چو ابر خروشان بدو حمله کرد
بزد چنگ . . .
. . .
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح سلطان گوید
غزو گوارنده باد شاه جهان را
ناصر دین راعی زمین و زمان را
آنکه چو او تا قران و حکم قران است
هیچ مدبر نبوده هیچ قران را
دولت او رایتی فراخت که خورشید
پیسه نیارست کرد سایه آن را
هیبت او آتشی فروخت که دریا
پشت بدو داد و باز تافت عنان را
در سر رمحش فصیح یافت به تکبیر
قاید روحانیان زبان سنان را
تیغ جهادش به طول و عرض و به گوهر
قالب ثانی است راه کاهکشان را
موکب منصور او هنوز بموهند
بر تن افغان تنیده است فغان را
کاتش سهمش رسیده بود بهر موز
خوانده بر او کل من علیهافان را
پیشه سرمایه بر ریاست او ماند
چون ز مکینش تهی گذاشت مکان را
پیش درش بر هلاک صادر و وارد
غول نیارد به خدعه بست میان را
عرصه شطرنج بود ظاهر سکنت
حرب در او قائمه دو فوج گران را
لعب سوارش بشاهمات فرو کوفت
آن دور مه گرگ و آن دو یافه شبان را
برج حصارش رحول چتر ملک دید
کرد به سجده برهنه برهمنان را
جوهر صفراست تیغ شاه که تیزش
داده به عرق رجولیان ضربان را
روی به قنوج کرد شعله عزمش
سوی فلک راند شاخهای دخان را
رای زنی پیر بود بر در ملهی
رای زن پیر گفت رای جوان را
کامده ابری که برق زود گرایش
بفکند از پای حصن دیرستان را
وامده بحری که شاخ موج کهینش
برکند از بیخ جرم کوه کلان را
بر عدد لشکرش وقوف ندارند
چهره گشاینده یقین و گمان را
طاقت یک موج او کراست که طوفان
صد یک آن بود و غوطه داد جهان را
خیز و خمی ده که گاه حمله صرصر
حیله جز این نیست خیزران نوان را
رای به تدبیر پیر قلعه به پرداخت
خم زد و پی کور کرد نام و نشان را
چون طلب شه ره گریزش بربست
نایژه بگشاد حوض رنگ رزان را
گنج روان را که مهر خازن او داشت
پرده او ساخت رستگاری جان را
سینه برش را که کوه موکب او بود
کبش فدا کرد و سود یافت زیان را
ای به هنر بر ملوک عصر مقدم
عصر به داغ تو یافت یکسر ران را
بی تب لرزه به حربگاه نیارد
دعوت حرب تو شرزه شیر ژیان را
تیغ کمان برگشود و تیر تو به بسود
تیر به تیر امتحان نکرد گمان را
جز تو که آورد پیل صد گله از غزو
هر یک از آن دام صد نهنگ دمان را
مشکل غزو تو ذات عقل بیان کرد
مایه اعجاز دید شکل بیان را
تا نبود روز کینه جستن و پیکار
دل ز قیاس دل شجاع جبان را
دین تو آباد باد و ملک تو آباد
عمر تو آراسته بهار و خزان را
کرده چو نامت بهر سفر که کنی رای
عاقله حوت والی سرطان را
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲ - ایضاً له
شاه باز آمد برحسب مراد دل ما
ملت از رایت او ساخته عونی به سزا
خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر
جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا
سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن
زیر هر خار بنی شیری کشته تنها
نه ز لشکرگه او خیمه به سوده صرصر
نه ز پیرامن او گرد ربوده نکبا
بحر از او داشته تیمار به پایاب بتک
که از او خواسته زنهار به تکرار صدا
داده ناخواسته چون کیش فدا اهل فدا
به رسولانش پیل از همه جانب امرا
بسته طالع به میان بر کمر خدمت او
همه خردان و بزرگان فلک تا (چون) جوزا
کرده خورشید پرستی یله از حشمت او
همی خورشیدپرستان جهان تا حربا
سر بر آرای ملک ابراهیم از خاک و ببین
که همی صهر تو چون زیب دهد ملک ترا
داعی دولت او بسپرد خاک همی
ز جنوب و ز شمال و ز دبور و ز صبا
منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت
برج هر حصن که ماند است به عالم عذرا
زآب شمشیرش طوفان دگر خواهد خاست
گر مسلمان نشود گبر و یهود و ترسا
سمر غزوش ترکان نوازن پس از این
اندر آرند به دستان نوآئین (به) نوا
در لفظش که به تکبیر ملایک ببرند
واندر آویزند از گردن و گوش حورا
ای چو برجیس و چو ناهید به نام و به نظر
تربیت یافته نام و نظرت زین دو گوا
آن سپهری تو در آورد که آورد فلک
شور هیجای تو ننشاند روز هیجا
رمه را که شبان باس تو و حفظ تو گشت
نکند پیش روش جز مژه شیر چرا
تا به شاهین تو بربست قضا پر عقاب
به حجاب عدم از بیم تو در شد عنقا
قبضه چرخ تو شیطان به بسود و بگریخت
گفت این نیست مگر عهده لاحول ولا
زانکه در نور تو در لافگه اوج و شرف
نور خورشید کم آید به بها و به ضیا
سایه چتر تو نشگفت که چون خرمن ماه
زیر چترت سر امساک پذیرد ز هوا
به مقام تو مقامی که در آن آسائی
حضرتی گردد چون غزنین با برگ و نوا
باغها راغ کند رنج قدوم ملکان
راغها باغ کند یمن قدومت ملکا
کامران بادی در گیتی تا گیتی هست
بسته در دامن امروز تو دامن فردا
شادخوار از تو سلاطین و ترا برده نماز
نوشخوار از تو رعایا و ترا گفته دعا
گاه رای تو و روی تو به غزو و به جهاد
گاه گوش تو و هوش تو برود و به غنا
خسرویها و اثرهای بزرگت کرده
رستم و خسرو در مجلس انس تو ادا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - (در مدح عمیدالدولة عمدة الکتاب)
گه رحیل چو بگذاشتم همی اسباب
ز آب دیده همی گشت گرد من گرداب
دل از وداع رفیقان چو دیگ بر آتش
تن از غریو عزیزان چو مرغ در مضراب
پی عزیمت من سست چون پی ناقه
ره هزیمت من بسته چون ره سیماب
چه روح من چه یکی باشه شکسته کتف
چه شخص من چه یکی خیمه گسسته طناب
به جنبشی که همی بیش بر گرفت سکون
به رفتنی که همی باز پس گذاشت ایاب
برنده دهر صبورم چو مهره در ششدر
زننده چرخ عجولم چو گوی در طبطاب
نموده شکل من از فکرت اضطراب سهیل
گرفته طبع من از نفرت احتراز غراب
امید من پس از ایزد به فضل صاحب عصر
عمید دولت منصور عمدة الکتاب
بلند همت صدری که دولتش را هست
سپهر زیر عنان و زمانه زیر رکاب
به جنب قدرش عیوق با هزار نشیب
به جای رایش خورشید در هزار حجاب
زامن او نکشد شور و فتنه رنج سپهر
ز سهم او نچشد پیل و پشه راحت خواب
قضا به حلم وی اندر سرشته خاک درنگ
قدر بجود وی اندر دمیده باد شتاب
به بندد و بستاند به قوت عدلش
صواب دست خطا و خطا بدست صواب
مقدم است به نطق و مسلم است به علم
چو بر جواب سؤال و چو بر سؤال جواب
کسی که کوفته خشک سال حادثه گشت
رسد به بخت همایون او به فتح الباب
ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست
به رود نیل رسیدی مخور غرور سراب
به پوی گرم تر و راه خدمتش برگیر
بتاز تیز تر و گرد موکبش دریاب
ز قلب درگه او ساز شستگانی عمر
که قلب کعبه کند شستگانی محراب
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا به جهد باد و خاک گیرد تاب
مباد خالی و فارغ دو چیز او ز دو چیز
نه طبع او ز نشاط و نه جام او ز شراب
مسیر امرش چونان که ماه راست مسیر
حساب عمرش چندان که ربح راست حساب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - ایضاً له
ای تیغ تو کشیده ترا ز تیغ آفتاب
ای نجم دین و از تو به کفر اندر اضطراب
با همت تو وهم نداند برید راه
با هیبت تو دهر نیارد چشید خواب
حکم ترا مطیع بود روز و شب فلک
رای ترا نماز برد سال و مه صواب
از اوج حق یقین تو تابنده چون سهیل
بر دیو شرک تیر تو بارنده چون شهاب
کین تو از طبیعت بیرون نهد قدم
مهر تو در بیابان وادی کند سراب
پیش درنک حلم تو عاجز بود درنگ
گاه شتاب جود تو واله بود شتاب
ننهد کمال قدر ترا آفتاب حد
ندهد سوال گرز ترا بیستون جواب
آنجا که از هزاهز حرب و نهیب خصم
برخیزد از میانه شخص و اجل حجاب
این را سلب در آب ندامت بود غریق
وانرا جگر بر آتش حسرت بود کباب
گه دست دیر دیر جدا ماند از عنان
گه پای زود زود فرو ماند از رکاب
گه تیغ کوه حمله پذیرد ز تیغ تو
زخم آری و به زخم گشائی در او شعاب
تیر از گشاد شست تو گر بر خورد به تیر
ناقص کند دبیری و ابتر کند حساب
گوئی که از کمان توکلی جدا شود
هرگه که تیروار نهی روی بر صعاب
هم خواب صلح تو نشناسد همی سپهر
همراه جنگ تو نپذیرد همی ایاب
جز بر سنان رمح تو از تف خشم تو
نشنید هیچ کس که به خون تشنه گشت آب
ای در عجم سپهبد و ای در عرب امیر
ای هر دو جنس را به هنر مالک الرقاب
عون خدا و سعی تو امسال و پار کرد
بی عون و سعی لشکر بتخانه ها خراب
پاک است شغل خیر تو از روی و از ریا
دور است کار غزو تو از لهو و از شراب
تا بر زمین نبات بود مایه حیات
تا بر سپهر شیر بود برج آفتاب
از بخت هر چه جویی نام بزرگ جوی
وز دهر هر چه یابی عمر عزیز یاب
چون آسمان به تندی با دشمنان بگرد
چون مشتری به خوبی بر دوستان بتاب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعد مسعود بن ابراهیم بن مسعود
عرب را آسمانی حق گذار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - ایضاً له
دلیل نصرت حق زخم نیزه عربست
از اوست هر چه به شرک اندر از بدی شغب است
میان چرخ و میان ملاعبش گه لعب
جهان و ملک جهان هر دود ا و یک ندبست
ز عقدهاش باسلام در گشایشهاست
چنین گشایش در عقد نادر و عجب است
دراز هست چو امید و تن درست چو عمر
ولیک کوتهی عمر خصم را سبب است
دلی که حمله پذیرفت ازو به فکرت و هم
گرش بینی گوئی که خوشه عنب است
چنان بلرزد جسم از نهیب او که خرد
گمان برد که در او روح لرزه دار تب است
نه هر که شکلش به بسود مشکلش بنمود
که در حقایق علمش دقایق ادب است
به چنگ شیر عرب نجم دین و صدر جهان
چو شاخ معجزه هم اژدها و هم خشب است
جلیل بار خدائی که در جلالت او
سپهر و گیتی بیش از قیاس روز و شب است
موفقی که ز جودش ستاره در خجلت
مظفری که ز تیغش زمانه در هرب است
ز فر دولت او و شکوه حشمت او
هوا گشاده دل و روزگار بسته لب است
به سازگاری طبعش مفید چون صحبت
بکار سازی رایش مصیب چون ذهب است
موافق آمد بارای طبع کنیت او
که حلم او گه قدرت قوی تر از غضب است
در آن زمان که جهانی پر آتشین عقبه است
در آن میان که سپاهی در آهنین سلب است
نه عدل را نظر است و نه عقل را بصر است
نه فضل را هنرست و نه حرص را طلب است
به زخم یک دو کند شخص شیر شمشیرش
. . .
قضا مشقت پیری نهاد گرزش را
از آنکه تن را تأثیر کمترش حدب است
ایا عدیم نظیری کجا وجود و عدم
ز چون تو نسل یکی بیوه و دگر عزب است
توئی که از تو و ز روزگار همت تو
جهان به راحت و عالی تن تو در تعب است
حطب که گرمی تیغ تو دید و تیزی آن
چه گفت گفت که آتش به جای این حطب است
غذای سهم تو خون عدوست پنداری
وگرنه چون رگش از خون تهی تر از عصب است
همیشه تا فلک است و همیشه تا ملک است
همیشه تا حسب است و همیشه تا نسب است
نشاط با دو طرب جفت طبع و رای دلت
که شرق و غرب ز تو با نشاط و با طرب است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح علاء الدوله مسعود ابراهیم غزنوی
شاه را روی بخت گلگون باد
جشن آبان بر او همایون باد
هر نفس حرص غزوش افزون است
هر زمان حزم و عزمش افزون باد
اختیارش چو نام او، مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد
روز اسلام نور موکب اوست
بر شب کفر از او شبیخون باد
شعله آتش جهادش را
خانه رای هند کانون باد
وارث او که جفت ضحاک است
بسته فر این فریدون باد
گر فلک جز برای او گردد
الف استوای او نون باد
ور جهان جز به کام او باشد
نوش در کامش آب افیون باد
گنج کان خازنش نه پیراید
خاک خورده چو گنج قارون باد
زر که نامش بر او رقم نکنند
از قبول عیار بیرون باد
اژدهای زمانه را امرش
دم عیسی و خط افسون باد
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون و نقش ذوالنون باد
فتنه در خواب امن ازو رفته است
همچنین سال و ماه مفتون باد
آز در حق جور او دون است
این به غایت وجیه و آن دون باد
تا بروید همی ز خاک آلتون
روی خصمش به رنگ آلتون باد
گاو دوشای عمر بدخواهش
بره خوان شیر گردون باد
جشن و ایام عید و عزم سفر
هر سه بر شهریار میمون باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً له
خسروا بخت پاسبان تو باد
قاهر دهر قهرمان تو باد
مشتری نامور به نام تو گشت
بشری جانور به جان تو باد
صبر کیوان و تندی بهرام
از رکاب تو و عنان تو باد
منبر عدل و خطبه انصاف
در زمین تو و زمان تو باد
شجر دولت موافق را
نشو در صحن بوستان تو باد
جگر تشنه مخالف را
آب از چشمه سنان تو باد
روش مسرعان سهم الغیب
همه بر شه زه کمان تو باد
لاف پرتابیان شست شهاب
همه از قبضه کمان تو باد
هر چه در ملک روزگار آید
بذل آن پیشه به نان تو باد
هر چه بر عقل مشتبه گردد
کشف آن سخره بیان تو باد
لب دریا به موج خیز اندر
حاکی و راوی جنان تو باد
جرم مه چون هلال و بدر شود
نعل یکران و قرص خوان تو باد
گر قضا آسمان بفرساید
اوج قدر تو آسمان تو باد
ور فنا بر جهان ببخشاید
عرصه فضل تو جهان تو باد
تا کمر صحبت میان طلبد
کمر ملک بر میان تو باد
شکر شکر نعمت ایزد
قسم کام تو و زبان تو باد
فتح قنوج و صید شاه آورد
اصل دستان و داستان تو باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سپهسالار بوحلیم زریر شیبانی سپهسالار سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم
ز کسب جاه پدر شاد باد و برخوردار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح سپهسالار ابوحلیم زریر شیبانی
از جهان آفرین هزار هزار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ابوالقاسم خاص
عمید دولت عالی و خاص مجلس میر
امین گنج شه و حمل بخش حمله پذیر
نهاده روی ز حضرت بدین دیار به غزو
به طالعی که قضا روبود به فتح بشیر
گشاده حشمت او دست عدل بر عالم
کشیده هیبت او پای ظلم در زنجیر
شمرده دهر بر او خدمت وضیع و شریف
سپرده بخت بدو طالع صغیر و کبیر
ز گرد موکب او تیره روی روز سپید
رکام موکب او خیره هوش چرخ اثیر
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر شرزه دوخته شیر
بی تو کوران از جنگ خیل آورده
حصار سر به سر اکنون ز چنگ او شده گیر
ز مهر برده ملک بوی فتح او به بهشت
ز کین سپرده فلک جان خصم او به سعیر
زهی به صحبت اصحاب حق عدیم شبیه
زهی به نصرت انصار دین عزیز نظیر
تراست سیرت ورای وصی ز گیتی رام
تراست کنیت و نام نبی ز خلق جدیر
زمین ز حلم تو مایل بود بصیر صبور
هوا ز طبع تو حامل بود بابر مطیر
به جنب علم تو جسمی است فضل گشته نزار
به جای رای تو چشمی است عقل مانده ضریر
همه شرایط اسلام را توئی برهان
همه نظائر اقبال را توئی تفسیر
نه دام سهم توپر دل گذارد و نه جبان
نه تاب زخم تو پولاد دارد و نه حریر
قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر ز شست تو اندر عدم جهاند تیر
همیشه تا بوزد باد و از وزیدن باد
گره گره شود و حلقه حلقه روی غدیر
سپهر تابع بادت به دور و اختر یار
زمانه خاضع بادت به طبع و بخت مشیر
عمید ملکی اسباب ملک ساخته دار
عماد دینی در حق دین مکن تقصیر
«گهی به راحت روح آر هوش و جام ز می
گهی به ناله بم دار گوش و زاری زیر»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح خواجه سعید بابو
آمد آن شرع را شعار و دثار
آمد آن ملک را یمین و یسار
خواجه بوسعد کارنامه سعد
پشت بابوئیان و روی تبار
دولتش در زمانه بسته زمام
همتش بر سپهر گشته سوار
قاصد عزمش آتشین رگ و پی
باره حزمش آهنین بن و بار
موکب فضل گرد او انبوه
مرکب عقل زیر او رهوار
وهم او دیده باد را صورت
سهم او کرده کوه را شدیار
طبع او پایمرد و مردم گیر
خلق او دستگیر و مردم دار
چرخ تیغ مرادش آهخته
کشته از خیر و شر در او نم و نار
دهر شاخ دهاش پرورده
زاده از مهر و کین بر او گل و خار
امن و خوفش دهنده خواب و سهر
مهر و کینش نهنده منبر و دار
بار ور جود او چو ابر سفید
بارکش حلم او چو زر عیار
طمعش لاغر و نظر فربه
سقطش اندک و نکت بسیار
جوق جوقش سرائیان شگرف
خیل خیلش سپاهیان عیار
رمح هر یک شهاب عیبه گسل
تیغ هر یک درخش خاره گذار
رنگ شبدیز آن ستاره پذیر
نعل گلگون این هلال نگار
همه رستم کمان و آرش تیر
همه آهو سوار و شیر شکار
همه در کار خدمتش کامل
همه در شغل طاعتش بیدار
ای ز جود تو گشته کوته بخل
ای به عجز تو خفته قامت عار
آن سواد است مایه دار دلت
که درو علم را جهد بازار
وان ستاره است سایبان درت
که از او آفتاب خواهد بار
زایرت را قدر کمین نکند
در امل بی گشاد استظهار
زلتت را قضا گذر ندهد
از هوا بی گشاد استغفار
تا برافراز باشد و به نشیب
آتش و آب را ره رفتار
بدسگال ترا چو میخ به سنگ
خسته خواهیم و بسته بر دیوار
نیک خواه ترا به فر تو باد
تندرستی و ایمنی و یسار
مدح خوان تو مکرم شعرا
وصف گوی تو معطی احرار
همچنین بر تو فرخ و میمون
اول و آخر خزان و بهار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم
ای ملک را جمال تو افزوده کار و بار
مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار
فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان
آسوده زیر سایه چتر تو روزگار
هم کف ذات جود ترا میغ درفشان
هم عکس حزم رای ترا تیغ جزع بار
عهد زمانه عهد تو آورده بر کتف
دور سپهر دور تو پرورده در کنار
فارغ نشسته حزم تو از اختیار چرخ
ناظر نشانده عزم تو در عین اختیار
ناداشته به پاس تو یک تاج تاجور
نایافته برفق تو یک شهر شهریار
سلطان دادگستری و شاه دین پناه
بحر ستم نوردی و خورشید حق گذار
گیتی دل تو جوید هر ساعت اند ره
گردون در تو گیرد هر لحظه اندبار
آتش به فخر یال به عیوق برکشد
چون همت تو بیند تن در دهد به عار
دندان و چنگ درد در کام و کف پلنگ
از هیبت تو دایم در پره شکار
شرق امید خواند رای تو را قضا
کز جیب آن شکافد صبح امید وار
رجم شهاب گوید سهم ترا قدر
کز زخم آن خروشد شیطان جان سپار
رخش درخش نعل ملک راست درنبرد
آری درخش باشد از اینگونه تابدار
ایدون سبک ستاند سیرش ز خاک پی
گوئی نیافت خواهد باد از پیش غبار
پیش از خیال خویش گه حمله قالبش
لشکر فرو گذارد در دیده سوار
صمصام شاه چون ز هنر چاشنی دهد
زخمش برابر آید با زخم ذوالفقار
با حد او نگنجد حد فلک بدانج
قدش دو مغزه گردد چون قد ذوالخمار
شاها خدایگانا اکنون که از خزان
آمد شکست فاحش در نوبت بهار
لشکر ز سردسیر فراران به گرم سیر
چون لشکر کلنگ قطار از پس قطار
قنوج را و بانرسی را خطر منه
این را گرفته انگار آن را زده شمار
«گه مال و دست و حشمت بر سمت او فکن
گه فتح و عون ایزد بر فتح برگمار»
معبود مشرکان را زانجا کشان کشان
برپای پیل بسته به خاری به حضرت آر
تا ز آستین صنع برآید گشاده چنگ
بر ساعد چنار قوی پنجه چنار
شمشیر امر و نهیی با دشمنان بکوش
باران عدل و فضلی بر دوستان به بار
بهتر به طاعت اندر امروز توزدی
خوشتر به نعمت اندر امسال تو ز پار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سیف الدوله محمود
فتح و ظفر و نصرت و فیروزی و اقبال
با عز خداوند قرین بودند امسال
مشهور شد از رایت او آیت مهدی
منسوخ شد از هیبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روی
رایان قوی رأی سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم قضا قدرت و امکان
بفزرد بدو دولت دین حشمت و اجلال
شاهی است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده فرعونان وز مجمع اضلال
بحری است که موج سپهش گرد برانگیخت
از قلعه رودابه و از لشکر جیپال
چندان علم شیر برافراشت که بفزود
زایشان به فلک برج اسد بی عدد اشکال
چندان گله پیل بیاورد که برخاست
زایشان به زمین اندر بی زلزله زلزال
شاها ملکا رمح تو چون معجز موسی
شاخی است که با او نرود حیلت محتال
آموخته زاید بچه شیر ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزی که همی گریند اشخاص بر ارواح
وقتی که همی خندند آجال بر آمال
بر خاک زمین وصل کند باد هوا پر
وز باد هوا باز کند خاک زمین بال
گه عقل پریشان شود از جرعه شمشیر
گه طبل خروشان شود از دره طبال
دیو ازالم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کند یال
آنی که ز کردار تو آرد گهر استاد
وانی که ز گفتار تو سازد هنر امثال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتی
در علم ازل چنگ زدی خاطر ابدال
ور قوت عقل تو به صلصال رسیدی
بی روح بجنبیدی در ساعت صلصال
تا معدن اعدای تو اطلال ندیدند
ظاهر نشد از عدل تو کیفیت اطلال
اندر خطر زخم تو چون نال شود کوه
واندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و بیشند کم و بیش و بد نیک
تا در تک و پویند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم ورای تو بیناد
فتح و ظفر و نصرت و فیروزی و اقبال
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان ابراهیم
سپهر دولت و دین آفتاب هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان ابراهیم
روی بازار ملک هفت اقلیم
پشت حق بوالمظفر ابراهیم
شهریاری که طول عرض فلک
همتش را نیامدست جسیم
کوه با حلم او به مایه سبک
بحر با عزم او بعبره سلیم
دولتش را مزاجهای قوی
نصرتش را جهادهای عظیم
نه به حلم اندرش سؤال درشت
نه به علم اندرش جواب سقیم
پیش سلطانیش فلک عاجز
بر معروفیش زمانه لئیم
مهر او منهل شراب طهور
کین او حفره عذاب الیم
مفلسان را به مالش اندر قسم
ظالمان را به عدلش اندر بیم
گر ز جودش مظاهرت یابد
ژاله زرین زند هوای عقیم
ور ز تیغش مزاحمت بیند
چون دو پیکر اسد شود به دو نیم
در شکارش که شیر بسته اوست
خاک رخ درکشد به رنگ ادیم
در خطابش که رفق مذهب اوست
در پاسخ زند عظام رمیم
چرخ او در جگر شهاب نشاند
هر که را یافت (دید) جنس دیو رجیم
رأی او عاطفت به کار آورد
هر کجا دید شکل در یتیم
کیست امروز در جهان به ازو
از ملوک جهان حدیث و قدیم
عدد لشکرش که دانسته است
به حقیقت به جز خدای علیم
جنبشی حکم کرده اند امسال
خسرو شرق را به ذات کریم
زود بینی ز عرض موکب او
عرصه ها تنگ تر ز حلقه میم
روی هامون ز نعل ادهم و رخش
پر پشیزه چو پشت ماهی شیم
نیزه در چنگ نیزه دار سپاه
اژدها گشته چون عصای کلیم
کوس شاه از فراز پیل زده
نه چو طبل عدوش زیر گلیم
شاه خرم نشسته باده به دست
کرده مضبوط ملک هفت اقلیم
شعرا خوانده شعرهای فتوح
یافته اسب و جامه و زر و سیم
من رهی نیز بازگشته به کام
دیده اقبال شاه و صرف غریم
تا زمین است اصل و فرع بخار
تا هوا راست پر و بال نسیم
مجلس عمر شاه را یارب
در طرب دارو در نشاط مقیم
دولت او را قرین و اختر یار
نصرت او را معین و بخت ندیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعید مسعود بن ابراهیم
شه باز به حضرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین
تا خوی کند از شرم او زمان
چون طی کنم از نعل او زمین
آباد بر این چرخ تیز گرد
از نور سراپای او عجین
هم زور چون شیرانش بر کتف
هم موی چون گورانش بر سرین
گر نیزه گذارد شهاب او
دیوی فکند لعب او لعین
ور حمله پذیرد سوار او
حصنی بودش پشت او حصین
کرد آخر او هر نفس هزار
بر صورت او خواند آفرین
گر میل به جرمش به حق کند
یعنی عوض کهرباست این
پروانه که در جلوه بیندش
با پیرهن شمعی و سمین
لبیک زند گوید ای فلک
جان بازی من بین و شمع بین
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم و رسول چین
یکران من اندر سبق مگر
چین حسدت بست بر جبین
کز منظر او در گذر همی
بر آب نشانی خطوک چین
ایزد نه به از به بیافرید
از رشک چرائی دژم چنین
در خاک مکش خویشتن به خشم
بر سنگ مزن خویشتن بکین
خواهی که بیکران من رسی
بر سایه یکران من نشین
تا شاد فرود آردت چو من
بر درگه سلطان داد و دین
بوسعد سلیمان روزگار
مسعود فریدون آ بین
آن شاه که چشم فلک ندید
در خاتم شاهی چنو نگین
وآن شیر که شمشیر حق نیافت
در مالش باطل چنو معین
راحت ز درد عدل او به ملک
چون بوی درآمد به یاسمین
فترت بتف باس او ز شرع
چون موم جدا شد ز انگبین
صیت ملک و ذکر جم شنو
این صوت زئیر آمد آن طنین
عرض شه و جرم فلک نگر
این نفس نفیس آمد آن مهین
یک پنجه نیارد برون فلک
چون پنجه رادیش ز آستین
با همت او آشنا شود
پیش از حرکت قالب جنین
عزمش که بتابد به کف کند
ملکی و نباشد بدان ضنین
رمحش که بیازد فرو خورد
خلقی و نگردد بدان بطین
بیلک به کمانش به جان خصم
چون . . .
شعله ز حسامش در آب غرق
چون برق بایما دهد دفین
شاها ملکا از گمان تو
رخشنده بود گوهر یقین
در خلد با عزاز پرورد
تکبیر غزات تو حور عین
هر قول نه قولی است چون بیانت
آحاد . . .
هر بحر نه بحری است چون ذلت
قیفال . . . از وتین
تا طعمه بازان شود تذرو
تا سکنه شیران بود عرین
باد اختر سلطان تو مضئی
باد آیت برهان تو مبین
با دولت تو ناصحت رفیق
با طالع تو مادحت قرین
بر درگه حق شأن تو بزرگ
در نصرت دین رأی تو رزین