عبارات مورد جستجو در ۱۰ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۳ - تمامی سخن معشوق
ترا آن به که راه خویش گیری
شکیبائی در این ره پیش گیری
روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانهٔ کس
مکن با چشم سرمستم دلیری
که از روبه نیاید شیر گیری
مکن با زلف شستم عشقبازی
که این کاری است با لختی درازی
هر آنکس کو نداند پایهٔ خویش
ببازد ناگهان سرمایهٔ خویش
کجا مانند تو مسکین گدائی
رسد در وصل چون من پادشاهی
چه خیزد زین گریبان چاک کردن
فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن
نگیرد دستت این آشفته کاری
به کارت ناید این فریاد و زاری
ندارم باک اگر دل گرددت خون
نگیرد در من این نیرنگ و افسون
هر آنکو عشق ورزد درد بیند
سرشکی سرخ و روئی زرد بیند
تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی
چه جنسی وز کدامانی کدامی
تو ای مجنون که عاشق نام داری
شراب شوق من در جام داری
ترا آن به که با دردم نشینی
که جان در بازی ار رویم ببینی
مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور
که پروانه ندارد طاقت نور
برو میساز با اندوه و خواری
که سازد عاشقان را بردباری
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۰ - ماهی‌خوار، پنج پایک و ماهیان
آورده‌اند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت، و در آن حوالی سوراخ ماری بود، هرگاه که زاغ بچه بیرون آوردی مار بخوردی. چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکایت بر آن شگال که دوست وی بود بکرد و گفت: می‌اندیشم که خود را از بلای این ظالم جان شکر باز رهانم. شگال پرسید که: بچه طریق قدم در این کار خواهی نهاد؟ گفت: می‌خواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشمهای جهان بینش برکنم، تا در مستقبل نور دیده و مطوه دل من از قصد او ایمن گردد. شگال گفت: این تدبیر بابت خردمندان نیست، چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که دران خطر نباشد. و زینهار تا چون ماهی خوار نکنی که در هلاک پنج پایک سعی پیوست، جان عزیز بباد داد. زاغ گفت: چگونه؟ گفت: آورده‌اند که ماهی خواری بر لب آبی وطن ساخته بود، و بقدر حاجت ماهی می‌گرفتی و روزگاری در خصب و نعمت می‌گذاشت. چون ضعف پیری بدو راه یافت از شکار باز ماند. با خود گفت: دریغا عمر که عناد گشاده رفت و از وی جز تجربت و ممارست عوضی بدست نیامد که در وقت پیری پای مردی یا دست گیری تواند بود. امروز بنای کار خود، چون از قوت بازمانده ام، بر حیلت باید نهاد و اسباب قوت که قوام معیشتست از این وجه باید ساخت.
پس چون اندوهناکی بر کنار آب بنشست. پنج پایک از دور او را بدید، پیشتر آمد و گفت: تو را غمناک می‌بینم. گفت: چگونه غمناک نباشم، که مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی می‌گرفتمی و بدان روزگار کرانه می‌کرد، و مرا بدان سد رمقی حاصل می‌بود و در ماهی نقصان بیشتر نمی افتاد؟ و امروز دو صیاد از اینجا می‌گذشتند و با یک دیگر می‌گفت که: «در این آب گیر ماهی بسیار است، تدبیر ایشان بباید کرد. »
یکی از ایشان گفت: «فلان جای بیشتر است چون ازیشان بپردازیم روی بدینها آریم. » و اگر حال بر این جمله باشد مرا دل از جان برباید داشت و بر رنج گرسنگی بل تلخی مرگ دل بنهاد.
پنج پایک برفت و ماهیان را خبر کرد و جمله نزدیک او آمدند و او را گفتند: المستشار موتمن، و ما با تو مشورت می‌کنیم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چیزی پرسد شرط نصیحت فرو نگذارد خاصه در کاری که نفع آن بدو بازگردد. و بقای ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. در کار ما چه صواب بینی؟ ماهی خوار گفت: با صیاد مقاومت صورت نبندد، و من دران اشارتی نتوانم کرد. لکن در این نزدیکی آب گیری می‌دانم که آبش بصفا پرده درتر از گریه عاشق است و غمازتر از صبح صادق، دانه ریگ در قعر آن بتوان شمرد و بیضه ماهی از فراز آن بتوان دید.
اگر بدان تحویل توانید کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتید. گفتند: نیکو راییست. لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نیست. گفت: دریغ ندارم مدت گیرد و ساعت تا ساعت صیادان بیایند و فرصت فایت شود. بسیار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالایی که در آن حوالی بود بخوردی. و دیگران در آن تحویل تعجیل و مسارعت می‌نمودند و با یک دیگر پیش دستی و مسابقت می‌کردند، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ایشان می‌نگریست وبزبان عظت می‌گفت که: هر که بلاوه دشمن فریفته شود و بر لئیم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اینست.
چون روزها بران گذشت پنج پایک هم خواست که تحویل کند. ماهی خوار او را برپشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود. چون پنج پایک از دور استخوان ماهی دید بسیار، دانست که حال چیست. اندیشید که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد؛ و چون بکوشید اگر پیروز آید نام گیرد، و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حمیت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آید. پس خویشتن برگردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بیفشرد چنانکه بیهوش از هوا درآمد و یکسر بزیارت مالک رفت.
پنج پایک سرخویش گرفت و پای در راه نهاد تا بنزدیک بقیت ماهیان آمد، و تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات ایشان بگفت و از صورت حال اعلام داد. همگنان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند.
مرا شربتی از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و این مثل بدان آوردم که بسیار کس بکید و حیلت خویشتن را هلاک کرده است. لکن من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد. زاغ گفت: از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد. شگال گفت: صواب آن می‌نمایم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم می‌اندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن آن میسر باشد. فرود آیی و آن را برداری و هموارتر می‌روی چنانکه از چشم مردمان غایب نگردی. چون نزدیک مار رسی بروی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پیرایه بردارند.
زاغ روی بآبادانی نهاد زنی را دید پیرایه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته؛ در ربود و بر آن ترتیب که گفته بود بر مار انداخت. مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست.
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۴ - حکایت مرغان که می‌خواستند بوم را امیر خود کنند
جماعتی مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند برانکه بوم را بر خویشتن امیر گردانند. در این محاورت خوضی داشتند، زاغی از دور پیدا شد. یکی از مرغان گفت: توقف کنیم تا زاغ برسد، در این کار از و مشاورتی خواهیم، که او هم از ماست، و تا اعیان هر صنف یک کلمه نشوند آن را اجماع کلی نتوان شناخت. چون زاغ بدیشان پیوست مرغان صورت حال بازگفتند، و دران اشارتی طلبیدند. زاغ جواب داد که: اگر تمامی مرغان نامدار هلاک شده اندی و طاووس و باز و عقاب ودیگر مقدمان مفقود گشته، واجب بودی که مرغان بی ملک روزگار گذاشتندی و اضطرار متابعت بوم و احتیاج بسیاست رای او بکرم و مروت خویش راه ندادندی، منظر کریه و مخبر ناستوده و عقل اندک و سفه بسیار و خشم غالب و رحمت قاصر، و با این همه از جمال روز عالم افروز محجوب و از نور خرشید جهان آرای محروم، و دشوارتر آنکه حدت و تنگ خویی بر احوال او مستولی است و تهتک و ناسازواری در افعال وی ظاهر. از این اندیشه ناصواب درگذرید و کارها به رای و خرد خویش در ضبط آرید. و تدارک هریک برقضیت مصلحت واجب دارید چنانکه خرگوشی خود را رسول ماه ساخت، و به رای خویش مهمی بزرگ کفایت کرد. مرغان پرسیدند: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب السنور و الجرذ
بخش ۳
دیگر روز موش از سوراخ بیرون آمد و گربه را از دور بدید، کراهیت داشت که نزدیک او رود. گربه آواز داد که: تحرز چرا می‌نمایی؟ قداستکرمت فارتبط. در این فرصت نفیس ذخیرتی بدست آوردی و برای فرزندان واعقاب دوستی کار آمده الفغدی.
پیشتر آی تا پاداش شفقت و مروت خویش هرچه بسزاتر مشاهده کنی. موش احتراز می‌نمود. گفت:
علام اذا جنحت الی انبساط
دیدار از من دریغ مدار و دوستی و برادری ضایع مگردان. چه هرکه دوستی بجهد بسیار در دایره محبت کشد و بی موجبی بیرون گذارد از ثمرات موالات محروم ماند و دیگر، دوستان از وی نومید شوند.
بد کسی دان که دوست کم دارد
زوبتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز کردت یار
سوی او بازگرد چون طومار
و ترا بر من نعمت جان و منت زندگانی است، و چنانکه ترا در آن معنی توفیق مساعدت کرد هیچ کس را میسر نتواند بود.
و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد کوشید تا حجاب مجانبت از میان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند، البته مفید نبود. موش جواب داد که: جایی که ظاهر حال مبنی بر عداوت دیده می‌شود چون بحکم مقدمات در باطن گمان مودت اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد، و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرا مشاهده کرده می‌آید بدان التفات نشاید نمود و از توفی و تصون هیچ باقی نباید گذاشت، که مضرت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم، و راست آن را ماند که کسی بر دندان پیل نشیند وانگاه نشاط خواب و عزیمت استراحت کند. لاجرم سرنگون در زیر پای او غلطد و باندک حرکتی هلاک شود.
و میل جهانیان بدوستان برای منافع است، و پرهیز از دشمنان برای مضار. اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان باهتمام دشمن امید دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند یافت گرد تودد برآید و در اظهار مودت کوشد؛ و باز اگر از دوستی خلاف بیند تجنب نماید و عداوت ظاهر گرداند، و بچگان بهایم بر اثر مادران برای شیر دوند، و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ریبت آشنایی هم فرو گذارند، و هیچ خردمند آن را برعداوت حمل نکند. اما چون فایده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزدیک تر باشد.
و عاقل همچنین در کارها برمزاج روزگار می‌رود و پوستین سوی باران می‌گرداند، و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبیری می‌اندیشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملایم مصلحت تواند بود زندگانی می‌کند، و در همه معانی جانب رفق و مدارا برعایت می‌رساند.
بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و ا زمرور مایه گرفته است و در طبعها تمکن یافته، و بر دوستی که بر حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عبره ای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست بقرار اصل باز رود، چنانکه آب مادام که آتش در زیر او می‌داری گرم می‌باشد، چون آتش ازو بازگرفتی باصل سردی باز شود و هیچ دشمن موش را از گربه زیان کار تر نیست، و هر دو را اضطرار حال و دواعی حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد.
و هیچ خبر نیست خصم ذلیل را در مواصلت خصم عزیز، و در مجاورت دشمن قوی خصم ضعیف را، و ترا هیچ اشتیاقی نمی شناسم بخود جز آنکه بخون من ناهار بشکنی، و بهیچ تاویل نشاید که بتو فریفته شوم. و بدوستی تو ثقت موش را کی بوده است؟ چه بسلامت آن نزدیک تر که بی توان از صحبت احتراز نماید و عاجز از مقاومت قادر پرهیز واجب بیند، که اگر بخلاف این اتفاق افتد غافل وار زخم گران پذیرد. و هرکه بآسیب غرور و غفلت درگردد کمتر تواند خاست.
و خردمند چون عنان اختیار بدست آورد و دواعی اضطرار زایل گردانید در مفارقت دشمن مسارعت فرض شناسد، و مثلا لحظتی تاخیر و توقف و تانی و تردد جایز نشمرد؛ هرچند از جوانب خویش سراسرثبات و وقار مشاهده کند از جانب خصم آن در وهم نیارد، و هراینه از وی دوری گزیند. هیچیز بحزم و سلامت از ان لایق تر نیست که تواز صیاد پرهیز واجب بینی و من از تو برحذر باشم. و میآن دوستان چون طریق مهادات وملاطفت بسته ماند و دل جویی و شفقت در توقف افتاد صفای عقیدت معتبر دارند و بنای مخالصت برقاعده مناجات ضمایر نهند. برین اختصار باید نمود که اجتماع ممکن نگردد و ا زخرد و رای راست دور باشد.
گربه اضطرابی کرد و جزع و قلق ظاهر گردانید و گفت:
همی داد گویی دل من گوایی
که باشد مرا از تو روزی جدایی
چنین من گمان برده بودم ولیکن
نه چونانکه یکسو نهی آشنایی
بر این کلمه یک دیگر را وداع کردند و بپراگند.
اینست مثل خردمند روشن رای که فرصت مصالحت دشمن بوقت حاجت فایت نگرداند و پس از حصول غرض ا زمراعات جانب حزم و احتیاط غافل نباشد. سبحان الله ! موشی با ضعف و عجز خویش چون آفات بدو محیط گشت و دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جای نبرد و بدقایق مخادعت یکی را از ایشان در دام موافقت کشید، تا بدان وثیقت و وسیلت محنت از وی دور گشت، و از عهده عهد دشمن بوقت بیرون آمد، و پس از ادراک نهمت در تصون ذات ابواب تیقظ بجای آورد. اگر اصحاب خرد و کیاست و ذکا و فطنت این تجارب را نمودار عزایم خویش گردانند ودر تقدیم مهمات این بشارت را امام سازند فواتح و خواتم کارهای ایشان بمزید دوستکامی و غبط مقرون باشد وسعادت عاجل و آجل بروزگار ایشان متصل گردد، والله ولی التوفیق.
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۴ - رنج و گنج
بروکار می کن مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تاکه دهقان دانا چه گفت
به ‌فرزندگان‌، چون‌ همی‌خواست خفت
که میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان‌ اندر اوست
من آن را ندانستم اندرکجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چوشد مهرمه کشتگه‌برکنید
همه جای آن زیر و بالا کنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هرجا سراغ
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم‌اینجا، هم‌آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن‌ سال‌ از آن خوب شخم
ز هرتخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدرگفت شد گنجشان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٨ - ایضاً در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ
بخلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۵ - خوان سوم کشتن فرامرز،غول را
در این گفتگو بود کز ناگهان
بغرید بی مایه دیو ژیان
دمنده سوی پهلوان کرد روی
پراز کینه وخشم و پرخاشجوی
سپهدار، با آلت رزم بود
که نزدش بسی خوش تر از بزم بود
کمان نریمان به زه برنهاد
به نزد هم آورد شد همچوباد
کمان را ببارید همچون تگرگ
بدان دیو وارونه،باران مرگ
بیامد دوان دیو غول نژند
درختی گشن بود در ره بکند
بزد بر سر اسپ آن شیرمرد
تکاور ز درد اندر آمد به گرد
پیاده شد از اسب،گرد دلیر
خروشید ماننده نره شیر
کشید از میان،آبگون تیغ تیز
برآورد از آن رزمگه رستخیز
نیامد به دلش اندرون بیم وهول
بزد خنجری بر پی دیو غول
زهنگ سپهدار وبالای او
به خنجر جدا کرد یک پای او
سپهبد دژ آگاه دیو ژیان
به یک پا درآویخت با پهلوان
گرفتش بر یال و گرد دلیر
زبر دیو جنگی،سپهبد به زیر
دلاور بزد دست چون شیر نر
به نیروی یزدان فیروزگر
برآوردش از جا و زد بر زمین
بلرزید از آسیب او دشت کین
یکی تیغ زد بر میان سرش
جدا کرد نیم زیال و برش
سیه دیو چون دید از آن دستبرد
بسی آفرین کرد بر مرد گرد
سپهبد دگر پیش یزدان پاک
بمالید رخسار بر تیره خاک
کزو فرهی بود و فیروزیش
همان کام و نام ودل افروزیش
یکایک سپاه اندر آمد ز راه
نگه کرد هرکس در آن رزمگاه
یکی زشت پتیاره دیدند خوار
فتاده در آن دشت،بیچاره وار
هرآن کس که بود از گوان شیرمرد
بسی آفرین بر سرافرازکرد
همی گفت هر کس که این شیر مرد
بدین زورمندی و این کار کرد
زرستم به مردی گذر یافتست
به گیتی که چندین هنر یافتست
سیه دیو را گفت یکسر بگوی
کزین بعد،ما را چه آید به روی
بدو گفت کای پهلوان سپاه
ازیدر که ماییم سه روزه راه
گذر کرد باید به ریگ روان
همه درد و آسیب و رنج گران
زگرما بسوزد به تن،استخوان
ندانم بدین ره شدن چون توان
یکی خشک پیر است بی دسترس
گذشتن نیارد بدین دشت،کس
نیابی بدین راه،یک قطره آب
از او بهره و هریک بهری سراب
مگر پاک یزدان بود یاورت
زپستی به گردون برآرد سرت
چو زین بگذری خویشتن با گروه
به پیش اندر آیدت یک خاره کوه
گذرگاه باشد تو را بی گمان
چپ و راست،کوه و تو اندر میان
سه روزت بدین گونه باشد گذر
زسرما نیابد کسی پا و پر
ببارد یکی برف از تیره ابر
که گیتی شود همچو کام هژبر
به یک نیزه بالا برآید فزون
زسرما به تن بفسرد پوست و خون
همیدون نیابد علف،چارپای
بدین سان که گفتم تورا رهنمای
دژم شد دل هر که زان سان شنید
به رخسار گشتند چون شنبلید
همی گفت هرکس بدان نامدار
که ای شیر جنگی گه کارزار
خردمندی و گرد ونام آوری
بدین لشکر گشن،تو مهتری
به تندی مده جان لشکر به باد
مبادا که این گفتت آید به یاد
به پای خود ایدر نه دام مرگ
نیاید کسی ساخته ساز وبرگ
نه پیکار تیرآید ایدر نه تیغ
نه مردی نه نیروی و جای گریغ
بیندیش از این پر بلا تیره روز
دل بی گناهان ایران مسوز
چو این گفته بشنید شیر ژیان
بدین سان دل و رای ایرانیان
دژم شد دلش گفت کز آرزو
نپیچد دل مردم نیکخو
کسی کش خرد در جهان رهبر است
چنین گفته ها را نه اندر خور است
هر آن کس که از بن ندارد خرد
بدین مایه گفتار اندر خورد
بداند به دانش چنان چون سزاست
که بر جان ما دادگر پادشاست
به هر چیز کو بر سر ما نوشت
زکردار نیک و بد وخوب وزشت
بباشد همی بودنی بیش و کم
روان را چه شادی چه اندوه وغم
کرا مرگ در آب دریا بود
زآتش بترسد نه والا بود
ور از برف و سرما سرآید زمان
زخود بازگردان همی چون توان؟
یکی را به چنگال شیر سترگ
یکی را به دیو ویکی را به گرگ
یکی را به نخجیر یکی را به تیر
سراسر بباید شدن ناگزیر
یکی را به بستر سرآید زمان
یکی هم به چاه افتد از ناگهان
ابا آن که کس را بدین راه نیست
خردمند ازاین دانش آگاه نیست
جهاندار جان آفرین پادشاست
بدو نیک دانستن، او را سزاست
به هر چیز،تقدیر،او راندست
خردمند از این سان فروماندست
همه بودنی ها بباید بدن
نباید به تقدیر دم بر زدن
چو دانی کزین راز آگه نه ای
ابا راز دادار همره نه ای
چرا از پی جان کنی داوری
به نادانی از ره حق بگذری
چو ایرانیان،آن دل و رای او
بدیدند آن برز وبالای او
گشودند یکسر به پوزش زبان
بگفتند کای گرد روشن روان
زما این سخن مهربانی شناس
از این گفته ها نیز برگو سپاس
به دل سوزگی بازگوینده ایم
به آرام و مهر تو جوینده ایم
نداریم جان های خود را دریغ
زباد و زسرما و از گرز و تیغ
فدای تو سرکرده تا زاده ایم
به هر ره که کوشی تو آماده ایم
ازیشان دل پهلوان شاد گشت
روان گشت آسوده در پهن دشت
رسیدند نزدیک ریگ روان
بفرمود تا شد به روشن روان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طی تقریظ مفصل بر کتاب حالت نگاشته میرزا محمد حسین ملک الکتاب فراهانی فرماید
دانا باید ز روی فکر زند دم
تا ز پس دم زدن همی نخورد غم
هست سخن مرد را ترازوی دانش
نیست بسنجیده مرد تا نزند دم
جز به سخن کان ترازوی هنرستی
پایه نگیرد فزونی و نشود کم
پس تو سخن گوی را شناخت توانی
ره نبری بر شناس اخرس و ابکم
نیست سخنگوی راستگوی خداجوی
جز ملک ملک فضل در همه عالم
احمد را باوه مرتضی را فرزند
دانش را زاده مردمی را بن عم
شاه به کتاب عصر کردش سالار
زانکه ز کتاب بود یکسره اقدم
راستی آن را مسلم است که هرگز
جز به در کردگار می نشود خم
ریشه گردون اگر زین بدر آید
گفته وی استوار ماند و محکم
ای ز جمال تو چشم بینش روشن
وی ز کمال تو باغ دانش خرم
کلکت با رد به نثر لؤلؤ منثور
فکرت دارد عقود نظم منظم
فضل و هنر بوده مرکسان را زین پیش
لیک در این عصر بر تو گشته مسلم
طبع تو بر آسکون طرازد کشتی
فکر تو بر آسمان فرازد سلم
هوش روان گر به چشم خلق درآید
عقل مصور توئی و روح مجسم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح نصیرالدین علی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
بمن بر هر کسی گیرد خطائی
بجنب همت تو آسمان هست
چو دست آسی بپیش آسیائی
چنان کز همت عالیت زیبد
نها دستی یکی عالی بنائی
جهات تو بنا کردی پس آنگاه
همی خواهی جهانی را سرائی
بر این زیبا جهان خرم اندر
بران چندانکه داری کام ورائی
نصیر دین یزدانی و دین را
نیاید چون تو کس نصرت فزائی
خرد را نیست اندر هر طریقی
چو رای روشن تو رهنمائی
بجز بر کلک و بر کافی کف تو
جهان را نیست بندی و گشائی
عطای ایزدی بر خلق و کس نیست
که نگرفت از کف رادت عطائی
جهان فانی شدستی لیکن الحق
بجاه تو همی ماند بقائی
جهان خواهد بقای دولت تو
بدان تا مرورا ناید فنائی
ببحر مدح ت با صد تکلف
نیارد عنصری زد آشنائی
بجز طبع سخن سنجان کامل
نباشد مدحتت را آشنائی
بود وصف کمال تو بحدی
بود قصر جلال ت بجائی
که نه آنجا رسد هرگز خیالی
نه ره دارد درینجا هیچ رائی
توام گستاخ کردی تا درین بحر
بدیهه میزنم دستی و پائی
دعا گویم ترا زین پس چو شوان
سزای صدر تو گفتن ثنائی
خدا آنچه ترا به باد بدهاد
ازین بهتر ندانستم دعائی
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش علم و ادب و تفکر
وَ قَالَ عليه‌السلام اَلْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ
وَ اَلْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ
وَ اَلْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ