عبارات مورد جستجو در ۷۸۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۱۲
تو ناجی را نمی‌دانی ز هالک
نمی‌دانی درین ره کیست مالک
حدیثی مصطفی گفته در این باب
بگویم با تو این اسرار در یاب
چنین فرمود کز بعد من امت
شوند در دین هفتاد و سه ملت
یکی ناجی بود در دین الله
بود هفتاد و دو مردود درگاه
بگویم با تو آن ناجی کدام است
کسی کو واقف از سر امام است
بود مأمور امر مصطفی را
امام خویش نامد مرتضی را
شناسد از ره معنی وصی را
نباشد منکر او قول نبی را
شناسای امامان سالکانند
ولیکن ناشناسان هالکانند
بود ناجی کسی بیشک درین راه
که او باشد ز اصل خویش آگاه
تو با حق دان کسی کو راه دانست
بعالم مظهر الله دانست
تو ناجی دان کسی کو یار باشد
بمعنی واقف اسرار باشد
تو ناجی دان کسی کو راه شاهست
امیرالمؤمنین او را پناهست
هر آنکس کز علی گردید مأمور
شود بیشک سرا پایش همه نور
ازو باشد نجات و رستگاری
تو دست از دامن او برنداری
خدا اورا به هر جاه راه دادست
بهر چیزی دل آگاه دادست
تو حاضر دان مر او را در همه جا
گهی پنهان بود او گاه پیدا
گهی حاضر بود او گاه غایب
مر او را گفته‌اند مظهر عجایب
بگویم اول و آخر همه اوست
بمعنی باطن و ظاهر همه اوست
یقین میدان که او از نور ذاتست
میان جان و دل آب حیات است
در این اسرار مرد نیک صادق
بود آن هالک بی‌دین منافق
تو هالک دان هر آن کو ره ندانست
طریق ملت آن شه ندانست
تو هالک دان کسی کو غیر حیدر
گزیند در ره دین پیردیگر
تو هالک دان که نشناسد علی را
نداند او امام حق ولی را
تو هالک دان کسی مأمور نبود
نهاده جان بکف منصور نبود
تو هالک دان کسی کو نیست درویش
نمی‌داند امام و رهبر خویش
اگر خواهی که باشی ناجی راه
نتابی سر ز امر حضرت شاه
اگر بندی کمر در راه فرمان
وجود خود کنی همچون گلستان
به جان آزاد شو از هر دو عالم
چگویم به ازین والله اعلم
دگر پرسی که علم دین کدامست
که آن ما را ز امر حق پیامست
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
مصطفی کو بود دل جان را ز قدر
منبری بنهاد حسان را ز قدر
بر سر منبر فرستادش پگاه
تا ادا میکرد شعر آنجایگاه
گه ثنا گفتیش گه آراستی
گاه از وی قطعهٔ درخواستی
بنگرید ای منکران بیوفا
تا کرا بنهاد منبر مصطفی
گفت حسان را ز احسان و کرم
هست جبریل امین با تو بهم
خواجهٔ دنیا و دین شمع کرام
خواند ایشان را امیران کلام
شعر را جاوید چون نبود مزید
اصدق قول عرب قول لبید
مصطفی گفتست شعر نامدار
چون سخنهای دگر دارد شمار
زشت او زشت و نکوی اونکوست
زشت دشمن دار نیکو دار دوست
از ابوبکر وعمر هم شعر خواست
اشعر از هر دو علی مرتضا است
نظم حسانی و اشعار حسن
هست منقول از حسین و از حسن
شافعی را شعر هم بسیار هست
وز امامان دگر اشعار هست
شعر اگر حکمت بود طاعت بود
قیمتش هر روز و هر ساعت بود
شعر بر حکمت پناهی یافتست
کوبه یؤتی الحکمه راهی یافتست
شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست
شعر حکمت به که در وی پیچ نیست
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۹
ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً هر روز میا تا محبت زیادت شود.
صاحب دلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز می‌توان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب
به دیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۲۲
در محبت ودود باید بود
حضرت مصطفا چنین فرمود
سنایی غزنوی : الباب الثانی:‌ فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
فی الکلام ذکر کلام الملک العلّام یسهل المرام
قال‌الله تعالی قل لئن اجتمعت‌الانس والجن علی ان یأتوا به مثل هذاالقرآن لایأتون به مثله ولو کان بعضهم لبعض ظهیراً، و قال عزّ من قائل. ولاحبة فی ظلمات‌الارض ولا رطب ولا یابس الّا فی کتاب مبین، و قال النبی علیه‌السلام: القرآن غنی لافقر بعده و لاغنی دونه، و قال علیه‌السلام: القرآن هوالدواء من کل دواء الّا الموت. و قال ایضا: اهل القرآن هم اهل‌الله و خاصته، و قال ایضا صلوات‌الله وسلامه علیه اصدق الحدیث کتاب‌الله، و قال احمدبن حنبل: القرآن کلام‌الله غیر مخلوق و من قال مخلوق فهو کافربالله العظیم.
سخنش را ز بس لطافت و ظرف
صدمت صوت نی و زحمت حرف
صفتش را حدوث کی سنجد
سخنش در حروف کی گنجد
وهم حیران ز شکل صورتهاش
عقل واله ز سِرّ سورتهاش
مغز و نغز است حرف و سورت او
دلبر و دلپذیر صورت او
زان گرفته مقیم قوّت و قوت
زادهٔ ملک و دادهٔ ملکوت
سرّ او بهر حلّ مشکلها
روح جانها و راحت دلها
دل مجروح را شفا قرآن
دل پر درد را دوا قرآن
تو کلام خدای را بی‌شک
گر نئی طوطی و حمار و اِشَک
اصل ایمان و رکن تقوی دان
کان یاقوت و گنج معنی دان
هست قانون حکمت حکما
هست معیار عادت علما
نزهت جانها ستایش اوست
سلوت عقلها نمایش اوست
آیت او شفای جان تقی
رایتش درد و اندهان شقی
عقل و نفس از نهاد او حاجز
فصحا از طریق آن عاجز
عقل کل را فکنده در شدّت
نفس کل را نشانده در عدّت
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در ستایش امام حسن و امام حسین رضی‌اللّٰه عنهما
فی فضیلة امیرین العادلین والسبطین قرتی العینین سیدا شباب اهل الجنّة الحسن والحسین رضوان‌اللّٰه علیهما، قال النبی صلی‌اللّٰه علیه و سلّم: اولادنا اکبادنا فان عاشوا حزنونا وان ماتوا قتلونا، و قال ایضا صلی‌اللّٰه علیه و آله و سلّم: نعم الراکب و نعم الجمل و ابوهما خیرٌ منهما رضی‌اللّٰه عنهما و عن والدیهما.
هجویری : باب الفقر
باب الفقر
بدان که درویشی را اندر راه خداوند عزّ و جلّ مرتبتی عظیم است، و درویشان را خطری بزرگ؛ کما قال اللّه، تعالی: «لِلفَقراءِ الّذینَ أُحصِرُوا فی سبیلِ اللّهِ لایَسْتطیعونَ ضَرْباً فی الارضِ یحسَبُهُم الجاهِلُ اغنیاءَ مِنَ التَّعفّفِ (۲۷۳/البقره)». ونیز گفت: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عبداً مملوکاً لایقدِرُ عَلی شَیْءٍ(۷۵/النحل).» ونیز گفت: «تَتَجافی جُنُوبُهُم عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ ربَّهُم خَوْفاً و طَمَعاً (۱۶/السّجده).
و رسول صلی اللّه علیه و سلم فقر را اختیار کرد و گفت: «اللّهُمَّ أحْیِنی مسکیناً و أَمِتْنی مِسْکیناً واحشُرنی فی زُمْرَةِ المَساکینَ.» و نیز گفت: در روز قیامت خداوند تعالی گوید: «أُدنُوا منّی أحِبّائی. فیقولُ المَلائِکةُ: مَنْ اَحِبّائُکَ؟ فیقول: فُقراءُ المسلمینَ.»
و مانند این آیات و اخبار بسیار است، تا حدی که از مشهوری به اثبات آن حاجت نیاید مر صحت دلایل را.
و اندر وقت پیغمبر علیه السّلام فقرای مهاجرین بودند آنان که اندر حکم ادای عبودیت و صحبت پیغمبر علیه السّلام نشسته بودند اندر مسجد وی و از اشغال بکلی اعراض کرده و به ترک معارضه بگفته، و خداوند تعالی را به روزی خود استوار داشته و توکل بر وی کرده، تا رسول صلی اللّه علیه و سلم مأمور بود به صحبت وقیام کردن به حق ایشان؛ چنان‌که فرمود، عزمِنْ قائلٍ: «وَلاتَطْرُدِ الّذینَ یَدْعُونَ ربَّهُم بِالغَدوةِ وَالْعَشیِّ یُریدِونَ وَجْهَهُ (۵۲/الأنعام)»، ونیز گفت: «ولاتعْدُ عَیْناکَ عَنْهم تُرید زینَةَ الحَیوةِ الدُّنیا وَ لاتُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَه عن ذکرنا (۲۸/الکهف)»، تا رسول علیه السّلام هر کجا یکی از ایشان بدیدی گفتی: «مادر و پدرم فدای آنان باد که خداوند تعالی بر من از برای ایشان عتاب کرد.»
پس خداوند تعالی مر فقر را مرتبتی و درجتی بزرگ داده است و مر فقرا را بدان مخصوص گردانیده تا به ترک اسباب ظاهری و باطنی گفته‌اند و بکلیت به مسبب رجوع کرده؛ تا فقر ایشان فخر ایشان گشت، تا به رفتن آن نالان شدند و به آمدن آن شادمان گشتند ومر آن رادر کنار گرفتند وبجز اخوات آن را جمله خوار گرفتند.
اما فقر را رسمی و حقیقتی است. رسمش افلاس اضطراری است، و حقیقتش اقبال اختیاری. آن که رسم دید به اسم بیارامید، و چون مراد نیافت از حقیقت برمید. و آن که حقیقت یافت روی از موجودات برتافت، و به فنای کل، اندر رؤیت کل، به بقای کلی بشتافت. «مَنْ لم یعْرِفْ سِوی رسْمِه لم یَسْمَعْ سِوَی اسْمِه.» پس فقیر آن بود که هیچ چیزش نباشد و اندر هیچ چیز خلل نه. به هستی اسباب غنی نگردد، و به نیستی آن محتاج سبب نه. وجود و عدم اسباب به نزدیک فقرش یکسان بود، و اگر اندر نیستی خرم‌تر بود نیز روا بود؛ از آن‌چه مشایخ گفته‌اند که: «هر چند درویش دست تنگ‌تر بود، حال بروی گشاده‌تر بود.» ازیرا چه وجود معلوم مر درویش را شوم بود؛ تا حدی که هیچ چیز را دربند نکند، الا هم بدان مقدار اندر بند شود. پس زندگانی دوستان حق به الطاف خفی و اسرار بهی است با حق، نه به آلات دنیای غدار و سرای فجار. پس متاع متاع باشد از راه رضا.
همی آید که درویشی را با ملکی ملاقات افتاد. ملک گفت: «حاجتی بخواه.» گفت: «من از بندهٔ بندگان خود حاجت نخواهم.» گفت: «این چگونه باشد؟» گفت: «مرا دو بنده‌اند که هر دو خداوندان تواند: یکی حرص و دیگر امل.» و رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «الفَقْرُ عزّ لِّأهْلِه».
پس چیزی که اهل را عزّ بود مر نا اهل را ذل بود و عزش آن است که فقیر محفوظ الجوارح بود از زلل و محفوظ الحال از خلل. نه بر تنش معصیت و زلت رودو نه بر حالش خلل و آفت صورت گیرد؛ از آن‌چه ظاهرش مستغرق نعم ظاهره بود و باطنش منبع نعم باطنه، تا تنش روحانی بود و دلش ربانی. خلق را بدو حواله نماند و آدم را بدو نسبت نه، تا از حوالهٔ خلق و نسبت آدم فقیر بود و به ملک این عالم غنی نگردد اندر این عالم و به ملک آن عالم غنی نگردد اندر آن عالم. و کونین اندر پلهٔ ترازوی فقرش به پرپشه‌ای نسنجد و یک نفس وی اندر هر دو عالم نگنجد.

هجویری : باب التصوّف
باب التصوّف
قال اللّه تعالی: «وعبادُ الرّحمنِ الّذینَ یَمْشُونَ عَلی الأرضِ هَوْناً خاطَبَهُمُ الجاهلونَ قالوا سلاماً (۶۳/الفرقان).»
و قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «مَنْ سَمِعَ صوتَ اهلِ الصّوفِ، فَلا یُؤَمِّنُ عَلی دعائِهِم کُتِبَ عندَ اللّهِ مِن الغافلین.»
و مردمان اندر تحقیق این اسم بسیار سخن گفته‌اند و کتب ساخته. گروهی گفته‌اند که: «صوفی را از آن جهت صوفی خوانند که جامهٔ صوف دارد.» و گروهی گفته‌اند که: «بدان صوفی خوانند که اندر صف اول باشند.» و گروهی گفته‌اند که: «بدان صوفی خوانند که تولا به اصحاب صفه کنند.» و گروهی گفته‌اند که: «این اسم از صفا مشتق است.» اما بر مقتضای لغت از این معانی بعید می‌باشد. پس صفا در جمله محمود باشد، و ضد آن کدر بود و رسول صلی اللّه علیه و سلم گفته است: «ذَهَبَ صَفُو الدُّنیا و بَقِیَ کَدَرُها.»و نام لطایف اشیا صفو آن چیز باشد و نام کثایف اشیا کدر آن چیز. پس چون اهل این قصه اخلاق و معاملات خود را مهذب کردند و از آفات طبیعت تبرا جستند، مر ایشان را صوفی خواندند و این اسمی است مر این گروه را از اسمای اعلام؛ از آن‌چه خطر اهل آن اجل آن است که معاملات ایشان را بتوان پوشید تا اسمشان را اشتقاق باید.
و اندر این زمانه بیشترین خلق را خداوند عزّ وجل از این قصه و اهل این محجوب گردانیده است و لطیفهٔ این قصه بر دلهای ایشان بپوشانیده؛ تا گروهی پندارند که این، برزشِ صلاح ظاهر است مجرد بی مشاهدات باطن، و گروهی پندارند که این، رسمی است بی حقیقتی و اصلی؛ تا حدی که اهل هزل و علمای ظاهر ارتکاب انکاری کرده‌اند و به حجاب این قصه خرسند شده تا عوام بدیشان تقلید کردندو طلب صفای باطن از دل بمحاویده، و مذهب سلف و صحابه را بر طاق نهاده. «إنّ الصّفا صِفةُ الصّدّیقِ إن أردتَ صوفیّاً عَلی التّحقیق.» از آن‌چه صفا را اصلی و فرعی است: اصلش انقطاع دل است از اغیار، و فرعش خلو دست از دنیای غدار، و این هر دو صفت صدیق اکبر است، ابوبکر عبداللّه بن ابی قحافه، رضی اللّه عنه؛ از آن‌چه امام اهل این طریقت وی بود. پس انقطاع دل وی از اغیار آن بود که همه صحابه به رفتن پیغمبر علیه السّلام به حضرت معلا و مکان مصفا شکسته دل گشته بودند و عمر رضی اللّه عنه شمشیر برکشید که: «هرکه گوید محمد بمرد، سرش ببرم.» صدیق اکبر برون آمد و آواز بلند برداشت و گفت:
«ألا مَنْ عَبَدَ محمّداً فَانّ مُحَمَّداً قدمات، و مَن عبَدَ ربَّ محمّدٍ فانَّه حیُّ لایموتُ.» آنگاه برخواند: «وما محمّدٌ إلّا رسولٌ قَدْ خَلَتْ من قَبْلِهِ الرُّسُلُ أفَإنْ ماتَ أوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُم عَلی أعقابِکُمْ (۱۴۴/آل عمران).»
آن که معبود وی محمد بود، محمد برفت و آن که خدای محمد را می‌پرستید وی زنده است هرگز نمیرد. آن که دل در فانی بندد فانی فنا شودو رنج وی جمله هبا گردد و آن که جان به حضرت باقی فرستد، چون نفس فنا شود وی قایم به بقا شود. پس آن که اندر محمد به چشم آدمیت نگریست، چون وی از دنیا بشد تعظیم عبودیت از دل این با وی بشد. و هر که اندر وی به چشم حقیقت نگریست، رفتن و بودنش هر دو مر او را یکسان نمود؛ ازیرا که اندر حال بقا بقاش را به حق دید و اندر حال فنا فناش از حق دید. از محول اعراض کرد به محول اقبال کرد. قیام محول به محول دید به مقدار اکرام حق وی را تعظیم کرد. سویدای دل اندر کس نبست و سواد عین بر خلق نگشاد؛ از آن‌چه گفته‌اند: «مَنْ نَظَرَ إلَی الخَلْقِ هَلَکَ و مَنْ رجعَ إلی الحقِّ مَلَکَ.» که نظر به خلق نشان هُلک بودو رجوع به حق علامت ملک.
اما خُلُوّ دست ازدنیای غدار آن بود که هرچه داشت از مال و منال و مآل جمله بداد و گلیمی درپوشید و به نزدیک پیغمبرعلیه السّلام آمد. پیغمبر علیه السّلام وی را گفت: «ما خَلَّفْتَ لِعِیالک؟» فقال: «اللّه و رسولَه».
:«مر عیالان خود را چه باز گذاشتی از مال خود؟» گفت: «دو خزینهٔ بی نهایت و دو گنج بی غایت.» گفتا: «چه چیز؟» گفت: «یکی محبت خدای تعالی و دیگر متابعت رسولش.» چون دل از تعلق صفو دنیا آزاد گشت، دست از کدر آن خالی گردانید و این جمله صفت صوفی صادق بودو انکار این جمله انکار حق و مکابرهٔ عیان بود.
و گفتم که صفا ضد کدر بود و کدر از صفات بشر بودو به‌حقیقت صوفی بود آن که او را از کدر گذر بود؛ چنان‌که اندر حال استغراق مشاهدت یوسف علیه السّلام و لطایف جمال وی، زنان مصر را بشریت غالب شد و آن غلبه به عکس بازگشت. چون به غایت رسید به نهایت رسید و چون به نهایت رسید، ایشان را بر آن گذر افتاد و به فنای بشریتشان نظر افتاد. گفتند: «ما هذا بشراً (۳۱/یوسف).» نشانه وی را کردند، عبارت از حال خود کردند و از آن بود که مشایخ این طریقت رحمهم اللّه گفته‌اند: «لَیْسَ الصّفامِنْ صِفاتِ البَشَر. لإنَّ البَشَرَ مِنْ مَدَرٍ لایَخْلُو مِنْ کَدَرٍ.» صفا از صفات بشر نیست؛ زیرا که مدار مدر جز بر کدر نیست، و مر بشر را از کدر گذر نیست.
پس مَنال صفا به افعال نباشد و از روی مجاهدت مر بشریت را زوال نباشد و صفت صفا را نسبت به افعال و احوال نباشد و اسم آن راتعلق به اسامی و القاب نه. «الصّفا صِفةُ الأحبابِ وهُمْ شُموسٌ بِلاسحابٍ»؛ از آن که صفا صفت دوستان است، و آن که از صفت خود فانی و به صفت دوست باقی بود دوست آن است و احوال ایشان به نزدیک ارباب معانی چون آفتاب عیان است؛ چنان‌که حبیب خداوند، محمد مصطفی را صلوات اللّه علیه پرسیدند از حال حارثه. گفت: «عَبْدٌ نَوَّرَ اللّهُ قَلْبَهُ بِالإیمان.» او بنده‌ای است که دلش از صدق ایمان منور است، تا رویش از تأثیر آن مقمر است و او به نور ربانی مصور است؛ چنان‌که گفته‌اند: «ضیاءُ الشّمسِ و القَمَرِ اذَا اشْتَرَکا أُنموذجٌ من صفاءِ الحبِّ و التّوحیدِ إذا اشتبکا.» جمع نور آفتاب و ماه، چون به یک‌دیگر مقرون شود، مثال صفای محبت و توحید باشد که با یک‌دیگر معجون شود و خود نور ماه و آفتاب را چه مقدار بود، آن‌جا که نور محبت و توحید، تا این را بدان اضافت کنند؟ اما اندر دنیا هیچ نوری نیست ظاهرتر از ان دو نور؛ که نور دیده اندر سلطان آفتاب و ماه آسمان را ببیند، و دل به نور توحید و محبت مر عرش را ببیند و بر عقبی مطلع شود اندر دنیا.
و اندر این، جملهٔ مشایخ این طریقت رحمهم اللّه مجتمع‌اند بر آن که چون بنده از بند مقامات رسته شود و از کدر احوال خالی گردد و ازمحل تلوین و تغییر آزاد شود، و به همه احوال محمود صفت گردد و وی از جملهٔ اوصاف جدا؛ یعنی اندر بند هیچ صفت حمد خود نگردد و مر آن را نبیند و بدان معجب نگردد، حالش از ادراک عقول غایب و روزگارش از تصرف ظنون منزه گردد تا حضورش را ذهاب نباشد و وجودش را اسباب نه؛ «لأنَّ الصَّفا حضورٌ بِلا ذهابٍ و وجودٌ بلا أسبابٍ.» حاضری بود بی غیبت و واجدی بود بی سبب و علت؛ زیرا که آن که غیبت بر او صورت گیرد او حاضر نباشد و آن که سبب علت وجد وی شود او واجد نبود و چون بدین درجه برسد اندر دنیا و عقبی فانی گردد و اندر جوشن انسانیت ربانی. زر و کلوخ به نزدیک وی یکسان شود و آن‌چه بر خلق دشوارتر بود از حفظ احکام تکلیف، بر او آسان گردد؛ چنان‌که حارثه به نزدیک پیغامبر علیه السّلام آمد. رسول وی را گفت، علیه السّلام: «کَیْفَ أصبَحْتَ، یا حارِثَةُ؟» قالَ: «أصبحتُ مؤمناً حقّاً». فقالَ، علیه السّلام: «أُنظَرْ ما تقولُ یا حارثةُ. إنَّ لِکلِّ حقٍّ حقیقةٌ. فما حقیقةٌ ایمانِک؟» فقال: «عَزَلْتُ نَفْسی عَنِ الدّنیا، فاسْتَوی عندی حجرُها و ذهبُها و فَضَّتُها و مَدَرُها. فأسْهَرْتُ لیلی و أظمأْتُ نهاری حتّی صرتُ کأنّی أَنظُر إلی عرش ربّی بارزاً و کأنّی انظرُ إلی أهلِ الجنّةِ یتزاورونَ فیها و کأنّی أَنظرُ إلی أهل النّار یتغاورونَ فیها (و فی روایةٍ: یتغامزُونَ فیها).»: «بامداد پگاه چگونه کردی، یا حارثه؟» گفت: «بامداد کردم، و من مؤمنی‌‌ام حقّا.» پیغامبر گفت، علیه السّلام: «نیک نگاه کن، یا حارثه تا چه می‌گویی که هر حقی را حقیقتی و برهانی بود. برهان این گفتار تو چیست؟» گفت: «آن که تن را از دنیا بگسستم و نشان این آن است که زر و سنگ و سیم و کلوخ آن به نزدیک من یکسان شد. و چون از دنیا گسسته شدم، به عقبی پیوسته شدم تا بهشت را می‌بینم و دوزخ و عرش را.» گفت:«عَرَفْتَ فالْزَم. شناختی یا حارثه، ملازمت کن بر این؛ که جز این نیست.» و صوفی نامی است مر کاملان ولایت را، و محققان اولیا را بدین نام خوانده‌اند. و یکی از مشایخ گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنْ صافاهُ الحبُّ فهو صافٍ، و منْ صافاهُ الحبیبُ فهو صوفیّ.»
آن که به محبت مصفا شود صافی بود و آن که مستغرق دوست شودو از غیر دوست بری شود صوفی بود.
و بر مقتضای لغت اشتقاق این اسم درست نگردد از هیچ معنی؛ از آن که این معنی معظم تر از آن است که این را جنسی بود تا از آن‌جا مشتق بود؛ که اشتقاق شیء از شیء مجانست خواهند و هرچه هست ضد صفاست، اشتقاق شیء از ضد نکنند. پس این معنی أشهرُ منَ الشّمس است عندَ أهله، و حاجتمند عبارت نشود؛ «لانّ الصّوفیّ ممنوعٌ عَنِ العبارةِ و الإشارةِ.» چون صوفی از کل عبارات ممنوع باشد، عالم بجمله معبران وی باشند، اگر دانند و یا نه. مر اسم را چه خطر باشد اندر حال حصول معنی؟ پس اهل کمال ایشان را صوفی خوانند و متعلقان و طالبان ایشان را متصوّف خوانند و تصوّف تفعّل بود و تکلّف، و این فرع اصلی باشد و فرق این از حکم لغت و معنی ظاهر است.
«الصّفاءُ وِلایةٌ لها آیةٌ و روایةٌ، و التصوّف حکایةٌ لِلصَّفاءِ بلا شِکایة.» پس صفا معنیی متلالی است و ظاهر و تصوّف حکایت از آن معنی و اهل آن اندر این درجه بر سه قسم است: یکی صوفی و دیگر متصوّف و سدیگر مستصوّف.
پس صوفی آن بود که از خود فانی بود و به حق باقی، از قبضهٔ طبایع رسته و به حقیقت حقایق پیوسته. و متصوّف آن که به مجاهدت این درجه را می‌طلبد و اندر طلب خود را بر معاملت ایشان درست همی‌کند. و مستصوّف آن که از برای مَنال و جاه و حظ دنیا خود را مانند ایشان کرده باشد و از این هر دو و از هیچ معنی خبر ندارد؛ تا حدی که گفته‌اند: «المُستصوّف عندَ الصّوفیّةِ کَالذُّبابِ و عندَ غیرهِم کالذِّئابِ.» مستصوّف به نزدیک صوفی از حقیری چون مگس بود و آن‌چه این کند به نزدیک وی هوس بود و به نزدیک دیگران چون گرگ پرفساد که همه همتش دریدن و لختی مردار خوردن باشد.
پس صوفی صاحب وصول بود و متصوّف صاحب اصول و مستصوّف صاحب فصول. آن را که نصیب، وصل آمد به یافتن مقصود و رسیدن به مراد از مراد بی مراد شود واز مقصود بی مقصود و آن را که نصیب اصل آمد بر احوال طریقت متمکن شد و اندر لطایف آن ساکن و مستحکم گشت، و آن را که نصیب فصل آمد از جمله بازماند و بر درگاه رسم فرونشست و به رسم از معنی محجوب شد و به حجاب از وصل و اصل بازماند.
و مشایخ را اندر این قصه رموز بسیار است تا حدی که کلیت آن را احصا نتوان کرد؛ اما بعضی از رموز ایشان اندر این کتاب بیارم تا فایده تمام تر شود، ان شاء اللّه عزّ و جل.

هجویری : باب لُبس المرقعات
باب لُبس المرقعات
بدان که لبس مرقعه شعار متصوّفه است، و لبس مرقعات سنت است؛ از آن‌جا که رسول علیه السّلام فرمود: «علیکُم بلباسِ الصِّوفِ تَجِدونَ حَلاوَةَ الإیمانِ فی قُلوبِکم.» و نیز یکی از صحابه گوید، رضی اللّه عنه: «کان النّبیُّ صلّی اللّه علیه و سلم یلبسُ الصّوفَ و یرکَبُ الْحِمارَ.» و نیز رسول صلی اللّه علیه و سلم مر عایشه را گفت، رضی اللّه عنها: «لاتَضَیِّعِی الثَّوْبَ حتّی تُرَقِّعیه.» گفت: «بر شما بادا به جامهٔ پشمین تا حلاوت ایمان بیابید.» و روایت کردند که: «وی علیه السّلام جامهٔ پشمین پوشید و بر خر نشست.» و نیز گفت عایشه را رضی اللّه عنها که: «جامه را ضایع مکن تا رقعه یعنی پیوندها بر آن نگذاری.»
و از عمر خطاب رضی اللّه عنه می‌آید که وی مرقعه‌ای داشت، سی پیوند بر آن گذاشته.
و هم از عمر خطاب می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «بهترین جامه‌ها آن بود که مئونت آن کمتر بود.»
و از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه می‌آید که پیراهنی داشت که آستین آن با انگشت او برابر بود، و اگر وقتی پیراهنی درازتر بودی سر آستین آن فرو دریدی.
و نیز رسول را صلی اللّه علیه فرمان آمد به تقصیر جامه؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَثِیابَکَ فَطَهِّرْ (۴/المدثر)، ای فقصّرْ.»
حسن بصری گوید، رحمة اللّه علیه: «هفتاد یار بدری را بدیدم. همه را جامه پشمین بود.»
و صدیق اکبر رضی اللّه عنه اندر حال تجرید جامهٔ صوف پوشید.
و حسن بصری رحمه اللّه گوید که: «سلمان را بدیدم گلیمی با رقعه‌های بسیار پوشیده.»
و از عمربن خطاب و علی بن ابی طالب رضوان اللّه علیهما و از هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روایت آرند که ایشان مر اویس قرنی را بدیدند با جامه‌های پشمین با رقعه‌ها بر آن گذاشته.
و حسن بصری و مالک بن دینار و سفیان ثوری رحمهم اللّه جمله صاحب مرقعهٔ صوف بودند.
و از امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه روایت آرند و این اندر کتاب تاریخ المشایخ که محمد بن علی ترمذی کرده است مکتوب است که وی در اول صوف پوشیدی و قصد عزلت کردی تا پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که: «تو را اندر میان خلق می‌باید بود؛ از آن‌چه سبب احیای سنت من تویی.» آنگاه دست از عزلت بداشت و هرگز جامه‌ای نپوشیدی که آن را قیمتی بودی و داود طایی را رحمةاللّه علیه لبس صوف فرمود و او یکی از محققان متصوّفه بود.
و ابراهیم ادهم به نزدیک ابوحنیفه آمد رحمهما اللّه با مرقعه‌ای از صوف. اصحاب، وی را به چشم تصغیر نگریستند. بوحنیفه گفت: «سیدنا، ابراهیم ادهم.» اصحاب گفتند: «بر زبان امام مسلمانان هزل نرود. وی این سیادت به چه یافت؟» گفت: «به خدمت بردوام؛ که وی به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنهای خود، تا وی سید ما گشت.»
و اگر اکنون بعضی از اهل زمانه را مراد اندر لبس مرقعات و خرق، جاه و جمال خلق است و یا به دل موافق ظاهر نیستند روا باشد؛ که اندر لشکر مبارز یکی باشد و در جملهٔ طوایف محقق اندک باشد؛ اما جمله را نسبت بدیشان کنند، هرگاه که به یک چیزشان با ایشان مماثلت بود از احکام؛ لقوله، علیه السّلام: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم.» هرکه به قومی تولا کند به کرداری کند و به اعتقادی؛ اما گروهی را چشم بر رسم و ظاهر معاملت ایشان افتاد و گروهی را بر سرو بر صفای باطن ایشان افتاد.
در جمله هرکه قصد صحبت متصوّفه کند از چهار معنی بیرون نباشد:
گروهی را صفای باطن و جلای خاطر و لطافت طبع و اعتدال مزاج و صحت سریرت به اسرار ایشان دیدار دهد تا قربت محققان و رفعت کبرای ایشان ببینند و ارادت آن درجه دامنگیر ایشان گردد، تعلق بدیشان کنند بر بصیرت و ابتدای حالش بر کشف احوال و تجرید از هوی و اعراض از نفس باشد.
و گروهی دیگر را صلاح و عفت دل و سکون و سلامت صدر به اظهار ایشان دیدار دهد تا برزش شریعت و حفظ آداب اسلام و حسن معاملت ایشان بینند و قصد صحبت ایشان کنند و برزیدن صلاح بر دست گیرند و ابتدای حال ایشان بر مجاهدت و حسن معاملت بود.
و گروهی دیگر را مروت انسانیت و ظرف مجالست و حسن سیرت به افعال ایشان راه نماید تا زندگانی ظاهر ایشان ببینند آراسته به ظرف و مروت، با مهتران به حرمت و با کهتران فتوت، با اقران خود حسن معاشرت، آسوده از طلب زیادت و آرمیده با قناعت، قصد صحبت ایشان کنند و طریق جهد و تعب طلب دنیا بر خود آسان کنند و خود را به فراغت از جملهٔ مَلَکان کنند.
و گروهی دیگر را کسل طبع و رعونت نفس، و طلب ریاست بی آلت و مراد تصدر بی فضل و جستن تخصیص بی علم، راه نماید به افعال ایشان و پندارد که جز این کار ظاهر هیچ کاری دیگر نیست قصد صحبت ایشان کندو ایشان به خُلق و کرم وی را مداهنت همی‌کنند و به حکم مسامحت با وی زندگانی می‌گذارند؛ از آن‌چه اندر دلهای ایشان از حدیث حق هیچ نباشد و بر تنهای ایشان از مجاهدت طلب طریقت هیچ نه و خواهند تا خلق مر ایشان را حرمت دارند چنان‌که محققان را، و از ایشان بشکوهند چنان‌که از خواص خداوند عزو جل و به صحبت و تعلق بدیشان آن خواهند که آفات خود را در صلاح ایشان پنهان کنند و جامهٔ ایشان اندر پوشند و آن جامه‌های بی معاملت بر کذب ایشان می‌خروشند؛ که آن ثوب زور باشد و لباس غرور و حسرت روز حشر و نشور، قوله، تعالی: «مثلُ الّذینَ حُمِّلُوا التّوریةَ ثمّ لم یحملوها کمثل الحمار یَحْمِلُ أسفاراً بئسَ مثلُ الْقَومِ الَّذینَ کذَّبُوا بآیاتِ اللّه (۵/الجمعه).» و اندر این زمانه این گروه بیشترند.
پس بر تو بادا که هرچه از آن تو نگردد قصد آن نکنی؛ که اگر هزار سال تو به قبول طریقت بگویی چنان نباشد که یک لحظه طریقت تو را قبول کند؛ که این کار به خرقه نیست، به حُرقه است. چون کسی با طریقت آشنا بود وراقبا چون عبا بود و چون پیر بزرگ را گفتند: «لِمَ لاتَلْبِسُ المُرَقَّعَةَ؟» قال: «مِنَ النِّفاقِ أنْ تَلْبِسَ لباسَ الفِتْیانِ ولاتدْخُلَ فی حَمْلِ أثْقالِ الفُتُوَّةِ.» : «چرا مرقعه نپوشی؟» گفت: «از نفاق بود که لباس جوانمردان بپوشی و اندر تحت ثقل معاملت جوانمردان درنیایی، باترک حمل حِمْل جوانمردی منافقی باشد.»
پس اگر این لباس از برای آن است که خداوند تو را بشناسد که تو خاص اویی، اوبی لباس بشناسد و اگر از بهر آن است که به خلق نمایی که من از آن اویم، اگر هستی ریا و اگر نیستی نفاق. و این راهی صعب پرخطر است و اهل حق اجل آن‌اند که به جامه معروف گردند. «الصّفاءُ مِنَ اللّه إنعامٌ وَإکرامٌ و الصُّوفُ لِباسٌ الأنْعامِ.» صفا از خداوند تعالی به بنده نعمتی و کرامتی عیان بود و صوف لباس ستوران بود.
پس حلیت حیلت بود. گروهی حیلت قربت می‌کنند و آن‌چه بر ایشان است به جای می‌آرند. ظاهر می‌آرایند، امید آن راتا از ایشان گردند و مشایخ این قصه مر مریدان را حیلت و زینت به مرقعات بفرمودند و خود نیز بکردند تا اندر میان خلق علامت شوندو جملهٔ خلق پاسبان ایشان گردند. اگر یک قدم بر خلاف نهند همه زبان ملامت در ایشان دراز کنند و اگر خواهند که اندر آن جامه معصیت کنند از شرم خلق نتوانند کرد.
در جمله مرقعه زینت اولیای خدای عزّ و جلّ است. عوام بدان عزیز گردند و خواص اندر آن ذلیل شوند. عزّ عامه آن بود که چون بپوشند خلقانش بدان حرمت دارند و ذل خاص آن بود که چون آن بپوشند خلق اندر ایشان به چشم عوام نگرند و مر ایشان را بدان ملامت کنند. «لباسُ النِّعَم للعوامّ وجوشنُ البلاء للخواصّ.» عوام را مرقعه لباس نعما بود، و خواص را جوشن بلا بود؛ از آن‌چه بیشتری از عوام اندر آن مضطر باشند، چنان‌که دست به کار دیگر نرسد و مر طلب جاه را آلتی دیگر ندارند، بدان طلب ریاست کنند و مر آن را سبب جمع نعمت سازند؛ و باز خواص به ترک ریاست بگویند و ذل را بر عزّ اختیار کنند تا این قوم را این، بلا بود و آن قوم را آن، نعما.
«المُرَقَّعةُ قَمیصُ الْوَفاءِ لِإهْلِ الصَّفاءِ و سِرْبالُ السُّرُور لِأهلِ الغُرورِ.» مرقعه پیراهن وفاست مر اهل صفا را و لباس سرور است مر اهل غرور را؛ تا اهل صفا به پوشیدن آن از کونین مجرد شوند و از مألوفات منقطع گردند، و اهل غرور بدان از حق محجوب شوندو از صلاح بازمانند. در جمله مر همه را سِمَت صلاح و سبب فلاح است و مراد جمله از آن محصول. یکی را صفا بودو یکی را عطا، و یکی را غطا و یکی را وطا. امید دارم به حسن صحبت و محبت یک‌دیگر همه رستگار باشند؛ از آن‌چه رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت: «مَنْ أَحبَّ قَوْماً فَهُو مَعَهم. دوستان هر گروهی به قیامت با ایشان باشند و اندر زمرهٔ ایشان باشند.»
اما باید که باطنت طلب تحقیق کند و از رسوم معرض باشد؛ که هرکه به ظاهر بسنده کار باشد هرگز به تحقیق نرسد و بدان که وجود آدمیت حجاب ربوبیت بود، و حجاب جز به دور ایام و پرورش اندر مقامات فانی نگردد و صفا نام آن فناست، و فانی صفت را لباس اختیار کردن محال باشد و با تکلف خود را زینتی ساختن ناممکن. پس چون فنای صفت پدید آمد و آفت طبیعت از میانه برخاست و به‌جز آن که او را صوفی خوانند نامی دیگر خوانند به نزدیک وی متساوی بود.

هجویری : باب ذکر اهل الصّفّة
باب ذکر اهل الصّفّة
بدان که امت کثّرهم اللّه مجتمع‌اند بر آن که پیغامبر را علیه السّلام گروهی بوده‌اند از صحابه رضوان اللّه علیهم اجمعین که اندر مسجد وی ملازم بودند و مهیا مر عبادت را و دست از دنیا بداشته بودند واز کسب اعراض کرده بودند،و خدای عزو جل از برای ایشان را با پیغمبر علیه السّلام عتاب کرد، عزّ مِنْ قائلٍ: «ولاتَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ ربَّهم بِالغَدوةِ والعَشیِّ... الآیه (۵۲/الانعام)». و کتاب خدای عزّ و جلّ به فضایل ایشان ناطق است و پیغمبر را علیه السّلام اندر مناقب ایشان اخبار بسیار که به ما رسیده است اندر ذکر ایشان، رضی اللّه عنهم اجمعین و ما طرفی اند رمقدمهٔ این کتاب گفته‌ایم.
ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کند از پیغمبر، علیه السّلام: «وقفَ رسولُ اللّهِ صلَّی اللّهُ علیه و سلّم علی اصحابِ الصّفَّةِ، فرأی فقرَهم وجُهْدَهُم و طیبَ قُلُوبِهم، فقال: اَبشروا یا اصحابَ الصّفَّة، فمَن بقی مِنْ أَمَّتی علی النَّعْتِ الّذی أَنْتُم علیه راضیاً بمافیه، فانّه من رفقائی فی الجنَّةِ.»
معنی این خبر آن بود که: «چون پیغمبر علیه السّلام بر ایشان برگذشت و مر ایشان را بدید باستاد و خرمی دل ایشان اندر فقر و مجاهدت بدیدگفت: بشارت مر شما را و آن که از پس شما بیایند به صفت شما و اندر فقر خود راضی باشند، ایشان نیز از رفیقان من‌اند اندر بهشت.»
عددهم، از ایشان:
۱- یکی منادی حضرت جبار و گزیدهٔ محمد مختار، بِلال بن ریاح، رضی اللّه عنه.
۲- و دیگر، دوست خداوند داور، و محرم احوال پیامبر، ابوعبداللّه سلمان الفارسی، رضی اللّه عنه
۳- و دیگر، سرهنگ مهاجر و انصار، و متوجه خداوند غفار، ابوعُبیدة عامربن عبداللّه الجرّاح، رضی اللّه عنه
۴- ودیگر، گزیدهٔ اصحاب و زینت ارباب، ابوالیَقظان عمّار بن یاسر، رضی اللّه عنه
۵- و دیگر، گنج علم و خزینهٔ حلم، ابومسعود عبداللّه بن مسعود الهُذَلی، رضی اللّه عنه
۶- و دیگر، متمسک درگاه حرمت و پاک از عیب و آفت، عُتْبة بن مسعود، برادر عبداللّه، رضی اللّه عنه
۷- ودیگر، سالک طریق عزلت، و مُعرض از عصایب زلت، المقدادبن الاسود، رضی اللّه عنه
۸- و دیگر، راعی مقام تقوی، و راضی به بلا و بلوی، خباب بن الأَرَتّ، رضی اللّه عنه
۹- و دیگر قاصد درگاه رضا و طالب لقا اندر بقا، صُهَیب بن سنان، رضی اللّه عنه
۱۰- و دیگر، دُرج سعادت، و بحر قناعت عتبة بن غَزْوان، رضی اللّه عنه
۱۱- و دیگر برادر فاروق و مُعرض از کونین و مخلوق، زید بن الخطّاب، رضی اللّه عنه
۱۲- و دیگر، خداوند مجاهدات، اندر طلب مشاهدات، ابوکَبْشَه، مولی پیغمبر، رضی اللّه عنه
۱۳- و دیگر، عزیز تائب و از کل به حق آیب، ابوالمَرْثد کنّازبن الحُصَین غنویّ، رضی اللّه عنه
۱۴- و دیگر، عامر طریق تواضع و سپرندهٔ محجّهٔ تقاطع، سالم، مولی ابی حُذَیفة، رضی اللّه عنه
۱۵- و دیگر، خائف از عقوبت و هارب از مخالفت، عُکّاشة بن المِحْصّن، رضی اللّه عنه
۱۶- و دیگر، زین مهاجر و انصار و سید بنی قار، مسعود بن ربیع القاری، رضی اللّه عنه
۱۷- و دیگر، حافظ انفاس پیغامبر و مر جملهٔ خیرات را در، عبداللّه عمر، رضی اللّه عنه
۱۸- و دیگر اندر زهد مانندهٔ عیسی و اندر شوق به درجهٔ موسی، ابوذرّ جُندب بن جُنادة الغفاری، رضی اللّه عنه
۱۹- و دیگر، اندر استقامت مقیم و مر اصحاب را خادم و ندیم، صَفْوان ابن بیضاء، رضی اللّه عنه
۲۰- و دیگر، صاحب همت و خالی از تهمت، ابودرداء عُوَیمر بن عامر، رضی اللّه عنه
۲۱- ودیگر، مر کیمیای دین را شرف و مر درّ توکل را صدف، عبداللّه بن بدر الجُهَنی، رضی اللّه عنه
۲۲- و دیگر، متعلق درگاه رجا، و گزیدهٔ رسول پادشا، ابولُبابة عبدالمُنْذِر، رضی اللّه عنه
و اگر جملهٔ ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابوعبدالرّحمان محمدبن حسین السُّلمیرضی اللّه عنه که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است، تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده؛ و اما مِسْطَح ابن اُثاثة بن عَبّاد را از جملهٔ ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای اِفک امّ المؤمنین عایشه رضی اللّه عنها وی کرده بود؛ اما ابوهُرَیره و ثَوْبان و مُعاذبن الحارث و سائب وبن الخَلّاد و ثابت بن الودیعة و ابوعَبْس و عُوَیم بن ساعدة و سالم بن عُمَیر بن ثابت و ابوالیَسَر کعب بن عمرو و سُهَیب بن سیّاف و عبداللّه بن اُنَیْس و حجّاج بن عمر الاسلمی رضوان اللّه علیهم اجمعین از جملهٔ ایشان بوده‌اند. گاه گاه به سببی تعلق کردندی؛ اما جمله اندر یک درجه بوده‌اند.
و به‌حقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بوده‌اند اندر هر فنّ بهترین و فاضل‌ترین همه خلق بودهاند؛ از بعد آن که خداوند سبحانه و تعالی ایشان را صحبت پیغمبر علیه السّلام به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جملهٔ عیوب نگاه داشت؛ کما قال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلّم: «خیرُ النّاسِ قَرْنی ثُمّ الّذینَ یلونَهم ثمّ الّذینَ یَلونَهم.» و قال اللّه، تعالی: «و السّابقونَ الأوّلون من المهاجرینَ و الانصارِ و الّذینَ اتّبَعُوهُم باحسانٍ (۱۰۰/ التّوبة).»
اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمام‌تر شود و قرون به یک‌دیگر متصل گردد، ان شاء اللّه العزیز.

هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۵- ابومحمدجعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
و منهم: سیف سنت، و جمال طریقت، و معبر معرفت و مُزیِّن صفوت، ابومحمد جعفربن محمدبن علی بن الحسین بن علی، الصادق، رضوان اللّه علیهم اجمعین
عالی حال و نیکوسیرت بود. آراسته ظاهر و آبادان باطن. و وی را اشارات جمیل است اندر جملهٔ علوم، و مشهور است دقت کلام وی و قوت معانی اندر میان مشایخ، رضی اللّه عنهم اجمعین و وی را کتب معروف است اندر بیان این طریقت.
از وی روایت آرند که گفت: «من عَرَفَ اللّهَ أعْرَضَ عَمّا سَواهُ.»
عارف مُعرض بود از غیر و منقطع از اسباب؛ از آن‌چه معرفت وی عین نکرت بود از غیر، که نکرت جز وی معرفت وی باشد و معرفت جز وی نکرت وی باشد. پس عارف از خلق گسسته بود و به حق پیوسته. غیر را اندر دلش مقدار آن نباشد که بدیشان التفات کند و یا وجود ایشان را چندان خطر نهد که اندر خاطر ذکر ایشان را عقد کند.
و هم از وی روایت آرند که گفت: «لاتَصِحُّ العبادةُ بالتّوبةِ. فَقَدِّمِ التَّوْبَةَ عَلَی العِبادةِ، وقال اللّه، تعالی: التّائبونَ العابدونَ (۱۱۲/ التوبه).»
عبادت جز به توبه راست نیاید، تا خداوند تعالی مقدم کرد توبه را بر عبادت؛ ازیرا که توبه بدایت مقامات است و عبودیت نهایت آن و چون خداوند جل جلاله ذکر عاصیان کرد به توبه فرمود و گفت: «وتوبوا الی اللّه جمیعاً (۳۱/النّور)»، و چون رسول را علیه السّلام یاد کرد، به عبودیت یاد کرد و گفت: «فأوْحی إلی عَبْدِه ما أوحی (۱۰/النّجم).»
و اندر حکایات یافتم که داود طائی رحمة اللّه علیه به نزدیک وی آمد و گفت: «یا پسر رسول خدای، مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.» گفت: «یا با سلیمان، تو زاهد زمانهٔ خویشی، تو را به پند من چه حاجت؟» گفت: «ای فرزند پیغمبر، شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب.» گفت: «یا باسلیمان، من از آن می‌ترسم که به قیامت جد من اندر من آویزد که: چرا حق متابعت من نگزاردی؟ و این کار به نسبت صحیح و سبب قوی نیست. این کار به معاملت خوب است اندر حضرت حق، تعالی.» داود فرا گریستن آمد و گفت: «بار خدایا، آن که معجون طینت وی از آب نبوت است و ترکیب طبیعت از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است وی بدین حیرانی است؛ داود که باشد که به معاملت خود معجب گردد؟»
و هم از وی می‌اید که روزی با موالی خود نشسته بود و ایشان را می‌گفت: «بیایید تا بیعت کنیم و عهد بندیم که هر که ازمیان ما رستگاری یابد، اندر قیامت همه را شفاعت کند.» گفتند: «یاابن رسول اللّه، تو را به شفاعت ما چه حاجت؟ که جد تو شفیع جمله خلقان است.» وی گفت:«من با این افعال شرم دارم که اندر قیامت به روی جد خود نگرم.»
این جمله رؤیت عیوب نفس است و این صفت از اوصاف کمال است. جملهٔ متمکنان حضرت خداوند جل جلاله بر این بودند از اولیا و انبیا و رسل. و پیغمبر گفت، علیه السّلام: «اذا أرادَ اللّهُ بعَبْدٍ خیراً بصّرَه بعیوبِ نَفْسِه و عُیوبِ الدُّنیا.» و «هر که از روی تواضع عبودیت سر فرود ارد خداوند تعالی ذکر وی اندر دو جهان بلند گرداند.»
و اگر جملهٔ اهل بیت را یاد کنم و مناقب یک یک برشمرم، این کتاب، بل کتب بسیار حمل عُشر عَشیری از آن نکند. پس این مقدار کفایت بود هدایت قومی را که عقل ایشان را لباس ادراک باشد از مریدان و منکران این طریقت.
اکنون ذکر اصحاب صفّهٔ رسول علیه السّلام بر سبیل ایجاز و اختصار اندر این کتاب بیارم و ما پیش از این کتابی ساخته‌ایم و مر آن را «منهاج الدّین» نام کرده و اندر وی مناقب هر یک به تفصیل بیان کرده؛ اما این‌جا اسامی و کنیتی مفرد بیاریم تا مقصود تو أعزَّکَ اللّه به حصول بود. و باللّه التّوفیقُ.

هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۲- هَرِم بن حیّان، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ صفا و معدن وفا، هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه
که از بزرگان طریقت بود و اندر معاملت حظی تمام داشت و با صحابه و کرام ایشان صحبت‌ها کرده بود.
قصد کرد تا اویس را زیات کند. چون به قَرَن شد وی از آن‌جا رفته بود ناامید بازگشت. چون به مکه بازآمد، خبر یافت که وی به کوفه می‌باشد. بیامد و نیافتش و تا مدتی دراز آن‌جا ببود. چون خواست که از آن‌جا سوی بصره آید، اندر راه وی را یافت بر کنارهٔ فرات که می طهارت کرد، مرقعه‌ای پوشیده بشناختش. چون از کنارهٔ رود برآمد و موی شانه کرد، هَرِم پیش رفت و سلام گفت. وی گفت: «و علیک السّلام، یا هرم بن حیان.» گفت: «مرا چه شناختی که من هَرِمم؟» گفت «عرفَتْ روحی روحَک. جان من مرجان تو را بشناخت». زمانی بنشستند و مر او را نیز بازگردانید.
هرم گفت: «بیشتری با من سخنان امیرین گفت؛ یعنی عمرو علی، رضوان اللّه علیهم اجمعین.» و روایت کرد که: «مرا عمر از پیغمبر علیه السّلام روایت کرد، قوله، علیه السّلام: انّما الاعمالُ بالنّیات و لکلِّ أمریٍ مانَوی. فمنْ کانتْ هجرتُه إلی اللّه و إلی رسولِهِ فهجرتُه إلی اللّه و رسوله و منْ کانتْ هجرتُه إلی الدّنیا یُصیبُها أوِ أمرأةٍ یتزوّجُها فهجرتُه إلی ماهاجَرَ إلیه. آنگاه مرا گفت: علیکَ بِحِفْظِ قَلْبِکَ. بر تو باد به نگاهداشت دل از اندیشهٔ غیر.»
و این سخن را دو معنی بود: یکی آن که دل را متابع حق گرداند به مجاهدت، دیگر آن که خود را متابع دل گرداند به مشاهدت. و این هر دو اصلی قوی است. دل را متابع حق گردانیدن، کار مردانی باشد که وی را از مکابرهٔ شهوت و مؤانست هوی بازستاندش و اندیشه‌های ناموافق به درجه‌ای ازوی منقطع گرداند که جز یاد حق فکری دیگر نماند، و اندر تدبیر صحت و حفظ امور و نظر اندر آیات حق بندد تا محل محبت شود و خود را متابع دل گردانیدن کار کاملان باشد که حق تعالی دل ایشان را به نور جمال منور گردانیده باشد و از همه اسباب و علت رهانیده و به درجهٔ اعلی رسانیده. خلعت قرب بر افکنده و به الطاف خود بدان تجلی کرده و به مشاهدت و قرب بدان تولی کرده. آنگاه او تن را موافق دل گرداند. پس آن گروه صاحب القلوب باشند و این گروه مغلوب القلوب و آن که صاحب القلب بود مالک القلب بود و باقی الصفه، و آن که مغلوب القلب بود فانی الصفه باشد.
و حقیقت این مسأله بدان بازگردد که خداوند عزّ و جلّ گفت: «دِلّا عبادَک منهم المُخْلصین (۴۰/الحجر).» و اندر این دو قرائت است: مخلِصین خوانند به کسر لام و مخلَصین خوانند به نصب لام. و مخلِص فاعل بود و باقی الصفه و مخلَص مفعول بود و فانی الصفه. و این مسأله به جایدیگر مُشرّح از این بیارم، ان شاء اللّه تعالی.
و به‌حقیقت آنان که فانی الصفه باشند بزرگوارتر باشند؛ که تن را موافق دل گردانند، که دلهاشان اندر حضرت حق مُحوَّل بود و اندر مشاهدت وی قایم از آن گروه که باقی الصفه باشند و دل را بتکلف موافق امر گردانند و بنای این بر اصل صَحْو و سُکْر و مجاهدت و مشاهدت باشد. واللّه اعلم بالصواب.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۲- ابویزید طیفور بن عیسی البسطامیّ، رضی اللّه عن
و منهم: فلک معرفت، و ملک محبت، ابویزید طیفور بن عیسی البسطامی، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ بود و حالش اکبر جمله بود و شأنش اعظم ایشان بود؛ تا حدی که جنید گفت، رحمةاللّه علیه: «ابویزید منّا بمنزلةِ جبریل مِنَ الملائکة. ابویزید اندر میان ما چون جبرئیل است از ملائکه.»
و جد او مجوسی بوده بود و از بزرگان بسطام یکی پدر او بود. او را روایات عالی است اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام. و از این ده امام معروف مر تصوّف را یکی وی بوده است، و هیچ کس را بیش از وی اندر حقایق این علم چندان استنباط نبوده است که وی را. و اندر همه احوال محب العلم و مُعظم الشریعه بوده است، به حکم آن که گویند گروهی مر مدد الحاد خود را موضوعی بر وی بندند و اندر ابتدا روزگارش مبنی بر مجاهدت و برزش معاملت بوده است.
و از وی می‌آید که گفت: «عَمِلتُ فی المجاهدةِ ثلاثینَ سنةً فما وَجَدْتُ شیئاً أشدَّ عَلَیَّ مِنَ العِلْمِ و متابعتِه،ولولااختلافُ العلماءِ لبقیتُ و اختلافُ العلماءِ رحمةً الّا فی تجرید التّوحید.»
سی سال مجاهدت کردم، هیچ چیز نیافتم که بر من سخت‌تر از علم و متابعت آن بودی و اگر اختلاف علما نبودی من از همه چیزها باز ماندمی و حق دین نتوانستمی گزارد و اختلاف علما رحمت است به‌جز اندر تجرید توحید و به‌حقیقت چنین است که طبع به جهل مایل‌تر باشد از آن چه به علم و به جهل بسیار کار توان کرد بی رنج و به علم یک قدم بی رنج نتوان نهاد و صراط شریعت بسیار بارکتر و پرخطرتر از صراط آن جهانی. پس باید که اندر همه احوال‌ها چنان باشی که اگر از احوال رفیع و مقامات خطیر بازمانی و بیفتی، اندر میدان شریعت افتی و اگر همه از تو بشود باید که معاملت با تو بماند؛ که اعظم آفات مر مرید را ترک معاملت بود و همه دعاوی مدعیان اندر برزش شریعت متلاشی شود و همه ارباب لسان در برابر آن برهنه گردند.
و از وی رحمة اللّه علیه می‌آید که گفت: «الجَنَّةُ لا خطرَلها عِندَ أهلِ المحبّةِ، و أهلُ المحبّةِ محجوبونَ بمحبّتِهِم.» بهشت را خطری نیست به نزدیک اهل محبت، و اهل محبت بازمانده‌اند و اندر پوشش‌اند از محبوب؛ یعنی بهشت مخلوق است اگرچه بزرگ است و محبت وی صفت وی است نا مخلوق، و هرکه از نامخلوق به مخلوق بازماند بی خطر بود. پس مخلوق به نزدیک دوستان خطر ندارد و دوستان به دوستی محجوب‌اند؛ از آن‌چه وجود دوستی دُوی اقتضا کند و اندر اصل توحید دوی صورت نگیرد و راه دوستان از وحدانیت به وحدانیت بود و اندر راه دوستی علت دوستی آید و آفت آن؛ که اندر دوستی مریدی و مُرادی باید: یا مرید حق، مراد بنده و یا مراد حق، مرید بنده. اگر مرید حق بود و مراد بنده، هستی بنده ثابت بود اندر مراد حق و اگر مرید بنده و مراد حق به طلب و ارادت مخلوق را بدو راه نیست. ماند این‌جا آفت هستی محب به هر دو حال. پس فنای محب اندر بقای محبت درست و تمام‌تر از آن که قیامش به بقای محبت.
و از وی می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: یک بار به مکه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست؛ که من سنگ‌ها از این جنس بسیار دیده‌ام.» باز دیگر برفتم خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرم فرو خواندند: «یا بایزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی شرک باشد.» آنگاه توبه کردم و از توبه نیز توبه کردم و از دیدن هستی خود نیز توبه کردم.
و این حکایتی لطیف است اندر صحت حال وی و نشانی خوب مر ارباب احوال را و اللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۳۰- ابومحمد عبداللّه بن خُبَیق، رضی اللّه عنه
و منهم: سالک طریق ورع و تقوی، و اندر امت به زهد یحیی، ابومحمد عبداللّه بن خُبَیق، رضی اللّه عنه
از زهاد قوم بود و متورعان ایشان اندر کل احوال. وی را روایات عالی است اندر حدیث. و مذهب ثوری داشت اندر فقه و معاملت و حقیقت آن واصحاب وی را دیده بود و با ایشان صحبت کرده و کلام وی اندر مقالت این طریقت لطیف است.
از وی می‌آید که گفت: «مَنْ أرادَ أنْ یَکُونَ حیّاً فی حیاتِه فلا یُسْکِنِ الطّمعَ فی قَلْبه.» هرکه خواهد که اندر زندگانی خود زنده باشد، گو دل را سَکِنهٔ طمع مکن تا از کل آزاد شود؛ از آن که طماع مرده باشد اندر بند طمع خود. پس طمع اندر دل چون طبع باشد بر دل، و لامحاله دل مختوم مرده باشد. خنک آن دلی که از دون حق مرده بود و به حق زنده بود؛ از آن‌چه خداوند تعالی ذل را بیافرید و طمع ذل بود و عزّ را آفرید و ذکر عزّ است؛ چنان‌که هم وی گفت: «خَلَقَ اللّهُ تَعالی القُلوبَ مَساکِنَ الذِّکْرِ فَصارَتْ مَساکِنَ الشَّهَواتِ، وَلایَمْحُوا الشَّهَواتِ مِنَ القُلوبِ إلّا خَوْفٌ مُزْعِجٌ، أوْ شَوْقٌ مُقْلِثٌ.»
خداوند تعالی دل‌ها را موضع ذکر گردانید چون با نفس صحبت کردند مساکن شهوات شدند، پاک نگرداند شهوات را از دل الا خوفی بیقرار اَوْ شوقی بی آرام. پس خوف و شوق دو قایمهٔ ایمان‌اند. چون دل محل ایمان بود، قرین وی قناعت و ذکر بود نه طمع و غفلت. پس دل مؤمن، طماع و متابع شهوات نباشد؛ که طمع و شهوت نتیجهٔ وحشت‌اند، و مستوحش از وی و از ایمان خبر ندارد؛ که ایمان را انس با حق بود و حشت از غیر وی؛ چنان‌که گفته‌اند: «الطّماع مُسْتَوحشٌ مِنه.» واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۵۵- ابوحمزة البغدادیّ البزّاز، رضی اللّه عنه
و منهم: سرای پردهٔ اسرار و تمکین، و اساس اهل یقین ابوحمزة البغدادی البزّاز، رضی اللّه عنه
از کبرای متکلمان مشایخ بود و مرید حارث محاسبی بود و با سری صحبت داشته بود و از اقران نوری و خیر النّسّاج بود، و با محتشمان مشایخ صحبت کرده بود. اندر مسجد رُصافهٔ بغداد عِظت کردی. عالم بود به تفسیر و قرائت. روایاتش عالی بود اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام و وی آن بود که اندر وقعت نوری و بلای وی با وی بوده بود، که خداوند تعالی جمله را خلاص داد. حکایت آن در شرح مذهب نوری بیارم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
از وی می‌آید که گفت: «إذا سَلِمَتْ مِنک نَفْسُکَ فقد أدَّیْتَ حقَّها، و إذا سَلِمَ منک الخَلْقُ قَضَیْتَ حُقوقَهم.» چون تن تو از تو سلامت یافت حق وی بگزاردی، و چون خلق از تو سلامت یافتند حق‌های ایشان بگزاردی؛ یعنی حقوق دو است: یکی حق نفس تو بر تو، و یکی حق خلق بر تو. چون نفس را از معصیت منع کردی و طریقت سلامت آن جهانی وی طلب کردی، حق وی گزارده باشی، و چون خلق را از بد خود ایمن گردانیدی و بد ایشان نخواهی حق ایشان گزارده باشی. بکوش تا تو را و خلق را از تو بد نیفتد، آنگاه به حق گزاردن حق مشغول شو. واللّه اعلم.

هجویری : بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین
بدان جَبَرک اللّه که اندر زمانهٔ ما گروهی‌اند که طاقت حمل ریاضت ندارند و بی ریاضت ریاست طلب کنند و همه اهل این قصه را چون خود پندارند، و چون سخن گذشتگان بشنوند و شرف ایشان ببینند و معاملات ایشان برخوانند، اندر خود نگاه کنند، خود را از آن دور یابند، برگشان نباشد که گویند: «مانه آنیم»؛ فاما گویند: «اندر زمانهٔ ما این چنین کسان نمانده اند.» این قول از ایشان محال باشد؛ از آن‌چه خداوند تعالی هرگز زمین را بی حجت ندارد و هرگز این امت را بی ولی؛ کما قال النّبی، علیه السّلام: «لایَزالُ طائِفَةٌ مِنْ أُمَّتی عَلی الْخَیرِ والحَقِّ حتّی تَقومَ السّاعَةُ»؛ و لقوله، علیه السّلام: «لایَزالُ مِنْ أُمَّتی أربعونَ عَلی خُلُقِ إبراهیمَ.» هرگز امت من خالی نباشند از طایفه‌ای که ایشان بر خیر و حق باشند تا قیامت و همیشه در امت من چهل تن بر خوی ابراهیم پیغمبر علیه السّلام باشند.
و گروهی از این که ذکر ایشان اندر این باب بیاریم گذشته‌اند و روح به راحت و رَوْح سپرده، و گروهی زنده‌اند. رضی اللّه عَنْهم و عَنّا وعَنْ جمیعِ المسلمینَ، برحمتک یا أرحم الرّاحمینَ.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی حقیقة الرّضا
و در بیان این مذهب شرط آن است که نخست حقیقت رضا اثبات کنیم و اقسام آن فرو نهیم، آنگاه حقیقت حال و مقام و فرق میان هر دو بیاریم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
اما بدان که کتاب و سنت به ذکر رضا ناطق است و امت بر آن مجتمع‌اند؛ لقوله، تعالی: «رضی اللّه عنهم و رَضُوا عنه (۱۱۹/المائده)»؛ و قوله، تعالی: «لقد رضی اللّهُ عَنِ المؤمنینَ اذ یُبعایِعُونَک تحتَ الشَّجَرةِ (۱۸/الفتح)»، و قوله، علیه السّلام: «ذاق طَعْمَ الإیمانِ مَنْ قَدْ رَضِیَ باللّه ربّاً.»
و رضا بر دو گونه باشد: یکی رضای خداوند از بنده، و دیگر رضای بنده از خداوند، تعالی و تقدس. اما حقیقت رضای خداوند عزّ و جلّ ارادت ثواب و نعمت و کرامت بنده باشد و حقیقت رضای بنده اقامت بر فرمان‌های وی و گردن نهادن مر احکام وی را. پس رضای خداوند تعالی مقدم است بر رضای بنده؛ که تا توفیق وی جل جلاله نباشد، بنده مر حکم ورا گردن ننهد و بر مراد وی تعالی و تقدس اقامت نکند؛ از آن که رضای بنده مقرون به رضای خداوند استعزّ و جلّ و قیامش بدان است. و در جمله رضای بنده استوای دل وی باشد بر دو طرف قضا: اِمّا منع، و اِمّا عطا و استقامت سرش بر نظارهٔ احوال: اِمّا جلال و اما جمال؛ چنان‌که اگر به منع واقف شود و یا به عطا سابق شود به نزدیک رضای وی متساوی باشد و اگر به آتش هیبت و جلال حق بسوزد و یا به نور لطف و جمال وی بفروزد، سوختن و فروختن به نزدیک دلش یکسان شود؛ از آن‌چه وی را شاهد، حق است و آن‌چه ازوی بود وی را همه نیکو بود، اگر به قضای وی رضا دارد.
و از امیرالمؤمنین حسین بن علی رضی اللّه عنه، و کرم وجهه پرسیدند از قول بوذر غفاری رضی اللّه عنه که گفت: «الفَقْرُ إلَیَّ أَحَبُّ مِنَ الغَنِی و السُّقْمُ أَحَبُّ مِنَ الصِّحَةِ.» فقال: «رَحِمَ اللّهُ أباذر، أمّا أنا فأقولُ: مَن أشْرَفَ عَلی حُسْنِ اخْتیارِ اللّهِ لَمْ یَتَمنَّ إلّا مَا اخْتارَ اللّهُ لَه.»
:«درویشی به نزدیک من دوست‌تر از توانگری و بیماری دوست‌تر از تندرستی.» حسین رضی اللّه عنه گفت: «رحمت خدای بر بوذر باد، اما من گویم: هرکه را بر حسنِ اختیار خدای اشراف افتد هیچ تمنا نکند؛ به‌جز آن که حق تعالی وی را اختیار کرده باشد.»
و چون بنده اختیار حق بدید و از اختیار خود اعراض کرد، از همه اندوهان برست و این اندر غیبت درست نیاید؛ که این را حضور باید؛ «لأنّ الرّضا لِلْأحزانِ نافیِةٌ و لِلغَفْلةِ مُعافِیَةٌ.» رضا مرد را از اندوهان برهاند و از چنگ غفلت برباید و اندیشهٔ غیر از دل بزداید و از بند مشقت‌ها آزاد گرداند؛ که رضا را صفت رهانیدن است. اما حقیقت معاملات رضا بسنده کاری بنده باشد به علم خداوند عزّ و جلّ و اعتقاد وی که خداوند تعالی در همه احوال بدون بیناست، و اهل این بر چهار قسمت‌اند:
گروهی آنان که از حق تعالی راضی‌اند به عطا و آن معرفت است.
و گروهی آنان که راضی‌اند به نَعما، و آن دنیاست.
و گروهی آنان که راضی‌اند به بلا، و آن مِحَنِ گوناگون است.
و گروهی آنان که راضی‌اند به اصطفا، و آن محبت است.
پس آن که از مُعطی به عطا نگرد آن را به جان قبول کند و چون قبول کرد کلفت و مشقت از دل زایل شود، و آن که از عطا به مُعطی نگرد به عطا باز ماند و بتکلف راه رضا رود و اندر تکلف جمله رنج و مشقت بود. و معرفت آنگاه حقیقت بود که بنده مکاشف بود اندر حق معرفت، چون معرفت ورا حبس و حجاب باشد آن معرفت نکرت بود وآن نعمت نقمت و آن عطا غطا.
و باز آنکه به دنیا از وی راضی شود، وی اندر هلاک و خُسران بود و آن رضای وی بجمله نیران بود؛ از آن‌چه دنیا، بأَسْرِها، بدان نیرزد که دوستی خاطر بر آن گمارد و یا هیچ گونه اندوه آن بر دلش گذر کند، و نعمت آن نعمت بود که به مُنعم دلیل بود، چون از مُنعم حجاب باشد آن نعمت بلا بود.
و باز آن که به بلا ازوی راضی باشد، آن بود که اندر بلا مُبلی بیند و مشقت آن به مشاهدت مُبلی بتواند کشید و رنج آن به مسرت مشاهدتِ دوست به رنج ندارد و باز آن که به اصطفای وی راضی باشد، آن محبان وی‌اند که اندر رضا و سخط هستی ایشان عاریت بود و منازل دل‌های ایشان به‌جز حضرت تنزیه نباشد و سراپردهٔ اسرار ایشان جز در روضهٔ انس نه. حاضرانی باشند غایب، وحشیانی عرشی، جسمیانی روحانی، موحدان ربانی، دل از دنیا گسسته و از بند مقامات جسته و سر از مکوِّنات گسسته و مر دوستی را میان در بسته؛ کما قال اللّه تعالی: «لایَمْلِکُونَ لأنفسهم ضَرّاً و لانَفْعاً و لایَمْلِکُونَ مَوْتاً ولاحیوةً ولانُشوراً (۳/فرقان).»
پس رضا به غیر، خُسران بود ورضا بدو رضوان؛ از آن‌چه رضا بدو مُلکی صریح و بدایت عافیت بود. قال النبی، علیه السّلام: «مَنْ لَمْ یَرْضِ بِاللّهِ و بِقَضائِه شَغَلَ قَلْبُه و تَعِبَ بَدَنُه. آن که بدو و قضای وی راضی نباشد دلش مشغول بود به اسباب نصیب خود و تنش رنجه به طلب آن.» واللّه اعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی مجاهدات النّفسِ
قوله، تعالی: «والَّذینَ جاهُدَوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).»
و قال النبی، علیه السّلام: «المُجاهِدُ مَنْ جاهَدَ نَفْسَهُ فِی اللّهِ.»
و قوله علیه السّلام: «رَجَعْنا مِنَ الْجِهادِ الأَصْغَرِ إلی الجِهادِ الأکْبَرِ.» قیل: «یا رسولَ اللّه، وَمَا الجِهادُ الأکْبَرُ؟» قال: «ألا وَهِیَ مُجاهَدَةُ النَّفْسِ.»
:«بازگشتیم از جهاد خردتر یعنی از غزو به سوی جهاد بزرگتر.» گفتند: «یا رسول اللّه، جهاد بزرگتر کدام است؟» فرمود: «مجاهدت نفس.»
و رسول صلّی اللّه علیه مجاهدت نفس را بر جهاد تفضیل نهاد؛ از آن‌چه رنج آن زیادت بود از رنج جهاد و غزو؛ بدانچه خلاف هوی و قهر کردن نفس عظیم کاری شگرف است.
پس بدان اکرمک اللّه که طریق مجاهدت نفس و سیاست آن واضح است و پیدا و ستوده میان همه اهل ادیان و ملل و مختص‌اند اهل این طریقت به رعایت آن و مستعمل و جاری است این عبارت اندر میان خواص و عوام ایشان و مشایخ را رُضِیَ عنهم اندر این معنی رموز و کلمات بسیار است.
و سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه اندر اصل این غلو بیشتر کند و وی را اندر مجاهدت نفس براهین بسیار است و گویند که خود را بر آن داشته بود که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و عمری دراز بگذاشت به غذایی اندک. و جملهٔ محققّان مجاهدت اثبات کرده‌اند و آن را اسباب مشاهدت گفته، مگر آن پیر بزرگوار که مجاهدت را علت مشاهدت گفته است و مر طلب را در حق یافت تأثیری عظیم نهاده است و وی زندگانی دنیا را در طلب، فضل نهد بر حیات عقبی در حصول مراد؛ از آن‌چه گوید آن ثمرهٔ این است؛ که چون در دنیا خدمت کنی آن‌جا قربت یابی بی خدمت آن قربت نباشد. باید تا علت وصول حق مجاهدت بنده باشد که بکند هم به توفیق حق.
و وی گفت، رضی اللّه عنه: «المشاهَداتُ مواریثُ المجاهداتِ.»
و دیگران گویند: وصول حق را علت نباشد؛ که هرکه به حق رسد به فضل رسد. فضل را با فعل چه کار بود؟ پس مجاهدت تهذیب نفس را بود نه حقیقت قرب را؛ از آن‌چه رجوع مجاهدت به بنده باشد و حوالهٔ مشاهدت به حق. محال بود که این علت آن گردد یا آن آلت این.
حجت سهل اندر این، قول خدای است، عزّ وجل، عزّ مِنْ قائلٍ: «والّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).» آن که مجاهدت کند مشاهدت یابد. و نیز جمله ورود انبیا و اثبات شریعت و نزول کتب و جملهٔ احکام تکلیف بنابراین است و اگر مجاهدت علت مشاهدت نبودی حکم این جمله باطل شدی و نیز جملهٔ احوال دنیا و عقبی تعلق به حکم و علل دارد و هر که علل از حکم نفی کند شرع و رسم جمله بردارد نه اندر اصل اثبات تکلیف درست آید و نه اندر فرع طعام مر سیری را علت گردد و یا جامه مر دفع سرما را و این تعطیل کل معانی بود.
پس رؤیت اسباب اندر افعال توحید بود و رفع آن تعطیل و این را اندر شاهد دلایل است و انکار این انکار مشاهدت و مکابرهٔ عیان باشد. نبینی که اسبی توسن را به ریاضت از صفت ستوری می به صفت مَردُمی آرند تا اوصاف اندر وی مبدل گردانند تا تازیانه از زمین برگیرد به خداوند دهد و گوی را به دست بگرداند و مانند این، افعال دیگر بکند و کودک بی عقل عجمی را می به ریاضت عربی زبان کنند و نطق طبعی وی اندر وی مبدل می‌گردانند. و بازِ وحشی را به ریاضت بدان درجه رسانند که چون بگذارند بشود و چون بخوانند بازآید، و رنج و بند وی بر وی دوست‌تر از آزادی و گذاشتگی بود. و سگی پلیدِ گذاشته را می به مجاهدت بدان محل رسانند که کشتهٔ وی می حلال گردد و از آنِ آدمی بر مجاهدت و ریاضت نایافته حرام بود و مانند این بسیار است. پس مدار جملهٔ شرع و رسم بر مجاهدت است.
و رسول صلّی اللّه علیه اندر حال قرب حق و یافتن کام و امن عاقبت و تحقیق عصمت چندان مجاهدت کرد از گرسنگی‌های دراز و روزه‌های وصال و بیداری‌های شب که فرمان آمد: «یا مُحمّدُ، طه ما أنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرآنَ لِتَشْقی (۱ و ۲/ طه)، قرآن به تو بدان نفرستادیم تا تو خود را هلاک کنی.»
و از ابوهریره رضی اللّه عنه روایت کنند که: رسول صلّی اللّه علیه اندر حال عمارت مسجد خشت می‌کشید و من می‌دیدم که وی را می رنج رسید. گفتم: «یا رسولَ اللّه، آن خشت به من ده که من به جای تو این کار بکنم.» گفت: «یا باهریرة، خُذْ غَیْرَها فانَّه لاعَیْشَ الّا عیشُ الآخِرَةَ. تو خشت دیگر بردار که سرای عیش آخرت است و دنیا سرای رنج و مشقت است.»
و حیان خارجه روایت کند: از عبداللّه عمر رضی اللّه عنهما پرسیدم که: «اندر غزو چه گویی؟» گفت: «إبْدَأْ بِنَفْسِکَ فَجاهِدْها و ابْدَأ بِنَفْسِکَ فاغْزُها فانّک إنْ قُتِلْتَ فارّاً بَعَثَکَ اللّهُ فارّاً، وَ اِنْ قُتِلْتَ مُرائیاً بَعَثَکَ اللّهُ مُرائیاً، و إنْ قُتِلْتَ صابراً مُحْتَسِباً بَعَثَکَ اللّهُ صابراً مُحْتَسِباً.»
پس همچندان که تألیف و ترکیب عبارت را اندر حق بیان معانی اثر است، تألیف و ترکیب مجاهدت را اندر وصول معانی اثر است. چون بیان بی عبارت و تألیف آن درست نیاید، وصول بی مجاهدت درست نیاید و آن که دعوی کند مُخطی بود؛ از آن‌چه عالم و اثبات حَدَث آن دلیل معرفت آفریدگار است و معرفت نفس و مجاهدت آن دلیل وُصلت وی.
و حجت گروه دیگر آن که گویند: «این آیت اندر تفسیر مقدم و مؤخر است: و الّذینَ جاهَدوا فینا لنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا؛ ای والّذینَ هَدَیناهُم سُبُلنا جاهَدُوا فینا.» و رسول گفت، صلّی اللّه علیه و سلم: «لَنْ یَنْجُو أحَدُکُم بِعَمَلِه.» قیل: «ولاأنتَ، یا رسول اللّه؟» قال: «ولا أنا؛ الّا ان یَتَغَمَّدَنِیَ اللّهُ بِرَحْمَتِه.»
: «نرهد یکی از شما به عمل خود.» گفتند: «تو هم نرهی، یا رسول اللّه؟» گفت: «من هم نرهم؛ جز آن که خداوند تعالی بر من رحمت کند.»
پس مجاهدت فعل بنده باشد و محال باشد که فعل وی علت نجات وی گردد. پس خلاص و نجات بنده متعلق به مشیت است نه به مجاهدت؛ کما قال اللّه، تعالی: «فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَه لِلإسْلام وَمَنْ یُرِدْ أنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً (۱۲۵/الانعام).» و نیز گفت: «تُؤتِی المُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ (۲۶/آل عمران).» تکلف همه عالمیان اندر اثبات مشیت خود نفی کرد. و اگر مجاهدت علت وصول بودی، ابلیس مردود نبودی و اگر ترک آن علت رد و طرد بودی آدم هرگز مقبول و مصفا نبودی. پس کار، سبقت عنایت دارد نه کثرت مجاهدت نه هر که مجتهدتر ایمن‌تر؛ که هرکه عنایت بدو بیشتر به حق نزدیک‌تر. یکی اندر صومعه مقرون طاعت، از حق دور، یکی در خرابات موصول معصیت به رحمت حق نزدیک و أشرف همه معانی ایمان است. کودکی را که مکلف نیست حکمش حکم ایمان بود و مجانین را همچنان. پس چون اشرف مواهب را مجاهدت علت نباشد آن‌چه کم از آن بود هم به علت محتاج نباشد.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، می‌گویم که: این خلاف است اندر عبارت بدون معنی؛ از آن که یکی می‌گوید: «مَنْ طَلَبَ وَجَدَ» و دیگری می‌گوید: «مَنْ وَجَدَ طَلَبَ» و سبب یافتن طلب بود و سبب طلبیدن یافت. آن می مجاهدت فرماید تا مشاهدت یابد و این مشاهدت یابد تا مجاهدت کند و حقیقت این آن بود که مشاهدت اندر مجاهدت به جای توفیق است اندر طاعت و آن عطاست و از حق است، عزّ و جلّ.
پس چون حصول طاعت بی توفیق محال بود، حصول توفیق نیز بی طاعت محال بود و چون بی مشاهدت مجاهدت موجود نباشد، بی مجاهدت مشاهدت محال بود. پس لَمْعه‌ای از جمال خداوندی می‌بباید تا بنده را به مجاهدت دلالت کند و چون علت وجود مجاهدت آن باشد هدایت سابق بود بر مجاهدت.
اما آن‌چه آن قوم یعنی سهل و اصحاب وی حجت کنند که: «هرکه مجاهدت را منکر بود اثبات ورود جملهٔ انبیا و کتب و شرایع را منکر بود؛ که مدار تکلیف بر مجاهدت است.» آن بهتر از این می‌باید؛ که مدار تکلیف بر هدایت حق است. مجاهدت اثبات حجت راست نه حقیقت وُصلت را. قوله، تعالی: «وَلَوْ أنّنا نَزَّلْنا إلَیْهِمُ الْمَلائِکَةَ وَکَلَّمَهُمُ الْمَوْتی وَحَشَرْنا عَلَیْهِم کُلَّ شَیْءٍ قُبُلاً ماکانُوا لِیُؤمِنُوا إلّا أنْ یَشاءُ اللّهُ (۱۱۱/الانعام).»
اگر ما فریستگان را بدیشان فرستیم و مردگان را با ایشان به سخن آریم و برانگیزیم بر ایشان همه چیزها را، ایشان ایمان نیارند تا ما نخواهیم؛ از آن‌چه علت ایمان مشیت ماست، نه رؤیت دلایل و مجاهدت ایشان.
و نیز گفت، تعالی و تقدس: «إنَّ الَّذینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُم أَمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤْمِنُونَ (۶/البقره).»
آنان که کافران‌اند، متساوی است به نزدیک ایشان اظهار حجت و انذار از اهوال قیامت و ترک آن ایشان ایمان نیارند؛ که ما مر ایشان را از اهل آن نگردانیده‌ایم و دل‌های ایشان به حکم شقاوت مختوم است.
پس ورود انبیاء و نزول کتب و ثبوت شرایع، اسباب وصول‌اند نه علت آن؛ از آن‌چه ابوبکر اندر حکم تکلیف چون ابوجهل بود، اما ابوبکر به عدل و به فضل رسید و بوجهل به عدل از فضل بازماند. پس علت وصول عین وصول است نه طلب وصول؛ که اگر طلب و مطلوب هر دو یکی بودی، طالب واجد بودی و چون واجد بودی، طالب نبودی؛ از آن‌چه رسیده آسوده باشد و بر طالب آسایش درست نیاید.
و پیغمبر صلّی اللّه علیه گفت: «مَنِ اسْتَوی یَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونُ.» هرکه را دو روز چون هم بود یعنی از طالبان وی اندر غبنی ظاهر بود. باید که هر روز بهتر باشد، و این درجت طالبان است. و بازگفت: «إسْتَقیمُوا ولَنْ تَحْصُوا. استقامت گیرید و برحال باشید.» پس مجاهدت را سبب گفت و سبب اثبات کرد مر اثبات حجت را، و وصول از سبب نفی کرد تحقیق الهیت را.
و آن‌چه گویند که: «اسب را به مجاهدت می به صفتی دیگر گردانند»، بدان که اندر اسب صفتی است مکتوم که اظهار آن را مجاهدت سبب است که تا ریاضت نیابد آن معنی ظاهر نشود و اندر خر که آن معنی نیست هرگز اسب نگردد. نه اسب را به مجاهدت خر توان کرد و نه خر را به ریاضت اسب توان گردانید؛ از آن‌چه این قلب عین باشد. پس چون چیزی عینی را قلب نتواند کرد،اثبات آن اندر حضرت حق محال بود.
بر آن پیر، رضی اللّه عنه یعنی سهل تستری مجاهدتی می‌رفت که وی از آن آزاد بود و در عین آن، عبارت او از آن منقطع بود. نه چون گروهی که عبارت آن را بی معاملت مذهب گردانیده‌اند و محال باشد که آن‌چه همه معاملت می‌باید همه عبارت گردد.
و در جمله مر اهل این قصه را مجاهدت و ریاضت موجود است باتفاق، اما رؤیت آن اندر آن آفت است. پس آن که می مجاهدت نفی کند نه مراد عین مجاهدت است؛ که مراد رؤیت مجاهدت است و مُعجَب ناشدن به افعال خود اندر محل قدس؛ از آن‌چه مجاهدت فعل بنده بود و مشاهدت داشتِ حق، تا داشتِ حق نباشد فعل بنده قیمت نگیرد.
لَعَمْری از خودت دل نگرفت که چندین مشاطگی خود کنی و فضل حق همی‌نبینی که چندین سخن فعل خود گویی؟!
پس مجاهدت دوستان فعل حق باشد اندر ایشان بی اختیار ایشان، و آن قهر و گدازش بود و گدازشی بود که جمله نوازش بود. و مجاهدت غافلان فعل ایشان باشد اندر ایشان به اختیار ایشان و آن تشویش بود و پراکندگی و دل پراکنده از آفت بر آگنده بود. پس تا توانی از فعل خود عبارت مکن و اندر هیچ صفت نفس را متابعت مکن؛ که وجود هستی تو حجاب توست. اگر به فعلی محجوب بودی به فعلی دیگر برخاستی چون کلیت تو حجاب است تا بکلیت فنا نگردی، شایستهٔ بقا نگردی؛ «لأنَّ النَّفْسَ کَلْبٌ باغٍ، وجِلْدُ الکَلْبِ لایُطَهَّرُ اِلّا بِالدِّباغِ.»
و اندر حکایات معروف است که حسین بن منصور رحمةاللّه علیه به کوفه اندر خانهٔ محمدبن حسن العلوی نزول کرده بود. ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه به کوفه اندر آمد. چون خیر وی بشنید نزدیک وی اندر آمد. حسین گفت: «یا ابراهیم، اندر چهل سال که بدین طریقت تعلق داری، از این معنی تو را چه چیز مسلم شده است؟» گفت: «طریق توکل مرا مسلم شده است.» حسین گفت، رضی عنه: «ضَیّعتَ عُمْرَکَ فی عُمرانِ باطِنِک، فَأیْنَ الفَناءُ فی التّوحیدِ؟ عمر اندر عمران باطن ضایع کردی فنا کجاست اندر توحید؟» یعنی توکل عبارتی است از معاملت خود با خداوند و درستی باطن به اعتماد کردن با وی و چون کسی عمری اندر معالجت باطن کند عمری دیگر باید تا اندر معالجت ظاهر کند؛ و دو عمر ضایع شد هنوز از وی به حق اثری نباشد.
و از شیخ بوعلی سیاه مروزی رحمة اللّه علیه حکایت کنند که گفت: من نفس را بدیدم به صورتی مانند صورت من که یکی موی وی گرفته بود و وی را به من داد و من وی را بر درختی بستم و قصد هلاک وی کردم. مرا گفت: «یا با علی، مرنج که من لشکر ویم عزّ و جلّ تو مرا کم نتوانی کرد.»
و از محمد عُلیّان نَسوی روایت آرند و وی از کبار اصحاب جنید بود، رحمة اللّه علیهم اجمعین که: من اندر ابتدای حال که به آفت‌های نفس بینا گشته بودم و کمینگاه‌های وی بدانسته بودم، از وی حِقدی پیوسته اندر دل من بود. روزی چیزی چون روباه بچه‌ای از گلوی من برآمد و حق تعالی مرا شناسا گردانید. دانستم که آن نفس است وی را به زیر پای اندر آوردم. هر لگدی که بر وی می‌زدم، وی بزرگتر می‌شد. گفتم: «ای هذا! همه چیزها به زخم و رنج هلاک شوند تو چرا می زیادت شوی؟» گفت: «از آن‌چه آفرینش من بازگونه است. آن‌چه رنج چیزها بود، راحت من بود و آن‌چه راحت چیزها بود رنج من بود.»
و شیخ ابوالعباس شقانی که امام وقت بود، رضی اللّه عنه گفت: من روزی به خانه اندر آمدم، سگی دیدم زرد بر جای خود خفته. پنداشتم که از محلت اندر آمده است. قصد راندن وی کردم وی به زیر دامن من اندر آمد و ناپدید شد.
و شیخ ابوالقاسم کُرکان رضی اللّه عنه که امروز قطب المُدار علیه وی است أبقاه اللّه وی از ابتدای حال نشان داد که: من ورا به صورت ماری دیدم.
و درویشی گفت که: من نفس را بدیدم بر صورت موشی. گفتم: «تو کیستی؟» گفت: «من هلاک غافلانم که داعی شر و سوء ایشانم و نجات دوستان؛ که اگر من با ایشان نباشمی که وجود من آفت است ایشان به پاکی خود مغرور شوندی و با افعال خود متکبر؛ که چون اندر طهارت دل و صفای سر و نور ولایت و استقامت بر طاعت نگرند، زَهوی در ایشان پدیدار شود وباز چون مرا بینند اندر میان دو پهلوی خود آن جمله از ایشان پاک شود.
و این حکایات دلیل است که نفس عینی است نه صفتی و وی را صفت است، اما اوصاف وی ظاهر می‌بینیم.
و پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم فرمود: «أعدی عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الّتی بینَ جَنْبَیْکَ. دشمن‌ترین دشمنان تو نفس توست در میان دو پهلوی تو.» پس چون معرفت آن حاصل آمد وجود آن را به ریاضت به دست توان آورد، اما اصل و مایهٔ وی نیست نگردد و چون شناخت وی درست شد، طالب مَلِک باشد باک نبود از بقای وی اندر وی؛ «لأنَّ النَّفْسَ کَلْبٌ نَبّاحٌ وَإِمْساکُ الْکَلْبِ بَعدَ الرّیاضةِ مُباحٌ.»
پس مجاهدت نفس مر فنای اوصاف نفس را بود نه فنای عین وی را و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی سخن بسیار است؛ ما مر خوف تطویل کتاب را بدین مقدار کفایت کردیم. اکنون سخن اندر حقیقت هوی و ترک شهوات گوییم، ان شاء اللّه.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
بدان قوّاک اللّه که این متداول است میان خلق و کتاب و سنت بدان ناطق است؛ لقوله،تعالی: «ألا إنَّ اَوْلِیاءَ اللّهَ لاخوفٌ عَلَیْهِم وَلاهُمْ یَحْزَنُون (۶۲/یونس)»، و نیز گفت: «نَحْنُ اولیاءُکُم فِی الحیوةِ الدُّنیا (۳۱/فصلت)»، و جای دیگر گفت: «اللّهُ وَلیُّ الّذینَ امَنُوا (۲۵۷/البقره).»
و پیغمبر گفت، صلّی اللّه علیه و سلم: «إنَّ مِنْ عِبادِ اللّهِ لَعِباداً یَغْبِطُهُمُ الأنْبیاءُ و الشُّهداءُ.» قیل: «مَن هُم، یَا رَسولَ اللّه؟ وَصِّفْهُمْ لَنا لَعَلَّنا نُحِبُّهم» قال، علیه السّلام: «قَوْمٌ تُحابّوا بِرُوح اللّهِ مِنْ غَیْرِ أموالٍ و لاأکسابٍ، وُجُوهُهُم نورٌ عَلی مَنابِرِ مِنْ نورٍ لایَخافُونَ إذا خافَ النّاسُ وَلایَحْزَنُونَ إذا حَزَنَ النّاسُ.» ثم تَلا: «ألا إنَّ أوْلِیاءَ اللّهِ لاخوفٌ عَلَیْهِم وَلاهُمْ یَحْزَنُون (۶۲/یونس).»
و نیز پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم گفت که: «خداوند گفت،عزّ و جلّ: مَن آذی لی ولیّاً فقد اسْتَحلَّ مُحارَبَتی.»
و مراد از این آن است تا بدانی که خدای عزّ و جلّ را اولیاست که ایشان را به دوستی و ولایت مخصوص گردانیده است و والیان ملک وی‌اند که برگزیدشان و نشانهٔ اظهار فعل خود گردانیده و به انواع کرامات مخصوص گردانیده و آفات طبیعی از ایشان پاک کرده و از متابعت نفسشان برهانیده؛ تا همتشان جز وی نیست و انسشان جز با وی نی. پیش از ما بوده‌اند اندر قرون ماضیه و اکنون هستند و از پسِ این تا الی یوم القیامه می‌خواهند بود از آن‌چه خداوند تعالی مر این امت را شرف داده است بر جملهٔ امم و ضمان کرده که می شریعت محمد را صلّی اللّه علیه نگاه دارم. چون برهان خبری و حُجَج عقلی امروز موجود است اندر میان علما باید تا برهان عینی نیز موجود باشد اندر میان اولیا و خواص خداوند،تعالی.
و این خلاف ما را با دو گروه باشد: یکی معتزله و دیگر عامهٔ حشویان.
معتزله تخصیص یکی بر دیگری انکار کردن از گرویدگان و نفس تخصیص ولی نفس تخصیص نبی باشد و این کفر باشد و عوام حشویان تخصیص روا دارند؛اما گویند که: «بوده‌اند، امروز نمانده‌اند.» و انکار ماضی و مستقبل هر دو یکی بود؛از آن‌چه طرفی از انکار اولی‌تر نباشد از طرفی دیگر.
پس خداوند تعالی برهان نبوی را امروز باقی گردانیده است و اولیا را سبب اظهار آن کرده؛ تا پیوسته آیات حق و حجت صدق محمد علیه السّلام ظاهر می‌باشد و مر ایشان را والیان عالم گردانیده تامجرد مر حدیث وی را گشته‌اند و راه متابعت نفس را درنوشته؛ تااز آسمان باران به برکت ایشان بارد و از زمین نبات به صفای احوال ایشان روید و بر کافران، مسلمانان نصرت به همتشان یابند.
صفَتُهم و عَددُهم: از ایشان چهارهزارند که مکتومان‌اند و مر یک‌دیگر را نشناسند و جمال حال خود هم ندانند و اندر کل احوال از خود و خلق مستورند و اخبار بدین مورود است و سخن اولیا بدین ناطق. و مرا خود اندر این معنی خبر عیان گشته است، الحمدللّه. اما آن‌چه اهل حل و عقدند و سرهنگان درگاه حق جل جلاله سیصدند که ایشان را اخیار خوانند، و چهل دیگر که ایشان را ابدال خوانند و هفت دیگر که ایشان را ابرار خوانند و چهارند که مر ایشان را اوتاد خوانند، و سه دیگرند که مر ایشان را نقیب خوانند و یکی که ورا قطب خوانند و غوث خوانند. و این جمله مر یک‌دیگر را بشناسند و اندر امور به اذن یک‌دیگر محتاج باشند و بدین، اخبار مروی ناطق است و اهل سنت بر صحت آن مجتمع، و مراد اندر این موضع شرح و بسط آن نیست.
این‌جا عوام اعتراضی کنند؛ از آن‌چه گفتم: «ایشان مر یک‌دیگر را بشناسند که هر یک از ایشان ولی‌اند.» گویند: «پس باید تا به عاقبت خود ایمن باشند.» و این محال است؛ که معرفتِ ولایت امن اقتضا نکند. چون روا باشد که مؤمن به ایمان خود عارف بود و ایمن نباشد روا باشد که ولی به ولایت خود عارف باشد و ایمن نباشد؛ اما روا باشد که بر وجه کرامت، خدای تعالی ولی را به امن عاقبت او معترف گرداند اندر صحت حال بر وی و حفظ وی از مخالفت.
و این‌جا مشایخ را رضی اللّه عنهم اختلاف است و من علت خلاف پیدا کردم. هر که از آن چهار هزارند که مکتومان‌اند معرفت ولی مر خود را روا ندارند، و آن که از آن گروه دیگرند روا دارند و بسیاری از فقها نیز موافق آن گروه‌اند و بسیاری موافق این و از متکلمان همچنان. استاد ابواسحاق اسفراینی و جماعتی از متقدمان بر آن‌اند که: ولی خود را نشناسد که ولی است و استاد ابوبکر بن فورک و جماعتی دیگر از متقدمان برآنند که: شناسد ولی مر خود را که ولی است.
گوییم مر آن گروه را که: «اندر معرفت او مر خود را چه زیان و آفت است؟» گویند: «معجب شود به خود چون بداند که ولی‌ام.» گوییم: شرط ولایت حفظ حق بود و آن که از آفت محفوظ بود، این بروی روانباشد. و این سخنی سَقَط عامیانه باشد سخت که کسی ولی باشد و بر وی کرامات ناقض عادت می‌گذرد و وی نداند که من ولی‌‌ام و این کرامات است!
و گروهی از عوام این گروه را تقلید کرده‌اند و بعضی آن گروه را و سخن ایشان معتبر نیست.
اما معتزله کلیت تخصیص کرامات را منکر شوند و حقیقت ولایت کرامات تخصیص بود و گویند: «همه مسلمانان اولیای خدایند جلّ جلالُه چون مطیع باشند؛ که هر که به احکام ایمان قیام کرد و صفات خدای و رؤیت وی را منکر شد، و مؤمن را خلود در دوزخ روا داشت و به جواز تکلیف بر مجرد عقل بی ورود رسل و نزول کتب مقر آمد وی ولی بود به نزدیک همه مسلمانان.» این چنین کس ولی بود اما ولی شیطان.
و گویند: «اگر ولایت، کرامت واجب کردی بایستی تا همه مؤمنان را کرامت بودی؛ از آن‌چه در ایمان مشترک‌اند و چون در اصل مشترک باشند، باید تا در فرع نیز مشترک باشند.»
و آنگاه گویند که: «روا باشد که مؤمن و کافر را کرامت بود، و آن چون گرسنگی باشد اندر سفری که میزبانی پدید آید و یا مانده‌ای که کسی وی را بر ستوری نشاند، و مانند این.»
و گویند: «اگر روا بودی که کسی مسافتی به یک شب قطع کردی بایستی تا پیغامبری را بودی. چون پیغامبر علیه السّلام قصد مکه کرد خداوند تعالی فرمود: «وَتَحْمِلُ أثْقالَکُمْ إلی بلدٍ لَمْ تَکُونُوا بالغِیهِ إلّا بِشِقِّ الأنْفُسِ (۷/النحل).»
گوییم: قول شما باطل است باطلاق؛ بدانچه حق تعالی فرمود: «سُبْحانَ الّذی أسْری بِعَبْدِه لیلاً... الآیة (۱/الاسراء).»
اما معنی حمل أثقال و اجتماع صحابه به رفتن مکه آن بود که کرامات خاص است نه عام و اگر ایشان جمله به کرامات به مکه رفتندی عام گشتی و ایمان غیبی ضروری گشتی و کل احوال و احکام برخاستی؛ از آن‌چه ایمان اندر محل عموم است، اندر او مطیع و عاصی‌اند و ولایت اندر محل خصوص. پس خداوند تعالی آن‌چه حکم اندر محل عموم نهاد، پیغمبر را صلی اللّه علیه بر موافقت ایشان حمل اثقال فرمود و آن‌چه حکم اندر محل خصوص نهاد یک شب مر پیغمبر خود را از مکه به بیت المقدس رسانید و از آن‌جا تا به قاب قوسین و زوایا و خبایای عالم بدو نمود، چون باز آمد هنوز بسیاری از شب مانده بود و در جمله در حکم ایمان خاص بود و اخص بود و نفی تخصیص مکابرهٔ عیان بود؛ چنان‌که بر درگاه ملک دربان و حاجب و ستوربان و وزیر بود؛ هرچند که اندر حکم چاکری یکسان باشند، اما بعضی را خاصیت است. پس هرچند که در حقیقت ایمان یکسان باشند مؤمنان، اما یکی عاصی بودودیگری مطیع، یکی عالم و یکی عابد. پس درست شد که انکار تخصیص انکار کل معانی بود. واللّه اعلم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الکلام فی ذکر کراماتهم
بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آن‌چه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی می‌بود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آن‌جا معجز اندر غیبت مکان روا بود، این‌جا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش این‌جا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا این‌جا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشه‌های خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی می‌رفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آن‌جا بخفتند. چون پاره‌ای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یک‌دیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم به‌جز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاه‌تر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان می‌کردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود می‌خواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار می‌کردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت می‌شد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کرده‌ام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست می‌گویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست می‌گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه می‌دانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد ودیگر روز و سدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ می‌گوید پدر من شبانی است.»
و سدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا می‌گویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلامدرآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر می‌آیی؟ تو موفقه‌ای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمده‌ام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمه‌ای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کرده‌اند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و ازمیان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یازایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثر آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پاره‌ای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بجمله برگذشتند که قدم‌های ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی می‌رفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابه‌ها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیه‌ها حقه‌ای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابه‌ها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آورده‌ام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آن‌چه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همی‌خوردند و تسبیه کاسه می‌شنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت می‌آرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه می‌رفتم. روز سدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفق‌اند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز می‌رفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوه‌ای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو می‌سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می‌نهی و محبره را از حجاب می‌دانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت می‌بود؛ اما هیبت وی مرا می‌باز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّه‌ای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی بتلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را ازدرشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من می‌آمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفته‌‌ام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق می‌بترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما می‌بترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری می‌رفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشته‌‌ام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعه‌ای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی می‌گفت. گفتمش: «این با که می‌گویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آن‌جا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزه‌ای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را می‌بینم و تا از مَنَت غایب نگردانند می‌خواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آن‌چه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطه‌ای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساخته‌اند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر می‌کنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.