عبارات مورد جستجو در ۶ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در حل فال گوید
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۱
این مثنوی به بحر هزج مسدس مقصور سروده شده و واقعه آن در کاشان اتفاق افتاده است و بطور خلاصه چنین است که چند نفر شبی در کاشان به شاهد بازی ومیخوارگی مشغول شدند، در این میان زنی مکاره بر این راز آگاه شد و با چند نفر که خود را به «نیم سوز» مسلح کرده بودند بر آنها تاخت و مجبور به فرارشان کرد اما سر دسته شاهد بازان و میخواران به دست «نیم سوز بدستان» افتاد و کتک مفصلی خورد، بقیه این حکایت شیرین را باید در کتاب خواند.
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
منظومه خلاصه الافتضاح منظوم داستانی است که در ضمن یکی از مکتوبات یغما که از قول میرزا آقاخان محلاتی به برادرش نوشته شده آمده است.(رک به مجموعه آثار یغما، جلد دوم مکتوب شماره ۲)
شبی غیرت ده روز بهاران
نشاط افزای صبح با ده خواران
من و فرخ حریفی چند دمساز
همه همدست و هم پیمانه هم راز
ز دریای لطافت گوهری را
ز برج ماه روئی اختری را
ز بس شیرینی او را مهربان مام
ستوده نام شیرینش در ایام
شکر در تنگ از شیرین دهانش
خجل طوطی ز شکرخا زبانش
لبش در بذله شیرین شکر جوش
دهانش گاه گفتن چشمه نوش
بقا در چشمه نوشش ممثل
به شیرین مشربی شیرین اول
اگر فرهادش اندر خواب دیدی
قلم بر دفتر شیرین کشیدی
تبسم لب دهان گفتار شیرین
بدن اندام قد رفتار شیرین
زدیمش قور به صد نیرنگ و افسون
سپاس اختر آوردیم و گردون
روان پس شیشه ای چند از می ناب
که بردی عکس از آن مهر جهان تاب
بدست آمد ز جهد پیشکاران
که بی می نیست خوش عهد بهاران
دگر کاشانه ای ز اغیار خالی
وسط احوال نی پست و نه عالی
گل و ریحان و نقل و هر چه باید
که مستان را گریز از آن نشاید
دف و مزمار و چنگ و بربط و عود
به سعی پیشکاران گشت موجود
در عشرت گشاده باب بستیم
روان در حلقه ساغر نشستیم
شب و روزی دو با هم کام را ندیم
مقرر پای کوبان جام را ندیم
نگویم دور زد پیمانه ای چند
شد از صهبا تهی میخانه ای چند
ز ملزومات کام و عشرت و نوش
نشد الحق سر موئی فراموش
سیم شب کاین سپهر آئینه فام
به مغرب باز برد این بسدین جام
دگر ره جام و ساغر بر گرفتیم
زمانی بوسه گه ساغر گرفتیم
زشب بگذشت چون پاسی دو یا بیش
من و یاری به دستور شب پیش
به ایمای خرد زان عیش خانه
که ایمن باد ز آسیب زمانه
پس از برخی مزاح و لهو و تقبیل
سوی آرامگه کردیم تحویل
مقرر شد بر آن پیمان و میثاق
که هنگامی که این هندوی زراق
نهد بر طاق خاور جام خورشید
جهان فرخ شود چون کاخ جمشید
فرو شوئیم چشم از سرمه خواب
زنیم از چشمه هش بر جبین آب
خزان زی محفل معهود گردیم
حریف چنگ و جام و عود گردیم
به روی شاهد شیرین شمایل
فرو شوئیم زنگ انده از دل
به دوران شراب ارغوانی
ز سر گیریم دور زندگانی
از این غافل که اختر در کمین است
زمانه خصم و مهر و مه به کین است
فلک در فکر کار انتقام است
به جای باده خون دل به جام است
جهان چون غمزه ساقی است خونریز
زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز
بنابر پاس پیمان شب دوش
طلوع صبح گاهان مست و مدهوش
دل از انده تهی لب پر ترانه
نهادم پا به راه از سطح خانه
حریف مهربان بوالقاسم راد
که کس چون او ندارد مهربان یاد
به بزم اندر حریف جام و باده
نمرده هر که را او جام داده
کسی کز دست او کرده قدح نوش
رسد ز ایوان چرخش نغمه نوش
در آن محفل که او را می به جام است
نگوید هر که عاقل می حرام است
چو یازد دست سوی آب گلگون
کند زاهد به جامی خرقه مرهون
کند گر در حرم از دیر تحویل
حرم میخانه گردد جام قندیل
روان در عرض راه آمد مرا پیش
دمی سرد ولبی خشک و دلی ریش
ذلیل و خسته و منکوب و مخذول
شکسته دل تر از حکام معزول
بدو گفتم که ای مقصود یاران
به رویت شاد جان دل فگاران
چنین روزی که اختر کار ساز است
به روی ما در اقبال باز است
می اندر جام و شاهد در کنار است
طرب همدست و عشرت پیشکار است
سرود چنگ و نای و بربط و عود
جهان را داده یاد از عهد داود
نوای مطربان ساری آواز
دل آویز و روان بخش و طرب ساز
چه جای انده و وقت ملال است
به حال عیش باز آی این چه حال است
چو در گوش آمد از من این سرودش
سیه شد چهره گردون ز دودش
که ای یغما خموش این داستان چیست
سیه اختر از ما در جهان کیست
دگرگون کرد رفتاری زمانه
پریشان گشت آن عیش شبانه
عدوئی را بدان خلوت پی افتاد
تو خود گفتی که آتش در نی افتاد
کنیزان سیه چون کینه توزی
به کف هر یک گرفته نیم سوزی
دمی زان پیش کز میدان خاور
کشد آن ترک عالم گیر خنجر
ز ره موزنگیان آهنین چنگ
به خشت و مشت و چوب و آجر و سنگ
ز یکره نه دو ره نه بل زهرسوی
غلو کردند بر بام و در و کوی
چه گویم آه بیلک بر شکستند
به ضرب سنگ اول در شکستند
به دالان پای رسوائی نهادند
به یاران باب فضاحی گشادند
حریفان از خمار باده دوش
همه چون چشم ساقی مست و مدهوش
یکی از پا شده بر سر فتاده
یکی چون چنگ سر در بر فتاده
صبوحی را یکی پیمانه بر کف
به چنگ اندر یکی نای آن دگر دف
«رجب» آن ناتوان شیرخواره
که بودش زان میان از ما کناره
چو در گوش آمدش بانگ شبیخون
نهاد از محفل ما پای بیرون
که بیند آن هیاهوی و فغان چیست
بساط آرای این شور و فغان کیست
دو اسبه گام زن شد سوی دالان
فغان برداشت کی برگشته حالان
خمش باشید کز تاب می ناب
غنوده خواجه«شیرین» رفته در خواب
همانگر شود آن مست هشیار
شود بس فتنه خوابیده بیدار
«قدم خیر» آن سیاه سخت بازو
که زیتون باز نشناسد ز مازو
چنان بر فرق او زد نیم سوزی
که مسکین را نه پک ماند و نه پوزی
کنیزان دگر از پی قوی کوب
به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب
بر او از چار جانب راه بستند
سرا پا عضو عضو او شکستند
سرش صد جا ز زخم سنگ خسته
تنش چون کهنه تابوتی شکسته
ندانم نیم جانی برده باشد
و یا در زیر پاها مرده باشد
اگر زنده است گو فالش نکو باد
و گر مرده«لمر قدتیزه» باد
دو ساعت گوش دادم در پس پی
نمی آمد صدای فس فس وی
چو از پیکار او آسوده گشتند
چو برق لامع از دالان گذشتند
کنار زیره عبدالباقی گوز
به بخت فرخ و اقبال فیروز
به ساغر باده گلرنگ می ریخت
اساس رقص و سازدنگ می ریخت
سیاهی ز آن حکایت آگه افتاد
سوی آن مست مسکینش ره افتاد
چنانش نیم سوزی آتش اندود
به سرزد کش بر آمد بر فلک دود
به کام وی به جای آب گلگون
دوید از کاسه سر در قدح خون
از آن می کز نوش در ساغر افتاد
بشد کز پای خیزد بر سر افتاد
ز ضرب نیم سوز آن کنیزان
به فرقش برق آتش گشت ریزان
وزآن آتش چنان شد تیره روزش
که نشناسند باز از نیم سوزش
زدندش آنقدر تیپا و سیلی
که چون زنگی سرا پا گشت نیلی
بر او شد بزم ماتم محفل سور
به ناکامی فزرتش گشت قمصور
نکشتش لیک خواهد داد جان را
خدا رحمت کند آن نوجوان را
چو اختر بسپرد دور سعادت
شود مینای می جام شهادت
ز حال«قاسم» مسکین چه پرسی
مبادت غم از آن غمگین چه پرسی
چو شد از گردش دوران به باقی
قدح آب شهادت مرگ ساقی
هیاهای سیاهان بیشتر شد
ز سر ماجرا قاسم خبر شد
ز بیم نیم سوز آن کنیزان
به توی زیره ای درشد گریزان
میان زیره سنگی پیش ره بود
به پایش خورد چون بختش سیه بود
ز بالا سرنگون افتاد در زیر
قضا گفتش که خیلی کرد توفیر
بر آن مفلوک مسکین درگه سیر
فتاد از گوشه ای چشم قدم خیر
نخست از فحش قدری پف و پف کرد
زکین بر نیم سوز آنگاه تف کرد
چو مصر و عان روان شد سوی زیره
عدو غالب حریف و بخت تیره
دو اسبه چنگ زد در ریش قاسم
یکی هفتاد شد تشویش قاسم
به ضرب ناخن و دندان و نشگون
کشیدش تن بسان لاله در خون
به کار کشتی او را بر زمین زد
به قصد کشتن او را بر جبین زد
بنای کوب بر مشت و لگد شد
به قاسم زیره سرداب لحد شد
چو کردش چون گل فخارگان خوب
غبار تن به پای کین لگدکوب
به بالا زد روانی آستین را
کشید آن نیم سوز آتشین را
چه گویم با تو من زان سخت کینی
الهی روز بد هرگز نبینی
برون آورد مسکین تن زدلقش
نهاد از کاردانی پا به حلقش
پس آنگه نیم سوز عافیت سوز
ببالا برد نامرد ستم توز
چنان کوبید بر فرق سر او
که گفت از کوی ضیغن مادر او
عروسیت عزا گردید قاسم
رخت چون کهربا گردید قاسم
به زیره روزت ای مادر سیه شد
به قول بچه ها گوزت گره شد
به زیره کشت گردون بی گناهت
شده سکوی زیره حجله گاهت
تو مادر از کجا و جنده بازی
نباشد جنده بازی بچه بازی
حریف سفله میخواری نداند
کجا بوزینه نجاری تواند
ترا شغل نیاکان شعر بافی است
چه کارت با سرود و جام صافی است
بیا بیرون ببین آقای خود را
حریف کاردان مولای خود را
که تا گردنده مینای سپهر است
به چرخ افتاده جام ماه ومهر است
بهر عهدی نه اکنون چشم سیار
ندیده همچو او رند قدح خوار
چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه
چو دزدان می گریزد پا برهنه
به جائی کو چنین دارد تحاشی
تو گوز دسته نقاشی که باشی
بگو مادر که عبدالباقیم کو
خمار غم قوی شد ساقیم کو
نبستم حجله دامادی وی
نرقصیدم به بزم شادی وی
کجا در خرمن وی گاو بستند
کجا یارب سر او را شکستند
کدامین خصم دارد قصد خونش
که تیپا می زند بر توی کونش
شهیدار گشت قاسم هیچ غم نیست
ندانم قصه آن لاتجم چیست
شنیدم باقی آن سرخیل مستان
حریف حجره خدمتکار بستان
هنوزش نیم جانی در بدن بود
شعورش بود و یارای سخن بود
گهی آهسته و گاهی به فریاد
جواب مام مذبوحانه می داد
که ای مادر مپرس احوال باقی
نصیب سگ نگردد حال باقی
کنیزان سنگ و خشت و چوب بر کف
کشیده گرد من از چارسو صف
یکی مالد لگد بر پوزه من
یکی آجر زند بر غوزه من
طنابم این یکی بندد به بازو
گذارد آن یکم آجر به زانو
سمنبر دسته سرکو گرفته
سمن سیما در پستو گرفته
زند این دسته گاه از پس گه از پیش
کند آن کاکلم گاهی، گهی ریش
به من دیگر پس و پیشی نمانده
به باقی کاکل و ریشی نمانده
نخوردم جز دو ته پیمانه درد
ندانم تا بکی خون بایدم خورد
دو هفته بیش بر درها دویدم
به بزم اندر شبی جامی کشیدم
کنون از صدمه جانم بر سر آمد
گه ناپخته از حلقم بر آمد
به زیر سنگ و خشت و چوب مردم
خداوندا چه گه بود این که خوردم
زکف مغزی که خود هرگز نبینی
فرو ریزد مخم از راه بینی
برو مادر که روز من چو شام است
برو مادر که کار من تمام است
برو ای مادر فرخنده روزم
نبینی تا به زیر نیم سوزم
مرا دولاب پستو کاخ سور است
سرود حجله گاهم عر و عور است
وصیت می کنم ای مهربان مام
زصهبای شهادت چون کشم جام
نخستم در خم صهبا فرو کن
به آب باده پاکم شست و شو کن
بیار از خاک دیرم سدر و کافور
حنوطم ساز ده از ساس انگور
رسید اینجا چو گفت و گوی باقی
سمنبر شاه ملک قولچماقی
چنان بنواخت بر سر نیم سوزش
که بگذشت از ثریا بانگ گوزش
حکایت در دهانش خرد بشکست
از آن ره روح پاک او برون جست
نگوئی کز چه باقی را به یک گوز
سیه شد ز آسمان نیلگون روز
یکی ز آن نیم سوز ارزانکه مردی
بخور تو گر نریدی اهل دردی
به مردی جد رستم بود باقی
که خود جان داد از گوز چماقی
تو گر ضرب سمنبر دیده بودی
چه جای گوز، بر خود ریده بودی
حریف جام باده آقا بابا
حریفان را همه بابا و ماما
زغفلت خورده می در چار محفل
خود از بدمستی ایام غافل
به چرخ اندر سرش گه همچو دولاب
گهی مانند بخت خویش درخواب
چنان بالا کشیده خرخر وی
که نشنیدی چمانی شرشر وی
به زانو کله می خورده او
بهم بر چشم صاحب مرده او
ز بانگ شیون باقی نالان
به خود باز آمد آن کج گشته پالان
گمانش آنکه بانگ چنگ و رود است
زمان رامش و گاه سرود است
روان آسیمه سر برخاست از جای
بلی مستان ندانندی سر از پای
چه داند بانگ نی یا صوت گوز است
چراغ این یا شعاع نیم سوز است
به چرخ افتاد همچون چرخ دولاب
همی لرزاند خود را هم چو سیماب
گهی خواند و گهی بشکست تنگل
خراس آساگهش در چرخ قنبل
که از در«گل بدن» چون سرزده مار
چماقی چون دم عقرب گره دار
به کف داخل شد و بر شمع پف کرد
روان بر گاو سر خصمانه تف کرد
شرقی زد بر وی غوزک وی
یکی دیگر یکی دیگر پیاپی
روان بزغاله قندی وش به دیوار
فرو می جست و بر می جست ناچار
چنین جاها نپاید هر که مرداست
کجا بزم طرب جای نبرد است
عدو چست و قدم سست و خرد دنگ
بلا نزدیک و شب تاریک و جا تنگ
ز روی مصلحت رای دگر زد
برهنه پا هزیمت را به در زد
نخستین پی بهم پیچید لنگش
به سر غلطید و بیرون شد تلنگش
تلنگی آن چنان گوئی که توب است
نرید از ضرب صدمه باز خوب است
سیاهان دور او چنبر کشیدند
به کوبش نیم سوزان بر کشیدند
چنان می کوفتندی بر به فرقش
که می شد بر ثریا شرق شرقش
ز چوب و سنگ کورا بر دل آمد
ز قاسم هم ز باقی فاضل آمد
در آن ساعت که کوبش مغز می سفت
به خود در زیر لب بامویه می گفت:
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۷ - این چیست؟
چه . . . یر است این ز . . . یر خر زبر دست
که خر چون دید زو، آنگونه بشکست
خر نر را . . . ون در کردم این . . . یر
بسان ما ده خر خوابید در غست
چو . . . ادم ماده خر ار، کره بفکند
چه این . . . یر و چه آن کره کز و جست
بنامیزد زهی . . . یر و زهی . . . یر
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست
چنان دیوانه گردد گه گه این . . . یر
که نتوانش بده زنجیر بر بست
سرش همچون سر ماهی است لغزان
بتن بر رومه مرغوله چون شست
بحوض گوه باشد آشنا ور
بر این بود و بر این بوداست پیوست
نداند جز کلایه کردن گوه
کسی را که کلایه کردنی هست
که خر چون دید زو، آنگونه بشکست
خر نر را . . . ون در کردم این . . . یر
بسان ما ده خر خوابید در غست
چو . . . ادم ماده خر ار، کره بفکند
چه این . . . یر و چه آن کره کز و جست
بنامیزد زهی . . . یر و زهی . . . یر
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست
چنان دیوانه گردد گه گه این . . . یر
که نتوانش بده زنجیر بر بست
سرش همچون سر ماهی است لغزان
بتن بر رومه مرغوله چون شست
بحوض گوه باشد آشنا ور
بر این بود و بر این بوداست پیوست
نداند جز کلایه کردن گوه
کسی را که کلایه کردنی هست
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - بهاریات
اول به نام آنکه مبراست از مکان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
لالایی ها : بخش اول
لالا لالایی مادر میخونه
لالا لالایی
مادر میخونه
تا من بخوابم
بیدار میمونه
لالا لالایی
با یاد گلها
یاس و شقایق
نسرین و مینا
لالا لالایی
مهتاب می تابه
میخوابه ماهی
گهواره ش آبه
باز کرم شب تاب
امشب بیداره
تا صبح می تابه
مثل ستاره
مرغ شباهنگ
میخونه هوهو
پر میشه خونه
از عطر شب بو
لالا لالایی
مادر میخونه
تا من بخوابم
بیدار میمونه
لالالا لالالا لالا لالایی
لالالا لالالا لالا لالایی
لالا لالایی
مادر میخونه
تا من بخوابم
بیدار میمونه
لالا لالایی
با یاد گلها
یاس و شقایق
نسرین و مینا
لالا لالایی
مهتاب می تابه
میخوابه ماهی
گهواره ش آبه
باز کرم شب تاب
امشب بیداره
تا صبح می تابه
مثل ستاره
مرغ شباهنگ
میخونه هوهو
پر میشه خونه
از عطر شب بو
لالا لالایی
مادر میخونه
تا من بخوابم
بیدار میمونه
لالالا لالالا لالا لالایی
لالالا لالالا لالا لالایی
لالا لالایی