عبارات مورد جستجو در ۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
سعدی : غزلیات
غزل ۴۲۵
منم یا رب در این دولت که روی یار میبینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار میبینم
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبهای مرغی شکرگفتار میبینم
مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت
می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار میبینم
زمین بوسیدهام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب معشوق میبوسم رخ دلدار میبینم
چه طاعت کردهام گویی که این پاداش مییابم
چه فرمان بردهام گویی که این مقدار میبینم
تویی یارا که خواب آلود بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار میبینم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار میبینم
کدام آلاله میبویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار میبینم
ز گردون نعره میآید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی را ز روی دوست برخوردار میبینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار میبینم
مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من
که بر هر شعبهای مرغی شکرگفتار میبینم
مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت
می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار میبینم
زمین بوسیدهام بسیار و خدمت کرده تا اکنون
لب معشوق میبوسم رخ دلدار میبینم
چه طاعت کردهام گویی که این پاداش مییابم
چه فرمان بردهام گویی که این مقدار میبینم
تویی یارا که خواب آلود بر من تاختن کردی
منم یا رب که بخت خود چنین بیدار میبینم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار میبینم
کدام آلاله میبویم که مغزم عنبرآگین شد
چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار میبینم
ز گردون نعره میآید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی را ز روی دوست برخوردار میبینم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح امیر سید مجدالدین ابوطالب
زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را
وز خاک برون برد قدر امن و امان را
در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را
پیوسته ثنا گفت فلک همت این را
همواره دعا گفت ملک دولت آن را
این مزرعهٔ تخم سخا کرد زمین را
وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را
آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز
در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را
نزد تو اگر صورت این حال نهانست
بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را
بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود
یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را
چون دست حوادث در این هر دو فروبست
دربست جهانباز ز امساک میان را
آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت
از لجهٔ کف ابر چو دریای روان را
تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد
وز بیخ بزد شعلهٔ نار حدثان را
ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم
باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را
القصه از این طایفه کز روی مروت
آسان گذرانند جهان گذران را
زیر فلک پیر ز پیران و جوانان
او ماند و تو دانی که نماند دگران را
بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت
یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را