عبارات مورد جستجو در ۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۲ - تتمهٔ حکایت خرس و آن ابله کی بر وفای او اعتماد کرده بود
خرس هم از اژدها چون وارهید
وآن کرم زان مرد مردانه بدید
چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دلبستگی
آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست؟
ای برادر مر تو را این خرس کیست؟
قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی، راندنیست
گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری؟ این مهر بین
گفت مهر ابلهان عشوهده است
این حسودی من از مهرش به است
هی بیا با من بران این خرس را
خرس را مگزین، مهل همجنس را
گفت رو، رو کار خود کن ای حسود
گفت کارم این بد و رزقت نبود
من کم از خرسی نباشم ای شریف
ترک او کن تا منت باشم حریف
بر تو دل میلرزدم زاندیشهیی
با چنین خرسی مرو در بیشهیی
این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حق است این، نه دعوی و نه لاف
مؤمنم، ینظر بنور الله شده
هان و هان بگریز ازین آتشکده
این همه گفت و به گوشش درنرفت
بدگمانی مرد را سدیست زفت
دست او بگرفت و دست از وی کشید
گفت رفتم، چون نهیی یار رشید
گفت رو، بر من تو غمخواره مباش
بوالفضولا معرفت کمتر تراش
باز گفتش من عدو تو نیم
لطف باشد گر بیابی در پیم
گفت خوابستم، مرا بگذار، رو
گفت آخر یار را منقاد شو
تا بخسپی در پناه عاقلی
در جوار دوستی، صاحبدلی
در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد، زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد، خونی است
یا طمع دارد، گدا و تونی است؟
یا گرو بستهست با یاران بدین
که بترساند مرا زین همنشین؟
خود نیامد هیچ از خبث سرش
یک گمان نیک اندر خاطرش
ظن نیکش جملگی بر خرس بود
او مگر مر خرس را همجنس بود؟
عاقلی را از سگی تهمت نهاد
خرس را دانست اهل مهر و داد
وآن کرم زان مرد مردانه بدید
چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دلبستگی
آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست؟
ای برادر مر تو را این خرس کیست؟
قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او به هر حیله که دانی، راندنیست
گفت والله از حسودی گفت این
ورنه خرسی چه نگری؟ این مهر بین
گفت مهر ابلهان عشوهده است
این حسودی من از مهرش به است
هی بیا با من بران این خرس را
خرس را مگزین، مهل همجنس را
گفت رو، رو کار خود کن ای حسود
گفت کارم این بد و رزقت نبود
من کم از خرسی نباشم ای شریف
ترک او کن تا منت باشم حریف
بر تو دل میلرزدم زاندیشهیی
با چنین خرسی مرو در بیشهیی
این دلم هرگز نلرزید از گزاف
نور حق است این، نه دعوی و نه لاف
مؤمنم، ینظر بنور الله شده
هان و هان بگریز ازین آتشکده
این همه گفت و به گوشش درنرفت
بدگمانی مرد را سدیست زفت
دست او بگرفت و دست از وی کشید
گفت رفتم، چون نهیی یار رشید
گفت رو، بر من تو غمخواره مباش
بوالفضولا معرفت کمتر تراش
باز گفتش من عدو تو نیم
لطف باشد گر بیابی در پیم
گفت خوابستم، مرا بگذار، رو
گفت آخر یار را منقاد شو
تا بخسپی در پناه عاقلی
در جوار دوستی، صاحبدلی
در خیال افتاد مرد از جد او
خشمگین شد، زود گردانید رو
کین مگر قصد من آمد، خونی است
یا طمع دارد، گدا و تونی است؟
یا گرو بستهست با یاران بدین
که بترساند مرا زین همنشین؟
خود نیامد هیچ از خبث سرش
یک گمان نیک اندر خاطرش
ظن نیکش جملگی بر خرس بود
او مگر مر خرس را همجنس بود؟
عاقلی را از سگی تهمت نهاد
خرس را دانست اهل مهر و داد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۹ - سیاست کردن پدر لیلی وی را به خاطر دیدار مجنون
مجنون چو به حکم آن دلافروز
محروم شد از زیارت روز
شبها به لباس شبروانه
گشتی به ره طلب روانه
منزل به دیار یار کردی
و آنجا همه شب قرار کردی
گفتی ز فراق روز با او
صد قصهٔ سینه سوز با او
یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخنها
از مردهدلان حی، جوانی
در شیوهٔ عشق بدگمانی
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
شد روز دگر به خلوت راز
پیش پدرش فسانهپرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
ز آن شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوی لیلی آتشافکن
و آن راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به تپانچه ساخت رنجه
چون نیلوفر ز زخم سیلی
کردش رخ لاله رنگ، نیلی
. . .
بعد از همه یاد کرد سوگند
کز جرات قیس ازین غم آباد
خواهم به خلیفه برد فریاد
او کیست که گاه صبح و گه شام،
در طرف حریم من زند گام؟
گر داد خلیفه داد من، خوش!
ورنی بندم من ستمکش،
در رهگذر وی از ستیزه
محکم بندی ز تیغ و نیزه
یا پای برون نهد ازین راه
یا دست کند ز عمر کوتاه
مجنون چو ازین حدیث جانسوز
آگاهی یافت، هم در آن روز،
گشت از تک و پوی، پای او سست
وز حرف امید، لوح دل شست
بنشست و کشید پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
نی از غم خویش، از غم یار
کز جور پدر نبیند آزار
محروم شد از زیارت روز
شبها به لباس شبروانه
گشتی به ره طلب روانه
منزل به دیار یار کردی
و آنجا همه شب قرار کردی
گفتی ز فراق روز با او
صد قصهٔ سینه سوز با او
یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخنها
از مردهدلان حی، جوانی
در شیوهٔ عشق بدگمانی
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
شد روز دگر به خلوت راز
پیش پدرش فسانهپرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
ز آن شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوی لیلی آتشافکن
و آن راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به تپانچه ساخت رنجه
چون نیلوفر ز زخم سیلی
کردش رخ لاله رنگ، نیلی
. . .
بعد از همه یاد کرد سوگند
کز جرات قیس ازین غم آباد
خواهم به خلیفه برد فریاد
او کیست که گاه صبح و گه شام،
در طرف حریم من زند گام؟
گر داد خلیفه داد من، خوش!
ورنی بندم من ستمکش،
در رهگذر وی از ستیزه
محکم بندی ز تیغ و نیزه
یا پای برون نهد ازین راه
یا دست کند ز عمر کوتاه
مجنون چو ازین حدیث جانسوز
آگاهی یافت، هم در آن روز،
گشت از تک و پوی، پای او سست
وز حرف امید، لوح دل شست
بنشست و کشید پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
نی از غم خویش، از غم یار
کز جور پدر نبیند آزار
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
به بزم دوش چنان بود همزبان با من
که غیبت دگران داشت در میان با من
چنان ز عشق نهانم رقیب بیخبر است
که میکند سخن از صحبت نهان با من
ز من رمیده، همانا شنیده از جایی
حکایتی که نهان داشت در میان با من
به خاطرت نرسد امتحان من هرگز
ز بس که غیر ترا کرده بدگمان با من
ز بدگمانی خود شرمسار خواهی شد
مباش اینهمه در بند امتحان با من
فغان ز خوی بد آن بهانهجو، میلی
که دوش عربدهای داشت هر زمان با من
که غیبت دگران داشت در میان با من
چنان ز عشق نهانم رقیب بیخبر است
که میکند سخن از صحبت نهان با من
ز من رمیده، همانا شنیده از جایی
حکایتی که نهان داشت در میان با من
به خاطرت نرسد امتحان من هرگز
ز بس که غیر ترا کرده بدگمان با من
ز بدگمانی خود شرمسار خواهی شد
مباش اینهمه در بند امتحان با من
فغان ز خوی بد آن بهانهجو، میلی
که دوش عربدهای داشت هر زمان با من
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱