عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۴ - دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست
این سخن از حد و اندازه‌ست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش
هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی‌؟
هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش
حال باطن گر نمی‌آید به گفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت
که ز لطف یار تلخی‌های مات
گشت بر جان خوش تر از شکرنبات
زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود
صدهزار احوال آمد هم‌چنین
باز سوی غیب رفتند ای امین
حال هر روزی به دی مانند نی
همچو جو اندر روش کش بند نی
شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۸۲
استاد امام گوید رَحْمَةُ اللّه عَلَیْهِ غرض اندر ذکر پیران این جماعت اندرین موضع آن بود که تنبیه افتد بر آنک ایشان مجتمع بودند بر تعظیم شریعت و بر راه ریاضت رفتن صفت ایشان بود، مقیم بودند بر متابعت سنّت و هیچ خلل نبود اندر ایشان، متّفق شدند بر آنک هر که حالی دارد از معاملة و مجاهدة و کار خویش بنا بر اصل تقوی نکند و بر ورع. دروغ گفته باشد بر خدای عزّوجلّ، دعوی که کند خود هلاک شود و هر که به وی اقتدا کند هلاک شود. و اگر آنچه آمده است از الفاظ و حکایات ایشان و سیرتها که دلیل کند بر احوال ایشان یاد کنیم کتاب دراز گردد و ملامت گیرد و این قدر که فرا نمودم اندر حاصل کردن مراد، بدو بی نیازی است از دیگر چیز.
و امّا پیران که ما ایشانرا دریافتیم و در وقت ایشان بودیم اگرچه دیدار ایشان اتّفاق نیفتاد مانند استاد شهید که زبان وقت بود و یگانۀ روزگار ابوعلی الحسن بن علیّ الدقّاق و شیخ ابو عبدالرحمن محمدبن الحسین سُلَمی کی او را نبود همتا و ابوالحسن علی بن جَهْضم که مجاور حرم بود. و شیخ ابوالعبّاس قصّاب به طبرستان، و احمد اسود بدینور و ابوالقاسم صیرفی بنشابور. و ابوسهل خشّاب کبیر هم بنشابور و منصوربن خلف المغربی و ابوسعید مالینی و ابوطاهر خُژندی قَدَّسَ اللّهُ اَرْوَاحَهُمْ و پیران دیگر کی اگر بدان مشغول باشیم و تفصیل احوال ایشان، از مقصود باز مانیم در اختصار، پوشیده نیست سیرت ایشان اندر معاملات، و طرفی از حکایات ایشان بشنوی اندرین رسالت بموضع وی ان شاء اللّه.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۴ - حال
و از آن جمله حال است. حال نزدیک قوم معنیی است کی بر دل در آید بی آنک ایشانرا اندر وی اثری باشد و کسبی و آن از شادی بود یا از اندوهی یا بسطی یا قبضی یا شوقی یا هیبتی یا جنبشی، احوال عطا بود و مقام کسب و احوال از عین جود بود و مقامات از بذل مجهود و صاحب مقام اندر مقام خویش متمکّن بود و صاحب حال برتر میشود.
ذاالنون را پرسیدند از عارف گفت اینجا بود و بشد.
پیران گفته اند حال چون برقی بود اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و گفته اند احوال همچون نام وی است یعنی چنانک در آید و از بشود و انشدوا.
لَوْلَمْ تحُلْما سُمِیَتْحالا
وَ کُلُّ ما حالَ فَقَدْ زالا
اُنظُر اِلَی الْفَیءِ اِذا ما اَنْتَهی
یَأْخُذُ فِی النَقْصِ اِذا طالا
معنی آن بود کی هرچه آمده بود وا بشود.
قومی اشارة کرده اند ببقاء احوال و دوام او و گفتند چون باقی نبود و از پس یکدیگر نیاید لوائح بود، ناگهان برقی بجهد و برود و صاحب او هرگز باحوال نرسد چون این صفت دائم بود آنرا حال خوانند.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا خدای مرا اندر هیچ حال بنداشتست کی من آنرا کاره بوده ام، اشارة بدوام رضا کند و رضا از جملۀ احوال بود.
واجب آن کند اندرین کی گویند هرکه اشارة کند ببقاء احوال درست بود آنچه گوید و باشد کی در معنی آئی شِرْبی بود و کسی را اندرو زیادتی بود ولکن خداوند این حال را حالها بود که درآید و بنماید و برود و این حال کی شرب او بود چون آیندگان دائم باشد او را هم چنانک دائمی احوال از پیش برفت این مرد بجای دیگر رسید برتر ازین و لطیف تر ازین دائم اندر اقبال بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ در معنی خبر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی اَسْتَغْفِرُاللّهِ فِی الْیَوْمِ سَبْعینَ مَرَّةً.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ دائم اندر بالا بود چون از حالی بحالی شدی برتر از آن پس از آن بی نیاز شدی باضافت باز آنچه رسیده بود دائم حال او اندر زیادت بود و مقدورات خدایرا از الطاف نهایت نیست.
و چون حقّ حق عزّ بود و رسیدن بدو اندر حقیقت محال بود، بنده دائم اندر زیادة بود و هیچ معنی نبود کی بدو رسد الّا اندر مقدور خدای معنی دیگر بود برتر از آن، و برین حمل کنند سخن ایشان که نیکوئی ابرار گناه مقرّبان باشد.
جنید را پرسیدند ازین لفظ، این بیت بگفت. شعر:
طَوارِقُ اَنوارٍ تَلوحُ اِذا بَدَتْ
فتُظْهِرُ کِتْماناً و تُخْبِرُ عَنْجَمْعٍ
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۰ - غیبت و حضور
و از آن جمله غَیْبَت و حضور است. غیبت غیبت دل است از دانستن آنچه همی رود از احوال خلق. پس غائب شود از حس بنفس خویش و غیر آن بواردی که اندر آید از یاد کردن ثوابی یا تفکّر عقابی چنانک روایت کنند از ربیع بن خُثَیْم که نزدیک ابن مسعود همی شد، بدکان آهنگری بگذشت، پارۀ آهن دید تافته، سرخ، اندر کارگاه آن آهنگر، بیفتاد و از هوش بشد تا دیگر روز باهوش نیامد چون بازجای آمد پرسیدند که آن چه حال بود گفت از اهل دوزخ یاد کردم اندر دوزخ. این غیبتی بود از حد فراتر تا بی هشی آورد.
و از علی بن الحسین رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما روایت کنند که اندر سجود بود آتش اندر سرای وی افتاد از نماز بیرون نیامد، پرسیدند ویرا ازین، گفت آتش مهین مشغول کرد مرا ازین آتش.
و بود که غیبت بود از حسّ خویش بمعنیی کی کشف افتد از حق و ایشان مختلف باشند اندرین برحسب حال خویش.
و معروفست کی ابتداء کار بوحفص حدّاد نیشابوری در دست بداشتن کسب چه بود روزی در دکان بود آیتی از قرآن برخواند واردی بدل بوحفص در آمد تا از حس خویش غافل گشت دست فرا کرد و آهن تافته از کارگاه بیرون آورد، شاگردش چون آن بدید گفت یا استاد، این از چیست بوحفص اندران حال نگرید از کسب دست بداشت و از دکان برخاست.
روزی جُنَیْد نشسته بود زن وی نزدیک او بود، شبلی از در درآمد، خواست کی خویشتن بپوشاند جُنَید گفت باش کی او را از تو خبر نیست، سخن همی گفت شبلی فرا گریستن ایستاد، جُنَیْد فرا زن گفت اکنون اندر ستر شو که شبلی با هوش آمد.
از ابونصر مؤذّن شنیدم بنشا بور و مردی صالح بود گفت اندر مجلس بوعلی دقّاق رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ قرآن همی خواندم بنسا آنوقت کی آنجا بود و ویرا اندر حج حدیث بسیار میرفت آن اثر کرد اندر من، قصد حج کردم و او را نیز اتفاق افتاد که همین سال بحج رفت و من ویرا اندران وقت که بنشابور بود خدمتی بسیار کرده بودم و اندر مجلسهاء وی قرآن خوانده او را دیدم روزی کی اندر بادیه همی آمد و خواست که وضو کند و چون از وضو فارغ شد آفتابۀ که در دست داشت فراموش کرد، من آفتابه برگرفتم چون باز رَحْل رسید آفتابه نزدیک او بنهادم گفت جَزاکَ اللّهُ خَیْراً و دیری اندر من نگریست چنانک گفتی مرا هرگز ندیده است و گفت ترا یکبار دیده ام تو که ای گفتم فریاد از تو چندین وقت با تو صحبت کردم و از مسکن خویش بیامدم و مال و فرزند فرو گذاشتم بسبب تو و اندرین بیابان ماندم اکنون تو میگوئی کی ترا یکبار دیده ام.
و امّا حضور، حاضری بود بحق زیرا که او چون از خلق غائب بود بحق حاضر بود بدان معنی که پندارد که حاضر است و آن از غلبۀ ذکر حق بود بر دل او تا بدل با خدای حاضر باشد او با حق حاضر باشد برحسب غیبت او از خلق، اگر بهمگی از خلق غائب بود بهمگی بحق حاضر بود و چون گویند فلان حاضرست معنی آن بود که بدل حاضر است با خدای و غافل نیست، دائم یاد او بر دلش بود پس کشف او را اندر حضور برحسب رتبت او بود بمعنیها که حق او را مخصوص کرده باشد بدان و چون بنده با حال حس آید با احوال نفس و احوال خلق، گویند نیز که حاضر آمد یعنی کی از غیبت باز آمد این حضور بخلق بود. و مشایخ در احوال مختلف باشند اندر غیبت، از ایشان بود کی غیبت وی دراز نبود و بود که غیبت وی دائم بود.
حکایت کنند کی ذوالنّون مصری کسی را نزدیک بویزید فرستاد تا خبر او باز پرسد و صفت وی بداند مرد ببسطام آمد و سرای بویزید پرسید اندر نزدیک ابویزید شد بویزید او را گفت چه میخواهی گفت بویزید را میخواهم بویزید گفت بویزید کیست دیرست تا من بویزید را میجویم، مرد بیرون آمد و گفت این دیوانه است با نزدیک ذوالنون شد و او را خبر داد که بویزید را برچه یافتم ذوالنون بگریست و گفت برادر من بویزید بخدای شد با اقران خویش.
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
گر چنین در ضعف دایم بگذرد احوال من
مو برآرد دیدهٔ آیینه از تمثال من
با کدورت بسکه بگذشت از غمت احوال من
در گذشتن سایه در پی داشت ماه و سال من
گردهٔ تصویر برخیزد غبار از تربتم
شد نهان در پرده های دل ز بس آمال من
نور شمع جان مرا در پرده هستی ازوست
می شود فانوس بزم آیینه را تمثال من
بسکه احوالم نهان در گرد کلفت گشته است
چون ورق گردان زمین را گرگشایی فال من
موج سان جویا خورد جوهر بهم آیینه را
دیده بگشاید اگر بر صورت احوال من
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹ - به حاجی محمد ابراهیم استرآبادی نگاشته
فدایت شوم، مدتی است خطابی از سرکار فروغ افزای چشم و سرور بخشای دل نگشته. همواره دیده در راه بود و روز خاطر به دل نگرانی سیاه، که آیا در این قضیه عام که عموم بلاد را پای فرسود گزند کرد، و جان پست و بلند و خوار و ارجمند را سر در کمند نیستی و هلاک بست، بر سر کار و بستگان چه دست داد؟ بر هر بوم و بر پوینده بودم و از هر بام و در جوینده، تا دو روز پیش از این سواری دراز ریش کوتاه چانه، فراخ دوش پهن شانه، زود جنگ عربده جوی، چشم تنگ آبله روی، دیر پای دور علالا، چرند درای بلند بالا، پر عبوس هیچ خنده، دماغ گنده مغز کنده، از در صورت همی گفتی زال سیستان است یا پوردستان، وارد سمنان شد و آرامگه در سرای میدان جست.
دوستداران به حدس و قیاس و نه علم و شناس، گفتند سواری بدین سیاق و شمایل با یراق و حمایل نه از مرز خراسان و عراق است، همانا از پهنه خوارزم و قبچاق است. لرزلرزان و ترس ترسان با صد اعوذ و ان یکاد پیش رفتم و به تشویش هر چه تمام تر گفتم خیر باد، از کجائی و از چه جا آئی؟ گفت از روستای گرگان. گفتم از دوستان چه خبر؟ گفت از خردان یا بزرگان؟ گفتم مقصود سلامت و صحت حاجی است، گفت سالم و ناجی است. گفتم بستگانش؟ گفت رستگانند. گفتم پیوستگان؟ گفت از بلاجستگان. گفتم ایشان را خود به چشم دیدی؟ به خشم گفت دیدم. گفتم به زبان خود حال جستی؟ گفت دراز مکش، از دگران پرسیدم.گفتم بر صدق مقالت چه نشان است؟ گفت کوتاه کن وثاقش در سرای محمد تقی خان است. گفتم تمنای بیش از این بیان است. گفت خاموش زی پسر عمش در دامغان است. گفتم گفته زیاده کن و شنفته اعاده، باد به حنجر افکند و دست به خنجر برد. عقد کلام گسیختم و دو پای دیگر وام کرده چارگامه گریختم و گفتم هیهات هیات شیطان داری و کلام رحمن، آثار عزرائیل و اخبار جبرئیل.
بالجمله از رنج دلنگرانی پالوده شدم و به نشاط سلامت و انبساط حضرت و بستگان از خستگی آسوده بر کامرانی سپاس نهادم، و پاک یزدان را به نوید این شادمانی سجده و سپاس، اگر شطری به خط شریف مشعر بر حقایق احوال در رسد و جان اندوه کش را به کلی از گرد ملال پاک و پرداخته سازد، کار شادی تمام است و روزگار آزادی به کام. خدمات را نیز فرمایش که موجب آسایش دیگر خواهد بود. نور چشمی آقا علی نقی را به جان آرزومندم و از وی به وصول نامه دست نگار که عیار مشق و خط معلوم آید خرم و خرسند.